|
|
|
|
|
|
انسانى كه سلامت فطرت را از دست نداده و در اعتقاد خود پيرو آن چيزى است كه آن را حق وواقع در خارج مى يابد، و در عملش هم آن عملى را مى كند كه خود را در تشخيص آن محق ومصيب مى بيند، چيزى كه هست در آنچه كه خودش قادر برتحصيل علم هست علم خود را پيروى مى كند، و در آنچه كه خود قادر نيست مانند پاره اى ازفروع اعتقادى نسبت به بعضى از مردم و غالبمسائل عملى نسبت به غالب مردم از اهل خبره آنمسائل تقليد مى كند، آرى همان فطرت سالم او را به تقليد از علم عالم و متخصص آن فن، وا مى دارد و علم آن عالم را علم خود مى داند، و پيروى از او را در حقيقت پيروى از علم خودمى شمارد، شاهد اين مدعا همان اعمال فطرى و ارتكازى مردم است ، مى بينيم كه شخصىكه راهى را بلد نيست به قول راهنما اعتماد نموده و به راه مى افتد، مريضى كه درد ودرمان خود را نمى شناسد كوركورانه به دستور طبيبعمل مى كند، و ارباب حاجت به اهل فن صنعت مورد احتياج خود، اعتماد نموده و به ايشانمراجعه مى كنند، البته اين در صورتى است كه به علم و معرفت آن راهنما و آن طبيب و آ نمهندس و مكانيسين اعتماد داشته باشد. از اينجا نتيجه مى گيريم كه انسان سليم الفطرة در مسير زندگيش هيچوقت از پيروىعلم منحرف نمى شود، و دنبال ظن و شك و وهم نمى رود، چيزى كه هست يا درمسائل مورد حاجت زندگيش شخصا علم و تخصص دارد كه همان را پيروى مى كند، و يا علمكسى را پيروى مى كند كه وثوق و اطمينان و يقين به صحت گفته هاى وى دارد، هر چنداينچنين يقين را در اصطلاح برهان منطقى ، علم نمى گويند. پس در هر مرحله اى از زندگى وقتى مساءله اى براى انسان پيش مى آيد به آن علم دارد،يا علم به خود مساءله و يا علم به وجوب عمل ، بر طبقدليل علمى كه در دست دارد، بنابراين بايد آيه شريفه (و لا تقف ما ليس لك به علم )را به چنين معنائى ناظر دانست ، پس اگر دليل علمى قائم شد بر وجوب پيروى از ظنىمخصوص ، پيروى آن ظن هم پيروى از علم خواهد بود. در نتيجه معناى آيه اين مى شود كه : در هراعتقاد يا عملى كهتحصيل علم ممكن است ، پيروى از غير علم حرام است ، و در اعتقاد و عملى كه نمى شود بهآن علم پيدا كرد زمانى اقدام و ارتكاب جائز است كهدليل علمى آن را تجويز نمايد، مانند اخذ احكام از پيغمبر و پيروى و اطاعت آن جناب دراوامر و نواهى كه از ناحيه پروردگارش دارد، وعمل كردن مريض طبق دستورى كه طبيب مى دهد، و مراجعه به صاحبان صنايع در مسائلىكه بايد به ايشان مراجعه شود ، زيرا در همه اين موارد،دليل علمى داريم بر اينكه آنچه اينان مى گويند مطابق با واقع است . ادله عصمت انبياء(عليهم السلام ) دليل علمى هستند بر اينكه آنچهرسول خدا دستور مى دهد - چه او امرش و چه نواهيش - همه اش مطابق با واقع است ، و هركس كه دستورات وى را عمل نمايد به واقع رسيده است ، و همچنيندليل علمى كه بر خبره بودن و حاذقيت طبيب و يا صاحبان صنايع در صنعتشان به دستآورده ايم خود حجتى است علمى بر اينكه هر كس به ايشان مراجعه نموده و بهدستوراتشان عمل نمايد به واقع رسيده است . و اگر اقدام بر عمل ، بر طبق حجت علمى كه اقدام را واجب كند اقدام و پيروى علم نبود آيهشريفه از دلالت بر مدلول خود به كلى قاصر بود، براى اينكه ما مفاد خود آيه را بايك دليل علمى درك مى كنيم كه خود آن ظنى بيش نيست ، و آن ظهور لفظى است كه بيش ازظن و گمان را نمى رساند، و ليكن دليل قطعى داريم بر اينكه پيروى اين ظن واجب است ،و آن دليل قطعى عبارت است از بناى عقلا بر حجيت ظهور، پس اگر پيروى از علم تنهابه آن معنا بود كه در هر مساءله خود انسان علم پيدا كند، پيروى ما از ظاهر آيه پيروىعلم نبود، زيرا يقين نداريم كه مقصود واقعى از آن همان معنائى است كه از ظاهرش استفادهمى شود، احتمال مى دهيم شايد مقصود واقعى آيه ، غير از معناى ظاهرش باشد، و خود آيه مى گويدپيروى از ظن و گمان نكن ، پس بايد از آيه پيروى نكنيم كه در اين صورت خود آيهناقض و مخالف خودش خواهد بود. رد اشكالاتى به آيه كه مى گويد عمل به اين آيه خود متابعت از ظن است و از همينجا صحيح نبودن قول بعضى از مفسرين مانند رازى مشخص مى شود كه گفته اند:(عمل به ظن در فروع بسيار زياد است ، و بعد از تخصيص زدن آيه به مواردى كهمتابعت جائز است جز موارد انگشت شمارى از پيروى ظن غير معتبر باقى نمى ماند و چنينعامى نسبت به موارد باقى مانده ، بيش از ظن افاده نمى كند، وحال آنكه خودش از پيروى ظن نهى كرده ) ودليل صحيح نبودن آن اين است كه : اين آيه بدون هيچ ترديدى دلالت بر (عدم جوازپيروى از غير علم ) دارد، چيزى كه هست مواردى ازعمل به ظن - كه به قول ايشان بسيار هم زياد است - از آنجائى كه بادليل علمى تجويز شده در حقيقت استثناء نشده وعمل كردن در آن موارد عمل به آن دليل هاى علمى است ، پس آيه شريفه هيچ تخصيصنخورده تا عام مخصص باشد. و به فرض هم كه تسليم شويم و بگوئيم همين هم تخصيص و استثناء است ، تازه نتيجهمى گيريم كه عمل كردن به عام در مابقى افراد كه در تحت عام باقى ماندهعمل به حجت عقلائيه است و با عام غير مخصص هيچ تفاوتى ندارد. نظير اين اشكال ، اشكال ديگرى نيز در آيه شريفه به نظر مى رسد، و آن اين است كهطريق و راه رسيدن به مقصد و فهم مراد از آيه ، همان ظهور آن است و بس ، و ظهور همطريقى است ظنى ، پس اگر آيه دلالت كند بر حرمت پيروى از غير علم ، مسلما دلالتخواهد كرد بر حرمت عمل و اخذ به ظهور خودش . و ليكن قبلا هم گفتيم كه عمل به ظهور هر چند خودش ظنى است ولى همينعمل به ظن پيروى از حجتى است علمى و عقلائى ، به اين معنا كه بناى عقلا بر اين استكه ظن ظهور را حجت بدانند، پس پيروى آن ، پيروى غير علم نيست .
