586- مردم مكه و بيعت با امام على (ع ) مكه شهرى بود كه مردم آن در پى فتح و غلبهرسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به اسلام گرويدند و سابقه اسلام آنها در زمانحيات پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم كم بود بدين جهت نيروى انقلابى در آن اندكبود، ولى به لحاظ اينكه حرم امن الهى بود، عده اى مكه را به عنوان سكونت خودبرگزيدند، بعد از اينكه مردم مدينه و مهاجر و انصار و انقلابيونى كه از مصر وكوفه آمده بودند با على (عليه السلام ) بيعت كردند. حضرت طى نامه هايى از برخىاستاندارانى كه از طرف عثمان در مناطق مختلف منصوب شده بودند خواست كه از مردم بيعتبگيرند البته عده اى از اين استانداران منصب خود را رها كرده و فرار نمودند. حضرتامير (عليه السلام ) طى نامه اى به استاندار مكه كه از طرف عثمان منصوب شده بود وخالد بن عاص نام داشت او را به امارت مكه ابقا كرد و از او خواست كه از مردم بيعتبگيرد. مردم مكه از بيعت سرباز زندند مخصوصا اينكه عده اى مخالفان حضرت در مكهبودند و از طرفى چون در ماه ذى الحجه با حضرت بيعت شده بود عده اى از مخالفانحضرت به حج رفته و هنوز در مكه بودند و به شهرهاى خود بازنگشته بودند عده اىاز كارگزاران عثمان نيز كه يقين داشتند حضرت امير (عليه السلام ) به جهت خلافكارىهايشان آنها را بر كنار خواهد كرد به مكه گريخته بودند بعد از اين كهاهل مكه از بيعت با امام امتناع ورزيدند جوانى از قريش به نام عبدالله (700) بنوليدبن زيد نامه اى را كه حضرت به فرماندار مكه نوشته بود گرفت آن را جويد ودر كنار چاه زمزم انداخت تا مردم نامه امام را لگد كنند البته از اين نامه در تاريخ اثرىنيست به هر حال همه مردم با حضرت بيعت كردند الا معاويه و مردم شام و اندكى از خواص مردم ، بعدها حضرت ، خالدبن عاص را كه از سوى عثمان والى مكه شده بود راعزل كرد و ابوقتاده انصارى را به جاى او منصوب كرد.(701) روايت شده هنگامى كه امام حسن و امام حسين عليهم السلام و همراهان ؛ از دفن بدن مطهرپدرشان به سوى كوفه باز مى گشتند كنار ويرانه اى پيرمرد بينوا و نابينايى راديدند كه پريشان بود و خشتى زير سر نهاده و گريه مى كرد از او پرسيدند، توكيستى ؟ و چرا نالان و پريشان هستى ؟ او گفت : من غريبى بينوا هست در اينجا مونس وغمخوارى نداريم يكسال است كه من در اين شهر هستم هر روز مرد مهربان و غمخوارىدلسوز نزد من مى آمد و احوال مرا مى پرسيد و غذا به من مى رسانيد و مونس مهربانى منبود ولى اكنون سه روز است او نزد من نيامده است و ازحال من جويا نشده است . گفتند: آيا نام او را مى دانى ؟ گفت : نه . گفتند: آيا از اونپرسيدى كه نامش چيست ؟ گفت : پرسيدم ولى فرمود: تو را با نام من چكار، من براى خدااز تو سرپرستى مى كنم . گفتند: اى بينوا! رنگ وشكل او چگونه بود؟ گفت : من نابينايم نمى دانم رنگ وشكل او چگونه بود. گفتند: آيا هيچ نشانى از گفتار و كردار او دارى ؟ گفت : پيوستهزبان و به ذكر خدا مشغول بود وقتى كه او تسبيح وتهليل مى گفت : زمين و زمان و در دو ديوار با او همصدا و همنوا مى شدند وقتى كه كنار منمى نشست مى فرمود: مسكين جالس مسكينا: غريب جالس غريبا؛ درمانده اى بادرمانده اى نشسته و غريبى همنشين غريبى شده است ! حسن و حسين عليهم السلام و محمدحنفيه و عبدالله بن جعفر؛ آن مهربان ناشناخته را شناختند؛ به روى هم نگريستند و گفتند:اى بينوا! اين نشانه ها كه بر شمردى نشانه هاى باباى ما اميرمؤ منان على (عليهالسلام ) است . بينوا گفت : پس او چه شده كه در اين سه روز نزد ما نيامده ؟ گفتند:اى غريب بى نوا شخص بدبختى ضربت بر آن حضرت زد و او به دار باقى شتافت وما هم اكنون از كنار قبر او مى آئيم بينوا وقتى كه از جريان آگاه شد خروش و نالهجانسوزش بلند گرديد، خود را بر زمين مى زد و خاك زمين را به روى خود مى پاشيد ومى گفت : مرا چه لياقت كه اميرمؤ منان (عليه السلام ) از من سرپرستى كند؟ چرا او راكشتند؟حسن و حسين عليهم السلام هر چه او را دلدارى مى دادند آرام نمى گرفت . آن پيربى نوا به دامن حسن و حسين عليهم السلام را چسبيد و گفت : شما را به جدتان سوگندشما را به روح پدر عاليقدرتان ، مرا كنار قبر او ببريد. امام حسن (عليه السلام ) دستراست او و امام حسين (عليه السلام ) دست چپ او را گرفتند و او را كنار مرقد مطهر على(عليه السلام ) آوردند، او خود را به روى قبر افكند و در حالى كه اشك مى ريخت مى گفت: خدايا من طاقت فراق اين پدر مهربان را ندارم تو را به حق صاحب اين قبر جانم رابستان دعاى او به استجابت رسيد و هماندم جان سپرد امام حسن و امام حسين عليهمالسلام از اين حادثه جانسوز گريستند و خو شخصا جنازه آن پيرمرد راغسل داده و كفن كردند. نماز بر جنازه او خواندند و او را در حوالى همان روضه پاك بهخاك سپرده اند. (702) سهل بن حنيف كارگزار حضرت على (عليه السلام ) در شهر مدينه بود. وقتى حضرتبراى پيكار صفين آماده مى شد حضرت به كارگزاران خود در تمام سرزمين اسلامى خودنامه نوشت و آنان را جملگى به كوفه فرا خواند از جمله آنهاسهل بن حنيف بود او همراه قيس بن سعد كه از مصر برگشته بود به جانب كوفه رهسپارشد. وقتى آنها به كوفه رسيدند حضرت ياران خود را فرا خوانده بود تا درباره جنگبا معاويه از آنها نظر خواهى كند و از آنان مى خواست كه نظر خود را علام نمايند. هاشمبن عتبه و عمار بن ياسر و قيس بن سعد نظر موافق خود را به حضرت اعلام نمودند،سپس گروهى از انصار گفتند: فردى از ميان شما جواب اميرالمؤ منين (عليه السلام ) رابدهد در اينجا بود كه سهل بن حنيف پاسخ مثبت خود را به نمايندگى از انصار بهحضرت اعلام كرد در جنگ صفين ، سهل فرمانده سواران نيروهاى بصره بود.سهل در جنگ صفين شركت فعال داشت وى همراه اميرالمؤ منين (عليه السلام ) بعد از جنگ بهكوفه برگشت و بعد از بازگشت به كوفه اين يار ديرينه و فداكار على (عليهالسلام ) از دنيا رفت . سيدرضى گويد: حضرت ، حضرت ،سهل را از ديگران بيشتر دوست مى داشت ، لذا حضرت فرمود است : (لو احبنىجبل لتهافت ) اگر كوهى مرا دوست داشته باشد (تكه تكه شده ) فرو ريزد امام جعفرصادق (عليه السلام ) مى فرمايد: وقتى كهسهل از دنيا رفت حضرت على (عليه السلام ) او را با برداحمر يمنى كه منسوب به حبرهبود كفن كرد، از امام باقر (عليه السلام ) نقل شده است كه فرمود:رسول خدا بر جنازه حمزه 70 تكبير گفت و حضرت على (عليه السلام ) بر جنازهسهل 25 تكبير گفت و اينها را به صورت پنج تا پنج تا بر جنازه او خواند، زيرا بعداز هر نماز گروهى مى آمدند و مى گفتند اى اميرمؤ منان ما به نماز نرسيديم و حضرتدستور مى داد جنازه را به زمين گذاشته بر او نماز مى خواند تا اينكه پنج مرتبه جنازهرا بر زمين گذاشتند. روزى حسن بصرى خدمت اميرالمؤ منين (عليه السلام ) كه كنار شط فرات بود ظرفى راپر از آب نموده و قدرى از آن را آشاميد و بقيه آن را روى زمين ريخت . عى (عليه السلام )فرمود: در اين كار اسراف نمودى زيرا آب را، بر زمين ريختى و بر روى آب نريختى ،حسن بصرى از روى اعتراض گفت : شما خون مسلمين را بر زمين مى ريزى اسراف نمى كنى، من به اين مقدار آب اسراف نموديم ؟حضرت فرمود: اگر من در ريختن خون مسلمين اسرافمى كردم چرا به آنها كمك نكردى و جزء شورشيان با من جنگ نمودى ؟ حسن گفت : من آمادهجنگ شده بودم لباس و سلاح هم پوشيديم تا با شاميان همراه شوم همين كه ازمنزل بيرون آمدم هاتفى از آسمان صدا زد! قالت ومقتول در جهنم هستند لذا از تصميم خود منصرف شدم . حضرت فرمود: راست گفتى اوبرادرت شيطان بود. سعيد بن قيس همدانى مى گويد: يكى از روزها به هنگام شدت گرما كه معمولا كوچه هاىشهر خلوت مى شد و هر كس در زير سايه بان و يا در خانه خود استراحت مى كرد، اميرمؤمنان على (عليه السلام ) را ديدم كه در كنار ديوارى ايستاده است بخدمت آن حضرت رسيدمو پس از سلام علت ايستاد ايشان را در اين هواى گرم جويا شدم فرمود: حضرت على (عليه السلام ) به هنگام در دست گرفتن حكومت اسلامى بر منبر رفت و پساز ستايش خداوند فرمود: بيشتر ما داستان زن زناكارى كه مردم او را نزد حضرت مسيح (عليه السلام ) آوردند و ازاو خواستند كه به خاطر خطايش سنگسارش كند را شنيده ايم ولى حضرت عيسى (عليهالسلام ) به آنها فرمود: هر كس تاكنون هيچ لغزشى از او سر نزده او را سنگسار كند وپس از اين خطاب همه سرافكنده رفتند و جز حضرت عيسى (عليه السلام ) و يارانش كسىنماند. اما زنى نيز نزد حضرت على (عليه السلام ) آمد و اقرار به زنا كرد. حضرت امير(عليه السلام ) فرمود: كه مردم جمع شوند و منادى ندا در داد و مردم جمع شدند،حضرتپس از ستايش و ثناى خداوند سبحان فرمود: من فردا اين زن را خواهم آورد و حد شرعى رابر او جارى خواهم ساخت شما نيز به همراه مشتى سنگ حاضر شويد. فرداى آن روزحضرت زن زنا كار را به ميدان آورد و مردم نيز با سنگهاى خود گرد هم آمدند. حضرتنيز بر قاطرى سوار شد و انگشت بر گوش مباركش نهد و با صدايى بلند فرمود: اىمردم خداى بزرگ با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم خود عهدى كرد و او نيز همان عهدرا با من نمود و آن اين است كه كسى كه خود در خور حدى است در اجراى حدى شركتنكند...پس هر آن كس كه بر او حدى مانند حد اين زن است حق ندارد بر اين زن حد جارىسازد و سنگى بر او افكند تمام مردم جز امام و دو فرزند عزيزش امام حسن و امام حسينعليهم السلام برگشتند چنانكه جز حضرت عيسى و حواريونش مردم همه خجلت زده خود رابه كنارى كشيدند!(707) حسن بصرى مى گويد: روزى على (عليه السلام ) بر بالاى منبر رفت و فرمود: آيا درميان شما كسى هست كه نسب مرا بگويد؟ و الا من خود را به شما معرفى كنم ، پس ازسكوت جمعيت حضرت فرمود: وقتى در جنگ صفين معاويه آب را بر روى سپاه على (عليه السلام ) بست و مانع از رسيدنلشگريان آن حضرت به شريعه شد فرياد اصحاب امام بلند شد كه يا على (عليهالسلام ) حيوانات ما تشنه اند، خودمان نيز تشنه ايم . حضرت فرمود: چرا آب نمى دهيدبه اينها. عرض كردند يا على (عليه السلام ) شريعه را بر روى ما بسته اند. حضرتفرمود: برويد و شريعه را بگشائيد لشگريان رفتند و با نبردى دشمن را از شريعهعقب راندند. حضرت بعد از فتح شريعه متوجه شد كه تعدادى از سربازان نيامده اند ازآنها خبژژر گرفت عرض كردند: يا على (عليه السلام ) آنها را در شريعهموكل و نگهبان قرار داديم تا همانطورى كه معاويه و سربازانش آب را بر روى ما بستندما هم