610- فاصله حق و باطل چقدر است ... معاويه مرد ناشناسى را خدمت حضرت على (عليه السلام ) فرستاد تا سوالاتى كهپادشاه روم از او پرسيده بود و از آن حضرت سؤال كند، آن مرد چون به كوفه آمد با حضرت صحبت كرد و حضرت فهميد كه او فرستادهمعاويه است . آنگاه فرمود: خدازاده هند جگرخوار را بكشد كه چه اندازه خود و همراهانشگمراهند خدا او را بكشد... بعد فرمود: حسن و حسين عليهم السلام و محمد را نزد منبياوريد آنها آمدند آنگاه حضرت به مرد شامى گفت : اى برادر شامى اين دو فرزندرسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم هستند و اين فرزند من است از هر كدام مى خواهىمسائل خود را بپرس . آن شامى گفت : از اين (يعنى حسن (عليه السلام ) سؤال مى كنم و سؤ ال كرد: عصر حكومت و خلافت حضرت على (عليه السلام ) بود سپاه متجاوز معاويه به شهر انبارحمله كرد و به غارت و چپاول گرى پرداختند، خبر اين حادثه به على (عليه السلام )رسيد، شخصا پياده و نخليه (منزلگاهى نزديك كوفه كه ميدان رزم بود) آمد (تا براىسركوبى متجاوزان ، اقدام كند) مسلمان خود را به حضور على (عليه السلام ) رساندند وعرض كردند: اى اميرمؤ منان (عليه السلام )، ما عهده دار سركوبى متجاوزان خواهيم شد،شما بجاى خود برويد. امام على (عليه السلام ) به آنها فرمود: ما تكفونن انفسكمفكيفت تكفوننى غيركم ... شما قادر نيستيد كه از عهده مشكلات خودتان برآييد،بنابراين چگونه مشكل ديگران را از من دفع مى نماييد؟ اگر ملت هاىقبل ، از ستم فرمانروايان خود، شكايت داشتند، من امروز از ستم ملت خودم شكايت دارم ،گويى من پيرو و فرمانبر هستم و آنها رهبر و فرمانروا مى باشند... صالح يكى از فرزندان ميثم تمار نقل كرده است كه پدرم گفت : روزى در بازار بودم ،اصبغ بن نباته يكى از ياران على (عليه السلام ) نزد من آمد و با حالتى شگفت زده گفتاى واى ميثم از اميرالمؤ منين (عليه السلام ) سخنى دشوار و عجيب شنيدم . گفتم چه شنيدى ؟گفت : شنيدم كه مى فرمود: حديث و سخن اهل بيت بسيار سنگين و دشوار است و آن را جزفرشته اى مقرب يا پيامبر صاحب رسالت يا بنده مؤ منى كه خداوند دلش را براى ايمانآزموده است ، توان تحملش را ندارد و به درك عمق آن نمى رسد. شرطة الخميس افرادى بودند كه با على (عليه السلام ) شرط و پيوند ناگسستنىبرقرار نمودند و با نظام خاصى تا سر حد شهادت در آمادگىكامل براى دفاع از حريم مقدس على (عليه السلام ) به سر مى بردند و از اين رو آنها راخميس مى گفتند كه به پنج گروه تقسيم شده بودند: ميثم فرزند يحيى بود و از صاحبان سر على (عليه السلام ) بود كه علم تفسير قرآن رانزد على (عليه السلام ) فرا گرفته بود و از معارفى كه آن حضرت به او ياد دادهبود كتابى هم تدوين كرده بود، يك بار امام على (عليه السلام ) به جاى ميثم در مغازهخرمافروشى وى ايستاد و او را به دنبال كارى فرستاد و تا بازگشت او خود در مغارهماند، يك مشترى بارى خريد خرما به على (عليه السلام ) مراجعه كرد حضرت فرمود:پول را بگذار و خرما را بردار... ميثم تمار نقل مى كند شبى از شبها مولايم على (عليه السلام ) مرا با خود به صحراىبيرون كوفه برد تا اين كه به مسجد جعفى رسيد آنگه رو به قبله كرد و چهار ركعتنماز خواند و پس از سلام ، نماز و