بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب تفسیر المیزان جلد 1, علامه محمدحسین طباطبایی رحمه الله علیه   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     ALMIZA01 -
     ALMIZA02 -
     ALMIZA03 -
     ALMIZA04 -
     ALMIZA05 -
     ALMIZA06 -
     ALMIZA07 -
     ALMIZA08 -
     ALMIZA09 -
     ALMIZA10 -
     ALMIZA11 -
     ALMIZA12 -
     ALMIZA13 -
     ALMIZA14 -
     ALMIZA15 -
     ALMIZA16 -
     ALMIZA17 -
     ALMIZA18 -
     ALMIZA19 -
     ALMIZA20 -
     ALMIZA21 -
     ALMIZA22 -
     ALMIZA23 -
     ALMIZA24 -
     ALMIZA25 -
     ALMIZA26 -
     ALMIZA27 -
     ALMIZA28 -
     ALMIZA29 -
     ALMIZA30 -
     ALMIZA31 -
     ALMIZA32 -
     ALMIZA33 -
     ALMIZA34 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

در پاسخ ميگوئيم مسئله نسخ نه از سنخ تناقض گوئى است ، و نه ازقبيل اختلاف در نظريه و حكم ، بلكه نسخ ناشى از اختلاف در مصداق است ، باين معنا كهيك مصداق ، روزى با حكمى انطباق دارد، چون مصلحت آن حكم در آن مصداق وجود دارد، وروزى ديگر با آن حكم انطباق دارد، براى اينكه مصلحت قبليش به مصلحت ديگرمبدل شده ، كه قهرا حكمى ديگر را ايجاب مى كند، مثلا در آغاز دعوت اسلام ، كه اكثرخانواده ها مبتلا بزنا بودند، مصلحت در اين بود كه براى جلوگيرى از زناى زنان ،ايشانرا در خانه ها زندانى كنند، ولى بعد از گسترش اسلام ، و قدرت يافتن حكومتش آنمصلحت جاى خود را باين داد: كه در زناى غير محصنه تازيانه بزنند، و در محصنهسنگسار كنند.
و نيز در آغاز دعوت اسلام ، و ضعف حكومتش ، مصلحت در اين بود كه اگر يهوديان در صددبرآمدند مسلمانان را از دين برگردانند، مسلمانان بروى خود نياورده ، و جرم ايشانرانديده بگيرند، ولى بعد از آنكه اسلام نيرو پيدا كرد، اين مصلحت جاى خود را بمصلحتىديگر داد، و آن جنگيدن و كشتن ، و يا جزيه گرفتن از آنان بود.
و اتفاقا در هر دو مسئله آيه قرآن طورى نازل شده كه هر خواننده مى فهمد حكم در آيهبزودى منسوخ ميشود، و مصلحت آن حكم دائمى نيست ، بلكه موقت است ، درباره مسئله اولىمى فرمايد: (و اللاتى ياتين الفاحشه من نساءكم ، فاستشهدوا عليهن اربعه منكم ، فانشهدوا، فامسكوهن فى البيوت ، حتى يتوفيهن الموت ، اويجعل اللّه لهن سبيلا) و آن زنان از شما كه مرتكب زنا ميشوند، از چهار نفر گواهىبخواهيد، اگر شهادت دادند، ايشانرا در خانه ها زندانى كنيد، تا مرگ ايشانرا ببرد، ويا خداوند راهى براى آنان معين كند)، كه جمله اخير بخوبى مى فهماند: كه حكم زندانىكردن موقت است ، پس اين حكم تازيانه و سنگسار، از باب تناقض گوئى نيست .
و در خصوص مسئله دوم مى فرمايد: (ود كثير مناهل الكتاب ، لو يردونكم من بعد ايمانكم كفارا حسدا من عند انفسهم ، من بعد ما تبين لهم الحق، فاعفوا و اصفحوا، حتى ياتى اللّه بامره )، بسيارى ازاهل كتاب دوست دارند بلكه بتوانند شما را از دين بسوى كفر برگردانند، و حسادتدرونيشان ايشانرا وادار ميكند كه با وجود روشن شدن حق اين چنين بر خلاف حقعمل كنند، پس شما صرفنظر كنيد، و به بخشيد، تا خداوند دستورش را بفرستد)، كهجمله اخير دليل قاطعى است بر اينكه مصلحت عفو و بخشش موقتى است ، نه دائمى .
تحدى قرآن به بلاغت 

يكى ديگر از جهات اعجاز كه قرآن كريم بشر را با آن تحدى كرده ، يعنى فرموده :اگر در آسمانى بودن اين كتاب شك داريد، نظير آنرا بياوريد، مسئله بلاغت قرآن است ، ودر اين باره فرموده : (ام يقولون افتريه ،قل فاتوا بعشر سور مثله مفتريات ، و ادعوا من استطعتم من دون اللّه ان كنتم صادقين ، فانلم يستجيبوا لكم ، فاعلموا انما انزل بعلم اللّه ، و ان لا اله الا هو،فهل انتم مسلمون )؟ و يا ميگويند: اين قرآن را وى بخدا افتراء بسته ، بگو اگر چنينچيزى ممكن است ، شما هم ده سوره مثل آنرا بخدا افتراء ببنديد، و حتى غير خدا هر كسى راهم كه ميتوانيد بكمك بطلبيد، اگر راست ميگوئيد، و اما اگر نتوانستيد اين پيشنهاد راعملى كنيد، پس بايد بدانيد كه اين كتاب بعلم خدانازل شده ، و اينكه معبودى جز او نيست ، پس آيا باز هم تسليم نميشويد؟!، و نيز فرموده: (ام يقولون : افتريه ، قل فاتوا بسوره مثله ، و ادعوا من استطعتم من دون اللّه ، ان كنتمصادقين ، بل كذبوا بما لم يحيطوا بعلمه ، و لما ياتهم تاءويله )، و يا ميگويند:قرآنرا بدروغ بخدا نسبت داده ، بگو: اگر راست ميگوئيد، يك سورهمثل آن بياوريد، و هر كسى را هم كه ميتوانيد بكمك دعوت كنيد، لكن اينها بهانه است ، حقيقتمطلب اين استكه چيزيرا كه احاطه علمى بدان ندارند، و هنوز بتاءويلش دست نيافته اند،تكذيب مى كنند).
اين دو آيه مكى هستند، و در آنها بنظم و بلاغت قرآن تحدى شده ، چون تنها بهره اى كهعرب آنروز از علم و فرهنگ داشت ، و حقا هم متخصص در آن بود، همين مسئله سخندانى ، وبلاغت بود، چه ، تاريخ ، هيچ ترديدى نكرده ، در اينكه عرب خالص آنروز، (يعنىقبل از آنكه زبانش در اثر اختلاط با اقوام ديگر اصالت خود را از دست بدهد)، در بلاغتبحدى رسيده بود، كه تاريخ چنان بلاغتى را از هيچ قوم و ملتى ،قبل از ايشان و بعد از ايشان ، و حتى از اقواميكه بر آنان آقائى و حكومت مى كردند، سراغنداده ، و در اين فن بحدى پيش رفته بودند، كه پاى احدى از اقوام بدان جا نرسيدهبود، و هيچ قوم و ملتى كمال بيان و جزالت نظم ، و وفاء لفظ، و رعايت مقام ، وسهولت منطق ايشانرا نداشت .
از سوى ديگر قرآن كريم ، عرب متعصب و غيرتى را بشديدترين و تكان دهنده ترينبيان تحدى كرده ، با اينكه همه ميدانيم عرب آنقدر غيرتى و متعصب است ، كه بهيچ وجهحاضر نيست براى كسى و در برابر كار كسى خضوع كند، و احدى در اين مطلب ترديدندارد.
