|
|
|
|
|
|
اهل كتاب هم از آنجا كه تكبر و ستمگرى و محبت به شهوات در دلهايشان رسوخ نموده ، هرعملى را كه انجام مى دهند بر طبق دعوت نفس است ، در نتيجه افترا بستن به خدا كه عادتو ملكه آنان شده ، همان باعث غرور ايشان گشته ، و چون اينعمل ناپسند را مكرر انجام داده اند، كارشان به جائى رسيده كه در اثر تلقين نسبت بهعمل خود ركون و اعتماد پيدا كرده اند علماى روان شناس هم اثبات كرده اند كه تلقين هم ،كار عمل را مى كند، و آثار علم را از خود بروز مى دهد. پس افترا كه عملى باطل است ، با تكرار و تلقين ايشان را در دينشان فريب داده ، و ازتسليم شدن در برابر خدا و خضوع در برابر حق ، آن حقى كه كتاب خدامشتمل بر آن است باز داشته ، پس صحيح است بگوئيماهل كتاب فريب خدعه هاى نفس خويش را خوردند.
فكيف اذا جمعناهم ليوم لا ريب فيه ...
|
كلمه (كيف ) بر سر چيزى نظير (يصنعون ) در آمده ، كه در كلام نيست ، بلكه درتقدير است ، و كلام مى فهماند كه آن چيست ، و در اين آيه تهديدى است بهاهل كتاب ، كه وقتى دعوت مى شوند به پذيرفتن كتابى كه بينشان حكم كند، اعراض مى كنند، تهديد به عذابى است كه بهشكل وضع دنيائى ايشان است ، در دنيا وقتى دعوت مى شدند به كتاب خدا تسليم نمىشدند و تكبر مى كردند، و نمى خواست ند با همه انسانها پيرو يك كتاب باشند، و يككتاب همه شاءن را در تحت لواى خود جمع كند، ولى در آخرت ، همه را يكجا جمع مى كنند،و لذا نفرمود: (در روزى كه زنده شان مى كنيم )، و يا (در روزى كه مبعوثشان مىكنيم )، بلكه فرمود: (در روزى كه جمعشان مى كنيم )، آنهم در روزى كه ديگراعراض بردار نبوده و هيچ شكى در آن نيست ، و خلاصه كلام اينكه از روز قيامت به تعبيرنامبرده تعبير كرد تا بفهماند اهل كتاب و كفار نمى توانند خدا را بستوه بياورند. و معناى آيه (خدا داناتر است ) اين است كه كفار وقتى به كتاب خدا دعوت مى شوند تادرباره آنان حكم كند، از در فريب خوردگى از افتراهائى كه خودشان در دين خود زدند،اعراض كردند، و از پذيرفتن حق استكبار نمودند، پس چگونه رفتار مى كنند، وقتى كه ماآنان را براى روزى كه در آن شكى نيست يعنى روزفصل قضا، و روز حكم به حق جمع مى كنيم ، و در آن روز هركسى تمامى آنچه را كه كردهباز خواهد گرفت ، بدون اينكه مردم در باز پس گرفتن اعمالشان ظلمى شوند، و وقتىمطلب بدين قرار است عقلشان حكم مى كند به وجوب پذيرفتن اين دعوت ، و اينكه اعراضنكنند، و از اظهاراتى كه حاكى از اين پندار است كه خدا را بستوه آورده و او را شكست دادهاند خوددارى نمايند، براى اينكه قدرت همه اش از خدا است ، و وضعى كه كفار دارند اياممهلتى و آزمايشى بيش نيست . بحث روايتى در تفسير عياشى از محمد بن مسلم روايت آورده كه گفت : از امام (عليه السلام ) معناى آيه :(ان الذين عند اللّه الاسلام ) را پرسيدم ، فرمود: يعنى اسلامى كه توام با ايمانباشد. و از ابن شهراشوب از امام باقر (عليه السلام ) روايت كرده كه در معناى آيه : (انالذين عند اللّه الاسلام ...) فرمود: يعنى تسليم شدن به ولايت على بن ابيطالب (عليهالسلام ). مؤ لف : اين معنائى كه امام براى آيه كرده از باب ذكر روشن ترين مصداق است ، و شايدمنظور از روايت بالا هم همين باشد، و نيز از آنجناب از على (عليه السلام ) روايت كرده كهفرمود: (اكنون براى اسلام نسبى ذكر مى كنم كه نه احدىقبل از من چنين تعريفى كرده و نه بعد از من ، و آن اين است كه : اسلام عبارت است ازتسليم ، و تسليم عبارت است از يقين ، و يقين عبارت است از تصديق ، و تصديق عبارتاست از اقرار، و اقرار واقعيتش ادا است ، و ادا،عمل است ، مؤ من دين خود را از پروردگار خود مى گيرد،ايمانش از عملش شناخته مى شود،همچنان كه كافر كفرش ازانكارش هويدا مى گردد، ايها الناس بر شما باد دينتان ،دينتان ، كه گناه در دين بهتر است از كار نيك در بى دينى ، براى اينكه گناه درحال ديندارى آمرزيده مى شود، و كار نيك در بى دينىقبول نمى گردد). مؤ لف : اينكه فرمود: اسلام را نسبى ذكر مى كنم كه كسىقبل از من و بعد از من نكرده باشد، منظورش از نسب ذكر كردن تعريف كردن است ، همچنانكه مى بينيم در اخبار، سوره (قل هو اللّه احد) به سوره (نسبت رب ) ناميده شده ،چون اين سوره خدا را تعريف مى كند. و اما تعريفى كه امام (عليه السلام ) در روايت در غير فقرهاول ، يعنى جمله (اسلام تسليم است ) براى اسلام كرده ، تعريف به لازمه اسلام است ،و اما در فقره اول تعريف (اسلام تسليم است ) تعريف لفظى است ، يعنى لفظ اسلامرا به لفظ ديگر تعريف كرده ، كه از آن روشن تر است . ممكن هم هست مراد از اسلام معناى اصطلاحى آن باشد، و آن دينى است كه خاتم انبيا محمد(صلى اللّه عليه و آله ) آورده ، و منظور امام (عليه السلام ) اشاره به آيه شريفه : (انالدين عند اللّه الاسلام )، و منظورش از تسليم ، خضوع و انقياد قلبى و عملى باشد، كهبنابراين احتمال تمامى فقرات حديث تعريف اسلام به لازمه معنا خواهد بود. و معناى حديث اين است كه اين دين كه نامش اسلام است مستلزم خضوع آدمى براى خداىسبحان است ، خضوعى قلبى و عملى ، و اين خضوع مستلزم آن است كه شخص مسلمان خودشو اعمالش را تحت امر و اراده خدا قرار دهد، و اين همان تسليم شدن است ، و تسليم شدنبراى خدا اين معنا را به دنبال دارد، و يا مستلزم اين معنا است ، كه شخص مسلمان به خدايقين پيدا كند، و شك و ترديدش از بين برود، و يقين هم تصديق را بهدنبال دارد، و تصديق و يا اظهار صدق دين ، مساءله اقرار را بهدنبال مى آورد، و اقرار عبارت است از اذعان و يقين به قرار و استقرار دين ، و اينكه دين ثابت است ، و اقرار به ثبوت دين ، معنايش اين است كه دين هرگزمتزلزل نمى شود، و از قرارگاهى كه دارد سقوط نمى كند، و اقرار به اين معنا ادا را بهدنبال دارد، و ادا هم عمل را. و اينكه فرمود: كار نيك در بى دينى پذيرفته نيست ، منظور از پذيرفته نشدن اين استكه در آخرت ثواب ندارد، و يا اين است كه آن اثر نيكى كهعمل نيك و خداپسند بايد در دنيا در سعادت زندگى و در آخرت داشته باشد، و صاحبش رابه نعيم بهشت برساند ندارد. بنابراين حديث مورد بحث با احاديثى كه مى گويند كفار درمقابل حسناتشان به پاداشى از پاداشهاى دنيائى مى رسند، و نيز با آيه شريفه :(فمن يعمل مثقال ذره خيرا يره ) كه بطور مطلق مى گويد: هركس نيكى كند اثرش رامى بيند، منافات ندارد. و در مجمع البيان از ابى عبيده جراح روايت آورده كه گفت : بهرسول خدا (صلى اللّه عليه وآله ) عرضه داشتم كدام يك از مردم در قيامت عذابى سخت تردارد؟ فرمود: مردى كه پيامبرى را بكشد، و يا مردى را بهقتل برساند كه امر به معروف و يا نهى از منكر مى كند، آنگاه اين آيه را تلاوت فرمود:(الذين يقتلون النبيين بغير حق ، و يقتلون الذين يامرون بالقسط من الناس )، آنگاهفرمود: اى ابا عبيده ! بنى اسرائيل در يك ساعتچهل و سه پيامبر را كشتند، عابدان بنى اسرائيل كه اين را ديدند صد و دوازده نفر ازآنان قيام نموده ، كشندگان انبيا را امر به معروف و نهى از منكر كردند، و بنىاسرائيل همه آنانرا تا آخر روز به قتل رساندند، و آيه نامبرده راجع به اين واقعه است . مؤ لف : اين معنا در الدرالمنثور هم از ابن جرير، و ابن ابى حاتم از ابى عبيده ، روايتشده است . و در الدرالمنثور كه ابن اسحاق ، و ابن جرير، و ابن منذر، و ابن ابى حاتم ، از ابن عباسروايت كرده اند كه گفت : روزى رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) در بيت المدراس برجماعتى از يهود در آمد، و ايشان را به سوى خدا دعوت فرمود: نعمان بن عمرو، و حرث بنزيد، پرسيدند اى محمد تو چه دينى دارى ؟ فرمود ملت و كيش ابراهيم ، كه دين او دين مناست ، گفتند ابراهيم هم كه يهودى بود، فرمود: تورات خود شما بين ما و شما حاكمباشد، تورات را بياوريد و ببينيد آيا ابراهيم را يهودى مى داند؟ يهوديان از آوردن تورات امتناع ورزيدند، در اينجا بود كه آيه شريفه : (الم تر الىالذين اوتوا نصيبا من الكتاب ، يدعون الى كتاب اللّه ، ليحكم بينهم ... و غرهم فى دينهمما كانوا يفترون نازل گرديد). مؤ لف : بعضى از محدثين روايت كرده اند كه آيه نامبرده در داستان رجمنازل شده كه ان شاء اللّه ذكر اين داستان در تفسير آيه : (يااهل الكتاب قد جائكم رسولنا يبين لكم كثيرا مما كنتم تخفون من الكتاب ...) خواهد آمد، وهر دو روايت خبر واحدند، كه قوت و اعتبارى را كه بايد داشته باشند، ندارند.
سوره آل عمران ، آيات 27 - 26
قل اللّهم مالك الملك توتى الملك من تشاء و تنزع الملك ممن تشاء و تعز من تشاء وتذل من تشاء بيدك الخير انك على كل شى ء قدير (26) تولجاليل فى النهار و تولج النهار فى اليل و تخرج الحى من الميت و تخرج الميت من الحىو ترزق من تشاء بغير حساب (27).
|
ترجمه آيات بگو (اى پيامبر) بارالها اى خداى ملك هستى ، به هركس بخواهى ملك و سلطنت مى دهى و ازهركس بخواهى مى گيرى و به هركس بخواهى عزت و اقتدار مى بخشى و هر كه رابخواهى خوار مى كنى ، خدايا هر خير و نيكوئى بدست تو است و تو بر هر چيزىتوانائى (و من كه سراپا حاجتم ديگر چه بگويم ) (26). تو شب را در روز نهان سازى و روز را در شب فرو مى برى و زنده را از مرده و مرده را اززنده برانگيزى و به هركس بخواهى روزى بى حساب مى دهى (چون كسى از او طلبكارنيست تا بحساب طلبش روزيش دهد) (27). بيان آيات اين دو آيه خيلى با آيات قبل كه درباره اهل كتاب و مخصوصا يهود بود بى ارتباط نيست، چون اين دو آيه مشتمل است بر تهديد يهود به عذاب دنيا و آخرت ، و يكى از عذابها هميناست كه خدا ملك را از ايشان سلب كرد، و ذلت و مسكنت را تا روز قيامت بر آنان حتمى نمود، و نفسشان را قطع كرد، واستقلال در زندگى و سرورى را از ايشان سلب كرد. علاوه بر اينكه غرض اين سوره به بيانى كه در آغاز گذشت اين بود كه بفهماند خداقائم بر خلق عالم و تدبير آن است ، پس مالك ملك او است ، و او است كه ملك را به هركسبخواهد مى دهد، هر كه را بخواهد عزت مى بخشد، و كوتاه سخن آنكه تنها كسى كه بههركس بخواهد خير دهد مى تواند بدهد او است ، و تنها او است كه ملك و عزت و هر چيزديگر را از هركس بخواهد مى گيرد، پس مضمون دو آيه مورد بحث خارج از غرض سورهنيست .