تسبيح ، دستهايش را به دعا باز كرد و گفت : حسن بن ذكوان فارس گفت : من نزد حضرت على (عليه السلام ) بودم كه عده اى نزد آنحضرت آمده و از زيادى بيش از اندازه اب فرات به سبب طغيان به او شكايت كردند وگفتند كه مزارع آنها از اين زيادى آب آسيب ديده است و از حضرت خواستند تا دعا كند آبكمتر شود حضرت برخاست و به داخل خانه اش رفت و همه مردم منتظر بودند تا اينكهبعد از لحظاتى حضرت ، در حالى كه لباس و عمامه و عباى پيامبر صلى الله عليه وآله و سلم را بر تن و عصاى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را در دست داشت خارجشد سوار بر اسب شده و حركت كرد فرزندان او و مردم هم او را همراهى مى كردند و من همبا آنها به راه افتادم آن حضرت كنار فرات ايستاد و از اسب پياده شد سپس دو ركعت نمازمختصرى خواند آنكاه چوبى به دست گرفت و با حسن و حسين عليهم السلام روىپل رفت و من هم به همراه آنها رفتم وبقيه مردم ايستاده و نظاره گر بودند، حضرت آنچوب را به آب زد و بلافاصله آب به مقدار يك ذراع پايين رفت . حضرت رو به مردمكرد و فرمود: ايا كافى است ؟ گفتند: نه يا اميرالمؤ منين (عليه السلام ). حضرت باديگر با چوپ اشاره به آب كرد و به اندازه يك ذراع ديگر آب كم شد تا اينكه يكبارديگر بر اثر خواهش مردم همين كار را تكرار كرد و وقتى آب به مقدار سه ذرع كم شدمردم ، گفتند بس است (و اين اندازه آب بى ضرر است ) حضرت سوار مركب شد و بهمنزل خود بازگشت .(736) روزى حجاج بن يوسف دستور دستگيرى كميل بن زياد را صادر كرد.كميل از آن دستور مطلع شد و فرار كرد و پنهان شد. حجاج دستور داد حقوق طايفه و قبيلهكميل را قطع كردند. وقتى كميل از آن دستور مطلع شد گفت : من پير شده و عمرم رو بهپايان است و شايسته نيست بخاطر من حقوق ديگران قطع شود پس از مخفى گاه خود خارجشد و به نزد حجاج رفت . حجاج به او گفت دوست داشتم : تو را پيدا كرده و دستگير مىكردم . كميل گفت : از عمر من چيزى باقى نمانده و هر گونه كه مى خواهى درباره من حكمكن ، كه حسابرسى در نزد خداوند است و اميرالمؤ منين على (عليه السلام ) نيز قبلا به منخبر داده كه تو قاتل من هستى . سپس حجاج دستور داد سركميل اين يار با وفا و صاحب سر على (عليه السلام ) را از بدنش جدا كردند.(737) روزى شخصى ، دست سخن چينى را گرفت و او را نزد حضرت على (عليه السلام ) آوردحضرت پس از ملاقات فرمود: اى مرد ما درباره آنچه كه تو گفته اى تحقيق مى كنيم اگرراست باشد (و آنچه گفته اى راست باشد) نسبت به تو بدبين خواهيم بود و ترا دشمنمى داريم (چرا كه ستر عيب مردم كردى ) اگر آنچه گفته بودى دروغ بود و حقيقت نداشتتو را تنبيه مى كنيم (حد خواهيم زد)... و اگر ميخواهى تو را عفو كنم و از گناهان بگذريم. شخص گناهكار عرض كرد: يا اميرالمؤ منين (عليه السلام ) راه سوم را انتخاب مى كنم .مرا ببخشيد.(738) روزى پدر و پسرى كه از دوستان و شيعيان اميرالمؤ منين (عليه السلام ) بودند نزد آنحضرت آمدند، حضرت برخاست آنها را احترام كرد آنگاه آنها را بالاى اتاق خود نشانيد وخود جلوى آنها نشست بعد از مدتى دستور داد غذا را آوردند، آنگاه با آنها غذا راميل فرمود. سپس به قنبر فرمود: طشت و آفتابه ودستمال به اتاق بياور تا ميهمانان دستشان را بشويند وقتىوسايل آماده شد حضرت برخاست و آفتابه را گرفت تا بر دست آن مرد بريزد. آنشخص به خاك افتاد و اجازه آن كار را به حضرت نداد و عرض كرد: يا اميرالمؤ منين(عليه السلام ) چگونه خداوند مرا ببيند در حالى كه تو بر دستم آب مى ريزى ؟