بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب داستانهای قرآن و تاریخ انبیاء در المیزان, حسین فعّال عراقى ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     MIZ00001 -
     MIZ00002 -
     MIZ00003 -
     MIZ00004 -
     MIZ00005 -
     MIZ00006 -
     MIZ00007 -
     MIZ00008 -
     MIZ00009 -
     MIZ00010 -
     MIZ00011 -
     MIZ00012 -
     MIZ00013 -
     MIZ00014 -
     MIZ00015 -
     MIZ00016 -
     MIZ00017 -
     MIZ00018 -
     MIZ00019 -
     MIZ00020 -
     MIZ00021 -
     MIZ00022 -
     MIZ00023 -
     MIZ00024 -
     MIZ00025 -
     MIZ00026 -
     MIZ00027 -
     MIZ00028 -
     MIZ00029 -
     MIZ00030 -
     MIZ00031 -
     MIZ00032 -
     MIZ00033 -
     MIZ00034 -
     MIZ00035 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

6- تناقص ديگرى از تورات  
اگر بخاطر داشته باشيد تورات تصريح كرد به اينكهاسماعيل قريب چهارده سال قبل از اسحاق بدنيا آمد، و چون ساره مورد استهزاء قرار گرفت، ابراهيم (عليه السلام ) او را با مادرش از خود طرد نمود. و به وادى بى آب و علفىبرد. آنگاه داستان عطش هاجر و اسماعيل را و اينكه فرشته اى آب را به آن دو نشان داد،ذكر نمود، و حال آنكه در ضمن داستان گفت : هاجر بچه خود را زير درختى انداخت تا جاندادنش را نبيند. از اين جمله و جملات ديگرى كه تورات در بيان اين داستان دارد استفاده مىشود كه اسماعيل در آن وادى كودكى شيرخواره بوده ، همچنانكه اخبار وارده از طرق ائمهاهلبيت (عليهم السلام ) نيز آنجناب را در آن ايام بچهاى شيرخوار خوانده است .
تورات بر خلاف قرآن كريم كه كمال اعتناء را به داستان ابراهيم (عليه السلام ) و دوفرزند بزرگوارش (عليهم السلام ) نموده اين داستان را باكمال بى اعتنائى نقل كرده است ، و تنها شرحى از اسحاق كه پدر بنىاسرائيل است بيان داشته ، و از اسماعيل جز به پارهاى از مطالب كه مايه توهين و تحقيرآن حضرت است يادى نكرده ، تازه همين مقدار هم كه ياد كرده خالى از تناقض نيست ، يكبارگفته كه : خداوند به ابراهيم (عليه السلام ) خطاب كرد كه مننسل تو را از اسحاق منشعب مى كنم . بار ديگر گفته كه : خداوند به وى خطاب كرد كه مننسل تو را از پشت اسماعيل جدا ساخته و به زودى او را امتى بزرگ قرار مى دهم . يكجا اورا انسانى وحشى و ناسازگار با مردم و خلاصه موجودى معرفى كرده كه مردم از اوميرميده اند، انسانى كه از كودكى نشو و نمايش در تيراندازى بوده واهل خانه پدر، او را از خود رانده بودند. و در جايى ديگر در باره هميناسماعيل (عليه السلام ) گفته كه خدا با او است .
اين بود مقايسه بين گفته هاى تورات و بعضى از روايات عامه در باره ابراهيم (عليهالسلام ) و فرزندان او و بين گفته هاى قرآن و روايات ائمهاهل بيت (عليهم السلام ) در باره آنجناب ، و از اين مقايسه اى كه ما كرديم و از مطالبىكه در خلال اين بحث در اختيار خواننده گذاشتيم جواب از دو اشكالى كه به گفته هاىقرآن مجيد شده است نيز روشن مى گردد:
اول ، اشكالى است كه بعضى از خاورشناسان كرده و گفته اند: (قرآن كريم در سورههايى كه در مكه نازل شده متعرض خصوصيات ابراهيم واسماعيل (عليهما السلام ) نشده ، و از آن دو مانند ساير انبياء به طوراجمال اسم برده ، و تنها بيان كرده كه آن دو بزرگوار مانند ساير انبيا (عليهم السلام )داراى دين توحيد بوده مردم را بيم مى داده و به سوى خدا دعوت مى كرده اند، و اما بناكردن كعبه و به ديدن اسماعيل رفتن و اينكه اين دو بزرگوار، عرب را به دين فطرت وملت حنيف دعوت كرده اند، هيچيك در اين گونه سوره ها وارد نشده . و ليكن در سوره هاى غيرمكى از قبيل (بقره ) و (حج ) و امثال آن اين جزئيات ذكر شده و پيوند پدر وفرزندى ميان آن دو و پدر عرب بودن و تشريع دين اسلام و بناى كعبه به دست ايشانخاطر نشان شده است .