در اين آيه خداوند رسول گرامى خود را امر مى كند به اينكه به خدائى پناهنده شود كهتمامى خيرها به طور مطلق به دست او است و قدرت مطلقه خاص او است ، تا از اينادعاهاى موهومى كه در دل منافقين و متمردين از حق (از مشركين واهل كتاب ) جوانه زده ، و در نتيجه گمراه و هلاك شده اند، نجات يابد، آرى اينان براىخود ملك و عزت فرض كردند، و خود را بى نياز از خدا پنداشتند، و خدا آنجناب و هركسديگر را امر مى كند به اينكه نفس خود را در معرض افاضه خدا، كه مفوض هر خير و رازقبى حساب هر روزى خوار است قرار دهد. معناى كلمه (ملك ) و اقسام آن كلمه ملك به كسره ميم معناى معروفى دارد كه معهود ذهن ما انسانها است ، و دراصل آن هيچ شكى نداريم ، تنها چيزى كه در معناى اين كلمه بايد از نظر دور نداشت ، ايناست كه ملك دو جور است ، يكى حقيقى و ديگرى مجازى و اعتبارى . ملك حقيقى به معناى آن است كه مالك مثلا اگر انسان است بتواند در ملك خود به هر نحوىكه ممكن باشد تصرفى تكوينى كند، يعنى در هستى آن ملك تصرف نمايد،مثل اينكه او مى تواند در ديد چشم خود تصرف نموده يكجا آنرا بكار گيرد، و جائى ديگراز كارش بيندازد، و همچنين در دستش تصرف نموده ، دادوستد بكند، و يا ترك داد و ستدنمايد، و در زبانش و ساير اعضايش ، و در ملك به اين معنا رابطه اى بين مالك و ملكحقيقيش هست ، رابطه اى حقيقى كه به هيچ وجهقابل تغيير نيست . و نيز بنابراين معناى از ملك ، همواره ملك قائم به ملك خواهد بود، هيچ وقت ممكن نيست كهملك از مالكش جدا و مستقل بشود، (مثلا اگر فلان آقا مرد، زبانش همچنان جداى از او زندهبماند)، بلكه اگر اينگونه ملك از آدمى جدا بشودباطل و نابود مى گردد، مثل چشمى كه از انسانى در آورند، و يا دستى كه از او جدا كنند،ملك خداى تعالى نسبت به عالم از اين قبيل است ، خداى تعالى مالك تمامى اجزاء و شؤ ونعالم است ، پس او مى تواند در همه اجزاى عالم به هر طورى كه بخواهد تصرف نمايد. قسم دوم : ملك (بكسره ميم ) ملك اعتبارى و قراردادى است ، و آن عبارت است از اينكه اگرمالك را انسان فرض كنيم ، بتواند در چيزى كه ملك او است تصرفاتى كند، كه عقلاآنراقبول دارند، و خلاصه در چارچوب رابطه اى كه عقلا بين او و ملكش برقرار مى دانندهر قسم تصرفى كه مى خواهد بكند، تا به مقاصد اجتماعى خودنائل شود، و در حقيقت عقلا وقتى چنين ملكيتى را اعتبار كردند كه الگويش را از ملك حقيقى وآثار آن گرفت ند، بعد چيزى شبيه به ملكيت در عالم وجود را در اجتماع برقرار ساختند،تا به اين وسيله از اعيان و كالاهائى كه بدان محتاجند استفاده اىمعقول كنند، نظير همان استفاده اى كه مالك حقيقى ، از ملك حقيقى و تكوينيش مى كرد. تفاوتى كه بين ملك اعتبارى و ملك حقيقى هست يكى اين است كه ملك حقيقى جز با بطلانقابل تغيير نبود، (نمى شد من چشم خودم را در عين اينكه چشم من است از وجود خود بى نيازسازم ) ولى ملك اعتبارى از آنجائى كه قوامش به وضع و اعتبار است ،قابل تغيير و تحول هست ، ممكن است اين نوع ملك از مالكى به مالك ديگرمنتقل شود، مثلا مالك اولى آنرا به دومى بفروشد، و يا ببخشد و يا با ساير اسبابنقل ، منتقل سازد. تا اينجا آنچه گفتيم درباره ملك (بكسره ميم ) بود، اما (ملك ) (به ضمه ميم ) هر چندكه آن نيز از سنخ ملك (به كسره ) است ، الا اينكه در اينجا مالكيت مربوط به چيزهائىاست كه جماعتى از مردم آنرا مالكند، چون ملك به معناى پادشاهى است ، و پادشاه مالكچيزهائى است كه در ملك رعيت است ، او مى تواند در آنچه رعيت مالك است تصرف كند،بدون اينكه تصرفش معارض با تصرف رعايا باشد، و يا خواست رعيت معارض و مزاحمبا خواستش باشد. پس ملك پادشاه ، در حقيقت ملكى است روى ملك ، كه در اصطلاح آنرا ملك طولى مى ناميم ،مانند ملك مولى است نسبت به برده ، و نسبت به آنچه برده اش مالك است ، و به همين جهتملك (بضمه ميم ) هم آن دو قسم را كه ما در ملك (بكسره ) ذكر كرديم ، خواهد داشت . (مالك الملك ) و (مليك الملوك ) بودن خداىعزوجل و خداى سبحان هم (مليك ) تمام عالم است ، و هم (مالك ) آن آنهم على الاطلاق ، امااينكه مالك همه عالم است دليلش اين است كه ربوبيت و قيمومت مطلقه دارد، هيچ موجودىخارج از ربوبيت او نيست ، براى اينكه آنچه تصور شود، خالقش خدا است ، و نيز تمام عالم از او است . پس او مالك همه است ، همچنان كه خودش فرمود: (ذلكم اللّه ربكم خالقكل شى ء لا اله الا هو). و نيز فرمود: (له مافى السموات و ما فى الارض آنچه در آسمانها و در زمين است از آناو است ) و آياتى ديگر از اين قبيل كه دلالت دارند بر اينكه هر موجودى كه كلمه چيزبر او صادق باشد مخلوق و مملوك خدا است ، ذاتش قائم به خدا است ، ومستقل از او نيست ، و چيزى نيست كه خدا را از تصرف در آن جلوگيرى كند، اين همان ملك(به كسره لام ) است كه بيانش گذشت . و اما اينكه او مليك و فرمانرواى على الاطلاق است ، دليلش اطلاق مالكيت او نسبت بهموجودات است ، براى اينكه خود موجودات ، بعضى مالك بعضى ديگرند مثلا سبب ها مالكمسبب هايند، و هر موجودى مالك قواى فعاله خويش است و قواى فعاله مالكفعل خويش است ، مثلا انسان مالك اعضاى خويش و قواى فعاله خويش از گوش و چشم وغيره است . و اين قوا هم مالك افعال خويشند، و چون خداى سبحان مالك هر چيز است . پس همو مالك همه مالك ها و مملوكها نيز هست ، و اين همان معناى مليك است ، پس او مليك علىالاطلاق است ، همچنان كه خودش فرمود: (له الملك و له الحمد) و نيز فرموده : (عندمليك مقتدر) و آياتى ديگر كه همه خدا را مليك على الاطلاق معرفى مى كند. ملك و مُلك اعتبارى نيز درباره خدا صادق است تا اينجا آنچه گفتيم درباره ملك و ملك حقيقى بود، و اما ملك و ملك اعتبارى نيز در موردخداى تعالى صادق است ، بر اى اينكه هر چيزى مالك هر چه هست خداى تعالى به او داده ،و اگر خودش مالك آن ها نبود نمى توانست تمليك كند، چون در اين فرض ، دهنده چيزىبوده كه مالك آن نبوده و نيز به كسى عطا كرده بوده كه او هم مالك نبود، همچنان كهخودش فرمود: (و آتوهم من مال