حضرت فرمود: بنشين و دستت را بشوى كه خداوند مى بيند كه برادر (يعنى على (عليهالسلام ) فضيلت و برترى بر تو ندارد و مى خواهد تو را خدمتگذارى كند تا در بهشتپاداش ده برابرى بگيرد. آن مرد نشست و حضرت فرمود: تو را (به حق بزرگ من كه آنرا شناخته اى ) قسم مى خورم كه كاملا دستت را بشويى و گمان كن كه قنبر آب بر دستتمى ريزد. آن شخص اطاعت كرد و اميرالمؤ منين على (عليه السلام ) آب را ريخت تا اودستهايش را بشويد، آنگاه على (عليه السلام ) آفتابه را به فرزندش محمد حنفيه داد وفرمود: پسرم اگر فرزند اين مرد به تنهايى نزد من آمده بود خودم آب بر دستش مىريختم اما خداوند اجازه نداده كه بين پدر و پسرى كه در يك مجلس هستند به تساوىبرخورد شود لذا من بر دست پدر او آب ريختم و تو بر دست پسر او؛ محمد برخاست وآب بر دست آن جوان ريخت تا او نيز دستهايش را بشويد... امام حسن (عليه السلام )فرمود: كسى كه از رفتار على (عليه السلام ) پيروى كند شيعه واقعى اوست.(739) وقتى على (عليه السلام ) وارد كوفه شد مردم برگرد او جمع شدند، در بين آن مردمجوانى بود از شيعيان آن حضرت كه در جنگهاى آن حضرت نيز شركت كرده و در ركاب اومى جنگيد، روزى آن جوان با زنى ازدواج كرد. صبح روز بعد حضرت على (عليه السلام )در مسجد نماز صبح را به جا آورد، سپس به يكى از اصحاب فرمود: به فلان محله مىروى در آنجا مسجدى مى بينى در كنار آن مسجد خانه اى است كه صداى مشاجره زن و مردىرا مى شنوى آن زن و مرد را نزد من بياور. آن شخص رفت و آن دو نفر را نزد حضرت آورد.على (عليه السلام ) فرمود: چرا از ديشب تا حال در مشاجره و نزاع هستيد؟ جوان گفت : اىاميرمؤ منان (عليه السلام ) من اين زن را به عقد خود در آوردم اما چون نزد او رفتم حالتتنفرى در خود نسبت به او احساس كردم و نزديك او نشدم و اگر قدرت داشتم شبانه او رااز خانه بيرون مى كردم . لذا به نزاع و مشاجرهمشغول بوديم ، تا اينكه فرستاده شما نزد ما آمد. حضرت به حاضرين در آن مجلسفرمود: بعضى از حرفها را نبايد همه كس بشنوند (يعنى ، شما از مجلس خارج شويد)همه برخاستند و مجلس را ترك كردند و فقط آن زن و مرد نزد حضرت باقى ماندند.حضرت على (عليه السلام ) به آن زن فرمود: آيا اين جوان را مى شناسى ؟ زن گفت : نه. حضرت فرمود: اگر من حال و گذشته او را برايت بگويم و او را بشناسى انكار حقيقتنمى كنى ؟ زن گفت : نه . حضرت فرمود: آيا تو فلانى دختر فلان شخص نيستى ؟ زنگفت : آرى . حضرت فرمود: آيا پسر عمويى نداشتى كه هر دو عاشق يكديگر بوديد.گفت : آرى . فرمود: آيا پدرت از ازدواج شما ممانعت نكرد و او را از همسايگى خود دورنكرد تا شما با يكديگر تماسى نداشته باشيد؟ زن گفت : همين طور است . فرمود: آيابه ياددارى كه يك شب براى قضاء حاجت خارج شدى و پسر عمويت تو را غافلگير كردو با تو نزديكى كرد و تو حامله شدى و جريان را از پدرت پنهان كردى و تنها بهمادرت خبر دادى ؟ و چون زمان وضع حمل تو فرا رسيد مادرت تو را به بيرون خانه بردو بچه ات را به دنيا آوردى و او را در پارچه اى پيچيدى و پشت ديوار گذاشتى ولحظاتى بعد سگى به آنجا آمد و تو ترسيدى كه بچه ات را بخورد، سنگىبرداشتى و به سوى سگ انداختى اما سنگ به سر بچه خورد و سرش شكست و تو و مادرنزد او آمديد و مادرت سر او را با پارچه اى بست و بچه را گذاشتيد و رفتيد... زن ساكتشد. حضرت فرمود: تو را به خدا سوگند مى دهم كه حق را بگويى زن فرمايش امام راتاءكييد كرد و گفت : يا على (عليه السلام ) غير از من و مادرم هيچ كس از اين جريان اطلاعنداشت . حضرت فرمود: خداوند مرا از آن واقعه با خبر كرد. حضرت بعد فرمود: صبح آنروز عده اى آمده و آن بچه را برداشتند و او را بزرگ كردند و او را با خود به كوفهآوردند و تو را به عقد او در آوردند در حالى كه او پسر تو بود. زنى بنام حبابه والبيه مى گويد: در لشكرگاه حضرت على (عليه السلام ) رفتم ونزد آن حضرت رسيديم و عرض كردم : يا على (عليه السلام ) چه دليلى بر امامت شماوجود دارد. بسر بن ارطاة يكى از دژخيمان خون آشام معاويه بود، كه به دستور او، به شهرها وروستاها رفت و به قتل و غارت مردم پرداخت ، تا مردم را از پيروى حكومت على (عليهالسلام ) باز دارد و بسوى معاويه متوجه سازد (و سرانجام على (عليه السلام ) او رانفرين كرد و او در اواخر عمر، ديوانه شد و باحال بسيار بد، از دنيا رفت ) بسر، با سپاه خود به يمن رفت ، در آن هنگام يمن در قلمروحكومت على (عليه السلام ) بود عبيدالله بن عباس ، فرماندار على (عليه السلام ) در آنجابود، عبيدالله خود را پنهان ساخت و از يمن بيرون آمد. بسر واردمنزل عبيدالله شد و دو كودك او را سربريد كه سخنان جانسوز مادر او در اشعارى درتاريخ ثبت شده است . پس از جريان صلح امام حسن (عليه السلام ) روزى تصادفاعبيدالله و بسر بن ارطاة نزد معاويه بودند، عبيدالله بن عباس فرصت را غنيمت شمرد وبه معاويه گفت : آيا تو اين مرد لعين و پست (اشاره به بسر) را دستور دادى فرزندانمرا بكشد؟ معاويه گفت : نه . بسر خشمگين شده و شمشيرش را بزمين كوبيد و گفت : اىمعاويه ! شمشيرت را بگير، تو آن را به من دادى و دستور دادى مردم را بكشم ، من آنچه راتو مى خواستى انجام دادم . معاويه گفت : تو مرد ضعيفى هستى . شمشيرت را جلو كسىانداختى كه ديروز فرزندانش را كشته اى . روزى على (عليه السلام ) با لشكريان خود از بيابان كربلا عبور مى كرد لحظه اىايستاد و نگاهى به راست و چپ انداخت و در حاليكه گريه مى كرد، گفت : به خدا سوگنداينجا محل جنگ كردن و كشته شدن آنها مى باشد. عده اى پرسيدند: اى اميرمؤ منان (عليهالسلام ) اينجا چه جايى است ؟ حضرت فرمود: اينجا كربلا مى باشد و افرادى در اينجاكشته مى شوند كه بدون حساب وارد بهشت خواهند شد اين را بگفت و حركت كرد و آن روزمردم معناى فرمايش آن حضرت را نفهميدند.(743) شخصى را كه متهم به جاسوسى براى معاويه بود نزد حضرت على (عليه السلام )آوردند نام او عيزار بود اما او پيوسته جاسوسى خود را انكار مى كرد و خود را تبرئه مىنمود. حضرت به او فرمود: آيا قسم مى خورى كه جاسوسى نكرده اى ؟ گفت : آرى وسوگند خورد. حضرت فرمود: اگر دروغ گفته باشى خدا چشمان تو را كور ميكند و چونروز جمعه فرا رسيد چشمان آن جاسوس نابينا شده بود.