|
|
|
|
|
|
پس هر گاه در زندگى دچار فتنه هايى شديد، كه چون شب تاريك پيش پاى زندگيتانرا ظلمانى كرد، بر شما باد تمسك به قرآن ، كه بدرگاه خدا شفيعى است كه شفاعتشپذيرفته مى شود، گفتار بهت آورى است منطقى ، كتابى است كه هركس آنرا پيش روقرار دهد، و بر طبق راهنمائى هاى او قدم بردارد، اين قرآن وى را بسوى بهشت راه مىنمايد، و كسى كه آنرا پشت سر بيندازد، باز همين قرآن از پشت سر او را بطرف دوزخمى راند، و قرآن دليلى است كه به بهترين راه دلالت مى كند، كتابى است كه در آن حق ازباطل جدا شده ، و از معارف حقه آنچه قبلا درعقل با نقل بدون بيان بوده بيان گشته ، و آنچه نبوده آورده شده ، قرآنفاصل و جدا ساز حق از باطل است ، نه شوخى ، كتابى است داراى ظاهرى و باطنى ،ظاهرش حكم ، و باطنش علم است ، ظاهرش بسيار زيبا و باطنش عميق است ، حدودى دارد، وحدودش نيز داراى حدودى است ، عجايب آن شمردنى و غرائبش كهنه شدنى نيست . در قرآن چراغهائى از هدايت ، و منارى از حكمت است ، براى هر نكته سنج عارف ، راهنماىمعرفت است ، پس هر صاحب بصيرت را سزد كه براى درك معارف آن چشم بصيرت خودباز كند، و نكته سنجى را به نهايت رساند نجات دهنده هركسى است كه عملى نكوهيده داشته باشدو رهائى بخش هركسى است كه هيچ راه نجاتى ندارد. آرى تفكر، حيات قلب هر شخصآگاه و انديشمندى است مانند نورى كه در تاريكى راه گشاى انسان است پس بر شما بادبه اخلاص داشتن و كم كردن توقع و انتظار. مؤ لف : اين روايت را عياشى هم در تفسير خود آورده ، البته نه تا آخر، بلكه تا جمله :(پس هر صاحب بصيرت را سزد كه براى درك ...). و نيز در كافى و تفسير عياشى از امام صادق (عليه السلام ) روايت آمده كه ازرسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) نقل كرده اند كه فرمود: قرآن ، هدايتى است ازتاريكى و ضلالت و روشنگر وادى جهالت و جبران كننده لغزشها، و از بين برندهتاريكى ها و سدى است در برابر هلاكت ها و آگاهى دهنده اى از كجروى ها و بيان كنندهفتنه ها. و رساننده انسان ها از دنيا (در مسيرى مستقيم ) به سوى آخرت . و در قرآن كمال دين شما است ، و احدى نيست كه از قرآن رو برگرداند، مگر اينكه بهسوى آتش برگردانيده شود. مؤ لف : روايات در اين مضامين از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) و ائمهاهل بيت آنجناب (عليهم السلام ) بسيار زياد است . و در تفسير عياشى از فضيل بن يسار روايت شده كه گفت : من از حضرت ابى جعفر (عليهالسلام ) از معناى اين روايت سؤ ال كردم ، فرمود: (هيچ آيه اى در قرآن نيست مگر آنكهظاهرى و باطنى دارد، و هيچ حرفى نيست مگر آنكه حد و مرزى دارد، و براى هر حدىسرآغاز و مطلعى است ). پرسيدم : منظور رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) از ظاهر و باطن قرآن چيست ؟ فرمود:(منظور از ظاهر قرآن الفاظ نازل شده آنست ، و منظور از باطن قرآن معانى الفاظ است ،كه در مورد خبرهاى قرآن بعضى از آن معانى رخ داده ، و بعضى بعدا رخ مى دهد، وقرآنبا گردش و جريان خورشيد و ماه جريان دارد، در هر چرخى كه آنها مى زنند، وحوادثىمى آورند، پيش گفته اى از قرآن محقق مى شود، همچنانكه خداى تعالى در اين مورد فرموده : (و مايعلم تاءويله الا اللّه و الراسخون فى العلم ) و آن مائيم كهتاءويل قرآن را مى دانيم . مؤ لف : اين روايتى كه در ضمن حديث بالا از تفسير عياشى ازفضيل بن يسار نقل كرديم ، همان مطلبى را افاده مى كند كهاهل سنت از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) با عباراتى مختلفنقل كرده اند و دو تا از آن عبارات را تفسير صافىنقل كرده است . يكى اينكه رسول خدا (صلى اللّه عليه وآله وسلم ) فرمود: (قرآن ظاهر و باطنى و حدىو مطلعى دارد)، و در جمله دوم فرمود: (قرآن ظاهر و باطنى دارد، باطنش هم باطنى داردتا هفت باطن ). و اينكه فرمود: (بعضى از آن معانى رخ داده و بعضى بعدا رخ مى دهد) ظهور در ايندارد كه ضمير در آن به قرآن برگردد، از اين جهت كهمشتمل بر تنزيل و تاءويل است . انواع انطباق كليات قرآن بر مصادق و بنابراين جمله (و قرآن با گردش خورشيد و ماه جريان دارد) نيزشامل تنزيل و تاءويل هر دو مى شود، و در موردتنزيل با مساءله (جرى ) (كه در لسان اخبار اصطلاحى است براى تطبيق كلياتقرآن با مصاديقى كه پيش مى آيد) منطبق مى شود نظير انطباقى كه آيه شريفه :(ياايها الذين آمنوا اتقوا اللّه و كونوا مع الصادقين ) بر همه طوائف مؤ منين دارد، چه مؤمنين در عصر نزول آيه ، و چه آنها كه در اعصار بعد مى آيند، كه اين خود نوعى از انطباقاست و نوع ديگرش كه دقيق تر از آنست ، انطباق آيات جهاد بر جهاد نفس ، و انطباق آياتمنافقين بر فاسقان از مؤ منين است . و نوع سوم آن ، كه باز از نوع دوم دقيق تر است انطباق آيات منافقين و آيات مربوط بهگنه كاران ، بر اهل مراقبت و اهل ذكر و حضور قلب است ، كه اگر احيانا در مراقبت و ذكر وحضورشان كوتاهى و يا سهل انگارى كنند در حقيقت نوعى نفاق و گناه مرتكب شده اند. و نوع چهارم كه از همه انواع انطباق دقيق تر است ، انطباق همان آيات منافقين و مذنبين استبر اهل مراقبت و ذكر و حضور، در قصور ذاتيشان از اداى حق ربوبيت . در اينجا دو نكته روشن شد يكى اينكه معانى قرآن كريم داراى مراتبى است كه بر حسباختلاف مراتب و مقامات صاحبان آن معانى اش مختلف مى شود، و لذا مى بينيم دانشمنداناهل بحث ، از مقامات اهل ايمان و ولايت و از معانى اين عناوين مراتبى ذكر كرده اند كه از آنچه ما ذكر كرديم نيز دقيق تر است . دوم اينكه ظاهر و باطن دو امر نسبى است ، به اين معنا كه هر ظاهرى نسبت به ظاهر خودشباطن ، و نسبت به باطن خود ظاهر است ، همچنان كه روايت زير نيز اين معنا را خاطر نشانمى سازد. در تفسير عياشى از جابر از امام باقر (عليه السلام ) روايت كرده كه وى گفت : ازآنجناب از تفسير آياتى مى پرسيدم ، و آنجناب پاسخ مى داد، و وقتى دوباره