|
|
|
|
|
|
و در ايـنـكـه بـه بـت هـا گـفـت : (الا تـاءكـلون ) ايـننقل كه مشركين در ايام عيدشان طعام نزد بت ها مى گذاشتند تاءييد مى شود اين جمله و جملهبـعـدش كه فرمود: (ما لكم لا تنطقون ) سخنانى است كه ابراهيم (عليه السلام ) بهبت هاى مشركين گفته ، با اينكه بت ها سنگ و چوب بودند و او مى دانست كه جمادات نه غذامـى خـورند و نه حرف مى زنند و ليكن شدت خشمى كه از آنها داشته وادارش كرده آنها رامـوجـوداتـى بـاشـعور فرض كند و همان اعتراضهايى كه به اشخاص باشعور مى شودبه آنها بكند. ابـراهـيـم (عـليـه السـلام ) نـظـرى بـه بـت هـا افـكـنـد كـه د رسـت بـهشـكـل انـسـانـهـايـنـد، انـسـانـهـايـى كـه در پـيـش رو طـعـام دارنـد ومـشـغـول خـوردنـنـد، پس سرشار از خشم و غيظ گشته ، پرسيد: (الا تاءكلون ) و چونپـاسـخـى نـشـنـيـد، پـرسـيـد: (مـا لكـم لا تـنطقون ) با اينكه شما خدايانى هستيد كهپـرستندگانتان خيال مى كنند شما عاقل و قادر و مدبر امور ايشانيد. اينجا بود كه آخرينتصميم خود را گرفت . و بت ها را شكست .
حـرف (فـا) در آغـاز ايـن جـمـله ايـن مـعـنا را مى رساند كه نتيجه آن خطابها اين شد كهتـصـمـيـم گـرفـت با دست راست و يا با قدرت بت ها را در هم بكوبد، و اينكه گفتيم باقدرت ، چون دست راست كنايه از قدرت است . بـعـضى از مفسرين كلمه (يمين ) را به معناى سوگند گرفته اند. و اين بعيد است ، وبـنـا بـه گـفـته آنان معناى آيه چنين مى شود: تصميم گرفت تا به خاطر سوگندى كهقبلا خورده بود، و گفته بود: (تاللّه لاكيدن اصنامكم ) بت ها را درهم بشكند.
كلمه (زف ) و نيز (زفيف ) به معناى راه رفتن به سرعت است ، و معناى آيه اين استكـه : مـردم بـا سـرعـت به طرف ابراهيم (عليه السلام ) آمدند، به خاطر اهتمامى كه نسبتبه حادثه داشتند و احتمال مى دادند كه به دست ابراهيم (عليه السلام ) پيش آمده باشد. و در ايـن كـلام حـذف و اخـتـصـارگـويـى بـه كـار رفـته ، برگشتن مردم از مراسم عيد، وآمـدنـشـان بـه بـتـخانه ، ديدن آن منظره ، تحقيق حادثه و گمانشان به آن حضرت كه درسوره انبياء آمده بود اينجا حذف شده است . و احتجاج او با بت پرستان
قال اتعبدون ما تنحتون و اللّه خلقكم و ما تعملون
|
در ايـن جـمله نيز حذف و اختصارگويى به كار رفته : دستگيرى ابراهيم (عليه السلام )آوردنش در جلو چشم مردم ، بازجويى كردن از او و ساير جزئيات ديگر، حذف شده . اسـتـفـهـامـى كـه در آيـه شـريـفـه هـسـت اسـتـفـهـام تـوبـيـخـى اسـت ، و در عـيـنحال احتجاجى است بر بطلان طريقه مردم ، مى فرمايد: چيزى كه انسان آن را به دست خودتـراشيده ، صلاحيت ندارد كه مدبر انسان و معبود او باشد، با اينكه آفريدگار انسان واعـمـالش خـداست و معلوم است كه خلقت از تدبير جدا نيست ، پس همان طور كه خداى سبحانخـالق آدمـى اسـت ، رب آدمـى نيز هست و اين از سفاعت و حماقت است كه اين خداى عزيز و ربواقعى را كنار گذاشته و سنگ و چوب بپرستند. بـا ايـن بـيـان روشـن گـرديـد كـه كـلمـه (مـا) در جـمـله (مـا تـنـحـتـون )مـوصـول اسـت ، و رابـط آن (كـه ضـمـيـرى اسـت كـه از صـله بـهموصول برمى گردد)، حذف شده و تقدير آن (ما تنحتونه ) بوده ، و همچنين ما در جملهو (مـا تـعـمـلون ) مـوصول و تقدير آن (ما تعملونه ) بوده است . بعضى از مفسريناحـتمال داده اند كه كلمه (ما) در هر دو جا مصدريه باشد. ليكن مصدريه بودن اولى ازآن دو بـسـيـار بـعـيـد است ؛ (چون معنا ندارد از مردم بپرسد آيا مى پرستيد تراشيدن خودرا؟). مـعـنـى و وجـه ايـنـكـه فـرمـود خـدا اعـمـال شـمـا را خلق كرده (والله خلقكم و ما تعملون) و اگر خلقت را به اعمال انسانها و يا مصنوع انسانها هم نسبت داده ، فرموده : (خدا شما راو اعمال شما را و يا مصنوع شما را خلق كرده ) عيبى ندارد، براى اينكه آنچه انسان ارادهمـى كـنـد و بـعـد از اراده انـجـام مـى دهد، هر چند با اراده و اختيار خود مى كند به اراده خداىسبحان نيز هست ، يعنى خدا خواسته است كه انسان آن را بخواهد و به اختيار خود انجام دهد،و ايـن نـوع از اراده خـداى تـعـالى بـاعـث نـمـى شـود كـه اراده انـسـانبـاطـل و بـى اثر مانده ، در نتيجه عمل او يك عمل جبرى و بى اختيار شود، و اين خود روشناسـت (پـس خـدا هـم خـالق مـا اسـت و هـم خـالق آثـار واعـمـال مـا، چـه اعـمـال فـكـرى از قـبـيـل اراده و امـثـال آن و چـهاعمال بدنى ). و اگـر مـراد آيـه شـريـفـه ايـن بـوده بـاشـد كـه بـخـواهـد بـفـرمـايـد: خـدااعـمـال شـمـا را خـلق كـرده و خود شما و اراده شما هيچ دخالت و وساطتى نداريد و خلاصهاگـر آيـه شـريـفـه بخواهد جبر را افاده كند، در اين صورت ديگر توبيخ و تقبيح نيستبـلكـه عـذرى اسـت بـراى بـنـدگـان و حـجـتـى اسـت بـه نـفـع ايـشـان و عـليـه خـدا. وحال آنكه مى دانيم اين طور نيست ، بلكه خداى تعالى مى خواهد در اين آيه مردم را توبيخكند، نه اينكه بهانه به دست ايشان بدهد.
قالوا ابنوا له بنيانا فالقوه فى الجحيم
|
كـلمـه (بـنـيـان ) مـصـدر بـراى (بـنـى ، يـبـنـى ) اسـت ، و مـراد از آن اسـممـفـعـول ، يـعـنـى (مـبنى ) است . و كلمه (جحيم ) به معناى آتشى است كه شعله هايششـديـد بـاشـد، و مـعنايش اين است كه : براى شكنجه وى محلى بسازيد كه گنجايش آتشافروخته داشته باشد، سپس وى را در آن آتش بيفكنيد.
فارادوا به كيدا فجعلناهم الاسفلين
|
كلمه (كيد) به معناى حيله است . و مراد از آن نقشه كشيدن براى نابودى ابراهيم (عليهالسـلام ) و سوزاندنش در آتش است . و جمله (فجعلناهم الاسفلين ) كنايه است از اينكهمـا ابـراهـيـم را بـر آنـان غـالب ساختيم ، به طورى كه نقشه شوم آنان هيچ اثرى در وىنگذاشت و آن اين بود كه به آتش گفتيم : براى ابراهيم سرد و گلستان باش : (يا ناركونى بردا و سلاما على ابراهيم ). فصلى ديگر از داستان ابراهيم (ع ) در اينجا يك فصل از داستان هاى ابراهيم (عليه السلام ) خاتمه مى يابد و خلاصه آن ايناسـت كـه : ابـراهـيـم (عليه السلام ) عليه پرستش بت ها قيام كرد و با بت پرستان بهخـصومت برخاست و سرانجام كارش بدينجا كشيد كه او را در آتش افكندند و خداى تعالىنقشه ايشان را باطل و بى اثر كرد.