(744) وقتى كه معاويه به حكومت رسيد روزى به اهل مجلس خود گفت : چگونه مى توانيم آيندهخود را پيش بينى كنيم ؟ آن ها گفتند ما راهى براى آن نمى شناسيم معاويه گفت : من آن رااز علم على (عليه السلام ) به دست مى آورم زيرا او هر چه مى گويد راست است وباطل نيست . پس سه نفر را احضار كرد و به آنها گفت : هر سه به كوفه برويد و يكىپس از ديگرى وارد شهر شهر شويد و خبر مرگ مرا به مردم برسانيد ولى توجه داشتهباشيد كه هر سه يك سخن بگوييد و در علت و روز مرگ ومحل قبر من اختلاف نداشته باشيد و توجه كنيد كه على (عليه السلام ) چه مى گويد.آنها رفتند اولى وارد كوفه شد مردم پرسيدند از كجا مى آيى ؟ گفت : از شام . گفتند:چه خبر دارى ؟ گفت : معاويه مرد! مردم اين خبر را به على (عليه السلام ) رساندند ولىآن حضرت اعتنايى به اين خبر نكرد. دومى و سومى هم وارد شده و همان خبر را دادند و مردمنيز حضرت على (عليه السلام ) را از آن خبرها مطلع كردند و در مرتبه سوم كه نزد آنحضرت آمدند گفتند: خبر صحيح است زيرا هر سه نفر كه در سه روز وارد كوفه شدهاند اين خبر را بدون هيچ گونه اختلافى بيان كرده اند. حضرت على (عليه السلام )وقتى اصرار مردم بر صحت خبر را شنيد فرمود: او نمرده و نمى ميرد مگر محاسن من باخون سرم سرخ شود و معاويه با حكومت ، بازى خواهد كرد سپس آن سه نفر اين خبر رابراى معاويه بردند.(745) كميل بن زياد مى گويد: على (عليه السلام ) نزد من آمد و دست مرا گرفت و مرا با خودبه صحرا برد چون به صحرا رسيديم بر زمين نشست و من هم نشستم سر بلند كرده ومتوجه من شد و فرمود: اى كميل ! آنچه به تو مى گويم بخاطر بسپار، مردم سه دستهاند: 1- دانشمند الهى . 2- دانشجويى كه در راه رستگارى قدم بر مى دارد. 3- افراد ناكسو پست كه بدنبال هر آوازى مى روند و مانند پشه هاى ريز از هر طرف كه باد بوزد بهآن سو مى روند... اميرالمؤ منين على (عليه السلام ) در وصيتى به فرزند خود محمد حنفيه فرمود: اى پسر،از خودبينى و بد خلقى و كم صبرى دورى كن ، كه اگر اين سه خصلت را داشته باشىهيچ رفيقى با تو مدارا و دوستى نخواهد كرد و همواره مردم از تو كناره خواهند گرفت خودرا به اظهار دوستى وادار كن و بر زحمات خود، خويشتن را شكيبا ساز... و از دست دادن دينو آبروى خود درباره هر كس كه باشد بخل بورز كه دين و دنيايت سالم تر خواهدبود.(747) عبدالرحمن بن ملجم لعنة الله ، از باقيمانده هاى خوارج نهروان بود، او كه از كوفهفرار كرده بود، طبق توطئه اى كه با همدستان خود، در مكه ، طرح آن را به عهدهگرفته بود مخفيانه به كوفه آمد، و سرانجام صبج شب نوزدهم ماه رمضان چهلم هجرتضربت خود را بر فرق مقدس على (عليه السلام ) وارد ساخت (كه على (عليه السلام )بسترى شد و شب 21 همان سال به شهادت رسيد) ابن ملجم لعنة الله پس از ضربت زدنپا به فرار گذاشت ، يكى از مسلمانان كه از قبيله همدان بود و ابوذر نام داشت ، او رادنبال كرد، به او رسيد سپس لباس ابن ملجم را كه در دست داشت ، بر سر او انداخت ، وآنگاه او را به زمين زد و شمشيرش را از دستش گرفت ، و او را نزد اميرمؤ منان على (عليهالسلام ) آورد. وقتى كه چشم على (عليه السلام ) به ابن ملجم لعنة الله افتاد، فرمود: النفس بالنفس (اين جمله در آيه 45 سوره مائده آمده و منظور قصاصقتل است كه قاتل بايد به قتل برسد). سپس فرمودند: اگر من از دنيا رفتم ، همانگونهكه او مرا كشت ، او را به قتل برسانيد، و اگر از اين ضربت ، سالم ماندم ، راءى خود راخواهم داد. ابن ملجم لعنة الله (اين خبيث ناپاك ) گفت : سوگند به خدا، من اين شمشير رابه هزار دينار خريده ام و با هزار درهم زهر، آنرا مسموم نموده ام ، در اين صورت اگر اينشمشير به من خيانت كند (يعنى باعث قتل نشود) نفرين بر آن باد. جنگ صفين از جنگ هاى بزرگى است كه در زمان خلافت على (عليه السلام ) درسال 36 تا 38 هجرى بين سپاه على (عليه السلام ) با سپاه معاويه ، در سرزمين صفين(نواحى شام ) واقع شد. نخستين كارى كه معاويه انجام داد اين بود كه گفت : چون عثمان راتشنه كشتند، آب را به روى سپاه على (عليه السلام ) ببنديد، همان دستور انجام شد وسپاه معاويه مركز آب را گرفتند اين موضوع باعث شد كه آب به سپاه على (عليهالسلام ) نرسيد و تمام شد و تشنگى بر سپاهيان چيره گشت . مى نويسند: چندين گردانسواره نظام ، از سوى على (عليه السلام ) به سوى آن مركز رفتند تا آب را بگشايندولى موفق نشدند و بازگشتند. در اين وقت امام حسين (عليه السلام ) كه 33سال داشت پدر را اندوهگين يافت و نزد پدر رفت و اجازه خواست كه خود همراه جمعى بهميدان برود. امام على (عليه السلام ) اجازه داد آن بزرگوار همراه جمعى از سواران بهسوى قرارگاه ابو ايوب كه محافظين آن بودند روانه شدند، آنگاه آنچنان عرصه رابر او تنگ كردند، كه ابو ايوب و همراهانش ، ناگزير گريختند و شريعه آب بدستامام حسين (عليه السلام ) و همراهانش افتاد و بعد آن حضرت نزد پدر آمد و جريان را بهعرض رساند و اين نخستين فتحى بود كه در جنگ صفين انجام گرفت .(749) در سال 37 يعنى سال دوم خلافت اميرالمؤ منين على (عليه السلام ) امام حسين (عليه السلام) جوانى سى و سه ساله بود. روزى امام حسين (عليه السلام ) جوانان و دوستان خود را،كه نوبت ايشان بود به پذيرائى دعوت كرد ولى در سفره حضرت جز چند قطعه نانچيزى قرار نداشت . امام حسين (عليه السلام ) به قنبر فرمود: از اين چند مشكعسل كه به بيت المال رسيده ظرفى براى ما بياور تا اين مهمانى را برگزار كنم . قنبراطاعت كرد و يك ظرف عسل براى امام حسين (عليه السلام ) آورد على (عليه السلام ) درسركشى خود از بيت المال دريافت كه مشك عسل ها دست خورده است . لذا از قنبر سؤال كرد. قنبر عرض كرد: به فرمان امام حسين (عليه السلام ) او را به حق عموى خود جعفرطيار قسم داد، تا خشمش اندكى آرام گرفت و بعد به همان ترتيبى كه قنبر را موردبازجويى قرار داده بود امام حسين (عليه السلام ) را بازجويى كرد و فرمود: آيا تودستور داده اى كه به مشك هاى عسل قنبر دست بزند. امام حسين (عليه السلام ) عرض كرد:بله يا اميرالمومنين ، امام : مگر نمى دانستى كه اين عسلها براى عموم مسلمين است ، عرضكرد: بلى مى دانستم يا اميرالمومنين ؛ ولى من خود يك فرد از افراد مسلمانانم و بقدر سهمخود آن هم براى پذيرايى از مهمانانم از عسل برداشتم . على (عليه السلام ) نگاهى بهامام حسين (عليه السلام ) انداخت و فرمود: از پسرم انتظار نداشتم پيش از آنكه مسلمانانبه سهم خود برسند او سهم خويش را بردارد و بعد با لحنى