بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب عرفان اسلامی جلد 7, استاد حسین انصاریان ( )
 
 

بخش های کتاب

     01 - باب بيست و دوم
     02 - جلد بحار سالم بود
     03 - ثروت و مال
     04 -
     05 - عظمت حج و ثواب آن
     06 - حج يا معراج ملكوت
     07 - آهنگ سفر
     08 - مدينه طيبه
     09 - محرمات احرام
     10 - حريم امن
     11 - پيام پيامبر بزرگ اسلام از كنار ك
     12 - نيت خالص
     13 - باب بيست و سوم
     14 - اخلاق و نفس
     15 - باب بيست و چهارم
     16 - عزلت از ديدگاه عارفان
     17 - باب بيست و پنجم
     18 - معرفت يا اصل همه فضائل
     19 - باب بيست و ششم
     20 - درباره زمين بينديشيد
     21 - انديشه در موت
     22 - آئينه حسنات و كفاره سيئات
     FEHREST - عرفان اسلامي جلد هفتم
 

 

 
 

معرفت يا اصل همه فضائل

معرفت يا بقول قرآن مجيد ، بصيرت ، واقعيتى است كه هم چون چراغ پر نور ، در شب تاريك زندگى فرا راه انسان است ، تا انسان بتواند از بركت آن ، حقايق و خطرات را درك كرده و با اراده اى متين و نيتى صادقانه به جلب منافع برخاسته و دفع خطر و ضرر كند .

انسان اگر خدا و شئون او و اوامر و نواهيش را نشناسد ، چگونه سالك راه كمال و مسافر ديار رشد و حقيقت گردد ؟

صاحب « منهاج الطالبين و مسالك الصادقين »در اين زمينه مى فرمايد :

بدانكه اول چيزى كه بر همه بندگان واجب است ، معرفت معبود و صانع همه عالم و عالميان است ، و شناخت آلاء و نعماء و گزاردن شكر آن .

و رسول (صلى الله عليه وآله) فرموده است :خداى عزوجل بود و هيچ چيز با او نبود .

پس بايد كه از اين حديث معلوم كند ، كه همه عالم و هر چه در آن است از آسمانها و زمين ها و درياها ، و هر چه در فهم و وهم انسان آيد همه مخلوِ و مصنوع است ، و حق سبحانه و تعالى خالق و صانع آن است ، و قاد است كه هر چه آفريده است ، همه را فانى و نيست كند ، و ديگر بار هر چه خواهد بيافريند ، چنان كه فرموده :

 إِن يَشَأْ يُذْهِبْكُمْ وَيَأْتِ بِخَلْق جَدِيد * وَمَا ذلِكَ عَلَى اللهَ بِعَزيز  .

اگر بخواهد جنس بشر را از زمين نابود مى سازد ، و خلقى ديگر از نو مى آفريند ، و اين كار ، هرگز بر خدا دشوار نيست .

و بايد كه بداند كه خداى عزوجل يكى است ، نه چون هر يكى ، بل ذات او قديم و ازلى است و ابدى ، يعنى هميشه بود و هميشه باشد ، و هر چه غير اوست اول نبود و آخر هم نباشد .

اول و مبدء همه چيزها از اوست و آخر همه چيز و رجوع آن به اوست ، ظاهر همه چيزها بدوست ، و باطن همه چيزها خود اوست .

 هُوَ الاَْوَّلُ وَالاْخِرُ وَالظَّاهِرُ وَالْبَاطِنُ وَهُوَ بِكُلِّ شَيء عَلِيمٌ  .

اگر نه تجلى وجود ، وجود او بودى ، هيچ چيز را بخود وجود نبودى ، و اگر نه فيض و عنايت و حفظ او بودى ، هيچ چيز را وجود نماندى .

از جمالت نمى شكيبد دل  ***  مى برد عقل و مى فريبد دل
عشقت اى دوست مى كند پيوست  ***  حلقه در گوش عاشقان الست
عاشقان تو پأك بازانند  ***  صيد عشق تو شاهبازانند
اى غم تو مجاور دل من  ***  وز دو عالم غم تو حاصل من
تا دلم هست مبتلاى تو باد  ***  دائماً بسته بلاى تو باد
ديده را ديدن تو مى بايد  ***  اگرم قصد جان كنى شايد
دل ما را فراغت از جان است  ***  زندگانى ما بجانان است
آتش عشق در دل ما جو  ***  معاشقان ضعيف را واجو
عاشقان را زجان گرفته ملال  ***  خونشان بر تو هم چو شير حلال
فارغى از درون صاحب درد  ***  مكن اى دوست هر چه بتوان كرد
رخ بما مى نما و جان مى بخش  ***  بر دل و جان عاشقان مى بخش
هست عشق آتشى كه شعله آن  ***  سوزد از دل حجاب هر حدثان
چون بسوزد هواى پيچا پيچ  ***  او بماند جز او نماند هيچ
عشق و اوصاف كردگار يكى است  ***  عاشق و عشق و حسن يار يكى است

او را نه شريك است و نه وزير ، و نه يار و نه نظير ، و نشايد كه گويند كجاست و نه بر كجاست ، و روا نبود كه پرسند كه چيست يا چون است ، زنده ايست كه هرگز نميرد ، و دانائى است كه هيچ بر وى پوشيده نباشد ، قادرى است كه از هيچ چيز عاجز نيايد ، هر چه هست و باشد همه به ارادت و مشيت اوست ، هر چه نيست و نباشد همه به اختيار و منع اوست . متكلم است به كلام ازلى ، هر چه خواهد با هر كه خواهد .

وَحْياً أوْ مِنْ وَراءِ حِجاب .

قرآن كلام اوست ، به كلام خلق نماند ، بينائى است كه هيچ چيز از نظر او غايب نشود ، شنوائى است كه هيچ چيز سمع او را از هيچ چيز مشغول نگرداند .

