بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب تفسیر المیزان جلد 3, علامه محمدحسین طباطبایی رحمه الله علیه ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     ALMIZA01 -
     ALMIZA02 -
     ALMIZA03 -
     ALMIZA04 -
     ALMIZA05 -
     ALMIZA06 -
     ALMIZA07 -
     ALMIZA08 -
     ALMIZA09 -
     ALMIZA10 -
     ALMIZA11 -
     ALMIZA12 -
     ALMIZA13 -
     ALMIZA14 -
     ALMIZA15 -
     ALMIZA16 -
     ALMIZA17 -
     ALMIZA18 -
     ALMIZA19 -
     ALMIZA20 -
     ALMIZA21 -
     ALMIZA22 -
     ALMIZA23 -
     ALMIZA24 -
     ALMIZA25 -
     ALMIZA26 -
     ALMIZA27 -
     ALMIZA28 -
     ALMIZA29 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

ناگزير نزد امام صادق (عليه السلام ) آمد و گفت : من از اينها خواست م تا خانه هايشانرا بفروشند و بخرم خراب كنم تا مسجد را توسعه دهم ،قبول نكردند و من از اين جهت سخت اندوهناكم ، امام صادق (عليه السلام ) فرمود: هيچ جاىغصه نيست براى اينكه منطق تو و دليلت عليه آنان روشن است . منصور پرسيد: چهمنطقى عليه آنان دارم ؟ فرمود: كتاب خداى تعالى . منصور پرسيد: اين حجت در كجاىكتاب خدا است ؟ فرمود: آيه شريفه : (ان اول بيت وضع للناس للذى ببكة ...) براىاينكه خداى تعالى در اين آيه به تو خبر داده از اينكه اولين بيتى كه براى مردم بنانهاده شده ، آن بيتى است كه در بكه است .
و قهرا معنايش اين مى شود كه قبل از بناى كعبه خانه اى در آنجا نبوده ، و زمينهاى اطرافخانه ، حريم خانه بوده ، و مردم در حريم خانه خدا، خانه ساخته اند. بله اگر مردمقبل از بناى كعبه ، خانه هاى خود را ساخته بودند، مى توانستند از حريم خانه خود دفاعكنند. (توجه داشته باشيد كه اين بيان ، ترجمه عين الفاظ روايت نيست ، بلكه مفاد آناست ).
ابو جعفر وقتى اين را شنيد، با اهل مكه در ميان گذاشت . ودليل خود را ارائه داد آنها هم قانع شده و گفتند: هر جور دوست دارىعمل كن .
و در همان كتاب از حسن بن على بن نعمان روايت آورده كه گفت : وقتى مهدى (عباسى ) بناىمسجدالحرام را توسعه داد، براى مربع كردن آن احتياج به خانه اى پيدا كرد كه در كنجمربع واقع شده بود، از صاحبان خانه خواست تا خانه خود را در اختيارش بگذارند ولىآنان زير بار نرفتند. مهدى از فقها پرسيد كه چه بايد بكند؟ همه گفتند خانه غصبىرا نبايد داخل مسجد و جزء آن كرد. على بن يقطين به وى گفت : اى امير المؤ منين ، من بهموسى بن جعفر (عليه السلام ) مى نويسم ، آنگاه مساءله تو را جواب مى دهم على نامه اىبه والى مدينه نوشت ، كه از موسى بن جعفر (عليه السلام ) بپرس ، خانه اى در كنجمسجد الحرام قرار گرفته ، مى خواهيم جزء مسجدش ‍ كنيم ، صاحبش رضايت نمى دهد. علاجاين كار چيست ؟ والى نزد امام رفت و مساءله را پرسيد، ابوالحسن (عليه السلام ) پرسيد:آيا جواب لازم است و يا خيلى لزوم ندارد؟ والى گفت : هيچ چاره اى نيست جز اينكه جواببدهيد. فرمود: بنويس ، بسم اللّه الرحمن الرحيم ، اگر كعبه بعد از بناى شهر مكه درمكه پديد آمده مردم مكه به حريم خود سزاوارترند. (و كعبه نمى تواند جاى مردم رابگيرد)، و اگر چنانچه اول كعبه ساخته شد و مردم پس از ساخته شدنش ميهمان كعبهشدند، و اطرافش خانه ساختند، و كعبه به حريم خود سزاوارتر است .
همينكه نامه به دست مهدى رسيد، آن را بوسيد و دستور داد خانه آن شخص را خراب كنند،اهل خانه به شكايت نزد ابى الحسن (عليه السلام ) آمدند. كه نامه اى به مهدى بنويسد،اقلا پول خانه را بدهند. امام (عليه السلام ) به مهدى نوشت : چيزى به ايشان بده ورضايتشان را بدست آر. او نيز چنين كرد.
مؤ لف قدس سره : و اين دو روايت مشتملند بر استدلالى لطيف و نيز بر مى آيد آغازگردر توسعه مسجد الحرام منصور دوانيقى بوده و بعد از او مهدى تكميلش كرده .
رواياتى از معصومين در وجوب حج 
و در كافى از امام صادق (عليه السلام ) روايت آورده در تفسير آيه : (و للّه على النّاسحج البيت ...) فرموده حج و عمره هر دو است چون هر دو واجب است .
مؤ لف قدس سره : اين روايت را عياشى هم در تفسير خود آورده و در آن حج را به معناىلغويش ، يعنى (قصد) تفسير كرده است .
و در تفسير عياشى از امام صادق (عليه السلام ) روايت آورده كه جمله (و من كفر) را به(و من ترك ) (كسى كه حج را ترك كند) تفسير كرده است .
مؤ لف قدس سره : اين روايت را شيخ نيز در تهذيب آورده ، و خواننده گرامى خود مى داندكه كفر هم مانند ايمان داراى مراتبى است . و منظور از كفر در اين آيه ، كفر به فروع ديناست .
و در كافى از على بن جعفر، از برادرش موسى بن جعفر روايت كرده كه در حديثى راوىگفت : از آن جناب پرسيدم : پس اگر كسى از ما مسلمانان حج نكند كافر مى شود؟ فرمود:نه ، و ليكن اگر كسى بگويد: مراسم حج اينطور نيست كافر شده است .
مؤ لف قدس سره : روايات در اين معانى بسيار است . و (كفر) در روايت بالا به معناى(رد)، تفسير شده ، آيه هم با آن سازگارى ندارد. پس كفر در روايت به معناى لغويشيعنى پوشاندن حق . و اين كلمه بر حسب موارد، مصاديقى برايش معين مى شود.
بحث تاريخى (پيرامون بناى كعبه و چند بار تجديد بناى آن ) 
اين معنا، متواتر و قطعى است كه ، بانى كعبه ابراهيمخليل بوده و ساكنان اطراف كعبه بعد از بناى آن ، تنها فرزندشاسماعيل و قومى از قبائل يمن بنام جرهم بوده اند. و كعبه تقريبا ساختمانى به صورتمربع بنا شده كه هر ضلع آن به سمت يكى از جهات چهارگانه :شمال ، جنوب ، مشرق و مغرب بوده و بدين جهت اينطور بنا شده كه بادها هر قدر هم كهشديد باشد، با رسيدن به آن شكسته شود و نتواند آن را خراب كند.
و اين بناى ابراهيم (عليه السلام ) همچنان پاى بر جا بود تا آنكه يكبار عمالقه آن راتجديد بنا كردند. و يكبار ديگر قوم جرهم (و يااول جرهم بعد عمالقه ، همچنان كه در روايت وارده از اميرالمؤ منين اينطور آمده بود).
