بدان كه: آوازه شهرت و علاج آن چون معالجه ساير امراض نفسانيه مركب است ازعلمى و عملى.اما معالجه علمى آن است كه: اولا بدان كه: استحقاق بزرگى و حكومتو فرمانفرمايى و سلطنت و اجلال و سرورى و علو و برترى، مختص ذات پاكمالك الملوك است كه نقص و زوال را در ساحت جلال و كبريائيش راه نه، و هيچپادشاه ذوى الاقتدر را از «اقتفاء» (17) فرمانش مجال تمرد نيست.
خيال نظر خالى از راه اوزگردندگى دور خرگاه او
نبارد هوا تا نگويد ببارزمين ناورد تا نگويد بيار
كه را زهره آنكه از بيم اوگشايد زبان جز به تسليم او
واحدى از بندگان را در اين صفتحقى و نصيبى نه، و بنده را جز ذلت و فروتنى،سزاوار و لايق نيست.آرى: كسى را كه ابتداى او نطفه قذره و آخر او جيفه گنديده استبا جاه و رياست چكار، و او را با سرورى و برترى چه رجوع؟!
پادشاهى نيستتبر ريش خودپادشاهى چون كنى بر نيك و بد
بىمراد تو شود ريشتسفيدشرمدار از ريش خود اى كج اميد
پس تفكر كن كه: نهايت فايده جاه و رياست، و ثمره اقتدا و شهرت در صورتى كهاز همه آفات خالى باشد تا هنگام مردن است.و به واسطه مرگ، همه رياستها زايل، وهمه منصبها منقطع مىگردد.و خود ظاهر است كه: جاه و رياستى كه در اندك زمانىبه باد فنا رود عاقل به آن خرسند نمىگردد.
ملك را تو ملك غرب و شرق گيرچون نمىماند تو آن را برق گير
مملكت كان مىنماند جاوداناى دلتخفته تو آن را خواب دان
پس اگر فى المثل، اسكندر زمان و پادشاه ملك جهان باشى از كران تا كران حكمتجارى، و به ايران و توران، امرت نافذ و سارى باشد، كلاه سروريتبر سپهر سايد وقبه خرگاهتبا مهر و ماه برابرى نمايد.كوكبه عزتت ديده كواكب افلاك را خيره سازد و «طنين طنطنه» (18) حشمتت در نه گنبد «سپهر دوار» (19) پيچد.چون آفتاب حياتتبه مغرب ممات رسد و خار نيستى به دامن هستيت در آويزد و برگ بقا از نخل عمرت به تندباد فنافرو ريزد.منادى پروردگار نداى الرحيل در دهد.مسافر روح عزيزت بار سفر آخرتببندد.و ناله حسرت از دل پردردت برآيد.و عرق سرد از جبينت فرو ريزد.و دلپرحسرتت همه علايق را ترك گويد خواهى نخواهى رشته الفت ميان تو و فرزندانتگسيخته گردد.و تخت دولتبه تخته تابوت مبدل شود.بستر خاكت عوض جامه خوابمخمل گردد.و از ايوان زر اندودت به تنگناى لحد درآورند.و نيم خشتى به جاى بالش «زرتار» (20) در زير سرت نهند.آن همه جبروت و عظمت و جاه و حشمت چه فايده بهحالتخواهد رسانيد؟ ! مشهور است كه: اسكندر ذوالقرنين در هنگام رحيل، وصيت كرد تا دو دست او رااز تابوت بيرون گذارند تا عالميان بالعيان ببينند كه با آن همه ملك و مال با دست تهى ازكوچگاه دنيا به منزلگاه آخرت رفت.
منه دل بر جهان كاين يار ناكسوفادارى نخواهد كرد با كس
چه بخشد مر تو را اين سفله ايامكه از تو باز بستانند سرانجام
ببين قارون چه ديد از گنج دنيانيرزد گنج دنيا رنج دنيا
بسا پيكر كه گفتى آهنيناندبه صد خوارى كنون زير زميناند
گر اندام زمين را بازجوئىهمه اندام خوبان است گوئى
كه مىداند كه اين دير كهن سالچو مدت دارد و چون بودش احوال
اگر با اين كهن گرك خشن پوستبه صد سوگند چون يوسف شوى دوست
لباست را چنان بر گاو بنددكه گريد چشمى و چشميتخندد
روزى هارون الرشيد بهلول عاقل ديوانهنما را در رهگذرى ديد كه بر اسبنى سوارشده و با كودكان بازى مىكرد.هارون پيش رفته سلام كرد و التماس پندى نمود.بهلولگفت: «ايها الامير هذه قصورهم و هذه قبورهم» .يعنى: ملاحظه قصرها و عمارتهاىپادشاهان گذشته و ديدن قبرهاى ايشان تو را پندى است كافى، در آنها نظر كن و عبرتگير كه ايشان هم از ابناى جنس تو بودهاند و عمرى در اين قصرها بساط عيش و عشرتگسترده اكنون در اين گورهاى پر مار و مور خفته و خاك حسرت و ندامتبر سركردهاند، فرداست كه بر تو نيز اين ماجرا خواهد رفت.