از تفسيرهمان آيات مى پرسيدم پاسخى ديگر مى داد، عرضه داشتم : فدايت شوم شما در روزهاىقبل از اين سؤ ال من جوابى ديگر داده بوديد و امروز طورى ديگر جواب داديد، فرمود:(اى جابر براى قرآن بطنى است ، و براى بطنش نيز بطنى ديگر است ، همچنانكهبراى آن ظاهرى است ، و براى ظاهرش نيز ظاهرى ديگر). اى جابر، (هيچ علمى از علم تفسير قرآن ، ازعقول مردم دورتر نيست . چون يك آيه قرآن ممكن است اولش درباره چيزى و وسطش دربارهچيز ديگر، و آخرش درباره چيز سومى باشد، با اينكه يك كلام است ، واول و وسط و آخرش متصل به هم است ، در عينحال بر چند وجه گردانده مى شود). و باز در همان تفسير از همان جناب ، روايت آورده كه در حديثى فرمود: (اگر بنا بودآيه اى كه درباره مردمى نازل شده با مردان آن مردم از بين برود، چيزى از قرآن باقىنمى ماند، و ليكن قرآن طورى است كه اولش (يعنى عصر نزولش ) و آخرش (يعنى اعصاربعدش ) تا زمانى كه آسمان و زمين برجاست را يك جورشامل مى شود، و براى هر قومى آيه اى است كه تلاوتش مى كنند،حال يا آيه از خير آنان خبر مى دهد و يا از شرشان ). و در معانى الاخبار از حمران بن اعين روايت آمده كه گفت : من از امام باقر (عليه السلام ) ازظهر و بطن قرآن پرسيدم ، فرمود: (منظور از ظاهر قرآن كسانى هستند كه قرآن دربارهآنان نازل شده ، و منظور از بطن آن آيندگانى هستند كهعمل همان كسان را انجام مى دهند، و قرآن شامل آنان مى شود). و در تفسير صافى از على (عليه السلام ) روايت كرده كه فرمود: (هيچ آيه اى نيست مگر آنكه چهار معنا دارد، يكى ظاهر، دوم با طن ، سوم حد، چهارم مطلع ، ظاهر قرآن همانالفاظى است كه تلاوت مى شود، و باطنش فهم ، و حدش احكامحلال و حرام ، و مطلعش آن چيزى است كه خداى تعالى به وسيله آيه از بنده اش خواستهاست ). مؤ لف : منظور از الفاظى كه تلاوت مى شود معناى ظاهرى الفاظ است ، براى اينكه امام(عليه السلام ) در مقام شمردن چهار معنا است ، و تلفظ كه كار زبان است جزء معانى نيست. در نتيجه منظور از فهم هم كه امام باطن را به آن معنا كرده معناى باطنى آن ظاهر است ، ومنظور از احكام حلال و حرام كه كلمه حد را به آن معنا كرده ظاهر معارف دينى است ، كه همهكس آنرا مى فهمد، البته اين ظاهر در يك مرتبه نيست ، بلكه براى عامه مردم مرتبه اىدارد، و براى خواص مراتبى عالى تر، و درمقابل مطلع كه مرتبه عاليه از معارف است ، ممكن هم هست بگوييم حد و مطلع كه در كلام اماممعناى سوم و چهارم قرار دارند، و دو امر نسبى هستند، همچنان كه دو معناىاول يعنى ظاهر و باطن هم گفتيم دو امر نسبى اند، پس هر مرتبه بالاتر، نسبت به پائينتر مطلع است ، و همچنين هر مرتبه پائين تر نسبت به بالاتر حد است . و كلمه (مطلع ) با ضمه ميم و تشديد طا و فتحه لام اسم مكان از اطلاع است (و معناىمحل اطلاع را مى دهد) ممكن هم هست آنرا با فتحه ميم و سكون طا و فتحه لام تلفظ كنيم ، كهدر اين صورت اسم مكان از طلوع مى شود، (و معناىمحل طلوع را مى دهد) كه بفرموده امام (عليه السلام ) منظور خداى تعالى از بنده اش هميناست . و درباره اين امور چهارگانه در حديث نبوى معروف ، چنين آمده : (به درستى كه قرآنبر هفت لهجه نازل شده و براى هر آيه اش ظاهرى و باطنى و حدى مطلع (و در روايتىديگر) و حدى و مطلعى است ). و اگر روايت اول را كه فرمود: و حدى مطلع است در نظر بگيريم ، معنايش اين مى شود كههر يك از ظاهر و باطن آن (كه خود حدى هستند) مطلعى هست كه خواننده مشرف به آن مىشود. البته اين معناى ظاهر آن حديث است ، و ممكن است حديث ديگر را هم كه فرمود: (و حدى ومطلعى ) است به همين معنا برگشت داد و گفت معنايش اين است كه براى هر يك از ظاهر وباطن قرآن حدى است كه خود آن ظاهر و باطن است ، و مطلعى است كه منتها اليه حد و مشرفبه تاءويل است ، ولى اين معنا ظاهرا با آن روايتى كه از على (عليه السلام )نقل كرديم نمى سازد. چون در آن آمده بود (هيچ آيه اى نيست مگر آن كه چهار معنا دارد...) مگر اينكه بگوئيممراد آن جناب اين است كه چهار اعتبار دارد، هر چند كه بعضى از آن اعتبارات از نظر معنا بهبعضى ديگر برگشت كند. و بنا بر اين از معانى اين امور چهارگانه اين به دست آمد، كه ظهر قرآن عبارت است ازمعناى ظاهرى آن ، كه در ابتدا بنظر مى رسد، و بطن قرآن آن معنائى است كه در زيرپوشش معناى ظاهرى نهان است ، حال چه اينكه يك معنا باشد، و يا معانى بسيار باشد،چه اينكه با معناى ظاهرى نزديك باشد، و چه اينكه دور باشد، و بين آن ظاهر و اين معناىدور معانى ديگرى واسطه باشد، و حد قرآن عبارتست از خود معنا به معناى ظاهرى وباطنى ، و مطلع قرآن عبارت است از معنائى كه حد از آن طلوع مى ك ند، و آن باطنمتصل به حد است (دقت فرمائيد). مراد از هفت حرف در روايتى كه مى گويند: قرآن بر هفتحرفنازل گشته است و در حديثى كه از طرق شيعه و سنى از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله )نقل شده آمده كه قرآن بر هفت حرف نازل شده . مؤ لف : اين حديث هر چند با مختصر اختلافى در الفاظشنقل شده ، و ليكن معناى آن در احاديث بسيارى آمده ، كه معانى همه آنها نزديك بهيكديگرند، و راويان شيعه و سنى آنها را نقل كرده اند، و مفسرين در معناى آنها به شدتاختلاف كرده اند، بطورى كه شايد عدد اقوال در آنها بهچهل قول برسد، چيزى كه مشكل را آسان مى سازد اين است كه در خود اين احاديث تفسيرىبراى هفت حرف آمده ، كه اعتماد ما هم به همان تفسير است . از آن جمله در بعضى از آن اخبار آمده كه : (قرآنمشتمل بر هفت حرف نازل شده ، اول امر، دوم نهى ، سوم ترغيب ، چهارم تهديد، پنجمجدل ، ششم داستان ، و هفتم مثل ) و در بعضى ديگر اينطور آمده : (1 - نهى ، 2 - امر، 3- ح لال ، 4 - حرام ، 5 - محكم ، 6 - متشابه ، 7 -امثال ). و از على (عليه السلام ) نقل شده كه فرمود: (قرآن بر هفت قسمنازل شده و هر قسم آن كافى و شفا دهنده است ، و آن هفت قسم عبارت