اللّه الذى آتيكم ). و او مليك به ملك اعتبارى هم هست ، و مالك هر چيزى است كه در دست مردم است ، براى اينكه او شارع هر قانون است ، و در نتيجه به حكم خودش در آنچه كه ملك مردم استتصرف قانونى مى كند، همچنان كه يك مليك بشرى در آنچه كه در دست رعاياى خود هستتصرف مى كند، و قرآن كريم هم او را مليك مردم خوانده و فرمود:(قل اعوذ برب الناس ملك الناس ) و در اينكه آنچه در اختيار مردم است ،مال خدا است ، و خدا به ايشان داده و فرموده : (و آتيكم منكل ما سالتموه ، و ان تعدوا نعمه اللّه لا تحصوها). و نيز مى فرمايد: (و انفقوا مما جعلكم مستخلفين فيه ). و نيز فرموده : (و ما لكم الاتنفقوا فى سبيل اللّه ، و للّه ميراث السموات و الارض ). و باز فرموده : (لمن الملك اليوم للّه الواحد القهار)، بنابراين خداى تعالى آنچه رادر دست انسانهاى قبل از ما بود مالك بود، و آنچه در دست ما است ، مالك است ، و بزودىوارث ما نيز خواهد شد. سه مطلب درباره (قل الهم مالك الملك ...) از دقت در آنچه گذشت روشن مى گردد كه آيه شريفه : (اللّهم مالك الملك ...) داراىاين زمينه است كه اولا بيان كند ملك (بكسره ميم ) خدا نسبت به ملك (بضمه ميم ) را ومالكيتش نسبت به ملك (بضمه ميم ) را كه ملك بر روى ملك (بضمه ميم ) است . در نتيجه اوملك همه ملوك است ، كه ملك را به هر ملكى كه بخواهد مى دهد، همچنان كه فرمود: (انآتاه اللّه الملك ) و نيز فرمود: (و آتيناهم ملكا عظيما). و ثانيا با جلوتر آوردن اسم جلاله (اللّه ) مى خواهد سبب مالك الملك بودن و ملك الملوكبودن خدا را برساند، و آن اين است كه خدا (اللّه است ) كه كبريائيش ما فوق همهبزرگى ها است ، و اين دلالت روشن و واضحى است . و ثالثا مى خواهد بفهماند كه مراد از ملك در آيه شريفه (و خدا داناتر است ) اعم است ازملك حقيقى و اعتبارى ، براى اينكه امرى كه در آيهاول آورد، و فرمود: بگو بار الها توئى مالك الملك ، (من تشاء، و تنزع الملك ممن تشاء و تعز من تشاء وتذل من تشاء) با توضيحى كه خواهد آمد از شؤ ون ملك اعتبارى است ، و آنچه در آيه دومآمده از شؤ ون ملك حقيقى است ، پس خدا مالك الملك على الاطلاق است ، يعنى هم مالك ملكحقيقى است و هم مالك ملك اعتبارى . ملك ، چه حق و چه باطل از ناحيه خداى تعالى است
توتى الملك من تشاء، و تنزع الملك ممن تشاء
|
كلمه (ملك ) بدان جهت كه در اين آيه ، مطلق آمده ، (و نفرموده ملك حق را به هركسبخواهى مى دهى )، شامل (ملك حق ) و (ملكباطل ) هر دو مى شود، و خلاصه مى فهماند مالكيت آنكس كه در ملكش عدالت مى كند، وهم مالكيت كسى كه در ملكش جور و ستم روا مى دارد، هر دو از خدا است ، براى اينكه ملك(همانطور كه قبلا يعنى در تفسير آيه : (ان آتاه اللّه الملك ...) بيان كرديم ) خودشفى نفسه موهبتى از مواهب خدا است ، نعمتى است كه مى تواند منشا آثار خيرى در مجتمعانسانى باشد، و به همين جهت است كه مى بينيم خداى تعالى علاقه و دوست داشتن ملك رافطرى و جبلى انسانها كرده است . پس ملك حتى آنكه در دست غير اهلش افتاده بدان جهت كه ملك است ، مذموم نيست ، آنچه مذموماست يا به دست گرفتن نااهل است ، مثل ملكى كه شخص ظالم و غاصب از ديگرى غصب كرده، و يا خود آن هم مذموم نيست ، بلكه سيرت و باطن خبيث او مذموم است ، چون او مى توانستبراى خود سيرتى نيكو درست كند، كه البته برگشت اين نيز به همان وجهاول است . و به بيانى ديگر مى گوئيم : ملك نسبت به كسى كه اهليت آنرا دارد نعمت است ، و ايننعمت را خداى سبحان در اختيار او نهاده ، و نسبت به آنكه اهليت ندارد نقمت و بدبختى است ،و اين نقمت و عذاب را خدا به گردن او انداخته ، پس به هرحال ملك چه خوبش و چه بدش از ناحيه خدا است ، و فتنه اى است كه با آن بندگان خودرا مى آزمايد. در سابق هم گفتيم كه هر جا خداى سبحان مطلبى را مقيد به مشيت خود كرده ، معنايش ايننيست كه خدا كارهايش را دل بخواهى و جزافى انجام مى دهد، بلكه معنايش اين است كه هرچه مى كند در كمال اختيار مى كند، مجبور به هيچ كارى نيست ، پس در آيه مورد بحث هممعناى كلام اين است كه اگر به كسى ملك مى دهد و يا از كسى مى گيرد، و اگر به كسىعزت مى دهد، و ديگرى را ذليل مى كند، همه را با مشيت خود مى كند، و كسى نيست كه او رامجبور به كارى كند، البته اين هم هست كه آنچه خدا مى كند بر طبق مصلحت است . معناى (عزت ) و (ذلت ) و بيان اينكه عزت فقط از آن خدا از ناحيه او است
و تعز من تشاء و تذل من تشاء
|
كلمه (عزت ) به معناى نايابى است ، وقتى مى گويند فلان چيز عزيز الوجود است ،معنايش اين است كه به آسانى نمى توان بدان دست يافت ، و عزيز قوم به معناى كسىاست كه شكست دادنش و غلبه كردن بر او آسان نباشد، بخلاف ساير افراد قوم ، كه چنيننيستند، زيرا عزيز قوم در بين قوم خودش مقامى دارد. در نتيجه هر نيروئى كه تك تك افراد دارند او داراى همه آنها است ، ولى عكس قضيه چنيننيست ، يعنى تك تك افراد نيروى او را ندارند، اين معناى اصلى كلمه است ، ليكن بعدها درمورد هر چيز دشوارى نيز استعمالش كردند، مثلا گفتند: (عزيز على كذا) يعنى فلانحادثه بر من گران است . همچنان كه در قرآن آمده : (عزيز عليه ما عنتم ) و در آخر در مورد هر غلبه اىاستعمال شد، مثلا گفتند: (من عزبز) كسى كه غلبه كرد، دار و ندار مغلوب را غارتنمود، در قرآن هم در اين معنا استعمال شده ، آنجا كه فرموده : (و عزنى فى الخطاب )ولى معناى اصلى كلمه همان است كه گفتيم . در مقابل اين كلمه ، كلمه ذلت است كه در اصل لغت به معناى چيزى است كه دست يابىبدان آسان است ، حال چه دستيابى محقق و چه فرضى ، در قرآن كريم آمده : (ضربتعليهم الذله و المسكنه ) و نيز آمده : (و اخفض لهما جناحالذل ) و نيز فرموده : (اذله على المؤ منين ). و عزت يكى از لوازم ملك است ، عزت مطلق هم از لوازم ملك مطلق است ، پس غير خدا هركسسهمى از ملك و عزت داشته باشد خداى تعالى به او ارزانى داشته ، و مليكش كرده است ،و مردم و امتى هم كه سهمى از عزت داشته باشند باز خدا به ايشان داده ، پس عزت تنهاو تنها از آن خدا است ، و اگر نزد غير خدا ديده شود از ناحيه خدا است . همچنان كه خودش فرمود: (ايبتغون عندهم العزه ، فان العزه للّه جميعا) و نيز فرموده :(و للّه العزه و لرسوله و للمؤ منين ). تا اينجا آنچه گفتيم راجع به عزت حقيقى بود، و اما عزت غير حقيقى در حقيقت ذلت است ،به شكل عزت . همچنان كه باز قرآن كريم مى فرمايد: (بل الذين كفروا فى عزه و شقاق ) و به همينجهت در دنبال همين آيه فرموده : (كم اهلكنا من قبلهم من قرن ، فنادوا و لات حين مناص ). ذلت هم در مقابلعزت احكامى مقابل احكام آن دارد، پس هر چيزى كه غير خدا تصور شود به خودى خودذليل است ، مگر آنكه خدا عزتش داده باشد. معناى (خير) و بيان اينكه اين كلمه افعلتفضيل نيست