انّ السّمع و البصر و الفواد كلّ اولئك كان عنه مسئولا
|
اين قسمت از آيه ، علت نهى (پيروى از غير علم ) را بيان مى كند و آنچه كه بر حسبظاهر به چشم مى خورد و به ذهن انسان تبادر دارد اين است كه ضمير در (كان ) و در(عنه ) هر دو به كلمه (كل ) برمى گردد، كلمه (عنه ) نائبفاعل است براى اسم مفعول (مسئولا) كه به گفته زمخشرى در كشاف بر آن مقدم شده است ،و يا آنكه قائم مقام نايب فاعل است ، و كلمه : (اولئك ) اشاره است به گوش و چشم وقلب ، و اگر با اين كلمه كه مخصوص اشاره به صاحبانعقل است اشاره به آنها كرده از اين جهت بوده كه در اين لحاظ كه لحاظ مسؤول عنه واقع شدن آنها است به منزله عقلا اعتبار مى شوند، و نظائر آن در قرآن كريمبسيار است كه اشاره و يا موصول مخصوص صاحبانعقل در موردى كه فاقد عقل است به كار رفته باشد. ولى بعضى ها گفته اند: كه اصلا قبول نداريم كلمه (اولئك ) مخصوص صاحبانعقل باشد، براى اينكه در كلمات اساتيد زبان عرب ديده شده كه در غير ذوىالعقول هم به كار رفته است ، مثلا جرير شاعر گفته : (ذم المنازل بعد منزلة اللوى و العيش بعد اولئك الايام ) (يعنى نكوهيده شد منزلها بعد از منزل لواى معهود و نيز نكوهيده و سرزنش گشتزندگى بعد از آن چند روز). بنابراين ادعا، (مسؤول ) و سؤ ال شده خود (گوش )، (چشم ) و (قلب ) خواهد بود كه از خود آنهاپرسش مى شود، و آنها هم به نفع و يا ضرر آدمى شهادت مى دهند همچنانكه خود قرآنفرمود: (و تكلّمنا ايديهم و تشهد ارجلهم بما كانوا يكسبون ). بعضى ديگر چنين به نظرشان رسيده كه ضمير (عنه ) به(كل ) برگشته و بقيه ضميرها به (متابعت كننده غير علم ) (كه سياق بر آن دلالتدارد) برگشته است ، در نتيجه مسؤ ول همان (متابعت كننده ) باشد كه از او مى پرسندكه چشم و گوش و فوآدش را چگونه استعمال كرد و در چه كارهائى به كار برد، وبنابراين معنا، در آيه شريفه التفات و توجهى از خطاب به غيبت به كار رفته و مىبايد گفته شود (كنت عنه مسئولا) و به هرحال معناى بعيدى است . تعليل نهى از پيروى از غير علم به : (ان السمع و البصر والفوادكل اولئك كان عنه مسؤ ولا) و معناى صحيح همان است كه ما از نظر خواننده گذرانديم ، و حاصلش اين است كه :دنبال روى از چيرهائى كه علم به آنها ندارى نكن ، زيرا خداى سبحان به زودى از گوشو چشم و فوآد كه وسائل تحصيل علمند بازخواست مى فرمايد، وحاصل تعليل آنطور كه با مورد بسازد اين است كه گوش و چشم و فوآد نعمتهائى هستندكه خداوند ارزانى داشته است تا انسان به وسيله آنها حق را ازباطل تميز داده و خود را به واقع برساند، و به وسيله آنها اعتقاد وعمل حق تحصيل نمايد، و به زودى از يك يك آنها بازخواست مى شود كه آيا در آنچه كهكار بستى علمى به دست آوردى يا نه ، و اگر به دست آوردى پيروى هم كردى يا خير؟. مثلا از گوش مى پرسند آيا آنچه شنيدى از معلومها و يقينها بود يا هر كس هر چه گفتگوش دادى ؟ و از چشم مى پرسند آيا آنچه تماشا مى كردى واضح و يقينى بود يا خير؟و از قلب مى پرسند آنچه كه انديشيدى و يا بدان حكم كردى به آن يقين داشتى يا نه ؟گوش و چشم و قلب ناگزيرند كه حق را اعتراف نمايند، و اين اعضاء هم ناگزيرند حقرا بگويند، و به آنچه كه واقع شده گواهى دهند، بنابراين بر هر فردى لازم است كهاز پيروى كردن غير علم بپرهيزد، زيرا اعضاء و ابزارى كه وسيلهتحصيل علمند به زودى عليه آدمى گواهى مى دهند، و مى پرسند آيا چشم و گوش و قلبرا در علم پيروى كردى يا در غير علم ؟ اگر در غير علم پيروى كردى چرا كردى ؟ و آدمىدر آن روز عذر موجهى نخواهد داشت . و برگشت اين معنا به اين است كه بگوئيم (لا تقف ما ليس لك به علم فانّه محفوظ عليكفى سمعك و بصرك و فوآدك - پيروى مكن چيزى را كه علم به صحتش ندارى زيرا گوشو چشم و دل تو عليه تو شهادت خواهند داد) و بنابراين ، آيه شريفه در معناى آيه(حتى اذا ما جاوها شهد عليهم سمعهم و ابصارهم و جلودهم بما كانوا يعملون ... و ما كنتمتستترون ان يشهد عليكم سمعكم و لا ابصاركم و لا جلودكم و لكن ظننتم انّ اللّه لا يعلمكثيرا ممّا تعملون ، و ذلكم ظنّكم الّذى ظننتم بربّكم ارديكم فاصبحتم من الخاسرين )خواهد بود با اين تفاوت كه آيه مورد بحث ، فوآد را هم اضافه كرده و جزو گواهانعليه آدمى معرفى نموده ، چون فوآد همان است كه انسان هر چه را درك مى كند به وسيلهآن درك مى كند و اين از عجيب ترين مطالبى است كه انسان از آيات راجع به محشر استفادهمى كند، كه خداى تعالى نفس انسانى انسان را مورد باز خواست قرار دهد و از او از آنچه كه درزندگى دنيا درك نموده بپرسد، و او عليه انسان كه همان خود اوست شهادت دهد. پس كاملا روشن شد كه آيه شريفه از اقدام بر هر امرى كه علم به آن نداريم نهى مىفرمايد، چه اينكه اعتقاد ما جهل باشد و يا عملى باشد كه نسبت به جواز آن و وجه صحتشجاهل باشد، و چه اينكه ترتيب اثر به گفته اى داده كه علم به درستى آن گفتار نداشتهباشد. آن وقت ذيل آيه ، مطلب را چنين تعليل نموده كه چون خداوند تعالى از گوش و چشم و قلبپرسش مى كند، در اينجا جاى سوالى باقى مى ماند كه چطور پرسش از اين اعضاء رامنحصر به صورتى كرده كه