سر اين اختلاف اين است كه محمد (صلى اللّه عليه وآله و سلم ) تا چندى كه در مكه بهسر مى برد با يهوديها ميانه بدى نداشت ، بلكه تا حدى به آنها اعتماد هم داشت ، وليكن وقتى به مدينه مهاجرت نمود و با دشمنى شديد و ريشه دار يهود مواجه گرديدچارهاى جز اين نديد كه از غير يهود استمداد جسته و به كمك آنان خود را از شر يهودمحفوظ بدارد، اينجا بود كه هوش ‍ سرشار خداداديش او را به اين نقشه راهنمايى كرد كهبه منظور همدست ساختن مشركين عرب ابراهيم (عليه السلام ) را كه بنيانگذار دين توحيداست پدر عرب ناميده و حتى شجره خود را به او منتهى كند، و به همين منظور و براىنجات از شر مردم مكه كه بيش از هر مردم ديگرى فكر او را به خودمشغول كرده بودند بانى خانه مقدس آنان يعنى كعبه را ابراهيم ناميده و از اين راه مردم آنشهر را هم با خود موافق نمود).
صاحبان اين اشكال با اين نسبتهايى كه به كتاب عزيز خدا داده آبرويى براى خودباقى نگذاشته اند، براى اينكه قرآن كريم با شهرت جهانيى كه دارد حقانيتش بر هيچشرقى و غربى پوشيده نيست ، مگر كسى از معارف آن بى خبر باشد، و بخواهد بانداشتن اهليت در باره چيزى قضاوت كند، وگرنه هيچ دانشمند متدبرى نيست كه قرآن راديده باشد و آن را مشتمل بر كوچكترين خلاف واقعى بداند. آرى ، همه چه شرقى و چهغربى اعتراف دارند بر اينكه قرآن نه با مشركين مداهنه و سازش نموده ، نه با يهود ونه با نصارا و نه با هيچ ملتى ديگر، و در اين باب هيچ فرقى بين لحن سوره هاى مكىآن و لحن سوره هاى مدنياش نيست ، و همه جا به يك لحن يهود و نصارا و مشركين را تخطئهنموده است .
بله ، اين معنا هست كه آيات قرآن از آنجايى كه به تدريج و بر حسب پيشامدهاى مربوطبه دعوت دينى نازل مى شده ، و ابتلاى رسول خدا (صلى اللّه عليه وآله و سلم ) بهيهوديان بعد از هجرت بوده قهرا تشديد علنى عليه يهود هم در آيات نازله در آن ايامواقع شده ، همچنانكه آيات راجع به احكامى كه موضوعات آن در آن ايام پيش آمده در همانايام نازل شده است .
و اما اينكه گفتند داستان ساختن خانه كعبه و سركشى ابراهيم (عليه السلام ) ازاسماعيل و تشريع دين حنيف در سوره هاى مكى نيامده ، جوابش آيات سوره ابراهيم است كهدر مكه نازل شده و خداوند در آن ، دعاى ابراهيم (عليه السلام ) را چنين حكايت نموده :
(و اذ قال ابراهيم رب اجعل هذا البلد آمنا و اجنبنى و بنى ان نعبد الاصنام ) تا آنجا كهمى فرمايد (ربنا انى اسكنت من ذريتى بواد غير ذى زرع عند بيتك المحرم ربنا ليقيمواالصلوة فاجعل افئدة من الناس تهوى اليهم و ارزقهم من الثمرات لعلهم يشكرون ) تاآنجا كه مى فرمايد (الحمد لله الذى وهب لى على الكبراسمعيل و اسحق ان ربى لسميع الدعاء).
همچنانكه نظير اين آيات در سوره صافات كه آن نيز مكى است و اشاره به داستان ذبحدارد آمده و ما در چند صفحه قبل آن را ايراد نموديم .
و اما اينكه گفتند: محمد (صلى اللّه عليه وآله و سلم ) بدين وسيله خود را از شر يهوديانمعاصرش حفظ كرد و شجره خود را متصل به يهوديت ابراهيم (عليه السلام ) نمود، جوابشآيه (يا اهل الكتاب لم تحاجون فى ابراهيم و ما انزلت التورية والانجيل الا من بعده افلا تعقلون ) تا آنجا كه مى فرمايد (ما كان ابراهيم يهوديا و لانصرانيا و لكن كان حنيفامسلما و ما كان من المشركين ) است كه صراحتا مى فرمايد ابراهيم(عليه السلام ) يهودى نبوده است .