است از: امر، نهى ،ترغيب ، تهديد، جدل ، مثل و داستانها). پس به حكم اين روايات بايد هفت حرف را تنهاحمل كنيم بر هفت نوع خطاب و بيان ، و بگوييم : با اينكه همه آيات قرآن يك هدف رادنبال مى كند و آن ، دعوت سوى خدا و صراط مستقيم او است ، اين هدف واحد را با هفت قسمبيان دنبال مى كند، ممكن هم هست از اين روايت استفاده كنيم كهاصول معارف الهيه منحصر در امثال است ، چون بقيه يعنى : امر، نهى ، ترغيب ، ترهيب ،جدل ، و قصص ، معارف الهيه نيستند، بلكه معارف الهيه راجع به مبداء و معاد را براىبشر ممثل مى سازند. بحث روايتى منظور از تفسير به راءى كه از آن نهى شده است ديگر در تفسير صافى از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) روايت كرده كه فرمود:(هركس قرآن را به راءى خودش تفسير كند خدا مجلسى از آتش برايش فراهم كند). مؤ لف : اين معنا را هم شيعه نقل كرده و هم سنى ، و در معناى اين حديث احاديثى ديگر نيز ازآن جناب و از ائمه اهل بيت (عليهم السلام ) نقل شده . از آن جمله در كتاب منيه المريد از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آيه ) روايت كرده كهفرمود: (هركس درباره قرآن بدون علم چيزى بگويد خدا جايگاه او را آتش قرار دهد). مؤ لف : اين روايت را ابو داود هم در سنن خودنقل كرده . و نيز در همان كتاب از آنجناب روايت آورده كه فرمود: (كسى كه درباره قرآن بدون علم، چيزى بگويد روز قيامت با افسار و دهنه اى از آتش ، لگام شده مى آيد). و باز در همان كتاب از آنجناب روايت كرده كه فرمود: (كسى كه درباره قرآن به راءىخود سخن گويد، و درست هم گفته باشد، باز به خطا رفته است ). مؤ لف : اين روايت را ابو داوود و ترمذى و نسائى هم آورده اند. و باز در همان كتاب از آنجناب آمده كه فرمود: (از مهمترين خطرى كه من مى ترسم متوجهامتم شود، و بعد از من ايشان را گمراه كند، اين است كه قرآن را بر غير مواضعش تطبيقدهند و در تفسير عياشى از ابى بصير، از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه فرمود،(كسى كه قرآن را به راءى خود تفسير كند، اگر هم تصادفا تفسيرش درست از آب درآيد اجر نمى برد، و اگر به خطا رود از آسمان دورتر خواهد شد)، (يعنى دوريش از خدابيش از دوريش از آسمان خواهد بود). و در همان كتاب از يعقوب بن يزيد از ياسر از حضرت رضا (عليه السلام ) روايت آوردهكه فرمود: (راى دادن درباره كتاب خدا كفر است ). مؤ لف : در اين معنا رواياتى ديگر نيز در كتابهاىكمال الدين و توحيد و تفسير عياشى و غير آنها وارد شده است . و اينكه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) فرمود: (هركس قرآن را باخود تفسيركند...)، منظور از راءى اعتقادى است كه در اثر اجتهاد به دست مى آيد، گاهى هم كلمه(راى ) بر سخنى اطلاق مى شود كه ناشى از هواى نفس و استحسان باشد، و بهرحال از آنجا كه كلمه نامبرده در حديث اضافه بر ضمير (ها) شده ، فهميده مى شود كهرسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) نخواسته است مسلمانان را در تفسير قرآن از مطلقاجتهاد نهى كند، تا لازمه اش اين باشد كه مردم را در تفسير قرآن ماءمور به پيروىروايات وارده از خودو از ائمه اهل بيتش (عليهم السلام ) كرده باشد، آنطور كهاهل حديث خيال كرده اند. علاوه بر اينكه اگر منظور آن جناب چنين چيزى بوده باشد روايتنامبرده با آيات بسيارى كه قرآن را عربى مبين مى خواند، و يا به تدبر در آن امر مىكند، و همچنين با روايات بسيارى كه دستور مى دهد هر روايتى را بايد عرضه به قرآنكرد، منافات خواهد داشت . بلكه خواسته است از خود سرى در تفسير نهى كند، چون گفتيم كلمه (راى ) را برضمير(ها) اضافه كرده ، و اين اضافه اختصاص و انفراد واستقلال را مى رساند. پس خواسته است بفرمايد مفسر نبايد در تفسير آيات قرآنى به اسبابى كه براى فهمكلام عربى در دست دارد اكتفا نموده ، كلام خدا را با كلام مردم مقايسه كند، براى اينكهكلام خدا با كلام بشرى فرق دارد. ما وقتى يك جمله كلام بشرى را مى شنويم از هر گوينده اى كه باشد بدون درنگ قواعدمعمولى ادبيات را درباره آن اعمال نموده كشف مى كنيم كه منظور گوينده چه بوده ، و همانمعنا را به گردن آن كلام و گوينده اش مى گذاريم ، و حكم مى كنيم كه فلانى چنين وچنان گفته ، همچنان كه اين روش را در محاكم قضائى و اقرارها و شهادتها و سايرجريانات آنجا معمول مى داريم ، بايد هم معمول بداريم ، براى اينكه كلام آدمى براساس همين قواعد عربى بيان مى شود، هر گوينده اى به اتكاى آن قواعد سخن مىگويد، و مى داند كه شنونده اش نيز آن قواعد رااعمال مى كند، و تك تك كلمات و جملات را بر مصاديق حقيقى و مجازى كه علم لغت دراختيارش گذاشته تطبيق مى دهد. و اما بيان قرآنى به بيانى كه در بحث هاى قبلى گذشت بر اين مجرا جريان ندارد،بلكه كلامى است كه الفاظش در عين اينكه از يكديگر جدايند به يكديگرمتصل هم هستند، به اين معنا كه هر يك بيانگر ديگرى ، و به فرموده على (عليه السلام )شاهد بر مراد ديگرى است . پس نبايد به مدلول يك آيه و آنچه از بكار بردن قواعد عربيت مى فهميم اكتفا نموده ،بدون اينكه ساير آيات مناسب با آنرا مورد دقت و اجتهاد قرار دهيم به معنائى كه از آن يكآيه به دست مى آيد تمسك كنيم ، همچنان كه آيه شريفه : (افلا يتدبرون القرآن و لوكان من عند غير اللّه لوجدوا فيه اختلافا كثيرا) به همين معنا اشاره نموده و مى فرمايدتمامى آيات قرآن بهم پيوستگى دارند، كه بيانش در بحثى كه پيرامون اعجاز قرآنداشتيم و نيز در خلال بحث هاى ديگر گذشت . بنابر آنچه گفته شد تفسير به راءى كه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) از آن نهىفرموده عبارت است از طريقه اى كه بخواهند با آن طريقه رموز قرآن را كشف كنند، وخلاصه نهى از طريقه كشف است ، نه از مكشوف ، و بعبارتى ديگر از اين نهى فرمود كهبخواهند كلام او را مانند كلام غير او بفهمند، هر