بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب حکایتها و هدایتها در آثار استاد مطهری, محمدجواد صاحبى ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     HEKAYA01 -
     HEKAYA02 -
     HEKAYA03 -
     HEKAYA04 -
     HEKAYA05 -
     HEKAYA06 -
     HEKAYA07 -
     HEKAYA08 -
     HEKAYA09 -
     HEKAYA10 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

مبارزه ايرانيان يمن با گروهى از مرتدين عرب

قيس بن عبد يغوث كه همراه فيروز و ساير ايرانيان مقيم يمن با اسود مبارزه مى كرد پساز درگذشت حضرت رسول مرتد شد و با فيروز به جنگ پرداخت .
قيس بن عبد يغوث تصميم گرفت كه نخست فيروز را بكشد زيرا فيروز با كشتن كذابعنسى در ميان مردم يمن شهرتى به هم رسانيده بود و اهميّت فوق العاده اى برايشقائل بودند.
قيس با حيله و مكر و نقشه هاى شيطانى ، فيروز رامستاءصل كرد و بار ديگر اوضاع و احوال يمن مخصوصا اوضاع مسلمانان ايرانىپريشان شد و مسلمانان هسته مركزى و نگهبان حقيقى و فداكار خود را از دست دادند.
قيس بن عبد يغوث در يمن از سه نفر مسلمان كه هر سه ايرانى بودند ترس و واهمه داشتو اينان عبارت بودند از: فيروز، دادويه و جشيش ‍ ديلمى .
هنگامى كه خبر ارتداد قيس بن عبد يغوث به مدينه رسيد، ابوبكر كه تازه به خلافترسيده بود به چند نفر نامه نوشت كه از فيروز و مسلمانان ايرانى كه موجب هلاك اسودكذّاب شدند پشيمانى كنند.
قيس هنگامى كه شنيد ابوبكر چنين نامه اى نوشته براى ذوالكلاع نوشت كه خود واصحابش با ايرانيان جنگ كنند و آنان را از خاك يمن اخراج نمايند وليكن ذوالكلاع ويارانش به قيس اعتنا نكردند و پيشنهاد او را رد نمودند.
قيس هنگامى كه ديد كسى او را يارى نمى كند، تصميم گرفت به هر طريق كه شده ولوبا مكر و فريب ايرانيان را از پاى درآورد و فيروز و دادويه و ديلمى را كه سركردگانآنها به شمار ميروند بكشد.
قيس براى اصحاب اسود كه در كوهها پراكنده بودند و با فيروز و ايرانيان سخت دشمنبودند دعوتنامه فرستاد و از آنان درخواست نمود كه با فيروز و ايرانيان مسلمان جنگكنند و قيس را يارى نمايند. در اثر اين دعوت جماعتى از اصحاب اسود عنسى در صنعااجتماع نمودند و خود را براى جنگ با ايرانيان آماده ساختند.
در اين هنگام اهل صنعا از اين جريان اطلاع پيدا كردند و از اسرار و حقايق پشت پرده كهتوسط قيس بن عبد يغوث انجام مى گرفت مطلع شدند.
قيس با فيروز و دادويه به مشورت پرداخت و با مكر و حيله اوضاع واحوال را بر آنها وارونه جلوه داد و از اين دو نفر دعوت كرد كه فردا به هم غذا بخورند.اينان نيز دعوت وى را پذيرفتند و قرار شد در موعد مقرر درمنزل وى حاضر شوند.
نخست دادويه به خانه قيس وارد شد و بلافاصله توسط گروهى كه قبلا آماده شدهبودند كشته شد. پس از چند لحظه فيروز از راه رسيد. همين كه وارد خانه شد شنيد دو زناز پشت بام با همديگر مى گويند اين مرد هم كشته خواهد شد همان طور كهقبل از رسيدن او دادويه را كشتند.
فيروز پس از شنيدن اين سخن بلافاصله از منزل بيرون شد و ياران قيس ‍ چون اين رابديدند وى را تعقيب كردند ليكن نتوانستند او را دريابند.
فيروز به سرعت تمام از آن حوالى دور شد و در بين راه جشيش ديلمى را ديد كه براىشركت در ناهار به منزل قيس مى رود. بلافاصله خود را به وى رسانيد و جريان را گفتو بدون درنگ هر دو به طرف كوه خولان رفتند و در آنجا در نزد خويشاوندان فيروز قرارگرفتند.
فيروز و جشيش هر دو از كوه بالا رفتند و ياران قيس با ديدن اين وضع مراجعت نمودند. دراين هنگام كه فيروز از صنعا بيرون شده بود بار ديگر اصحاب اسود عنسى به فعاليتپرداختند.
پس از استقرار فيروز در كوه خولان گروهى از مسلمانان عرب و ايرانى بار ديگر اطراففيروز را گرفتند فيروز همه اين حوادث را به مدينه گزارش ‍ داد.
روساى قبايل عرب از يارى فيروز و ايرانيان مسلمان دست برداشتند.
قيس دستور داد همه ايرانيان را از يمن اخراج كنند و به آنان دستور دادند هر چه زودتريه سرزمين خود مراجعت كنند. زنان و فرزندان فيروز و دادويه را نيز مجبور كردند از يمنبيرون روند.
هنگامى كه فيروز از اين جريان اطلاع پيدا كرد تصميم گرفت كه با قيس بن عبد يغوثجنگ كند. فيروز براى چند قبيله از اعراب نوشت كه وى را در جنگ مرتدين يارى كنند.
در اين موقع گروهى از طايفه عقيل كه به حمايت از فيروز و ايرانيان برخاسته بودندبر سواران قيس كه ايرانيان را از يمن بيرون مى كردند تاختند و ايرانيان را از دستآنان نجات دادند.
قبيله عك نيز به طرفدارى از فيروز بپاخاسته و موفق شدند جماعت ديگرى از ايرانيانرا كه در اسارت اعراب مرتد قرار داشتند آزاد سازند.
قبيله عقيل و عك متفقا مردان خود را به يارى فيروز فرستادند و همگان بر مرتدين كه درراءس آنها قيس قرار داشت حمله آوردند. در نتيجه قيس بن عبد يغوث شكست خورد و از ميدانجنگ فرار كرد و ياران اسود عنسى نيز از هم پاشيدند.
پس از فرار كردن قيس و از هم پاشيدن لشكريان وى خود او سرانجام به دست مهاجر بنابى اميه اسير شد. او را بند كرده به مدينه بردند.
ابوبكر از وى بازجويى كرد كه چرا دادويه ايرانى را كشتى ؟
گفت : من او را نكشته ام ؛ وى را به طور نهانى كشتند و معلوم نيست كشنده او چه مردى بودهاست .
ابوبكر نيز سخن وى را پذيرفت و از قتل او درگذشت . شايد اين اوّلين موردى باشد كهدر آن حقوق اسلامى پايمال شده و تبعيض نژادى و تعصب قومى به كار رفت و برترىعرب را بر عجم به كار بستند، زيرا همه مى دانستند كه قيس مرتد شده و با دشمناناسلام نيز همكارى مى كند و دادويه مسلمانان ايرانى براى دفاع از اسلام كشته شده است.