بيدك الخير انك على كل شى ء قدير
|
اصل در معناى كلمه (خير) همانا انتخاب است ، و اگر ما چيزى را خير مى ناميم ، بدانجهت است كه آنرا با غير آن مقايسه مى كنيم ، و يكى از آن دو را انتخاب نموده و مى گوئيماين خير است ، و معلوم است از بين چند چيز ما آنرا انتخاب مى كنيم كه هدف و مقصد ما راتامين كند. پس در حقيقت آنچه خود ما مى خواهيم خير است ، هر چند كه ما آنرا براى چيز ديگرى مىخواهيم ، ولى خير حقيقى همان مقصد ما است ، و آن ديگرى به خاطر مقصد ما خير شده است ،پس خير حقيقى آن چيزى است كه به خاطر خودش مطلوب ما است ، و اگر خيرش مى ناميمچون در مقايسه با چيزهاى ديگر آنرا انتخاب كرديم . پس هر چيزى تنها وقتى خير ناميده مى شود كه با چيز ديگرى مقايسه شود، و نسبت بهآن چيز مؤ ثر باشد، (و گرنه هر چيزى تنها خودش است ، نه خير است و نه شر). پس در معناى كلمه (خير) معناى نسبت به غير هم خوابيده ، و به همين جهت است كهبعضى گفته اند اصل كلمه خير (اخير) بوده ، و ليكن اين حرف صحيح نيست ، و اينكلمه افعل التفضيل نمى باشد، اما معنايش با معناى تفضيل انطباق دارد، و چونافعل تفضيل همواره متعلق به غير است ، مثلا گفته مى شود زيدافضل از عمرو است ، يعنى در بين زيد و عمرو زيد بهترين آندو است ، و نيز گفته مىشود (زيد خير من عمرو) زيد بهتر از عمرو است ، و بين زيد و عمرو، زيد خير آندو است، يعنى بهترين آن دو است . و اگر كلمه (خير) مخفف (اخير) بود بايد همه قواعد جارى درافعل تفضيل در آن نيز جريان مى يافت ، يعنى مشتقاتى چونافاضل و فضلى و فضليات از آن نيز اشتقاق مى يافت ، وحال آنكه مشتقات كلمه خير كلمات زير است ، 1 - خيره ، 2 - اخيار، 3 - خيرات . همچنان كه مشتقات كلمه (شيخ ) كه بطور مسلمافعل تفضيل نيست ، بر وزن مشتقات كلمه (خير) مى آيد، و گفته مى شود 1 - شيخه 2 -اشياخ 3 - شيخات ، پس مى توان گفت كه كلمه خير (صفت مشبه ) است ، نه(افعل تفضيل ). و از مويدات اين معنا يكى اين است كه كلمه خير در مواردىاستعمال مى شود كه معناى افعل تفضيل (بهترى ) را نمى دهد، مانند آيه شريفه :(قل ما عند اللّه خير من اللّهو) كه نمى شود گفت معنايش اين است كه آنچه نزد خداست ،از لهو بهتر است ، براى اينكه در لهو خوبى نيست تا آنچه نزد خداست بهتر باشد،البته بعضى از مفسرين در خصوص اينگونه موارد گفته اند كه معناىتفضيل از كلمه جدا شده ، ولى اين حرف صحيح نيست ، و حق مطلب همان است كه گفتيم كلمه(خير) معناى انتخاب را مى دهد، و اگر مى بينيم كه مقيس عليه آن نيزمشتمل بر مقدارى خوبى هست ، از خصوصيات غالب موارد است ، نه اينكه در همه مواردبايد چنين باشد، به شهادت اينكه ديديم در آيه سوره جمعه چنين نبود. خير در قرآن اسم خدا نيست بلكه صفت خدا است از آنچه گذشت روشن گرديد كه خداى سبحان خير على الاطلاق است ، براى اينكه او كسىاست كه تمامى عالم به او منتهى مى شود، و همه خيرات از او است ، و هر موجودى هدفنهائيش او است ، و ليكن قرآن كريم كلمه (خير) را به عنوان يكى از اسما به خدا اطلاقنمى كند، آنطور كه ساير اسما خدا را بر او اطلاق كرده است ، بلكه هر جا اطلاق كردهبه عنوان صفت اطلاق كرده ، مثل آيه زير كه مى فرمايد: (و اللّه خير و ابقى ) و آيهزير كه مى فرمايد: (ءارباب متفرقون خير ام اللّه الواحد القهار). بله به عنوان اسم اطلاق كرده ، اما با اضافه به كلمه اى ديگر، مانند (خير الرازقين). (و هو خير الحاكمين )، (و هو خير الفاصلين )، (و هو خير الناصرين )، و(و اللّه خير الماكرين )، و (و انت خير الفاتحين )، و (و انت خير الغافرين )، و(و انت خير الوارثين )، و ((و انت خير المنزلين )، (و انت خير الراحمين ). و شايد در تمامى اين موارد وجه نام قرار دادن مضاف و مضاف اليه را براى خدا، هماناعتبار معناى انتخاب در ماده خير باشد، و بدين جهت كلمه (خير) به تنهائى را بهعنوان اسم بر خدا اطلاق نكرده ، كه ساحت او مقدس تر از آن است كه او با غيرش مقايسه وسپ س انتخاب شود، به خلاف اين كه در حال اضافه و نسبت اسم او، واقع شود و همچنينتوصيف كردن خدا به اين كلمه ، هيچ محذورى پيش نمى آورد. جمله (بيدك الخير) دلالت دارد بر اينكه خير منحصر در خداى تعالى است و جمله مورد بحث يعنى جمله : (بيدك الخير) دلالت دارد بر اينكه خير منحصر در خداىتعالى است ، چون كلمه (بيدك ) خبر، و كلمه (الخير) مبتدا است و خبر وقتى جلوتراز مبتدا بيايد، و مخصوصا وقتى كه مبتدا الف و لام بر سر داشته باشد، حصر را مىرساند، و معناى جمله چنين است ، كه (امر هر خير مطلوبى تنها به دست تو و منتهى بهتو است ، و اين توئى كه هر خيرى را عطا مى كنى . بنابراين جمله مورد بحث به منزله علت براى مطالبقبل است ، و از قبيل تعليل مطلبى خاص است به علتى عام ، چون خيرى كه خدا مى دهد همشامل ملك و عزت است ، و هم شامل چيزهائى ديگر و همانطور كه صحيح است دادن ملك و عزترا به خير تعليل كنيم ، گرفتن ملك و عزت را هم مى توان بدانتعليل كرد، زيرا اگر چه ذلت و نداشتن ملك خير نيستند، بلكه شرند، و ليكن شر چيزى به جز عدم خير نيست ، پس گرفتن ملك و عزت چيزى بهجز ندادن عزت نيست ، پس همين كه همه خيرات به خداى تعالى منتهى مى شود، باعث مىشود كه همه محروميت هاى از خير نيز به نحوى منتهى به او باشد. بله آنچه بايد از ساحت مقدس خداى تعالى دور داشت ، اتصاف به صفتى است كه لايق آنساحت نباشد، از قبيل نواقصى كه در افعال بندگان است ، و زشتى هائى كه در گناهاناست ، مگر همانطور كه در سابق گفتيم به نحوى نسبت دهيم كه لايق آن ساحت مقدس باشد،مثل اينكه بگوئيم خداى تعالى به فلانى به خاطر نافرمانيهايش توفيق اطاعت ندارد،در نتيجه عاصى شد، و يا اسباب فلان عمل واجب را برايش فراهم نكرد، در نتيجه واجب راترك كرد. خير و شر تكوينى و خير و شر تشريعى و كوتاه سخن اينكه در عالم ، خير و شرهايى تكوينى هست ،مانند عزت و ذلت و ملك وگرفتن ملك ، و خير تكوينى امرى است وجودى ، كه خداى تعالى آنرا افاضه مى كند، وشر تكوينى عبارت است از عدم افاضه خير، و در اين كه ما اين عدم را هم به خدا نسبت دهيماشكالى وارد نمى شود، براى اينكه تنها مالك خير او است ، غير او كسى مالك خير نيست .بنابراين اگر چيزى از خير را به كسى افاضه كرد او كرده ، و سپاس نيز مخصوصاوست و اگر افاضه نكرد و يا منع نمود، كسى حقى بر او ندارد و نمى تواند اعتراض كند كه چرا ندادى ، تا ندادنش ظلم باشد، علاوه بر اينكه دادن و ندادنش هر دو مقرون بهمصلحت است ، مصلحتى عمومى كه در نظام جمعى دائر بين اجزاى عالم دخالت دارد. خير و شر ديگرى هست تشريعى وقانونى ، و آن عبارتست از اقسام كارهاى نيك ، و كارهاىزشت افعالى كه از انسان صادر مى شود، و چون مستند به اختيار انسان است ،فعل او بشمار مى رود، و از اين جهت به طور قطع نبايد آنرا به غير خود انسان نسبت داد،و همين استناد باعث خوبى و بدى آن شده است ، چون اگر فرض كنيم انسان از خوداختيارى ندارد كار نيكش تحسين ندارد، و بر كار زشتش نيز سرزنش نبايد شود، (بلكهآنچه مى كند، نظيرخوبى و بدى گل و خار است )، و نيز بدين لحاظ نبايدعمل انسان را به خدا نسبت داد، مگر به اين مقدار كه بگوئيمعمل نيك هركس به توفيق دادن خدا است ، و عمل بدش به ندادن توفيق است ، كه هر جا وبه هركس مصلحت بداند توفيق مى دهد، وبه هركس مصلحت نداند نمى دهد. پس روشن گرديد كه خير همه اش به دست خدا است ، و با همين خير و شرها امور عالم رانظام بخشيده ، دنيا را پر از خير و شر و وجدان و حرمان نموده است . بعضى از مفسرين گفته اند در جمله : (بيدك الخير) حذف به جهت كوتاه گوئى شدهاست ، و تقدير آن (بيدك الخير و الشر) است همچنان كه نظير اين حرف را در آيهشريفه : (و جعل لكم سرابيل تقى كم الحر) زده ، و گفته اند تقدير آن و (البرد) است . و گويا سبب اين بوده كه خواسته اند از مسلكاعتزال فرار كنند، چون معتزليان گفته اند: هيچ شرى به خدا منسوب نيست زيرا خدا كارشر نمى كند، و اين خود جراءت عجيبى است كه در كلام خداى تعالى مرتكب شده اند، براىاين كه هر چند معتزله در اين كه شر را به طور مطلق از خدا سلب ، و نسبت آن را به خدانفى كرده و گفته اند: شرها نه مستقيما منسوب به خداين دو نه با واسطه ، و ليكن اينتقدير هم كه آقايان گرفته اند سخت عجيب و غريب است ، كه چون بحث از آن و بيان حقيقتامر گذشت ، ديگر تفصيل نمى دهيم . ا
اين جمله مى خواهد جمله (بيدك الخير) را تعليل كند، و بفرمايد بدين جهت خير به دستخدا است كه قدرت او بر هر چيزى مطلقه است و قدرت مطلقه بر هر چيز ايجاب مى كندكه غير از خدا هيچ كس بر هيچ چيز قادر نباشد، مگر به قدرت دادن او، يعنى هركس هرقدرتى دارد خدا به او داده ، و اگر فرض كنيم شخصى به چيزى قادر باشد كهقدرتش مستند به قدرت دادن خداى تعالى نباشد، قهرا مقدور او از اين جهت كه مقدور او استاز سعه قدرت خداى تعالى خارج است ، پس ديگر جمله (انك علىكل شى ء قدير) درست نمى شود، با اينكه اين جمله صحيح است ، و قدرت خداى تعالىبه اين وسعت است ، هر چيزى كه فرض كنيم مقدور او خواهد بود، و نيز هر چيزى كه غيراو افاضه كند باز منسوب به او خواهد بود، يعنى خدا آن خير را به دست وى جارىساخته ، خدا صاحب اصلى آن ، و شخص مفروض واسطه آن است ، پس جنس خير بدوناستثنا، همه اش به دست خدا است و بس ، و اين همان حصرى است كه جمله (بيدك الخير)آنرا افاده مى كند.
تولج الليل فى النهار و تولج النهار فىالليل
|
كلمه (تولج ) مضارع از مصدر (ايلاج ) است ، و ايلاج بابافعال از مصدر (ولوج ) است و ولوج به معناىداخل شدن ، و در نتيجه ايلاج به معناى داخل كردن است ، و بطورى كه گفته اند و از ظاهرآيه هم بر مى آيد مراد از داخل كردن شب در روز وداخل كردن روز در شب ، همان اختلافى است كه خود از وضع شب و روز و بلندى و كوتاهىآن به حسب اختلاف عرض جغرافيائى شهرها و اختلافميل خورشيد مى بينيم ، و اين در حقيقت داخل شدن روزهاىاول زمستان تا اول تابستان است در شب ، و داخل شدن شب ازاول تابستان يعنى بلندترين روز سال تا اول پائيز است در روز، البته همه ايندگرگونيها در بلادى است كه در نيم كره شمالى ، يعنى بالاى خط استوا قرار دارند، واما در نيم كره جنوبى يعنى نقاط مسكونى زير خط استوا قضيه بعكس است (وقتى در نقاط شمالى روزها كوتاه مى شود در بلاد جنوبى بلند و وقتى در آنجا بلندمى شود در اينجا كوتاه مى گردد). پس طول در يك طرف و كوتاهى در طرف ديگر است بنابراين اين خداى تعالى است كهدائما شب را داخل روز، و روز را داخل شب مى كند، اما در خود خط استوا و در دو نقطه قطبشمالى و جنوبى كه شب شش ماه و روز نيز شش ماه است به حسب حس ما چنين است ، و گرنهدر حقيقت حكم دگرگونى ، دائمى و عمومى است . مراد از بيرون آوردن زنده از مرده و مرده از زنده
و تخرج الحى من الميت و تخرج الميت من الحى
|
منظور از (بيرون كردن زنده از مرده ) و به عكس ، به وجود آوردن از صلب پدركافر، و بيرون آوردن كافر از صلب مؤ من است ، بهدليل اينكه خداى تعالى ايمان را حيات و نورو كفر را مرگ و ظلمت خوانده ، و فرموده :(او من كان ميتا فاحييناه و جعلنا له نورا يمشى به فى الناس ، كمن مثله فى الظلماتليس بخارج منها). البته ممكن نيز هست كه منظور از (مرده ) و (زنده ) اعم از كفر و ايمان باشد، وشامل زنده كردن گياهان مرده ، و حيوانات و حتى زنده كردن زمين مرده نيز بشود، چون كلامخداى تعالى صريح و يا مثل صريح است در اينكه خداوند ميت رامبدل به حى وحى را مبدل به ميت مى كند، چون فرموده : (ثم انشاناه خلقا آخر، فتباركاللّه احسن الخالقين ، ثم انكم بعد ذلك لميتون ) و آياتى ديگر از اينقبيل . و اما اينكه بعضى از طبيعى دانان گفته اند: هيچ ماده بى حياتى داراى حيات نمى شود،بلكه حيات كه سرانجام منتهى به جرثومه هاى آن مى شود، از يك جرثومه به جرثومهديگر منتقل مى گردد، بدون اينكه به ماده اى مرده و بى شعور منتهى گردد. علت ايننظريه اش اين است كه وى منكر پديد آمدن حادث است . جوابش هم اين است كه مى بينيم وتجربه هم ثابت كرده كه حيات جارى در يك جرثومه با مردن جرثومهباطل مى شود، پس مبدل شدن حيات به موت ، كاشف از اين است كه بين زنده فلانجرثومه و مرگ آن ارتباطى هست ، كه توضيح بيشتراين معنا، مقامى ديگر لازم دارد. و آيه شريفه : (تولج الليل فى النهار...) تصرف خداى تعالى در ملك حقيقى وتكوينى عالم را توص يف مى كند، همچنان كه آيه شريفه : (توتى الملك من تشاء...) تصرف او در ملك اعتبارى وقراردادى و توابع آنرا توصيف مى كند. چهار مقابله لطيف در دو آيه شريفه و در هر يك از دو آيه ، چهار جور تصرف بطور مقابله قرار گرفته ، در اولى دادن وگرفتن ملك آمده ، و در مقابلش در آيه دومى داخل كردن شب در روز و روز در شب ذكر شده ودر اولى مساءله دادن و گرفتن عزت آمده ، و درمقابل در آيه دومى بيرون كردن مرده از زنده و زنده از مرده ذكر شده و اين از عجايب لطافتو از لطايف تناسب است كه بر كسى پوشيده نيست ، براى اينكه دادن ملك خود نوعى مسلطكردن بعضى از مردم است بر بقيه مردم ، به اينكه مقدارى بيشتر آزادشان بگذارد، و درنتيجه آزادى بقيه افراد را به همان مقدار محدود كند، و آزادى غريزى آنان را از بين ببرد. همچنان كه ادخالشب در روز مسلط كردن شب بر روز است ، تا شب مقدارى از ساعات روز را جزء خودش كند،و در نتيجه مقدارى از چيزهائى كه روز آنرا آشكار مى كرد، از بين ببرد، و گرفتن ملكعكس اين معنا است ، و همچنين دادن عزت نوعى زنده كردن است ، زيرا كسى كه اسم و رسمىو در نتيجه عزتى نداشته اثر زندگيش هم پيدا نبوده ، وقتى عزت يافت شهرتى پيدامى كند و اثر وجوديش هويدا مى شود، و اين خود نظير بيرون آوردن زنده از مرده است ،همچنان كه ذلت نظير پديد آوردن مرده از زنده است ، پس در عزت نوعى حيات ، و در ذلتنوعى ممات هست . البته وجهى ديگر در آيه هست و آن اين است كه خداى تعالى در كلام خود در آيه :(فمحونا آيه الليل و جعلنا آيه النهار مبصرة ) روز را بيناگر خوانده ، و يكى ازمظاهر اين اثبات و محو در مجتمع انسانى ظهور ملك و سلطنت وزوال آن است . و نيز علم و قدرت را از آثار حيات دانسته و جهل و عجز را از آثار مرگ جامعه شمرده است ،و فرموده : (اموات غير احياء و ما يشعرون ايان يبعثون ). و همچنين عزت را خاص خدا و رسول او و مؤ منين دانسته است ، و در اين باره فرموده : (وللّه العزه و لرسوله و للمؤ منين ) بنابراين در مجتمع انسانى (عزت ) مظهر حيات و(ذلت ) مظهر مرگ است ، و بدين جهت است كه درمقابل مساءله (دادن ) و گرفتن ملك و عزت (در آيهاول ) مساءله داخل كردن شب در روز و روز در شب بيرون كردن زنده از مرده مرده از زنده را(در آ يه دوم ) آورد. مقابله ديگرى كه آيه اول و دوم شده اين است كه در آيهاول فرموده بود: (بيدك الخير)، و در آيه دوم درمقابل آن فرمود: (و ترزق من تشاء بغير حساب كه ان شاء اللّه ) بيانش مى آيد.
و ترزق من تشاء بغير حساب .
|
مقابله اى كه چند سطر قبل متذكر شديم اين نكته را مى فهماند كه جمله (ترزق ...)بيان مطالب قبل ، يعنى دادن ملك و عزت و ايلاج و غيره است ، بنابراين عطفى كه در اينجمله شده عطف بيان و توضيح دهنده ، است ، و در نتيجه ازقبيل بيان حكمى خاص به علتى عام است ، همچنان كه جمله (بيدك الخير) هم نسبت به ماقبل خود همينطور بود، و معناى جم له مورد بحث اين است كه متصرف در امور خلق توئى ،چون توئى كه هركس را بخواه ى بدون حساب روزى مى دهى . رزق از نظر قرآن به چه معنا است ؟ معناى رزق روشن و واضح است و آنچه از موارداستعمال آن به دست مى آيد اين است كه در معناى اين كلمه نوعى بخشش و عطا هم خوابيده ،مثلا مى گويند پادشاه به لشگريان رزق مى دهد، كه اين جمله تنهاشامل مواد غذائى لشگر مى شود، قرآن كريم هم مى فرمايد: (و على المولود له رزقهن وكسوتهن بالمعروف ) كه در اين آيه لباس جزء مصاديق رزق شمرده نشده است . اين معناى اصلى و لغوى كلمه بود، ولى بعدها در معناى آن توسعه دادند و هر غذائى راكه به آدمى مى رسد، چه دهنده اش معلوم باشد و چه نباشد رزق خواندند، گويا رزقبخششى است كه به اندازه تلاش و كوشش انسان به او مى رسد هر چند كه عطا كننده آنمعلوم نباشد، سپس توسعه ديگرى در معناى آن داده و آنراشامل هر سودى كه ب ه انسان رسد نموده اند هر چند كه غذا نباشد، و به اين اعتبار همهمزاياى زندگى اعم از مال و جاه و عشيره و ياوران وجمال و علم و غيره را رزق خواندند. در قرآن كريم هم به اين اعتبار آياتى وارد شده مانند آيه (ام تسئلهم خرجا فخراج ربكخير، و هو خير الرازقين ). و نيز از شعيب حكايت فرموده كه به قوم خود گفت : (يا قوم ارايتم ان كنت على بينه منربى ، و رزقنى منه رزقا حسنا) كه مراد وى از رزق حسن نبوت و علم بود، و از اينقبيل اند آيات مربوطه ديگر. و آنچه از آيه شريفه : (ان اللّه هو الرزاق ذو القوه المتين ) بر مى آيد البته با درنظر گرفتن اينكه مقام آن ، مقام حصر است اين است كه اولا رزق به طور حقيقت جز به خدامنسوب نمى شود، و هر جا به غير او نسبتش دهند ازقبيل نسبت عمل خدا به غير خدا دادن است ، مانند آيه : (و اللّه خير الرازقين ) كه از آناستفاده مى شود رازق بسيار است ، و خدا بهترين آنان است ، و نيز مانند آيه : (و ارزقوهمفيهاو اكسوهم ) همانطور كه مى بينيم ملك و عزت كه مخصوص ذات خدا است ، به غيرخدا هم نسبت داده شده ، به اين اعتبار كه غير او هم به اذن و تمليك او، ملك و عزت دارند. و ثانيا استفاده مى شود كه آنچه خلق در وجودشان از آن بهره مند مى شوند رزق ايشان وخدا رازق آن رزق است ، دليل بر اين معنا علاوه بر آيات بسيارى كه درباره رزق ، سخنگفته ، آيات زياد ديگرى است كه دلالت دارد بر اينكه خلق و امر و حكم و ملك (به كسرهميم ) و مشيت و تدبير و خير همه خاص خداى عزوجل است . آنچه انسان در راه حرام مورد بهره بردارى قرار مى دهد رزق خدا نيست و ثالثا بر مى آيد كه آنچه انسان در راه حرام مورد بهره بردارى قرار مى دهد، رزق خدانيست ، و نبايد وسيله معصيت را به خدا نسبت داد، براى اينكه خود خدا معاصى بندگان رابه خود نسبت نداده ، و تشريع عمل زشت را از خود نفى نموده فرمود:(قل ان اللّه لا يامر بالفحشاء، اتقولون على اللّه ما لا تعلمون ). و نيز فرموده : (ان اللّه يامر بالعدل و الاحسان - تا آنجا كه مى فرمايد - و ينهى عنالفحشاء و المنكر) و حاشا از خداى سبحان كه از عملى نهى كند، و سپس بدان امر نمايد،و وسيله انجام آنرا براى معصيت كار فراهم فرمايد. هيچ منافاتى بين اين دو مطلب نيست كه از سوئى مثلا طعام و شراب حرام به حسب تشريعرزق نباشد، و از سوى ديگر به حسب تكوين رزق و آفريده خدا باشد، براى اينكه خداىتعالى در تكوين ، تكليفى نفرموده ، (بله اگر فرموده بود خوك خلقت نكنيد، آنگاه خودشخوك خلق مى كرد بين گفتار و كردارش منافات بود، و ليكن هر جا كه خدا مردم رااز رزقىنهى كرده به حسب تشريع ، و هر جا رزق را به خود نسبت داده به حسب تكوين است(مترجم )). در اينجا ممكن است سؤ ال شود كه وقتى بيانى از خداى تعالى باعث اشتباه فهم هاى سادهمى شود، چرا از چنين بيانى صرفنظر نمى نمائيد؟ پاسخ اين است كه قرآن براى فهمهاى ساده به تنهائى نازل نشده ، تا به خاطر به اشتباه نيفتادن آنان از بيان معارفحقيقى صرفنظر كند. آرى قرآن شفا براى همه دلها است ، كسى از قرآن متضرر نمى شود، مگر خاسرانزيانكار همچنان كه فرمود: (و ننزل من القرآن ماهو شفاء و رحمه للمؤ منين و لا يزيدالظالمين الا خسارا). رزق همه موجودات به اذن خدا است علاوه بر اينكه مى بينيم خداى سبحان در آيات قرآن كريم دادن ملك بهامثال نمرودها و فرعون ها و دادن اموال به امثال قارونها را به خدا نسبت داده ، پس اين نيستمگر اينكه همه اين رزقها به اذن خدا است ، خدا اينگونه رزقهاى وسيع را در اختيارنامبردگان قرار مى دهد تا امتحانشان نموده و حجت عليه آنان تمام گشته و زمينهبيچارگى و استدراج آنان و مصالحى نظير اين فراهم آيد، و همه مى دانيم كه اين نسبت هاتشريفى است ، و وقتى نسبت دادن تشريفى به خدا محذورى ندارد، نسبت دادن تكوينى كهمجالى براى حسن و قبح عقلى در آن نيست ، بطريق اولى و روشن تر محذور ندارد. و از سوى ديگر مى بينيم كه خداى تعالى هر چيزى را مخلوق خود ونازل شده از خزائن رحمت خود دانسته ، اليمزان ج : 3 ص : 217 مثلا مى فرمايد: (و ان من شى ء الا عندنا خزائنه و ما ننزله الا بقدر معلوم ). و از سوىديگر مى فرمايد: هر چه نزد خدا است خير است : (و ما عند اللّه خير) و ما وقتى اين دوآيه و امثال آنها را به يكديگر ضميمه مى كنيم ، اين معنا را مى فهميم كه هر موجودى دراين عالم به هر چيزى نايل شود، و در طول وجودش از هر چيزى برخوردار گردد، از ناحيهخداى سبحان برخوردار گشته و همان مايه خير او است ، و خدا در اختيارش گذاشته تا ازآن بهره مند گردد، همچنان كه آيه شريفه : (الذى احسنكل شى ء خلقه ). نيز به ضميمه آيه : (ذلكم اللّه ربكم خالقكل شى ء لا اله الا هو) به اين نكته اشاره دارد. و اما اگر بعضى از مواهب الهى براى بعضى از موجودات مايه ضرر است ، شر بودن وضرر بودن آن امرى نسبى است ، يعنى تنها براى آن موجود شر و مايه ضرر است ، وبراى بقيه موجودات نافع و خير است ، و نيز براىعلل و اسبابش در نظام هستى خير است . همچنان كه آيه شريفه : (و ما اصابك من سيئه فمن نفسك )، و ما در سابق بحثى در اينباره داشتيم . هر چه رزق است خير و مخلوق است و هر چه مخلوق است رزق و خير است و كوتاه سخن اينكه آنچه خداى تعالى بر خلق خود افاضه مى فرمايد خير و مايه انتفاعاو است ، و به حسب انطباق معنا، رزق او به شمار مى رود، چون رزق چيزى به جز عطيه اىكه مايه انتفاع مرزوق قرار گيرد نمى باشد، و چه بسا كه آيه شريفه و (رزق ربك) خير هم اشاره به اين معنا باشد. از اينجا روشن مى شود كه رزق ، و خير، و خلق ، به حسب بيان قرآن از نظر مصداقامورى متساوى النسبه باشند، يعنى هر چه رزق است ، خير و مخلوق است و هر چه مخلوقاست رزق و خير است ، و هر چه خير است مخلوق و رزق است تنها فرقى كه در بين هست ايناست كه رزق مرزوق مى خواهد، تا مرزوقى نباشد كه از رزق ارتزاق كند، رزق نيزصادق نيست . پس غذا براى قوه غاذيه رزق است ، چون بدان محتاج است ، و قوه غاذيه براى يك انسانرزق است ، چون بدان محتاج است ، و انسان براى پدر و مادرش رزق است چون به او احتياج دارند، ونيز انسانيت براى انسانها نعمت است ، چون انسانهائى فرض مى شود كه فاقد انسانيتند،بدين سبب خداى تعالى فرموده : (الذى اعطىكل شى ء خلقه ). اين فرق كلمه رزق با آندو كلمه ديگر بود، فرقى هم خير با دو كلمه ديگر دارد، و آناين است كه بايد افرادى صاحب اختيار فرض بشوند، تا از بين چند چيز يكى را كه خيرخود تشخيص مى دهند انتخاب كنند. پس وقتى مى گوئيم غذا براى قوه غاذيه خير است در حقيقت براى قوه غاذيه احتياج بهغذا را فرض كرده ايم ، و سپس او غذاى مورد احتياج خود را از ميان همه غذاها انتخاب مىكند، البته اگر به چند غذا دست يابد، قوه غاذيه هم كه مى گوئيم براى انسان خير وانسان براى او خير است هر دو را محتاج به يكديگر فرض مى كنيم . و اما كلمه (خلق ) و كلمه (ايجاد) در تحقق معنايش هيچ چيز ثابت و يا فرضى احتياجندارد، غذا مثلا مخلوق است ، و خدا آنرا ايجاد كرده ، چه كسى باشد آنرا بخورد و يانباشد، قوه هاضمه هم مخلوق و خود انسان هم مخلوق است . رزقى كه خداى سبحان مى دهد عطيه اى است بدون عوض ، و در برابر حقى نيست
|
|
|
|
|
|
|
|