و آنگاه ، وقتى زمام امر كعبه به دست قصى بن كلاب ، يكى از اجدادرسول خدا (صلى اللّه عليه وآله ) افتاد (يعنى قرن دومقبل از هجرت ) قصى آن را خراب كرد و از نو با است حكامى بيشتر بنا نمود و با چوبدوم (درختى شبيه به نخل ) و كنده هاى نخل آن را پوشانيد، و در كنار آن بنائى ديگر نهادبه نام دارالندوه ، كه در حقيقت مركز حكومت و شوراى با اصحابش بود. آنگاه جهات كعبهرا بين طوائف قريش تقسيم نموده كه هر طايفه اى خانه هاى خود را بر لبه مطافپيرامون كعبه بنا كردند و در خانه هاى خود را بطرف مطاف باز كردند.
بعضى گفته اند: پنج سالقبل از بعثت نيز يكبار ديگر كعبه به وسيلهسيل منهدم شد، و طوائف قريش عمل ساختمان آن را در بين خود تقسيم كردند، و بنائى كه آنرا مى ساخت مردى رومى بنام (ياقوم ) بود و نجارى مصرى او را كمك مى كرد، و چونرسيدند به محلى كه بايد حجر لاسود را كار بگذارند، در بين خود نزاع كردند، كه اينشرافت نصيب كداميك از طوائف باشد؟ در آخر همگى بر آن توافق كردند كه محمد (صلىاللّه عليه و آله ) را كه در آن روز سى و پنج ساله بود بين خود حكم قرار دهند، چون بهوفور عقل و سداد راءى او آگاهى داشتند. آن جناب دستور داد تا ردائى بياورند و حجرالاسود را در آن نهاده و به قبائل دستور داد تا اطراف آن را گرفته و بلند كنند، و حجررا در محل نصب يعنى ركن شرقى بالا بياورند. آنگاه خودش سنگ را برداشت و در جايىكه مى بايست باشد، قرار داد.
و چون خرج بنائى آنان را به ستوه آورده بود، بلندى آن را به همين مقدار كه فعلا هستگرفتند. و يك مقدار از زمين زير بناى قبلى از طرف حجراسماعيل خارج ماند و جزء حجر شد، چون بنا را كوچك تر از آنچه بود ساختند و اين بناهمچنان بر جاى بود تا زمانى كه عبداللّه زبير در عهد يزيد بن معاويه (عليهما اللعنهو العذاب ) مسلط بر حجاز شد و يزيد سردارى بنام حصين به سركوبيش ‍ فرستاد، و دراثر جنگ و سنگهاى بزرگى كه لشكر يزيد با منجنيق بطرف شهر مكه پرتاب مىكردند،
كعبه خراب شد و آتش هائيكه باز با منجنيق به سوى شهر مى ريختند، پرده كعبه وقسمتى از چوبهايش را بسوزانيد، بعد از آنكه با مردن يزيد جنگ تمام شد، عبداللّه بنزبير به فكر افتاد، كعبه را خراب نموده بناى آن را تجديد كند، دستور داد گچى ممتازاز يمن آوردند، و آن را با گچ بنا نمود و حجراسماعيل را جزء خانه كرد، و در كعبه را كه قبلا در بلندى قرار داشت ، تا روى زمينپائين آورد. و در برابر در قديمى ، درى ديگر كار گذاشت . تا مردم از يك در درآيند واز در ديگر خارج شوند و ارتفاع بيت را بيست و هفت ذراع (تقريبا سيزده متر و نيم ) قرارداد و چون از بنايش فارغ شد، داخل و خارج آن را با مشك و عبير معطر كرد، و آن را با جامهاى از ابريشم پوشانيد، و در هفدهم رجب سال 64 هجرى از اين كار فارغ گرديد.
و بعد از آنكه عبدالملك مروان متولى امر خلافت شد، حجاج بن يوسف به فرمانده لشكرشدستور داد تا به جنگ عبداللّه بن زبير برود كه لشكر حجاج بر عبداللّه غلبه كرد و اورا شكست داده و در آخر كشت و خود داخل بيت شد و عبدالملك را بدانچه ابن زبير كرده بودخبر داد. عبدالملك دستور داد، خانه اى را كه عبداللّه ساخته بود خراب نموده بهشكل قبلى اش برگرداند. حجاج ديوار كعبه را از طرفشمال شش ذراع و يك وجب خراب نموده و به اساس قريش رسيد و بناى خود را از اين سمتبر آن اساس نهاد، و باب شرقى كعبه را كه ابن زبير پائين آورده بود در همان جاىقبليش (تقريبا يك متر و نيم يا دو متر بلندتر از كف ) قرار داد و باب غربى را كه عبداللّه اضافه كرده بود مسدود كرد آنگاه زمين كعبه را با سنگهائى كه زياد آمده بودفرش كرد.
وضع كعبه بدين منوال باقى بود، تا آنكه سلطان سليمان عثمانى درسال نهصد و شصت روى كار آمد، سقف كعبه را تغيير داد. و چون درسال هزار و صد و بيست و يك هجرى احمد عثمانى متولى امر خلافت گرديد، مرمت هايى دركعبه انجام داد، و چون سيل عظيم سال هزار و سى و نه بعضى از ديوارهاى سمتشمال و شرق و غرب آنرا خراب كرده بود، سلطان مراد چهارم ، يكى از پادشاهانآل عثمان دستور داد آنرا ترميم كردند و كعبه ديگر دستكارى نشد تا امروز كهسال هزار و سيصد و هفتاد و پنج هجرى قمرى و ياسال هزار و سيصد و سى و پنج هجرى شمسى است .
شكل كعبه 
كعبه بنائى است تقريبا مربع ، كه از سنگ كبود رنگ و سختى ساخته شده ، بلندى اينبنا شانزده متر است ،
در حالى كه در زمان رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) خيلى از اين كوتاهتر بوده ،آنچه كه از روايات فتح مكه بر مى آيد - كه :رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله )، على (عليه السلام ) را به دوش خود سوار كرد، وعلى (عليه السلام ) از شانه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) توانست بر بام كعبهرفته ، بت هائى را كه در آنجا بود بشكند - ثابت كننده اين مدعا است .
و طول ضلع شمالى آن كه ناودان و حجر اسماعيل در آن سمت است ، و همچنين ضلع جنوبىآن ، كه مقابل ضلع شمالى است ، ده متر و ده سانتى متر است وطول ضلع شرقى اش كه باب كعبه در دو مترى آن از زمين واقع شده ، و ضلع روبرويشيعنى ضلع غربى دوازده متر است و حجر الاسود در ستون طرف دست چپ كسى كهداخل خانه مى شود قرار دارد. در حقيقت حجر الاسود در يك متر و نيمى از زمين مطاف ، درابتداى ضلع جنوبى واقع شده ، و اين حجر الاسود سنگى است سنگين و بيضىشكل و نتراشيده ، رنگى سياه متمايل به سرخى دارد. و در آن لكه هايى سرخ و رگههايى زرد ديده مى شود كه اثر جوش خوردن خود بخودى تركهاى آن سنگ است
و چهار گوشه كعبه از قديم الايام ، چهار ركن ناميده مى شده : ركن شمالى را (ركنعراقى )، و ركن غربى را (ركن شامى )، و ركن جنوبى را (ركن يمانى )، و ركنشرقى را كه حجر الاسود در آن قرار گرفته (ركن اسود) ناميدند، و مسافتى كه بيندر كعبه و حجر الاسود است ، (ملتزم ) مى نامند. چون زائر و طواف كننده خانه خدا، دردعا و است غاثه اش به اين قسمت متوسل مى شود.
و اما ناودان كه در ديوار شمالى واقع است ، و آن را ناودان رحمت مى گويند چيزى است كهحجاج بن يوسف آنرا احداث كرد. و بعدها سلطان سليمان درسال 954 آن را برداشت و به جايش ناودانى از نقره گذاشت . و سپس سلطان احمد درسال 1021 آن را به ناودان نقره اى مينياتور شدهمبدل كرد مينيائى كبود رنگ كه در فواصلش نقشه هائى طلائى بكار رفته بود و در آخرسال 1273 سلطان عبد المجيد عثمانى آن را به ناودانى يك پارچه طلامبدل كرد كه هم اكنون موجود است .
و در مقابل اين ناودان ، ديوارى قوسى قرار دارد كه آن را حطيم مى گويند، و حطيم نيمدايره اى است ، جزء بنا كه دو طرفش به زاويه شمالى (و شرقى و جنوبى ) و غربىمنتهى مى شود. البته اين دو طرف متصل به زاويه نامبرده نيست ، بلكه نرسيده به آن دوقطع مى شود. و از دو طرف ، دو راهرو بطول دو متر و سى سانت راتشكيل مى دهد. بلندى اين ديوار قوسى يك متر و پهنايش يك متر و نيم است . و در طرفداخل آن سنگهاى منقوشى به كار رفته . فاصله وسط اين قوس ازداخل با وسط ديوار كعبه هشت متر و چهل و چهار سانتيمتر است .
فضائى كه بين حطيم و بين ديوار است ، حجراسماعيل ناميده مى شود. كه تقريبا سه متر از آن در بناى ابراهيم (عليه السلام )داخل كعبه بوده ، بعدها بيرون افتاده است . و به همين جهت در اسلام واجب شده است كهطواف پيرامون حجر و كعبه انجام شود، تا همه كعبه زمان ابراهيم (عليه السلام )داخل در طواف واقع شود. و بقيه اين فضا آغل گوسفنداناسماعيل و هاجر بوده ، بعضى هم گفته اند: هاجر واسماعيل در همين فضا دفن شده اند اين بود وضع هندسى كعبه .
و اما تغييرات و ترميم هائى كه در آن صورت گرفته ، و مراسم و تشريفاتى كه در آنمعمول بوده ، چون مربوط به غرض تفسيرى ما نيست ، متعرضش نمى شويم .
جامه كعبه 
در سابق در رواياتى كه در تفسير سوره بقره درذيل داستان هاجر و اسماعيل و آمدنشان به سرزمين مكهنقل كرديم ، چنين داشت كه هاجر بعد از ساخته شدن كعبه ، پرده اى بر در آن آويخت .
و اما پرده اى كه به همه اطراف كعبه مى آويزند، بطورى كه گفته اند، اولين كسى كهاين كار را باب كرد، يكى از تبعهاى يمن بنام ابوبكر اسعد بود كه آن را با پرده اىنقره باف پوشانيد، پرده اى كه حاشيه آن با نخهاى نقره اى بافته شده بود. بعد ازتبع نامبرده ، جانشينانش ‍ اين رسم را دنبال كردند، و سپس مردم با رواندازهاى مختلف آنرامى پوشاندند، بطورى كه اين پارچه ها روى هم قرار مى گرفت و هر جامه اى مىپوسيد، يكى ديگر روى آن مى انداختند. تا زمان قصى بن كلاب رسيد، او براى تهيهپيراهن كعبه كمكى ساليانه بعهده عرب نهاد (و بينقبائل سهمى قرار داد) و رسم او همچنان در فرزندانش باقى بود، از آن جمله ابو ربيعةبن مغيره يكسال اين جامه را مى داد و يكسال ديگرقبائل قريش مى دادند.
در زمان رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) آن جناب كعبه را با پارچه هاى يمانىپوشانيد و اين رسم همچنان باقى بود، تا سالى كه ، خليفه عباسى به زيارت خانهخدا رفت ، خدمه بيت از تراكم پارچه ها بر پشت بام كعبه شكايت كردند و گفتند: مردماينقدر پارچه بر كعبه مى ريزند كه خوف آن هست ، خانه خدا از سنگينى فرو بريزد.مهدى عباسى دستور داد همه را بردارند، و به جاى آنها، فقط سالى يك پارچه بر كعبهبياويزند. كه اين رسم همچنان تا امروز باقى مانده و البته خانه خدا، پيراهنى هم درداخل دارد. و اولين كسى كه داخل كعبه را جامه پوشانيد، مادر عباس بن عبدالمطلب بود، كهبراى فرزندش عباس نذر كرده بود.
مقام و منزلت كعبه 
كعبه در نظر امت هاى مختلف مورد احترام و تقديس بود. مثلا هنديان آنرا تعظيم مى كردند ومعتقد بودند به اينكه روح (سيفا) كه به نظر آنان اقنوم سوم است ، در حجر الاسودحلول كرده ، و اين حلول در زمانى واقع شده كه سيفا با همسرش از بلاد حجاز ديداركردند.
و همچنين صابئينى از فرس و كلدانيان ، كعبه را تعظيم مى كردند، و معتقد بودند كهكعبه يكى از خانه هاى مقدس هفتگانه است - كه دومين آن مارس است ، كه بر بالاى كوهىدر اصفهان قرار دارد. و سوم ، بناى مندوسان است كه در بلاد هند واقع شده است . چهارمنوبهار است كه در شهر بلخ قرار دارد. پنجم بيت غمدان كه در شهر صنعاء است ، وششم كاوسان مى باشد كه در شهر فرغانه خراسان واقع است . و هفتم خانه اى است دربالاترين شهرهاى چين و گفته شده كه كلدانيان معتقد بودند كعبه خانهزحل است ، چون قديمى بوده و عمر طولانى كرده است .
فارسيان هم آن را تعظيم مى كردند، به اين عقيده كه روح هرمز در آنحلول كرده . و بسا به زيارت كعبه نيز مى رفتند.
يهوديان هم آن را تعظيم مى كردند، و در آن خدا را طبق دين ابراهيم عبادت مى كردند، و دركعبه صورت ها و مجسمه هايى بود، از آن جملهتمثال ابراهيم و اسماعيل بود كه در دستشان چوب هاى از لام داشتند. و از آن جمله صورتمريم عذراء و مسيح بود، و اين خود شاهد بر آن است كه هم يهود كعبه را تعظيم مى كرده وهم نصارا.
عرب هم آن را تعظيم مى كرده ، تعظيمى كامل و آن را خانه اى براى خداى تعالى مىدانسته و از هر طرف به زيارتش مى آمدند، و آن را بناى ابراهيم مى دانسته ، و مساءلهحج جزء دين عرب بوده كه با عامل توارث در بين آنها باقى مانده بود.
توليت كعبه 
توليت بر كعبه در آغاز با اسماعيل و پس از وى با فرزندان او بوده ، تا آنكه قومجرهم بر دودمان اسماعيل غلبه يافت و توليت خانه را از آنان گرفته و بخود اختصاصداد، و بعد از جرهم اين توليت به دست عمالقه افتاد كه طايفه اى از بنى كركر بودندو با قوم جرهم جنگ ها كردند. عمالقه همه ساله در كوچهاى زمستانى و تابستانى خود درپائين مكه منزل مى كردند. همچنانكه جرهمى ها در بالاى مكهمنزل برمى گزيدند.
با گذشت زمان دوباره روزگار به كام جرهمى ها شد و بر عمالقه غلبه يافتند، تاتوليت خانه را بدست آوردند، و حدود سيصدسال در دست داشتند، و بر بناى بيت و بلندى آن اضافاتى نسبت به آنچه در بناىابراهيم بود پديد آوردند.
بعد از آنكه فرزندان اسماعيل زياد شدند و قوت و شوكتى پيدا كردند و عرصه مكه برآنان تنگ شد، ناگزير در صدد برآمدند تا قوم جرهم را از مكه بيرون كنند كه سرانجامبا جنگ و ستيز بيرونشان كردند. در آن روزگار بزرگ دودماناسماعيل عمرو بن لحى بود، كه كبير خزاعه بود، بر مكه استيلا يافته ، متولى امر خانهخدا شد، و اين عمرو همان كسى است كه بت ها را بر بام كعبه نصب نموده و مردم را بهپرستش آنها دعوت كرد و اولين بتى كه بر بام كعبه نصب نمود، بت(هبل ) بود كه آن را از شام با خود به مكه آورد و بر بام كعبه نصب كرد، و بعدها بتهائى ديگر آورد، تا عده بت ها زياد شد، و پرستش بت در بين عرب شيوع يافت و كيشحنفيت و يكتاپرستى يكباره رخت بربست .
در اين باره است كه (شحنه بن خلف جرهمى )، (عمرو بن لحى ) را خطاب كرده ومى گويد:

