|
|
|
|
|
|
اول اينكه اين حياتى كه شما آيه را با آن معنا كرديد، جز يكگول زننده چيز ديگرى نيست ، و اگر پيدا شود تنها در وهم پيدا مى شود نه در خارج ،حياتى است خيالى كه بغير از اسم ، حقيقت ديگر ندارد ومثل چنين موضوع وهمى ، لايق به كلام خداى تعالى نيست ، خدائيكه جز بحق دعوت نمى كند،و ميفرمايد: (فماذا بعد الحق الا الضلال )، (بعد از حق غير از ضلالت چه مى تواندباشد)، آنوقت چگونه به بندگانش مى فرمايد: در راه من كشته شويد و از زندگى چشمبپوشيد تا بعد از مرگ مردم بشما بگويند (چه مرد خوبى بود)؟. و اگر شنيده ايد كه ابراهيم (عليه السلام ) از خداى تعالى درخواست كرده كه : (واجعل لى لسان صدق فى الاخرين )، منظورش ذكر خير آيندگان نبوده ، بلكه منظورشاين بوده كه دعوت حقه اش در انسان هاى آينده نيز باقى باشد و لسان صادقش هموارهگويا بماند، نه اينكه بعد از او ذكر خيرش را بگويند و بس . بله اين سخن دل خوش كننده و باطل و وهم كاذب ، با منطق مردمى مادى و طبيعى مسلك ، جوردر مى آيد، براى اين كه آنها نفوس را هم مادى مى دانند و معتقدند وقتى انسان مرد بكلىباطل و نابود مى شود و اعتقادى به زندگى آخرت ندارند. از سوى ديگر احساس كردند كه انسان بالفطره احتياج دارد به اينكه در راه امور مهمهقائل به بقاء نفوس و تاءثرش بسعادت و شقاوت بعد از مردن ، بوده باشد، چونرسيدن و ارتقاء به هدف هاى بلند، فداكارى و قربان شدن لازم دارد، مخصوصا هدفهاى بسيار مهم كه بخاطر آن بايد اقوامى كشته شوند تا اقوامى ديگر زنده بمانند. و اگر بنا باشد هر كس بميرد نابود شود، ديگر چه كسى خود را فداى ديگران مى كندو چه داعى دارد كسى كه معتقد به موت و فوت است ، ذات خود را باطل كند تا ذات ديگران باقى بماند، نفس خود را از زندگى محروم سازد تاديگران زنده بمانند. لذائذ مادى را كه ميتواند از راه جور و زندگى جابرانه بدست آورد،از دست بدهد، تا ديگران با داشتن محيطى عادلانه از آن لذائذ بهره مند شوند؟ جوامع و افراد طبيعى مسلك چنين اوهام و خرافاتى را درست كرده اند آخر هيچ عاقلى هيچ چيزى را نمى دهد، مگر براى اينكه چيزى ديگر بگيرد، و اما دادن ونگرفتن و صرفنظر كردن بدون گرفتن ، كار عاقلانه اى نيست هيچ عاقلى حاضر نيستبميرد براى زندگى ديگران ، محروميت بكشد بخاطر بهره مندى ديگران . پس فطرت انسان هرگز چنين معامله بى سودى را نمى پذيرد، جوامع و افراد طبيعى مسلكو مادى ، اين فطرت را دارند و چون اين معنا را مى فهمند، لذا مجبور شدند براى دلخوشىخود اوهام و خرافاتى كاذب را درست كنند، خرافاتى كه جز در عرصهخيال و حظيره وهم ، موطنى ديگر ندارد، مثلا ميگويند: انسان هاى حر و آزاد مردانى كه از قيداوهام و خرافات رهيده اند، بايد خود را براى وطن و يا هر چيزى كه مايه شرف آدمى استفدا كنند تا به زندگى دائم برسند، به اين معنا كه دائما ذكر خيرش در صفحهروزگار باقى بماند و براى رسيدن به اين منظور مقدس ، از پاره اى لذائذ خود بخاطراجتماع صرفنظر كند تا ديگران از آن بهره مند شوند و در نتيجه امر اجتماع و تمدناستقامت بپذيرد و عدالت اجتماعى برقرار گردد و آن كه جان خود را در اين راه داده ، بهحيات شرف و علاء برسد. كسى نيست از ايشان بپرسد: وقتى شخص فداكار كشته شد، تركيب مادى بدنيش از همپاشيد و جميع خواص زندگى كه از آن جمله حيات و شعور است از دست داد، ديگر چه كسىهست كه از زندگى شرف و علاء برخوردار گردد و چه كسى هست كه اين نام نيك را بشنودو از شنيدنش لذت ببرد؟ و آيا اين حرف از خرافات نيست ؟. دوم اينكه ذيل آيه يعنى جمله (ولكن لا تشعرون ) با اين تفسير مناسبت ندارد، چون اگرمنظور از جمله (بلكه زنده اند، ولكن شما نميدانيد)، نام نيك بود. جا داشت بفرمايد: (بلكهنام نيكشان زنده و باقى است و بعد از مردنشان مردم به خير يادشان مى كنند)، چون مقام ،مقام دلخوش كردن و تسليت است . سوم اينكه نظير اين آيه - كه در حقيقت مفسر آيه مورد بحث است حيات شهداء بعد از كشتهشدن را بوصفى توصيف كرده كه با اين تفسير منافات دارد و اين آيه اين است : (و لاتحسبن الذين قتلوا فى سبيل اللّه امواتا، بل احياء عند ربهم يرزقون )، (زنهار مپندارىكه آنان كه در راه خدا كشته شده اند مردگانند. نه ، بلكه زنده اند و نزد پروردگارخود روزى ميخورند)، و شش آيه بعد از آن ، و معلوم است كه اين زندگى يك زندگى خارجى و واقعى است نهذهنى و فرضى . چهارم اينكه گفتند: همه مسلمانان معتقد بودند به بقاء بعد از مرگ ، در پاسخ ميگوئيم :اين آيه شريفه در اواسط رسالت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلمنازل شده و در آن هنگام بى اطلاعى بعضى از مردم از بقاء بعد از مرگ خيلى بعيد نيست ،چون آن ايمانى كه عموم مسلمانان نسبت به زندگى آخرت دارند و قرآن هم نصوصى پشتسر هم درباره اش دارد كه قابل تاءويل نيست ، زندگى بعد از بعث و قيامت است ، امازندگى ما بين مرگ و بعث - يعنى حيات برزخى - هر چند كه آن را نيز قرآن كريمسر بسته و مجمل ذكر كرده و از معارف حقه قرآنى است وليكن از نظر وضوح به حدىنيست كه از ضروريات قرآن شمرده شود و كسىجاهل و منكر آن نشود. بلكه حتى اجماعى هم نيست ، و بسيارى از مسلمانان حتى امروز هم منكر آنند، چون منكر تجردنفس از ماديت هستند و معلوم است كه وقتى نفس آدمى مادى باشد، مانند بدن ، با مرگ وانحلال تركيب از بين ميرود، اينها معتقدند كه انسان بعد از مردن روح و بدنش همه از بينميرود و نابود مى شود و آنگاه در روز قيامت دوباره هم روح و هم بدن خلق ميشود. بنابراين ممكن است مراد از حيات خصوص شهداء اين باشد كه تنها اين طائفه حياتبرزخى دارند و اين معنا را بسيارى از معتقدين به معاد جاهلند، هر چند كه بسيارى هم از آنآگاه باشند. مراد از حيات بعد از شهادت ، حيات حقيقى (در عالم برزخ ) است و سخن كوتاه اينكه مراد به حيات در آيه شريفه حيات حقيقى است نه