اينكه در شهنامهها آوردهاندرستم و روئينه تن اسفنديار
تا بدانند اين خداوندان ملككز پس خلق است دنيا يادگار
اين همه رفتند ما اى «شوخ چشم» (21) هيچ نگرفتيم از ايشان اعتبار
دير و زود اين شخص و شكل نازنينخاك خواهد بودن و خاكش غبار
گل بخواهد چيد بىشك باغبانور نچيند خود فرو ريزد زباد
اى كه دستت مىرسد كارى بكنپيش از آن كز تو نيايد هيچ كار
پس اى جان برادر! ساعتى در پيش آمد احوال خود تاملى كن و زمانى بر احوالگذشتگان نظرى افكن.از عينك دورنماى هر استخوان پژمرده، پيش آمد احوال خودتوانى ديد.و انگشتبر لب هر كله پوسيده زنى سرنوشتخود را خواهى شنيد.فرض كنكه: همه عالم سر بر خط فرمان تو نهاده و دست اطاعت و فرمانبرى به تو داده، تامل كنكه بعد از چند سال، ديگر نه از تو اثرى خواهد بود و نه از ايشان خبرى، و حال تو چونحال كسانى خواهد بود كه پنجاه سال پيش از اين بودند.امرا و وزرا بر در ايشانصف اطاعت زده، و رعايا و زيردستانسر بر خط فرمان ايشان نهاده بودند، و حال، اصلااز ايشان نشانى نيست.و تو از ايشان جز حكايت نمىشنوى.پس چنان تصور كن كهپنجاه سال ديگر از زمان تو گذشتحال تو نيز چون حال ايشان خواهد بود و آيندگانحكايات تو را خواهند گفت و شنود.تا چشم برهم زنى اين پنجاه سال رفته و ايام توسرآمده و نام و نشانت از صفحه روزگار برافتاده.
دريغا كه بىما بسى روزگاربرويد گل و بشكفد نوبهار
بسى تير و دى ماه و ارديبهشتبيايد كه ما خاك باشيم و خشت
تفرج كنان بر هوا و هوسگذشتيم بر خاك بسيار كس
كسانيكه از ما به غيب اندرندبيايند و بر خاك ما بگذرند
چرا دل بر اين كاروانگه نهيمكه ياران برفتند و ما بر رهيم
پس از ما همى گل دهد بوستاننشينند با همدگر دوستان
بساطى چه بايد بر آراستنكز و ناگزير استبرخاستن
و چون از تفكر احوال آينده صاحبان جاه و منصب پرداختى لحظهاى تامل كن درگرفتارى آنها در عين عزت، و به غم و غصه ايشان در حال رياست نظر نماى و ببين كه:
ارباب جاه و اقتدار در اغلب اوقات خالى از همى و غمى نيستند، دايم هدف تير آزارمعاندان، و از ذلت و عزل خود هراسان.بلكه پر ظاهر است كه: عيش و فراغت وخوشدلى و استراحت، با مشغله و دردسر رياست جمع نمىشود.صاحب منصب بيچارههر لحظه دامن خاطرش در چنگ فكر باطلى، و هر ساعتى گريبان حواسش گرفتار پنجه امر مشكلى.هردمى با دشمنى در «جوال» ، (22) و هر نفسى از زخم ناكسى سينه او از غصهمالامال.گاهى در فكر مواجب نوكر و غلام، و زمانى در پختن سوداهاى خامروزگارش به تملق و خوش آمدگوئى بىسر پايان به سر مىرسد.و عمرش به نفاق با اين وآن به انجام مىآيد.نه او را در شب خواب، و نه در روز، عيش و استراحت.
اگر دو گاو به دست آورى و مزرعهاىيكى امير و يكى را وزير نام كنى
بدان قدر چو كفاف معاش تو نشودروى و نان جوى از يهود وام كنى
هزار بار از آن بهتر پى خدمتكمر ببندى و بر ناكسى سلام كنى
و خود اين معنى ظاهر و روشن است كه: كسى را كه روزگار به اين نحو بايد گذشتچه گل شادمانى از شاخسار زندگانى تواند چيد؟ ! و چه ميوه عيش و طرب از درخت جاهو منصب تواند چشيد؟ ! آرى: چنان كه من مىدانم او هر نفس عشرتش با چندين غبار كدورت برانگيخته، وهر قهقهه خندهاش با هاىهاى گريه آميخته.اى جان من! خود بگوى كه با اين همهپاس منصب داشتن، خواب راحت چون ميسر شود؟ و انصاف بده با اين همه بر سرجاه و دولت لرزيدن، قرار و آرام چگونه دست دهد؟ خود مكرر از كسانى كه درنهايت مرتبه بزرگى و جاه بودهاند و بر ديگران به آن رشك مىبردهاند كه به يك لقمهنان جوى و جامه كهنه يا نوى و كلبه فقيرانه و عيش درويشانه حسرت مىبردهاند و ازتمناى او آه سرد از دل پردرد مىكشيدهاند ديده و شنيدهام.
آرى:
دو قرص نان، اگر از گندم استيا از جودوتاى جامه، گراز كهنه استيا از نو
چهار گوشه ديوار خود به خاطر جمعكه كس نگويد از اينجاى خيز و آنجا رو
هزار بار نكوتر به نزد دانايانز فر مملكت كيقباد و كيخسرو
القصه، تا مهم منصب برقرار است، به اين همه محنت و بلا گرفتار است، و چوناوضاع روزگارش منقلب گرديد و دستحادثات زمانه از سرير دولتش فرو كشيد چهناخوشيها كه از ابناى زمان نمىبيند! و چه گلهاى مكافات كه از خارستان اعمال خودنمىچيند! به جهت دو دينار حرامى كه در ايام منصب گرفته با فرومايه دست و گريبانمىشود.و زمانى به پاداش رنجانيدن بيچارهاى دل سياهش به خار دشنام اراذل و اوباش، مجروح مىگردد.و نقد و جنس به سالها اندوختهاش در دو سه روز به تاراج حادثاتمىرود.و خانه و املاك از مال حرام پرداختهاش در اندك وقتى به ديگران منتقلمىشود.
آنچه ديدى برقرار خود نماندو انچه بينى هم نماند برقرار
مجملا طالب جاه و جلال و شيفته مناصب سريع الزوال را در هيچ حالى از احوال،آسايشى نيست، زيرا تا به مطلب نرسيده و هنوز پاى به مسند منصب ننهاده چه جانها كهدر طلبش مىكند.و چه رنجها كه در جستجويش مىبرد.و چون مقصود به حصولپيوست و در پيشگاه جاه و منصب نشست، روز و شب به دردسرهاى جانكاه دركار، وصبح و شام در چهار موجه شغلهاى بىحاصل، مضطرب و بىقرار.دل ويرانش هر لحظهدر كشاكش آزارى، و خاطر پريشانش هردم در زير بارى.هر صداى حلقه كه به گوششمىرسد هوش از سرش مىبايد.و از شنيدن آواز پاى هر چوبدار بىاعتبارى دل دربرش مىتپد.و چون قلم معزولى بر رقم منصبش كشيده شد و هاى و هوى جلال وعزتش فرونشستبه مرگ خود راضى، و ملازم خانه ملا و قاضى مىگردد.و تا زندهاستبه اين جان كندن، و چون دست و پايش به رسن اجل بسته شد اول حساب و ابتداىسؤال و جواب است.نمىدانم اين بيچاره، از غم و محنت، كى آسوده خواهد گرديد.وسر شوريدهاش چه وقتبه بالين استراحتخواهد رسيد؟ ! زنده است ولى ز زندگانيش مپرس.
و اين همه مفاسد از محبت جاه و منصب حاصل است.آرى:
جان كه از دنباله زاغان رودزاغ، او را سوى گورستان برد
هين مدو اندر پى نفس چو زاغگو به گورستان برد نه سوى باغ
گر روى رو در پى عنقاى دلسوى قاف (23) و مسجد اقصاى دل
و بعد از اين همه، تامل كن در آنچه به سبب جاه و منصب چند روزه دنياى فانى ازآن محروم مىمانى از سعادت ابدى و پادشاهى سرمدى و نعمتهايى كه هيچ گوشىنشنيده و هيچ چشمى نديده و به هيچ خاطرى خطور نكرده.
سليمان ابن داود - عليهما السلام - كه پيغمبر جليل الشان و از معصيت و گناه معصومبود و ذرهاى از فرمان الهى تجاوز نكرد و طرفة العينى غبار معصيتبه خاطر مباركشننشست و با وجود سلطنت كذايى، از رنج دستخويش معاش خود را گذرانيد و كامخود را به لذات دنيا نيالود، با وجود اين، در اخبار رسيده است كه: پانصد سال آن عالم كه هر روزى از آن مقابل هزار سال اين دنيا استبعد از ساير پيغمبران قدم در بهشتخواهد گذاشت.پس چگونه خواهد بود حال كسانى كه مايه جاه و منصبشان عصيانپروردگار، و ثمره رياستشان آزردن دلهاى بندگان آفريدگار است؟ ! پس، زهى احمق و نادان كسى كه به جهت رياست و هميه دو سه روزه دنياى ناپايدارو دولت اين خسيسه سراى ناهنجار و سست، از سلطنت عظمى و دولت كبرى دستبرداشته، نفس قدسيه خود را كه زاده عالم قدس و پرورده دايه انس عزيز مصر و يوسفكنعان و سعادت است در چاه ظلمانى هوا و هوس، خاك نشين سازد.و او را در زندانالم به صد هزار غصه و غم مبتلا سازد.آرى: از حقيقتخود غافلى و به مرتبه خود جاهل.
مانده تو محبوس در اين قعر چاهو اندرون تو سليمان با سپاه
گر نيايى از پى شكر و گلهدر زمين و چرخ افتد زلزله
هر دمت صد نامه صد پيك از خدايارب از تو شصت لبيك از خدا
زنهار، زنهار، چنين عزيزى را به بازيچه ذليل مكن.و چنين يوسفى را به هرزه درزندان ميفكن.
تير را مشكن كه اين تير شهىستنيست پرتاب و ز شستت آگهىست
بوسه ده بر تير پيش شاه برتير خون آلود از خون تو تر
دريغ، اگر ديده هوشتبينا بودى غفلت از پيشتبرداشته شدى، به حقيقتخودآگاه گشتى و مرغ روح خود را شناختى.در گرفتارى او چه نالههاى زار كه از افكاربرآوردى.و در ماتم او چه اشكهاى حسرت از ديده بازديدى.آستين بر كون و مكانافشاندى، و گريبان خود چاك زدى.و با من دستبه دست دادى، و در كنجحسرتبا هم مىنشستيم و به اين ترانه دردناك، آواز به آواز هم مىداديم:
كاى دريغا مرغ خوش آواز مناى دريغا همدم و همراز من
اى دريغا مرغ خوش الحان منراح روح و روضه رضوان من
اى دريغا مرغ گريزان يافتمزود روى از روى او بر تافتم
اى دريغا نور ظلمتسوز مناى دريغا صبح روز افروز من
اى دريغا مرغ خوش پرواز منزانتها پريده تا آغاز من
طوطى من مرغ زيرك ساز منترجمان فكرت و اسرار من
طوطئى كايد ز وحى آواز اوپيش از آغاز وجود آغاز او
اى دريغا اى دريغا اى دريغكاين چنين ماهى نهان شد زير ميغ (24)
حكايتشاهزادهاى كه مىخواست داماد شود
چه شبيه است احوال اين گروه، به حال آن پادشاه زادهاى كه پدر خواست او راداماد كند، عروسى زيبا چهرهاى از دودمان اعاظم به «حباله» (25) نكاحش در آورد.چونتهيه اسباب عروس سرانجام شد خاص و عام را به دربار سلطنت «صلا» (26) زدند.و دراحسان و انعام بر روى عالميان گشودند.و بزرگ و كوچك، صف در صف زدند.
«وضيع» (27) و شريف در عيش و عشرت نشستند.شهر و بازار را آئين بستند.و در و ديوار راچراغان كردند.و آن عروس خورشيد سيما را به صد آراستگى به حجله خاص آوردند.
و كس به طلب داماد فرستادند از قضا داماد آن شب شراب بسيارى خورده چراغ عقل وهوشش مرده بود.در عالم مستى تنها از آن جمع بيرون رفته گذارش به گورستان مجوسافتاد، قانون مجوسان آن بود كه مردگان خود را در دخمه نهادندى و چراغى در پيش اوگذاردندى.شاهزاده با لباس سلطنتبه در دخمه رسيده روشنى چراغى ديد در عالممستى آن دخمه را حجله عروس تصور كرده به اندرون رفت.اتفاقا پير زالى مجوسى درآن نزديكى بود و هنوز جسدش از هم نپاشيده بود و آن پيره زال را در آن دخمه نهادهبودند.شاهزاده آن را عروس گمان كرده بلا تامل او را در آغوش كشيد و به رغبت تماملب بر لبش نهاد.و در آن وقتبدن او از هم متلاشى شده چرك و خونى كه در اندروناو مانده بود ظاهر شد.شاهزاده آن را عنبر و گلاب تصور كرده سر و صورت خود را بهآن مىآلود.و زمانى گونه خود را بر روى آن پيرزال مىنهاد.و تمام آن شب را به عيشچنين بسر برد.امرا و بزرگان و «حاجبان» ، (28) در طلبش به هر سو مىشتافتند چون صبحروشن شد و از نسيم صبا از مستى به هوش آمد خود را در چنان مقامى باگنده پيرىهم آغوش يافت و لباسهاى فاخره خود را به چرك و خون آلوده ديد از غايت نفرتنزديك به هلاكت رسيده و از شدت خجلت راضى بود كه به زمين فرو رود.در اينانديشه بود كه مبادا كسى بر حال او مطلع شود كه ناگاه پدر او با امراء و وزرا در رسيدندو او را در آن حال قبيح ديدند.
معالجه عملى حب جاه
و اما معالجه عملى حب جاه، آن است كه: گمنامى و گوشه نشينى را اختيار كنى و از مواضعى كه در آنجا مشهور هستى، و اهالى آن در صدد احترام تو هستند مسافرت وهجرت كنى و به مواضعى كه در آنجا گمنام باشى مسكن نمايى.و مجرد گوشه نشينى درخانه خود در آن شهرى كه مشهورى فايده نمىبخشد، بلكه غالب آن است كه: قبولعامه و حصول جاه از آن بيشتر حاصل شود.پس بسا كسان كه در شهر خود در خانهنشسته و در، بر روى خود بسته و از مردم كناره كرده و به اين سبب ميل دلها به ايشانبيشتر و آن بيچاره اين عمل را وسيله تحصيل جاه قرار داده و چنين مىداند كه تركدنيا كرده! هيهات، هيهات، فريب شيطان را خورده.نظر به قلب خود افكند كه اگراعتقاد مردم از او زايل شود و در مقام مذمت و بدگويى برآيند چگونه دل او متالممىگردد.و نفس او مضطرب مىشود.و در صدد چاره جويى او برمىآيد، بداند كه:
حب جاه او را برگوشه نشينى واداشته.
و عمده در علاج اين صفت، قطع طمع كردن است از مردم.و اين حاصل نمىشودمگر به قناعت، زيرا هر كه قناعت را پيشه خود كرد از مردم مستغنى مىشود.و چون ازايشان مستغنى شد دل او از ايشان فارغ مىگردد.و رد و قبول مردم در نظر او يكسانمىنمايد.بلكه هر كه از اهل معرفتباشد و او را طمعى به كسى نباشد مردم در نظر اوچون چهار پايان مىنمايند.
و از جمله معالجات عمليه حب جاه آنكه: از چيزى كه باعث زيادتى حب جاه وحرمت تو باشد احتراز كنى.و امورى را كه موجب سقوط وقع تو باشد مرتكب گردى،مادامى كه منجر به خلاف شرعى نشود.و بسيار در اخبار و آثارى كه در مذمت جاهرسيده تتبع نمايى.و فوايد ضد آن را كه گمنامى و «خمول» (29) استبه نظر در آورى.
فصل: شرافت گمنامى و بىاعتبارى
بدان كه: ضد حب جاه و شهرت - چنان كه اشاره به آن شد - محبت گمنامى وبىاعتبارى خود در نظر مردم است.و آن شعبهاى است از زهد.و از جمله صفات حسنهمؤمنين و خصال پسنديده مقربين است.
از حضرت رسول - صلى الله عليه و آله - مروى است كه فرمودند: «به درستى كه خدادوست دارد پرهيزكاران گمنام پوشيده و پنهان را، كه چون غايب شوند كسىجستجوى ايشان نكند.و هرگاه حاضر شوند كسى ايشان را نشناسد.دلهايشان چراغهاىهدايت، كه باعث نجات ديگران از ظلمت مىشود» . (30)
و فرمودند: «بسا صاحب دو جامه كهنه كه كسى اعتنايى به او نمىكند كه اگر خدا راقسم دهد قسم او را رد نمىكند.و چون گويد: خدايا مرا بهشت عطا كن به او عطامىفرمايد، و ليكن از دنيا هيچ چيز به او ندهد» . (31)
و نيز از آن سرور مروى است كه: «اهل بهشت كسانى هستند ژوليده مو وغبار آلوده، كه بجز دو جامه كهنه ندارند.و كسى اعتنا به ايشان نمىكند.اگر در در خانهامرا اذن دخول طلبند اذن نمىيابند.و چون از براى خود زنى خطبه كنند كسى قبولنكند و خطبه ايشان را اجابت ننمايد.و چون سخن گويند به سخن ايشان گوش ندارند.
خواهشهاى ايشان در سينههايشان مانده و حاجتهايشان برنيامده.اگر نور ايشان را درميان اهل قيامت قسمت كنى همه را فروگيرد» . (32)
تهىدست مردان پر حوصلهبيابان نوردان بىقافله
كشيده قلم بر سر نام خويشنهاده قدم بر سر كام خويش
به سر وقتشان خلق كى ره برندكه چون «آب حيوان» (33) به ظلمت درند
و نيز فرمودند كه: «خداى - تعالى - مىفرمايد: پر نفعترين دوستان من، بنده مؤمنىاستخفيف المؤونه، كه از نماز خود لذت يابد.و عبادت پروردگار خود را نيكوبه جا آورد.و در پنهان و آشكار خدا را عبادت كند.و اسم او در ميان مردمان گم باشد. و انگشتنماى ايشان نباشد، و بر اين صبر كند.مرگ به او روى آورد در حالتى كهميراث او اندك باشد، و گريه كنندگان بر او كم باشند» . (34)
در بعضى اخبار وارد شده است كه: «پروردگار عالم در مقام منتبر بعضى از بندگانخود مىفرمايد كه: آيا انعام بر تو نكردم؟ آيا تو را از مردم پوشيده نداشتم؟ آيا نام تو رااز ميان مردم كم نكردم؟» . (35)
بلى: چه نعمتى از اين بالاتر كه كسى خداى خود را بشناسد و به قليلى از دنيا قناعتكند.نه كسى را شناسد و نه كسى او را.چون شب در آيد بعد از اداى واجب خود به امنو استراحتبخوابد.و چون روز داخل شود بعد از گزاردن حق پروردگار، بهخاطر جمع به شغل خود پردازد.
مگو جاهى از سلطنتبيش نيستكه ايمن تر از ملك درويش نيست
گدا را چو حاصل شود نان شامچنان خوش بخسبد كه سلطان شام
و از اين جهتبود كه اكابر دين، و سلف صالحين، كنج تنهايى را برگزيده و درآمد و شد خلق را بر روى خود بسته و روى همتبه طلب پادشاهى كشور قناعت آوردهبزرگى و شكوه ارباب منصب و جاه در نظرشان چون كاه، و تخت و تاج صاحبان سريردر نزد ايشان حكم گياهى داشت.و زبان حالشان به اين مقال گويا:
ملك دنيا تنپرستان را حلالما غلام ملك عشق بى زوال
احمقان سرور شدستند و زبيمعاقلان سرها كشيده برگليم
حكايت فرزند گمنام هارون الرشيد
آوردهاند كه: هارون الرشيد را كه پادشاه روى زمين بود پسرى بود كه گوهر پاك ازصلب آن ناپاك چون مرواريد از درياى تلخ و شور ظاهر گشته و آستين بىنيازى برملك و مال افشانده و پشتپاى بر تخت و تاج زده و جامه كرباس كهنه پوشيدى و بهقرص نان جوى روزه خود را گشودى.روزى پدرش در مقامى نشسته بود وزرا و اكابرو اعيان در خدمت، كمر بندگى بسته، و هر يك در مقام خود نشسته بودند كه آن پسر باجامه كهنه و وضع خفيف از آن موضع گذر نمود.جمعى از حضار با هم گفتند: كه اينپسر، سر امير را در ميان پادشاهان به ننگ فرو برده، مىبايد امير او را از اين وضع ناپسند منع نمايد.
اين گفت و شنود به گوش هارون رسيد، پسر را طلبيد و از روى مهربانى زبان بهنصيحت او گشود.آن جوان گفت: اى پدر! عزت دنيا را ديدم و شيرينى دنيا را چشيدم،توقع من آن است كه: مرا به حال خود گذارى كه به كار خود پردازم و توشه راه آخرترا سازم.مرا با دنياى فانى چكار و از درخت دولت و پادشاهى مرا چه ثمر.هارون قبولنكرد و اشاره به وزير خود كرد تا فرمان ايالت مصر و حدود آن را به نام نامى او نويسد.
پسر گفت: اى پدر! دست از من بدار و الا ترك شهر و ديار كنم.هارون گفت: اىفرزند! مرا طاقت فراق تو نيست، اگر تو ترك وطن گويى، مرا روزگار بىتو چگونهخواهد گذشت؟ ! گفت: اى پدر! ترا فرزندان ديگر هست كه دل خود را به ايشان شادكنى و اگر من ترك خداوند خود گويم كسى مرا جاى او نتواند بود، كه او را بدلى نيست.
آخر الامر پس ديد كه: پدر دست از او بر نمىدارد نيمه شبى خدم و حشم را غافلكرده از دار الخلافه فرار، تا بصره هيچ جا قرار نگرفت.و بجز قرآنى از مال دنيا هيچنداشت.و در بصره مزدورى كردى و در ايام هفته بجز روز شنبه كار نكردى.يك درهمو «دانگ» (36) اجرت گرفتى و در ايام هفته بدان معاش نمودى.
ابو عامر بصرى گويد: ديوار باغ من افتاده بود، به طلب مزدورى كه گل كارى كند، ازخانه بيرون آمدم، جوان زيبارويى را ديدم كه آثار بزرگى از او ظاهر، و بيل و زنبيلى درپيش خود نهاده، تلاوت قرآن مىكند.گفتم: اى پسر! مزدورى مىكنى؟ گفت: چرانكنم كه از براى كاركردن آفريده شدهام.بگو مرا چه كار خواهى فرمود؟ گفتم: گل كارى.گفت: به اين شرط مىآيم كه يك درهم و دانگى به من اجرت دهى، و وقتنماز رخصت فرمايى.قبول كردم و وى را بر سر كار آوردم.چو شام آمد، ديدم كار دهمرد كرده بود و دو درهم از كيسه بيرون آوردم كه به وى دهم قبول نكرد و همان يكدرهم و دانك را گرفته و رفت.
روزى ديگر، باز به طلب او به بازار رفتم او را نيافتم احوال پرسيدم گفتند: غير شنبهكار نمىكند.كار خود را به تعويق انداختم تا شنبه شد.چون روز شنبه به بازار آمدم،همچنان وى را مشغول قرآن خواندن ديدم، سلام كردم، و او را به مزدورى خواستم اورا برداشته به سر كار آوردم و خود رفته از دور ملاحظه كردم، گويا از عالم غيب او راكمك مىكردند.چون شب شد، خواستم وى را سه درهم دهم، قبول نكرد و همان يكدرهم و دانگ را گرفته و رفت.
شنبه سوم، باز به طلب او به بازار رفتم او را نيافتم از احوال او پرسيدم؟ گفتند: سه روز است كه در خرابهاى بيمار افتاده.شخصى را التماس كردم مرا نزد او برد.چونرفتم ديدم در خرابه بىدرى بىهوش افتاده و نيمخشتى در زير سر نهاده، سلام كردمچون در حالت احتضار بود التفاتى نكرد.بار ديگر سلام كردم مرا شناختسر او را بردامن گرفتم مرا از آن منع كرد و گفت: بگذار اين سر را بجز از خاك سزاوار نيست.سراو را بر زمين گذاردم ديدم اشعارى چند به عربى مىخواند.گفتم ترا وصيتى هست؟ گفت: وصيت من به تو آن است كه: چون وفات كنم روى مرا بر خاك گذارى و بگويىپروردگارا! اين بنده ذليل تو است كه از دنيا و مال و منصب آن گريخته و رو به درگاه توآورده است كه شايد او را قبول كنى.پس به فضل و رحمتخود او را قبول كن و ازتقصيرات او درگذر.و چون مرا دفن كنى جامه و زنبيل مرا به قبر كن ده.و اين قرآن وانگشتر مرا به هارون الرشيد رسان و به او بگو: اين امانتى است از جوانى غريب.و اينپيغام را از من به وى گوى: «لا تموتن على غفلتك» .يعنى: «زنهار به اين غفلتى كه دارىنميرى» .اين گفت و جان به جان آفرين سپرد.
جهان اى برادر نماند به كسدل اندر جهان آفرين بند و بس
چو آهنگ رفتن كند جان پاكچه بر تخت مردن چه بر روى خاك
بلى چون رفتنى شد زين گذرگاهزخارا (37) به بريدن يا ز خرگاه
قصه معاويه، پسر يزيد پليد
نظر كن به معاويه پسر يزيد پليد كه بعد از آنكه پدر او به جهنم واصل شد خلايق بهاو بيعت كردند.چون چهل روز از خلافت او گذشت روز جمعه به منبر بر آمد بعد ازحمد الهى و درود بر حضرت رسالت پناهى گفت: اى مردمان! بدانيد كه: بدن من جزپوستى و استخوانى نيست و طاقت آتش جهنم ندارد.و اى قوم! آگاه باشيد كه: امرخلافتبه من و آل ابوسفيان نسبت ندارد و هر كه امام به حق واجب الاطاعه مىخواهدبايد به نزد امام زين العابدين كه دخترزاده پيغمبر خدا استبرود و با او بيعت كند كهاوستسزاوار خلافت.اين بگفت و از منبر به زير آمد و به منزل خود رفته در به روىخلايق بست.و ديگر از خانه بيرون نيامد تا به عالم آخرت پيوست.
و در بعضى كتب روايتشده است كه: «در منبر، لعن به جد و پدر خود كرد.و چونمادر او از وضع او مطلع شد نزد او آمده گفت: «يا بنى ليتك كنتحيضة فى خرقة» .
يعنى: «كاش نطفه تو خون حيض مىشد و به كهنه مىريخت و ننگ دودمان خودنمىشدى» .
گفت: «ليتنى كنت كذلك» .يعنى: «اى كاش چنانكه گفتى بودمى و به ننگ فرزندىيزيدى گرفتار نگشتمى» .
مجملا اى برادر! پست و بلند روزگار، چون برق خاطف درگذر، و دولت و نكبتزمانه غدار در اندك فرصتى يكسان است.
ز حادثات جهانم همين پسند آمدكه خوب و زشت و بد و نيك در گذر ديدم
هيچ آفتاب دولتى از افق طالع برنيامد كه به اندك زمانى سر به گريبان مغرب فنادر نكشيد.و هيچ شام تيره روزى بر بيچارهاى وارد نشد كه به قليل وقتى به صبحفيروزى مبدل نگشت.نه از آن خرم بايد بود و نه از اين در غم.
خياط روزگار بر اندام هيچ كسپيراهنى ندوخت كه آخر قبا نكرد
از اين رباط دو در چون ضرورت است رحيلرواق (38) طاق معيشت چه سر بلند و چه پست
پس اى برادر! زندگانى پنج روزه دنيا را به هر طريق كه بگذرد بگذران.و ناهموارىاوضاع زمانه به هر نحو كه باشد بر خود هموار كن.
چنان كش بگذرانى بگذرد زود.
از براى شكمى كه از دو لقمه نان سير تواند شد چه لازم است كه خود را به صد هزاربلا افكنى.و از جهتبدنى كه به پنج «گز» (39) كرباس توان پوشيد چه افتاده است كه بههزار اضطراب اندازى.
هر كه را خوابگه آخر به دو مشتى خاك استگو چه حاجت كه بر افلاك كشى ايوان رابرو
از خانه گردون به در و نان مطلبكاين سيه كاسه در آخر بكشد مهمان را
و حال آنكه هرگاه جاه او در دنيا بيشتر و منصب او بلندتر، از راحت و عيش دورترو بىنصيبتر است.در كاخ سلطنت صد هزار آفت است كه در كنج ويران فقر يكى ازآنها نيست.و از براى فقير بينوا عيشى كه مهياست هرگز از براى صاحب منصب و جاهميسر نه.
بخسبند خوش روستائى و جفتندانى كه سلطان در ايوان نخفت
گدارا كند يكدرم سيم، سيرفريدون به ملك عجم نيم سير
كسانى را كه چنان پندارى كه به واسطه جاه و منصب به لذت و راحت مىگذراننداگر به حقيقت امر ايشان رسى مىدانى كه چگونه از زندگانى خود سير، و از اوضاع خوددلگيرند.
كسى را كه بر تخت زرجاى اوستاز آهن يكى كنده بر پاى اوست
پىنوشتها:
1. ساختمانها، بناها و.. 2. تل، پشته، تپه، گردنه كوه. 3. قصص، (سوره 28)، آيه 83. 4. هود، (سوره 11)، آيه 16- 15. 5. بحار الانوار، ج 75، ص 205. 6. محجة البيضاء، ج 6، ص 41.و مجمع الزوائد، ج 10، ص 251. 7. محجة البيضاء، ج 6، ص 108.و احياء العلوم، ج 3، ص 238. 8. كافى، ج 2، ص 297، ح 3. 9. كافى، ج 2، ص 298، ح 74- كافى، ج 2، ص 299، ح 8 10. فجر، (سوره 89)، آيه 7. 11. غارت شده، به غارت رفته. 12. برترى جستن. 13. بقره، (سوره 2)، آيه 86. 14. تند و با حرارت و شتاب. 15. يكى از آلات موسيقى كه داراى چنبر چوبى و پوست نازك است.و با انگشتبه آن مىزنند، تنبكدستى كوچك) . 16. پيروى. 17. صداى زنگ. 18. بسيار گردنده، هر چيزى كه دور خود بگردد 19. زرباف 20. بىحيا و بىشرم 21. مكر و حيله. (برهان قاطع) 22. سيمرغ. 23. نام كوهى افسانهاى 24. ابر. 25. قيد زناشوئى. 26. «صلا» ، كلمهاى است كه: در مقام دعوت و خواندن جمعى از مردم تلفظ مىكنند. 27. پست، كسى كه مقام اجتماعى ندارد. 28. دربانان 29. بىسر و صدا شدن. 30. احياء العلوم، ج 3، ص 240.و محجة البيضاء، ج 6، ص 110 31. محجة البيضاء، ج 6، ص 109. 32. محجة البيضاء، ج 6، ص 110.و احياء العلوم، ج 3، ص 239. 33. آب حيات، آب زندگى.مىگويند: چشمهاى است در ظلمات، كه هر كس از آن بياشامد هرگز نمىميرد. 34. كافى، ج 2، ص 140، ح 1. 35. جامع السعادات، ج 2، ص 366.و قريب به اين مضمون در محجة البيضاء، ج 6، ص 111. 36. يك ششم هر چيز. 37. نوعى سنگ سخت. 38. ايوان. 39. ذرع.
|