|
|
|
|
|
|
و از آنجا كه هر رزقى و هر چيزى خالص براى خدا است ، پس هر چيزى كه او افاضهكند، و هر رزقى كه او بدهد عطيه اى است بدون عوض ، و بدون اينكه چيزى در مقابلشگرفته باشد، براى اينكه هر چيزى در مقابل بخشش خدا فرض شود خود آنمقابل و عوض هم از خدا است ، مثلا اگر عبادت را عوض نعمت هاى خدا فرض كنيم ، آن نيزبا توفيق خدا و اعضا و جوارحى است كه او براى ما درست كرده ، پس ما حقى بر او پيدانمى كنيم ، تا آن حق عوض نعمت هاى او قرار گيرد، پس احدى نيست كه حقى بر خدا داشتهباشد مگر حقى كه خود خدا بر خود لازم شمرده ، همچنان كه در مورد رزق فرموده : (و مامن دابه فى الارض الا على اللّه رزقها) اين عهده گيرى را كسى بر خدا واجب نكرده ،خود او است كه رزق هر جنبنده اى را به عهده گرفته است ، و نيز فرموده : (فوربالسماء و الارض انه لحق مثل ما انكم تنطقون ). پس رزق با اينكه بر خدا حق است از آنجا كه حقى است كه خود به عهده گرفته ، عطيه اى است از ناحيه او، نه اينكه حقى باشد از مرزوق به عهده او. از اينجا روشن مى گردد كه هر انسانى كه با حرام روزى مى خورد، سهمى و رزقى ازحلال دارد، براى اين كه ساحت مقدس خداى تعالى منزه از آنست كه رزق انسان را حقى ثابتبر عهده خود بكند، آنگاه از مسير حرام او را روزى دهد، و در عينحال او را از خوردن حرام نهى هم بكند، و در آخرت عقاب هم بفرمايد. تقسيم رزق به دو قسم : عام و خاص توضيح اين مطلب به بيانى ديگر اين است كه ، رزق همانطور كه گفتيم عطيه اى استالهى ، و چون چنين است پس رزق رحمتى است از خداى بر خلق و همانطور كه رحمت دو قسماست : اول : رحمت عمومى كه شامل همه خلق مى شود، چه مؤ من و چه كافر، چه متقى و چه فاجر،چه انسان و چه غير انسان . دوم : رحمت خاصه كه در طريق سعادت انسان صرف مى شود، نظير ايمان و تقوا، و بهشت، رزق خدا هم دو قسم است : يكى رزق عمومى كه عطيه عامه الهى است ، و تمامى روزىخواران را در بقاى هستى امداد مى كند، و قسم دوم آن رزق خاص است كه در مجراىحلال واقع مى شود. و همانطور كه رحمت عمومى خدا و رزق عموميش به حكم آيه : (و خلقكل شى ء فقدره تقديرا) مكتوب و مقدر است ، همچنين رحمت خاصه و رزق خاص او نيزمكتوب و مقدر است ، و همانطور كه هدايت - كه يكى از رحمت هاى خاصه است - مكتوب و مقدردر تشريع است ، و براى هر انسانى (چه مؤ من و چه كافر) نوشته شده و به همين جهتبراى همه ارسال رسل و انزال كتب نموده و فرموده : (و ما خلقت الجن و الانس الا ليعبدون ، ما اريد منهم من رزق و ما اريد ان يطعمون ، ان اللّههو الرزاق ذو القوه المتين ). و نيز فرموده : (و قضى ربك ان لا تعبدوا الا اياه ) و در نتيجه عبادت كه خود محتاجهدايت خدا است از نظر تشريع مقدر است . همچنين رزق خاص يعنى رزق از مجراى حلال هم مقدر است ، همچنان كه قرآن فرمود: (قد خسر الذين قتلوا اولادهم سفها بغير علم ، و حرموا ما رزقهم اللّه ، افتراء على اللّه ،قد ضلوا و ما كانوا مهتدين ). و نيز فرموده : (و اللّه فضل بعضكم على بعض فى الرزق ، فما الذين فضلوا برادىرزقهم على ما ملكت ايمانهم ، فهم فيه سواء). و اين دو آيه بطورى كه ملاحظه مى فرمائيد داراى اطلاقى قطعى هستند، همشامل كفار مى شوند، و هم مؤ منين ، هم شامل آن كسانى مى شوند كه رزق ازحلال مى خورند، و هم آنان كه از حرام . مطلبى كه در اينجا واجب است بدانيم اين است كه رزق همانطور كه گفتيم به معناى چيزىاست كه مورد انتفاع مرزوق قرار بگيرد. قهرا از هر رزقى آن مقدار رزق است كه موردانتفاع واقع شود، پس اگر كسى مال بسيارى جمع كرده ، كه به غير از اندكى از آن رانمى خورد، در حقيقت رزقش همان مقدارى است كه مى خورد، بقيه آن رزق او نيست مگر از اينجهت كه بخواهد به كسى بدهد، كه از اين جهت رزق است و از جهت خوردن رزق نيست . پس وسعت روزى و تنگى آن ربطى به زيادىمال و اندكى آن ندارد، (چه بسيار افراد كه مال بسيار دارند، ولى كم مى خورند و چهبسيار افراد كه به عكس آنانند). اين بحث يعنى سخن پيرامون مساءله رزق تتمه اى دارد كه ان شاء اللّه در تفسير آيه :(و ما من دابه فى الارض الا على اللّه رزقها، و يعلم مستقرها و مستودعها،كل فى كتاب مبين ) از نظر خواننده خواهدگذشت . رزق ، چيزى است كه مورد انتفاع مرزوق واقع شود و ربطى به زيادى وكمىمال ندارد در اينجا به بحثى كه درباره جمله : (و ترزق من تشاء بغير حساب ) داشتيمبرگشته مى گوئيم : توصيف رزق به صفت بى حسابى ، از اين بابت است كه رزق ازناحيه خداى تعالى بر طبق حال مرزوق صورت مى گيرد، نه عوضى در آن هست و مرزوقنه طلبى از خدا دارد، و نه استحقاقى نسبت به رزق ، آنچه مرزوقين دارند حاجت ذاتى ويازبانى ايشان است ، كه هم ذاتشان ملك خدا است ، ذاتشان ملك خدا است ، و هم حاجت ذاتشان ، و هم احتياجاتى كه به زبان درخواست مى كنند،پس داده خدا در مقابل چيزى از بندگان قرار نمى گيرد، و به همين جهت حسابى در رزق اونيست . بعضى احتمال داده اند اين بى حسابى راجع به اندازه گيرى رزق باشد، و مى خواهندبگويند: رزق خدا نسبت به هركس كه او بخواهد نامحدود است ، ليكن اين معنا با آياتى كهصريحا رزق را مقدر مى داند نمى سازد، نظير آيه : (اناكل شى ء خلقناه بقدر) ما هر چيزى را با اندازه گيرى آفريديم ) و آيه شريفه : (ومن يتق اللّه يجعل له مخرجا ويرزقه من حيث لا يحتسب ، و منيتوكل على اللّه فهو حسبه ، ان اللّه بالغ امره قدجعل اللّه لكل شى ء قدرا) و هركس از خدا پروا كند، خدا برايش راه نجاتى قرار داده ،از راهى كه خودش پيش بينى نكند روزيش مى دهد، و هر كه بر خداتوكل كند او وى را كافى