صرفدل خوش كننده مخصوصا با در نظر گرفتن اينكه قرآن كريم در چند جا زندگى كافررا بعد از مردنش هلاكت و بوار خوانده و از آن جمله فرموده : (و احلوا قومهم دار البوار)،(قوم خود را بدار هلاك وارد كردند) و آياتى ديگر نظير آن ، مى فهميم كه منظور از حياتشهيدان ، حياتى سعيده است نه صرف حرف ، حياتى است كه خداوند تنها مؤ منين را با آناحياء مى كند، همچنان كه فرمود: (و ان الدار الاخرة لهى الحيوان ، لو كانوا يعلمون )،(و بدرستى خانه آخرت تنها زندگى حقيقى است ، اگر مى توانستند بفهمند)، و اگربعضى نتوانستند بفهمند، بخاطر اين بود كه حواس خود را منحصر در درك خواصزندگى در ماده دنيائى كردند و غير آن را نخواستند بفهمند، و چون نفهميدند، لذانتوانستند ميان بقاء بان زندگى و فنا فرق بگذارند و آن زندگى را هم فنا پنداشتند واين پندار اختصاص بكفار نداشت ، بلكه مؤ من و كافر هر دو در دنيا دچار اين اشتباه هستند. و به همين جهت در آيه مورد بحث به مؤ من و كافر خطاب مى كند: به اينكه شهدا بعد ازمردن نيز زنده اند، ولى شما نمى فهميد، يعنى با حواس خود درك نمى كنيد، همچنانكه درآن آيه ديگر باز مى فرمايد: (لهى الحيوان لو كانوا يعلمون )، يعنى اگر مىتوانستند يقين حاصل كنند، چون علم در اينجا به معناى يقين است ، بشهادت اينكه در آيه :(كلا لو تعلمون علم اليقين ، لترون الجحيم )، (حاشا اگر بعلم يقين ميدانستيد، جهنمرا مى ديديد)، علم به آخرت را مقيد به علم يقين كرده است . و بنابر آنچه گذشت - هر چند خدا داناتر است - معناى آيه اينطور مى شود: كسانى كه درراه خدا كشته شده اند مرده مگوئيد و آنان را فانى وباطل نپنداريد كه آن معنائى كه از دو كلمه مرگ و حيات در ذهن شما هست بر مرگ آنانصادق نيست ، چون مرگ آنان آنطور كه حس ظاهر بين شما درك ميكند به معناى بطلان نيست، بلكه مرگ آنان نوعى زندگى است ، ولى حواس شما آنرا درك نميكند. خطاب به مؤ منين به جهت رفع اضطراب از دلهاى آنان است خواهى گفت : اين سخن در برابر كفار بجا است ، ولى خطاب در آن به مؤ منين كه يا همه ويا بيشترشان علم به بقاء زندگى انسان در بعد از مرگ هم دارند و مرگ را بطلان ذاتانسان نمى دانند، چه معنا دارد؟ در پاسخ مى گوئيم : درست است كه مؤ منين اين معنا را مىدانند وليكن در عين حال وقتى تصور كشته شدن را مى كنند، قهرا ناراحت ميشوند و دچارقلق و اضطراب ميگردند چون پاى جان در ميان است و شوخى نيست ، لذا در آيه شريفهبراى بيدار شدن آنان همان علم و ايمان را كه دارند به رخشان مى كشد، تا آن قلق واضطراب از دلهاشان زايل شود. و معلوم است كه اين خطاب ، هم اولياء كشته شده را بيدار مى كند و مى فهمند كه كشتهشدن عزيزشان بيش از جدائى چند روز چيز ديگرى نيست ، آنان نيز پس از زمانى كوتاهبوى ملحق ميشوند و اين جدائى چند روزه در مقابل مرضات خداى سبحان و آن درجاتيكهعزيزشان به آن رسيده ، غير قابل تحمل نيست . و هم افراد فدائى و آماده كشته شدن را بيدار مى كند و تشنه جهاد ميسازد، چون مى فهمندكه در برابر شهادت به حياتى طيب و نعمتى دائم و رضوانى از خدا مى رسند، در حقيقتخطاب در آيه نظير خطاب به رسولخدا صلى الله عليه و آله و سلم است ، كه ميفرمايد:(الحق من ربك ، فلا تكونن من الممترين )، (حق از ناحيه پروردگار تو است ، پسزنهار كه از دودلان مباش ) الخ ، با اينكه رسولخدا صلى الله عليه و آله و سلم همميدانست كه حق از ناحيه خداست و هم به آيات پروردگارش يقين داشت و اولين موقن بودولكن اينگونه خطابها كلامى است كنايه اى ، ميخواهد بفرمايد: آنقدر مطلب ، يقينى وروشن است كه حتى خطور و تصور برخلافش را همتحمل نمى كند. (نشئه برزخ ) تا اينجا فهميديم كه آيه مورد بحث به روشنى دلالت دارد بر اينكه بعداز زندگى دنيا و قبل از قيامت حياتى هست بنام برزخ ، و اين دلالت را آيه ديگرى كهنظير آيه مورد بحث است يعنى آيه (و لا تحسبن الذين قتلوا فىسبيل اللّه امواتا، بل احياء، عند ربهم يرزقون ) و آيات بسيارى ديگر دارند. سخن بسيار عجيب بعضى مردم درباره آيه شريفه و رد آن و از عجيب ترين امور سخنى است كه بعضى از مردم درباره اين آيه گفته اند، و آن ايناست كه آيه در باره شهداى بدر نازل شده و مخصوص بايشان است وشامل غير ايشان نميشود و چه خوب گفته اند بعضى از محققين كه بعد ازنقل اين سخن در ذيل آيه (و استعينوا بالصبر و الصلوة ) الخ گفته : پروردگارا بماصبرى بده تا در مقابل امثال اين سخنان نامربوط،تحمل بخرج دهيم . من براستى نمى فهمم منظور اينها از اين سخنان چيست ؟ و حيات شهداى بدر را چگونهحياتى تصور مى كنند؟ كه فقط مخصوص آنها باشد، با اينكه درباره همه مردگانميگويند: آدمى بعد از مرگ و يا كشته شدن بكلى نابود گشته و اجزايش از يكديگر جدا وباطل ميگردد آيا در خصوص شهداى بدر معتقد به معجزه اى شده اند؟ آيا ميگويند: خداوندخصوص آنانرا به كرامتى از خود اختصاص داده كه حتى پيامبر اكرم و ساير انبياء ومرسلين ، و اولياء مقربين را به آن كرامت اكرام نكرده ؟ در ميان تمامى خلايق ، خصوصآنان داراى چنين زندگى هستند؟ قطعا اين معنا به اعجاز نبوده ، چون چنين چيزىمحال است ، آنهم محالى كه محال بودنش ضرورى و بديهى است و معجزه بامرمحال تعلق نمى گيرد، و اگر عقل جائز بداند كه چنين حكم ضرورى و بديهىباطل شود، ديگر براى هيچ حكم ضرورى ديگر اعتبارى نمى ماند. و يا ميگويند: حس در همه جا درست احساس مى كند، الا در خصوص كشتگان بدر، كه نسبتبه آنها دچار اشتباه شده ، خيال كرده كه آنان مرده اند، ولى نمرده اند و زنده اند و نزدپروردگار خود مشغول اكل و شرب و ساير لذائذاند، چيزى كه هست چشم ما نمى بيند و ازنظر ما غائبند و آنچه چشم ها ديد كه اعضاى آنها قطعه قطعه شد و بدن ها سرد گشت ،همه را اشتباه ديد؟. و اگر ممكن باشد كه حس انسانى تا اين پايه خطا كند و هيچ معيارى هم در خطاء وصوابش نداشته باشد، يكجا بدون جهت هر چه مى بيند خطا باشد، جاى ديگر باز بدونجهت هر چه مى بيند درست باشد، ديگر چه اعتبارى براى حس باقى ميماند. و اگر بگوئى : در جنگ بدر كه خطا رفت بدون جهت نبود بلكه جهتش اراده الهيه بود، درپاسخ ميگوئيم : اين جواب اشكال را برطرف نمى كند. براى اينكهنقل كلام به اراده الهيه ميشود، مى گوئيم : چه علتى باعث شد كه خدا در خصوص شهداىبدر چنين اراده اى بكند؟ پس باز اشكال بى اعتبارى حس بهحال خود باقى است ، چون باز هم ممكن است چيزى را كه واقعيت ندارد، واقع ببينيم و حسكنيم ، و چگونه يك آدم عاقل به خود جراءت ميدهد كه لب به چنين سخنى بگشايد؟ آيا اينحرف غير از سفسطه چيز ديگرى است ؟ اين مفسرين مسلك خود را از عوام محدثين گرفته اند كه معتقدند امور غيبى يعنى آنچه ازحواس ما غايب است ، و از سوى ديگر ظواهر دينى از كتاب و سنت آنها را اثبات مى كند، ازقبيل ملائكه و ارواح مؤ منين و هر چه از اين قبيل است ، موجوداتى مادى و اجسامى لطيف هستندكه ميتوانند در اجسام كثيف حلول و نفوذ كنند، مثلا بصورت انسان و يا چيز ديگر درآيند وهمه كارهاى انسانى و يا آن چيز ديگر را انجام دهند، و همه آن قوائى كه ما انسانها داريمداشته باشند، چيزى كه هست محكوم به احكام ماده و طبيعت نميشوند، تغيير وتبدل و تجزيه و تحليل نمى پذيرند، مرگ و حيات طبيعى ندارند و هر وقت خدا اجازه دهدبراى حواس ما ظاهر ميشوند، و اگر بخواهد كه ظاهر نشوند نميشوند و مشيت خدا، مشيتخالص است ، ديگر علت و جهت و مخصصى در ناحيه حواس ما و يا در ناحيه خود آنموجودات لازم ندارد، (خلاصه ديگر نبايد پرسيد: چرا من همه چيز را مى بينم ، ولىشهداى بدر را نمى بينم و يا شهداى بدر چرا برخلاف هر موجود ديگرى براى حواس ماظاهر نميشوند)؟ و منشاء اين نظريه محدثين اين است كه ايشان منكر عليت و معلوليت ميان موجودات اند، درحاليكه اگر اين احتمال پوچ و خيال واهى درست باشد بايد فاتحه تمامى حقايق علمى واحكام علمى را خواند تا چه رسد به معارف دينى ، و آنوقت ديگر نوبت نمى رسد بهاجسام لطيفى كه مورد كرامت خدا باشند و دست تاءثير و تاءثر مادى و طبيعى به آنهانرسد. چند آيه قرآنى كه دلالت بر (برزخ ) دارند پس از آنچه گذشت روشن گرديد: كه آيه شريفه بر حيات برزخى دلالت دارد و اينحيات برزخى همان عالم قبر است ، عالمى است متوسط ميان مرگ و قيامت كه در آن عالم ،افراد يا متنعم هستند و يا معذب ، تا آنكه قيامت ، قيام كند. و از جمله آياتيكه دلالت بر برزخ دارد آيه مشابه با آيه مورد بحث است كه مى فرمايد:(و لا تحسبن الذين قتلوا فى سبيل اللّه امواتا،بل احياء عند ربهم يرزقون )، (تو مپندار كسانيكه در راه خدا كشته شده اند اموات هستند،بلكه زنده اند و نزد پروردگارشان روزى ميخورند)، (فرحين بما ايتهم اللّه من فضلهو يستبشرون بالذين لم يلحقوا بهم من خلفهم ، الا خوف عليهم و لا هم يحزنون )، به آنچه خدا از فضل خود بايشان داده خوشحالند و به يكديگر مژده ميدهند كه فلانى هاهم از دنبال ما خواهند آمد، در حاليكه ترس و اندوهى نداشته باشند) كه در سابق گفتيم :چگونه اين دو آيه بر وجود عالم برزخ دلالت دارد. و اگر مفسرينى كه گفته اند: اين آيات مربوط ب ه شهداء بدر است ، در آن دقت كنند،خواهند ديد كه سياق آنها دلالت دارد بر اين كه غير شهداى بدر هم با شهداى بدر در اينجهت شركت دارند و عموم مؤ منين بعد از مرگ داراى چنين حياتى و تنعماتى هستند. و نيز از آياتيكه دلالت بر مطلوب ما دارد آيه : (حتى اذا جاء احدهم الموت ،قال رب ارجعون لعلى اعمل صالحا فيما تركت ، كلا انها كلمة هو قائلها و من ورائهم برزخالى يوم يبعثون ) است ، كه مى فرمايد: (تا آنكه مرگ يكى از ايشان برسد، آنوقتميگويد: پروردگارا مرا برگردانيد، تا شايدعمل هاى صالح كنم و آنچه را نكرده ام جبران نمايم ، حاشا اين سخنى است كه او (از دربيچارگى ) مى زند، تازه در پشت سر برزخى دارند تا روزيكه مبعوث شوند). كه دلالت آن بر وجود حياتى متوسط ميان حيات دنيائى و حيات بعد از قيامت بسيار روشناست ، و انشاءاللّه تمامى حرفهائى كه در اين آيه داريم در تفسير خود آن خواهد آمد. باز از آياتيكه دلالت بر اين معنا دارد آيات : (وقال الذين لايرجون لقاءنا لو لا انزل علينا الملائكه ، اءو نرى ربنا، لقد استكبروا فىانفسهم ،و عتوا عتوا كبيرا يوم يرون الملائكة ، لا بشرى يومئذ للمجرمين ، و يقولون :حجرا محجورا و قدمنا الى ما عملوا من عمل فجعلناه هباء منثورااصحاب الجنة يومئذ خيرمستقرا و احسن مقيلا و يوم تشقق السماء بالغمام ، ونزل الملائكة تنزيلا الملك يومئذ الحق للرحمن و كان يوما على الكافرين عسيرا) استكه چون ترجمه اش را بخوانى بروشنى بدلالت آن بر وجود عالم برزخ پى مى برى، و اينك ترجمه آن : و كسانيكه اميد ديدار ما را ندارند، ميگويند: چرا ملائكه بر خود مانازل نميشود؟ و يا چرا پروردگارمان را نمى بينيم ؟ راستى چقدر از خود راضى و درپيش خود طغيان كردند، و چه طغيانى بزرگ ، روزى كه ملائكه را مى بينند (و پر واضحاست كه مراد به اين روز، اولين روزيست كه ملائكه را مى بينند و آن روزى است كهمرگشان مى رسد و به جان دادن مى افتند، چون آيات ديگر نيز بر اين معنا دلالت دارد)در آنروز ديگر براى مجرمان خوشى و بشارتى نيست و پى در پى امان ميخواهند و ما بهآنچه كرده اند مى پردازيم و همه را هيچ و پوچ مى كنيم ، مردمان بهشتى در آنروز دربهترين قرارگاه و بهترين خوابگاه قرار مى گيرند روزيكه آسمان پاره پاره ميشود (ومراد به اين روز، روز قيامت است و ملائكه پشت سر هم نازل ميشوند در آنروز ملك حقيقى تنها از آن رحمان است، و روزى است كه بر كافران بسيار سخت است ). چون در اين آيات مى فرمايد كه قبل از پاره شدن آسمان در قيامت اصحاب جنت منزلگاهىدارند كه بهترين منزلها است ، پس بايد زندگى داشته باشند تا محتاج بهمنزل باشند و انشاءاللّه توضيح و