|
|
|
|
|
|
سپس به طرف شمالمتمايل و منحرف گشته ، تا به مدار السرطان رسيده ، و شايد همانجا باشد كه بر سرزبانها افتاده كه وى به ظلمات راه يافته است .اهل اين ديار از وى درخواست كرده اند كه برايشان سدى بسازد تا از رخنه ياجوج و ماجوجدر بلادشان ايمن شوند، چون يمنيها - و مخصوصا ذوالقرنين - معروف به تخصص درساختن سد بوده اند، لذا ذوالقرنين براى آنان سدى بنا نهاده است . حال اگر محل اين سد همان محل ديوار چين باشد، كه فاصله ميان چين ومغول است ، ناگزير بايد بگوئيم قسمتى از آن ديوار بوده كه خراب شده ، و وى آن راساخته است ، و اگر اصل ديوار چنين نباشد، چوناصل آن را بعضى از ملوك چين قبل اين تاريخ ساخته بوده اند كه ديگر اشكالى باقىنمى ماند. و به طورى كه مى گويند از جمله بناهايى كه ذوالقرنين كه اسم اصليش(شمر يرعش ) بود ساخته شهر سمرقند بوده است . اين احتمال كه وى پادشاهى عربى زبان بوده تاييد شده به اينكه مى بينيم اعراب ازرسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) از وى پرسش نموده و قرآن كريم ، داستانش رابراى تذكر و عبرتگيرى آورده است ، زيرا اگر از نژاد عرب نبود جهت نداشت از ميان همهملوك عالم تنها او را ذكر كند. پس چون اعراب نسبت به نژاد خود تعصب مى ورزيدندسرگذشت او در آنان مؤ ثرتر بوده ، چون ملوك روم و عجم و چين از امتهاى دورى بوده اندكه اعراب خيلى به شنيدن تاريخشان و عبرتگيرى از سرگذشتشان علاقمند نبودند، بههمين جهت مى بينيم كه در سراسر قرآن اسمى از آن ملوك به ميان نيامده است . اين بودخلاصه كلام شهرستانى . اشكالى كه به گفته وى باقى مى ماند اين است كه ديوار چين نمى تواند سد ذوالقرنينباشد، براى اينكه ذوالقرنين به اعتراف خود او قرنهاقبل از اسكندر بوده ، و ديوار چين در حدود نيم قرن بعد از اسكندر ساخته شده ، و اماسدهاى ديگرى كه غير از ديوار بزرگ چين در آن نواحى هست هيچ يك از آهن و مس ساختهنشده و همه با سنگ است . صاحب تفسير جواهر بعد از ذكر مقدمه اى بيانى آورده كه خلاصه اش اين است كه : باكمك سنگنبشته ها و آثار باستانى از خرابه هاى يمن به دست آمده كه در اين سرزمى نسه دولت حكومت كرده است : يكى دولت معين بود كه پايتختش قرناء بوده ، و علماء تخمينزده اند كه آثار اين دولت از قرن چهاردهم قبل از ميلاد آغاز و در قرن هفتم و يا هشتمقبل از ميلاد خاتمه يافته است ، و از ملوك اين دولت به شانزده پادشاهمثل (اب يدع ) و (أ ب يدع ينيع ) دست يافته اند. دولت سبا كه از قحطانيان بوده اول اذواء بوده و سپساقيال . و از همه برجستهتر سبا بوده كه صاحب قصر صرواح در قسمت شرقى صنعا است، كه بر همه ملوك اين دولت غلبه يافته است . اين سلسله ازسال 850 ق م تا سال 115 ق م در آن نواحى سلطنت داشته اند، و معروف از ملوك آنانبيست و هفت پادشاه بوده كه پانزده نفر آنان لقب (مكرب ) داشته اند مانند مكرب(يثعمر) و مكرب (ذمرعلى ) و دوازده نفر ايشان تنها لقب ملك داشته اند مانند ملك(ذرح ) و ملك (يريم ايمن ). و سوم سلسله حميريها كه دو طبقه بوده اند اول ملوك سبا و ريدان كه ازسال 115 ق م تا سال 275 ب م سلطنت كرده اند. اينها تنها ملوك بوده اند. طبقه دوم ملوكسبا و ريدان و حضرموت و غير آن كه چهارده نفر از اين سلسله سلطنت كرده اند، وبيشترشان تبع بوده اند اول آنان (شمر يرعش ) و دوم (ذو القرنين ) و سوم(عمرو) شوهر بلقيس بود كه آخرشان منتهى به ذى جدن مى شود و آغاز سلطنت اينسلسله از سال 275 م شروع شده در سال 525 خاتمه يافته است . آنگاه صاحب جواهر مى گويد: پيشوند (ذى ) در لقب ملوك يمن اضافه شده ، و هيچملوك ديگرى از قبيل ملوك روم سراغ نداريم كه اين كلمه در لقبشان اضافه شده باشد،به همين دليل است كه مى گوئيم ذوالقرنين از ملوك يمن بوده ، وقبل از شخص مورد بحث اشخاص ديگرى نيز در يمن ملقب به ذوالقرنين بوده اند، و ليكنآيا اين همان ذوالقرنين مذكور در قرآن باشد يا نهقابل بحث است . اعتقاد ما اين است كه : نه ، براى اينكه ملوك يمن قريب العهد با ما بوده اند و از آنها چنينخاطراتى نقل نشده مگر در رواياتى كه نقالهاى قهوهخانه با آنها سر و كار دارند،مثل اينكه (شمر يرعش ) به بلاد عراق و فارس و خراسان و صغد سفر كرده و شهرىبه نام سمرقند بنا نهاده كه اصلش (شمركند) بوده و اسعد ابو كرب در آذربايجانجنگ كرده ، و حسان پسرش را به صغد فرستاده و يعفر پسر ديگرش را به روم و برادرزاده اش را به فارس روانه ساخته ، و اينكه بعد از جنگ او با چين از حميريها عدهاى درچين باقى ماندند كه هم اكنون در آنجا هستند. ابن خلدون و ديگران اين اخبار را تكذيب كرده اند، و آن را مبالغه دانسته و با ادلهجغرافيائى و تاريخى رد نموده اند. پس مى توان گفت كه ذوالقرنين از امت عرب بوده و ليكن در تاريخىقبل از تاريخ معروف مى زيسته است . اين بود خلاصه كلام صاحب جواهر. و- و بعضى ديگر گفته اند: ذوالقرنين همان كورش يكى از ملوك هخامنشى در فارس استكه در سالهاى (539 - 560) ق م مى زيسته و همو بوده كه امپراطورى ايرانى راتاسيس و ميان دو مملكت فارس و ماد را جمع نمود.بابل را مسخر كرد و به يهود اجازه مراجعت ازبابل به اورشليم را صادر كرد، و در بناى هيكل كمك ها كرد و مصر را به تسخير خوددرآورد، آنگاه به سوى يونان حركت نموده بر مردم آنجا نيز مسلط شد و به طرف مغربرهسپار گرديده آنگاه رو به سوى مشرق نهاد و تا اقصى نقطه مشرق پيش رفت . اين قول را يكى از علماى نزديك به عصر ما ذكر كرده و يكى از محققين هند در ايضاح وتقريب آن سخت كوشيده است . اجمال مطلب اينكه : آنچه قرآن از وصف ذوالقرنين آورده بااين پادشاه عظيم تطبيق مى شود، زيرا اگر ذوالقرنين مذكور در قرآن مردى مؤ من به خداو به دين توحيد بوده كورش نيز بوده ، و اگر او پادشاهىعادل و رعيت پرور و داراى سيره رفق و رأ فت و احسان بوده اين نيز بوده و اگر او نسبتبه ستمگران و دشمنان مردى سياستمدار بوده اين نيز بوده و اگر خدا به او از هر چيزىسببى داده به اين نيز داده ، و اگر ميان دين وعقل و فضائل اخلاقى وعده و عده و ثروت و شوكت و انقياد اسباب براى او جمع كردهبراى اين نيز جمع كرده بود. و همانطور كه قرآن كريم فرموده كورش نيز سفرى به سوى مغرب كرده حتى برليديا و پيرامون آن نيز مستولى شده و بار ديگر به سوى مشرق سفر كرده تا بهمطلع آفتاب برسيد، و در آنجا مردمى ديد صحرانشين و وحشى كه در بيابانها زندگىمى كردند. و نيز همين كورش سدى بنا كرده كه به طورى كه شواهد نشان مى دهد سد بناشده در تنگه داريال ميان كوه هاى قفقاز و نزديكيهاى شهر تفليس است . ايناجمال آن چيزى است كه مولانا ابو الكلام آزاد گفته است كه اينكتفصيل آن از نظر شما خواننده مى گذرد. اما مساله ايمانش به خدا و روز جزا: دليل بر اين معنا كتاب عزرا (اصحاح 1) و كتابدانيال (اصحاح 6) و كتاب اشعياء (اصحاح 44 و 45) از كتب عهد عتيق است كه در آنها ازكورش تجليل و تقديس كرده و حتى در كتاب اشعياء او را (راعى رب ) (رعيتدار خدا)ناميده و در اصحاح چهل و پنج چنين گفته است : ( (پروردگار به مسيح خود در بارهكورش چنين مى گويد) آن كسى است كه من دستش را گرفتم تا كمرگاه دشمن را خرد كندتا برابر او دربهاى دو لنگهاى را باز خواهم كرد كه دروازه ها بسته نگردد، منپيشاپيشت رفته پشته ها را هموار مى سازم ، و درب هاى برنجى را شكسته ، و بندهاىآهنين را پاره پاره مى نمايم ، خزينه هاى ظلمت و دفينه هاى مستور را به تو مى دهم تابدانى من كه تو را به اسمت مى خوانم خداوند اسرائيلم به تو لقب دادم و تو مرا نمىشناسى ). و اگر هم از وحى بودن اين نوشته ها صرفنظر كنيم بارى يهود با آن تعصبى كه بهمذهب خود دارد هرگز يك مرد مشرك مجوسى و يا وثنى را (اگر كورش يكى از دو مذهب راداشته ) مسيح پروردگار و هدايت شده او و مؤ يد به تاييد او و راعى رب نمى خواند. علاوه بر اينكه نقوش و نوشته هاى با خط ميخى كه از عهد داريوش كبير به دست آمده كههشت سال بعد از او نوشته شده - گوياى اين حقيقت است كه او مردى موحد بوده و نه مشرك، و معقول نيست در اين مدت كوتاه وضع كورش دگرگونه ضبط شود. و اما فضائل نفسانى او: گذشته از ايمانش به خدا، كافى است باز هم به آنچه از اخبارو سيره او و به اخبار و سيره طاغيان جبار كه با او به جنگ برخاسته اند مراجعه كنيم وببينيم وقتى بر ملوك (ماد) و (ليديا) و(بابل ) و (مصر) و ياغيان بدوى در اطراف بكتريا كه همان بلخ باشد و غيرايشان ظفر مى يافته با آنان چه معامله مى كرده ، در اين صورت خواهيم ديد كه بر هرقومى ظفر پيدا مى كرده از مجرمين ايشان گذشت و عفو مى نموده و بزرگان و كريمان هرقومى را اكرام و ضعفاى ايشان را ترحم مى نموده و مفسدين و خائنين آنان را سياست مىنموده . كتب عهد قديم و يهود هم كه او را به نهايت درجه تعظيم نموده بدين جهت بوده كه ايشانرا از اسارت حكومت بابل نجات داده و به بلادشان برگردانيده و براى تجديد بناىهيكل هزينه كافى در اختيارشان گذاشته ، و نفائس گرانبهايى كه ازهيكل به غارت برده بودند و در خزينه هاى ملوكبابل نگهدارى مى شد به ايشان برگردانيده ، و همين خود مؤ يد ديگرى است براى ايناحتمال كه كورش همان ذوالقرنين باشد، براى اينكه به طورى كه اخبار شهادت مى دهدپرسش كنندگان از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) از داستان ذوالقرنين يهودبوده اند. علاوه بر اين مورخين قديم يونان مانند (هردوت ) و ديگران نيز جز به مروت و فتوتو سخاوت و كرم و گذشت و قلت حرص و داشتن رحمت و رأ فت ، او را نستوده اند، و او رابه بهترين وجهى ثنا و ستايش كرده اند. و اما اينكه چرا كورش را ذوالقرنين گفته اند: هر چند تواريخ از دليلى كه جوابگوى اينسؤ ال باشد خالى است ليكن مجسمه سنگى كه اخيرا در مشهد مرغاب در جنوب ايران از اوكشف شده جاى هيچ ترديدى نمى گذارد كه همو ذوالقرنين بوده ، و وجه تسميه اش ايناست كه در اين مجسمه ها دو شاخ ديده مى شود كه هر دو در وسط سر او در آمده يكى ازآندو به طرف جلو و يكى ديگر به طرف عقب خم شده ، و اين با گفتار قدماى مورخين كهدر وجه تسميه او به اين اسم گفته اند تاج و يا كلاه خودى داشته كه داراى دو شاخبوده درست تطبيق مى كند. در كتاب دانيال هم خوابى كه وى براى كورشنقل كرده را به صورت قوچى كه دو شاخ داشته ديده است . در آن كتاب چنين آمده : در سال سوم از سلطنت بيلشاصر پادشاه ، براى من كهدانيال هستم بعد از آن رؤ يا كه بار اول ديدم رؤ يايى دست داد كه گويا من در شوشنهستم يعنى در آن قصرى كه در ولايت عيلام است مى باشم و در خواب مى بينم كه من دركنار نهر (اولاى ) هستم چشم خود را به طرف بالا گشودم ناگهان قوچى ديدم كه دوشاخ دارد و در كنار نهر ايستاده و دو شاخش بلند است اما يكى از ديگرى بلندتر است كهدر عقب قرار دارد. قوچ را ديدم به طرف مغرب وشمال و جنوب حمله مى كند، و هيچ حيوانى در برابرش مقاومت نمى آورد و راه فرارى ازدست او نداشت و او هر چه دلش مى خواهد مى كند و بزرگ مى شود. در اين بين كه من مشغول فكر بودم ديدم نر بزى از طرف مغرب نمايان شد همه ناحيهمغرب را پشت سر گذاشت و پاهايش از زمين بريده است ، و اين حيوان تنها يك شاخ داردكه ميان دو چشمش قرار دارد. آمد تا رسيد به قوچى كه گفتم دو شاخ داشت و در كنار نهربود سپس با شدت و نيروى هر چه بيشتر دويده ، خود را به قوچ رسانيد با او در آويختو او را زد و هر دو شاخش را شكست ، و ديگر تاب و توانى براى قوچ نماند، بى اختياردر برابر نر بز ايستاد. نر بز قوچ را به زمين زد و او رالگدمال كرد، و آن حيوان نمى توانست از دست او بگريزد، و نر بز بسيار بزرگ شد. آنگاه مى گويد: جبرئيل را ديدم و او رؤ ياى مرا تعبير كرده به طورى كه قوچ داراى دوشاخ با كورش و دو شاخش با دو مملكت فارس و ماد منطبق شد و نر بز كه داراى يك شاخبود با اسكندر مقدونى منطبق شد. و اما سير كورش به طرف مغرب و مشرق : اما سيرش به طرف مغرب همان سفرى بود كهبراى سركوبى و دفع (ليديا) كرد كه با لشگرش به طرف كورش مى آمد، وآمدنش به ظلم و طغيان و بدون هيچ عذر و مجوزى بود. كورش به طرف او لشگر كشيد واو را فرارى داد، و تا پايتخت كشورش تعقيبش كرد، و پايتختش را فتح نموده او را اسيرنمود، و در آخر او و ساير ياورانش را عفو نموده اكرام و احسانشان كرد با اينكه حق داشتكه سياستشان كند و به كلى نابودشان سازد. و انطباق اين داستان با آيه شريفه(حتى اذا بلغ مغرب الشمس وجدها تغرب فى عين حمئة ) - كه شايد ساحل غربى آسياى صغير باشد - (و وجد عندها قوما قلنا يا ذا القرنين اماان تعذب و اما ان تتخذ فيهم حسنا) از اين رواست كه گفتيم حمله ليديا تنها از بابفساد و ظلم بوده . آنگاه به طرف صحراى كبير مشرق ، يعنى اطراف بكتريا عزيمت نمود، تا غائلهقبائل وحشى و صحرانشين آنجا را خاموش كند، چون آنها هميشه در كمين مى نشستند تا بهاطراف خود هجوم آورده فساد راه بيندازند، و انطباق آيه (حتى اذا بلغ مطلع الشمس وجدهاتطلع على قوم لم نجعل لهم من دونها سترا) روشن است . و اما سدسازى كورش : بايد دانست سد موجود در تنگه كوه هاى قفقاز، يعنى سلسله كوههائى كه از درياى خزر شروع شده و تا درياى سياه امتداد دارد، و آن تنگه را تنگه(داريال ) مى نامند كه بعيد نيست تحريف شده از(داريول ) باشد، كه در زبان تركى به معناى تنگه است ، و به لغت محلى آن سد راسد (دميرقاپو) يعنى دروازه آهنى مى نامند، و ميان دو شهر تفليس و (ولادى كيوكز)واقع شده سدى است كه در تنگهاى واقع در ميان دو كوه خيلى بلند ساخته شده و جهتشمالى آن كوه را به جهت جنوبى اش متصل كرده است ، به طورى كه اگر اين سد ساختهنمى شد تنها دهانهاى كه راه ميان جنوب و شمال آسيا بود همين تنگه بود. با ساختن آناين سلسله جبال به ضميمه درياى خزر و درياى سياه يك حاجز و مانع طبيعى بهطول هزارها كيلومتر ميان شمال و جنوب آسيا شده . و در آن اعصار اقوامى شرير از سكنه شمال شرقى آسيا از اين تنگه به طرف بلادجنوبى قفقاز، يعنى ارمنستان و ايران و آشور و كلده ، حمله مى آوردند و مردم اين سرزمينهارا غارت مى كردند. و در حدود سده هفتم قبل از ميلاد حمله عظيمى كردند، به طورى كه دستچپاول و قتل و بردهگيريشان عموم بلاد را گرفت تا آنجا كه به پايتخت آشور يعنىشهر نينوا هم رسيدند، و اين زمان تقريبا همان زمان كورش است . مورخان قديم - نظيرهردوت يونانى - سير كورش را به طرف شمال ايران براى خاموش كردن آتش فتنهاىكه در آن نواحى شعلهور شده بود آورده اند. و على الظاهر چنين به نظر مى رسد كه درهمين سفر سد مزبور را در تنگه داريال و با استدعاى اهالى آن مرز و بوم و تظلمشان ازفتنه اقوام شرور بنا نهاده و آن را با سنگ و آهن ساخته است و تنها سدى كه در دنيا درساختمانش آهن به كار رفته همين سد است ، و انطباق آيه (فاعينونى بقوةاجعل بينكم و بينهم ردما أ تونى زبر الحديد...) بر اين سد روشن است . و از جمله شواهدى كه اين مدعا را تاييد مى كند وجود نهرى است در نزديكى اين سد كه آنرا نهر سايروس مى گويند، و كلمه سايروس در اصطلاح غربيها نام كورش است ، ونهر ديگرى است كه از تفليس عبور مى كند به نام (كر). و داستان اين سد را (يوسف )، مورخ يهودى در آنجا كه سرگذشت سياحت خود را درشمال قفقاز مى آورد ذكر كرده است . و اگر سد مورد بحث كه كورش ساخته عبارت ازديوار باب الابواب باشد كه در كنار بحر خزر واقع است نبايد يوسف مورخ آن را درتاريخ خود بياورد، زيرا در روزگار او هنوز ديوار باب الابواب ساخته نشده بود، چوناين ديوار را به كسرى انوشيروان نسبت مى دهند و يوسفقبل از كسرى ميزيسته و به طورى كه گفته اند در قرناول ميلادى بوده است . علاوه بر اين كه سد باب الابواب قطعا غير سد ذو القرنينى است كه در قرآن آمده ،براى اينكه در ديوار باب الابواب آهن به كار نرفته . و اما ياجوج و ماجوج : بحث از تطورات حاكم بر لغات و سيرى كه زبانها درطول تاريخ كرده ما را بدين معنا رهنمون مى شود كه ياجوج و ماجوج همان مغوليان بودهاند، چون اين دو كلمه به زبان چينى (منگوك ) و يا (منچوك ) است ، و معلوم مى شودكه دو كلمه مذكور به زبان عبرانى نقل شده و ياجوج و ماجوج خوانده شده است ، و درترجمه هائى كه به زبان يونانى براى اين دو كلمه كرده اند (گوك ) و (ماگوك) مى شود، و شباهت تامى كه ما بين (ماگوك ) و (منگوك ) هست حكم مى كند براينكه كلمه مزبور همان منگوك چينى است همچنانكه(منغول ) و (مغول ) نيز از آن مشتق و نظائر اين تطورات در الفاظ آنقدر هست كهنمى توان شمرد. پس ياجوج و ماجوج مغول هستند و مغول امتى است كه درشمال شرقى آسيا زندگى مى كنند، و در اعصار قديم امت بزرگى بودند كه مدتى بهطرف چين حملهور مى شدند و مدتى از طريق داريال قفقاز به سرزمين ارمنستان وشمال ايران و ديگر نواحى سرازير مى شدند، و مدتى ديگر يعنى بعد از آنكه سدساخته شد به سمت شمال اروپا حمله مى بردند، و اروپائيان آنها را (سيت ) مىگفتند. و از اين نژاد گروهى به روم حملهور شدند كه در اين حمله دولت روم سقوط كرد.در سابق گفتيم كه از كتب عهد عتيق هم استفاده مى شود كه اين امت مفسد از سكنه اقصاىشمال بودند. اين بود خلاصهاى از كلام ابو الكلام ، كه هر چند بعضى از جوانبش خالى ازاعتراضاتى نيست ، ليكن از هر گفتار ديگرى انطباقش با آيات قرآنى روشنتر وقابل قبول تر است . ز - از جمله حرفهائى كه در باره ذوالقرنين زده شده مطلبى است كه من از يكى از مشايخمشنيدهام كه مى گفت : (ذو القرنين از انسانهاى ادوار قبلى انسان بوده ) و اين حرفخيلى غريب است ، و شايد خواسته است پارهاى حرفها و اخبارى را كه در عجائب حالاتذوالقرنين هست تصحيح كند، مانند چند بار مردن و زنده شدن و به آسمان رفتن و به زمينبرگشتن و مسخر شدن ابرها و نور و ظلمت و رعد و برق براى او و با ابر به مشرق ومغرب عالم سير كردن . و معلوم است كه تاريخ اين دوره از بشريت كه دوره ما است هيچ يك از مطالب مزبور راتصديق نمى كند، و چون در حسن ظن به اخبار مذكور مبالغه دارد، لذا ناگزير شده آن رابه ادوار قبلى بشريت حمل كند. 4- آيا ياجوج و ماءجوج اقوام مغول بوده اند؟ مفسرين و مورخين در بحث پيرامون اين داستان دقت و كنكاش زيادى كرده و سخن در اطراف آنبه تمام گفته اند، و بيشترشان برآنند كه ياجوج و ماجوج امتى بسيار بزرگ بوده اندكه در شمال آسيا زندگى مى كرده اند، و جمعى از ايشان اخبار وارد در قرآن كريم را كهدر آخر الزمان خروج مى كنند و در زمين افساد مى كنند، بر هجوم تاتار در نصفاول از قرن هفتم هجرى بر مغرب آسيا تطبيق كرده اند، زيرا همين امت در آن زمان خروجنموده در خونريزى و ويرانگرى زرع و نسل و شهرها و نابود كردن نفوس و غارتاموال و فجايع افراطى نمودند كه تاريخ بشريت نظير آن را سراغ ندارد. مغولها اول سرزمين چين را در نور ديده آنگاه به تركستان و ايران و عراق و شام و قفقازتا آسياى صغير روى آورده آنچه آثار تمدن سر راه خود ديدند ويران كردند و آنچهشهر و قلعه در مقابلشان قرار مى گرفت نابود مى ساختند، از آن جمله سمرقند و بخاراو خوارزم و مرو و نيشابور و رى و غيره بود، در شهرهائى كه صدها هزار نفوس داشت درعرض يك روز يك نفر نفسكش را باقى نگذاشتند و از ساختمانهايش اثرى نماند حتىسنگى روى سنگ باقى نماند. بعد از ويرانگرى اين شهرها به بلاد خود برگشتند، و پس از چندى دوباره به راهافتاده اهل (بولونيا) و بلاد (مجر) را نابود كردند و به روم حملهور شده و آنها راناگزير به دادن جزيه كردند فجايعى كه اين قوم مرتكب شدند از حوصله شرح وتفصيل بيرون است . مفسرين و مورخين كه گفتيم اين حوادث را تحرير نموده اند از قضيه سد به كلى سكوتكرده اند. در حقيقت به خاطر اينكه مساله سد يك مساله پيچيدهاى بوده لذا از زير بارتحقيق آن شانه خالى كرده اند، زيرا ظاهر آيه (فما اسطاعوا ان يظهروه و ما استطاعواله نقبا قال هذا رحمة من ربى فاذا جاء وعد ربى جعله دكاء و كان وعد ربى حقا و تركنابعضهم يومئذ يموج فى بعض ..). به طورى كه خود ايشان تفسير كرده اند اين استكه اين امت مفسد و خونخوار پس از بناى سد در پشت آن محبوس شده اند و ديگر نمىتوانند تا اين سد پاى بر جاست از سرزمين خود بيرون شوند تا وعده خداى سبحانبيايد كه وقتى آمد آن را منهدم و متلاشى مى كند و باز اقوام نامبرده خونريزيهاى خود رااز سر مى گيرند، و مردم آسيا را هلاك و اين قسمت از آبادى را زير و رو مى كنند، و اينتفسير با ظهور مغول در قرن هفتم درست در نمى آيد. لذا ناگزير بايد اوصاف سد مزبور را بر طبق آنچه قرآن فرموده حفظ كنند و در بارهآن اقوام بحث كنند كه چه قومى بوده اند، اگر همان تاتار ومغول بوده باشند كه از شمال چين به طرف ايران و عراق و شام و قفقاز گرفته تاآسياى صغير را لگدمال كرده باشند، پس اين سد كجا بوده و چگونه توانسته اند از آنعبور نموده و به ساير بلاد بريزند و آنها را زير و رو كنند؟ و اين قوم مزبور اگر تاتار و يا غير آن از امتهاى مهاجم درطول تاريخ بشريت نبوده اند، پس اين سد در كجا بوده ، و سدى آهنى و چنان محكم كه ازخواصش اين بوده كه امتى بزرگ را هزاران سال از هجوم به اقطار زمين حبس كرده باشدبه طورى كه نتوانند از آن عبور كنند كجا است ؟ و چرا در اين عصر كه تمامى دنيا بهوسيله خطوط هوايى و دريايى و زمينى به هم مربوط شده ، و به هيچ مانعى چه طبيعى ازقبيل كوه و دريا، و يا مصنوعى مانند سد و يا ديوار و يا خندق برنمى خوريم كه از ربطامتى با امت ديگر جلوگيرى كند؟ و با اين حال چه معنا دارد كه با كشيدن سدى داراى اينصفات و يا هر صفتى كه فرض شود رابطه اش با امتهاى ديگر قطع شود؟ ليكن در دفع اين اشكال آنچه به نظر من مى رسد اين است كه كلمه (دكاء) از (دك )به معناى ذلت باشد، همچنان كه در لسان العرب گفته :(جبل دك ) يعنى كوهى كه ذليل شود. و آن وقت مراد از (دك كردن سد) اين باشد كهآن را از اهميت و از خاصيت بيندازد به خاطر اتساع طرق ارتباطى و تنوعوسائل حركت و انتقال زمينى و دريايى و هوايى ديگر اعتنايى به شان آن نشود. پس در حقيقت معناى اين وعده الهى وعده به ترقى مجتمع بشرى در تمدن و نزديك شدنامتهاى مختلف است به يكديگر، به طورى كه ديگر هيچ سدى و مانعى و ديوارى جلوانتقال آنان را از هر طرف دنيا به هر طرف ديگر نگيرد، و به هر قومى بخواهند بتوانندهجوم آورند. مؤ يد اين معنا سياق آيه : (حتى اذا فتحت ياجوج و ماجوج و هم منكل حدب ينسلون ) است كه خبر از هجوم ياجوج و ماجوج مى دهد و اسمى از سد نمى برد. البته كلمه (دك ) يك معناى ديگر نيز دارد، و آن عبارت از دفن است كه در صحاح گفته: (دككت الركى ) اين است كه من چاه را با خاك دفن كردم . و باز معناى ديگرى دارد، و آناين است كه كوه به صورت تلهاى خاك در آيد، كه باز در صحاح گفته : (تدكدكتالجبال ) يعنى كوه ها تلهائى از خاك شدند، و مفرد آن (دكاء) مى آيد. بنابراين ممكناست احتمال دهيم كه سد ذوالقرنين كه از بناهاى عهد قديم است به وسيله بادهاى شديد درزمين دفن شده باشد، و يا سيلهاى مهيب آبرفتهائى جديد پديد آورده و باعث وسعت درياهاشده در نتيجه سد مزبور غرق شده باشد كه براى بدست آوردن اينگونه حوادث جوىبايد به علم ژئولوژى مراجعه كرد. پس ديگر جاى اشكالى باقى نمى ماند، و ليكن باهمه اين احوال وجه قبلى موجهتر است - و خدا بهتر مى داند. رواياتى پيرامون داستان ذوالقرنين در تفسير قمى مى گويد: بعد از آنكه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) مردم رااز داستان موسى و همراهش و خضر خبر داد، عرض كردند داستان آن شخصى كه دنيا راگرديد و مشرق و مغرب آن را زير پا گذاشت بگو ببينم چه كسى بوده . خداى تعالىآيات (و يسالونك عن ذى القرنين ...) را نازل فرمود. مؤ لف : تفصيل اين روايت را در آنجا كه داستان اصحاب كهف را آورديمنقل نموديم ، و در اين معنا در الدرالمنثور از ابن ابى حاتم از سدى از عمر مولى غفره نيزروايتى آمده . خواننده عزيز بايد بداند كه روايات مروى از طرق شيعه واهل سنت از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) و از طرق خصوص شيعه از ائمه هدى(عليهم السلام ) و همچنين اقوال نقل شده از صحابه و تابعين كهاهل سنت با آنها معامله حديث نموده (احاديث موقوفه اش مى خوانند) درباره داستان ذىالقرنين بسيار اختلاف دارد، آن هم اختلافهايى عجيب ، و آن هم نه در يك بخش داستان ،بلكه در تمامى خصوصيات آن . و اين اخبار در عينحال مشتمل بر مطالب شگفت آورى است كه هر ذوق سليمى از آن وحشت نموده ، و بلكهعقل سالم آن را محال ميداند، و عالم وجود هم منكر آن است . و اگر خردمنداهل بحث آنها را با هم مقايسه نموده مورد دقت قرار دهد، هيچ شكى نميكند در اينكه مجموعآنها خالى از دسيسه و دستبرد و جعل و مبالغه نيست . و از همه مطالب غريب تر رواياتىاست كه علماى يهود كه به اسلام گرويدند - ازقبيل وهب ابن منبه و كعب الاحبار - نقل كرده و يا اشخاص ديگرى كه از قرائن به دست مىآيد از همان يهوديان گرفته اند، نقل نموده اند. بنابراين ديگر چه فائده اى دارد كه مابه نقل آنها و استقصاء و احصاء آنها با آن كثرت وطول و تفصيلى كه دارند بپردازيم ؟ لاجرم به پارهاى از جهات اختلاف آنها اشاره نموده مى گذريم ، و بهنقل آنچه كه تا حدى از اختلاف سالم است مى پردازيم . از جمله اختلافات ، اختلاف در خود ذوالقرنين است كه چه كسى بوده . بيشتر رواياتبرآنند كه از جنس بشر بوده ، و در بعضى از آنها آمده كه فرشتهاى آسمانى بوده وخداوند او را به زمين نازل كرده ، و هر گونه سبب و وسيلهاى در اختيارش گذاشته بود. ودر كتاب خطط مقريزى از جاحظ نقل كرده كه در كتاب الحيوان خود گفته ذوالقرنين مادرشاز جنس بشر و پدرش از ملائكه بوده . و از آن جمله اختلاف در اين است كه وى چه سمتى داشته . در بيشتر روايات آمده كهذوالقرنين بندهاى از بندگان صالح خدا بوده ، خدا را دوست مى داشت ، و خدا هم او رادوست مى داشت ، او خيرخواه خدا بود، خدا هم در حقش خيرخواهى نمود. و در بعضى ديگر آمدهكه محدث بوده يعنى ملائكه نزدش آمد و شد داشته و با آنها گفتگو مى كرده . و دربعضى ديگر آمده كه پيغمبر بوده . و از آن جمله ، اختلاف در اسم او است . در بعضى از روايات آمده كه اسمش عياش بوده ، ودر بعضى ديگر اسكندر و در بعضى مرزيا فرزند مرزبه يونانى از دودمان يوننفرزند يافث بن نوح . و در بعضى ديگر مصعب بن عبدالله از قحطان . و در بعضىديگر صعب بن ذى مرائد اولين پادشاه قوم تبعها (يمنيها) كه آنان را تبع مى گفتند، وگويا همان تبع ، معروف به ابو كرب باشد. و در بعضى عبدالله بن ضحاك بن معد. وهمچنين از اين قبيل اسامى ديگر كه آنها نيز بسيار است . و از آن جمله اختلاف در اين است كه چرا او را ذوالقرنين خوانده اند؟ در بعضى از رواياتآمده كه قوم خود را به سوى خدا دعوت كرد، او را زدند و پيشانى راستش را شكافتند پسزمانى از ايشان غايب شد، بار ديگر آمد و مردم را به سوى خدا خواند، اين بار طرف چپسرش را شكافتند، بار ديگر غايب شد پس از مدتى خداى تعالى اسبابى به او داد كهشرق و غرب زمين را بگرديد و به اين مناسبت او را ذوالقرنين ناميدند. و در بعضى ديگرآمده كه مردم او را در همان نوبت اول كشتند، آنگاه خداوند او را زنده كرد، اين بار به سوىقومش آمد و ايشان را دعوت نمود، اين بار هم كتكش زدند و به قتلش رساندند، بار ديگرخدا او را زنده كرد و به آسمان دنياى بالا برد، و اين بار با تمامى اسباب ووسائل نازلش كرد. و در بعضى ديگر آمده كه : بعد از زنده شدن بار دوم در جاى ضربتهايى كه به او زدهبودند دو شاخ بر سرش روئيده بود، و خداوند نور و ظلمت را برايش مسخر كرد، و چونبر زمين نازل شد شروع كرد به سير و سفر در زمين و مردم را به سوى خدا دعوت كردن. مانند شير نعره مى زد و دو شاخش رعد و برق مى زد، و اگر قومى از پذيرفتن دعوتشاستكبار مى كرد ظلمت را بر آنان مسلط مى كرد، و ظلمت آنقدر خسته شان مى كرد تا مجبورمى شدند دعوتش را اجابت كنند. و در بعضى ديگر آمده كه : وى اصلا دو شاخ بر سر داشت ، و براى پوشاندنش هموارهعمامه بر سر مى گذاشت ، و عمامه از همان روز باب شد، و از بس كه در پنهان كردن آنمراقبت داشت هيچ كس غير از كاتبش از جريان خبر نداشت ، او را هم اكيدا سفارش كرده بودكه به كسى نگويد، ليكن حوصله كاتبش سر آمده به ناچار به صحرا آمد، و دهان خود رابه زمين گذاشته ، فرياد زد كه پادشاه دو شاخ دارد، خداى تعالى از صداى او دوبوته نى رويانيد. چوپانى از آن نيها گذر كرد خوشش آمد، و آنها را قطع نموده مزمارىساخت كه وقتى در آن مى دميد از دهانه آنها اين صدا درمى آمد، (آگاه كه براى پادشاه دوشاخ است )، قضيه در شهر منتشر شد ذوالقرنين فرستاد كاتبش را آوردند، و او رااستنطاق كرد و چون ديد انكار مى كند تهديد به قتلش نمود. او واقع قضيه را گفت .ذوالقرنين گفت پس معلوم مى شود اين امرى بوده كه خدا مى خواسته افشاء شود، از آنبه بعد عمامه را هم كنار گذاشت . بعضى گفته اند: از اين جهت ذو القرنينش خوانده اند كه او در دو قرن از زمين ، يعنى درشرق و غرب آن ، سلطنت كرده است و بعضى ديگر گفته اند: بدين جهت است كه وقتى درخواب ديد كه از دو لبه آفتاب گرفته است ، خوابش را اينطور تعبير كردند كه مالك وپادشاه شرق و غرب عالم مى شود، و به همين جهت ذو القرنينش خواندند. بعضى ديگر گفته اند: بدين جهت كه وى دو دسته مو در سر داشت . و بعضى گفته اند:چون كه هم پادشاه روم و هم فارس شد. و بعضى گفته اند: چون در سرش دو برآمدگىچون شاخ بود. و بعضى گفته اند: چون در تاجش دو چيز بهشكل شاخ از طلا تعبيه كرده بودند. و از اينقبيل اقوالى ديگر. و از جمله ، اختلافى كه وجود دارد در سفر او به مغرب و مشرق است كه اين اختلاف ازساير اختلافهاى ديگر شديدتر است . در بعضى روايات آمده كه ابر در فرمانش بوده ،سوار بر ابر مى شد و مغرب و مشرق عالم را سير مى كرده . و در رواياتى ديگر آمده كهاو به كوه قاف رسيد، آنگاه در باره آن كوه دارد كه كوهى است سبز و محيط بر همه دنيا،و سبزى آسمان هم از رنگ آن است . و در بعضى ديگر آمده كه : ذوالقرنين به طلب آبحيات برخاست به او گفتند كه آب حيات در ظلمات است ، ذوالقرنين وارد ظلمات شد درحالى كه خضر در مقدمه لشگرش قرار داشت ، خود او موفق به خوردن از آن نشد و خضرموفق شد حتى خضر از آن آب غسل هم كرد، و به همين جهت هميشه باقى و تا قيامت زنده است. و در همين روايات آمده كه ظلمات مزبور در مشرق زمين است . و از آن جمله اختلافى است كه درباره محل سد ذوالقرنين هست . در بعضى از روايات آمده كهدر مشرق است . و در بعضى ديگر آمده كه درشمال است . مبالغه روايات در اين مورد به حدى رسيده كه بعضى گفته اند:طول سد كه در بين دو كوه ساخته شده صد فرسخ ، و عرض آن پنجاه فرسخ ، وارتفاع آن به بلندى دو كوه است . و درپى ريزى اش آن قدر زمين را كندند كه به آبرسيدند، و در درون سد صخره هاى عظيم ، و به جاىگل مس ذوب شده ريختند تا به كف زمين رسيدند از آنجا به بالا را با قطعه هاى آهن و مس ذوب شده پر كردند، و در لابلاى آن رگهاى از مس زرد به كار بردند كه چون جامه راهراه رنگارنگ گرديد. و از آن جمله اختلاف روايات است در وصف ياجوج و ماجوج . دربعضى روايات آمده كه از نژاد ترك از اولاد يافث بن نوح بودند، و در زمين فساد مىكردند. ذوالقرنين سدى را كه ساخت براى همين بود كه راه رخنه آنان را ببندد. و دربعضى از آنها آمده كه اصلا از جنس بشر نبودند. و در بعضى ديگر آمده كه قوم(ولود) بوده اند، يعنى هيچ كس از زن و مردآنها نمى مرده مگر آنكه داراى هزار فرزندشده باشد، و به همين جهت آمار آنها از عدد ساير بشر بيشتر بوده . حتى در بعضىروايات آمار آنها را نه برابر همه بشر دانسته . و نيز روايت شده كه اين قوم از نظر نيروى جسمى و شجاعت به حدى بوده اند كه به هيچحيوان و يا درنده و يا انسانى نمى گذشتند مگر آنكه آن را پاره پاره كرده مى خوردند. ونيز به هيچ كشت و زرع و يا درختى نمى گذشتند مگر آنكه همه را مى چريدند، و به هيچنهرى برنمى خورند مگر آنكه آب آن را مى خوردند و آن را خشك مى كردند. و نيز روايت شده كه ياجوج يك قوم و ماجوج قومى ديگر و امتى ديگر بوده اند، و هر يكاز آنها چهار صد هزار امت و فاميل بوده اند، و به همين جهت جز خدا كسى از عدد آنها خبرنداشته . و نيز روايت شده كه سه طائفه بوده اند، يك طائفه مانند ارز بوده اند كه درختى استبلند. طائفه ديگر طول و عرضشان يكسان بوده و از هر طرف چهار زرع بوده اند، وطائفه سوم كه از آن دو طائفه شديدتر و قويتر بودند هر يك دو لاله گوش داشته اندكه يكى از آنها را تشك و ديگرى را لحاف خود مى كرده ، يكى لباس تابستانى وديگرى لباس زمستانى آنها بوده اولى پشت و رويش داراى پرهائى ريز بوده و آنديگرى پشت و رويش كرك بوده است . بدنى سفت و سخت داشته اند. كرك و پشم بدنشانبدنهايشان را مى پوشانده . و نيز روايت شده كه قامت هر يك از آنها يك وجب و يا دو وجب و يا سه وجب بوده . و دربعضى ديگر آمده كه آنهائى كه لشكر ذوالقرنين با ايشان مى جنگيدند صورتهايشانمانند سگ بوده . و از جمله آن اختلافات اختلافى است كه در تاريخ زندگى سلطنت ذوالقرنين است ، دربعضى از روايات آمده كه بعد از نوح ، و در بعضى ديگر در زمان ابراهيم و هم عصر وىمى زيسته ، زيرا ذوالقرنين حج خانه خدا كرده و با ابراهيم مصافحه نموده است ، و ايناولين مصافحه در دنيا بوده . و در بعضى ديگر آمده كه وى در زمان داوود مى زيسته است. باز از جمله اختلافاتى كه در روايات اين داستان هست اختلاف در مدت سلطنت ذوالقرنيناست . در بعضى از روايات آمده كه سى سال ، و در بعضى ديگر دوازدهسال ، و در روايات ديگر مقدارهائى ديگر گفته شده . اين بود جهات اختلافى كه هر كه به تاريخ مراجعه نمايد و اخبار اين داستان را درجوامع حديث از قبيل الدر المنثور، بحار، برهان و نور الثقلين از نظر بگذراند به آنهاواقف مى گردد. و در كتاب كمال الدين به سند خود از اصبغ بن نباته روايت كرده كه گفت : ابن الكواءدر محضر على (عليه السلام ) هنگامى كه آن جناب بر فراز منبر بود برخاست و گفت : يااميرالمؤ منين ما را از داستان ذوالقرنين خبر بده ، آيا پيغمبر بوده و يا ملك ؟ و مرا از دوقرن او خبر بده آيا از طلا بوده يا از نقره حضرت فرمود: نه پيغمبر بود، و نه ملك . ودو قرنش نه از طلا بود و نه از نقره . او مردى بود كه خداى را دوست مى داشت و خدا هم اورا دوست داشت ، او خيرخواه خدا بود، خدا هم برايش خير مى خواست ، و بدين جهت اوراخواندند كه قومش را به سوى خدا دعوت مى كرد و آنها او را زدند و يك طرف سرش راشكستند، پس مدتى از مردم غايب شد، و بار ديگر به سوى آنان برگشت ، اين بار همزدند و طرف ديگر سرش را شكستند، و اينك در ميان شما نيز كسى مانند او هست . مؤ لف : ظاهرا كلمه (ملك ) در اين روايت به فتح لام (فرشته ) باشد نه به كسر آن(پادشاه )، براى اينكه در رواياتى كه به حد استفاضه از آن جناب و از ديگراننقل شده همه او را سلطانى جهانگير معرفى كرده اند. پس اينكه در اين روايت آن را نفىكرده و همچنين پيغمبر بودن او را نيز نفى كرده به خاطر اين بوده كه روايات وارده ازرسول خدا را كه در بعضى آمده كه پيغمبر بوده ، و در بعضى ديگر فرشتهاى ازفرشتگان كه همين قول عمر بن خطاب است همچنانكه اشاره به آن گذشت ، تكذيب نمايد. و اينكه فرمود (اينك در ميان شما مانند او هست ) يعنى مانند ذوالقرنين در دو بارشكافته شدن فرقش ، و مقصودش خودش بوده ، چون يك طرف فرق سر ايشان از ضربتابن عبدود شكافته شد و طرف ديگر به ضربت عبد الرحمن ابن ملجم (لعنة الله عليه )كه با همين ضربت دومى شهيد گرديد. و نيز بهدليل روايت كمال الدين كه از روايات مستفيضه از امير المؤ منين (عليه السلام ) است وشيعه و اهل سنت به الفاظ مختلفى از آن جنابنقل كرده اند و مبسوطتر از همه از نظر لفظ همين نقلى است كه ما آورديم . چيزى كه هستدست نقل به معنا با آن بازيها كرده و آن را به صورت عجيب و غريب و نهايت تحريف درآورده است . و در الدرالمنثور است كه ابن مردويه از سالم بن ابى الجعد روايت كرده كه گفت :شخصى از على (عليه السلام ) از ذوالقرنين پرسش نمود كه آيا پيغمبر بوده يا نه ؟فرمود: از پيغمبرتان شنيدم كه مى فرمود: او بنده اى بود معتقد به وحدانيت خدا و مخلصدر عبادتش ، خدا هم خيرخواه او بود. و در احتجاج از امام صادق (عليه السلام ) در ضمن حديث مفصلى روايت كرده كه گفت :سائل از آن جناب پرسيد مرا از آفتاب خبر ده كه در كجا پنهان مى شود؟ فرمود: بعضىاز علما گفته اند وقتى آفتاب به پائين ترين نقطه سرازير مى شود، فلك آن را مىچرخاند و دوباره به شكم آسمان بالا مى برد، و اين كار هميشه جريان دارد تا آنكه بهطرف محل طلوع خود پائين آيد، يعنى آفتاب در چشمه لايه دارى فرو رفته سپس زمين راپاره نموده ، دوباره به محل طلوع خود برمى گردد، به همين جهت زير عرش متحير شده تاآنكه اجازه اش دهند بار ديگر طلوع كند، و همه روزه نورش سلب شده ، هر روز نورديگرى سرخفام به خود مى گيرد. مؤ لف : اينكه فرمود: (به پائين ترين نقطه سرازير مى شود) تا آنجا كه فرمود(به محل طلوع خود برمى گردد) بيان سير آفتاب است از حين غروب تا هنگام طلوعشدر مدار آسمان بنا بر فرضيه معروف بطلميوسى ، چون آن روز اين فرضيه بر سركار بود كه اساسش مبنى بر سكون زمين و حركت اجرام سماوى در پيرامون آن بود، و بههمين جهت امام (عليهالسلام ) اين قضيه را نسبت به بعضى علماء داده است . و اينكه داشت (يعنى آفتاب در چشمه لايدارى فرو رفته سپس زمين را پاره مى كند ودوباره به محل طلوع خود برمى گردد) جزء كلام امام نيست ، بلكه كلام بعضى ازراويان خبر است ، كه به خاطر قصور فهم ، آيه (تغرب فى عين حمئة ) را به فرورفتن آفتاب در چشمه لايدار، و غايب شدنش در آن ، و چون ماهى شنا كردن در آب ، و پارهكردن زمين ، و دو باره به محل طلوع برگشتن ، و سپس رفتن به زير عرش ، تفسير كردهاند. به نظر آنها عرش ، آسمانى است فوق آسمانهاى هفتگانه ، و يا جسمى است نورانىكه مافوق آن نيست ، و آن را بالاى آسمان هفتم گذاشته اند، و آفتاب شبها در آنجا هست تااجازه اش دهند طلوع كند، آن وقت است كه نورى قرمز به خود مى گيرد و طلوع مى كند. و همين راوى در جمله (پس در زير عرش متحير شده ، تا آنكه اجازه اش دهند طلوع كند)به روايت ديگرى اشاره كرده كه از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) روايت شدهكه ملائكه آفتاب را بعد از غروبش به زير عرش مى برند، و نگاه مى دارند در حالىكه اصلا نور ندارد، و در همانجا هست در حالى كه هيچ نمى داند فردا چه ماموريتى به اومى دهند، تا آنكه جامه نور را بر تنش كرده ، دستورش مى دهند طلوع كند. فهم قاصر اودر عرش همان اشتباهى را مرتكب شده كه در تفسير غروب در اينجا مرتكب شده بود، درنتيجه قدم به قدم از حق دورتر شده است . و در تفسير (عرش ) به فلك نهم و يا جسم نورانى نظير تخت ، در كتاب و سنت چيزىكه قابل اعتماد باشد وجود ندارد. همه اينها مطالبى است كه فهم اين راوى آن را تراشيده. و ما بيشتر روايات عرش را در اوائل جزء هشتم اين كتابنقل نموديم . و همين كه امام (عليه السلام ) مطلب را به بعضى از علماء نسبت داده خود اشاره به ايناست كه آن جناب مطلب را صحيح ندانسته ، و اين امكان را هم نداشته كه حق مطلب را بيانفرمايد، و چگونه مى توانسته اند بيان كنند در حالى كه فهم شنوندگان آن قدر سادهو نارسا بوده كه يك فرضيه آسان و سهل التصور در نزداهل فنش را اينطور كه ديديد گيج و گم مى كردند. در چنين زمانى اگر امام حق مطلب را كهامرى خارج از احساس به خواص ظاهرى و بيرون از گنجايش فكر آن روز شنونده بودبيان مى كردند شنوندگان چگونه تلقى اش نموده ، و چه معانى برايش مى تراشيدند؟ و در الدرالمنثور است كه عبد الرزاق ، سعيد بن منصور، ابن جرير، ابن منذر و ابن ابىحاتم از طريق عثمان بن ابى حاضر، از ابن عباس روايت كرده اند كه به وى گفته شد:معاوية بن ابى سفيان آيه سوره كهف را (تغرب فى عين حامية ) قرائت كرده . ابن عباسمى گويد: من به معاويه گفتم : ما اين آيه را جز به لفظ (حمئة ) قرائت نكرده ايم ،(تو اين قرائت را از كه شنيدى ؟). معاويه به عبدالله عمر گفت : تو چه جور مى خوانى ؟گفت : همانطور كه تو خواندى . ابن عباس مى گويد: به معاويه گفتم قرآن در خانه مننازل شده ، (تو از اين و آن مى پرسى ؟) معاويه فرستاد نزد كعب الاحبار و احضارشنموده ، پرسيد در تورات محل غروب آفتاب را كجا دانسته ؟ كعب گفت : ازاهل عربيت بپرس ، كه آنان بهتر مى دانند، و اما من در تورات مى يابم كه آفتاب در آب وگل غروب مى كند، - و در اينجا با دست اشاره به سمت مغرب كرد - ابن ابى حاضر بهابن عباس گفت : اگر من با شما دو نفر بودم چيزى مى گفتم كه سخن تو را تاييد كند، ومعاويه را نسبت به كلمه (حمئة ) بصيرت بخشد. ابن عباس پرسيد: چه مى گفتى ؟گفت اين مدرك را ارائه مى دادم كه تبع در ضمن خاطراتى كه از ذوالقرنين و از علاقهمندى او به علم و پيروى از آن نقل كرده گفته است :
قد كان ذوالقرنين عمر مسلما
|
ملكا تدين له الملوك و تحشد
|
فاتى المشارق و المغارب يبتغى
|
فرأ ى مغيب الشمس عند غروبها
| ابن عباس پرسيد (خلب ) چيست ؟ اسود گفت : در زبان قوم تبع به معناىگل است ، پرسيد (ثاط) به چه معنا است ؟ گفت : به معناى لاى است ، پرسيد(حرمد) چيست ؟ گفت : سياه . ابن عباس غلامى را صدا زد كه آنچه اين مرد مى گويدبنويس . مؤ لف : اين حديث با مذاق جماعت كه قائل به تواتر قرائتها هستند آنطور كه بايدسازگارى ندارد. و از تيجان ابن هشام همين حديث را نقل كرده ، و در آن چنين آمده كه : ابن عباس اين اشعار رابراى معاويه خواند، معاويه از معناى (خلب ) و (ثاط) و (حرمد) پرسيد، و درجوابش گفت : خلب به معناى لايه زيرين است ، و حرمد شن و سنگ زير آن است ، آنگاهقصيده را هم ذكر كرده . و همين اختلاف خود شاهد بر اين است كه در اين روايت نارسايىوجود دارد. و در تفسير عياشى از ابى بصير از ابى جعفر (عليه السلام ) روايت كرده كه درذيل اين كلام خداى عزوجل : (لم نجعل لهم من دونها سترا) فرمود: چون هنوز خانه ساختنرا ياد نگرفته بودند. و در تفسير قمى در ذيل همين آيه نقل كرده كه امام فرمود: چون هنوز لباس دوختن رانياموخته بودند. و در الدرالمنثور است كه ابن منذر از ابن عباس روايت كرده كه درذيل جمله (حتى اذا بلغ بين السدين ) گفته : يعنى دو كوه كه يكى كوه ارمينيه و يكىكوه آذربيجان است . و در تفسير عياشى از مفضل روايت كرده كه گفت از امام صادق (عليه السلام ) از معناى آيه(اجعل بينكم و بينهم ردما) پرسش نمودم ، فرمود: منظور تقيه است كه (فمااستطاعوا ان يظهروه و ما استطاعوا له نقبا) اگر به تقيهعمل كنى در حق تو هيچ حيله اى نمى توانند بكنند، و خود حصنى حصين است ، و ميان تو واعداء خدا سدى محكم است كه نمى توانند آن را سوراخ كنند. و نيز در همان كتاب از جابر از آن جناب روايت كرده كه آيه را به تقيه تفسير فرمودهاست . مؤ لف : اين دو روايت از باب جرى است نه تفسير. و در تفسير عياشى از اصبغ بن نباته از على (عليه السلام ) روايت كرده كه روز را درجمله (و تركنا بعضهم يومئذ يموج فى بعض ) به روز قيامت تفسير فرموده . مؤ لف : ظاهر آيه به حسب سياق اين است كه اين آيه مربوط به علائم ظهور قيامت باشد،و شايد مراد امام هم از روز قيامت همان مقدمات آن روز باشد، چون بسيار مى شود كه قيامتبه روز ظهور مقدماتش هم اطلاق مى شود. و در همان كتاب از محمد بن حكيم روايت شده كه گفت : من نامه اى به امام صادق (عليهالسلام ) نوشتم ، و در آن پرسيدم : آيا نفس قادر بر معرفت هست يا نه ؟ مى گويد: امامفرمود نه . پرسيدم خداى تعالى مى فرمايد: (الذين كانت اعينهم فى غطاء عن ذكرى وكانوا لا يستطيعون سمعا) و از آن برمى آيد كه ديدگان كفار بينائى داشته و بعدادچار غطاء شده . امام فرمود: اين آيه (و ما كانوا يستطيعون السمع و ما كانوا يبصرون) كنايه است از نديدن و نشنيدن ، نه اينكه مى بينند ولى غطاء جلو ديد آنان را گرفتهاست . مى گويد عرض كردم : پس چرا از آنان عيب مى گيرد؟ فرمود: از آن جهت كه خدا باآنان معامله كرده عيب نمى گيرد، بلكه از آن جهت كه خود چنين كردند از آنها عيب مى گيرد واگر منحرف نمى شدند و تكلف نمى كردند عيبى بر آنان نبود. مؤ لف : يعنى كفار، خود مسبب اين حجاب اند و به همين جهت به آثار و تبعات آن گرفتارمى شوند. و در تفسير قمى در ذيل آيه مذكور از امام روايت كرده كه فرمود: كسانى هستند كه بهخلقت خدا و آيات ارضى و سماوى او نظر نمى افكنند. مؤ لف : و در عيون از حضرت رضا (عليه السلام ) روايت كرده كه آيه را بر منكرينولايت تطبيق فرموده ، و اين همان تطبيق كلى بر مصداق است .
|
|
|
|
|
|
|
|