است ، كه خدا به كار خود مى رسد، و چگونه چنين نباشد بااينكه براى هر چيزى اندازه گيرى دارد). پس رزق هر چند از خداى تعالى عطيه اى بدون عوض است ، و ليكن در عينحال اندازه دارد، تا چه اندازه اى را خواسته باشد. از دو آيه مورد بحث چند نكته به دست آمد: اول اينكه ملك (به ضمه ميم ) همه اش از خدااست ، همچنان كه ملك (به كسره ميم ) هم ، همه اش از خدا است . دوم اينكه : آنچه خير در عالم هست به دست او، و از ناحيه او است . و سوم اينكه رزق عطيه اى است از ناحيه خدا بدون اينكه بنده است حقاق آنرا داشتهباشد، و رزق خدا عوض حقى باشدكه بنده بر او دارد. چهارم اينكه ملك و عزت و هر خير اعتبارى از خيرات اجتماع ازقبيل مال و جاه و قوت و شوكت و امثال اينها هر يك به نوبه خود رزقى است كه مرزوق ازآن بهره مند مى شود. بحث روايتى در كافى از عبد الاعلى ، مولاى آل سام از امام صادق (عليه السلام ) روايت آورده كه گفت : حضور آن جناب عرضه داشتم قرآن كريم مى فرمايد:(قل اللّهم مالك الملك ، توتى الملك من تشاء، و تنزع الملك ممن تشاء) آيا جز اين استكه ملك بنى اميه را خدا به آنان داده ؟ فرمود: اينطور كه تو فكر كرده اى نيست ، خداىعزوجل ملك را به ما داد، ولى بنى اميه از دست ما ربودند، همانطور كه خدا به مردى جامهنو مى دهد، ولى چپاولگرى آنرا از دست وى مى ربايد، همچنان كه نبايد گفت خدا بهچپاولگر جامه روزى كرده ، چون جامه مال او نيست ، همينطور نبايد گفت خدا به بنى اميهملك داده است . آيا ملك و حكومت بنى اميه را خدا به آنان داد؟ مؤ لف : نظير اين روايت را عياشى از داود بن فرقد از امام صادق (عليه السلام )نقل كرده ، البته منظور امام (عليه السلام ) دادن تشريعى است ، نه تكوينى چون از نظرتكوين ملك بنى اميه را هم خداى تعالى داده ، در سابق هم گفتيم كه دادن ملك دو جور است ،يكى تكوينى يعنى آفريدن ، و در دسترس گذاشتن آن ، به طورى كه انسان صاحب ملك ،قدرتش را در بين مردم گسترش دهد، و در بين آنان نفوذ كلمه و امر مطاع و خواست بى چونو چرا داشته باشد، حال چه به عدالت ، و چه به ظلم . همچنان كه خود خدا ملك جابرانه نمرود را هم از خودش دانسته و فرموده : (ان آتيه اللّهالملك ) كه ان شاء اللّه در معناى تكوينى بودن اين عطيه بحث خواهيم كرد. و دوم عطيه تشريعى و آن عبارت است از اينكه خداى تعالى حكم كند به اينكه فلانىبايد حكمران شما باشد، و اطاعتش بر شما واجب است . همچنان كه درباره طالوت چنينحكمى رانده ، و فرموده : (ان اللّه قد بعث لكم طالوت ملكا) و اثر اين ملك و جوب اطاعتمردم از او و ثبوت ولايت او بر مردم است ، كه محققا جز بهعدل نمى تواند باشد، و اين مقام خود مقامى است ارجمند، و پسنديده نزد خداى سبحان وآنچه كه بنى اميه داشتند ملك به معناى اول و اثر آن بود، و گويا امر بر راوى حديثمشتبه شده ، و ملك را به معناى اول گرفته و اثرش را اثر ملك به معناى دوم پنداشته ،و خيال كرده حالا كه ملك تكوينى در اختيار بنى اميه قرار گرفته شرعا هم مردم محكومبه اطاعت از ايشانند، لذا امام (عليه السلام ) او را متوجه كرد كه بنى اميه داراى اين ولايتتشريعى نبودند، و ولايت تشريعى خاص ائمهاهل بيت است . و به عبارت ديگر ملكى كه بنى اميه به دست آوردند ملكى بود پسنديدهاگر در دست ائمه اهل بيت قرار مى گرفت ، و چون در دست بنى اميه قرار گرفته ملكىاست مذموم ، براى اينكه ملكى است غصبى ، و دادن چنين ملكى را نبايد به خدا نسبت داد، مگر از باب استدراج و مكر، همچنان كه ملكنمرود و فرعون را هم خدا به ايشان داد تا با آنان مكر كند، و است دراجشان نمايد. اشتباه بنى اميه در فهم آيه ملك عين اين اشتباه براى خود بنى اميه هم دست داده بود، و آيه را نفهميده بودند، به شهادتاينكه صاحب كتاب ارشاد در داستان خواستن يزيد بن معاويه از عبيد اللّه بن زياد كهسرهاى شهداى كربلا را برايش بفرستد گفته : و سرها را كه سر مقدس حسين (عليهالسلام ) هم در بين آنها بود، نزد يزيد گذاشتند. يزيد گفت :
علينا و هم كانوا اعق و اظلما)
|
(يعنى از رجالى كه بر ما سرورى داشتند فرقها شكاف تيم ، و آنان نسبت بما عاق ترو ستمگرتر بودند. آنگاه به اهل مجلس خود رو كرد وگفت : اين مرد به من افتخار مى كرد كه پدر من از پدرتو بهتر و مادرم از مادر تو بهتر بود، و جد من از جد تو بهتر و خودم از تو بهترم ، همينسخنان بود كه او رابه كشتن داد. اما اينكه مى گفت : پدر من از پدر يزيد بهتر است جوابش اين است كه پدر من با پدر اوبر سر خلافت به منازعت برخاست ، و خدا به نفع پدر من و به ضرر پدر او حكم نمود وخلافت را به من داد. و اما اينكه مى گفت مادر من از مادر يزيد بهتر بود، قسم به جان خودم اين را درست مى گفت، چون فاطمه دختر رسول خدا(صلى اللّه عليه و آله ) بهتر از مادر من بود، و اما اينكه مىگفت : جد من از جد او بهتر است ، اين نيز درست بود، چون كسى كه ايمان به خدا و روزجزا دارد به خود چنين جراتى نمى دهد كه بگويد ابو سفيان بهتر از محمد بود، و امااينكه مى گفت خود او بهتر از من است گويا اين آيه را نخوانده بود كه خداى تعالى مىفرمايد: (قل اللّهم مالك الملك ...). در اينجا زينب دختر على (عليه السلام ) سخن يزيد را به بيانى نظير بيان امام صادق(عليه السلام ) رد نموده بنا به روايت سيد بن طاووس و ديگران در پاسخش به يزيدفرمود: اى يزيد گويا از اينكه اقطار زمين و آفاق آسمان را بر ما تنگ گرفتى ، و كار ما بدينجا كشيد كه به اسيريمان ببرند، آنطور كه ساير اسيران را مى برند، به خاطر اينبوده كه ما نزد خدا خوار و تو در درگاه او محترم و آبرومند بوده اى ؟ و خدا به خاطرعظمت مقامى كه تو نزد او داشته اى ما را چنين ، و تو را چنان كرد؟! از اينكه باد به دماغتافكنده اى و اظهار مسرت مى كنى پيدا است كه اين طور پنداشته اى . چون مى بينى دنياو همه اسباب ظاهرى فعلا رام تواند، و گردش امور به كام تو و ملك وسلطنت ما بدون دردسر در دست تو است ، ناگزير از تو مى خواهم لحظه اى سكوت كنى ،و آرام بگيرى تا به تو بفهمانم كه چقدر در اشتباهى مگر به ياد ندارى آن كلام خدا راكه مى فرمايد: (و لا يحسبن الذين كفروا انما نملى لهم خير لانفسهم ، انما نملى لهمليزدادوا اثما و لهم عذاب مهين ). دو روايت به معناى (تخرج الحى من الميت و تخرج ميت من الحى ) و در مجمع البيان در تفسير جمله (تخرج الحى من الميت ) آمده : بعضى از مفسرين گفتهاند: معناى اين جمله اين است كه بار الها تو انسان مؤ من را از پشت پدرى كافر، و انسانىكافر را از صلب پدرى مؤ من در مى آورى ، آنگاه افزوده است كه اين معنا، هم از امام باقر(عليه السلام ) روايت شده و هم از امام صادق (عليه السلام ). مؤ لف : قريب به اين معنا را صدوق از امام حسن عسكرى (عليهال سلام ) روايت كرده . و در درالمنثور است كه ابن مردويه از طريق ابى عثمان نهدى ، از ابن مسعود، از سلمان ازرسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) روايت كرده كه فرمود: معناى اينكه خداى تعالى زندهرا از مرده و مرده را از زنده بيرون مى آورد، اين است كه مؤ من را از كافر و كافر را از مؤمن بيرون مى آورد. و در همان كتاب به همين طريق سابق از سلمان فارسى روايت كرده كه گفت : رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) فرمود وقتى خداى تعالى آدم را آفريد ذريهونسل او را بيرون نموده و بصورت يك قبضه به دست قدرت خود گرفت ، و آنگاهفرمود: اينها اهل بهشتند (و لا ابالى )، و مشتى ديگرى گرفت كه در آن همه بديها راآوردهبود، و فرمود: اينها اهل آتشند (و لا ابالى )، (بدون اينكه باكى داشته باشم ) آنگاه هردو طايفه از ذريه را به هم آميخت . و نتيجه اش اين شد كه كافر از مؤ من متولد شود، و مؤمن از كافر، اين است كه قرآن درباره اش مى فرمايد: (تخرج الحى من الميت ، و تخرجالميت من الحى ). مؤ لف : اين معنا از عده اى از اصحاب تفسير از سلمان نيز روايت شده ، البته روايتى كهسندش بريده ، و اين روايات از روايات ذر و ميثاق است ، كه ان شاء اللّه بيانش در محلىمناسب خواهد آمد. رواياتى در باره (رزق ) و اينكه روزى هر كس مقدر است و در كافى از محمد بن يحيى ، از احمد بن محمد، و عده اى از اصحاب ما فرقه اماميه ، ازسهل بن زياد، از ابن محبوب ، از ابى حمره ثمالى ، از امام ابى جعفر (باقر (عليهالسلام ) روايت آورده كه گفت : رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) در حجة الوداع فرمود:آگاه باشيد كه روح الامين به قلبم انداخت كه هيچ انسانى نمى ميرد مگر وقتى كه رزقشرا تا حد كمال خورده و ديگر در نزد خدا رزقى نداشته باشد. پس از خدا بترسيد، و در راه به دست آوردن رزق منحرف نشويد، راه صواب را به دستگيريد، و دير رسيدن بهره اى از رزق ، شما را به نافرمانى خدا واندارد، براى اينكهخداى تعالى رزق حلال را بين خلقش تقسيم كرده ، و آنرا بطور حرام تقسيم ننموده ،وخلاصه آنچه را خدا تقسيم كرده رزق حلال است ، نه حرام ، پس هركس از خدا پروا كند، وخويشتن دارى نمايد، رزقش از راه حلال خواهد رسيد، و هركس پرده حرمت خدا را پاره نموده ،و رزقش را از غير راه حلال بگيرد، رزق حلالش را به عنوان قصاص از او خواهند گرفت ،در نتيجه همان مقدارى را كه بايد از حلال مى خورد از حرام خورده ، و نه بيشتر، با اينتفاوت كه حساب آنرا بايد پس بدهد. و در نهج البلاغه است كه : امام (عليه السلام ) فرمود: رزق دو جور است ، رزقى كه آنتو را مى طلبد، و رزقى كه تو آنرا مى طلبى ، آنكه تو را مى طلبد به فرضى كهتو به سراغ آن نروى او به سراغ تو خواهد آمد، پس غم روزى يكساله ات را سربار غمامروزت مساز، براى هر روز غم همان روز كافى است ، براى اينكه اگر مدت سال جزء عمر تو نباشد، بيهوده غمش را نخورده اى ، و چرا غمرزقى را بخورى كه مال تو نيست ، و نيز مگر تاكنون چنين چيزى شده كه رزق تو راقبل از اينكه به دست تو برسد ديگرى خورده باشد؟ و يا ديگرى آنرا از چنگ تو ربودهباشد، و يا مگر تاكنون چنين چيزى شده كه آنچه برايت مقدر شده ديرتر از موعد بهدستت رسيده باشد؟. و در قرب الاسناد است كه ابن طريف ، از ابن علوان ، از جعفر، از پدرش (عليهماالسلام )روايت كرده كه فرمودند: رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) فرمود: (رزق مانند باران وبعدد آن از آسمان به زمين و براى هر انسانى به مقدارى كه برايش مقدر شدهنازل مى شود، و ليكن براى خدا فضل هائى هم هست ، بنابراين از خداى تعالىفضل او را نيز بخواهيد). مؤ لف : روايات در اين معانى بسيار است ، وان شاء اللّه بحث پيرامون اينگونه احاديث درتفسير سوره هود خواهد آمد. بحث علمى در بعضى از بحث هاى گذشته اين معنا گذشت كه اعتباراصل ملكيت از اعتبارات ضروريه اى است كه بشر در هيچ حالى از آن بى نياز نيست ، چهدر حال فردى و چه در حال جمعى ، و ريشه اين اعتبار ملكيت بالاخره منتهى مى شود بهاعتبار اختصاص . اين وضع ملك (بكسره ميم ) است ، و اما ملك (بضمه ميم ) كه به معناى سلطنت بر افرادىاز انسانها است ، آن نيز از اعتبارات ضرورى است كه انسان از آن بى نياز نيست ، ليكن آنچيزى كه بشر در آغاز بدان نيازمند است ، هماناتشكيل اجتماع است ، اما اجتماع از جهت تاليف و بافت آن از اجزاى بسيار كه هر يك