پيشنهادى كه پذيرفته نشد

گروهى از قبايل عرب خدمت رسول اكرم صلى اللّه عليه و آله رسيدند و عرض كردند: يارسول اللّه ! اگر مى خواهيد ما مسلمان بشويم سه شرط داريم كه بايد آنها را بپذيريد.
1- اجازه بدهيد تا يكسال ديگر هم ، اين بتها را پرستش كنيم .
2- نماز خيلى بر ما ناگوار است اجازه بدهيد ما نخوانيم .
3- از ما نخواهيد كه آن بت بزرگمان را خودمان بكشيم .
حضرت در جواب فرمودند:
از اين سه پيشنهاد شما فقط سوّمى پذيرفته مى شود (يعنى فقط شكستى بت بزرگ راكه در صورت اكراه شما ديگران آن را خواهند شكست ) و اما بقيهمحال است .
پيغمبر هرگز اينطورى فكر نكرد: كه خوب مثلا يك قبيله اى آمده مسلمان بشود. اينها كهچندين سال است اين بت ها را مى پرستند بگذاريكسال ديگر هم پرستش كنند و سپس موحد شوند بالاخره با اتخاذ اين شيوه بر تعدادمسلمانان كه افزوده مى شود.
نه هرگز پيامبر صلى اللّه عليه و آله چنين فكرى را از ذهن خود هم عبور ندادند.
زيرا اين پذيرفتن ، صحه گذاردن روى بت پرستى بود. اين را هم بايد دانست كه : نهفقط يكسال ، اگر حتى مى گفتند يك شبانه روز هم اجازه بدهيد كه بت بپرستيم و نمازنخوانيم باز هم محال بود كه پيامبر اجازه بدهند و بپذيرند و اگر درخواست مى كردندكه يا رسول اللّه ! اجازه بدهيد ما فقط يك شبانه روز نماز نخوانيم بعد مسلمان مىشويم و خواهيم خواند و تنها همين يك شبانه روز نماز نخواندن را پيامبر تاءييد و امضاءكنند، باز هم محال بود كه حضرت چنين اجازه اى را بدهند.
زيرا پيامبر براى هدف مقدّس خويش از وسائل نامشروع استفاده نمى كند، نه از مردم و نهاز عدول از ضوابط و احكام شرعى .(27)


اجراى حد الهى

در فتح مكّه زنى از بنى مخزوم مرتكب سرقت شده بود و جرمش محرز گرديد، خاندان آنزن كه از اشراف قريش بودند و اجراى حدّ سرقت را توهينى به خود تلقى مى كردندسخت به تكاپو افتادند كه رسول خدا را از اجراى حدّ منصرف كنند.
بعضى از محترمين صحابه را به شفاعت برانگيختند ولى وقتىرسول خدا اين مطالب را از آنان شنيد و تلاش ايشان را براى متوقف شدن حد الهى ديدرنگش از خشم برافروخته شد و گفت : چه جاى شفاعت است ؟ مگر قانون خدا را مى توانبه خاطر افراد تعطيل كرد.
هنگام عصر آن روز در ميان جمع سخنرانى كرد و فرمود:
اقوام و ملل پيشين از آن جهت سقوط كردند و منقرض شدند كه در اجراى قانون خدا تبعيضمى كردند هر گاه يكى از اقويا و زبردستان مرتكب جرم مى شد مجازات مى گشت ،سوگند به خدائى كه جانم در دست اوست ، در اجراى(عدل ) درباره هيچ كس سستى نمى كنم ، هر چند از نزديكترين خويشاوندان خودمباشد.(28)
اين قاطعيت از همان پيغمبرى است كه در رحمت و عطوفت نظير ندارد تا جائى كه در همانفتح مكّه پس از پيروزى بر قريش تمام بديهايى كه قريش ‍ درطول بيست سال نسبت به آنحضرت مرتكب شده بودند، ناديده گرفت و همه را يكجابخشيد و توبه قاتل عموى محبوبش حمزه را پذيرفت .(29)


عفو در وقت قدرت

شخصى يهودى آمد خدمت رسول اكرم صلى اللّه عليه و آله و مدعى شد كه من از شماطلبكارم و الا ن در همين كوچه بايستى طلب مرا بدهى .
پيغمبر فرمودند: اولاً كه شما از من طلبكار نيستى و ثانيا اجازه بده كه من بروممنزل و پول براى شما بياورم زيرا پولى همراه من نيست . يهودى گفت : يك قدم هم نمىگذارم از اينجا برداريد هرچه پيامبر با او نرمش نشان دادند او بيشتر خشونت نشان داد باآنجمله كه عبا و رداى پيامبر صلى اللّه عليه و آله را گرفت و به دور گردن حضرتپيچيده و آنقدر كشيد كه اثر قرمزى در گردن مبارك پيامبر به جاى ماند.
حضرت كه قبل از اينكه عازم مسجد تراى اقامه نماز جماعت بودند با اين پيشامد تاءخيركردند. مسلمين ديدند حضرت نيامدند و وقت گذشت آمدند مشاهده كردند كه يك نفر يهودىجلوى رسول خدا صلى اللّه عليه و آله را گرفته است و آن حضرت را اذيّت مى كند.
مسلمين خواستند يهودى را كنار بزنند و يا احتمالا كتك كارى كنند.
حضرت فرمود: نه من خودم مى دانم با رفيقم چه بكنم شما كارى نداشته باشيد، آنقدرنرمش نشان داد كه يهودى همانجا گفت : اشهد ان لا اله الا اللّه و اشهد انكرسول اللّه . شما با چنين قدرتى كه داريد اين همهتحمل مى كنيد! و اين ، تحمل يك انسان عادى نيست و مسلما از جانب خداوند مبعوث شدهايد.(30)


اعلام خطر

سالهاى اوّل بعثت بود پيامبر صلى اللّه عليه و آله به دامنه كوه صفا تشريف آوردند وايستادند و فرياد كشيدند و اعلام خطر كردند.
مردم جمع شدند كه ببينند چيست و چه خبر است .
پيامبر صلى اللّه عليه و آله اوّل از مردم تصديق خواستند كه اى مردم ! مرا در ميان خودچگونه شناخته ايد؟
همه گفتند: تو را امين و راستگو يافته ايم .
فرمود: اگر من الا ن به شما اعلام خطر كنم كه در پشت اين كوهها دشمن با لشكر جرارآمده است و مى خواهد بر شما هجوم آورد آيا سخن مرا باور مى كنيد؟
گفتند: البته كه باور مى كنيم .
پس از آنكه اين گواهى را از مردم گرفتند فرمودند:
انى نذير لكم يدى عذاب شديد. من به شما اعلام خطر مى كنم كه اين راهى كهشما مى رويد دنباله اش عذاب شديد الهى است در دنيا و آخرت ، و پيامبر آمده است تاانسانها را به سوى پروردگار خويش دعوت كند.(31)


با مردگان سخن مى گويد!