و قال انى ذاهب الى ربى سيهدين
|
از ايـنـجا فصل ديگرى از داستانهاى ابراهيم (عليه السلام ) شروع مى شود، و آن عبارتاست از: مهاجرت وى از بين قومش ، و درخواست فرزند صالحى از خدا و اجابت خدا درخواستاو را، و داسـتـان ذبـح كـردن اسـمـاعـيـل و آمـدن گـوسـفـنـدى بـه جـاىاسماعيل . پـس در حـقـيقت جمله (و قال انى ذاهب الى ربى ...) خلاصه اى است ا ز گفتار مفصلى كهقـبـلا بـا آزر داشت ، و به وى فرموده بود: (و اعتز لكم و ما تدعون من دون اللّه و ادعواربى عسى الا اكون بدعاء ربى شقيا). مـراد ابـراهـيـم (عـليـه السـلام ) از ايـنـكـه فـرمـود: (انـى ذاهـب الى ربى سيهدين ) و از ايـن آيـه معلوم مى شود كه مراد آن جناب از اينكه گفت : (به سوى پروردگارم مىروم ) رفتن به محلى است خلوت ، تا در آنجا با فراغت به حاجت خواهى از خدا و عبادت اوبپردازد، و آن محل عبارت بود از سرزمين (بيت المقدس ). و ايـنـكـه بـعـضـى گـفـته اند: (مراد از جمله مورد بحث اين است كه من بدانجا مى روم كهپروردگارم دستور داده ) تفسيرى است كه هيچ شاهد و دليلى بر آن نيست . و هـمـچـنـيـن اسـت ايـن كـه بـعـضـى ديـگـر گـفـتـه انـد: مـعـنايش اين است كه من به ملاقاتپـروردگـارم مـى روم ، چـون شـمـا مرا در آتش مى سوزانيد و قهرا من خواهم مرد و بعد ازمردن ، پروردگارم را ديدار نموده و او مرا به سوى بهشت هدايت مى كند. عـلاوه بـر ايـن - هـمـانـطـور كـه ديـگـران هـم گـفـتـه انـد -ذيـل آيـه كـه مـى فـرمـايـد (رب هـب لى من الصالحين خدايا فرزندى از صالحان به منمـرحـمـت فـرمـا) و نـيـز جمله (فبشرناه بغلام حليم ما او را به فرزندى حليم بشارتداديم ) با اين تفسير نمى سازد.
ايـن جمله حكايت دعا و فر زند خواستن ابراهيم (عليه السلام ) از خدا است و معنايش اين استكـه ابـراهـيـم گـفـت : (پـروردگـارا...) و آن جناب فرزندى را كه خواست مقيد كرد بهاينكه از صالحان باشد.
يـعـنـى پـس مـا او را بشارت داديم به اينكه به زودى فرزندى بردبار روزى او خواهيمكـرد. و در ايـن تعبير اشاره به اين است كه آن فرزند، پسر خواهد بود، و به حد غلامان(جـوانـان ) خـواهـد رسـيـد. و اگـر آن فـرزنـد را تـوصـيـف كـرد بـه (غلام ) با اينكهاسـمـاعـيل از حد جوانى هم گذشت ، و به حد بزرگسالان رسيد، براى اين است كه خواستاشـاره كـنـد بـه آن حـالتـى كـه در آن حـالت صـفـتكـمـال و صـفاى ذات او و حلمش نمايان و شكفته مى شود و آن حد جوانى است ، و براى همينبود كه گفت : (يا ابت افعل ما تومر ستجدنى ان شاء اللّه من الصابرين ) و در قـرآن كـريـم هـيـچ يـك از انـبـيـا بـه وصـف حـلم سـتـايش نشده اند به جز اين پيغمبربـزرگـوار در ايـن آيـه و نـيـز پـدرش ابـراهيم (عليه السلام ) كه در آيه (ان ابراهيملحليم اواه منيب ) او را حليم خوانده . گفتگوى ابراهيم و اسمعيل (عليهماالسلام ) درباره رؤ ياى ذبح و...
فـلمـا بـلغ مـعـه السعى قال يا بنى انى ارى فى المنام انى اذبحك فانظر ماذا ترى...
|
حـرف (فـا در اول آيـه فـاى فـصـيـحـه اسـت كه مى فهماند چيزى در اينجا حذف شده وتـقـديـر كـلام اين است كه : (فلما ولد له و نشا و بلغ معه السعى همين كه خداى تعالىپـسـرى به او داد و آن پسر نشو و نمو كرد و به حد سعى و كوشش رسيد). و منظور ازرسـيـدن بـه حـد سـعـى و كـوشـش رسيدن به آن حد از عمر است كه آدمى عادتا مى تواندبراى حوائج زندگى خود كوشش كند و اين همان سن بلوغ است ، و معناى آيه اين است كه :وقتى آن فرزند به حد بلوغ رسيد، ابراهيم به او گفت اى پسرم ... (قـال يـا بـنـى انـى ارى فـى المـنـام انى اذبحك ) - اين جمله حكايت رويايى است كهابراهيم در خواب ديد. و تعبير به (انى ارى ) دلالت دارد بر اينكه اين صحنه را مكرردر خـواب ديـده ، هـمـچـنـان كـه ايـن تـعـبـيـر در آيـه (وقال الملك انى ارى ...) نيز همين استمرار را مى رساند. (فـانـظـر مـا ذاتـرى ) - كـلمـه (تـرى ) در اين جا به معناى (مى بينى ) نيستبـلكـه از مـاده (راى ) بـه مـعـنـاى اعـتـقـاد اسـت ، يـعـنـى چه نظر مى دهى ، مى خواستهبفرمايد: تو درباره سر نوشت خودت فكر كن و تصميم بگير و تكليف مرا روشن ساز. وايـن جـمله خود دليل است بر اينكه ابراهيم (عليه السلام ) در روياى خود فهميده كه خداىتـعـالى او را امـر كـرده فـرزنـدش را قـربـانـى كـند و گرنه صرف اين كه خواب ديدهفـرزنـدش را قـربـانـى مى كند، دليل بر آن نيست كه كشتن فرزند برايش جايز باشد.پـس در حـقـيـقـت امـرى كـه در خـواب بـه او شـده بـه صـورت نـتـيـجـه امـر در بـرابـرشمـمـثـل شـده اسـت ، و بـه هـمين جهت كه چنين مطلبى را فهميده ، فرزندش را امتحان كرد، تاببيند او چه جوابى مى دهد. (قال يا ابت افعل ما تومر ستجدنى ان شاء اللّه من الصابرين ) - اين آيه پاسخىاسـت كه فرزند به پدر مى دهد. و جمله (پدرجان ! انجام بده آنچه بدان ماءمور شده اى) اظـهـار رضـايـت اسـمـاعـيـل است نسبت به سر بريدن و ذبح خودش ، چيزى كه هست ايناظـهـار رضايت را به صورت امر آورد. و نيز اگر گفت : (بكن آنچه را كه بدان ماءمورشـده اى ،) و نـگـفـت : (مـرا ذبـح كـن )، براى اشاره به اين است كه بفهماند: پدرشماءمور به اين امر بوده و به جز اطاعت و انجام آن ماءموريت چاره اى نداشت .
