بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب داستانهای قرآن و تاریخ انبیاء در المیزان, حسین فعّال عراقى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     MIZ00001 -
     MIZ00002 -
     MIZ00003 -
     MIZ00004 -
     MIZ00005 -
     MIZ00006 -
     MIZ00007 -
     MIZ00008 -
     MIZ00009 -
     MIZ00010 -
     MIZ00011 -
     MIZ00012 -
     MIZ00013 -
     MIZ00014 -
     MIZ00015 -
     MIZ00016 -
     MIZ00017 -
     MIZ00018 -
     MIZ00019 -
     MIZ00020 -
     MIZ00021 -
     MIZ00022 -
     MIZ00023 -
     MIZ00024 -
     MIZ00025 -
     MIZ00026 -
     MIZ00027 -
     MIZ00028 -
     MIZ00029 -
     MIZ00030 -
     MIZ00031 -
     MIZ00032 -
     MIZ00033 -
     MIZ00034 -
     MIZ00035 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

2- منزلت ابراهيم (ع ) نزد خداوند و موقف بندگى اش  
خداى تعالى در كلام مجيدش ابراهيم را به نيكوترين وجهى ثنا گفته و رنج و محنتى راكه در راه پروردگارش تحمل نموده بود، به بهترين بيانى ستوده و در شصت و چند جااز كتاب عزيزش اسم او را برده ، و موهبتها و نعمتهايى را كه به او ارزانى داشته درموارد بسيارى ذكر كرده است ، اينك چند مورد از آن مواهب را در اينجا ذكر مى كنيم :
1- خداى تعالى رشد و هدايت او را قبلا ارزانيش داشته بود.
2- او را در دنيا برگزيد. و او در آخرت نيز در زمره صالحين خواهد بود، زيرا او در دنياوقتى خدايش فرمود: تسليم شو، گفت : تسليم امر پروردگار عالميانم .
3- او كسى است كه روى دل را به پاكى و خلوص متوجه خدا كرده بود، و هرگز شركنورزيد.
4- او كسى است كه دلش به ياد خدا قوى و مطمئن شده و به همين جهت به ملكوتى كه خدااز آسمانها و زمين نشانش داد ايمان آورد، و يقين كرد.
5- خداوند او را خليل خود خواند.
6- رحمت و بركات خود را بر او و اهلبيتش ارزانى داشت و او را به وفادارى ستود.
7- او را به وصف حليم و اواه و منيب توصيف كرد.
8- و نيز او را مدح كرده به اينكه امتى خداپرست و حنيف بوده ، و هرگز شرك نورزيده ، وهمواره شكرگزار نعمتهايش بوده ، و اينكه او را برگزيد و به راه راست هدايت نمود وبه او اجر دنيوى داده و او در آخرت از صالحين است .
9- ابراهيم (عليه السلام ) پيغمبرى صديق بود. و قرآن او را از بندگان مؤ من و ازنيكوكاران شمرده و به او سلام كرده است . و او را از كسانى دانسته كه (صاحبان ايدىو ابصارند)، و خداوند با ياد قيامت خالصشان كرده است .
10- خداوند او را امام قرار داد. و او را يكى از پنج پيغمبرى دانسته كه اولى العزم وصاحب شريعت و كتاب بودند.
11- خداوند او را علم ، حكمت ، كتاب ، ملك و هدايت ارزانى داشته و هدايت او را درنسل و اعقاب او كلمه باقيه قرار داده . و نيز خداوند نبوت و كتاب را در ذريه او گذاشت .و براى او در ميان آيندگان لسان صدق (نام نيك ) قرار داد.
اين بود فهرست آن مناصب الهى و مقامات عبوديتى كه خداوند به ابراهيم ارزانى داشته ودر قرآن از آن اسم برده است ، و قرآن كريمفضايل و كرامات هيچيك از انبياء كرام را به اينتفصيل ذكر نفرموده . و خواننده عزيز مى تواند شرح وتفصيل هر يك از آن مقامات را در تفسير آيه مربوط به آن در مجلدات قبلى و يا بعدىمطالعه بفرمايد.
آرى ، قرآن كريم به منظور حفظ شخصيت و حيات ابراهيم (عليهالسلام )، دين استوار ما راهم (اسلام ) ناميده و آنرا به ابراهيم (عليه السلام ) نسبت داده و فرموده : (ملة ابيكمابراهيم هو سميكم المسلمين من قبل ) و نيز فرموده :(قل اننى هدينى ربى الى صراط مستقيم دينا قيما ملة ابراهيم حنيفا و ما كان من المشركين).
خداوند كعبه اى را كه آنجناب ساخت ، (بيت الحرام ) و قبله عالميان قرار داد و براىزيارت آن مناسك حج را تشريع نمود، تا بدين وسيله ياد مهاجرتش را به آن ديار واسكان همسر و فرزندش را در آنجا و خاطره ذبح فرزند و توجهاتش به خدا و آزار ومحنتهايى را كه در راه خدا ديده ، زنده نگاه بدارد.
3- آثار پربركتى كه آن حضرت از خود در جامعه بشرى به يادگار گذاشت
از جمله آثارى كه ابراهيم (عليه السلام ) از خود به يادگار گذاشت ، يكى دين توحيداست . زيرا از آنروز تاكنون هر فرد و جامعهاى كه از اين نعمت برخوردار شده ، از بركتوجود آنجناب بوده است .
امروز هم اديانى كه به ظاهر دين توحيد خوانده مى شوند از يادگارها و آثار وجودى اومى باشند، يكى از آن اديان ، دين يهود است كه منتهى و منتسب به موسى بن عمران (عليهمالسلام ) است ، و موسى بن عمران (عليهما السلام ) يكى از فرزندان ابراهيم (عليهالسلام ) شمرده مى شود، براى اينكه نسب او بهاسرائيل يعنى يعقوب بن اسحاق (عليهم السلام ) منتهى مى گردد، و اسحاق (عليه السلام) فرزند ابراهيم (عليه السلام ) است . يكى ديگر دين نصرانيت است كه منتهى به عيسىبن مريم (عليهما السلام ) مى شود و نسب عيسى بن مريم (عليهما السلام ) نيز بهابراهيم (عليه السلام ) مى رسد. و همچنين دين اسلام كه از جمله اديان توحيد است ، چوناين دين مبين منسوب به رسول خدا محمد بن عبدالله (صلى اللّه عليه وآله و سلم ) است ، ونسبت آنجناب نيز به اسماعيل ذبيح (عليه السلام ) فرزند ابراهيمخليل (عليه السلام ) منتهى مى شود.
پس ميتوان گفت دين توحيد در دنيا از آثار و بركات آنجناب است . علاوه براصل توحيد، برخى از فروعات دينى مانند: نماز، زكات ، حج ، مباح بودن گوشتچارپايان ، تبرى از دشمنان خدا، تحيت (سلام ) گفتن و احكام دهگانه مربوط به طهارت وتنظيف كه پنج حكم آن مربوط به سر و پنج حكم ديگرش مربوط به ساير اعضاى بدناست ،نيز از آن حضرت به يادگار مانده است . اما پنج حكم مربوط به سر: گرفتنآبخور (سبيل )، گذاشتن ريش ، بافتن گيسوان ، مسواك كردن وخلال نمودن دندانها، مى باشد. و اما پنج حكمى كه مربوط به ساير اعضاى بدن مىباشند، عبارتند از: تراشيدن و ازاله مو از بدن ، ختنه كردن ، ناخن گرفتن ،غسل جنابت و شستشوى با آب .
بلكه همانطورى كه در بحثهاى قبل مفصلا گذشت ، مى توان گفت آنچه سنت پسنديده چهاعتقادى و چه عملى كه در جوامع بشرى يافت مى شود همه از آثار نبوت انبيا (عليهمالسلام ) است ، كه يكى از بزرگان اين سلسلهجليل ابراهيم خليل (عليه السلام ) است . پس آن حضرت حق بزرگى به گردن جامعهبشريت دارد، حال چه اينكه بشر خودش بداند و ملتفت باشد يا نباشد.
4- تورات فعلى درباره ابراهيم (ع ) چه مى گويد؟ 
تورات مى گويد: تارح پدر ابراهيم هفتاد سال زندگى كرد، وى صاحب سه فرزندشد: ابرام ، ناحور و هاران .
اءبرام و ناحور و هاران فرزندان تارحند و لوط، فرزند هاران است . هاران در حياتپدرش از دنيا رفت ، و مرگش در همان محل تولدش يعنى (اور) كلدانيها اتفاق افتاد.