براىخود هدفى و اراده اى غير هدف و خواست ديگران دارد، نه اجتماع از جهت تك تك افراد آن ،براى اينكه تك تك افراد اجتماع خواسته اى متباين و مقاصدى مختلف دارند، افرادبهخاطر همين اختلافهايشان آبشان در يك جوى نمى رود، هر فردى مى خواهد آنچه در دستديگران است بربايد، و بر سايرين غلبه كند، و بر حدود سايرين تجاوز نموده ، حقوقآنان را هضم كند و در نتيجه هرج و مرج پديد آورد، و اجتماعى را كه به منظور تامينسعادت زندگى تشكيل يافته وسيله بدبختى و هلاكت ساخته و دوا را درد بى درمان كند، و معلوم است كه اين خواست ، خواست يك فرد نيست ، همه همين را مى خواهند، و هيچ چاره اىبراى رفع اين غائله نيست ، مگر اينكه اجتماع براى خود قوه اى غالب و قاهر فراهم كندتا ساير قوا را تحت الشعاع خود قرار داده و تمام افراد را تحت فرمان خود در آورد. و در نتيجه قواى سركش را كه مى خواهند بر ديگران تجاوز نمايند به حد وسطبرگردانيده ، افراد ضعيف را نيز از مرحله ضعف نجات داده ، به حد وسط برساند، وسرانجام تمام قواى جامعه ازنظر قوت و ضعف برابر و نزديك به هم شوند، و آنگاه هركدام از آن قوا را در جاى خاص خودش قرار داده ، هر صاحب حقى را به حقش برساند. و از آنجائى كه انسا نيت در هيچ حالى و حتى در هيچ آنى از فكرديگران خالى نمى شود،و به بيانى كه گذشت هر انسانى همواره مى خواهد انسانهاى ديگر را به خدمت خودبگيرد، تاريخ هيچ اجتماعى را در اعصار گذشته سراغ ندارد كه خالى از مردانىخودكامه و مسلط بر ساير افراد آن جامعه باشد، تا آنجا كه افراد را به قيد بردگىخود كشيده ، جان و مال آنان را تملك كرده باشد بلكه تا آنجا كه وضع جوامع را نشانداده وجود چنين افرادى را بنام ملك (پادشاه ) ضبط كرده است ، و بعضى از فوائد بروجود چنين افراد خودكامه و سركش مترتب مى شده ، هر چند كه خود آنان و درباريان وياوران و لشكريانشان نيز افرادى طاغى و متجاوز از حق بودند، ولى اين فايده را داشتهاند كه به منظور حفظ سلطنت و ملك خود همه افراد جامعه را درحال ذلت واستضعاف نگه بدارند تا كسى نيروى تجاوز به حقوق ديگران را نداشتهباشد. چون اگر چنين افرادى در جامعه پيدا شوند امروز به حقوق مردم كوچه و بازار تجاوز مىكنند، و فردا به خود پادشاه ياغى گشته ، ملك و سلطنت را از چنگ او در مى آورند،همانطور كه خود پادشاه نيز سلطنت خود را از ديگران گرفت . ضرورى بودن نظام حكومت در اجتماع و كوتاه سخن اينكه جوامع بشرى از ترس اينكه مبادا در اثر تضعيف دولت وقت ، دولتهاى ديگر بر سر آنان بتازند، ناگزير بودند به ظلم و جور دولت خود تن در دهند، وبا آن روش ظالمانه خو كنند، و اين خو كردن به ظلم نگذاشت تا بشر به اين راهحل فكر كند، كه اصلا حكومت يك فرد خودكامه بر همه افراد جامعه چرا؟ و چرا حكومت مردمبر مردم را طرح نريزند: بلكه به جاى فكر كردن در اين باره خود را سرگرم كردندبه مدح و ثناى همان دولت جائر و ظالم البته اين تا موقعى بود كه ظلم و جور سلطاناز حد نگذرد، و كارد به استخوان مردم نرسد، و اما اگر كار به اينجا مى كشيد به تظلمو شكايت مى پرداختند. بله چه بسا از اين خودكامگان كه نام پادشاه يا رئيس بر خود نهاده بودند دستخوشهلاكت يا قتل يا سرنوشت هاى شوم ديگرى مى شدند، و آنگاه مردم در اثر نداشتن يكزمامدار احساس فتنه و فساد نموده ، اختلال نظام و وقوع هرج و مرج تهديدشان مى كرده ،ناگزير مى شدند يك گردن كلفت ديگر را روى كار آورند، و زمام امور اجتماع را بهدست وى دهند، و باز آن شخص ، پادشاه مى شد، و تعدى وتحميل را از سر مى گرفت . اجتماعات بشرى همواره وضعى اين چنين داشت ، تا آنكه از سوء سيرت اين حكومت ها بهتنگ آمد، و فهميد، كه طبع حكومت يك فرد بر جامعه همين است ، كه او را خودكام و مستبد مىسازد، بدين جهت ناگزير شد قوانينى در خصوص تعيين وظائف حكومت ها وضع كند، وپادشاهان دنيا را مجبور كرد تا از آن قوانين تبعيت كنند، از آن بعد سلطنت ها به اصطلاحسلطنت مشروطه شد، و مردم در نگهدارى و نظارت بر آن قوانين مراقبتكامل داشتند. تحول بشر در تغيير حكومت سلطنتى به حكومت جمهورى يكى از مواد اين قوانين اين بود كه سلطنت را موروثى مى دانست ، كه بعد از آزمايشها ديداينهم سعادت او را تامين نمى كند، چون ديد وقتى پادشاه بر اريكه سلطنت سوار شد هرقدر هم ظلم و تعدى و بدرفتارى كند نمى تواند او را از سلطنت خلع نمايد، چون به حكمقانونى كه خودش درست كرده سلطنت موروثى است ، لذا در اين قانون هم تجديد نظرنموده ، سلطنت را به رياست جمهور تبديل كرد، در نتيجه ملك دائمى مشروط،مبدل شد به ملك موقت مشروط و چه بسا در اقوام و امتهاى مختلف انواعى از دولتهاىناشناخته داشته باشند، كه داعى آنها از تشكيل چنان نظامها نيز فرار از مظالمى بوده كهاز رژيم هاى قبلى ديده بودند، و چه بسا انواعى ديگر از رژيمها كه فعلا فهم ما آنراتشخيص نمى دهد ولى در قرون آينده روى كار بيايند. ليكن آنچه از تمامى اين تلاشها كه جوامع بشرى در راه اصلاح اين مساءله يعنىچگونگى سپردن زمام جامعه به دست كسى كه امر آنرا تدبير كند، و خواسته اى مختلف ومتضاد افراد و گروهها و قواى ناسازگار را متحد سازد، به دست آمده اين است كه بشرنمى تواند خود را از داشتن رژيم و يا مقام سرپرستى بى نياز بداند، به شهادت اينكهتاكنون بى نياز ندانسته و تا آنجا كه تاريخ بشر نشان مى دهد همواره براى خود حكومتو رژيمى درست كرده است ، هر چند كه بر حسب اختلاف امم و مرور ايام ، نامها و شرائطمختلفى داشته است چون پديد آمدن هرج و مرج واختلال امر زندگى اجتماعى به هر تقدير از لوازم نداشتن رژيم و عدم تمركز اراده ها وهدفهاى مختلف در يك اراده و يك مقام است . و اين بحث ، تفصيل همان اشاره اجمالى است كه در آغاز بحث نموده و گفتيم كه ملك ازاعتبارات ضروريه زندگى اجتماعى انسانها است . و اين اعتبار نظير ساير موضوعات اعتبارى است كه همواره اجتماع بشر در صددتكميل و اصلاح و رفع نواقص آن و زدودن آثار ناسازگار با سعادت انسانيت آن برآمدهاست . نقش مهم انبيا(ع ) در اصلاح و رفع نواقص نظامهاى حكومتى كه البته مقام نبوت در اين اصلاح سهم كاملترى را داشته ، چون اين مساءله در علمالاجتماع مسلم است كه هر سخن و نظريه اى كه بين عامه و خاصه مردم انتشار يابد، درصورتى كه از غريره خود انسانها سرچشمه گرفته باشد، و قريحه آنرا بپسندد، ونفوس ، منتظر چنين سخن و نظريه اى باشند، اين سخن قوى ترين سبب وعامل براى يكسان كردن تمايلات متفرقه است ، و بهتر از هرعامل ديگر مى تواند جمعيت هاى متشتت و پراكنده را متحد، و يكدست كند، بطورى كه قبض وبسطها يكى شود، اراده ها يكى گردد، و هيچ عاملى و هيچ دشمنى نتواند در برابر آناتحاد مقاومت كند. اين نيز ضرورى و بديهى است كه نبوت از قديم ترين عهد تاريخ ظهورش ، مردم را بهسوى عدل مى خوانده و از ظلم منعشان مى كرده ، و به سوى بندگى خدا و تسليم دربرابر او تشويق مى نموده ، واز پيروى فراعنه طاغى و مستكبرين قدرت طلب نهى مىكرده ، و اين دعوت از قرون متمادى ، قرنى بعد از قرن ديگر، و در امتى بعد از امت ديگرادامه داشته ، هر چند كه از نظر وسعت و ضيق دعوت در امتهاى مختلف و زمانهاى متفاوتاختلاف داشته ، و محال است كه مثل چنين عاملى قوى ، قرنهاى متمادى در بين اجتماعات بشرىوجود داشته باشد، و در عين حال هيچ اثرى به جاى نگذارد. با اينكه مى بينيم قرآن كريم در اين باره قسمت عمده اى از وحى هائى كه به انبيا(عليهم السلام ) شده ، حكايت نموده ، مثلا از نوح حكايت كرده كه در شكوه بهپروردگارش مى گفت : (رب انهم عصونى و اتبعوا من لم يزده ماله و ولده الا خسارا ومكروا مكرا كبارا، و قالوا لا تذرن آلهتكم ). و نيز جدال بين آنجناب و بزرگان و قومش را حكايت نموده ، مى فرمايد: (قالوا انومنلك و اتبعك الارذلون ؟ قال و ما علمى بما كانوا يعملون ، ان حسابهم الاعلى ربى لوتشعرون ). و از هود (عليه السلام ) حكايت كرده كه به قوم خود فرمود: (اتبنونبكل ريع آيه تعبثون ، و تتخذون مصانع لعلكم تخلدون ، و اذا بطشتم بطشتم جبارين ). و از صالح (عليه السلام ) حكايت كرده كه به قوم خود فرمود: (فاتقوا اللّه و اطيعون، و لا تطيعوا امر المسرفين ، الذين يفسدون فى الارض و لا يصلحون ). انبياء و مبارزه با خودكامگان زمان چه كسى مى تواند منكر اين سخن ما باشد، با اينكه موسى (عليه السلام ) (پيامبر اولواالعزم ) را مى بينيم كه در دفاع از بنى اسرائيل به معارضه با فرعون و روشجائرانه او قيام كرده ، و قبل از او ابراهيم (عليه السلام ) را مى بينيم كه به معارضهبا نمرود برمى خيزد، و بعد از او عيسى بن مريم (عليهماالسلام ) و ساير انبيا را مىبينيم كه هر يك عليه خود سران عصر خود قيام نموده و سيره ظالمانه سلاطين و عظماىعصر خود را تقبيح نموده و مردم را از اطاعت مفسدين و پيروى طاغيان برحذر مى داشتند. تا اينجا اشاراتى بود كه به سيره انبياىقبل از اسلام نموديم ، و اما پيامبر اسلام و كتاب مقدسش قرآن كريم ، در رابطه بهدعوتش به سرپيچى از اطاعت مفسدين ، و نپذيرفتن ذلت و نيز اخبارى كه از عاقبت امر ظلمو فساد و عدوان و طغيان داده بر كسى پوشيده نيست . از آن جمله درباره قوم عاد و ثمود و فرعون فرموده : (الم تر كيففعل ربك بعاد ارم ذات العماد، التى لم يخلق مثلها فى البلاد، و ثمود الذين جابواالصخر بالواد، و فرعون ذى الاوتاد، الذين طغوا فى البلاد، فاكثروا فيها الفساد،فصب عليهم ربك سوط عذاب ، ان ربك لبالمرصاد). واز اين قبيل آيات كه در قرآن كريم بسيار است . و اما ملك (بضمه ميم ) كه گففيم آن نيز از اعتباراتى است كه مجتمع انسانى هيچگاه از آنبى نياز نبوده است ، بهترين بيان و كامل ترين آن در اثباتش اين آيه است ، كه بعد از شرح داستان طالوتمى فرمايد: (و لو لا دفع اللّه الناس بعضهم ببعض لفسدت الارض و لكن اللّه ذوفضل على العالمين ). كه در سابق گفتيم چگونه اين آيه شريفه به وجهى بر مدعاى مادلالت مى كند. حكومت و ولايت در آيات قرآن كريم و در قرآن كريم آيات بسيارى است كه متعرض ملك (بضمه ميم ) يعنى ولايت و وجوباطاعت والى و مسائلى ديگر مربوط به و لايت شده است ، و آياتى ديگر است كه ملك وولايت را موهبت و نعمت شمرده ، مثلا مى فرمايد: (و آتيناهم ملكا عظيما) و يا مى فرمايد:(و جعلكم ملوكا، و آتيكم ما لم يوت احدا من العالمين )، و يا فرموده : (و اللّه يوتىملكه من يشاء) و آياتى ديگر از اين قبيل . چيزى كه هست قرآن مساءله سلطنت و حكومت را به شرطى كرامت خوانده كه با تقوا توامباشد، چون در بين تمامى امورى كه ممكن است از مزاياى حيات شمرده شود كرامت را منحصردر تقوا نموده : (يا ايها الناس انا خلقناكم من ذكر و انثى و جعلناكم شعوبا وقبائل لتعارفوا ان اكرمكم عند اللّه اتقيكم ). و چون حساب تقوا تنها به دست خدا است ، هيچ كسى نمى تواند با ملاك تقوا بر ديگرانبزرگى بفروشد، به همين جهت پس هيچ فخرى براى احدى بر احدى نيست ، براى اينكهاگر كسى بخواهد به امور مادى و دنيوى بر ديگران فخر كند كه امور دنيوى فخرندارد، و قدر و منزلت تنها از آن دين است ، و اگر بخواهد با امور اخروى فخر بفروشدكه آنهم به دست خداى سبحان است ، و به قول آن شاعر:
كسى نمى داند در اين بحر عميق
|
سنگريره قرب دارد يا عقيق .
|
پس ديگر چيزى كه انسان با آن فخر بفروشد باقى نمى ماند، و انسانى كه داراى نعمتملك و سلطنت است از نظر يك مسلمان نه تنها افتخارى ندارد، بلكه بارش سنگين تر وزندگيش تلخ تر است ، بله اگر از عهده اين بار سنگين بر آيد و ملازم عدالت و تقواباشد البته نزد پروردگارش اجرى عظيم تر از ديگران دارد، و خدا ثواب بيشترى بهاو مى دهد. هدف اولياى دين از معارضه با استكبار جلوگيرى از فساد است و اين همان سيره صالحه اى است كه اولياى دين ملازم آن بودند، و ما ان شاء اللّه العزيزاين معنا را در بحثى مستقل و جداگانه كه درباره سيرهرسول خدا (صلى اللّه عليه وآله ) و اهل بيت طاهرينش ايراد خواهيم كرد با رواياتىصحيح اثبات نموده و روشن مى سازيم كه آن حضرات از ملك و سلطنت بيش از جنگ باجبابره چيزى عايدشان نشد، همواره در اين تلاش بودند كه با طغيان طاغيان ، و استكبارآنان معارضه نموده ، نگذارند در زمين فساد راه بيندازند. و به همين جهت قرآن مردم را دعوت به اين نكرده كه در مقام تاءسيس سلطنت و تشييد بنيانقيصريت و كسرويت برآيند، بلكه مساءله ملك را شانى از شؤ ون مجتمع انسانى مى داند،و اين وظيفه را به دوش اجتماع نهاده است ، همانطور كه مساءله تعليم و يا تهيه نيروبراى ترساندن كفار را وظيفه عموم دانسته . بلكه اصل را تشكيل اجتماع و اتحاد و اتفاق بر دين دانسته ، از تفرقه و دشمنى نهىنموده و فرموده است : (و ان هذا صراطى مستقيما، فاتبعوه و لا تتبعواالسبل فتفرق بكم عن سبيله ). و نيز فرموده : (قل يا اهل الكتاب تعالوا الى كلمه سوا ء بيننا و بينكم الا نعبد الا اللّه ،و لا نشرك به شيئا، و لا يتخذ بعضنا بعضا اربا با من دون اللّه ، فان تولوا فقولوااشهدوا بانا مسلمون ). پس قرآن كريم - به طورى كه ملاحظه مى كنيد مردم را دعوت نمى كند مگر به سوىتسليم خداى يگانه شدن ، و از جوامع تنها آن جامعه را معتبر مى داند كه جامعه اى دينىباشد، و جوامع ديگر كه هر يك شريكى براى خدا قرار مى دهند و در برابر هر قصرمشيدى خضوع نموده ، در برابر هر قيصر و كسرائى سر فرود مى آورند، و براى هرپادشاهى مرز و حدودى جغرافيائى و براى هر طائفه اى وطنى جداگانه قائلند،خرافاتى ديگر از اين قبيل را جزء مقدسات خود مى دانند، طرد نموده ، چنين اجتماعى را ازدرجه اعتبار ساقط مى داند. بحث فلسفى (در مورد استناد امور اعتباريه به خداى سبحان ) هيچ شكى نيست در اينكه خداى تعالى تنها كسى است كه سلسله عليت جاريه در عالم بهاو منتهى مى شود و او است كه هر علتى را علت كرده و رابطه بين او و ميان اجزاى عالم وسراپاى آن رابطه عليت است ، و در بحث هاى مربوط به علت ومعلول ، اين معنا مسلم و روشن شده كه عليت تنها در هستى ها است ، نيستى ها علت نمىخواهند، به اين معنا كه وجود حقيقى معلول وجودى است كه از علت ترشح شده ، و اما غيروجود حقيقى او و امورى كه چيزى جز اعتبار نيستند، ازقبيل ماهيت و ملكيت و امثال آن ، چيزهائى كه از علت ترشح كنند نيستند، و اصلا از سنخ وجودنيستند، تا محتاج علت باشند، و اين مطلب به عكس نقيض منعك س شده ، نتيجه مى دهد كههر چيزى كه وجود حقيقى ندارد معلول هم نيست ، و چونمعلول نيست ، به واجب الوجود هم منتهى نمى شود. اينجا است كه مساءله استناد بعضى از امور اعتباريه محض ، به خداى تعالىمشكل مى شود، زيرا قرار شد امور اعتباريه محض اصلا وجود حقيقى نداشته باشند، و وجودو ثبوتشان تنها وجودى اعتبارى و فرضى باشد آرى اينگونه امور از ظرف فرض واعتبار تجاوز نمى كند، و چيزى كه حقيقتا وجود ندارد چگونه ممكن است به خدايش مستندكرد؟. پس چطور بگوييم خدا امر كرد و نهى فرمود؟ و فلان قانون را وضع كرد، با اينكه امرو نهى و وضع ، همه امور اعتباريه اند؟ و نيز چگونه بگوييم ، خدا مالك و داراى عزت ورزق و غير ذلك است ؟. پاسخى كه حل اين مشكل مى كند اين است كه امور نامبرده هر چند از وجود حقيقى سهمىندارند، و ليكن آثارى دارند كه آن آثار به بيانى كه مكرر گذشت اسامى اين امور راحفظ نموده ، و خود امورى حقيقى اند، كه در حقيقت ، اين آثار منسوب و مستند به خداى تعالىاست ، و اين استناد است كه استناد آن امور اعتباريه را به خدا نيز اصلاح مى كند، و مصححآن مى شود كه بتوانيم امور اعتباريه نامبرده را هم به خدا نسبت دهيم . مثلا ملك كه در بين ما اهل اجتماع امرى است اعتبارى و قراردادى ، و در هيچ جاى از معناى آن بهوجود حقيقى برنمى خوريم ، بلكه حقيقتش همان موهومى بودن آن است ، ما آن را وسيله قرار مى دهيم براى رسيدن به آثار حقيقى و خارجى ، و آثارى كه جز باآن ملك موهوم نمى توانيم بدان دست يابيم ، اگر آن امر موهوم را امرى حقيقى و واقعىفرض نكنيم ، به آن نتائج واقعى نمى رسيم ، و آن آثار خارجى همين است كه به چشمخود مى بينيم ، توانگران به خاطر داشتن آن ملك موهوم به ديگران زور مى گويند، و درديگران اعمال سطوت و قدرت نموده ، و به حقوق ديگران تجاوز مى كنند، و آنان كه اينملك موهوم را ندارند، دچارضعف و ذلت مى شوند، و نيز به وسيله همين ملك موهوم است كهمى توانيم هر فردى را در مقامى كه بايد داشته باشد قرار داده ، حق هر صاحب حقى رابدهيم و آثارى ديگر نظير اينها را بر آن امر موهوم مترتب سازيم . ليكن از آنجا كه حقيقت معناى ملك و اسم آن مادام كه آثار خارجيش مترتب است باقى است ، لذااستناد اين آثار خارجيه به علل خارجيش عين استناد ملك به آنعلل است ، و همچنين عزت كه همه حرفهائى كه درباره ملك زده شد درباره آن و در آثارخارجيه اش و استناد آن به علل واقعيش جريان دارد، و همچنين در ساير امور اعتباريه ازقبيل امر و نهى و حكم و وضع و غير ذلك . از اينجا روشن مى گردد كه همه امور اعتباريه به خاطر اينكه آثارش مستند به خداىتعالى است ، خود آنها نيز استنادى به خدا دارند، البته استنادى كه لائق ساحت قدس وعزت او بوده باشد. آيات 32 - 28 آل عمران
لا يتخذ المومنون الكفارين اولياء من دون المؤ منين و منيفعل ذلك فليس من اللّه فى شى ء الا ان تتقوا منهم تقئه و يحذركم اللّه نفسه و الى اللّهالمصير (28) قل ان تخفوا ما فى صدوركم او تبدوه يعلمه اللّه و يعلم ما فى السموات وما فى الارض و اللّه على كل شى ء قدير (29) يوم تجدكل نفس ما عملت من خير محضرا و ما عملت من سوء تود لو ان بينها و بينه امدا بعيدا ويحذركم اللّه نفسه و اللّه رؤ ف بالعباد (30)قل ان كنتم تحبون اللّه فاتبعونى يحببكم اللّه و يغفر لكم ذنوبكم و اللّه غفور رحيم(31) قل اطيعوا اللّه و الرسول فان تولوا فان اللّه لا يحب الكافرين (32)
|
ترجمه آيات مؤ منين به هيچ بهانه اى نبايد كفار را ولى و سرپرست خود بگيرند با اينكه در بينخود كسانى را دارند كه سرپرست شوند و هركس چنين كند ديگر نزد خدا هيچ حرمتىندارد، مگر اينكه از در تقيه ، سرپرستى كفار راقبول كرده باشند و فراموش نكنند كه در بين كسانى كه ترس آورند خدا نيز هست وبازگشت همه به سوى خدا است (28). بگو اگر آنچه در دلها داريد چه پنهان كنيد و چه اظهار نمائيد خدا بدان آگاه است ، و اوآنچه را كه در آسمانها و در زمين است مى داند و خدا بر هر چيزى توانا است (29). روزى كه هر نفسى آنچه را در دنيا كرده چه خير و چه شر برابر خود حاضر مى بيند درآن روز آرزو مى كند اى كاش بين او و آنچه كرده زمانى طولانى فاصله بود (چون ازاعمال خود برحذر است و شما مردمى كه چنين ترسى در پيش داريد بدانيد كه ) خدا همترس آور است و از اين رو شما را از خود زنهار مى دهد، كه به بندگانش مهربان است(30). بگو اگر خدا را دوست مى داريد (كه بايد هم بدار يد) بايد مرا پيروى كنيد تا خدا همشما را دوست بدارد و گناهانتان بيامرزد كه خدا آمرزگار و مهربان است (31). بگو خدا و رسول را اطاعت كنيد اگر قبول نكردند بدانند كه خدا كافران را دوست نمىدارد (32). بيان آيات با در نظر داشتن بيانى كه ما در آيات سابق داشتيم ، و گفتيم : مقام آيات مقام تعرضحال اهل كتاب و مشركين ، و تعريض برايشان است ، آيات مورد بحث هم بى ربط با آنمطالب نيست ، پس بين اين آيات و آن آيات ارتباط هست ، در نتيجه مراد از كافرين در اينآيات نيز اعم از اهل كتاب و مشركين است ، و اگر از دوستى و اختلاط روحى با كفارنهى مىكند، از دو طايفه نهى مى كند، و اگر مراد از كفار تنها مشركين باشند، بايد گفت آياتمتعرض حال آنان است ، و مردم را دعوت مى كند به اينكه مشركين را رها نموده به حزب خدامتصل شوند، و خدا را دوست بدارند، و رسول او را اطاعت كنند. معناى جمله (مؤ منان كافران را اولياى خود نگيرند)
لا يتخذ المومنون الكافرين اولياء من دون المؤ منين
|
كلمه اوليا جمع كلمه (ولى ) است ، كه از ماده ولايت است ، و ولايت دراصل به معناى مالكيت تدبير امر است ، مثلا ولى صغير يا مجنون يا سفيه ، كسى است كهمالك تدبير امور و اموال آنان باشد، كه خود آنان مالكاموال خويشند، ولى تدبير امر اموالشان به دست وليشان است . اين معناى اصلى كلمه ولايت است ، ولى در مورد حب نيزاستعمال شده ، و به تدريج استعمالش زياد شد، و اين بدان مناسبت بود كه غالبا ولايتمستلزم تصرف يك دوست در امور دوست ديگر است ، يك ولى در امور مولى عليه (يعنىكسى كه تحت سرپرستى او است ) دخالت مى كند، تا پاسخگوى علاقه او نسبت بهخودش باشد، يك مولى عليه اجازه دخالت در امور خود را به وليش مى دهد، تا بيشتر بهاو تقرب جويد، اجازه مى دهد چون متاثر از خواست و ساير شؤ ون روحى او است ، پستصرف محبوب در زندگى محب ، هيچگاه خالى از حب نيست . در نتيجه اگر ما كفار را اولياى خود بگيريم خواه ناخواه با آنان امتزاج روحى پيدا كرده ايم ، امتزاج روحى هم ما را مى كشاند به اينكه رام آنان شويم ، و از اخلاق و سايرشؤ ون حياتى آنان متاثر گرديم ، (زيرا كه نفس انسانى خو پذير است )، و آنان مىتوانند در اخلاق و رفتار ما دست بيندازند دليل بر اين معنا آيه مورد بحث است ، كه جمله(من دون المؤ منين ) را قيد نهى قرار داده ، و مى فرمايد مؤ منين كفار رااولياى خودنگيرند در حالى كه با ساير مؤ منين دوستى نمى ورزند، كه از اين قيد به خوبىفهميده مى شود كه منظور آيه اين است كه بفرمايد اگر تو مسلمان اجتماعى و بهاصطلاح نوع دوست هستى ، بايد حداقل مؤ من و كافر را به اندازه هم دوست بدارى ، وامااينكه كافر را دوست بدارى ، و زمام امور جامعه و زندگى جامعه را به او بسپارى و بامؤ منين هيچ ارتباطى و علاقه اى نداشته باشى ، اين بهتريندليل است كه تو تا كفار سنخيت دارى و از مؤ منين جدا و بريده اى و اين صحيح نيست پسزنهار بايد از دوستى با كفار اجتناب كنى . تضاد دو صفت كفر و ايمان به دارندگان آنها سرايت مى كند در آيات كريمه قرآن هم نهى از دوستى با كفار و يهود و نصارا مكرر آمده و ليكن مواردنهى مشتمل بر بيانى است كه معناى اين نهى را تفسير مى كند و كيفيت ولايتى را كه از آننهى فرموده تعريف مى كند، مانند آيه مورد بحث كه گفتيممشتمل بر جمله : (من دون المؤ منين ) است ، كه جمله (لا يتخذ المومنون الكافريناولياء) را تفسير مى كند. و همچنين آيه شريفه : (يا ايها الذين آمنوا لا تتخذوا اليهود و النصارى اولياء) كهمشتمل است بر جمله : (بعضهم اولياء بعض )، و آيه شريفه : (يا ايها الذين آمنوا لاتتخذوا عدوى و عدوكم اولياء) كه دنبالش آيه : (لا ينهيكم اللّه عن الذين لم يقاتلوكمفى الذين ...) آمده آن را تفسير مى كند. و بنابراين آوردن اين اوصاف براى تفسير فرمان (مؤ منين نبايد كافران را اولياىخود بگيرند، و به مؤ منين ديگر اعتنا نكنند) در حقيقت سبب حكم و علت آن را بيان نمودهبفهماند دو صفت كفر و ايمان به خاطر تضاد و بينونتى است كه بين آن دو هست ، قهراهمان بينونت و فاصله و تضاد به دارندگان صفت كفر با صفت ايمان نيز سرايت مىكند، در نتيجه آن دو را از نظر معارف و عقائد و اخلاق از هم جدا مى كند، ديگر راه سلوكبه سوى خداى تعالى و سايرحياتى آن دو يكى نخواهد بود، نتيجه اين جدائى هم اين مىشود كه ممكن نيست بين آن دو ولايت و پيوستگى برقرار باشد، چون ولايت موجب اتحاد وامتزاج است ، و اين دو صفت كه در اين دو طايفه وجود دارد موجب تفرقه و بينونت است ، ووقتى يك فرد مومن نسبت به كفار ولايت داشته باشد، و اين ولايت قوى هم باشد، خود بهخود خواص ايمانش و آثار آن فاسد گشته ، و بتدريجاصل ايمانش هم تباه مى شود. و به همين جهت است كه در دنبال آيه مورد بحث اضافه كرد: (و منيفعل ذلك فليس من اللّه فى شى ء) و سپس اضافه كرد (الا ان تتقوا منهم تقيه )، درجمله اول فرمود كسى كه چنين كند هيچ ارتباطى با حزب خدا ندارد، و در جمله دوم ، موردتقيه را استثنا كرد، چون تقيه معنايش اين است كه مؤ من از ترس كافر اظهار ولايت براىاو مى كند، و حقيقت ولايت را ندارد. مراد از كلمه (دون ) در جمله (من دون المؤ منين ) كلمه (دون ) در جمله : (من دون المؤ منين ) چيزى شبيه ظرف است ، كه معناى (نزد)را مى دهد البته بوئى هم از معناى (فرومايگى و قصور) در آن هست ، و معنا يش ايناست كه مؤ منين به جاى مردم با ايمان مردم كفر پيشه را ولى خود نگيرند، كه جايگاه وموقعيت آنان نسبت به مقام و موقعيت مردم با ايمان ، پست و بى مايه است ، چون جاه و مقام مؤمنين بلندتر از مكان كفار است . و ظاهرا اصل در معناى كلمه (دون ) همين باشد كه خاطر نشان نموده و گفتيم : (دو چيزدر معناى آن هست ، يكى نزديكى ، و ديگرى پستى ). پس اينكه عرب مى گويد: (دونك زيد) معنايش اين است كه زيد نزديك تو و در درجهاى پست تر از درجه تو است ، و ليكن كلمه مورد بحث در معناى كلمه غير هماستعمال شده از آن جمله در قرآن كريم آمده : (الهين من دون اللّه ) (و يغفر ما دون ذلك) البته در آيه دومى هم ممكن است به معناى (غير اين ) باشد، وهم به معناى كوچكتر ازاين . و همچنين كلمه مورد بحث ما بعنوان اسم فعلاستعمال مى شود، مثل اينكه گفتيم : عرب مى گويد: (دونك زيد) يعنى زيد را متوجهباش و از نظر دور مدار، تمامى اين استعمالات از اين باب است كه معناى كلمه با معانىموارد استعمال انطباق دارد، نه اينكه كلمه مورد بحث چند معنا داشته باشد.