و نيز از سوئى ديگر، اين تحدى قرآن يكبار، و دو بار نبوده ، كه عرب آنرا فراموشكند، بلكه در مدتى طولانى انجام شد، و در اين مدت عرب آنچنانى ، براى تسكين حميت وغيرت خود نتوانست هيچ كارى صورت دهد، و اين دعوت قرآنرا جز با شانه خالى كردن ،و اظهار عجز بيشتر پاسخى ندادند، و جز گريختن ، و خود پنهان كردن ، عكس العملىنشان ندادند، همچنانكه خود قرآن در اين باره مى فرمايد: (الا انهم يثنون صدورهم ،ليستخفوا منه ، الا حين يستغشون ثيابهم ، يعلم ما يسرون و ما يعلنون )، متوجه باشيد،كه ايشان شانه خالى مى كنند، تا آرام آرام خود را بيرون كشيده ، پنهان كنند، بايدبدانند كه در همان حاليكه لباس خود بر سر مى افكنند، كه كسى ايشانرا نشناسد، خداميداند كه چه اظهار مى كنند، و چه پنهان ميدارند).
نمونه هائى از معارضاتى كه با قرآن شده 
از طول مدت اين تحدى ، در عصر نزولش كه بگذريم ، در مدت چهارده قرن هم كه از عمرنزول قرآن گذشته ، كسى نتوانسته كتابى نظير آن بياورد، و حداقل كسى اين معنا را در خور قدرت خود نديده ، و اگر هم كسى در اين صدد بر آمده ، خودرا رسوا و مفتضح ساخته .
تاريخ ، بعضى از اين معارضات و مناقشات را ضبط كرده ، مثلا يكى از كسانيكه باقرآن معارضه كرده اند، مسيلمه كذاب بوده ، كه در مقام معارضه با سورهفيل بر آمده ، و تاريخ سخنانش را ضبط كرده ، كه گفته است :(الفيل ، ما الفيل ، و ما ادريك ما الفيل ، له ذنب وبيل ، و خرطوم طويل )، فيل چيست فيل ، و چه ميدانى كه چيستفيل ، دمى دارد سخت و وبيل ، و خرطومى طويل ).
و در كلاميكه خطاب به سجاح (زنى كه دعوى پيغمبرى مى كرد) گفته : (فنولجه فيكنايلاجا، و نخرجه منكن اخراجا)، آنرا در شما زنان فرو مى كنيم ، چه فرو كردنى ، وسپس بيرون مى آوريم ، چه بيرون كردنى )،حال شما خواننده عزيز خودت در اين هذيانها دقت كن ، و عبرت بگيرد.
بعضى از نصارى كه خواسته است با سوره فاتحه (سرشار از معارف ) معارضه كند،چنين گفته : (الحمد للرحمان ، رب الاكوان ، الملك الديان لك العباده ، و بك المستعان ،اهدنا صراط الايمان ، سپاس براى رحمان ، پروردگار كون ها، و پادشاه دين ساز، عبادتتو را باد، و استعانت بتو، ما را بسوى صراط ايمان هدايت فرما) و از اينقبيل رطب و يابس هاى ديگر.
دو شبهه پيرامون اعجاز بلاغت قرآن 
حال ممكن است بگوئى : اصلا معناى معجزه بودن كلام را نفهميدم ، براى اينكه كلام ساختهقريحه خود انسان است ، چطور ممكن است از قريحه انسان چيزى ترشح كند، كه خودانسان از درك آن عاجز بماند؟ و براى خود او معجزه باشد؟ با اينكهفاعل ، اقواى از فعل خويش ، و منشاء اثر، محيط باثر خويش است ، و بعبارتى ديگر،اين انسان بود كه كلمات را براى معانى وضع كرد، و قرار گذاشت كه فلان كلمهبمعناى فلان چيز باشد، تا باين وسيله انسان اجتماعى بتواند مقاصد خود را بديگرانتفهيم نموده ، و مقاصد ديگرانرا بفهمد.
پس خاصه كشف از معنا در لفظ، خاصه ايست قراردادى ، و اعتبارى ، كه انسان اين خاصهرا بان داده ، و محال است در الفاظ نوعى از كشف پيدا شود، كه قريحه خود انسان بداناحاطه نيابد، و بفرضى كه چنين كشفى در الفاظ پيدا شود، يعنى لفظى كه خود بشرقرار داده ، در برابر معنائى معين ، معناى ديگرى را كشف كند، كه فهم و قريحه بشر ازدرك آن عاجز باشد، اين گونه كشف را ديگر كشف لفظى نميگويند، و نبايد آنرا دلالتلفظ ناميد.
علاوه بر اينكه اگر فرض كنيم كه در تركيب يك كلام ،اعمال قدرتى شود، كه بشر نتواند آنطور كلام را تركيب كند، معنايش اين استكه هر معنااز معانى كه بخواهد در قالب لفظ در آيد، بچند قالب ميتواند در آيد، كه بعضى ازقالب ها ناقص ، و بعضى كامل ، و بعضى كاملتر است ، و همچنين بعضى خالى از بلاغت، و بعضى بليغ و بعضى بليغ ‌تر، آنوقت در ميان اين چند قالب ، يكى كه از هر حيث ازساير قالبها عالى تر است ، بطوريكه بشر نميتواند مقصود خود را در چنان قالبى درآورد، آنرا معجزه بدانيم .
و لازمه چنين چيزى اين است كه هر معنا و مقصودى كه فرض شود، چند قالب غير معجزآسادارد، و يك قالب معجزآسا، با اينكه قرآن كريم در بسيارى از موارد يك معنا را بچندقالب در آورده ، و مخصوصا اين تفنن در عبارت در داستانها بخوبى بچشم ميخورد، وچيزى نيست كه بشود انكار كرد، و اگر بنا بدعوى شما، ظاهر آيات قرآن معجزه باشد،بايد يك مفاد، و يك معنا، و يا بگو يك مقصود، چند قالب معجزآسا داشته باشد.
اعتقاد به (صرف ) درباره معجزه بودن قرآن 
در جواب ميگوئيم : قبل از آنكه جواب از شبهه را بدهيم مقدمتا توجه بفرمائيد كه ، اين دوشبهه و نظائر آن ، همان چيزيست كه جمعى ازاهل دانش را وادار كرده ، كه در باب اعجاز قرآن در بلاغتش ، معتقد بصرف شوند، يعنىبگويند: درست است كه بحكم آيات تحدى ، آوردنمثل قرآن يا چند سوره اى از آن ، و يا يك سوره از آن ، براى بشرمحال است ، بشهادت اينكه دشمنان دين ، در اين چند قرن ، نتوانستند دست بچنين اقدامىبزنند، و لكن اين از آن جهت نيست كه طرز تركيب بندى كلمات فى نفسه امرىمحال باشد و خارج از قدرت بشر بوده باشد، چون مى بينيم كه تركيب بندى جملات آن، نظير تركيب و نظم و جمله بندى هائى است كه براى بشر ممكن است .
بلكه از اين جهت بوده ، كه خداى سبحان نگذاشته دشمنان دينش دست بچنين اقدامى بزنند،باين معنا كه با اراده الهيه خود، كه حاكم بر همه عالم ، و از آن جمله بر دلهاى بشر است، تصميم بر چنين امرى را از دلهاى بشر گرفته ، و بمنظور حفظ معجزه ، و نشانه نبوت، و نگهدارى پاس حرمت رسالت ، هر وقت بشر ميخواسته در مقام معارضه با قرآن برآيد،او تصميم وى را شل مى كرده ، و در آخر منصرفش ميساخته .
نادرستى اعتقاد به صرف 
ولى اين حرف فاسد و نادرست است ، و با آيات تحدى هيچقابل انطباق نيست ، چون ظاهر آيات تحدى ، مانند آيه(قل فاتوا بعشرسور مثله مفتريات ، و ادعوا من استطعتم من دون اللّه ، ان كنتم صادقين ،فان لم يستجيبوا لكم فاعلموا انما انزل بعلم اللّه )، اين است كه خود بشر نمى تواندچنين قالبى بسازد، نه اينكه خدا نمى گذارد، زيرا جمله آخرى آيه كه مى فرمايد:(فاعلموا انما انزل بعلم اللّه )، ظاهر در اين است كهاستدلال به تحدى استدلال بر اين است كه قرآن از ناحيه خدانازل شد، نه اينكه رسولخدا صلى الله عليه و آله و سلم آنرااز خود تراشيده باشد، ونيز بر اين است كه قرآن بعلم خدا نازل شده ، نهبانزال شيطانها، همچنانكه در آن آيه ديگر مى فرمايد: (ام يقولون تقوله ،بل لا يومنون ، فلياتوا بحديث مثله )، ان كانوا صادقين ، و يا ميگويند قرآن را خود اوبهم بافته ، بلكه چنين نيست ، ايشان ايمان ندارند، نه اينكه قرآن از ناحيه خدا نيامدهباشد، اگر جز اين است ، و راست ميگويند، خود آنان نيز، يك داستانمثل آن بياورند)، و نيز مى فرمايد: (و ما تنزلت به الشياطين ، و ما ينبغى لهم ، و مايستطيعون ، انهم عن السمع لمعزولون )، بوسيله شيطانهانازل نشده ، چون نه شيطان ها سزاوار چنين كارى هستند، و نه مى توانند بكنند، چون آنهااز شنيدن اسرار آسمان ها رانده شده اند).
و صرفى كه آقايان مى گويند تنها دلالت دارد بر اينكه رسالت خاتم الانبياء صلواتاللّه عليه صادق است ، بخاطر معجزه صرف ، و اينكه خدا كه زمامدل ها دست او است ، تاكنون نگذاشته كه دلها بر آوردن كتابى چون قرآن تصميمبگيرند، و اما بر اين معنا دلالت ندارد، كه قرآن كلام خداست ، و از ناحيه اونازل شده .
آياتى از قرآن كريم كه ظهور در خلاف اعتماد بر صرف دارد 
نظير آيات بالا آيه : (قل فاتوا بسوره مثله ، و ادعوا من استطعتم من دون اللّه ان كنتمصادقين ، بل كذبوا بما لم يحيطوا بعلمه ، و لما ياتهم تاءويله )، است ، كه ترجمهاش گذشت ، و ديديم كه ظاهر در اين معنا بود كه آنچه باعث شده آوردنمثل قرآن را بر بشر: فرد فرد بشر، و دسته جمعى آنان ،محال نموده ، و قدرتش را بر اين كار نارسا بسازد، اين بوده كه قرآنمشتمل بر تاءويلى است ، كه چون بشر احاطه بان نداشته ، آنرا تكذيب كرده ، و ازآوردن نظيرش نيز عاجز مانده ، چون تا كسى چيزى را درك نكند، نمى تواندمثل آنرا بياورد، چون جز خدا كسى علمى بان ندارد، لا جرم احدى نمى تواند بمعارضه خدابرخيزد، نه اينكه خداى سبحان دلهاى بشر را از آوردنمثل قرآن منصرف كرده باشد، بطوريكه اگر منصرف نكرده بود، مى توانستند بياورند.
و نيز آيه : (افلا يتدبرون القرآن ، و لو كان من عند غير اللّه ، لوجدوا فيه اختلافاكثيرا)، كه به نبودن اختلاف در قرآن تحدى كرده است ، چه ظاهرش اين است كه تنهاچيزى كه بشر را عاجز از آوردن مثل قرآن كرده ، اين است كه خود قرآن ، يعنى الفاظ، ومعانيش ، اين خصوصيت رادارد: كه اختلافى در آن نيست ، نه اينكه خداى تعالى دلها را ازاينكه در مقام پيدا كردن اختلافهاى آن برآيند منصرف نموده باشد، بطوريكه اگر اينصرف نبود، اختلاف در آن پيدا ميكردند، پس اينكه جمعى از مفسرين ، اعجاز قرآن را از راهصرف ، و تصرف در دلها معجزه دانسته اند، حرف صحيحى نزده اند، و نبايد بدان اعتناءكرد.
پاسخ به دو شبهه ياد شده و توضيح اينكه چگونه بلاغت قرآن معجزه است
بعد از آنكه اين مقدمه روشن شد، اينك در پاسخ ازاصل شبهه هاى دوگانه مى گوئيم : اينكه گفتيد: معجزه بودن قرآن از نظر بلاغتمحال است ، چون مستلزم آنست كه ، انسان در برابر ساخته خودش عاجز شود، جوابميگوئيم : كه آنچه از كلام مستند بقريحه آدمى است ، اين مقدار است كه طورى كلام راتركيب كنيم ، كه از معناى درونى ما كشف كند، و اما تركيب آن ، و چيدن و نظم كلماتش ،بطوريكه علاوه بر كشف از معنا، جمال معنا را هم حكايت كند، و معنا را بعين همان هيئتى كه درذهن دارد، بذهن شنونده منتقل بسازد، و يا نسازد، و عين آن معنا كه در ذهن گوينده است ،بشنونده نشان بدهد، و يا ندهد، و نيز خود گوينده ، معنا را طورى در ذهن خود تنظيم كرده، و صورت علميه اش را رديف كرده باشد، كه در تمامى روابطش ، و مقدماتش ، ومقارناتش ، و لوا حق آن ، مطابق واقع باشد، و يا نباشد، يا در بيشتر آنها مطابق باشد،يا در بعضى از آنها مطابق ، و در بعضى مخالف باشد، و يا در هيچيك از آنها رعايت واقعنشده باشد، امورى است كه ربطى بوضع الفاظ ندارد بلكه مربوط بمقدار مهارتگوينده در فن بيان ، و هنر بلاغت است ، و اين مهارت هم مولود قريحه ايست كه بعضىبراى اينكار دارند، و يكنوع لطافت ذهنى است ، كه بصاحب ذهن اجازه مى دهد كلمات و ادواتلفظى را به بهترين وضع رديف كند، و نيروى ذهنى او را بان جريانيكه مى خواهد درقالب لفظ در آورد، احاطه مى دهد بطوريكه الفاظ تمامى اطراف و جوانب آن ، و لوازم ومتعلقات آن جريان را حكايت كند.
پس در باب فصاحت و بلاغت ، سه جهت هست ، كه ممكن است هر سه در كلامى جمع بشود، وممكن است در خارج ، از يكديگر جدا شوند.
1- ممكن است يك انسان آنقدر بواژه هاى زبانى تسلط داشته باشد، كه حتى يك لغت ازآن زبان برايش ناشناخته و نامفهوم نباشد، و 2- و چه بسا مى شود كه انسانى ، نهتنها عالم بلغت هاى زبانى است ، بلكه مهارت سخنورى بان زبان را هم دارد، يعنى مىتواند خوب حرف بزند، اما حرف خوبى ندارد كه بزند، در نتيجه از سخن گفتن عاجزميماند، نمى تواند سخنى بگويد، كه حافظ جهات معنا، و حاكى ازجمال صورت آن معنا، آنطور كه هست ، باشد.
3- و چه بسا كسى باشد كه هم آگاهى بواژه هاى يك زبان داشته باشد، و هم در يكسلسله از معارف و معلومات تبحر و تخصص ‍ داشته باشد، و لطف قريحه و رقت فطرىنيز داشته ، اما نتواند آنچه از معلومات دقيق كه در ذهن دارد، با همان لطافت و رقت درقالب الفاظ بريزد، در نتيجه از حكايت كردن آنچه دردل دارد، باز بماند، خودش از مشاهده جمال و منظره زيباى آن معنا لذت مى برد، اما نمىتواند معنا را بعين آن زيبائى و لطافت بذهن شنوندهمنتقل سازد.
و از اين امور سه گانه ، تنها اولى مربوط بوضع الفاظ است ، كه انسان با قريحهاجتماعى خود آنها را براى معانى كه در نظر گرفته وضع مى كند، و اما دومى و سومى ،ربطى بوضع الفاظ ندارد، بلكه مربوط بنوعى لطافت در قوه مدركه آدمى است .