چند كه اين قسم فهميدن گاهى هم درست ازآب درآيد، شاهد بر اينكه مراد آن جناب اين است ، روايت ديگرى است كه در آن فرمود:(كسى كه در قرآن به راءى خود سخن گويد، و درست هم بگويد باز خطا كرده ) ومعلوم است كه حكم به خطا كردن حتى در مورد صحيح بودن جز بدين جهت نيست كه طريقه، طريقه درستى نيست ، و منظور از خطا كردن خطاى در طريقه است ، نه در خود آن مطلب ،و همچنين حديث عياشى كه در آن فرمود: (اگر هم سخن درست بگويد اجر نمى برد). مويد اين معنا وضع موجود در عصر رسولخدا (صلى اللّه عليه و آله ) است ، چون در آن ايام قرآن كريم هنوز تاليف و جمع آورىنشده بود، آيات و سوره هاى آن در دست مردم متفرق بود، و به همين جهت نمى توانستند تكتك آيات را تفسير كنند، چون خطر وقوع در خلاف منظور، در كار بود. ده قول كه درباره مراد از تفسير به راءى گفته شده است و حاصل سخن اين شد كه آنچه از آن نهى شده اين است كه ، كسى خود را در تفسير قرآنمستقل بداند، و به فهم خود اعتماد كند، و به غير خود مراجعه نكند. و لازمه اين روايات ايناست كه مفسر همواره از غير خودش استمداد جسته و به ديگران نيز مراجعه كند، و آنديگران لابد يا عبارتست از (ساير آيات قرآن )، و يا عبارت است از (احاديث وارده درسنت )، شق دوم نمى تواند باشد، براى اين كه مراجعه به سنت با دستور قرآن و حتىبا دستور خود سنت كه فرموده همواره به كتاب خدا رجوع كنيد، و اخبار را بر آن عرضهكنيد، منافات دارد، پس باقى نمى ماند مگر شقاول ، يعنى خود قرآن كريم كه در تفسير يك يك آيات بايد به خود قرآن مراجعه نمود.با اين بيان ، حال سخنانى كه درباره حديث بالا يعنى حديث تفسير به راءى زده اندروشن مى شود، چون در معناى اين حديث ، اقوال مختلف شده است ، و در اين جا براى آگاهىخواننده ده قول را نقل مى كنيم . اول : منظور از تفسير به راءى تفسير كسى است كه اطلاعى از علوم مقدماتى ندارد. چونوقتى مى توان آيات قرآنى را تفسير كرد كه علوم ديگرى كه بهقول سيوطى در (اتقان ) پانزده علم است ، فرا گرفته باشيم ، وى گفته آن پانزدهعلم عبارتند از: 1 - نحو، 2 - صرف ، 3 - اشتقاق ، 4 - معانى ، 5 - بيان ، 6 - بديع ، 7 - قرائت ، 8 -اصول دين ، 9 - اصول فقه ،10 - اسباب نزول ، 11 - قصص ، 12 - ناسخ و منسوخ ،13 - فقه ، 14 - آگاهى و احاطه به خصوص احاديثى كه مجملات و مبهمات قرآن را بيانمى كند، 15 - علم موهبت ، و منظور سيوطى از علم موهبت آن علمى است كه حديث نبوى زيربدان اشاره نموده و مى فرمايد: (من عمل بما علم ، ورثه اللّه علم ما لم يعلم ). دوم اينكه : گفته اند مراد اين حديث پرداختن به تفسير آيات متشابه است ، چون تفسير آنآيات را كسى بجز خدا نمى داند. سوم اينكه : گفته اند منظور از آن ، تفسيرى است كه يك مطلب فاسد زير بناى آنباشد، باينكه مذهبى فاسد را اصل و تفسير قرآن را تابع آن قرار داده ،بهر طريقىكه باشد هر چند نادرست و ضعيف ، آيات را بر آن مذهبحمل كند، (خلاصه اينكه نخواهد بفهمد قرآن چه مى گويد، بلكه بخواهد بگويد قرآن همسخن مرا مى گويد (مترجم )). چهارم اينكه : بطور قطع بگويد مراد خداى تعالى از فلان آيه اين است ، بدون اينكهدليلى در دست داشته باشد. پنجم اينكه : منظور از تفسير به راءى تفسير به هر معناى دلخواهى است كه سليقه وهواى نفس خود مفسر آنرا بپسندد. اين پنج وجه را سيوطى در كتاب اتقان از ابن النقيبنقل كرده ، و ما بدنبال آن وجوهى ديگر را مى آوريم و آن اين است : ششم اينكه : گفته اند: منظور از تفسير به راءى اين است كه درباره آياتمشكل قرآن چيزى بگوئيم و معنايى بكنيم كه در مذاهب صحابه و تابعين سابقه نداشتهباشد. چنين عملى متعرض خشم خدا شدن است . هفتم اينكه : گفته اند: منظور از تفسير به راءى اين است كه درباره معناى آيه اى از قرآنچيزى بگوييم كه بدانيم حق بر خلاف آن است (اين دو وجه را ((ابن الانبارى )نقل كرده است ). هشتم اينكه : مراد از تفسير به راى ، بدون علم درباره قرآن سخن گفتن است ، و خلاصهتفسير به راءى اين است كه درباره آيه اى از آيات قرآن از پيش خود معنايى كنيم ، بدوناينكه يقين و اطمينان داشته باشيم به اينكه اين معنا حق است ، يا خلاف آن . نهم اينكه : تفسير به راى ، تمسك به ظاهر قرآن است ، صاحبان اينقول كسانى هستند كه معتقدند آيات قرآن ظهور ندارد، بلكه در مورد هر آيه بايدرواياتى را پيروى كرد كه از معصوم رسيده ، و درمدلول خود صريح باشد، بنابراين در حقيقت ازقول قرآن كريم پيروى نشده ، بلكه از احاديث پيروى شده ، و در حقيقت تنها معصومين(عليهم السلام ) هستند كه حق تفسير كردن قرآن را دارند. دهم اينكه : تفسيربه راءى عبارت است از تمسك به ظاهر قرآن ، صاحبان اين مسلك معتقدندبه اينكه آيات قرآن ظهور دارد، و ليكن ظهور آنرا ما نمى فهميم ، بلكه تنها معصوم(عليه السلام ) مى فهمد. اين بود وجوه ده گانه اى كه در معناى تفسير به راءى ذكر كرده اند و چه بسا بتوانبعضى از آنها را به بعضى ديگر ارجاع داد، و به هرحال هيچيك از اين وجوه دليلى به همراه ندارند. بديهى است كه بطلان بعضى از آنها خودبه خود روشن است ، و بعضى ديگر با در نظر گرفتن مباحث قبلى ، بطلانش روشن مىگردد، و ما با تكرار آن مباحث سخن را طول نمى دهيم . و كوتاه سخن ، اينكه آنچه از آيات و روايات به دست مى آيدمثل آيه : (افلا يتدبرون القرآن ) و آيه : (الذين جعلوا القرآن عضين ) و آيه :(ان الذين يلحدون فى آياتنا لا يخفون علينا افمن يلقى فى النار خير ام من ياتى آمنايوم القيمة ) و آيه (يحرفون الكلم عن مواضعه ) و آيه : (و لا تقف ما ليس لك بهعلم ) و آياتى ديگر هم كه آنرا تاءييد مى كند، اين است كه نهى در روايات ، مربوطبه طريقه تفسير است ، نه اصل تفسير، مى خواهد بفرمايد كلام خدا را به طريقى كهكلام خلق تفسير مى شود تفسير نبايد كرد. وجه تاءييد آياتى كه نقل شد اين است كه از آيه 82 سوره نساء بر مى آيد كه بين كلامخدا و كلام مخلوقات