به تلافى ، شريعه را بر روى آنها ببنديم . حضرت فرمود: برگرديد و بهآنها بگوييد هر چه زودتر شريعه را به حال خود بگذارند كه الناس فيها شرعواحد معاويه بد عمل كرد ليكن ما بد نخواهيم كرد. صحنه اى ديگر وقتىحضرت داشت لشكر خود را صف آرايى مى كرد متوجه شد كه يكى از لشگريان آن حضرتبه لشكر معاويه دشنام و بدگويى مى نمايد به او فرمود: به چه كسى فحش مى دهىعرض كرد: يا على (عليه السلام ) به معاويه و سربازانش . حضرت فرمود: چرا فحشمى دهى به آنها. عرض كرد: مگر اينها باطل نيستند. حضرت فرمود: مگر فحش دادن حق است؟! بلى اگر اينها باطلند فحش دادن هم باطل است .(710) پس شهادت حضرت على (عليه السلام ) يكروز سوده دختر عمار كه از قبيله همدان بود برمعاويه وارد شد معاويه خاطره فعاليتهاى سوده را كه در جنگ صفين در سپاه امام على (عليهالسلام ) از او به ياد داشت ، لذا او را سرزنش كرد...آنگاه از او پرسيد براى چه اينجاآمده اى ؟ سوده گفت : اى معاويه خداوند تو را به واسطه سلب حقوق واجب ما (مردم )بازخواست خواهد كرد، تو پيوسته فرماندارانى براى ما مى فرستى كه ما را همچونمحصول رسيده درو مى كنند اينك اين بسربن ارطاة را فرستاده اى كه مردان ما را مى كشد واموال ما را مى برد...اگر او را عزل كنى چه بهتر و گرنه ما خود قيام خواهيمكرد...معاويه عصبانى شد و گفت : مرا به قبيله ى خود مى ترسانى تو را با بدترينحالت نزد همان بسر مى فرستم تا با تو هر چه مى خواهد و مى داند انجام دهد.سوده اندكى ساكت شد، آنگاه گفت : نجاشى ، شاعر نامى عراق و از اهل يمن و از مردان سرشناس كوفه است كه در جنگ صفيناز ياران على (عليه السلام ) بود وى در روزاول ماه مبارك رمضان به تحريك دوستش ابوسمال اسدى به خوردن كباب و نوشيدنشراب سرگرم شدند. به طورى كه در حال مستى عربده كشيدند و سر و صداى آنهاهمسايگان را سخت ناراحت كرد تا اينكه يكى از شيعيان به اميرالمؤ منين (عليه السلام )شكايت كرد و به امر آن حضرت آنها را حضار كردند.ابوسمال گريخت و در ميان خانه هاى قبيله اسدى پنهان گشت ولى نجاشى دستگير شد وشبانگاه به دستور آن حضرت زندانى گرديد و فردا صبح در برابر مسلمانان و پس ازاثبات جرم برهنه اش كردند و هشتاد تازيانه بر بدنش نواختند. سپس بيست تازيانهديگر به خاطر اينكه حرمت ماه رمضان را شكسته بود بر آن افزودند. نجاشى گفت : هشتادتازيانه براى ميگسارى بود بيست ضربه ديگر براى چه ؟ على (عليه السلام )فرمود: به خاطر اينكه اين عمل زشت را در ماه مبارك رمضان رمضان مرتكب شدى و احترام ماهخدا را نگاه نداشتى . فاميل و قبيله نجاشى كه همه يمنى و از دوستان على (عليه السلام )بودند از اين پيش آمد سخت ناراحت گشته و در پيروى و تبعيت از آن حضرت دچار سستى وترديد شدند. يكى از آنها به نام طارق بن عبدالله به آن حضرت عرض كرد ما مردم يمناز دوستان و مخلصان با سابقه شما هستيم و انتظار نداشتيم ما را با آنها كه با شمادشمنى مى كنند به يك چشم نگاه كنى و امروز سابقه دوستى ما را ناديده بگيرى و درملاء عام بين دوست و دشمن نجاشى ، اين مرد نامى ما را شلاق بزنى تا نزد دوست و دشمنخوار شويم ؟ حضرت اميرالمؤ منين (عليه السلام ) خطاب به شريح (713) قاضى كوفه مىفرمايد: تو بر مقام و منصبى قرار گرفته اى كه جز نبى يا وصى نبى و يا شقى ،كسى بر آن قرار نمى گيرد.