لا يَشْغَلُهُ سَمْعٌ عَنْ سَمْع .

 لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْءٌ وَهُوَ السَّمِيعُ الْبَصِيرُ  .

حاضرى است كه از هيچ كس و هيچ چيز غايب نشود ، و اگر كسى خواهد كه از وى چيزى پنهان كند ، يا بگريزد ميسر نشود .

 وَهُوَ مَعَكُمْ أَيْنَ مَا كُنتُمْ  .

نه كس او را زاد و نه كس از او زاده و نه كس او را همتاست .

 لَمْ يَلِدْ وَلَمْ يُولَدْ * وَلَمْ يَكُن لَهُ كُفُواً أَحَدٌ  .

ذات و صفات او به كس نماند ، و هيچ كس هيچ نكند الا او بيند و داند .

 اعْمَلُوا مَا شِئْتُمْ إِنَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ  .

عقل را به كنه معرفت او راه نيست ، و بازمانده و نادان است ، و عشق نيز در شناخت جمال و جلال او حيران است ، هر كه او وى را برگزيد و خاست او را دانست ، و آن را كه نخواست دائماً شيفته و سرگردان است ، و اگر چه اين سريست كه بس پنهان است ، اين رمز منظوم در اشاره معرفت او دليل و بيان است .

عشقم ، كه در دو كون مكانم پديد نيست  ***  عنقاى مغربم كه نشانم پديد نيست

زابرو و غمزه هر دو جهات صيد كرده ام  ***  منگر بدان كه تير و كمانم پديد نيست

و بايد كه محقق بداند كه اين است ، اعتقاد درست كه بنده را علم توحيد و يگانگى پروردگار خود حاصل شود ، و اين علم را سه درجه است :

علم اليقين و عين اليقين و حق اليقين .

علم اليقين آن است كه : بنده را به قوت ايمان و طهارتى كه دل وى را حاصل بود از شك و شبهت برهاند و به رؤيت آلاء و نعماء و آيات بينات و علاماتى كه همه دليل است بر وجود خداى عزوجل برساند .

و اما عين اليقين و حق اليقين درجه انبيا و اولياست ، هرگاه كه شخص در شرايط طريقت و ترك ما سوى الله درست آيد ، راه آن بر وى بگشايند و ذوِ آن بيابد ، و بتدريج به تحقيق آن رسد .

عارف معارف ، عاشق سوخته جان جمالى اردستانى فرمايد :

تازه نگارى طلب اى جان و دل  ***  تا كه روان بگذرى از آب و گل

چشم از اين نيك و بديها به دور  ***  هر چه بجز اوست سراسر بسوز

اى در آزرده مگو شرح پوست  ***  دوست غيور است مجو غير دوست

قامت دلجوى دل آرام من  ***  برده بكلى زدل آرام من

گر بگدازى تو گدازى دلم  ***  ور بنوازى تو نوازى دلم

خاك من از حب تو بسرشته اند  ***  عشق تو در جان و دلم كاشته اند

عشق بهر رو كه جمال آورد  ***  عالم صورت به زوال آورد

هر كه در اين بحر شگرف اوفتاد  ***  دور زاخبار و زحرف اوفتاد

پند من ار بشنوى اى جان دل  ***  زود بود زود كه گردى خجل

اى تو پناه همه جويندگان  ***  وى تو زبان همه گويندگان

هر چه پسند تو بود آن دهم  ***  كآنچه عطاى تو بود آن نهم

زيستن و خوردن و خفتن مباد  ***  جز تو و جز ذكر تو گفتن مباد

باده صورت همه جنگ آورد  ***  عشق مجاز آرد و رنگ آورد

فكر خود و ذكر خود و كار خود  ***  جمله فرو ريزد بر يار خود

آه مكن راه مجو نزد دوست  ***  نغز نشين مغز ببين زير پوست

گنگ به آن دم كه دم از وى نزد  ***  يا دو سه پيمانه از آن مى نزد

كور به آن ديده كه آن رو نديد  ***  بيدل و بد خوست كه آن خو نديد

و بايد كه چون بنده به قدر فهم و معرفت خود خالق و معبود خود را شناخت ، همواره به عبادت و فرمانبردارى او مشغول باشد ، در هر صورت و هر شغل كه باشد و همه عمر تا به وقت مرگ در طلب مزيد معرفت او سعى كند ، زيرا كه اين كارى است كه نهايت ندارد ، و حق تعالى فرموده است رسول را (صلى الله عليه وآله) :

 وَاعْبُدْ رَبَّكَ حَتَّى يَأْتِيَكَ الْيَقِينُ  .

و مفسران ، تفسير « يقين »در اين آيت به مرگ كرده اند ، يعنى خداى خود را مى پرست تا به وقت مرگ .

وَقالَ الله :

 وَمَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالاِْنسَ إِلاَّ لِيَعْبُدُونِ  .

أي لِيَعْرِفُون .

جن و انس را نيافريديم الا از بهر آن كه مرا بپرستند .

و تفسير پرستيدن اينجا به شناخت كرده اند .

پس بايد كه از اين معانى ، محقق بداند كه عبادت و طاعت حق تعالى بر همه خلايق واجب است ، و هيچ عبادتى فاضل تر و عالى تر از طلب معرفت او نيست .

قال الله تعالى :

 أَقِمِ الصَّلاَةَ إِنَّ الصَّلاَةَ تَنْهَى عَنِ الْفَحْشَاءِ وَالْمُنكَرِ وَلَذِكْرُ اللهَ أَكْبَرُ وَاللهُ يَعْلَمُ مَا تَصْنَعُونَ .

و ذكر حقيقى آن بود كه با معرفت باشد و به حقيقت ، اگر شخص در وجود خود و هستى و نيستى آن فكر كند ، او را در معرفت معبود به هيچ دليل و آيت حاجت نبود ، بل اگر در وجود يك مور يا هر ذره از ذرات عالم او را نيابد نشان هدايت نيست زيرا كه :

وَفي كُلِّ شَيْءلَهُ آيَةٌ  ***  دَليلٌ عَلى أنَّهُ واحِدٌ

اى گم شده ديوانه و عاقل در تو  ***  سر رشته ذره ذره حاصل در تو

تا در دل من صبح كمال تو دميد  ***  گم شد دو جهان در دلم و دل درتو

آيات صنع و قدرت او ظاهر و هويداست ، لكن ديده ها بس ضعيف و دلها به غايت شيداست .

 فَإِنَّهَا لاَ تَعْمَى الاَْبْصَارُ وَلَكِن تَعْمَي الْقُلُوبُ الَّتِي فِي الصُّدُور  .

نعمت هاى ظاهر همه بر قدرت او و عجز ما دلالت است ، و نعمت هاى باطن هر كه بيند داند كه بى نهايت است .

 وَإِن تَعُدُّوا نِعْمَةَ اللهَ لاَ تُحْصُوهَا  .

و اگر چه به حقيقت معرفت او هيچ كس را راه نيست ، اما در وجود او و وجوب عبادت او هيچ كس را اشتباه نيست .

 وَلَئِن سَأَلْتَهُم مَّنْ خَلَقَهُمْ لَيَقُولُنَّ اللهُ  .

و جز خواص اهل معرفت كسى را به رؤيت آيات و تصرفات او انتباه نيست .

 سَنُرِيهِمْ آيَاتِنَا فِي الاْفَاِِ وَفِي أَنفُسِهِمْ حَتَّى يَتَبَيَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ  .

عجز و بى اختيارى خاص و عام در معارضه اختيارات او پوشيده و پنهان نيست و در معرض سطوت رد و قبول او جز تسليم و رضا چاره و درمان نيست .

قال الله تعالى :

 يَا أَيُّهَا النَّاسُ ضُرِبَ مَثَلٌ فَاسْتَمِعُوا لَهُ إِنَّ الَّذِينَ تَدْعُونَ مِن دُونِ اللهَ لَن يَخْلُقُوا ذُبَاباً وَلَوِ اجْتَمَعُوا لَهُ وَإِن يَسْلُبْهُمْ الذُّبَابُ شَيْئاً لاَّ يَسْتَنقِذُوهُ مِنْهُ ضَعُفَ الطَّالِبُ وَالْمَطْلُوبُ * مَا قَدَرُوا اللهَ حَقَّ قَدْرِهِ إِنَّ اللهَ لَقَوِيٌّ عَزِيزٌ .

اى مردم گوش بدين مثل فرا دهيد تا حقيقت حال خود بدانيد ، آن بتان كه آنان را معبود خود مى دانيد ، هرگز بر خلقت مگسى هر چند جمع شوند قادر نيستند ، اگر مگس ناتوان چيزى از آنها بگيرد ، قدرت بر بازگرفتن ندارند . بدانيد كه طالب و مطلوب هر دو ناتوانند ، مقام خدا را نشناختند ، كه خدا ذاتى است بى نهايت توانا .

سريست بزرگ و من در آن حيرانم  ***  وز حيرت خود عجب فرو مى مانم

كو با من و من با وى و اين مى دانم  ***  وندر طلبش هنوز سرگردانم .

فَإنَّ خَيْرَ الْعِباداتِ أقْرَبُها بِالأمْنِ وَأخْلَصَها مِنَ الآفاتِ وَأدْوَمُها وَإنْ قَلَّ فَإنْ سَلِمَ فَرْضُكَ وَسُنَّتُكَ فَأنْتَ أنْتَ .

امام صادِ (عليه السلام) مى فرمايد :

بهترين عبادات ، عبادتى است كه از خطرات شياطين بيرونى و عوامل مادى بازدارنده و خطرات درونى در امان باشد ، و تداوم پيدا كند گر چه به صورت ظاهر اندك و كم بنمايد .

اگر واجبات و مستحبات تو بطور كامل و سالم انجام گيرد بدون ترديد در بندگى خود و عبادت نسبت به معبود صادقى .

وَاحْذَرْ أنْ تَطَأَ مَلِكِكَ إلاّ بِالذُّلِّ وَالاْفْتِقارِ وَالْخَشْيَةِ وَالتَّعْظيمِ .

وَأخْلِصْ حَرَكاتِكَ مِنَ الرّيا وسِرِّكَ مِنَ الْقَساوَةِ .

جداً از اينكه بدون احساس ذلت و احتياج و خشيت و درك عظمت دوست پاد در مقام بندگى و بساط سلطان واقعى ات بگذارى بپرهيز .

اين مقام جاى نشان دادن ذلت ، فقر ، خشيت و تعظيم است كه بدون اين حالات ، كسى را در اين بساط راهى نيست ، و بدون اين حقايق بندگى به زيور كمال آراستگى نمى شود .

تمام حركات عبادى خود را از ريا خالص كن ، و دلت را كه حريم حضرت مولاست از قساوت و چرك عصيان ، با جذب و جلب رحمت او بشوى .

اى شده چشم جان من بتو باز  ***  از تو در دل نياز و در جان آز

شب اندوه من نگردد روز  ***  تا نبينم جمال روى تو باز

تو زما فارغى و ما داريم  ***  بر درت سر بر آستان نياز

در دلم آرزوى عشق تر  ***  نيست انجام اگر بود آغاز

مرغ جانم زآشيانه تن  ***  جز بكويت كجا كند پرواز

بيشت ازينم زخويش دور مدار  ***  تا نگردد دريده پرده راز

آخر اى آفتاب جان افروز  ***  سايه اى بر من ضعيف انداز

از تو ما را گذر نخواهد بود  ***  گر اهانت كنى و گر اعزاز

در غمت هر نفس عراقى ر  ***  با خيالت حكايتى است دراز

فَإنَّ النَّبي (صلى الله عليه وآله) قال :

الْمُصَلّي مُناج رَبَّهُ فَاسْتَحِ مِنَ الْمُطَّلِعِ عَلى سِرِّكَ الْعالِمُ بِنَجْواكَ وَما يُخْفي ضَميرُكَ وَكُنْ بِحَيْثُ يَراكَ لِما أرداَ مِنْكَ وَدَعاكَ إلَيْهِ .

توجه داشته باش كه پيامبر اسلام (صلى الله عليه وآله) فرمود :

شخص نمازگزار به وقت نماز ، در حال مناجات و راز و نياز با خداست ، پس شرم و حيا كن از جناب او ، كه بر باطن و ظاهر تو آگاه است ، و به همه حركات و سكنات واقف ، مواظب باش كه به وقت مناجات زبانت از آلودگيها پاك و دلت از غفلت و قساوت و ريا منزه باشد .

و عبادت را به آن كميت و كيفيتى كه از تو خواسته اند بجا آر ، و تمام شرايط ظاهرى و باطنى آن را رعايت كن تا به حقيقت عبادت برسى .

حضرت امام خمينى آن عارف وارسته در اين زمينه مى فرمايد :

حصول ملكات كامله روحانيه و حقايق قلبيه است ، بلكه آن يكى از ثمرات آن است .

لكن نزد اهل معرفت و اصحاب قلوب ، كليه عبادات ، سرايت دادن معارف الهيه است از باطن به ظاهر ، و از سر به علن ، و چنانچه نعمت رحمت رحمانيه ، بلكه رحيميه منبسط بر تمام نشئات قلبيه و قالبيه انسانيه است ، و هر يك از مراتب را حظى است از نعم جامعه الهيه ، هر يك را حظ و نصيبى است از ثناى حق و شكر نعمت رحمانى و رحيمى واجب مطلق ، و تا از نشئه صوريه دنياويه ، نفس را حظى است ، و از حيات ملكى نصيبى است ، بساط كثرت به كلى برچيده نشود ، و حظوظ طبيعت مرتفع نگردد ، و سالك الى الله چنانچه قلب را نبايد به غير حق مشغول كند ، صدر و خيال و ملك طبيعت را نبايد در غير حق صرف كند ، تا توحيد و تقديس را در تمام نشئات قدم راسخ باشد .

و اگر جذبه روحى را در ملك طبيعت نتيجه اى جز تعبد و تواضع براى حق حاصل شود ، از انانيت نفس بقايائى مانده و سير سالك در جوف بيت نفس است ، نه سير الى الله ، و غايت سير اهل الله آن است كه طبيعت و ملك بدن را منصبغ به صبغة الله كنند ، و يكى از مراتب و مواطن حديث شريف كه فرمايد از لسان حق تعالى شأنه :

أنَا اللهُ وأنَا الرَّحْمنُ خَلَقْتُ الرَّحِمَ وَشَقَقْتُ لَها مِنْ إسْمي فَمَنْ وَصَلَها وَصَلْتُهُ وَمَنْ قَطَعَها قَطَعْتُهُ .

منم الله و منم رحمان ، خويشاوندى و رحم را من آفريدم ، و براى او نامى از نام خودم جدا ساختم ، پس هر آنكس كه آن را وصل كند و با خويشاوند بپيوندد ، من نيز او را وصل مى كنم ، و هر كس آن را ببرد من هم او را مى برم .

شايد همين قطع طبيعت كه ام الاروح است از مواطن اصلى باشد و وصلش ارتياض آن و ارجاع آن به موطن عبوديت باشد ، و فى الحديث :

عَنْ أبي عَبْدِاللهِ (عليه السلام) قالَ : إسْتُوْصَوْا بِعَمَّتِكُمْ النَّخْلَةِ خَيْراً فَإنَّها خُلِقَتْ مِنْ طينَةِ آدم .

امام صادِ (عليه السلام) فرمود : در باره عمه خودتان ، درخت خرما ـ سفارش نيك كنيد كه آن از طينت آدم آفريده شده است .

اين حديث شريف اشاره به همان رحميت است كه مذكور شد .

بالجمله اخراج مملكت ظاهر را از موطن عبوديت ، و سر خود نمودن آن را از غايت جهل از مقامات اهل معرفت است ، و از تسويلات شيطان رجيم است ، كه هر طايفه را بطريقى از حق تعالى بازدارد ، چنانچه انكار مقامات و سد طريق معارف كه قرة العين اولياء خدا (عليهم السلام) است و تحديد نمودن شرايع الهيه را به ظاهر ، كه حظ دنيا و ملك نفس و مقام حيوانيت آن است ، و غفلت از اسرار و آداب باطنيه عبادات كه موجب تطهير سر و تعمير قلب و ترقى باطن است ، از غايت جهالت و غفلت است و هر يك از اين دو طايفه از طريق سعادت و صراط مستقيم انسانيت دور و از مقامات اهل معارف مهجورند .

و عارف بالله و عالم به مقامات بايد همه حقوِ باطنيه و ظاهريه را مراعات كند و هر صاحب حقى را بحق و حظ خود برساند و از غلو و تقصير وافراط و تفريط خود را تطهير كند ، و ازاله قذرات انكار صورت شريعت كه فى الحقيقه تحديد است ، و ازاله خباثت انكار باطن شريعت كه تقييد است و هر دو از وساوس شيطانيه و اخباث آن لعين است بنمايد ، تا طريق سير الى الله و وصول بمقامات معنويه براى او آسان شود .

وَكانَ السَّلَفُ لا يَزالُونَ مِنْ وَقْتِ الْفَرْضِ في إصْلاحِ الْفَريضَيْنِ جَميعاً .

وَتَرى أهْلَ الزَّمانِ يَشْتَغِلُونَ بِالْفَضائِلِ دُونَ الْفَرائِضِ كَيْفَ يَكُونُ جَسَدٌ بِلا رُوح .

در گذشته گروهى از بندگان خدا بودند ، كه زمان بين دو واجب را خرج اصلاح دو واجب مى كردند ، به اين معنى كه نواقص وعيوب واجب قبل را اصلاح نموده و نسبت به واجب بعد به مراقبه و محاسبه بر مى خاستند ، و خلاصه سعى داشتند براى ورود به واجب بعد ، آراسته به شرايط الهيه و مقامات انسانيه گردند .

عدّه اى در اين زمان خالى از آن حال عالى ملكوتى اند ، بيشتر در پى علوم مادى اند ، و همتى براى كسب علوم معنوى باقى نگذاشته ، با اينكه علوم الهى و معنوى نسبت به علوم ديگر بمنزله روح براى جسد است .

از كمال بدبختى و پستى است ، كه درهاى رحمت الهيه از هر سو به روى انسان باز باشد ، ولى آدمى از نسيم جانفزاى آن رحمت بهره مند نگردد .

يارب دل غفلت زده ام را خبرى بخش  ***  وزديده صاحب نظرانم نظرى بخش
چون شمع مرا اشك روان و رخ روشن  ***  بى زحمت دود دل و سوز جگرى بخش
در مصلحت دنيى و دينم مددى كن  ***  بر دشمن بيگانه و خويشم ظفرى بخش
اين خسته غم را به فرح مرهم دل ساز  ***  وين بى سر و پا را به كرم پاى و سرى بخش
جان طوطى قدس است و كلامت شكرستان  ***  طوطى مرا زان شكرستان شكرى بخش
شمع رخ دل سوخته را نور و صفائى  ***  مرغ دل سودا زده را بال و پرى بخش
از شست قضا چون بپرد تير حوادث  ***  جان و دل بى پوشش ما را سپرى بخش
در باغ جهان شاخ وجودم تو نشاندى  ***  وين شاخ تنومند به فضلم ثمرى بخش
در حشر كه بخشى گنه خلق به طاعت  ***  جرم من بيچاره به آه سحرى بخش
هر چند عماد از ره صورت زخبر شد  ***  از عالم معنى دل او را خبرى بخش

قالَ عليُّ بْنُ الحُسَيْنِ (عليه السلام) :

عَجِبْتُ لِطالِبِ فَضيلة تارِكِ فَريضَة وَلَيْسَ ذلِكَ إلاّ لِحِرْمانِ مَعْرِفَةِ الاْمْرِ وَتَعْظيمِهِ وَتَرْكِ رُؤيَةِ مِنَنِهِ بِما أهَّلَهُمْ لاِمْرِهِ وَاخْتارَهُ لَهُمْ .

حضرت على بن الحسين امام سجاد (عليه السلام) مى فرمايد :

از انسانى كه در مقام بدست آوردن فضيلت يعنى علوم مادى و ظاهرى است ، ولى از انجام واجبات الهيه روى گردان است تعجب مى كنم ، چنين انسانى از شناخت حقيقت امر الهى و بزرگداشت آن ، و وظيفه خود محروم است ، و بهمين خاطر حقيقت را سبك و خوار شمرده ، و از آنچه حضرت دوست ، او را براى آن ساخته ، كه رسيدن به عالى ترين مقامات الهى و انسانى با عبادات و اطاعت است غفلت نموده .

عارف با معرفت ، شيخ بزرگوار ، جناب شيخ حسن مصطفوى در توضيح مختصرش نسبت به جملات بالا مى فرمايد :

تشخيص وظيفه از امور بسيار مهم است ، بطورى كه سالكين كار كرده ، و متدينين روشن ضمير ، و حتى آنان كه داراى مكاشفه هستند ، از تشخيص اين امر مهم عاجز بوده ، و در اين مرحله انحرافات و گمراهى هايى پيدا مى كنند .

يكى وظيفه اش كسب و تأمين معاش خود و عائله است و از اينجهت تسامح مىورزد ، ديگرى وظيفه اش تحصيل علم به فرائض و آداب و سنن است ، حقير و سبك مى شمارد .

يكى ديگر موظف است كه نهايت اهتمام به واجبات و محرمات داشته باشد ولى به امور غير لازم و كارهاى مستحبى مى پردازد .

آن يكى نماز نمى خواند و دم از ديندارى مى زند ، يا روزه نمى گيرد و از فوائد روزه مذاكره مى كند ، يا اموال مردم را مى خورد و دست و صورت آب مى كشد .

يا به كتاب خدا و سنت عمل نكره و به حرف خدا و پيغمبر گوش نمى دهد و خود را عالم به حقيقت تصور مى كند ، يا اهل علم و دانش را مسخره كرده و عقل و برهان را كوچك شمرده و به سخن هر مدعى دروغگو تسليم مى شود ، يا مرتكب صدها خيانت و جنايت و بى انصافى و ربا خوارى و ظلم و دروغ و حيله و تزوير و تهمت و غيبت و بدگوئى مى شود و در صف اول جماعت جا مى گيرد ، و بطور اجمال اغلب مردم متدين در مقام تشخيص وظيفه دچار اشتباه و انحراف مى گردند ، و بسا هست كه به خاطر بجا آوردن امرى مستحب ، ترك تكليف واجب مى كنند ، يعنى آن اندازه كه به امور مستحبى و يا مرسوم و عرفى و متداول اهميت مى دهند ، به وظائف و فرائض لازم خود اهتمام ندارند و مى توان گفت : نود درصد از مرسومات ميان مردم برخلاف شرع و عقل مى باشد ، و اين معنى با دقت كردن در رسوم متداول در مجالس جشن و عقد و تعزيت و ديد و بازديد و مهمانى خوب روشن مى شود ، و مفهوم بدعت گاهى در بعضى از اين امور صدِ مى كند ، و اگر كسى بخواهد تقوا داشته باشد و مراقب حركات و اعمال خود باشد مى بايد از اين گونه مجالس و اين رقم مصاحبت ها بپرهيزد .

عبادت واقعى

حركاتى كه به عنوان عبادت از انسان سر مى زند ، بايد به مقتضاى حال و ظرفيت عابد ارزيابى شود .

اولا هر حركتى عبادت نيست ، و هر عبادتى ، واقعى و كامل نيست ، عبادت منافق ، عبادت غير مخلص ، عبادت رياكار ، عبادت كسى كه هدفش از عتبادت جلب جهات مادى است عبادت نيست ، بلكه بازى با الفاظ و استهزاء به حق است .

علاقه داشتم مسئله عبادت را در چهره هاى گوناگونش توضيح دهم ، به آيات و روايات و كتب مربوطه مراجعه كردم ، مدتى در صدد متحد كردن مطالب پراكنده در ذهنم بودم ، تا به رشته تحرير كشيده شود خيلى توفيق پيدا نكردم ، تا قسمتى از وقت خود را در اين زمينه در « تفسير الميزان »صرف كردم ، به قطعه بسيار جالبى برخوردم كه تا حدى از ساير منابع وزين تر بود ، همان را در اينجا نقل مى كنم ، تا معناى عبادت واقعى براى شما معلوم شود .

خداى تعالى به يكى از سه وجه عبادت مى شود :

1ـ خوف

2ـ رجاء

3ـ حب

و اين هر سه در يك آيه جمع شده كه مى فرمايد :

 وَفِي الآخِرَةِ عَذَابٌ شَدِيدٌ وَمَغْفِرَةٌ مِنَ اللهَ وَرِضْوَانٌ وَمَا الْحَيَاةُ الدُّنْيَا إِلاَّ مَتَاعُ الْغُرُورِ .

با توجه به اين آيه شريفه بايد هر شخص با ايمانى نسبت به حقيقت دنيا توجه داشته باشد ، و بداند كه دنيا متاع غرور و دام فريب است ، كه چون سراب بيابان بنظر بيننده لب تشنه مى آيد ، و او را به سوى خود مى كشاند ، ولى وقتى نزديك شد چيزى نمى بيند ، و اگر چنين تنبهى داشته باشد ، ديگر هدف خود را از كارهائى كه در زندگى انجام مى دهد دنيا قرار نداده ، مى داند كه در وراى اين دنيا ، جهان ديگرى است كه در آنجا به نتيجه اعمال خود مى رسد ، حال يا آن نتيجه عذابى است شديد در ازاء كارهاى زشت ، و يا مغفرتى است از خدا در قبال كارهاى نيك ، پس بر اوست كه از بن عذاب بهراسد ، و به آن مغفرت اميدواهر باشد ، ولى اگر عالى تر از اين فكر كند هدف خود را خوشنودى خود قرار نمى دهد ، و بخاطر نجات از عذاب و رسيدن به ثواب عمل نمى كند ، بلكه هر چه انجام مى دهد بخاطر خدا و خوشنودى او انجام مى دهد .

البته طبايع مردم در اختيار يكى از اين سه راه مختلف است ، بعضى از مردم كه اتفاقاً اكثريت را هم دارا هستند ، مسئله ترس از عذاب بر دلهايشان چيره گشته و از انحراف و عصيان و گناه بازشان مى دارد اينها هر چه بيشتر به تهديد و وعيدهاى الهى برمى خورند ، بيشتر مى ترسند و در نتيجه به عبادت مى پردازند .

و بعضى ديگر حس طمع و اميدشان غلبه دارد ، اينان هر چه به وعده هاى الهى و ثواب ها و در جائى كه خداوند نويد داده برمى خورند ، اميدشان بيشتر شده ، بخاطر رسيدن به نعمت ها و كرامت ها و حسن عاقبتى كه خداوند بهمردم با ايمان و عمل صالح وعده داده ، بيشتر به تقوا و التزام به اعمال صالح مى پردازند ، باشد كه بدين وسيله به مغفرت و بهشت خدائى نائل آيند .

ولى دسته سوم كه همان طبقه علماى بالله باشند هدفشان عالى تر از آن دو دسته است .

ايشان خدا را نه از ترس عبادت مى كنند و نه از طمع به ثواب ، بلكه او را عبادت مى كنند براى اين كه اهل و سزاوار عبادت است .

چون خدا را داراى اسماء حسنى و صفات عليائى كه لايق شأن اوست شناخته اند ، و در نتيجه فهميده اند كه خداوند عزيز ، پروردگار و مالك سود ايشان و اراده و رضاى ايشان و مالك هر چيز ديگرى غير ايشان است .

و اوست كه به تنهائى تمام امور را تدبير مى كند ، خدا را اين چنين شناختند و خود را هم فقط بنده ديدند ، و چون بنده شأنى جز اين ندارد كه پروردگارش را بندگى نموده ، رضاى او را به عبادت خدا مى پردازد ، و ثانياً از آنچه كه مى كند و آنچه كه نمى كند جز روى خدا و توجه به او چيز ديگر در نظر نداشته طمع نمى دارد ، نه التفاتى به عذاب دارد تا از ترس آن به وظيفه خود قيام نمايد ، و نه توجهى به ثواب دارد تا اميدوار شود ، گو اين كه از عذاب خدا ترسنده و به ثواب او اميدوار هست ، ولكن محركش براى عبادت و اطاعت خوف و رجا نيست و كلام اميرالمؤمنين (عليه السلام) صلوات الله عليه كه عرض مى كند :

من ترا از ترس آتشت و به اميد بهشتت عبادت نمى كنم ، بلكه بدان جهت عبادت مى كنم كه ترا اهل و سزاوار عبادت يافتم ، به اين معنى اشاره دارد .

اين دسته از آنجائيكه تمامى رغبت ها و اميال مختلف خود را متوجه يكسو كردند ، و آنهم مرضاى خداست ، و تنها غايت و نتيجه اى كه در نظر گرفتند خداست . لذا محبت به خدا در دلهاشان جايگير شده است .

آرى اين دسته خداى تعالى را به همان نحوى شناختند ، كه خود خداى تعالى خود را به داشتن آن اسماء و صفات معرفى كرده ، و چون او خود را به بهترين اسماء و عالى ترين صفات معرفى و توصيف كرده ، و نيز از آنجائى كه يكى از خصائص دل آدمى مجذوب شدن در برابر زيبائيها و كمالات است ، در نتيجه محبت خدائى كه جميل على الاطلاِ است در دلهاهشان جايگزين مى شود .

آرى از آيه شريفه :

 ذلِكُمُ اللهُ رَبُّكُمْ لاَإِلهَ إِلاَّ هُوَ خَالِقُ كُلِّ شَيْء فَاعْبُدُوهُ  .

به ضميمه آيه :

 الَّذِي أَحْسَنَ كُلَّ شَيْء خَلَقَهُ  .

استفاده مى شود ، كه خلقت دائر مدار حسن و اين دو متلازم و متصادِ با همند .

آنگاه از آيات بسيار ديگرى بر مى آيد كه يك يك موجودات ، آيه و دليل بر وجود خدا و آنچه در آسمانها و زمين است ، آياتى است براى صاحبان عقل و خلاصه در عالم وجود چيزى كه دلالت بر وجود او نكند و جمال و جلال او را حكايت ننمايد وجود ندارد .

پس اشياء از جهت انواع مختلفى كه از خلقت و حسن دارند همه بر جمال لايتناهاى او دلالت نموده ، با زبان حال او را حمد و بر حسن فناناپذير او ثنا مى گويند ، و از جهت انواع مختلفى كه از نقص و حاجت دارند همه بر غناى مطلق او دلالت نموده با زبان حال او را تسبيح و ساحت قدس و كبريائيش را از هر عيب و احتياجى تنزيه مى كنند :همچنان كه فرمود :

 وَإِن مِن شَيْء إِلاَّ يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ  .

و هيچ چيز نيست مگر آن كه او را تسبيح نموده و حمد مى گويد .

پس اين دسته از مردم در معرفت اشياء از راهى سلوك مى كنند ، كه پروردگارشان بدان راهنمائى كرده و نشانشان داده و آن راه اين است كه هر چيزى را آيه و علامت صفات جمال و جلال او مى دانند ، و براى هيچ موجودى نفسيت و اصالت و استقلال نمى بيننند ، و به اين نظر به موجودات مى نگرند كه آئينه هائى هستند كه با حسن خود حسن ماوراى خود را كه حسنى لا يتناهى است جلوه گر مى سازند و با فقر و حاجت خود غناى مطلقى را كه محيط به آنهاست نشان مى دهند ، و با ذلت و مسكنتى كه دارند عزت و كبرياء ما فوِ خود را حكايت مى كنند .

و پر معلوم است كه آن دسته از مردم كه نظرشان به عالم هستى ، چنين نظرى باشد خيلى زود نفوسشان مجذوب ساحت عزت و عظمت الهى گشته و محبت به او آنچنان بر دلهاشان احاطه پيدا مى كند كه هر چيز ديگرى و حتى خود آنان را از يادشان مى برد ، و رسم و آثار هوا و هوس و اميال نفسانى را به كلى از صفحه دلهاشان محو مى كند ، و دلهاشان را به دلهائى سليم مبدل مى سازد كه جز خذاى عز اسمه چيز ديگرى در آن نباشد ، هم چنان كه فرموده :

 وَالَّذِينَ آمَنُوا أَشَدُّ حُبَّاً للهِِ  .

و آنان كه ايمان دارند ، محبتشان بخدا بيشتر است .

 

و لذا اين طبقه دو طريق اول را كه يكى طريق خوف و ديگرى طريق رجاء است ، خالى از شرك نمى دانند ، چه آن كس كه خدا را از ترس مى پرستد در حقيقت به منظور دفع عذاب از جان خود متوسل خدا مى شود ، پس او خودش را مى خواهد نه خدا را ، و هم چنين آنكس كه خدا را به اميد ثوابش عبادت مى كند به منظور جلب ثواب و رستگارى به نعمت و كرامت متوسل خدا مى شود ، او هم خود را مى خواهد نه خدا را ، چه اگر راه ديگرى غير از توسل به خدا سراغ داشت در جلب آن نفع و دفع آن ضرر آن راه را مى پيمود ، و با خدا و عبادت او هيچ سر و كارى نداشت .

در حديث از امام صادِق (عليه السلام) آمده :

هَلْ الدّينُ إلاّ الحُبُّ .

مگر دين غير از محبت چيز ديگرى هم هست ؟

و در حديث ديگرى فرمود :

من او را به ملاك دوستيش مى پرستم .

و اين مقام نهفته ايست كه جز پاكان با آن مساس ندارند ، و اگر اهل محبت را در اين حديى به عنوان پاكان خوانده ، براى همين است كه گفتيم اين طائفه از هواى نفس و لوث ماديت منزهند پس جان كلام اين شد كه اخلاص در عبادت جز از راه محبت تمام و كامل نمى گردد .

توضيح اين مسئله به اين است كه :عبادت خدا از ترس عذاب آدمى را وادار مى كند به زهد ، يعنى : چشم پوشى از لذائذ دنيوى براى رسيدن به نجات اخروى .

پس زاهد كارش اين است كه از محرمات و يا كارهائى كه در معناى حرام است ، يعنى ترك واجبات اجتناب كند .

آنكس هم كه طمع ثواب دارد ، طمعش او را وادار به كارهائى از قبيل عبادت و عمل صالح مى كند تا به نعمت اخروى و بهشت برين نائلش سازد ، پس كار عابد هم اين است كه واجبات يا كارهائى كه در معناى واجب است يعنى ترك حرام را بجا آورد ، و خلاصه خوف زاهد او را وادار به ترك و رجاء عابد او را وادار به فعل مى كند و اين دو طريق هر يك صاحبش را به اخلاص براى دين وامى دارد ، نه اخلاص براى خدا كه صاحب دين است .

بخلاف طريقه سوم كه طريقه محبت است ، كه قلب را از هر تعلقى جز تعلق خدا پاك مى كند ، از زخارف دنيا و زينت هاى آن ، از اولاد و همسران ، از مال و جاه و حتى از خود و آرزوهاى خود پاك مى سازد ، و قلب را منحصراً متعلق به خدا و هر چه كه منسوب به خداست ، از دين و آورنده دين و ولى در دين و هر چه كه برگشتش بخدا باشد مى سازد ، آرى محبت به هر چيز ، محبت به آثار آن نيز هست .

عراقى آن عارف شوريده چه نيكو مى گويد :

اى زده خيمه حدوث و قدم  ***  در سرا پرده وجود و عدم
جز تو كس واقف وجود تو نيست  ***  هم توئى راز خويش را محرم
از تو غايب نبوده ام يك روز  ***  وز تو خالى نبوده ام يك دم
آن گروهى كه از تو با خبرند  ***  بر دو عالم كشيده اند رقم
پيش درياى كبرياى تو هست  ***  دو جهان كم زقطره اى شبنم
بىوجودت جهان وجود نداشت  ***  از جمال تو شد جهان خرم
چون تجلى است در همه كسوت  ***  آشكارست در همه عالم
كه به غير از تو در جهان كس نيست  ***  جز تو موجود جاودان كس نيست
تا مرا ازتو داده اند خبر  ***  از خودم نيست آگهى ديگر
سر بديوانگى برآوردم  ***  تا نهادم به كوى عشق تو سر
تا زخاك در تو دور شدم  ***  غرقه گشتم ميان خون جگر
خاك پاى تو مى كشم در چشم  ***  درس عشق تو مى كنم از بر
جز تو كس نيست در سراى وجود  ***  نظر اين است پيش اهل نظر
پيش ارباب صورت و معنى  ***  هست از آفتاب روشن تر
كه به غير از تو در جهان كس نيست  ***  جز تو موجود جاودان كس نيست
گر شبى دامنت بدست آرم  ***  تا قيامت زدست نگذارم
گرد كويت به فرِ مى گردم  ***  بيش از اين نيست در جهان كارم
گر مرا از سگان خود شمرى  ***  هر دو عالم بهيچ نشمارم
چون خيالى شدم زتنهائى  ***  تا خيال تو در نظر دارم
كار من جز نشاط و شادى نيست  ***  تا بدام غمت گرفتارم
چون بجز تو كسى نمى بينم  ***  غير از اين بر زبان نمى آرم
كه به غير از تو در جهان كس نيست  ***  جز تو موجود جاودان كس نيست
تا مرا ديده شد به روى تو باز  ***  دامن از غير تو كشيدم باز
مرغ جان من شكسته درون  ***  در هواى تو مى كند پرواز
عشق فرهاد و طلعت شيرين  ***  سر محمود و خاك پاى اياز
بكشى گر زروى دلدارى  ***  گره از كار من گشائى باز
هر نفس با دل شكسته من  ***  سخن عشق خود كنى آغاز
در حقيقت بجز تو نيست كسى  ***  گر چه پوشيده اى تو بر من راز
گفتم اسرار تو بپوشانم  ***  بر زبانم روانه گشت اين راز
كه به غير از تو در جهان كس نيست  ***  جز تو موجود جاودان كس نيست

آنان كه به هستى بدان گونه نگريستند ، و محصول نظر آنان عشق و محبت به صاحب هستى شد ، از كارها آن كارى را دوست مى دارند كه خدا دوست دارد ، و آن كارى را دشمن مى دارند كه خدا دشمن بدارد ، بخاطر رضاى خدا راضى و بخاطر خشم خدا خشمگين مى شوند ، اين محبت نورى مى شود كه راه عمل را براى او روشن مى سازد ، چنان كه فرمود :

 أَوَمَن كَانَ مَيْتاً فَأَحْيَيْنَاهُ وَجَعَلْنَا لَهُ نُوراً يَمْشِي بِهِ فِي النَّاسِ  .

و روحى مى شود كه او را به خيرات واميدارد ، هم چنان كه فرمود :

 وَأَيَّدَهُم بِروح مِنْهُ  .

و همين است سر اين كه از چنين كسى جز جميل و خير سر نمى زند ، و هيلله مكروه و شرى را مرتكب نمى گردد .

فيض آن بلبل گلستان عشق مى فرمايد :

تن بى جانم و جانم توئى تو  ***  سراپا عشق و ايمانم توئى تو
چو با خويشم نه سر دارم نه سامان  ***  چو با تو سر تو سامانم توئى تو
غم دل تنگى من هم منم من  ***  خوشيهاى فراوانم توئى تو
زخود سر تا بپا اندوه و دردم  ***  سرور و سور و درمانم توئى تو
يكى بى برگ بى بر خار خشكم  ***  برو برگ و بهارانم توئى تو
گرسنه ، تشنه عريانم بخود من  ***  شراب و جامه و نانم توئى تو
منم فاسد توئى اصلاح فاسد  ***  منم عصيان و غفرانم توئى تو
منم هر بد توئى هر نيك و نيكى  ***  كنم گر نيكى احسانم توئى تو
قبولم گر كنى يا رد تو دانى  ***  اسيرم بنده سلطانم توئى تو
دل و جان هر دو در بند غم تست  ***  توئى دلدار و جانانم توئى تو
ندارم بى تو جانم يا دلى من  ***  هم اين من تو هم آن آنم توئى تو
بفرياد دل اشكسته ام رس  ***  رحيم من تو رحمانم توئى تو
انينم از تو و بهر تو باشد  ***  غياث جان لهفانم توئى تو
حنينم از تو و سوى تو باشد  ***  توئى حنان و منانم توئى تو
اگر فيضم توئى فياض آن فيض  ***  و گر هم محسن احسانم توئى تو