سـتـجـدنـى ان شـاء اللّه مـن الصـابـريـن )
|
- ايـن جـمـله از نـاحـيـهاسـمـاعـيـل يـك نـحـوه دلجـويـى است نسبت به پدر، مى خواهد به پدر بگويد: من از اينكهقـربـانـى ام كـنـى بـه هـيـچ وجـه اظهار ترس نمى كنم و در پاسخ چيزى نگفت كه باعثنـاراحـتـى پـدر شـود و از ديـدن آن جـسد به خون آغشته فرزندش به هيجان درآيد،بلكهسـخـنـى گـفت كه اندوهش پس از ديدن آن منظره كاسته شود، و اين كلام خود را كه يك دنياصفا در آن بود با قيد ان شاء اللّه مقيد كرد، تا صفاى بيشترى پيدا كند. چون با آوردن اين قيد معناى كلامش چنين مى شود: من اگر گفتم در اين حادثه صبر مى كنم، اتـصـافـم به اين صفت پسنديده از خودم نيست و زمام امرم به دست خودم نيست ، بلكه هرچه دارم از مواهبى است كه خدا به من ارزانى داشته ، و از منتهايى است كه خدا بر من نهاده .اگـر او بـخـواهد من داراى چنين صبرى خواهم شد و او مى تواند نخواهد و اين صبر را از منبگيرد.
(اسـلام ) بـه مـعـنـاى رضـايـت دادن و تـسـليـم شـدن اسـت . و كـلمـه(تـل ) بـه مـعـنـاى بـه زمـين انداختن كسى است . و كلمه (جبين ) به معناى يكى از دوطـرف پـيـشـانـى اسـت . و لام در (للجـبـيـن ) بـيـان مـى كـنـد كـه كـجـاىاسماعيل روى زمين قرار گرفت ، نظير آيه (يخرون للاذقان سجدا) و معناى آيه اين استكـه : ابـراهـيـم و اسـمـاعـيـل تسليم امر خدا شدند و به آن رضايت دادند، و ابراهيم (عليهالسلام ) فرزندش را به پهلو خواباند. و ايـن جمله پاسخى مى خواهد كه در كلام نيامده ، چون معناى تحت اللفظى كلام چنين است :(پـس هـمـيـن كـه تـسـليـم شـدنـد، ابـراهـيـم فرزند خود را به زمين خواباند و يك طرفپـيـشـانـى اش را بـه زمـين نهاد) و ديگر نفرموده كه چه شد، و اين به خاطر آن است كهبـفـهـمـانـد جـواب (لمـا) از بـس مـهـم و مـصـيـبـت آن جـناب آن قدر شديد و تلخ بود كهقابل گفتن نيست . ابراهيم و اسماعيل عليهماالسلام سربلند از آزمايش بزرگ الهى و...
و ناديناه ان يا ابراهيم قد صدقت الرويا
|
ايـن آيـه عـطف است بر جوابى كه گفتيم از (لما) حذف شده . و معناى جمله (قد صدقتالرويـا) اين است كه : با آن رويا معامله روياى راست و صادق نمودى و امرى كه ما در آنرويـا بـه تـو كـرديـم امـتـثـال نـمودى . و منظور از اين كلام اين است كه : امرى كه ما بتوكـرديـم بـراى امـتـحـان تـو و تـعـيـيـن مـقـدار و مـيـزان بـنـدگـى تـو بـوده كـه درامـتـثـال چـنـيـن امـرى هـمـيـن كـه آمـاده شـدى آن را انـجام دهى ، كافى است ، چون همين مقدار ازامتثال ميزان بندگى تو را معين مى كند.
انا كذلك نجزى المحسنين ان هذا لهو البلاء المبين
|
كـلمـه (كـذلك ) اشـاره بـه داسـتـان قـربـانـى كـردناسـمـاعيل است كه در آن آزمايشى سخت و محنتى دشوار بود. و مشار اليه به كلمه (هذا)نـيـز هـمـان داسـتـان اسـت و مـى خـواهـد شـدت امـر راتعليل كند. و مـعـنـايش اين است كه : ما به همين منوال نيكوكاران را جزاء مى دهيم : نخست امتحان هاى بهظـاهـر شاق و دشوار و در واقع آسمان برايشان پيش مى آوريم ، تا وقتى به شايستگىاز امـتـحـان درآمدند، بهترين جزا را هم در دنيا و هم در آخرت به ايشان بدهيم . و اين را بدان دليـل مـى گـويـيم كه در داستان ابراهيم به روشنى ديدند كه ابتلايش صرف امتحانبود و واقعيت نداشت و همان ظاهر هم بسيار شاق و ناگوار بود.
يـعـنـى ما فرزند او را فدا داديم به ذبحى عظيم كه - بنا بر آنچه در روايات آمده -عـبـارت بـود از قـوچـى كـه جبرئيل از ناحيه خداى تعالى آورد. و مراد از (ذبح عظيم )بـزرگـى جـثـه قـوچ نـيـسـت ، بـلكـه چـون از نـاحـيـه خـدا آمد و خداى تعالى آن را عوضاسماعيل قرار داد عظمت داشت .
در سابق تفسير شد.
ايـن جـمـله تـحيتى است از خداى تعالى به ابراهيم (عليه السلام )، و اگر (سلام ) رابـدون ا لف و لام و نـكـره آورد، بـراى ايـن اسـت كـه بـفـهـماند سلامى بر ابراهيم (عليهالسلام ) باد كه بيان نتواند عظمت آن را در خود بگنجاند.
كذلك نجزى المحسنين انه من عبادنا المؤ منين
|
تفسير هر دو آيه در سابق گذشت .
و بشرناه باسحاق نبيا من الصالحين
|
ضـمـير به ابراهيم (عليه السلام ) برمى گردد. مى فرمايد: ما ابراهيم (عليه السلام )را بشارت داديم كه صاحب فرزندى مى شود به نام اسحاق . بـايـد دانست اين آيه شريفه كه متضم ن بشارت به ولادت اسحاق (عليه السلام ) است ،بـه خـاطـر ايـنـكـه بـعـد از بـشـارت قـبـلى اسـت ، كـه از تـولداسـمـاعـيـل خبر مى داد، و مى فرمود: (فبشرناه بغلام حليم ) و دنبالش فرمود: (فلمابـلغ مـعـه السـعـى ) ظـاهـر و بـلكه صريح در اين است كه : ذبيح غير از اسحاق است ،بـلكـه اسـمـاعـيـل اسـت . و مـا در تـفـسـيـر سـوره انـعـام درذيـل قـصـص ابـراهـيـم (عـليـه السـلام ) ايـن مـعـنـا را بـه طـورمفصل اثبات كرده ايم .
و باركنا عليه و على اسحق و من ذريتهما محسن و ظالم لنفسه مبين
|
جمله (باركنا) از مصدر (مباركه ) است ، و آن به اين است كه خير و دوام پر حاصلىرا نصيب موجودى كنند. پس معناى آيه چنين مى شود: ما ابراهيم و اسحاق را خير و دوام داديمو آن دو را پر حاصل و پر اثر گردانديم . مـمـكن هم هست جمله (و من ذريتهما...) قرينه باشد بر اينكه مراد از جمله (باركنا) اينبـاشـد كـه مـا بركت و كثرت را در اولاد او و اولاد اسحاق قرار داديم . و بقيه الفاظ آيهروشـن اسـت . مـى فـرمـايـد: (و از ذريـه ابـراهـيـم ، و اسحاق بعضى نيكوكار و بعضىآشكارا به خود ستم كردند). بحث روايتى روايـــاتـــى دربـــاره مـــراد از (قـــلب ســـليـــم ) و اينكه ابراهيم (عليه السلام )فرمود:(انى سقيم ) در تـفـسير قمى در ذيل جمله (بقلب سليم ) مى فرمايد: قلب سليم قلبى است كه خدارا ديدار مى كند در حالى كه به جز خداى عزّو جلّ كسى ديگر در آن نباشد. و نيز در همان كتاب است كه : امام قلب سليم را معنا كرده اند به قلب سليم از شك . و در روضـه كـافـى بـه سـنـد خـود از حجر از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كهفـرمـود پـدرم ، امـام بـاقر (عليه السلام ) فرمود: ابراهيم به خدايان مشركين بد گفت ،پـس نـظـرى به ستارگان افكند و گفت : (انى سقيم ) و به خدا نه مريض بود و نهدروغ گفت . مـؤ لف : در ايـن مـعـنـا ر وايـات ديـگـرى هـست كه در بعضى از آنها آمده كه ابراهيم (عليهالسـلام ) نـه مـريـض بـود و نه دروغ گفت ، بلكه منظورش اين بوده كه مريض در دين ودچار شك و ترديد است (كه خود مرضى است قلبى ). اين روايات در داستان احتجاج كردن ابراهيم با قوم خود و شكستن بت ها و در آتش افكندنشدر تفسير سوره انعام ، مريم ، انبياء و شعراء گذشت . و در كـتـاب تـوحـيـد از امـيـر المـؤ مـنـين (عليه السلام ) روايت كرده كه در ضمن حديثى درپـاسـخ مـردى كـه مـعناى آياتى كه بر او مشتبه شده بود پرسيد، فرمود: من كه قبلا همبـه تـو گـفـتـم كـه بـسـيـار مـى شـود كـه آيـه اى از كـتـاب خـداى عـزّوجـلّتـاويـل و مـعـنـاى بـاطـنـى آن غير از تنزيل و معناى ظاهرى آن مى با شد. آرى ، كلام خداىتـعـالى شـباهتى به كلام بشر ندارد و من همين حالا نمونه هايى از آن آيات را برايت ذكرمى كنم ، آن قدر كه - ان شاء اللّه - تو را بس باشد: از آن جـمـله كـلام ابـراهيم (عليه السلام ) است كه گفت : (انى ذاهب الى ربى سيهدين )كـه مـنـظور از رفتن به سوى خدا توجه در عبادت به سوى خداست ، و سعى و كوشش درتـقـرب بـه خـداى عـزّو جـلّ اسـت ، نـه رفـتـن بـا پـا،حـال خـوب فـهـمـيـدى كـه تـنـزيـل ايـن آيـه غـيـر ازتاويل آن است ؟. حديثى از امام رضا(ع )كه مى فرمايد خدا را دو اراده و مشيت است . باز در همان كتاب به سند خود از فتح بن يزيد جرجانى ، از حضرت ابى الحسن (رضا)(عليه السلام ) روايت آورده كه به فتح فرمود: اى فتح براى خدا دو اراده و دو مشيت است ،يـكـى اراده حـتـمى و يكى اراده عزمى ، و لذا مى بينيم در مواردى از چيرهايى نهى كرده كهانجام آن را خواسته است و به چيرهايى امر كرده كه انجام آن را نخواسته ، آيا نمى بينىكـه آدم و هـمـسـران او را از خـوردن فـلان درخـت نـهـى كـرد بـا اينكه مى خواست از آن درختبخورند؟ اگر نمى خواست آنها هم نمى خوردند، واگر مى خوردند بايد شهوت و خواستآن دو بر مشيت خدا كه نخواسته غلبه كرده باشد و خدا برتر از آن است . (پس جواب ايناست كه : نهى از خوردن درخت نهى ظاهرى و صورى است و منافاتى با خواست باطنى خداندارد). و نيز به ابراهيم (عليه السلام ) دستور مى دهد فرزندش را قربانى كند، ولى از سوىديـگـر ايـن را هـم خـواسـته كه سر اين فرزند از تنش جدا نشود، و اگر نمى خواست كهاسـمـاعـيل ذبح نشود لازمه اش اين بود كه مشيت ابراهيم بر مشيت خدا غلبه كند. (يعنى خداذبـح او را خـواسـتـه باشد، و ابراهيم نخواسته باشد، و خواست ابراهيم تحقق پيدا كند)عرضه داشتم : عقده اى از من گشودى ، خدا از تو عقده گشايى كند. چـــنـــد روايـــت دربـــاره داســـتـــان ذبـــح اســـمـــعـــيـــل و ايـــنـــكـــهذبـيـح(اسمعيل ) بوده نه (اسحق ) و از امـالى شـيخ نقل شده كه به سند خود از سليمان بن يزيد روايت كرده كه گفت : علىبـن مـوسـى (عـليـهـمـاالسـلام ) بـراى ما حديث كرد و فرمود: پدرم از پدرش ، از حضرتبـاقـر، از پـدرش ، از پـدران بـزرگـوارش (عـليـهـم السـلام ) بـرايـم حـديـث كـرد كـهفرمودند: ذ بيح همان اسماعيل (عليه السلام ) است . مـؤ لف : نظير اين معنا در مجمع البيان از حضرت باقر و حضرت صادق (عليه السلام )بـه ايـن مـضـمـون آمـده . و روايـات بـسـيـارى ديـگـر از ائمـهاهـل بـيـت (عـليـهـم السلام ) در اين باره هست ، ولى در بعضى از آنها آمده كه ذبيح اسحاقبوده ، كه چون اين روايات با آيات قرآن مخالف است ، مطروح و مردود است . و از كـتـاب فـقـيه نقل شده كه شخصى از امام صادق (عليه السلام ) از ذبيح پرسيد: چهكسى بوده ؟ فرمود: اسماعيل بوده ، براى اينكه : خداى تعالى داستان تولد اسحاق را دركـتـاب مـجـيـدش بـعـد از داسـتـان ذبـح نـقـل كـرده و فـرموده : (و بشرناه باسحق نبيا منالصالحين ). مـؤ لف : ايـن مـعنا در بيان آيه مذكور گذشت ، كه گفتيم : سياق آن ظاهر و بلكه صريحدر اين معنا است . و در مجمع البيان از ابن اسحاق روايت كرده كه گفت : ابراهيم (عليه السلام ) هر وقت مىخـواسـت اسـمـاعـيـل (عـليه السلام ) و مادرش هاجر را ديدار كند، برايش براق مى آوردند،صبح از شهر شام سوار براق مى شد و قبل از ظهر به مكه مى رسيد، بعد از ظهر از مكهحركت مى كرد و شب نزد خانواده اش در شام بود، و اين آمد و شد همچنان ادامه داشت تا آنكهاسـمـاعـيـل (عـليـه السـلام ) بـه حـد رشـد رسـيـد، پـدرش وقـتـى در خـواب ديـد كـهاسماعيل (عليه السلام ) را ذبح مى كند، به او فرمود: طناب و كاردى بردار تا به اتفاقبه اين دره كوه برويم و هيزم بياوريم . پس همينكه به آن دره خلوت كه نامش (دره ثبير) بود رسيدند، ابراهيم (عليه السلام )او را از دسـتـورى كـه خـداى تـعـالى دربـاره وى بـه او داده آگـاه كـرد،اسماعيل گفت : پدر جان با اين طناب دست و پاى مرا ببند، تا دست و پا نزنم و دامن خود راجمع كن تا خون من آن را نيالايد و مادرم آن خون را نبيند و كارد خود را تيز كن و به سرعتگلويم را ببر، تا زودتر راحت شوم ، چون مرگ سخت است ، ابراهيم (عليه السلام ) گفت: پسرم راستى در اطاعت فرمان خدا چه كمك كار خوبى هستى براى من . آنـگـاه ابـن اسـحـاق دنـبال داستان را همچنان نقل مى كند، تا مى رسد به اينجا كه ابراهيم(عـليـه السـلام ) خـم شـد و بـا كـاردى كـه بـه دست داشت خواست گلوى فرزند را ببرد.