(714) در جنگ جمل كه در سال 36 هجرى در بصره بين سپاه امام على (عليه السلام ) و عايشه وطلحه و زبير واقع شد، على (عليه السلام ) در يك نقطه از جبهه به فرزندش محمدحنفيه كه علمدار لشگر بود فرمود: اى پسر حمله كن ؛ از آنجا كه لشكر بصره دربرابر محمد حنفيه تيراندازى مى كردند محمد حنفيه منتظر ماند تا تيراندازى دشمن تمامشود بعد حمله كند بار ديگر حضرت على (عليه السلام ) خود را به او رساند و فرمود: احمل بين الاسنة از ضربات دشمن مترس و حمله كن ، او حمله كرد ولى بر بينتيرهاى دشمن توقف نمود، على (عليه السلام ) از ضعف فرزندش سخت آزرده شد و نزديكاو آمد و با قبضه شمشير به دوش وى كوبيد و فرمود: فضربه بقائم سيفه وقال ادر كك عرق من امك . عبدالرحمان بن ابى ليلى مى گويد: وقتى آتش جنگ صفين شعله ور شد و بين سپاه على(عليه السلام ) با سپاه معاويه جنگ درگرفت روزى يك نفر از سپاه دشمن سوار بر اسببه ميدان تاخت وقتى كه نزديك سپاه على (عليه السلام ) شد فرياد زد آيا اويس قرنىدر ميان شما است ؟ گفتيم آرى از او چه مى خواهى ؟ گفت : ازرسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم شنيدم كه فرمود: اويس قرنى بهترين تابعيناست آنگاه اسبش را به سوى سپاه على (عليه السلام ) روانه كرد و به سپاه على (عليهالسلام ) پيوست (716) امام حسن (عليه السلام ) وقتى از دفن بدن مطهر پدر بزرگوارشان برگشتند به منظورجلوگيرى از تخريب يا نبش قبر مطهر حضرت على (عليه السلام ) توسط بنى اميه ومروانيها، سه تابوت تهيه كرد و بر يكى از آن تابوتها نماز خواند تا به عنواناينكه مى خواهند آنرا در خانه دفن كنند ببرند و يك تابوت را فرستاد در خانه جعدة بنهبيره به عنوان اينكه مى خواهند آنجا دفن كنند و يك تابوتى را در دالان مسجد گذاشتندبه عنوان اينكه مى خواهند بدن مطهر امام را در مسجد دفن كنند و در روايتى ديگر دارد كهسه تابوت ديگر هم تدارك كرد و يك تابوت را فرستاد بيت المقدس كه مردم بگويندجنازه امام را برده اند بيت المقدس و يك تابوت ديگر را فرستاد مدينه و يك تابوتديگر را فرستاد مكه و به اين شكل محل اصلى قبر مطهر پدر خود را مخفى نمود. حضرتسجاد (عليه السلام ) پس از واقعه كربلا چند مرتبه پنهان به زيارت آمد و به بعضىاز خواص مثل ابوحمزة ثمالى قبر امام را نشان داد (صاحب دعاى مشهور ابوحمزه ) بعد امامباقر (عليه السلام ) از مدينه چند مرتبه به نجف آمد و به اصحاب خاص خود نيز قبرحضرت را نشان داد تا زمان امام صادق (عليه السلام ) كه امام به صفوان چند درهمپول داد تا با اين پول چند سنگ روى قبر حضرت بگذارد صفوان هم سنگهايى تدارككرد و دور قبر را كمى مثل تل بالا آورد تا اينكه روزى هارون الرشيد وقتى از بغدادرفته بود براى شكار به اين صحرا رسيد سگهاى شكارى خود را بهدنبال عده اى آهو رها كرد، هارون ديد آهوان بهتل خاكى رسيدند و آنجا سر به خاك سائيدند و سگهاى او برگشتند آهوان دوباره پساز اينكه از قبر دور شدند هارون دوباره سگها را به سمت آنها رها كرد ولى دوباره هماناتفاق افتاد و حتى براى سومين بار نيز اين كار تكرار شد شعيه و سنى اين موضوع رانقل مى كند، مورخ مشهور ابن خلكان سنى نيز آنرانقل كرده است . هارون تعجب كرد كه اينجا چه خبر است ، هارون پرسيد در اين محدود اگرآبادى هست پيدا كنيد و پيرمردى از آن را حاضر كنيد. لشكريان هارون گشتند و پيرمردىرا پيدا كردند و پيرمرد گفت : من با پدرم اينجا مى آمديم ، پدرم مى گفت : كه من همراه امامصادق (عليه السلام ) اينجا مى آمدم اينجا قبر اميرالمؤ منين على (عليه السلام ) است .