تفصيل سخن درذيل خود اين آيات خواهد آمد. نمونه هاى ديگرى از آيات قرآنى كه دلالت بر برزخ دارند و نيز از آياتيكه بر وجود برزخ دلالت دارد آيه : (قالوا: ربنا امتنا اثنتين ، و احييتنااثنتين ، فاعترفنا بذنوبنا، فهل الى خروج منسبيل ؟) (گفتند: پروردگارا تو ما را دو بار ميراندى و دو بار زنده كردى ، اينك بهگناهان خود اعتراف مى كنيم آيا راهى براى بيرون شدن هست ؟. كه مى فهماند در روزى كه اين سخن ميگويند، دو بار مرده اند و دو بار هم زنده شده اند،و اين جز با وجود برزخ تصور ندارد، بايد برزخى باشد تا آدمى يكبار در دنيا بميردو يكبار در برزخ زنده شود، و يكبار هم در برزخ بميرد و در قيامت زنده شود، تا بشوددو بار مردن ، و دو بار زنده شدن ، و گرنه اگر زندگى منحصر در دو عالم باشد،يكى در دنيا و يكى در آخرت ، ديگر دوبار ميراندن درست نميشود، چون در اينصورتانسان فقط يكبار مى ميرد، در ذيل آيه : (كيف تكفرون باللّه و كنتم امواتا فاحياكم )نيز پاره اى مطالب درباره برزخ گذشت بدانجا مراجعه شود. و نيز از آياتيكه درباره برزخ گفتگو دارد آيه : (و حاقبآل فرعون سوء العذاب ، النار يعرضون عليها غدوا و عشيا، و يوم تقوم الساعة :ادخلوا آل فرعون اشد العذاب )، (آل فرعون را عذاب بدى فرا گرفت ، عذاب آتش كههر صبح و شام بر آن عرضه ميشوند، و روزيكه قيامت بپا شود، بايشان گفته ميشود اىملائكه آل فرعون را بدرون شديدترين عذاب در آوريد) ميباشد، براى اينكه همه ميدانيمكه روز قيامت صبح و شام ندارد روزى است غير ساير روزها علاوه بر اين دراول آيه كه بنظر ما راجع به برزخ است مى فرمايد آتش بايشان عرضه ميشود و درآخرش كه باز بنظر ما راجع به قيامت است ، مى فرمايد بدرون عذاب در آوريد پس معلومميشود عذاب اهل دوزخ دو نوع است ، يكى دلهره از ديدن آتش و يكىداخل شدن در آن ، پس يكى عذاب برزخ است و دومى عذاب قيامت . و آياتيكه از آن اين حقيقت قرآنى استفاده ميشود و يا به آن اشاره دارد، بسيار است ، مانندآيه : (تاللّه لقد ارسلنا الى امم من قبلك فزين لهم الشيطان اعمالهم فهو وليهماليوم ، و لهم عذاب اليم )، (به خدا سوگند رسولانى بسوى امتها كهقبل از تو بودند گسيل داشتيم ، ولى شيطاناعمال زشت آنان را در نظرشان زيبا جلوه داد، امروز هم همان شيطان سرپرست آنها است ، و عذابى دردناك در پيش دارند)، كه مى رساندكفار همين الان در تحت سرپرستى شيطان زندگى دارند، تا در روز قيامت به عذابدردناكى برسند، و همچنين آياتى ديگر. بحثى پيرامون تجرد نفس
تدبر در آيه مورد بحث و آيات ديگرى كه نظير آن بود و از نظر خواننده گذشت ،حقيقتى ديگر را روشن ميسازد كه از مسئله حيات برزخى شهيدان وسيع تر و عمومى تراست و آن اين است كه بطور كلى نفس آدمى موجودى است مجرد، موجودى است ماوراى بدن واحكامى دارد غير احكام بدن و هر مركب جسمانى ديگر (خلاصه موجودى است غير مادى كه نهطول دارد و نه عرض و نه در چهار ديوارى بدن مى گنجد) بلكه با بدن ارتباط و علقهاى دارد و يا به عبارتى با آن متحد است و بوسيله شعور و اراده و ساير صفات ادراكى ،بدن را اداره مى كند. دقت در آيات سابق اين معنا را بخوبى روشن ميسازد چون مى فهماند كه تمام شخصيتانسان بدن نيست ، كه وقتى بدن از كار افتاد شخص بميرد و با فناى بدن و پوسيدن وانحلال تركيب هايش و متلاشى شدن اجزائش ، فانى شود، بلكه تمام شخصيت آدمى بهچيز ديگرى است ، كه بعد از مردن بدن باز هم زنده است ، يا عيشى دائم و گوارا و نعيمىمقيم را از سر مى گيرد. (عيشى كه ديگر در ديدن حقايق محكوم به اين نيست كه از دو چشم سر ببيند و در شنيدنحقايق از دو سوراخ گوش بشنود، عيشى كه ديگر لذتش محدود بدرك ملايمات جسمى نيست) و يا به شقاوت و رنجى دائم و عذابى اليم مى رسد. و نيز مى رساند كه سعادت آدمى در آن زندگى و شقاوت و تيره روزيش مربوط بهسنحه ملكات و اعمال او است ، نه به جهات جسمانى (از سفيدى و سياهى و قدرت و ضعف )و نه به احكام اجتماعى ، (از آقازادگى و رياست و مقام وامثال آن ). پس اينها حقايقى است كه اين آيات شريفه آنرا دست ميدهد، و معلوم است كه اين احكام مغايربا احكام جسمانى است و از هر جهت با خواص ماديت دنيوى منافات دارد و از همه اينها فهميدهميشود كه پس نفس انسانها غير بدنهاى ايشان است . و در دلالت بر اين معنا آيات برزخبه تنهائى دليل نيست ، بلكه آياتى ديگر نيز اين معنا را افاده مى كند، آياتى كه بر دوئيت و مغايرت بين نفس و بدن و تجرد نفس دلالت مى كنند. از آن جمله اين آيه است : (اللّه يتوفى الانفس حين موتها و التى لم تمت فى منامهافيمسك التى قضى عليها الموت ، و يرسل الاخرى )، (خدا است آن كسى كه جانها را دردم مرگ و هم از كسانيكه نمرده اند ولى به خواب رفته اند مى گيرد، آنگاه آنكه قضاىمرگش رانده شده نگه ميدارد و ديگران را رها مى كند). چون كلمه (توفى ) و (استيفاء) به معناى گرفتن حق به تمام وكمال است و مضمون اين آيه ، از گرفتن و نگه داشتن و رها كردن ، ظاهرا اين است كه مياننفس و بدن دوئيت و فرق است . و باز از آن جمله اين آيه است : (و قالوا اذا ضللنا فى الارض ءانا لفى خلق جديد؟بل هم بلقاء ربهم كافرون قل يتوفيكم ملك الموت الذىوكل بكم ، ثم الى ربكم ترجعون )، (و گفتند آيا بعد از آنكه در زمين گم شديم ،دوباره به خلقت جديدى در مى آئيم ؟ اين سخن از ايشان صرف استبعاد است ، و دليلى برآن ندارند، بلكه علت آنست كه ايمانى به ديدار پروردگارشان ندارند، بگو در دم مرگآن فرشته مرگى كه موكل بر شما است شما را به تمام وكمال مى گيرد و سپس بسوى پروردگارتان بر مى گرديد). كه خداى سبحان يكى از شبهه هاى كفار منكر معاد را ذكر مى كند، و آن اين است كه آيا بعداز مردن و جدائى اجزاء بدن (از آب و خاك و معدنيهايش ) و جدائى اعضاى آن ، از دست و پاو چشم و گوشش و نابودى همان اجزاء عضويش و دگرگون شدن صورتها و گم گشتندر زمين ، بطوريكه ديگر هيچ باشعورى نتواند خاك ما را از خاك ديگران تشخيص دهد،دوباره خلقت جديدى بخود مى گيريم ؟ و اين شبهه هيچ اساسى به غير استبعاد ندارد، و خداى تعالى پاسخ آنرا بهرسول گراميش ياد ميدهد و مى فرمايد بگو شما بعد از مردن گم نميشويد و اجزاء شماناپديد و درهم و برهم نمى گردد، چون فرشته اى كهموكل به شما است ، شما را به تمامى و كمالتحويل مى گيرد و نمى گذارد گم شويد، بلكه در قبضه و حفاظت او هستيد، آنچه از شماگم و درهم و برهم ميشود، بدنهاى شما است نه نفس شما و يا به گونه آن كسى كه يكعمر مى گفت (من )، و به او مى گفتند (تو). و از جمله آنها اين آيه است : (و نفخ فيه من روحه )، (و خدا از روح خود در او دميد) كه درضمن آيات مربوطه به خلقت انسان است آنگاه در آيه (يسئلونك عن الروح ،قل الروح من امر ربى )، (از تو از روح مى پرسند، بگو روح از امر پروردگار من است) بيان مى كند كه روح از جنس امر خداست و سپس در آيه : (انما امره اذا اءراد شيئا، انيقول : له كن فيكون ، فسبحان الذى بيده ملكوتكل شى ء)، (امر او در وقتى كه چيزى را اراده كند، تنها اين است كه به آن چيز بگويدبباش ، و بى درنگ موجود شود، پس منزه است آن خدائى كه ملكوت هر چيز را بدستدارد)، بيان مى كند كه روح از سنحه ملكوت و كلمه (كن ) است . و سپس در آيه : (و ما امرنا الا واحدة كلمح بالبصر) او را به وصف ديگرى توصيفكرده ، و آن اين است كه اولا يكى است و ثانيا، چون چشم گرداندن فورى است و تعبير بهچشم گرداندن مى رساند كه امر خدا و كلمه (كن ) موجودى است آنى نه تدريجى ، كه چونموجود ميشود، وجودش مشروط و مقيد به زمان و مكان نيست . از اينجا روشن مى گردد كه امر خدا - كه روح هم يكى از مصاديق آن است - از جنس موجوداتجسمانى و مادى نيست ، چون اگر بود محكوم به احكام ماده بود ويكى از احكام عمومى مادهاين است كه به تدريج موجود شود، وجودش مقيد به زمان و مكان باشد، پس روحى كه درانسان هست مادى و جسمانى نيست هر چند كه با ماده تعلق و ارتباط دارد. آياتى كه از آنها كيفيت ارتباط روح با ماده (جسم ) بدست مى آيد آنگاه از آياتى ديگر كيفيت ارتباط روح با ماده بدست مى آيد، يكجا مى فرمايد: (منهاخلقناكم )، (ما شما را از زمين خلق كرديم ) و جائى ديگر مى فرمايد: (خلق الانسان منصلصال كالفخار)، (انسان را از لايه اى چونگل سفال آفريد). و نيز فرموده : (و بدء خلق الانسان من طين ، ثمجعل نسله من سلالة من ماء مهين )، (خلقت انسان را ازگل آغاز كرد و سپس نسل او را از چكيده اى از آبى بى مقدار قرار داد)، و سپس فرموده : (ولقد خلقنا الانسان من سلالة من طين ، ثم جعلناه نطفة فى قرار مكين ، ثم خلقنا النطفةعلقة ، فخلقنا العلقة مضغة فخلقنا المضغة عظاما، فكسونا العظام لحما، ثم انشاءناهخلقا آخر، فتبارك اللّه احسن الخالقين )، (ما از پيش انسان را از چكيده و خلاصه اى ازگل آفريديم و سپس او را نطفه اى در قرارگاهى محفوظ كرديم و سپس نطفه را علقه وعلقه را مضغه و مضغه را استخوان كرديم ، پس آن استخوان را با گوشت پوشانديم ودر آخر او را خلقتى ديگر كرديم ، پس آفرين به خدا كه بهترين خالقان است ). و بيان كرد كه انسان در آغاز بجز يك جسمى طبيعى نبود و از بدو پيدايشش صورت هائىگوناگون به خود گرفت ، تا در آخر خداى تعالى همين موجود جسمانى و جامد و خمود را، خلقتى ديگر كرد كه در آن خلقت انسان داراى شعور و اراده گشت ، كارهائى مى كند كه كارجسم و ماده نيست ، چون شعور و اراده و فكر و تصرف و تسخير موجودات و تدبير در امورعالم ، به نقل دادن و دگرگون كردن و امثال آن از كارهائى كه از اجسام و جسمانيات سرنمى زد نيازمند است -، پس معلوم شد كه روح جسمانى نيست ، بخاطر اينكه موضوع ومصدر افعالى است كه فعل جسم نيست . پس نفس بالنسبه به جسمى كه در آغاز مبدا وجود او بوده ، - يعنى بدنى كه باعث ومنشاء پيدايش آن بوده - به منزله ميوه از درخت و بوجهى به منزله روشنائى از نفت است . با اين بيان تا حدى كيفيت تعلق روح به بدن و پيدايش روح از بدن ، روشن ميگردد، وآنگاه با فرا رسيدن مرگ اين تعلق و ارتباط قطع مى شود، ديگر روح با بدن كار نمىكند، پس روح در اول پيدايشش عين بدن بود و سپس با انشائى از خدا از بدن متمايز مىگردد و در آخر با مردن بدن ، بكلى از بدن جدا ومستقل ميشود. اين آن مقدار خصوصياتى است كه آيات شريفه با ظهور خود براى روح بيان ميكند والبته آيات ديگرى نيز هست كه با اشاره و تلويح اين معانى را مى رساند، واهل بصيرت و تدبر مى توانند به آن آيات برخورد نمايند، هر چند كه راهنما خداست . استعانت از صبر و نماز و داشتن ايمان به حيات پس از مرگ ، پيروزى مى آورند (و لنبلونكم بشى ء من الخوف و الجوع ، و نقص منالاموال و الانفس و الثمرات )، بعد از آنكه در آيهقبل ، مؤ منان را امر فرمود تا از صبر و نماز كمك بگيرند، و نيز نهى فرمود از اينكهكشتگان راه خدا را مرده بخوانند و آنان را زنده معرفى كرد، اينك در اين آيه علت آن امر وآن نهى را بيان ميكند و توضيح ميدهد كه چرا ايشان را به آن خطابها، مخاطب كرد. و آن علت اين است كه بزودى ايشان را به بوته آزمايشى مى برد كه رسيدنشان بهمعالى برايشان فراهم نمى شود و زندگى شرافتمندانه شان صافى نمى شود و بهدين حنيف نمى رسند، مگر به آن آزمايش ، و آن عبارت است از جنگ وقتل كه يگانه راه پيروزى در آن اين است كه خود را در اين دو قلعه محكم ، يعنى صبر ونماز متحصن كنند و از اين دو نيرو مدد بگيرند، و علاوه بر آن دو نيرو، يك نيروى سوم همداشته باشند و آن طرز فكر صحيح است كه هيچ قومى داراى اين فكر نشدند، مگر آنكهبه هدفشان هر چه هم بلند بوده رسيده اند و نهايت درجهكمال خود را يافته اند، در جنگ ، نيروى خارق العاده اى يافته و عرصه جنگ برايشانچون حجله عروس محبوب گشت و آن طرز فكر اين است : كه ايمان داشته باشند به اينكهكشتگان ايشان مرده