جـبـرئيـل كـارد او را برگردانيد، و اسماعيل را از زير دست او كنار كشيد. و از سوى ديگرقـوچـى را كـه از نـاحـيـه دره (ثـبـيـر) آورده بـود بـه جـاىاسـمـاعيل قرار داد و از طرف چپ مسجد خيف صدايى برخاست كه اى ابراهيم ! روياى خود راتصديق كردى و دستور خدا را انجام دادى . مؤ لف : روايات در خصوص اين قصه بسيار زياد است و خالى از اختلاف نيست . و نيز درمـجـمـع البـيـان از تـفسير عياشى نقل كرده كه وى به سند خود از يزيد بن معاويه عجلىنـقـل كـرده كـه گـفـت : از امـام صـادق (عـليـه السلام ) پرسيدم : بين دو بشارتى كه بهابـراهـيـم (عـليـه السـلام ) داده شـد، يـكـى بـشـارت بـه ولادتاسـمـاعـيـل و ديـگـرى بـشـارت بـه ولادت اسـحـاق ، چـنـدسـال فـاصـله بـود؟ فـرمـود : بـيـن ايـن دو بـشـارت پـنـجسـال فـاصـله شـد، و آيـه شـريـفه (فبشرناه بغلام حليم ) اولين بشارتى بود كهخداى تعالى به فرزنددار شدن ابراهيم (عليه السلام ) داد، و منظور از (غلام حليم )اسماعيل (عليه السلام ) بود. آيات 132 - 114 سوره صافات
و لقـد مـنـنـّا عـلى مـوسـى و هـارون (114) و نـجـينهما و قومهما من الكرب العظيم (115) ونصرنهم فكانوا هم الغالبين (116) و آتيناهما الكتاب المستبين (117) و هدينهما الصرطالمـسـتقيم (118) و تركنا عليه ما فى الاخرين (119) سلم على موسى و هارون (120) اناكـذلك نـجـزى المـحـسنين (121) انهما من عبادنا المؤ منين (122) و ان الياس لمن المرسلين(123) اذ قال لقومه الا تتقون (124) اتدعون بعلا و تذرون احسن الخالقين (125) اللّهربـكـم و رب آبـائكـم الاوليـن (126) فـكـذبـوه فـانـهـم لمـحـضرون (127) الا عباد اللّهالمـخـلصين (128) و تركنا عليه فى الاخرين (129) سلم على الياسين (130) انا كذلكنجزى المحسنين (131) انه من عبادنا المؤ منين (132)
|
ترجمه آيات و همانا ما بر موسى و هارون منت نهاديم (114). و آن دو و قوم آن دو را از اندوهى عظيم رهايى بخشيديم (115). و نصرتشان داديم در نتيجه آنان غالب آمدند (116). و كتابى رازگشا به آن دو داديم (117) و آن دو را به صراط مستقيم راهنمايى نموديم (118). و آثار و بركات و نام نيكشان را براى آيندگان حفظ كرديم (119). سلام بر موسى و هارون (120). ما اين چنين نيكوكاران را جزا مى دهيم (121). آرى آن دو از بندگان مومن ما بودند (122). و به درستى كه الياس از پيامبران بود (123). به يادش آورآندم كه به قوم خود گفت آيا نمى خواهيد با تقوى باشيد (124). آيا بت بعل را مى خوانيد و بهترين خالقان را وامى گذاريد (125). همان اللّه را كه رب شما و رب پدران نخستين شما است (126). ولى مردم او را تكذيب كردند و در نتيجه از احضار شدگان شدند (127). آرى همه شان احضار خواهند شد مگر بندگان مخلص خدا (128). ما نام نيك و آثار و بركات الياس را هم در آيندگان باقى گذاشتيم (129). سلام بر آل ياسين (130). آرى ما به نيكوكاران اينچنين جزا مى دهيم (131). كه او از بندگان مومن ما بود (132). بيان آيات بـــيـــان آيـــات مـــتـــضـــمــن خـلاصـه اى از داسـتان موسى و هارون (عليهماالسلام ) وداستانالياس و دعوت او (عليه السلام ) ايـن آيـات خـلاصـه اى است از داستان موسى و هارون (عليهما السلام ) البته اشاره اى همبه داستان الياس (عليه السلام ) دارد، و نعمت ها و منت هايى را كه خداى تعالى بر آنانارزانـى داشته ، برمى شمارد، و نيز بيان مى كند كه چگونه دشمنان تكذيب گر آنان راعـذاب كـرد، چـيـزى كـه هست در اين آيات جانب رحمت و بشارت بر جانب عذاب و انذار غلبهدارد.
و لقد مننا على موسى و هارون
|
كـلمـه (مـنـت ) بـه مـعـنـاى (انـعـام ) اسـت ، كـهاحـتـمـال دارد مـراد از آن ، هـمـان نـعمت هايى باشد كه بعدا درباره موسى و هارون (عليهماالسـلام ) و قـوم آن دو مـى شـمـارد كه چگونه از شر فرعونيان نجاتشان داده و ياريشانكـرد و كـتـاب بـه سـويـشـان نـازل نـمـود و بـه سـوى خـود هـدايـتـشـان فـرمـود وامثال اينها، و در نتيجه ، جمله (و نجيناهما...) عطف تفسيرى همان جمله (مننا) خواهد بود،و تفسير مى كند كه آن منت چه بود.
و نجيناهما و قومهما من الكرب العظيم
|
مـنـظـور از (كـرب عـظـيـم ) انـدوه شـديـدى اسـت كـه بـنـىاسرائيل از شر فرعون داشتند، كه آنان را ضعيف كرد و بدترين شكنجه ها را به آنان دادو بچه هايشان را مى كشت ، و زنان و دخترانشان را زنده نگه مى داشت .
و نصرناهم فكانوا هم الغالبين
|
نـصـرت بـنى اسرائيل اين بود كه منجر به بيرون رفتن از مصر و عبور از دريا، و غرقشدن فرعون و لشكريانش در دريا گرديد. ايـن را بـدان جـهت گفتيم تا اشكالى كه شده دفع شود، چون بعضى توهم كرده اند كه :مقتضاى ظاهر اين است كه كلمه نصرت قبل از نجات دادن ذكر شود، چون نجات يافتن بنىاسـرائيـل نـتـيـجـه نـصـرت خـدا بـود، در حـالى كـه مـى بـيـنـيـماول فرمود: (ما آنها را از اندوه شديد نجات داديم ) بعد فرمود: (و يارى شان كرديمتا غلبه كردند). جـواب ايـن تـوهـم هـمـان اسـت كـه گـفـتـيـم ، بـا ايـن توضيح كه نصرت همواره در جايىاسـتعمال مى شود كه شخص نصرت شده هم خودش مختصر نيرويى داشته باشد و هم بهضميمه نيروى ناصر كارى را از پيش ببرد، به طورى كه اگر اين نصرت نبود نيروىخـود او كـافـى نـبـود كـه شـر را از خـود دفـع كـنـد، و بـنـىاسـرائيل در هنگام بيرون شدن از مصر مختصر نيرويى داشتند. پس اطلاق كلمه (نصرت) در آن هنگام مناسب است . بـه خـلاف كـلمـه (نـجـات دادن ) كـه بـايـد در جـايـىاسـتـعـمـال شود كه نجات يافته هيچ نيرويى از خود نداشته باشد، و آن در داستان بنىاسـرائيـل در روزگـارى اسـت كـه اسـيـر در دسـت فـرعـون بـودنـد. پـساستعمال كلمه نصرت در آن هنگام مناسبت ندارد.
و آتيناهما الكتاب المستبين
|
يـعـنـى كـتـابى كه مجهولات نهانى را روشن مى كند و آن امورى را كه مورد احتياج مردم دردنيا و آخرت است و براى خود آنان پوشيده است ، بيا ن مى نمايد.
و هديناهما الصراط المستقيم
|
مـراد از (هـدايت به سوى صراط المستقيم )، هدايت به تمام معناى كلمه است ، و به همينجهت آن را به موسى و هارون (عليهما السلام ) اختصاص داد و از قوم آن دو كسى را شريكآن دو نكرد و ما در سابق در تفسير سوره فاتحه هدايت به صراط مستقيم را معنا كرديم .
و تركنا عليهما فى الاخرين ... المؤ منين
|
كه تفسيرش گذشت .