در جنگ بدر پس از فتح مسلمين و كشته شدن گروهى از سران و مستكبران قريش و انداختنآنها در يك چاه در حوالى بدر، رسول خدا صلى اللّه عليه و آله سر به درون چاه برد وبه آنها رو كرد و گفت :
ما آنچه را خداوند به ما وعده داده بود محقق يافتيم آيا شما نيز وعده هاى راست خدا را بهدرستى دريافتيد؟
بعضى از اصحاب گفتند: يا رسول اللّه شما با كشته شدگان و مردگان سخن مىگوئيد؟!
مگر اينها سخن شما را درك مى كنند؟ فرمود: آنها هم اكنون از شما شنواترند.
از اين حديث و امثال آن استفاده مى شود كه با آنكه با مرگ ميان جسم و جان جدائى واقع مىشود، روح ، علاقه خود را با بدن كه سالها با او متحد بوده و زيست كرده به كلى قطعنمى كند.(32)


شكايت زنان از شوهرانشان

روزى سه نفر از زنها، به حضور رسول اكرم صلى اللّه عليه و آله آمده و از شوهرانخود شكايت كردند.
يكى گفت : شوهر من گوشت نمى خورد.
ديگرى گفت : شوهر من از بوى خوش اجتناب مى كند.
سومى گفت : شوهر من از زنان دورى مى كند.
رسول خدا صلى اللّه عليه و آله بى درنگ در حالى كه به علامت خشم ردايش را به زمينميكشيد از خانه به مسجد رفت و بر منبر برآمد و فرياد كرد:
چه مى شود گروهى از ياران مرا كه ترك گوشت و بوى خوش و زن كرده اند؟! همانا منخورم هم گوشت مى خورم و هم بوى خوش استعمال مى كنم و هم از زنان بهره مى گيرم ،هر كس از روش من اعراض كند از من نيست .(33)


آرايش مرد براى همسرش

حسن بن جهم ، بر حضرت موسى بن جعفر (ع ) وارد شد، در حالى كه آن حضرت خضابفرموده بود.
عرض كرد: يابن رسول اللّه ، رنگ مشكى بكار برده ايد؟
فرمود: بلى خضاب و آرايش در مرد موجب افزايش پاكدامنى در همسر اوست ، برخى اززنان به اين جهت كه شوهرانشان خود را نمى آرايند، عفاف را از دست مى دهند.(34)


تقاضاى مجازات

شخصى آمد خدمت رسول اكرم صلى اللّه عليه و آله و گفت : يارسول اللّه ! من زنا كرده ام ، مرا مجازات كن !
پيغمبر صلى اللّه عليه و آله فرمود: شايد تو آن زن را بوسيده اى و مى گويى زناكرده ام ؟
عرض كرد: نه يا رسول اللّه ! زنا كرده ام .
فرمود: شايد او را نيشگون گرفته اى ؟
گفت : نه يا رسول اللّه ! زنا كرده ام .
فرمود: شايد نزديك به حد زنا رسيده ولى زناى واقعى تحقق پيدا نكرده است ؟
عرض كرد: نه يا رسول اللّه من آلوده شده ام ، من نجس شده ام ، من آمده ام تا حدّ بر منجارى كنى و در همين دينا مرا مجازات نمايى ، زيرا نمى خواهم براى دنياى ديگر باقىبماند.
شما در كجاى دنيا و در چه مكتبى از مكاتب دنيا سراغ داريد كه مجرم با پاى خودش براىمجازات بيايد؟ هميشه كار مجرم اين است كه از مجازات فرار مى كند، تنها قدرتى كهمجرم را با پاى خودش و به اختيار و اراده خويش به سوى مجازات مى كشاند قدرت ايماناست .(35)


در انفاق هم اندازه نگه دار

در جريان بنى قريظه به خاطر خيانتى كه يهوديان به اسلام و مسلمين كردندرسول اكرم صلى اللّه عليه و آله تصميم گرفت كه كار آنها را يكسره كند.
يهوديان از پيغمبر صلى اللّه عليه و آله خواستند تا ابولبابه را پيش آنها بفرستدتا با او مشورت نمايند.
پيغمبر اكرم صلى اللّه عليه و آله فرمود: ابولبابه برو! ابولبابه هم دستور آنحضرت را اجابت كرده و با آنان به مشورت نشست .
اما او در روابط خاصى كه با يهوديان داشت در مشورت منافع اسلام و مسلمين را رعايتنكرد و يك جمله اى را گفت و اشاره اى را نمود كه آن جمله و آن اشاره به نفع يهوديان وبه ضرر مسلمين بود.
وقتى كه از مجلس بيرون آمد احساس كرد كه خيانت كرده است ، اگر هيچكس هم خبر نداشت .اما قدم از قدم كه برميداشت و به طرف مدينه مى آمد اين آتش در دلش شعله ورتر مى شد.
پس به خانه آمد اما نه براى ديدن زن و بچه ، بلكه يك ريسمان از خانه برداشت و باخويش به مسجد پيامبر آورد و خود را محكم به يكى از ستونهاى مسجد بست و گفت : خداياتا توبه من قبول نشود هرگز خودم را از ستون مسجد باز نخواهم كرد.
گفته اند: فقط براى خواندن نماز يا قضاى حاجت يا خوردن غذا، دخترش ‍ مى آمد و او را ازستون باز مى كرد و مجدداً باز خود را به آن ستون مى بست ومشغول التماس و تضرع مى شد و مى گفت :
خدايا غلط كردم ، خدايا گناه كردم ، خدايا به اسلام و مسلمين خيانت كردم ، خدايا بهپيغمبر تو خيانت كردم ، خدايا به اسلام و مسلمين خيانت كردم ، خدايا تا توبه منقبول نشود همچنان در همين حالت خواهم ماند تا بميرم ،
اين خبر به رسول اكرم صلى اللّه عليه و آله رسيد.
پيغمبر فرمود: اگر پيش من ميآمد و اقرار مى كرد در نزد خدا برايش استغفار مى نمودمولى او مستقيم رفت نزد خدا، و خداوند خودش هم به او رسيدگى خواهد كرد.
شايد دو شبانه روز يا بيشتر از اين ماجرا نگذشته بود كه ناگهان بر پيغمبر اكرمصلى اللّه عليه و آله در خانه ام سلمه وحى نازل شد و در آن به پيغمبر صلى اللّهعليه و آله )خبر داده شد كه توبه اين مرد قبول است .
پس از آن پيامبر صلى اللّه عليه و آله فرمود: اى ام السلمه توبه ابولبابهپذيرفته شد. ام السلمه عرض كرد: يا رسول اللّه اجازه مى دهى كه من اين بشارت رابه او بدهم ؟
فرمود: مانعى ندارد.
اطاقهاى خانه پيغمبر هر كدام دريچه اى به سوى مسجد داشت و آنها دور تا دور مسجدبودند.
ام السلمه سرش را از دريچه بيرون آورد و گفت :
ابولبابه بشارتت بدهم كه خدا توبه تو راقبول كرد.
اين خبر مثل توپ در مدينه صدا كرد، مسلمين بهداخل مسجد ريختند تا ريسمان را از او باز كنند اما او اجازه نداد و گفت : من دلم مى خواهد كهپيغمبر اكرم صلى اللّه عليه و آله با دست مبارك خودشان اين را باز نمايند.
نزد پيامبر صلى اللّه عليه و آله آمدند و عرض كردند يارسول اللّه : ابولبابه چنين تقاضايى دارد؟
پيامبر تشريف آورد و ريسمان را باز كرده و فرمود:
اى ابولبابه توبه تو قبول شد آنچنان پاك شدى كه مصداق آيه يحب التوابينو يحب المتطهرين گرديدى . الا ن تو چه حالت آن بچّه را دارى كه تازه از مادرمتولد ميشود، ديگر لكه اى از گناه در وجود تو وجود ندارد.
بعد ابولبابه عرض كرد: يا رسول اللّه ! مى خواهم به شكرانه اين نعمت كه خداوندتوبه من را پذيرفت تمام ثروتم را در راه خدا صدقه بدهم .
پيامبر صلى اللّه عليه و آله فرمودند: اين كار را نكن .
گفت : يا رسول اللّه اجازه بدهيد دو ثلث ثروتم را به شكرانه اين نعمت صدقه بدهم .
فرمود: نه .
گفت : اجازه بفرماييد يك ثلث آن را بدهم ؟
فرمود: مانعى ندارد.
اسلام است ، همه چيزش حساب دارد حتى در انفاق و ايثار هم مى گويد: اندازه نگهدار وزياده روى نكن . چرا مى خواهى همه ثروتت را صدقه بدهى ؟ زن و بچّه ات چه كنند؟
يك مقدار، يك ثلث را در راه خدا بده بقيه اش را نگهدار.(36)


چرا همه را انفاق كرد؟

يك نفر از مسلمانان فوت كرد، پيغمبر صلى اللّه عليه و آله رفت و بر او نماز خواند.
پس از آن پرسيد: چندتا بچّه دارد؟ و چه چيزى براى آنها به ارث گذاشته است ؟
جواب دادند: يا رسول اللّه ، مقدارى ثروت داشت ، اماقبل از مردن همه را در راه خدا داد.
فرمودند: اگر اين را قبلا به من گفته بوديد من بر اين آدم نماز نمى خواندم زيرا كهبچه هاى گرسنه و (بى چيز) را در اجتماع رها كرده است .(37)
فقهاء رضوان اللّه عليهم مى گويند:
حتى اگر وصيّت مى خواهى بكنى كه بعد از من ثروتم را در راه خدا چنين خرج كنند،وصيّت به ثلث بكن . به زائد ثلث وصيّت تو نافذ نيست .


شوهر دادن قبل از تولد

در آخرين حجى كه پيغمبر صلى اللّه عليه و آله انجام داد يك روز در حالى كه سواره بودتازيانه اى در دست داشت مردى سر راه بر آن حضرت گرفت و گفت :
شكايتى دارم .
- بگو.
- در سالهاى پيش در دوران جماهليت من و طارق بن مرقع دريكى از جنگها شركت كردهبوديم . طارق وسط كار احتياج به نيزه اى پيدا كرد، فرياد براورد كيست كه نيزه اىبه من برساند و پاداش آن را از من بگيرد؟
من جلو رفتم و گفتم چه پاداش ميدهى ؟
گفت قول مى دهم اولين دخترى كه پيدا كنم براى تو بزرگ كنم .
من قبول كردم و نيزه خود را به او دادم .
قضيه گذشت سالها سپرى شد. اخيرا به فكر افتادم و اطلاع پيدا كردم او دختردار شده ودختر رسيده اى در خانه دارد. رفتم و قصه را به ياد او آوردم و دين خود را مطالبه كردم .
اما او دبه درآورده و زير قولش زده مى خواهد مجددا از من مهر بگيرد.
اكنون آمده ام پيش شما ببينم آيا حق با من است يا با او؟
- دختر در چه سنى است ؟
- دختر بزرگ شده موى سپيد هم در سرش پيدا شده .
- اگر از من مى پرسى حق نه با تو است ، نه با طارق ، برودنبال كارت و دختر بيچاره را به حال خود بگذار.
مردك غرق حيرت شد. مدتى به پيغمبر خيره شد و نگاه كرد. در انديشه فرو رفته بودكه اين چه جور قضاوتى است ، مگر پدر اختياردار دختر نيست .
چرا اگر مهر جديدى هم به پدر دختر بپردازم و او بهميل و رضاى خود دخترش را تسليم من كند اين كار نارواست ؟
پيغمبر از نگاههاى متحيرانه او به انديشه مشوش وى پى برد و فرمود:
((مطمئن باش با اين كه من گفتم نه تو گنهكار مى شوى و نه رفيقت طارق )).
اين داستان نشان مى دهد كه در جاهليت كار اختيار دارى پدران به جايى رسيده بوده استكه حتى به اجازه مى داده اند، دخترانى را كه هنوز از مادر متولد نشده اند پيش پيش ، بهعقد مرد ديگرى درآورند كه هر وقت متولد شد و بزرگ شد آن مرد حق داشته باشد آن دختررا براى خود ببرد.(38)


مهريه عروسى

زنى به خدمت پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله آمد و در حضور جمع ايستاد و گفت :
يا رسول اللّه ! مرا به همسرى خود بپذير.
رسول اكرم صلى اللّه عليه و آله در مقابلتقاضاى زن سكوت كرد، چيزى نگفت ، زن سر جاى خود نشست . مردى از اصحاب بپاخاستو گفت :
يا رسول اللّه ! اگر شما مايل نيستيد من حاضرم .
پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله سوال كرد: مهر چى ؟
- هيچى ندارم .
- اينطور كه نمى شود، برو به خانه ات شايد چيزى پيدا كنى و به عنوان مهريه اينزن بدهى .
مرد به خانه اش رفت و برگشت و گفت : در خانه ام چيزى پيدا نكردم .
- باز هم برو بگرد، يك انگشتر آهنى هم كه بياورى كافى است .
دو مرتبه رفت و برگشت و گفت انگشتر آهنى هم در خانه ما پيدا نمى شود، من حاضرم همينجامه كه به تن دارم مهر اين زن كنم .
يكى از اصحاب كه او را مى شناخت گفت : يارسول اللّه ، به خدا اين مرد جامه اى غير از اين ندارد، پس نصف اين جامه را مهر زن قراردهيد.
پيغمبر اكرم صلى اللّه عليه و آله فرمود: اگر نصف اين جامه مهر زن باشد كدام يكبپوشند؟ هر كدام پوشند ديگرى برهنه مى ماند، خير اينطور نمى شود.
مرد خواستگار سر جاى خود نشست . زن هم به انتظار جاى ديگرى نشسته بود، مجلس واردبحث ديگرى شد و طول كشيد.
مرد خواستگار حركت كرد برود، رسول اكرم او را صدا كرد:
آقا بيا،
- بگو ببينم قرآن بلدى ؟
- بلى يا رسول اللّه ، فلان سوره و فلان سوره را بلدم .
- مى توانى از حفظ قرائت كنى ؟
- بلى مى توانم .
- بسيار خوب درست شد، پس اين زن را به عقد تو در آوردم و مهر او اين باشد كه تو بهاو قرآن تعليم بدهى .
مرد دست زن خود را گرفت و رفت .(39)
از اينگونه نمونه برمى آيد كه پيغمبر اكرم صلى اللّه عليه و آله به هيچ وجه حاضرنبود زنى را بدون مهر قرار دهد. ولى در عينحال با كمترين مهريه و ساده ترين مراسم بدون هيچ تكلفى موافقت مى فرمودند.


طلاق

رسول خدا، به مردى رسيد و از او پرسيد: با زنت چه كردى ؟
گفت :او را طلاق دادم .
فرمود: آيا كارى بدى از او ديدى ؟
گفت : نه ، كار بدى از او نديدم .
قضيه گذشت و آن مرد بار ديگر ازدواج كرد.
پيغمبر از او پرسيد، زن ديگر گرفتى ؟
گفت : بلى .
پس از چندى كه باز به او رسيد پرسيد: با اين زن چه كردى ؟
گفت طلاقش دادم .
فرمود: كار بدى از او ديدى ؟
گفت : نه كار بدى هم از او نديدم .
اين قضيه نيز گذشت و آن مرد نوبت سوّم ازدواج كرد.
پيغمبر اكرم از او پرسيد: باز زن گرفتى ؟
گفت : بلى يا رسول اللّه .
مدتى گذشت و پيغمبر اكرم صلى اللّه عليه و آله به او رسيد و پرسيد:
با اين زن چه كردى ؟
- اين را هم طلاق دادم .
- بدى از او ديدى ؟
- نه بدى از او نديدم .
رسول اكرم صلى اللّه عليه و آله فرمود: خداوند دشمن مى دارد و لعنت مى كند مردى را كهدلش مى خواهد مرتب زن عوض كند و زنى را كه دلش ‍ مى خواهد مرتب شوهر عوض كند.
اسلام با طلاق سخت مخالف است ، اسلام مى خواهد تا حدود امكان طلاق صورت نگيرد،اسلام طلاق را به عنوان يك چاره جويى در مواردى كه چاره منحصر به جدايى استتجويز كرده است .
اسلام مردانى را كه مرتب زن مى گيرند و طلاق مى دهند و به اصطلاح ((مطلاق ))ميباشند دشمن خدا مى داند.(40)


پس چرا طلاقش دادى ؟

امام باقر (ع ) زنى اختيار مى كند و آن زن خيلى مورد علاقه ايشان واقع مى شود. اما در يكجريانى متوجه مى شود كه اين زن ناصبيّه است . يعنى با على بن ابيطالب (ع ) دشمنىمى ورزد و بغض آن حضرت را در دل مى پروراند.
امام (ع ) او را طلاق داد.
از امام پرسيدند: تو كه او را دوست داشتى چرا طلاقش دادى ؟
فرمود: نخواستم قطعه آتشى از آتشهاى جهنم در كنارم باشد.(41)
اين داستان نشان مى دهد: با اين كه اسلام طلاق را شديدا مذمت ميكند اما در شرايطى كهزندگى مشترك زن و شوهرى بخواهد آرمانها و مقّدسات مذهبى را به خطر اندازد و ياخدشه دار كند و يا مشكلات مهم ديگرى ايجاد نمايد در اين صورت طلاق را به عنوان راهحلى تجويز مى كند.


يك زن و چند شوهر

روزى در حدود چهل نفر از زنان قريش گرد آمده و به حضور على (ع ) رسيدند گفتند: ياعلى چرا اسلام به مردان اجازه چند زنى داده است اما به زنان اجازه چند شوهرى نداده است ؟
آيا اين امر يك تبعيض ناروا نيست ؟
على (ع ) دستود داد: ظرفهاى كوچكى از آب آوردند و هر يك از آنها را به دست يكى اززنان داد سپس دستور داد همه آن ظرفها را در ظرف بزرگى كه وسط مجلس گذاشته بودو خالى كنند.
دستور اطاعت شد آنگاه فرمود: اكنون هر يك از شما دو مرتبه ظرف خود را از آب پر كنيد،اما بايد هر كدام از شما عين همان آبى كه در ظرف خود داشته بر دارد.
گفتند: اين چگونه ممكن است ؟ آبها با يكديگر ممزوج شده اند و تشخيص ‍ آنها ممكن نيست .
على (ع ) فرمود: اگر يك زن چند شوهر داشته باشد خواه ناخواه با همه آنها همبستر مىشود و بعد آبستن مى گردد، چگونه مى توان تشخيص داد كه فرزندى كه بدنيا آمده استاز نسل كدام شوهر است .(42)
البته اين بهترين و ساده ترين دليلى بود كه آن حضرت براى آنان اقامه كرده استوگرنه از جهتى ديگر: زن مانند مرد نيست كه فقط بر اساس نياز غريزه جنسى تن بهازدواج دهد بلكه زن بيشتد از غريزه جنسى به محبّت و عاطفه مى انديشد و لذا زن در چندشوهرى هرگز نمى توانسته است حمايت و محبت و عواطف خالصانه و فداكارى يك مرد رانسبت به خود جلب كند. از اين رو چند شوهرى نظير روسپى گرى همواره مورد تنفر زنبوده است . على هذا چند شوهرى نه با تمايلات و خواسته هاى مرد موافقت داشته است ونه با خواسته ها و تمايلات زن .(43)


شكايت از على (عليه السلام )