آدمى دنبال غير علم را بگيرد وحال آنكه از آيه شريفه (اليوم نختم على افواههم و تكلّمنا ايديهم و تشهد ارجلهم بماكانوا يكسبون ) برمى آيد كه اعضاء و جوارح آدمى ، همه به زبان مى آيند. چه در آنعقايد و اعمالى كه پيروى از علم شده باشد، و چه در آنها كه پيروى غير علم شده باشد. در پاسخ مى گوئيم علت اعم آوردن براى تقليل يك امرى اخص ضرر ندارد، و در آيهمورد بحث مى خواهد بفرمايد گوش و چشم و فوآد تنها در صورت پيروى غير علم موردباز خواست قرار مى گيرند. كلام مجمع البيان در معناى آيه (و لا تقف ما ليس لك به علم ) و نقد آن و در مجمع البيان در معناى جمله (و لا تقف ما ليس لك به علم ) گفته است : يعنى چيزىرا كه نشنيدى به دروغ نگو شنيدم ، و چيزى را كه نديده اى مگو ديده ام ، و چيزى را كهعلم ندارى مگو اطلاع دارم (نقل از ابن عباس و قتاده ) و بعضى گفته اند: يعنىدنبال سر ديگران حرفى نزن وقتى اشخاص از نزد شما مى گذرند بدگوئيشان مكن(نقل از حسن ) و بعضى گفته اند يعنى شهادت دروغ مده(نقل از محمد بن حنفيه ). ليكن مطلب اين است كه آيه شريفه ، عام است وشامل هرگفتار و يا كردار و يا تصميمى كه بدون علم باشد مى شود، گوئى اينكه خداىسبحان فرموده است هيچ حرفى مزن مگر اينكه علم داشته باشى كه زدنش جائز است ، وهيچ عملى انجام مده مگر آنكه علم داشته باشى كه انجام آن جائز است ، و هيچ عقيده اى رامعتقد مشو مگر بعد از آنكه يقين كنى كه اعتقاد به آن جايز است مؤ لف : ليكن اين حرف اشكال دارد، زيرا عموميتش بيش از مفاد آيه است ، آيه از پيروىچيزى نهى مى كند كه بدان علم نداشته باشيم ، نه اينكه پيروى از هر گفتار و كردار واعتقاد را نهى كرده باشد مگر تنها در صورتى كه علم به آن داشته باشيم ، و معلوماست كه دومى اعم از اولى است . و اما آن معانى و وجوهى كه در آغاز كلام خود از ابن عباس و قتادهنقل كرد، جا داشت آن را در تفسير (انّ السّمع و البصر و الفوآد...)نقل كند نه در تفسير (لا تقف ما ليس لك به علم ) كهمعلل است ، تا به پاره اى از مصاديق تعليل اشاره بشود. نهى از تكبر و گردن فرازى كردن
و لا تمش فى الارض مرحا انّك لن تخرق الارض و لن تبلغ
|
الجبال طولا كلمه : (مرح ) به طورى كه گفته اند به معناى (براىباطل ، زياد خوشحالى كردن است )، و شايد قيدباطل براى اين باشد كه بفهماند خوشحالى بيرون از حداعتدال مرح است ، زيرا خوشحالى به حق آن است كه از باب شكر خدا در برابر نعمتى ازنعمتهاى او صورت گيرد، و چنين خوشحالى هرگز از حداعتدال تجاوز نمى كند، و اما اگر بحدى شدت يافت كهعقل را سبك نموده و آثار سبكى عقل در افعال و گفته ها و نشست و برخاستنش و مخصوصادر راه رفتنش نمودار شد چنين فرحى ، فرح بهباطل است ، و جمله (لا تمش فى الارض مرحا) نهى است از اينكه انسان به خاطر تكبرخود را بيش از آنچه هست بزرگ بداند، و اگر مساءله راه رفتن به مرح را مورد نهى قرارداد، براى اين بود كه اثر همه آن انحرافها در راه رفتن نمودارتر مى شود، و جمله(انّك لن تخرق الارض و لن تبلغ الجبال طولا) كنايه است كه اين ژست و قيافه اىكه به منظور اظهار قدرت و نيرو و عظمت به خود مى گيرى وهمى بيش نيست ، چون اگردستخوش واهمه نمى شدى مى ديدى كه از تو بزرگتر و نيرومندتر وجود دارد كه توبا چنين راه رفتنى نمى توانى آن را بشكافى و آن زمين است كه زير پاى تواست و ازتو بلندتر هم هست و آن كوههاى بلند است كه خيلى از تو رشيدتر و بلندترند، آن وقتاعتراف مى كردى كه خيلى خوار و بى مقدارى و انسان هيچ چيز را، ملك و عزت و سلطنت وقدرت و آقائى و مال و نه چيزهاى ديگر در اين نشاه به دست نمى آورد، و با داشتن آن بهخود نمى بالد و تنها چيزى كه به دست مى آورد امورى هستند موهوم و خالى از حقيقت كه درخارج از درك و واهمه آدمى ذره اى واقعيت ندارند، بلكه اين خداى سبحان است كه دلهاىبشر را مسخر كرده كه اينگونه موهومات را واقعت بپندارند، و درعمل خود بر آنها اعتماد كنند، تا كار اين دنيا به سامان برسد، و اگر اين اوهام نبود، وبشر اسير آن نمى شد آدمى در دنيا زندگى نمى كرد، و نقشه پروردگار عالم بهكرسى نمى نشست و حال آنكه او خواسته است تا غرض خود رابه كرسى بنشاند، وفرموده است (و لكم فى الارض مستقرّ و متاع الى حين )
كلّ ذلك كان سيّئه عند ربّك مكروها
|
كلمه (ذلك ) به طورى كه گفته اند اشاره است به واجبات و محرماتى كه قبلا گفتهشد، و ضمير در (سيئه ) به همين كلمه ، يعنى به (ذلك ) برمى گردد، و معنايشاين است كه (همه اينها كه گفته شد - يعنى همه آنچه كه مورد نهى واقع شد - گناهشنزد پروردگارت مكروه است ، و خداوند آن را نخواسته است ). و بنا به قرائتى كه (همزه ) را به صداى بالا و (هاء) را (تاء) و كلمه را بهصورت (سيئه ) خوانده اند كلمه مزبور خبر (كان ) خواهد بود، و معنايش چنين مىشود: (همه اينها نزد پروردگارت سيئه و مكروه است ).
ذلك ممّا اوحى اليك ربّك من الحكمة ).
|
كلمه (ذلك ) اشاره است به تكاليفى كه قبلا ذكر فرمود، و اگر در اين آيه احكامفرعى دين را حكمت ناميده ، از اين جهت بوده است كه هر يكمشتمل بر مصالحى است كه اجمالا از سابقه كلام فهميده مى شد.
