|
|
|
|
|
|
رواياتى درباره داستان حضرت ابراهيم (ع ) و نمروديان و در آتش انداختن آنحضرت در روضه كافى از على بن ابراهيم ، از پدرش ، از احمد بن محمد بن ابى نصر، از ابانبن عثمان ، از حجر، از امام صادق (عليه السلام ) روايت آورده كه فرمود: ابراهيم (عليهالسلام )، با قوم خود مخالفت كرده ، خدايانشان را بد گفت - تا آنجا كه فرمود - همينكهاز او روى گردانيده ، و به صحرا براى انجام مراسم عيد خود رفتند، ابراهيمداخل بتكده شان شده ، با تيشه همه را شكست ، تنها بزرگتر از همه را باقى گذاشته ،تيشه را به گردن آن آويخت ، مردم از عيد خود برگشته ، خدايان خود را ديدند، كه همهخرد شده اند، گفتند: به خدا سوگند كه اين كار جز از آن جوانى كه از خدايان بدگويىمى كرد سر نزده ، ناگزير عذابى بالاتر از اين نيافتند كه او را با آتش بسوزانند. پس براى سوزاندنش هيزم جمع كردند، و او را نگاه داشتند تا روزى كه بنا بودبسوزانند، در آن روز نمرود با لشگريانش بيرون شد، و در جايگاه مخصوصى كهبرايش درست كرده بودند قرار گرفت ، تا سوختن ابراهيم را ببيند، ابراهيم را درمنجنيقى قرار دادند، زمين عرضه داشت : پروردگارا بر پشت من احدى غير از او نيست كهتو را بندگى كند، آيا او هم با آتش سوخته شود؟ فرمود: اگر ابراهيم مرا بخواند، اورا كفايت مى كنم . ابان ، از محمد بن مروان ، از شخصى كه نام نبرده ، از امام باقر (عليه السلام ) روايتكرده كه : دعاى ابراهيم در آن روز اين بود: (يا احد يا احد، يا صمد يا صمد، يا من لميلد و لم يولد، و لم يكن له كفوا احد) آنگاه ، عرضه داشت : (توكلت على اللّه )خداى تعالى فرمود: من كفايت كردم ، پس به آتش دستور داد براى ابراهيم سرد شو، امامفرمود: دندانهاى ابراهيم از سرما به هم مى خورد، تا آنجا كه خداىعزوجل فرمود: (و سالم شو)، آن وقت ابراهيم از ناراحتى سرما بياسود، وجبرئيل نازل شده با ابراهيم در آتش به گفتگو پرداخت . نمرود گفت : هر كس مى خواهد معبودى براى خود بگيرد معبودى چون معبود ابراهيم بگيرد.امام سپس اضافه كرد كه : يكى از بزرگان قوم گفت : من به آتش گفتم او را نسوزان .پس ستونى از آتش به سويش زبانه كشيد، و در جايش بسوزانيد، پس در آن ميان لوطبه وى ايمان آورده ، و با آن جناب مهاجرت كرده ، به شام آمد، در اين سفر لوط و سارههمراه ابراهيم (عليه السلام ) بودند. و نيز در همان كتاب از على بن ابراهيم از پدرش ، وعده اى از اصحاب اماميه ، ازسهل بن زياد، همگى از حسن بن محبوب ، از ابراهيم بن ابى زياد كرخى ، روايت كرده اندكه گفت : از امام صادق (عليه السلام ) شنيدم كه : مى فرمود: ابراهيم (عليه السلام )وقتى بتهاى نمرود را شكست ، نمرود دستور داد دستگيرش كردند، و براى سوزاندنشچهار ديوارى درست كرده ، هيزم در آن جمع كردند، آنگاه آتش در آنزده ابراهيم را در آتش انداخت ، تا او را بسوزاند، اين كار را كردند و رفتند، تا پس از خاموش شدن آتشبيايند، وقتى آمدند، و از جاى مخصوص نگاه كردند، ديدند ابراهيم صحيح و سالم ، وآزاد از كند و زنجير نشسته است . داستان را به نمرود خبر دادند دستور داد تا آن جناب را از كشور بيرون كنند و نگذارندگوسفندان و اموالش را با خود ببرد، ابراهيم با ايشان احتجاج كرد و گفت : من حرفىندارم كه گوسفندان و اموالم را كه سالها در تهيه آن كوشيده ام بگذارم ، و بروم ، ولىشرطش اين است كه شما هم آن عمرى را كه من در تهيه آنها صرف كرده ام به من بدهيد،مردم زير بار نرفته مرافعه را نزد قاضى نمرود بردند، قاضى نيز عليه ابراهيمحكم كرد كه بايد آنچه در بلاد اينان به دست آورده اى ، بگذارى و بروى ، و عليهنمروديان هم حكم كرد كه بايد عمر او را كه در تهيه اموالش صرف نموده به او بدهيد،خبر را به نمرود بردند، دستور داد دست از ابراهيم بردارند، و بگذارند بااموال و چارپايان خود بيرون شود، و گفت : او اگر در بلاد شما بماند دين شما را فاسدمى كند و خدايان شما را از بين مى برد. (تا آخر حديث ). و در كتاب علل ، به سندى كه به عبدالله بنهلال دارد، از او روايت كرده كه گفت : امام صادق (عليه السلام ) فرمود: وقتى ابراهيم(عليه السلام ) به آتش افتاد، جبرئيل در هوا او را ديدار نموده گفت : آيا حاجتى دارى ؟فرمود: به تو نه . مؤ لف : در عده اى روايات داستان پرتاب كردن او را به وسيله منجنيق ، از طرق عامه وخاصه وارد شده ، و همچنين اينكه جبرئيل به او گفت : آيا حاجتى دارى يا نه ، و پاسخىكه ابراهيم به وى داد. و در كتاب الدرالمنثور است كه فاريابى و ابن ابى شيبه و ابن جرير، از على بن ابىطالب (عليه السلام ) روايت كرده اند كه در ذيل آيه (قلنا يا نار كونى بردا)فرمود: آنچنان سرد شد كه سرما او را آزار داد، تا و قتى كه خطاب شد (سلاما) كه ازشدت آن كاسته شد، و مطبوع و بى آزار گشت . و در كافى و عيون از حضرت رضا (عليه السلام ) در حديثى كه راجع به امامت است آوردهكه فرمود: سپس خداى عزوجل او را (يعنى ابراهيم را) اكرام كرد، به اينكه او را امام قرارداد، و امامت را در ذريه او، يعنى اهل صفوت و طهارت از ايشان قرار داد و فرمود: (و وهبناله اسحق و يعقوب نافله و كلا جعلنا صالحين و جعلناهم ائمه يهدون بامرنا و اوحينااليهم فعل الخيرات و اقام الصلوه و ايتاء الزكوه و كانوا لنا عابدين )، و امامت همچناندر ذريه او بود، و هر يك از ديگرى ارث مى برد، و همچنان قرن به قرن ، و دست بهدست گشت تا رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) آن را ارث برد، و خداى تعالى دراين باره فرموده : (ان اولى الناس بابراهيم للذين اتبعوه و هذا النبى و الذين آمنوا واللّه ولى المؤ منين ) پس مساءله امامت مقام خاصى است كه خدا به هر كه بخواهد روزى مىكند. بعد از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) على (عليه السلام ) به امر خداىعزوجل متقبل آن شد، و به همان رسم در ميان فرزندان آن جناب ، البته فرزندان اصفيايشكه خدا علم و ايمانشان داده بود: (قال الذين اوتوا العلم و الايمان لقد لبثتم فى كتاباللّه الى يوم البعث ) بگرديد كه تا روز بعث در ميان فرزندان آن جناب هست ، چونبعد از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) ديگر پيغمبرى نخواهد بود. و در معانى به سند خود از يحيى بن عمران ، از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كهدر ذيل آيه (و وهبنا له اسحق و يعقوب نافله ) فرمود: نوه آدمى را نافله گويند. و در تفسير قمى در ذيل جمله (و نجيناه من القريه التى كانتتعمل الخبائث ) فرمود: چون مردان با مردان ازدواج مى كردند. مؤ لف : روايت در داستانهاى ابراهيم (عليه السلام ) بسيار زياد است ، ليكن بسيار هماختلاف دارند، آنچنان كه در هيچ يك از خصوصيات با منطوق آيات قرآن منطبق نيستند، و مااز اين روايات به همين مقدارى كه خوانديد اكتفا نموديم . روايتى از زايش هاجر و تولد حضرت اسماعيل (ع ) و در تفسير قمى از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه فرمود: ابراهيم (عليهالسلام ) در باديه شام منزل داشت ، همينكه هاجراسماعيل را بزاد، ساره غمگين گشت ، چون او فرزند نداشت و به همين جهت همواره ابراهيم رادر خصوص هاجر اذيت ميكرد، و غمناكش مى ساخت . ابراهيم نزد خدا شكايت كرد، خداىعزوجل به او وحى فرستاد كه زن بمنزله دنده كج است ، اگر بهمان كجى وى ، بسازى، از او بهره مند مى شوى ، و اگر بخواهى راستش كنى ، او را خواهى شكست ، آنگاهدستورش داد: تا اسماعيل و مادرش را از شام بيرون بياورد، پرسيد: پروردگارا كجاببرم ؟ فرمود: بحرم من ، و امن من ، و اولين بقعه اى كه در زمين خلق كرده ام و آن سرزمينمكه است . پس از آن خداى تعالى جبرئيل را با براق برايشنازل كرد، و هاجر و اسماعيل را و خود ابراهيم را بر آن سوار نموده ، براه افتاد، ابراهيماز هيچ نقطه خوش آب و هوا، و از هيچ زراعت و نخلستانى نمى گذشت ، مگر اينكه ازجبرئيل مى پرسيد: اينجا بايد پياده شويم ؟ اينجا است آنمحل ؟ جبرئيل مى گفت : نه ، پيش برو، پيش برو، همچنان پيش راندند، تا به سرزمين مكهرسيدند، ابراهيم هاجر و اسماعيل را در همين محلى كه خانه خدا در آن ساخته شد، پياده كرد،چون با ساره عهد بسته بود، كه خودش پياده نشود، تا نزد او برگردد. در محلى كه فعلا چاه زمزم قرار دارد درختى بود، هاجر عليه السلام پارچه اى كه همراهداشت روى شاخه درخت انداخت ، تا در زير سايه آن راحت باشد، همين كه ابراهيم خانوادهاش را در آنجا منزل داد، و خواست تا بطرف ساره برگردد، هاجر (كه راستى ايمانششگفت آور و حيرت انگيز است يك كلمه پرسيد) آيا ما را در سرزمينى مى گذارى و مى روىكه نه انيسى و نه آبى و نه دانه اى در آن هست ؟ ابراهيم گفت : خدائى كه مرا باينعمل فرمان داده ، از هر چيز ديگرى شما را كفايت است ، اين را گفت و راهى شام شد، همينكهبكوه (كداء كه كوهى در ذى طوى ) است رسيد، نگاهى بعقب (و در درون اين دره خشك )انداخت ، و گفت : (ربنا انى اسكنت من ذريتى بواد غير ذى زرع عند بيتك المحرم ، ربناليقيموا الصلوة ، فاجعل افئدة من الناس تهوى اليهم ، وارزقهم من الثمرات لعلهميشكرون )، (پروردگارا! من ذريه ام را در سرزمينى گود و بدون آب و گياه جاى دادم ،نزد بيت محرمت ، پروردگار ما، بدين اميد كه نماز بپادارند، پس دلهائى از مردم رامتمايل بسوى ايشان كن ، و از ميوه ها، روزيشان ده ، باشد كه شكر گزارند) اين راز بگفتو برفت . پس همينكه آفتاب طلوع كرد، و پس از ساعتى هوا گرم شد،اسماعيل تشنه گشت ، هاجر برخاست ، و در محلى كه امروز حاجيان سعى مى كنند بيآمد وبر بلندى صفا برآمد، ديد كه در آن بلندى ديگر، چيزى چون آب برق ميزند،خيال كرد آب است ، از صفا پائين آمد، و دوان دوان بدان سو شد، تا به مروه رسيد، همينكهبالاى مروه رفت ، اسماعيل از نظرش ناپديد شد، (گويا لمعان سراب مانع ديدنش شدهاست ). ناچار دوباره بطرف صفا آمد، و اين عمل را هفت نوبت تكرار كرد، در نوبت هفتم وقتىبمروه رسيد، اين بار اسماعيل را ديد، و ديد كه آبى از زير پايش جريان يافته ، پسنزد او برگشته ، از دور كودك مقدارى شن جمع آورى نموده ، جلو آب را گرفت ، چون آبجريان داشت ، و از همان روز آن آب را زمزم ناميدند، چون زمزم معناى جمع كردن و گرفتنجلو آب را مى دهد. از وقتى اين آب در سرزمين مكه پيدا شد مرغان هوا و وحشيان صحرا بطرف مكه آمد و شدرا شروع كرده ، آنجا را محل امنى براى خود قرار دادند. از سوى ديگر قوم جرهم كه در ذى المجاز عرفاتمنزل داشتند، ديدند كه مرغان و وحشيان بدان سو آمد و شد ميكنند، آنقدر كه فهميدند درآنجا لانه دارند لاجرم آنها را تعقيب كردند، تا رسيدند به يك زن و يك كودك ، كه در آنمحل زير درختى منزل كرده اند، فهميدند كه آب به خاطر آن دو تن در آنجا پيدا شده ، ازهاجر پرسيدند: تو كيستى ؟ و اينجا چه مى كنى ؟ و اين بچه كيست ؟ گفت : من كنيزابراهيم خليل الرحمانم ، و اين فرزند او است ، كه خدا از من به او ارزانى داشته ،خدايتعالى او را ماءمور كرد كه ما را بدينجا آورد، ومنزل دهد، قوم جرهم گفتند: حال آيا بما اجازه ميدهى كه در نزديكى شمامنزل كنيم ؟ هاجر گفت : بايد باشد تا ابراهيم بيايد. بعد از سه روز ابراهيم آمد، هاجر عرضه داشت : در اين نزديكى مردمى از جرهم سكونتدارند، از شما اجازه مى خواهند در اين سرزمين نزديك بمامنزل كنند، آيا اجازه شان مى دهى ؟ ابراهيم فرمود: بله ، هاجر به قوم جرهم اطلاع داد،آمدند، و نزديك وى منزل كردند، و خيمه هايشان را بر افراشتند، هاجر واسماعيل با آنان ماءنوس شدند. بار ديگر كه ابراهيم بديدن هاجر آمد جمعيت بسيارى در آنجا ديد و سختخوشحال شد، رفته رفته اسماعيل براه افتاد، و قوم جرهم هر يك نفر از ايشان يكى و دوتا گوسفند به اسماعيل بخشيده بودند، و هاجر واسماعيل با همان گوسفندان زندگى ميكردند. همينكه اسماعيل بحد مردان برسيد، خداى تعالى دستور داد: تا خانه كعبه را بنا كنند، تاآنجا كه امام فرمود: و چون خداى تعالى بابراهيم دستور داد كعبه را بسازد، و او نمىدانست كجا بنا كند، جبرئيل را فرستاد تا نقشه خانه را بكشد - تا آنجا كه فرمود -ابراهيم شروع بكار كرد، اسماعيل از ذى طوى مصالح آورد، و آن جناب خانه را تا نه ذراعبالا برد، مجددا جبرئيل جاى حجر الاسود را معلوم كرد، و ابراهيم سنگى از ديوار بيرونكرده ، حجر الاسود را در جاى آن قرار داد، همان جائيكه الان هست . بعد از آنكه خانه ساخته شد، دو درب برايش درست كرد، يكى بطرف مشرق ، و درىديگر طرف مغرب ، درب غربى مستجار ناميده شد، و سقف خانه را با تنه درختها، و شاخهاذخر بپوشانيد، و هاجر پتوئى كه با خود داشت بر در كعبه بيفكند و زير آن چادرزندگى كرد. بعد از آنكه خانه ساخته شد، ابراهيم و اسماعيلعمل حج انجام دادند، روز هشتم ذى الحجه جبرئيلنازل شد، و بابراهيم گفت : (ارتو من الماء) بقدر كفايت آب بردار، چون در منى وعرفات آب نبود، به همين جهت هشتم ذى الحجه روز ترويه ناميده شد، پس ابراهيم را ازمكه به منى برد، و شب را در منى بسر بردند، و همان كارها كه به آدم دستور داده بود،بابراهيم نيز دستور داد. ابراهيم بعد از فراغت از بناى كعبه ، گفت : (رباجعل هذا بلدا آمنا، و ارزق اهله من الثمرات ، من آمن منهم )، (پروردگارا اين را شهر ماءمن كن، و مردمش را، آنها كه ايمان آورده اند، از ميوه ها روزى ده ) - امام فرمود: - منظورش از ميوههاى دل بود، يعنى خدايا مردمش را محبوب دلها بگردان ، تا ساير مردم با آنان انسبورزند و بسوى ايشان بيايند، و باز هم بيايند. روايتى در داستان ذبح اسماعيل (ع ) و از امالى شيخ نقل شده كه به سند خود از سليمان بن يزيد روايت كرده كه گفت : علىبن موسى (عليهما السلام ) براى ما حديث كرد و فرمود: پدرم از پدرش ، از حضرتباقر، از پدرش ، از پدران بزرگوارش (عليهم السلام ) برايم حديث كرد كهفرمودند: ذبيح همان اسماعيل (عليه السلام ) است . مؤ لف : نظير اين معنا در مجمع البيان از حضرت باقر و حضرت صادق (عليه السلام )به اين مضمون آمده . و روايات بسيارى ديگر از ائمهاهل بيت (عليهم السلام ) در اين باره هست ، ولى در بعضى از آنها آمده كه ذبيح اسحاقبوده ، كه چون اين روايات با آيات قرآن مخالف است ، مطروح و مردود است . و از كتاب فقيه نقل شده كه شخصى از امام صادق (عليه السلام ) از ذبيح پرسيد: چهكسى بوده ؟ فرمود: اسماعيل بوده ، براى اينكه : خداى تعالى داستان تولد اسحاق را دركتاب مجيدش بعد از داستان ذبح نقل كرده و فرموده : (و بشرناه باسحق نبيا منالصالحين ). مؤ لف : اين معنا در بيان آيه مذكور گذشت ، كه گفتيم : سياق آن ظاهر و بلكه صريحدر اين معنا است . و در مجمع البيان از ابن اسحاق روايت كرده كه گفت : ابراهيم (عليه السلام ) هر وقت مىخواست اسماعيل (عليه السلام ) و مادرش هاجر را ديدار كند، برايش براق مى آوردند، صبحاز شهر شام سوار براق مى شد و قبل از ظهر به مكه مى رسيد، بعد از ظهر از مكه حركتمى كرد و شب نزد خانواده اش در شام بود، و اين آمد و شد همچنان ادامه داشت تا آنكهاسماعيل (عليه السلام ) به حد رشد رسيد، پدرش وقتى در خواب ديد كهاسماعيل (عليه السلام ) را ذبح مى كند، به او فرمود: طناب و كاردى بردار تا به اتفاقبه اين دره كوه برويم و هيزم بياوريم . پس همينكه به آن دره خلوت كه نامش (دره ثبير) بود رسيدند، ابراهيم (عليه السلام )او را از دستورى كه خداى تعالى درباره وى به او داده آگاه كرد،اسماعيل گفت : پدر جان با اين طناب دست و پاى مرا ببند، تا دست و پا نزنم و دامن خود راجمع كن تا خون من آن را نيالايد و مادرم آن خون را نبيند و كارد خود را تيز كن و به سرعتگلويم را ببر، تا زودتر راحت شوم ، چون مرگ سخت است ، ابراهيم (عليه السلام ) گفت: پسرم راستى در اطاعت فرمان خدا چه كمك كار خوبى هستى براى من . آنگاه ابن اسحاق دنبال داستان را همچنان نقل مى كند، تا مى رسد به اينجا كه ابراهيم(عليه السلام ) خم شد و با كاردى كه به دست داشت خواست گلوى فرزند را ببرد.جبرئيل كارد او را برگردانيد، و اسماعيل را از زير دست او كنار كشيد. و از سوى ديگرقوچى را كه از ناحيه دره (ثبير) آورده بود به جاىاسماعيل قرار داد و از طرف چپ مسجد خيف صدايى برخاست كه اى ابراهيم ! روياى خود راتصديق كردى و دستور خدا را انجام دادى . مؤ لف : روايات در خصوص اين قصه بسيار زياد است و خالى از اختلاف نيست . و نيز در مجمع البيان از تفسير عياشى نقل كرده كه وى به سند خود از يزيد بن معاويهعجلى نقل كرده كه گفت : از امام صادق (عليه السلام ) پرسيدم : بين دو بشارتى كه بهابراهيم (عليه السلام ) داده شد، يكى بشارت به ولادتاسماعيل و ديگرى بشارت به ولادت اسحاق ، چندسال فاصله بود؟ فرمود: بين اين دو بشارت پنجسال فاصله شد، و آيه شريفه (فبشرناه بغلام حليم ) اولين بشارتى بود كهخداى تعالى به فرزنددار شدن ابراهيم (عليه السلام ) داد، و منظور از (غلام حليم )اسماعيل (عليه السلام ) بود. ادب ابراهيم (ع ) در احتجاج با قوم خود و در دعا و درخواست هايش از خداوند از جمله آداب انبياء، ادبى است كه خداوند آنرا از ابراهيمخليل (عليه السلام ) در احتجاجش با قوم خودنقل كرده : (قال افرايتم ما كنتم تعبدون انتم و اباوكم الاقدمون . فانهم عدو لى الا رب العالمين .الذى خلقنى فهو يهدين . و الذى هو يطعمنى و يسقين . و اذا مرضت فهو يشفين . و الذىيميتنى ثم يحيين . و الذى اطمع ان يغفرلى خطيئتى يوم الدين . رب هب لى حكما و الحقنىبالصالحين . و اجعل لى لسان صدق فى الاخرين . و اجعلنى من ورثه جنه النعيم . واغفر لابى انه كان من الضالين . و لا تخزنى يوم يبعثون .) دعائى است كه ابراهيم (عليه السلام ) به خود و به پدرش مى كند و وعده اى را كه خدابه او داده ، طلب مى نمايد، و اين در حالى بود كه تازه به نبوت مبعوث شده و هنوز ازايمان پدرش مايوس نشده بود ولى وقتى كه فهميد پدرش دشمن خدا است از او بيزارىجست ، در اين دعا ابتدا پروردگار خود را ثناى جميلى مى كند، چنانكه ادب عبوديت هم همين رااقتضا مى كند. و اين ثنا نيز اولين ثنائى مفصلى است كه خداونداز وى حكايت كرده ، و آنثنائى كه قبلا از او حكايت كرده بود يعنى : (يا قوم انى برى ء مما تشركون . انىوجهت وجهى للذى فطر السموات و الارض ) و همچنين ثنائى كه در گفتارش با پدركرده بود: (ساستغفر لك ربى انه كان بى حفيا) به اينتفصيل نبود. ابراهيم (عليه السلام ) در اين ثنائى كه كرده ادب را اينطور به كار برده كه عنايتپروردگار خود را از ابتداء خلقتش تا وقتى كه بسوى او بازگشت مى كند همه را درثناى خود درج كرده و خود را در برابر او فقير ومحتاج محض دانسته و دربارهپروردگارش جز غنا، و، جود محض چيزى نگفته و خود را بنده ذليلى دانسته كه قادر برهيچ چيز نيست ، بلكه مقدرات الهى او را در دوران زندگيش از حالى به حالى مى گرداند،طعام و شراب و بهبودى از مرض مى دهد، مى ميراند و زنده مى كند، و بندگان را براىپاداش روز جزا حاضر مى سازد، براى اينكه او جز اطاعت محض و طمع در غفران گناهچيزى نيست . ادب ديگرى كه مراعات نموده اين است كه مرض را به خود نسبت داده و گفته : و وقتى كهمريض مى شوم شفايم مى دهد، براى اينكه در اين مقام كه مقام ثنا است مناسب نبود مرض رابه او نسبت دهد، گر چه مرض هم از حوادث است و از اين نظر بى ارتباط با پروردگارنيست ، ليكن سياق كلام ، سياق بيان حوادث نيست تا هر حادثى را به او نسبت دهد، بلكه -سياق كلام در بيان اين معنا است كه شفاى از مرض هم از رحمت و عنايت اوست ، از اين جهتمرض را به خود نسبت داد و شفا را به پروردگار خود، گويا خواسته چنين ادعا كند كه ازخداى تعالى جز جميل صادر نمى شود، آنگاه بعد از ثنا، شروع به دعا كرد، در دعايشنيز ادب فوق العاده اى را به كار برد، چون نخست دعايش رابه اسم (رب ) شروعكرد، ديگر اينكه تنها نعمت هاى حقيقى و پايدار را درخواست نمود، و به هيچ وجه توجهىبه زخارف دنياى فانى نكرد، و براى خود نعمتى اختيار كرد كه سر آمد آنها وگرانبهاترين آنها بود و آن عبارت بود از حكم يعنى شريعت و پيوستن به صالحين ، ونام نيك در ميان آيندگان ، و از خداى خود خواست تا در هر عصرى از اعصار آينده كسانى رامبعوث كند كه دعوتش را بپا داشته و شريعتش را ترويج نمايند، در حقيقت معنى درخواستشاين است كه شريعتى به او دهد كه تا قيام قيامت باقى باشد. آنگاه وراثت بهشت وآمرزش پدر و ايمنى از رسوائى در قيامت را درخواست كرد و به طورى كه از كلام خداىتعالى استفاده مى شود همه دعاهايش مستجاب شده مگر دعائى كه درباره آمرزش پدر كرد.از خداى تعالى نيز غير اين توقع نمى رود، حاشا بر خداى عالم كه دعاى بنده اى ازبندگان مكرمش را از روى بى اعتنائى مستجاب نفرمايد، با اينكه خودش درباره اينپيغمبر فرموده : (مله ابيكم ابراهيم ) و نيز فرموده : (و جعله كلمه باقيه فى عقبه) و نيز فرموده : (و لقد اصطفيناه فى الدنيا و انه فى الاخره لمن الصالحين ) ونيز به سلام عام درودش فرستاده و فرموده : (سلام على ابراهيم ). سير در تاريخ چند هزارساله بعد از نوح نيز جميع آنچه را كه قرآن شريف از محامد وفضائل او نقل كرده تاييد و تصديق مى كند، چون تاريخ نيز اين حقايق را ثبت كرده كه اوپيغمبرى كريم بوده كه به تنهائى به دين توحيد و احياى فطرت قيام نموده و عليه وثنيت و براى ويران كردن اركان آن نهضت كرده ، و در دوره اى كه آثار و علائم توحيد روبه نابودى مى رفت و رسوم نبوت محو مى شد و دنيا اسم نوح و ساير انبياى گرامخداوند را بدست فراموشى مى سپرد، او دين فطرت را بپا داشت و دعوت به توحيد را دربين مردم نشر داد، و در نتيجه امروز كه قريب چهار هزارسال از دوره آن جناب مى گذرد هنوز نام توحيد باقى و دلهاى اعقاب وى بدان معتقد است ،براى اينكه دينى كه امروز دنيا آنرا دين توحيد مى شناسد يكى دين يهود است كه پيغمبرآن حضرت موسى (عليه السلام ) است و يكى دين نصارا است كه پيغمبرش عيسى (عليهالسلام ) است ، و اين دو بزرگوار هر دو از دودماناسرائيل يعنى يعقوب اند و يعقوب فرزند اسحاق و او فرزند ابراهيم است . و همچنين دين اسلام كه پيغمبر آن حضرت ختمى مرتبت محمد بن عبدالله (عليه السلام ) است، چه آن حضرت هم از ذريه اسماعيل فرزند ابراهيم است . از جمله دعاهائى كه خداوند متعال از آن جناب نقل كرده ، اين دعا است : (رب هب لى من الصالحين ) در اين جمله از خداوند فرزند صالح مى خواهد، و در جمله كوتاه ، هم حاجت خود را طلبيده وهم از شر اولاد ناخلف به پروردگار خود اعتصام جسته و هم درخواست خود را از جهت اينكهوجهه دنيائى داشت به يك وجهه معنوى موجه نموده و در نتيجه خداپسندانه اش كرد. و نيز از جمله دعاهاى آن حضرت درخواستى است كه وقتى به سرزمين مكه آمد واسماعيل و مادرش (عليهما السلام ) را در آنجا منزل داد از خداى تعالى كرده و قرآن آنراچنين حكايت مى كند: (و اذ قال ابراهيم رب اجعل هذا بلدا آمنا و ارزق اهله من الثمرات من آمن منهم بالله و اليومالاخرقال و من كفر فامتعه قليلا ثم اضطره الى عذاب النار و بئس المصير). در اين دعا از پروردگار خود مى خواهد كه سرزمين مكه را كه آنروز سرزمينى خشك و بىآب و علف بوده ، حرمى براى او و فرزندانش قرار دهد تا مركز ثقلى براى دين خدا ورابطه اى زمينى و مادى بين مردم و پروردگارشان باشد و همه براى عبادت خدا روىبدانجا آورند و از وطن هاى خود به عزم آنجا بار سفر ببندند، و احترامش را در بين خودرعايت كنند. و نيز آيه اى از آيات جاويد او در روى زمين باشد، و تا روز قيامت هر كس كهبه ياد خدا مى افتد به ياد آنجا نيز بيفتد و هر كس بخواهد به درگاه خدا روى آورد،روى بدانجا نهد، و در نتيجه وجهه دين داران بشر معين و كلمه آنان يكى گردد. و مراد آنجناب از امنيت ، امنيت تشريعى و حرم بودن مكه است نه امنيت خارجى ، به طورى كه جنگ ونزاع و ساير حوادث منافى با ايمنى و پيشامدهاىمخل آسايش در آن واقع نشود، بدليل اينكه فرمود: (اولم نمكن لهم حرما آمنايجبى اليهثمرات كل شى ء). چون همانطورى كه مى بينيد اين آيه در مقام منت گذارى است به نعمت امنيت حرم ، يعنىمكانى كه خدا براى خود آن را حرم قرار داده و از اين جهت به امنيت متصف شده كه مردم ديندار آنجا را محترم مى شمارند نه از جهت اينكهعوامل خارجى آنجا را از فساد و قتل نگهداشته ، و گرنه مكه آنقدر خاطرات تلخ در جنگهاىخونين از قبيل جنگ هاى بين قريش و جرهم و كشتار و جور و فساد مردمش دارد كه نمى توانآنرا شمرد. و همچنين اينكه فرمود (اولم يروا انا جعلنا حرما آمنا و يتخطف الناس منحولهم ). معنايش اين است كه مردم آنروز شهر آنان را از جهت اينكه در نظرشان محترمبود متعرض نمى شدند. و خلاصه غرض ابراهيم (عليه السلام ) اين بود كه در روىزمين براى خداوند حرمى باشد كه ذريه او در آنجامنزل گزينند و اين نمى شد مگر به اينكه شهرى ساخته شود كه مردم از هر طرف بهآنجا روى آورند و آنجا مجمعى دينى باشد كه تا روز قيامت مردم به قصد سكونت وپناهنده شدن و زيارت رو بدانجا كنند، و لذا از خدا درخواست كرد مكه را شهر امنى قراردهد و چون سرزمينى لم يزرع بود از خدا خواست ذريه اش را از ميوه ها روزى دهد، و لازمهاستجابت اين دعا اين است كه اين شهر، از راه توطن و سكونت و زيارت مردم آباد شود.آنگاه وقتى احساس كرد كه اين شرافتى را كه درخواست كردهشامل مومن و كافر هر دو مى شود لذا دعاى خود را مقيد به كسانى كرد كه ايمان به خدا وروز جزا داشته باشند، و گفت : (من آمن منهم بالله و اليوم الاخر). و اما اينكه اين دعا در شهرى كه فرضا هم مومن و هم كافر يا تنها كفار در آن ساكنندچطور ممكن است مستجاب شود؟ با اينكه شهرى است خشك و لم يزرع ؟ ابراهيم (عليهالسلام ) متعرض اين جهات نشد، و اين نيز از ادب او در مقام دعا بوده ، زيرا در اين مقامدرخواست كننده اگر بخواهد پروردگار خود را درس دهد كه چگونه و از چه راهى دعايشرا مستجاب نمايد با اينكه پروردگارش عليم و حكيم و قادر بر هر چيزى است و كار اواينطوريست كه هر چه را بخواهد ايجاد كند همين كه بگويد به وجود آى موجود مى شود، درحقيقت فضولى كرده و از رسم ادب بيرون شده است . ليكن خداى سبحان چون مى خواستحاجت ابراهيم را بر طبق سنت جاريه اى كه در اسباب عاديه دارد برآورده كند و بين مومن وكافر در آن فرق نگذارد از اين جهت دعايش را با قيدى كه در كلام خو د آورد و فرمود: (ومن كفر فامتعه قليلا ثم اضطره الى عذاب النار و بئس المصير) مقيد ساخته ، آنگاهمستجاب نمود. و اين دعا كه سبب شد حرم الهى تشريع و كعبه مقدسه يعنى خانه مباركى كه باعث هدايتعالميان است به عنوان نخستين خانه عبادت براى بشر در مكه ساخته شود، خود يكى ازآثار همت بلند و مقدس او است كه به همين سبب بر جميع مسلمين آينده بعد از خود تا روزقيامت منت گذارده . و نيز از جمله دعاهائى كه حضرت ابراهيم (عليه السلام ) در آخر عمر خود كرد، دعائىاست كه قرآن كريم از آن حضرت چنين نقل مى فرمايد: (و اذ قال ابراهيم رب اجعل هذا البلد آمنا و اجنبنى و بنى ان نعبد) ليكن در ذيلش ادب را نسبت به پروردگار خود رعايت نموده ، با اينكه رعايت ادب نسبتبه پدرى چون ابراهيم خليل ادب خداى تعالى نيز هست ، و كوتاه سخن ، وقتى پدرشخواب خود را برايش نقل كرد و چون اين خواب به شهادت خوداسماعيل كه گفت : (به جاى آر آنچه را كه بدان مامور مى شوى ) ماموريتى الهى بودهاز اين جهت پدرش به وى دستور داد كه درباره خود فكرى كند و راى خود را بگويد، واين هم خود ادبى بود از آن جناب نسبت به فرزندش .اسماعيل هم در جواب عرض كرد: اى پدر! بجاى آر آنچه را كه بدان مامور مى شوى ، اونيز رعايت ادب را نسبت به پدر كرد و نگفت كه راى من چنين است . گويا خواست بگويد مندر مقابل تو رايى ندارم و از همين جهت كلام خود را با لفظ (اى پدر) آغاز كرد و نگفت :اگر مى خواهى به جاى آر، تا پدر را در مقابلقبول قطعى خود دلخوش سازد. مضافا بر اينكه با اين اعتراف ازاسماعيل كه اين خواب امرى است كه ابراهيم باو مامور شده تصور نميشود كهاسماعيل ترديد داشته باشد در مامور به و امتثال پروردگار نكند. ادب ديگرى كه اسماعيل بكار برد اين بود كه گفت : بزودى خواهى يافت كه من ازصابرينم ان شاء الله ، زيرا با اين كلام خود نيز پدر را خشنود نمود، همه اينها ادب اورا نسبت به پدرش مى رساند. ادب را نسبت به خداوند هم رعايت نموده زيرا وعده اى كهراجع به تحمل و صبر خود داد به طور قطع و جزم نبود، بلكه آنرا به مشيت خداوند مقيدساخت ، چون مى دانست كه وعده صريح و قطعى دادن و آنرا به مشيت پروردگار مقيدنساختن ، شائبه ادعاى استقلال در سببيت است و ساحت مقدس نبوت از اينگونه شائبه هامبراست . خداى تعالى هم مردمى را به همين اشتباه مذمت كرده از آن جمله در داستان باغ دارها فرموده :(انا بلوناهم كما بلونا اصحاب الجنه اذ اقسموا ليصرمنها مصبحين . و لا يستشنون )حتى پيغمبر خود را در قرآن مجيد به كنايه عجيبى تاديب كرده و فرموده : و لا تقولنلشى ء انى فاعل ذلك غدا الا ان يشاء الله ). ادب اسماعيل (ع ) نسبت به خداوند تعالى يكى ديگر دعائى است كه خداى تعالى از خصوصاسماعيل (عليه السلام ) در قصه ذبح نقل كرده و فرموده : (فبشرناه بغلام حليم . فلما بلغ معه السعىقال يا بنى انى ارى فى المنام انى اذبحك فانظر ما ذا ترىقال يا ابت افعل ما تومر ستجدنى ان شاء الله من الصابرين ). گر چه در صدر كلاماسماعيل (عليه السلام )، ادب نسبت به پدر رعايت شده ، ليكن در ذيلش ادب را نسبت بهپروردگار خود رعايت نموده ، با اينكه رعايت ادب نسبت به پدرى چون ابراهيمخليل ادب خداى تعالى نيز هست ، و كوتاه سخن ، وقتى پدرش خواب خود را برايش نقل كرد و چون اين خواب به شهادت خود اسماعيل كه گفت : (به جاى آر آنچه را كهبدان مامور مى شوى ) ماموريتى الهى بوده از اين جهت پدرش به وى دستور داد كهدرباره خود فكرى كند و راى خود را بگويد، و اين هم خود ادبى بود از آن جناب نسبت بهفرزندش . اسماعيل هم در جواب عرض كرد: اى پدر! بجاى آر آنچه را كه بدان مامور مىشوى ، او نيز رعايت ادب را نسبت به پدر كرد و نگفت كه راى من چنين است . گويا خواستبگويد من در مقابل تو رايى ندارم و از همين جهت كلام خود را با لفظ (اى پدر) آغازكرد و نگفت : اگر مى خواهى به جاى آر، تا پدر را درمقابل قبول قطعى خود دلخوش سازد. مضافا بر اينكه با اين اعتراف ازاسماعيل كه اين خواب امرى است كه ابراهيم باو مامور شده تصور نميشود كهاسماعيل ترديد داشته باشد در مامور به و امتثال پروردگار نكند. ادب ديگرى كه اسماعيل بكار برد اين بود كه گفت : بزودى خواهى يافت كه من ازصابرينم ان شاء الله ، زيرا با اين كلام خود نيز پدر را خشنود نمود، همه اينها ادب اورا نسبت به پدرش مى رساند. ادب را نسبت به خداوند هم رعايت نموده زيرا وعده اى كهراجع به تحمل و صبر خود داد به طور قطع و جزم نبود، بلكه آنرا به مشيت خداوند مقيدساخت ، چون مى دانست كه وعده صريح و قطعى دادن و آنرا به مشيت پروردگار مقيدنساختن ، شائبه ادعاى استقلال در سببيت است و ساحت مقدس نبوت از اينگونه شائبه هامبراست . خداى تعالى هم مردمى را به همين اشتباه مذمت كرده از آن جمله در داستان باغ دارها فرموده :(انا بلوناهم كما بلونا اصحاب الجنه اذ اقسموا ليصرمنها مصبحين . و لا يستشنون )حتى پيغمبر خود را در قرآن مجيد به كنايه عجيبى تاديب كرده و فرموده : و لا تقولنلشى ء انى فاعل ذلك غدا الا ان يشاء الله ). سرگذشت ابراهيم (ع ) يك دوره كامل از سير عبوديت را در بردارد وقتى به داستان ابراهيم (عليه السلام ) مراجعه مى كنيم ، كه زن و فرزند خود را (ازموطن اصلى ) حركت مى دهد، و به سرزمين مكه مى آورد، و در آنجا اسكان مى دهد، و نيزبماجرائيكه بعد از اين اسكان پيشامد ميكند، تا آنجا كه مامور قربان ى كردناسماعيل مى شود، و از جانب خداى تعالى عوضى ، بجاىاسماعيل قربانى مى گردد، و سپس خانه كعبه را بنا ميكند. مى بينيم كه اين سرگذشتيك دوره كامل از سير عبوديت را در بر دارد، حركتى كه از نفس بنده آغاز گشته ، به قربخدا منتهى مى شود، يا به عبارتى از سرزمينى دور آغاز گشته ، به حظيره قرب ربالعالمين ختم مى گردد، از زينت هاى دنيا و لذائذ آن آرزوهاى دروغينش ، از جاه ، ومال ، و زمان و اولاد، چشم مى پوشد، و چون ديوها، در مسير وى با وساوس خود منجلابىمى سازند، او آنچنان راه مى رود، كه پايش بآن منجلاب فرو نرود، و چون (آن دايه هاى ازمادر مهربانتر با دلسوزيهاى مصنوعى خود) مى خواهند خلوص و صفاى بندگى و علاقهبدان و توجه به سوى مقام پروردگار و دار كبريائى را دردل وى مكدر سازند، آنچنان سريع گام برمى دارد، كه شيطانها به گردش نمى رسند. پس در حقيقت سرگذشت آنجناب و قايعى بظاهر متفرق است ، كه در واقع زنجيروار بهمميپيوندد و يك داستانى تاريخى درست مى كند، كه اين داستان از سير عبودى ابراهيمحكايت ميكند، سيرى كه از بنده اى بسوى خدا آغاز مى گردد، سيرى كه سر تا سرش ادباست ، ادب در سير، ادب در طلب ، ادب در حضور، ادب در همه مراسم حب و عشق و اخلاص ،كه آدمى هر قدر بيشتر در آن تدبر و دقت كند، اين آداب را روشن تر و درخشنده تر مىبيند. در پايان اين راه ، از طرف خداى سبحان ماءمور مى شود، براى مردمعمل حج را تشريع كند، كه قرآن اين فرمان را چنين حكايت ميكند: (واذن فى الناسبالحج ياتوك رجالا، و على كل ضامر ياءتين منكل فج عميق )، (در ميانه مردم بحج اعلام كن ، تا پيادگان و سواره بر مركب هاى لاغر ازهر ناحيه دور بيايند). چيزيكه هست خصوصياتى را كه آنجناب درعمل حج تشريع كرده ، براى ما نا معلوم است ، ولى اينعمل همچنان در ميانه عرب جاهليت يك شعار دينى بود، تا آنكه پيامبر اسلام (ص ) مبعوثشد، و احكامى در آن تشريع كرد، كه نسبت به آنچه ابراهيم (عليه السلام ) تشريعكرده بود، مخالفتى نداشت ، بلكه در حقيقت مكمل آن بود، و اين را ما از اينجا مى گوئيمكه خداى تعالى بطور كلى اسلام و احكام آن را ملت ابراهيم خوانده ، مى فرمايد:(قل اننى هدانى ربى الى صراط مستقيم ، دينا قيما ملة ابراهيم حنيفا)، (بگوپروردگارم مرا به سوى صراط مستقيم هدايت كرده دينى استوار كه ملت ابراهيم ومعتدل است ). و نيز فرموده : (شرع لكم من الدين ما وصى به نوحا، و الذى اوحينا اليك ،و ما وصينا به ابراهيم ، و موسى ، و عيسى )، (براى شما از دين همان را تشريع كرد،كه نوح و ابراهيم و موسى و عيسى را نيز بدان سفارش كرده بود باضافه احكامى كهمخصوص تو وحى كرديم ). و بهر حال آنچه رسول خدا (ص ) از مناسك حج تشريع فرمود، يعنى احرام بستن از ميقات، و توقف در عرفات ، و بسر بردن شبى در مشعر، و قربانى ، و سنگ انداختن به سهجمره ، و سعى ميانه صفا و مروه ، و طواف بر دور كعبه ، و نماز در مقام ، هر يك به يكىاز گوشه هاى سفر ابراهيم بمكه اشاره دارد، و مواقف و مشاهد او و خانواده اش را مجسمميسازد، و براستى چه مواقفى ، و چه مشاهدى ، كه چقدر پاك و الهى بود؟! مواقفى كهراهنمايش بسوى آن مواقف ، جذبه ربوبيت ، و سايقش ذلت عبوديت بود. آرى عباداتى كه تشريع شده (كه بر همه تشريع كنندگان آن بهترين سلام باد)صورتهائى از توجه كملين از انبياء بسوى پروردگارشان است ،تمثال هائى است كه مسير انبياء (عليهم السلام ) را از هنگام شروع تا ختم مسير حكايتميكند، سيرى كه آن حضرات بسوى مقام قرب و زلفى داشتند، همچنانكه آيه : (لقد كانلكم فى رسول اللّه اسوة حسنة )، (براى شما هم دررسول خدا (ص ) اقتدائى نيكو بود)، نيز باين معنا اشاره دارد، و مى فهماند آنچه امتاسلام به عنوان عبادت ميكند، تمثالى از سير پيامبرشان است . و اين خود اصلى است كه در اخبارى كه حكمت و اسرار عبادتها را بيان ميكند و علت تشريعآنها را شرح مى دهد، شواهد بسيارى بر آن ديده مى شود، كه متتبع بينا مى خواهد تا بآنشواهد وقوف و اطلاع يابد. بحث تاريخى درباره كعبه و بناى آن اين معنا، متواتر و قطعى است كه ، بانى كعبه ابراهيمخليل بوده و ساكنان اطراف كعبه بعد از بناى آن ، تنها فرزندشاسماعيل و قومى از قبائل يمن بنام جرهم بوده اند. و كعبه تقريبا ساختمانى به صورتمربع بنا شده كه هر ضلع آن به سمت يكى از جهات چهارگانه :شمال ، جنوب ، مشرق و مغرب بوده و بدين جهت اينطور بنا شده كه بادها هر قدر هم كهشديد باشد، با رسيدن به آن شكسته شود و نتواند آن را خراب كند. و اين بناى ابراهيم (عليه السلام ) همچنان پاى بر جا بود تا آنكه يكبار عمالقه آن راتجديد بنا كردند. و يكبار ديگر قوم جرهم (و يااول جرهم بعد عمالقه ، همچنان كه در روايت وارده از اميرالمؤ منين اينطور آمده بود). و آنگاه ، وقتى زمام امر كعبه به دست قصى بن كلاب ، يكى از اجدادرسول خدا (صلى اللّه عليه وآله ) افتاد (يعنى قرن دومقبل از هجرت ) قصى آن را خراب كرد و از نو با است حكامى بيشتر بنا نمود و با چوبدوم (درختى شبيه به نخل ) و كنده هاى نخل آن را پوشانيد، و در كنار آن بنائى ديگر نهادبه نام دارالندوه ، كه در حقيقت مركز حكومت و شوراى با اصحابش بود. آنگاه جهات كعبهرا بين طوائف قريش تقسيم نموده كه هر طايفه اى خانه هاى خود را بر لبه مطافپيرامون كعبه بنا كردند و در خانه هاى خود را بطرف مطاف باز كردند. بعضى گفته اند: پنج سالقبل از بعثت نيز يكبار ديگر كعبه به وسيلهسيل منهدم شد، و طوائف قريش عمل ساختمان آن را در بين خود تقسيم كردند، و بنائى كه آنرا مى ساخت مردى رومى بنام (ياقوم ) بود و نجارى مصرى او را كمك مى كرد، و چونرسيدند به محلى كه بايد حجر لاسود را كار بگذارند، در بين خود نزاع كردند، كه اينشرافت نصيب كداميك از طوائف باشد؟ در آخر همگى بر آن توافق كردند كه محمد (صلىاللّه عليه و آله ) را كه در آن روز سى و پنج ساله بود بين خود حكم قرار دهند، چون بهوفور عقل و سداد راءى او آگاهى داشتند. آن جناب دستور داد تا ردائى بياورند و حجرالاسود را در آن نهاده و به قبائل دستور داد تا اطراف آن را گرفته و بلند كنند، و حجررا در محل نصب يعنى ركن شرقى بالا بياورند. آنگاه خودش سنگ را برداشت و در جايىكه مى بايست باشد، قرار داد. و چون خرج بنائى آنان را به ستوه آورده بود، بلندى آن را به همين مقدار كه فعلا هستگرفتند. و يك مقدار از زمين زير بناى قبلى از طرف حجراسماعيل خارج ماند و جزء حجر شد، چون بنا را كوچك تر از آنچه بود ساختند و اين بناهمچنان بر جاى بود تا زمانى كه عبداللّه زبير در عهد يزيد بن معاويه (عليهما اللعنهو العذاب ) مسلط بر حجاز شد و يزيد سردارى بنام حصين به سركوبيش فرستاد، و دراثر جنگ و سنگهاى بزرگى كه لشكر يزيد با منجنيق بطرف شهر مكه پرتاب مىكردند، كعبه خراب شد و آتش هائيكه باز با منجنيق به سوى شهر مى ريختند، پردهكعبه و قسمتى از چوبهايش را بسوزانيد، بعد از آنكه با مردن يزيد جنگ تمام شد،عبداللّه بن زبير به فكر افتاد، كعبه را خراب نموده بناى آن را تجديد كند، دستور دادگچى ممتاز از يمن آوردند، و آن را با گچ بنا نمود و حجراسماعيل را جزء خانه كرد، و در كعبه را كه قبلا در بلندى قرار داشت ، تا روى زمينپائين آورد. و در برابر در قديمى ، درى ديگر كار گذاشت . تا مردم از يك در درآيند واز در ديگر خارج شوند و ارتفاع بيت را بيست و هفت ذراع (تقريبا سيزده متر و نيم ) قرارداد و چون از بنايش فارغ شد، داخل و خارج آن را با مشك و عبير معطر كرد، و آن را با جامهاى از ابريشم پوشانيد، و در هفدهم رجب سال 64 هجرى از اين كار فارغ گرديد. و بعد از آنكه عبدالملك مروان متولى امر خلافت شد، حجاج بن يوسف به فرمانده لشكرشدستور داد تا به جنگ عبداللّه بن زبير برود كه لشكر حجاج بر عبداللّه غلبه كرد و اورا شكست داده و در آخر كشت و خود داخل بيت شد و عبدالملك را بدانچه ابن زبير كرده بودخبر داد. عبدالملك دستور داد، خانه اى را كه عبداللّه ساخته بود خراب نموده بهشكل قبلى اش برگرداند. حجاج ديوار كعبه را از طرفشمال شش ذراع و يك وجب خراب نموده و به اساس قريش رسيد و بناى خود را از اين سمتبر آن اساس نهاد، و باب شرقى كعبه را كه ابن زبير پائين آورده بود در همان جاىقبليش (تقريبا يك متر و نيم يا دو متر بلندتر از كف ) قرار داد و باب غربى را كهعبدالله اضافه كرده بود مسدود كرد آنگاه زمين كعبه را با سنگهائى كه زياد آمده بودفرش كرد. وضع كعبه بدين منوال باقى بود، تا آنكه سلطان سليمان عثمانى درسال نهصد و شصت روى كار آمد، سقف كعبه را تغيير داد. و چون درسال هزار و صد و بيست و يك هجرى احمد عثمانى متولى امر خلافت گرديد، مرمت هايى دركعبه انجام داد، و چون سيل عظيم سال هزار و سى و نه بعضى از ديوارهاى سمتشمال و شرق و غرب آنرا خراب كرده بود، سلطان مراد چهارم ، يكى از پادشاهانآل عثمان دستور داد آنرا ترميم كردند و كعبه ديگر دستكارى نشد تا امروز كهسال هزار و سيصد و هفتاد و پنج هجرى قمرى و ياسال هزار و سيصد و سى و پنج هجرى شمسى است . شكل كعبه كعبه بنائى است تقريبا مربع ، كه از سنگ كبود رنگ و سختى ساخته شده ، بلندى اينبنا شانزده متر است ، در حالى كه در زمان رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) خيلى از اينكوتاهتر بوده ، آنچه كه از روايات فتح مكه بر مى آيد - كه :رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله )، على (عليه السلام ) را به دوش خود سوار كرد، وعلى (عليه السلام ) از شانه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) توانست بر بام كعبهرفته ، بت هائى را كه در آنجا بود بشكند - ثابت كننده اين مدعا است . و طول ضلع شمالى آن كه ناودان و حجر اسماعيل در آن سمت است ، و همچنين ضلع جنوبىآن ، كه مقابل ضلع شمالى است ، ده متر و ده سانتى متر است وطول ضلع شرقى اش كه باب كعبه در دو مترى آن از زمين واقع شده ، و ضلع روبرويشيعنى ضلع غربى دوازده متر است و حجر الاسود در ستون طرف دست چپ كسى كهداخل خانه مى شود قرار دارد. در حقيقت حجر الاسود در يك متر و نيمى از زمين مطاف ، درابتداى ضلع جنوبى واقع شده ، و اين حجر الاسود سنگى است سنگين و بيضىشكل و نتراشيده ، رنگى سياه متمايل به سرخى دارد. و در آن لكه هايى سرخ و رگههايى زرد ديده مى شود كه اثر جوش خوردن خود بخودى تركهاى آن سنگ است . و چهار گوشه كعبه از قديم الايام ، چهار ركن ناميده مى شده : ركن شمالى را (ركنعراقى )، و ركن غربى را (ركن شامى )، و ركن جنوبى را (ركن يمانى )، و ركنشرقى را كه حجر الاسود در آن قرار گرفته (ركن اسود) ناميدند، و مسافتى كه بيندر كعبه و حجر الاسود است ، (ملتزم ) مى نامند. چون زائر و طواف كننده خانه خدا، دردعا و است غاثه اش به اين قسمت متوسل مى شود. و اما ناودان كه در ديوار شمالى واقع است ، و آن را ناودان رحمت مى گويند چيزى است كهحجاج بن يوسف آنرا احداث كرد. و بعدها سلطان سليمان درسال 954 آن را برداشت و به جايش ناودانى از نقره گذاشت . و سپس سلطان احمد درسال 1021 آن را به ناودان نقره اى مينياتور شدهمبدل كرد مينيائى كبود رنگ كه در فواصلش نقشه هائى طلائى بكار رفته بود و در آخرسال 1273 سلطان عبد المجيد عثمانى آن را به ناودانى يك پارچه طلامبدل كرد كه هم اكنون موجود است . و در مقابل اين ناودان ، ديوارى قوسى قرار دارد كه آن را حطيم مى گويند، و حطيم نيمدايره اى است ، جزء بنا كه دو طرفش به زاويه شمالى (و شرقى و جنوبى ) و غربىمنتهى مى شود. البته اين دو طرف متصل به زاويه نامبرده نيست ، بلكه نرسيده به آن دوقطع مى شود. و از دو طرف ، دو راهرو بطول دو متر و سى سانت راتشكيل مى دهد. بلندى اين ديوار قوسى يك متر و پهنايش يك متر و نيم است . و در طرفداخل آن سنگهاى منقوشى به كار رفته . فاصله وسط اين قوس ازداخل با وسط ديوار كعبه هشت متر و چهل و چهار سانتى متر است . فضائى كه بين حطيم و بين ديوار است ، حجراسماعيل ناميده مى شود. كه تقريبا سه متر از آن در بناى ابراهيم (عليه السلام )داخل كعبه بوده ، بعدها بيرون افتاده است . و به همين جهت در اسلام واجب شده است كهطواف پيرامون حجر و كعبه انجام شود، تا همه كعبه زمان ابراهيم (عليه السلام )داخل در طواف واقع شود. و بقيه اين فضا آغل گوسفنداناسماعيل و هاجر بوده ، بعضى هم گفته اند: هاجر واسماعيل در همين فضا دفن شده اند اين بود وضع هندسى كعبه . و اما تغييرات و ترميم هائى كه در آن صورت گرفته ، و مراسم و تشريفاتى كه در آنمعمول بوده ، چون مربوط به غرض تفسيرى ما نيست ، متعرضش نمى شويم .
|
|
|
|
|
|
|
|