(يا عمرو انك قد احدثت آلهة

شتى بمكة حول البيت انصابا

و كان للبيت رب واحد ابدا

فقد جعلت له فى الناس اربابا

لتعرفن بان اللّه فى مهل

سيصطفى دونكم للبيت حجابا)

ولايت و سرپرستى خانه تا زمان حليل خزاعى همچنان در دودمان خزاعه بود كهحليل اين توليت را بعد از خودش به دخترش ‍ همسر قصى بن كلاب واگذار نمود، و اختيارباز و بسته كردن در خانه و به اصطلاح كليد دارى آن را به مردى از خزاعه بنام اباغبشان خزاعى داد. ابو غبشان اين منصب را در برابر يك شتر و يك ظرف شراب ، بهقصى بن كلاب بفروخت . و اين عمل در بين عرب مثلى سائر و مشهور شد كه هر معاملهزيانبار و احمقانه را به آن مثل زده و مى گويند: (اخسر من صفقه ابى غبشان ).
در نتيجه سرپرستى كعبه به تمام جهاتش به قريشمنتقل شد و قصى بن كلاب بناى خانه را تجديد نمود كه قبلا به آن اشاره كرديم ، وجريان به همين منوال ادامه يافت ، تا رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) مكه را فتح نمودو داخل كعبه شد و دستور داد عكسها و مجسمه ها را محو نموده ، بت ها را شكستند و مقامابراهيم را كه جاى دو قدم ابراهيم در آن مانده و تا آن روز درداخل ظرفى در جوار كعبه بود برداشته در جاى خودش كه همانمحل فعلى است دفن نمودند و امروز بر روى آنمحل قبه اى ساخته شده داراى چهار پايه ، و سقفى بر روى آن پايه ها، و زائرين خانهخدا بعد از طواف ، نماز طواف را در آنجا مى خوانند.
روايات و اخبار مربوط به كعبه و متعلقات دينى بسيار زياد و دامنه دار است و ما به اينمقدار اكتفا نموديم ، آنهم به اين منظور كه خوانندگان آيات مربوط به حج و كعبه به آناخبار نيازمند مى شوند.
و يكى از خواص اين خانه كه خدا آن را مبارك و مايه هدايت خلق قرار داده ، اين است كهاحدى از طوائف اسلام ، درباره شاءن آن اختلاف ندارد.
سوره آل عمران آيات 101 - 98 


قل يا اهل الكتاب لم تكفرون بايات اللّه و اللّه شهيد على ما تعملون (98)قل ياهل الكتاب لم تصدون عن سبيل اللّه من آمن تبغونها عوجا و انتم شهداء و ما اللّهبغفل عما تعملون (99) يا ايها الذين آمنوا ان تطيعوا فريقا من الذين اوتوا الكتاب يردوكمبعد ايمانكم كافرين (100) و كيف تكفرون و انتم تتلى عليكم آيت اللّه و فيكم رسوله ومن يعتصم باللّه فقد هدى الى صرط مستقيم (101)


ترجمه آيات
بگو، اى اهل كتاب ، چرا به آيات خدا كفر مى ورزيد، با اينكه خداى تعالى بر آنچه مىكنيد ناظر و شاهد است . (98)
بگو، اى اهل كتاب چرا كسى را كه ايمان آورده ، از راه خدا جلوگيرى مى كنيد و آن راه راكج و معوج مى خواهيد، با اينكه خود شما شاهد بر حقانيت آنيد، و خدا به هيچ وجه از آنچهمى كنيد غافل نيست . (99)
اى كسانيكه ايمان آورده ايد، شما اگر طايفه اى ازاهل كتاب را (كه راه خدا را كج و معوج مى خواهند اطاعت كنيد، شما را بعد از آنكه ايمانآورديد، از دينتان بر مى گردانند (ومثل خودشان ) كافر مى سازند. (100)
و چگونه كفر مى ورزيد با اينكه آيات خدا بر شما تلاوت مى شود و فرستاده او در بينشما است . و هركس خود را بخدا بسپارد، به سوى صراط مستقيم هدايت مى شود(101)
بيان آيات
اين آيات بطورى كه ملاحظه مى كنيد با اتصالى كه در سياق دارد، دلالت دارد بر اينكهاهل كتاب (البته طايفه اى از ايشان ، يعنى يهود و يا طايفه اى از يهود) كفر به آيات خداداشته اند و مؤ منين را از راه خدا باز مى داشته اند، به اين طريق كه راه خدا را در نظر مؤمنين كج و معوج جلوه داده و راه ضلالت و انحراف را در نظر آنان ، راه مستقيم خدا جلوه گرمى ساختند. براى مؤ منين القاى شبهه ها مى كردند، تا به اين وسيله حق را كه راه آناناست ، باطل و باطل خود را حق جلوه دهند.
آيات قبلى هم دلالت داشت بر انحراف ديگر آنان . و آن اين بود كه حليت همه طعامهاقبل از آمدن تورات را منكر بودند، و مساءله نسخ شدن حكم قبله و برگشتن آن از بيتالمقدس به كعبه را انكار مى كردند.
بيان ارتباط اين آيات با آيات سابق مربوط به يهود 
پس اين آيات ، متمم آيات سابق است كه متعرض مساءله حليت طعام ،قبل از نزول تورات بود و اينكه كعبه اولين بيت عبادت به شمار مى آمد.
پس اين آيات به دنبال همان بيانات مى خواهد يهود و يا طايفه اى از ايشان را توبيخكند كه چرا القاى شبهه مى كنند؟ و چرا مؤ منين را در دينشان دچار سرگيجه مى سازند؟ ونيز مى خواهد مؤ منين را تحذير كند، از اينكه يهوديان را در دعوتشان اطاعت كنند و بفهماندكه اگر اطاعت كنند كارشان به كفر به دين حق مى انجامد و نيز مى خواهد ترغيب وتشويقشان كند به اينكه متمسك بخدا گردند، تا به سوى صراط ايمان راه يافتههدايتشان دوام بپذيرد.
ليكن بطورى كه صاحب المنار، در جلد چهارم ، در تفسير سورهآل عمران در ذيل همين آيه نقل كرده ، سيوطى ، در كتاب لبابالنقول ، از زيد بن اسلم روايت كرده كه گفته : (شاش بن قيس ) (كه مردى يهودىبوده ) به چند نفر از قبيله اوس و خزرج برخورد كرد ديد، اين دو قبيله كه سالها با همجنگ داشتند، با يكديگر صحبت مى كنند، گل مى گويند وگل مى شنوند، بسيار ناراحت شد و به جوانى كه همراهش بود گفت برو ميان اين دو طايفهرا تيره كن ، پهلوى اين دو طايفه بنشين و كشته گانى را كه در جنگ بعاث به دست آنطايفه ديگر از دست دادند، بيادشان بياور. از آنجا برخيز نزد آن طايفه ديگر برو وكشته گان آنان را نيز كه در آن جنگ از دست دادند، بيادشان بياور. آن جوان چنين كرد ودوباره آن دو طايفه را واداشت تا با يكديگر بگو مگو كنند. اين به آن افتخار كند و آنبه اين فخر بفروشد تا آنكه در آخر يكى از اين دو طايفه و يكى ديگر از آن طايفهبجان هم افتادند، از اوس مردى بنام اوس بن قرظى و از خزرج مردى بنام جبار بن صخر،رو در روى هم به يكديگر بد و بيراه گفتند.
و در نتيجه همه اوسيان و همه خزرجيان پر از خشم شده ، برخاستند كه به جان هم بيفتند.در اين ميان خبر به رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) رسيد، خودش برخاست و به ميانايشان آمده موعظتشان كرد و بينشان صلح برقرار ساخت ، هر دو طايفه شنيدند و اطاعتكردند و خداى تعالى درباره آن دو نفر يعنى اوس و جبار اين آيه رانازل كرد:
(يا ايها الذين آمنوا ان تطيعوا فريقا من الذين اوتوا الكتاب ...)
و درباره شاش بن قيس ، اين آيه را فرستاد: (يااهل الكتاب لم تصدون عن سبيل اللّه ...)
و اين روايت خلاصه روايتى است كه الدر المنثور آنرا از زيد بن اسلم بطورمفصل نقل كرده و قريب به آن ، از ابن عباس و غيرهنقل شده است .
و به هر حال آيات مورد بحث با بيانى كه ما كرديم بيشتر انطباق دارد، تا با آنچه دراين روايت آمده ، و اين براى خواننده روشن است علاوه بر اينكه آيات مورد بحث ، سخن ازكفر و ايمان و شهادت يهود و تلاوت آيات خدا بر مؤ منين وامثال اين مطالب دارد، كه همه آنها با بيان ما مناسب تر است و مويد گفتار ما كه گفتيم :(اين آيات متمم آيات قبل است )، آيه شريفه زير است كه مى فرمايد: (ود كثير مناهل الكتاب لو يردونكم من بعد ايمانكم كفارا حسدا من عند انفسهم ...)


قل يا اهل الكتاب لم تكفرون بايات اللّه ...


مراد از آيات به قرينه وحدت سياق ، همان حليت طعامقبل از نزول تورات و برگشتن قبله در اسلام به سوى كعبه است .


قل يا اهل الكتاب لم تصدون عن سبيل اللّه ...


كلمه (صد) به معناى برگرداندن است . و جمله (تبغونها) به معناى (تطلبونالسبيل ) و كلمه (عوج ) به معناى متمايل و نيز به معناى تحريف شده است . مى خواهدبفرمايد: چرا راه خدا را معوج و غير مستقيم مى خواهيد و در جستجوى اين كاريد.


و انتم شهداء...


يعنى ، شما مى دانيد كه قبل از نزول تورات طعام ها همهحلال بود، و نيز مى دانيد كه يكى از خصائص نبوت پيامبر آخر الزمان برگشتن قبله اواز بيت المقدس بطرف كعبه است ، همه اينها را در كتاب آسمانى خود يافته ايد.
در اين جمله شهادت يهود را محاذى شهادت خدا در آيهقبل قرار داده كه مى فرمود: خداى تعالى شاهد برعمل يهود و كفر ايشان است و در اين محاذى قرار دادن دو شهادت ، لطفى است كه بر خوانندهپوشيده نيست . چون از يك سو فرموده يهوديان خود شاهد بر حقيقت همان چيزى هستند كهانكارش مى كنند.و از سوى ديگر مى فرمايد: خداى تعالى هم شاهد است بر انكار و كفرايشان .
و چون در اين آيه ، شهادت را به يهود نسبت داد، آخر آيه قبلى را در اين آيه تكرار نكردو نفرمود: (و انتم شهداء و اللّه شهيد على ما تعملون )، بلكه به جاى آن فرمود: (وما اللّه بغافل عما تعملون ) تا مفاد كلام چنين شود: شهادت سندىمستقل در حقانيت اسلام ، و بطلان عقائد ايشان است . بطورى كه ديگر، گوئى احتياج نداردكه با شهادت خدا، سنديتش تكميل گردد.


يا ايها الذين آمنوا... و فيكم رسوله ...


مراد از (فريق ) همانطور كه در سابق گفتيم يا همه يهوديان است و يا طايفه اى ازايشان و در جمله و (انتم تتلى عليكم آيات اللّه و فيكم رسوله ...) در اين مقام است كهبفهماند چگونه به تحريك يهوديان كافر مى شويد با اينكهرسول در بين شما است و تمسك به حق را براى شما ممكن مى سازد، چون اگر شما درهنگامى كه آن جناب آيات را بر شما تلاوت مى كند، خوب گوش فرا دهيد. و در آن تدبركنيد و اگر تدبرتان كم بود و يا نتوانستيد ابتدا بهرسول مراجعه كنيد، و خلاصه اگر به خاطر اين جهت پاره اى از حقايق براى شمامجهول باقى ماند، به رسول كه هميشه در بين شما است و از شما دور نيست و هيچگاه بينشما و او حائل و دربانى نبوده مراجعه كنيد تا حق را برايتان روشن كند.
و اين عمل يعنى رجوع به پيغمبر و ابطال شبهه هايى كه يهود القا كرده و تمسك بهآيات خدا و دست به دامن رسول شدن ، خود اعتصام به خدا ورسول است . و اعتصام به خدا و رسول هم در حقيقت اعتصام بخدا است . و كسى كه به خدااعتصام كند و به دامن او چنگ بزند، به سوى صراط مستقيم هدايت شده است .
پس مراد از (كفر) در جمله (و ييف تكفرون كفر) بعد از ايمان است . و جمله (و انتمتتلى عليكم ...) كنايه است از امكان اعتصام به آيات خدا و بهرسول در اجتناب از كفر.
و جمله (و من يعتصم باللّه ) به منزله كبراى كلى است براى اين مطلب و همه مطالبنظير آن .
و مراد از (هدايت به سوى صراط مستقيم )، راه يافتن به ايمانى ثابت است . چون چنينايمانى صراطى است كه نه اختلاف مى پذيرد و نه تخلف ، صراطى است كه سالكانخود را در وسط خود جمع مى كند و نمى گذارد از راه منحرف شده و گمراه كردند.
و در اينكه با تعبير ماضى محقق (فقد هدى ) مطلب را محقق نمود وفاعل را حذف كرد، دلالتى است بر اينكه اينفعل خود بخود محقق ، و اين هدايت حاصل مى شود. چه فاعلش متوجه باشد، و چه نباشد،به عبارت واضح تر: مى فهماند كه هركس به خدا تمسك و اعتصام جويد، هدايتش قطعىاست ، چه خودش متوجه باشد و چه نباشد.
و از آيه شريفه اين معنا روشن مى شود كه كتاب و سنت در دلالت و روشنگرى هر حقى كهممكن است اشخاص درباره آن گمراه كردند، كافى است . چون مى فرمايد: تمسك به خداكه همان تمسك به كتاب خدا است ، و اعتصام بهرسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) كه همان تمسك به سنت آن جناب است ، نمى گذارد درهيچ موردى حق و باطل بر كسى مشتبه گردد.
سوره آل عمران ، آيات 110 - 102 