فرق است ، و به همين جهت در آيه 91 سوره حجر كسانى را كه قرآنرا پاره پاره مى كنند، و در سوره حم سجده آيه 40 كسانى را كه در آيات خدا الحاد مىورزند، و در آيه 46 سوره نساء كسانى را كه آيات خدا را تحريف مى كنند، و در آيه36سوره اسراء اشخاصى را كه پيروى بدون علم مى كنند، مذمت فرموده است . معلوم مى شود كلام خدا با ساير كلام ها فرق دارد، اين نيز معلوم است كه فرق بين آن دودر نحوه استعمال الفاظ، و چيدن جملات ، و به كار بردن فنون ادبى ، و صناعاتلفظى ، نيست ، (براى اينكه قرآن هم ، كلامى است عربى ، كه همه آنچه در ساير كلماتعربى رعايت مى شود در آن نيز رعايت شده ، و در خود قرآن آمده كه (و ما ارسلنا منرسول الا بلسان قومه ، ليبين لهم ). و نيز آمده : (و هذا لسان عربى مبين ). و نيز آمده : (انا جعلناه قرآنا عربيا لعلكم تعقلون ). بلكه اختلا ف بين آن دو از جهت مراد و مصداق است ، مصداقى كه مفهوم كلى كلام بر آنمنطبق است ، توضيح مراد از (تفسير به راءى ) با شرحى در مورد تفاوت و اختلاف عمده بينكلامخدا و كلام بشرى توضيح اينكه ما انسانها به خاطر ارتباطى كه با عالم طبيعت داريم ، و در عالم مادهپديد آمده و در آن زندگى مى كنيم و در آخر هم در آن مى ميريم ، ذهنمان ماءنوس با مادياتشده ، از هر معنائى ، مفهوم مادى آنرا مى فهميم ، و هر مفهومى را بامصداق جسمانيش منطبقمى سازيم ، مثلا وقتى از يك نفر مثل خود كلامى بشنويم ، كلامى كه حكايت ازحال امرى مى كند بعد از آنكه معناى كلام را فهميديم ، آنرا بر مصداقىحمل و منطبق مى كنيم كه معهود ذهن ما، و نظام حاكم در آن است ، چون مى دانيم گوينده كلامغير اين مصداق را در نظر نگرفته ، چون او هم انسانى استمثل ما، و خودش هم از چنين كلامى غير آنچه ما فهميديم نمى فهمد، و غير آنرا هم نمىفهماند، و درنتيجه همين نظام ، نظامى است كه حاكم در مصداق است ، و همين (نظام حاكم درمصداق )، در مفهوم هم جارى است ، چه بسا مى شود كه به مفهوم كلى استثنا مى زند، و يامفهوم يك حكم جزئى را تعميم مى دهد، يا به هر نحوى ديگر، در مفهومدخل و تصرف مى كند كه ما اين تصرفات را، (تصرف قرائن عقليه غير لفظيه ) مىناميم . مثال اين تصرفات اينكه وقتى مى شنويم شخصى عزيز و بزرگ و ثروتمند مىگويد: (و ان من شى ء الا عندنا خزائنه ). نخست معناى مفردات كلامش را مى فهميم ، سپسمفهوم مجموع كلام آنرا هم مى فهميم ، آنگاه در مرحله تطبيق كلى بر مصداق حكم مى كنيم كهحتما اين شخص هزاران انبار در قلعه هائى محكم دارد، كهمالامال از اشيا و كالا است ، چون هركس انبار و خزينه درست مى كند براى همين منظور درستمى كند، و نيز حكم مى كنيم به اينكه آن اشيا و كالاها عبارتست از طلا، و نقره ، و اثاثخانه ، و زيور آلات ، و سلاحهاى جنگى ، چون چنين چيزهائى را در انبارها و خزينه ها حفظمى كنند. و هيچ بنظر ما نمى رسد كه آن اشيا، زمين و آسمان و خشكى و دريا و ستارگان وانسانها باشند، چون هر چند اينها نيز اشياء هستند: و كلمه (ان من شى ء)شامل آنها هم مى شود، و ليكن اينها انبار كردنى نيستند، و روى هم انباشته نمى شوند، وبه همين جهت حكم مى كنيم به اينكه منظور گوينده از كلمه شى ء همه چيز نيست . بلكه بعض افراد (شى ء) است ، نه مطلق شى ء، و غير محصور آن ، و همچنين حكمميكنيم به اينكه منظورش از (خزائن ) اندكى از بسيار است . پس در اين مثال ، نظام موجود در مصداق باعث شد دامنه گسترده كلمه (شى ء) و نيزكلمه (خزائن ) بطور عجيبى برچيده شود. آنگاه وقتى مى شنويم كه خداى تعالى هم چنين كلامى را بررسول گراميش نازل كرده ، و فرموده : (و ان من شى ء الا عندنا خزائنه ) اگر ذهن ما ازآن سطح پائين و معمولى و ساده اش بالاتر نيايد، عينا همان تفسيرى كه براى آن كلامبشرى كرديم ، براى اين كلام الهى خواهيم كرد، با اينكه هيچ علمى و دليلى بر تفسيرخود نداريم ، تنها مدرك مان اين است كه ما از چنين عبارتى چنين معنايى مى فهميم . و اما اگر كمى ذهن خود را از آن سطح پائين ترقى دهيم ، و بفهميم كه خداى تعالى تنهامال را خزينه نمى كند، و مخصوصا وقتى ببينيم كهدنبال آن جمله مى فرمايد: (و ما ننزله الا بقدر معلوم ) و نيز مى فرمايد: (و ماانزل اللّه من السماء من رزق فاحيا به الارض بعد موتها) حكم خواهيم كرد بر اينكهمراد از كلمه (شى ء) رزق ، يعنى آب و نان است ، و مراد ازنازل كردن آب و نان ، نازل كردن باران است ، چون فهم ما از عبارت(نازل شدن از آسمان ) چيزى به جز باران نمى فهمد. در نتيجه خزينه شدن همه چيز نزد خدا و سپسنازل شدن آن به اندازه هاى معين در نظر ما كنايه از انباشته شدن آب در آسمان ، و سپسنازل شدن آن به زمين براى آماده شدن موارد غذائى خواهد بود. اين تفسير هم مثل تفسير اول تفسير به راى ، و بدون علم است ، چون هيچ سندى بر طبق آننيست ، تنهادليل ما اين است كه ما چيزى بجز باران سراغ نداريم كه از آسماننازل شود. پس دليل ما بر اين تفسير، عدم علم است ، نه علم به عدم ، و اينكه چيزى به جز باراننازل شدنى نيست . باز اگر سطح فكر را بالاتر ببريم و بخواهيم به هيچ وجه درباره قرآن سخن بدونعلم نگوئيم ، و اطلاق كلام قرآنى را بدون علم بر هيچ مصداقىحمل ننموده ، بلكه به اطلاقش باقى بگذاريم ، و مثلا در مورد همين آيه اى كه به عنوانمثال آورديم بگوئيم : اين آيه در مقام بيان مساءله خلقت است ، چيزى كه هست چون مى دانيم موجودات يكى پس از ديگرى خلق مى شوند، فرزندان انسانو حيوان بعد از پدران و مادران : و تخم گياهان بعد از گياهان ، و درختان موجود مىگردند، همه و همه در زمين موجود مى شوند، و از آسماننازل نمى گردند، حكم مى كنيم كه جمله : (و ان من شى ء الا عندنا خزائنه ...) كنايهاست از اينكه موجودات در موجود شدن مطيع اراده خدايند، و اراده خدا بمنزله مخزنى است كهتمامى كائنات و آفريده ها در آن مخزونند، و از آنها تنها موجودى هستى مى پذيرد كه مشيتخدا بر موجود شدن آن تعلق گرفته باشد. ولى اين تفسير هم بطورى كه ملاحظه مى كنيد تفسير به راءى است ، و نظرى است كه مامى دهيم ، و هيچ دليل و سندى بر آن نداريم ، به جز همان كه گفتيم موجودات زمينى ازآسمان نمى افتند، چون به نظر ما نزول ، همان افتادن از بالا به پائين است ، و ما ازنزول هاى ديگر آگاهى نداريم . و اگر در كلماتى كه خداى تعالى در كتاب مجيدش در معرفى اسما، صفات ،افعال خود، فرشتگان ، كتب ، رسولان ، قيامت و متعلقات قيامتش ، آورده دقت نموده ، و نيزدر حكمت احكامش و ملاكات آنها تاءمل كنيم آن وقت بخوبى خواهيم ديد كه آنچه ما در تفسيرآن كلمات با به كار بردن قرائن عقليه اظهار مى داشتيم همه اش ازقبيل تفسير به راءى و پيروى غير علم ، و تحريف كلام از مواضعش بود. در فصل پنجم از بحث پيرامون محكم و متشابه نيز گفتيم كه بيانات قرآنى بالنسبهبه معارف الهيه همان جنبه اى را دارد، كه امثال با ممثلات دارند، و اين بيانات قرآنى درآياتى متفرق شده ، و در قالب هاى مختلفى ريخته شده ، تا نكات دقيقى كه ممكن است درهر يك از آن آيات نهفته باشد، به وسيله آيات ديگر تبيين شود، و به همين جهت بعضى ازآيات قرآنى شاهد بعضى ديگر است ، و يكى مفسر ديگر است ، و اگر جز اين بود امرمعارف الهيه در حقايقش مختل مى ماند، و ممكن نبود كه يك مفسر در تفسير يك آيه گرفتارقول بغير علم نشود، كه بيانش گذشت . از اينجا روشن مى شود كه تفسير به راءى به بيانى كه كرديم خالى ازقول بدون علم نيست ، همچنانكه در حديث ديگرى كه گذشت بجاى (من فسر القرآنبرايه ) آمده بود: (من قال فى القرآن بغير علم فليتبوا مقعده من النار). تفسير به راءى موجب ناهماهنگى و تنافى آيات قرآن مى شود بنابراين از همينجا اين معنا نيز روشن مى شود كه تفسير به راءى باعث ظهور تنافى دربين آيات قرآن مى شود. چون ترتيب معنوى كه بين مفاهيم و معانى آنها موجود است به هم مى خورد و در نتيجه يكآيه قرآن در جائى غير از آنجا كه دارد واقع مى شود، و نيز يك كلمه آن در غير آنجائىكه دارد قرار مى گيرد، و لازمه اين آن است كه بعضى از آيات قرآن و يا بيشتر آن بهمعناى خلاف ظاهرش تاءويل شود. همانطور كه ديديم جبرى مسلكان آياتى را كه ظهور در اختيار انسانها داردتاءويل كردند، و در مقابل آنان مفوضه هم آياتى را كه ظهور در قدر و محدود بودن اختيارآدميان دارد تاءويل نمودند. اين كار منحصر در جبرى مذهبان ، و مفوضه نيست . بلكه غالب مذاهب اسلامى گرفتارتاءويل در آيات قرآنى شدند، و هر آيه اى را كه موافق با نظرشان نبودتاءويل كردند، و اگر كسى از ايشان مى پرسيد: آخر آيه اى كه شما تاءويلش كرديدظهور در غير اين معنا دارد، در پاسخ مى گفتند كه قرائن عقلى هم براى خود قرينه اى استكه بايد به حكم آن از ظاهر يك كلام صرف نظر نموده و آنرا بر معناى خلاف ظاهرشحمل كرد، و اين همان تاءويل است كه قرآن از آن نام برده است . سخن كوتاه اينكه تفسير به راءى باعث مى شود ترتيب آيات خدا از بين رفته و در هم وبر هم شود و هر يك منظور و مقصود آن ديگرى را نفى كند، و در نهايت مقصود هر دو از بينبرود، چون به حكم خود قرآن در قرآن هيچ اختلافى نيست ، و اگر اختلافى در بين آياتپيدا شود تنها و تنها بخاطر اختلال نظم آنها، و در نتيجه اختلاف مقاصد آنها است . و اين همان است كه در بعضى از روايات از آن به عبارت ضرب بعضى قرآن به بعضديگر تعبير شده ، مانند روايات زير. در كافى ، و در تفسير عياشى از امام صادق از پدر بزرگوارش (عليه السلام ) روايتآمده كه فرمود: هيچ كس بعضى از قرآن را به بعضى ديگرش نمى زند مگر آنكه كافر مى شود. در (معانى ) و (محاسن ) با اسناد، و در (تفسير عياشى ) از حضرت صادق(عليه السلام ) روايت كرده كه : هيچكس نيست كه بعض از قرآن را به بعض ديگر زند جزآنكه كافر شود. صدوق (عليه الرحمه ) مى گويد: من از ابن الوليد از معناى اين حديث پرسيدم ، او گفت :زدن بعضى از قرآن به بعضى ديگر اين است كه وقتى از تو تفسير آيه اى را مىپرسند به تفسيرى كه مربوط به آيه اى ديگر است پاسخش گوئى . مراد از (زدن بعض از قرآن به بعض ديگر) در روايتى كه از آن نهى شده است مؤ لف : پاسخ ابن الوليد به مرحوم صدوق كمى ابهام دارد، و دو پهلو است ، چون ممكناست مقصودش آن روشى بوده باشد كه در بيناهل علم معمول است ، كه در مناظرات خود يك آيه را به جنگ با آيه اى ديگر مى اندازند، وبا تمسك به يكى ، آن ديگرى را تاءويل مى كنند، و هم ممكن است مقصودش اين بوده باشدكه ، كسى بخواهد معناى يك آيه را از آيات ديگر استفاده كند، و خلاصه آيات ديگر راشاهد بر آيه مورد نظرش قرار دهد. اگر منظور ابن الوليد معناى اول باشد درست است ، و ضرب بعض قرآن به بعض ديگراست و اگر معناى دوم مقصود باشد، سخن باطلى گفته و دو روايت نامبرده آنرا دفع مىكنند. و در تفسير نعمانى آمده كه به سندى كه بهاسماعيل بن جابر دارد از او نقل كرده كه گفت : من از ابا عبداللّه جعفر بن محمد(عليهماالسلام ) شنيدم كه مى فرمود: (خداى تبارك و تعالى محمد (صلى اللّه عليه وآله ) را فرستاد، و به وسيله او انبيا را ختم نمود، پس ديگر بعد از او پيغمبرى نخواهدآمد، و كتابى بر او نازل كرد، و به وسيله آن كتاب كتب آسمانى را ختم نمود، و ديگركتابى نخواهد آمد، و در آن كتاب اشيائى را حلال و چيزهائى را حرام كرد). پس حلال محمد حلال است تا روز قيامت ، و حرام او حرام است تا روز قيامت ، در آن كتابشرع شما و خبر امت هاى قبل از شما و بعد از شما است ، ورسول خدا(صلى اللّه عليه و آله ) اين كتاب را علم اوصيايش قرار داد، علمى كه همواره درآنان باقى است ، ولى مردم (اهل سنت ) آنان را ترك نمودند. با اينكه اوصياى رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) شاهدان براهل هر زمانند، آرى مردم از اين حضرات رو گردانيده و غير آنان را پيروى كردند، و بطور خالص اطاعتشان نموده، كار را به جائى رساندند كه يك فرد شيعه و كسى