در محدوديت قوه مدركه انسان 
و اين هم خيلى واضح است ، كه قوه مدركه آدمى محدود و مقدر است ، و نمى تواند بتمامىتفاصيل و جزئيات حوادث خارجى ، و امور واقعى ، با تمامى روابط، وعلل ، و اسبابش ، احاطه پيدا كند، و بهمين جهت ما در هيچ لحظه اى بهيچ وجه ايمن از خطانيستيم ، علاوه بر اينكه استكمال ما تدريجى است ، و هستى ما بتدريج روبكمال مى رود، و اين خود باعث شده كه معلومات ما نيز اختلاف تدريجى داشته باشد، و ازنقطه نقص بسوى كمال برود.
هيچ خطيب ساحر بيان ، و هيچ شاعر سخندان ، سراغ نداريم ، كه سخن و شعرش دراوائل امرش ، و اواخر كارش يكسان باشد.
و بر اين اساس ، هر كلام انسانى كه فرض شود، و گوينده اش هر كس باشد، بارىايمن از خطاء نيست ، چون گفتيم اولا انسان بتمامى اجزاء و شرائط واقع ، اطلاع و احاطهندارد، و ثانيا كلام اوائل امرش ، با اواخر كارش ، و حتىاوائل سخنانش ، در يك مجلس ، با اواخر آن يكسان نيست ، هر چند كه ما نتوانيم تفاوت آنرالمس نموده ، و روى موارد اختلاف انگشت بگذاريم ، اما اينقدر ميدانيم كه قانونتحول و تكامل عمومى است .
و بنابراين اگر در عالم ، بكلامى بربخوريم ، كه كلامى جدى و جدا سازنده حق ازباطل باشد، نه هذيان و شوخى ، و يا هنرنمائى ، در عينحال اختلافى در آن نباشد، بايد يقين كنيم ، كه اين كلام آدمى نيست ، اين همان معنائى استكه قرآن كريم آنرا افاده مى كند، و مى فرمايد: (افلا يتدبرون القرآن و لو كان منعند غيراللّه لوجدوا فيه اختلافا كثيرا)، آيا در قرآن تدبر نمى كنند؟ كه اگر از ناحيهغير خدا بود، اختلاف بسيار در آن مى يافتند)، و نيز مى فرمايد: (و السماء ذات الرجع، و الارض ذات الصدع ، انه لقول فصل ، و ما هوبالهزل )، سوگند بآسمان ، كه دائما در برگشت بنقطه ايست كه از آن نقطه حركتكرد، و قسم بزمين كه در هر بهاران براى برون كردن گياهان شكافته ميشود، كه اينقرآن جدا سازنده ميانه حق و باطل است ، و نه سخنىباطل و مسخره ).
معارف قرآنى متكى بر حقايقى ثابت و لايتغير است و اختلاف و دگرگونى در آن راه ندارد
و در مورد قسم اين آيه ، نظر و دقت كن ، كه به چه چيز سوگند خورده ، بآسمان و زمينىكه همواره در تحول و دگرگونى هستند، و براى چه سوگند خورده ؟ براى قرآنيكهدگرگونگى ندارد، و متكى بر حقيقت ثابته ايستكه همانتاءويل آنست (تاءويلى كه بزودى خواهيم گفت مراد قرآن از اين كلمه هر جا كه آورده چيست).
و نيز درباره اختلاف نداشتن قرآن و متكى بودنش بر حقيقتى ثابت فرموده :(بل هو قرآن مجيد، فى لوح محفوظ)، بلكه اين قرآنى است مجيد، در لوحى محفوظ) ونيز فرموده : (و الكتاب المبين ،انا جعلناه قرآنا عربيا، لعلكم تعقلون ، و انه فى امالكتاب لدينا لعلى حكيم )، سوگند بكتاب مبين ، بدرستيكه ما آنرا خواندنى و بزبانعرب در آورديم ، باشد كه شما آنرا بفهميد، و بدرستى كه آن در ام الكتاب بود، كهنزد ما بلند مرتبه و فرزانه است )، و نيز فرموده : (فلا اقسم بمواقع النجوم ، و انهلقسم لو تعلمون عظيم ، انه لقرآن كريم ، فى كتاب مكنون ، لا يمسه الا المطهرون )،بمدارهاى ستارگان سوگند، (و چه سوگندى كه ) اگر علم ميداشتيد مى فهميديد كهسوگندى است عظيم ، كه اين كتاب خواندنى هائى است بزرگوار، و محترم ، و اينخواندنى و ديدنى در كتابى ناديدنى قرار دارد، كه جز پاكان ، احدى با آن ارتباطندارد).
آياتيكه ملاحظه فرموديد، و آياتى ديگر نظائر آنها، همه حكايت از اين دارند: كه قرآنكريم در معانى و معارفش ، همه متكى بر حقائقى ثابت ، و لايتغير است ، نه خودش درمعرض دگرگونگى است ، و نه آن حقائق .
حال كه اين مقدمه را شنيدى ، پاسخ از اشكال برايت معلوم شد، و فهميدى كه صرفاينكه واژه ها و زبانها ساخته و قريحه آدمى است ، باعث نميشود كه كلام معجزآسامحال باشد، و سخنى يافت شود كه خود انسان سازنده لغت نتواندمثل آنرا بياورد، و معلوم شد كه اشكال نامبردهمثل اين ميماند، كه كسى بگويد: محال است آهنگريكه خودش شمشير ميسازد، در برابرساخته خودش كه در دست مردى شجاع تر از او است عاجز بماند، و سازنده تخت نرد وشطرنج ، بايد كه از همه بازى كنان شطرنج ماهرتر باشد، و سازنده فلود بايد كهاز هر كس ديگر بهتر آنرا بنوازد، در حاليكه هيچيك از اين حرفها صحيح نيست ، و بسيارميشود كه آهنگرى با شمشيريكه خودش ساخته كشته ميشود، و سازنده شطرنج در برابربازى كنى ماهر شكست ميخورد، و نوازنده اى بهتر از سازنده فلود آنرا مى نوازد، پس چهعيبى دارد كه خداى تعالى بشر را با همان زبانيكه خود او وضع كرده ، عاجز و ناتوانسازد.
شروط حصول بلاغت بتمام معناى كلمه 
پس از همه مطالب گذشته روشن گرديد، كه بلاغت بتمام معناى كلمه وقتى براى كسىدست ميدهد كه اولا بتمامى امور واقعى احاطه و آگاهى داشته باشد، و در ثانى الفاظىكه اداء مى كند الفاظى باشد كه نظم و اسلوبى داشته باشد و مو به مو همه آنواقعيات و صورتهاى ذهنى گوينده را در ذهن شنوندهمنتقل سازد.
و ترتيب ميان اجزاء لفظ بحسب وضع لغوى مطابق باشد با اجزاء معنائى كه لفظميخواهد قالب آن شود، و اين مطابقت بطبع هم بوده باشد، و در نتيجه وضع لغوى لغتبا طبع مطابق باشد، اين آن تعريفى است كه شيخ عبدالقاهر جرجانى در كتابدلائل الاعجاز خود براى كلام فصيح و بليغ كرده .
و اما معنا در صحت و درستيش متكى بر خارج و واقع بوده باشد، بطوريكه در قالبلفظ، آن وضعى را كه در خارج دارد از دست ندهد، و اين مرتبه مقدم بر مرتبه قبلى ، واساس آنست ، براى اينكه چه بسيار كلام بليغ كه تعريف بلاغتشامل آن هست ، يعنى اجزاء لفظ با اجزاء معنا مطابقت دارد، ولى اساس آن كلام شوخى وهذيانست ، كه هيچ واقعيت خارجى ندارد، و يا اساسش جهالت است و معلوم است كه نه كلامشوخى و هذيان مى تواند با جد مقاومت كند، و نه جهالت بنيه آنرا دارد كه با حكمتبمعارضه برخيزد، و نيز معلوم استكه كلام جامع ميان حلاوت و گوارائى عبارت ، وجزالت اسلوب ، و بلاغت معنا، و حقيقت واقع ، راقى ترين كلام است .
حق يكى است و چون قرآن حق است ميان اجزاء آن اختلاف نيست 
باز اين معنا معلوم است كه وقتى كلام قائم بر اساس حقيقت و معنايش منطبق با واقع باشد،و تمام انطباق را دارا باشد، ممكن نيست كه حقايق ديگر را تكذيب كند، و يا حقايق و معارفديگرانرا تكذيب كند.
