|
|
|
|
|
|
10. اشكال دهم كه به سخن مسيحيان و مساءله فداى ايشان وارد است ، اين است كه: حقيقت فداء عبارت است از اينكه انسان خيانت وعمل خلافى انجام داده باشد كه اثر سوء و كيفر جانى و مالى آن گريبانش را بگيرد وبخواهد آن كيفر را با چيز ديگر عوض كند، آن چيز را هر چه كه باشد فداء (يا فديه )مى نامند. پس فداء آن عوضى است كه انسان مى دهد تا از آن اثر سوء رهائى يابد، مثلا كسى كهدر جنگ اسير شده ، به عوض خود يا مالى مى دهد و يا شخصى را و يا كسى كه جرمى وخيانتى مرتكب شده ، مقدارى مال به عنوان كفاره يا جريمه مى پردازد، اين عوض را فديهو نيز فداء گويند، پس در حقيقت تفديه نوعى معامله است كه به وسيله آن ، حق صاحب حقو سلطنتش را از (مفدى عنه ) (شخصى كه بايد فديه دهد) گرفته و به او بدهند تاشخص مفدى عنه گرفتار كيفر نگردد. از اينجا روشن مى شود كه عمل فدا دادن ، در موردى كه حق ضايع شده ، حق خداى سبحانباشد، غير معقول است ، براى اينكه سلطنت الهى (بر خلاف سلطنت هاى بشرى است چراكه سلطنتهاى بشرى وضعى و اعتبارى و از قبيل بازى شاه و وزير بوده و قراردادى است) سلطنتى است حقيقى و واقعى كه تبديل در آن راه ندارد و نمى شود با مثلا دادن فديه وعوض آن را كه متوجه ما است برگردانيم . آرى وجود عين و اثر اشياى عالم ، قائم به خداى سبحان است و چگونه تصور مى شود كهواقع عالم از وضعى كه دارد دگرگون شود؟ با اينكهتعقل واقع دگرگونى ممكن نيست تا چه رسد به اينكه محقق هم بشود، به خلاف ملك وسلطنت بشرى و حقوق انسانى كه اينگونه مسائل جارى بين ما افراد اجتماع است و امورىاست وضعى و قراردادى و چون قراردادى است ، بود و نبودنش و معاوضه كردنش به دستخود ما انسان ها است كه بر حسب دگرگونى هائى كه در مصالح زندگى و معاش ما پيدامى شود يك وقت به كلى خط بطلان بر او مى كشيم - و شخصى را كه تاكنون سلطانخود مى خوانديم از سلطنت مى اندازيم - وقتى ديگر آن حق را به حقى ديگرمبدل مى سازيم - مثلا كسى كه قاتل فرزند ما است حق انتقام گرفتنمان را با گرفتنخون بها مبدل مى كنيم ... ذات مقدس خداى سبحان نيز - علاوه بر محال بودن عقلى فديه ، كه بيانش گذشت - بهخصوص اين مساءله اشاره كرده و آن را نفى نموده است آنجا كه فرمود: (فاليوم لا يوخذمنكم فديه و لا من الذين كفروا ماواكم النار)، در سابق هم گذشت كه كلام عيسى هم كهقرآن كريم آن را حكايت نموده ، از اين قبيل است و آن كلام اين است : (و اذ قال اللّه يا عيسى ابن مريم ءانت قلت للناس اتخذونى و امى الهين من دون الله ؟قال سبحانك ما يكون لى ان اقول ما ليس لى بحق ... ما قلت لهم الا ما امرتنى به ، اناعبدوا اللّه ربى و ربكم و كنت عليهم شهيدا ما دمت فيهم ، فلما توفيتنى كنت انت الرقيبعليهم و انت على كل شى ء شهيد، ان تعذبهم فانهم عبادك و ان تغفر لهم فانك انتالعزيز الحكيم ). براى اينكه جمله : (و كنت عليهم شهيدا..) به اين معنا است كه عرض كرده باشد:پروردگارا من مادام كه در بين بندگان تو بودم ، وظيفه اى نداشتم جز آنچه كه توبرايم معين كردى و آن عبارت بود از: (تبليغ رسالت و شهادت براعمال )، و اما هلاك شدن و نجات يافتن ، عذاب شدن يا آمرزيده شدنشان به عهده تو است، هيچ ارتباطى با من ندارد و من هيچ مسووليتى هم نسبت به آن ندارم و تو در اين بارهاختياراتى به من نداده اى تا با استفاده از آن مردم را از عذاب تو خارج شان كنم و مثلانگذارم تو بر آنان مسلط شوى . و اين بيان كاملا دلالت مى كند بر نبودن مساءله اى به نام فداء، چون اگر چنين چيزىوجود مى داشت نبايد در آيه شريفه خود را ازاعمال مردم تبرئه كند و عذاب و مغفرت هر دو را به خداى سبحان ارجاع داده ، مساءله رابطور كلى بى ارتباط به خود بداند. و در معناى اين آيات آيه شريفه زير است كه مى فرمايد: (و اتقوا يوما لا تجزى نفسعن نفس شيئا و لا يقبل منها شفاعه و لا يوخذ منهاعدل و لا هم ينصرون ). و همچنين آيه زير كه مى فرمايد: (يوم لا بيع فيه و لا خله و لاشفاعه ) و آيه زير كه مى فرمايد: (يوم تولون مدبرين ، ما لكم من اللّه من عاصم)، چون كلمه (عدل ) در آيه اول و كلمه (بيع ) در آيه دوم و كلمه (عاصمنگهدارى از ناحيه خدا) كلماتى است كه فداء نيز بر آن ها منطبق است و نفى آنها نفىفداء نيز هست . بله قرآن كريم در مورد مسيح (عليه السلام ) شفاعت را به جاى فدائى كه مسيحيان گفتهاند اثبات كرده و فداء غير از شفاعت است ، چون شفاعت همانطور كه در آنجا كه از آن بحثمى كرديم يعنى در ذيل آيه : (و اتقوا يوما لا تجزى ) گذشت ، نوعى ظهور و كشف استاز اينكه صاحب شفاعت به درگاه مشفوع قربى و مكانتى دارد، بدون اينكه خود شفيع مالكو صاحب اختيار شفاعت باشد و يا ملكى و سلطنتى را از مشفوع عنده سلب و يا حكمى را كهاو كرده بود و مجرم با آن مخالفت نموده بودباطل كرده باشد و يا بتواند بطور كلى قانون مجازات راباطل كند، بلكه شفيع با داشتن تقرب به درگاه خداى تعالى دعا و است دعا مى كند تامشفوع عنده كه در بحث ما خداى تعالى است در ملك خود (يعنى گنهكارى كه محتاج شفاعتاست ) تصرفى كند كه هر مالكى مى تواند در ملك خود آنگونه تصرفات را بكند،تصرفى كه حق باشد - كه يكى از آنها - عفو است كه براى مولى جايز است اين حق خودرا بكار بزند، همچنانكه مى تواند آن را بكار نبسته و عبد خود را به خاطر عصيانش عذابكند چون عذاب كردن نيز قانونى است همانطور كه عفو قانون است . پس كار شفيع اين است كه مشفوع عنده (يعنى مولا) را تحريك كند و از او است دعا نمايد درموردى كه عبد است حقاق عقوبت دارد از حق ديگر خود يعنى عفو و مغفرت استفاده كند. اين است كار شفيع ، نه اينكه بخواهد ملك و سلطنت مولا را از او سلب كند، به خلاف فداءكه همانطور كه گفتيم نوعى معامله است كه سلطنتى را كه مولا بر گنهكاران داشت از اوسلب مى كند، در مقابل سلطنتى به او مى دهد كه شخص فدائى را به عوض گنهكارانعقوبت كند و ديگر سلطنتى نسبت به گنهكاران نداشته باشد. دليل ما بر آنچه گفتيم آيه شريفه : (و لا يملك الذين يدعون من دونه الشفاعه ، الا منشهد بالحق و هم يعلمون ) است كه تصريح دارد بر اينكه : (شفاعت از ناحيه كسانى كه داراى علم هستند و به حق شهادت مى دهند امرى واقع شدنىاست و مسيح (عليه السلام ) هم از ايشان است )، گو اينكه مسيحيان آن جناب را خدا دانسته، به جاى خدا مى خوانند، ولى قرآن كريم تصريح كرده به اينكه خداى تعالى به اوكتاب و حكمت آموخته و در اين باره فرموده : (و يعلمه الكتاب و الحكمة )، و او را ازشهيدان روز قيامت خوانده ، فرموده : (و كنت عليهم شهيدا ما دمت فيهم ). و نيز در اينباره فرموده : (و يوم القيمه يكون عليهم شهيدا). اين آراء از كجا منشاء گرفته ؟ قرآن كريم منكر اين است كه مسيح (عليه السلام ) اين آراء و عقايد (خرافى ) را بهمسيحيان القاء نموده و آن را در بينشان ترويج كرده باشد، بلكه مسيحيان در اين عقايددينى از روساى خود تقليد كرده و هنوز هم مى كنند و بطور تعبد و كور كورانه تسليمدستورات ايشانند و روسا هم اين عقائد را از بت پرستان قديم گرفته بودند، همچنانكهقرآن كريم فرمود: (و قالت اليهود عزيز ابن اللّه و قالت النصارى المسيح ابن الله ، ذلك قولهمبافواههم ، يضاهون قول الذين كفروا من قبل ، قاتلهم اللّه انى يوفكون ، اتخذوا احبارهمو رهبانهم اربابا من دون اللّه و المسيح ابن مريم ، و ما امروا الا ليعبدوا الها واحدا لا اله الاهو سبحانه عما يشركون ....) و منظور از اين كفارى كه مى فرمايد يهود و نصارا از ايشان الگو گرفتند، نمى تواندعرب جاهليت و بت پرستى ايشان باشد كه معتقد بودند ملائكه دختران خدايند، براىاينكه اعتقاد يهود و نصارا به اينكه خدا فرزند دارد از نظر تاريخ قديم تر از ايامىاست كه با عرب جاهليت تماس پيدا نموده ، با آنها اختلاط پيدا كنند، مخصوصا اعتقاد يهودكه معلوم است قديم تر از اعتقاد نصارا است با اينكه ظاهر جمله : (منقبل ) اين است كه يهود و نصارا عقائد خرافى خود را از كفارى گرفتند كهقبل از آمدن اين دو كشيش مى زيسته اند، علاوه بر اينكه بت پرستى عرب جاهليت مذهبىبود كه از ديگران به ايشان منتقل شده بود و خود مبتكر آن نبودند. مى گويند: اولين كسى كه بت را بر بام كعبه نصب كرد و مردم را به پرستش (و ياحداقل تعظيم ) آن دعوت كرد، عمرو بن لحى بود كه معاصر با شاپور ذوالاكتاف بوده ،در آن ايام بزرگ قوم خود در مكه بوده و با قدرتى كه داشته ، پرده دارى كعبه را بهخود اختاص داده بود، سپس سفرى به شهر بلقاء كه در اراضى شام واقع شده بود رفت، در آنجا به مردمى برخورد كه بت هائى داشتند و آنها را مى پرستيدند، از ايشان وجهاين عملشان را پرسيد، گفتند: اين بت ها ارباب ما هستند كه ما آنها را بهشكل هيكل هاى علوى (آسمانى ) و اشخاصى (نيرومند) از بشر ساخته ايم و با پرستش آنهااز آن هيكل ها يارى مى گيريم و باران طلب مى كنيم و آنها براى ما باران مى فرستند،عمرو بن لحى از ايشان خواست يكى از بت هايشان را به وى بدهند، ايشانهبل را به او دادند، عمرو هبل را با خود به مكه آورد و بر بام كعبه نصب نموده ، مردم رابه پرستش آن دعوت نمود، البته بت اساف و نائله به صورت يك زن و شوهر نيز بااو بود، مردم را دعوت كرد كه آن دو بت را هم بپرستند و با پرستش آنها به سوى خداتقرب بجويند. و از عجائب امر اين است كه قرآن اسامى چند بت را ذكر كرده كه مربوط به اعراب زماننوح بوده اند و قرآن شكوه نوح از بت پرستى قومش را اينطورنقل فرموده : (و قالوا لا تذرن آلهتكم و لا تذرن ودا و لا سواعا و لا يغوث و يعوق و نسرا). علاوه بر اينكه مذهب و ثنيت كه در روم و يونان و مصر و سوريه و هند بود، به نقاطيهودنشين و نصرانى نشين يعنى فلسطين و حوالى آن نزديك تر وانتقال عقائد و احكام دينى آنان به ميان اهل كتاب آسان تر و اسباب اينانتقال فراهم تر بود. پس نمى توانيم بگوئيم منظور از كفارى كه عقائد كفرآميزاهل كتاب از قبيل فرزندى عيسى براى خدا و امثال آن از كفار گرفته شده چون شبيه بهعقائد ايشان است عرب جاهليت است بلكه منظور وثنيت قديم هند و چين و وثنيت غرب يعنىروم و يونان و شمال آفريقا است ، همچنانكه تاريخ هم نظير اين عقائد كه دراهل كتاب موجود است يعنى عقيده پدر و فرزندى ، تثليث ، صليب ، فداء وامثال آن را از ايشان حكايت نموده ، و اين از حقايق تاريخى است كه قرآن شريف آن را بيانمى كند. و نظير آيات سابق در دلالت بر اين حقيقت آيه زير است كه مى فرمايد:(قل يا اهل الكتاب لا تغلوا فى دينكم غير الحق و لا تتبعوا اهواء قوم قد ضلوا منقبل و اضلوا كثيرا و ضلوا عن سواء السبيل ) و بيان مى كند غلواهل كتاب در دين و به غير حق ، همان تقليدى است كه از هوا و هوس مردم گمراه كردند،مردمى كه قبل از ايشان بودند. و اين آيه خود شاهد ديگرى است بر اينكه مراد از جمله : (يضاهونقول الذين كفروا من قبل ...) در آيه سوره توبه عرب جاهليت نيست ، چون كفارى را كهاهل كتاب آنان از آنان پيروى كردند چنين توصيف كرده كه (بسيارى از مردم را گمراهكردند)، معلوم مى شود سمت پيشوائى ضلالت را داشتند، مردمى به اصطلاح پيشرفتهبوده اند كه ديگران چشم بسته از آنها تقليد مى كردند و عرب جاهليت چنين مردمى نبودندو در مقايسه با امت هاى ديگر چون فارس و روم و هند و غير ايشان عقب مانده ترين مردمعصر خود بودند. و نيز مراد از جمله مذكور در سوره توبه احبار و رهبان نيست ، براى اينكه آيه شريفهمطلق است و اگر مراد احبار و رهبان بود، بايد مى فرمود: (لا تتبعوا اهواء قوم منكم ... واضلوا كثيرا منكم )، پس منظور از جمله مذكور جز همان وثنيت چين و هند و غرب نمى تواندباشد. كتابى كه اهل كتاب خود را منسوب به آن مى دانند، چيست و چگونه كتابى است؟ قبل از بررسى كتبى كه اهل كتاب آن را كتب آسمانى خود مى دانند، لازم است چند كلمه اىدرباره خود اهل كتاب بحث شود تا ببينيم اين كلمهشامل تنها يهود و نصارا مى شود و يا شامل مجوس نيز مى گردد و چون مساءله عقلى نيستقهرا تنها راه اثبات و نفى آن دليل نقلى ، يعنى قرآن و روايت است و روايات هر چندمجوس را اهل كتاب خوانده ، كه لازمه اش آن است كه اين ملت نيز براى خود كتابى داشتهباشد و يا منسوب به يكى از كتابهائى از قبيل كتاب نوح و صحف ابراهيم و توراتموسى و انجيل عيسى و زبور داود باشد كه قرآن آنها را كتاب آسمانى خوانده و ليكنقرآن هيچ متعرض وضع مجوس نشده و كتابى براى آنان نام نبرده و كتاب (اوستا) كهفعلا در دست مجوسيان است نامش در قرآن نيامده ، كتاب ديگرى هم كه نامش در قرآن آمدهباشد در دست ندارند. و كلمه (اهل كتاب ) هر جا در قرآن ذكر شده ، مراد از آن يهود ونصارا است كه خود قرآن براى آنان كتابى نام برده كه خداى تعالى براى ايشاننازل كرده است . اما كتبى كه در دست يهود است و آنها را كتب مقدسه مى خوانند سى و پنج كتاب است كهيكى از آنها تورات است و مشتمل است بر پنج سفر: 1 - سفر خليقه 2 - سفر خروج 3 -سفر احبار 4 - سفر عدد 5 - سفر استثناء. و يكى ديگر كتب مورخينى است كه مشتمل است بر دوازده كتاب : 1 - كتاب يوشع 2 - كتابقضات بنى اسرائيل 3 - كتاب راعوث 4 و 5 - دو سفر مربوط بهصموئيل 6 و 7 - دو سفر از اسفار ملوك 8 و 9 - دو سفر از اخبار ايام 10 و 11 - دو سفراز اسفار عزرا 12 - سفر استير. يكى ديگر كتاب ايوب و يكى زبور داود و يكى كتب سليمان كه آن نيزمشتمل بر چند كتاب است : 1 - كتاب امثال 2 - كتاب جامعه 3 - كتاب تسبيح التسابيح . و يكى ديگر كتب نبوات است كه مشتملاست بر هفده كتاب : 1 - كتاب نبوت اشعياء 2 - كتاب نبوت ارميا 3 - كتاب مراثى ارميا 4 -كتاب حزقيال 5 - كتاب نبوت دانيال 6 - كتاب نبوت هوشع 7 - كتاب نبوتيوييل 8 - كتاب نبوت عاموص 9 - كتاب نبوت عويذيا10 - كتاب نبوت يونان 11 - كتابنبوت ميخا 12 - كتاب نبوت ناحوم ، 13 - كتاب نبوت حيقوق 14 - كتاب نبوت صفونيا15 - كتاب نبوت حجى 16 - كتاب نبوت زكريا 17 - كتاب نبوت ملاخيا. ولى قرآن كريم از ميان آنها به جز تورات موسى و زبور داود (عليه السلام ) را نامنبرده . و اما آنچه نزد نصارا كتاب آسمانى خوانده مى شود همانانجيل هاى چهارگانه است : يعنى انجيل متى وانجيل مرقس و انجيل لوقا و انجيل يوحنا و يكى ديگر كتاباعمال رسولان و يكى چند رساله زير است : 1 - چهارده رساله از بولس 2 - رساله يعقوب 3 و 4 - رساله بطرس 5 و 6 و 7 -رساله هاى يوحنا 8 - رساله يهوذا و يكى هم روياى يوحنا است . و قرآن كريم از آنها يعنى از كتب مقدسه مخصوص نصارا بجز اين مقدار را ذكر نكرده كهدر بين كتب آسمانى كتابى است كه خدا آن را بر عيسى بن مريمنازل كرده و نامش انجيل است كه البته انجيلنازل از ناحيه خداى تعالى يك انجيل بوده نه چهار تا، و نصارا هر چند نمى دانند چيست وآن را به رسميت نمى شناسند، ليكن در كلمات روساى ايشان جسته و گريخته اعترافاتىيافت مى شود كه مسيح (عليه السلام ) كتابى داشته به نامانجيل ، از آن جمله در رساله اى كه بولس بهاهل غلاطيه نوشته ، در اصحاح اول آمده : كه من تعجب مى كنم از اينكه شما اينچنين بهسرعت از آنچه مسيح شما را دعوت مى كند به آن كه خود نعمت مسيح است ، به سراغانجيل ديگر مى رويد با اينكه آن در حقيقت انجيلى ديگر نيست (يعنىانجيل واقعى نيست ) بلكه مشتى افراد پيدا شده اند كه شما را به زور و اجبار وادار مىكنند به اينكه آنچه آنان تحريف كرده اند، بپذيريد. نجار هم در قصص انبيا به آنچه ما از رساله بولسنقل كرديم و به مواردى ديگر از كلمات وى كه در رساله هاى او يافته ، استشهاد كردهاست بر اينكه معلوم مى شود غير از انجيل هاى چهارگانه معروف ،انجيل ديگرى بوده به نام انجيل مسيح . و قرآن كريم با اين حال خالى از اين اشعار نيست كه بعضى آيات واقعى و حقيقى توراتنزد يهود موجود بوده و همچنين بعضى از قسمتانجيل واقعى و حقيقى نزد نصارا موجود بوده است و اين اشاره از آيات زير به خوبىاستفاده مى شود: (و كيف يحكمونك و عندهم التورية فيها حكم اللّه ) و (من الذين قالواانا نصارى اخذنا ميثاقهم ، فنسوا حظا مما ذكروا به )، كه دلالت اين آيات بر مدعاى ماروشن است . بحث تاريخى 1. سرگذشت تورات فعلى بنى اسرائيل كه نواده هائى از آل يعقوبند در آغاز يك زندگى بدوى و صحرانشينداشتند و به تدريج فراعنه مصر آنان را از بيابانها به شهر آورده ، معامله نوكر وكلفت و برده با آنان كردند، تا در آخر خداى تعالى به وسيله موسى (عليه السلام ) ازشر فرعون و عمل ناهنجار او نجاتشان داد. بنى اسرائيل در عصر موسى و بعد از موسى يوشع (عليهماالسلام ) به رهبرى اين دوبزرگوار زندگى مى كردند و سپس در برهه اى از زمان قاضيانى چون (ايهود) و(جدعون ) و غير اينها امور بنى اسرائيل را تدبير مى نمودند و بعد از آن دوران حكومتسلطنتى آنان شروع مى شود و اولين كسى كه در بين آنان سلطنت كردشاول بود كه قرآن شريف او را طالوت خوانده و بعد از طالوت داوود و بعد از او سليماندر بين آنان سلطنت كردند. و بعد از دوران سلطنت سليمان مملكتشان قطعه قطعه و قدرت متمركزشان تقسيم شد، ولىدر عين حال پادشاهان بسيارى از قبيل (رحبعام ) و (ابيام ) و (يربعام ) و(يهوشافاط) و (يهورام ) و جمعى ديگر كه روى هم سى و چند پادشاه مى شوند،در بين آنان حكومت كردند. ولى قدرتشان همچنان رو به ضعف و انقسام بود تا آنكه ملوكبابل بر آنان غلبه يافته و حتى در اورشليم كه همان بيت المقدس است ،دخل و تصرف كردند و اين واقعه در حدود ششصدسال قبل از مسيح بود، در همين اوان بود كه شخصى به نام (بخت نصر) (بنوكدنصر) حكومت بابل را به دست گرفت و چون يهود از اطاعت او سر باز زد، لشگرهاى خودرا به سركوبى آنان فرستاد، لشگر يهوديان را محاصره و سپس بلاد آنان را فتحكرد و خزينه هاى سلطنتى و خزائن هيكل (مسجد اقصى ) را غارت نمود و قريب به ده هزارنفر از ثروتمندان و اقويا و صنعتگرانشان را گرد آورده و با خود بهبابل برد و جز عده اى از ضعفا و فقرا در آن سرزمين باقى نماندند و بخت نصر آخرينپادشاه بنى اسرائيل را كه نامش (صدقيا) بود به عنوان نماينده خود در آن سرزمينبه سلطنت منصوب كرد، به شرطى كه از وى اطاعت كند. و قريب به ده سال جريان بدين منوال گذشت تا آنكه صدقيا در خود مقدارى قدرت وشوكت احساس نموده ، از سوى ديگر محرمانه با بعضى از فراعنه مصر رابطه برقرارنمود، به تدريج سر از اطاعت بخت نصر برتافت . رفتار او بخت نصر را سخت خشمگين ساخت و لشگرى عظيم به سوى بلاد وىگسيل داشت ، لشگر بلاد صدقيا را محاصره نمود، مردمش بهداخل قلعه ها متحصن شدند و مدت تحصن حدوديكسال و نيم طول كشيد و در نتيجه قحطى و وبا در ميان آنان افتاد و بخت نصر همچنانبر محاصره آنان پافشارى نمود، تا همه قلعه هاى آنان را بگشود و اين درسال پانصدو هشتاد قبل از ميلاد مسيح بود، آنگاه دستور داد تمامى اسرائيليان را از دمشمشير بگذرانند و خانه ها را ويران و حتى خانه خدا را هم خراب كردند و هر علامت ونشانه اى كه از دين در آنجا ديدند از بين بردند وهيكل را با خاك يكسان نموده ، به صورت تلى خاك در آوردند، در اين ميان توراتوتابوتى كه تورات را در آن مى نهادند نابود شد. تا حدود پنجاهسال وضع به همين منوال گذشت و آن چند هزار نفر كه دربابل بودند نه از كتابشان عين و اثرى بود و نه از مسجدشان و نه از ديارشان ، بهجز تله هائى خاك باقى نمانده بود. و پس از آنكه كورش يكى از ملوك فارس بر تخت سلطنت تكيه زد و با مردمبابل كرد آنچه را كه كرد، و در آخر بابل را فتح نمود وداخل آن سرزمين گرديد، اسراى بنى اسرائيل را كه تا آن زمان دربابل تحت نظر بودند آزاد كرد و عزراى معروف كه از مقربين درگاهش بود امير براسرائيليان كرد و اجازه داد تا براى آنان كتاب تورات را بنويسد وهيكل را بر ايشان تجديد بنا كند و ايشان را به مرامى كه داشتند برگرداند و عزرا درسال چهار صد و پنجاه و هفت قبل از ميلاد مسيح ، بنىاسرائيل را به بيت المقدس برگردانيد و سپس كتب عهد عتيق را برايشان جمع نموده وتصحيح كرد و اين همان توراتى است كه تا به امروز در دست يهود دائر است ، (اينسرگذشت از كتاب قاموس كتاب مقدس تاليف مستر هاكس آمريكائى همدانى و ماخذ ديگرىاز تواريخ گرفته شده ). و خواننده عزيز بعد از دقت در اين داستان متوجه مى شود كه توراتى كه امروز در بينيهود دائر است سندش به زمان موسى (عليه السلام )متصل نمى شود و در مدت پنجاه سال سند آن قطع شده و تنها به يك نفر منتهى مى شود واو عزرا است كه اولا شخصيتش براى ما مجهول است و ثانيا نمى دانيم كيفيت اطلاعش و دقت وتعمقش چگونه بوده ، و ثالثا نمى دانيم تا چه اندازه درنقل آن امين بوده و رابعا آنچه به نام اسفار تورات جمع آورده از كجا گرفته و خامسا درتصحيح غلطهاى آن به چه مستندى استناد جسته است . و اين حادثه شوم ، آثار شوم ديگر ببار آورد و آن اين بود كه باعث شد عده اى از دانشپژوهان و تاريخ نويسان غربى به كلى موسى (عليه السلام ) را انكار نموده ، هم خودآن جناب هم ماجرائى كه در زمان او رخ داده و معجزاتش را افسانه معرفى كنند و بگوينددر تاريخ كسى به نام موسى نبوده ، همچنانكه نظير اين حرف را درباره عيساى مسيح زدهاند، ليكن از نظر اسلام هيچ مسلمانى نمى تواند وجود اين دو پيامبر را انكار كند، براىاينكه قرآن شريف تصريح به وجودشان نموده (و قسمت هائى از سرگذشتشان را آوردهاست ). 2. داستان مسيح و انجيل يهود نسبت به تاريخ قوميت خود و ضبط حوادثى كه در اعصار گذشته داشتند مهتم هستندو با اين حال اگر تمامى كتب دينى و تاريخى آنان را مورد تتبع و دقت قرار دهى ، نامىاز مسيح عيسى بن مريم نخواهى يافت ، نه تنها تحريف شده اخبار آن جناب را نياورده اند،بلكه اصلا نام او و كيفيت ولادتش و ظهور دعوتش و سيره زندگيش و معجزاتى كه خداىتعالى به دست او ظاهر ساخت و خاتمه زندگيش كه چگونه بوده ، آيا او را كشتند و يابه دار آويختند و يا طورى ديگر بوده ، حتى يك كلمه از اين مطالب را ذكر نكرده اند،بايد ديد چرا ذكر نكرده اند؟ و چه باعث شده كه سرگذشت آن جناب بر يهود مخفىبماند، آيا به راستى از وجود چنين پيامبرى اطلاع نيافته اند؟ و يا عمدا خواسته اند امراو را پنهان بدارند؟ قرآن كريم از يهوديان نقل كرده كه مريم را قذف كردند، يعنى او را در حامله شدنش بهعيسى (العياذ باللّه )، نسبت زنا داده اند و نيزنقل كرده كه يهود ادعا دارد عيسى را كشته است : (و بكفرهم و قولهم على مريم بهتانا عظيما و قولهم انا قتلنا المسيح عيسى ابن مريمرسول اللّه و ما قتلوه و ما صلبوه ، و لكن شبه لهم ، و ان الذين اختلفوا فيه ، لفى شكمنه ما لهم به من علم ، الا اتباع الظن و ما قتلوه يقينا). با در نظر گرفتن اين آيه آيا ادعائى كه كرده اند كه ما او را كشتيم (با اينكه در كتبشانيك كلمه از مسيح نيامده ) مستند به داستانى بوده كه سينه به سينه در بين آنان مىگشته و در داستانهاى قومى خود نقل مى كردند؟ نظير بسيارى از داستانهاى اقوام ديگركه در كتب آنان نامى از آنها نيامده ولى بر سر زبان هايشان جارى است ، كه البته بهخاطر اينكه سند صحيحى ندارد از اعتبار خالى است ، و يا اينكه اين سرگذشت ها را ازپيروان خود مسيح يعنى نصارا شنيده اند و چون در بين مسيحيان مسلم بوده و مكرر داستانآن جناب و ولادتش و ظهور دعوتش را شنيده بودند، هر چه در اين باره گفته اند در حقيقتدرباره شنيده هاى خود گفته اند، از آن جمله به مريم (عليهاالسلام ) تهمت زدند و نيز ادعاكردند كه مسيح را كشته اند و همانطور كه گفتيم هيچ دليلى بر اين حرفهاى خودندارند، اما قرآن به طورى كه با دقت در آيه قبلى به دست مى آيد، از اين سخنان چيزىرا صريحا به ايشان نسبت نداده ، به جز اين ادعا را كه گفته اند: ما مسيح را كشته ايم وبه دار نياويخته ايم و آنگاه فرموده كه يهوديان هيچ مدرك علمى بر اين گفتار خودنداشته ، بلكه خود در گفتار خويش ترديد دارند و خلاصه در بين آنها اختلاف هست . 3. انجيلهاى چهارگانه و اما حقيقت آنچه از داستان مسيح و انجيل و بشارت در نزد نصارا ثابت است ، اين است كهداستان مسيح (عليه السلام ) و جزئيات آن از نظر مسيحيان به كتب مقدسه آنان يعنىانجيل هاى چهارگانه منتهى مى شود كه عبارتند از:انجيل متى و انجيل مرقس و انجيل لوقا و انجيل يوحنا و كتاباعمال رسولان كه آن نيز نوشته لوقا است و عده اى ازقبيل رساله هاى بولس ، بطرس ، يعقوب ، يوحنا و يهوذا كه اعتبار همه آنها نيز بهانجيل ها منتهى مى شود، بنابراين لازم است به وضع همان چهارانجيل بپردازيم . اما انجيل متى : قديمى ترين انجيل ها است و بطورى كه بعضى از مسيحيان گفته اند،تصنيف اين كتاب و انتشارش در سال 38 ميلادى بوده ، بعضى ديگر آن را بين 50 تا60دانسته اند، پس اين انجيل (كه از بقيه انجيل ها قديمى تر است ) به اعتراف خود مسيحيانبعد از مسيح نوشته شده ، مدرك ما در اين مدعا كتاب قاموس الكتاب المقدس ماده (متى )تاءليف مستر هاكس است . و محققين از قدما و متاخرين ايشان بر آنند كه اين كتاب دراصل به زبان عبرانى نوشته شد و سپس به زبان يونانى و ساير زبان ها ترجمهشده است و تازه نسخه اصلى و عبرانى آن هم مفقود شده ، پس آنچه ترجمه از آن به جاىمانده مجهول الحال است و معلوم نيست مترجم آن كيست ، مدرك ما در اين ادعا كتاب ميزان الحقاست ، البته صاحب قاموس الكتاب المقدس هم با ترديد به آن اعتراف نموده است . و اما انجيل مرقس : اين شخص شاگرد بطرس بوده و خود از حواريين نبوده و چه بسا كهگفته اند وى انجيل خود را به اشاره بطرس و دستور وى نوشته و او معتقد به خدائىمسيح نبوده ، و به همين جهات بعضى از ايشان گفته اند: مرقسانجيل خود را براى عشاير و دهاتيان نوشته و لذا مسيح را به عنوان رسولى الهى ومبلغى براى شرايع خدا معرفى كرده . در قاموس الكتاب المقدس اين مساءله را آورده ، مىگويد: گفتار پيشينيان به حد تواتر رسيده كه مرقسانجيل خود را به زبان رومى نوشته و آن را بعد از وفات بطرس و بولس منتشر كرده وليكن آنطور كه بايد و شايد اعتبار ندارد، براى اينكه ظاهرانجيل وى اين است كه آن را براى اهل قبائل و دهاتيان نوشته نه براى شهرنشينان ، ومخصوصا روميان ، (خواننده عزيز در اين عبارت دقت فرمايد). و به هرحال مرقس ، انجيل خود را در سال 61 ميلادى يعنى شصت ويكسال بعد از ميلاد مسيح نوشته است . و اما انجيل لوقا: لوقا نيز از حواريين نبوده و اصلا مسيح را نديده و خودش كيش نصرانيترا به تلقين بولس پذيرفته و بولس خودش مردى يهودى و بر دشمنى با نصرانيتتعصب داشته و مؤ منين به مسيح را اذيت و امور را عليه آنان واژگونه مى كرده و ناگهانو به اصطلاح امروز180 درجه تغيير جهت داده و ادعا كرده كه وقتى دچار غش شده ، درحال غش مسيح او را لمس كرده و از در ملامت گفته است : چرا اينقدر پيروان مرا اذيت مى كنى ؟و در همان حال به مسيح ايمان آورده و مسيح به وى ماموريت داده ، تا مردم را به انجيلشبشارت دهد.! موسس نصرانيت حاضر چنين كسى است ، او است كه اركان مسيحيت حاضر را بنا نهاده ، وىتعليم خود را بر اين اساس بنا نهاده كه ايمان آوردن به مسيح براى نجات كافى است وهيچ احتياجى به عمل ندارد و خوردن گوشت مردار و گوشت خوك را بر مسيحيانحلال و ختنه كردن و بسيارى از دستورات تورات را بر آنان تحريم نموده ، با اينكهانجيل نيامده بود مگر براى اينكه كتاب آسمانىقبل ، يعنى تورات را تصديق كند و جز چند چيز معدود را كه در آن حرام بودحلال نكرد و كوتاه سخن اينكه عيسى (عليه السلام ) آمده بود تا شريعت تورات را كهدچار سستى شده بود قوام بخشد و منحرفين و فاسقان از آن را به سوى آن برگرداند،نه اينكه عمل به تورات را باطل نموده ، سعادت را منحصر در ايمان بدونعمل كند. و لوقا انجيل خود را بعد از انجيل مرقس نوشته و اين بعد از مرگ بطرس و بولس بود وجمعى تصريح كرده اند به اينكه انجيل لوقا، مانند سايرانجيل ها الهامى نبوده ، همچنانكه مطالب اول انجيل او نيز بر اين معنا دلالت دارد. در آنجا آمده : اى ثاوفيلاى عزيز، از آنجائى كه بسيارى از مردم كتب قصص را كه ماعارف بدان هستيم مورد اتهام قرار دادند و ما اخبارى را كه داريم از دست اولى ها گرفتيمكه خود ناظر حوادث بوده و خدام دين خدايند، لذا مصلحت ديدم كه من نيز كتابى در قصصبنويسم ، چون من تابع هر چيزم (يعنى از هر داستانى روايتى از گذشتگان دارم ) ودلالت اين كلام بر اينكه كتاب لوقا نظريه خود او است نه اينكه به او الهام شده باشدروشن است و اين معنا از رساله الهام تاليف مستركدل نيزنقل شده است . و جيروم تصريح كرده كه بعضى از پيشينيان در دو باباول اين كتاب يعنى انجيل لوقا شك كرده اند، چون در نسخه اى كه در دست فرقهمارسيونى موجود است ، اين دو باب نوشته نشده و اكهارن هم در صفحه 95 از كتاب خودبطور جزم گفته : از صفحه 43 تا 47 از باب 22انجيل لوقا الحاقى است و باز اكهارن در صفحه 61 از كتابش گفته : در معجزاتى كهلوقا در كتاب خود آورده ، بيان واقعى و كذب روايتى با هم مخلوط شده و نويسنده دروغ وراست را به هم آميخته ، تا در نقل مطالب مبالغات شاعرانه را بكار گرفته باشد و عيباينجا است كه ديگر امروز تشخيص دروغ از راست كار بسيار دشوارى شده و آقاى كلى مىشيس گفته : انجيل متى و مرقس با هم اختلاف در نسخه دارند، ولى هر جائى كه سخن هر دويكى باشد، قول آن دو بر قول لوقا ترجيح داده مى شود. و اما انجيل يوحنا، بسيارى از نصارا گفته اند، كه اين يوحنا همان يوحنا پسر زبدىشكارچى يكى از دوازده شاگرد مسيح است كه آنان را حواريين مى گويند و اين همان كسىاست كه در بين شاگردان مورد علاقه شديد مسيح قرار داشت ، (به كتاب قاموس الكتابالمقدس ماده يوحنا مراجعه فرمائيد). و نيز گفته اند: كه (شيرينطوس ) و (ابيسون ) و مريدان اين دو، به خاطر اينكهمعتقد بودند كه مسيح بيش از يك انسان مخلوق نيست ، به شهادت اينكه وجودش بر وجودمادرش سبقت نداشت ، لذا اسقف آسيا و غير ايشان درسال 96 بعد از ميلاد مسيح نزد يوحنا جمع شدند و از او خواهش كردند برايشان انجيلىبنويسد و در آن مطالبى درج كند كه ديگران درانجيل هاى خود ننوشته اند و به نوعى خصوصى و بيانى مشخص و بدون ابهام ماهيت مسيحرا بيان كند و يوحنا نتوانست خواهش آنان را رد نمايد. البته كلماتشان در تاريخ ترجمه ها و زبان هائى كه اينانجيل با آن زبان ها نوشته شده مختلف است ، بعضى ها گفته اند: درسال 65 ميلادى نوشته و بعضى تاريخ آن راسال 96 و بعضى سال 98 دانسته اند. و جمعى از ايشان گفته اند: اصلا اين انجيل به وسيله يوحناى شاگرد مسيح نوشته نشده، عده اى گفته اند: نويسنده آن طلبه اى از طلاب مدرسه اسكندريه بوده ، (اين معنا را ازجلد هفتم كتاب (كاتلك هرالد) چاپ سنه 1844 ميلادى صفحه 205 و او از استاد لن ازكتاب قصص نقل كرده اند، در كتاب قاموس هم در ماده يوحنا به آن اشاره شده است . بعضى ديگر معتقدند كه تمامى اين انجيل و رساله هاى يوحنا تاليف خود او نيست بلكهبعضى از مسيحيان آن را در قرن دوم ميلادى نوشته و به دروغ به يوحنا نسبت داده اند تامردم را بفريبند. بعضى ديگر معتقدند كه انجيل يوحنا در اصل بيست باب بوده و بعد از مرگ يوحناكليساى (افاس ) باب بيست و يكم را از خودش به آن افزوده است . اين بود حال و وضع انجيل هاى چهارگانه و اگر بخواهيم از اين طرق و راويان قدر متيقنبگيريم ، تمامى سندهاى اين انجيل ها به هفت نفر منتهى مى شود: 1 - متى 2 - مرقس 3 -لوقا 4 - يوحنا 5 - بطرس 6 - بولس 7 - يهوذا، و اعتماد همه بهانجيل هاى چهارگانه اول است و اعتماد آن چهارانجيل هم به يكى است كه از همه قديم تر و سابق تر است و آنانجيل متى است كه در گذشته گفتيم اصلش مفقود شده و معلوم نيست ترجمهانجيل متاى فعلى از كيست ؟ و آيا با اصل مطابق است يا نه ؟ و اعتماد نويسنده آن به چهمدركى بوده ؟ و اساس تعليمات دينى او بر چه عقيده اى بوده ؟ آياقائل به (رسالت ) مسيح بوده و يا به (الوهيت ) او؟ در انجيلهاى موجود، شرح حالى آمده كه در بنىاسرائيل مردى ظهور كرد كه ادعا مى كرد: عيسى پسر يوسف نجار است و براى دعوتبسوى اللّه قيام كرد و او ادعا مى كرده كه پسر خداست ، و بدون داشتن پدرى ، در جنس بشر متولد شد. و پدر او، وى را فرستاده تا با دار آويز شدنش ، و يا كشته شدنش ،عوض گناهان مردم باشد. و نيز ادعا كرده كه مرده زنده مى كند، و كور مادرزاد و برصىو ديوانگان را شفا داده ، جن را از كالبد ديوانگان بيرون مى كند و او دوازده شاگردداشته ، كه يكى از آنان ، متى صاحب انجيل بوده ، كه خدا به آنان بركت داد و براىدعوت ارسالشان كرد، تا دين مسيح را تبليغ كنند و... پس اين بود خلاصه همه سرو صداهاى دعوت مسيحيت كه بر پهناى شرق و غرب زمينپيچيده است . و همانطور كه ديديد، تمامى حرفها به يك خبر واحد منتهى شد، كه صاحبآن خبر واحد هم معلوم نيست كه كيست ؟ اسم و رسمشمجهول و عين و وصفش مبهم است . و اين وهن و بى پايگى عجيب كه در آغاز اين قصه است باعث شده كه بعضى از دانشمندانحر و آزاده اروپا ادعا كنند كه عيسى بن مريم اصلا يك شخص خيالى است ، كه دينتراشان بمنظور تحريك مردم عليه حكومت ها و يا به نفع حكومتها در ذهن مردم ترسيمكرده اند. و اتفاقا اين معنا با يك موضوع خرافى كه شباهت كاملى در همه شؤ ون با قصهعيسى داشته ، تاءييد شده و آن موضوع (كرشنا) بوده ، كه بت پرستان قديم هند ادعامى كرده اند پسر خدا بوده و از لاهوت خدا نازل شده ، و خود را محكوم بدار كرده و بدارآويخته شده ، تا فداى مردم و كفاره گناهان آنها باشد، و از وزر و عذاب گناهانشانرهائى بخشد. درست مانند حرفهائى كه مسيحيان درباره مسيح مى گويند، (طابقالنعل بالنعل ) (كه ان شاء اللّه داستانش بزودى مى آيد). و نيز باعث آن شد كه جمعى از دانشمندان انتقادگر، بگويند در تاريخ دو نفر بنام مسيحبوده اند: يكى مسيحى كه بدار آويخته نشده و ديگرى مسيحى كه بدار آويخته شد و بيناين دو مسيح بيش از پنج قرن فاصله است ، و تاريخ ميلادى كه مبداء تاريخ امروز مايعنى سال 1956 است ، با ظهور هيچيك از اين دو مسيح تطبيق نمى شود. چون مسيحى كهبدار آويخته نشده ، دويست و پنجاه سال جلوتر از آن بوده و حدود شصتسال زندگى كرده است . و مسيح دوم كه بدار آويخته شده ، بيش از دويست و نودسال بعد از اين تاريخى به ظهور رسيده ، و او سى و سهسال زندگى كرده است ... . و قدر متيقنى كه فعلا براى ما اهميت دارد، اين است كه اثباتكنيم ، تاريخ ميلادى مسيحيت مبداء درستى نداشته ، بلكه (به اعتراف خود مسيحيت )دستخوش اختلال است . علاوه بر اين ، همانطور كه گفتيم ، خود مسيحيت اقرار دارد كه تاريخ ميلاديش با ميلادمسيح انطباق ندارد. و اين خود يك سكته تاريخى است . علاوه بر آنچه گذشت ، امور ديگرى هم هست كه انسان را درباره انجيلهاى مسيحيت دچارترديد مى كند. مثلا گفته مى شود كه در دو قرناول و دوم ، انجيلهاى ديگرى وجود داشته كه بعضى آنها را تا صد و چندانجيل شمرده اند كه انجيلهاى معروف چهار عدد از آنها است چيزى كه هست ، كليسا همه آنهارا تحريم كرد الا اين چند انجيل را كه توجه فرموديد. از اين جهت به اين چهارانجيل قانونيت دادند كه با تعليم كليسا موافقت داشته است . از آن جمله (شيلسوس )فيلسوف در قرن دوم ، نصارا را در كتاب خود (الخطاب الحقيقى ) ملامت كرده كه باانجيلها بازى كرده و آنچه ديروز در آن نوشته بودند امروز محو كرده اند، امروز مىنوشتند، فردا محو ميكردند. و در سال 384 ميلادى (بابا داماسيوس ) دستور داد،ترجمه جديدى از عهد قديم و جديد لاتينى نوشته شود تا در همه كليساهاى دنيا قانونيتپيدا كند، چون پادشاه آنروز (تيودوسيس ) از مخاصمات و بگومگوهاى اسقف ها دربارهمطالب انجيل هاى گوناگون به تنگ آمده بود و اين ترجمه كه نامش (فولكانا) نهادهشد، به اتمام رسيد كه ترجمه اى بود از خصوصانجيل هاى متى و مرقس و لوقا و يوحنا. و ترتيب دهنده اين چهارانجيل گفته بود: (بعد از آنكه ما چند نسخه يونانى قديم را با هم مقابله كرديم ، اينترتيب را به آن داديم ، باين معنا كه آنچه را كه بعد از تنقيح و بررسى مغاير با معناتشخيص داديم حذف كرديم ، و بقيه را همانطور كه بودبحال خود باقى گذاشتيم .) آنگاه همين ترجمه كه مجمع (تريدنتينى ) آنرا درسال 1546 يعنى بعد از يازده قرن تثبيت كرده بود، درسال 1590 سيستوس پنجم آنرا تخطئه كرد و دستور داد نسخه هاى جديدى طبع شود.باز كليمنضوس هشتم اين نسخه را هم تخطئه نموده ، دستور داد نسخه اى تنقيح شده كهامروز در دست مردم كاتوليك است طبع شود. و از جمله آن انجيل هائى كه نسخه هايش جمع آورى شد،انجيل برنابا است كه يك نسخه از آن چند سالقبل كشف شد و به عربى و فارسى ترجمه شد، و اين انجيلى است كه تمامى داستانهايشمطابق داستانى است كه قرآن كريم درباره مسيح ، عيسى بن مريم آورده است و اينانجيل به خط ايتاليائى پيدا شد و دكتر خليل سعاده آنرا در مصر ترجمه كرد. و دانشمندفاضل (سردار كابلى ) آنرا در ايران به زبان فارسى برگردانيد.
|
|
|
|
|
|
|
|