بـعضى گفته اند: (الياس (عليه السلام ) از دودمان هارون (عليه السلام ) بوده ، و درشـهـر بـعـلبـك - يـكـى از شـهـرهـاى لبـنـان كـه بـه مـنـاسـبـت ايـنـكـه بـتبـعـل در آنـجـا مـنـصـوب بوده آن را بعلبك خواندند - مبعوث شد). و ليكن گوينده اينحرف شاهدى بر گفتار خود نياورده ، در كلام خداى تعالى هم شاهدى بر آن نيست . حـجـتـى بـر تـوحـيـد كـه در سـخـن الياس (عليه السلام ) به قوم خود، با استناد بهخالقبودن خدا اقامه شده است
اذ قال لقومه الا تتقون اتدعون بعلا و تذرون احسن الخالقين ... الاولين
|
ايـن قـسـمـتـى از دعـوت الياس (عليه السلام ) است كه در آن قوم خود را به سوى توحيددعوت مى كند، و به پرستش (بعل ) - كه بتى از بت هاى آنان بوده - و نپرستيدنخدا، توبيخ مى نمايد و كـلام آن جـنـاب عـلاوه بـر ايـنـكـه تـوبـيـخ و سـرزنـش مـشـركـيـن اسـت ،مـشـتـمـل بـر حـجتى كامل بر مساءله توحيد نيز هست ؛ چون در جمله (تذرون احسن الخالقينربكم و رب آبائكم الاولين ) مردم را نخست سرزنش مى كند كه چرا (اءحسن الخالقين )را نـمـى پـرسـتـيد؟ و خلقت و ايجاد همان طور كه به ذوات موجودات متعلق است ، به نظامجـارى در آنـهـا نيز متعلق است كه آن را تدبير مى ناميم . پس همان طور كه خدا خالق استمـدبـر نـيـز هست و همان طور كه خلقت مستند به او است تدبير نيز مستند به او است و جمله(اللّه ربـكـم ) بـعـد از سـتـايـش بـه جـمـله (احسن الخالقين ) اشاره به همين مساءلهتدبير است . و سـپـس اشـاره مـى كـنـد به اينكه : ربوبيت خداى تعالى اختصاص به يك قوم و دو قومنـدارد. و خـدا مـانند بت نيست كه هر بتى مخصوص به قومى مى باشد، و بت هر قوم ربمخصوص آن قوم مى باشد. بلكه خداى تعالى رب شما و رب پدران گذشته شما است ،اخـتـصـاص بـه يـك دسـته و دو دسته ندارد، چون خلقت و تدبير او عام است و جمله (اللّهربكم و رب آبائكم الاولين ) اشاره به اين معنا دارد. (فكذبوه فانهم لمحضرون ) كـلمـه (مـحـضـرون ) بـه ايـن معنا است كه : تكذيب كنندگان مبعوث مى شوند تا براىعـذاب احـضـار شـونـد، و در سـابـق هـم گـفـتـيم كه كلمه (احضار) هر جا به طور مطلقبيايد، به معناى احضار براى شر و عذاب است .
احضار اين جمله دليل بر آن است كه در قوم (الياس ) جمعى از مخلصين بوده اند. و تركنا عليه فى الآخرين ... المؤ منين در سابق در نظاير اين آيه سخن رفت . بحث روايتى (دو روايـــت دربـــاره مـــراد از (بـــعـــل ) در: (اتـــدعـــون بـــعـــلا...)و(ال ياسين )) در تـفـسـيـر قمى در ذيل آيه (اتدعون بعلا) آمده كه قوم الياس (عليه السلام ) بتىداشتند كه آن را بعل مى ناميدند. و در كـتـاب مـعانى به سند خود از قادح از امام صادق (عليه السلام ) از پدرش از پدرانبـزرگـوارش از عـلى (عـليـه السـلام ) روايـت كـرده كـه دربـاره آيـه (سـلام عـلىآل يـس ) فـرمـود : (يـس ) رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم ) اسـت . وآل يس ما هستيم . مؤ لف : و از كتاب عيون از امام رضا (عليه السلام ) نظير اين حديث روايت شده . و البتهايـن دو روايـت بـر ايـن مـبـنـى صـحـيـح اسـت كـه مـا آيـه را بـه صـورتآل يـس بـخوانيم ، همچنان كه در قراءت نافع و ابن عامر و يعقوب و زيد اين طور قراءتشده . سخنى پيرامون سخنى پيرامون داستان الياس (عليه السلام ) داستان الياس (عليه السلام ) 1- نـخست ببينيم در قرآن كريم درباره آن جناب چه آمده ؟ در قرآن عزيز جز در اين موردو در سـوره انـعـام آنـجا كه هدايت انبيا را ذكر مى كند و مى فرمايد: (و زكريا و يحيى وعيسى و الياس كل من الصالحين ) جاى ديگرى نامش برده نشده . و در ايـن سـوره هـم از داستان او به جز اين مقدار نيامده كه آن جناب مردمى را كه بتى بهنام (بعل ) مى پرستيده اند، به سوى پرستش خداى سبحان دعوت مى كرده ، عده اى ازآن مـردم بـه وى ايـمـان آوردنـد و ايـمـان خـود را خالص هم كردند، و بقيه كه اكثريت قومبودند او را تكذيب نمودند، و آن اكثريت براى عذاب احضار خواهند شد. و در سـوره انـعـام آيـه (85) دربـاره آن جناب همان مدحى را كرده كه درباره عموم انبيا(عليهم السلام ) كرده ، و در سوره مورد بحث علاوه بر آن او را از مؤ منين و محسنين خوانده ،و بـه او سلام فرستاده ، البته گفتيم در صورتى كه كلمه مذكور بنابر قرائت مشهور(ال ياسين ) باشد 2 - حـال بـبـينيم در احاديث درباره آن جناب چه آمده ؟ احاديثى كه درباره آن جناب در دستاست ، مانند ساير رواياتى كه درباره داستانهاى انبيا (عليهم السلام ) هست ، و عجايبى ازتـاريـخ آنان نقل ميكند، بسيار مختلف و ناجور است نظير حديثى كه ابن مسعود آن را روايتكـرده مـيـگـويـد: اليـاس هـمـان ادريـس اسـت . يـا آن روايـت ديـگـر كـه ابـن عـبـاس ازرسـول خـدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) آورده كه فرمود: الياس همان خضر است . و آنروايتى كه از وهب و كعب الاحبار و غير آن دو رسيده كه گفته اند: الياس هنوز زنده است ، وتا نفخه اول صور زنده خواهد بود. و نـيز از وهب نقل شده كه گفته : الياس از خدا درخواست كرد: او را از شر قومش نجات دهدو خـداى تـعـالى جنبنده اى به شكل اسب و به رنگ آتش فرستاد، الياس روى آن پريد، وآن اسـب او را بـرد. پـس خـداى تـعـالى پـر و بـال و نورانيتى به او داد و لذت خوردن ونوشيدن را هم از او گرفت ، در نتيجه مانند ملائكه شد و در بين آنان قرار گرفت . بـاز از كـعب الاحبار رسيده كه گفت : الياس دادرس گمشدگان در كوه و صحرا است ، و اوهـمـان كـسـى اسـت كـه خـدا او را ذو النـون خـوانـده ، و از حـسـن رسـيـده كـه گـفـت : الياسمـوكـل بـر بـيـابـانـهـا، و خـضـر مـوكـل بر كوهها است ، و از انس رسيده كه گفت : الياسرسـول خـدا (صـلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) را در بعضى از سفرهايش ديدار كرد و با همنـشـسـتـنـد و گـفـتـگـو كـردنـد. سـپـس سـفـرهـاى از آسـمـان بـر آن دونـازل شـد. از آن مـائده خـوردنـد و بـه مـن هـم خـورانـيـدنـد، آنـگـاه اليـاس از مـن و ازرسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) خداحافظى كرد. سپس او را ديدم كه بر بالاىابـرهـا بـه طـرف آسـمـان مـيـرفـت . و احـاديـثـى ديـگـر از ايـنقـبـيـل ، كـه سـيـوطـى آنـهـا را در تـفـسـيـر الدر المـنـثـور درذيل آيات اين داستان آورده . و در بـعـضى از احاديث شيعه آمده كه امام (عليه السلام ) فرمود: او زنده و جاودان است . وليكن اين روايات هم ضعيف هستند و با ظاهر آيات اين قصه نميسازند. و در كتاب بحار در داستان الياس از (قصص الانبيا) و آن كتاب به سند خود از صدوق، و وى به سند خود از وهب بن منبه و نيز ثعلب در عرائس از ابن اسحاق و از ساير علماىاخـبـار، بـه طـور مـفـصـل تـر از آن را آورده انـد، و آن حـديـث