اشكال دوم اين است كه : ستاره پرستانى كه قرآن ، احتجاج ابراهيم (عليه السلام ) راعليه الوهيت آنها با جمله (فلما جن عليه ) متعرض شده در شهر (حران ) كه ابراهيم(عليهالسلام ) از (بابل ) يا (اور) بدانجا مهاجرت كرد، مى زيستند، و لازمه اينمعنا اين است كه بين احتجاج او عليه ستاره پرستان و بين احتجاجش عليه بت پرستان وبت شكستن و در آتش انداختنش مدتى طولانى فاصله شده باشد، وحال آنكه از ظاهر آيات راجع به اين دو احتجاج بر مى آيد كه اين دو احتجاج در عرض دوروزى واقع شده است كه اولين برخورد وى با پدرش بود چنانكه گذشت .
مؤ لف : اين اشكال در حقيقت اشكال به تفسيرى است كه درذيل آيات ، گذشت ، نه بر اصل آيات قرآنى . و جوابش هم اين است كه اين حرف ناشىاز غفلت و بى اطلاعى از تاريخ و همچنين در دست نداشتن حساب صحيح است ، براى اينكهاگر درست حساب مى كردند، مى فهميدند كه وقتى در يك شهر بزرگى از يك كشورى ،مذهبى مانند صابئيه رائج باشد، قهرا در گوشه و كنار آن كشور نيز از معتقدين به آنمذهب اشخاصى يافت مى شوند، چطور ممكن است مثلا شهر حران همگى ستاره پرست باشندو از اين ستاره پرستان در مركز و عاصمه كشور يعنى شهربابل يا اور عده اى يافت نشوند؟
و اما اينكه گفتيم اين اشكال ناشى از بى اطلاعى از تاريخ است ، براى اين است كهتاريخ ثابت كرده كه در شهر بابل مذهب ستاره پرستى مانند مذهب بت پرستى رائجبوده ، و معتقدين به آن مذهب نيز مانند معتقدين به اين كيش داراى معابد بسيارى بوده اند وهر معبدى را به نام ستارهاى ساخته و مجسمهاى از آن ستاره را در آن معبد نصب كردهبودند. مخصوصا در تاريخ سرزمين بابل و حوالى آن اين معنا ثابت است كه صابئين درحدود سه هزار و دويست سال قبل از ميلاد در اين سرزمين معبدى به نام (اله شمس ) ومعبدى به نام (اله قمر) بنا كرده اند، و در سنگهايى هم كه باستانشناسان كشف كردهاند و در آن شريعت حمورابى حك شده ، اله شمس و اله قمر اسم برده شده است . و تاريخنوشتن و حكاكى اين سنگها مقارن با همان ايام زندگى ابراهيم (عليه السلام ) است .
و در آن قسمتى هم كه از كتاب (آثار الباقية ) ابو ريحان بيرونى درذيل آيه 62 از سوره بقره در ضمن بحث تاريخىنقل شد داشت كه : (يوذاسف ) پس از گذشتنيكسال از سلطنت طهمورث در سرزمين هند ظهور و كتابت فارسى را اختراع كرد و مردم رابه كيش صابئيت دعوت نمود. و گروه بسيارى هم بدو گرويدند. و نيز پادشاهان سلسلهپيشداديان و بعضى از كيانيها كه در بلخ بسر مى بردند، آفتاب ، ماه و ستارگان وهمچنين كليات عناصر را مقدس و معظم مى شمردند، تا آنكه پس از گذشتن سىسال از سلطنت گشتاسب ، زردشت ظهور نمود.
بيرونى همچنان گفتار خود را ادامه داده تا آنجا كه مى گويد: اينها تدابير عالم را بهفلك و اجرام فلكى نسبت مى دهند و براى آنهاقائل به حيات ، نطق ، چشم و گوش بوده و به طور كلى انوار را تعظيم مى كنند.
از جمله آثار باستانى صابئين يكى گنبدى است كه بالاى محراب مقصوره جامع دمشقساختهاند، چون اين محل نمازگاه صابئين بوده . يونانيها و روميها نيز بر اين كيش بودهاند. مسجد مذكور در اثر تحولات تاريخى از دست صابئين درآمد و به دست يهود و پس ازيهود به دست نصارا افتاد و آن را كليساى خود قرار دادند، تا آنكه اسلام ظهور نمود ومسلمين بر دمشق مسلط شده و اين بناى تاريخى را مسجد خود كردند.
و به طورى كه ابو معشر بلخى در كتاب خود نوشته : صابئين هيكلهايى به اسماءآفتاب داشتهاند، مانند هيكل (بعلبك ) كه براى صنم شمس و (قران ) كه براىصنم قمر ساخته شده بود و شكل طيلسان را داشته . در نزديكيهاى دمشق دهى است به نام(سلمسين ) كه معلوم مى شود اسم قديمى اينمحل (صنم سين ) يعنى بت ماه بوده ، و نيز دهى ديگر است بنام (ترع عوز) يعنىدروازه زهره .
و به طورى كه مورخين مى نويسند حتى بتهاى خانه كعبه هم از آن صابئين بوده ، و مردممكه در آنروزها در شمار صابئين و ستاره پرست بوده اند، و بت (لات ) به اسم(زحل ) و بت (عزى ) به اسم (زهره ) بوده .
مسعودى مى نويسد كه : مذهب صابئيت در حقيقت تكاملى از بت پرستى بوده ، چون ريشهاين دو كيش يكى است ، و چه بسا كه بسيارى از بت پرستان نيز مجسمه خورشيد، ماه وساير ستارگان را مى پرستيدند، و با پرستش آنها به اله هاى هر يك از آنها و بهواسطه آن اله ها به اله آلهه تقرب مى جستند.
و نيز مى گويد: بسيارى از اهل هند و چين و طوائفى ديگر بودند كه خداىعزوجل را جسم مى پنداشته ، و معتقد بودند ملائكه اجسامى هستند به اندازه هاى معين ، و خداو ملائكه در پشت آسمان پنهانند. اين عقايد آنها را بر آن داشت كه تمثالها و بتهايى بهخيال خود به شكل خداى عزوجل و يا به شكل ملائكه با قامتها و شكلهاى مختلف و يا بهشكل انسان يا غير اينها تراشيده آنها را بپرستند، و به پيشگاهشان قربانيانى تقديمبدارند، و نذوراتى برايشان نذر كنند، زيرا به عقيده اينان اين آلهه همانند خداىمتعال و به او نزديك بودند.
دير زمانى بر اين منوال گذشت تا آنكه بعضى از حكما و دانشمندانشان آنان را به نتيجهافكار خود بدين شرح آگاه ساختند كه : افلاك و كواكب نزديك ترين اجسام ديدنى بهخداى تعالى مى باشند، و اين اجسام داراى حيات و نفس ناطقه اند، و ملائكه در بين اينستارگان و آسمانها به نزد خدا آمد و شد دارند، و هر حادثهاى كه در عالم ما پيش مى آيدهمه الگويى از حوادث عالم بالا و نتيجه حوادثى است كه به امر خدا در كواكب پديد مىآيد.
از آن به بعد بشر بتپرست متوجه ستارگان گشته و قربانيها را به پيشگاه آنهاتقديم مى داشتند، بدان اميد كه ستارگان حوائج آنها را برآورده و حوادث خوبىبرايشان پيش آورند. ليكن متوجه شدند كه اين ستارگان در روز و قسمتى از شب دردسترس آنها نيستند، و تنها پارهاى از شب خودنمائى مى كنند، به ناچار بعضى ازحكمايشان راه چاره را در اين ديدند كه بتها و مجسمه هايى به صورت وشكل ستارگان بسازند و به ايشان دستور دادند تا پيكرها و بتهايى به عدد ستارگانمشهور براى كواكب ساختند و هر صنفى از ايشان ستارهاى را تعظيم مى كردند و بهپيشگاهش قربانى مخصوصى مى بردند و چنين مى پنداشتند كه وقتى در زمين بت مربوطبفلان ستاره را تعظيم كنند آن ستاره در آسمان به جنب و جوش درآمده و مطابق خواستههايشان سير مى كند.
آنان براى هر كدام خانه اى جداگانه و هيكلى منفرد ترتيب داده و به هر يك از آن هيكلهااسم يكى از ستارگان را گذاشتند. گروهى خانه كعبه را خانهزحل پنداشته و گفته اند: اگر اين خانه تاكنون باقى مانده براى اين بوده كه اينخانه خانه زحل است ، و زحل آنرا از دستخوش حوادث نگهداشته ، چونزحل كارش بقا و ثبوت و نگهدارى است . هر موجودى كه مربوط به اين ستاره باشد بههيچ وجه زوال پذير نيست . اينان عقايد خرافى ديگر نيز داشتهاند كه ذكر آنها باعثملال خاطر خواننده است .
چون مدتى بر اين منوال گذشت ، كم كم خود بتها را به جاى ستارگان پرستيده و آنهارا واسطه نزديكى به خدا دانستند و پرستش ستارگان را از ياد بردند، تا آنكه يوذاسفكه مردى از اهل هند بود در سرزمين هند ظهور نمود و از هند به سند و از آنجا به بلادسيستان و زابلستان كه آنروز در تحت تصرف (فيروز بن كبك ) بود، سفر نمود و ازآنجا مجددا به سند مراجعت كرد و از آنجا به كرمان رفت . اين مرد ادعاى نبوت داشت و ميگفت: من از طرف خداى تعالى رسول و واسطه بين او و بندگان اويم .
يوذاسف در اوايل سلطنت طهمورث پادشاه فارس و بعضى گفته اند در عهد سلطنت جم بهفارس رفت او اولين كسى بود كه مذهب ستاره پرستى را در بين مردم ابداع نمود و آنراانتشار داد چنانكه در سطور گذشته يادآور شديم .
يوذاسف مردم را به زهد و ترك دنيا و اشتغال به معنويات و توجه به عوالم بالا كهمبداء و منتهاى نفوس بشر است دعوت مى نمود، و با القاء شبهاتى كه داشت مردم را بهپرستش بتها و سجده در برابر آنها وا مى داشت و با حيله و نيرنگهايى كه مخصوص بهخودش بود اين مسلك خرافى را صورت مسلكى صحيح و عقلائى داد.
تاريخ دانان خبره و باستانشناسان نوشتهاند: (جم ) اولين كسى بود كه آتش رابزرگ شمرد و مردم را به بزرگداشت آن دعوت نمود، او آتش را از اين جهت تعظيم مىكرده كه به نور آفتاب و ماه شباهت داشته و او بطور كلى نور را بهتر از ظلمت مى دانستهو براى آن مراتبى قايل بوده . بعد از وى پيروان او با هم اختلاف نموده هر طائفهاى بهسليقه خود چيزى را واجب التعظيم مى دانست و آنرا براى نزديكى به خدا تعظيم مى كرد.
مسعودى سپس خانه هاى مقدسى را كه در دنيا هر كدام مرجع طائفه مخصوصى استبرشمرده و در اين باره هفت خانه را اسم مى برد: 1خانه كعبه يا خانهزحل 2 خانه اى در اصفهان بالاى كوه مارس 3 خانه مندوسان در بلاد هند 4 خانه نوبهاربنام ماه در شهر بلخ 5 خانه غمدان در شهر صنعاى يمن به نام زهره 6 خانه كاوسانبنام خورشيد در شهر فرغانه 7 خانه نخستين علت ، در بلندترين بلاد چين .
آنگاه مى گويد: خانه هاى مقدس ديگرى در بلاد يونان و روم قديم و صقلاب بوده كهبرخى از آنها به اسماى كواكب ناميده مى شدند، مانند خانه زهره در تونس .
صابئى ها كه آنان را به خاطر اينكه حرانيها همه صابئى بوده اند حرانيون نيز گفتهاند علاوه بر خانه هاى مذكور هيكلهايى نيز داشتهاند كه هر كدام را به نام يكى از جواهرعقلى و ستارگان مى ناميدند، از آن جمله است : 1 -هيكل نخستين علت 2 هيكل عقل 3 هيكل سلسله 4 هيكل صورت 5هيكل نفس ، كه اين چند هيكل بر خلاف ساير هياكل كه هر كدامشكل مخصوصى داشته اند، همه مدور شكل ساخته شده بودند. 6هيكل زحل ، شش ضلعى 7 هيكل مشترى ، سه ضلعى 8هيكل مريخ ، چهار ضلعى مستطيل 9 هيكل شمس ، مربع 10هيكل عطارد، مثلث 11 هيكل زهره ، مثلث در جوف مربعمستطيل 12 هيكل قمر، هشت ضلعى . البته صابئيها غير از آنچه كه ما در اينجا به نگارشدرآورديم ، عقايد و اسرار و رموزى هم داشتهاند كه از غير خود پنهان مى داشته اند.
اين بود گفتار مسعودى در مروج الذهب ، نظير مطالب وى را شهرستانى نيز در كتابملل و نحل خود آورده است .
از بيانات قبلى دو نكته به دست آمد:
- اول اينكه بت پرستان همانطورى كه بتهايى را به عنوان مجسمه هاى خدايان و اربابانواع مى پرستيدند، هم چنين بتهايى را به عنوان مجسمه ستارگان و آفتاب و ماه مىپرستيدند، و به اسم هر كدام هيكلى ساخته بودند. بنابراين ، ممكن است احتجاج ابراهيم(عليه السلام ) در باره ستاره و خورشيد و ماه ، با بت پرستانى بوده كه در عين بتپرستى ستارگان را هم مى پرستيده اند نه فقط با صابئين (و ستاره پرستان ).همچنانكه ممكن است بگوييم : بنابر پارهاى از روايات كه در سابق ايراد شد احتجاجابراهيم (عليهالسلام ) با صابئين و ستاره پرستانى بوده كه در آنروزها در شهربابل و يا اور و يا كوثاريا مى زيستهاند (نه با اهالى حران كه مركز صابئيت بوده تاآن اشكال وارد آيد). علاوه بر اينكه از ظاهر آيات كريمه راجع به ابراهيم (عليه السلام) استفاده مى شود كه ابراهيم (عليه السلام ) پس از احتجاج با پدر و قومش و پس از آنكهاز هدايت آنها مايوس شد از سرزمين آنان مستقيما به سوى ارض مقدس مهاجرت نمود، نهاينكه ابتدا به سوى حران و سپس به ارض مقدس مهاجرت كرده باشد. و اينكه كتبتواريخ نوشته اند: در آغاز به سوى حران و سپس از آنجا به سوى ارض مقدس هجرتكرده ماخذ صحيحى جز همان گفته هاى تورات و يا اخبار ديگرى كه اسرائيليت در آن دستبرده ، ندارد. براى صدق گفتار ما كافى است كه خواننده عزيز تورات را با اخبارى كهتاريخ طبرى ضبط كرده دقيقا مورد بررسى قرار دهد.
از همه اينها گذشته بعضى نوشته اند كه غير از حرانى كه مركز صابئيها بوده ،حران ديگرى در نزديكى هاى بابل بوده ، و منظور تورات از حران ، همين شهر بوده كهدر نزديكى هاى بابل ما بين فرات و خابور قرار داشته ، نه حران دمشق .
آرى ، مسعودى گويد كه : (آنچه از هيكلهاى مقدس صابئين تاكنون(سال 332 ه - زمان مسعودى ) باقى مانده خانه اى است در شهر حران در دروازه (رقه )معروف به (مغليتيا) كه آنرا هيكل آزر پدر ابراهيم (عليه السلام ) مى دانند و در بارهآزر و ابراهيم (عليه السلام ) پسرش ، سخنان بسيارى دارند). ولى گفته آنانهيچگونه ارزشى ندارد.
- دوم اينكه همانطورى كه بت پرستان گاهى آفتاب و ماه و ستاره را مى پرستيدند همچنينستاره پرستان نيز هيكلهايى براى پرستش غير كواكب و ماه و آفتاب داشته اند، مانندهيكل علت نخستين و هيكل عقل و نفس و غير آن ، و مانند بت پرستان به اين اشياء(عقل و نفس و...) تقرب مى جسته اند.
مؤ يد اين معنا گفته (هردوت ) مى باشد، او در كتاب تاريخش آنجا كه معبدبابل را وصف مى كند مى گويد: اين معبد مشتمل بر يك برج هشت طبقه اى بوده و آخرينآنها مشتمل بر گنبدى بزرگ و فراخ بوده ، و در آن گنبد فقط تختى بزرگ و درمقابل آن تخت ميزى از طلا قرار داشته ، و غير از اين دو چيز در آن گنبد هيچ چيز، نه مجسمهو نه تمثال و نه چيز ديگر، نبوده و احدى جز يك زن كه معتقد بود خداوند او را براىملازمت و حفاظت هيكل استخدام نموده كسى در آن گنبد نمى خوابيد.
و بعيد نيست اين همان هيكل علت نخستين بوده كه به عقيده آنان از هرشكل و هياتى منزه است . گو اينكه خود صاحبان اين عقايد همانطور كه مسعودى مى گويدعلت اولى را هم به اشكال مختلفى به پندار خود تصوير مى كردند. و ثابت شده كهفلاسفه اين طائفه ، خدا را از هيات و شكل جسمانى و وضع مادى منزه دانسته او را بهصفاتى كه لايق ذات او است توصيف نموده اند، ولى جراءت اظهار عقيده خود را در بينعامه مردم نداشته و از آنان تقيه مى كردند، يا براى اينكه مردم ظرفيت درك آنرا نداشتهاند و يا اغراض سياسى آنها را وادار به كتمان حق نموده است .
رواياتى در مورد تولد و نشو و نماى ابراهيم (ع ) 
صاحب كتاب كمال الدين مى گويد: پدرم و ابن وليد هر دونقل كردند از ابن بريد از ابن ابى عمير از هشام بن سالم از ابى بصير از ابى عبد(عليه السلام ) كه فرمود: پدر ابراهيم (عليه السلام ) منجم دربار نمرود بن كنعانبود، و نمرود هيچ كارى را جز به صوابديد او انجام نمى داد. شبى از شبها پدر ابراهيمنظر به نجوم كرد و وقتى صبح شد به نمرود گفت : من ديشب امر عجيبى ديدم ، پرسيدچه ديدى ؟ گفت از اوضاع كواكب چنين فهميدم كه به زودى در سرزمين ما مولودى متولد مىشود كه هلاكت و نابودى ما به دست او خواهد بود، و چيزى نمانده كه مادرش به او باردارشود، نمرود تعجب كرد و پرسيد: آيا نطفهاش در رحم زنى منعقد شده ؟
گفت : نه ، و از جمله خصوصياتى كه در باره اينحمل از اوضاع كواكب به دست آورده بود اين بود كه مردم او را در آتش مى اندازند، تااينجا پيشگوئيش درست بود و اما در باره اينكه خداوند او را از آتش نجات مى دهد، چيزىبه دست نياورده بود.
امام صادق (عليه السلام ) سپس فرمود: نمرود پس از شنيدن اين خبر دستور داد تا زناناز مردان كناره گيرى كنند، در همين موقع بود كه پدر ابراهيم با همسر خود مقاربت نمود واو باردار شد، وقتى فهميد كه همسرش آبستن شده به نظرش رسيد كه اينحمل همان كسى است كه بساط سلطنت نمرود را بر مى چيند، لذا براى اينكه اطمينانبيشترى پيدا كند زنان قابله را خواست تا همسرش را معاينه كرده ببينند آيا راستىباردار شده يا نه . خداى متعال هم براى حفظ جان ابراهيم او را به پشت مادرش ‍ چسبانيد،لذا قابله ها پس از معاينه گفتند: ما اثر حملى نمى بينيم .
زمانى كه ابراهيم (عليه السلام ) متولد شد، پدرش تصميم گرفت جريان را به نمرودگزارش دهد، همسرش او را ملامت نموده و گفت : مى خواهى به دست خودت فرزندت را بهكشتن دهى ! من براى اينكه نمرود از جريان با خبر نشود و دردسرى براى تو فراهمنگردد اين كودك را در يكى از غارها پنهان مى كنم تا اگر از بين رفتنى است به دستخود ما از بين نرفته باشد. شوهرش اين پيشنهاد را پذيرفت و گفت پس زودتر تا كسىنفهميده او را ببر، مادر ابراهيم طفل را برداشت و رو به بيابان گذاشت ، تا به غارىرسيد و او را پس از آنكه از پستان خود سير كرد در غار گذاشت و سنگى بر در غار نهادو به شهر برگشت . خداى متعال رزق اين طفل را در انگشت ابهامش ‍ قرار داده بود،طفل هر وقت گرسنه مى شد سر انگشت خود را در دهان مى گذاشت و مى مكيد، ابراهيم بارشد غير طبيعيش در هر روز به مقدار يك هفته سايراطفال و در يك هفته به مقدار يك ماه و در يك ماه به مقداريكسال رشد مى كرد.
پس از گذشتن چند روز مادر ابراهيم به همسر خود گفت : اگر اجازه دهى مى روم تا ببينمكه چه بر سر فرزندم آمده ، پس از كسب اجازه از شوهر از شهر بيرون شد و به عجلهخود را به غار رسانيد و با كمال تعجب ديد چشمان كودك مانند دو چراغ مى درخشد. فرزندخود را از زمين برداشت و به سينه چسبانيد و او را شير داد و به حكم اجبار و ناچارى بهخانه برگشت ، و در جواب شوهرش كه پرسيد از كودكت چه خبر گفت : ديدمش كه ازگرسنگى مرده بود، ناچار در همان غار دفنش نموده برگشتم . مدتى گذشت و هر روزبه بهانه اى از خانه خارج مى شد، و در غار كودك خود را در آغوش ‍ كشيده ، شير مى داد،تا آنكه كودك براه افتاد.
روزى بر حسب معمول وقتى مادرش به سراغش رفت و در آغوش گرم خود نوازشش داد هنگامبرگشتن كودك دامنش را گرفت و گفت :
مرا همراه خود ببر. مادرش گفت : من از پدرت اجازه ندارم ، باشد تا از او اجازه بگيرم . (واز آن به بعد هر روز در مقابل تقاضاى فرزندش بهانه اى مى آورد، تا آنكه رفتهرفته به اوضاع و احوال محيط پى برد و فهميد مادرش ‍ حق داشت كه او را از بيرون آمدناز غار منع مى كرد) لذا از آن به بعد خودش هم در پنهان كردن خود سعى مى نمود، تاآنكه از غار بيرون رفت و امر خدا را به بندگانش ابلاغ نمود، آن وقت بود كه خداوندقدرت خود را به دست ابراهيم نشان داد و قدرت نمروديان را درهم شكست .
مؤ لف : در كتاب قصص الانبياء از صدوق از پدرش و ابن وليد و از عده اى ديگر از ابىبصير از امام صادق (عليه السلام ) روايت شده كه فرمود: آزر عموى ابراهيم منجم دربارنمرود بود، و نمرود جز به صوابديد وى كارى انجام نمى داد. روزى به نمرود گفت : مندر شب گذشته امر عجيبى ديدم ، گفت : بگو چه ديده اى ؟ گفت : اوضاع كواكب دلالت مىكرد بر اينكه به زودى مولودى در اين سرزمين به دنيا مى آيد كه به دست او طومارسلطنت و عزت ما برچيده مى شود، نمرود پس از شنيدن اين حرف همبستر شدن زنان بامردان را ممنوع كرد. تارخ پدر ابراهيم در همين ايام با مادر ابراهيم همبستر شد و او بهابراهيم باردار شد. اين روايت ، بقيه داستان را بر طبق روايت قبلى بيان كرده ، و تنهااختلافى كه با آن دارد اين است كه آن روايت آزر را پدر ابراهيم خوانده بود، و در اينروايت عموى آن حضرت معرفى شده است .
و لذا مرحوم مجلسى اين دو روايت را از جهت وحدتى كه در مضمون و در سند آن دو است يكروايت دانسته ، و فرموده : ظاهرا روايتى هم كه راوندىنقل كرده همين روايت است ، و اگر آن را تغيير داده و گفته آزر عموى ابراهيم بود براى اينبوده كه با اصول عقايد اماميه مطابقت كند. مرحوم مجلسى خودش هم ساير رواياتى راكه آزر بتپرست را پدر ابراهيم دانسته حمل بر تقيه نموده است .
و مانند مضمون گذشته را قمى و عياشى در تفسير خودشاننقل كرده اند و رواياتى هم بطرق عامه از مجاهد در اين باره هست ، و طبرى هم همان مضمونرا در تاريخ خود نقل كرده و همچنين ثعلبى در قصص الانبياء اينقول را به عموم علماى گذشته نسبت داده .
به هر حال چيزى كه در اينجا بايد گفت اين است كه علماى حديث و آثار تقريبا اتفاقدارند در اينكه ابراهيم (عليه السلام ) در ابتداى زندگى از ترس ‍ نمرود در پنهانىبسر مى برده ، و پس از سرآمدن اين دوره از زندگيش خود را آشكار ساخته ، و با پدر وقومش بر سر الوهيت بتها و ستاره و ماه و خورشيد احتجاج كرده ، و همچنين با نمرودپادشاه معاصرش بر سر ادعاى خداييش ‍ محاجه نموده است ، و اين همانطورى كه قبلا همگفتيم از سياق آيات مربوط به اين داستان نيز استفاده مى شود. و اما اينكه پدر ابراهيمچه كسى بوده ؟ اهل تاريخ گفته اند كه اسم او (تارخ ) با خاء نقطهدار و يا (تارح) با حاء بى نقطه و لقبش آزر بوده ، و بعضى ديگراحتمال داده اند كه آزر اسم بتى از بتها و يا وصف مدح و يا ذمى به لغت آن روز و بهمعناى معتضد و يا لنگ بوده . و نيز گفته اند: آن شخص مشركى كه قرآن او را پدرابراهيم خوانده ، و احتجاج ابراهيم را با او نقل كرده همان تارخ پدر صلبى و حقيقىابراهيم بوده ، عده اى از علماى حديث و كلام اهل تسنن نيز با مورخين در اينقول موافقت نموده اند. بعضى ديگر از آنان و همچنين همه علماى شيعه در اينقول مخالفت نموده و تنها بعضى از محدثين شيعه اخباردال بر قول اول را در كتب خود نقل نموده اند.
عمده چيزى كه مورد استدلال شيعه و موافقين آنان از علماى سنت است اخبارى است كه از طرقشيعه و سنى وارد شده و دلالت دارد بر اينكه آباىرسول خدا (صلى اللّه عليه وآله و سلم ) همه موحد بوده و هيچيك از آنان مشرك نبوده اند،اين مساءله مورد مشاجره و معركه آراى اين دو دسته از علماى شيعه و سنى است ، و چونتعقيب اين بحث از وظيفه تفسيرى ما بيرون استاستدلال و استنتاج حقيقت را براى اهل بحث مى گذاريم و مى گذريم ، علاوه بر اينكه مااحتياجى به بحث در آن نداريم ، زيرا قبلا گفتيم كه خود آيات دلالت بر اين دارد كه آزرمشرك كه در آيات اين سوره از او اسم برده شده پدر حقيقى ابراهيم نبوده ، و با اينحال رواياتى كه دلالت دارد بر اينكه نامبرده پدر حقيقى ابراهيم بوده با اختلافى كهميان خود آنها هست مخالف با كتاب خدا است كه باكمال جرئت و بدون هيچ دغدغه بايد آنها را طرح نمود و هيچ حاجتى به اين نيست كه مانندمرحوم مجلسى به خود زحمت داده و براى تراشيدنمحمل صحيحى جهت اينگونه روايات ، آنها را حمل بر تقيه كنيم ، آنهم در باره مطلبى كهخود عامه هم در آن اختلاف دارند.

next page

fehrest page

back page