و نابود شده نيستند و هر كوششى كه با جان ومال خود ميكنند، باطل و هدر نيست ، اگر دشمن را بكشند، خود را به حياتى رسانده اند كهديگر دشمن با ظلم و جور خود بر آنان حكومت نمى كند و اگر خود كشته شوند، به زندگى واقعى رسيده اند و بار ظلم و جور بر آنان تحكم ندارد، پس در هر دوصورت موفق و پيروزند. خداى تعالى در آيه مورد بحث به عموم شدائدى كه ممكن است مسلمانان در راه مبارزه باباطل گرفتارش شوند، اشاره نموده و آن عبارت است از خوف و گرسنگى و نقصاموال و جان ه ، و اما كلمه (ثمرات )، ظاهرا مراد به آن اولاد باشد، چون نقص فرزندان وكم شدن مردان و جوانان با جنگ مناسبتر است تا نقص ميوه هاى درختان . و اى بسا از مفسرين كه گفته باشند: مراد به كلمه (ثمرات )، ميوه درختان خرما است ، ومراد به اموال ، غير اين يك مال است ، يعنى چهارپايان از شتر و گوسفند. صابران چه كسانى هستند؟ (و بشر الصابرين الذين اذا اصابتهم مصيبة قالوا انا لله و انا اليه راجعون ) دراين باره صابران را دوباره نام برد تا اولا بشارتشان دهد و ثانيا راه صبر را و اينكهچه صبرى ، صبر جميل است يادشان دهد، و ثالثا آن علت واقعى كه صبر را بر آدمىواجب مى سازد بيان كند، و آن اين است كه ما ملك خدائيم و مالك حق دارد هر گونه تصرفىدر ملك خود بكند، و رابعا پاداش عموم صابران را كه عبارت است از درود خدا و رحمت و راهيافتن ، معرفى نمايد. لذا رسول گرامى خود را دستور ميدهد: نخست ايشان را بشارت دهد، ولى متعلق بشارت راذكر نميكند، تا با همين ذكر نكردن به عظمت آن اشاره كرده باشد و بفهماند: همينكه اينبشارت از ناحيه خداست ، جز خير و جميل نيست ، و اين خير وجميل را رب العزه ضمانت كرده است . و سپس بيان ميكند: كه صابران كيانند؟ آنهايند كه هنگام مصيبت چنين و چنان ميگويند. صبر در برابر مصيبت ها نتيجه ايمان به مالكيت مطلق خداوند بر تمام هستىاست و مصيبت عبارت است از هر واقعه اى كه آدمى با آن روبرو شود، چه خير و چه شر، ولكنجز در وقايع مكروه و ناراحت كننده استعمال نمى شود، و معلوم است كه مراد به گفتن (انالله ) الخ ، صرف تلفظ به اين الفاظ و بدون توجه به معناى آن نيست و حتى باگفتن و صرف توجه به معنا هم نيست بلكه بايد به حقيقت معنايش ايمان داشت باينكهآدمى مملوك خداست و مالكيت خدا به حقيقت ملك است ، و اين كه دوباره بازگشتش به سوىمالكش مى باشد اينجاست كه بهترين صبر تحقق پيدا مى كند، آن صبرى كه ريشه ومنشاء هر جزع و تاءسفى را در دل مى سوزاند و قطع مى كند، و چرك غفلت را از صفحهدل ميشويد. توضيح اينكه : وجود انسان و تمامى موجوداتى كه تابع وجود آدمى هستند، چه قواى او وچه افعالش ، همه قائم به ذات خداى عزيزى هستند كه انسان را آفريده و ايجاد كرده ،پس قوام ذات آدمى به اوست و همواره محتاج او، در همه احوالش به اوست ، و در حدوثش وبقاءش ، مستقل از او نيست . و چون چنين است ، رب او و مالك او هر گونه تصرفى كه بخواهد در او ميكند و خود اوهيچگونه اختيار و مالكيتى ندارد و به هيچ وجهمستقل از مالك خود نيست ، مالك حقيقى وجودش و قوايش و افعالش . و اگر هم هستى او را و نيز قوا و افعال او را به خود او نسبت ميدهند، مثلا مى گويندفلانى وجود دارد قوا و افعالى دارد، چشم و گوش دارد، و يا اعمالى چون راه رفتن وسخن گفتن و خوردن و نوشيدن دارد، همين نسبت نيز به اذن مالك حقيقى اوست كه اگر مالكحقيقيش چنين اجازه اى نداده بود، همه اين نسبتها دروغ بود، زيرا او و هيچ موجودى ديگرمالك چيزى نيستند، و هيچيك از اين نسبت ها را ندارند، براى اينكه گفتيم : به هيچ وجهاستقلالى از خود ندارند، هر چه دارند ملك اوست . (چيزى كه هست آدمى تا در اين نشئه زندگى مى كند، كه ضرورت زندگى اجتماعىناگزيرش كرده ملكى اعتبارى براى خود درست كند و خدا هم اين اعتبار را معتبر شمرده واين نيز باعث شده كه رفته رفته امر بر او مشتبه گردد و خود را مالك واقعى ملكشبپندارد لذا خداى سبحان در آيه : (لمن الملك اليوم لله الواحد القهار)، (ملك امروز ازآن كيست ؟ از آن خداست ، واحد قهار). مى فرمايد: بزودى اعتبار نامبرده لغو خواهد شد واشياء به حال قبل از اذن خدا برميگردند، و روزى خواهد رسيد كه ديگر ملكى نماند، مگربراى خدا و بس ، آنوقت است كه آدمى با همه آن چيزها كه ملك خود مى پنداشت ، بسوىخداى سبحان برميگردد. ملك ظاهرى و ملك حقيقى و اثر توجه انسان به حقيقت ملك خداوند پس معلوم مى شود ملك دو جور است ، يكى ملك حقيقى كه دارنده آن تنها و تنها خداى سبحاناست ، واحدى با او در اين مالكيت شريك نيست ، نه هيچ انسانى و نه هيچ موجودى ديگر، ويكى ديگر ملك اعتبارى و ظاهرى و صورى است ،مثل مالكيت انسان نسبت به خودش و فرزندش و مالش وامثال اينها، كه در اين چيزها مالك حقيقى خداست و مالكيت انسان به تمليك خداى تعالى است، آنهم تمليك ظاهرى و مجازى . پس اگر آدمى متوجه حقيقت ملك خداى تعالى بشود و آن ملكيت را نسبت به خود حساب كند،مى بيند كه خودش ملك مطلق پروردگارش است ، و نيز متوجه مى شود كه اين ملك ظاهرى واعتبارى كه ميان انسانها دست به دست مى شود و از آن جمله ملك انسان نسبت بخودش و مالش، و فرزندانش و هر چيز ديگر، بزودى باطل خواهد شد و به سوى پروردگارش رجوعخواهد كرد، و بالاخره متوجه مى شود كه خود او اصلا مالك هيچ چيز نيست ، نه ملك حقيقى ونه مجازى . و معلوم است كه اگر كسى اين معنا را باور داشته باشد، ديگر معنا ندارد كه از مصائبىكه براى ديگران تاءثر آور است ، متاءثر شود، چون كسى متاءثر ميشود كه چيزى ازمايملك خود را از دست داده باشد، چنين كسى هر وقت گم شده اش پيدا شود و يا سودى بهچنگش آيد خوشحال مى شود و چون چيزى از دستش برود غمناك ميگردد. اما كسى كه معتقد است باينكه مالك هيچ چيز نيست ، ديگر نه از ورود مصيبت متاءثر ميشود ونه از فقدان مايملكش اندوهناك (و نه از رسيدن سودى مسرور) مى گردد، و چگونه ازرسيدن مصيبت متاءثر مى شود، كسى كه ايمان دارد باينكه مالك تنها و تنها خداست ؟ و اوحق دارد و مى تواند در ملك خودش هر جور تصرفى بكند. بحثى در اخلاق