كه نسبت به واليان حقيقى يعنىهمان اوصياى پيغمبر، اظهار ولايت مى كرد، و علوم ايشان را طلب مى نمود، دشمن خود مىشمردند، و مصداق اين آيه شدند كه مى فرمايد: (فنسوا حظا مما ذكروا به ، و لاتزال تطلع على خائنه منهم ). دور شدن از علم اوصياء رسول اللّه (ص )، باعث روى آوردن به تفسير به راءىشد براى اينكه اينان در اثر دور شدن از علم اوصيا، خودسرانه به تفسير قرآن پرداختند،و پاره اى از قرآن را به پاره اى ديگر زدند، به آيه اى كه نسخ شده تمسك كردند بهخيال اينكه ناسخ است ، به آيه اى متشابه تمسك كردند، به گمان اينكه آيه اى محكماست ، به آيه اى كه مخصوص به موردى معين است براى اثبات مطلبى عاماستدلال كردن ، به خيال اينكه آن آيه عام است ، و بهاول يك آيه احتجاج كردند، و علت تاءويل آنرا رها نمودند، و هيچ توجهى به آغاز و انجامآيه ننموده ، موارد و مصادرش را نشناختند، چون نخواستند بهاهل قرآن رجوع نمايند، در نتيجه هم گمراه شدند و هم گمراه كردند. و شما (كه خداوند رحمتتان كند) متوجه باشيد، كسى كه از كتاب خدا ناسخ را از منسوخ ، وخاص را از عام ، و محكم را از متشابه ، و احكام جايز را از احكام حتمى ، و مكى را از مدنى ،تشخيص نمى دهد و از اسباب نزول آيات ، و كلمات و جملات مبهم قرآن و علمى كه درمساءله قضا و قدر در آن هست ، و آگاهى از آنچه بايد تقديم و يا تاخير داشت بى بهرهاست ، و آيات روشن را از عميق ، و ظاهر را از باطن ، و ابتدا را از انتها، و سؤال را از جواب ، و قطع را از وصل ، و مستثنا را از مستثنا منه ، تميز نمى دهد و آنچه صفتاست براى حوادث گذشته ، از آنچه صفت براى بعد است فرق نمى گذارد، موكد را بامفصل ، و عزيمت را با رخصت ، و مواضع واجبات و احكام رامخلوط مى كند،حلال را به جاى حرام مى گيرد (حرامى كه ملحدين در آن هلاك شدند) ونمى داند فلان جملهمربوط به ما قبل و يا ما بعد است ، و ياربطى بهقبل و بعد ندارد، چنين كسى عالم به قرآن و اصلااهل قرآن نيست . و هر جا و هر وقت كسى را ديديد كه مدعى چنين معرفتى است بدانيد كه مدعى اى بىدليل و كاذبى حيله گر است ، كه مى خواهد بر خدا و رسولش افترا ببندد و ماءواى اوجهنم است كه بدترين سرانجام است . در نهج البلاغه و احتجاج آمده كه امام امير المؤ منين على (عليه السلام ) فرمود:(روزگارى خواهد آمد كه مردم در اثر مداخله بى جا در آيات قرآن ، و مراجعه نكردن بهخاندان وحى كارشان به جائى مى رسد كه ) مساءله اى به يكى از قضات اسلامعرضه مى شود و در آن مساءله به راءى خود حكمى مى كند، و سپس عين همين مساءله درنوبتى ديگر به قاضى ديگر عرضه مى شود و اين قاضى حكمى بر خلاف حكمقاضى اول مى نمايد، آنگاه قضات در مورد آن مساءله اختلاف نموده ، و وقتى آن كسى كهاين قضات را به قضاوت نصب كرده همگى را احضار نموده ، راءى آنان را مى پرسد و بااينكه مى فهمد آراى آنها مختلف است ، همه آن آرا را تصويب مى كند، با اى نكه يك خدادارند، و پيامبرشان و كتابشان يكى است !. آيا خداى سبحان دستورشان داده به اينكه اختلاف كنند، و آيا در اين اختلاف خدا را اطاعت مىكنند؟ و يا خدا از آن نهيشان كرده ؟ و نافرمانى او مى كنند؟ و يا دين اسلام در هنگامنزولش ناقص بوده ؟ خدا، ايشان را به كمك طلبيده تا دين ناقص او راتكميل كنند؟ و يا شركاى خدايند و به خود اين حق را مى دهند كه هر چه بگويند، خدا بهگفتار آنان رضايت دهد؟ و يا دين اسلام در هنگام نزولش كامل بوده ولى رسول اسلام در ابلاغ آن كوتاهى كرده است ؟ كدام يك از اين بهانه ها رامى توانند داشته باشند؟ با اينكه خداى سبحان مى فرمايد: (ما فرطنا فى الكتاب منشى ء و فيه تبيان كل شى ء) و نيز فرموده : كه آيات اين كتاب بعضى مصداق بعضىديگر است ، و در آن هيچ اختلافى نيست ، (و لو كان من عند غير اللّه لوجدوا فيه اختلافاكثيرا) و نيز قرآن ظاهرى زيبا و معجره آسا، و باطنى عميق دارد، اعجوبه اى است كهعجائبش بشمار نمى آيد، و غرائبش تمام شدنى نيست ، و هيچ ظلمتى جز به وسيله آنبرطرف نمى شود. مؤ لف : بطورى كه ملاحظه مى فرمائيد اين روايت صراحتا اعلام مى دارد كه هر نظريهدينى بايد منتهى به قرآن گردد، و اينكه فرمود: (و فيه تبيانكل شى ء) نقل به معناى آيه اى است از قرآن . و در الدرالمنثور است كه ابن سعد، و ابن الضريس ، (در كتاب فضائلش ) و ابن مردويه، از عمرو بن شعيب ، از پدرش ، از جدش ، روايت آورده اند كه گفت : روزىرسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) با شدت خشم نزد مردمى رفت كه داشتند خودسرانهقرآن را تفسير مى كردند، فرمود: (امتهاى قبل از شما هم بخاطر همين روشى كه شماپيش گرفته ايد گمراه شدند، آنها هم در اثر زدن بعضى از كتاب را به بعضى ديگر،هلاك شدند، خداى تعالى كتاب را نازل نكرده كه شمابه خاطر بعضى از آن بعضىديگر را تكذيب كنيد، بلكه نازل كرد تا بعضى مصدق بعض ديگر باشد پس هر چه ازقرآن فهميديد همان را بگوئيد، و هر چه را نفهميديد علمش را به عالمش واگذاريد). باز در همان كتاب از (احمد) بطريق ديگر از (عمرو بن شعيب ) از پدرش ، از جدشروايت كرده كه گفت : رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) شنيد قومى در آيات قرآنى بايكديگر مجادله مى كنند، فرمود: (كسانى كه پيش از شما بودند بواسطه همين گفتگوهاهلاك شدند، زيرا پاره اى از كتاب الهى را به پاره ديگر زدند، كتاب خدانازل شده كه بعضى تصديق بعض ديگر را كند، شما به پاره اى از آن ، پاره ديگر راتكذيب نكنيد، آنچه مى دانيد بگوئيد، و آنچه را كه به آن جاهليد علمش را به دانايشواگذار كنيد). نهى از (تكلم به راءى ) و (قول به غير علم ) و (ضرب بعض به بعض)،نهى از استمداد از غير قرآن براى فهم قرآن است مؤ لف : اين روايات بطورى كه ملاحظه كرديد عبارت (ضرب القرآن بعضه ببعض )را در مقابل (تصديق بعض القرآن بعضا) قرار داده ، معلوم مى شود منظور از(ضرب القرآن ) اين است كه كسى بين مقاماتى كه معانى آيات دارند خلط كند و درترتيبى كه بين مقاصد هست اخلال وارد آورد، مثلا محكم را متشابه و متشابه را محكم بداند،و يا خطاهايى از اين قبيل مرتكب شود. پس تكلم به راءى پيرامون قرآن ، و قول به غير علم كه در روايات گذشته بود، و(ضرب بعض القرآن ببعض ) كه در اين روايات آمد، همه مى خواهند يك چيز رابفهمانند، و آن اين است كه براى درك معناى قرآن از غير قرآن استمداد نجوييد. حال اگر بپرسى چگونه منظور از روايات نامبرده نهى از مراجعه به غير قرآن در فهمقرآن است ؟