و لا تجعل مع اللّه الها آخر فتلقى فى جهنّم ملوما مدحورا
|
خداى سبحان از آن جهت نهى از شرك را تكرار نمود - چون قبلا هم از آن نهى كرده بود -كه خواست عظمت امر توحيد را برساند، علاوه بر اين نهى دومى به منزله پيوندى استكه آخر كلام را به اول آن وصل مى كند، و معناى آيه روشن و واضح است . بحث روايتى در احتجاج از يزيد بن عمير بن معاويه شامى از حضرت رضا (عليه السلام )نقل كرده كه در ضمن حديثى كه در آن مساءله جبر و تفويض و امربين امرين را ذكر فرمودهگفته است : (عرض كردم آيا خداى تعالى در كار بندگان اراده و مشيتى دارد)؟ فرمود:اما در اطاعتها اراده و مشيت خدا همان امرى است كه خدا در باره آنها فرموده و خشنودى است كهنسبت به انجام آنها دارد و كمك و توف يقى است كه بهفاعل آنها ارزانى مى دارد، و اما در معصيت ها اراده و مشيتش همان نهيى است كه از آنها كرده وسخطى است كه نسبت به مرتكبين آنها دارد، و سنگينى بار ايشان است . رواياتى در ذيل جمله : (و بالوالدين احسانا) درباره نيكى كردن به پدر ومادر و در تفسير عياشى از ابى ولاد الحناط روايت كرده كه گفت : از امام صادق معناى آيه (وبالوالدين احسانا) را پرسيدم ، فرمود: يعنى با پدر و مادر نيكو معاشرت كنى ووادارشان مكنى كه مجبور شوند در حوائجشان از تو چيزى بخواهند (بلكه قبلا برايشانفراهم كنى ) هر چند كه خود بى نياز از آن باشند مگر نشنيدى كه خداى تعالى فرموده :(لن تنالوا البرّ حتّى تنفقوا ممّا تحبّون ) به خير و احسان نمى رسيد مگر زمانى كهاز آنچه كه دوست مى داريد انفاق كنيد آنگاه امام (عليه السلام ) فرمود: (اما اينكهفرمود: امّا يبلغنّ عندك الكبر احدهما او كلاهما فلاتقل لهما افّ) معنايش اين است كه اگر خسته ات كردند به ايشان اف نگوئى و اگر تورا زدند (فلا تنهر هما) ايشان را نرنجانى (وقل لهما قولا كريما) يعنى در عوض بگوئى خدا شما را بيامرزد، اين استقول كريم تو، (و اخفض لهما جناح الذّلّ من الرّحمة ) يعنى ديدگان خود از نگاه پرمكنى مگر به نگاه از رحمت و رقت ، و صداى خود بلندتر از صداى ايشان و دست خود مافوق دست ايشان بلند مكنى و در راه از ايشان جلو نيفتى . مولف : اين روايت را كلينى نيز در كافى به سند خود از ابى ولاد الحناط از آن جنابنقل كرده است . و در كافى به سند خود از حديد بن حكيم از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كهفرمود: كمترين عقوق والدين (اف گفتن ) است ، و اگر خداى تعالى از اين كمتر راسراغ داشت از آن نيز نهى مى كرد. مولف : همچنين اين روايت را به سند ديگر از امام صادق (عليه السلام )نقل كرده و نيز همين معنا را به سند خود از ابى البلاد از آن حضرت روايت كرده است ، وعياشى هم همان را در تفسير خود از حريز از آن جنابنقل نموده ، و طبرسى در مجمع البيان از حضرت رضا (عليه السلام ) و آن حضرت ازپدرش و پدرش از آن جناب امام صادق (عليه السلام )نقل كرده است ، و روايات در نيكى به پدر و مادر و حرمت عقوق چه در زندگى ايشان و چهبعد از مرگشان چه از طرق عامه از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) و از طرقخاصه از آن حضرت ، و از امامان اهل بيت (عليهم السلام ) بيش از آن است كه بتوان شمرد. چند روايت در معناى (اوابين ) و در مجمع از ابى عبد اللّه (عليه السلام ) درباره معناى (اوّاب ) روايت كرده كهفرمود: اواب به معناى كسى است كه بسيار توبه مى كند، و متعبدى است كه همواره ازگناه به سوى خدا باز مى گردد. و در تفسير عياشى از ابى بصير از امام صادق (عليه السلام ) آورده كه فرمود: اىابامحمد بر شما باد به ورع و اجتهاد و اداى امانت و راستگوئى و حسن معاشرت با هر كسكه با شما همنشين است و طول دادن سجده ، كه اينها از سنت ها و روش توابين اوابين اس ت، آنگاه ابو بصير اضافه كرد كه اوابين همان توابين اند. مولف : و نيز از ابو بصير از آن حضرت روايت شده كه در تفسير آيه فرموده : توابين- عبادت پيشگانند. و در الدر المنثور است كه ابن ابى شيبه و حناد از على بن ابيطالب (عليه السلام ) روايتكرده كه گفت : وقتى كه سايه ميل كرد و ارواح به استراحت پرداختند (يعنى هنگام عصر)حوائج خود به درگاه خداى تعالى ببريد كه آن ساعت ، ساعت اوابين است ، آنگاه خواند(فانّه كان للاوّابين غفورا). و نيز در همان كتاب آمده كه ابن حريز از على بن الحسين (رضى اللّه عنه ) روايت كرده كهبه مردى از اهل شام فرمود: آيا قرآن خوانده اى ؟ عرض كرد: بلى ، فرمود: آيا در بارهبنى اسرائيل نخوانده اى كه فرمود (و آت ذا القربى حقّه )؟ مرد گفت : مگر شما ازآنهائيد كه خدا امر كرده حقشان داده شود؟ فرمود: آرى . مؤ لف : اين روايت را تفسير برهان از صدوق و او به سند خود از امام (عليه السلام ) وثعلبى در تفسير خود از سدى از ابن ديلمى از آن جناب آورده اند. و در تفسير عياشى از عبدالرحمن بن حجاج نقل كرده كه گفت : من از امام صادق (عليهالسلام ) در باره اين آيه پرسيدم كه مى فرمايد: (و لا تبذّر تبذيرا) در جوابمفرمود: هر كس هر خرجى در غير اطاعت خدا كند مبذر است ، و هر خرجى كه در راه خدا كند درآن خرج اقتصاد و ميانه روى را رعايت كرده است . و در همان كتاب از ابى بصير از آن جناب روايت كرده كه در تفسير اين جمله فرموده است :(تبذير) آن است كه انسان هر چه دارد بدهد آنوقت خودش دست روى دست بگذارد و محتاجگردد، پرسيدم اين تبذير تبذير در حلال نيست ؟ فرمود: چرا. رواياتى درباره اجتناب از افراط و تفريط در انفاقدرذيل آيه : (و لا تجعل يدك مغلولة الى عنقك ...) و در تفسير قمى مى گويد: امام صادق (عليه السلام ) فرمود: (محسورا) به معناىبرهنه و عريان است . و در كافى به سند خود از عجلان روايت مى كند كه گفت وقتى در حضور حضرت صادق(عليه السلام ) بودم ، سائلى آمد حضرت برخاست و از ظرفى كه خرماداخل آن بود دو مشتش را پر كرد و به سائل داد، چيزى نگذشت كهسائل ديگرى آمد، دو مشتى هم به او داد، آنگاه سومى آمد به او ندا داد و فرمود: (اللّهرازقنا و اياكم - خدا روزى ده ما و شما است ). آنگاه فرمود: رسول خدا چنين بود كه احدى از او چيزى ازمال دنيا نمى خواست مگر آنكه به او مى داد، زنى فرزند خود را نزد آن جناب فرستاد وبه او سپرد اگر رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) گفت چيزى ندارم بگوپيراهنت را بده كه ما در خانه چيزى نداريم ، حضرت پيراهنش را در آورد و به سويشانداخت ، و در نسخه ديگرى آمده ، به او داد، و خدا آن حضرت را اين چنين تاءديب كرد كه(لا تجعل يدك مغلولة الى عنقك و لا تبسطها كلّ البسط فتقعد ملوما محسورا) آنگاهحضرت فرمود: (احسار) به معناى فقر و ندارى است . مؤ لف : اين روايت را عياشى هم در تفسير خود از عجلان از آن جنابنقل كرده و داستان رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) را قمى هم در تفسير خود وهمچنين در المنثور از ابن ابى حاتم از منهال بن عمرو و از ابن جرير طبرى از ابن مسعودآورده اند. و در كافى به سند خود از مسعدة بن صدقه از ابى عبداللّه (عليه السلام ) روايت كردهكه فرمود: خداوند در اين آيه رسول خدا را تعليم مى دهد كه چطور بايد انفاق كند، وداستانش اين است كه چند وقيه پول طلا نزدش مانده بود دلش نمى خواست شب آنها را نزدخود نگهدارد لذا همه را صدقه داد، و چون صبح شد چيزى در دست نداشت ، و اتفاقا سائلى مراجعه نموده و چيزى خواست ، ووقتى فهميد چيزى ندارد آن جناب را ملامت كرده و حضرت غمناك شد، زيرا از يك سو چيزىدر دست نداشت و از سوى ديگر چون دلسوز و رقيق القلب بود، از وضع مرد متاءثر شد،لذا خداى تعالى وى را به وسيله اين آيه مؤ دب نمود كه : (لاتجعل يدك مغلوله ...) خاطر نشانش كرد كه چه بسا مردم از تو در خواستى كنند كهاگر عذر بياورى عذرت را نپذيرند ، پس هيچوقت نبايد همه آنچه را كه در دست دارى بهيك نفر بدهى و دست خالى بمانى . و در تفسير عياشى از ابن سنان از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه در تفسير:(و لا تجعل يدك مغلولة الى عنقك ) دستها را در همقفل كرد و فرمود يعنى اين طور (و دست خود به گردن حلقه كرد) و درذيل جمله (و لا تبسطها كلّ البسط) كف دست خود را باز نموده و فرمود يعنى اينچنين . و در تفسير عياشى از ابن سنان از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه در ضمنحديثى مى گويد: خدمت آن حضرت عرض كردم : (املاق ) چيست ؟ فرمود: املاق به معناىافلاس است . اعمالى كه با ايمان به خدا سازگارى ندارد و در الدر المنثور است كه ابن ابى حاتم از قتاده و او از حسن روايت كرده كه درذيل آيه (و لا تقربوا الزّنى انّه كان فاحشة ) گفته است :رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) بارها مى فرمود: (بنده خدا در حينى كه زنامى كند ايمان به خدا ندارد، و در حينى كه بهتان مى زند ايمان به خدا ندارد، و در حينىكه دزدى مى كند ايمان به خدا ندارد، و در حينى كه شراب مى خورد ايمان به خدا ندارد، ودر حينى كه خيانت مى كند ايمان به خدا ندارد) پرسيدند: يارسول اللّه به خدا سوگند ما خيال مى كرديم اين كارها با ايمان سازگار هست ،رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) فرمود اگر يكى از اين كارها از آدمى سربزند ايمان از قلبش بيرون مى رود، و اگر توبه كند توبه اشقبول مى شود. مؤ لف : اين حديث به طرق ديگرى از عايشه و ابى هريره نيز روايت شده ، و از طرقاهل بيت (عليهم السلام ) هم چنين مضمونى رسيده كه روح ايمان در حين معصيت از آدمى جدا مىشود. چند روايت در ذيل آيه : (و من قتل مظلوما فقد جعلنا لوليه سلطانا...) و در كافى به سند خود از اسحاق بن عمار روايت كرده كه گفت : به حضرت ابى الحسن(عليه السلام ) عرض كردم خداى عزوجل مى فرمايد: (و منقتل مظلوما فقد جعلنا لوليّه سلطانا فلا يسرف فىالقتل انّه كان منصورا) مقصود از اين اسراف چيست كه خدا از آن نهى مى كند؟ فرمود:مقصود اين است كه به جاى قاتل شخص بى گناهى را بكشى و ياقاتل را مثله كنى ، عرض كردم ، پس معناى جمله : (انّه كان منصورا) چيست ؟ فرمود: چهنصرتى بالاتر از اين كه قاتل را دست بسته در اختيار اولياىمقتول بگذارند تا اگر خواستند به قتل برسانند البته اين در صورتى است كه پيامدو تالى فاسدى در بين نباشد، و اثر سوء دينى و يا دنيائى به بار نياورد. و در تفسير عياشى از ابى العباس روايت كرده كه گفت : از امام صادق (عليه السلام )پيرامون دو نفر كه شخصى را به شركت كشته بودندسوال كردم فرمود: صاحب خون يعنى اولياى مقتول مى توانند يكى از آن دو نفر رابكشند، و هر يك را كشتند نصف ديه او را آن ديگرى به ورثه اش مى دهد و همچنين اگرمردى زنى را كشت اگر اولياى مقتول قبول كردند كه خونبها بگيرند هيچ و اگر جز كشتنقاتل را رضا ندادند مى توانند قاتل را بكشند و نصف ديه اش را هم به ورثه اشبپردازند، اين است معناى كلام خداى تعالى كه مى فرمايد: (فقد جعلنا لوليّه سلطانافلا يسرف فى القتل ). مؤ لف : و در معناى اين دو روايت روايات ديگرى نيز هست ، مثلا الدر المنثور از بيهقىنقل كرده كه او در سنن خود از زيد بن اسلم روايت كرده كه گفت : مردم را در جاهليت رسمچنين بود كه اگر مردى از يك فاميلى كسى را مى كشت از آن قوم و قبيله راضى نمىشدند، مگر بعد از آنكه يكى از بزرگان و رؤ ساى ايشان را بكشند، البته اين درصورتى بود كه قاتل خودش از روساء نباشد، خداى تعالى در اين آيه ايشان را اندرزنموده و مى فرمايد و ( لا تقتلوا - تا آنجا كه مى فرمايد - فلا يسرف فىالقتل ). و در تفسير قمى در ذيل آيه شريفه (و زنوا بالقسطاس المستقيم ) گفته : كه درروايت ابى الجارود نقل شده كه امام ابى جعفر (عليه السلام ) در معناى (قسطاس مستقيم) فرموده كه : قسطاس مستقيم آن ميزانى را گويند كه زبانه (شاهين ) داشته باشد. مؤ لف : مقصود از ذكر زبانه اين است كه استقامت را برساند كه معمولا ترازوهاى دو كفهاى اين حال را دارند. رواياتى درباره پيروى نكردن از غير علم و تقسيم شدن ايمان ، بر اعضاء وجوارح(ان السمع و البصر...) و در تفسير عياشى از ابى عمر و زبيرى از امام صادق (عليه السلام )نقل كرده كه فرمود: خداى تبارك و تعالى ايمان را بر همه اعضاء و جوارح آدمى واجبكرده و بر همه تقسيم نموده است ، پس هيچ عضوى نيست مگر آنكه موظف است به ايمانىمخصوص به خود، غير از آن ايمانى كه عضو ديگر موظف بر آن است ، يك عضو آدمى دوچشم او است كه با آن مى بيند و يكى دو پاى او است كه با آن راه مى رود. بر چشم واجب كرده كه به آنچه حرام است ننگرد، و آنچه را كه خدا نهى كرده وحلال نيست نبيند اين عمل ايمان چشم است ، و فرموده : (لا تقف ما ليس لك به علم انّالسّمع و البصر و الفواد كلّ اولئك كان عنه مسئولا) اين وظيفه چشم و ايمان او است ... و همچنين بر دو پاى آدمى واجب كرده كه به سوى معاصى الهى نرود، و به سوى آنچهكه خدا واجب كرده حركت كند، و فرموده (لا تمش فى الارض مرحا انّك لن تخرق الارض ولن تبلغ الجبال طولا) و نيز فرموده (و اقصد فى مشيك و اغضض من صوتك انّ انكرالاصوات لصوت الحمير). مؤ لف : اين روايت را كافى هم به سند خود از ابى عمر و زبيرى از آن جناب در ضمنحديث مفصلى نقل كرده . و در همان كتاب از ابى جعفر روايت كرده كه گفت : نزد امام صادق (عليه السلام ) بودمكه مردى خدمت آن حضرت عرض كرد: پدر و مادرم فداى تو باد، من كنيفى دارم و وارد آنكنيف (مستراح ) مى شوم تا رفع حاجت كنم ، در همسايگى ما اشخاصى هستند كه كنيزانآوازه خوان دارند، آواز مى خوانند و موسيقى مى نوازند، و چه بسا مى شود من نشستن درآنجا را طول مى دهم تا صداى آنها را بشنوم ، اينعمل چطور است ؟ فرمود: اينكار را مكن عرض كرد به خدا قسم من هرگز به سراغ آنهانرفته ام و نمى روم ، بلكه صدائى است كه از ايشان مى شنوم ، فرمود: مگر كلام خداىرا نشنيدى كه مى فرمايد: (انّ السّمع و البصر و الفوآد كلّ اولئك كان عنه مسئولا؟. عرض كرد: نه به خدا سوگند، مثلاينكه تاكنون اين آيه را از كتاب خدا نشنيده بودم نه از عجم و نه از عرب ، ديگر چنينعملى را تكرار نمى كنم ان شاء اللّه ، و نسبت به گذشته هم استغفار مى كنم . فرمود: برخيز و غسل كن و آنچه مى توانى نماز بخوان ، چون تاكنون در كار بزرگىمشغول بوده اى و چقدر حال بدى داشتى اگر بر اينحال مى مردى ، شكر مى كنم خدا را كه متوجه شدى و از او درخواست مى كنم كه از هر بدىكه از تو ديده صرفنظر كند. آرى خداى تعالى كراهت ندارد مگر از هر كار زشت تو،كارهاى زشت را بگذار براى اهلش ، چون هر چيزى در عالم اهلى دارد. مؤ لف : اين روايت را شيخ طوسى رضوان اللّه عليه در كتاب تهذيب از آن جناب و كلينىدر كافى از مسعدة بن زياد از آن جناب نقل كرده اند. و نيز در همان كتاب از حسين بن هارون از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه درذيل جمله (انّ السّمع و البصر والفوآد...) فرمود: خداى تعالى از گوش مى پرسدكه چه شنيدى و از چشم سؤ ال مى كند كه به چه چيز نگريستى و از قلب پرسش مى كندكه بر چه چيرهائى معتقد شدى . و در تفسير قمى در ذيل آيه (و لا تقف ما ليس لك به علم ...) گفته است : معصوم (عليهالسلام ) فرموده احدى را از آنچه كه به آن علم ندارى پيروى مكن ، كهرسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) فرمود: هر كس به مردى مؤ من و يا زنى مؤ منهتهمت بزند خداوند او را در طينت خبال نگه مى دارد تا از عهده آنچه گفته برآيد. مؤ لف : طينت خبال در روايت ابن ابى يعفور از امام صادق (عليه السلام ) بهنقل از كافى ، به چركى تفسير شده كه از عورت زنان بدكار بيرون مى آيد، و از طرقاهل سنت از ابوذر و انس از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) معنائى نظير آن روايتشده است . و روايات - بطورى كه ملاحظه مى كنيد - بعضيها مفسر مورد آيه به خصوص است ، وبعضى ديگرش مفسر عموم تعليل آيه است ، همچنانكه در بيان گذشته هم اشاره شده . سوره اسرى آيات 40 - 55
افاصفيكم ربّكم بالبنين و اتّخذ من الملئكة اناثا انّكم لتقولون قولا عظيما (40) و لقدصرّفنا فى هذا القرآن ليذّكّروا و ما يزيدهم الا نفورا(41)قل لو كان معه آلهة كما يقولون اذا لابتغوا الى ذى العرش سبيلا (42) سبحانه و تعالىعمّا يقولون علوّا كبيرا (43) تسبّح له السّموات السّبع و الارض و من فيهنّ و ان من شى ءالا يسبّح بحمده و لكن لا تفقهون تسبيحهم انّه كان حليما غفورا (44) و اذا قراءت القرآنجعلنا بينك و بين الّذين لا يؤ منون بالاخرة حجابا مستورا (45) و جعلنا على قلوبهم اكنّهان يفقهوه و فى آذانهم وقرا و اذا ذكرت ربّك فى القران وحده ولّوا على ادبارهمنفورا(46) نحن اعلم بما يستمعون به اذ يستمعون اليك و اذهم نجوى اذيقول الظلمون ان تتبعون الا رجلا مسحورا (47) انظر كيف ضربوا لكالامثال فضلوّا فلا يستطيعون سبيلا (48) و قالوا ائذا كنّا عظما و رفاتا اننّا لمبعوثونخلقا جديدا (49) قل كونوا حجارة او حديدا (50) او خلقا ممّا يكبر فى صدوركم فسيقولونمن يعيدنا قل الّذى فطركم اول مرة فسينغضون اليك رؤ سهم و يقولون متى هوقل عسى ان يكون قريبا (51) يوم يدعوكم فتستجيبون بحمده و تظنّون ان لبثتم الا قليلا(52) و قل لعبادى يقولوا التى هى احسن انّ الشّيطان ينزغ بينهم انّ الشّيطان كانللانسان عدوّا مبينا(53) ربّكم اعلم بكم ان يشا يرحمكم او ان يشا يعذّبكم و ما ارسلناكعليهم وكيلا (54) و ربّك اعلم بمن فى السّموات و الارض و لقد فضّلنابعض النّبيّينعلى بعض و آتيناداود زبورا(55)
|
ترجمه آيات (خدايانى ديگر اتخاذ نموده آنها را دختران خدا مى دانند؟) آيا خدا شما را از خود محترم ترمى داند كه پسران را به شما داده و از ملائكه دختران را خود گرفته ، با اين سخن گناهبزرگى مرتكب مى شويد (40). ما در اين قرآن دلائل و مثلها مكرر ذكر كرديم تا ايشان متذكر گردند ولى جز دورى بيشتردر ايشان اثرى نبخشيد (41). بگو اگر با او آلهه اى مى بود آنطور كه ايشان مى گويند، در مقام غلبه يافتن برخداى صاحب عرش برمى آمدند و راهى براى رسيدن به اين هدف مى جستند (42). منزه و متعالى است خدا از آنچه آنان مى گويند و بسيار بزرگتر از آن است (43). همه آسمانهاى هفتگانه و زمين و موجوداتى كه بين آنهاست همه او را منزه مى دارند، و اصولاهيچ موجودى نيست مگر آنكه با حمدش خداوند را منزه مى دارد ولى شما تسبيح آنها را نمىفهميد كه او همواره بردبار و آمرزنده است (44). و چون قرآن را مى خوانى ما ميان تو و ميان كسانى كه به روز جزا ايمان نمى آورندحجابى ساتر قرار مى دهيم (45). و بر دلهايشان پرده افكنيم تا از اينكه قرآن را بفهمند مانع شود، و نيز درگوشهايشان كرى و چون پروردگارت را به تنهائى در قرآن ياد مى كنى پشت مى كنندو مى روند (46). ما بهتر مى دانيم كه غرض ايشان از اينكه مى آيند قرآن خواندن تو را بشنوند چيست ؟ ونيز بهتر مى دانيم كه پس از شنيدن آهسته با هم چه مى گويند، ستمكاران مى گويند: جزاز مردى جادو شده پيروى نمى كنيد (47). ببين چگونه برايت مثل ها مى زنند گمراه شده اند و ديگر راهى پيدا نمى كنند (48). و (نيز) گفتند: آيا بعد از آنكه استخوان شديم و پوسيده گشتيم دو مرتبه به خلقتى ازنو زنده مى شويم (49). بگو (استخوان كه سهل است ) اگر سنگ و آهن و يا هر چه كه به نظرتان سخت تر از آننيست بوده باشيد نمى توانيد جلو بعث خداى را بگيريد (50). دوباره مى پرسند چه كسى ما را برمى گرداند؟ بگو همان كه باراول خلقتان كرد اين دفعه سرهايشان را به عنوان مسخره كردن برايت تكان مى دهند، و مىگويند: اين چه وقت خواهد بود؟ بگو شايد نزديك باشد (51). و آن روزى است كه شما را صدا مى زنند و شما در حالى كه حمد خدا مى گوئيد آن دعوترا اجابت مى كنيد. و به نظرتان چنين مى آيد كه جز چند ساعتى نيارميده ايد (52). و به بندگانم بگو سخنى كه بهتر است بگوئيد، چون شيطان مى خواهد ميان آنانكدورت بيفكند كه شيطان براى انسان دشمنى آشكار است (53). پروردگارتان شما را بهتر مى شناسد اگر بخواهد به شما رحم مى كند، و يا اگربخواهد عذابتان مى كند، و ما تو را نفرستاده ايم كهوكيل ايشان باشى (54). و پروردگارتان داناتر به هر كسى است كه در آسمانها و زمين است و ما بعضى پيامبران را بر بعضى ديگر برترى داديم و به داوود زبور داديم (55). بيان آيات در اين آيات مساءله توحيد و سرزنش مشركين دنبال شده است كه چگونه خدايانى براىخود درست كرده اند، و ملائكه كرام را زنانى پنداشته اند، و چگونه با آمدن قرآن و ادلهتوحيد آن ، باز هم متنبه نشده و آيات قرآنى را نمى فهمند، و در عوض فرستاده ما را ومساءله بعث و نشور را مسخره مى كنند، و سخنان زشتى در باره خدا مى گويند، و همچنينمطالبى ديگر.