چون حقائق عالم همه با هم متحدالاجزاء متحدالاركانند، هيچ حقى نيست كه حقى ديگر راباطل كند، و هيچ صدقى نيست كه صدقى ديگر راابطال نمايد، و تكذيب كند، و اين باطل است كه هم با حق منافات دارد، و هم با باطلهاىديگر، خوب توجه كن ، ببين از آيه : (فماذا بعد الحق الاالضلال )، بعد از حق غير از ضلالت چه چيز هست )؟ چه ميفهمى ، در اين آيه حق را مفردآورده ، تا اشاره كند باينكه در حق افتراق و تفرقه و پراكندگى نيست ، باز در آيه (ولا تتبعوا السبل فتفرق بكم عن سبيله )، راه ها رادنبال مكنيد، كه از راه او متفرقتان ميسازد)، نظر كن ، كه راه خدا را يكى دانسته ، و راه هاىديگر را متعدد، و متفرق ، و تفرقه آور دانسته است .
حال كه امر بدين منوال است ، يعنى ميان اجزاء حق اختلاف و تفرقه نيست ، بلكه همه اجزاءآن با يكدگر ائتلاف دارند، قرآن كريم هم كه حق است ، قهرا اختلافى در آن ديده نميشود،و نبايد ديده شود، چون حق است ، و حق يكى است ، و اجزاءش يكدگر را بسوى خود مىكشند، و هر يك ساير اجزاء را نتيجه ميدهد، هر يك شاهد صدق ديگران ، و حاكى از آنهااست .
و اين از عجائب امر قرآن كريم است ، براى اينكه يك آيه از آيات آن ممكن نيست بدوندلالت و بى نتيجه باشد، و وقتى يكى از آيات آن با يكى ديگر مناسب با آن ضميمهميشود، ممكن نيست كه از ضميمه شدن آندو نكته بكرى از حقايق دست نيايد، و همچنين وقتىآندو آيه را با سومى ضميمه كنيم مى بينيم كه سومى شاهد صدق آن نكته ميشود.
و اين خصوصيت تنها در قرآن كريم است ، و بزودى خواننده عزيز در اين كتاب درخلال بياناتيكه ذيل دسته از آيات ايراد مى كنيم ، باين خاصه بر خواهد خورد، و نمونههائى از آن را خواهد ديد، اما حيف و صد حيف كه اين روش و اين طريقه از تفسير از صدراسلام متروك ماند، و اگر از همان اوائل اين طريقه تعقيب ميشد، قطعا تا امروز چشمه هائىاز درياى گواراى قرآن جوشيده بود، و بشر بگنجينه هاى گرانبهائى از آن دست يافتهبود.
پس خيال مى كنم كه تا اينجا اشكالى كه كرده بودند جواب داده شد، و بطلانش از هر دوجهت روشن گرديد، هم روشن شد كه منافات ندارد انسان ، واضع لغت باشد، و در عينحال قرآنى نازل شود كه خود وضع كننده لغت عرب را از آوردنمثل آن عاجز سازد، و هم روشن گرديد كه ممكن است از ميان قالبها و تركيب هاى لفظى ،چند تركيب ، معجزه باشد، و اينكه در جهت اولى گفتند: سازنده لغت عرب انسان است ،چطور ممكن است كتابى عربى او را عاجز كند؟باطل است ، و اينكه در جهت دوم گفتند بفرضى هم كه از ميان تركيبات يك تركيب معجزه درآيد نيز باطل است .
معجزه در قرآن بچه معنا است ؟ و چه چيز حقيقت آنرا تفسير مى كند؟ 

هيچ شبهه اى نيست در اينكه قرآن دلالت دارد بر وجود آيتى كه معجزه باشد، يعنى خارقعادت باشد، و دلالت كند بر اينكه عاملى غير طبيعى و از ماوراء طبيعت و بيرون از نشئهماده در آن دست داشته است ، البته معجزه باين معنا را قرآنقبول دارد، نه بمعناى امرى كه ضرورت عقل راباطل سازد.
اثبات بى پايگى سخنان عالم نمايانى كه در صددتاءويل آيات داله بر وقوع معجزه ، بر آمده اند در
چند فصل 
پس اينكه بعضى از عالم نماها در صدد بر آمده اند بخاطر اينكه آبروى مباحث طبيعى راحفظ نموده ، آنچه را از ظاهر آنها فهميده با قرآن وفق دهند، آيات داله بر وجود معجزه ووقوع آنرا تاءويل كرده اند زحمتى بيهوده كشيده و سخنانشان مردود است ، و بدرد خودشانميخورد، اينك براى روشن شدن حقيقت مطلب ، آنچه از قرآن شريف درباره معناى معجزهاستفاده ميشود در ضمن چند فصل ايراد مى كنيم ، تا بى پايگى سخنان آن عالم نماهاروشن گردد.
1- قرآن قانون عليت عمومى را مى پذيرد 
قرآن كريم براى حوادث طبيعى ، اسبابى قائل است ، و قانون عمومى عليت و معلوليت راتصديق دارد، عقل هم با حكم بديهى و ضروريش اين قانون راقبول داشته ، بحثهاى علمى و استدلالهاى نظرى نيز بر آن تكيه دارد، چون انسان بر اينفطرت آفريده شده كه براى هر حادثه اى مادى از علت پيدايش آن جستجو كند، و بدونهيچ ترديدى حكم كند كه اين حادثه علتى داشته است .
اين حكم ضرورى عقل آدمى است ، و اما علوم طبيعى و ساير بحثهاى علمى نيز هر حادثه اىرا مستند بامورى ميداند، كه مربوط بان و صالح براى عليت آن است ، البته منظور ما ازعلت ، آن امر واحد، و يا مجموع امورى است كه وقتى دست بدست هم داده ، و در طبيعت بوجودمى آيند، باعث پيدايش موجودى ديگر مى شوند، بعد از تكرار تجربه خود آن امر و ياامور را علت و آن موجود را معلول آنها ميناميم ، مثلا بطور مكرر تجربه كرده ايم كه هر جاسوخته اى ديده ايم ، قبل از پيدايش آن ، علتى باعث آن شده ، يا آتشى در بين بوده ، وآنرا سوزانده ، و يا حركت و اصطكاك شديدى باعث آن شده ، و يا چيز ديگرى كه باعثسوختگى ميگردد، و از اين تجربه مكرر خود، حكمى كلى بدست آورده ايم ، و نيز بدستآورده ايم كه هرگز علت از معلول ، و معلول از علت تخلف نمى پذيرد، پس كليت و عدمتخلف يكى از احكام عليت و معلوليت ، و از لوازم آن ميباشد.
پس تا اينجا مسلم شد كه قانون عليت هم موردقبول عقل آدمى است ، و هم بحثهاى علمى آنرا اساس و تكيه گاه خود ميداند،حال مى خواهيم بگوئيم از ظاهر قرآن كريم هم بر مى آيد كه اين قانون راقبول كرده ، و آنرا انكار نكرده است ، چون بهر موضوعيكه متعرض شده ازقبيل مرگ و زندگى ، و حوادث ديگر آسمانى و زمينى ، آنرا مستند بعلتى كرده است ، هرچند كه در آخر بمنظور اثبات توحيد، همه را مستند بخدا دانسته .
پس قرآن عزيز بصحت قانون عليت عمومى حكم كرده ، باين معنا كهقبول كرده وقتى سببى از اسباب پيدا شود، و شرائط ديگر هم با آن سبب هماهنگى كند، ومانعى هم جلو تاءثير آن سبب را نگيرد، مسبب آن سبب وجود خواهد يافت ، البته باذن خداوجود مى يابد، و چون مسببى را ديديم كه وجود يافته ، كشف مى شود كه لابد قبلا سببشوجود يافته بوده .