هارون وضو گرفت و نماز خواند بعد هم صندوقى تهيه كرد و اتاقى بر روى آن قبرشريف بنا كرد تا سال 300 هجرى كه مرحوم عضدالدوله ديلمى خودش را به نجف رساندو ساختمان مجللى را در آنجا بنا كرد.(717) در جنگ صفين معاويه لشكرى بيست و پنج هزار نفرى را تدارك ديد و در نوع خود در تمامجوانب اين مجموعه بيست و پنج هزار نفرى را مجهز نمود، با تداركوسائل و اسلحه و از حيث زره و كلاه خود و كاملترين تمرينات ، آنها را جهت نبرد با سپاهامام على (عليه السلام ) آماده نمود تمامى اين لشكر از فرق سر تا پا غير از دو چشمآنها غرق آهن بود، به شكلى كه هيچ جائى جهت نفوذ تير يا شمشير در آن نباشد و تمامىآنها را سوار بر اسب كرد تا روحيه لشكر على (عليه السلام ) را با هيبت اين لشگر درابتداى نبرد تضعيف نمايد اين لشگر را كتيبه ناميد و راهى ميدان كرد. لشكريان حضرتامير (عليه السلام ) وقتى اين وضعيت را ديدند جراءت مقابله با آنرا در خود نديدند چونوضع جبهه مقابل را مى ديدند چگونه است نه جاى شمشير زدن بود نه راه نفوذ، على(عليه السلام ) از صف لشكريان خود بيرون آمد و لشكر خود را به تذكراتى هشدار دادو آنها را براى نبرد تشجيع نمود آنگاه به آنها فرمود: به شما بگويم اين لشكر كتيبهمعاويه را در هم خواهم كوبيد كسى حق ندارد از جاى خود تكان خورد. آنگاه حضرتذوالفقار را در دست گرفت و حمله كرد حضرت آنچنان جنگيد كه تمامى لشگر پا بهفرار گذاشتند. على (عليه السلام ) به تعقيب آنها پرداخت فراريان آنها خود را بهخيمه معاويه رساندند معاويه كه منتظر بود اين لشگر برود و همه لشكر على (عليهالسلام ) را درهم بكوبد و بيايد؛ ديد همه شكست خورده با كشته هاى فراوان برگشتهاند. معاويه گفت : اى واى بر شما كى شما را اينطور كرده ؟ مگر لشكر على (عليهالسلام ) چند برابر شما بود؟ همه گفتند: معاويه ما كه لشكر على (عليه السلام ) رانديديم ولى ما هر وقت نگاه مى كرديم مى ديدم على (عليه السلام ) پشت سرماست و باذوالفقار حمله مى كند. همين قدر بدان كه هر كه كشته شده به شمشير على (عليه السلام) كشته شده و هر كه نيزه خورده به نيزه على (عليه السلام ) است ، هر كه تير خورده ،به تير على (عليه السلام ) است او گفت : على (عليه السلام ) كه تير ندارد گفتند والله ما نمى دانيم چه شده ولى مى ديديم كه على (عليه السلام ) گاهى با تير حمله مىكرد گاهى با نيزه و گاهى با شمشير و گاهى هم از پشت سر.(718) در جريان جنگ جمل بعضى به بهانه اينكه اين جنگ يك نوع برادر كشى و مسلمان كشىاست از دفاع مى كشيدند و بعضى از مقدس نماهاى چند آتشه صريحا امام بر حق ، حضرتعلى (عليه السلام ) را از اينكه با آشوبگرانجمل مى جنگد مورد انتقاد قرار مى دادند. امام على (عليه السلام ) آشكارا سپاهجمل را لعنت كرد، يكى از مقدس مآبها به على (عليه السلام ) گفت : مؤ منين آنها را از لعنخود استثناء كن ! در جريان جنگ صفين كه بين سپاه امام على (عليه السلام ) و سپاه معاويه در گرفت و هجدهماه طول كشيد عمار ياسر صحابى بزرگ رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم جزءسپاه اميرمؤ منان على (عليه السلام ) بود. مسلمانان همه مى دانستند كه پيامبر صلى اللهعليه و آله و سلم به عمار فرمود: تقتلك الفئة الباغية ؛ گروه ستمگر ومتجاوز تو را مى كشند. معاوية بن ابوسفيان در عصر خلافت حضرت على (عليه السلام ) پس از بروز جنگ صفينبراى آن حضرت نامه اى نوشت كه در ضمن آن نامه چهار مطلب زيرا را مطرح كرده بود: حبيب بن ابى ثابت مى گويد: روزى مقدارى عسل به بيتالمال آوردند حضرت على (عليه السلام ) دستور داد يتيمان را حاضر كردند موقعى كهعسل را بين نيازمندان تقسيم مى فرمود: خود شخصا به دهان يتيمانعسل مى گذارد. بعضى گفتند: اى اميرمؤ منان اينعمل براى چيست ؟ حضرت فرمود: امام پدر يتيمان است .عسل به دهان يتيم مى گذارم و به جاى پدران از دست رفته آنها، عطوفت پدرى مى كنم.(722) اميرالمؤ منين (عليه السلام ) مى فرمايد: روزىرسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به من فرمود: اى على (عليه السلام ) به زودىبا عهد شكنان ، گمراهان و خارج شدگان از دين جنگ خواهى كرد. عرض كردم يارسول الله صلى الله عليه و آله و سلم ناكثين (پيمان شكنان ) كيانند؟ فرمود: طلحه وزبير و (عايشه ) كه در حجاز با تو بيعت مى كنند و در عراق پيمان مى شكنند و هر گاهاين كار را كردند با آن ها جنگ كن . زيرا در قتال و جهاد با آنها پاكيزگى براىاهل زمين است . عرض كردم يا رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم قاسطين (گمراهان )كيانند؟ فرمود: معاويه و يارانش ، عرض كردم : آنها كه از دين بيرون مى روند (مارقين )كيايند؟ فرمود: ياران ذى الثديه (723) (پستاندار) و آنها هستند كه از دين بيرون مىروند همانطور كه تير از كمان خارج مى شود پس آنها را بكش چون در كشتار آنان گشايشو فرج براى اهل زمين و عذابى فورى بر آنها و ذخيره اى (ثوابى ) براى تو در قيامت درنزد خداست ... يا على (عليه السلام ) تو پيمان مرا رعايت كرده و بر طريقه من كارزارمى كنى و امت من با تو مخالفت خواهند كرد.(724) ميثم تمار پيش از شهادت خود به توسط على (عليه السلام ) از آن باخبر بوده و آن رااز مولايش على (عليه السلام ) شنيده بود. امام (عليه السلام ) به ميثم تمار گفت : چهخواهى كرد آن روزى كه فرزند ناپاك بنى اميه - عبيدالله زياد - از تو بخواهد كه از منتبرى و بيزارى بجويى ؟ ميثم گفت : نه به خدا سوگند هرگز چنين نخواهم كرد، امامفرمود: در غير اينصورت به دارت آويخته و تو را مى كشند. ميثم گفت : صبر وبردبارى خواهم كرد اين در راه خدا چيزى نيست . على (عليه السلام ) به او فرمود: اىميثم تو بعدها با اين درخت ماجراها خواهى داشت ... اى ميثم اين درخت خرما را به چهار قسمتتقسيم مى كنند و تو را از قسمت چهارم آن به دار مى آويزند، از اين رو ميثم خيلى وقتهاپيش آن درخت مى آمد و در كنارش نماز مى خواند و مى گفت : مباركت باد اىنخل ؛ مرا براى تو آفريده اند و تو براى من روييده اى و همواره به آننخل نگاه مى كرد روزى كه ابن زياد حاكم كوفه شد هنگام ورود به كوفه پرچمش بهشاخه اى از آن درخت نخل گير كرد و پاره شد ابن زياد از اين پيش آمدفال بد زد و دستور داد آن را بريدند آنگاه نجارى آن را خريد و به چهار قسمت در آورد،ميثم به فرزندش صالح گفت : نام من و پدرم را بر چوب آننخل حك كن صالح مى گويد: نام پدرم را آن روز بر آن چوب نوشتم وقتى ابن زيادپدرم را به دار آويخت پس از چند روز چوبه دار را ديدم همان قسمتى از آننخل بود كه نام پدرم را بر آن نوشته بودم .(725) اميرالمؤ منين على (عليه السلام ) با لشكرش به سوى صفين حركت كرد در بين راه آبآنها تمام شد و همه تشنه ماندند و هر چه جستجو كردند آبى نيافتند! به دستور حضرتمقدارى از جاده خارج شدند و در وسط بيابان دير (عبادتگاهى ) ديدند از راهب طلب آبكردند راهب گفت : از اينجا تا نزديكترين چاه آب دو فرسخ فاصله است و گاهى براى منآب مى آوردند و من آبم را براى خودم جيره بندى مى كنم و گرنه از شدت تشنگى مى ميرم. حضرت فرمود: شنيديد كه راهب چه مى گويد: عرض كردند: آيا مى فرمائى كه بهآنجا كه راهب مى گويد برويم ؟ حضرت فرمود: نيازى به پيمودن اين مسير طولانىنيست . پس حضرت سر شتر خود را به سوى قبله گردانيد و محلى را كه در نزديكى ديربود نشان داد و فرمود آنجا را حفر كنند زمين را كندند و خاكها را كنارى ريختند تا بهسنگ بسيار بزرگى رسيدند، عرض كردند: يا على (عليه السلام ) اينجا سنگى است كهوسائل ما (مثل كلنگ ) در آن اثر نمى كند حضرت فرمود: زيرا اين سنگ آب است جديت كنيدتا آن را برداريد اصحاب جمع شدند و تلاش كردند امام نتوانستند آن سنگ را حركت بدهندحضرت على (عليه السلام ) كه ناتوانى اصحاب خود را ديد، نزد آنها آمد و انگشتانش رااز گوشه سنگ به زير آن برد و با يك حركت آن را تكان داد و از جاى بر كند و بهمحلى بسيار دور پرتاب كرد. آنگاه آب بسيارى پديدار شد، لشكريان آمدند و از آن آبكه بسيار گوارا و سرد بود نوشيدند و به دستور حضرت مقدار زيادى آب براى خودبرداشتند آنگاه حضرت آن سنگ را برداشت و سر جاى خود گذاشت و دستور داد خاك ها رابر آن ريخته و اثر آن را محو كنند، راهب در بالاى دير اين منظره را ديد، آنگاه نزد على(عليه السلام ) رسيد و عرض كرد آيا تو پيامبر خدا هستى ؟ حضرت فرمود: نه . پرسيدآيا ملائكه هستى ؟ فرمود: نه پرسيد تو كيستى ؟ فرمود: من جانشين پيامبر اسلام صلىالله عليه و آله و سلم هستم . راهب گفت : دستت را بده تا با تو بيعت كنم و مسلمان شومحضرت دستش را داد و او نيز با شهادت به توحيد و نبوت و امامت على (عليه السلام )مسلمان شد. حضرت از او پرسيد چه چيزى باعث شد كه تو اسلام بياورى ؟ عرض كرد:يا على (عليه السلام ) اين دير اينجا بنا شد تا كسى كه اين سنگ را از جاى خود بر مىدارد شناخته شود قبل از من علما و راهبهاى زيادى در اينجا ساكن شدند تا تو را بشناسندولى موفق نشدند و خدا اين نعمت را به من مرحمت نمود زيرا ما در كتاب خود خوانده ايم و ازعلماء خود نيز شنيده ايم كه از محل اين سنگ هيچ كس جز پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم و يا جانشين پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم خبر ندارد و تا او نيايدمحل او آشكار نمى شود و كسى قدرت كندن آن را ندارد جز همان نبى يا وصى او و چون مناين را در شما ديدم مسلمان شدم . حضرت وقتى اين سخن را شنيد آنقدر گريه كرد كهصورت و ريش او از اشك چشمش تر شد و فرمود: بشنويد اين برادر مسلمان شما چه مىگويد، راهب يكبار ديگر جريان را گفت و همه اصحاب شكر خدا را بجاى آوردند كه ازياران على (عليه السلام ) هستند، سپس لشكر حركت كرد و راهب هم با آنها همراه شد و درجنگ با اهل شام آن راهب كشته شد و حضرت بر او نماز خواند و او را به خاك سپرد وبسيار براى او استغفار كرد.(726) جابربن عبدالله انصارى مى گويد: ما در بصره به همراه اميرالمؤ منين (عليه السلام )بوديم چون آن حضرت از جنگ با مخالفان خود آسوده شد در پايان شبى به ما سركشىكرد و فرمود: در چه چيزى گفتگو مى كنيد؟ عرض كردم : يا على (عليه السلام ) درنگوهش از دنيا حضرت فرمود: اى جابر دنيا را براى چه نكوهش مى كنيد؟ آنگاه حمد الهىو ستايش خداوند را كرد و فرمود: اما بعد؛ چه چيزى در نهاد مردم است كه دنيا را نكوهشمى كنند؟.. دنيا براى كسى كه آنرا دست بفهمد خانه راستى است و مسكن تندرستى ومحل ثروت .
|