خشم آلود اضافه كرد،اگر نديده بودم بر اين لبها كه دارى رسول خدا بوسه مى زد دستور مى داد لبهاىتو را به چوپ ببندند سپس امام على (عليه السلام ) دستور دادعسل ديگرى بخرند و به بيت المال برگردانند. ابن اعرابى گفت : حضرت على (عليه السلام ) در زمانى كه حاكم مسلمين بود وارد بازارشد و پيراهنى را به سه درهم خريدارى كرد و همانجا پوشيد. ليكن دين آستين آن مقدارىبلند است به خياط فرمود: بلندى اين آستين را قطع كن ، خياط مقدارى كه بلند بود راجدا كرد و به حضرت عرض كرد: اجازه دهيد آن را بدوزم ومحل قطع شده را دوخت بگيرم ؟ حضرت فرمود: نه ؛ اين را فرمود؛ و در حالى كهمحل بريدگى پيراهن ريشه ريشه بود حركت كرد و رفت و با خود گفت : همين ترا كافىاست . نقل كرده اند روزى ديگر على (عليه السلام ) دو لباس ضخيم و زبر خريدارىكرد و به غلام خود قنبر فرمود: اى قنبر! يكى از اين دو لباس را انتخاب كن قنبر يكى ازآنها را انتخاب كرد و خود آن حضرت ديگرى را پوشيد ولى چون آستين آن لباس بيش ازاندازه بلند بود اضافه آن را قطع كرد.(750) روزى حضرت على (عليه السلام ) به بازار رفت و شمشير خود را در معرض فروشقرار داد و فرمود: به خدا قسم اگر پول يك لباس را داشتم اين شمشير را كه بارها غمو اندوه را از چهره رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم زدوده است نمى فروختم.(751) هارون بن عنتره گفت : پدرم برايم گفت : كه من در يكى از روستاهاى نزديك نجف بنامخورنق خدمت اميرالمؤ منين (عليه السلام ) رسيدم و ديدم كه لباس كهنه اى در بر دارد و ازسرما مى لرزد به او گفتم : اى اميرمؤ منان ! خداوند بيتالمال را در اختيار تو قرار داده و معامله اى مى كنى ؟ آن حضرت فرمود: به خدا قسم من ازاموال شما هيچ استفاده اى (شخصى ) نكرده ام و اين لباسى را كه بر تن مى بينى باخودم از مدينه آورده ام و غير از اين هم چيزى ندارم .(752) امام متقين حضرت على (عليه السلام ) در دستور كارى خود كه به مالك اشتر داده است او رادر واگذارى مديريتها به افراد چنين دستور مى دهند: واجعل لراس كل امر من امورك راسا منهم لا يقهره كبيرها و لا يتشتت عليه كثيرها(753)اى مالك ، براى هر كارى از كارهاى اجتماعى ، سياسى ، اقتصادى خود مدير و رئيسى راتعيين كن مديرى كه داراى اين دو ويژگى باشد: امام باقر (عليه السلام ) فرمود: مردى در بصره در حضور اميرالمؤ منين (عليه السلام )به پا خواست و گفت : يا اميرالمؤ منين (عليه السلام ) درباره رفيقانى كه به منزلهبرادر هستند؛ جملاتى (راهنمايى ) بفرماييد. آنگاه حضرت فرمود: برادران دو گونه انديكى برادران مورد اعتماد و ديگر برادران ظاهر ساز. وقتى به حضرت على (عليه السلام ) خبر رسيد كه ارتش معاويه بر شهر مرزى انبارحمله كرده اند و فرماندار آنجا را بنام حسان بن حسان به شهادت رسانده اند و آنچه درشهر بوده به يغما برده اند وى خشمگين از كوفه بيرون آمد و آنچنان آشفته و ناراحتبود كه به خود توجه نداشت به گونه اى كه لباسش به زمين كشيده مى شد و مرواننيز در پى آن بزرگوار روان شدند. حضرت شتابان مى رفت تا بهمحل نخيله كه ميدان بسيح و محل سان لشكر كوفه بود رسيد در آنجا بر مكان مرتفعى اززمين ايستاد و اين سخنرانى پرسوز و گداز را ايراد نمود.
|