بـسـيـارمـفـصـل اسـت كـه خـلاص هـاش ايـن اسـت كـه : بـعـد از انـشـعـاب مـلك بـنـىاسـرائيـل ، و تـقـسـيـم شـدن در بـيـن آنـان ، يـك تـيـره از بـنـىاسـرائيـل بـه بـعـلبـك كـوچ كـردنـد و آنـهـا پـادشـاهـى داشـتـنـد كـه بـتـى را بـه نـام(بعل ) مى پرستيد و مردم را بر پرستش آن بت وادار مى كرد. پـادشاه نامبرده زنى بدكاره داشت كه قبل از وى با هفت پادشاه ديگر ازدواج كرده بود، ونـود فرزند - غير از نوه ها - آورده بود، و پادشاه هر وقت به جايى مى رفت آن زن راجـانـشـيـن خـود مـى كـرد، تـا در بـيـن مـردم حكم براند پادشاه نامبرده كاتبى داشت مؤ من ودانـشـمـنـد كـه سـيـصـد نـفـر از مـؤ مـنـيـن را كـه آن زن مـيـخـواسـت بـهقتل برساند از چنگ وى نجات داده بود. در همسايگى قصر پادشاه مردى بود مؤ من و داراىبستانى بود كه با آن زندگى مى كرد و پادشاه هم همواره او را احترام و اكرام مى نمود. در بـعـضـى از سـفـرهـايـش ، هـمـسـرش آن هـمـسـايـه مـؤ مـن را بـهقـتـل رسانيد و بستان او را غصب كرد وقتى شاه برگشت و از ماجرا خبر يافت ، زن خود راعتاب و سرزنش كرد، زن با عذرهايى كه تراشيد او را راضى كرد خداى تعالى سوگندخـورد كـه اگـر تـوبه نكنند از آن دو انتقام مى گيرد، پس الياس (عليه السلام ) را نزدايـشـان فرستاد، تا به سوى خدا دعوتشان كند و به آن زن و شوهر خبر دهد كه خدا چنينسوگندى خورده شاه و ملكه از شنيدن اين سخن سخت در خشم شدند، و تصميم گرفتند اورا شـكـنـجـه دهـنـد و سـپس به قتل برسانند ولى الياس (عليه السلام ) فرار كرد و بهبـالاتـريـن كـوه و دشـوارتـريـن آن پـنـاهـنـده شـد هـفـتسال در آنجا به سر برد و از گياهان و ميوه درختان سد جوع كرد. در ايـن بـيـن خـداى سـبـحـان يـكـى از بچه هاى شاه را كه بسيار دوستش مى داشت مبتلا بهمـرضـى كـرد، شـاه بـه (بـعـل ) مـتـوسـل شـد، بـهـبـودى نـيافت شخصى به او گفت :بـعـل از ايـن رو حـاجـتـت را بـرنـيـاورد كـه از دست تو خشمگين است ، كه چرا الياس (عليهالسـلام ) را نـكـشـتـى ؟ پس شاه جمعى از درباريان خود را نزد الياس فرستاد، تا او راگـول بـزنـند و با خدعه دستگير كنند اين عده وقتى به طرف الياس (عليه السلام ) مىرفـتـند، آتشى از طرف خداى تعالى بيامد و همه را بسوزانيد، شاه جمعى ديگر را روانهكـرد، جـمـعى كه همه شجاع و دلاور بودند و كاتب خود را هم كه مردى مؤ من بود با ايشانبـفـرسـتاد، الياس (عليه السلام ) به خاطر اينكه آن مرد مؤ من گرفتار غضب شاه نشود،ناچار شد با جمعيت به نزد شاه برود. در هـمـيـن بـين پسر شاه مرد و اندوه شاه الياس (عليه السلام ) را از يادش برد و الياس(عليه السلام ) سالم به محل خود برگشت . و ايـن حـالت مـتـوارى بـودن اليـاس بـه طـول انـجـامـيـد، نـاگـزيـر از كوه پايين آمده درمـنـزل مادر يونس بن متى پنهان شود، و يونس آن روز طفلى شيرخوار بود، بعد از شش ماهدوبـاره اليـاس از خـانـه مزبور بيرون شده به كوه رفت . و چنين اتفاق افتاد كه يونسبـعـد از او مـرد، و خـداى تـعـالى او را به دعاى الياس زنده كرد، چون مادر يونس بعد ازمـرگ فـرزنـدش بـه جـسـتـجـوى اليـاس بـرخـاسـت و او را يـافـته درخواست كرد دعا كندفرزندش زنده شود. اليـاس (عـليـه السـلام ) كـه ديـگـر از شـر بـنـىاسـرائيـل بـه تـنگ آمده بود، از خدا خواست تا از ايشان انتقام بگيرد و باران آسمان را ازآنـان قـطـع كـند نفرين او مؤ ثر واقع شد، و خدا قحطى را بر آنان مسلط كرد. اين قحطىچند ساله مردم را به ستوه آورد لذا از كرده خود پشيمان شدند، و نزد الياس آمده و توبهكـردنـد و تـسـليـم شـدنـد. الياس (عليه السلام ) دعا كرد و خداوند باران را بر ايشانبباريد و زمين مرده ايشان را دوباره زنده كرد. مـردم نـزد او از ويـرانـى ديـوارهـا و نـداشـتن تخم غله شكايت كردند، خداوند به وى وحىفرستاد دستورشان بده به جاى تخم غله ، نمك در زمين بپاشند و آن نمك نخود براى آنانرويانيد، و نيز ماسه بپاشند، و آن ماسه براى ايشان ارزن رويانيد. بعد از آنكه خدا گرفتارى را از ايشان برطرف كرد، دوباره نقض عهد كرده و به حالتاول و بـدتـر از آن بـرگـشـتـنـد، ايـن بـرگـشـت مـردم ، اليـاس رامـلول كـرد، لذا از خـدا خـواسـت تـا از شر آنان خلاصش كند، خداوند اسبى آتشين فرستاد،اليـاس (عـليـه السلام ) بر آن سوار شد و خدا او را به آسمان بالا برد، و به او پر وبال و نور داد، تا با ملائكه پرواز كند. آنـگـاه خـداى تعالى دشمنى بر آن پادشاه و همسرش مسلط كرد، آن شخص به سوى آن دوبه راه افتاد و بر آن دو غلبه كرده و هر دو را بكشت ، و جيفه شان را در بستان آن مرد مؤمن كه او را كشته بودند و بوستانش را غصب كرده بودند بينداخت . ايـن بـود خـلاصـهاى از آن روايت كه خواننده عزيز اگر در آن دقت كند خودش به ضعف آنپى مى برد. آيات 148 - 133 سوره صافات
و ان لوطـا لمـن المـرسلين (133) اذ نجينه و اهله اجمعين (134) الا عجوزا فى الغابرين(135) ثـم دمـّرنـا الآخـريـن (136) و انـكـم لتـمـرون عـليـهـم مـصـبـحـيـن (137) وبـاليـل افلا تعقلون (138) و ان يونس لمن المرسلين (139) اذ ابق الى الفلك المشحون(140) فـسـاهـم فـكـان من المدحضين (141) فالتقمه الحوت و هو مليم (142) فلو لا انهكـان مـن المـسـبحين (143) للبث فى بطنه الى يوم يبعثون (144) فنبذناه بالعراء و هوسـقـيـم (145) و انـبـتـنـا عليه شجرة من يقطين (146) و ارسلناه الى مائة الف او يزيدون(147) فامنوا فمتعنهم الى حين (148)
|
ترجمه آيات و همانا لوط از مرسلين بود (133). به يادش باش كه ما او و اهل او همگى را نجات داديم (134). مگر پيرزنى در باقى ماندگان در عذاب بود (135). و بقيه را هلاك كرديم (136). و شما (مردم حجاز) همه روزه از ويرانه آنان عبور مى كنيد (137). و همچنين در شبها آيا باز هم نمى انديشيد؟ (138) و همانا يونس هم از پيامبران بود (139). به يادش آور زمانى كه به طرف يك كشتى پر بگريخت (140). پس قرعه انداختند و او از مغلوبين شد (141). پس ماهى او را ببلعيد در حالى كه ملامت زده بود (142). و اگر او از تسبيح گويان نمى بود (143). حتما در شكم ماهى تا روزى كه خلق مبعوث شوند باقى مى ماند (144). ولى چـون از تـسـبـيح گويان بود ما او را به خشكى پرتاب كرديم در حالى كه مريضبود (145). و بر بالاى سرش بوته اى از كدو رويانديم (146). و او را به سوى شهرى كه صد هزار نفر و بلكه بيشتر بودند فرستاديم (147). پـس ايـمـان آوردنـد مـا هـم بـه نـعـمـت خود تا هنگامى معين (مدت عمر آن قوم ) بهره مندشانگردانيديم (148). بيان آيات اين آيات خلاصه اى است از داستان لوط (عليه السلام ) و سپس يونس (عليه السلام ) كهخدا او را مبتلا كرد به شكم ماهى ، به كيفر اينكه در هنگام مرتفع شدن عذاب - كه مقدماتنزولش رسيده بود - از قوم خود اعراض كرد.