يايها الذين آمنوا اتقوا اللّه حق تقاته و لا تموتن الا و انتم مسلمون (102) و اعتصموابحبل اللّه جميعا و لا تفرقوا واذكروا نعمت اللّه عليكم اذ كنتم اعداء فالف بين قلوبكمفاصبحتم بنعمته اخوانا و كنتم على شفا حفرة من النار فانقذكم منها كذلك يبين اللّه لكمآيته لعلكم تهتدون (103) ولتكن منكم امة يدعون الى الخير و يامرون بالمعروف وينهون عن المنكر و اولئك هم المفلحون (104) و لا تكونوا كالذين تفرقوا و اختلفوا من بعدما جاءهم البينات و اولئك لهم عذاب عظيم (105) يوم تبيض وجوه و تسود وجوه فاما الذيناسودت وجوههم اكفرتم بعد ايمنكم فذوقوا العذاب بما كنتم تكفرون (106) و اما الذينابيضت وجوههم ففى رحمة اللّه هم فيها خلدون (107) تلك آيت اللّه نتلوها عليك بالحق و مااللّه يريد ظلما للعالمين (108) و لله ما فى السموت و ما فى الارض و الى اللّه ترجعالامور (109) كنتم خير امة اخرجت للناس تامرون بالمعروف و تنهون عن المنكر و تؤ منونباللّه و لو آمن اهل الكتاب لكان خيرا لهم منهم المؤ منون و اكثرهم الفسقون (110)


ترجمه آيات
اى كسانى كه ايمان آورده ايد، از خدا آنطور كه شايسته اوست پروا كنيد و زينهار مبادا جزبا حالت اسلام بميريد.(102)
و همگى به وسيله حبل خدا خويشتن را حفظ كنيد و متفرق نشويد و نعمت خدا بر خويشتن رابياد آريد، بياد آريد كه با يكديگر دشمن بوديد و او بين دلهايتان الفت برقرار كرد ودر نتيجه نعمت او برادر شديد. و در حالى كه بر لبه پرتگاه آتش بوديد، او شما رااز آن پرتگاه نجات داد. خداى تعالى اين چنين آيات خود را برايتان بيان مى كند تاشايد راه پيدا كنيد. (103)
بايد از ميان شما طايفه اى باشند كه مردم را به سوى خير دعوت نموده ، امر به معروفو نهى از منكر كنند. و اين طايفه همانا رستگارانند. (104)
و شما مانند اهل كتاب نباشيد كه بعد از آن كه آيات روشن به سويشان آمد اختلاف كردندو دسته دسته شدند و آنان عذابى عظيم خواهند داشت . (105)
روزى كه چهره هايى سفيد و چهره هايى سياه مى شود اما به آنهائى كه رويشان سياه مىشود، گفته مى شود: آيا شما نبوديد كه بعد از ايمانتان كافر شديد پس حالا عذاب رابخاطر كفرى كه ورزيديد بچشيد. (106)
و اما آنها كه رويشان سفيد است در رحمت خدا قرار دارند و در آن جاودانند. (107) اينها آياتخداست كه ما آن را به حق بر تو مى خوانيم و خدا هيچ ظلمى را براى عالميان نمى خواهد.(108)
و آنچه در آسمانها است و آنچه در زمين است ، ملك خدا است و همه امور به سوى خدا بر مىگردد. (109)
شما از ازل بهترين امتى بوديد كه براى مردم پديد آمديد. چون امر به معروف و نهى ازمنكر مى كنيد و به خدا ايمان داريد. و اگر اهل كتاب هم ايمان مى آوردند، برايشان بهتربود، ليكن بعضى از آنان مؤ من بو بيشترشان فاسقند. (110)
بيان آيات
اين آيات را مى توان تتمه دو آيه قبل دانست كه به مؤ منين خطاب مى كرد، ازاهل كتاب و فتنه انگيزيهاى آنان برحذر باشند، و نيز مى فرمود: شما پيامبرى داريد كهاعتصام به حق را برايتان ممكن مى سازد، پس زنهار گمراه مشويد، و در حفره مهالك ساقطنگرديد، اين آيات علاوه بر اينكه گفتيم به آياتقبل ارتباط دارد، جنبه (الكلام يجر الكلام ) را هم دارد، بدون اينكه سياق سابق را،يعنى تعرض به حال اهل كتاب را تغيير دهد، بكله هنوز آن سياق را محفوظ نگه داشته ،به دليل اينكه بعد از نه آيه دوباره سخن ازاهل كتاب را پيش مى كشد و مى فرمايد: (لن يضروكم الا اذى ...).


يا ايها الذين آمنوا اتقوا اللّه حق تقاته


در بيانات سابق اين معنا گذشت كه تقوا - كه خود نوعى احتراز است - وقتى تقواى ازخداى سبحان مى شود كه احتراز و اجتناب از عذاب او باشد، همچنانكه در جاى ديگر فرموده: (فاتقوا النار التى وقودها الناس و الحجارة ).
و چنين تقوائى وقتى محقق مى شود كه بر طبق خواسته و رضاى او رفتار شود.
پس تقوا عبارت شد از امتثال او امر خداى تعالى ، و اجتناب از آنچه كه از ارتكاب آن نهىفرموده ، و شكر در برابر نعمتهايش و صبر در هنگام ابتلاء به بلايش كه برگشت ايندوتاى اخير به يكى است ، و آن همان شكرگزارى است . چون (شكر) عبارت است ازاينكه انسان هر چيزى را در جاى خود قرار دهد، و صبر در هنگام برخورد با بلاى خدائىيكى از مصاديق اين معنا است . پس صبر هم شكر است .
و سخن كوتاه اينكه ، تقواى خداى سبحان عبارت شد از اينكه ، خداى تعالى اطاعت بشود ومعصيت نشود. و بنده او در همه احوال براى او خاضع گردد. چه اينكه او نعمتش بدهد و چهاينكه ندهد (و يا از دستش بگيرد).
(حق التقوى ) غرض و مقصد نهايى است و دستور (فاتقوا اللّه ما استطعم )راهرسيدن به آن هدف را نشان مى دهد
اين معناى كلمه (تقوا) بود. ولى اگر اين كلمه با قيد (حق تقوا) اعتبار شود با درنظر گرفتن اينكه حق التقوى ، آن تقوائى است كه مشوب باباطل و فاسدى از سنخ خودش نباشد. قهرا حق التقوى عبارت خواهد شد از عبوديت خالص، عبوديتى كه مخلوط با انانيت و غفلت نباشد. ساده تر بگويم : عبارت خواهد شد ازپرستش خداى تعالى فقط بدون اينكه مخلوط باشد با پرستش هواى خويش ، و يا غفلتاز مقام ربوبى . و چنين پرستشى عبارت است از اطاعت بدون معصيت و شكر بدون كفران ، ويا دائمى بدون فراموشى ، و اين حالت ، همان اسلام حقيقى است البته درجه عالى ازاسلام . و بنابراين ، برگشت معناى جمله : (و لا تموتن الا و انتم مسلمون ) همانند ايناست كه فرموده باشد: اين حالت را يعنى حق التقوى را همچنان حفظ كنيد تا مرگتان فرارسد.
و اين معنا غير از آن معنائى است كه از آيه : (فاتقوا اللّه ما استطعتم ) استفاده مى شود.براى اينكه اين آيه به اين معنا است كه فرموده باشد: تقوا را در هيچيك از مقدرات خودرها نكنيد. چيزى كه هست اين استطاعت و قدرت بر حسب اختلاف قواى اشخاص و فهم و همتآن مختلف مى شود.
پس آيه : (فاتقوا اللّه ما استطعتم ) مى تواندشامل حال همه مراتب تقوا بشود. و هركس مى تواند در خور قدرت و فهم خود اين دستور راامتثال بكند.
و اما در آيه مورد بحث به آن معنائى كه ما برايش كرديم ، حق التقوى چيزى نيست كه همهافراد بتوانند آن را به دست آورند، زيرا حق التقوى بطورى كه ملاحظه كرديد، ريشهدر باطن و ضمير انسان دارد. و در اين مسير باطنى ، مواقف و معاهدى بس دشوار و خطرهائىناپيدا هست ، كه جز افراد دانشمند، پى به آن مواقف نمى برد. تا چه رسد به اينكهتقوا را در آن مراحل حفظ كند، و نيز در اين مسير باطنى دقائق و لطائفى است كه جزمخلصون كسى متوجه آن نمى گردد. چه بسيار مرحله ازمراحل تقوا هست كه فهم عامى مردم آن را مقدور نفس انسانى نمى داند، و انسان را مستطيع وتواناى داشتن چنان مرحله ندانسته حكم قطعى مى كند به اينكه اين مقدار از تقوا براىبشر مقدور نيست ، ولى كسانى كه اهل حق التقوايند، اين مرحله را نه تنها مقدور مى دانند،بلكه پشت سر انداخته به مراحلى دشوارتر رسيده اند.
بنابراين آيه : (فاتقوا اللّه ما استطعتم ) كلامى است كه همه فهم هاى مختلف هر يكآن را به معنائى درك مى كند و صاحب هر مرحله از فهم و درك آن را با تقوائى كه براىخود مقدور مى داند، تطبيق مى نمايد. و ضمنا اين كلام وسيله اى مى شود كه شنونده ازكلامى ديگر يعنى از آيه : (اتقوا اللّه حق تقاته و لا تموتن الا و انتم مسلمون ...)بفهمد كه منظور از آن اين است كه انسانها خود را در صراط به دست آوردن حق التقوىقرار بدهند و رسيدن به اين مقام و استقرار در آن را هدف همت خويش سازند.
پس آيه سوره تغابن ، وسيله اى است براى اينكه خطاب در آيه مورد بحث عمومى شود.نظير مساءله اهتداء به صراط مستقيم ، كه در عين اينكه مقام بس بلندى است كه به جزافرادى انگشت شمار به آن نمى رسند، مع ذلك خداى تعالى عموم بشر را به رساندنخويش به آن مقام دعوت فرموده است .
در نتيجه ، از دو آيه فوق يعنى آيه : (اتقوا اللّه حق تقاته ...) و آيه : فاتقوا اللّهما استطعتم ...) چنين استفاده مى شود كه نخست خداى تعالى همه مردم را دعوت به حقالتقوى نموده و سپس دستور داده كه در اين مسير قرار بگيرند. و براى رسيدن به اينمقصد تلاش ‍ كنند، و هركس هر قدر توانائى دارد صرف بكند.
نتيجه اين دو دعوت اين مى شود كه همه مردم در صراط تقوا قرار بگيرند. الا اينكه هركسبه يك مرحله آن برسد، و طبق فهم و همت خود و توفيقاتى كه خداى تعالى به اوافاضه مى كند، يك درجه آن را كسب كند، تا ببينى فهم هركس و همتش و تاءييد و تسديدخدا درباره او چقدر باشد. پس اين است آنچه كه با تدبر در معناى دو آيه ، از آن دواستفاده مى شود.
پس معلوم شد كه اين دو آيه اختلافى در مضمون ندارند. و در عينحال آيه اولى يعنى آيه : (اتقوا اللّه حق تقاته ) نمى خواهد عين آن مطلبى را خاطرنشان سازد كه آيه دومى در مقام افاده آنست . آيه اولى دعوت بهاصل مقصد دارد. و آيه دومى كيفيت پيمودن راه اين مقصد را بيان مى كند.


ولا تموتن الا و انتم مسلمون


مساءله موت يكى از امور تكوينى است كه از حيطه اختيار ما بيرون است و به همين جهتاگر امر و نهى به آن تعلق گيرد، مثلا به ما دستور بدهند كه اينطور بميريد، و ياآنطور نميريد. قطعا امر و نهى تكليفى نخواهد بود، بلكه امر و نهى تكوينى است ،مانند امر به مردن در آيه : (فقال لهم اللّه موتوا...) و امر به زنده شدن در آيه :(ان يقول له كن فيكون ...).
ليكن گاهى مى شود كه يك امر غير اختيارى را به امرى اختيارى اضافه و تركيب مى كنندو آنگاه اين تركيب يافته را امرى اختيارى قرار داده ، نسبت اختيار به آن مى دهند، تا بشودمورد امر و نهى اعتباريش قرار دهند، و مثلا بفرمايند: فلا تكونن من الممترين و يا: (و لاتكن مع الكافرين ) و يا: (كونوا مع الصادقين ) وامثال اينها، با اينكه ممترى و دو دل نبودن ، و همچنين با كافران نبودن ، و با صادقانبودن ، امرى صد در صد اختيارى نيست ، چوناصل بودن و نبودن ، لازمه تكوينى انسان است و در تحت اختيار خود آدمى نيست . ولى همينامر غير اختيارى را وقتى مربوط و وابسته به امرى اختيارى ازقبيل دو دلى و كفر و ملازمت صدق كنند، آن وقت امرى اختيارى مى شود. و امر و نهى مولوىبه آن تعلق مى گيرد.
و كوتاه سخن اينكه : نهى از مردن بدون اسلام بخاطر اين صحيح شده كه امرى اختيارىشده ، و برگشت نهائيش به كنايه است از اينكه همواره و در همه حالات ملتزم به اسلامباش تا قهرا هر وقت مرگت رسيد. در يكى از حالات اسلامت باشد. و درحال اسلام مرده باشى .