پيغمبر صلى اللّه عليه و آله على را به فرماندهى لشكرى به يمن فرستاد.
هنگام بازگشت على (ع ) براى ملاقات پيغمبر عزم مكّه كرد. در نزديكيهاى مكه ، فردى رابه جاى خويش به سرپرستى لشكريان اسلام گذاشت و خود براى گزارش سفرزودتر بسوى رسول اللّه شتافت .
آن شخص حله هايى را كه على (ع ) همراه آورده بود در بين لشكريان تقسيم كرد تا بالباسهاى نو وارد مكّه بشوند، وقتى كه على (ع ) برگشت و اين منظره را ديد به اينعمل اعتراض كرد و آن را بى انضباطى دانست زيرا نمى بايستقبل از آنكه از پيغمبر اكرم صلى اللّه عليه و آله كسب تكليف شود درباره آن اشياء وغنائم تصميمى گرفته شود و در حقيقت از نظر على (ع ) اين كار نوعى تصرف در بيتالمال بود كه بدون اطلاع و اجازه پيشواى مسلمين انجام مى شود. از اين رو على (ع ) دستورداد: حلّه ها را از تن بكنند و آنها را در جايگاه مخصوص قرار داد كهتحويل پيغمبر اكرم صلى اللّه عليه و آله داده شود تا آن حضرت خودشان درباره آنهاتصميمى بگيرد.
لشكريان على (ع ) از اين عمل ناراحت شدند، همين كه به حضور پيغمبر اكرم صلى اللّهعليه و آله رسيدند و آن حضرت احوال آنها را جويا شد، فورا از خشونت على (ع ) در موردحلّه ها شكايت كردند.
پيغمبر اكرم صلى اللّه عليه و آله آنان را مخاطب قرار داده و فرمود: ((مردم ! از علىشكوه نكنيد كه بخدا سوگند او در راه خدا شديدتر از اين است كه كسى درباره وىشكايت كند.))
آرى على (ع ) به خاطر دقتش در مسائل اسلامى و رعايت دقيق عدالت اجتماعى ، دشمن ساز وناراضى درست كن است . لذا در زمان خودش ‍ دشمنانش شايد از دوستانش كمتر نبودهاند.(44)


محبوب ترين بندگان خدا

هر روز يكى از فرزندان انصار كارهاى پيغمبر را انجام مى داد. روزى نوبت انس بن مالكبود.ام ايمن ، مرغ بريانى را در محضر پيغمبر آورد و گفت : يارسول اللّه ! اين مرغ را خود گرفته ام و به خاطر شما پخته ام .
حضرت دست به دعا برداشت و عرض كرد:
خدايا محبوبترين بندگانت را برسان كه با من در خوردن اين مرغ شركت كند.
در هماه هنگام در كوبيده شد، پيغمبر صلى اللّه عليه و آله فرمود: انس ! در را باز كن ،انس گفت : خدا كند مردى از انصار باشد.
اما از پشت در على (ع ) را مشاهده كرد، پس گفت : پيغمبرمشغول كارى است و برگشت سرجايش ايستاد.
بار ديگر در كوبيده شد، باز پيغمبر صلى اللّه عليه و آله فرمود: در را باز كن .
باز انس دعا كرد مردى از انصار باشد، در را باز كرد ديد باز هم على (ع ) است ،
انس گفت : پيغمبر مشغول كارى است و برگشت سر جايش ايستاد.
باز در كوبيده شد، پيغمبر فرمود: انس ! برو در را باز كن و او را به خانه بياور، تواوّل كسى نيستى كه قومت را دوست دارى او از انصار نيست .
من رفتم و على را به خانه آوردم و با پيغمبر مرغ بريان را خوردند.(45)
آرى على محبوبترين افراد در پيشگاه خدا و پيغمبر صلى اللّه عليه و آله بود و قهرا درنزد شيعيانش بهترين محبوبهاست .(46)


آزادى معنوى

هنگامى كه على (ع ) به جنگ صفين مى رفت و يا از آن بر مى گشت به شهر انبار رسيد.
شهر انبار از شهرهاى كنونى عراق مى باشد. در گذشته اين شهر جزو سرزمين ايرانبوده است . وقتى كه خبر ورود على (ع ) به ايرانيان رسيد، عده اى از كدخداها، دهدارها وبزرگان به استقبال خليفه آمدند.
آنها به گمان خودشان على (ع ) را جانشين سلاطين ساسانى مى دانستند.
وقتى كه به آن حضرت رسيدند، در جلوى مركب امام شروع كردند به دويدن .
على (ع ) آنها را صدا زد و فرمود:
چرا اين كار را مى كنيد؟
- آقا اين احترامى است كه ما به بزرگان و سلاطين خودمان مى گذاريم .
امام (ع ) فرمود: نه اين كار را نكنيد! اين كار شما را پست وذليل مى كند، شما را خوار مى كند چرا خودتان را درمقابل من كه خليفه تان هستم خوار مى كنيد؟ ذليل مى كنيد؟ من هم مانند يكى از شماها هستم ،تازه با اين كارتان ممكن است يك وقت خداى ناكرده غرورى در من پيدا شود و واقعا خودم رابرتر از شما حساب كنم .
اين را مى گويند يك آزادمرد، اين را مى گويند كسى كه آزادى معنوى دارد.
آين را مى گويند كسى كه نداى قرآن را پذيرفته است ، لا نعبد الا اللّه
يعنى جز خدا هيچ چيز را، هيچ كس را هيچ قدرتى را، هيچ نيرويى را پرستش نكنيم .(47)


پدرش به فدايش !

روزى پيامبر صلى اللّه عليه و آله به خانه دخترش فاطمه سلام اللّه عليها وارد شد.
و اين در حالى بود كه فاطمه (س ) دستبندى از نقره به دست كرده و پرده الوانى همدراطاق خويش آويخته بود.
با آنكه پيغمبر صلى اللّه عليه و آله به حضرت زهرا(س ) عليها علاقه اى شديد داشت ،مع هذا تا اين صحيه را مشاهده كرد بدون آنكه حرفى بزند خانه فاطمه را ترك گفته واز همانجا برگشت .
زهرا(ع ) از اين عكس العمل پيامبر، چنين دريافت كه پدرشان حتى اين مقدار زينت و زيور راهم براى او نمى پسندد.
لذا فورا آن دستبند را از دستشان بيرون كرده و آن پرده رنگين و الوان را هم پايين آوردهو توسط كسى خدمت رسول اكرم صلى اللّه عليه و آله فرستاد.
آن شخص آمد و عرض كرد:
يا رسول اللّه ! اينها را دخترتان فرستاده و عرض مى كند: به هر مصرفى كه صلاحمى دانيد برسانيد. آن وقت چهره پيامبر شكوفا شد و فرمود:
پدرش به قربانش باد!


مروت و مردانگى

جنگ صفين در آستانه شروع شدن است و مى رود تا اوّلين درگيرى و برخورد مسلحانه امامعلى (ع ) با معاويه آغاز شود دو لشكر در اطراف رود فرات به هم مى شوند.
معويه به يارانش دستور مى دهد پيش دستى كنيد و آب را بر روى على و سپاهيانشقبل از آنكه به محل كارزار برسند ببنديد.
آب به روى سپاهيان اسلام بسته مى شود و تازه معاويه و لشكريانش خيلى همخوشحال مى شوند و مى گويند: از وسيله خوبى استفاده كرده ايم ، زيرا وقتى كه على وپيروانش بيايند آب به چنگ نمى آورند و مجبور مى شوند فرار كنند و آن وقت بهترينپيروزى را ما به دست آورده ايم .
على (ع ) به معاويه پيام داد كه بهتر است ابتدا با يكديگر مذاكره كنيم ، بلكه بتوانيمبا مذاكره مشكل را حل كنيم و گره اى كه مى شود با دست باز كرد
نبايد ما دندان باز كنيم و تا ممكن باشد از كارى كه ميان دو گروه از مسلمانان جنگ وخونريزى راه بيانداز و بپرهيزيد، هنوز ما بهمحل نرسيده شما آب را بستيد.
پس از اين پيام معاويه شوراى نظامى تشكيل داد و مسئله را با سران خودش ‍ مطرح كرد وگفت : شما چه صلاح مى دانيد، اينها را آزاد بگذاريم يا نه ؟
بعضى گفتند: آزاد بگذاريد براى اين كه اگر آزاد نگذاريد با زور و قدرت از شما مىگيرند و آبرويتان بر باد مى رود.
ديگران گفتند: خير ماآزاد نمى گذاريم و آنها هم نمى توانند از ما بگيرند و آزادنگذاشتند.
بالاخره جنگ را به على (ع ) تحميل كردند.
آن وقت على (ع ) آنجام آمد و ايستاد و يك خطابه حماسى درمقابل لشكر خود خواند كه از هزار طبل و شيپور و نغمه هاى نظامى مارش هاى ارتشىاثرش بيشتر است .
صدا زد: اى مردم ! معاويه گروهى از گمراهان را دور خودش جمع كرده است و آنها آب رابر روى شما بسته اند!
حالا مى دانيد چه بايد بكنيد؟ يكى از دو راه را انتخاب نماييد:
الان شما تشنه هستيد و سراغ من آمده ايد كه آب نداريم و تشنه هستيم و آب مى خواهيم ، پسبنابراين اوّل بايد اين شمشيرهاى خودتان را از خونهاى پليد سيراب كنيد تا آنوقتخودمان سيراب بشويد بعد يك جمله اى فرمودند كه هيجانى در همه ايجاد كرد، على موت وحيات را از جنبه حماسى و نظامى در اين گفتار تعريف مى كند:
ايها الناس حيات يعنى چه ؟ زندگى يعنى چه ؟ مردن يعنى چه ؟ آيا زندگى يعنى راهرفتن بر روى زمين و غذا خوردن و خوابيدن ؟
آيا مردن يعنى رفتن زير خاك ؟ خير، نه اين زندگى است و نه آن مردن .
فالموت فى حياتكم مقهوين والحياة فى موتكم قاهرين (48)
زندگى اين است كه بميريد و پيروز باشيد و مردن اين است كه زنده باشيد و محكوم ومغلوب ديگران .
ببينيد اين جمله چقدر حماسى است ! چقدر اوج دارد! اين جمله از صد مارش نظامى بيشتر اثركرد، لشكر على را بايد زورتر جلوشان را نگه داشت !
حمله كردند و دشمن را تا چند كيلومتر آن طرف تر عقب راندند، شريعه را در اختيارگرفتند جلو آب را بستند، معاويه بى آب ماند، نامه اى التماس آميز نوشت .
اصحاب على (ع ) گفتند: محال است زيرا كه ما چنين كارى را ابتداء شروع نكرديم ، شمااوّل اين كار را كرديد و گفتيد آب به شما نمى دهيم ولى اميرالمؤ منين على (ع ) فرمود: نههرگز چنين نمى كنيم اين عملى است ناجوانمردانه ، من با دشمن در ميدان جنگ روبرو مىشوم ولى هرگز از راه اينگونه تضييقات نمى خواهم پيروزى كسب كنم . اين شيوه ها ازعمل و شاءن من بدور است و از شاءن يك مسلمان عزيز و با كرامت هم بدور مى باشد.
((اين را مى گويند مروّت و مردانگى ، مروّت بالاتر از شجاعت است . چه خوب گفتهمولاى رومى ، اين شعر او از بهترين اشعارى است كه راجع به على (ع ) گفته شد است .آنجا كه خطاب مى كند به اميرالمؤ منين (ع ) و مى گويد:

در شجاعت شير ربانيستى
در مروت خود كه داند كيستى ؟))(49)