2- قرآن حوادث خارق عادت را مى پذيرد 
قرآن كريم در عين اينكه ديديم كه قانون عليت راقبول دارد، از داستانها و حوادثى خبر ميدهد كه با جريان عادى و معمولى و جارى در نظامعلت و معلول سازگار نبوده ، و جز با عواملى غير طبيعى و خارق العاده صورت نمىگيرد، و اين حوادث همان آيت ها و معجزاتى است كه بعده اى از انبياء كرام ، چون نوح ، وهود، و صالح ، و ابراهيم ، و لوط، و داود، و سليمان ، و موسى ، و عيسى ، و محمد،صلوات اللّه عليهم نسبت داده است .
حال بايد دانست كه اينگونه امور خارق العاده هر چند كه عادت ، آنرا انكار نموده ، وبعيدش مى شمارد، الا اينكه فى نفسه امور محال نيستند، و چنان نيست كهعقل آنرا محال بداند، و از قبيل اجتماع دو نقيض ، و ارتفاع آندو نبوده ، مانند اين نيست كهبگوئيم : ممكن است چيزى از خود آن چيز سلب شود، مثلا گردو گردو نباشد، و يا بگوئيم: يكى نصف دو تا نيست ، و امثال اينگونه امورى كه بالذات و فى نفسه محالند، و خوارقعادات از اين قبيل نيستند.
و چگونه ميتوان آنرا از قبيل محالات دانست ؟ با اينكه مليونها انسانعاقل كه پيرو دين بودند، در اعصار قديم ، معجزات را پذيرفته ، و بدون هيچ انكارىبا آغوش باز و با جان و دل قبولش كرده اند، اگر معجزه ازقبيل مثالهاى بالا بود، عقل هيچ عاقلى آنرا نمى پذيرفت ، و با آن به نبوت كسى ، و هيچمسئله اى ديگر استدلال نمى كرد، و اصلا احدى يافت نميشد كه آنرا بكسى نسبت دهد.
علاوه بر اينكه اصلاينگونه امور، يعنى معجزات را عادت طبيعت ، انكار نمى كند،چون چشم نظام طبيعت از ديدنآن پر است ، و برايش تازگى ندارد، در هر آن مىبيند كه زنده اى بمردهتبديل ميشود، و مرده اى زنده ميگردد، صورتىبصورت ديگر، حادثه اى
دو فرق بينوقايع عادى و معجزه خارق عادت
تنها فرقى كه ميان روش عادت با معجزه خارق عادت هست ، اين است كه اسباب مادى براىپديد آوردن آنگونه حوادث در جلو چشم ما اثر مى گذارند، و ما روابط مخصوصى كه آناسباب با آن حوادث دارند، و نيز شرايط زمانى و مكانى مخصوصش را مى بينيم ، و ازمعجزات را نمى بينيم ، و ديگر اينكه در حوادث طبيعى اسباب اثر خود را بتدريج مىبخشند، و در معجزه آنى و فورى اثر مى گذارند.
مثلا اژدها شدن عصا كه گفتيم محال عقلى نيست ، در مجراى طبيعى اگر بخواهد صورتبگيرد، محتاج بعلل و شرائط زمانى و مكانى مخصوصى است ، تا در آن شرائط، مادهعصا از حالى بحالى ديگر برگردد، و بصورتهاى بسيارى يكى پس از ديگرى در آيد،تا در آخر صورت آخرى را بخود بگيرد، يعنى اژدها شود، و معلوم است كه در اين مجراعصا در هر شرايطى كه پيش آيد، و بدون هيچ علتى و خواست صاحب اراده اى اژدهانميشود، ولى در مسير معجزه محتاج بان شرائط و آن مدت طولانى نيست ، بلكه علت كهعبارتست از خواست خدا، همه آن تاءثيرهائى را كه در مدت طولانى بكار مى افتاد تا عصااژدها شود، در يك آن بكار مى اندازند، همچنانكه ظاهر از آياتيكهحال معجزات و خوارق را بيان مى كند همين است .
تصديق و پذيرفتن خوارق عادت نه تنها براى عامه مردم كه سر و كارشان با حس وتجربه ميباشد مشكل است ، بلكه نظر علوم طبيعى نيز با آن مساعد نيست براى اينكه علومطبيعى هم سر و كارش با سطح مشهود از نظام علت ومعلول طبيعى است ، آن سطحى كه تجارب علمى و آزمايش هاى امروز و فرضياتى كهحوادث را تعليل مى كنند، همه بر آن سطح انجام ميشوند، پس پذيرفتن معجزات و خوارقعادات هم براى عوام ، و هم براى دانشمندان روز،مشكل است .
كارهاى خارق العاده و توجيه علماء روانكاو از آنها 
چيزيكه هست علت اين نامساعد بودن نظرها، تنها انس ذهن بامور محسوس و ملموس است ، وگرنه خود علم معجزه را نمى تواند انكار كند، و يا روى آن پرده پوشى كند، براىاينكه چشم علم از ديدن امور عجيب و خارق العاده پر است ، هر چند كه دستش هنوز به مجارىآن نرسيده باشد، و دانشمندان دنيا همواره از مرتاضين و جوكيها، حركات و كارهاى خارقالعاده مى بينند، و در جرائد و مجلات و كتابها ميخوانند، و خلاصه چشم و گوش مردم دنيااز اينگونه اخبار پر است ، بحدى كه ديگر جاى هيچ شك و ترديدى در وجود چنين خوارقىباقى نمانده .
و چون راهى براى انكار آن باقى نمانده ، علماى روانكاو دنيا، ناگزير شده اند در مقامتوجيه اينگونه كارها بر آمده ، آنرا بجريان امواج نامرئى الكتريسته و مغناطيسى نسبتدهند، لذا اين فرضيه را عنوان كرده اند: كه رياضت و مبارزات نفسانى ، هر قدر سخت ترباشد، بيشتر انسان را مسلط بر امواج نامرئى و مرموز مى سازد، و بهتر ميتواند در آنامواج قوى بدلخواه خود دخل و تصرف كند، امواجى كه در اختيار اراده و شعورى است و يااراده و شعورى با آنها است ، و بوسيله اين تسلط بر امواج حركات و تحريكات وتصرفاتى عجيب در ماده نموده ، از طريق قبض و بسط وامثال آن ، ماده را بهر شكلى كه ميخواهد در مى آورد.
و اين فرضيه در صورتى كه تمام باشد، و هيچ اشكالى اساسش را سست نكند سر ازيك فرضيه جديدى در مى آورد كه تمامى حوادث متفرقه راتعليل مى كند، و همه را مربوط بيك علت طبيعى ميسازد، نظير فرضيه اى كه در قديمحوادث و يا بعضى از آنها را توجيه مى كرد، و آن فرضيه حركت و قوه بود.
اين بود سخنان دانشمندان عصر درباره معجزه و خوارق عادات ، و تا اندازه اى حق با ايشاناست ، چون معقول نيست معلولى طبيعى علت طبيعى نداشته باشد، و در عينحال رابطه طبيعى محفوظ باشد، و بعبارت ساده تر منظور از علت طبيعى اين است كه چندموجود طبيعى (چون آب و آفتاب و هوا و خاك ) با شرائط و روابطى خاص جمع شوند، ودر اثر اجتماع آنها موجودى ديگر فرضا گياه پيدا شود، كه وجودش بعد از وجود آنها، ومربوط بانها است ، به طورى كه اگر آن اجتماع و نظام سابق بهم بخورد، اين موجودبعدى وجود پيدا نمى كند.
پس فرضا اگر از طريق معجزه درخت خشكى سبز و بارور شد، با اينكه موجودى استطبيعى ، بايد علتى طبيعى نيز داشته باشد،حال چه ما آن علت را بشناسيم ، و چه نشناسيم ، چه مانند علماى نامبرده آن علت را عبارت ازامواج نامرئى الكتريسته مغناطيسى بدانيم ، و چه درباره اش سكوت كنيم .
معجزه و خوارق عادات نيز مستند به علل و اسباب هستند 
قرآن كريم هم نام آن علت را نبرده ، و نفرموده آن يگانه امر طبيعى كه تمامى حوادث راچه عاديش و چه آنها كه براى بشر خارق العاده است ،تعليل مى كند چيست ؟ و چه نام دارد؟ و كيفيت تاءثيرش چگونه است ؟.
