|
|
|
|
|
|
وجه مزبور بيشتر با اصول عقايد معتزله وفق مى دهد، چون معتزله مى گويند: خداىتعالى پس از خلقت بندگان ، ديگر مشيتى در كارهاى آنان ندارد تنهادخل و تصرفى كه در بندگان دارد از راه تشريع و اراده تشريعى و خلاصهجعل قانون است ، كه اين كار را بكنيد و اين كار مكنيد. و ليكن اين نظريه از نظرعقل و نقل باطل است . يكى از وجوه ديگرى كه در توجيه آيه شريفه آورده اند اين است كه استثناء مزبور از(فعل ) است نه از (قول ) كه اگر اينطور توجيه كنيم ديگراحتياجى به تقديرپيدا نمى كنيم ، و معنا اين مى شود: و به هر چيز مگو كه (من فرداانجامش مى دهم ، مگرآنكه خدا خلافش را اراده كرده باشد، و مانعى جلو من بگذارد) و اين حرف ، نظير حرفمعتزله است كه مى گويند بنده در افعالش فاعلمستقل است مگر اينكه خداوند مانعى بزرگتر در جلو او قرار دهد، و خلاصه برگشت كلامبه اين مى شود كه درباره افعال بندگان راه معتزله را مرو، نظريه آنانباطل است . اشكالى كه ما در اين توجيه داريم اين است كه استثناء را بهفعل زدن نه به قول ، به آن بيانى كه ما گذرانديم بى اشكالتر و تمامتر است ، وديگر نهى از تعليق استثناء بر فعل وجهى ندارد، چون تعليق استثناء برفعل در موارد متعددى در كلام خداى تعالى واقع شده ، و آن را رد نكرده مانند كلامى كه از ابراهيم حكايت كرده كه گفت : (و لا اخاف ما تشركونبه الا ان يشاء ربّى شيئا) و كلامى كه از شعيبنقل كرده كه گفت : (و ما يكون لنا ان نعود فيها الا ان يشاء اللّه ) و نيز مانند آيه (ماكانوا ليومنوا الا ان يشاء اللّه ) كه كلام خود خداى تعالى است ، و هم چنين آيات ديگر.پس آيه مورد گفتگوى ما نيز بايد بر معنايىحمل شود كه با اين مطلب موافق در آيد. يكى ديگر از وجوهى كه در معناى استثناء مورد بحث گفته اند اين است كه استثناى مزبوراز اعم اوقات است ، چيزى كه هست مفعول كلمه (يشاء) عبارت ازقول است ، و معناى آيه اين است كه : هيچ وقت اين حرف را نزنيد مگر آنكه خدا بخواهد كهشما بزنيد. و مراد از خواستن خدا اذن او است ، يعنى حرفى نزنيد كه خدا اذن خود را در آناعلام نكرده باشد. اشكال اين وجه اين است كه وقتى درست است كه چيزى در آن تقدير بگيريم ، و تقديرگرفتن دليل مى خواهد و در الفاظ آيه چيزى كه دلالت كند بر تقدير اعلام وجود ندارد،و اگر هم تقدير نگيريم تكليف در آيه تكليف بهمجهول خواهد بود. وجه ديگر اين است كه استثناء مزبور براى ابدى كردن مطلب است ، نظير استثنائى كهدر آيه (خالدين فيها ما دامت السموات و الارض الا ما شاء ربّك عطاء غير مجذوذ) وبنابراين معناى آيه مورد بحث اين مى شود كه : ابدا چنين حرفى مزن . ليكن اين وجه با آيات بسيارى كه قبلا نقل كرديم كهافعال گذشته و آينده انبياء و ساير مردم را به خود ايشان نسبت داده منافات دارد، بلكهدر آن آيات پيغمبر خود را دستور مى دهد كه اعمال خود را به خودش نسبت دهدمثل اينكه فرموده : (فقل لى عملى و لكم عملكم ) و مانند آيه(قل ساتلو عليكم منه ذكرا).
و اذكر ربّك اذا نسيت و قل عسى ان يهدين ربّى لاقرب من هذا رشدا
|
اتصال اين آيه به ما قبل و اشتراكش با آنها در سياق تكليف (بياد آر) چنين اقتضاء مىكند كه مراد از نسيان فراموش كردن استثناء باشد. و بنابراين مراد از (ذكرپروردگار) فراموش نكردن مقام پروردگار است . همان مقامى كه به ياد آن بودن موجباستثناء مى شود، و آن اين است كه خداى تعالى قائم بر هر نفسى ، و هر كارى است كه آننفس مى كند، و خدا است كه كارهاى نفوس را به آنها تمليك كرده و نفوس را بر آن قدرتداده . معناى آيه : (واذكر ربك اذا نسيت ...) و وجوهى كه در معناى آن گفته شده است و معناى آيه اين است كه : هر وقت در اثر غفلت از مقام پروردگارت فراموش كردى كه دركلام خود استثناء مذكور را به كار برى به محضى كه يادت آمد مجددا به يادپروردگارت باش ، آنگاه ملك و قدرت خود راتسليم او بدار و از او بدان وافعال خويش را مقيد به اذن و مشيت او كن . و از آنجائى كه امر به يا آورى مطلق آمده ، و معلوم نكرده كه چه نحو و با چه عبارتىبه ياد خدا بيفتيد، لذا استفاده مى شود كه منظور ذكر خداى تعالى است به شاءنمخصوص به او، حال چه اينكه به لفظ باشد و چه به ياد قلبى ، و لفظهم چه انشاء اللّه باشد و يا استغفار و چه اينكه ابتداء آن را بگويد، و يا اگر يادش رفت هنوزكلامش تمام نشده آن را بگويد، و يا به منظور گفتن آن كلام را دو باره تكرار كند، و ياآنكه اگر اصلا يادش نيامد تا كلام تمام شد همان كلام را دردل بگذراند، و ان شاءاللّه را بگويد، چه اينكه فاصله زياد شده باشد، يا كم ،همچنانكه در بعضى از روايات آمده كه وقتى آيه شريفهنازل شد رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) فرمود: (ان شاء اللّه ). و چهاينكه به لفظ استغفار و امثال آن باشد. از آنچه گذشت اين معنا روشن گرديد كه گفتار بعضى از مفسرين كه گفته اند آيهمستقل از آيات قبل است ، و مراد از فراموشى ، فراموشى خدا و يا مطلق فراموشى است ، ومعنايش اين است كه (هر وقت خدا را فراموش كردى و يا هر چيز ديگرى را فراموش كردى سپس يادت آمد به ياد خدا، بيفت ) گفتار صحيحى نيست . و همچنين كلام بعضىديگر كه بنابر وجه سابق اضافه كرده كه مراد از ذكر خداى تعالى ، هر ذكرى نيست ،بلكه همان كلمه ان شاءاللّه است هر چند كه فاصله ميان گفتن آن و فراموشى زياد باشد،و يا خصوص استغفار و يا پشيمانى بر تفريط و كوتاهى كردن است ، و همچنين وجوهديگرى كه در اين باره ارائه شده وجوه سديدى نيست . مشار اليه به هذا در (لا قرب من هذا رشدا) و سخن مفسرين درباره آن مساءله اتصال به سياق آيات قبل و اشتراكش با آنها در سياق تكليف اقتضاء مى كند كهاشاره به كلمه (هذا) اشاره به ذكر خدا بعد از فراموشى باشد، و معنايش اين باشد:اميدوار باش كه پروردگارت تو را به امرى هدايت كند كه رشدش از ذكر خدا بعد