بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب تفسیر المیزان جلد 13, علامه محمدحسین طباطبایی رحمه الله علیه ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     ALMIZA01 -
     ALMIZA02 -
     ALMIZA03 -
     ALMIZA04 -
     ALMIZA05 -
     ALMIZA06 -
     ALMIZA07 -
     ALMIZA08 -
     ALMIZA09 -
     ALMIZA10 -
     ALMIZA11 -
     ALMIZA12 -
     ALMIZA13 -
     ALMIZA14 -
     ALMIZA15 -
     ALMIZA16 -
     ALMIZA17 -
     ALMIZA18 -
     ALMIZA19 -
     ALMIZA20 -
     ALMIZA21 -
     ALMIZA22 -
     ALMIZA23 -
     ALMIZA24 -
     ALMIZA25 -
     ALMIZA26 -
     ALMIZA27 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

انسانها هم وقتى روز موعود را مى بينند خيال مى كنند يك روز و يا پاره اى از يك روز دردنيا مكث كرده اند، و چنانچه از اصحاب كهف سؤال شد (كم لبثتم ) و آنها گفتند: (لبثنا يوما او بعض يوم ) از همه انسانها نيز درروز موعود سؤ ال مى شود: (كم لبثتم فى الارض عدد سنين قالوا لبثنا يوما او بعضيوم ) و نيز مى فرمايد: (كانهم يوم يرون ما يوعدون لم يلبثوا الا ساعة من نهار).
پس آيت اصحاب كهف در بين ساير آيات الهى پيشامدى نو ظهور و عجيب نيست ، بلكهداستانى است كه همه روزه ، و تا شب و روزى هست ، تكرار مى گردد. پس گويا خداىتعالى بعد از آنكه فرمود: (فلعلك باخع نفسك على اثارهم ان لم يؤ منوا بهذا الحديثاسفا... صعيدا جرزا) رسول گرامى خود را خطاب مى كند كه : گويا تو متوجه نشدىكه اشتغال مردم به دنيا و ايمان نياوردنشان به اين داستان به خاطر تعلقى كه بهزينت هاى زمين دارند، خود آيتى است نظير آيت خوابيدن اصحاب كهف در غار، و به همين جهتاندوهناك شدى تا حدى كه خواستى از غصه خودت را بكشى ، وخيال كردى كه داستان اصحاب كهف يك داستان استثنائى و نو ظهور و عجيب است ، وحال آنكه اين داستان عين داستان زندگى مردم دنياپرست است .
و اگر صريحا رسول گرامش را خطاب نكرد خواست تا نسبت غفلت به ساحت مقدس او ندادهباشد، علاوه بر اينكه كنايه از تصريح رساتر است .
اين آن معنايى است كه با تدبر در وجه و چگونگىاتصال اين داستان با آيات قبلش به دست مى آيد. و به همينمنوال آيات بعدى هم - كه مربوط به آن دو مرد است كه يكى از آنها صاحب دو باغ بود وآيات بعد از آن ، كه مربوط است به قصه موسى و همسفرش - معنا مى شود كه به زودىبيانش خواهد آمد. البته مفسرين ديگر در وجهاتصال آيات اين قصه به ما قبل خود وجوه ديگرى ذكر كرده اند كه موجه نيستند، و فائدهاى در نقل آنها نيست .


ام حسبت ان اصحاب الكهف و الرقيم كانوا من آياتنا عجبا



(حسبان ) به معناى پندار و مظنه است ، و (كهف ) به معناى مغاره اى است كه در كوهباشد، و فرق آن را با (مغاره ) از نظر لغت اين است كه كهف از مغاره وسيع تر وبزرگتر است .
و غار همان كهف است ، ليكن در صورتى كه كوچك باشد و كلمه (رقيم ) از (رقم )است كه هم به معناى نوشتن است وهم به معناى خط. پس (رقيم ) در واقع به معناى(مرقوم ) است ، چون در موارد بسيارى وزنفعيل به معناى مفعول مى آيد، مانند (جريح ) كه به معناى (مجروح ) و(قتيل ) كه به معناى مقتول است . و كلمه (عجب ) مصدر و به معناى (تعجب ) استكه اگر به صورت وصف (عجب ) تعبير شده نه به صورتفعل (تعجب ) به منظور مبالغه است .
بيان اينكه اصحاب رقيم نام ديگر اصحاب كهف است
و از ظاهر سياق اين داستان بر مى آيد كه اصحاب كهف و رقيم جماعت واحدى بوده اند كههم اصحاب كهف ناميده شدند، و هم اصحاب رقيم . اصحاب كهف ناميده شدند به خاطر اينكهدر كهف (غار) منزل كردند، و اصحاب رقيمشان ناميدند زيرا - بطورى كه گفته شدهداستان و سرگذشتشان در سنگنبشته اى در آن ناحيه پيدا شده است ، و يا در موزه سلاطينديده شده ، به همين جهت اصحاب رقيم ناميده شدند. بعضى ديگر گفته اند (رقيم ) نامكوهى در آن ناحيه بوده كه غار مزبور در آن قرار داشته است . و يا نام واديى بوده كهكوه مزبور در آنجا واقع بوده . و يا نام آن شهرى بوده كه كوه نامبرده در آنجا بوده است، و اصحاب كهف اهل آن شهر بوده اند. و يا نام سگى بوده كه همراه آنان به غار در آمدهاست . اين پنج قول است كه در باره معناى اصحاب رقيم گفته شده و به زودى در بحثىكه پيرامون داستان كهف مى آيد، خواهيد ديد كهقول اول مؤ يد دارد.
بعضى ديگر گفته اند: اصحاب رقيم مردمى غير از اصحاب كهف بوده اند، و داستانشانغير از داستان ايشان است ، و خداى تعالى نام آنان را با اصحاب كهف ذكر كرده است ،ولى فقط تفصيل داستان اصحاب كهف را فرموده است . اين عده از مفسرين براى داستاناصحاب رقيم روايتى هم نقل كرده اند كه به زودى در بحث روايتى خواهد آمد.
ليكن اين قول بسيار بعيد است ، زيرا خداى تعالى در كلام فصيح و بليغش هرگز بهداستان دو طايفه از مردم اشاره نمى فرمايد مگر آنكهتفصيل هر دو را بيان كند، نه اينكه اسم هر دو را ببرد و آن وقت تنها به داستان يكىپرداخته ، ديگرى را مسكوت بگذارد، و مورد توجه اجمالى يا تفصيلى قرار ندهد.
علاوه بر اينكه آن داستانى كه گفتيم در روايت راجع به اصحاب رقيم آمده با سياق آياتسابق سازگار نيست و آن مناسبتى را كه داستان اصحاب كهف با آن سياق دارد، ندارد.
پس از آنچه كه در وجه اتصالآيات قصه كهف با آيات قبل گفتيم چنين بر مى آيد كه معناى آيه اين است كه (تو گمانكرده اى داستان اصحاب كهف و رقيم - كه خدا صدهاسال به خوابشان برد و سپس بيدارشان نموده و گمان كردند يك روز و يا پاره اى ازيك روز خوابيدند - آيت عجيبى از آيات ما است ؟ نه هيچ عجيب و غريب نيست ، زيرا آنچه كهبر عامه خلق مى گذرد، كه سالها فريفته زندگى مادى و زرق و برق آن شدهغافل و بى خبر از معاد به سر مى برند و ناگهان به عرصه قيامت در آمده زندگى چندساله دنياى خود را يك روز و يا ساعتى از يك روز مى پندارند، دست كمى از سرگذشتاصحاب كهف ندارند.
و ظاهر سياق - همانطور كه قبلا هم اشاره كرديم - اين است كه قصه اصحاب كهفقبل از نزول اين آيات بطور اجمال براى رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) معلومبوده ، و در اين آيات عنايت در بيان تفصيل آن است ، مؤ يد اين استظهار اين است كه بعد ازاين آيه و سه آيه ديگر آمده كه اجمال قصه را در بردارد و مجددا مى فرمايد: (نحن نقص...) يعنى ما تفصيل داستان ايشان را برايت ذكر مى كنيم .


اذ اوى الفتية الى الكهف ... من امرنا رشدا



كلمه (اوى ) از (اوى ) است كه به معناى برگشتن است ، البته نه هر برگشتنى ،بلكه برگشتن انسان و يا حيوان به محل اقامت و زندگى اش تا در آنجا دوباره استقراريابد. و كلمه (فتية ) جمع سماعى (فتى ) است ، و (فتى ) به معناى جوان است ،و اين كلمه خالى از شائبه مدح نيست و تقريبا منظور از آن ، جوان خوب مى باشد.
كلمه (هيى ء) از ماده تهيه و آماده كردن است . بيضاوى گفته است كهاصل تهيه هر چيزى پديد آوردن هيات آن است . و كلمه (رشد) - به فتحه را و شين - وهمچنين كلمه (رشد) - به ضمه را و سكون شين - راه يافتن به سوى مطلوب است . راغبگفته : (رشد) و (رشد) در مقابل (غى ) است كه در جاى كلمه هدايتاستعمال مى شود.
مقصود از (رحمت ) و (رشد) در دعاى اصحاب كهف : (ربنا اتنا من لدنك رحمةوهيى لنا من امرنا رشدا)
و جمله (فقالوا ربنا اتنا من لدنك رحمة ) تفريع دعاى ايشان است بر بازگشتن ايشان، گويا وقتى ناتوانى و بيچارگى خود را ديدند مضطر به اين شدند كه از درگاه خدامسئلت نمايند، و اين تفريع را كلمه (من لدنك ) تاءييد مى كند، زيرا اگر دستشان ازهر چاره اى قطع نشده باشد، و ياءس و نوميدى از هر طرف احاطه شان نكرده باشدرحمتى را كه درخواست كردند مقيد به قيد (لدنك ) نمى كردند، بلكه مى گفتند آتنارحمة - خدايا به ما رحمتى فرست ) همچنان كه ديگران مى گويند: (ربنا آتنا فىالدنيا حسنة و يا مى گويند: (ربنا و آتنا ما وعدتنا على رسلك ) پس مراد از رحمت سؤال شده تاءييد الهى بوده در جائى كه مؤ يدى غير او نيست .
ممكن هم هست مراد از رحمت سؤ ال شده از ناحيه پروردگار پاره اى مواهب و نعمتهاى مختصبه خدا باشد از قبيل هدايت كه در مواضعى از كلام مجيدش آن را از ناحيه خودش بهتنهايى دانسته است ، تقييد به جمله (من لدنك ) هم خالى از اشعار به اين معنا نيست . وورود نظير اين قيد در دعاى راسخين در علم كه در قرآن آمده باز ايناحتمال را تاءييد مى كند، چنانچه فرموده : (ربنا لا تزغ قلوبنا بعد اذهديتنا و هب لنا منلدنك رحمة كه مى دانيم در اين درخواست جز هدايت چيزى را نخواسته اند.
و در جمله (و هيى ء لنا من امرنا رشدا) مراد از (اءمرنا) آن وصفى است كه مخصوصبه خود آنان بوده . و به خاطر همان وضع از ميان قوم خود بيرون آمده و فرار كرده اند وحتما آن قوم در پى مردم با ايمان بوده اند تا هر جا يافتند آنها را بهقتل برسانند، و يا بر پرستش غير خدا مجبورشان كنند. و اين عده پناهنده به غار شدنددر حالى كه نمى دانستند سرانجام كارشان به كجا مى رسد، و چه بر سرشان مى آيد، وغير از پناهندگى به غار هيچ راه نجات ديگرى نداشتند، و از همين جا معلوم مى شود كهمراد از رشد همان راه يافتن و اهتداء به روزنه نجات است .
پس اين جمله ، يعنى جمله (و هيى ء لنا من امرنا رشدا) بنابراحتمال اول - از دو احتمالى كه در سابق در معناى رحمت گذشت - عطف تفسير بر جمله (اتنامن لدنك رحمة ) خواهد بود، و بنابر احتمال دوم درخواست ديگرى غير درخواست رحمت خواهدشد.


فضربنا على اذانهم فى الكهف سنين عددا



معناى جمله : (فضربنا على اذا نهم فى الكهف سنين عددا)
زمخشرى در تفسير كشاف خود گفته : يعنى پرده اى بر آن غار زديم تا ديگرگوشهايشان صداهاى خارج را نشنود و از خواب بيدار نگردند. و به عبارت ديگر: خوابسنگينى بر آنان مسلط كرديم كه هيچ صدايى بيدارشان نكند همچنانكه اشخاصى كهسنگين خواب هستند همينطورند، هر چه بيخ گوششان فرياد بزنى بيدار نمى گردند،بنابراين ، مفعول (ضربنا) كه همان حجاب باشد در كلام حذف شده همچنانكه درعبارت معروف : (فلان بنى على امراته )مفعول (بنى ) حذف شده ، و نمى گويند چه بنا كرد، چون مقصود معلوم است ، همه مىدانند كه اطاقى بنا كرد.
و در مجمع البيان گفته : معناى (ضربنا على اذانهم ) اين است كه ما خواب را برگوشهاى آنان مسلط كرديم ، و اين تعبير نهايت درجه فصاحت را دارد ، همچنانكه مىگويند: (ضربه اللّه بالفالج ) يعنى خدا او را مبتلاى به فلج كرد. قطرب گفته :اين تعبير نظير تعبير عرب است كه مى گويد: (ضرب الامير على يد فلان ) و منظوراز اين تعبير اين است كه امير دست فلانى را از فلان كار كوتاه نمود. اسود بن يعفر كهمردى نابينا بود گفته است :
و من الحوادث لا ابا لك اننى

ضربت على الارض بالاسداد

يعنى : از حوادث بى پدر! از حوادث روزگار اينكه من بر زمين زدم (يعنى جايى نمى روم).
آنگاه قطرب اضافه كرده كه اين از تعابير فصيح قرآنى است كه به طور زيرنويسى نمى شود ترجمه اش كرد. اين بود كلام صاحب مجمع البيان .
اين معنائى كه وى براى جمله مورد بحث كرده از معناى زمخشرى بليغ ‌تر است . البتهمعناى سومى هم مى توان كرد، هر چند مفسرين آن را نگفته اند و آن اين است كه مقصود اززدن بر گوش اشاره به آن رفتارى باشد كه زنان هنگام خواباندن بچه هاى خود انجاممى دهند، و آن اين است كه يا با كف دست و يا با سر انگشت به گوش بچه آرام مى زنندتا حواسش از همه جا جمع شده در يك جا متمركز شود، و به اين وسيله خوابش ببرد،پسجمله مذكور كنايه از اين است كه خداى تعالى با شفقت و مدارا آنان را به خواب بردهمانطور كه مادر مهربان با بچه شيرخوار خودعمل مى كند.
(سنين عددا) - اين جمله ظرف است براى (ضرب ) و (عدد) مانند عد مصدر بهمعناى معدود است ، و بنابراين معناى جمله مزبور سنين معدودا است ، و بعضى گفته اند:مضافى در اين ميان حذف شده ، و تقدير كلام (سنين ذوات عدد، يعنى سالهائى داراىعدد) بوده است .
ولى زمخشرى در كشاف گفته توصيف سنين به عدداحتمال دارد به منظور تكثير و يا تقليل بوده باشد، و در هرحال معنا: (سالهاى بسيار) باشد چون به منظورتقليل هم كه باشد كثير نزد ما نزد خدا قليل است همچنانكه عمر دنياى ما را يكساعت از روزخوانده و فرموده : (لم يلبثوا الا ساعه من نهار - در دنيا مكث نكردند مگر ساعتى از روزى) زجاج گفته : اين توصيف به منظور تكثير است ، چون هر چيزى وقتى زياد باشدمحتاج به شمردن و عدد است و اما اندكش احتياج به عدد ندارد، اين هم خلاصه كلام زمخشرىبود.
و چه بسا عنايت در اين توصيف به اين بوده كه كمى مقدار سالها را برساند، چون هرچيزى وقتى زياد شد ديگر قابل شمردن نيست و عادتا آن را نمى شمارند، پس اينكهفرموده سالهائى معدود، يعنى اندك و قابل شمار، همچنانكه همين قرآن كريم اين عنايت رادر داستان بفروش رفتن يوسف (عليه السلام ) به بهاى اندك به كار برده و فرموده :(و شروه بثمن بخس دراهم معدودة ) يعنى درهم هائى اندك .
بعلاوه اگر منظور از اين توصيف تقليل باشد با سياق مناسب تر است ، زيرا در سابقهم گفتيم كه زمينه كلام افاده اين معنا است كه سرگذشت اصحاب كهف امر عجيبى نيست ، وبا اين زمينه تقليل سازگارتر است نه تكثير. و معناى آيه روشن است ، و از آن استفادهمى شود كه اصحاب كهف در اين مدت طولانى در خواب بوده اند نه اينكه مرده باشند.


ثم بعثناهم لنعلم اى الحزبين احصى بما لبثوا امدا



معناى اينكه فرمود: سپس اصحاب كهف را بيدار كرديم (لنعلم اى الحزبيناحصى)
مراد از (بعث ) در اينجا همان بيدار كردن است ، نه زنده كردن . به قرينه آيه قبلىكه دلالت داشت بر اينكه در اين مدت در خواب بودند نه اينكه مرده باشند. راغب گفته :كلمه (حزب ) به معناى جماعت است اما جماعتى كه يك نوع فشردگى داشته باشند.
و نيز درباره كلمه امد گفته : اين كلمه با كلمه ابد در معنا نزديك به همند، با اين تفاوتكه ابد مدت زمانى را گويند كه حد محدودى نداشته باشد و مقيد به حدى نشده باشد،
و لذا هيچ وقت نمى گويند: (ابد، چند سال ) به خلاف (امد) كه به معناى مدتزمانى است كه محدود باشد، اگر حدش در كلام آمده باشد كه معين خواهد بود، ولى اگربه طور مطلق ذكر شده باشد زمان محدودى است كه حدشمجهول است .
و فرق ميان امد و زمان اين است كه امد به اعتبار آخر زمان و نهايت آن به كار مى رود ولىزمان عام است ، هم در ابتداى مدت استعمال مى شود و هم در آخر آن ، و به همين جهت است كهبعضى از علماى لغت گفته اند (مدى ) و (امد) قريب المعنايند.
مراد از اينكه فرمود (لنعلم - تا بدانيم ) آن معناى معروف اين كلمه نيست تا كسىبگويد مگر خدا هم جاهل است ، بلكه به معناى علم فعلى است . و علم فعلى عبارت است ازحضور معلوم و ظهورش با وجود مخصوص به خودش در نزد خداى سبحان و در قرآن كريمعلم به اين معنا زياد آمده ، مانند آيه (ليعلم اللّه من ينصره و رسله بالغيب ) و آيه(ليعلم ان قد ابلغوا رسالات ربهم ).
برگشت توجيه بعضى از مفسرين هم كه گفته اند معناى (لنعلم ) عبارت است از:(تا معلوم خود را اظهار كنيم ) به همين معنايى است كه ما كرديم .
و جمله (لنعلم اى الحزبين احصى ...) تعليل براى بعث است ، و لام آن لام غايت و مراد از(دو حزب ) دو طائفه از اصحاب كهف است كه با هم اختلاف كردند يكى پرسيد (كملبثتم ) ديگرى پاسخ داد: (لبثنا يوما او بعض يوم ) گفتند پروردگارتان بهترمى داند كه چقدر خوابيديد.
جمله (و كذلك بعثناهم ليتسائلوا بينهم ) كه در آيات بعدى است همين معنا را تاءييد مىكند كه غرض از به خواب كردن اصحاب كهف همين بوده كه وقتى بيدار مى شوند اختلافكنند و معلوم شود آيا به ذهن فردى از آنان مى رسد كه چقدر خوابيده اند، يا نه ؟.
و اما اين احتمال كه بعضى داده اند كه منظور از (دو حزب ) (دو طائفه از مردم بودهاند كه درباره خواب اصحاب كهف اختلاف كرده اند، كفار به خطا نظر مى دادند، و مؤ منينبه صواب ، خدا خود اصحاب كهف را بيدار كرد تا حق مطلب را بگويند، و معلوم شود كهكدام طائفه خطا كرده اند) معناى بعيدى است .
كلمه (احصى ) در جمله (احصى لما لبثوا امدا)فعل ماضى است كه از باب افعال گرفته شده . و كلمه (امدا) مفعول آن است و ظاهرا جمله (لما لبثوا) قيد است براى (امدا) و (ما) در آن مصدريهاست ، و به آيه چنين معنا مى دهد: كداميك از دو طائفه مدت مكثشان را شمرده اند.
بعضى ديگر از مفسرين كلمه (احصى ) را اسمتفضيل از احصاء دانسته و گفته اند كه كلمه مذكور اسمتفضيل است كه زوائدش ‍ حذف شده ، همچنانكه مى گويند: (فلان احصىللمال و افلس من ابن المذلق ) و كلمه (امدا) منصوب به فعلى است كه كلمه(احصى ) بر آن دلالت دارد.
ليكن اين طرز معنا كردن تكلف و بيهوده به خود زحمت دادن است . البته بعضى ديگر ازمفسرين معناى ديگرى كرده اند.
و معناى آيات سه گانه يعنى آيه (اذ اوى الفتيه ... امدا) اين است : وقتى جوانان درغار جا گرفتند از پروردگار خود در همان موقع درخواست كردند كه پروردگارا به مااز ناحيه خودت رحمتى عطا كن كه ما را به سوى راه نجاتمان هدايت كند. پس سالهاىمعدودى ايشان را در غار بخوابانديم و آنگاه بيدارشان كرديم تا معلوم شود كداميك از دوطائفه مدت خواب خود را مى داند، و آن را شمرده است .
و اين آيات سه گانه به طورى كه ملاحظه مى فرماييداجمال داستان اصحاب كهف را يادآورى نموده و تنها جهت آيت بودن آن را و غرابت امر ايشانرا بيان مى كند. آيه اولى اشاره مى كند كه چگونه به غار درآمدند، و درخواست راه نجاتكردند، و در دومى به خواب رفتن آنان را در سالهايى معدود بيان نموده در آيه سوم بهبيدار شدن و اختلافشان در مقدار زمانى كه خوابيدند اشاره شده است .
پس اجمال قصه سه ركن دارد كه هر يك از اين آيات سه گانه يكى را بيان نموده است .و بر همين منوال است آيات بعدى كه تفصيل داستان را بيان مى كند، جز اينكه آن آياتمطلب ديگرى را هم اضافه مى كند، و آن پاره اى از جزئيات است كه پس از علنى شدنداستان ايشان رخ داده ، و آيه (كذلك اعثرنا عليهم ...) - تا آخر آيات قصه - متضمن آنجزئيات است .


نحن نقص عليك نباهم با لحق ...



از اينجا تفصيل نكات مهم داستان شروع مى شود، و معناى اينكه فرمود: (انّهم فتيه آمنوابربّهم ) اين است كه اصحاب كهف جوانانى بودند كه به پروردگار خود ايمانىآوردند كه مورد رضايت او بود. و اگر منظور افاده چنين ايمانى نبود مسلما ايمان را بهآنان نسبت نمى داد و نمى فرمود: ايمان آوردند به پروردگارشان .
(و زدناهم هدى ) - هدايت بعد از اصل ايمان ملازم با ارتقاى درجه ايمانى است كه باعثمى شود انسان به سوى هر چيزى كه منتهى به خشنودى خدا است هدايت گردد، همچنانكهفرموده : (يا ايها الّذين آمنوا اتقوا اللّه و آمنوا برسوله يوتكم كفلين من رحمته ويجعل لكم نورا تمشون به ).


و ربطنا على قلوبهم اذ قاموا فقالوا... على اللّه كذبا



كلمه (ربط) به معناى محكم بستن است . و (ربط بر دلها) كنايه از سلب اضطرابو قلق از آنها است . و كلمه (شطط) به معناى خروج از حد و تجاوز از حق است . و كلمه(سلطان ) به معناى حجت و برهان است .
اقرار به توحيد پروردگار و نفى ربوبيت ارباب و آلهه در گفتگوى اصحابكهفبا خود
اين آيات سه گانه قسمت اول از گفتگوى اصحاب كهف را حكايت مى كند، كه وقتى عليهبت پرستى قيام نمودند و با آن به مبارزه برخاستند با يكديگر گفتند. (اذ قاموافقالوا ربّنا رب السموات و الارض لن ندعوا من دونه الها لقد قلنا اذا شططا هولاءقومنا اتخذوا من دونه آلهة لو لا ياءتون عليهم بسلطان بين فمن اظلم ممّن افترى على اللّهكذبا - هنگامى كه قيام كردند گفتند پروردگار ما پروردگار آسمانها و زمين است ، ما بهغير او اله ديگرى را نمى خوانيم ، چرا كه اگر بخوانيم در اين هنگام از راه حق تجاوزكرده ايم ببين كه مردم ما چگونه غير خدا خدايانى گرفته اند، اينها اگردليل قاطعى بر ربوبيت ايشان نياورند ستمكارترين مردمند، زيرا ستمكارتر از كسىكه بر خدا افتراء و دروغ ببندد كيست )؟.
اين قسمت از گفتگوى اصحاب كهف مملو از حكمت و فهم است ، و در اين فراز از گفتگوى خودخواسته اند ربوبيت ارباب بتها از ملائكه و جن و مصلحين بشر را كه فلسفه وثنيتالوهيت آنها را اثبات كرده باطل كنند، نه ربوبيت خود بتها را كه مشتى مجسمه وتصويرى از آن ارباب و خدايان است . شاهد بر اين معنا كلمه (عليهم ) است كه مىرساند
منظورشان ابطال ربوبيت ملائكه و جن و كملين از بشر بوده ، و گرنه اگر منظورشانابطال ربوبيت مجسمه ها بود مى فرمود: (عليها - اگردليل قاطعى بر ربوبيت آنها نياورند).
آرى ، اصحاب كهف در اين قسمت از محاوره خود ابتداء با جمله (ربنا رب السموات والارض ) توحيد را اثبات نموده و ربوبيت تمامى عالم را منحصر به رب واحدى كردهاند كه شريك ندارد، و اين غير آن چيزى است كه وثنيت مى گويد. وثنيت براى هر نوع ازانواع مخلوقات ، اله و ربّى قائل هستند. الهى براى آسمانها و الهى براى زمين و ربّىبراى انسانها و همچنين براى هر قسم از موجودات ربّى جداگانه قائلند.
آنگاه براى تاءكيد توحيد اضافه كرده اند كه : (لن ندعوا من دونه الها - ما به غير اواله ديگرى نمى خوانيم ) و فائده اين تاءكيد نفى آلهه ايست كه وثنيت آنها را اثبات مىكرد، و آن آلهه را مافوق رب النوع ها مى دانست مانندعقول كليه اى كه صابئين عبادت مى كردند، و مانند برهما و سيوا و شنوكه براهمه وبودائيان آنها را مى پرستيدند. اصحاب كهف براى نفى الوهيت آنها آن تاءكيد را آوردهمجددا تاءكيد ديگرى آوردند كه : (لقد قلنا اذا شططا - اگر چنين كنيم از راه حق تجاوزكرده ايم ) و با اين جمله فهماندند كه خواندن غير خدا تجاوز از حد و غلو در حق مخلوق وبالا بردن آن تا حد خالق است .
آنگاه به مردم عصر خود در پرستش غير خداى سبحان و اتخاذ آلهه حمله كرده گفته اند:(هولاء قومنا اتخذوا من دونه الهه لو لا ياتون عليهم بسلطان بين ) و عقيده آنان را چنينرد كرده اند كه اينان دليل روشنى بر آنچه ادعاء مى كنند ندارند.
و اين دليلى كه بت پرستان آورده اند كه خداى سبحان بزرگتر از آن است كه ادراك خلقبر او احاطه يافته توجهش به سوى او متوجه گردد، و يا عبادت خود به سويش تقربجويد و لاجرم راه ديگرى جز اين نيست كه مخلوق او بعضى از موجودات شريف و محترم راعبادت كند تا آن موجود عبادت وى را به خدا برساند و او را به خدا نزديك كند دليلىاست كه به ضرر خود آنان است ، زيرا اولا احاطه نيافتن ادراك بشر به خداى تعالىاشكالى است كه ميان همه ما افراد بشر و آنچه عبادتش مى كنند مشترك است .
به علاوه ما هم كه يكتاپرستيم تنها او را به اسماء و صفاتش مى شناسيم آن هم هر كسبه قدر طاقتش به اسماء و صفات او آشنايى دارد. پس هر كس به قدر معرفتش بايد اورا بپرستد.
علاوه بر اينكه تمامى صفاتى كه معبود را مستحق عبادت مى كند ازقبيل خلقت كردن ، رزق دادن و مالكيت و تدبير عالم وامثال آن همه منحصرا صفات خداى تعالى است ، و غير خدا چيزى از آن صفات را از خودندارد، پس مشركين هم تنها او را بايد بپرستند.
آنگاه گفتار گذشته ، يعنى جمله (لولا ياتون عليهم بسلطان بين ) را با اين كلامديگر خود (فمن اظلم ممّن افترى على اللّه كذبا): رديف كردند تا حجت و برهانى كهدر رد كلام كفار اقامه كرده بودند تمام گردد. و معنايش اين است كه : بر مشركين است كهبرهانى قاطع بر صحت گفتارشان اقامه كنند كه اگر اقامه نكنند سخنشان سخنى بدوندليل و علم بوده ، دروغ و افترائى خواهد بود كه به خدا بسته اند، و افتراء ظلم است ، وظلم بر خدا بزرگترين ظلمها است .
پس با اين كلام خود به ما فهمانده اند كه مردمى عالم و خداشناس و داراى بصيرت بودهاند و وعده خداى تعالى را كه در باره شان فرموده : (و زدناهم هدى ) در حقشان عملىشده است .
جزئياتى از داستان اصحاب كهف كه از آيات استفاده مى شود
در اين كلام با همه اختصارش قيودى است كه ازتفصيل نهضت آنان و جزئيات آن در ابتداى امر خبر مى دهد، مثلا از قيد (و ربطنا علىقلوبهم ) فهميده مى شود كه گفتار بعديشان را كه گفتند: (ربنا رب السموات والارض ...) از مشركين پنهان نمى داشته اند، بلكه علنى در ميان آنان مى گفتند، درموقعيتى مى گفتند كه دل شير در آن آب مى شد، و از وحشت دلها به لرزه درمى آمده ،پوست بدنها جمع مى شده ، در ميان جمعى از دشمنان اظهار مى داشتند كه مى دانستنددنبال اظهاراتشان خونريزى و عذاب و شكنجه و تطميع در كار است .
و از قيد، (اذ قاموا فقالوا) استفاده مى شود كه اين عده از جوانان ابتداى مخالفتشان درمجلسى بوده كه دستور به عبادت و پرستش ‍ بتها از آنجا صادر مى شده و اعضاى آنمحفل مردم را مجبور به بت پرستى نموده از عبادت خدا باز مى داشتند و حتى استفاده مىشود كه خداپرستان را شكنجه و آزار هم مى كردند، مى كشتند، عذاب مى دادند،حال اين مجلس يا مجلس سلطان بوده يا مجلسى كه از وزراء سلطانتشكيل مى شده ، و يا مجلس عمومى بوده است ، على اىحال اين چند جوان برمى خيزند، و علنا مخالفت خود را اعلام داشته از آن مجلس بيرون مىآيند، و از مردم شهر كناره گيرى مى كنند، و در حالى اين قيام را كردند كه در خطر عظيمىبودند، از هر سو مردم به ايشان حمله ور شدند، چون در آيه شريفه دارد كه به غارپناهنده شدند، و فرموده : (و اذ اعتزلتموهم و ما يعبدون الا اللّه فاووا الى الكهف - وچون از ايشان و آنچه كه به غير خدا مى پرستيدند كناره گيرى نموديد، به غار پناهندهشويد).
و اين خود مؤ يد رواياتى است كه در داستان اصحاب كهف آمده و به زودى خواهد آمد كهاصلا شش نفر از آنان جزء خواص سلطان بوده اند و شاه در امور خود با آنان مشورت مىكرده ، همانها بودند كه از مجلسش برخاسته اعلان اعتقاد به توحيد نموده هر شريكى رااز خدا نفى كردند.
و اين با مضمون رواياتى كه مى گويد اصحاب كهف ايمان خود را پنهان مى داشتند و باتقيه رفتار مى كردند منافاتى ندارد، زيرا ممكن است عمرى اين چنين بسر برده و سپسبه طور ناگهانى تقيه را شكسته ايمان به توحيد را اعلام نموده از مردم خود كنارهگيرى نمودند، و ديگر مجالى برايشان نمانده كه تظاهر به ايمان بكنند، زيرا اگرچنين مجالى بود قطعا كشته مى شدند.
و چه بسا احتمال داده اند، كه مراد از قيام اصحاب كهف قيامشان براى يارى حق بوده ، واينكه گفته اند (ربنا رب السموات و الارض ) گفتارى بوده كه دردل زمزمه مى كرده اند. و جمله (و اذ اعتزلتموهم ) گفتار ايشان در هنگام خروجشان ازشهر بوده . و يا ممكن است مقصود از قيامشان قيام براى خدا باشد، و همه اقوالى كه ازايشان نقل شده گفتگوهايى بوده ميان خودشان كه بعد از بيرون شدن از شهر و دور شدناز مردم به ميان آورده اند. و بنابر دو وجهى كه ذكر شد منظور از ربط بر قلوب ايشان ،اين است كه ايشان از عاقبت بيرون شدن از ميان مردم و فرار از شهر و دورى از مردمنهراسيده اند.
و ليكن از دو وجه مذكور وجه اولى روشن تر است .


و اذ اعتزلتموهم و ما يعبدون الا اللّه فاوا الى الكهف ...



كلمه (اعتزال ) و همچنين (تعزل ) به معناى دورى از چيزى است ، و كلمه (نشر)به معناى گستردن است و (مرفق ) - به كسره ميم و فتحه فاء، و همچنين بالعكس ، ونيز به فتحه هر دو حرف - به معناى رفتار به نرمى و معامله به لطف است .
اين آيه فراز دوم از محاوره آنان را بعد از بيرون شدن از ميان مردم و اعتزالشان از آنان واز خدايان آنان حكايت مى كند، كه بعضى از ايشان پيشنهاد كرده كهداخل غار شوند و خود را از دشمنان دين پنهان كنند. و اينكه اين پيشنهاد خود الهامى الهىبوده كه به دل ايشان انداخته كه اگر چنين كنند خدا به لطف و رحمت خود با آنان معامله مىكند، و راهى كه منتهى به نجاتشان از زورگوئيهاى قوم و ستمهاى ايشان باشد پيشپايشان مى گذارد. و ما اين معنا را از جمله (فاووا الى الكهف ينشر لكم ربكم من رحمته...) استفاده كرديم ، چون اصحاب كهف در اين جمله به طور جزم گفتند:(پروردگارتان از رحمتش براى شما مى گستراند)، و نگفتند (اميد استپروردگارتان چنين كند) و نيز نگفتند (شايد پروردگارتان چنين كند) و اين دو مژده، يعنى نشر رحمت و تهيه مرفق ، كه بدان ملهم شدند همان دو خواهشى بود كه بعد ازدخول در كهف از درگاه خداى خود نموده - و به حكايت قرآن كريم - گفتند: (ربنا آتنا منلدنك رحمه و هيى ء لنا من امرنا رشدا).
استثناء در جمله (و ما يعبدون الا اللّه ) استثناء منقطع است ، زيرا وثنى ها، خدا را باساير خدايان خود نمى پرستيدند تا در نتيجه استثناءمتصل باشد، و بعضى افرادى كه داخل در مستثنى منه بوده بيرون كند. پس اينكه بعضىاز مفسرين گفته اند كه مردم آن روز مثل ساير مشركين هم خدا را مى پرستيده اند و هم آلههرا. و همچنين اينكه بعضى ديگر گفته اند ممكن است كه در ميان آن مردم بعضى بوده اندكه خدا را با آلهه مى پرستيدند، و بدين جهت استثناء در آيهمتصل است ، سخنى بيجا است ، زيرا هيچ وقت سابقه نداشته و معهود نبوده كه وثنى هاخداى سبحان را با بتهاى خود پرستيده باشند. و اصولا فلسفه وثنيت چنين اجازه اى نمىدهد، و ما در صفحات گذشته به فلسفه و حجت آنها اشاره كرديم .


و ترى الشمس اذا طلعت تزاور عن كهفهم ذات اليمين و اذا غربت تقرضهم ذاتالشمال ...



كلمه (تزاور) به معناى تمايل است كه از ماده (زور) به معناىميل گرفته شده . و كلمه (قرض ) به معناى قطع و بريدن است . و كلمه (فجوه )به معناى زمين پهناور و وسيع و فضاى خانه است ، و مراد از (ذات اليمين و ذاتالشمال ) طرف دست راست و طرف دست چپ است ، و يا طرفى است كه به خود آن راست وچپ گفته مى شود، و به هر حال همين طرف راست و چپ معروف است .
وضعيت جغرافيايى غار اصحاب كهف و كيفيت قرار گرفتن اصحاب كهف در آن
اين دو آيه ، غار اصحاب كهف و اوضاع جغرافيايى آن را ومنزل كردن ايشان را در آن مجسم مى سازد، و مى فهماند كه اصحاب كهف در غار در آنروزگارى كه آنجا بودند چه حال و وضعى داشتند و وقتى به خواب رفتند چگونهبودند.
خطاب در آيه به رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) است ، البته آن جناب شنونده خطابشده نه اينكه مخصوص به خطاب باشد، بلكه روى سخن با همه مردم است ، و ازاينگونه خطابها شايع است كه يك نفر را مخاطب قرار داده ولى همه را اراده مى كنند.
پس ، اينكه آيه شريفه فرموده (و ترى الشمس اذا طلعت تزاور عن كهفهم ذات اليمين واذا غربت تقرضهم ذات الشمال و هم فى فجوه منه )محل غار را وصف و تعريف مى كند، و مى فهماند كه اصحاب كهف بعد از به خواب رفتنچه وضعى داشتند و اما اينكه چطور شد كه به خواب رفتند،
و چقدر خوابشان طول كشيد بيان نكرده ، و به همان اشاراتى كه در آياتقبل بود، و به اشاراتى كه به زودى در ذيل جمله (و لبثوا فى كهفهم ) خواهد آمد،اكتفاء نموده است . و اگر به اين خصوصيات نپرداخته به منظور اختصار بوده است .
و معناى آيه اين است كه : تو مى بينى ، و هر بيننده اى هم كه فرض شود از كار آنانخبر داشته مى بيند، آفتاب را كه وقتى طلوع مى كند از طرف غار آنان به سمت راستمتمايل مى شود، و در نتيجه نورش به داخل غار مى افتد و وقتى غروب مى كند به طرفچپ غار را قطع مى كند و در نتيجه شعاعش بهداخل غار مى افتد، و اصحاب غار در فضاى وسيع غار قرار دارند كه آفتاب به آنان نمىرسد.
خداى سبحان با همين بيان كوتاه اين معانى را فهمانده كه اولا غار اصحاب كهف شرقى وغربى قرار نگرفته بوده كه از شعاع آفتاب فقط يك وعده ، يا صبح و يا بعد از ظهر،استفاده كند، بلكه ساختمانش قطبى بوده ، يعنى درب غار به طرف قطب جنوبى بوده كههم در هنگام طلوع و هم در هنگام غروب شعاع آفتاب بهداخل آن مى تابيده .
و ثانيا آفتاب به خود آنان نمى تابيده ، چون از در غار دور بودند، و در فضاى وسيعغار قرار داشتند. خداوند به اين وسيله ايشان را از حرارت آفتاب و دگرگون شدن رنگ ورويشان و پوسيدن لباسهايشان حفظ فرموده .
و ثالثا در خواب خود راحت بوده اند، زيرا هواى خوابگاهشان حبس نبوده ، بلكه همواره درفضاى غار از طرف شرق و غرب در جريان بوده ، و اصحاب غار هم در گذرگاه اينگردش هوا قرار داشته اند.
و بعيد نيست كه از نكره آمدن (فجوة ) نيز اين يعنى دور بودن از شعاع آفتاب استفادهو گفته شود كه نكره بودن (فجوة ) دليل بر اين است كه چيزى در كلام حذف شده وتقديرش اين بوده : (و هم فى فجوة منه لا يصيبهم فيه شعاعها) كه معنايش گذشت .
نظر مفسرين درباره موقعيت جغرافيائى غار و نقد و بررسى آن
مفسرين گفته اند كه در غار روبروى قطب شمال بوده كه هم جهت با ستاره هاى بناتالنعش است ، و قهرا دست راست آن به طرف مغرب نگاه مى كند، و شعاع آفتاب در هنگامطلوعش بدانجا مى افتد، و طرف چپش به مشرق نگاه مى كند، و آفتاب در هنگام غروبش ‍بدانجا مى تابد.
البته اين در صورتى صحيح است كه مقصود از طرف راست و چپ غار راست و چپش براىكسى باشد كه مى خواهد وارد آن شود،
نه كسى كه در داخل آن نشسته است ، و به نظر مى رسد اين تحديدى كه مفسرين كردهاند، روى اعتمادى بوده كه به شهرتى در اين باب داشته اند، زيرا معروف بوده كه غاراصحاب كهف همان غارى است كه در شهر افسوس از شهرهاى روم شرقى قرار دارد، و آنغار همينطور است كه مفسرين گفته اند، يعنى دهانه اش قطبى است و در آنمقابل قطب شمال است - و به طورى كه گفته اند - كمى به طرف مشرقمتمايل است .
ليكن معمول در اعتبار چپ و راست در خصوص غار و خانه و خيمه و هر چيز ديگرى كه داراىدر است اين است كه چپ و راست شخصى را كه از آن بيرون مى شود در نظر بگيرند نهشخصى كه وارد آن مى شود، و صحيح هم همين است ، براى اينكه اولين احساسى كه انساننسبت به احتياج اعتبار جهات (بالا و پائين ، چپ و راست ، و عقب و جلو) دارد، احتياج خودشبه اين جهات است ، آنچه كه بالاى سرش قرار دارد بالا، و آنچه پائين پايش است پائين، و آنچه پيش رويش قرار دارد جلو و آنچه پشت سرش ‍ است عقب وآنچه در سمت قوى تربدنش يعنى سمت راست او قرار دارد، يمين (راست ) و آنچه در طرف مخالف آن قرارگرفته يسار (چپ ) ناميده شده است ، اين اولين بارى است كه احتياج به اين اعتبارات رااحساس مى كند.
بعد از اين احساس اگر احتياج پيدا كرد به اينكه جهات مذكور را در چيز ديگرى اعتبارنموده تعيين كند، خودش را جاى آن چيز قرار داده آنچه از اطراف آن چيز با اطراف خود منطبقمى شود همان را جهت آن مى نامد مثلا جلو و نماى آن چيز را با روى خود منطبق كرده پشت خودرا پشت آن و راستش را راست آن و چپش را چپ آن اعتبار مى كند. و چون روى خانه و نماى خيمهو هر چيزى كه در دارد همان طرفى است كه در، در آن طرف قرار گرفته ، قهرا دست چپ وراست خانه هم چپ و راست كسى خواهد بود كه از خانه بيرون مى آيد، نه كسى كهداخل مى شود. و بنابراين ، غار اصحاب كهف با آن توصيفى كه قرآن كريم از وضعجغرافيايى آن كرده ، جنوبى خواهد بود، يعنى در غار به طرف قطب جنوب بوده است ،نه آنطور كه مفسرين گفته اند. البته اين بحث تتمه اى دارد كه به زودى خواهد آمد - انشاء اللّه .
و به هر حال ، اين وضعى كه اصحاب كهف به خود گرفتند از عنايت الهى و لطف او نسبتبه ايشان بوده تا به همين حالت ايشان را زنده نگهدارد تا وقتى كه منظور بوده بهسر رسد، و لذا دنبال آيه فرموده : (ذلك من ايات اللّه من يهد اللّه فهو المهتد و منيضلل فلن تجد له وليا مرشدا).
(و تحسبهم ايقاظا و هم رقود) - كلمه (ايقاظ) جمع (يقظ) و (يقظان ) (بيدار)،و كلمه (رقود) جمع (راقد) (خواب رفته ) است . و در كلام اشاره است به اينكه درحال خواب چشمهايشان باز بوده است ، زيرا مى فرمايد: تو آنان را بيدارخيال مى كنى ولى خوابند.
(و نقلبهم ذات اليمين و ذات الشمال ) مقصود اين است كه آنان را يكبار از طرف شانهچپ به راست و بارى ديگر از راست به چپ مى گردانيم تا بدنهايشان كه به زمين چسبيدهنپوسد، و زمين لباسها و بدنهايشان را نخورد، و قواى بدنيشان در اثر ركود، و خمود وبى حركتى در مدتى طولانى از كار نيفتد.
(و كلبهم باسط ذراعيه بالوصيد) - كلمه (وصيد) به معناى درگاه خانه است وبعضى گفته اند به معناى آستانه خانه است ، و معناى آيه اين است كه : اصحاب كهف كهوضعشان را گفتيم ، در حالى آن وضع را داشتند كه سگشان ذراع دست خود را روى زمينپهن كرده بود، اين جمله در ضمن از اين معنا هم خبر مى دهد كه سگ اصحاب كهف همراه ايشانبوده ، و مادام كه آنان در كهف بوده اند آن حيوان نيز با ايشان بوده است .
وجه اينكه با ديدن وضع اصحاب كهف قلب انسان مملو از رعب و ترس مىشود
(لو اطلعت عليهم لوليت منهم فرارا و لملئت منهم رعبا) - اين جمله از اين معنا خبر مى دهدكه وضع اصحاب كهف در همين حالى كه به خواب رفته اند آنقدرهائل و وحشتناك بوده كه اگر كسى از نزديك ايشان را مى ديد از ترس و از خطرى كه ازايشان احساس ‍ مى كرد پا به فرار مى گذاشت ، تا خود را از مكروهى كه گفتيم از ناحيهآنان احساس مى كند دور بدارد. و خلاصه قلب آدمى از ديدن آنان سرشار از وحشت و ترسمى گردد، و از قلب به سراسر وجود انسان دويده ، سراپاى او را پر از رعب و وحشت مىكند.
سخنى كه ما در خطاب (لوليت ) و (لملئت ) داريم همان حرفى است كه در خطاب(و ترى الشمس ) گفتيم ، و ديگر تكرار نمى كنيم .
از توضيحى كه گذشت دو نكته روشن گرديد، يكى اينكه چرا فرمود (از ترس ازايشان پر مى شوى ) و نفرمود (دلت پر از ترس ‍ مى شود). دوم اينكه چرااول فرمود (لوليت منهم فرارا) و سپس فرمود: (و لملئت منهم رعبا) نكته اولىاحتياج به تكرار ندارد، ولى درباره دومى مى گوييم (فرار) به معناى دور كردنخويش است ، از مكروه . و فرار معلول توقع رسيدن مكروه است ، نهمعلول ترس كه حالتى است درونى و تاءثرى است كه در قلب پيدا مى شود،
(چه بسيار مواقع كه قلب دچار ترس مى شود، ولى انسان فرار نمى كند و چه بسيار مىشود كه بدون ترس بايد فرار كرد). آرى ، مكروهى كه بنا است برسد بايد از آنبرحذر بود يعنى بايد فرار كرد، چه اينكه ترسى دردل ايجاد شده باشد و يا نشده باشد.
پس اينكه فرار را از ترس و رعب جلوتر آورده از باب تقديم مسبب بر سبب نيست ، بلكهاز باب تقديم حكم خوف است ، بر حكم رعب ، چون خوف و رعب دو حالت متغاير قلبىهستند، و اگر به جاى كلمه (رعب ) كلمه (خوف ) را به كار مى برد حق كلام اين مىشد كه جمله دومى را اول و اولى را دوم بياورد يعنى بفرمايد: (لملئت منهم خوفا و لوليتمنهم فرارا). و اما بنابر آنچه ما گفتيم هر چند خوف و رعب - هر دو اثر اطلاع يافتن برمنظره اى وحشتناك است ليكن بليغ ‌تر و بهتر است ، زيرا كلمه فرار دلالتش بر اين معناروشن تر از كلمه مملو شدن از رعب است .
بيان غايت و هدف از بعث (بيدار كردن ) اصحاب كهف


و كذلك بعثناهم ليتسائلوا بينهم ...




كلمه (يتسائلوا) از مصدر تسائل است كه به معنى پرسش عده اى از يكديگر است ، وكلمه (ورق ) - به فتحه حرف اول و كسره حرف دوم - به معناىپول است ، بعضى گفته اند به معناى پول نقره است ، چه سكه دار باشد و چه بىسكه . و معناى جمله (ان يظهروا عليكم )، (اگر اطلاع يافتند بر شما) و يا:(اگر ظفر يافتند بر شما) مى باشد.
و اشاره به (كذلك ) اشاره به خواباندن اصحاب كهف به صورتى است كه آياتسابق بيان نمود، يعنى همانطور كه نام بردگان را روزگارى طولانى به آن صورتعجيب و مدهش كه خود يكى از آيات ما به شمار مى رود خوابانديم همانطور ايشان را مبعوثمى كنيم ، و بيدار مى سازيم تا از يكديگر پرسش كنند.
اين تشبيه و همچنين اينكه پرسش از يكديگر را هدف بيدار كردن قرار داده با در نظرگرفتن دعائى كه در هنگام ورودشان به غار كردند، و بلافاصله به خواب رفتند، خوددليل بر اين است كه اصحاب كهف براى اين از خواب بيدار شدند، تا پس از پرسش ازيكديگر حقيقت امر بر ايشان مكشوف گردد، و اصلا به خواب رفتنشان در اين مدت طولانىبراى همين بوده . آرى ، اصحاب كهف مردمى بودند كه كفر بر جامعه شان استيلاء يافتهبود، و باطل در ميان آنان غلبه كرده بود، و زورگوئى اقوياء از هر سو مردم را احاطهكرده ، سپاه ياءس و نوميدى از ظهور كلمه حق و آزاد شدناهل دين بر دلهاى آنان يورش برده بود.
حوصله ها از طول كشيدن عمر باطل و نيامدن دوران ظهور حق سر آمده بود، و مى خواستنددچار شك و ترديد شوند كه خدا نجاتشان داد. و بعد از آنكه وارد غار شدند از خداىتعالى درخواست رحمتى از ناحيه خودش و اهتدائى آماده نسبت به امر خود نمودند كه در هرچه زودتر از اين دو دلى و سرگردانى نجات يابند. خداوند نيز دعايشان را مستجابنموده اينطور هدايتشان كرد. همچنانكه آن شخصى را كه از خرابه دهى مى گذشت وناگهان اين سؤ ال به نظرش رسيد كه آيا خدا بار ديگر اينان را زنده مى كند و آيا چنينچيزى ممكن است ؟ خداى تعالى براى اينكه از آن سرگردانى نجاتش دهد او را براى صدسال ميراند، و مجددا زنده اش ‍ كرد.
سخن كوتاه اينكه ، از آنجائى كه اين پندار (كه ديگر حق ظاهر شدنى نيست ) در نظرشانقوت گرفت و از زوال غلبه باطل ماءيوس ‍ شدند، خداوند سالهاى متمادى به خوابشانبرده آنگاه بيدارشان كرد تا از يكديگر بپرسند چقدر خوابيده ايم ، يكى بگويد يكروز، ديگرى بگويد پاره اى از يك روز، آنگاه پيرامون خود نگريسته ببينند اوضاع واحوال دنيا طور ديگرى شده و كم كم بفهمند كه صدهاسال است كه به خواب رفته اند و اين چند صدسال كه به نظر ديگران چند صد سال بوده به نظر ايشان يك روز و يا بعضى از يكروز مى آيد. از همين جا كه طول عمر دنيا و با كمى آن چنان نيست كه بتواند حقى رابميراند يا باطلى را زنده كند و اين خداى سبحان است كه زمينى ها را زينت زمين كرده ، ودلهاى آدميان را مجذوب آنها ساخته قرنها و روزگارها جريان داده تا آنان را بيازمايد كهكدام نيكوكارترند، و دنيا جز اين سمتى ندارد كه طالبان خود را با زر و زيور خودبفريبد، و آنهايى را كه پيرو هوى و هوس اند ودل به زندگى زمينى داده اند گول بزند.
و اين خود حقيقتى است كه همواره براى انسانها هر وقت كه به عمر رفته خود نظر بيفكنندروشن و مبرهن مى شود و مى فهمند آن هفتاد سالى كه پشت سر گذاشته و آن حوادثشيرين و تلخى كه ديده اند تو گوئى يك رؤ يابوده كه در خواب و چرت خود ديده و مىبينند. چيزى كه هست مستى هوى و هوس و گرمى و بازى با امور مادى دنيوى نمى گذاردآنان متوجه حق بگردند، و پس از تشخيص حق آن را پيروى كنند.
ليكن براى خدا روزى است كه در آن روز اينشواغل ، ديگر آدمى را به خود سرگرم نمى كند و اين دنيا و زرق و برقش آدمى را ازديدن حق باز نمى دارد، و آن روز مرگ است . همچنانكه از على (عليه السلام )نقل شده كه فرمود (مردم در خوابند تا بميرند، وقتى مردند بيدار مى شوند) روزديگرى نيز هست كه خداوند در آن روز بساط دنيا و زندگى هايش را بر مى چيند، و بافرمان قضايش بشر را به سوى انقراض سوق مى دهد.
از آنچه گذشت معلوم شد كه چرا جمله (ليتسائلوا بينهم ) غايت و هدف از بيدار شدنآنان قرار گرفته ، و لام غايت بر سر آن آمده آرى ، لام غايت در آمده تا غايت راتعليل كند، و اين غايت را باغايتى كه در جمله (ثم بعثناهم لنعلم اى الحزبين احصى لمالبثوا امدا) بود منطبق سازد.
چند وجه ديگر درباره غايت بعث اصحاب كهف (ليتسائلوا بينهم ...)
بعضى از مفسرين گفته اند: در جمله مورد بحث بعضى از غايت در جاى همه غايت قرارگرفته ، يعنى مساءله پرسش از يكديگر غايت منحصر نيست ، بلكه غايتهاى بسيارديگرى نيز هست كه خود به خود دنبال آن غايتى كه ذكر شده بروز مى كند، مثلا تنهاپرسش از يكديگر را اسم برده ولى به دنبال آن پى بردن به حقيقت مطلب نيز هست علمبه قدرت كامله خدا نيز هست . ليكن علاوه بر اينكه از ظاهر لفظ آيه دليلى بر اينتفسير نيست مستلزم تكلف نيز هست همچنانكه بر كسى پوشيده نيست .
بعضى ديگر گفته اند: لام در جمله (ليتسائلوا) لام عاقبت است ، نه لام غايت ، چوناستبعاد كرده اند از اينكه تسائل كه يك مساءله پيش پا افتاده است هدف از جريان اصحابكهف بوده باشد. ليكن به فرض هم كه لام ، لام عاقبت باشد باز استبعاد او بهحال خود باقى است ، براى اينكه همانطور كه يك امر پيش پا افتاده بعيد است غايت وهدف از صحنه اصحاب كهف باشد عاقبت بودن آن هم بعيد است ،معقول نيست كه چنين امر بى ارزشى منظور از يك صحنه اى بس خطير و معجزه اى بس عظيمبوده باشد. علاوه بر اينكه شما خواننده محترم ملتفت شديد كه غايت قرار گرفتنتسائل براى داستان اصحاب كهف هيچ بعدى نداشته بلكه امرى طبيعى است .
(قالقائل منهم كم لبثتم ) - اين جمله دليل بر اين است كه يك نفر از ايشان بوده كه ازديگران از مدت مكث در غار پرسيده كه چقدر خوابيده ايم . و از آن بر مى آيد كه گوياسائل خودش احساس طولانى بودن مدت مكث را كرده ، چون آن كسالتى را كه معمولا بعد ازخوابهاى طولانى به آدمى دست مى دهد در خود ديده ، لذاحداقل به شك افتاده و پرسيده : (كم لبثتم ).
معناى جمله : (لبثنا يوما او بعض يوم )
(قالوا لبثنا يوما او بعض يوم ) - در جواب وى مردد شده گفتند: يا يك روز يا بعضىاز يك روز، و گويا اين ترديدى كه در جواب از خود نشان دادند بدين جهت بوده كه ديدهاند جاى آفتاب تغيير كرده ،
مثلا اگر صبح به خواب رفته بودند، وقتى بيدار شدند ديده اند آفتاب در اواسطآسمان و يا اواخر آن است آنگاه شك كردند در اينكه در اين بين شبى را هم در خوابگذرانده اند، تا در نتيجه خوابشان يك روز طول كشيده باشد، و يا چنين نبوده ، و درنتيجه پاره اى از روز را در خواب بوده اند، بدين جهت جواب خود را با ترديد دادند كهيا يك روز در خواب بوده ايم و يا پاره اى از يك روز، و به هرحال جوابى كه دادند يك جواب است .
ولى بعضى از مفسرين گفته اند دو جواب است . برخى از آنها نظرشان اين بوده كه يكروز در خواب بوده اند و برخى ديگر آن شق ديگر را تشخيص داده اند،دليل اين مفسرين اين است كه اگر جواب يكى بوده به آن بيانى كه گذشت بايد گفتهباشند كه ما پاره اى از روز خواب بوده ايم و يا يك روز و اندى ، نه يك روز، به هميندليل كلمه او بايد براى تفصيل باشد نه ترديد، يعنى از آن فهميده مى شود كه يكىاز آنان گفته يك روز در خواب بوده ايم ، و ديگران گفته اند بعضى از يك روز را.
ليكن اين سخن ، سخن قابل توجهى نيست : اولا براى اينكه از سياقى چون (لبثنا يومااو بعض يوم ) به هيچ وجه چنين معنايى استفاده نمى شود. صرفنظر از سياق ، اصلا درقرآن كريم عين اين عبارت از شخص واحد نقل شده كه گفته است : (لبثت يوما او بعضيوم ) كه پر واضح است در آن عبارت معنا ندارد كلمه (او) براىتفصيل باشد.
و ثانيا، براى اينكه ترديد اصحاب كهف ناشى از استدلالى بوده كه از شواهد و قرائنمشهود گرفتند، و چنين مردانى بزرگ شانشاناجل از اين است كه از روى تحكم و هوى و هوس و گزافه گويى حرفى بزنند. و شواهدو قرائن خارجى كه انسان به وسيله آن استدلال مى كند ازقبيل آفتاب و سايه و نور و ظلمت و امثال آن آنهم از كسانى كه تازه از خواب برخاستهاند امورى نيست كه مقدار دقيق زمانى كه به خواب رفته اند را مشخص سازد،حال چه اينكه ما كلمه (او) را براى ترديد بدانيم يا براىتفصيل . پس مقصود از كلمه (يوم ) در هر دوحال زيادتر از يك شبانه روز است ، و استعمال كلمه (يكروز) در يك روز و اندى شايعاست ، و تازگى ندارد.

next page

fehrest page

back page