و اين سكوت قرآن از تعيين آن علت ، بدان جهت است كه از غرض عمومى آن خارج بوده ،زيرا قرآن براى هدايت عموم بشر نازل شده ، نه تنها براى دانشمندان و كسانيكهفرضا الكتريسته شناسند، چيزيكه هست قرآن كريم اين مقدار را بيان كرده : كه براىهر حادث مادى سببى مادى است ، كه باذن خدا آن حادث را پديد مى آورد، و بعبارتى ديگر،براى هر حادثى مادى كه در هستيش مستند بخداست ، (و همه موجودات مستند باو است ) يكمجراى مادى و راهى طبيعى است ، كه خدايتعالى فيض خود را از آن مجرى بآن موجودافاضه مى كند.
از آن جمله ميفرمايد: (و من يتق اللّه يجعل له مخرجا و يرزقه من حيث لا يحتسب ، و منيتوكل على اللّه فهو حسبه ، ان اللّه بالغ امره قدجعل اللّه لكل شى ء قدرا)، كسيكه از خدا بترسد، خدا برايش راه نجاتى قرار داده ، ازمسيرى كه خودش نپندارد، روزيش ‍ ميدهد، و كسيكه بر خداتوكل كند، او وى را بس است ، كه خدا بكار خويش مى رسد، و خدا براى هر چيزى مقدار واندازه اى قرار داده ).
در صدر آيه ، با مطلق آوردن كلام ، مى فهماند هر كس از خدا بترسد، و هر كس بطورمطلق بر خدا توكل كند، خدا او را روزى ميدهد، و كافى براى او است ، هر چند كه اسبابعادى كه نزد ما سبب اند، بر خلاف روزى وى حكم كنند، يعنى حكم كنند كه چنين كسى نبايدروزى بمقدار كفايت داشته باشد.
اين دلالت را اطلاق آيات زير نيز دارد: (و اذا سالك عبادى عنى ، فانى قريب اجيب دعوهالداع اذا دعان ): و چون بندگان من سراغ مرا از تو مى گيرند من نزديكم ، دعاى دعاكننده را در صورتيكه مرا بخواند اجابت مى كنم ، هر چند كه اسباب ظاهرى مانع از اجابتباشد)، (ادعونى استجب لكم ): مرا بخوانيد تا دعايتان را مستجاب كنم ، (هر چند كهاسباب ظاهرى اقتضاى آن نداشته باشد): (اليس اللّه بكاف عبده )، آيا خدا كافى بندهخود نيست ؟ چرا هست ، و حوائج و سئوالات او را كفايت مى كند، هر چند كه اسباب ظاهرىمخالف آن باشند).
گفتگوى ما درباره صدر آيه سوم از سوره طلاق بود، كه آيات بعدى نيز، استفاده ما رااز آن تاييد مى كرد، اينك ميگوئيم كه ذيل آيه يعنى جمله : (ان اللّه بالغ امره ) اطلاقصدر را تعليل مى كند، و مى فهماند چرا خدايتعالى بطور مطلق امور متوكلين و متقين راكفايت مى كند؟ هر چند اسباب ظاهرى اجازه آنرا ندهند؟ مى فرمايد: براى اينكه اولا امورزندگى متوكلين و متقين جزو كارهاى خود خداست ، (همچنانكه كارهاى شخصى يك وزيرفداكار، كار شخص سلطان است )، و در ثانى خدائيكه سلسله اسباب را براه انداخته ،العياذ باللّه دست بند بدست خود نزده ، همانطور كه باراده و مشيت خود آتش را سوزندهكرده ، در داستان ابراهيم اين اثر را از آتش مى گيرد، و همچنين در مورد هر سببى ديگر،اراده و مشيت خدايتعالى باطلاق خود باقى است ، و هر چه بخواهد مى كند، هر چند كهراههاى عادى و اسباب ظاهرى اجازه چنين كارى را نداده باشند.
حال بايد ديد آيا در مورد خوارق عادات و معجزات ، خدايتعالى چه مى كند؟ آيا معجزه رابدون بجريان انداختن اسباب مادى و علل طبيعى و بصرف اراده خود انجام ميدهد، و يا آنكهدر مورد معجزه نيز پاى اسباب را بميان مياورد؟ ولى علم ما بان اسباب احاطه ندارد، و خداخودش بدان احاطه دارد، و بوسيله آن اسباب آن كارى را كه ميخواهد مى كند؟.
آيه (قد جعل اللّه شى ء قدرا) دلالت دارد بر صحت احتمال دوم
هر دو طريق ، احتمال دارد، جز اينكه جمله آخرى آيه سوم سوره طلاق يعنى جمله : (قدجعل اللّه لكل شى ء قدرا)، كه مطالب ما قبل خود راتعليل مى كند، و مى فهماند بچه جهت (خدا بكارهاى متوكلين و متقين مى رسد؟) دلالت داردبر اينكه احتمال دوم صحيح است ، چون بطور عموم فرموده : خدا براى هر چيزى كهتصور كنى ، حدى و اندازه اى و مسيرى معين كرده ، پس هر سببى كه فرض ‍ شود، (چه ازقبيل سرد شدن آتش بر ابراهيم ، و زنده شدن عصاى موسى ، وامثال آنها باشد، كه اسباب عاديه اجازه آنها را نمى دهد)، و يا سوختن هيزم باشد، كهخود، مسبب يكى از اسباب عادى است ، در هر دو مسبب خداى تعالى براى آن مسيرى و اندازهاى و مرزى معين كرده ، و آن مسبب را با ساير مسببات و موجودات مربوط ومتصل ساخته ، در مورد خوارق عادات آن موجودات و آن اتصالات و ارتباطات را طورى بكارمى زند، كه باعث پيدايش مسبب مورد اراده اش (نسوختن ابراهيم ، و اژدها شدن عصا وامثال آن ) شود، هر چند كه اسباب عادى هيچ ارتباطى با آنها نداشته باشد، براى اينكهاتصالات و ارتباطهاى نامبرده ملك موجودات نيست ، تا هر جا آنها اجازه دادند منقاد و رامشوند، و هر جا اجازه ندادند ياغى گردند، بلكه مانند خود موجودات ، ملك خدايتعالى ومطيع و منقاد اويند.
و بنابراين آيه شريفه دلالت دارد بر اينكه خدايتعالى بين تمامى موجودات اتصالها وارتباطهائى برقرار كرده ، هر كارى بخواهد ميتواند انجام دهد، و اين نفى عليت و سببيتميان اشياء نيست ، و نميخواهد بفرمايد اصلا علت و معلولى در بين نيست ، بلكه ميخواهدآنرا اثبات كند و بگويد: زمام اين علل همه بدست خداست ، و بهر جا و بهر نحو كهبخواهد بحركتش در مى آورد، پس ، ميان موجودات ، عليت حقيقى و واقعى هست ، و هر وجودىبا موجوداتى قبل از خود مرتبط است ، و نظامى در ميان آنها بر قرار است ، اما نه بآننحوى كه از ظواهر موجودات و بحسب عادت در مى يابيم ، (كه مثلا همه جا سركه صفرابر باشد)، بلكه بنحوى ديگر است كه تنها خدا بدآن آگاه است ،(دليل روشن اين معنا اين است كه مى بينيم فرضيات علمى موجود قاصر از آنند كه تمامىحوادث وجود را تعليل كنند).