، با اينكه هيچ شكى نيست كه اولا قرآن براى فهميدن مردمنازل شده ، به شهادت اينكه فرمود: (انا انزلنا عليك الكتاب للناس ) و نيزفرموده : (هذا بيان للناس ) و از اين قبيل آيات بسيار است ، ترجمه الم يزان ج : 3 ص : 130 و هيچ شكى نيست در اينكه مبين اين قرآن رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) است . همچنانكه فرمود: (و انزلنا اليك الذكر لتبين للناس مانزل اليهم ) و آن جناب اين كار را براى صحابه انجام داد، وتابعين هم از صحابهگرفتند، آنچه صحابه و تابعين از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) براى مانقل كرده اند بيانى است نبوى كه به حكم قرآن نمى توان به آن بى اعتنائى نمودهناديده اش گرفت . و اما آنچه صحابه و تابعين پيرامون قرآن گفته اند بدون اينكه به آن جنابش استناددهند، هر چند حكم اخبار نبوى را ندارد، و چون آن احاديث حجت نيست ، اما اين قدر هست كه قلببدان سكونت مى يابد، براى اينكه آن چه براى ما در باب تفسير آيات مى گويند، يابدون سند از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) به گوششان خورده ، و يا ذوق سليمىكه از بيان و تعليم آن جناب برايشان حاصل شده به سوى آن تفسير هدايتشان كرده ، وهمچنين آنچه كه شاگردان تابعين و علماى اعصار بعد در باب تفسير گفته اند. و چگونه مى توان گفت معانى قرآن بر اين اشخاص مخفى مانده ، با اينكه هم به عربيتآشنا و مسلط بودند، و هم سعى داشتند آنرا از مصدر رسالت بگيرند، و هم به شهادتتاريخ نهايت جهد خود را در فقه دين مبذول مى داشتند، و تاريخ نمونه هايى از تلاشآنانرا ضبط كرده است . از همينجا روشن مى شود كه عدول از طريقه و سنت آنان و خروج از جماعتشان و تفسير كردنآيه اى از آيات قرآن را به تفسيرى كه در كلمات آنان ديده نمى شود بدعت در دين است ،و نبايد چنين تفسيرى را اعتنا كرد، و اگر درباره آيه اى از آيات چيزى از آنان بدستنيامد، بايد از تفسير آن سكوت كرد، و آن آيه را نفهميده باقى گذاشت . هر چند كه اقوال و آرائى كه از آنان به يادگار مانده براى هركس كه بخواهد قرآن رابفهمد كافى است ، چون كلمات آنان بالغ بر هزاران روايت راتشكيل داده ، و تنها سيوطى آن روايات را هفده هزار حديث دانسته ، كه يا ازرسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) نقل شده ، و يا از صحابه ، و يا از تابعين . پاسخ به اين توهم كه هر تفسيرى كه از كلمات صحابه و تابعين خارج باشد،تفسيربه راءى است در پاسخ از اين سؤ ال مى گوئيم ما در سابق هم گفتيم كه آيات قرآن عموم افراد بشراز كافر و مؤ من از آنان كه عصر رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) را درك كردند و آنانرا كه درك نكردند دعوت مى كند به اينكه پيرامون قرآنتعقل و تاءمل كنند، در بين آن آيات ، خصوصا آيه : (افلا يتدبرون القرآن و لو كان منعند غير اللّه لوجدوا فيه اختلافا كثيرا) دلالت روشنى دارد بر اينكه معارف قرآنمعارفى است كه هر دانشمندى با تدبر و بحث پيرامون آن مى تواند آنرا درك كند، واختلافى كه در ابتدا و به ظاهر در آيات آن مى بيند برطرف سازد، و با اينكه اين آيهدر مقام تحدى و بيان اعجاز قرآن است ، معنا ندارد در چنين مقامى فهم قرآن را مشروط بهفهم صحابه و شاگردان ايشان بدانيم ، حتى معنا ندارد كه در چنين مقامى آنرا مشروط بهبيان رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) بدانيم . چون آنچه اين آيه شريفه بيان نموده يا معنايى است موافق با ظاهر آيه كه خود الفاظآيه ، آن معنا را مى فهماند، هر چند كه احتياج به تدبر و بحث داشته باشد، و يا معنايىاست كه ظاهر آيه نامبرده آنرا نمى رساند. خلاصه كلام ، اينكه مى فرمايد: (چرا در قرآن تدبر نمى كنيد) منظورش معنايى استخلاف ظاهر اين عبارت ، چنين سخنى مناسب مقام تحدى نيست ، و حجت با آن تمام نمى شود، واين بسيار روشن است . بله ، البته جزئيات احكام چيزى نيست كه هركس بتواند مستقلا و بدون مراجعه به بياناترسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) آنرا از قرآن كريم استخراج كند، همچنانكه خود قرآنهم مردم را به آن جناب ارجاع داده ، و فرموده : (ما اتيكمالرسول فخذوه و ما نهيكم عنه فانتهوا) و در اين معنا آياتى ديگر نيز هست ، و همچنينجزئيات قصص و معارفى از قبيل مساءله معاد. شاءن پيامبر (ص ) فقط تعليم كتاب و تسهيل فهم كلام الهى است و از همينجا روشن مى شود كه شاءن پيامبر در اين مقام تنها و تنها تعليم كتاب است ، وتعليم عبارت از هدايت معلمى خبير نسبت به ذهن متعلم است ، و كارش اين است كه ذهن متعلم رابه آن معارفى كه دستيابى به آن برايش دشوار است ارشاد كند، و نمى توان گفتتعليم عبارت از ارشاد به فهم مطالبى است كه بدون تعليم ، فهميدنشمحال باشد، براى اينكه تعليم آسان كردن راه و نزديك كردن مقصد است ، نه ايجادكردن راه ، و آفريدن مقصد، معلم در تعليم خود مى خواهد مطالب را جورى دسته بندىشده تحويل شاگرد دهد كه ذهن او آسانتر آنرا دريابد، و با آن ماءنوس شود، و براىدرك آنها در مشقت دسته بندى كردن و نظم و ترتيب دادن قرار نگرفته ، عمرش و موهبت استعدادش هدر نرفته ، و احيانا به خطا نيفتد. و اين آن حقيقتى است كه امثال آيه : (و انزلنا اليك الذكر لتبين للناس مانزل اليهم ) و آيه : (و يعلمهم الكتاب و الحكمه ) بر آن دلالت دارد.
|
|
|
|
|
|
|
|