تكرار اعمال نيك كه تنها راه تهذيب اخلاقى است از دو طريق عملى مىباشد بايد دانست كه اصلاح اخلاق و خويهاى نفس وتحصيل ملكات فاضله ، در دو طرف علم و عمل و پاك كردندل از خويهاى زشت ، تنها و تنها يك راه دارد، آنهم عبارت است از تكرارعمل صالح و مداومت بر آن ، البته عملى كه مناسب با آن خوى پسنديده است ، بايد آنعمل را آنقدر تكرار كند و در موارد جزئى كه پيش مى آيد آن را انجام دهد تا رفته رفتهاثرش در نفس روى هم قرار گيرد و در صفحهدل نقش ببندد و نقشى كه به اين زوديها زائل نشود و يا اصلازوال نپذيرد. مثلا اگرانسان بخواهد خوى ناپسند ترس را ازدل بيرون كند و بجايش فضيلت شجاعت را دردل جاى دهد، بايد كارهاى خطرناكى را كه طبعا دلها را تكان ميدهد مكرر انجام دهد تاترس از دلش بيرون شود، آنچنان كه وقتى به چنين كارى اقدام مى كند، حس كند كه نهتنها باكى ندارد، بلكه از اقدام خود لذت هم مى برد، و از فرار كردن و پرهيز از آن ننگدارد، در اين هنگام است كه در هر اقدامى شجاعت در دلش نقشى ايجاد مى كند و نقش هاىپشت سر هم در آخر بصورت ملكه شجاعت در مى آيد، پس هر چند بدست آوردن ملكه علمى ،در اختيار آدمى نيست ، ولى مقدمات تحصيل آن در اختيار آدمى است و ميتواند با انجام آن مقدمات، ملكه را تحصيل كند. حال كه اين معنا روشن شد، متوجه شدى كه براى تهذيب اخلاق و كسبفضائل اخلاقى ، راه منحصر به تكرار عمل است ، اين تكرارعمل از دو طريق دست ميدهد. طريقه اول توجه به فوائد دنيوى فضائلو تحسين افكار عمومى است
در نظر داشتن فوائد دنيائى فضائل و فوائد علوم و آرائى كه مردم آن را مى ستايند، مثلا مى گويند: عفت نفس يعنى كنترل خواسته هاى شهوانى و قناعت يعنى اكتفاء به آنچهخود دارد، و قطع طمع از آنچه مردم دارند دو صفت پسنديده است ، چون فوائد خوبى دارد،آدمى را در دنيا عزت مى دهد، در چشم همگان عظيم مينمايد و نزد عموم مردم محترم و موجه مىسازد، و شره ، يعنى حرص در شهوت باعث پستى و فقر ميشود، و طمع ، ذلت نفس مىآورد، هر چند كه آدمى مقام منيعى داشته باشد و علم باعث رو آوردن مردم و عزت و جاه و انسدر مجالس خواص مى گردد، چشمى است براى انسان كه هر مكروهى را به آدمى نشان ميدهدو با آن هر محبوبى را مى بيند، برخلاف جهل كه يك نوع كورى است . علم حافظ آدمى است ، در حالى كه مال را بايد آدمى حفظ كند و نيز شجاعت باعث مى شودآدمى از تلون و هر دم خيالى دور گردد و مردم آدمى را در هرحال چه شكست بخورد و چه پيروز شود مى ستايند، بر خلاف ترس وتهور، كه اگر مردمتهور و مرد ترسو از دشمن شكست بخورد، ملامت ميشود و اگر هم اتفاقا دشمن را از بينببرد، مى گويند: بختش يارى كرد، و نيز عدالت را تمرين كند و خود را به اين خلقپسنديده بيارايد، از اين طريق كه فكر كند عدالت مايه راحتى نفس از اندوه هاى درونىاست و يا زندگى بعد از مرگ است ، چون وقتى انسان از دنيا برود نام نيكش همچنان دردنيا ميماند و محبتش در دلها جاى دارد. اين طريقه ، همان طريقه معهودى است كه علم اخلاق قديم ، اخلاق يونان و غير آن بر آناساس بنا شده و قرآن كريم اخلاق را از اين طريقاستعمال نكرده و زير بناى آن را مدح و ذم مردم قرار نداده كه ببينيم چه چيزهائى در نظرعامه مردم ممدوح و چه چيزهائى مذموم است ؟ چه چيزهائى را جامعه مى پسندد و چه چيزهائىرا نمى پسندد و قبيح مى داند؟ و اگر در آيه : (و حيثما كنتم فولوا وجوهكم شطره ،لئلا يكون للناس عليكم حجة )، (و هر جا كه بوديد رو بسوى كعبه كنيد تا شماتتمردم بر شما مسلط نباشد)، مردم را به ثبات و عزم دعوت كرده و علت آنرا افكار عمومىقرار داده است . و نيز اگر در آيه : (و لا تنازعوا، فتفشلوا، و تذهب ريحكم ، و اصبروا)، (با يكديگرنزاع مكنيد، و گرنه ضعيف ميشويد و نيرويتان هدر مى رود، و خويشتن دارى كنيد)، مردم رادعوت به صبر كرده ، براى اينكه ترك صبر و ايجاد اختلاف ، باعث سستى و هدر رفتننيرو و جرى شدن دشمن مى شود كه همه فوائد دنيائى است . و اگر در آيه ،: (و لمن صبر و غفر، ان ذلك لمن عزم الامور)، (و هر كس صبر كند وببخشايد، اين خود مايه عزم و عظمت است )،. كه مردم را دعوت به صبر و بخشايش كرده ، چون باعث عزم و عظمت است . و بالاخره اگر در امثال آيات بالا مردم را به اخلاق فاضله دعوت كرده و علت آن رافوائد دنيائى قرار داده ، برگشت آن فوائد نيز در حقيقت به ثواب اخروى و در نتيجهخويهاى مخالف آنها، مايه عقاب آخرتى است . طريقه دوم طريقه انبياء است و آن توجه به فوائداخروىفضائل است
طريقه دوم از تهذيب اخلاق اين است كه آدمى فوائد آخرتى آن را در نظر بگيرد و اينطريقه ، طريقه قرآن است كه ذكرش در قرآن مكرر آمده ، مانند آيه : (ان اللّه اشترى منالمؤ منين انفسهم ، و اموالهم ، بان لهم الجنة )، (خدا از مؤ منين جان ها و مالهاشان را خريد،در مقابل اينكه بهشت داشته باشند)،. و آيه : (انما يوفى الصابرون اجرهم ، بغير حساب )، (صابران اجر خود را بهتمام و كمال و بدون حساب خواهند گرفت )،. و آيه : (ان الظالمين لهم عذاب اليم )، (بدرستى ستمكاران عذابى دردناك دارند)، وآيه : (اللّه ولى الذين آمنوا يخرجهم من الظلمات الى النور، و الذين كفروا اولياؤ همالطاغوت ، يخرجونهم من النور الى الظلمات )، (خداست سرپرست كسانى كه ايماندارند و همواره از ظلمت ها به سوى نورشان بيرون مى آورد و كسانى كه كافر شدند،سرپرست آنها طاغوتهايند كه همواره از نور بسوى ظلمتشان بيرون مى آورند) وامثال اين آيات با فنون مختلف ، بسيار است . آيات ديگرى هست كه ملحق به اين قسم آياتند، مانند آيه : (ما اصاب من مصيبة فى الارضو لا فى انفسكم ، الا فى كتاب من قبل اءن نبراءها، ان ذلك على اللّه