و ان لوطا لمن المرسلين اذ نجيناه و اهله اجمعين
|
مـنـظـور از نـجـات لوط و خـانـدانـش ، نـجـات او از عـذابـى اسـت كـه بـر قـوم لوطنـازل شـد، و آن - بـه طـورى كـه در قـرآن آمـده - ايـن بـود كـه از آسـمـان سـنـگريزه(سجيل ) بر آنان باريد، و زمين هم دهان باز كرده و همه را در خود فرو برد.
يـعـنـى مگر پيرزنى كه در ميان باقى ماندگان در عذاب باقى ماند و هلاك شد و آن پيرزن همان همسر لوط بود.
كـلمـه (دمرنا) از مصدر (تدمير) است كه به معناى هلاك كردن است . و منظور از كلمهآخـريـن هـمـان قـوم لوط (عـليـه السـلام ) اسـت كـه آن جـنـاب بـه عـنـوانرسول به سويشان فرستاده شده بود.
و انكم لتمرون عليهم مصبحين و بالليل افلا تعقلون
|
يعنى و شما همواره صبح و شام از سرزمين آنان عبور مى كنيد، چون مردم لوط در سرزمينىوسـط شام و حجاز زندگى مى كردند، و منظور از (عبور كردن در صبح و شام )، عبوركـردن از خـرابـه هاى آن ديار است . و - به طورى كه مى گويند - امروز آن خرابه هازير آب رفته است . مـــراد از ايـــنـــكـــه فـرمـود: يـونـس بـه سـوى كـشـتى فرار كرد (اذا ابق الى الفلكالمشحون)
و ان يونس لمن المرسلين اذ ابق الى الفلك المشحون
|
يـعـنـى و يـونـس نـيـز از پـيـامـبران بود كه به سوى كشتى فرار كرد، با اينكه كشتىظرفيت سوار شدن او را نداشت و (اباق ) به معناى فرار كردن عبد از مولايش ميباشد... مـراد از فرار كردن او به طرف كشتى اين است كه او از بين قوم خود بيرون آمد و از آناناعراض كرد. و آن جناب هر چند در اين عمل خود خدا را نافرمانى نكرد، و قبلا هم خدا او را ازچـنـين كارى نهى نكرده بود، و ليكن اين عمل شباهتى تام بفرار يك خدمتگزار از خدمت مولىداشـت ، و بـه هـمـيـن جـهـت خـداى تـعـالى او را بـه كـيـفـر ايـنعـمـل بـگرفت كه شرح بيشتر داستانش در تفسير آيه (و ذا النون اذ ذهب مغاضبا فظن انلن نقدر عليه ) گذشت .
كـلمـه (سـاهـم ) مـاضـى از بـاب مـسـاهـمـه اسـت كه به معناى قرعه كشى است . و كلمه(مدحضين ) اسم مفعول از (ادحاض ) است كه به معناى غالب آمدن است و معناى آيه ايناسـت كـه : در كـشتى قرعه انداختند و يونس از مغلوبين شد، و جريان بدين قرار بود كهنـهـنگى بر سر راه كشتى درآمد و كشتى را متلاطم كرد و چون سنگين بود خطر غرق همگىرا تهديد كرد، ناگزير شدند از كسانى كه در كشتى بودند شخصى را در آب بيندازند،تا نهنگ او را ببلعد، و از سر راه كشتى به كنارى رود قرعه انداختند به نام يونس (عليهالسلام ) اصابت كرد به ناچار او را به دهان نهنگ سپردند و نهنگ آن جناب را ببلعيد.
ماهى او را لقمه اى كرد، در حالى كه او ملامت زده بود. كلمه (التقام ) به معناى ابتلاعو بـلعـيـدن اسـت . و كـلمـه (مـليـم ) اسـم فـاعـل از (لام ) اسـت ، كـه بـه مـعـنـاىداخـل شـدن در مـلامـت اسـت ، مـانـنـد احـرام كـه بـه مـعـنـاىداخل شدن در حرم است ، و ممكن است معناى كلمه اين باشد كه يونس داراى ملامت شد. مـعـنـاى ايـنـكـه فرمود: اگر نبود اينكه يونس از سجين بود تا روز بعثت در شكم ماهىمىماند
فلولا انه كان من المسبحين للبث فى بطنه الى يوم يبعثون
|
ايـن آيـه شـريفه يونس را جزو تسبيح كنندگان شمرده و معلوم است مسبح كسى را گويندكـه مـكـرر و بـه طـور دائم تـسـبـيـح مـى گـويـد بـه طـورى كـه ايـنعمل صفت وى شده باشد. از اين مى فهميم كه آن جناب مدتى طولانى كارش تسبيح بوده . بـعـضـى گـفـتـه انـد: (قـبـلاز رفتن در شكم ماهى تسبيح مى گفته ). و بعضى ديگر گفته اند: (در شكم ماهى ، بسيار تسبيح مى گفته ). عـده اى ديـگـر گـفـتـه انـد: (اصـولا او بـر ايـن كـار مـداومـت داشـتـه ، هـمقبل از فرو رفتن در شكم ماهى و هم بعد از آن ). و امـا آنـچـه قـرآن كـريـم از تـسبيح او حكايت كرده اين است كه مى فرمايد: (فنادى فىالظلمات ان لا اله الا انت سبحانك انى كنت من الظالمين ) و لازمه اين آيه شريفه آن است كهاو تـنـهـا در شـكـم مـاهـى و يـا هـم در آنـجـا و هـم قـبـلا تـسـبـيـح مـى گـفـتـه . پـساحـتـمـال ايـنـكـه مـنـظـور تـسـبـيـح گـفـتـن قـبـل از مـاجـراى مـاهـى بـاشـداحتمال ضعيفى است كه نبايد آن را پذيرفت . علاوه بر اين از جمله (سبحانك انى كنت من الظالمين ) كه هم تسبيح و هم اعتراف به ظلماست (البته ظلم به آن معنايى كه بعدا خواهيم گفت ) استفاده مى شود كه منظور از تسبيحاو تـسـبـيح از معنايى است كه عمل وى و رفتن از ما بين آنان دلالت بر آن دارد و آن معنا ايناسـت كـه اگـر فـرار كـنـد ديگر دست خدا به او نمى رسد، همچنان كه جمله (و ظن ان لننقدر عليه خيال كرد دست ما به او نمى رسد) بر آن دلالت دارد. و جـمـله (فـلولا انـه كـان مـن المـسبحين ...) دلالت دارد بر اينكه صرفا تسبيح او باعثنجاتش شده ، و لازمه اين گفتار آن است كه يونس گرفتار شكم ماهى نشده باشد مگر بهخـاطـر همين كه خدا را منزه بدارد از آن معنايى كه عملش حكايت از آن مى كرد، و در نتيجه ازآن گرفتارى كه عملش باعث آن شده بود نجات يافته و به ساحت عافيت قدم بگذارد. از ايـن بـيـان روشـن مى شود كه عنايت كلام همه در اين است كه بفهماند تسبيح او در شكممـاهـى مـايـه نـجـاتـش شـد. پـس از سـه قـولى كـهنقل كرديم قول وسط معقولتر و بهتر است .
|
|
|
|
|
|
|
|