اءبرام و ناحور هر كدام همسرى براى خود گرفتند، اءبرام (ساراى ) و ناحور (ملكه) را.
پدر ملكه مردى بنام (هاران ) بوده كه دخترى ديگر به نام (بسكه ) داشته .ساراى زنى نازا بوده و فرزندى نداشته .
تارح ، اءبرام فرزند خود را با لوط بن هاران نوهاش و ساراى همسربرداشت و از اوركلدانيها بيرون شده و به سوى كنعان روان گرديد. در بين راه به شهر حاران رسيده وهمانجا رحل اقامت افكند. تارح همچنان در حاران بماند تا آنكه در سن دويست و پنجسالگى از دنيا رفت .
و نيز در تورات است كه : پروردگار به اءبرام گفت : از سرزمين پدرى و از ميان قوم وقبيله خود به سوى شهرى كه بعدا برايت تعيين مى كنم بيرون شو تا تو را در آنجاامتى عظيم و موجودى پر بركت گردانيده و اسمت را بزرگ كنم ، و هر كه را هم كه تو رامبارك بداند بركت دهم و هر كس كه تو را از رحمتم دور بداند از رحمت خود دور سازم ، وسرانجام كارت را به جايى رسانم كه جميعقبايل زمين به تو تبرك جويند. اءبرام همانطور كه پروردگار دستور داده بود به راهافتاد و لوط را هم همراه خود برد. لوط برادرزاده او بود. و در آن ايام ، اءبرام در سن نودو پنج سالگى بود. در موقع خروج ، اءبرام ، ساراى همسرش و لوط برادرزادهاش و همهاثاث و خدمه و بردگان خود را كه در آنجا جمع كرده بود، همراه خود برداشت و بهسرزمين كنعان رفت .
اءبرام در بين راه گذارش به محل (شكيم ) و از آنجا به (بلوطستان موره ) افتاد،در اين هنگام كنعانيها نيز در آن سرزمين بودند. ناگاه پروردگار، خود را براى اءبرامظاهر ساخت و به وى گفت : اين سرزمين را بهنسل تو مى دهم . اءبرام پس از شنيدن اين مژده قربانگاهى براى پروردگارى كهبرايش ظاهر شده بود در آنجا بنا نهاد. و به طرف كوهى در سمت مشرق (بيتايل ) به راه افتاد. در آنجا خيمه خود را برافراشت ، ومحل اين خيمه طورى قرار داشت كه (بيت ايل ) در طرف مغرب و (عاى ) در طرفمشرق آن قرار مى گرفت . آنجا نيز قربانگاهى براى پروردگار بنا نهاد و پس ازخواندن نام پروردگار، به سمت جنوب طى منازل كرد تا به كنعان رسيد، وقتى در كنعانقحط سالى شد و مردم از گرسنگى تلف مى شدند، ديدن اين وضع براى اءبرام سختدشوار بود، از آنجا بطرف مصر حركت كرد تا بدين وسيله خود را از ديدن آن وضع دوربسازد، در همين سفر بود كه براى اءبرام پيش آمدى رخ داد، و آن اين بود كه ساراىهمسرش ، مورد طمع پادشاه آن ديار واقع شد. ساراى زنى بسيار زيباروى بود و اءبرامبه همين جهت در نزديكى هاى مصر به همسرش گفت : تو زنى زيبا و نيكومنظرى و من ازاين مى ترسم كه مصريان با ديدن تو بگويند اين همسر اوست و براى اينكه به تودست يابند مرا به قتل رسانند، ناچار به تو توصيه مى كنم كه هر كس به تو گفت چهنسبتى با اءبرام دارى ، بگو من خواهر اويم تا بدين وسيله خيرى به من برسد و جانم راحفظ كرده باشى .
اتفاقا وضع همانطورى شد كه اءبرام پيشبينى كرده بود. چون سركردگان و صاحبمنصبان دربار فرعون ، ساراى را ديده و زيبايى او را نزد فرعون تعريف كردند و او رابه دربار فرعون بردند و فرعون بخاطر ساراى ، اءبرام را صاحب گوسفند، گاو،الاغ ، غلامان ، كنيزان ، خران ماده و شتران بسيار كرد.
پروردگار به سبب طمعى كه او به همسر اءبرام كرده بود لطمه هاى زيادى به خودشو خانه و زندگيش وارد كرد. فرعون اءبرام را خواسته و به او گفت : چرا به من نگفتىكه ساراى همسرت بوده و چرا گفتى او خواهر من است تا اينكه من او را براى همسرى خوداتخاذ كردم و به اين همه بلا و مصيبت دچارم كردى ؟ الان همسرت را بگير و برو. آنگاهبه رجال دربارش گفت تا او و همسرش و آنچه همراهش هست را مشايعت كنند.
تورات اضافه كرده است كه : اءبرام با اين كيفيت از مصر بيرون آمد و به همراهىساراى و لوط و با اغنام و احشام و خدمه و اموال فراوان وارد (بيتايل ) و آن خيمه اى كه بين (بيت ايل ) و (عاى ) زده بود گرديد، و پس از چندى دراثر كمى مرتع از لوط جدا شده و خود در كنعان و در ميان كنعانيها و فرزيها ماند، و لوطبا مقدارى از رمه خود در سرزمين سدوم فرود آمد.
تورات سپس اضافه مى كند كه : در همان ايام در سدوم جنگى بين(اءمرافل ) پادشاه شنعار كه سه پادشاه ديگر نيز با وى متفق بودند، و بين (بارع) پادشاه (سدوم ) كه چهار پادشاه نيز با او معاهده داشتند، درگرفت ، در اين جنگپادشاه سدوم و متفقينش شكست سختى خوردند و بارع و همراهانش از سدوم فرارى شدند وعده زيادى از لشكريانش كشته شدند، و اموالشان به غارت و كودكان و زنانشان بهاسيرى رفتند. از جمله كسانى كه در اين جنگ اسير شدند لوط واهل بيت او بودند و اموالشان هم به تاراج رفت .
تورات مى گويد: يكى از افرادى كه از اين جنگ جانش را نجات داده بود، نزد اءبرامعبرانى رفت و او را كه ساكن (بلوطستان ممرى ) بود از سرگذشت سدوم و اسيرىلوط و اهلبيتش خبردار نمود.
اءبرام در كنعان با رؤ ساى قبايل آن روز ازقبيل : (آمورى )، (اشكول ) و (عانر) كه هر سه برادر بودند معاهده داشت وقتىاز اين داستان خبردار شد غلامانى كارآزموده را كه خانه زاد وى بودند، و عده آنان بهسيصد و هيجده نفر مى رسيد جمع نموده و به همراهى آنان دشمن را تا (دان )دنبال كرد و در آنجا خود و بردگانش دسته دسته شده ، از همه طرف بر دشمن تاختند وآنان را شكست داده و تا قريه (حوبه ) كه از قراىشمال دمشق است فراريان را دنبال كردند، و برادرش لوط را با غلامان و زنان و ملازمين وكليه اموالى كه به غارت رفته بود برگردانيد. پادشاه سدوم كه از اين فتح (شكستكدر لعومر) خبردار شده بود به اتفاق ملوك همراه خود، اءبرام را تا وادى (شوى ) كههمان وادى الملك است استقبال نمود.
از جمله پادشاهانى كه به استقبال اءبرام آمده بود (ملكى صادق ) پادشاه (شاليم) بود كه در عين سلطنت مردى كاهن نيز بود. او وقتى به رسيد نان و شرابى بيرونآورد و مقدم او را مبارك شمرد و چنين گفت : (مبارك باد اءبرام از جانب خداى بزرگ ، مالكآسمانها و زمين ، و مبارك باد خداى متعال آن كسى كه دشمنان تو را تسليم تو ساخت )آنگاه او را از همه چيز ده يك عطا كرد.
و نيز پادشاه سدوم به اءبرام عرض كرد: از آنچه كه در اختيار گرفتهاى افراد رعيت رابه من واگذار و بردگان و اموال و حشم را براى خود نگاهدار.گفت : من به درگاهپروردگار، خداى بزرگ و پادشاه آسمان و زمين دست برافراشتهام كه حتى تار نخى وبند كفشى از آنچه متعلق به تو است برندارم (و آنچه را كه از آن شما است به شمابازگردانم ) تا نگويى كه من اءبرام را توانگر ساختم ، نه ، من از غنيمت اين جنگ چيزىجز همان خوراكى كه غلامان خورده اند تصرف نكرده ام ، و اما (عابر)،(اسلول ) و (ممرى ) كه مرا در اين جنگ همراهى نمودند البته بهره و نصيب خود رااز اين غنيمت خواهند گرفت .
تا آنجا كه مى گويد: و اما ساراى او تا آنروز فرزندى به دنيا نياورده بود، ناگزيربه همسر خود اءبرام گفت : به طورى كه ميبينى پروردگار مرا از آوردن فرزند بىبهره كرده ، تو مى توانى هاجر، كنيز مصرى مرا تصرف كنى باشد كه از اوفرزندانى نصيب ما شود. اءبرام پيشنهاد ساراى را پذيرفت ، و ديرى نگذشت كه هاجرباردار شد.
آنگاه مى گويد: هاجر وقتى خود را باردار ديد، از آن به بعد آن احترامى را كه قبلادرباره ساراى مراعات مى كرد، رعايت ننمود و نسبت به وى استكبار مى كرد. ساراىشكايتشرا به نزد اءبرام برد، اءبرام به پاس وفا و خدماتش ‍ زمام امر هاجر رابدو واگذارنمود، تا هر چه پيشنهاد كند اءبرام بى درنگ انجام دهد، و به هاجردستور داد تا مانندسابق نسبت به وى كنيزى و فرمانبرى كند. اين امر باعثناراحتى هاجر شد. او روزى ازدست ساراى به تنگ آمد و به عنوان فرار از خانهبيرون شد، در ميان راه فرشته اى بهاو گفت كه به زودى داراى فرزندذكورى به نام(اسماعيل ) خواهد شد، و از اينجهت اسمشاسماعيل شده كه خدا (سمع لمذلتها شنيداظهار عجز هاجر را) و گفت كه اينفرزند انسانى خواهد بود گريزان از مردم و ضد باآنان ، و مردم نيز در مقامضديت با او برخواهند آمد. فرشته ، پس از دادن اين بشارتدستور داد تابخانه و نزد خانمش ساراى برگردد، پس از چندى هاجر فرزند ذكورىبراىاءبرام زائيد و اءبرام نامش را اسماعيل نهاد، در موقعولادتاسماعيل اءبرام در سن هفتاد و شش سالگى بود.
و نيز در تورات است كه : وقتى اءبرام به سن نود و نه سالگى رسيد، پروردگاربراى او ظاهر شد و به وى گفت : من اللّه قدير هستم ، پيش روى من سير كن و مردىكامل باش تا عهدى بين خود و بين تو قرار دهم ، و تو را بسيار زياد گردانم . اءبرامدر مقابل اين جلوه و ظهور به خاك افتاد. پروردگار بار ديگر به وى گفت : عهدى كه مندر باره تو به عهده مى گيرم اين است كه تو را پدر تمامى امتها قرار داده ، ثمرهوجودى تو را بسيار زياد گردانم و به همين جهت از اين به بعد اسمت (ابراهيم ) خواهدبود كه به معناى (پدر امتها) است . آرى ، از ذريه تو امتهاى مختلفى و پادشاهانىمنشعب خواهم كرد، و اين عهد بين من و تو و نسل آينده تو عهدى ابدى است تا براى تو ونسلت معبودى باشم ، و نيز عهد من اين باشد كه بعد از سرزمين غربت تو، همه ارضكنعان را به تو و به نسل تو واگذار نموده و آنرا ملك ابدى شما قرار دهم ، تا براىآنان معبود باشم .
آنگاه گفته است : رب در اين باره عهدى بين خود و ابراهيم ونسل او بست ، و آن اين بود كه ابراهيم و نسلش ، خود و اولاد خود را در روز هشتم ولادتشانختنه كنند، لذا ابراهيم خود را در سن نود و نه سالگى و همچنين فرزند خوداسماعيل را در سن سيزده سالگى و ساير فرزندان ذكور و غلامان را ختنه نمود.
تورات مى گويد: خداوند به ابراهيم فرمود: از اين به بعد همسر خود ساراى را، بديننام مخوان ، بلكه اسم او را (ساره ) بگذار، من او را مبارك زنى قرار داده و به تونيز از او فرزند ذكورى مى دهم و مباركش مى كنم تا ازنسل او نيز امتها و سلاطين به جاى مانده و شاخه ها منشعب شود، ابراهيم از شنيدن اينبشارت خنديد و به سجده افتاد، و در دل با خود گفت : مگر ممكن است از مرد صد سالهاىچون من و زن نود سالهاى چون ساره فرزندى متولد شود؟
ابراهيم به خداى تعالى عرض كرد: دلم مى خواهداسماعيل پيش روى تو زندگى كند. خداى تعالى فرمود: نه ، همسرت ساره فرزندىبرايت مى زايد به نام (اسحاق ) من عهد خود را با او و تا ابد بانسل او مى بندم . و اما درخواست تو را در بارهاسماعيل نيز عملى مى كنم ، و او را مبارك مى گردانم ، ونسل او را بسيار زياد مى كنم ، تا دوازده فرزند از او به وجود آمده و هر يك رئيس و ريشهدودمان و امتى شوند. و ليكن عهدم را در اسحاق و دودمان او قرار مى دهم ، و او از ساره درسال آينده به دنيا خواهد آمد. هنگامى كه كلام خدا با ابراهيم بدينجا رسيد خداوند از نظرابراهيم غايب شد و به آسمان صعود كرد.
آنگاه تورات داستان نازل شدن پروردگار را به اتفاق دو فرشته ، براى هلاك كردنقوم لوط يعنى سدومى ها را ذكر نموده ، مى گويد: پروردگار و آن دو فرشته برابراهيم وارد شدند، ابراهيم در پذيرائى از آنان گوساله اى ذبح نمود و از گوشت آن ومقدارى كره و شير، مائدهاى آماده نمود و پيش آورد، ميهمانان ، او و همسرش ساره را بهتولد اسحاق بشارت داده و از داستان قوم لوط خبردارشان كردند. ابراهيم قدرى در بارههلاكت قوم لوط با آنان بحث و مجادله نمود ولى سرانجام قانع شد، و چيزى نگذشت كهقوم لوط هلاك شدند.
سپس داستان انتقال ابراهيم به سرزمين (حرار) را ذكر نموده و مى گويد: ابراهيم دراين شهر خود را معرفى نكرد، و به پادشاه آنجا (ابى مالك ) گفت كه ساره خواهر مناست ، پادشاه كه شيفته زيبايى ساره شده بود او را به دربار خواند، و در خواب ديدكه خداى تعالى او را در امر ساره و جسارتى كه به او كرده ملامت و عتاب مى كند. ازخواب برخاسته ابراهيم را احضار نمود، و او را ملامت كرد كه چرا نگفتى ساره همسر تواست ؟ ابراهيم گفت : ترسيدم مرا به طمع دست يافتن به ساره بهقتل رسانى و اينهم كه گفتم او خواهر من است ، راست گفتم ، زيرا ساره خواهر پدرى مناست ، و ما از مادر جدا هستيم ، پادشاه ساره را به او برگردانيد ومال فراوانى به او داد. تورات نظير اين داستان را در ملاقات ابراهيم با فرعون مصرقبلا ذكر كرده بود.
تورات مى گويد: پروردگار همانطورى كه وعده داده بود ساره را مورد عنايت خود قرارداد و از او و ابراهيم در سن پيرى فرزندى به وجود آورد. ابراهيم فرزندى را كه سارهبرايش آورد اسحاق نام گذارد، و او را همانطورى كه خداوند دستور داده بود در روز هشتمولادتش ختنه نمود. ابراهيم در اين ايام مرد صد ساله اى بود، ساره به وى گفت : خداىتعالى با اين عطيه اى كه به من داد مرا مايه خنده مردم كرده ، چون هر كس مى شنود كه ازمن در سن پيرى فرزندى متولد شده ، مى خندد، و باز گفت : كيست به ابراهيم گفته بناشد كه ساره به اولاد شير خواهد داد زيرا در پيرى براى او پسرى زائيده ام و بالاخرهاسحاق بزرگ شد، و ابراهيم در روز فطامش يعنى روزى كه از شيرش گرفتند وليمه وجشن با شكوهى بر پا نمود.
روزى ساره اسماعيل پسر هاجر مصرى را ديد كه مى خندد، به ابراهيم گفت : اين كنيز وفرزندش را از من دور كن تا شريك ارث اسحاق نشود. اين كلام در نظر ابراهيم بسيارزشت آمد، براى اينكه معنايش چشم پوشى ازاسماعيل بود. خداى تعالى به ابراهيم فرمود: به خاطراسماعيل و مادرش ‍ هاجر، ساره را از نظر نينداز، و هر چه مى خواهد انجام بده ، براى اينكهبقاء نسل تو، هم به اسحاق است و هم به اسماعيل .
ناچار يك روز صبح خيلى زود برخاست و مقدارى نان و يك مشك آب به دوش هاجر انداخت واو و فرزندش را از شهر بيرون نمود. هاجر تا آنجا كه توانائى داشت در بيابان پيشرفت ، ناگهان متوجه شد كه راه را گم كرده است . مدتى در اين بيابان كه نامش بيابان(بئرسبع ) بود حيران و سرگردان راه پيمود و با صرف نان و آبى كه همراه داشتتجديد قوائى نمود، و همچنان در بيابان قدم مى زد تا آنكه از شدت خستگى و تشنگىحالت مرگ بر آنها عارض شد، و براى اينكه مرگ يگانه فرزندش را به چشم نبيند،فرزند خود را زير درختى انداخت و خود به مقدار يك ميدان تير از او دور شد، بدان سببكه جان كندن او را به چشم خود نبيند، آنگاه صدا به گريه بلند كرد. خداوند صداىگريه او و ناله طفلش را شنيد، يكى از فرشتگانش هاجر را از آسمان ندا در داد: اى هاجرچيست ترا، و بدان كه خداوند ناله طفلت را شنيد و بهحال او آگاه شد، برخيز و طفلت را تنگ در آغوش گير و در محافظتش سخت بكوش كه من اورا به زودى امت عظيمى قرار مى دهم . در اين موقع خداوند دو چشم هاجر را باز كرد، هاجرچشمش ‍ به چاه آبى افتاد، برخاست و مشك را برداشت و از آن آب پر كرد وطفل خود را سيراب نمود، خداوند همچنان با اسماعيل و ياور او بود، تا آنكه در همانبيابان كه نامش (فاران ) بود، بزرگ شد و به حد تير اندازى رسيد، و مادرش ازدختران مصر زنى برايش گرفت .
و نيز تورات در باره ابراهيم (عليه السلام ) گفته است كه : خداوند پس از اينجريانات ابراهيم را امتحان كرد و به او چنين گفت : اى ابراهيم ! ابراهيم عرض كرد اينكدر اطاعتت حاضرم . خداوند فرمود: فرزند يگانه و محبوب اسحاق را برگير و او رابراى قربانى سوختنى به سرزمين مريا بالاى كوهى كه بعدا به تو نشان مى دهمببر. ابراهيم روز بعد صبح زود از جا برخاست و الاغ خود را آماده نمود و اسحاق و دو تناز غلامان را همراه برداشت و با مقدارى هيزم بدان سرزمين رهسپار شد. پس از سه روز راهپيمودن يك وقت چشم را خيره نمود از دور، آن محلى را كه خداوند فرموده بود بديد، لاجرمبه غلامان خود گفت : شما اينجا نزد الاغ بمانيد تا من و اسحاق بدانجا رفته و پس ازانجام عبادت و سجده برگرديم ، پس ابراهيم هيزم قربانى سوختنى را گرفت و برپشت پسر خود اسحاق نهاد و خود آتش و كارد را به دست گرفت و هر دو با هم مى رفتند،اسحاق رو به پدر كرد و گفت : بابا آتش و هيزم آورديم و ليكن برهاى كه آنرا با آتشبسوزانيم كجاست . ابراهيم فرمود: خداوند فكر بره را نيز براى سوزانيدن مى كند.
وقتى بدان موضع كه خداوند دستور داده بود رسيدند، ابراهيم قربانگاهى به دست خودساخته و هيزمها را مرتب چيد و پاى اسحاق فرزند عزيزش را بست و بر لب قربانگاهبالاى هيزمها قرارش داد، آنگاه دست برد و كارد را برداشت تا سر از بدن فرزندش جداكند، ملكى از ملائك خداوند از آسمان ندايش داد كه اى ابراهيم ! ابراهيم گفت لبيك ! گفتدست به سوى فرزندت دراز مكن ، و كارى به او نداشته باش ، الان فهميدم كه از خدايتمى ترسى و در راه او از يگانه فرزندت دريغ ندارى . ابراهيم نگاه كرد ديد قوچىپشت سر وى به دو شاخش به درختهاى بيشه بسته شده ، قوچ را گرفت و او را به جاىفرزندش در آن بلندى قربانى نمود، و اسم آنمحل را (يهوه براءه ) نهاد و لذا امروزه هم كوه معروف بهجبل الرب را (برى ) مى نامند.
فرشته آسمان بار دوم ابراهيم را ندا درداد كه به ذات خودم سوگند پروردگار مىگويد: من به خاطر اين امتثالت تو را مبارك نموده و نسلت را به عدد ستارگان آسمان وريگهايى كه در كنار دريا است زياد مى كنم . اى ابراهيم ! بدان كهنسل تو به زودى بر دشمنان خدا مسلط مى شوند، و جميع امتهاى زمين ازنسل تو بركت مى جويند، براى اينكه تو امر مرا اطاعت كردى .
ابراهيم پس از اين جريان به سوى دو غلام خود بازگشت و به همراهى آنان به سوىبئرسبع رهسپار شد، و ابراهيم در بئرسبع سكونت گزيد.
تورات سپس داستان تزويج اسحاق با يكى از دختران قبيله خود در كلدان را و بعد از آنداستان مرگ ساره را در سن صد و بيست و هفت سالگى در حبرون و سپس ازدواج ابراهيم رابا (بقطوره ) و آوردن چند پسر از او، و مرگ ابراهيم را در سن صد و هفتاد و پنجسالگى و دفن اسحاق و اسماعيل پدر خود را در غار (مكفيله ) كه همان مشهدخليل امروزى است ، شرح مى دهد.
اين خلاصه تاريخ زندگى ابراهيم (عليه السلام ) است از نظر تورات ، و تطبيق اينتاريخ با تاريخى كه قرآن كريم در باره آن حضرت ذكر نموده با خود خواننده محترماست .
5- تناقضات تورات بهترين دليل بر دست خوردگى آن است  
تناقضاتى كه تورات موجود، تنها در ذكر داستان ابراهيم دارد،دليل قاطعى است بر صدق ادعاى قرآن مبنى بر اينكه تورات و آن كتاب مقدسى كه برموسى (عليه السلام ) نازل شده ، دستخوش تحريف گشته و به كلى از سنديت ساقطشده است .
و از عمده مسايلى كه در كتاب مذكور اغماض شده ،اهمال در ذكر مجاهدات ابراهيم (عليه السلام ) مى باشد، مثلا تورات درخشانترين خاطراتزندگى ابراهيم را كه همان مجاهدات و احتجاجات او با امت و آزار و اذيت ديدن از مردم است ،اصلا ذكر نكرده ، همچنانكه از ساختن كعبه و مامن قرار دادن آن و نيز از احكامى كه براىحج تشريع كرد هيچ ذكرى به ميان نياورده . وحال آنكه هيچ آشناى به معارف دينى و مباحث اجتماعى در اين معنا ترديد نكرده كه خانهكعبه كه اولين خانه اى است كه به نام خانه خدا و خانه بركت و هدايت ساخته شده و ازچهار هزار سال قبل تاكنون بر پايه هاى خود استوار مانده از بزرگترين آيات الهى استكه پيوسته مردم دنيا را به ياد خدا انداخته و آيات خداوندى را در خاطره ها زنده نگهداشته و در روزگارى دراز كلمه حق را در دنيا حفظ كرده است .
اين بى اعتنائى تورات به خاطر آن تعصبى بوده كه توراتنويسان نسبت به كيش خودداشته كه قربانگاههايى را كه ابراهيم (عليه السلام ) در شكيم و در سمت شرقى (بيتايل ) و در (جبل الرب ) بنا كرده ، همه را اسم برده و از قربانگاه كعبه او اسمىنبرده اند.
وقتى هم كه به اسماعيل مى رسند طورى اين پيغمبر بزرگوار را وصف مى كنند و درباره آنجناب چيزهايى مى گويند كه قطعا نسبت به عادى ترين افراد مردم هم توهين وتحقير شمرده مى شود. مثلا او را مردى وحشى و ناسازگار با مردم و مطرود از پدر وخلاصه جوانى معرفى كرده اند كه از كمالات انسانى جز مهارت در تير اندازى چيزىكسب نكرده ، آرى : (يريدون ليطفؤ ا نور اللّه بافواههم و اللّه متم نوره ).
و همچنين به خود ابراهيم (عليه السلام ) نسبتى داده كه به هيچ وجه لايق مقام ارجمند نبوتو روح تقوى و جوانمردى نيست . مثلا تورات مى گويد: ملكى صادق پادشاه (شاليم )كه خود كاهن خدا بود نان و شراب برايش ‍ برد و او را بركت داد.
و اما تناقض گوييهاى تورات يكى اينكه يك جا مى گويد: ابراهيم به دروغ به فرعونمصر گفت ساره خواهر من است ، و به خود ساره هم سفارش كرد كه اين دروغ را تاءييدنموده و بگويد من خواهر ابراهيم تا بدين وسيله مالى به دست آورده و از خطر كشته شدنهم رهائى يابد. و در جاى ديگر نظير همين جريان را نسبت به ابراهيم (عليه السلام ) دردربار ابى مالك پادشاه جرار نقل مى كند. دوم از تناقض گويى تورات اين است كهيكجا توريه ابراهيم (عليه السلام ) را اين طور ذكر كرده كه مقصود ابراهيم (عليهالسلام ) اين بود كه ساره خواهر دينى او است ، و در جاى ديگر گفته مقصود ابراهيم اينبود كه ساره خواهر پدرى او و از مادر با او جدا است .حال چگونه ابراهيم كه يكى از پيغمبران بزرگ و از برگزيدگان و اولى العزم استبا خواهر خود ازدواج كرده ، جوابش را از خود تورات بايد مطالبه كرد.
گفتگوى ما فعلا در اين است كه اولا ابراهيم اگر پيغمبر هم نبود و يك فرد عادى مىبود، چگونه حاضر شد كه ناموس خود را وسيله كسب روزى قرار داده و از او به عنوانيكى از مستغلات استفاده كند، و به خاطر تحصيلپول حاضر شود كه فرعون و يا ابى مالك او را به عنوان همسرى خود به خانهببرند؟! حاشا بر غيرت يك فرد عادى . تا چه رسد به يك پيغمبر اولى العزم .
علاوه بر اين ، مگر خود تورات قبل از ذكر اين مطلب نگفته بود كه ساره در آن ايام ومخصوصا هنگامى كه ابى مالك او را به دربار خود برد پير زنى بود كه هفتادسال يا بيشتر از عمرش گذشته بود. و حال عادت طبيعى اقتضا مى كند كه زن در هنگامپيرى ، شادابى جوانياش و حسن جمالش از بين برود، و فرعون و يا ابى مالك و يا هرپادشاهى ديگر كجا به چنين پيرزنى رغبت مى كنند تا چه رسد به اينكه شيفتهجمال و خوبى او شوند.
نظير اين قبيل نسبتهايى كه تورات به ابراهيمخليل (عليه السلام ) و ساره داده ، در روايات عامه نيز ديده مى شود. مثلا در صحيحبخارى و مسلم از ابى هريره روايت شده كه گفته است :رسول خدا (صلى اللّه عليه وآله و سلم ) فرمود:
ابراهيم خليل هيچ دروغ نگفت مگر در سه مورد: دو مورد در باره ذات خدا و اثبات توحيد او،و يكى در باره ساره . اما آن دو دروغى كه در راه اثبات توحيد گفت يكى جمله (انى سقيم) بود و يكى اينكه گفت : (بل فعله كبيرهم هذا). و اما آن دروغى كه در باره سارهگفت اين بود كه وقتى به سرزمين آن مرد ديكتاتور و جبار رسيدند به ساره كه زنىبسيار زيبا بود گفت : اگر اين پادشاه بفهمد كه تو همسرم هستى تو را به هر وسيله اىكه شده از من مى گيرد. بنابراين ، اگر از تو پرسيد با ابراهيم چه نسبتى دارى بگومن خواهر اويم ، و راست هم گفته اى ، براى اينكه تو خواهر دينى منى ، چون در روى زمينمسلمانى غير از من و تو نيست . پيشبينى ابراهيم درست درآمد، چون وقتى وارد آن شهرشدند، يكى از درباريان ، ساره را ديد و به نزد شاه رفت و گفت : زنى در كشور توديدم كه جز براى تو كسى را سزاوار نيست . شاه ساره را احضار كرد و ابراهيم پس ازرفتن ساره به نماز ايستاد. شاه از ديدن ساره چنان شيفته او شد كه بى اختيار برخاستو دست به سوى او دراز كرد، در همان لحظه دستش به سختى جمع و خشك شد. شاه بهساره گفت از خدا بخواه كه دست مرا باز كند كه ضررى به تو نخواهم رسانيد. سارهنيز دعا كرد ولى شاه از كار پيشين خود دست برنداشت . بار ديگر كه دست دراز كرد،دستش سختتر از دو بار اول و دوم ، جمع و خشك شد، آنگاه به ساره گفت : از خدا بخواه كهدست مرا باز كند، خدا را ضامن مى گيرم كه ضررى به تو نرسانم . ساره باز دعا كردو دستش باز شد. شاه آن مردى كه ساره را آورده بود خواست و به او گفت : تو شيطانىپيش من آوردى نه انسان ، او را از كشور من بيرون كن و هاجر كنيزم را هم به او بده .
پس ساره از پيش شاه برگشت و مى رفت ، همينكه ابراهيم او را ديد از نماز منصرف شد وگفت : چه شد. ساره گفت : خير بود. خدا دست اين فاجر بزهكار را كوتاه كرد و كنيزى همرسانيد. آنگاه ابو هريره خطاب به حضار كه عرب بودند گفت : او (هاجر كنيز ساره )مادر شما فرزندان (ماء السماء) است .
و در صحيح بخارى به طرق زيادى از انس و ابى هريره ، و در صحيح مسلم از ابوهريره و حذيفه ، و در مسند احمد از انس و ابن عباس ، و حاكم در كتاب خود از ابن مسعود، وطبرانى از عبادة بن صامت و ابن ابى شيبه از سلمان و ترمذى از ابى هريره و ابو عوانهاز حذيفه از ابى بكر حديث شفاعت رسول خدا (صلى اللّه عليه وآله و سلم ) در قيامت را،روايت كرده اند.
در ضمن اين حديث كه حديثى است طولانى رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم )فرموده : اهل موقف يكى پس از ديگرى به حضور انبيا آمده و از آن حضرات درخواست شفاعتمى كنند، هر پيغمبرى به لغزشى از لغزشهاى خود اعتذار جسته آنان را به پيغمبر بعداز خود حواله مى دهد، تا اينكه پايان كار همه مردم به خود ايشان ، يعنى خاتم النبيين(صلى عليه و آله و سلم ) مى رسد و از آن حضرت درخواست مى كنند و آنجناب آنان راشفاعت مى كند.
در اين حديث است كه : وقتى مردم نزد ابراهيم (عليه السلام ) مى روند آنجناب مى فرمايد:از من كارى ساخته نيست ، براى اينكه من سه تا دروغ گفته ام ، و مقصودش از آن سه دروغيكى (انى سقيم ) و يكى (بل فعله كبيرهم ) و ديگرى اينكه به ساره گفت : بهشاه بگو من خواهر ابراهيمم .
و ليكن مضمون اين دو حديث به اعتراف اهل بحث با اعتبار صحيح (و با قواعد دينى )سازگار نيست ، براى اينكه اگر مراد از اين دو حديث اين است كه اين سه دروغ در حقيقتدروغ نيست و ابراهيم توريه كرده همچنانكه از بعضى از الفاظ حديث هم استفاده مى شود،مثل آنچه در روايات ديگر هم هست كه ابراهيم (عليه السلام ) هيچ دروغ نگفت مگر در سه جاو در هر سه جا هم در راه خدا دروغ گفت . و يا فرموده اند: دروغهاى ابراهيم (عليه السلام) در حقيقت دروغ نبود بلكه مجادله و محاجه براى دين خدا بود پس ‍ چرا ابراهيم(عليهالسلام ) در حديث قيامت و شفاعت خود را گناه كار خوانده ، و به همين جهت از شفاعتگنهكاران اعتذار جسته است ؟ اين نوع حرف زدن ، آنهم براى خدا اگر براى انبياء جايزباشد در حقيقت از محنتهايى است كه به خاطر خدا كشيده و جزو حسنات شمرده مى شود نهجزو گناهان . البته در سابق در آنجايى كه راجع به نبوت بحثهايى داشتيم (در جزوچهارم ترجمه ) گفتيم كه اينگونه احتجاجات براى انبيا (عليهم السلام ) جايز نيست ،زيرا باعث مى شود كه مردم به گفته هاى آنان اعتماد ننموده و وثوق نداشته باشند.
و اگر بنا شود بر اينكه اين قسم حرف زدن دروغ شمرده شود و ارتكاب به آن از شفاعتجلوگيرى كند، بايد گفتن (هذا ربى و هذا ربى ) در هنگام ديدن ستاره ، ماه و خورشيدبيشتر مانع شفاعت شود، براى اينكه آن دروغها دروغ بستن به بت بزرگ و دروغ گفتنبه پادشاه و امثال آن بود، و اين دروغها دروغ بستن به خدا است ، و ستاره و ماه و خورشيدرا به عنوان خدايى معرفى كردن است .
خواهيد گفت پس معناى (انى سقيم ) و همچنينمعناى(بل فعله كبيرهم ) چيست ؟ و آيا به زعم شما دروغ هست يا نه ؟ جوابشاين است كه ازقرائنى كه در آيه (فنظر نظرة فىالنجومفقال انى سقيم ) است ، به هيچ وجه دروغ بودن جمله (انى سقيم )استفاده نمى شود،شايد راستى ابراهيم (عليه السلام ) كسالتى داشته ، و ليكننه آنقدر كه از شكستنبتها بازش بدارد. و اما جمله(بل فعله كبيرهم ) - جوابش اين است كه اين حرف رادرمقابل كسانى زده كه خودشان مى دانسته اند كه بتها از سنگ و چوب درستشده اند وشعور و اراده اى ندارند. علاوه بر اين ، پس از گفتن اين حرف اضافهكرده است كه :(فاسالوهم ان كانوا ينطقون اگر اين بتها قادر بر تكلمند ازخودشان بپرسيد) ومعلوم است كه اين سنخ حرف زدن دروغ بشمار نمى آيد، بلكهمنظور از آن اسكات و الزامخصم و وادار ساختن او به اعتراف بر بطلان مذهبخويش است . و لذا مى بينيم كه قومابراهيم (عليه السلام ) با شنيدن آن چارهاى جزاعتراف نديده و در جواب ابراهيم (عليهالسلام ) گفتند: (لقد علمت ما هؤ لاءينطقونقال افتعبدون من دون اللّه ما لا ينفعكم شيئا و لا يضركم اف لكم و لماتعبدون من دون الله).
اين در صورتى بود كه اين دو حديث اين سه گفتار ابراهيم را واقعا دروغ ندانند و امااگر بگويند كه اين سه جمله از آنجناب دروغ حقيقى است جوابگويش صريح قرآن استكه ابراهيم (عليه السلام ) را (صديق ) ناميده و با بهترين ستايشها ستوده چنانكه درفصل دوم گذشت . خواننده گرامى به همان فصل مراجعه كرده ، خودش قضاوت كند -.
با اين حال چطور انسان راضى مى شود كه چنين پيغمبر بزرگوارى كذاب و مردى دروغپرداز خوانده شود كه هر وقت دستش از همه جا بريده مى شود به دروغ تشبث مى كند؟ وچطور ممكن است خداوند كسى را كه در راستى و درستى خدا را مراقب خود نمى داند به آنبيان عجيب مدح نموده و به فضائل كريمه اى بستايد؟
روايات وارده از ائمه اهل بيت (عليهم السلام )اصل داستان ابراهيم (عليه السلام ) و ساره را تصديق كرده ، و ليكن مقام شامخ آنحضرت را از دروغ و هر چيز ديگرى كه منافى با قداست ساحت انبيا (عليهم السلام ) استمنزه دانسته است ، جامعترين رواياتى كه در اين باب وارد شده ، روايتى است كه مرحومكلينى آنرا در كافى از على از پدرش و از عده اى اصحاب اماميه ازسهل از ابن محبوب از ابراهيم بن ابى زياد كرخىنقل كرده كه گفت :
از امام صادق (عليه السلام ) شنيدم كه فرمود: ابراهيم (عليه السلام ) در (كوثار)كه دهى از توابع كوفه است به دنيا آمد، پدرش نيزاهل همان قريه بود. مادر ابراهيم و مادر لوط، ساره و ورقه و در نسخهاى ديگر رقبه خواهريكديگر و دختران (لاحج ) بودند. و لاحج نبيى از انبيا و انذار كننده اى از منذرين بود،ولى رسول نبود. ابراهيم (عليه السلام ) در ابتداى سن ، در باره معارف الهى بر همانفطرتى بود كه خداوند مردم را به آن آفريده است تا اينكه خداى تعالى او را بهسوى دين خود هدايت نموده و برگزيد.
ابراهيم (عليه السلام ) با ساره دختر لاحج كه دختر خاله اش بود ازدواج نمود. سارهصاحب گوسفندان بسيار و مالك زمينهاى زيادى بود، و تمامى مايملك خود را به ابراهيم(عليهالسلام ) بخشيد. ابراهيم (عليه السلام ) هم در رسيدگى و سرپرستى آناموال كمال مراقبت را نمود و به آن سر و صورتى داد، و در نتيجه گوسفندان و همچنينزراعتها از سابق بيشتر شد، و كار به جايى رسيد كه در آن قريه كسى در ثروت دررديف ابراهيم (عليه السلام ) نماند. ابراهيم (عليه السلام ) بعد از آن كه بتها را شكست ،نمرود او را به بند كشيد و دستور داد تا چارديوارى بزرگى ساخته و از هيزم پركردند، آنگاه هيزمها را آتش زده ابراهيم (عليه السلام ) را در آتش انداخته و خود بهكنارى رفتند. ولى آتش خاموش شد. وقتى نزديك چار ديوارى آمدند تا سرانجام كارابراهيم (عليه السلام ) را ببينند، ابراهيم (عليه السلام ) را از بند رها شده و صحيح وسالم در همانجا كه افتاده بود نشسته ديدند، خبر به نمرود بردند، نمرود دستور داد تاابراهيم (عليه السلام ) را از بلاد خود بيرون كنند، و نگذارند از گوسفندان و چارپايانخود چيزى را همراه ببرد. ابراهيم (عليه السلام ) گفت :حال كه نتيجه زحمات چندين ساله مرا از من مى گيريد بايد عمرى را كه من درسرپرستى و نگهدارى اين اموال در كشور شما صرف كرده ام به من بدهيد. نمروديان باابراهيم (عليهالسلام ) بر سر اين مساءله نزاع و مشاجره نموده عاقبت توافق كردند كهطرفين به نزد قاضى رفته و فصل خصومت را به او واگذارند. قاضى نمرود، پس ازشنيدن ادعاى طرفين حكم كرد كه بايد ابراهيم (عليه السلام ) از گوسفندان خود چشمپوشيده و از كشور نمرود با دست تهى بيرون رود، و نمرود هم بايد آن مقدار عمرى راكه ابراهيم (عليه السلام ) در تحصيل اين اموال صرف كرده به ابراهيم بازگرداند.حكم قاضى را به سمع نمرود رساندند، نمرود ناچار حرف خود را پس گرفت و گفت تامزاحم ابراهيم (عليه السلام ) نشوند، و بگذارند تا ابراهيم (عليه السلام ) با همهاموال خود بيرون رود چون ماندنش باعث مى شود كه دين مردم و خدايان آنها تباه گردند.لاجرم ابراهيم (عليه السلام ) و لوط را از بلاد خود به سوى شام بيرون كردند.
لوط (عليه السلام ) كه هيچ وقت حاضر نمى شد از ابراهيم (عليه السلام ) جدا شود دراين سفر نيز به همراهى او بيرون آمد، ابراهيم (عليه السلام ) براى ساره صندوقىساخت و او را در آن قرار داد، و از شدت غيرتى كه داشت درهاى آن را از همه طرف بست ، وبا اين وضع از وطن ماءلوفش ‍ چشم پوشيد.
هنگام خروج ، ابراهيم (عليه السلام ) به قوم خود گفت : (انى ذاهب الى ربى سيهدين)، و مقصودش از اينكه گفت من به سوى پروردگارم مى روم اين بود كه من به سوىبيت المقدس حركت مى كنم .
خلاصه ، ابراهيم (عليه السلام ) از قلمرو سلطنت نمرود بيرون شد و به كشور مردىقبطى بنام (عزاره ) وارد شد. در اين سرزمين به ماءمور مالياتى آنكشور برخوردنمود و ماءمور از او ماليات مطالبه كرد، و پس از صورت گرفتن از گوسفندان و سايراموالش دستور داد تا آن تابوت (صندوق ) را كه ساره در آن بود نيز باز نموده واموال درون آن را هم صورت بگيرد. ابراهيم (عليه السلام ) از گشودن درب صندوقكراهت داشت ، لذا در جواب عشار گفت : فرض كن كه اين صندوقمالامال از طلا و نقره است من حاضرم ده يك (ماليات ) ظرفيت آن را طلا و يا نقره به توبدهم و تو آنرا باز نكنى . عشار زير بار نرفت و گفت بايد باز كنى . بناچار ابراهيم(عليه السلام ) با خشم و غضب در صندوق را باز كرد. وقتى چشم عشار به ساره كه حسنو جمال بى نظيرى داشت افتاد، پرسيد اين زن با تو چه نسبتى دارد؟ ابراهيم (عليهالسلام ) فرمود: دختر خاله من و همسر من است . پرسيد پس چرا او را در صندوق كرده و درصندوق را به رويش بسته اى ؟ ابراهيم (عليه السلام ) فرمود غيرتمقبول نمى كند كه چشم نامحرمان به او بيفتد. عشار گفت دست از تو بر نميدارم تاحال تو و او را به شاه گزارش ‍ دهم ، همانجا مامورى را به نزد شاه فرستاد و از جريانبا خبرش كرد.
شاه پيك مخصوص خود را فرستاد و ساره را به دربار احضار نمود، خواستند تا صندوقاو را به طرف دربار ببرند ابراهيم (عليه السلام ) فرمود به هيچ وجه از اين صندوقجدا نمى شوم مگر آنكه روح از تنم جدا گردد. مامورين جريان را به دربار گزارشدادند، شاه دستور داد تا ابراهيم (عليه السلام ) را نيز با صندوق حركت دهند، ابراهيم(عليه السلام ) و صندوق و هر كه با آنجناب بود به طرف دربار حركت نموده و برشاه وارد شدند.
شاه گفت قفل اين صندوق را باز كن . ابراهيم (عليه السلام ) فرمود ناموس ‍ من در اينصندوق است (و غيرت من قبول نمى كند همسرم را در مجلس ‍ نامحرمان ببينم ) و اينك حاضرمتمامى اموالم را بدهم و اين كار را نكنم .
شاه از اين حرف ، بر ابراهيم (عليه السلام ) خشم گرفت و او را مجبور به گشودنصندوق نمود. وقتى چشم شاه به جمال بى مثال ساره افتاد عنان اختيار از دست داده بىمحابا دست به طرف ساره دراز كرد. ابراهيم (عليه السلام ) كه نميتوانست اين صحنه راببيند روى گردانيده و عرض كرد: پروردگارا! دست اين نامحرم را از ناموس من كوتاه كن. هنوز دست شاه به ساره نرسيده بود كه دعاى ابراهيم (عليه السلام ) به اجابت رسيد وشاه با همه حرصى كه به نزديك شدن به آن صندوق داشت دستش از حركت باز ايستاد وديگر نتوانست نزديك شود. شاه به ابراهيم (عليه السلام ) گفت كه آيا خداى تو دست مراخشكانيد؟ ابراهيم (عليه السلام ) گفت آرى خداوند من غيور است ، و حرام را دوست نمى دارد،او است كه بين تو و بين عملى كردن آرزويتحائل شد. شاه گفت : پس از خدايت بخواه تا دست مرا به من برگرداند كه اگر بارديگر دستم را بازيابم ديگر به ناموس تو طمع نخواهم كرد. ابراهيم (عليه السلام )عرض كرد: پروردگارا! دست او را باز ده تا از ناموس من دست بردارد. فورا دستشبهبودى يافت ، و ليكن بار ديگر نظرى به ساره انداخت و باز بى اختيار شده دست بهسويش دراز نمود. در اين نوبت نيز ابراهيم (عليه السلام ) روى خود را برگردانيد ونفرين كرد. و در همان لحظه دست شاه بخشكيد، و به كلى از حركت باز ماند. شاه رو بهابراهيم كرد كه اى ابراهيم ! پروردگار تو خدايى است غيور، و تو مردى هستى غيرتمند،اين بار هم از خدا بخواه دستم را شفا دهد، و من عهد مى بندم كه اگر دستم بهبودىحاصل كند ديگر اين حركت را تكرار نكنم . ابراهيم (عليه السلام ) گفت من از خدايمدرخواست مى كنم و ليكن بشرطى كه اگر اين بار تكرار كردى ديگر از من درخواست دعانكنى . شاه قبول كرد. ابراهيم (عليه السلام ) هم دعا نمود و دست او به حالتاول برگشت .
پادشاه چون اين غيرت و آن معجزات را از او بديد در نظرش بزرگ جلوه نمود و بىاختيار به احترام و اكرامش بپرداخت و گفت اينك به توقول مى دهم از اينكه متعرض ناموس تو و يا چيزهاى ديگر كه همراه دارى نشوم ، بهسلامت به هر جا كه خواهى برو، و ليكن من از تو حاجت و خواهشى دارم ، ابراهيم (عليهالسلام ) گفت : حاجتت چيست ؟ گفت اين است كه مرا اجازه دهى كنيز مخصوص خودم را كهزنى قبطى و عاقل و زيبا است به ساره ببخشم تا خادمه او باشد. ابراهيم (عليه السلام) اجازه داد، شاه دستور داد تا آن كنيز كه همان هاجر مادراسماعيل (عليه السلام ) است حاضر شد و به خدمت ساره درآمد.
ابراهيم (عليه السلام ) وسايل حركت را فراهم نمود و با همراهان و گوسفندان خود بهراه افتاد.
پادشاه هم به پاس احترامش و از ترس و هيبتى كه خدا از ابراهيم (عليه السلام ) در دلهاافكنده بود مقدارى موكب او را بدرقه نمود. خداى تعالى به ابراهيم (عليه السلام ) وحىفرستاد كه پيشاپيش اين مرد جبار راه مرو، او را تعظيم و احترام بنما و جلو بيندازش ، وخودت دنبالش حركت كن ، براى اينكه او زمامدار است ، و زمامداران هر چه باشند چه فاجرو چه نيكوكار احترامشان لازم است ، چون جوامع بشرى به زمامدار احتياج دارد. ابراهيم(عليه السلام ) از حركت باز ايستاد و پادشاه را گفت تا جلو بيفتد، و گفت پروردگار منهمين ساعت مرا ماءمور كرد به اينكه ترا احترام كنم و بزرگت بشمارم ، و در راه رفتن تورا مقدم بر خودم بدارم ، و خود به دنبال تو راه بپيمايم ، شاه گفت : راستى خدا به توچنين دستورى وحى كرده ؟ ابراهيم (عليه السلام ) فرمود: آرى ، گفت : من شهادت مى دهمبه اينكه اله تو الهى رفيق و حليم و كريم است . آنگاه گفت : اى ابراهيم تو مرا به دينخود متمايل كردى ، آنگاه با ابراهيم (عليه السلام ) وداع نمود و برگشت .
ابراهيم (عليه السلام ) همچنان راه مى پيمود تا به بلندترين نقطه از سرزمين شاماتفرود آمد و لوط را در پايين ترين نقطه شامات جاى گذاشت .
ابراهيم (عليه السلام ) وقتى پس از سالها انتظار از باردار شدن ساره نا اميد شد به اوگفت : اگر مايل باشى هاجر را به من بفروش ، باشد كه خداوند از او به من فرزندىروزى فرمايد، تا براى ما خلفى باشد. ساره موافقت نمود و هاجر را به ابراهيم (عليهالسلام ) فروخت ، و از هاجر اسماعيل (عليه السلام ) به دنيا آمد.
اگر به خاطر داشته باشيد تورات ، ذبيح ابراهيم (عليه السلام ) را اسحاق دانسته درحالى كه ذبيح نامبرده اسماعيل (عليه السلام ) بوده نه اسحاق . مساءلهنقل دادن هاجر به سرزمين تهامه كه همان سرزمين مكه است ، و بنا كردن خانه كعبه در آنجاو تشريع احكام حج كه همه آن و مخصوصا طواف ، سعى و قربانى آن حاكى ازگرفتاريها و محنتهاى هاجر و فرزندش در راه خدا است ، همه مؤ يد آنند كه ذبيح نامبردهاسماعيل بوده نه اسحاق .
انجيل برنابا هم يهود را به همين اشتباه ملامت كرده و درفصل چهل و چهار چنين گفته است : (خداوند با ابراهيم (عليه السلام ) سخن گفت وفرمود: اولين فرزندت ، اسماعيل را بگير و از اين كوه بالا برده او را به عنوانقربانى و پيشكش ذبح كن ، و اگر ذبيح ابراهيم (عليه السلام ) اسحاق بودانجيل او را يگانه و اولين فرزند ابراهيم (عليه السلام ) نمى خواند، براى اينكه وقتىاسحاق به دنيا آمد اسماعيل (عليه السلام ) كودكى هفت ساله بود).
و همچنين از آيات قرآن كريم به خوبى استفاده مى شود كه ذبيح ابراهيم (عليهالسلام )،فرزندش اسماعيل بوده نه اسحاق ، براى اينكه بعد از ذكر داستان شكستن بتها، و درآتش افكندن ابراهيم (عليه السلام ) و بيرون آمدنش به سلامت ، مى فرمايد:
(فارادوا به كيدا فجعلناهم الاسفلين ، و قال انى ذاهب الى ربى سيهدين ، رب هب لى منالصالحين ، فبشرناه بغلام حليم ، فلما بلغ معه السعىقال يا بنى انى ارى فى المنام انى اذبحك فانظر ما ذا ترىقال يا ابت افعل ما تؤ مر ستجدنى انشاء اللّه من الصابرين ، فلما اسلما و تله للجبين ،و ناديناه ان يا ابراهيم قد صدقت الرؤ يا انا كذلك نجزى المحسنين ، ان هذا لهو البلاءالمبين ، و فديناه بذبح عظيم و تركنا عليه فى الاخرين سلام على ابراهيم ، كذلكنجزى المحسنين ، انه من عبادنا المؤ منين ، و بشرناه باسحق نبيا من الصالحين و باركناعليه و على اسحق و من ذريتهما محسن و ظالم لنفسه مبين ).
اگر كسى در اين آيات دقت كند چاره اى جز اين نخواهد ديد كه اعتراف كند به اينكه ذبيحهمان كسى است كه خداوند ابراهيم (عليه السلام ) را در جمله (فبشرناه بغلام حليم )به ولادت او بشارت داده . و جمله (و بشرناه باسحق نبيا من الصالحين ) بشارتديگرى است غير آن بشارت اول ، و مساءله ذبح و قربانى درذيل بشارت اولى ذكر شده . و خلاصه ، قرآن كريم پس ازنقل قربانى كردن ابراهيم (عليه السلام ) فرزند را، مجددا بشارت به ولادت اسحق راحكايت مى كند و اين خود نظير تصريح است به اينكه قربانى ابراهيم (عليهالسلام )اسماعيل بوده نه اسحاق .
و نيز روايات وارد از ائمه اهل بيت (عليهم السلام ) همه تصريح دارند بر اينكه ذبيح ،اسماعيل (عليه السلام ) بوده . و اما در روايات وارده از طرق عامه ، در بعضى از آنهااسماعيل (عليهالسلام ) و در بعضى ديگر اسحاق اسم برده شده . الا اينكه قبلا هم گفتيمو اثبات هم كرديم كه روايات دسته اول موافق با قرآن است ، و روايات دسته دوم چونمخالف با قرآن است قابل قبول نيست .
طبرى در تاريخ خود مى گويد: علماى پيشين اسلام اختلاف كرده اند در اينكه آن فرزندىكه ابراهيم (عليه السلام ) ماءمور به قربان كردن او شد كداميك از دو فرزندش بوده ،بعضى گفته اند اسحاق بوده ، و بعضى ديگر گفته اند:اسماعيل ، و بر طبق هر دو قول از رسول خدا (صلى اللّه عليه وآله و سلم ) نيز روايت واردشده . و ما اگر در بين اين دو دسته روايات يكدسته را صحيح مى دانستيم البته بر طبقهمان حكم مى كرديم و ليكن روايات هيچكدام بر ديگرى از جهت سند ترجيح ندارد، لذاناگزير بر طبق آن رواياتى حكم مى كنيم كه موافق با قرآن كريم است ، و آن رواياتىاست كه مى گويد: فرزند نامبرده ، اسحاق بوده ، چون قرآن كريم دلالتش بر صحت ايندسته از روايات روشنتر است ، و اين قول بهتر از قرآن استفاده مى شود.
طبرى رشته كلام را ادامه داده تا آنجا كه مى گويد: اما اينكه گفتيم دلالت قرآن برصحت اين دسته از روايات روشنتر است براى اين بود كه قرآن پس ‍ از ذكر دعاى ابراهيمخليل (عليهالسلام ) در موقع بيرون شدن از ميان قوم خود با ساره به سوى شام ، مىفرمايد: (انى ذاهب الى ربى سيهدين رب هب لى من الصالحين ) و اين دعاقبل از آن بود كه اصلا به هاجر برخورد كند، و از او فرزندى بناماسماعيل به وجود آيد. آنگاه دنبال اين دعا اجابت دعايش را ذكر مى كند، و او را به وجودغلامى حليم بشارت مى دهد و سپس خواب ديدن ابراهيم (عليه السلام ) مبنى بر اينكه همينغلام را پس ‍ از رسيدن به حد رشد ذبح مى كند بيان مى فرمايد.
و از آنجايى كه در قرآن كريم بشارت به فرزند ديگرى به ابراهيم داده نشده ، و درپارهاى از آيات مانند آيه و امراته قائمة فضحكت فبشرناها باسحق و من وراء اسحقيعقوب و آيه (فاوجس منهم خيفة قالوا لا تخف و بشروه بغلام عليم فاقبلت امراته فىصرة فصكت وجه ها و قالت عجوز عقيم ) صراحتا بشارت را در باره ولادت اسحاق ذكرمى كند ناگزير بايد هر جا بشارت ديگرى در اين باره ديده شدحمل بر ولادت همين فرزند كنيم .
آنگاه مى گويد: كسى اشكال نكند به اينكه اين ادعا با بشارت تولد اسحاق از ابراهيم(عليهما السلام ) و تولد يعقوب از اسحاق نمى سازد، و چون بشارت تولد اسحاقتواءم با بشارت به تولد يعقوب ذكر شده پس فرزند مورد بحثاسماعيل بوده ، براى اينكه صرف تواءم ذكر شدن اين دو بشارتدليل بر اين نيست كه فرزند مورد بحث اسماعيل بوده ، ممكن است اسحاق بوده ، و يعقوبقبل از جريان قربانى شدن از اسحاق به دنيا آمده باشد، و اسحاق پس از تولد يعقوببه حد سعى رسيده باشد.
و نيز كسى اشكال نكند به اينكه اگر مقصود از فرزند مورد بحث اسحاق باشد به طورمسلم اين جريان در غير كعبه رخ ميداد، و حال آنكه در روايات دارد ابراهيم (عليه السلام )ديد كه قوچى به خانه كعبه بسته شده براى اينكه ممكن است قوچ را از شام به مكهآورده و به خانه خدا بسته باشند.
اين بود كلام طبرى در پيرامون اين بحث ، و عجيب اينجا است كه چطور متوجه اين نكته نشدهكه ابراهيم (عليه السلام ) در موقع مهاجرتش به شام تنها از خدا فرزند صالحىخواست ، و قيد نكرد كه اين فرزند صالح از ساره باشد يا از غير او، و با اينحال هيچ اجبارى نيست به اينكه ما بشارت بعد از اين دعا را بشارت بر ولادت اسحاق ازساره بدانيم .
اين هم كه گفت : چون در چند مورد بشارت به فرزند، بشارت به ولادت اسحاق است پسبايد هر جاى ديگر قرآن بشارت به فرزندى به ابراهيم ديديمحمل بر ولادت اسحاق كنيم صرفنظر از اشكالى كه در خود آن موارد هست اصولا اين حرفقياس بدون دليل است ، بلكه نه تنها دليلى بر صحت آن نيست ،دليل بر خلافش هم هست ، و آن اين است كه در آيات مورد بحث بعد از آنكه خداوند ابراهيمرا به وجود فرزندى بشارت مى دهد، و سپس مساءله ذبح را ذكر مى كند، مجددا بشارتديگرى به تولد اسحاق مى دهد، و با اين حال هر كسى مى فهمد كه بشارت اولىمربوط به تولد فرزند ديگرى غير اسحاق بوده ، و الا حاجتى به ذكر بشارت دومىنبود. و از آنجايى كه علماى حديث و تاريخ اتفاق دارند بر اينكهاسماعيل قبل از اسحاق به دنيا آمده ناگزير بايد گفت آن بشارتى هم كهقبل از بشارت ولادت اسحاق و قبل از مساءله ذبح ذكر شده بشارت به تولداسماعيل است .

next page

fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation