بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب حکایتها و هدایتها در آثار استاد مطهری, محمدجواد صاحبى ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     HEKAYA01 -
     HEKAYA02 -
     HEKAYA03 -
     HEKAYA04 -
     HEKAYA05 -
     HEKAYA06 -
     HEKAYA07 -
     HEKAYA08 -
     HEKAYA09 -
     HEKAYA10 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

اثر تلقين

معلمى شاگردان زيادى داشت اما از نظر اخلاقى وى فردى تندخو بود، بچه ها را خيلىاذيت مى كرد و بچّه ها هم دلخوشى اشان اين بود كه ولو براى يك روز هم شده از دستاين معلم خلاص بشوند و درس را تعطيل كنند.
لذا با هم نشستند و نقشه اى كشيدند.
فردا كه به كلاس آمدند، هنگامى كه معلم وارد شد يكى از بچّه ها به معلم سلام كرد وگفت : جناب معلم خدا بد ندهد مثل اينكه مريض هستيد كسالتى داريد؟
جواب داد: نه كسل نيستم برو بشين . اين رفت نشست .
شاگرد ديگر آمد و گفت جناب معلم رنگ و رويتان امروز پريده خداى نكرده كسالتىداريد؟
اين دفعه يكه خورد، يواش تر گفت برو بيشين سر جايت .
سومى آمد و همان مضمون را تكرار كرد.
معلم وقت جواب گفتن صدايش شل تر شد و ترديد كرد كه شايد من مريض ‍ هستم .
كم كم چهارمى ، پنجمى ، ششمى ، هر بچه اى كه آمد همان مطلب را تكرار كرد.
سرانجام امر بر معلم مشتبه شد و گفت : بلى گويا امروز حالم خوش ‍ نيست .
بچه ها وقتى كه اقرار گرفتند كه او ناخوش است گفتند:
آقا معلم اجازه بدهيد تا امروز شوربايى برايتان تهيّه كنيم و از شما پرستارى نماييم .
كم كم معلم واقعا مريض شد و رفت دراز كشيد و شروع كرد به ناله كردن و به بچه هاگفت : برخيزيد و به منزل برويد، امروز ناخوش هستم و نمى توانم درس بدهم .
بچه ها كه همين را مى خواستند همگى از خدا خواسته مكتب را رها كردند ودنبال تفريح و بازى خودشان رفتند.(186)


مسجد بهلول

مى گويند: مسجدى مى ساختند بهلول سر رسيد و پرسيد چه مى كنيد؟
گفتند: مسجد مى سازيم .
گفت : براى چه پاسخ دادند: براى چه ندارد براى رضاى خدا.
بهلول خواست ميزان اخلاص بانيان خير را به خودشان بفهماند، محرمانه سفارش دادسنگى تراشيدند و روى آن نوشتند ((مسجد بهلول ))؛ شبانه آن را بالاى سر در مسجدنصب كرد.
سازندگان مسجد روز بعد آمدند و ديدند بالاى در مسجد نوشته شده است مسجدبهلول ناراحت شدند؛ بهلول را پيدا كرده به باد كتك گرفتند كه زحمات ديگران را بهنام خودت قلمداد مى كنى ؟!
بهلول گفت : مگر شما نگفتيد كه مسجد را براى خدا ساخته ايم ؟ فرضا مردم اشتباه كنندو گمان كنند كه من مسجد را ساخته ام خدا كه اشتباه نمى كند.
چه بسا كارهاى بزرگى كه از نظر ما بزرگ است ولى در نزد خدا پشيزى نمى آرزد.شايد بسيارى از بناهاى عظيم از معابد و مساجد و زيارتگاهها و بيمارستانها و پلها وكاروانسراها و مدرسه ها چنين سرنوشتى داشته باشند حسابش با خداست .(187)


مسجد مهمان كش

در زمان قديم مهمانخانه و هتل و از اين قبيل اماكن نبود. اگر كسى وارد محلى مى شد و دوستو آشنايى نداشت معمولا به مسجد مى رفت و در آنجا مسكن مى گزيد.
مسجد مهمان كش از اين جهت معروف شده بود زيرا هر كسى شب آنجا مى خوابيد صبح ، جنازهاش را بيرون مى آوردند و كسى هم نمى دانست علت چيست .
روزى شخص غريبى به اين شهر آمد و جون جايى براى ماندن نيافت رفت كه در مسجدبخوابد، مردم نصيحتش كردند كه به اين مسجد نرو هر كس در اين مسجد خوابيده است زندهنمانده است .
مرد غريب كه آدم شجاع و دليرى بود گفت من از زندگى بيزارم و از مرگ هم نمى ترسمو مى روم چه مى شود؟
بهر حال مرد شب را در مسجد خوابيد. نيمه هاى شب صداهاى هولناك و مهيبى كه زهره شيررا آب ميكرد از اطراف مسجد بلند شد.
مرد با شنيده صدا از جا بلند شد و فرياد كشيد:
هر كه هستى بيا جلو! من از مرگ نمى ترسم ، من از زندگى بيزارم ، بيا هر كارى دلتمى خواهد بكن .
با فرياد مرد ناگهان صداى سهمناكى بلند شد و ديوارهاى مسجد فرو ريخت و گنجهاىمسجد پديدار شد.
اين داستان را سيد جمال الدين اسدآبادى از مثنوى مولوىنقل مى كند و در پايان داستان نتبجه گيرى مى كند:
بريتانياى كبير(يا هر قدرت استعمارگر ديگر) چنين پرستشگاه بزرگى است كهگمراهان چون از تاريكى سياسى بترسند به درون آن پناه مى برند و آنگاه اوهام هراسانگيز ايشان را از پاى در مى آورد، مى ترسم روزى مردى كه از زندگى نوميد شده ولىهمت استوار دارد به درون اين پرستشگاه برود و يكباره در آن فرياد نوميدى برآورد، پسديوارها بشكافد و طلسم اعظم شكسته شود.(188)


همدردى

از باب تمثيل نقل كرده اند كه : وقتى كه ابراهيمخليل را به آتش انداختند يكى از مرغان هوا، به صحراى آتشى كه ابراهيم را در آنانداخته بودند آمد.
اين مرغ ، چون آتش سوزان را مشاهده كرد، مى رفت و دهانش را پر از آب مى كرد و بهشعله هاى آتش مى ريخت ، براى اينكه آتش را به نفع ابراهيم سرد كند،
به او گفتند: اى حيوان ! اين آب دهان تو چه ارزشى دارد، آنهم درمقابل اين همه آتش ؟
گفت : من فقط به اين وسيله مى خواهم عقيده و ايمان و علاقه و وابستگى خودم به ابراهيمرا ابراز كنم .(189)
بله اين كمكهاى كوچكى كه مسلمانان و مستضعفان براى پيش برد هدفهاى قرآن و نابودكردن دشمنان اسلام مى پردازند شايد خيلى چشم گير نباشد و شايد همه ما ايرانيان همهپولهايى كه براى آزادى قدس مى پردازيم بقدرپول دو تا يهودى كه در امريكا نشسته اند وپول دنيا را از راه ربا و دزدى ثروت دنيا مى برند نشود ولى حساب اين است كه مسلمانشرط مسلمانيش همدردى است شرط مسلمانيش همدلى است .


فصلچهارم : حكايتها و هدايتهايى از زندگى كجروان و منحرفان
جاى پاى شير

يكى از سرهنگان انوشيروان ، پادشاه ظالم ساسانى ، زنى زيبا در خانه داشت .
انوشيروان در آن زن طمع نموده و به قصد تجاوز به او در غياب شوهرش بهمنزل وى آمد.
زن اين جريان را بعدا به شوهر خويش رسانيد، بيچاره سرهنگ ديد زنش را كه از دستداده سهل است جانش نيز در خطر مى باشد، فورا زن خود را طلاق داد تا از عواقب آن مصونبماند.
هنگامى كه اين خبر به انوشيروان رسيد آن سرهنگ را فورا احضار نموده و به او گفت :شنيده ام يك بوستان بسيار زيبايى داشته اى و اخيرا آن را رها كرده اى ، چرا؟
سرهنگ پاسخ داد: چون جاى پاى شير در آن بوستان ديدم پرسيدم مرا بدرد.
انوشيروان خنديد و گفت : دگر آن شير به آن بوستان نخواهد آمد.(190)
اصولا تاريخ سلاطين و حكام ستمگر همواره با اين فجايع است ، در حوزه سلطنت و قدرتآنها آنجه را كه اهميت و امنيت ندارد جان و مال و شرف و ناموس ملت است و تازه آنچه كه درداستان فوق نقل شده نمونه كوچكى از جنايات بسيارى است كه در زندگى و سلطنتسلطانى رخ داده كه او را به غلط ((عادل )) ناميده اند.


بگوييد: آرى ، بگوييد: نه !

در زمانى كه ((نورى سعيد)) بر عراق حكومت داشت يكى از نمايندگان مجلس عراق كهشيعه بود و از بستگان مرحوم امينى بشمار مى آمد، خدمت ايشان آمده بود. مرحوم آيت اللّهامينى از او پرسيده بود:
شما وكلا اين علم لدنى را از كجا آورده ايد؟ ما در كارهاى علمى خودمان براى اظهار نظر درهر موردى احتياج به مطالعه و صرف وقت و بررسى و دقت نظر داريم اما چگونه است كهشما وكلا اين لايحه هاى سياسى مهم را كه به مجلس مى آورند در عرض دو سه ساعت ،تصويب يا رد مى كنيد؟
نماينده با خنده جواب داده بود: موضوع خيلى ساده است .
ما صبح كه به مجلس مى رويم اصلا نمى دانيم چه مسئله اى قرار است كه مطرح بشود.اوّل وقت يك نماينده از جانب نورى سعيد به مجلس مى آيد خطاب به عده اى از وكلا مىگويد: قل نعم ، شما بگوييد آرى .
به گروهى ديگر مى گويد: قل لا، شما بگوييد نه !
به اين ترتيب معلوم مى شود كه چه كسانى بايد در موافقت با لايحه صحبت كنند و چهكسانى در مخالفت با آن .
بعد هم كه لايحه به مجلس آورده مى شود تازه از محتوايش باخبر مى شويم و طبق يكدستور با يك قيام و قعود نسبت به آن تصميم مى گيريم .(191)


اختراع يك مساله شرعى

در ايام تحصيل در يكى از سالها به نجف آباد اصفهان رفته بوديم آن هم به اين علتبود كه ماه رمضان بود و درسهاى حوزه تعطيل و دوستان ما هم در آنجا تشريف داشتند.
روزى از همين ايام از عرض خيابان رد مى شدم به وسط خيابان كه رسيدم يك دهاتىجلوى مرا گرفت و گفت : آقا! من يك مسئله اى دارم و از شما جواب آن را مى خواهم .
- بگو!
- آيا غسل جنابت به تن تعلق مى گيرد يا به جون ؟
- من معناى اين حرف را نمى فهمم ، غسل جنابتمثل هر غسل ديكرى است .
فكر كردم شايد يك معناى صحيحى در نظر داشته باشد و لذا گفتم :
از يك جهت به روح انسان مربوط است چون نيت مى خواهد و از جهت ديگر به تن انسانمربوط است چون انسان تن را بايد بشويد.
گفتم : مقصودت همين است ؟
- نه آقا! جواب درست بده ! آيا غسل جنابت به تن تعلق ميگيرد يا به جون ؟
- من نمى دانم !
- پس اين عمامه را چرا سرت هشتى (192) ؟(193)
البته بعضى از اين معناهاى عاميانه راجع بهمسائل مذهبى بى پايه و اساس ‍ است و از طرفى اينكه يك روحانى و عالم دينى همه اينمعماهاى بى معنا را هم بتواند جواب دهد توقع بيجايى است و اصلا در امورمسائل حساس ‍ اسلامى هم اگر كسى گفت نمى دانم عيب نيست ، عيب آن است كه كسى ندانستهو از روى جهل و غرور جواب غلط و غير صحيح بدهد.


حساسيت بى جا!

در يكى از شهرستانها تاجرى بود خيلى مقدّس و تنها يك پسر خداوند به او داده بود.
آن پسر برايش خيلى عزير بود طبعا لوس و ننر و حاكم بر پدر و مادر نيز بار آمده بوداين پسر كم كم جوانى برومند شد. جوانى ، راحتى ، پولدارى ، لوسى و ننرى دست بهدست هم داده و او را جوانى هرزه بار آورده بود پدر بيچاره خيلى ناراحت بود و پسر بهسخنانش هرگز گوش نمى داد و از طرفى جون يگانه فرزند پدر بود، پدر حاضرنمى شد طردش كند، مى سوخت و مى ساخت .
كار هرزگى فرزند به جايى رسيد كه كم كم در خانه پدر كه هيچ وقت جز مجالسمذهبى مجلسى ديگر برگزار نمى شد، بساط مشروب پهن مى كرد تدريجا زنان هرجايى را مى آورد پدر بيچاره دندان به جگر مى گذاشت و چيزى نمى گفت .
در آن اوقات تازه ((گوجه فرنگى )) به ايران آمده بود. عده اى عليه اين گوجهملعون فرنگى ! تبليغ مى كردند به عنوان اينكه فرنگى است و از فرنگ آمده حرام استو مردم هم نمى خوردند و تدريجا مردم آن شهر حساسيت شديدى درباره گوجه فرنگىپيدا كرده بودند و از هر حرامى در نظرشان حرامتر بود. در شهر به اين گوجه فرنگى((ارمنى بادمجان )) مى گفتند، اين لقب از لقب ((گوجه فرنگى )) حادتر و تندتربود، زيرا كلمه گوجه فرنگى فقط وطن اين گوجه را مشخص مى كرد ولى كلمه ارمنىبادمجان مذهب و دين آن را معين مى نمود! قهرا در آن شهر تعصب و حساسيت مردم عليه اينتازه وارد بيشتر بود.
روزى به آن حاجى كه پسرش هرزه و لاابالى شده بود و خودش خون مى خورد و خاموشبود اهل خانه خبر دادند: كه امروز آقا پسر كار تازه اى كرده است يكدستمال ارمنى بادمجان با خود به خانه آورده است .
پدر وقتى كه اين خبر را شنيد ديگر تاب و توان را از دست داد، آمد پسر را صدا زد وگفت : پسر! شراب خوردى صبر كردم ، دنبال فحشاء رفتى صبر كردم ، قمار كردىصبر كردم ، خانه ام را مركز شراب و فحشاء كردى صبر كردم ، حالا كار را به جايىرسانده اى كه ارمنى بادمجان به خانه من آورده اى ، اين ديگر براى منقابل تحمل نيست . ديگر من از تو پسر گذشتم بايد از خانه من به هر گورى كه مىخواهى بروى .
اين نمونه اى از حساسيتهايى كه در مورد امور بى اساس پيدا مى شود كار حساسيت بهجايى ميرسد كه تحمل ارمنى بادمجان از تحمل شراب و قمار و فحشاء دشوارتر مىگردد.(194)


من اختيار جدم را دارم !

در يكى از شهرستانها مجلس روضه اى برگزار شده بو يكى از علماى بزرگ هم در اينمجلس حضور يافتند، در حال سيدى شروع به ذكر مصيبت نموده و بعضى از روضه هاىخلاف واقع و نادرست را هم خواند. آن عالم جليل القدر و مجتهد آگاه نتوانستتحمل كند و بپذيرد كه به اسم دين و مذهب و محبّت بهاهل بيت دروغ گفته شود،
لذا به روضه خوان خطاب كرد كه :
اينها چيست كه مى خوانى ؟
روضه خوان جواب داد:
آقا شما برويد دنبال فقه و اصولتان ، من خودم اختيار جدم را دارم !
((اين گونه برخورد كردن و عمل نمودن يكى از راههايى است كه ضربه هايى به دينوارد كرده است زيرا هدف كه مقدّس است ، وسايلى هم كه در خدمت آن است بايد پاك و مقدّسباشد.
ما نبايد دروغ بگوييم ، نبايد غيبت كنيم ، نبايد تهمت بزنيم . نه تنها براى نفع شخصىخودمان بلكه براى نفع دين هم نبايد اين امور زشت و حرام را مرتكب شويم چون كه انجاماين امور به نفع دين ، بى دينى كردن است و اين از نظر دين مقدّس اسلام هرگزپذيرفته نيست .))(195)


جاذبه قرآن

قرآن داستانى از وليد بن مغيره مخزومى - كه از روساى قريش و عموىابوجهل معروف و پدر حالد بن وليد معروف است -نقل مى كند. وى مردى بسيار متشخص بود هم ثروتمند بود و هم داراى اولاد و خويشانفراوان ولهذا او را بزرگترين مرد قريش مى دانستند كه يك وقت گفتند: لو لا نُزّلَالقران على رجلٍ من القريتين عظيم (196) اگر بناست قراننازل شود بايد به يكى از دو مرد بزرگى كه يكى در طائف است و يكى در مكّهنازل شود كه خيلى با شخصيت هستند. در مكّه وليد مغيره را در نظر داشتند و در طائف عروةبن مسعود ثقفى كه البته عروه خودش بعد مسلمان شد و مسلمان هم از دنيا رفت ولى وليددر همان اوايل مسلمان نشده از دنيا رفت .
وليد مردى محترم بود و به سخن شناسى او اقرار و اعتراف داشتند. آمد قران را گوشكرد و بعد قرآن جريانش را اين طور نقل مى كند: انّه فكّرَ و قَدّر يعنى انديشيدو سنجيد پيش خودش حساب كرد روى اين فكر كرد فَقُتل كيف قدَّر ، ( ((قُتِلَ)) نفرين است : كشته باد، همين كه ما در فارسى مىگوييم ((مرده باد)) يا مى گوييم ((خاك بر سرش ))) اى خاك بر سرش چكونهسنجيد؟! ثمَّ قتل كيف قدَّر باز هم خاك بر سرش ، اى بميرد، اى كشته باد،چگونه سنجيد؟! سنجش او را اينطور بيان مى كند: ((ثم نظر)) بعد نظر افكند ثُمّعَبَس و بَسَر بعد چهره اش را درهم كرد، دژم كرد، يعنى در انديشه فرو رفت ،ابروهايش را در هم كشيد و رويش را ترش كرد. ((ثم نظر)) مى خواهد وقتى را حكايت كنداو دچار اضطراب و ناراحتى درونى بود؛ يعنى آنچه كه مى خواست با همفكرها و هم مسلكهاى خودش بگويد ذهن و وجدانش با او همراه نبود ولهذا دچار يك نوع ناراحتى روحى وروانى و داخلى بود ثمَّ ادبر و استَكبَر بعد پشت كرد و رفت در حالى كه كبربر او مستولى شده بود فقال ان هذا الا سحرٌ يؤ ثَر گفت من هر چه فكر من مىكنم اين جز يك سحر چيز ديگر نيست ان هذا الا قولُ البَشَر (197) جز سخنبشر چيز ديگرى نيست ولى سخن بشرى است كه آميخته به سحر و جادوست .
همين كه قرآن را سحر و جادو مى خواندند و مى گفتند اين سحر و جادوست ، يعنى به اينشكل تكذيب مى كردند به قول صادق رافعى (198) همين تكذيب اينها نوعى تصديقضمنى است ؛ يعنى نمى گفتند اى بابا! اين حرفها چيست ، اينها كه چيزى نيست ، ولىوقتى مى خواستند بگويند اين در عين حال يك چيزى است و يك جنبه فوق العادگى دارد،ضمنا آن جنبه فوق العادگى و تاثير فوق العاده اش را آن ربايندگى و قوه جاذبه اشرا تصديق مى كردند، منتها مى گفتند اين يك نوع جادوست هر چه طلسمى جادويى چيزى درآن هست كه اينجور جلب و جذب مى كند.(199)


صاحب ثواب

زبيده زن هارون الرشيد نهرى در مكّه جارى ساخته است كه از آن زمان تاكنون مورد استفادهزوار بيت اللّه است . اينكار ظاهرى بسيار صالح دارد. همت زبيده اين نهر را از سنگلاخهاىبين طائف و مكّه به سرزمين بى آب مكه جارى ساخت و قريب دوازده قرن است كه حجاجتفتيده دل تشنه لب از آن استفاده مى كنند. از نظر چهره ملكى كار بس عظيمى است دلى ازنظر ملكوتى چطور؟ آيا ملائكه هم مانند ما حساب مى كنند؟ آيا چشم آنان هم به حجم ظاهرىاين خيريه خيره مى شود؟
نه ، آنها طورى ديگر حساب مى كنند. آنان با مقياس آلهى ابعاد ديگرعمل را مى سنجند؛ حساب مى كنند كه زبيده پول اين كار را از كجا آروده ؟
زبيده همسر يك مرد جبار و ستمگر به نام هارون الرشيد بود كه بيتالمال مسلمين را در اختيار داشت و هر طور هوس مى كردعمل مى نمود. زبيده از خود ثروتى نداشت و مال خود را صرفعمل خير نكرد؛ مال مردم را صرف مردم كرد؛ تفاوتش با ساير زنانى كه مقام او را داشتهاند در اين جهت بود كه ديگران مال مردم را صرف شهوات شخصى مى كردند و او قسمتىاز اين مال را صرف يك امر عام المنفعه كرد. تازه مقصود زبيده از اين كار چه بوده است ؟آيا مى خواسته نامش در تاريخ بماند؟ يا واقعا رضاى خدا را در نظر داشته است ؟ خداميداند و بس .
در اين حساب است كه گفته شده زبيده را در خواب ديدند و از او پرسيدند كه خدا با ايننهرى كه جارى ساختى با تو چه كرد؟ جواب داد تمام ثوابهاى آن را به صاحبان اصلىپولها داد.(200)


هدف وسيله را توجيه مى كند!

جنگ صفين شروع شده بود على (ع ) به ميدان آمد و فرياد زد:
اى معاويه چرا اينقدر مسلمانها را به كشتن مى دهى ؟ (به جاى اينكه مردم را به سوى مرگبفرستى ) خودت به ميدان بيا تا با هم نبرد كنيم .
عمرو بن العاص كه مجسمه شيطنت و رذالت بود پس از شنيدن اين سخن رو كرد بهمعاويه و از روى تمسخر گفت : اى معاويه ، على درست مى گويد تو هم كه مرد شجاعىهستى !! اسلحه را بگير و جواب على را بده .
معاويه كه مى دانست حريف آن حضرت نيست و اگر به ميدان برود كشته خواهد شد سحن اورا نپذيرفت . بالاخره روزى معاويه با خدعه و نيرنگ توانست عمرو عاص را به ميدانبفرستد.
عمرو عاص كه نسبتا مرد نترس و بى باكى بود و حتى مصر را هم او فتح كرده بود.لباس رزم پوشيد و به ميدان جنگ آمد و مبارزه طلبيد و ضمنا گوشه و كنار را هم نگاه مىكرد كه در جواب او على (ع ) به ميدان پا نگذارد و گر نه خوب مى دانست كه حريف آنحضرت نمى باشد.
ولى با اين حال فرياد مى زد: مى زنم شما را ولى نمى بينم اباالحسن را (چرا از علىخبرى نيست ؟)
اميرالمومنين (ع ) خيلى آهسته بطورى كه عمرو عاص نفهمد كم كم و كم كم جلو آمد تا اينكهنزديك او رسيد آنگاه فرياد زد: انا الامام القريشى الموتمن ، من امام قريشى وموتمن هستم ، منم على !
عمرو عاص خودش را باخت و فورا سر اسب را برگرداند و فرار كرد على (ع ) او راتعقيب كرد و شمشيرى بر او انداخت عمرو عاص خود را از روى اسب بر زمين پرتاب كرد وچون مى دانست كه اميرالمومنين (ع ) مردى است كه خلاف شرع كارى را انجام نمى دهد.
فورا كشف عورت كرد در نتيجه حضرت از او روى برگرداند و عمرو عاص ‍ به اين وسيلهنجات يافت و معركه را ترك كرد.
اين است منطق افرادى مانند عمرو عاص كه از هر وسيله اى براى رسيدن به هدف استفادهمى كنند ولى به عكس على و ساير ائمه دين در سخت ترين شرايط حتى در گرما گرمجنگ از ضوابط شرعى كه عدول نمى كنند جاى خود دارد حتى خود را ملزم به رعايت مكارماخلاق مى دانند.(201)


بد مستى

در يكى از ايام شخصى به مغازه عرق فروشى رفت و به فروشنده گفت : آقا يك شاهىعرق بده .
عرق فروش گفت : يك شاهى كه عرق نمى شود؟!
- هر چقدر مى شود بده .
- با يك شاهى هيچ مقدار نمى توانم بدهم .
- آقا هر مقدار كه ممكن است ولو اينكه خيلى هم كم باشد بدهيد؟
- آخر بيچاره ! مردم عرق مى خورند كه مست بشوند اين مقدار به اين كمى كه مستى نمىآورد و بنابراين چه فايده و اثرى دارد؟
- قربان اثر بدمستى آن ظاهر است لااقل اين بهانه اى براى بدمستى كردن كه مى شود!
واقعا بعضى از مردم هم همين طور دنبال بهانه اى هستند براى بدمستى مثلا اينكه به مااجازه داده اند تا براى اهل بدعت هر دروغى راجعل كنيم بياييم از اين مطلب سوء استفاده كنيم و به هر كس كه خصومتى شخصى داشتيمفورا به او برچسب بزنيم كه او اهل بدعت هست و بنا كنيم به تهمت زدن و دروغ ساختن وناسزاگويى آن وقت بهانه هم داريم اگر كسى اعتراض كرد فورا مى گوييم به مااجازه داده اند كه نسبت به اهل بدعت هر جه خواستيم بگوييم دقت كنيد و ببينيد فقط اينسوء استفاده از يك مطلب شرعى بر سر دين چه خواهد اورد؟(202)