افاصفيكم ربّكم بالبنين و اتّخذ من الملئكة اناثا انّكم لتقولون قولا عظيما
|
كلمه (اصفاء) به معناى اخلاص است ، در مجمع البيان گفته است : وقتى مى گوئى(اصفيت فلانا بالشّى ء) معنايش اين است كه من فلانى را نسبت به فلان چيز مقدم برخود داشتم ). اين آيه خطاب به آن دسته از مشركين است كه مى گفتند: ملائكه دختران خدا هستند، و يابعضى از ملائكه دختران اويند، استفهامى كه در آن شده استفهام انكارى است ، و اگر بهجاى (بنات - دختران ) كلمه (اناث - زنان ) را آورد از اين جهت بود كه ايشان جنسزن را پست مى دانستند. و معناى آيه اين است كه وقتى خداى سبحان پروردگار شما باشد،و پروردگار ديگرى نداشته باشيد و او همان كسى باشد كه اختياردار هر چيزى است آنوقت آيا جا دارد كه بگوئيد شما را بر خودش مقدم داشته و به شما پسر داده و از جنساولاد، جز دختران نصيب خود نكرده است ؟! و ملائكه را كه بهخيال شما از جنس زنانند به خود اختصاص داده ؟ راستى حرف بزرگى مى زنيد كهتبعات و آثار سوء آن بسيار بزرگ است . تصريف آيات (تنوع بيان و احتجاج ) به منظور متذكر شدن شنوندگان
و لقد صرّفنا فى هذا القرآن ليذّكّروا و ما يزيدهم الا نفورا
|
در مفردات مى گويد كلمه : (صرف ) به معناى برگرداندن چيزى است از حالى بهحالى ، و يا عوض كردن آن با غير آن است ، كلمه (تصريف ) نيز به همين معنا است ،با اين تفاوت كه تصريف علاوه بر آنچه كه صرف آن را افاده مى كند تكثير را هم مىرساند، و بيشتر در جائى به كار مى رود كه در مورد گرداندن و تغيير دادن چيزى استاز حالى به حالى و يا از امرى به امرى ، و معناى (تصريف الرياح ) به معناى حركتدادن و گرداندن بادها است از حالى به حالى ، و همچنين در جمله (و صرّفنا الايات ) وجمله (و صرّفنا فيه من الوعيد) و نيز از اين باب است تصريف كلام و تصريف درهم . و نيز در معناى (نفور) گفته است (نفر) هم به معناى تنفّر شديد از چيزى است و همبه سوى چيزى مانند (فزع ) كه هم به معناى ترس از چيزى است و هم به سوىچيزى ، پس وقتى گفته مى شود: (ما زادهم الا نفورا) و يا (ما يزيدهم الا نفورا)معناى فوق مورد نظر است . پس به شهادت سياق معناى جمله (و لقد صرّفنا فى هذا القرآن ليذّكرّوا) اين خواهدشد كه قسم مى خورم به تحقيق گفتار در پيرامون مساءله توحيد و نفى شريك را در اينآيه قرآن چند جور عوض كرديم هر بار با بيان ديگرى غير از بيانقبل احتجاج نموديم ، هر دفعه لحن آن را عوض كرديم ، عبارتها عوض شد بيانها مختلفگرديد بلكه اينها به فكر بيفتند، و متذكر شوند، و حق بر ايشان روشن شود. (و ما يزيدهم الا نفورا) - يعنى اين عوض كردنها سرانجام اثرى جز روى گردانىبيشتر از اين راهنمائى ها اثرى نبخشيد. در اين آيه شريفه التفاتى به كار رفته ،اول سياق كلام سياق خطاب بود بعدا موضع غيبت به خود گرفت تا اين معنا را بفهماندكه اينان بعد از آنكه كارشان بدينجا كشيد ديگرقابل خطاب و تكلم نيستند. با اينكه ثمره تصريف آيات ازدياد نفرت كفار بوده ،حكمتنزول آيات چه بوده است ؟ در مجمع البيان مى گويد: (اگر بگوئى وقتى خدا مى دانست كه ثمره تصريف آياتهمان زياد شدن نفرت مردم است ، ديگر چرا اين آيات رانازل كرد و حكمت آن چه بود؟). بعضى در پاسخ اين اشكال گفته اند كه حكمتش اين بوده كه حجت را برطرف تمام نمودهو در اظهار دلائل و فراهم نمودن زمينه براى تكليف ، جاى عذرى باقى نگذارد، علاوه براين نازل شدن و نشدنش نسبت به همه مساوى نبود، بلكه براى عده اى فرق داشت زيراعده اى با نازل شدن اين آيات اصلاح مى شوند، همينها هم كه از ايمان فرار مى كنندفسادهاى بزرگترى را به راه مى انداختند، پس حكمت اقتضا كرد كه اين معانى در همينآيات نازل شود، و اگر موقع ديدن آيات و دلائل ، نفور خود را زياد كردند از اين جهتبود كه آنها اين آيات را شبهه و حيله مى پنداشتند، و نمى توانستند در باره آنها درستفكر كنند . و اينكه گفت (همينها هم كه از ايمان فرار مى كنند فسادهاى بزرگترى به راه مىانداختند) بى اشكال نيست ، زيرا زياد شدن نفور ايشان ايشان را به جحود و لجبازى ودشمن با حق و جلوگيرى از پيشرفت آن ، وادار مى كرد و در باب دعوت چه فسادى بزرگتراز اين !. و ليكن اين را هم بايد دانست كه كفر و لجبازى و نفور از حق ، و دشمنى با آن ، همينطوركه صاحبان خود را آزار نموده و ايشان را به هلاكت سوق مى دهد به همان اندازه به نفعصاحبان ايمان و راضيان از رضاى خدا و تسليم شدگان در برابر حق تمام مى شود،زيرا اگر براى اين صفات نيك و خصال ستوده مقابلهائى پيدا نمى شد واقعيت قدر آنهامعلوم نمى گرديد (دقت فرمائيد) پس حكمت اقتضا مى كرد كه حجت تمام شود، و همچنين درتماميت خود رو به ازدياد رود تا از افراد شقى تمامى آن شقاوتى را كه در طاقت و وسعش هست بيرون افكنده و افراد سعيد هم با مساعى مختلف خود درجاتىمقابل دركات اشقياء طى كنند همچنانكه فرمود: (كلاّ نمدّ هولاء و هولاء من عطاء ربّك و ماكان عطاء ربّك محظورا) (آيه 20 همين سوره ). احتجاجى با مشركين در نفى شريك براىخداوندمتعال
قل لو كان معه آلهة كما يقولون اذا لابتغوا الى ذى العرش سبيلا
|
باز هم از خطاب ايشان اعراض نموده خطاب را متوجهرسول خود نمود، و دستور داد كه با ايشان همكلام شود، و در امر توحيد و شرك نورزيدنبا ايشان گفتگو كند و چون ايشان معتقد به خدايانى غير از خداى تعالى بودند كه هريك بر حسب اختلاف درجات شان جهات مختلف عالم را تدبير مى كنند، يكى اله و ربّآسمان ، ديگرى اله و ربّ زمين ، سومى خداى جنگ و چهارمى خداى قريش و همچنين خدايانديگر... و نيز چون اين خدايان را شريكهاى خدا در تدبير عالم مى دانستند قهرا بايد براى هر يكاز آنها بر حسب ربوبيتشان سهمى از ملك قائل مى شدند، و با اينكه ملك از توابع خلقتاست كه به اعتراف خود ايشان مختص به خداى سبحان است ، ناگزير بايد بگويند غيرخدا هم مالك مى شود، و وقتى خدايان ديگر را مالك دانستند ناگزيرند آنها را به جنگ باخدا هم روانه كنند، چون علاقه به ملك غريزى هر مالكى است ، و هر صاحب قدرت وسلطنتى قدرت و سلطنت خود را دوست مى دارد، و قهرا هر يك از خداها نيز مى خواهند كه باخدا در ملكش منازعه نموده و ملك خداى را از دستش بگيرند و خود به تنهائى مالك باشند،و عزت و هيمنه سلطنت مختص به او گردد (تعالى اللّه عن ذلك ). پس خلاصه احتجاج اين است كه اگر آنطور كه شما پنداشته ايد با خداى تعالى اللّهديگرى هم وجود مى داشت آن وقت ممكن مى شد كه كسى غير خدا چيزى از ملك خدا به چنگآورد، هر چند كه ملكيت از لوازم ذات فياض خداوندى است ، كه وجود هر چيز از افاضات اواست ، آن وقت به طور قهر، خدايان در مقام نزاع با خدا برمى آمدند، چون ملك دوستى وسلطنت خواهى امرى است ارتكازى در تمامى موجودات و همين علاقه به ملكيت آلهه او را وادارمى كرد تا ملك خداى را از كفش بيرون كرده و او را از عرش خود به زير بكشند، و روزبه روز به ملكيت خود بيفزايند حال به كداميك از اين حرفها ملتزم مى شوند؟ (تعالىاللّه عن ذلك ). پس اينكه فرمود: (اذا لابتغوا الى ذى العرش سبيلا) معنايش اين است كه در جستجوىراهى هستند كه باشد به خدا دست يابند، و بر او و ملك و سلطنت او غالب شوند، و تعبيراز خدا به عبارت (ذى العرش ) براى اين بود كه بفهماند اگر در جستجوى راه بهسوى خدا هستند براى اين است كه خدا داراى عرش است مى خواهند عرش او را بگيرند و برآن تكيه زنند. از اينجا معلوم مى شود اينكه بعضى گفته اند استدلالى كه در آيه شده نظيراستدلال در آيه (لو كان فيهما آلهة الا اللّه لفسدتا) است حرف صحيحى نيست . زيرا مقدمات استدلال در اين دو آيه با هم مختلف است ، هر چند هر دو نفى شريك را اثباتمى كند، و ليكن آيه مورد بحث ، از اين راه شريك را براى خدا نفى مى كند كه اگرشركاء ديگرى در كار بودند حتما در مقام غلبه بر خدا وتسخير عرش او برمى آمدند، وملك و سلطنت او را مى گرفتند. و در سوره انبياء از اين راه نفى مى كند كه اصلا بودن شريك مايه اختلاف در تدبير مىشد، و اين نيز منجر به فساد نظام مى گرديد، هر چند در مقام غلبه بر خداى تعالى همبرنيايند، پس حق مطلب اين است كه دليل در آيه مورد بحث غير از دليلى است كه در آنآيه است ، آيه اى كه از نظر استدلال نزديك به آيه سوره انبياء است ، آيه (اذا لذهب كلّاله بما خلق و لعلا بعضهم على بعض ) مى باشد. و همچنين معلوم مى شود اين تفسير هم كه از بعضى از قدماى مفسريننقل شده كه گفته اند (مراد از جستجوى راهى به سوى خداى ذى العرش اين است كه راهىبه او پيدا كنند تا مقرب درگاه او شوند) نيز صحيح نيست ، و چنانچه بخواهيم آن راتوجيه نموده و بگوئيم (اگر با خدا خدايان ديگر مى بود آنطور كه مشركين پنداشتهاند، حتما آن خدايان در مقام تقرب به خداى تعالى بر مى آمدند ، چون مى دانستند كه او مافوق ايشان است ، و كسى كه محتاج به ما فوق خود باشد اله و خدا نيست و الوهيت بااحتياج و زير دستى نمى سازد) راه بيهوده اى پيموده ايم . زيرا سياق خود بر خلاف آن شهادت مى دهد، اولا اينكه خدا را به وصف (ذى العرش )توصيف مى كند و اين شاهد گويائى است بر اينكه مى خواهد بفهماند آنچه مشركين درباره خدا خيال كرده اند با ساحت كبريائى و عظمت او نمى سازد، و ثانيا دنبالش فرموده :(سبحانه و تعالى عما يقولون ) كه اين نيز مى رساند كه اعتقاد مشركين محذوربزرگى در بر دارد كه ساحت عظمت خدا آن راتحمل نمى كند ، و آن اين است كه ملك خدا در معرض تهاجم غير قرار بگيرد، و اصولا ملكشملكى باشد كه به حسب طبع قابل سلب بوده و انتقالش به غير، ممكن باشد.
سبحانه و تعالى عمّا يقولون علوا كبيرا
|
كلمه (تعالى ) به معناى نهايت درجه علو است ، و به همين جهتمفعول مطلق يعنى (علوا) با وصف (كبيرا) توصيف شده ، و به كلام معناى (تعالىتعاليا) داده ، اين آيه خداى تعالى را از آنچه كه مشركين در باره اش گفته اند وخدايان ديگرى در مقابل او پنداشته اند و ملك او راقابل زوال دانسته اند منزه مى دارد.
تسبّح له السّموات السّبع و الارض و من فيهنّ و ان من شى ء الا يسّبّح بحمده و لكن لاتفقهون تسبيحهم ....
|
|
|
|
|
|
|
|
|