بيان اينكه فقط خداوند به نظام و ارتباط بين موجودات آگاهى دارد در آيات قرآنى
اين همان حقيقتى است كه آيات قدر نيز بر آن دلالت دارد، مانند آيه (و ان من شى ء الاعندنا خزائنه ، و ما ننزله الا بقدر معلوم )، هيچ چيز نيست مگر آنكه نزد ما خزينه هاىآنست ، و ما نازل و در خور اين جهانش نميكنيم ، مگر به اندازه اى معلوم ) و آيه (اناكل شى ء خلقناه بقدر)، ما هر چيزى را بقدر و اندازه خلق كرده ايم ، و آيه (و خلقكل شى ء، فقدره تقديرا) (و هر چيزى آفريد، و آنرا به نوعى اندازه گيرى كرد) وآيه ((الذى خلق فسوى ، و الذى قدر فهدى )، آنكسى كه خلق كرد، و خلقت هر چيزيراتكميل و تمام نمود، و آنكسى كه هر چه را آفريد اندازه گيرى و هدايتش فرمود)، و همچنينآيه (ما اصاب من مصيبه فى الارض و لا فى انف سكم ، الا فى كتاب منقبل ان نبراها) (هيچ مصيبتى در زمين و نه در خود شما پديد نمى آيد، مگر آنكهقبل از پديد آوردنش در كتابى ضبط بوده )، كه درباره ناگواريهااست ، و نيز آيه (مااصاب من مصيبه الا باذن اللّه ، و من يومن باللّه يهد قلبه ، و اللّهبكل شى ء عليم )، (هيچ مصيبتى نمى رسد، مگر باذن خدا، و كسيكه بخدا ايمان آورد، خداقلبش را هدايت مى كند، و خدا بهر چيزى دانا است ).
آيه اولى و نيز بقيه آيات ، همه دلالت دارند بر اينكه هر چيزى از ساحت اطلاق بساحت ومرحله تعين و تشخص نازل ميشود، و اين خدا است كه با تقدير و اندازه گيرى خود، آنها رانازل ميسازد، تقديريكه هم قبل از هر موجود هست ، و هم با آن ، و چون معنا ندارد كه موجودىدر هستيش محدود و مقدر باشد، مگر آنكه با همه روابطى كه با ساير موجودات دارد محدودباشد، و نيز از آنجائيكه يك موجود مادى با مجموعه اى از موجودات مادى ارتباط دارد، و آنمجموعه براى وى نظير قالبند، كه هستى او را تحديد و تعيين مى كند، لاجرم بايد گفت :هيچ موجود مادى نيست ، مگر آنكه بوسيله تمامى موجودات مادى كه جلوتر از او و با اوهستند قالب گيرى شده ، و اين موجود، معلول موجود ديگرى استمثل خود.
ممكن هم هست در اثبات آنچه گفته شد استدلال كرد بايه (ذلكم اللّه ربكم ، خالقكلشى ء)، (اين اللّه است كه پروردگار شما، و آفريدگار همه كائنات است ). و آيه(ما من دابة الا هو آخذ بناصيتها ان ربى على صراط مستقيم )، چون اين دو آيه بضميمهآيات ديگريكه گذشت قانون عمومى عليت را تصديق ميكند، و مطلوب ما اثبات ميشود.
براى اينكه آيه اول خلقت را بتمامى موجوداتى كه اطلاق كلمه (چيز) بر آن صحيحباشد، عموميت داده ، و فرموده هر آنچه (چيز) باشد مخلوق خداست ، و آيه دومى خلقت را يكو تيره و يك نسق دانسته ، اختلافى را كه مايه هرج و مرج و جزاف باشد نفى مى كند.
و قرآن كريم همانطور كه ديديد قانون عمومى عليت ميان موجودات را تصديق كرد، نتيجهميدهد كه نظام وجود در موجودات مادى چه با جريان عادى موجود شوند، و چه با معجزه ،بر صراط مستقيم است ، و اختلافى در طرز كار آنعلل نيست ، همه بيك و تيره است ، و آن اين استكه هر حادثىمعلول علت متقدم بر آن است .
از اينجا اين معنا نيز نتيجه گيرى ميشود: كه هر سبب از اسباب عادى ، كه از مسبب خودتخلف كند، سبب حقيقى نيست ، ما آنرا سبب پنداشته ايم ، و در مورد آن مسبب ، اسباب حقيقىهست ، كه بهيچ وجه تخلف نمى پذيرد، و احكام و خواص ، دائمى است ، همچنانكه تجاربعلمى نيز در عناصر حياة و در خوارق عادات ، اين معنا را تاءييد مى كند.
3- قرآن در عين اينكه حوادث مادى را بعلل مادى نسبت ميدهد بخدا هم منسوب ميدارد 
قرآن كريم همانطور كه ديديد ميان موجودات عليت و معلوليت را اثبات نمود، و سببيتبعضى را براى بعضى ديگر تصديق نمود، همچنين امر تمامى موجودات را بخدايتعالىنسبت داده ، نتيجه مى گيرد: كه اسباب وجودى ، سببيت خود را از خود ندارند، ومستقل در تاءثير نيستند، بلكه مؤ ثر حقيقى و بتمام معناى كلمه كسى جز خداى (عزسلطانه ) نيست ، و در اين باره فرموده : (اءلا له الخلق و الامر)، (آگاه باش كه خلقتو امر همه بدست او است )، و نيز فرموده : (لله ما فى السماوات و ما فى الارض )، (ازآن خداست آنچه در آسمانها است و آنچه در زمين است ) و نيز فرموده : (له ملك السماوات والارض )، (مراو راست ملك آسمانها و زمين )، و نيز فرموده :(قل كل من عند اللّه )، (بگو همه از ناحيه خداست ) و آياتى بسيار ديگر، كه همه دلالتميكنند بر اينكه هر چيزى مملوك محض براى خداست ، و كسى در ملك عالم شريك خدا نيست ،و خدا ميتواند هر گونه تصرفى كه بخواهد و اراده كند در آن بكند، و كسى نيست كه درچيزى از عالم تصرف نمايد، مگر بعد از آنكه خدا اجازه دهد، كه البته خدا بهر كسبخواهد اجازه تصرف ميدهد، ولى در عين حال همان كس نيزمستقل در تصرف نيست ، بلكه تنها اجازه دارد، و معلوم است كه شخص مجاز،دخل و تصرفش بمقدارى است كه اجازه اش داده باشند، و در اين باره فرموده(قل اللّه م مالك الملك ، توتى الملك من تشاء، و تنزع الملك ممن تشاء)، (بار الها كهمالك ملكى ، و ملك را بهر كس بخواهى ميدهى ، و از هر كس بخواهى باز مى ستانى )، ونيز فرموده : (الذى اعطى كلشى ء خلقه ثم هدى )، (آنكه خلقت هر موجودى را بآن دادهو سپس هدايت كرده ) و آياتى ديگر از اين قبيل ، كه تنها خدايرامستقل در ملكيت عالم معرفى مى كنند.
همچنانكه در دو آيه زير اجازه تصرف را بپاره اى اثبات نموده ، در يكى فرموده : (لهما فى السماوات و ما فى الارض ، من ذا الذى يشفع عنده الا باذنه ؟) (مر او راست ملكآنچه در آسمانها و آنچه در زمين است ، كيست آنك س كه نزد او بدون اذن او شفاعت كند)، ودر دومى مى فرمايد: (ثم استوى على العرش ، يدبر الامر، ما من شفيع الا من بعد اذنه)، (سپس بر مصدر اوامر قرار گرفته ، امر را اداره كرد، هيچ شفيعى نيست مگر بعد ازاذن او).
پس با در نظر گرفتن اين آيات ، اسباب هر چه باشند، مالك سببيت خود هستند، اما بهتمليك خدايتعالى ، و در عين اينكه مالك سببيت خود هستند،مستقل در اثر نيستند، اين معنا همان است كه خدايتعالى از آن به شفاعت و اذن تعبير نموده ، ومعلوم است كه اذن وقتى معناى صحيحى خواهد داشت كه وجود و عدمش يكسان نباشد، باينمعنا كه اگر اذن باشد مانعى از تصرف ماءذون نباشد، و اگر اذن نباشد، مانعى ازتصرف او جلوگيرى كند، و آن مانع هم وقتى تصور دارد، كه در شى ء مورد بحثاقتضائى براى تصرف باشد، چيزيكه هست مانع جلو آن اقتضاء را بگيرد، و نگذاردشخص ماءذون در آن شى ء تصرف كند.

next page

fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation