|
|
|
|
|
|
و عجيب اينجاست كه مواد تاريخيه اى كه از غير يهود همنقل شده ، از جزئياتى كه انجيل به دعوت مسيح نسبت مى دهد، ازقبيل فرزندى عيسى براى خدا، و مساءله فدا و غير اين دو ساكت است . مورخ آمريكائىمعروف ، يعنى (هندريك ويلم وان لون ) در تاليف خود كه درباره تاريخ بشر نوشته، از كتابى و نامه اى نام مى برد كه طبيب (اسكولابيوس كولتلوس ) رومى در تاريخ62 ميلادى به برادرش (جلاديوس انسا) نوشته ، كه مردى ارتشى بود و در ارتشروم در فلسطين خدمت مى كرد و در آن نوشت كه من در روم براى معالجه بر بالين بيمارىرفتم كه نامش بولس بود و از كلام او تحت تاءثير قرار گرفتم ، او مرا بسوى مسيحيتدعوت كرد و شمه اى از اخبار مسيح و دعوت او را برايم گفت . ولى رابطه من با او قطعشد و ديگر او را نديدم تا آنكه بعد از مدتى جستجو شنيدم ، در (اوستى ) بهقتل رسيده است . اينك از تو كه در فلسطين هستى مى خواهم از اخبار اين پيغمبر اسرائيلىكه بولس خبر داده بود و از خود بولس اطلاعاتى كسب كرده ام ، يرايم بفرستى . جلاديوس اءنسا بعد از شش هفته ، نامه اى از اورشليم ، از اردوگاه روم ، به برادرش(اسكولابيوس كولتلوس ) طبيب نوشت : كه من از عده اى از پيرمردان اين شهر وسالخوردگانش خبر عيسى مسيح را پرسيدم ، ولى دريافتم كه دوست ندارند پاسخ سؤالم را بدهند. (و اين در سال 62 ميلادى بوده و قهرا افرادى كه وى از آنها سؤال مى كرده ، پيرمرد بودند). تا آنكه روزى به زيتون فروشى برخوردم ، از اوپرسيدم : چنين كسى را مى شناسى ؟ او در پاسخ ، روى خوش نشان داد و مرا به مردىراهنمائى كرد بنام يوسف ، و گفت كه اين مرد از پيروان و از دوستداران اوست و كاملا بهاخبار مسيح بصير و آگاه است البته اگر محذورى برايش نباشد جوابت را ميدهد. در همانروز به تفحص پرداختم و بعد از چند روز او را يافتم كه پيرمردى بسيار سالخوردهبود و معلوم شد، در قديم و ايام جوانيش در بعضى از درياچه هاى اين اطراف ماهى صيدمى كرده است . و اين مرد با سن و سال زيادش ، داراى مشاعرى صحيح و حافظه اى خوببود و تمامى اخبار و قضايائى كه در عمرش ديده ، و در ايام اغتشاش و فتنه رخ دادهبود، برايم تعريف كرد از آن جمله ، گفت : يكى از استانداران قيصر روم ، يعنى (تىبريوس ) در فلسطين حكمرانى مى كرد، و سبب آمدنش به اورشليم اين شد كه در آنايام ، در اورشليم فتنه اى بپاخاست و (فونتيوس فيلاطوس ) بدانجا سفر كرد، تاآتش فتنه را خاموش كند، و جريان فتنه اين بود كه مردى ازاهل ناصره بنام ابن نجار مردم را عليه حكومت مى شوراند، ولى وقتى ماجراى ابن نجارمتهم را تحقيق كردند معلوم شد كه وى جوانى استعاقل و متين . و هرگز كار خلافى كه مستوجب سياست باشد نكرده و آنچه درباره اشگزارش داده اند، صرف تهمت بوده و اين تهمت را يهوديان به وى زدند. چون با اوبسيار دشمن بودند، و بهمين انگيره به حاكم يعنى فيلاطوس اطلاع داده بودند كه اينجوان ناصرى مى گويد: (هركس بر مردم حكومت كند چه يونانى باشد و چه رومى ، وچه فلسطينى ، اگر با عدالت و شفقت بر مردم حكم براند، نزد خدامثل كسى خواهد بود كه عمر خود را در راه مطالعه كتاب خدا و تلاوت آيات آن سر كردهباشد). و گويا اين سخنان در دل (فيلاطوس ) مؤ ثر افتاد، و تير دشمنان به سنگخورد. ولى از سوى ديگر يهوديان بر كشتن عيسى و اصحابش اصرار داشتند و دربرابر معبد شورش بپا كردند كه بايد آنان را تكه تكه كنند. لاجرم بنظرش رسيد،صلاح اين است كه اين جوان نجار را دستگير نموده ، زندانى كند تا بدست مردم و درغوغاى آنان كشته نشود. فيلاطوس با همه كوششى كه كرد عاقبت نفهميد علت ناراحتى مردم از عيسى چيست و هر وقتبا مردم درباره او صحبت و نصيحت ميكرد و علت شورش آنان را مى پرسيد، بجاى اينكهعلت را بيان كنند، سر و صدا مى كردند كه او كافر است ، او ملحد است ، او خائن است . وبالاخره كوشش فيلاطوس بجائى نرسيد تا در آخر رايش بر اين قرار گرفت كه باخود عيسى صحبت كند او را احضار كرد، و پرسيد كه مقصود تو چيست ؟ و چه دينى راتبليغ مى كنى ؟ عيسى پاسخ داد: من نه حكومت مى خواهم ، و نه كارى به كار سياست دارم، من تنها مى خواهم حيات معنوى و روحانيت را ترويج كنم . اهتمام من به امر حيات معنوى بيشاز اهتمام به زندگى جسمانى است . و من معتقدم ، انسان بايد به يكديگر احسان كند وخداى يگانه را بپرستد، خدائيكه براى همه ارباب حيات از مخلوقات حكم پدر را دارد. فيلاطوس كه مردى دانشمند و آگاه بمذهب رواقيين و ساير فلاسفه بود، ديد در سخنانعيسى جاى هيچ اشكالى و انگشت بند كردن نيست . و به همين جهت براى بار دوم تصميمگرفت ، اين پيامبر سليم و متين را از شر يهود نجات داده ، حكمقتل او را به امروز و فردا واگذارد. اما يهود حاضر نمى شد و رضايت نمى داد، كه عيسىبحال خودش واگذار شود. بلكه در بين مردم شايع كردند كه فيلاطوس هم فريبدروغهاى عيسى و سخنان پوچ او را خورده و مى خواهد به قيصر خيانت كند. و شروع كردنداستشهادى بر اين تهمت تهيه نموده و طومارهايى نوشتند و از قيصر خواستند تا او را ازحكومت عزل كند. اتفاقا قبل از اين هم فتنه ها و انقلابهاى ديگر در فلسطين بپا شده بود ودر دربار قيصر قواى با ايمان بسيار كم بود، و آنطور كه بايد نمى توانستند مردم راساكت كنند و قيصر از مدتها پيش به تمامى حكام و ساير مامورين خود دستور داده بود كهبا مردم طورى رفتار نكنند كه ايشان ناگزير به شكايت شوند، و از قيصر ناراضىگردند. بدين جهت فيلاطوس چاره اى نديد، مگر اينكه جوان زندانى را فداى امنيت عمومى كند وخواسته مردم را عملى سازد. اما عيسى از كشته شدنش كمترين جزع و بى تابى نكرد،بلكه بخاطر شهامتى كه داشت با آغوش باز از آناستقبال نمود، و قبل از مرگش از همه آنهائى كه در كشتنش دخالت داشتند، درگذشت ،آنگاه حكم اعدامش تنفيذ شد، و بر بالاى دار جان سپرد، در حاليكه مردم مسخره اش مىكردند، و سب و ناسزايش مى گفتند. جلاديوس آنسا در خاتمه نامه اش نوشته : اين بود آنچه يوسف از داستان عيسى بن -مريم برايم تعريف كرد، در حالى كه مى گفت و مى گريست و وقتى خواست با من خداحافظى كند، مقدارى سكه طلا تقديمش كردم ، اما اوقبول نكرد و گفت : در اين حوالى كسانى هستند كه از من فقيرترند، به آنها بده . من ازاو، احوال رفيق بيمارت بولس را پرسيدم ، هر چه نشانى دادم بطور مشخص او را نشناخت. تنها چيزى كه درباره او گفت ، اين بود كه او مردى خيمه دوز بود، و در آخر از اينشغلش دست كشيد، و به تبليغ اين مذهب جديد پرداخت ، مذهب رب رووف و رحيم الهى كهبين او و بين (يهوه ) معبود يهود كه پيوسته نامش را از علماى يهود مى شنويم ، از زمين تاآسمان فرق هست . و ظاهرا بولس ، نخست به آسياى صغير، و سپس به يونان سفر كرده و همه جا بهبردگان و غلامان و كنيزان مى گفته كه : همه شما فرزندان پدريد، و پدر همه شما رادوست مى دارد، و رافت مى ورزد، و سعادت به طبقه معينى از مردم اختصاص ندارد، بلكهشامل همه مردم مى شود، چه فقير و چه غنى . به شرط اينكه اغنيا با مردم به برادرىرفتار نموده و با طهارت و صداقت زندگى كنند. اين بود خلاصه مطالبى كه مورخ آمريكائى (هندريك ويلم وان لون ) در تاليف خود(تاريخ بشر) از نامه نام برده ، آورده است . البته نامه طولانى تر از اين بود، ما نقاط برجسته اى كه در فقره هاى اين نامه بود وبه بحث ما ارتباط داشت نقل كرديم و تاءمل در مضمون جمله هاى اين نامه ، اين معنا را براىاهل تاءمل روشن مى سازد كه ظهور دعوت مسيحيت بعد از خود عيسى بوده ، و جز ظهور دعوتپيامبرى به رسالتى از ناحيه خداى تعالى چيزى نبوده ، و در اين دعوت سخنى از ظهورالهيت بظهور لاهوت و نازل شدن آن بر يهود، و نجات دادن يهوديان بوسيله فداء، بهچشم نمى خورد. و نيز بر مى آيد كه عده اى از شاگردان عيسى و يا منتسبين به عيسى ازقبيل بولس و شاگردهاى شاگردانش بعد از داستان دار، به اقطار مختلف زمين يعنى هندو آفريقا و روم و ساير نقاط سفر كرده اند، و دعوت مسيحيت را انتشار داده اند. و ليكن ازداستان دار فاصله زيادى نگذشته بوده كه بين اين شاگردان درمسائل اصولى تعليم اختلاف افتاده ، مسائلى ازقبيل لاهوت مسيح ، و خدائى او، و مساءله كفايت ايمان به مسيح ازعمل كردن به احكام شريعت موسى ، و اينكه آيا دين مسيح ديناصيل و ناسخ دين موسى است و يا آنكه تابع شريعت تورات ومكمل آنست ؟. از همين جا اختلاف ها و فرقه فرقه شدن ها آغاز شده ، و كتاباعمال رسولان و ساير رساله هاى بولس كه در اعتراض به نصارا نوشته ، به اينحقيقت اشاره دارد. و آنچه واجب است كه مورد دقت قرار گيرد اين است كه امت هائى كه دعوت مسيحيت براىاولين بار در بين آنان راه يافته و گسترش پيدا كرده ازقبيل روم و هند و...، قبلا امتى وثنى صابئى ، يا بره مائى و يا بودائى بودند، و در آنمذاهب اصولى از مذاق تصوف از جهتى و از فلسفه بره منى از جهت ديگر حكمفرما بود، وهمه آنها سهمى وافر از اين اعتقاد داشتند كه لاهوت در مظهر ناسوت ظهور كرده است . و نيز اصول عقايد مسيحيت يعنى سه گانه بودن واحد، ونازل شدن لاهوت در لباس ناسوت ، و اينكه لاهوت عذاب و بدار آويخته شدن راپذيرفت تا فدا و كفاره گناهان خلق شود، در بت پرستان قديم هند و چين و مصر و كلدانو آشور و فرس بر سر زبانها بوده ، و همچنين در بت پرستان قديمى غرب ازقبيل روميان و اسكانديناويان و غير ايشان سابقه داشته ، و كتبى كه در اديان و مذاهبقديم نوشته شده از وجود چنين عقائدى خبر داده است . از آن جمله (دوان ) در كتاب خود(خرافات تورات و اديانى ديگر چون تورات ) نوشته است : اينك نظرى به هند مىافكنيم و مى بينيم كه بزرگترين و معروف ترين عبادت لاهوتيشان تثليث است ، و اينتعليم را به زبان بومى خود (ترى مورتى ) مى گويند. و اين نامى است مركب از دوكلمه به لغت سنسكريتى ، يكى (ترى ) يعنى سه تا، و يكى (مورتى ) يعنىهياتها و اقنوم ها، و اين سه اقنوم عبارتند از: 1 - برهما، 2 - فشنو، 3 - سيفا، كه در عيناينكه سه اقنومند، يك چيزند و وحدت از آنها منفك نيست ، و در نتيجه به عقيده آنان اين يكچيز، معبود واحدى است . آنگاه مى گويد: برهما به عقيده آنان پدر، و فشنو پسر، و سيفا روح القدس است . واضافه مى كند: كه نامبردگان ، سيفا را (كرشنا) مى خوانند، يعنى رب مخلص ، وروح عظيمى كه (فشنو) از او متولد مى شود. (و اين كرشنا، همان (كرس )، -بزبان انگليسى به معناى مسيح مخلص - است ). پس فشنو، همان الهى است كه در ناسوتزمين ظهور كرده تا مردم را نجات دهد. پس او يكى از اقانيم سه گانه است كه روى هم(اله ) واحدند. و نيز اضافه مى كند كه : هنديان بعنوان رمز، اقنوم سوم را بهشكل كبوتر مى كشند، عينا همانطور كه مسيحيان آنرا رمز آن مى دانند. مستر (فابر) هم در كتاب خود (اصل الوثنيه ) مى گويد: ثالوث (سه تائى ) را دربين هنديها نيز مى يابيم ، آنها هم به اين عقيده معتقدند و خدا را مركب مى دانند از: برهما، وفشنو، و سيفا. و اين ثالوث را نزد بودائيان نيز مى بينيم ، چون آنها هم مى گويند(بوذ) معبودى است داراى سه اقنوم و همچنين بوذيو (جنسيت ) مى گويند (جيفاء) مثلثاقانيم است . و سپس اضافه مى كند كه : چينى ها هم بوذه را عبادت مى كنند و آن را (فو) مى دانند، ومى گويند: (فو) سه اقنوم است ، همانطور كه هنديها مى گفتند. دوان ، در همان كتاب مى گويد: كشيشان كليساى منفيس مصر براى مبتدئينى كه تازه مىخواهند دروس دينى را بياموزند از ثالوث مقدس اينطور تعبير مى كنند كه اولى دومى راخلق كرد و دومى سومى را، آنگاه هر سه يكى شدند بنام ثالوث مقدس . و روزىتوليسو، پادشاه مصر از كاهن عصر خويش (تنيشوكى ) خواهش كرد، اگر كاهنىبزرگتر از خودش و قبل از خودش سراغ دارد بگويد و نيز پرسيد: آيا بعد از او كاهنىبزرگتر از او خواهد بود؟ كاهن در پاسخ گفت : بله پيدا مى شود كسى كه بزرگتر استو او خداست كه قبل از هر چيز است . و پس از او كلمه است و با آندو روح القدس است . و اينسه چيز يك طبيعت دارند و در ذات واحدند. و از اين سه چيز، يك چيز نيروى ابدى صادرشده . پس برو اى فانى ، اى صاحب زندگى كوتاه . (بونويك ) هم در كتاب خود (عقائد قدماء المصريين ) مى گويد: عجيب و غريب ترينحرفها كه در ديانت مصريها انتشار عمومى پيدا كرده ، اين است كه معتقدند به لاهوت كلمه، و اينكه هر چيزى و هر موجودى بواسطه كلمه آن موجود شده ، و كلمه از اللّه صادر شده، و در عين حال همان اللّه است . اين بود عين گفتار بونويك ، كه انجيل يوحنا با آن آغاز شده است . (هيجين ) هم در كتاب خود (انگلو ساكسون ) مى گويد: فارسيان متروس را، كلمه وواسطه و نجات بخش ايرانيان مى دانستند. و از كتاب ساكنان اروپاى قديمنقل مى كند كه نوشته است : وثنى هاى قديم معتقد بودند كه معبود، مثلث الاقانيم است . وساده تر بگويم ، خدا داراى سه اقنوم است . و باز از يونانيها و روميان و فنلانديها و اسكانديناويها نيز همان داستان ثالوث رانقل مى كند. و نيز اعتقاد به كلمه را از كلدانيها و آشوريها و فنيقى هانقل كرده است . و دوان سابق الذكر در همان كتابش (خرافات تورات و اديانى نظير آن ) صفحه 181 تا182 مطلبى نقل كرده كه خلاصه ترجمه اش اين است : اعتقاد و تصور اينكه يكى از آلههو خدايان ، وسيله نجات بشر شده ، به اينكه خود را بكشتن دهد، اعتقادى است بسيارقديمى در ميان هندوها و وثنى مذهبان و ديگران . وى سپس شواهدى بر اين معنا نقل كرده است از آن جمله مى گويد: هندوان معتقدند كه(كرشنا) مولود بكر - كه نفس اله فشنو است . فشنوئى كه باعتقاد آنان نه ابتدا داردو نه انتها. - از در مهر و عطوفت حركتى كرد، تا زمين را از سنگينى گناهانى كهتحمل كرده نجات دهد.ناگزير به زمين آمد و با دادن قربانى از ناحيه خود، انسان رانجات داد. و نيز مى گويد: مستر (مور) عكس كرشنا را در حالى كه بدار آويخته شده بود بههمان شكلى كه در كتب هنود تصوير شده يعنى انسانى كه دو دست و دو پايش بدارميخكوب شده ، و بر روى پيراهنش عكس يك قلب وارونه اى از انسان تصوير شده كشيدهاست . و نيز نوشته كه عكس كرشنا بصورت انسانى آويخته شده بدار، در حالى كهتاجى از طلا بسر دارد، ديده شده است . و اتفاقا نصارا درباره مسيح نيز، هم نوشته اند وهم معتقدند كه وقتى بدار آويخته شد، تاجى از خار بر سر داشت . (هوك ) صاحب سفرنامه نيز در سفرنامه خود نوشته : هندوهاى بت پرست معتقدند كهبعضى از خدايان بصورت انسانى متجسد شده ، و براى نجات انسان از خطاهايش ،قربانى تقديم كرده اند. و نيز مى گويد: نويسنده كتاب (هنود) آقاى (موريفورليمس ) در كتاب خود نوشته: هندوهاى بت پرست ، معتقد به خطيئه اصلى هستند، از جمله شواهدى كه دلالت بر وجودچنين اعتقادى در ايشان دارد، اين است كه در مناجات ها و توسلاتى كه بعد از (كياترى) دارند، آمده كه ، اى معبود من ، اينك من گنهكار و مرتكب خطا شده ام ، و طبيعتى شرير دارم، مادرم مرا به گناه حامله شد، پس مرا نجات بده ، اى صاحب ديدگان حندقوقيه ، وخلاصى بخش خاطئين از گناهان ، و از آثار شوم آن . و كشيش (جورج كوكس ) در كتاب خود (ديانت هاى قديمى )، آنجا كه سخن از هندوهادارد، مى گويد: هندوها، خداى خود (كرشنا) را توصيف مى كنند به اينكه او شجاعى باشهامت و ذخيره اى براى بشر بود، و پر بود از لاهوت ، براى اينكه خود را پيشكش كرد،تا عوض باشد از گناه گنه كاران . (هيجين ) هم از اولين فرد اروپائى كه پا به سرزميننپال و تبت نهاد، يعنى آقاى (اندارادا الكروزوبوس )نقل كرده كه درباره اله (اندرا) كه او را مى پرستند گفته : او خون خود را به چوبهدار ريخت ، و ميخ دار دست و پايش را سوراخ كرد، تا بشر را از گناهانش خلاصىببخشد.و هم اكنون عكس دار در كتب آنان موجود است . و در كتاب (جورجيوس ) راهب ، عكس يعنى تصوير اله (اندرا) در حاليكه بر بالاىدار كشيده شده ، موجود است . البته به شكل صليبى كه اضلاع آن از حيث عرض ، متساوىو از حيث طول ، مختلف است . باين معنا كه بالاى دار كوتاه تر از پائين آن است . و دربالاى دار صورت سر و گردن اندرا كشيده شده ، و اگر صورت سر و گردن او نبود،هيچ بيننده بذهنش نمى رسيد كه اين صورت شخص بدار آويخته شده است . و اما آنچه از بودائيان در بوذه نقل شده ، از تمام جهات بيشتر از ساير مذاهب با معتقداتنصارا انطباق دارد، حتى بودائيان ، بوداى خود را مسيح و مولود يگانه و خلاصى بخشعالم ناميده اند و ميگويند: بودا، انسانى كامل و در عينحال الهى كامل است كه در قالب ناسوت و جسميت درآمده است تا خود را بدست ذبح بسپاردو قربانى شود و بدين وسيله كفاره گناهان بشر باشد و بشر را از گناهان خلاصىبخشد. و در نتيجه آنها در برابر گناهانشان عقاب نشوند، و علاوه بر آن ، وارث ملكوتآسمانها گردند، و اين معنا را بسيارى از علماى غرب آورده اند. از آن جمله(بيل ) در كتاب خود و (هوك ) در سفرنامه خود، و (موالر) در كتاب (تاريخالاداب السنسكريتى ) خود و غير ايشان است . خواننده عزيز، اگر بخواهد، از همه منقولاتاطلاع حاصل كند، به تفسير المنار جلد ششم ، تفسير سوره نساء و به كتابهاى دائرهالمعارف ، و كتاب (عقائد الوثنيه فى الديانه النصرانيه ) و غير اينها مراجعهنمايد. اين بود چكيده و بلكه نمونه اى از عقيده تجسم لاهوت در قالب ناسوت ، و داستان بدارآويخته شدن براى فدا گشتن و كفاره گناهان خلق گرديدن ، در ديانت هاى قديم ،قبل از ظهور مسيحيت و گسترش يافتن آن در پهناى زمين . پس ديگر جاى ترديد براىخواننده عزيز باقى نماند كه قبل از آنكه مسيحيت دعوت خود را آغاز كند و مبلغين آن درپهناى زمين راه يابند، اين عقايد در دل مردم دنيا رسوخ يافته بود و با مسلم شدن اينمعنا، بخاطر مداركى كه از نظر گذشت ، آيا ايناحتمال را نمى دهيد كه داعيان و مبلغين مسيحيت (براى اينكه دعوت خود را بخورد مردم آن روزبدهند) اصول و فروع مسيحيت را گرفته ، در قالب وثنيت ريختند، تا دلهاى مردم را بهخود متمايل كرده و بتوانند تعليمات خود را بخورد مردم بدهند، و مردم بتوانند آنتعليمات را هضم كنند؟ اين احتمال را كلمات بولس و غير او نيز تاءييد مى كنند، كه به حكما و فلاسفه حملهآورده ، و بطور كلى از طرق استدلالهاى عقلى غيبگوئى مى كنند، و مى گويند: اله رببلاهت ابلهان را بر تفكر عقلا ترجيح مى دهد. و اين نيست مگر بخاطر اينكه اين مبلغين با تعليمات (پوچ و خرافى ) خود در حقيقت دربرابر عقل و مكاتب تعقل و استدلال صف آرائى كرده و به جنگعقل برخاسته اند. و لذا اهل تعقل و استدلال اين دعوت را رد نموده اند به اينكه هيچ راهىبراى پذيرفتن آن ، و بلكه براى تصور صحيح آن نيست . تا چه رسد به اينكه بعداز تصور، آنرا بپذيريم . (سه تا شدن يكى و يكى شدن سه تاقابل تصور نيست ، تا چه برسد به قبول آن ) و لذا مبلغين مسيحيت چاره اى جز اين نديدندكه اساس دعوت خود را بر مكاشفه و پر شدن از روح مقدس بگذراند. آرى ، مبلغين مسيحيت وقتى ديدند كه نمى توانند باعقول بشر به جنگ و ستيز بپردازند، همان كارى را كردند كه جاهلان از متصوفه كردند،يعنى طريقه اى را بدست گرفتند غير طريقه و روشعقل . علاوه بر اين ، بطوريكه كتاب اعمال الرسل و التواريخ حكايت مى كند، مبلغين مسيحيترهبانيت و ترك دنيا را شعار خود نموده ، از وطن خود چشم پوشيده ، دوره گردى را كار خودكردند، و از اين راه دعوت مسيحيت را گسترش دادند و در هر سرزمينى مورداستقبال عوام آن سرزمين قرار گرفت و سر موفقيتشان و مخصوصا در امپراطورى روم ،سرخوردگى مردم از وضع موجودشان بود. چون شيوع ظلم و تعدى و رواج احكام بردهگيرى و استعباد بيچارگان ، و فاصله غير قابلتحمل بين طبقه حاكمه و طبقه محكوم و بين آمر و مامور، و نابرابرى عميق بين زندگىاغنياء و اهل عيش و نوش و زندگى فقرا و مساكين و بردگان زمينه را براىقبول اين دعوت فراهم كرده بود. (مردم بجان آمده ،دنبال راه نجاتى مى گشتند، هر چند كه بهاصول آن راه نجات ، پى نبرند). و اتفاقا دعوت مسيحيت از اين جهت خواسته مردم را تامين مى كرد، براى اينكه اولين دعوتىكه مبلغين مى كردند، دعوت به برادرى ، دوستى ، تساوى حقوق ، معاشرت نيكو در بينمردم ، ترك دنيا و زندگى مكدر و ناپايدار آن و رو آوردن به زندگى پاكيره وسعادتمندى بود كه در ملكوت آسمان دارند. و درست به همين جهت بود كه طبقه حاكمسلاطين و قيصرها آنطور كه بايد اعتنائى به مبلغين نمى كردند البته در صدد اذيت وسياست و طردشان هم بر نمى آمدند. همين وضع باعث شد كه بدون سر و صدا و درگيرى و تظاهرات ، روز بروز عددگروندگان به مسيحيت زياد شود، و قوت و قدرت و شدت بيشترى يافته ، تا آنجا كهدامنه اين دعوت به همه جاى امپراطورى روم و به آفريقا و به هند و ديگر بلاد كشيدهشد، جمعيت انبوهى باين دين درآمدند و كليساها برپا شد، در كليساها بروى مردم باز شدو با باز شدن هر كليسا، درى از يك بتكده بسته گرديد و مبلغين مسيحيت هيچگاه متعرض ومزاحم روساى وثنيت و هدم اساس اين مرام نمى شدند و نيز هرگز پنجه به روىپادشاهان زمان و حكام ستمگر نمى كشيدند، و از كرنش در برابر آنها نيز ابائىنداشتند، احكام و دستورات آنان را مخالفت نمى كردند و چه بسا مى شد كه همين رفتارمنجر به هلاكت و قتل و حبس و عذابشان مى شد. پيوسته طايفه اى كشته و طايفه اى ديگرزندانى مى شد و طايفه سوم تبعيد و آواره مى گشت . امر به همينمنوال مى گذشت ، تا اوان امپراطورى (كنستانتين ) رسيد، او به كيش مسيحيت ايمان آورد،و ايمان خود را در بين ملت اعلام كرد و بلكه مسيحيت را دين رسمى اعلام نمود و در روم وكشورهاى تابع روم ، كليساها ساخت و اين در نيمه آخر قرن چهارم ميلادى بود. و نصرانيتدر كليساى روم تمركز يافت و از آنجا كشيش ها به اطراف و اكناف زمين اعزام مى شدند تادر همه جا كليساها و ديرها و مدرسه ها بسازند وانجيل را به مردم تعليم دهند. آنچه لازم است مورد توجه و دقت قرار گيرد، اين است كه مبلغين اساس دعوت خود رااصول مسلمه انجيل مثلا مساءله پدر پسرى ، و روح القدس ، و مساءله دار و فداء و غيرذلك قرار داده ، آنها را اصل مسلم و غير قابل بحث معرفى نموده ، هر حرف ديگرى رابراساس آن مورد بحث و تفسير قرار داد. و همين خود اولين اشكال و اولين ضعفى است كه متوجه بحثهاى دينى آنان مى شود. واولين دليل بر سستى اين تعليمات است . براى اينكه است حكام هر بنائى به استحكامبنيان آنست و گرنه خود بنا و لو به هر جا كه رسيده باشد، همچنين و لو دانه دانه هاىخشتش از سرب ريخته شده باشد. مع ذلك سستى و ضعف اساس خود را جبران نمى كند، واساس مسيحيت غير معقول بودن پايه اى كه اين دين روى آن ساخته شده ، يعنى ايه تثليث(يكى بودن سه تا و سه بودن يكى ) و مساءله دار، و فداء شدن رامعقول نمى سازد. عده اى از دانشمندان مسيحى مذهب هم به اين معنا اعتراف نموده اند كه امرى غيرمعقول است . ولى در آخر آن را اينطور توجيه كرده اند كهمسائل دينى را بايد تعبدا قبول كرد، و اين اختصاص بهمسائل نامبرده در مسيحيت ندارد، چه بسا از مسائل ساير اديان نيز هست كهعقل آنها را محال مى داند، و در عين حال مردم به آنها معتقدند. ليكن اين توجيه ، پندار فاسدى است كه باز از هماناصل فاسد منشا گرفته ، چگونه تصور مى شود كه يك دين بر حق باشد، و در عينحال اساس و پايه اش باطل و محال باشد؟ ما و هرعاقل ديگر اگر دينى را مى پذيريم و تشخيص مى دهيم كه دين حق است ، باعقل خود تشخيص مى دهيم و عقل اين معنا را ممكن نمى داند كه عقيده اى حق باشد، و در عينحال اصول آن باطل و محال باشد. و اين خود تناقضى است صريح كه از محالات اوليهعقل است . بلى ، ممكن است دينى مشتمل بر امرى باشد ممكن و غير عادى ، يعنى خارق العاده و خارج ازسنت طبيعى و اما اشتمال آن بر محال ذاتى به هيچ وجه ممكن نيست . و همين طريقه بحثى كه ذكر كرديم باعث شد كه از هماناوائل انتشار دعوت نصرانيت و رو آوردن محصلين به ابحاث دينى در مدارس روم واسكندريه و ساير مدارس مسيحيت ، درگيرى و مشاجره رخ دهد، كليسا روز بروز مراقبت خودرا در جلوگيرى از اين درگيريها و حفظ وحدت كلمه بيشتر نمود و مجمعىتشكيل داد كه تا هر وقت از ناحيه بطريق و يا اسقفى حرف تازه و ناسازگارى پيداشود، و در آن مجمع ، يا آن بطريق و اسقف را قانع سازد و يا با چماق تكفير و تبعيد وحتى قتل ، او را سر جاى خود بنشاند. (و به ديگران بفهماند كه فضولى كردن در دينچه عواقبى را در بر دارد). اولين مجمعى كه باين منظور تشكيل شد، انجمن (نيقيه ) بود كه عليه (اريوس )تشكيل گردديد. او گفته بود: اقنوم پسر ممكن نيست مساوى با اقنوم پدر باشد. بلكه اقنوم پدر - يعنىاللّه تعالى - قديم است ، و - مسيح -، اقنوم پسر مخلوق و حادث است ، لذا براى سركوبكردن او و سخنانش سيصد و سيزده بطريق و اسقف در قسطنطنيه گرد هم جمع شده و درحضور قيصر آنروز يعنى (كنستانتين ) به عقائد خود اعتراف نموده به كلمه واحدهگفتند: (ما ايمان داريم به خداى واحد پدر كه مالك همه چيز و صانع ديدنيها و نديدنيهااست ، و به پسر واحد يسوع مسيح پسر اللّه واحد، بكر همه خلائق ، پسرى كه مصنوعنيست بلكه اله حقى است از اله حق ديگر، از جوهر پدرش ، آن كسى كه به دست او همهعوالم و همه موجودات متقن شد، آن كسى كه بخاطر ما و بخاطر خلاصى ما از آسمان آمد، واز روح القدس مجسم شد، و از مريم بتول - بكر - زائيده شد، و در ايام فيلاطوس بدارآويخته و سپس دفن شد و بعد از سه روز از قبر در آمد و به آسمان صعود نموده ، درطرف راست پدرش نشست . و او آماده است تا بار ديگر بزمين بيايد و بين مردگان وزندگان داورى كند، و نيز ايمان داريم به روح القدس واحد، روح حقى كه از پدرشخارج مى شود. و ايمان داريم به معموديه واحده ، (يعنى طهارت و قداست باطن ) براىآمرزش خطايا، و ايمان داريم به جماعت واحده قدسيه مسيحيت ، جاثليقيه ، و نيز ايمانداريم به اينكه بدنهاى ما بعد از مردن دوباره برمى خيزد و حيات ابدى مى يابد. اين اولين انجمنى بود كه براى اين منظور تشكيل دادند، و بعد از آن انجمنهاى بسيارىبه منظور تبرى و سركوبى مذاهب ديگر مسيحيت ازقبيل نسطوريه و يعقوبيه و اليانيه و اليليارسيه ، مقدانوسيه ، سباليوسيه ،نوئتوسيه ، بولسيه ، و غير اينها تشكيل يافت . و كليسا همچنان به تفتيش عقايد ادامه مى داد، و هرگز در اين كار خستگى ، و در دعوت خودسستى بخرج نداد، بلكه روز بروز بقوت و سيطره خود مى افزود، تا آنجا كه درسال 496 ميلادى موفق شد، ساير دول اروپا ازقبيل فرانسه و انگليس و اتريش ، و بورسا، و اسپانيا، وپرتغال ، و بلژيك ، و هلند، و غير آن را بسوى نصرانيت جلب كند. الا روسيه كه بعدهابه اين دين گرويد. از يك سو دائما كليسا رو به پيشرفت و تقدم بود، و از سوى ديگر امپراطورى روم موردحمله امتهاى شمالى و عشاير صحرانشين اروپا قرار گرفت ، و جنگهاى پى در پى وفتنه ها اين امپراطورى را تضعيف مى كرد. تا آنجا كه بوميان روم و اقوام حمله ور كه برروم استيلاء يافته بودند، بر اين معنا توافق كردند كه كليسا را بر خود حكومت داده ،زمام امور دنيا را هم بر او بسپارند، همانطور كه زمام امور دين را در دست داشت . در نتيجهكليسا هم داراى سلطنت روحانى و دينى شد و هم سلطنت دنيايى و جسمانى . و در آن اياميعنى سال 590 ميلادى ، رياست كليسا بدست (پاپ گريگواگر) بود كه باز درنتيجه كليساى روم رياست مطلقه بر همه عالم مسيحيت يافت . (و نه تنها كليساهاى رومبلكه تمامى كليساهاى دنيا از كليساى روم الهام مى گرفت ). چيزى كه هست چندىطول نكشيد كه امپراطورى روم به دو امپراطورى منشعب شد، امپراطورى روم غربى كهپايتخت آن روم بود، و امپراطورى روم شرقى كه پايتخت آن قسطنطنيه(استانبول ) بود، و قيصرهاى روم شرقى ، خود را روساى دينى مملكت مى دانستند، ولىكليساى روم زير بار اين حرف نرفت ، و همين مبداء پيدايش انشعاب مسيحيت به دو مذهبكاتوليك (پيروان كليساى روم ) و ارتودوكس (پيروان كليساىاستانبول ) گرديد. امر به همين منوال گذشت ، تا آنكه قسطنطنيه بدستآل عثمان فتح گرديد، و قيصر روم (بالى اولوكوس ) از آخرين قيصرهاى روم شرقى، و نيز كشيش آن روز در كليساى اياصوفيه كشته شدند. و بعد از كشته شدن قيصر روماين منصب دينى ، يعنى رياست كنيسه را قيصرهاى روسيه ادعا نموده ، گفتند ما آنرا ازقيصرهاى روم به ارث مى بريم ، براى اينكه با آنها خويشاوندى سببى داريم ، دختربه آنها داده ، و از آنها دختر گرفته ايم ، و در اين ايام كه قرن دهم ميلادى بود، روس هاهم مسيحى شده بودند. و در نتيجه پادشاهان روسيه سمت كشيشى كليساهاى سرزمين خود رابدست آورده ، تا از تبعيت كليساى روم درآمدند، و اين درسال 1454 ميلادى بوده است . جريان تا حدود 5 قرن بهمين حال باقى ماند تا آنكه (تزارنيكولا) كشته شد و اوآخرين قيصر روسيه بود كه خودش و تمامى خانواده اش درسال 1918 ميلادى بدست كمونيستها بقتل رسيدند. در نتيجه كليساى روم تقريبابحال اولش يعنى قبل از انشعابش برگشت . (و دوباره به همه كليساهاى روم غربى وشرقى مسلط شد). ليكن از سوى ديگر دچار تيره روزى شد و آن اين بود كه كليسا دربحبوحه ترقى و اوج قدرتش (در قرون وسطى ) بر تمامى جهات زندگى مردم دستانداخته بود، و مردم بدون اجازه كليسا هيچ كارى نمى توانستند بكنند. كليسا از هر جهتدست و پاى مردم را بسته بود، و وقتى كارد به مردم رسيد طائفه اى از متدينين بهانجيل ، عليه كليسا شورش كردند و خواستار آزادى شده ، در آخر از پيروى روساىكليسا، و پاپ ها درآمده ، تعاليم انجيلى را طبق آنچه مجامعشان مى فهميدند و علماء و كشيشها در فهم آن اتفاق داشتند، اطاعت مى كردند، اين طائفه را ارتدوكس خواندند. طائفه اى ديگر نه تنها از اطاعت روسا و پاپ ها درآمدند، بلكه در تعليم انجيلى بكلىاز اطاعت كليساى روم سر باز زده ، اعتنائى به دستورات صادره از آنان نكردند. اينها راپروتستان ناميدند، در نتيجه ، عالم مسيحيت در آنروزها به سه شاخه منشعب شد: 1. كاتوليك كه پيرو كليساى روم و تعليمات آنهايند. 2. ارتدوكس كه تابع تعليمات كليساى نام برده بودند، اما خود كليسا را فرمان نمىبردند كه گفتيم اين شاخه بعد از انقراض امپراطورى روم و مخصوصا بعد ازانتقال كليساى قسطنطنيه از روم شرقى به مسكو پيدا شد. 3. پروتستان كه به كلى از پيروى و هم تعليم كليسا سر باز زد، و طريقه اىمخصوص به خود پيش گرفت . و در قرن پانزدهم ميلادى موجوديت خود را اعلام نمود. اين بود اجمالى از سير تاريخى مسيحيت ، در زمانى قريب به بيست قرن و اشخاصى كهبه وضع اين تفسير بصيرت و آشنائى دارند، مى دانند كه منظور ما ازنقل اين مطالب ، قصه سرائى نبود، بلكه چند نكته در نظر داشتيم : اول اينكه : خواننده عزيز اين كتاب نسبت به تحولات تاريخى كه در مذهب مسيحيان رخ دادهآشنا باشد، و خودش بتواند حدس بزند كه فلان عقيده اى كه در آغاز مسيحيت ، در اين دينوجود نداشته ، از كجا بسوى آن راه يافته ؟ آيا از اين راه بوده كه اشخاصى كهدنبال دعوت كشيشها به دين مسيح در مى آمدند، قبلا داراى مثلا عقيده تثليث يا فداء وامثال آن بوده اند؟ و در كيش مسيحيت هم همچنان آن عقايد را حفظ كرده اند؟ و خلاصهعامل وراثت آنها را بداخل تعليمات انجيل ها راه داده ؟ و يا از خارج مسيحيتبداخل آن سرايت كرده ؟ و يا در اثر معاشرت و خلط مسيحى با غير مسيحى ، و يا در اثراينكه يك مبلغ مسيحيت نمى خواهد كسى را از خود برنجاند، قهرا و بطور عادى با عقايد يكوثنى مذهب هم موافقت مى كند، و يا اينكه داعيان مسيحيت ديده اند، جز باقبول آن عقايد نمى توانند دعوت مسيحيت را پيش ببرند؟ دوم اينكه : قدرت نمائى كليسا و مخصوصا كليساى روم ، در قرون وسطاى ميلادى بهنهايت درجه اش رسيد بطوريكه هم بر امور دين مردم سيطره داشتند، و هم بر امور دنياىآنان ، آنهم سيطره اى كه تخت هاى سلطنتى اروپا به اشاره كليسا اداره مى شد، شاه نصبمى كردند، و شاه ديگر را عزل مى نمودند. مى گويند پاپ بزرگ ، آنقدر قدرت يافته بود كه وقتى يكى از پادشاهان نزدش آمدهبود تا وى از گناهش بگذرد. (چون يكى از كارهاى كليسا گناه بخشيدن است ) او با پاىخود تاج آن پادشاه را پرت كرد. و باز همان كتاب مى نويسد: وقتى امپراطورى آلمان خطائى كرده بود و پاپ براى اينكهاو را بيامرزد، دستور داد سه روز پاى بره نه در جلو قصرش بايستد، با اينكه ،فصل ، فصل زمستان بود. حكومت كليسا مسلمانان را طورى براى مريدان خود توصيف و معرفى كرده بودند كهبطور جدى معتقد شده بودند كه دين اسلام دين بت پرستى است ، اين معنا از شعارهاىجنگهاى صليبى و اشعارى كه در آن جنگ براى شوراندن نصارا عليه مسلمانان مىسرودند، كاملا بچشم مى خورد. آرى در طول اين جنگ ، كه سالهاى متمادى ادامه داشت ،كليسا شعراى خود را وادار مى كرد، براى به هيجان آوردن سربازان خود عليه مسلماناناشعارى مبنى بر اينكه مسلمانان چنين و چنانند و بت مى پرستند، بسرايند. (هنرى دوكاسترى ) در كتاب خود الديانة الاسلاميه درفصل اولش مى نويسد: مسلمانان بت مى پرستند، و خود داراى سه اله اند كه اسامى آنهابترتيب : 1 - (ماهوم ) است كه (بافوميد) و (ماهومند) نيز ناميده مى شود، و ايناولين الهه ايشان است كه همان محمد است . 2 - در رتبه دوم اله (ايلين ) است كه خداىدوم ايشان است . 3 - و در رتبه سوم اله (ترفاجان ) خداى سوم است . و چه بسا ازكلمات بعضى مسلمانان استفاده شود كه غير اين سه خدا دو خداى ديگر به نام هاى(مارتبان ) و (جوبين ) دارند ليكن اين دو خدا در رتبه اى پائين تر از آن سه خداقرار دارند، و مسلمانان خودشان مى گويند، كه محمد دعوت خود را بر دعوى الوهيت خودبنا نهاده ، و چه بسا گفته اند: او براى خود، صنمى و بتى از طلا دارد. و در اشعارى كه ريشار براى تحريك سربازان مسيحى فرانسه عليه مسلمين سروده ، آمده: (قيام كنيد و ماهومند و ترفاجان را سرنگون ساخته و در آتش اندازيد تا در بارگاهخداى خود تقرب جوئيد). و در اشعار (رولان ) در تعريف (ماهوم ) خداى مسلمانان آمده : (در ساختن اين خدا دقتكاملى بكار رفته ، اولا آنرا از طلا و نقره ساخته اند. و ثانيا آنقدر زيبا ساخته اند كهاگر آنرا ببينى يقين مى كنى كه هيچ صنعتگرى ممكن نيست صورتى زيباتر از آن درخيال خود تصور كند، تا چه رسد به اينكه از عالمخيال و تصور بخارجش بياورد، و چنين جثه اى عظيم و صنعتى زيبا را كه در سيمايش آثارجلالت هويدا باشد، بسازد. آرى ماهوم از طلا و نقره ريخته شده و آنقدر شفاف است كهبرقش چشم را مى زند. آنگاه اين خدا را بر بالاى فيلى نهاده اند كه از جواهرات ساختهشده ، آنهم از زيباترين مصنوعات است ، بطوريكهداخل شكمش از ظاهر پيداست مثل اينكه بيننده از باطن آنفيل ، نور و روشنائى احساس مى كند و تازه همينفيل كذائى را جواهرنشان نيز كرده اند بطوريكه هر يك از جواهرات ، لمعان خاص بخودرا دارد، آن جواهرات هم آنقدر شفاف است كه باطنش از ظاهرش پيداست و در زيبايى صنعت ،نظيرش يافت نمى شود. و چون اين خدايان مسلمين در مواقع سختى و جنگ بايشان وحى مى فرستد، لذا در بعضى ازجنگها كه مسلمانان فرار كردند، فرمانده نيروى دشمن دستور داد تا آنان را تعقيب كنند،تا شايد بتوانند اله ايشان را كه در مكه است (يعنى محمد (صلى اللّه عليه و آله ) رادستگير سازند. بعضى از كسانى كه شاهد اين تعقيب بوده ، مى گويد: اله مسلمانان (يعنى محمد (صلىاللّه عليه و آله ) به نزد مسلمين آمد، در حالى كه جمعيتى انبوه از پيروانش ، پيرامونش راگرفته بودند و طبل و شيپور و بوق و سرنا مى نواختند، بوق و سرنائى كه همه ازنقره بود، آواز مى خواندند و مى رقصيدند، تا او را با سرور و خوشحالى بهلشكرگاه آوردند، و خليفه اش در لشكرگاه منتظر او بود. همينكه او را ديد بزانو ايستادو شروع كرد به عبادت او و خضوع و خشوع در برابرش . و نيز همين (ريشار) در وصف اله (ماهوم ) كه وصفش را آورديم ، مى گويد: ساحرانيكى از افراد جن را مسخر خود كرده ، او را در شكم اين بت جاى دادند، و آن جن ،اول نعره مى زند، و عربده مى كشد، و بعد از آن با مسلمانان سخن مى گويد، و مسلمين همسراپا گوش مى شوند. امثال اين اتهامات در كتب كليسا، در ايامى كه تنور جنگهاى صليبى داغ بود، و حتىكتابهائى كه بعد از آن جنگها تاريخ آنها را نوشته بسيار است ، هر چند كه آنقدردروغهايشان شاخدار است كه خواننده را هم به شك و شگفتى وا مى دارد، بطوريكه غالباصحت آن مطالب را باور نمى كند، براى اينكه چيزهايى در آن كتابها مى خواند كه هيچمسلمانى خوابش را هم نديده ، تا چه رسد به اينكه در بيدارى ديده باشد. سوم اينكه : خواننده متفكر، متوجه شود كه تطورات چگونه بر دعوت مسيح مستولىگرديد. و اين دعوت در مسيرش در خلال قرون گذشته تا به امروز چه دگرگونيهايىبخود گرفته ، و چگونه ملعبه هوسبازان شده ، و بفهمد كه عقايد بت پرستى رابطورى مرموز و ماهرانه وارد در دعوت مسيحيت كردند، اولا در حق مسيح ، غلو نموده ، او راموجودى لاهوتى معرفى نمودند و بعدا بتدريج سر از تثليث و سه خدائى در آوردند.خداى پسر و پدر و روح ، و در آخر مساءله صليب و فدا را هم ضميمه كردند، تا در سايهآن عمل به شريعت را تعطيل نموده ، به صرف اعتقاد اكتفا كنند. همه اينها در آغاز بصورتدين و دستورات دينى صادر مى شد، و زمام تصميم گيرى در آنها بدست كليسا بود.كليسا بود كه تصميم مى گرفت ، براى مردم نماز و روزه وغسل تعميد درست كند و مردم هم به آن عمل مى كردند، ولى بى دينى و الحاد، همواره رو بهقوت بود، چون وقتى قرار شد عمل به شرايع لازم نباشد، روح ماديت بر جامعه حكمفرما مى شود كه شد و به انشعابها منجر گرديد تا آنكه فتنه پروتستانها بپا شد. وبجاى احكام و شرايع دينى كه هيچ ضابطه اى نداشت و هرج و مرج در آن حكمفرما بود،قوانين رسمى و بشرى كه اساس آنرا حريت در غير مواد قانونتشكيل مى داد، جانشين احكام كليسا شد، و قرار شد، مردم تنها رعايت قوانين كشورى رابكنند و در غير موارد قانون ، آزاد آزاد باشند و اين باعث شد كه تعليمات مسيحيت روزبروز اثر خود را از دست بدهد، و در نتيجه بتدريج اركان اخلاق وفضائل انسانيت متزلزل گردد. در اثر گسترش يافتن روح ماده پرستى و آزادى حيوانى ، مساءله شيوعيت و اشتراك پيداشد و فلسفه ماترياليسم ديالكتيك - يعنى ماديگرىبدليل منطق تحول - از راه رسيد، و با چماق سفسطه خود، خدا و اخلاق فاضله واعمال دينى را بكلى از زندگى بشر بيرون راند، و انسانيت معنوى جاى خود را بهحيوانيت مادى داد كه خوئى است تركيب شده از درندگى و چرندگى . و دنيا هم باگامهائى بلند به سوى اين تازه از راه رسيده بشتافت . خواهيد پرسيد، پس اين همه نهضت هاى دينى كه همه جاى دنيا را فرا گرفته چيست . در پاسخ مى گوئيم : همه اينها بازيهايى است ، سياسى كه بدسترجال سياست راه مى افتد، تا آنها به اهداف و آرزوهاى خود برسند، چون امروزمثل قديم كشورگشائى با شمشير انجام نمى شود، امروز فن و دانشى روى كار آمده بنامسياست . پس يك سياستمدار حلقه هر درى را مى كوبد و به هر سوراخ و پناهگاهى دستمى اندازد. دكتر (ژوزف شيتلر) استاد علوم دينى در دانشگاه (لوتران ) شيكاگو مى گويد:نهضت دينى كه اخيرا در آمريكا پيدا شده ، چيزى جز تطبيق دين بر مظاهر تمدن جديد نيست، اين سياستمداران هستند كه اين نهضت را از پشت پرده هدايت و اداره مى كنند، و مى خواهندبه مردم بفهمانند و بقبولانند كه تمدن جديد هيچ تضادى با دين ندارد. چون احساس خطركرده اند كه اگر اين معنا را با تلقين و بصورت يك نهضت دينى به مردم بقبولانند.فرداست كه خود مردم متدين به دين واقعى (اگر فرضا روزى فرصت پيدا كنند) عليهاين تمدن قيام مى كنند. و اما اگر اين نهضت دروغى و قلابى درست انجام شود، و فرضاروزى در گوشه اى از كشور، زمزمه نهضتى براه بيفتد، ديگر مردم به آن زمزمه اعتنائىنمى كنند، چون خودشان نهضت كرده اند، و دين خود را با تمدن روز تطبيق نموده اند. دكتر (جرج فلوروفسكى ) بزرگترين مدافع روسى كليساى اورتودوكس هم درآمريكا گفته بود: تعليمات دينى در آمريكا، تعليمات جدى دينى نيست ، بلكه دلخوشىگنگى است (كه مردم را از ننگ بى دينى برهاند). دليلش هم اين است كه اگر براستىنهضت حقيقى دين بود، بايد متكى بر تعليمات عميق و واقعى مى بود. پس خواننده عزيز، بايد متوجه باشد كه كاروان دين از كجا سر برآورد و در كجا پيادهشد. در آغاز بنام احياى دين (عقيده و اخلاق و اعمال ) و يا به تعبير ديگر (معارف واخلاقيات و شرايع ) سر برآورد و در بى دينى و لا مذهبى و لغو شدن تمامى احكام دين وروى آورى به ماديات و حيوانيت خاتمه يافت . و اين تطور وتحول نبود. مگر بخاطر اولين انحرافى كه از بولس سر زد، كسى كه مردم قديسش مىخوانند، يا بولس حواريش مى گويند. آرى ، اگر مسيحيان اين تمدن عصر حاضر را كه به اعتراف دنيا انسانيت را به نابودىتهديد مى كند، تمدن بولسى نام بگذارند، شايسته تر است . و بهتر مى توانتصديقش كرد، تا اينكه مسيح را قائد و رهبر اين تمدن بشمارند و آن جناب را پرچمدارچنين تمدنى بدانند. وجوه لطيفى از ادب عبوديت عيسى (ع ) در مقام دعا از جمله ادعيه انبياء، دعائيست كه مسيح (عليه السلام ) راجع به مساءله مائده كرده است وقرآن آنرا چنين نقل فرموده : (قال عيسى بن مريم اللهم ربنا انزل علينا مائده من السماء تكون لنا عيدا لاولنا وآخرنا و آيه منك و ارزقنا و انت خير الرازقين ) از سياق داستانى كه قرآن كريم درباره اينكه حواريين مسيح از آن جناب خواستند كه مائدهاى بر ايشان نازل شود نقل كرده چنين استفاده مى شود كه درخواستنزول مائده از سوالات شاقه بر آن جناب بوده ، زيرا گفتارى كه از آنان حكايت كرده كهگفتند: اى عيسى آيا پروردگار تو مى تواند مائده اى از آسمان بر مانازل كند؟. اولا به ظاهرش مشتمل بوده بر پرستش از قدرت خداى سبحان و اين پرسشبا ادب عبوديت نمى سازد، اگر چه مقصود در واقع پرسش از مصلحت بوده نه ازاصل قدرت و ليكن ركيك بودن و زشتى تعبير در جاى خود محفوظ است ؛ و ثانيا متضمناقتراح معجره جديدى بوده و اين نيز بى ادبى ديگرى است ، براى اينكه معجزات باهرهمسيح (عليه السلام ) از هر جهت بر آنان احاطه داشت و با آنهمه معجزات حاجت به اينمعجزه دلبخواهى نبود، وجودش بدون پدر، تكلمش در گهواره ، مرده زنده كردنش ، خلقتمرغان ، شفاى اكمه و ابرص ، اخبار از مغيبات و علمش به تورات وانجيل و حكمت همه معجره بود و براى كسى شك و ترديد باقى نمى گذاشت ، پس اينكهحواريين با چنين معجزاتى از مسيح درخواست معجزه اى مخصوص به خود كنند بى شباهتبه بازيچه گرفتن آيات خدا و بازى گرفتن خود آن جناب نيست ، از همين جهت مسيح(عليه السلام ) با جمله (اتقوا الله ان كنتم مؤ منين ) توبيخشان كرد، ليكن از آنجائىكه حواريين درباره تقاضاى خود پافشارى كرده و آنرا با جملات : (نريد انناكل منها و تطمئن قلوبنا و نعلم ان قد صدقتنا و نكون عليها من الشاهدين ) توجيهنمودند و خلاصه او را مجبور به چنين درخواستى كردند، ناگزير با ادبى كه خداىسبحان ، به آن جناب ارزانى داشته بود سؤ ال اقتراحى آنان را به نحوى كه بتوان بهدرگاه عزت و كبريائش برد اصلاح نمود. اولا آن را بعنوان عيدى كه اختصاص به او و امتش داشته باشد معنون نمود، چوندرخواستى بود ابتكارى و بى نظير در بين معجزات انبياء (عليهم السلام ) چه معجزاتانبياء يا براى اتمام حجت بود و يا براى اين بود كه امت محتاج بهنزول آن مى شدند و امت مسيح داراى هيچ يك از اين دو صفت نبودند. ثانيا سخنان طولانى حواريين را درباره فوائدنزول آن از قبيل اطمينان دلهايشان و علمشان به صدق گفتار مسيح و شهادتشان بر مائدههمه را با جمله كوتاه و آيه منك خلاصه كرد. ثالثا غرض خوردن را كه آنها مقدم بر همه اغراض خود ذكر كرده بودند وى هم آنرا درآخر ذكر كرد، و هم اينكه لباسى بر آن پوشانيد كه به ادب حضور موافق تر بود وآن اين بود كه گفت : (و ارزقنا) و در ذيلش گفت : (و انت خير الرازقين ) تا هم بهوجهى تاكيد سؤ ال باشد و هم به وجهى ديگر ثناى خداى تعالى . علاوه براين ، ادب ديگرش اين بود كه كلام خود را به نداى : (اللهم ربنا) آغاز نمودو حال آنكه ساير انبياء، دعاى خود را تنها با كلمه : (رب ) و يا (ربنا) افتتاح مىكردند، اين زيادتى ندا در دعاى مسيح (عليه السلام ) براى رعايت ادب نسبت به موقفدشوارتر خود بود كما اينكه بيانش در سابق گذشت . و از آن جمله گفتگوئى است كه مسيح (عليه السلام ) با پروردگار خود داشته و قرآنآنرا چنين حكايت مى كند: (و اذ قال الله يا عيسى بن مريم ءانت قلت للناس اتخذونى و امى الهين من دون اللهقال سبحانك ما يكون لى ان اقول ما ليس لى بحق ان كنت قلته فقد علمته تعلم ما فىنفسى و لا اعلم ما فى نفسك انك انت علام الغيوب . ما قلت لهم الا ما امرتنى به اناعبدواالله ربى و ربكم و كنت عليهم شهيدا ما دمت فيهم فلما توفيتنى كنت انت الرقيبعليهم و انت على كل شى ء شهيد. ان تعذبهم فانهم عبادك و ان تغفر لهم فانك انتالعزيز الحكيم ). مسيح (عليه السلام ) در اين كلام خود رعايت ادب را اولا به اين نمود كه در آغاز كلام ،خداى تعالى را از چيرهائى كه لايق ساحت قدس او نيست منزه نمود، چنانكه آيه شريفه(و قالوا اتخذا الرحمن ولدا سبحانه - و گفتند رحمان فرزندبراى خود اختيار كرده ،منزه است او). و ثانيا به اينكه خود را پست تر و كوچكتر از آن دانست كه كسى درباره اش توهم كندكه چنين حرفى را زده تا به انكار آن نياز افتد و لذا ازاول تا به آخر كلامش لفظ (نگفتم ) و يا (نكردم ) ديده نمى شود، بلكه چند نوبتبطور كنايه و زير پرده انكار كرد و گفت : (براى من شايسته نيست چيزى رابگويمكه حق من نيست ). و سبب آنرا نفى نمود، سپس گفت : (و اگر هم فرضا گفته بودم تويقينا از آن با خبر شده بودى ). بار ديگر همان مطلب را به نفى لازمه اش نفى كرد و گفت : (اگر من گفته بودم لازمهاش اين بود كه تو با خبر شده باشى ، چون علم تو به من و به جميع غيب ها محيط است). آنگاه گفت : (من به ايشان نگفتم مگر همان مطالبى را كه تو دستورم دادى بگويم ،بگويم كه خداى تعالى را كه پروردگار من و پروردگار شما است بپرستيد.) بارسوم مطلب را با ايراد چيزى كه نقيض مورد آن است و با حصر به (الا) و (ما) نفىكرد و گفت : (درست است كه من به آنان چيرهائى را گفته ام ليكن همانهائى را گفته امكه تو مرا دستور دادى و آن اين بود كه خدا را كه پروردگار من و شما است بپرستيد، وچطور ممكن است اين را هم گفته باشم كه مرا و مادرم را به غير خداوند دو معبودبگيريد؟!). آنگاه گفت : (و من مادامى كه در بينشان بودم شاهد و ناظر بر آنان بودم پس از آنكه تومرا بسوى خود خواندى تو خودت مراقب شان بودى ). اين كلام به منزله متمم نفى مزبور است ، براى اينكه معنايش اين است كه من به آنانچيزى از خودم نگفتم و آنچه گفتم همه به دستور خودت بود، و آنان اين بود كه :بپرستيد خدائى را كه پروردگار من و شما است ، و جز اين هم دستورى متوجه من نشده وجز شهادت و مراقبت اعمالشان تا در بين آنها بودم وظيفه اى نداشتم و پس از مرگم وظيفهام نسبت به آنان منقطع شد و تو، به شهادت دائمى و عموميت چهقبل از مرگم و چه بعد از آن و چه بر آنان و چه بر هر چيز ديگرى غير آنان شاهد بوده وهستى . و وقتى رشته كلامش به اينجاكشيد به نظرش رسيد كه اين مطلب را به وجه ديگرى كهدر حقيقت متمم وجوه قبلى است نفى نمايد و به اين وسيله تماميت آن نفىحاصل گردد و لذا گفت : (اگر عذابشان كنى ، بندگان تواند) و مرادش بطورى كهاز سياق كلامش استفاده مى شود اين است كه وقتى داستان از اين قرار بود كه عرضهداشتم پس من از آنان جدا و بيگانه و آنان از من جدا و بيگانه اند، تو دانى و آن بندگانت، اگر عذاب شان كنى بندگان تواند و مولا و پروردگار را سزاست كه بندگان خود رابه جرم اينكه نافرمانيش كردند و برايش انباز گرفتند عذاب كند، آنان هم سزاوار عذابهستند و اگر هم از جرمشان درگذرى باز هم ايرادى بر تو گرفته نمى شود چه توغالبى هستى كه هرگز مغلوب و مواخذ مافوقى نمى شود، و حكيمى هستى كه هرگزعمل سفيهانه و بدون ملاك نمى كند و هر چه مى كند همان اصلح است . با اين بيانى كه درباره كلام مسيح (عليه السلام ) كرديم وجوه لطيفى از ادب عبوديت كهدر كلام اوست ظاهر مى گردد، و اگر دقت شود هيچ يك از جملات كلامش را ايراد نكرده مگرآنكه با زيباترين ثنا و بليغ ترين بيان و صريح ترين لسانش آميخته است .
|
|
|
|
|
|
|
|