ازنسيان بيشتر باشد، و آن عبارت است از ذكر دائمى و بدون نسيان . در نتيجه آيه شريفهاز قبيل آياتى خواهد بود كه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) را به دوام ذكردعوت مى كند، مانند آيه (و اذكر ربّك فى نفسك تضرعا و خيفة و دون الجهر منالقول بالغدو و الاصال و لا تكن من الغافلين ) چون به ياد چيزى افتادن بعد ازفراموش كردن و بياد آوردن و به خاطر سپردن كه ديگر فراموش نشود خود از اسبابدوام ذكر است ). و عجب از مفسرينى است كه كلمه (هذا) را در آيه شريفه اشاره بهداستان اصحاب كهف گرفته و گفته اند: معناى آيه اين است كه (بگو اميد است خداوند ازآيات داله بر نبوتم معجزاتى به من بدهد كه از نظر ارشاد مردم به دين توحيد مؤثرتر از داستان اصحاب كهف باشد) ولى خواننده ضعف اين توجيه را خود مى فهمد. و از اين عجيب تر كلامى است كه از بعضى از مفسريننقل شده كه گفته اند اشاره (هذا) به فراموش شده است ، و معناى آيه اين است كه (ازخدا بخواه كه وقتى چيزى را فراموش كردى به يادت بياورد، و اگر به يادت نياوردبگو اميد است پروردگارم مرا به چيزى هدايت كند، كه از آن فراموش شده ام بهتر و نفعشاز آن بيشتر باشد). باز از اين هم عجيب تر كلام بعضى ديگر از آنان است كه گفته اند جمله (وقل عسى ان يهدين ...) عطف تفسيرى بر جمله (و اذكر ربّك اذا نسيت ) مى باشد ومعنايش اين است كه اگر نسيانى از تو سر زد به سوى پروردگارت توبه ببر، وتوبه ات اين است كه بگويى (اميد است پروردگارم مرا به نزديك تر از اين به رشدهدايت فرمايد). ممكن هم هست بگوييم وجه دوم و سوم يك وجه است و به هرحال چه يكى باشد و چه دو تا بناء هر دو بر اين است كه مراد از جمله (نسيت ) مطلقنسيان باشد، و حال آنكه خواننده عزيز اشكالش را فهميد. بيان عدد سالهاى اقامت اصحاب كهف در غار
و لبثوا فى كهفهم ثلاث مائة سنين و ازدادوا تسعا
|
اين جمله مدت اقامت اصحاب كهف در غار را بيان مى كند كه در اين مدت همه در خواب بودند،و چون طولانى بودن اين خواب مورد عنايت بوده ، دراول آيات داستان نيز اشاره اى اجمالى به اين مدت كرده و فرموده : (فضربنا علىاذانهم فى الكهف سنين عددا). مؤ يد اين حرف اين است كه دنبال جمله مورد بحث در آيه بعدى فرموده :(قل اللّه اعلم بما لبثوا)، آنگاه اضافه كرده است : (واتل ما اوحى اليك ...) و سپس فرموده : (و قل الحق من ربكم ). و جز در جمله مورد بحثعدد سالهاى مكث ايشان را بيان نكرده ، پس با اينكه در جمله مورد بحث عدد مذكور را معلومكرده و سپس فرموده : (قل اللّه اعلم بما لبثوا) و در جاى ديگر فرموده :(قل ربّى اعلم بعدتهم - بگو پروردگار من داناتر به عده آنان است ) اين خود اشارهبه اين است كه عدد مذكور صحيح است . پس ديگر نبايد توجهى به اين حرف نمود كه جمله (و لبثوا فى كهفهم ) حكايت كلاماهل كتاب و جمله (قل اللّه اعلم بما لبثوا) جواب و رد آن است . و همچنين به اين گفته نيزنبايد اعتناء كرد كه جمله (لبثوا...) كلام خدا و جمله (و ازدادوا تسعا) اشاره بهقول اهل كتاب و ضمير (هم ) راجع به ايشان است ، و معناى آيه اين است كه ،اهل كتاب نه سال بر عدد واقعى افزوده اند، و آنگاه جمله(قل اللّه اعلم بما لبثوا) رد آن است . زيرا علاوه بر ناسازگارى آن با مطالب گذشته آنچه ازاهل كتاب در باره سالهاى مكث اصحاب كهف نقل شده دويستسال و يا كمتر از آن است و هيچ يك از اهل كتاب سيصد و نهسال و حتى سيصد سال را نگفته است . كلمه (سنين ) تميز عدد نيست و گرنه بايد مى فرمود: (ثلاث مائة سنة ) چونتميز از صد به بالا مفرد و منصوب است ، بلكه به طورى كه گفته اندبدل از (ثلاثمائة ) است ، و در اين كلام شباهتى با جمله : (سنين عددا) كهاجمال قصه را در صدر آيات بيان مى كرد رعايت شده است . و بعيد نيست نكته تبديل كلمه (سنة ) به (سنين ) زياد جلوه دادن مدت لبث باشد وبنابراين آن وقت جمله (و ازدادوا تسعا) خالى از يك معنا و بوئى از اضراب نخواهدبود، گويا كسى گفته : (در غارشان سيصدسال ، آرى اين همه سالهاى متمادى خوابيدند، بلكه نهسال هم اضافه كردند) و اضراب بودن جمله مزبور منافاتى با گفته سابق ما در(سنين عددا) ندارد، كه گفتيم اين تعبير براى اين است كه عدد را اندك نشان دهد، زيرا در آنجا مقام مقام ديگرىبود، و اينجا مقام ديگرى است . و در هر يك از دو مقام غرض خاصى در بين است كه در آنديگرى نيست . غرض در آن مقام اين بود كه بفهماند خواباندن اصحاب كهف در مدتى بهاين طولانى و سپس بيدار كردن آنان در مقام قدرت خداى تعالى چيزى نيست و درقبال زينت دادن موجودات زمين در نظر بشر امرى عجيب نيست ، به خلاف اين مقام كه مى خواهدحجتى را عليه منكرين بعث اقامه كند كه در چنين مقامى هر چه عدد سالهاى خواب آنان رابيشتر جلوه دهد حجت ، دل نشين تر خواهد شد. پس همين يك مدت دو نسبت به خود مى گيرد،يكى نسبتى به خدا دارد كه امرى آسان است و يكى نسبت به ما كه مدتى بسيار طولانىاست . و اضافه كردن نه سال به سيصد سال چنين اشاره مى كند كه اصحاب كهف سيصدسال شمسى در غار بوده اند چون تفاوت سيصدسال شمسى با قمرى تقريبا همين مقدارها مى شود، و ديگر جا ندارد كه كسى شك كند دراينكه مراد از (سنين ) در آيه شريفه سالهاى قمرى است . براى اينكهسال در عرف قرآن به قمرى حساب مى شود كه از ماههاى هلالى تركيب مى يابد و درشريعت اسلامى هم همين معتبر است . و در تفسير كبير به خاطر اينكه اين دو عدد به طور تحقيق با هم منطبق نمى شود باشدت هر چه تمامتر به اين حرف حمله كرده ، و درباره روايتى هم كه از على (عليهالسلام ) در اين موضوع نقل شده مناقشه كرده است ، با اينكه فرق ميان دو عدد يعنىسيصد سال شمسى و سيصد و نه سال قمرى از سه ماه كمتر است ، و در مواردى كه عددىرا به طور تقريب مى آورند اين مقدار از تقريب را جائز مى شمارند. و بدون هيچ حرفىدر كلام خود ما هم معمول است .
قل اللّه اعلم بما لبثوا له غيب السموات و الارض ...
|
مدت اقامت اصحاب كهف در غار هم مورد اختلاف مردم بوده است در داستان اصحاب كهف به طور اشاره گذشت كه مردم درباره اصحاب كهف اختلاف داشتندو قرآن كريم حق داستان را اداء نموده آنچه حقيقت داشته بيان فرموده است . پس جمله (قل اللّه اعلم بما لبثوا) مشعر به اين است كه مدتى را كه در آيه قبلىبراى لبث اصحاب كهف بيان نموده نزد مردم مسلم نبوده ، لذارسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) ماءمور شده است ، با ايشان احتجاج كند، و دراحتجاج خود به علم خدا تمسك جسته بفهماند كه خدا از ما مردم بهتر مى داند. جمله (له غيب السموات و الارض ) تعليل و بيان اين جهت است كه چطور خدا داناتر بهمدت لبث ايشان است . و لام در آن مفيد اختصاص ملكى است ، و مراد اين است كه خداى تعالىتنها مالك آنچه در آسمانها و زمين است مى باشد، و تنها او است كه مالك غيب است و چيزىاز او فوت نمى شود، هر چند كه آسمان و زمين از بين بروند. و وقتى كه مالك غيب عالمباشد و ملكيتش هم به حقيقت معناى ملكيت باشد و وقتى داراىكمال بصر و سمع است ، پس او از هر كس ديگر داناتر به مدت لبث اصحاب كهف استكه خود يكى از مصاديق غيب است . و بنابراين ، اينكه فرمود: (ابصر به و اسمع ) با در نظر گرفتن اينكه صيغه(افعل به ) صيغه تعجب است ، معنايش اين است كه : چقدر بينا و شنوا است . و اين خودكمال سمع و بصر خداى را مى رساند، و جمله اى است كهتعليل را تتميم مى كند. گويا گفته است چطور داناتر به لبث آنان نباشد در حالى كهمالك ايشان كه يكى از مصاديق غيبند مى باشد، وحال ايشان را ديده و مقالشان را شنيده است . از اينجا معلوم مى شود اينكه بعضى گفته اند (لام ) در جمله (له غيب ) لام اختصاصعلمى است ، يعنى براى خداى تعالى است علم به اين مطلب ، و علم به تمام مخلوقات راهم مى رساند، چون وقتى كسى عالم به غيب و امور خفى عالم است امور ديگر را به طريقاولى مى داند)، نظريه درستى نيست ، براى اينكه ظاهر جمله (ابصر به و اسمع )اين است كه منظور از آن تاءسيس مطلب باشد، نه تاءكيد آن و همچنين ظاهر لام (له )مطلق ملك است ، نه تنها ملك علمى . ولايت مستقل منحصرا از آن خداست و اينكه فرمود: (ما لهم من دونه من ولى ...) مراد از آن اين است كه ولايتمستقل غير خداى را انكار نمايد. و مراد از جمله بعديش يعنى جمله (و لا يشرك فى حكمهاحدا) ولايت ديگرى را به نحو اشتراك با خدا نفى مى كند. و خلاصه معناى آن دو اين استكه غير خدا نه ولايت مستقل دارند و نه با خدا در ولايت شريكند. و بعيد نيست از نظم آيه كه در جمله دوم يعنى جمله (و لا يشرك فى حكمه احدا) تعبيربه فعل آورده نه به وصف ، و در نفى ولايت مستقله كلمه (فى حكمه ) را نياورده و درمساءله شرك در ولايت آن را آورد. استفاده شود كه جمله اولى ولايت غير خدا را انكار مى كند، چه ولايتمستقل آنها را و چه شركت در ولايت خداى را، و جمله دومى شركت غير خدا را در حكم ، و همچنينقضاء در حكم را نفى مى كند، يعنى ولايت همه انسانها را منحصر در خدا مى داند، ولى اينولايت را به ديگران هم تفويض مى كند، يعنى سرپرستى مردم را به ديگران نيزواگذار مى كند تا در ميان آنان طبق دستور حكم نمايند، آنچنانكه واليان امر حكام و عمالىدر نواحى مملكت نصب مى كنند تا كار خود والى را در آنجا انجام دهند، و حتى امورى را كهخود والى از آن اطلاع ندارد فيصله دهند. و برگشت معنا به اين مى شود كه : چگونه خدا داناتر به لبث آنان نباشد، با اينكه اوبه تنهايى ولى ايشان است ، و مباشر حكم جارى در ايشان و احكام جاريه بر ايشان است . ضمير در (لهم ) به اصحاب كهف و يا به جميع آنچه در آسمانها و زمين است (كه ازجمله قبلى به خاطر تغليب جانب عقلداران بر ديگران استفاده مى شد) برمى گردد و يابه عقلداران در آسمانها و زمين برمى گردد، و اين وجه از نظر اعتبار مترتب با وجوه قبلىاست ، يعنى از همه بهتر و معتبرتر وجه اولى سپس دومى و در آخر سومى است . و بنابراين آيه شريفه متضمن حجت است بر اينكه خدا داناتر به مدت لبث ايشان است ،يكى حجت عمومى است نسبت به علم خدا به اصحاب كهف و غير ايشان كه جمله له غيبالسموات و الارض ابصر به و اسمع متعرض آن مى باشد، و يكى ديگر حجتى است خاصكه علم خداى را به خصوص سرگذشت اصحاب كهف اثبات مى نمايد، كه آيه (ما لهم...) متضمن آن است و مى فهماند وقتى خداى تعالى ولى ايشان و مباشر در قضاى جارىبر ايشان است آن وقت چگونه ممكن است از ديگران عالم تر بهحال ايشان نباشد؟ و چون هر دو جمله جنبه عليت را مى رساند لذا هر دو رامفعول و بدون حرف عطف آورد. بحث روايتى روايتى كه مى گويد (رقيم ) نام دو لوح مسى بوده است در تفسير قمى در ذيل آيه (ام حسبت ان اصحاب الكهف از امام (عليه السلام ) روايت آوردهكه فرمود: ما به تو آيت ها و معجزه هائى داديم كه از داستان اصحاب كهف مهم تر بود،آيا از اين داستان تعجب مى كنى كه جوانانى بودند در قرون فترت كه فاصله نبوتعيسى بن مريم و محمد (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) بود، زندگى مى كرده اند. و اما(رقيم ) عبارت از دو لوح مسى بوده كه داستان اصحاب كهف را روى آن حك نموده اندكه دقيانوس ، پادشاه آنها چه دستورى به ايشان داده بود، و آنان چگونه از دستور اوسر پيچيده اسلام را پذيرفته بودند، و سرانجام كارشان چه شد. روايتى در شرح داستان اصحاب كهف و باز در همان كتاب از ابن ابى عمير از ابى بصير از امام صادق (عليه السلام ) روايتكرده كه فرمود: سبب نزول سوره كهف اين بود كه قريش سه نفر را به قبيله نجرانفرستادند تا از يهوديان آن ديار مسائلى را بياموزند و با آنرسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) را بيازمايند، و آن سه نفر نضر بن حارث بنكلده و عقبة بن ابى معيط و عاص بن وائل سهمى بودند. اين سه نفر به سوى نجران بيرون شده جريان را با علماى يهود در ميان گذاشتند. يهوديان گفتند سه مساءله از او بپرسيد اگر آنطور كه ما مى دانيم پاسخ داد در ادعايشراستگو است ، و سپس از او يك مساءله ديگر بپرسيد اگر گفت مى دانم بدانيد كه دروغگواست . گفتند: آن مسائل چيست ؟ جواب دادند كه از احوال جوانانى بپرسيد كه در قديم الايامبودند و از ميان مردم خود بيرون شده غايب گشتند. و در مخفيگاه خود خوابيدند، چقدرخوابيدند؟ و تعدادشان چند نفر بود؟ و چه چيز از غير جنس خود همراهشان بود؟ وداستانشان چه بود؟. مطلب دوم اينكه از او بپرسيد داستان موسى كه خدايش دست ور داد از عالم پيروى كن و ازاو تعليم گير چه بوده ؟ و آن عالم كه بوده ؟ و چگونه پيرويش كرد؟ و سرگذشتموسى با او چه بود؟. سوم اينكه از او سرگذشت شخصى را بپرسيد كه ميان مشرق و مغرب عالم را بگرديد تابه سد ياءجوج و ماءجوج برسيد، او كه بود؟ و داستانش چگونه بوده است . يهوديانپس از عرض اين مسائل جواب آنها را نيز به فرستادگان قريش داده گفتند: اگر اينطوركه ما شرح داديم جواب داد صادق است و گرنه دروغ مى گويد. پرسيدند آن يك سؤ ال كه گفتيد چيست ؟ گفتند از او بپرسيد قيامت چه وقت به پا مىشود، اگر ادعا كرد كه من مى دانم چه موقع به پا مى شود دروغگو است ، و اگر گفت جزخدا كسى تاريخ آن را نمى داند راستگو است . فرستادگان قريش به مكه برگشتند و نزد ابوطالب جمع شدند و گفتند: پسربرادرت ادعا مى كند كه اخبار آسمانها برايش مى آيد، ما از او چند مساءله پرسش مى كنيماگر جواب داد مى دانيم كه راستگو است و گرنه مى فهميم كه دروغ مى گويد. ابوطالب گفت : بپرسيد آنچه دلتان مى خواهد. آنها، آنمسائل را مطرح كردند. رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) فرمود: فردا جوابهايش را مى دهم و در اين وعدهاى كه داد (ان شاء اللّه ) نگفت . به همين جهتچهل روز وحى از او قطع شد تا آنجا كه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) غمگينگرديد و يارانش كه به وى ايمان آورده بودند به شك افتادند، و قريش شادمان شده وشروع كردند به استهزاء و آزار، و ابو طالب سخت در اندوه شد. پس از چهل شبانه روز سوره كهف بر وى نازل شد،رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) ازجبرئيل سبب تاءخير را پرسيد؟ گفت ما قادر نيستيم از پيش خودنازل شويم جز به اذن خدا. سپس در اين سوره فرمود: اى محمد تو گمان كرده اى داستاناصحاب كهف و رقيم از آيات ما امرى عجيب است آنگاه از آيه (اذ اوى الفتية ) به بعدداستان ايشان را شروع نموده و بيان فرمود. آنگاه امام صادق (عليه السلام ) اضافه كرد كه اصحاب كهف و رقيم در زمان پادشاهىجبار و ستمگر زندگى مى كردند كه اهل مملكت خود را به پرستش بتها دعوت مى كرد و هركه سر باز مى زد او را مى كشت ، و اصحاب كهف در آن كشور مردمى با ايمان و خداپرستبودند. پادشاه ماءمورينى در دروازه شهر گمارده بود تا هر كس خواست بيرون شود،اول به بتها سجده بكند، اين چند نفر به عنوان شكار بيرون شدند، و در بين راه بهشبانى برخوردند او را به دين خود دعوت كردند نپذيرفت ولى سگ او دعوت ايشان راپذيرفته به دنبال ايشان به راه افتاد. سپس امام فرمود: اصحاب كهف به عنوان شكار بيرون آمدند، اما در واقع از كيش بتپرستى فرار كردند. چون شب فرا رسيد با سگ خودداخل غارى شدند خداى تعالى خواب را بر ايشان مسلط كرد، همچنانكه فرموده :(فضربنا على اذانهم فى الكهف سنين عددا) پس در غار خوابيدند تا روزگارى كه خداآن پادشاه و اهل آن شهر را هلاك نمود و آن روزگار را سپرى كرد و روزگارى ديگر و مردمديگرى پيش آورد. در اين عصر بود كه اصحاب كهف از خواب بيدار شده يكى از ايشان به ديگران گفت :به نظر شما چقدر خوابيديم ؟ نگاه به آفتاب كردند ديدند بالا آمده گفتند: به نظر مايك روز و يا پاره اى از يك روز خواب بوده ايم . آنگاه به يكى از نفرات خود گفتند اينپول را بگير و به درون شهر برو اما به طورى كه تو را نشناسند پس در بازارمقدارى خوراك برايمان خريدارى كن زنهار كه اگر تو را بشناسند، و به نهانگاه ما پىببرند همه ما را مى كشند و يا به دين خود بر مى گردانند. آن مردپول را برداشته وارد شهر شد ليكن شهرى ديد بر خلاف آن شهرى كه از آن بيرونآمده بودند و مردمى ديد بر خلاف آن مردم هيچ يك از افراد آنان را نشناخت و حتى زبانايشان را هم نفهميد، مردم به وى گفتند: تو كيستى و از كجا آمده اى ؟ او جريان را گفتاهل شهر با پادشاهشان به راهنمايى آن مرد بيرون آمده تا به در غار رسيدند، و بهجستجوى آن پرداختند بعضى گفتند سه نفرند كه چهارمى آنان سگ ايشان است . بعضىگفتند پنج نفرند كه ششمى آنان سگشان است . بعضى ديگر گفتند: هفت نفرند كه هشتمىآنان سگشان مى باشد. آنگاه خداى سبحان با حجابى از رعب و وحشت ميان اصحاب كهف و مردم شهر حائلى ايجادكرد كه احدى قدرت بر داخل شدن بدانجا را ننمود غير از همان يك نفرى كه خود ازاصحاب كهف بود. او وقتى وارد شد ديد رفقايش در هراس از اصحاب دقيانوس اند وخيال مى كردند اين جمعيت همانهايند كه از مخفيگاه آنان با خبر شده اند، مردى كه از بيرونآمده بود جريان را به ايشان گفت كه در حدود چند صدسال است كه ما در خواب بوده ايم و سرگذشت ما معجزه اى براى مردم گشته ، آنگاهگريسته از خدا خواستند دوباره به همان خواب اوليشان برگرداند. سپس پادشاه شهر گفت جا دارد ما بر بالاى اين غار مسجدى بسازيم كه زيارتگاهىبرايمان باشد، چون اين جمعيت مردمى با ايمان هستند، پس آنان درسال دو نوبت اين پهلو و آن پهلو مى شوند شش ماه بر پهلوى راست هستند و شش ماهديگر بر پهلوى چپ و سگ ايشان دستهاى خود را گسترده و دم در غار خوابيده است ، كهخداى تعالى درباره داستان ايشان در قرآن كريم فرموده : (نحن نقص عليك نباهم بالحق...). مولف : اين روايت از روشن ترين روايات اين داستان است كه علاوه بر روشنى متنآن تشويش و اضطرابى هم در آن نيست . با اين وصف ، اين نكته را هم متضمن است كهمردمى كه در عدد آنها اختلاف كردند و يكى گفت سه نفر و يكى گفت پنج نفر و ديگرىگفت هفت نفر، همان اهل شهر بوده اند كه در غار اجتماع كرده بودند، و اين خلاف ظاهر آيهاست . و نيز متضمن اين نكته است كه اصحاب كهف براى بار دوم نيز به خواب رفتند ونمردند و نيز سگشان هنوز هم در غار دستهايش را گسترده و اصحاب كهف در هرسال دو نوبت اين پهلو، آن پهلو مى شوند، و هنوز هم به همان هيات سابق خود هستند، وحال آنكه بشر تاكنون در روى زمين به غارى كه در آن عده اى به خواب رفته باشند برنخورده است . بعلاوه در ذيل اين روايت عبارتى است كه ما آن رانقل نكرديم ، چون احتمال داديم جزو روايت نباشد بلكه كلام خود قمى و يا روايت ديگرىباشد، و آن اين است كه جمله (و لبثوا فى كهفهم ثلاث مائه سنين و ازدادوا تسعا) جزوكلام اهل كتاب است ، و جمله (قل اللّه اعلم بما لبثوا) رد آن است ، وحال آنكه در بيان سابق ما اين معنا از نظر خواننده گذشت كه سياق آيات با اين حرفمخالف است و نظم بليغ قرآنى آن را نمى پذيرد. موارد و جهات اختلاف در روايات راجع به داستان اصحاب كهف در بيان داستان اصحاب كهف از طريق شيعه و سنى روايات بسيارى وجود دارد و ليكن خيلى با هم اختلاف دارند، به طورى كه در ميان همهآنها حتى دو روايت ديده نمى شود كه از هر جهتمثل هم باشند. مثلا يك اختلافى كه در آنها هست اين است كه در بعضى از آنها مانند روايتبالا آمده كه پرسش هاى قريش از آن جناب چهار تا بوده : يكى اصحاب كهف دوم داستانموسى و عالم و سوم قصه ذوالقرنين چهارم قيام قيامت . و در بعضى ديگر آمده كه پرسشاز سه چيز بوده : اصحاب كهف و ذوالقرنين و روح . در اين روايات آمده كه علامت صدقدعوى رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) اين است كه از اصحاب كهف و ذو القرنينجواب بگويد ، و از آخرى يعنى روح جواب ندهد، و آن جناب از آن دو جواب داد و در پاسخاز روح آيه آمد: (قل الروح من امر ربى ...) و از آن جواب نداد. و شما خواننده محترم دربيان آيه مذكور متوجه شديد كه آيه در مقام جواب ندادن نبود و نخواسته از جواب دادنطفره برود بلكه حقيقت و واقع روح را بيان مى كند پس نبايد گفت كه آن جناب از سؤال درباره روح جواب نداد. و از جمله اختلافاتى كه در بيشتر روايات هست اين است كه اصحاب كهف و اصحاب رقيميك جماعت بوده اند. و در بعضى ديگر آمده كه اصحاب رقيم طايفه ديگرى بوده اند كهخداى تعالى نامشان را با اصحاب كهف آورده . ولى از توضيح داستان اصحاب رقيماعراض نموده . آنگاه روايت مزبور قصه اصحاب رقيم را چنين آورده كه سه نفر بودند ازخانه بيرون شدند تا براى خانواده هاى خود رزقى تهيه كنند، در بيابان به رگبارباران برخوردند، ناچار به غارى پناهنده شدند، و اتفاقا در اثر ريزش باران سنگبسيار بزرگى از كوه حركت كرده درست جلو غار آمد و آن را بست و اين چند نفر را در غارحبس كرد. يكى از ايشان گفت : بياييد هر كس كار نيكى دارد خداى را به آن سوگند دهد تا اين بلارا از ما دفع كند. يكى كار نيكى كه داشت بيان كرد و خداى رابه آن قسم داد سنگ قدرى كنار رفت بهطورى كه روشنايى داخل غار شد. دومى كار نيك خود را گفت و خداى را به آن سوگند دادسنگ كنار رفت ، به قدرى كه يك ديگر را مى ديدند. سومى كه اين كار را كرد سنگ بهكلى كنار رفت و بيرون آمدند. اين روايت را الدر المنثور از نعمان بن بشيرنقل كرده كه او بدون سند از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) روايت كرده است . ليكن آنچه از قرآن كريم ماءنوس و معهود است اين است كه هيچ وقت اشاره به داستانىنمى كند مگر آنكه آن را توضيح مى دهد ومعهود نيست كه اسم داستانى را ببرد و اصلادرباره آن سخنى نگويد، و يا اسم دو داستان را ببرد و آن وقت يكى را بيان نموده دومىرا به كلى فراموش كند. و از جمله اختلافات اين است كه در پاره اى روايات دارد: پادشاه مزبور كه اصحاب كهفاز شر او فرار كردند اسمش دقيانوس (ديوكليس 285 م - 5.3 م ) پادشاه روم بوده . ودر بعضى ديگر آمده كه او ادعاى الوهيت مى كرده . و در بعضى آمده كه وى دقيوس (دسيوس 249 م - 251 م ) پادشاه روم بوده ، و بين اين دو پادشاه دهسال فاصله است ، و آن پادشاه اهل توحيد را مى كشته و مردم را به پرستش بتها دعوتمى كرده . و در بعضى از روايات آمده كه مردى مجوسى بوده كه مردم را به دين مجوسمى خوانده در حالى كه تاريخ نشان نمى دهد كه مجوسيت در بلاد روم شيوع يافتهباشد. و در بعضى روايات آمده كه اصحاب كهفقبل از مسيح (عليه السلام ) بوده اند. و از جمله اختلافات اين است كه در بعضى از روايات دارد: رقيم اسم شهرى بوده كهاصحاب كهف از آنجا بيرون شدند. و در بعضى ديگر آمده اسم بيابانى است . و دربعضى ديگر آمده اسم كوهى است كه غار مزبور در آن قرار گرفته . و در بعضى ديگرآمده كه اسم سگ ايشان است . و در بعضى آمده كه اسم لوحى است از سنگ . و در بعضىديگر گفته شده از قلع و در بعضى ديگر از مس و در بعضى ديگر آمده كه از طلا بوده واسامى اصحاب كهف در آن حك شده و همچنين اسم پدرانشان و داستانشان ، و اين نوشته رادم در كهف نصب كرده اند. بعضى ديگر از روايات مى گويد درداخل كهف بوده و در بعضى ديگرآمده كه بر سر در شهر آويزان بوده ، و در بعضىديگر آمده كه در خزانه بعضى از ملوك يافت شده ، و در بعضى آن را دو لوح دانسته است. اختلاف ديگرى كه در روايات آمده درباره وضع جوانان است ، در بعضى از روايات آمدهكه ايشان شاهزاده بوده اند در بعضى ديگر آمده كه از اولاد اشراف بوده اند. و دربعضى ديگر آمده كه از فرزندان علماء بوده اند. و در بعضى ديگر آمده كه خودشان شش نفر بوده و هفتمى ايشان چوپانى بوده كهگوسفند مى چرانده كه سگش هم بااو آمده . و در حديث وهب بن منبه كه هم الدر المنثور آن راآورده و هم ابن اثير در كامل نقل كرده مى گويد كه : اصحاب كهف حمامى بوده اند كه دربعضى از حمامهاى شهر كار مى كرده اند، وقتى شنيدند كه سلطان مردم را به بتپرستى وادار مى كند از شهر بيرون شدند. و در بعضى ديگر از روايات آمده كه ايشاناز وزراء پادشاه آن عصر بوده اند كه همواره در امور و مهمات مورد شور او قرار مىگرفته اند. يكى ديگر از اختلافات اين است كه : در بعضى از روايات آمده كه اصحاب كهفقبل از بيرون آمدن از شهر مخالفت خود را علنى كرده بودند، و شاه هم فهميده بود. و دربعضى ديگر دارد كه شاه ملتفت نشد تا بعد از آنكه از شهر بيرون رفتند. و در بعضىديگر آمده كه اين عده با هم توطئه كردند براى بيرون آمدن . و در بعضى ديگر آمده كهنفر هفتمى آنان چوپانى بوده كه به ايشان پيوسته است ، و در بعضى ديگر آمده كهتنها سگ آن چوپان ايشان را همراهى كرد. باز از موارد اختلاف يكى اين است كه بعد از آنكه فرار كردند، و پادشاه فهميد درجستجوى ايشان برآمد ولى اثرى از ايشان نيافت . و در بعضى روايات ديگر آمده كه پساز جستجو ايشان را در غار پيدا كرد كه خوابيده بودند، دستور داد در غار را تيغه كنند تادر آنجا از گرسنگى و تشنگى بميرند، و زنده به گور شوند تا كيفر نافرمانى خودرا دريابند. اين بود تا روزگارى كه خدا مى خواست بيدارشان كند، چوپانى را فرستادتا آن بنيان را خراب كرده تا زاغه اى براى گوسفندان خود درست كند، در اين موقع خداىتعالى ايشان را بيدار كرد، و سرگذشتشان از اينجا شروع مى شود. مورد اختلاف ديگر اين است كه : در بعضى از روايات آمده كه دوباره به خوابشان كرد وتا روز قيامت بيدار نمى شوند، و در هر سال دو نوبت از اين پهلو به آن پهلويشان مىكند. يكى ديگر اختلافى است كه در مدت خوابشان شده . در بيشتر روايات آمده همان سيصد ونه سال كه قرآن كريم فرموده ، است . و در بعضى ديگر آمده كه سيصد و نهسال حكايت قول اهل كتاب است و جمله (قل الله اعلم بما لبثوا) رد آن است . و در بعضىديگر آمده كه سيصد سال بوده و نه سال را اهل كتاب اضافه كرده اند. و از اين قبيل اختلافات كه در روايات آمده بسيار است ، و بيشتر آنچه كه از طرق عامهروايت شده در كتاب الدر المنثور و بيشتر آنچه از طرق شيعهنقل شده در كتاب بحار و تفسير برهان و نور الثقلين جمع آورى شده ، اگر كسىبخواهد به همه آنها دست يابد بايد به اين كتابها مراجعه كند. تنها مطلبى كه مىتوان گفت اين روايات در آن اتفاق دارنداين است كه اصحاب كهف مردمى موحد بودند، و ازترس پادشاهى جبار كه مردم را مجبور به شرك مى كرده گريخته اند و به غارى پناهبرده در آنجا به خواب رفته اند - تا آخر آنچه كه قرآن از داستان ايشان آورده . روايات ديگرى پيرامون داستان اصحاب كهف و در تفسير عياشى از سليمان بن جعفر همدانى روايت كرده كه گفت : امام صادق (عليهالسلام ) به من فرمود: اى سليمان مقصود از (فتى ) كيست ؟ عرض كردم فدايت شومنزد ما جوان را (فتى ) گويند، فرمود: مگر نمى دانى كه اصحاب كهف همگيشانكامل مردانى بودند و مع ذلك خداى تعالى ايشان را فتى ناميده . اى سليمان فتى كسىاست كه به خدا ايمان بياورد و پرهيزكارى كند. مؤ لف : در معناى اين روايت مرحوم كلينى در كافى از قمى روايت مرفوعه اى از امامصادق (عليه السلام ) آورده ، ليكن از ابن عباس روايت شده كه او گفته اصحاب كهفجوانانى بودند. و در الدر المنثور است كه ابن ابى حاتم از ابى جعفر روايت كرده كه گفت : اصحاب كهفهمه (صراف ) بودند. مؤ لف : قمى نيز به سند خود از سدير صيرفى از امام باقر (عليه السلام ) روايتكرده كه گفت : اصحاب كهف شغلشان صرافى بوده . و ليكن در تفسير عياشى از درستاز امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه در حضورشان گفتگو از اصحاب كهف شدفرمود: صراف پول نبودند، بلكه صراف كلام و افرادى سخن سنج بودند. چند روايت حاكى از اينكه اصحاب كهف مدتى تقيه مى كرده اند و در تفسير عياشى از ابى بصير از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه گفت :اصحاب كهف ايمان به خدا را پنهان و كفر را اظهار داشتند و به همين جهت خداوند اجرشانرا دو برابر داد. مؤ لف : در كافى نيز در معناى اين حديث روايتى از هشام بن سالم از آن جنابنقل شده . و نيز در معناى آن عياشى از كاهلى از آن جناب و از درست در دو خبر از آن جنابآورده كه در يكى از آنها آمده كه : اصحاب كهف در ظاهر زنار مى بستند و در اعياد مردمشركت مى كردند. و نبايد به اين روايات اشكال كرد كه از ظاهر آيه (اذ قاموا فقالوا ربنا رب السمواتو الارض لن ندعو من دونه الها) بر مى آيد كه اصحاب كهف تقيه نمى كرده اند. و اينكهمفسرين در تفسير حكايت كلام ايشان كه گفته اند (اويعيدوكم ...)احتمال تقيه داده اند صحيح نيست ، براى اينكه اگر به ياد خواننده باشد گفتيم كهبيرون شدن آنان از شهر، هجرت از شهر شرك بوده كه در آن از اظهار كلمه حق و تدينبه دين توحيد ممنوع بوده اند. چيزى كه هست تواطى آنان كه شش نفر از معروفها واهل شرف بوده اند، و اعراضشان از اهل و مال و وطن جز مخالفت با دين وثنيت عنوان ديگرىنداشته . پس اصحاب كهف در خطر عظيمى بوده اند، به طورى كه اگر بر آنان دست مىيافتند يا سنگسار مى شدند و يا آنكه مجبور بهقبول دين قوم خود مى گشتند. و با اين زمينه كاملا روشن مى شود كه قيام ايشان دراول امر و گفتن : (ربنا رب السموات و الارض لن ندعوا من دونه الها) اعلام علنىمخالفت با مردم و تجاهر بر مذمت بت پرستى و توهين به طريقه مردم نبوده ، زيرااوضاع عمومى محيط، چنين اجازه اى به آنان نمى داد، بلكه اين حرف را در بين خود گفتهاند. و به فرضى هم كه تسليم شويم كه جمله (اذ قاموا فقالوا ربنا رب السموات والارض ) دلالت دارد براينكه ايشان تظاهر به ايمان و مخالفت با بت پرستى مى كردهاند و تقيه را كنار گذاشته بودند، تازه مى گوييم اين در آخرين روزهايى بوده كه در ميان مردم بوده اند، وقبل از اينكه چنين تصميمى بگيرند در ميان مردم با تقيه زندگى مى كرده اند. پس معلومشد كه سياق هيچ يك از دو آيه منافاتى با تقيه كردن اصحاب كهف در روزگارى كه درشهر و در ميان مردم بودند ندارد. و در تف سير عياشى نيز از ابى بكر حضرمى از امام صادق (عليه السلام ) روايت كردهكه فرمو: اصحاب كهف نه يكديگر را مى شناختند و نه با هم عهد و ميعادى داشتند بلكهدر صحرا يكديگر را ديده با هم عهد و پيمان بستند، و از يكديگر، يعنى دو به دو عهدگرفتند، آنگاه قرار گذاشتند كه يك باره مخالفت خود را علنى ساخته به اتفاق در پىسرنوشت خود بروند. مؤ لف : در معناى اين روايت خبرى است از ابن عباس كه ذيلانقل مى شود: روايت مشهورى از ابن عباس در نقل داستان در الدر المنثور است كه ابن ابى شيبه و ابن منذر و ابن ابى حاتم از ابن عباس روايتكرده اند كه گفت : ما با معاويه در جنگ مضيق كه در اطراف روم بود شركت كرديم و بهغار معروف كهف كه اصحاب كهف در آنجا بودند و داستانشان را خدا در قرآن آوردهبرخورديم . معاويه گفت : چه مى شد در اين غار را مى گشوديم واصحاب كهف را مىديديم . ابن عباس به او گفت : تو نمى توانى اين كار را بكنى خداوند اين اشخاص را ازنظر كسانى كه بهتر از تو بودند مخفى داشت و فرمود: (لو اطلعت عليهم لوليت منهمفرارا و لملئت منهم رعبا - اگر آنان را ببينى پا به فرار مى گذارى و پر از ترس مىشوى معاويه گفت : من از اين كار دست بر نمى دارم تا قصه آنان را به چشم خود ببينيم ،عده اى را فرستاد تا داخل غار شده جستجو كنند، و خبر بياورند. آن عده وقتىداخل غار شدند خداوند باد تندى بر آنان مسلط نمود تا به طرف بيرون پرتابشانكرد. قضيه به ابن عباس رسيد پس او شروع كرد بهنقل داستان اصحاب كهف و گفت كه اصحاب كهف در مملكتى زندگى مى كردند كه پادشاهىجبار داشت و مردمش را به تدريج به پرستش بتها كشانيد، و اين چند نفر در آن شهربودند، وقتى اين را ديدند بيرون آمده خداوند همه شان را يكجا جمع كرد بدون اينكه قبلايكديگر را بشناسند. وقتى به هم برخوردند از يكديگر پرسيدند قصد كجا داريد، درجواب نيت خود را پنهان مى داشتند چون هر يك ديگرى را نمى شناخت تا آنكه از يكديگرعهد و ميثاق محكم گرفتند كه نيت خود را بگويند. بعدا معلوم شد كه همه يك هدف دارند ومنظورشان پرستش پروردگار و فرار از شرك است ، همه با هم گفتند: (ربنا ربالسموات و الارض ... مرفقا). آنگاه ابن عباس اضافه مى كند كه دور هم نشستند، از سوى ديگر زن و بچه ها و قوم وخويش ها به جستجويشان برخاستند ولى هر چه بيشتر گشتند كمتر خبردار شدند تا خبربه گوش پادشاه وقت رسيد. او گفت اين عده در آينده شاءن مهمى خواهند داشت ، معلوم نيستبه منظور خيانت بيرون شده اند يا منظور ديگرى داشته اند. و به همين جهت دستور داد تالوحى از قلع تهيه كرده اسامى آنان را در آن بنويسند آنگاه آن را در خزينه سلطنتى خودجاى داد و در اين باره خداى تعالى مى فرمايد: (ام حسبت ان اصحاب الكهف و الرقيمكانوا من اياتنا عجبا) چون مقصود از رقيم همان لوحى است كه اسامى اصحاب كهف در آنمرقوم شده . و اما اصحاب كهف ، از آنجا كه بودند به راه افتادهداخل غار شدند، و خدا به گوششان زد و خواب را برايشان مسلط كرد، و اگر در غارنبودند آفتاب بدنهايشان را مى سوزانيد، و اگر هر چند يك بار از اين پهلو به آن پهلونمى شدند زمين بدنهايشان را مى خورد، و اينجا است كه خداى تعالى فرموده (و ترىالشمس ...). آنگاه مى گويد: پادشاه مزبور دورانش منقضى گشت و پادشاهى ديگر به جايش نشست .او مردى خداپرست بود، و بر خلاف آن ديگرى عدالت گسترد، در عهد او خداوند اصحابكهف را براى آن منظورى كه داشت بيدار كرد، يكى از ايشان گفت : به نظر شما چقدرخوابيده ايم ؟ آن ديگرى گفت : يك روز، يكى ديگر گفت دو روز، سومى گفت بيشترخوابيده ايم تا آنكه بزرگشان گفت : بى جهت اختلاف مكنيد كه هيچ قومى اختلاف نكردندمگر آنكه هلاك شدند، شما يك نفر را با اين پول روانه كنيد تا از شهر طعامى خريدارىكند. وقتى وارد شهر شد لباسها و هيات ها و منظره هايى ديدكه تاكنون نديده بود. مردم شهررا ديد كه طور ديگرى شده اند آن مردم عهد خود نيستند. نزديك نانوايى رفتپول خود را كه سكه اش به اندازه كف پاى بچه شتر بود نزد او انداخت نانواپول را بيگانه يافت ، و پرسيد اين را از كجا آورده اى ؟ اگر گنجى پيدا كرده اى مراهم راهنمايى كن و گرنه تو را نزد امير خواهم برد. گفت : آيا مرا به امير مى ترسانى ،هر دو به نزد امير شدند، امير پرسيد پدرت كيست ؟ گفت : فلانى ، امير چنين كسى رانشناخت ، پرسيد پادشاهت نامش چيست ؟ گفت : فلانى او را هم نشناخت ، رفته رفته مردمدورش جمع شدند، خبر به گوش عالم ايشان رسيد. عالم شهر به ياد آن لوح افتادهدستور داد آن را آوردند آنگاه اسم آن شخص راپرسيد، و ديد كه يكى از همان چند نفرىاست كه نامشان در لوح ضبط شده ، اسامى رفقايش را پرسيد، همه را با اسامى مرقوم درلوح مطابق يافت . به مردم بشارت داد كه خداوند شما را به برادرانتان كه چند صدسال قبل ناپديد شدند راهنمايى كرده برخيزيد. مردم همه حركت كردند تا آمدند نزديكغار چون نزديك شدند جوان گفت شما باشيد تا من بروم و رفقايم را خبر كنم و آنگاه آراموارد شويد، و هجوم نياوريد، و گرنه ممكن است از ترس قالب تهى كنند، وخيال كنند شما لشگريان همان پادشاهيد، و براى دستگيريشان آمده ايد. گفتند: حرفىنداريم ليكن به شرطى كه قول بدهى باز هم بيرون بيايى ، او همقول داد كه ان شاء اللّه بيرون مى آيم . پسداخل غار شد و ديگر نفهميدند به كجا رفت ، و از نظر مردم ناپديد گرديد، مردم هر چهخواستند وارد شوند نتوانستند، لا جرم گفتند بر بالاى غارشان مسجدى بنا كنيم ، و چنينكردند، و هميشه در آن مسجد به عبادت و استغفار مى پرداختند. اشكالاتى كه به روايت ابن عباس (فوق الذكر) وارد است مؤ لف : اين روايت مشهور است ، و مفسرين در تفاسير خود آن رانقل كرده و خلاصه تلقى به قبولش كرده اند، در حالى كه خالى از چنداشكال نيست : يكى اينكه از ظاهرش بر مى آيد كه اصحاب كهف هنوز درحال خواب هستند و خداوند بشر را از اينكه بخواهند كسب اطلاعى و جستجويى از ايشانبكنند منصرف نموده ، و حال آنكه كهفى كه در ناحيه مضيق و معروف به غار افسوس استامروز هم معروف است ، و در آن چنين چيزى نيست . و آيه اى هم كه ابن عباس بدان تمسك جسته حالت خواب ايشان راقبل از بيدار شدن مجسم مى سازد، نه بعد از بيداريشان را. علاوه بر اينكه از خود ابنعباس روايت ديگرى رسيده كه مخالف با اين روايت است . و آن روايتى است كه الدرالمنثور از عبد الرزاق و ابن ابى حاتم از عكرمهنقل كرده و در آخر آن آمده كه (پادشاه با مردم سوار شده تا به در غار آمدند، جوان گفتمرا رها كنيد تا رفقايم را ببينم و جريان را برايشان بگويم ، چند قدمى جلوتر وارد غارشد، او رفقايش را ديد و رفقايش هم او را ديدند، خداوند به گوششان زد خوابيدند، مردمشهر چون ديدند دير كرد وارد غار شدند و جسدهايى بى روح ديدند كه هيچ جاى آنهاپوسيده نشده بود، شاه گفت : اين جريان آيتى است كه خداى تعالى براى شما فرستاده. ابن عباس با حبيب بن مسلمه به جنگ رفته بود، در راه به همين غار بر خوردند، و در آناستخوانهايى ديدند مردى گفت : اين استخوانهاى اصحاب كهف است ، ابن عباس گفتاستخوانهاى ايشان در مدتى بيش از سى صدسال قبل از بين رفته است . اشكال مهم تر اين روايت اين است كه از عبارت (استخوانهاى ايشان در مدتى بيش ازسيصد سال قبل از بين رفته ) بر مى آيد كه از نظر اين روايت داستان اصحاب كهف دراوائل تاريخ ميلادى و يا قبل از آن رخ داده ، و اين حرف با تمامى روايات اين داستانمخالف است ، جز آن روايتى كه تاريخ آن راقبل از مسيح دانسته . اشكال ديگرى كه به روايت ابن عباس وارد است اين است كه در آن آمده : يكى گفت يك روزخوابيديم يكى گفت دو روز، و اين حرف با قرآن كريم هم مخالف است ، براى اينكه قرآننقل مى كند كه گفتند: (لبثنا يوما او بعض يوم ) و اتفاقا كلام قرآن كريم با اعتبارعقلى هم سازگار است ، زيرا كسى كه نفهميده چقدر خوابيده نهايت درجه اى كهاحتمال دهد بسيار خوابيده باشد يك روز يا كمى كمتر از يك روز است ، و اما دو شبانه روزآنقدر بعيد است كه هيچ از خواب برخاسته اى احتمالش را نمى دهد. از اين هم كه بگذريم در روايت داشت : بزرگترشان گفت اختلاف مكنيد، كه اختلاف مايههلاكت هر قومى است . و اين يكى از سخنان باطل است ، زيرا آن اختلافى مايه هلاكت است كهدر عمل به چيزى باشد، و اما اختلاف نظرى امرى نيست كه اجتناب پذير باشد، و هرگزمايه هلاكت نمى شود. اشكال ديگرى كه به آن وارد است اين است كه : در آخرش داشت : وقتى جوان وارد غار شدمردم نفهميدند كجا رفت ، و از نظرشان ناپديد گشت . گويا مقصود ابن عباس اين بودهكه وقتى جوان وارد غار شد دهنه غار از نظرها ناپديد شد نه خود آن جوان ، خلاصه خداغار مزبور را ناپديد كرد، ولى اين حرف با آنچه در صدر خود آيه هست نمى سازد كهاز ظاهرش بر مى آيد كه غار مزبور در آن ديار معروف بوده . مگر اينكه بگويى آن روزغار را از چشم و نظر پادشاه و همراهانش ناپديد كرده و بعدها براى مردم آشكارش ساختهاست . معناى (رقيم ) در روايت ابن عباس و تطبيق آن با روايات ديگر و اما اينكه در صدر روايت از قول ابن عباس نقل شده كه گفت : (رقيم لوحى از قلع بودهكه اسامى اصحاب كهف در آن نوشته شده بود) مطلبى است كه در معنايش رواياتديگرى نيز آمده ، از آن جمله روايتى است كه عياشى در تفسير خود از احمد بن على از امامصادق (عليه السلام ) آورده ، و در روايت ديگرى انكار آن از خود ابن عباسنقل شده ، چنانچه در الدر المنثور از سعيد بن منصور و عبدالرزاق و فارابى و ابن منذر وابن ابى حاتم و زجاجى (در كتاب امالى ) و ابن مردويه از ابن عباس روايت كرده اند كهگفت : من نمى دانم معناى رقيم چيست ، از كعب پرسيدم او گفت نام قريه اى است كه از آنجابيرون شدند. و نيز در همان كتاب آمده كه عبد الرزاق از ابن عباس روايت كرده كه گفت : تمامى قرآن رامى دانم مگر معناى چهار كلمه را اول كلمه (غسلين ) كه اختلاف اعراب در آن به خاطراختلافى است كه در حكايت لفظ قرآن هست . دوم كلمه (حنانا) سوم (اواه ) چهارم(رقيم ). و در تفسير قمى مى گويد: در روايت ابى الجارود از ابى جعفر (عليه السلام ) آمده كهدر ذيل آيه (لن ندعوا من دونه الها لقد قلنا اذا شططا) فرمود: يعنى اگر بگوييم خداشريك دارد بر او جور كرده ايم . و در تفسير عياشى از محمد بن سنان از بطيخى از ابى جعفر (عليه السلام ) آورده كه درذيل آيه (لو اطلعت عليهم لوليت منهم فرارا و لملئت منهم رعبا) فرموده : مقصود خداىتعالى شخص رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) نيست ، بلكه منظور مؤ منين هستند.گويا مؤ منين دارند اين حرف را به يكديگر مى زنند ، وحال مؤ منين چنين است كه اگر اصحاب كهف را ببينند سرشار از ترس و رعب شده پا بهفرار مى گذارند. رواياتى متضمن ذكر اسماء اصحاب كهف و در تفسير روح المعانى اسماء اصحاب كهف بر طبق روايت صحيحى از ابن عباس چنين آمده: 1 - مكسلينيا 2 - يمليخا 3 - مرطولس 4 - ثبيونس 5 - دردونس 6 - كفاشيطيطوس 7 - منطونواسيس - كه همان چوپان بوده و اسم سگشقطمير بوده است .
|
|
|
|
|
|
|
|