و من يفعل ذلك فليس من اللّه فى شى ء
|
منظور از اينكه مى فرمايد: (هركس چنين كند) اين است كه هركس كفار را به جاى مؤ منين اوليا بگيرد، چنين و چنان مى شود، و اگرنامعمل را نبرد و به جاى آن لفظى عام آورد، براى اشاره به اين نكته بوده ، كهگويندهآنقدر از پذيرفتن ولايت كفار نفرت دارد كه نمى خواهد حتى نام آنرا ببرد،همانطور كهخود ما از هر قبيحى ، با كنايه تعبير مى كنيم ، و باز به همين جهت استكه نفرمود: (و منيفعل ذلك من المؤ منين و هركس از مؤ منين چنين كند) چون خواستساحت مؤ منين را پاك تر ازآن بداند، كهمثل چنين عملى را به آنان نسبت دهد. و كلمه (من ) در جمله : (من اللّه ) به معناى ابتدا است ، و درمثل چنين مقامى معناى گروه گرائى را افاده مى كند، و به آيه چنين معنا مى دهد: (و كسىكه چنين كند هيچ ارتباطى با حزب خدا ندارد)، همچنانكه در جاى ديگر فرموده : (و منيتول اللّه و رسوله و الذين آمنوا، فان حزب اللّه هم الغالبون ). و نيز در حكايتى كه از ابراهيم (عليه السلام ) كرده فرموده : (فمن تبعنى فانه منى) يعنى از حزب من است ، و به هر حال ، پس معناى آيه (و خدا داناتر است ) اين است كهچنين كسى در هيچ حالى و اثرى برقرار در حزب خدا نيست .
كلمه (اتقاء) در اصل از ماده (وقايه از خوف ) گرفته شده و چه بسا از باباستعمال مسبب در مورد سبب به معناى خود خوف هماستعمال شود، و شايد تقيه در مورد آيه نيز از همينقبيل باشد. اين را هم بگوئيم كه استثناى در اين آيه استثناى منقطع است ، يعنى استثنائى است بدونمستثنا منه ، چون آنچه به نظر مى رسد مستثنا منه باشد، در واقع مستثنا منه نيست ، زيرااظهار محبت دروغى و از ترس ، محبت واقعى نيست ، و همچنين اظهار ساير آثار ولايت اگردروغى و از ترس باشد ولايت واقعى نيست ، چون خوف و محبت كه مربوط به قلب است ،دو صفت متضادند، كه دو اثر متقابل در قلب دارند، چگونه ممكن است در يك قلب متحد شوند،و در نتيجه استثناى درجمله : (و هركس چنين كند از حزب خدا نيست مگر آنكه توليش ازترس باشد)، استثناى متصل باشد. جمله اى كه دلالت بر جواز و مشروعيت (تقيه ) مى كند و اين آيه شريفه دلالتى روشن بر جواز تقيه دارد، از ائمهاهل بيت (عليهم السلام ) هم اين استفاده روايت شده ، هم چنان كه آيه اى كه درباره داستانعمار و پدرش ياسر و مادرش سميه نازل شده اين دلالت را دارد، و آيه اين است كه مىفرمايد: (من كفر باللّه من بعد ايمانه ، الا من اكره و قلبه مطمئن بالايمان ، و لكن منشرح بالكفر صدرا فعليهم غضب من اللّه ، و لهم عذاب عظيم ). و كوتاه سخن اينكه ، كتاب و سنت هر دو بر جواز تقيه بطوراجمال دلالت دارند، اعتبار عقلى هم مويد اين حكم است ، چون دين جز اين نمى خواهد و شارعدين هم جز اين هدفى ندارد كه حق را زنده كند و جان تازه اى بخشد، و بسيار مى شود كهتقيه كردن و بر حسب ظاهر طبق دلخواه دشمن و مخالفين حقعمل كردن مصلحت دين و حيات آن را چنان تامين مى كند كه ترك تقيه آن طور تامين نكند، واين قابل انكار نيست ، مگر كسى بخواهد منكر واضحات شود، و ما ان شاء اللّه در بحثروايتى كه مى آيد و نيز در تفسير آيه 106 سورهنحل در اين باره باز سخنى خواهيم داشت .
و يحذركم اللّه نفسه و الى اللّه المصير
|
كلمه (تحذير) كه مصدر فعل (يحذر) است مصدر بابتفعيل است ، و ثلاثى مجرد آن كلمه (حذر) است ، كه به معناى احتراز از امرى ترس آوراست ، و در آيه كه مى فرمايد (خدا شما را از خودش برحذر مى دارد)، برحذر داشتن ازعذاب او است ، همچنان كه در جاى ديگر فرموده : (ان عذاب ربك كان محذورا)، ونيزپيامبر را از منافقين و از فتنه كافر بر حذر داشته ، مى فرمايد: (هم العدو فاحذرهم) و نيز مى فرمايد: (و احذرهم ان يفتنوك ) و در آيه مورد بحث و بعد از دو آيه ،مسلمانان دوستدار كفار را از خودش برحذر ساخته ، و وجه آن تنها اين است كه بف هماندخداى سبحان خودش مخوف و واجب الاحتراز است ، و از نافرمانيش بايد دورى كرد، وخلاصه بفهماند بين اين مجرم و بين خداى تعالى چيز مخوفى غير خود خدا نيست ، تا از آناحتراز جويد، يا خود را از خطر او در حصن و قلعه اى متحصن كند. بلكه مخوف خود خدا است ، كه هيچ چيزى كه مانع او شود وجود ندارد و نيز بين مجرم و خداهيچ مايه اميدى كه بتواند شرى از او دفع كند وجود ندارد، نه هيچ صاحب ولايتى ، و نهشفيعى ، بنابراين در آيه شريفه شديدترين تهديد آمده و تكرار آن در يك مقام اينتهديد شديد را زيادتر و شديدتر مى گرداند، و باز با تعقيب جمله مورد بحث با دوجمله ديگر يعنى جمله (و الى اللّه المصير) و جمله (واللّه رؤ ف ) بالعباد كهبيانش خواهد آمد اين شدت را مى افزايد. با بيانى ديگر مى توان فهميد كه چرا خداى تعالى دوستدار كفار را از خودش برحذرداشته ، و آن اين است كه از لابلاى اين آيه و ساير آياتى كه از دوستى با غير مؤ منيننهى فرموده ، برمى آيد كه اين قسم دوستى خارج شدن از زى بندگى است ، و مستقيماترك گفتن ولايت خداى سبحان و داخل شدن در حزب دشمنان او و شركت در توطئه هاى آنانبراى افساد امر دين او است . تهديد و تحزير شديد به كسانى كه كافران را ولى و دوست مى گيرند
|
|
|
|
|
|
|
|