يسير)، (هيچ مصيبتىدر زمين و نه در جانهاى شما نمى رسد، مگر آنكهقبل از آنكه آن را برسانيم ، در كتابى نوشته بوديم و اين براى خدا آسان است )، چوناين آيه مردم را دعوت مى كند باينكه از تاءسف و خوشحالى دورى كنند، براى اينكه آنچهبه ايشان مى رسد، از پيش قضاءش رانده شده و ممكن نبوده كه نرسد و آنچه هم كهبايشان نمى رسد، بنا بوده نرسد، و تمامى حوادث مستند به قضاء و قدرى رانده شدهاست و با اين حال نه تاءسف از نرسيدن چيزى معنا دارد و نه خوشحالى از رسيدنش و اينكار بيهوده از كسى كه به خدا ايمان دارد و زمام همه امور را بدست خدا مى داند شايستهنيست ، همچنان كه آيه : (ما اصاب من مصيبة الا باذن اللّه ، و من يؤ من باللّه يهد قلبه )،(آنچه مصيبت ميرسد به اذن خدا مى رسد، و هر كس بخدا ايمان داشته باشد، خدا قلبش راهدايت ميكند) هم به اين معنا اشاره دارد. پس اين قسم از آيات نيز نظير قسم سابق است ، چيزى كه هست آن آيات ، اخلاق را از راهغايات اخروى اصلاح و تهذيب مى كرد، كه يك يك آنها كمالات حقيقى قطعى هستند نهكمالات ظنى و حياتى ، و اين آيات از راه مبادى اين كمالات كه آن مبادى نيز امورى حقيقى وواقعى هستند، مانند اعتقاد به قضاء و قدر، و تخلق به اخلاق خدا و تذكر به اسماءحسنايش ، و صفات عليايش (چون آدمى خليفه او است و بايد با اخلاق خود صفات او رانمايش دهد). تاءثير اعتقاد به قضا و قدر در اخلاق
حال اگر بگوئى : اعتقاد به قضاء و قدر، علاوه بر اينكه مبداء پيدايش اخلاق فاضلهنيست ، دشمن و منافى آن نيز هست ، براى اينكه اينگونه اعتقادات احكام اين نشئه را كهنشئه اختيار است باطل مى كند و نظام طبيعى آن رامختل ميسازد، چون اگر صحيح باشد كه اصلاح صفت صبر و ثبات و ترك تاءسف وخوشحالى را همانطور كه شما از آيه استفاده كرديد، مستند به قضاء و قدر، و خلاصهمستند به اين بدانيم ، كه همه امور در لوح محفوظ نوشته شده ، و هر چه بنا باشد بشودمى شود، بايد صحيح باشد كه كسى بدنبال روزى نرود و در پى كسب هيچ كمالى برنيايد و از هيچ رذيله اخلاقى دورى نكند و وقتى از او مى پرسند چرا دست روى دستگذاشته ، و در پى تحصيل مال يا كمال يا تهذيب نفس ازرذائل و دفاع از حق و مخالفت با باطل بر نمى آئى ؟ بگويد: هر چه بنا است بشود مىشود، چون شدنى ها در لوح محفوظ نوشته شده و معلوم است كه در اينصورت چه وضعىپيش مى آيد، و ديگر بايد فاتحه تمامى كمالات را خواند. در پاسخ مى گوئيم : ما در بحث پيرامون قضاء جواب روشن ايناشكال را داديم و در آنجا گفتيم : افعال آدمى يكى از اجزاءعلل حوادث است و معلوم است كه هر معلولى همانطور كه در پيدايش محتاج به علت خويشاست ، محتاج به اجزاء علتش نيز هست . پس اگر كسى بگويد (مثلا سيرى من با قضاء الهى بر وجودش رانده شده يا بر عدمش ،ساده تر بگويم خدا، يا مقدر كرده امروز شكم من سير بشود يا مقدر كرده نشود، پس ديگرچه تاءثيرى در خوردن و جويدن و فرو بردن غذا هست )، سخت اشتباه كرده ، چون فرضوجود سيرى ، فرض وجود علت آنست ، و علت آن اگر هزار جزء داشته باشد، يك جزء آنهم خوردن اختيارى خود من است ، پس تا من غذا را برندارم و نخورم ، و فرو نبرم ، علت سيرى تحقق پيدا نمى كند هر چندكه نهصد و نود و نه جزء ديگر علت آن محقق باشد، پس اين خطاست كه آدمى معلولى ازمعلول ها را تصور بكند، و در عين حال علت آن و يا جزئى از اجزاء علت آن را لغو بداند. نه اختيار كامل و نه لغو كامل اختيار پس اين صحيح نيست كه انسان حكم اختيار را لغو بداند، با اينكه مدار زندگى دنيوى وسعادت و شقاوتش براختيار است و اختيار يكى از اجزاءعلل حوادثى است كه بدنبال افعال آدمى و يابدنبال احوال و ملكات حاصله از افعال آدمى ، پديد مى آيد. چيزى كه هست اين هم صحيح نيست ، كه اختيار خود را يگانه سبب و علت تامه حوادث بداندو هر حادثه مربوط به خود را تنها بخود و باختيار خود نسبت دهد و هيچ يك از اجزاء عالمو علل موجود در عالم كه در راءس همه آنها، اراده الهى قرار دارد، در آن حادثهدخيل نداند، چون چنين طرز تفكرى منشاء صفات مذمومه بسيارى ، چون عجب و كبر وبخل و فرح و تاءسف و اندوه و امثال آن مى شود. مى گويد: اين منم كه فلان كار را كردم و اين من بودم كه كار را ترك كردم ، و در اثرگفتن اين منم اين منم ، دچار عجب مى شود و يا بر ديگران كبر مى ورزد و يا (چون قارون )از دادن مالش بخل مى ورزد، چون نمى داند كه بدست آمدنمال ، هزاران شرائط دارد كه هيچيك آنها در اختيار خود او نيست اگر خداى تعالى آن اسبابو شرائط را فراهم نمى كرد، اختيار او به تنهائى كارى از پيش نمى برد و دردى از اودوا نمى كرد. و نيز مى گويد: اگر من فلان كار را مى كردم ، اين ضرر متوجهم نيمشد و يا فلان سوداز من فوت نمى گشت ، در حالى كه اين جاهل نمى داند كه عدم فوت و يا موت كه همانسود و عافيت و زندگى باشد، مستند به هزاران هزار علت است كه در پيدا نشدن آن يعنىپيدا شدن فوت و مرگ و ضرر، نبود يكى از آن هزاران هزار علت كافى است هر چند كهاختيار خود او موجود باشد، علاوه بر اينكه اختيار خود او هم مستند به علتهاى بسيارى استكه هيچيك از آنها در اختيار خود او نيست ، چون همه مى دانيم كه اختيار آدمى اختيارى خود اونيست ، پس من مى توانم به اختيار خودم فلان كار را بكنم و يا نكنم ، ولى ديگر نمىتوانم به اختيار خود اختيار بكنم يا نكنم . بعد از اينكه اين معنا را فهميدى و اين حقيقت قرآنى كه به بيان گذشته تعليم الهى آنرا به ما آموخته ، برايت روشن گرديد، اگر در آيات شريفه اى كه در اين مورد هست ، دقتبخرج دهى ، خواهى ديد كه قرآن عزيز در بعضى از خلقها و قضاء حتمى و كتاب محفوظاستناد ميكند نه در همه . هم قضاء خدا دخيل است و هم اختيار انسان آن افعال و احوال و ملكات را مستند به قضاء و قدر ميداند كه حكم اختيار راباطل نمى كند و اما آنچه كه با حكم اختيار منافات دارد
|
|
|
|
|
|
|
|