ماجراى صفين

در جنگ صفين (50) در آخرين روزى كه جنگ مى رفت تا به نفع على (ع ) خاتمه يابدمعاويه با مشورت عمرو عاص دست به يك نيرنگ ماهرانه اى زد، او ديد تمام فعاليت ها ورنجشهايش بى نتيجه مانده و با شكست يك قدم بيشتر فاصله ندارد، فكر كرد كه جز بااشتباهكارى راه به نجات نمى يابد، دستور داد:
قرآنها را بر سر نيزه ها بلند كنند كه مردم ! مااهل قبله و قرانيم ، بياييد آن را در بين خويش حكم قرار دهيم . اين سخن تازه اى نبود كهآنها ابتكار كرده باشند همان حرفى است كه قبلا على (ع ) گفته بود و تسليم نشدند واكنون بهانه اى است تا راه نجات يابند و از شكست قطعى خود را برهانند.
على (ع ) فرياد برآورد: بزنيد آنها را، اينها صفحه و كاغذ قرآن را بهانه كرده مىخواهند در پناه لفظ و كتابت قرآن خودشان را حفظ كنند و بعد به همان روش ضد قرانىخود ادامه دهند. كاغذ و جلد قرآن در مقابل حقيقت آن ارزش و احترامى ندارد، حقيقت و جلوه راستينقرآن منم ، اينها كاغذ و خط را دستاويز كرده اند تا حقيقت و معنى را نابود سازند.
عده اى از نادانها و مقدّس نماهاى بى تشخيص كه جمعيت كثيرى راتشكيل مى دادند با يكديگر اشاره كردند: كه على چه مى گويى ؟ فرياد برآوردند كهبا قرآن بجنگيم ؟! جنگ ما به خاطر احياى قرآن است آنها هم كه خود تسليم قرآنند پسديگر جنگ چرا؟
على (ع ) فرمود: من نيز ميگويم به خاطر قرآن بجنگيد آما اينها با قرآن سر و كارندارند، لفظ و كتابت قرآن را وسيله حفظ جان خود قرار داده اند.
اما نادانى بى خبرى همچون پرده اى سياه جلوى چشم عقلشان را گرفت و از حقيقت بازشانداشت ، گفتند ما علاوه بر اين كه با قرآن نمى جنگيم ، جنگ را قرآن خود منكرى است ونبايد براى نهى از آن بكوشنم و با كسانى كه با قرآن مى جنگند، بجنگيم .
تا پيروزى نهائى ساعتى بيش نمانده بود، مالك اشتر كه افسرى رشيد و فداكار و ازجان گذشته بود همچنان مى رفت تا خيمه فرماندهى معاويه را سرنگون كند و راه اسلامرا از خارها پاك نمايد.
در همين وقت اين گروه به على (ع ) فشار آوردند كه ما از پشت حمله مى كنيم ، هر چه على(ع ) اصرار ميكرد، آنها بر انكارشان مى افزودند و بيش ‍ از آن لجاجت مى كردند.
على (ع ) براى مالك پيغام فرستاد: جنگ را متوقف كن و خود از صحنه برگرد. او به پيامعلى (ع ) جواب داد: كه اگر چند لحظه اى را اجازتم دهى ، جنگ به پايان رسيده و دشمننيز نابود گشته است .
شمشيرها را كشيدند كه يا قطعه قطعه ات مى كنيم يا بگو برگردد.
على (ع ) باز به دنبال مالك فرستاد كه اگر مى خواهى على را زنده ببينى جنگ را متوقفكن و خود برگرد.
او برگشت و دشمن شادمان از اين كه نيرنگش خوب كارگر افتاده است .
جنگ متوقف شد تا قرآن را حاكم قرار دهند مجلس حكميتتشكيل شود و حكم هاى دو طرف برآنچه در قرآن و سنت مورد اتفاق طرفين است قضاوتكنند و خصوصيّت ها را پايان دهند و يا به عكس آتش اختلاف را شعله ورتر كنند.
على (ع ) گفت : آنها حكم خود را تعيين كنند تا ما نيز حكم خويش را تعيين كنيم ، آنها بدونكوچكترين اختلافى با اتفاق نظر عمرو عاص ، عصاره نيرنگها را انتخاب كردند.
على (ع ) هم عبداللّه بن عباس ، سياستمدار و يا مالك اشتر مرد فداكار و روشن بين و باايمان را پيشنهاد كرد و يا افرادى نظير اينها را.
اما آن احمق ها كه در صف لشكريان على (ع ) متاءسفانه جاى گرفته بودند، بهدنبال همجنس خويش مى گشتند و مردى چون ابوموسى اشعرى را كه فردى بى تدبيربود و با على (ع ) ميانه خوبى نداشت انتخاب كردند.
هر چه على (ع ) و دوستان او خواستند اين مردم را روشن كنند كه ابوموسى مرد اين كارنيست و شايستگى اين مقام را ندارد گفتند غير او را ما موافقت نكينم .
فرمود: حالا كه اين چنين است هر چه مى خواهيد بكنيد.
بالاخره او را به عنوان حكم از طرف على (ع ) و اصحابش به مجلس ‍ حكميت فرستادند.
پس از ماهها مشورت ، عمرو عاص به ابوموسى گفت :
بهتر اين است كه به خاطر مصالح مسلمين ، نه على باشد و نه معاويه ! شخص ثالث راانتخاب كنيم و آن جز عبداللّه بن عمر، داماد تو كسى ديگر نيست !
ابوموسى گفت : راست گفتى ، اكنون تكليف چيست ؟
عمرو عاص جواب داد: خيلى ساده ! تو على را از خلافت خلع مى كنى ، من هم معاويه را، بعدمسلمين مى روند يك فرد شايسته اى را كه حتما عبداللّه بن عمر است انتخاب مى كنند وريشه فتنه ها كنده مى شود.
بر اين مطلب توافق كردند و اعلام داشتند كه مردم جمع شوند براى استماع نتايج حكميت .
مردم اجتماع كردند، ابوموسى رو كرد به عمرو عاص كه بفرماييد منبر و نظريه خويشرا اعلام داريد.
عمرو عاص گفت : من !؟ تو مرد ريش سفيد و محترم ، از صحابه اى ، حاشا كه من چنينجسارتى را بكنم و پيش از تو سخنى بگويم .
ابوموسى از جا حركت كرد و بر منبر قرار گرفت . اكنون دلها مى طپد، چشمها خيره گشتهو نفسها در سينه بند آمده است ، همگان در انتظارند كه ببينند نتيجه چيست .
او به سخن آمد و اظهار داشت : ما پس از مشورت صلاح امت را در آن ديديم كه نه علىباشد و نه معاويه ، ديگر مسلمين خود مى دانند هر كه را خواسته انتخاب كنند و انگشترشرا از دست راست بيرون آورد و گفت :
همچنان كه اين انگشتر را از دستم بيرون آوردم من على را از خلافت خلع كردم . اين را گفتو از منبر به زير آمد.
عمرو عاص حركت كرد و بر منبر نشست و گفت :
سخنان ابوموسى را شنيديد كه على را از خلافت خلع كرد و من نيز او را از خلافت خلع مىكنم همچنان كه ابوموسى كرد. سپس انگشترش را از دست راست بيرون آورد و آن را بهدست چپ خود كرد و گفت : معاويه را به خلافت نصب مى كنم همچنان كه انگشترم را درانگشت كردم . اين را گفت و از منبر فرود آمد.
مجلس آشوب شد، مردم به ابوموسى حمله بردند و بعضى با تازيانه بر وىشوريدند، او به مكّه فرار كرد و عمرو عاص نيز به شام رفت .
خوارج كه به وجود آورنده اين جريان بودند رسوايى حكميت را با چشم ديدند و بهاشتباه خود پى بردند. اما نمى فهميدند اشتباه در كجا بوده است ؟
نمى گفتند خطاى ما در اين بود كه تسليم نيرنگ معاويه و عمرو عاص شديم و جنگ رامتوقف كرديم و همچنين نمى گفتند كه پس از قرار حكميت در انتخاب داور خطا كرديم كهابوموسى را حريف عمرو عاص قرار داده ايم ، بلكه مى گفتند: اين كه دو نفر انسان را دردين خدا حكم و داور قرار داديم ، خلاف شرع و كفر بود، حاكم منحصر خدا است نه انسانها.آمدند پيش ‍ على (ع ) كه نفهميديم و تن به حكميت داديم هم تو كافر گشتى و هم ما، ما((توبه )) كرديم ، تو هم توبه كن ، مصيبت تجديد و مضاعف شد.
على (ع ) فرمود: توبه به هر حال خوب است استغفراللّه منكل ذنب . ما همواره از هر گناهى استغفار مى كنيم .
فرمود: آخر، من مسئله تحكيم را به وجود نياوردم خودتان به وجود آورديد و نتيجه اش راديديد. و از طرفى ديگر چيزى كه در اسلام مشروع است
(حكميت ) چگونه آن را گناه قلمداد كنم و گناهى كه مرتكب نشده ام به آن اعتراف كنم .
از اينجا اين عده به عنوان يك فرقه مذهبى دست به فعاليت زدند، و در ابتدا فرقه اىسركش و ياغى بودند و به همين جهت ((خوارج )) ناميده شدند.(51)


next page

fehrest page

back page