و اعتصموا بحبل اللّه جميعا و لا تفرقوا


خداى تعالى در آيات قبل يعنى آيه : (و كيف تكفرون و انتم تتلى عليكم آيات اللّه وفيكم رسوله و من يعتصم باللّه ...) فرموده بود كه تمسك به آيات خدا ورسول او (و يا تمسك به كتاب و سنت ) تمسك به خدا است و شخص متمسك و معتصم در اماناست ، و هدايتش ضمانت شده است . كسى كه دست به دامنرسول شود، دست به دامن كتاب شده است چون همين كتاب است كه در آن آمده : (و ما آتيكمالرسول فخذوه و ما نهيكم عنه فانتهوا...).
مراد از اعتصام همگانى به (حبل اللّه ) در(واعتصموابحبل اللّه جميعا...)
اينك در اين آيه ، اعتصام مذكور و سفارش شده در آن آيه را،مبدل كرد به اعتصام بحبل اللّه . در نتيجه فهماند كه اعتصام به خدا و رسولى كه گفتيم، اعتصام بحبل اللّه است . يعنى آن رابط و واسطه اى كه بين عبد و رب را به هموصل مى كند، و آسمان را به زمين مرتبط مى سازد. چون گفتيم كه اعتصام به خدا ورسول ، اعتصام به كتاب خدا است كه عبارت است از وحيى كه از آسمان به زمين مى رسد.و اگر خواست ى ، مى توانى اينطور بگوئى :حبل اللّه همان قرآن و رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) است . چون قبلا هم توجهفرمودى كه برگشت همه اينها به يك چيز است .
و قرآن كريم ، هر چند كه جز به حق تقوا و اسلام ثابت دعوت نمى كند، ليكن غرض اينآيه غير از آن غرضى است كه آيه قبلى يعنى : (اتقوا اللّه حق تقاته ...) داشت ، آنآيه متعرض حكم تك تك افراد بود كه مراقب باشند حق تقوا را به دست آورده ، جز بااسلام نمى رند. ولى اين آيه متعرض حكم جماعت مجتمع است . دليلش اين است كه مىفرمايد: (جميعا) و نيز مى فرمايد: (و لا تفرقوا).
پس اين دو آيه همانطور كه فرد را بر تمسك به كتاب وسنت سفارش مى كنند به مجتمعاسلامى نيز دستور مى دهند كه به كتاب و سنت معتصم شوند.


و اذكروا نعمت اللّه عليكم اذ كنتم اعداء فالف بين قلوبكم فاصبحتم بنعمته اخوانا


جمله (اذ كنتم ) بيان است براى كلمه (نعمته ) و جمله بعدى كه مى فرمايد: (وكنتم على شفا حفرة من النار فانقذكم منها) عطف است به همين جمله .
داءب و رسم قرآن بر ذكر علل و اسباب تعليماتش مى باشد و از اطاعت وتقليدكوركورانه و بدون دليل نهى مى كند
و اينكه خداى تعالى امر مى كند به يادآورى اين نعمت ، اساسش رسم و عادتى است كهقرآن كريم دارد و آن اين است كه تعليمات خود را با ذكرعلل و اسباب بيان نموده و از اين راه ، خلق را به سوى خير و هدايت دعوت مى كند،
بدون اينكه مردم را وادار به تقليد كوركورانه بسازد، و حاشا از تعليم الهى كه بشررا به سوى سعادتش يعنى به سوى علم نافع وعمل صالح هدايت نموده ، حيرت ، تقليد و ظلمتجهل را هم تجويز نمايد ولى لازم است كه مساءله براهل علم و تدبر مشتبه نشود (و بدانند كه ممنوعيت تقليد در تشخيص راه سعادت ، منافاتىبا تسليم شدن براى خدا ندارد. به اين معنا كه مورد هر يك غير مورد ديگرى است ، آنجاكه تقليد ممنوع است ، مسائل مربوط به اصول و معارف اصولى دين است . و آنجا كه جاىتسليم است ، مسائل فروع و احكام عملى است . (مترجم ))
پس خداى تعالى در عين اينكه حقيقت سعادت بشر را به او تعليم مى دهد، علت آن را همبيان مى كند تا كوركورانه نپذيرفته باشد، بلكه بفهمد كه حقايق دينى ، همه به همارتباط دارد. و همه از ناحيه منبع توحيد افاضه شده است . در عينحال تسليم شدن در برابر خداى تعالى را هم واجب مى داند، چون رب العالمين است ، واعتصام به حبل او اعتصام بحبل رب العالمين است . همچنانكه در آخر آيات مى فرمايد:(تلك آيات اللّه نتلوها عليك بالحق ... و الى اللّه ترجع الامور).
چكيده سخن 
و سخن كوتاه اينكه ، خداى تعالى بندگان را امر فرموده كه هيچ سخنى را نپذيرند وهيچ امرى را اطاعت نكنند، مگر بعد از آنكه وجه آن سخن و فلسفه آن اطاعت را فهميده باشندو آنگاه از اين دستور كلى ، دو مورد را استثناء نموده ، دستور داده كه نسبت به خود اوتسليم مطلق باشند و همين دستور خود را هم توجيه مى فرمايد به اينكه خداى تعالىتنها كسى است كه مالك على الاطلاق ايشان است . پس ايشان حق ندارند بخواهند، مگر چيزىرا كه او خواسته باشد، تنها بايد كارى را بكنند كه خدا از ايشان خواسته ، و خلاصهبه تصرفات خدا در ايشان تن در دهند.
مورد دوم اينكه ، به ايشان امر فرموده كه آنچه رارسول او ابلاغ مى كند، بطور مطلق اطاعت كنند و همين دستور را نيز اينطور توجيه مىفرمايد، كه چون رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) از پيش خود چيزى نمى گويد، ودستورى نمى دهد، آنچه مى گويد ابلاغ دستورات خداست پس در حقيقت اين دو مورد هماستثنا نشده ، چون خود اين دو دستور و يا به عبارت ديگر آن دو اطاعت بى چون و چرا راهم توجيه كرده و برايش دليل آورد.
آنگاه با بندگان خود درباره حقايق معارف سخن مى گويد، و طرق سعادت را شرح مىدهد. و باز همين را به وجهى عام توجيه مى فرمايد، تا بندگانش به روابط معارف وطرق سعادت راه مى يابد،
و از اين راه ، هم اصل توحيد را محقق سازند و هم به اين ادب الهى مودب شده ، بر طريقهتفكر صحيح مسلط شوند، و راه درست حرف زدن را بشناسند و در نتيجه به وسيله علمزنده شده ، از قيد و بند تقليد رها و آزاد شوند، و نتيجه اين آزادى و آزاد انديشى اين استكه اگر وجه و فلسفه هر يك از معارف ثابته دينى و يا ملحقات و متعلقات آن را بفهمند،آن را اخذ مى كنند و اما اگر نفهمند فورى و عجولانه آن را رد ننموده به اميد فهميدنفلسفه اش به بحث و تدبر مى پردازند و وقتى برايشان ثابت شد بدون رد واعتراض آن را مى پذيرند.
و اين معنا غير از آن است كه كسى بگويد: اساس دين بر اين است كه انسان هيچ مطلب بىدليلى را از احدى حتى از خدا و رسولش ‍ قبول نكند، براى اينكه اين گفتار، سفيهانهترين نظر، و بدترين گفتار است و برگشتش به اين است كه خداى تعالى از بندگانشخواسته باشد كه بعد از آنكه داراى دليل شدند، بازدليل بخواهند، و در جستجوى آن باشند، چون ربوبيت و ملك خداى تعالىاصل و مهم ترين دليل است ، بر اينكه خلق بايد تسليم او باشند، و حكم او را در خودنافذ دارند، همچنانكه رسالت رسول دليل قاطع است بر اينكه آنچه آن جناب مى گويد،از پيش خداى تعالى مى گويد. (دقت فرمائيد)
و يا برگشتش به اين است كه ربوبيت خداى تعالى را در آنچه بخاطر ربوبيتشتصرف مى كند لغو بداند. و اين هم چيزى جز تناقض ‍ نيست .
و حاصل كلام اين است كه : مسلك و مرام اسلامى و طريق نبوى جز به علم و اجتناب از تقليددعوت نمى كند، و اينهائى كه پيروى از كتاب و سنت را تقليد دانسته ، از آن انتقاد مىكنند، خود مقلدند، و همين گفته خود را بدون دليل از ديگران پذيرفته اند.
وجه اينكه خداوند اعتصام به حبل اللّه و عدم تفرق را نعمت خوانده است 

next page

fehrest page

back page