پياز عكه در مكّه

در زمانى كه از جانب معاويه حاكم مكّه بود مردى مقدار زيادى پياز به آورده بود تابفروشد اما بازار پياز در مكّه كساد بود و كسى از او چيزى نخريد، پياز فروش بيچارهبا خود انديشيد كه با اين وضع كسادى بازار چه كنم ؟
سرانجام تصميم گرفت تا به نزد ابو هريره حاكم شهر برود و شرحخال خويش را بگويد چون ابو هريره رسيد گفت :
- اى ابوهريره آيا مى توانى يك ثوابى بكنى ؟
- چه ثوابى ؟
- من يك مسلمان هستم چون شنيده بودم كه در مكّه پياز پيدا نمى شود و ناياب است و مردماينجا هم به پياز نياز دارند لذا من هر چه مال التجاره داشتم همه را پياز خريدم و به مكّهآوردم اما هم اكنون مى بينم كه كسى سراغ پياز را هم نمى گيرد و كسى از من چيزى نمىخرد و پيازها در حال از بين رفتن است . حالا شما كمك كنيد واموال يك مسلمانى را از تلف شدن نجات دهيد.
ابو هريره گفت : بسيار خوب روز جمعه آينده موقع نماز جمعه كه فرا رسيد همه پيازهارا در يك جاى معينى بگذاريد و آماده فروش باش .
مرد به دستور ابوهريره عمل كرد و تا روز جمعه به انتظار نشست . روز جمعه كه شدهنگامى كه مردم به نماز جمعه حاضر گرديدند، ابو هريره گفت : اى مردم من از حبيب خودم، رسول خدا(ص ) شنيدم كه فرمود:
هر كه پياز عكه را در مكّه بخورد بهشت بر او واجب مى شود.
چون مردم اين كلام را از ابوهريره شنيدند ازدحام كردند و در ظرف مدت كوتاهى تمامپيازها را خريدند.
شايد آقاى ابوهريره در وجدانش خيلى هم راضى بود كه مثلا من يك مومنى را نجات دادم ،بعد همين افراد به خاطر منافع شخصى خود و بخاطر به دست آوردن جاه ومال چه چيزها كه به اسم دين درست كردند و از اين راه چه ضربه ها كه به دين و مذهبزدند. در حالى كه جزء سيره انبياء و اولياء اين بوده است كه حتى براى حق ازباطل استفاده نمى كرده اند.(203)


در غرب از عاطفه خبرى نيست

يكى از دوستان نقل مى كرد كه يك وقتى مريض شده بود و براى معالجه ايشان را بهاتريش برده بودند، پس از پايان عمل جراحى و شروع شدن ايام نقاهت مى گويد:
روزى در يك رستورانى نشسته بودم و پسرم هم مرا خدمت مى كرد و از من پذيرايى مىنمود در اين هنگام به اطرف خود نگاه كردم در گوشه اى از رستوران زن و مردى را ديدمكه معلوم بود با هم زن و شوهرند و انگار مواظب كارهاى ما بودند.
همين كه پسرم مى خواست از كنار اينها بگذرد متوجه شدم كه از او چيزىسوال مى كنند و وى هم جوابشان را مى دهد بعد كه برگشت گفتم : آنها چه مى گفتند؟
گفت : مى پرسيدند كه اين شخص كيست كه تو اين اندازه خدمتش مى كنى ؟
و من با منطق خودشان به آنها جواب دادم : آخر اين براى منپول مى فرستد تا من درس بخوانم !
خيلى تعجب كردند كه پدرى مخارج فرزندش را بدهد.
پس از چند دقيقه آنها پيش ما آمدند و شروع كردند به صحبت كردن و گفتند:
بله ما هم پسرى داريم كه در فلان مملكت درس مى خواند.
بعد پسرم مى گفت : تحقيق كردم ديدم آنها دروغ گفته اند اصلا پسرى ندارند. زيرا آنهاقبلا واقعيت را به ديگران اظهار كرده بودن و گفته اند كه سىسال با همديگر آشنا شده اند و در همان زمان با هم قرار گذاشته اند كه اگر اخلاقشانبا هم توافق داشت رسما ازدواج نمايند و تا الان فرصت ازدواج كردن را پيدا نكرده اند،اينها چنين مردمى هستند.
اساسا عمق روحيه غربى ها قساوت است و آنها مردم قسى القلبى هستند؛ اين است كهشرقى ها كم كم احساس كرده اند و مى گويند:
عواطف انسانى فقط در مشرق زمين وجود دارد و در مغرب زمين زندگى خشك است .(204)


حتى جسد پدر را فروخت

مرحوم آقاى محقق كه از طرف حضرت آيت اللّه العضمى بروجردى به آلمان رفته بودندداستانى را نقل كرده بودند كه خيلى عجيب است و آن از اين قرار است كه فرموده بودند:
در بين افرادى كه در آن زمان مسلمان شده بودند يك پروفسورى وجود داشت كه زياد پيشما مى آيد و ما هم نيز از او سر مى زديم .
او سرطان گرفت و در بيمارستان بسترى گرديد ما و مسلمانهاى ديگر به عيادتش رفتيم. روزى زبان به شكايت گشود و گفت : من هنگامى كه مريض ‍ شدم و بسترى گرديدم ودكترها تشخيص دادند كه من سرطان دارم هم پسرم و هم زنم به من گفتند:
پس معلوم شد كه شما سرطان داريد! و مى ميريد بنابراين خداحافظ ما رفتيم !
آنها رفتند و فكر نكردند كه در اين شرايط اين بدبخت به محبّت و مهربانى احتياج دارد.
آقاى محقق همچنين گفته بودند كه ما زياد و مكرر به ديدار او مى رفتيم تا اينكه يك روزبيمارستان خبر داد كه اين شخص مرده است . ما خود را براى كفن و دفن او آماده كرديم كهناگهان متوجه شديم پسرش هم آمده است خوب كه تحقيق كرديم ديديم او جنازه پدرش راپيش ، پيش به بيمارستان فروخته است و حالا آمده است كه آن راتحويل بدهد و پولش را بگيرد و برود دنبال كارش ،
در اينكه غربيها مردم بى عاطفه اى هستند شكى نيست ولى بايد توجه داشت كه بسيارىاز كارهاى ما هم كه اسمش را عاطفه مى گذاريم عاطفه نيست بلكه نوعى خودخواهى است ،چون عاطفه معنايش اين است كه انسان از حق مشروع خودش به نفع ديگرى مى خواهد استفادهبكند چنين آدمى بايستى كلاس قبل از اين را طى كرده باشد و آن اين است كه به حقوق مردمتجاوز نكند و حقوق مردم را محترم بشمارد.(205)


زياده روى در عبادت !

عمرو بن العاص دو پسر داشت يكى به نام عبداللّه و ديگر محمد، پسر دومى يعنى محمّدهم تيپ پدرش بود اهل دنيا و دنياپرست و رياست طلب و هميشه به پدر خود توصيه مىنمود كه هرگز به جانب على نرو كه از وى خيرى نخواهى ديد و در عوض از پيوستن وكمك به معاويه هيچگاه كوتاهى مكن .
اما عبداللّه بعكس محمّد نجيب بود و هنگامى كه پدرش عمر با او مشورت مى نمود پدر رابه جانب على (ع ) ترغيب مى نمود.
عبداللّه به جنبه هاى عبادى نيز تمايلى داشت يك روزى پيامبر(ص ) در راه به او رسيد وفرمودند: عبداللّه ! به من چنين خبر داده اند كه تو شبها تا صبح عبادت مى كنى و روزهارا روزه مى گيرى ؟
عرض كرد: بله يا رسول اللّه ، درست همين طور است !
حضرت فرمودند: ولى من چنين نيستم و قبول هم ندارم و اين درست نيست .(206)
انسان بايد معتدل باشد افراط و تفريط نكند همه چيزش هماهنگ باشد، هم عبادتش بهاندازه باشد هم بكار و زندگى اش برسد، هم روابط اجتماعى اش را حفظ كند تا بشودانسان كامل .


آتش حسد

در زمان يكى از خلفا مرد ثروتمندى بود، روزى وى غلامى را از بازار خريد اما از روزاولى كه اين غلام را خريده بود با او مانند يك غلامعمل نمى كرد، بلكه مانند يك آقا با او رفتار مى نمود. يعنى بهترين غذاها را به او مىداد بهترين لباسها را برايش مى خريد، آچسايشش را فراهم مى كرد. درست مانندفرزندش به وى مى رسيد، حتى شايد از فرزندش هم بهتر علاوه بر اين همه توجه ولطفى كه به او مى كرد پول زيادى هم در اختيارش مى گذارد. ولى غلام ارباب خود راهميشه در حال فكر مى ديد و او را اغلب اوقات ناراحت مى يافت .
بالاخره ارباب تصميم گرفت تا غلام خويش را ازاد سازد و يكپول و سرمايه زيادى هم به او بدهد، بعد يك شب با او نشست و درددل خود را بيرون ريخت و رو به غلام كرد و گفت : اى غلام من حاضرم كه تو را آزاد كنم واين اندازه پول هم به تو بدهم ولى آيا مى دانى كه اين همه خدمتهايى كه من به توكردم براى چه بود؟
غلام : نه براى چه ؟
گفت : براى يك تقاضا! فقط اگر تو اين يك تقاضا را انجام دهى هر چه كه من به تودادم حلال و نوش جانت باد. و اگر اين را انجام ندهى من از تو راضى نيستم ، اما چنانچهخود را براى انجام آن حاضر كنى من بيش از اينها به تو مى دهم .
غلام گفت : هر چه بفرمايى اطاعت مى كنم تو ولى نعمت من هستى تو به من حيات دادى ،
ارباب : نه قولقطعى بدهى ، زيرا مى ترسم كه پيشنهاد كنم و تو بگويى نه !
غلام مطمئن باش هر چه مى خواهى پيشنهاد كنى بفرما!
همينكه ارباب خوب از غلام قول گرفت ، گفت :
پيشنهاد من اين است كه تو در يك موقع خاص و در مكان مخصوصى كه بعدا معين خواهم كردسر مرا از بيخ ببرى !
غلام كفت : يعنى چه ؟
ارباب : حرف من اين است .
غلام كفت : چنين چيزى ممكن نيست .
ارباب : من از تو قول گرفتم و تو بايد بهقول خود وفا نمايى .
مدتى از اين گفتگو گذشت تا يكى از شبها نيمه شب غلام را بيدار كرد كارد تيزىبدست او داد و دست ديگر او را گرفت و آهسته حركت كردند و به پشت باممنزل همسايه رفتند. ارباب در آنجا دراز كشيد و خوابيد. كيسه پولش را هم به غلام داد وگفت : تو همين جا سر من را ببر و به هر كجا كه مى خواهى بروى ، برو.
غلام سوال كرد براى چه ؟
ارباب : براى اينكه من اين همسايه را نمى توانم ببينم ، مردن براى من از زندگى بهتراست من رقيب او بودم او هم رقيب من بوده ولى اكنون او از من جلو افتاده است و براى همين الاندارم در آتش مى سوزم لذا از اين عملى كه به تو دستور مى دهم مى خواهم بلكه يك قتلىبپاى آن بيفتد و او برود به زندان ، اگر چنين چيزى عملى بشود، آنوقت من راحت مى شوم !
من ميدانم كه اگر اين جا كشته بشوم فردا مى گويند چه كسى او را كشته ؟وقت پاسخخواهند داد: رقيبش او را كشته است و جسدش هم كه در پشت بام رقيبش پيدا شده پس او را مىگيرند و به زندان مى اندازند و بالاخره اعدام مى شود و مقصود من هم آنجاحاصل شده است .
غلام كه ديد اين مرد تا اين حد احمق و بيچاره است پيش خود گفت پس ‍ من چرا اين كار رانكنم ؟ اين براى همان كشته شدن خوب هست . كارد را بر گردن ارباب گذاشت و سر او رابيخ بريد و كيسه پول را هم برداشت و رفت كه رفت .
خبر در همه جا منتشر شد رقيب او را گرفتند و به زندان انداختند بعد كه خواستند بهجرمش رسيدگى كنند خيلى زود به اين نتيجه رسيدند كه : اگر اينقاتل باشد، پشت بام خانه خودش را براى كشتن رقيبش انتخاب نمى كند!
قضيه معمايى شده بود، غلام آخرش وجدانش او را راحت نگذاشت رفت پيش حكومت وقت ، وحقيقت را افشاء نمود، گفت : قضيه از اين قرار است كه او را من كشتم و البته به تقاضاىخود او بود، زيرا وى در يك حسدى آنچنان مى سوخت كه مرگ را بر زندگى ترجيح مىداد.
وقتى كه فهميدند قضيه از اين قرار است و اطمينان يافتند كه غلام درست مى گويد همغلام و هم آن زندانى متهم را كه رقيب ارباب بيچاره بشمار مى آمد از زندان آزاد كردند.
واقعا اين يك حقيقتى است ، انسان بيمار مى شود مبتلا به بيمارى حسد، حتى ديده مى شودكه آدمهاى حسود گاهى به مرحله اى مى رسند كه مثلا حاضر مى شوند صد درجه به خودصدمه بزند تا شايد پنجاه درجه به ديگرى صدمه وارد نمايند.(207)


جاهل يا تند مى رود يا كند

ربيع بن خثيم معروف به خواجه ربيع از اصحاب اميرالمؤ منين على (ع ) است ، او از زهادثمانيه يعنى يكى از هشت زاهد معروف دنيا بشمار مى رود.
ربيع بن خثيم در زهد و عبادت كارش به جايى كشيده بود كه در دوران آخر عمرش قبرىبراى خودش آماده كرده بود و در لحدى كه در آن كنده بود گاهى از اوقات مى رفت و مىخوابيد و خويشتن را موعظه مى كرد، مى گفت :
((اى ربيع ! يادت نرود عاقبت بايد بيايى اينجا)).
او هيچ گاه سخنى غير از ذكر خدا نمى گفت ، تنها جمله اى كه غير از ذكر و دعا از اوشنيدند آن وقتى بو كه اطلاع پيدا كرد: عده اى حسين بن على (ع ) فرزند پيغمبر خدا راشهيد كرده اند، لذا در اظهار تاثر و تاسف از چنين حادثه اى يك جمله بيان كرد كهمضمون آن اين است : ((واى بر اين امت كه فرزند پيغمبرشان را شهيد كردند)).
مى گويند بعدها از اين سخن استغفار نمود و مى گفت : چرا من اين چند كلمه را كه غير ازذكر خدا بوده است به زبان آورده ام او بيستسال از عمرش را در عبادت گذرانيد و يك كلمه هم به اصطلاح حرف دنيا را نزد. در حالىكه در اين فاصله شاهد شهادت سه امام بزرگوار، يعنى امام على (ع )، امام حسن (ع ) و امامحسين (ع ) بوده است !!!
همين ادم در دوران اميرالمؤ منين على (ع ) جزو سپاهيان حضرت بشمار مى آمده است .
يك روز آمد خدمت امام عرض كرد: يا اميرالمؤ منين ما درباره اين جنگ شك داريم ! مى ترسيماين جنگ شرعى نباشد!
- چرا؟
- چون ما داريم با اهل قبله مى جنگيم با مردمى مى جنگيم كهمثل ما شهادتين مى گويند، مثل ما نماز مى خوانند.
از طرفى هم ربيع خود را شيعه مى دانست و نمى خواست صريحا از على (ع ) كناره گيرىكند، لذا گفت : يا اميرالمومنين ! خواهش مى كنم به من كارى واگذار كنيد كه در آن شك وجودنداشته باشد، من را به جايى و دنبال ماموريتى بفرست كه در آن ترديد نباشد.
حضرت هم پذيرفت و او را به يكى از سرحدات فرستاد كه اگر جنگى شد طرفمقابلش كفار و مشركين و غير مسلمانها باشند!
اين يك نمونه اى بود از زهاد و عبادى كه در آن عصر بوده اند، اما اين زهد و عبادت چقدراززش دارد؟!
اين هيچ ارزشى هم ندارد آدم در ركاب مردى مانند على (ع ) باشد ولى در راهى كه على (ع) دارد راهنمايى مى كند و فرمان جهاد ميدهد شك كند، وعمل به احتياط نمايد!
اسلام بصيرت و عمل را با هم مى خواهد اين آدم (خواجه ربيع ) بصيرت ندارد در وقتى كهجنايتها و ستمگرى ها و اسلام شكنيهاى معاويه و يزيد را مى بيند آقا به گوشه اى مىرود و شب و روز را فقط به نماز و ذكر خدا مى پردازد و تازه براى يك جمله كه بهعنوان اظهار تاسف از شهادت فرزند پيغمبر گفته است استغفار مى جويد، اين باتعليمات اسلامى جور در نمى آيد هميشه ، الجاهلُ مُفرِط او مفرَط ،جاهل يا تند مى رود يا كند يا فقط به ذكر و دعا و عبادت اكتفا مى كند و جنبه سياسى واجتماعى اسلام را ترك و يا بالعكس به عبادات و جنبه هاى معنوى آن پشت پا ميزند و فقطبه ابعاد سياسى و اقتصادى و اجتماعى آن مى انديشد و اين هر دو خطاست .(208)


خطر تحريف

يك نفر از علما نقل مى كرد: كه در ايام جوانيش مداحى از تهران به مشهد آمده بود و رزها در((مسجد گوهر شاد)) يا در صحن مى ايستاد و شعر مى خواند مديحه مى خواند از جملهغزل معروف منسوب به حافظ را مى خواند:

اى دل ! غلام شاه جهان باش و شاه باش
پيوسته در حمايت لطف آله باش
قبر امام هشتم و سلطان دين رضا
از جان ببوس و بر در آن بارگاه باش
اين آقا براى اينكه او را دست بيندازد، رفته بود و به آن مداح گفته بود:
آقا چرا اين شعر را غلط مى خوانى ؟ بايد اينطور بخوانى :
قبر امام هشتم و سلطان دين رضا
از جان ببوس و بر در آن ، بار كاه ، باش
يعنى وقتى به در حرم رسيدى همانطور كه يك بار ((كاه )) را از روى الاغ به زمين مىاندازند، تو هم فورا خودت را به زمين بينداز.
از آن پس ، هر وقت مداح بيچاره ، اين شعر را ميخواند، بجاى ((بارگاه )) مى گفت باركاه و خود را هم به زمين مى انداخت .
اين را مى گويند تحريف ، گر چه تحريف درجاتى دارد يك وقت تحريف در شعر حافظاست و اين چندان اهميتى ندارد و يك وقت تحريف در يك موضوع بزرگ اجتماعى و يا اعتقادىاست كه اين خيلى خطر ناك است . ولى البته حتى در يك كتاب ادبى و يا شعر با ارزشهم نبايد تحريف كرد.(209)

تو مرثيه خوان هستى ؟

شخصى رفت نزد مرحوم صاحب مقامع (210) ، گفت :
ديشب ، خواب وحشتناكى ديدم .
- چه خوابى ديدى ؟
- خواب ديدم با اين دندانهاى خودم گوشتهاى بدن امام حسين عليه السلام را دارم مى كنم .
صاحب مقامع از اين سخن لرزيد سرش را پايين انداخت مدتى فكر كرد، گفت : شايد تومرثيه خوان هستى ؟
عرض كرد: بله .
فرمود: بعد از اين يا اساسا مرثيه خوانى را ترك كن و يا از كتابهاى معتبرنقل كن . تو با اين دروغهايت انگار گوشت بدن امام حسين (ع ) را با دندانهايت مى كنى !اين لطف خدا بود كه در اين رويا، اين را به تو نشان بدهد.(211)
با انكه ارزنده ترين و مستندترين و از پرمنبع ترين تاريخها، تاريخ عاشورا هستمتاسفانه برخى از روضه خوانها بجاى آنكه بروند مطالب درست و معتبر و ناگفته راپيدا كنند و يادآور شوند، به نقل مطالب بى اساس و جعلى مى پردازند.(212)


موذن بد صدا

موذنى بد صدا، در شهرى زندگى مى كرد او هر روز با صداى بد و ناهنجارى اذان مىگفت .
يك وقت ديد: يك يهودى برايش هديه اى آورد و گفت :
اين هديه ناقابل را قبول مى كنى ؟
- براى چى ؟
- يك خدمت بزرگى به من كردى .
- چه خدمتى ؟ من كه خدمتى به شما نكرده ام .
- من دخترى دارم كه مدتى بود تمايل به اسلام داشت از وقتى كه شما اذان مى گوييد واللّه اكبر را از تو مى شنود ديگر از اسلام بيزار شدهحال اين هديه را اورده ام براى اينكه تو خدمتى به من كردى و نگذاشتى اين دختر مسلمانبشود.
در متن فقه اسلامى آمده است كه مستحب است موذن ((صيت )) يعنى خوش صدا باشد. زيرا:طبع آدمى اينطور است كه وقتى اذان خوش صدا مى شود جملات آن جور ديگرى بر قلبشاثر مى گذارد. همينطور است قران خواندن ، تبليغ كردن ، كه اگر با لحن خوش باشدزودتر بر شنونده اثر مى گذارد.(213)


گريه ، به زور سنگ

يكى از طلاب نجف كه اهل يزد بود، نقل مى كرد: كه در جوانى سفرى پياده از راه كويربه خراسان رفتم . در يكى از دهات نيشابور مسجدى بود و من چون جايى را نداشتم بهمسجد رفتم .
پيشنماز مسجد آمد و نماز خواند و بعد منبر رفت . در اين بين باكمال تعجب ديدم : فراش مسجد مقدارى سنگ آورد وتحويل پيشنماز داد. وقتى روضه را شروع كرد دستور داد چراغها را خاموش كردند،چراغها كه خاموش شد، سنگها را به طرف مستمعين پرتاب كرد كه ناگهان صداى فريادمردم بلند شد.
چراغها كه روشن شد ديدم سرهاى مردم مجروح شده است و در حالى كه اشكشان ميريخت ازمسجد بيرون رفتند .
رفتم نزد پيشنماز و به او گفتم : اين چه كارى بو كه كردى ؟
گفت : من امتحان كرده ام كه اين مردم با هيچ روضه اى گريه نمى كنند و چون گريهكردن بر امام حسين (ع ) اجر و ثواب زيادى دارد و من ديدم كه راه گرياندن اينها منحصراست به اينكه سنگ به كله اشان بزنم از اين راه اينها را مى گريانم !!!
اين منطق افرادى كه عملا معتقدند: هدف وسيله را مباح مى كند. هدف گريه بر امام حسين (ع )است ولو اينكه يك دامن سنگ به كله مردم بزند!(214)


مقابله بمثل

مردن است به نام كريب بن صباح كه از لشكريان معاويه بشمار مى امده است .
مورخين نوشته اند: بازو و انگشتان اين مرد به قدرى قوى بود كه سكه را با دستش مىماليد و اثر آن را هم از بين مى برد.
در جنگ صفين جلو آمد و مبارز طلبيد.
يكى از شجاعان لشكر اميرالمومنين كه جلو بود رفت به ميدان ولى طولى نكشند كه كريباين صحابى اميرالمؤ منين را كشت و جنازه اش را انداخت به يك طرف .
دوباره مبارز طلبيد.
يك نفر ديگر آمد او را هم كشت و بعد از اينكه كشت فورا از اسب پريد پايين و جنازه اش راانداخت روى جنازه اولى .
باز گفت : مبارز مى خواهم .
سومى و چهارمى از اصحاب على (ع ) به ميدان آمدند اما خيلى زود در برابر كريب بهزانو درآمدند و كشته شدند.
بالاخره اين مرد در شجاعت و زورمندى آنقدر هنرنمايى كرد كه : افرادى از اصحاب على (ع) كه در صفوف جلو بودند به عقب رفتند، تا در رودربايستى گير نكنند.
اينجا بود كه على (ع ) خودش آمد و با يك گردش او را كشت و جنازه اش را انداخت به يكطرف .
پس از آن فرياد زد الا رجل .
دوم آمد، دويم را هم كشت و فورا جنازه اش را انداخت روى اولى .
دوباره گفت : الا رجل ، تا چهار نفر همينطور آمدند و درمقابل شمشير مولا على (ع ) تاب و توان از دست دادند و كشته شدند.
ديگر كسى جرات نكرد جلو بيايد آنوقت على (ع ) اين آيه قرآن را خواند:
فمن اعتدى عليكم فاعتدوا بمثل ما اعتدى عليكم و اتقوااللّه . (215)
بعد فرمود: اى اهل شام ! شما اگر جنگ را شروع نكرده بوديد ما هم شروع نمى كرديم ،چون شما چنين كرديد ما هم اين كار را كرديم .(216)


next page

fehrest page

back page