|
|
|
|
|
|
و در معناى آيه اقوال مختلفى از مفسرين بر سر زبان ها است ،مثل اينكه بعضى گفته اند: جمله : (و لا تومنوا...) كلام خداى تعالى است نه گفتاريهود به يكديگر و خطاب به صيغه جمع در جمله مذكور و در جمله (ما اوتيتم ) و جمله(او يحاجوكم عند ربكم ) به مؤ منين است و خطاب به صيغه مفرد در كلمه(قل ) به رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) است . (در اينجا لازم است تذكر دهم هم اكنون كه مشغول نوشتن اين مطالب هستم ساعت هشت شب استو من از كنار پيكر مطهر استاد بزرگوارم مؤ لف اين كتاب و ده ها كتاب ديگر علامه سيدمحمد حسين طباطبائى قدس سره بر مى گردم كه امروز يعنى هيجدهم محرم الحرام هزار وچهار صد و دو، هجرى قمرى مطابق با بيست و چهارم آبانماه هزار و سيصد و شصت هجرىشمسى ساعت 9 صبح از دار دنيا رحلت نمود، مى خواستم همين جا شرحى ازاحوال آن بزرگوار بنويسم ، ليكن فكر كردم رشته سخن تفسيرى قطع مى شود، لذااگر خداى تعالى توفيقى دهد در آخر همين جلد، شرح مختصرى خواهم نوشت ان شاء اللّه(مترجم )). بنا به گفته اين مفسر معناى آيه چنين مى شود: شما مسلمانان اعتماد نكنيد مگر به كسى كهپيرودين شما باشد. تو اى پيامبر به ايشان بگو هدايت تنها هدايت خدا است ، زنهار چناننباشد كه آيندگان همين دين شما و هدايت خدا را بيابند و شما از آن بى بهره باشيد و ياهمانها نزد پروردگارتان با شما محاجه كنند - كه چرا با اينكه دليلى داشتيدعمل نكرديد - و نيز بنا به گفته وى كلمه قل در هر دو مورد خطاب بهرسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) است . بعضى ديگر نظير اين را گفته اند، با اين تفاوت كه خطاب جمع در سه جمله : (اوتيتم) و (او يحاجوكم ) و (عند ربكم ) خطاب به يهود است ، در نتيجه معنا چنين مىشود: شما مسلمانان جز به كسى كه پيرو دين شما باشد اعتماد مكنيد، تو اى پيامبر بهيهود بگو هدايت تنها هدايت خدا است (و اين چه جاى تعجب است ) كه به كسى داده شود،مثل آن هدايتى كه به شما داده شده و يا مسلمانان با شما محاجه كنند نزد پروردگارتان ،به ايشان بگو فضل به دست خداست ...) و بنابراينقول ، آيه در مقام سرزنش يهود خواهد بود. بعضى ديگر گفته اند: جمله : (قل ان الهدى هدى اللّه ان يوتى احد...) كلام خداىتعالى و پاسخى است كه خداى تعالى به كلام يهود داده ، و همچنين مفسرين در معناىفضل اختلاف كرده ، بعضى مراد از آن را دين ، بعضى ديگر نعمت هاى دنيوى و بعضىغلبه و بعضى چيزهاى ديگر دانسته اند. و اين اقوال با كثرتى كه دارد از آنچه از سياق استفاده مى شود بعيد است و ما آنچه ازسياق استفاده مى شود آورديم و به همين جهت بيش از اين به درستى و نادرستى ايناقوال نمى پردازيم .
قل ان الفضل بيد اللّه ، يوتيه من يشاء و اللّه واسع عليم
|
كلمه (فضل ) به معناى زائد از حد اقتصاد و ميانه است و اين كلمه تنها در امورپسنديده استعمال مى شود، همچنانكه كلمه (فضول ) در امور ناپسند بكار مى رود. راغب در اين باره گفته است : هر عطيه اى كه دادنش عقلا واجب و گيرنده اش مستحق آننباشد، فضل گفته مى شود، مانند فضل در جمله : (و اسئلوا اللّه من فضله ) و يا جمله :(ذلك فضل اللّه ) و جمله : (و اللّه ذو الفضل العظيم ) كه منظور در اين سه جمله ،نعمت هاى مادى الهى است و همچنين در جمله : (قلبفضل اللّه ) و جمله : (و لو لا فضل اللّه ) (كه مربوط به امور معنوى است و اگرهمه نعمت هاى مادى و معنوى خدا فضل خدا خوانده شده ، بدين جهت است كه كسى چيزى از خداطلبكار و مستحق نيست ، او هر چه مى دهد به فضل خود مى دهد و زائد بر است حقاق مى دهد). معناى (فضلخدا) و بيان جوابى به يهود كه جمله(انالفضضل بيد اللّه ) متضمن آن است و بنابراين جمله : (ان الفضل بيد اللّه ) ازقبيل ايجاز (مختصر گوئى ) است كه خود يكى از نكات ادبى است ، چون اين جمله خلاصهيك برهان قياسى و منطقى است ، به اين بيان كه يهوديان حيله مى كردند به اينكهوانمود كنند نازل شدن كتاب و اين عطيه الهى اختصاص به ايشان دارد و به يكديگرسفارش مى كردند مبادا بشارت هاى تورات را كه از آمدن پيامبر اسلام و برگشتن قبلهخبر داده ، به مسلمانان بگوئيد، بلكه بايد آنها را كتمان كنيد تا به جهانيان بقبولانيمنازل شدن كتاب تنها حق ما است ، حقى است كه ما آن را از خدا طلبكار بوده ايم و او هم بهما داده ، خداى تعالى با يك قياس منطقى و به اصطلاح با يك صغرى و كبرى اثباتكرده كه اين نيرنگ ها باطل است ، فرموده : كتاب آسمانىفضل است ، (چون بسيارند اقوامى كه كتاب آسمانى خاص به خود ندارند) وفضل به دست خدا است كه ملك عالم و حكمرانى در آن خاص او است ، پس او مى تواندفضل خود را به هركس بخواهد، بدهد نه خزينه اش كم مى آيد نه ازحال خلقش نا آگاه است . در نتيجه در آيه مورد بحث مفاد سخن يهود كه نعمت خدا را خاص خود مى دانستند به همهجهاتش (جهاتى كه محتمل است ) نفى شده ، چون برخوردارى يك قوم از يك نعمت و محروميتبقيه اقوام از آن نعمت ، مثلا برخوردارى يهود از نعمت دين و قبله و محروميت ساير اقوام ازآن ، يا به خاطر اين است كه اختيار فضل خدا تنها به دست خود او نيست و بلكه ممكن استتحت تاءثير غير خدا قرار بگيرد و خلاصه خواست غير خدا، با خواست خدا مزاحمت كند وفضل او را منحصر در خود و از غير خود منع كند كه ايناحتمال با برهان (ان الفضل بيد اللّه يوتيه من يشاء) نمى سازد. و اگر به خاطر اين است كه هر چند فضل او واسع و بيكران است و نيز هر چند اختيارفضلش به دست خودش است و ليكن ممكن است به خاطر اينكه ازاحوال اقوام و آنهائى كه بايد مورد فضلش قرار گيرند بى خبر است ، قومى بهفضل او برسند و اقوام ديگر محروم بمانند و يهوديان به همين جهت كه خدا راجاهل مى دانند، به يكديگر سفارش مى كنند كه اصلا سخن از بشارت هاى تورات مگوئيد،و بگذاريد خدا همچنان در جهل خود باقى بماند، در نتيجه بتوانيم عليه اسلام و برگشتنقبله توطئه كنيم ، اگر اين باشد با كلمه (عليم ) نمى سازد، چون اين كلمه خود بهتنهائى برهانى است بر اينكه خدا دستخوشجهل و بى خبرى نمى شود.
يختص برحمتة من يشاء و اللّه ذو الفضل العظيم
|
خوب وقتى فضل خدا به دست خود او باشد، و او به هركس بخواهد بدهد و نيز وقتى خداواسع و عليم باشد، ديگر چه مانعى دارد كهفضل خود را به بعضى از بندگانش اختصاص دهد؟ چون مالك ملك عالم ، او است و او مىتواند در ملك خود هر جور كه بخواهد تصرف كند و وقتى ممنوع التصرف درفضل خود نيست و مى تواند به هر يك از بندگان خود بدهد، ديگر واجب نيست كه همهاقسام فضل خود را به همه و تك تك افراد بدهد، چون اگر پاى وجوب در كار بيايد،خود نوعى سلب اختيار و ممنوعيت در تصرف مى شود، پس او مى تواندفضل خود را به هركس كه خواست اختصاص دهد. خداى تعالى گفتار در آيه مورد بحث را با جمله : (و اللّه ذوالفضل العظيم ) ختم كرده ، و اين در حقيقت به منزله تعليلى است براى همه مطالبقبل ، چون وقتى فضل خدا عظيم باشد و آن هم عظيم على الاطلاق ، نه عظيم از يك جهت و دوجهت ، لازمه اش اين است كه اختيار چنين فضلى به دست خودش باشد و ثانيا فضلش واسعو تمام ناشدنى باشد، (چون آنچه تمام مى شود عظيم نيست ) و ثالثا داناى بهحال بندگانش باشد. (چون صاحب فضلى كه ازحال محتاجان به فضل خود بى خبر است ، فضلش عظيم كه نيست هيچ ، بلكه خاصيت همندارد) و رابعا بتواند فضل خود را به هركس كه لايق دانست اختصاص دهد. جمله : (يختص برحمته ...) همان فضل در آيه قبلى را معنا مى كند و اگرفضل به رحمت معنا و آن كلمه را به اين كلمه تبديل كرد، براى اين بود كه بفهماندفضل كه عبارت است از عطيه غير واجب ، خود يكى از شاخه هاى رحمت است ، همچنانكه درجاى ديگر: از همين (وسعت فضل ) به (وسعت رحمت ) تعبير كرده و فرموده : (ورحمتى وسعت كلشى ء) و در اينكه فضل عطيه غير واجب است فرموده : (و لو لافضل اللّه عليكم و رحمته ما زكى منكم من احد ابدا) و در اينكه اختيار همه كارهاى خدا بهدست خود او است فرموده : (قل لو انتم تملكون خزائن رحمة ربى ، اذا لامسكتم خشيهالانفاق ).
و من اهل الكتاب من ان تامنه بقنطار يوده اليك ... فى الاميين سبيل
|
اين آيه شريفه به اختلاف فاحشى كه اهل كتاب در حفظ امانت ها و پيمانها داشتند اشاره مىكند و مى فهماند اهل كتاب در اين باب در دو طرف تضاد و دو نقطهمقابل قرار دارند، بعضى حتى در يك دينار خيانت را روا نمى دارند و بعضى ديگر شتر رابا بارش مى بلعند و نيز اشاره مى كند به اينكه طائفه خيانتكار هر چند خيانتشان يكرذيله قومى و مضر است و ليكن اين رذيله در بين آنان از يك رذيله ديگر منشا گرفته ،رذيله اى اعتقادى كه جمله : (ليس علينا فى الاميينسبيل ) آن را حكايت مى كند. آرى اين طائفه خود را اهل كتاب و غير خود را امى و بى سواد مى خواندند، پس اينكه گفتند:بى سوادها بر ما سبيلى ندارند، معنايش اين است كه غير بنىاسرائيل حق ندارد كه بر بنى اسرائيل مسلط شود و به اين ادعاى خود رنگ و آب دين زدهبودند، به دليل اينكه قرآن دنبال جمله مورد بحث فرموده : (و يقولون على اللّه الكذبو هم يعلمون بلى ...)، با اينكه خود مى دانند دروغ مى گويند، دروغ خود را به خدا نسبتمى دهند. اعتقاد بى اساس يهوديان به اينكه تافته جدا بافته هستند (ليس علينا فىالاميينسبيل ) آرى يهوديان اينطور معتقد بودند - همچنانكه امروز هم همين عقيده را دارند - كه تافته اىجدا بافته اند و در درگاه خداى تعالى احترام و كرامتى خاص به خود را دارند و آن ايناست كه خداى سبحان نبوت و كتاب و حكومت را به ايشان اختصاص داده ، هيچ قومى ديگر نمى توانند داراى چنين امتيازاتى بشوند، پس سيادت و تقدم بر ديگرانهم خاص ايشان است و از اين اعتقاد باطل نتيجه ها و بر اين پايه سست ديوارها چيدند و مثلاغير اسرائيلى را محكوم كردند به اينكه بايد حقوقى را كه خدا فقط براى آنان تشريعكرده ، رعايت كنند، ايشان ربا بخورند و ديگران ربا بدهند و كمترين اعتراضى هم نكنند،مال مردم را بخورند و صاحبان مال چيزى نگويند، حقوق مردم راپايمال كنند و كسى حق حرف زدن نداشته باشد، براى اينكه تنهااهل كتاب ايشانند و ديگران امى و بى سواد، پس اگر خوردنمال مردم حرام است براى غير اسرائيلى است كه نمى تواندمال اسرائيلى را بخورد و همچنين براى اسرائيلى تنها خوردنمال اسرائيلى ديگر و پايمال كردن حقوق اسرائيلى ديگر حرام است ، امامال غير اسرائيلى و حقوقش بر اسرائيلى مباح است . و سخن كوتاه اينكه تنها اهل كتاب مى تواند براهل كتاب سبيل و تسلط و حق اعتراض داشته باشد، اما غيراهل كتاب هيچگونه تسلطى و حق اعتراضى براهل كتاب ندارد، پس اهل كتاب مى تواند خودكامه و به دلخواه خود هر گونهدخل و تصرف در مال و حق ديگران را بكند و هر حكمى كه دلش خواست براند و اين خودباعث شده كه يهود با غير يهود معامله حيوان زبان بسته بكند، هر معامله اى كه باشد. منشاء اين اعتقاد باطل يهود و اين عقيده هر چند كه در كتاب آسمانى - به خيال خودشان - كتابى كه آن را مستند بهوحى مى دانند مانند تورات و غيره وجود ندارد، اما عقيده اى است كه از دهان احبار خودگرفته و به اصطلاح سينه به سينه به ديگرانمنتقل كرده اند، ديگران هم كوركورانه از آن تقليد نموده اند، و چون دين موسى (عليهالسلام ) را خاص يهود مى دانند و به كسى اجازه نمى دهند به اين دين در آيد، در حقيقت آنرا براى خود جنسيتى پنداشته اند و نتيجه گرفته اند كه سيادت و تقدم يهود هم امرىجنسى است ، مخصوص اين جنس و همين كه كسى نسبتى بهاسرائيل داشت همين خود ماده شرافت و عنصر سيادت است و هركسى كه منسوب بهاسرائيل باشد حق دارد كه بر ديگران بطور مطلق تقدم داشته باشد و معلوم است كهوقتى اين روحيه باغيه در قالب قومى رخنه كند و براستى مردمى اينطور معتقد شوند،چه فسادى در زمين بپا مى شود و چگونه روح انسانيت و آثار آن كه بايد در جامعه بشرىحكمفرما شود مى ميرد!. بله اصل اين حرف كه بايد بعضى از افراد و بعضى از جوامع از حقوق عمومى محرومشوند - چيزى است كه در جامعه بشريت اجتناب ناپذير است و ليكن آنچه مجتمع بشرىصالح در اين باب مى گويد اين است كه حقوق نامبرده بايد از كسى و از جامعه اى سلبشود كه بنا دارد حقوق حقه انسانها را باطل و بناى مجتمع بشرى را ويران سازد و اما اينكه معيار درتشخيص حق چيست تا مخالف آن از پيرو آن مشخص گردد؟ اسلام معيار آن را دين حق و يا بهعبارت ديگر دين توحيد مى داند، حال چه اينكه پيرو حق مسلمان باشد و چه اينكه مالياتپرداز به حكومت اسلام باشد و حكومت اسلام او را در تحت ذمه وتكفل خود گرفته باشد، پس كسى كه نه دين توحيد دارد و نه تسليم حكومت اين دين استو با آن سر ستيز دارد، او هيچ حقى از حيات ندارد و اين معيار كه اسلام آن را معيار صحيحشناخته با ناموس فطرت هم منطبق است ، فطرت هر انسان سليم الفطره اى مى گويدكسانيكه دشمن حيات ديگرانند، حق حيات ندارند و خواننده توجه فرمود كهاجمال اين حكم اسلامى و فطرى را مجتمع انسانى نيز معتبر مى شمارد. چرا در اين آيه نام اهل كتاب تكرار شده و به آوردن ضمير اكتفا نشده است ؟ در اينجا بر سر سخن از آيه شده و مى گوئيم : با اينكه در آيه : (و قالت طائفه مناهل الكتاب ...) نام اهل كتاب را برده بود و مى توانست در آيه مورد بحث به آوردن ضميراكتفا نموده و بفرمايد: (و منهم )، اگر چنين نكرد و مجددا ناماهل كتاب را برد و فرمود: (و من اهل الكتاب ...) براى اين بود كه اگر به آوردنضمير اكتفا مى كرد ممكن بود كسى توهم كند كه اين دو طائفه همان طائفه ازاهل كتابند كه قبلا گفته بودند: (به آنچهاول روز نازل شده ، ايمان بياوريد...) در حالى كه اين معنا منظور نبوده ، براى همينخاطر دوباره نام اهل كتاب را ذكر كرد و در جاى ضمير اسم ظاهر بكار برد، و لذا بعد ازرفع آن توهم مى بينيم در جاى ضمير، ضمير را بكار برده و فرموده : (و ان منهملفريقا يلوون السنتهم بالكتاب ...). البته در اين ميان وجه ديگرى هست و آن اين است كهاهل ادب مى گويند: تعليق حكم به وصف عليت را مى رساند، يعنى در جائى كه مثلا مىتوان گفت : (فلان شخص را احترام كن )، اگر بگوئيم : (فلان شخص دانشمند رااحترام كن )، در حقيقت علت لزوم احترامش را هم فهمانده ايم ، در آيه مورد بحث هم كهفرموده اهل كتاب چنين گفتند و چنين مال مردم را خوردند، خواسته است بفهماند علت سرزنش، از ايشان به خاطر اين است كه اهل كتابند، اگر مردمى عوام و درس نخوانده و كتابآسمانى نديده بودند، اينقدر بعيد نبود كه بگويند مردم حق اعتراض به ما ندارند و بهدنبال اين گفتار، آن كردار را يعنى رباخوارى ومال مردم خورى را هم مرتكب شوند، ولى عجيب و غريب اينجا است كه اين سخنباطل و آن اعمال زشت از كسانى سرزده كه اهل كتابند و كتاب آسمانيشان حكم خدا را بيانكرده و خود مى دانند كه كتابشان چنين حكمى نكرده كه پيروانش هر حرفى بزنند و هركارى خواستند بكنند و خوب مى دانند كه مال مردم بر آنانحلال نيست ، از اين نظر توبيخ و سركوبى آنان شديدتر است . قنطار و دينار كنايه از بسيار و كم است معناى كلمه (قنطار) و كلمه (دينار) معروف است ولى مقابله اى كه بين آن دو انداخته، علاوه بر محسنات بديعى (علم بديع شاخه اى از ادبيات است كه در آن زيبائى ها وزشتى هاى كلام را تحت ضابطه در آورده ) كه در آن هست با كمك مقام مى فهماند كه اين دوكلمه كنايه است از بسيار و اندك ، يعنى قنطار كنايه از بسيار است و دينار كنايه ازاندك ، و مى خواهد بفهماند كه بعضى از اهل كتاب به امانت خيانت نمى كنند، هر چند آن امانتبسيار گرانبها باشد و بعضى بدان خيانت مى كنند، هر چند كه اندك و بى ارزش باشد. و همچنين خطابى كه در كلام بكار برده و فرموده : (اگر او را در قنطارى امين كنى بهتو بر مى گرداند)، متوجه به شخص معينى نيست بلكه آن نيز كنايه است از هرمخاطبى كه بشود مخاطب قرار گيرد و به اين وسيله فهماند كه حكم آيه عمومى است ،شخص معينى منظور نيست و در معناى اين است كه بگوئيم : (هركس به او امانتى بدهد، هرچند كه قنطار باشد او خيانت نمى كند). كلمه (ما) در جمله : (الا ما دمت عليه قائما) - بطورى كه گفته اند - مصدريه است وتقدير كلام (الا ان تدوم قائما عليه ) است ، يعنى مگر آنكه ايستادنت بر بالاى سر اوادامه پيدا كند (تا امانتت را پس بگيرى ) و منظور از بكار بردن كلمه (ايستادن ) دراينجا، رساندن معناى اصرار و عجله نمودن است ، چون وقتى طلبكار براى گرفتن امانتخود بالاى سر امين بايستد و هيچ ننشيند، خوددليل بر اين است كه براى گرفتن امانتش ، هم اصرار دارد و هم عجله ، البته بعضى ازمفسرين كلمه (ما) را ظرفيه گرفته اند ولى سخنشانقابل اعتنا نيست . و در جمله : (ذلك بانهم قالوا ليس علينا فى الاميينسبيل )، از ظاهر سياق چنين بر مى آيد كه كلمه : (ذلك ) اشاره است به مجموعمطالبى كه از سخن قبلى استفاده مى شد، يعنى (اينكه بعضى از ايشان امانت را مىپردازند هر چند خطير و مهم باشد و بعضى خيانت مى كنند هر چند حقير و بى ارزشباشد) اين رفتارشان به خاطر آن گفتارشان است كه گفتند: (آنانكهاهل كتاب نيستند حق اعتراض به ما را ندارند)، همين گفتار سبب شده كه در صفات روحيشاناز قبيل : (حفظ امانات )، (پرهيز از تضييع حقوق مردم ) و (مغرور گشتن به كرامتخيالى )، مختلف شوند كسانى كه آن گفتار غلط را نداشتند امين بودند و كسانى كهآنطور مى گفتند آنگونه هم عمل مى كردند، با اينكه مى دانستند كه خداى تعالى چنينسنتى را در كتاب آسمانيش براى آنان مقرر نكرده و به چنين اعمالى رضايت نداده است . و نيز ممكن است كه كلمه : (ذلك ) تنها اشاره بهحال طائفه دوم باشد كه در يك دينار هم خيانت مى كنند و ذكر طائفهاول كه در قنطار مردم هم امين هستند، براى اين بوده كه هر دو قسم تقسيم را ذكر كرده و درحق آنان رعايت انصاف را نموده باشد، اين دو احتمال در ضميرهاى جمع (يقولون ) و (هم يعلمون ) نيز مى آيد، هماحتمال دارد كه ضميرهاى مذكور به همه اهل كتاب برگردد و هماحتمال دارد فقط به كسانى برگردد كه اگر در يك دينار امين قرار گيرند خيانت مىكنند و بنا به احتمال دوم نيز، هم احتمال دارد ضمير در (علينا) به همهاهل كتاب برگردد و هم اينكه بخصوص خيانتكاران كه با اختلاف محتملات معناى آيه نيزمختلف مى شود، چيزى كه هست همه محتملات درست است و اين با خواننده محترم است كه درآيه دقت بيشترى كند.
و يقولون على اللّه الكذب و هم يعلمون
|
اين جمله ، ادعاى يهود را- مبنى بر اينكه : اميين هيچگونه حق اعتراضى بر آنان ندارند -ابطال مى كند و دلالت مى كند بر اينكه يهوديان اين ادعاى خود را به وحى الهى نسبت مىدادند و بطورى كه در سابق هم گفتيم آن را يك حكم دينى كه از ناحيه خدا تشريع شده ،مى دانستند.
بلى من اوفى بعهده و اتقى فان اللّه يحب المتقين
|
اين آيه شريفه ، كلام يهود را رد نموده و آنچه را كه با كلام خود (ليس علينا فىالاميين سبيل ) نفى مى كردند را اثبات مى كند، آنها مى گفتند: (اميين تسلطى بر ماندارند)، آيه مورد بحث مى فرمايد خير، شما امتيازى بر اميين نداريد و تقدم و تسلط حقهركسى است كه تقوا داشته باشد، و كلمه (اوفى )فعل ماضى از مصدر باب افعال يعنى (ايفاء) است و ايفاى عهد به معناى تتميم آن وحفظ آن از بهانه و نقص است (وتوفيه ) كه مصدر بابتفعيل است به معناى بذل و بخشش بطور كامل و وافى است و (است يفاء) كه مصدرباب است فعال است به معناى گرفتن بطوركامل و وافى است . و مراد از عهد خدا - بطورى كه آيه بعدى مى فرمايد: (ان الذين يشترون بعهد اللّه...) آن پيمانى است كه خداى عزوجل از بندگان خود گرفته است كه عبارت است از:(تنها او را بپرستند و به او ايمان آورند) و يا مراد از آن ، مطلق عهد است كه عهد خداهم يكى از مصاديق آن است . و جمله : (فان اللّه يحب المتقين ) از قبيل بكار بردن كبرى در جاى صغرى ، به منظوركوتاه گوئى است . (خواننده عزيز توجه داشته باشد كه اين دو كلمه از اصطلاحات علم منطق است ، علمى كهدر تعريفش گفته اند: آلتى است قانونى كه مراعات آن ذهن را از خطاى در فكر حفظ مىكند و دو كلمه مذكور دو ركن برهان است ، در اولى اثبات مى شود كه فلان چيز مصداق فلان عنوان است ، مثلا عالم متغير است و دردومى اثبات مى شود كه بطور كلى هر متغيرى حادث و مسبوق به عدم است و از آن صغرىو اين كبرى نتيجه گرفته مى شود كه عالم حادث است (مترجم )). شرط كرامت الهيه و تقرب به خداى وفاى به عهد و تقوا است نه نژاد و دودمان است و تقدير كلام چنين است ، (بلى من اوفى بعهده و اتقى ، فان اللّه يحبه ، لانه متق و اللّهيحب المتقين ) (بلى كسى كه به عهد خود وفا كند و پره يزكار باشد، خدا دوستش مىدارد، براى اينكه چنين كسى مصداق عنوان متقى است و خدا بطور كلى متقيان را دوست مىدارد، پس آن شخص وفادار را دوست مى دارد) و منظور اين است كه به يهوديان بفهماندكرامت و احترام آدمى در درگاه خدا به ادعا نيست و شما با گفتن : (ليس علينا فى الاميينسبيل ) صاحب كرامت نمى شويد بلكه تنها كسى در نزد خدا كرامت دارد كه خدا دوستشبدارد. در نتيجه مفاد كلام چنين است : كرامت الهيه و محترم بودن در درگاه خدا آنقدرمبتذل و آسان نيست كه هركس خود را به صرفخيال منتسب به خدا كند، و يا به آن برسد و يا هر متكبر و فريبكارى انتساب خود را كرامتپنداشته و نژاد خود و يا دودمانش را به ملاك همين انتساب خيالى تافته جدا بافتهبداند، بلكه رسيدن به كرامت الهى شرايطى دارد و آن وفاى به عهد و پيمان خدا وداشتن تقوا در دين خدا است ، اگر اين شرائط تمام شد كرامتحاصل مى شود، يعنى آدمى مورد محبت و ولايت الهى قرار مى گيرد، ولايتى كه جز بندگانبا تقواى خدا كسى به آن نمى رسد و اثر آن نصرت الهيه و حيات سعيده اى است كهباعث آبادى دنيا و صلاح باطن اهل دنيا و رفعت درجات آخرتشان مى شود. پس كرامت الهيه اين است نه اينكه خداى تعالى مردمى را بدون هيچ مزيتى بر گردن همهبندگان خود - چه صالح و چه طالح ، سوار نموده و اختيار تام به آنان بدهد تا هررفتارى دلشان خواست با بندگان او بكنند، يك روز بگويند - هيچ امى و غير اسرائيلىحق چون و چرا در كار ما اسرائيليان كه اهل كتابيم ندارد، روز ديگر بگويند: (تنهااولياى خدا مائيم و نه هيچكس ديگر) و روزى ديگر بگويند: (ما فرزندان خدا ودوستان اوئيم ) و با مطلق العنان گذاشتنشان به سوى افساد در زمين و هلاك ساختنحرث و نسل هدايتشان كند.
ان الذين يشترون بعهد اللّه وايمانهم ثمنا قليلا
|
اين آيه حكم آيه قبل را تعليل مى كند، مى فرمايد اينكه گفتيم كرامت الهى مخصوص كسىاست كه به عهد خدا وفا كند و تقوا داشته باشد، علتش اين است كه ديگران يعنى آنهاكه عهد خدا را مى فروشند و با سوگندهاى خود بهاى پشيزى از ماديات بدست مى آورند،نزد خدا كرامتى ندارند. و چون شكستن عهد خدا و ترك تقوا به خاطر كام گيرى از زخارف دنيا و ترجيح دادنشهوات دنيا بر لذائذ آخرت است و چنين كسى آن را به جاى اين قرار مى دهد، عهد خدا رامى دهد و متاع دنيا را مى گيرد، لذا اين عمل را نوعى معامله خواند و به داد و ستد تشبيهكرد، عهد خدا را كالا و متاع دنيا را كه همه اشقليل است بها و قيمت كالا خواند، آن هم بهائى اندك ، و كلمه (اشتراء) كه مصدرفعل (يشترون ) است به معناى فروختن و كلمه (شراء) به معناى خريدن است ، لذافرمود: (يشترون بعهد اللّه و ايمانهم ثمنا قليلا)، يعنى مبادله مى كنند عهد خدا وسوگند به او را با متاع دنيا.
اولئك لا خلاق لهم فى الاخره و لا يكلمهم اللّه ...
|
كلمه (خلاق ) به معناى بهره و نصيب است و كلمه (تزكيه ) به معناى تربيت ورشد دادن چيزى است به نحو شايسته ، و چون وصفى كه در بيان اين طائفهمقابل وصفى است كه در بيان طائفه ديگر در جمله : (من اوفى بعهده و اتقى ...) اخذشده ، و نيز چون آثارى كه براى وصف آنان بر شمرده ، امورى سلبى ازقبيل نداشتن خلاق و سخن نگفتن خدا با ايشان است ، چند نكته از آن استفاده مى شود. اول اينكه : اگر در بين همه اسماء اشاره فقط (اولئك ) را آورد كه مخصوص اشارهبه دور است ، براى اين بود كه بفهماند اين طائفه از ساحت قرب خدا دورند، به عكسوفاداران به عهد و پره يزكاران كه مقرب درگاه خدايند، چون حب خداشامل حال ايشان است . دوم اينكه : درباره اين طائفه فرموده : (در آخرت خلاق و نصيب ندارند)، مى فهميم آنهاكه در مقابل اين طائفه اند خلاق دارند و در آخرت بهره مند هستند و اين اثر محبت خدا است ونيز خدا با آن طائفه تكلم نمى كند، معلوم مى شود با اين طائفه تكلم مى كند كه اين نيزاثر ديگر محبت خدا است و باز مى فرمايد: خدا در آخرت به نظر رحمت به ايشان نمىنگرد و تزكيه شان نمى كند و ايشان را نمى آمرزد، معلوم مى شود به اين طائفه بهنظر رحمت مى نگرد و تزكيه شان مى كند و اين طائفه را مى آمرزد، يعنى عذاب را ازايشان بر مى دارد كه اين پنج خصلت اثر محبت خدا است و سلب آنها اثر نبودن محبت اواست . آثار محبت خدا، و خصالى كه خداى تعالى بر آن شكنندگان عهد خدا و سوگند بهخداذكر فرموده است و خصالى كه خداى تعالى براى اين عهدشكنان كه عهد خدا و سوگند به خدا را مى شكنندذكر كرده ، سه چيز است : خصلت اول اينكه در آخرت نصيبى ندارند و مراد از آخرت دار آخرت است كه در حقيقت تعبيربه آخرت از باب آوردن صفت در جاى موصوف است و منظور از دار آخرت حيات بعد ازممات است ، همچنانكه منظور از دنيا، دار دنيا و حياتقبل از موت است . و نصيب نداشتنشان از حيات آخرت به خاطر اين است كه نصيب دنيا را بر نصيب آخرتترجيح داده ، آن را برگزيدند و از اينجا معلوم مى شود كه مراد از (ثمنقليل )، دنيا است و اگر در سابق يعنى چند سطرقبل آن را به متاع دنيا تفسير كرديم ، از اين جهت بود كه خداى تعالى در اينجا (دنيا)را و در سوره نساء، (متاع دنيا) را به وصفقليل توصيف كرده ، و فرموده : (قل متاع الدنياقليل ) با توجه به اينكه متاع دنيا همان دنيا است و دو چيز نيستند. خصلت دوم اين است كه خدا با ايشان تكلم نمى كند و روز قيامت به ايشان نظر نمىافكند، اين دو خصلت محاذى محبت الهيه به متقين قرار گرفته ، كه در آيهقبل مى فرمود: (فان اللّه يحب المتقين )، چون (حب ) سبب مى شود كه محب بدون هيچقيد و شرطى نظر كردن و سخن گفتن با محبوب را بيشتر كند، هر وقت او را حاضر يافت، سر سخن را با او باز كند و چون خداى تعالى اين آخرت فروشان را دوست نمى دارد،قهرا روز قيامت كه روز حضور خدا و احضار خلق است نه به آنها نظر مى كند و نه سخنمى گويد، و اگر (سخن نگفتن ) را در مرحلهاول ذكر كرد و (نظر نينداختن ) را در مرحله دوم ، براى اين بود كه اين دو، در رساندنمحبت به يك درجه نيستند، بلكه قوت و ضعف دارند، (سخن گفتن ) بيشتر از (نظركردن ) محبت و خودمانى بودن را مى رساند، پس گوئى فرموده : ما ايشان رانه تنهابه شرافت همكلامى خود مشرف نمى كنيم بلكه حتى نظر هم به ايشان نمى اندازيم . خصلت سوم اينكه فرمود: ايشان را تزكيه نمى كند و عذاب الهى هم در انتظارشان است واز اينكه كلام را مقيد به عذاب دنيا و آخرت نكرد، اطلاق كلام علاوه بر عدم تزكيه و عذابآخرت شامل عدم تزكيه و عذاب دنيا هم مى شود.
و ان منهم لفريقا يلون السنتهم بالكتاب ، لتحسبوه من الكتاب و ما هو من الكتاب ...
|
كلمه (لى ) به فتح لام و تشديد يا كه مصدرفعل مضارع (يلون ) است به معناى تابيدن طناب است و وقتى در مورد سر و يا زباناستعمال شود، معناى غير طبيعى كردن سر و زبان را مى دهد و در قرآن كريم درباره(لى ) سر آمده : (لووا روسهم ) و درباره لى زبان آمده : (ليا بالسنتهم ) و ظاهرا مراد از جمله : (يلون السنتهم ) اين باشد كه سخنان غيرآسمانى كه خود آن را جعل مى كردند، به لحنى مى خواندند كه با آن لحن تورات را مىخواندند تا وانمود كنند اين سخنان نيز جزء تورات است ، با اينكه از تورات نبود. و اگر در آيه شريفه سه مرتبه كلمه (كتاب ) تكرار شده ، براى رفع و جلوگيرىاز اشتباه بوده ، چون هر سه به يك معنا نبوده ، منظور از كتاباول همان سخنان بشرى خود يهود است ، كه آن را به دست خود مى نوشتند و به خدا نسبتشمى دادند و مراد از كتاب دوم ، كتابى است كه خداى تعالى از راه وحىنازل كرده و مراد از سومى هم ، همان است و تكرارش براى جلوگيرى از اشتباه بوده وبراى اين بوده كه اشاره كند به اينكه اين كتاب بدان جهت كه كتاب خدا است ، مقامشبلندتر از آن است كه مشتمل بر اينگونه افتراآت باشد و اين معنا را از خود لفظ كتاباستفاده مى كنيم ، چون اين لفظ معناى وصفى را مى دهد و صرف اسم نيست و معلوم است كهتعليق حكم بر وصف مشعر بر عليت است . نظير اين نكته كه درباره تكرار كلمه (كتاب ) آورديم ، در تكرار لفظ جلاله (اللّه) در جمله (و يقولون هو من عند اللّه و ما هو من عند اللّه ) بكار رفته ، چون با اينكهدر جمله دوم ممكن بود بفرمايد: (و ما هو من عنده ) اينطور نفرمود و دوباره كلمه (اللّه) را تكرار كرد تا بفهماند كه اگر گفتيم اين افتراها از ناحيه الله نيست ، براى ايناست كه او الله است ، يعنى اله حق است و معلوم است كه اله حق جز حق چيزى نمى گويد،همچنانكه خودش فرموده : (و الحق اقول ). دروغ بستن يهود به خداى سبحان و جمله : (و يقولون على الله الكذب و هم يعلمون ) تكذيب بعد از تكذيب قبلى است ،تكذيب وحيى است كه از پيش خود تراشيده و به خداى سبحان نسبت دادند و اين تكراربراى آن است كه يهوديان با لحن القول امر را بر مردم مشتبه مى كردند و خداى تعالىاين لحن در قول را با جمله : (و ما هو من الكتاب )باطل كرد و نيز يهوديان بعد از لحن دادن به جعليات خود و خواندن آن با لحن تورات ،به زبان هم تصريح مى كردند كه اينكه خوانديم جزء تورات است ، خداى تعالى اين راهم دو بار تكذيب كرد، يكى با جمله : (و ما هو من الكتاب ) و ديگرى با جمله : (ويقولون على الله الكذب ...) تا به اين نكته اشاره كرده باشد كه اولا دروغ بستن بهخدا عادت و ديدن يهود است و ثانيا اين كذبى كه مرتكب مى شوند به خاطر آن نيست كهامر بر ايشان مشتبه شده ، بلكه حقيقت امر را مى دانند و عالما عامدا به خدا دروغ مى بندند. بحث روايتى رواياتى در ذيل آيه شريفه (يا اهلالكتاب تعالوا الى كلمة سواء...) و شاءننزول آن در تفسير الدرالمنثور است كه وى يعنى ابن جرير از سدىنقل كرده كه در ذيل آيه : (قل يا اهل الكتاب تعالوا الى كلمه سواء...)نقل كرده كه گفت : رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) ايشان را - يعنى واردين از نصاراىنجران را - دعوت كرد و فرمود: (اى اهل كتاب بيائيد به سوى كلمه اى كه ...). مؤ لف قدس سره : در آن كتاب همين معنا را از ابن جرير از محمد بن جعفر بن زبيرنقل كرده و ظاهر روايت اين است كه آيه درباره نصاراى نجراننازل شده ، ما نيز قبلا يعنى در آغاز سوره روايتى را آورديم كه دلالت مى كرد بر اينكهاول سوره مورد بحث تا هشتاد و چند آيه اش كه آيه مورد بحث يكى از آنها است ، دربارهنصاراى نجران نازل شده ، چون آيه مورد بحثقبل از تمام شدن اين عدد قرار دارد. و در بعضى از روايات آمده كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) يهوديان مدينه را بهسوى كلمه (سواء) خواند تا آنكه جزيه را پذيرفتند و اين روايت منافات ندارد بااين كه آيه مورد بحث درباره واردين نصاراى نجراننازل شده باشد. و صحيح بخارى به سند خود از ابن عباس از ابى سفيان روايت كرده كه در حديثىطولانى كه نامه رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) بههرقل امپراطور روم را نقل كرده ، گفته است : سپسهرقل آن را خواست - يعنى نامه رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) را - و آن را خواند،ناگهان در آن نامه به اين عبارت برخورد: بسم الله الرحمن الرحيم ، از محمدرسول خدا (صلى الله عليه و آله ) به سوىهرقل عظيم روم : سلام بر هركسى كه هدايت را پيروى كند. اما بعد، من تو را به تبليغاسلام در ميان قومت مى خوانم ، اسلام بياور و تسليم فرمان خدا شو، تا سالم باشى ، وخداى تعالى اجرت را دو چندان دهد، و گرنه اگر روى بگردانى گناه تمام (طبقات پائيناجتماع روم كه چشمشان به دست و دهان شما طبقه بالاى روم است ، مانند) كشاورزان بهگردن تو خواهد بود، (و يا اهل الكتاب تعالوا الى كلمه سواء بيننا و بينكم الا نعبد الاالله - تا جمله - اشهدوا بانا مسلمون ). مؤ لف : اين روايت را مسلم هم در صحيح خود و سيوطى در درالمنثور از نسائى و از عبدالرزاق و از ابن ابى حاتم از ابن عباس نقل كرده . نامه پيامبر براى پادشاهان عصر خود و بعضى گفته اند: نامه اى هم كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) به مقوقس عظيمقبطيان (مردم اسكندريه و قاهره ) نوشته ، مشتمل بر آيه مذكور بوده ، و هم اكنون نسخهاى از آن در دست هست ، كه منسوب به رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) است ، نامه اىبه خط كوفى شبيه به نامه اى كه به هرقل مرقوم داشته ، و اخيرا از اين نامه گراوربرداشته اند و نزد بسيارى از اشخاص يافت مى شود. و به هر حال مورخين نوشته اند كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) نامه هائى نوشتو به وسيله پيك هائى براى پادشاهان آن عصر فرستاد نامه اى بههرقل قيصر روم و نامه اى به يزدگرد كسراى ايران و نامه اى به اصحمه نجاشىحبشه و اين جريان در سال ششم از هجرت بود و لازمه اين حرف آن است كه آيه مورد بحثهم در همان سال و يا قبل از آن سال نازل شده باشد وحال آنكه همين مورخين از قبيل طبرى و ابن اثير و مقريزى نوشته اند كه نصاراى نجران درسال دهم هجرت به رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) وارد شدند و جمعى ديگر ازقبيل ابى الفداء در كتاب (البداية و النهاية ) جريان را مربوط بهسال نهم هجرت دانسته اند، نظير ابى الفداء در اين نظريه سيره حلبى است و لازمه اينتاريخ اين است كه آيه هم در سال نهم هجرتنازل شده باشد. و چه بسا بعضيها گفته باشند كه اين آيه از آياتى است كه درسال اول هجرت نازل شده ، چون روايات آينده به اين معنا اشعار دارد و چه بسا گفتهباشند: آيه شريفه دو نوبت نازل شده ، - نقل از حافظ ابن حجر -. و در بين اين احتمالات ، آن احتمالى كه اتصال سياق آيات سوره - كه يعنى دراول سوره هم به آن اشاره رفت - آن را تاءييد مى كند، اين است كه : ممكن است آيه شريفهقبل از سال نهم نازل شده باشد و نيز جريان آمدن نصاراى نجران به مدينه درسال ششم هجرت و يا قبل از آن اتفاق افتاده باشد و اين بعيد است كهرسول خدا (صلى الله عليه و آله ) به حكمرانان روم و قبط و فارس با فاصله دورىكه از مدينه داشتند نامه نوشته باشند و به نصاراى نجران با اينكه نزديك مدينهبودند ننوشته باشند. برسى نامه پيامبر براى اسقف نجران در اين روايت نكته ديگرى هم هست و آن اين است كه در آن آمده ، اولين چيزى كه در نامهنوشته شد، جمله : (بسم اللّه الرحمن الرحيم ) بود و از آن بر مى آيد كهرسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) طريقه نامه نگارى را از بيان خداى تعالى در حكايتنامه نگارى سليمان آموخته است و اينجا است اشكالى كه در بعضى از روايات مربوطهبه داستان نجرانيان كه چند صفحه قبل نقل كرديم وارد مى شد روشن مى شود، چون در آنروايات بنا به نقل دلائل بيهقى آمده بود: رسول خدا (صلى الله عليه و آله )قبل از نزول سوره طس سليمان (نمل ) نامه اى به اين مضمون بهاهل نجران نوشت : (بسم الله اله ابراهيم و اسحاق از ناحيه محمدرسول الله به سوى اسقف نجران ، اگر اسلام بياوريد من در حضورتان ، خدا - معبودابراهيم و اسحاق و يعقوب - را حمد مى گويم ، اما بعد، پس بدانيد كه من شما را ازپرستش بندگان به سوى پرستش اللّه ، و از ولايت بندگان به سوى ولايت اللّه مىخوانم ، پس اگر نپذيريد به دادن جزيه تان مى خوانم و اگر اين را هم نپذيريد اعلامجنگ به شما مى دهم و السلام (تا آخر حديث ). اشكالش اين است كه سوره نمل از سوره هاى مكى است و مضامين آياتش نزديك به تصريحاست در اينكه قبل از هجرت نازل شده پس چگونه ممكن است داستان نجرانقبل از سوره نمل اتفاق افتاده باشد، علاوه بر اينكه نامه اى را كه بيهقىنقل كرده ، مطالب ديگرى از قبيل جزيه و اعلام جنگ وامثال آن دارد كه به هيچ وجه قابل توجيه نيست ، (چونقبل از هجرت اسلام آنچنان به قدرت نرسيده بود كه از اقوام جزيه بگيرد و يا اعلام جنگكند) و در عين حال خدا داناتر است . دو روايت از تفسير (الدرالمنثور) سيوطى و در تفسير الدرالمنثور است كه طبرانى از ابن عباس روايت آورده كه گفت : نامهرسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) به همه اقوام كافر اين بود: (تعالوا الى كلمهسواء بيننا و بينكم ...). و نيز در تفسير الدرالمنثور ذيل آيه : (يا اهل الكتاب لم تحاجون ...) آمده كه ابناسحاق و ابن جرير و بيهقى (در كتاب دلائل ) از ابن عباس روايت كرده اند كه گفت : نصاراى نجران و احبار يهود نزد رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) جمع شده ، درحضورش به جدال و نزاع پرداختند، احبار يهود مى گفتند: ابراهيم به غير از يهوديتكيشى نداشت ، نصارا مى گفتند: خير، او تنها نصرانى بود، خداى تعالى اين آيه رادرباره آنان نازل كرد: (يا اهل الكتاب لم تحاجون فى ابراهيم و ما انزلت التورية والانجيل الا من بعده ... و الله ولى المؤ منين )، بعد از آنكه اين آيهنازل شد ابو رافع قرظى كه از يهوديان بنى قريظه بود گفت : اى محمد! آيا از ما مىخواهى كه ما تو را بپرستيم ، همانطور كه نصارا عيسى بن مريم را مى پرستند؟ و مردىاز نجران پرسيد اى محمد آيا همين را مى خواهى ؟رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) فرمود: معاذ اللّه ، از اينكه من غير خدا را بپرستم و يامردم را به عبادت غير خدا وادار كنم ، خدا مرا به چنين دستورى مبعوث نكرده و چنين دستورىبه من نداده ، در همين باره خداى تعالى در پاسخ آن دو نفر اين آيه رانازل كرد: (ما كان لبشر ان يوتيه الله الكتاب و الحكم و النبوه ، ثميقول للناس كونوا عبادا لى من دون اللّه ... بعد اذ انتم مسلمون ) يعنى هيچ بشرى ممكننيست خداى تعالى كتاب و حكمت و نبوت به او بدهد، آنگاه او به مردم بگويد: به جاىبندگى خدا همه بندگان من باشيد... بعد از آنكه شما مسلمان بوديد، آنگاه آيه 81 همينسوره مورد بحث را ذكر فرمود كه در آن پيمانى آمده كه خدا از ايشان و از پدرانشانگرفته ، يعنى آيه : (و اذاخذ اللّه ميثاق النبيين ... من الشاهدين ). مؤ لف قدس سره : اين آيات يعنى آيه : (79 -80) كه مى فرمايد: (ما كان لبشر انيوتيه الله الكتاب ...) از نظر سياق ، هم بهتر و هم آسان تر با عيسى بن مريم(عليهماالسلام ) انطباق دارد تا با رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله )، و توضيحشانشاء الله در بحث پيرامون آن مى آيد، پس اگر در روايت بالا شاننزول آن را رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) دانسته ، شايد استنباط و تطبيق خود ابنعباس بوده ، علاوه بر اينكه اگر آيات درباره بگو مگوى وارد در روايتنازل شده بود، مثل ساير بگومگوهائى كه قرآن حكايت مى كند به صورت سؤال و جواب و يا به صورت حكايت و رد بيان مى كرد، و چون به اين صورت بيان نكرده، معلوم مى شود داستان روايت بالا شاءن نزول آيات مذكور نيست . حكايت هجرت مسلمانان در صدر اسلام به حبشه و در تفسير خازن آمده كه كلبى از ابى صالح از ابن عباس و محمد بن اسحاق از ابنشهاب به سند خود حديث هجرت مسلمانان به حبشه را روايت كرده اند و در آن روايت آمده كهگفت : وقتى جعفر بن ابيطالب و جمعى از اصحابرسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) به سرزمين حبشه مهاجرت نموده ، در آنجا مستقرشدند، رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) از مكه به مدينه مهاجرت كرد و داستان جنگبدر اتفاق افتاد، در اين موقع قريش در دارالندوه نشستى كردند و گفتند: ما مى توانيمانتقام كشته هاى خود در جنگ بدر را از اصحاب محمد كه در حبشه نزد نجاشى هستندبگيريم ، بايد مالى جمع آورى نموده ، هديه براى نجاشى بفرستيم ، شايد به اينوسيله اصحاب محمد را به ما بدهد و بايد براى اين كار دو نفر از صاحبان راءى را نامزدكنيم . در نتيجه عمرو بن عاص و عماره بن ابى معيط را با هدايائى ازقبيل چرم و غيره به نزد نجاشى فرستادند و نامبردگان كشتى سوار شده ، در حبشهپياده شدند، وقتى وارد بر نجاشى شدند، براى او به سجده افتاده و سپس سلام كردندو گفتند: مردم ما خير خواه و سپاسگزار تو و مردم تواند و بسيار مردم حبشه را دوست مىدارند، اينك ما را نزد تو فرستاده اند تا از شر اين افرادى كه آمده اند در سرزمين تومستقر شده اند برحذر بداريم ، براى اينكه اينها پيروان مردى دروغبافند كه ادعا مى كندفرستاده خدا است و احدى پيرويش نكرده ، بجز افرادى بى خرد و سفيه ، و تا نزد مابودند در تنگنا قرارشان داديم و ناگزيرشان ساختيم به دره اى در همان سرزمينپناهنده شوند، احدى به سراغشان نرود، در نتيجه گرسنگى و تشنگى از پايشان درآورد، همين كه كارد به است خوانشان رسيد، او ناگزير شد پسر عموى خود (جعفرطيار) را به سرزمين تو بفرستد تا دين تو را و ملك و رعيت را تباه كند، بنابرايناگر بخواهى از آنان برحذر باشى در اختيار ما قرارشان بده ، ما شما را از شر آنانحفظ مى كنيم ، آنگاه گفت : نشانى آنچه گفتيم اين است كه وقتى بر تو درآيند برايتسجده نكنند و تو را به تحيتى كه ساير مردم تحيت مى گويند، تحيت نمى گويند و ايننشانه آن است كه به دين تو و سنتت متمايل نيستند. نجاشى مهاجرين را فرا مى خواند مى گويد: نجاشى مهاجرين اسلام را نزد خود خواند، همينكه حاضر شدند جعفر به درخانه نجاشى با فرياد، اذن دخول خواست ، به اين عبارت كه حزب اللّه از تو اجازهدخول مى خواهد، نجاشى به اطرافيان خود گفت : به اين فريادگر بگوئيد يك بارديگر كلام خود را تكرار كند، جعفر دوباره فرياد كرد: حزب اللّه از تو اجازهدخول مى خواهد، آنگاه نجاشى اجازه داد كه به امان خدا درآيند، عمرو بن عاص رو كرد بههمراه خود (عماره ) و گفت : توجه كردى كه چگونه مهاجرين با پرى دهان خود را حزباللّه خواندند و نجاشى هم هيچ اعتراضى نكرد؟ همين معنا پيك قريش را ناراحت كرد، آنگاهمهاجرين داخل شدند و نجاشى را سجده نكردند، عمرو بن عاص به نجاشى گفت : هيچديدى كه چقدر اين قوم دچار استكبارند، بر تو درآمدند و از سجده كردن برايت عارشانآمد؟ نجاشى پرسيد: چرا براى من سجده نكرديد و به تحيتى كهمعمول هركسى است كه از هر جاى دنيا بر من در مى آيد تحيت نگفتيد؟ گفتند: ما تنها براى خدائى سجده مى كنيم كه تو را و ملك تو را خلق كرده و اين تحيتى كه ماداديم ، تحيت خاص ما است و ما در سابق بت ها را مى پرستيديم ، خداى تعالى در بين ماپيامبرى صادق برگزيد و او به ما دستور داد به يكديگر تحيتى بگوئيم كه خدا بهآن رضايت دارد و آن سلام است كه تحيت اهل بهشت است ، نجاشى فهميد كه سخن او حق استو اين مطلب در تورات و انجيل آمده ، پرسيد: كدامتان بوديد جلو درمنزل فرياد مى زديد و براى حزب اللّه اجازهدخول مى گرفتيد؟ جعفر گفت : من بودم ، آنگاه اضافه كرد: تو اى نجاشى پادشاهى ازپادشاهان زمين ، و از ملوك اهل كتابى و در حضور تو زياد حرف زدن و ظلم روا نيست ، و مندوست مى دارم از طرف يارانم پاسخ اين دو مرد را بدهم ، دستور بده هر چه دارندبگويند، اما يكى بگويد و ديگرى ساكت باشد و تو گفتگوى دو طرف را گوش دهى ،عمرو بن عاص به جعفر گفت : تو خودت سخن بگو. داستان گفتگو بين نجاشى (پادشاه حبشه ) و مسلمانان مهاجر در حضور مشركين مكهوشاءن نزول آيه (ان اولى الناس بابراهيم ...) جعفر به نجاشى گفت : از اين دو نفر بپرس آيا ما مهاجرين برده بوديم يا آزاد؟ اگربرده بوديم و از صاحبان خود گريخته ايم تو نجاشى ما را بگير و به صاحبانمانبرگردان ، نجاشى از عمرو و عماره پرسيد: اين مهاجرين برده اند؟ و يا احرار؟ عمروگفت : نه ، برده نبودند بلكه احرارند و احرارى محترم و داراى خانواده و دودمانند،نجاشى گفت : پس از بردگى نجات يافتند. جعفر گفت : از اين دو بپرس آيا خونى به ناحق ريخته ايم كه آمده اند از ما انتقامبگيرند؟ عمرو گفت : نه حتى يك قطره خون از اينان طلب نداريم ، جعفر گفت : حالا ازايشان بپرس آيا اموال مردم را به غير حق تصرف كرده ايم ؟ آمده اند تا آناموال را از ما پس بگيرند؟ اگر اين باشد ما گردن مى گيريم كه بپردازيم ، نجاشىهم اضافه كرد حتى اگر يك پوست گاو پر از طلا بدهكار باشيد خود من مى پردازم ،عمرو گفت : نه ، حتى يك قيراط مال را نبرده اند، نجاشى گفت : پس از اين مهاجرين چه مىخواهيد؟ عمرو گفت : ما و ايشان بر يك دين بوديم ، همان دين آباى مان و اينان دين ما را رهاكرده و از دين ديگرى پيروى كردند و مردم شهر، ما را روانه كرده اند تا دستگيرشاننموده و تحويل آنها بدهيم . نجاشى پرسيد: دين شما چه دينى است و اينان چه دينى را اختيار كرده اند؟ جعفر گفت : امادينى كه بعد از رها كردن دين پدرى خود اختيار كرديم دين خدا (اسلام ) است كه فرستادهاى از خدا آن را از ناحيه خداى تعالى براى بشر آورده ، داراى كتابى است نظير كتابعيسى بن مريم و موافق با آن ، نجاشى گفت : اى جعفر سخن عظيمى گفتى . آنگاه دستور داد تا ناقوس بنوازند، بعد از نواختن ناقوس كشيش ها و راهب بزرگ آنانوارد شده ، نزد نجاشى جمع شدند، نجاشى گفت : شما را به خدا سوگند مى دهم ، آنخدائى كه انجيل را بر عيسى نازل كرده ، آيا درانجيل پيامبرى مرسل كه بين آن جناب و بين قيامت مبعوث شود يافته ايد؟ همه گفتند: خود وخدا آرى ، عيسى (عليه السلام ) ما را به آمدن او بشارت داده و اين را هم فرموده : كسىبه او ايمان مى آورد كه به من ايمان آورده و كسى به او كفر مى ورزد كه به من كفرورزيده ، نجاشى به جعفر گفت : اين مرد به شما چه چيزهائى مى گويد و به آنوادارتان مى كند و از چه چيزهائى نهيتان مى كند؟ جعفر گفت : كتاب خدا را بر ما مى خواندو ما را بدانچه پسنديده است امر، و از آنچه ناپسند است نهى مى كند ما را دستور مى دهدبه نيكى با همسايگان و صله رحم و احسان به يتيم ، و دستور مى دهد به اينكه تنهاخداى يگانه را بپرستيم ، خدائى كه شريك ندارد، نجاشى گفت : از آنچه بر شماخوانده بر من بخوان ، جعفر سوره عنكبوت و روم را خواند، اشك از چشمان نجاشى ويارانش سرازير شد و گفتند: از اين سخن پاك بيشتر برايمان بخوان ، جعفر سوره كهفرا هم خواند، عمرو در صدد برآمد نجاشى را عليه مهاجرين به خشم آورد، گفت : اينمهاجرين بر عيسى و مادرش ناسزا مى گويند، نجاشى رو كرد به جعفر كه شما نظرتاندرباره عيسى و مادرش چيست ؟ جعفر سوره مريم را خواند، همينكه به نام مريم و عيسىرسيد نجاشى رشته اى بسيار ريز از مسواك چوبيش گرفت و گفت : به خدا سوگندمسيح هم حتى به اندازه اين چوب ريزه بيش از آنچه شما مى گوئيد نگفته .
|
|
|
|
|
|
|
|