|
|
|
|
|
|
فصل دوّم : اهل سنّت و خلفاى دوازده گانه آقاى ((محمود ابوريّه ))، از دانشمندان معاصر مصرى در كتاب ((اضواء على السنةالمحمدية ))، احاديث دال بر خلافت دوازده خليفه را تحت عنوان احاديث مشكله ذكر نموده وعلت ذكر آن را در اين باب ، آگاه ساختن خوانندگان را به بعضى از احاديث كه به اعتقادوى جعلى است ، مى داند(117) ، و تقريباً با كنايه دواشكال بر اين احاديث وارد مى كند: 1 - در پاورقى صفحه 234 مى گويد : اكثر روايات مهدى در كتباهل سنّت از جابر بن سمره است ، او با اين بيان مى خواهد بگويد كه بين احاديث خلفاىبعد از من دوازده نفرند واحاديث مهدى ارتباطى هست كه با آن ارتباطجعل و ساختگى بودن آنها ثابت مى شود؛ چون اكثر روايات هر دو طايفه از جابر بنسمره نقل شده است . 2 - اين احاديث را با حديث ((سفينه ))(118) كه اصحاب سنن نيز در كتب خودشان آوردهاند، و ابوحيان و غير او آن را صحيح مى دانند، معارض مى داند و آن حديث اين است :((الخلافة بعدى ثلاثون سنة ثمّ يكون ملكاً؛ پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود:خلافت بعد از من سى سال است ، سپس تبديل به سلطنت مى شود)). همچنين از ابوداوود از ابن مسعود روايت مى كند كه : ((تدور رحى الاسلام لخمس و ثلاثينسنة او ستّ و ثلاثين او سبع و ثلاثين ، فان هلكوافسبيل من هلك ، و ان يقم لهم دينهم يقم لهم سبعين عامّاً)). ((پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: قدرت و عظمت اسلام تا 35 يا 36 يا 37سال متمركز است ، بعد از آن اگر هلاك شدند، پس راه آنان ، راه هلاك شدگان است و اگرماندند، دين آنها تا هفتاد سال خواهد بود)). بعد مى گويد: قاضى عياض نيز بر احاديث خلفاى بعد از من دوازده نفرند، دواشكال دارد: 1 - اين احاديث معارض است با ظاهر كلام پيامبر صلّى اللّه عليه و آله در حديث سفينه :((الخلافة بعدى ثلاثون سنة ثمّ يكون ملكاً؛ خلافت بعد از من سىسال و بعد از آن سلطنت است ))؛ براى اينكه سىسال فقط شامل خلافت خلفاى چهارگانه و چند ماه خلافت امام حسن مجتبى عليه السّلام مىشود. 2 - حديث خلفاى بعد از من دوازده نفر هستند، مُثبِت خلافت بيشتر از سىسال است .(119) با اينكه آقاى محمود ابوريّه مرد دانشمندى است و با تحقيق و تتبّع سخن مى گويد وكوشش مى كند خودش را حديث شناس جلوه بدهد، اما اينجا برخلاف حقّ قدم برداشته و بهدلايل زير انصاف را زير پا گذاشته است : 1 - ما به ايشان مى گوييم : اين احاديثدال بر خلافت دوازده نفر، داراى چه مشكلى است كه ايشان نتوانسته آن را هضم كند. آيا هرچه را ايشان نفهميد، بايد جزء مشكلات حساب شود؟! اگر كسى اين احاديث را در كنار ((حديث ثقلين )) و حديث((مثل اهل بيتى كمثل سفينة النوح ...)) و امثال آن بگذارد، هيچ مشكلى ايجاد نخواهد شد. بلى مشكل از جهت عدم مطابقت اين روايات با عقيده آقاى ابوريّه است و اينمشكل ربطى به عدم فهم معناى احاديث مذكوره ندارد، بلكه راهحل آن ، آزاد شدن از تعصبات و گرايشهاى بدوندليل است . 2 - شان بدون اينكه اشكالى در سند يا دلالت اين روايات وارد نمايد، باكنايه آنها رامختلقه و ساختگى خوانده ، و اين حكمى است بدوندليل وبرهان و ارزش علمى و تحقيقى ندارد. 3 - اگر اين احاديث و احاديث مهدى عليه السّلام از يك نفر راوىنقل شده باشند و آن راوى نيز جرح و ذمّى نداشته باشد، چه اشكالى خواهد داشت ؛ و چهچيز مانع از قبول آن روايات خواهد بود؟ آيا در باب احكام و فروع فقهيّه يك نفر راوىبيشتر از يك روايت نقل نكرده است ؟ آيا در ابواب مختلف فقه از يك راوى ، روايات متعددهنقل نشده است ؟ آيا فقها آن روايات را رد مى كنند، چون راوى آنها واحد است ؟ 4 - خود ايشان مى گويد كه اكثر آن احاديث (احاديث مهدى ) و باكنايه اكثر اين روايات راجابر بن سمره نقل نموده است . ما مى گوييم شما اگر به جابر شك داريد و از يك راوىبيشتر از يك روايت نمى پذيريد و كثرت روايات رادال بر وضع و جعل مى دانيد، آن اقلّى را كه جابر روايت نكرده ، بلكه عبداللّه بن مسعودو غير او روايت كرده اند، بپذيريد. 5 - در معارضه حديث سفينه (خلافت بعد از من سىسال است ) با احاديث خلفاى بعد از من دوازده نفرند، چرا هر دو سقوط نكنند (بر فرضتكافؤ آنها با هم ) كه فقط احاديث فوق الذكر از درجه اعتبار ساقط شود. 6 - ايشان حديث سفينه را چرا جزء احاديث مشكله قرار نداده است ؟ براى اينكه سؤال مى شود، آيا اسلام و دينى را كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله آورد، تا سىسال بعد از رحلت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله بوده يا تا روز قيامت خواهد بود؟ اگر آن دين براى سى سالاول بعد از رحلت بوده ، پس ايشان امروز مسلمان نيستند، چون به زعمامثال ايشان ديگر اسلامى وجود ندارد و اگر آن دين تا قيامت ، به قوت خودش باقى است(كه يقيناً چنين هست ) پس سلطنت چگونه مى تواند جانشين نبوّت شود. 7 - در حديثى كه ابو داوود از ابن مسعود نقل مى كند، مدت خلافت 35سال يا 36 سال يا 37 سال گفته شده ، اين پنجسال يا شش سال يا هفت سال كه بعد از سىسال واقع شده ، خلافت بوده است يا سلطنت ؟ اگر حكومت معاويه هم خلافت حساب شود،نوزده سال است نه پنج يا شش يا هفت سال ، آن وقت بقيه آن سالها چيست ؟ سلطنت است ياخلافت ؟ اگر اين حديث را بپذيريم ، بايد بگوييم كه معاويه نيمه خليفه و نيمه سلطان است ،آيا مى شود يكى در اول حكومت خليفه باشد بعد به طور اتوماتيك به سلطان و ملكتبديل گردد؟ 8 - در آن روايت (سفينه ) آمده است كه اگر هلاك شدند پس راهشان راه هلاك شدگان است واگر دين شان قائم شد، هفتاد سال ديگر دوام مى آورند، اين جمله چه معنا مى دهد، آيا مرادامت است يا خلفا؟ و بر فرض يكى از اين دو تا باشد، بعد از آن چه خواهد شد؟ 9 - چرا در اثر معارضه ، حديث سفينه ساقط نشود كه با هيچ يك از معيارها و ملاكهاىعقلى و نقلى سازگارى ندارد؟ آقاى قاضى عياض مى گويد: ((چون احاديث خلفاى بعد از من دوازده نفرند، مدت خلافت رابيشتر از سى سال مى داند، بايد ساقط شود!)). مى گوييم : مگر وحى منزل داريد كه خلافت بايد سىسال باشد تا اين روايات را نتوانيد هضم كنيد و به سبب معارضه آن با وحى ، حكم بهسقوطش بنماييد. وقتى هر دو از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آلهنقل شده اند، در مقام تعارض ، آنكه بيشتر باعقل و نقل سازگار هست ، مى ماند و آنكه مخالفعقل و نقل است ، سقوط مى كند. 10 - قاضى عياض معتقد است كه تعارض بين اين روايات و ظاهر روايت سفينه است ، مىگوييم بر فرض كه چنين باشد، اين روايات نصند و در مقام تعارض نص با ظاهر، آنكهمى ماند و مقدّم مى شود ((نص )) است و آنكه مى رود و سقوط مى كند ((ظاهر)) است ، علاوهبر اين ، مى توان گفت كه بين اين احاديث و حديث سفينه ، معارضه اى وجود ندارد؛ چوناين احاديث مى گويند خلفا دوازده نفرند، حديث سفينه كه نمى گويد خلفا چهار يا پنجنفرند، بلكه اين حديث خبر مى دهد كه تا سىسال بعد از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله راه و رسم سلطنت در حكومت ديده نمى شود؛نه كاخى است نه تجملاتى ديده مى شود، نه موروثى كردن حكومت است وامثال آن ، اما بعد از سى سال چهره حكومت عوض مى شود، چون نوبت به معاويه مى رسد واو تمام برنامه هاى سلطنتى را كه اسلام نفى كرده بود، دوباره احيا مى كند. پس خلاصه و نتيجه حديث سفينه اين است كه سرزمينهاى اسلامى تا سىسال بعد از رحلت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله بهشكل خلافت اداره شده و بعد از آن به سلطنتتبديل مى شود و همان طور هم شده كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرموده بود، اما آنخلافت درست است يا نه و تعداد خلفا همان چهار يا پنج نفرند يا بيشتر؟ حديث اصلاًمتعرض آن نشده است . اسامى امامان در كتب حديثى اهل سنّت ممكن است بعضى از برادران اهل تسنن بگويند كه ما روايات ((خلفاى بعد از من دوازدهنفرند)) را قبول داريم ، اما در آنها از امامان دوازده گانه اسم برده نشده است تا برآنهاتطبيق شود. پس دليل قانع كننده اى بر اثبات خلافت و امامت دوازده امام عليهم السّلامنخواهد بود. در جواب مى گوييم : اولاً : چنانچه از گفتار بعضى از محققين كه از ((ينابيع المودة ))نقل نموديم ، استفاده كرديد، ما دوازده نفرى كه بتوانيم بر آنان اسم خليفه را اطلاق كنيمبه غير از دوازده امام نداريم ؛ زيرا به عقيده اهل سنّت ، خلفاى راشدين چهار نفرند:ابوبكر، عمر، عثمان ، على عليه السّلام و با اضافه امام حسن مجتبى عليه السّلام مىشوند پنج نفر و بعد از تبديل شدن خلافت به سلطنت ، كسى جز عمر بن عبدالعزيز كهبه عقيده برادران اهل سنّت ، عمر ثانى بوده شايستگى عنوان خلافت را نداشته و بااضافه او به خلفاى قبلى ، جمعاً شش نفر مى شوند و بقيه را نمى توان خليفه وجانشين پيامبر خواند. آيا مى شود معاوية بن ابى سفيان را كه در برابر على عليه السّلام قد علم كرد و باكسى كه مسلمين او را خليفه خود قرار داده بودند، به نزاع و مخاصمه برخاست ، خليفهخواند؟ كسى كه سب و لعن على عليه السّلام را جايز بلكه واجب مى دانست و در شامخصوصاً و همه بلاد اسلامى عموماً به مردم دستور داده بود كه بعد از هر نماز به علىعليه السّلام دشنام و ناسزا بگويند، و حتى خطبا را ماءمور كرده بود كهقبل از شروع به وعظ و نصيحت مردم ، اول على عليه السّلام را لعن و سب نمايند و ايندشنام و ناسزا گفتن تا زمان عمربن عبدالعزيز دوام داشت تا اينكه او مردم را از اين كارمنع نمود و اين سنت سيئه را از ميان برداشت ، آيا چنين كسى شايستگى جانشينى پيامبرصلّى اللّه عليه و آله را دارد؟! در حالى كه طبق روايتى كه حاكم (120) و احمد بنحنبل (121) و نسائى (122) و محبّ طبرى (123) از ام سلمه و ابن عباسنقل كرده اند كه پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((من سبّ عليّاً فقد سبّنى و منسبّنى فقد سبّ اللّه ؛ هر كس على را دشنام بدهد، به من دشنام داده و هر كه مرا دشنامبدهد، خدا را دشنام داده است ))، پس نتيجه مى گيريم كه سب و دشنام به على عليهالسّلام سب و دشنام به خداوند است و هر كس خدا را سب نمايد و دشنام دهد، كافر است . پسكسى كه على عليه السّلام را سب نمايد و دشنام دهد كافر خواهد بود. همان على عليه السّلام كه اصحاب پيامبر صلّى اللّه عليه و آله مؤ من و منافق را از روىدوستى و دشمنى با او مى شناختند و اين مطلب را از نص صريحى كه از پيامبر صلّىاللّه عليه و آله نقل شده است ، استفاده مى كردند. مسلم در صحيح در كتاب ايمان به سندش از عدى بن ثابت از على عليه السّلام روايت مىكند كه فرمود: ((والذى فلق الحبة وبراءالنسمة انه لعهد النبى الامّى الىّ ان لايحبنى الاّمؤ من و لايبغضنى الاّ منافق )).(124) ((قسم به خدايى كه شكافنده دانه و خالق انسان است پيامبر امّى صلّى اللّه عليه و آلهبا من عهد بست كه دوست نداشته باشد مرا، مگر مؤ من و دشمن نباشد با من ، مگر منافق )). ابو سعيد خدرى مى گويد: ((ما مردم انصار، منافق را از روى دشمنى او با على بن ابىطالب عليه السّلام مى شناختيم )).(125) جابر بن عبداللّه انصارى مى گويد: ((نمى شناختيم منافق را مگر از طريق بغض و عداوتاو نسبت به على عليه السّلام )).(126) پس به نص اين حديث شريف ، محبّ على عليه السّلام مؤ من و مبغض او منافق است و منافقكسى مى باشد كه به ظاهر مؤ من و به باطن كافر است (اِنَّ الْمُنافِقينَ فِى الدَّرْكِالاَْسْفلِ مِنَ النّارِ وَلَن تَجِدَ لهم نَصِيراً)(127) ؛ ((جايگاه منافقان در پايين ترين دركهاز دركات جهنم است و هرگز ياورى براى آنان نخواهى يافت !)). احمد بن منصور مى گويد: ((نزد احمد بن حنبل نشسته بودم ، مردى پرسيد اى اباعبداللّه !(كنيه احمد بن حنبل است ) چه مى گويى در اين حديث كه از على عليه السّلامنقل شده كه فرمود: انا قسيم النار...؛ من تقسيم كننده جهنم و بهشتم ؟)). احمد بن حنبل گفت : ((كجاى اين حديث را انكار مى كنيد؟ آيا ما روايت نمى كنيم كه پيامبرصلّى اللّه عليه و آله به على فرمود: لايحبك الاّ مؤ من ولايبغضك الاّ منافق ؛ دوست نداردتو را مگر مؤ من و دشمنى نمى كند با تو مگر منافق . گفتيم چرا، چنين است كه تو مى گويى . پس گفت : جاى مؤ من كجاست ؟ گفتيم در بهشت ،گفت : جاى منافق كجاست ؟ گفتيم در جهنم ، پس احمد گفت : بنابر اين على عليه السّلامقسيم دوزخ و بهشت است .(128) آن وقت چطور ممكن است كسى كه با على عليه السّلام دشمنى مى كند و طبق اين نصوص ،منافق و كافر است و جايگاه او جهنم خواهد بود، خليفه و جانشين پيامبر صلّى اللّه عليه وآله شود و به عنوان امام و راهنماى مسلمانان قد برافرازد؟ يا مثل يزيدى كه پاره تن رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و گوشواره عرش الهى ،حسين بن على عليهماالسّلام را با آن وضع فجيع و رقت بار به شهادت رسانيد و خاندانرسول خدا صلّى اللّه عليه و آله را كه پس از شهادت آن حضرت به اسارت گرفتهبود، چون اسيران كفار، شهر به شهر و ديار به ديار گردانيد تا به مجلس خود، آنانرا حاضر ساخت و در برابر چشمان آن داغديدگان ، با چوب خيزران بر لبان نازنينحسين بن على عليهماالسّلام زد و مورد اعتراض مجلسيان قرار گرفت و حتى به او گفتندكه اين لبها را بارها و بارها پيامبر بوسيده است . اما او بدون اينكه توجه كند اين جملهرا مى خواند كه : اَدِرْ كاءساً وناولها الا يا ايها الساقى و سرمست از باده و شراب وپيروزى براولواالالباب به مخالفت با رب الارباب برخاسته و به اين شعر كهمشهور است و در كتب تاريخ ، زياد از او نقل شده ترنّم مى كرد :
وقتلنا الفارس الليث البطل |
فاتبعت الشيخ فيما قد مثل (129) | خلاصه ترجمه اشعار فوق به فارسى چنين است : ((كاش اجداد من كه جنگ بدر را ديدهبودند و ضربه ها از دست على چشيده بودند، الا ن زنده بودند و مى ديدند كه من بافرزندان او چه كردم ، بنى هاشم با ملك و مردم بازى كردند از وحى و دين و نبوت خبرىنبود!! و من امروز از فرزندان احمد انتقام گذشته را گرفته و بزرگان آنان را بهقتل رسانيدم ، تا انتقام كشته شده هاى بنى اميه را در بدر و اُحد گرفته باشم ، اگرآنان مى بودند و مى ديدند كه من با فرزندان احمد وبنى هاشم چه كردم ، به من مىگفتند: اى يزيد! دستت درد نكند!!)). شما را به خدا! آيا سزاوار است انسانى را با اين همه جنايت ، سگ بازى ، شرابخوارى ،قتل عام مردم مدينه و خراب كردن خانه كعبه ، خليفه و جانشينرسول خدا صلّى اللّه عليه و آله خواند! يا مثلاً مثل مروان ، عبدالملك ، وليد، سليمان ، مروان حمار، هشام بن عبدالملك و غير آنها راكه صفحات تاريخ از جنايات و كارهاى زشت آنان سياه است مى توان خلفاى پيامبرصلّى اللّه عليه و آله ناميد؟! همچنين اگر زندگى و روش امراى عباسى را مورد مطالعه قرار بدهيم ، مى بينيم جز جنايتو هوسرانى و كارهاى زشت و قتل و غارت بيچارگان و تجاوز به حقوق بى دفاعانومظلومان و كشتن و بستن و زندانى نمودن ذرارى و فرزندانرسول خدا صلّى اللّه عليه و آله كه خداوند دوستى و محبت آنان را در قرآن واجب نموده است، چيز ديگرى در تاريخ زندگى آنان پيدا نخواهد شد. با اين همه جنايت نه تنها آنها را نمى توان خليفه خواند، بلكه اطلاق اسم مسلمان هم برامراى اموى و عباسى نادرست است ؛ چون مسلمان كسى است كه تابع پيامبر اسلام بوده وبه قوانين و احكام دين پايبند باشد، كسى كه دين را زير پا مى گذارد و با سيدمرسليندشمنى نموده فرزندان او را به قتل مى رساند، به علاوه از هيچ جنايت ديگرى چشمپوشى نمى كند، مسلمان نيست . جاى تعجب است آقاى سيوطى ، كه از علماى بزرگاهل تسنن و از محدثين و مفسرين آنهاست ، بعد ازنقل روايات ((خلفاى بعد از من دوازده نفرند))، نظر عجيب و غريبى ارائه مى دهد كه زنبچه مرده را هم به خنده مى اندازد و صدور آن ازجاهل متوقع نيست چه رسد به آدم دانشمندى مثل ايشان ، اما تعصب از اين كارها زياد انجام مىدهد. او مى گويد: ((از خلفاى دوازده گانه تاكنون چهار خليفهاول ، حسن بن على ، معاويه ، ابن زبير و عمر بن عبدالعزيز تحقق پيدا كرده اند كه مىشوند هشت نفر و احتمال دارد كه ضميمه كنيم به اين هشت نفر، مهدى عباسى را كه در ميانعباسى ها مثل عمر بن عبدالعزيز در ميان اموى ها بوده است . و همچنين اضافه كنيم به آنها((الظاهر بامراللّه ابن ناصر عباسى )) را كه از بقيه بهعدل و ضبط امور امتياز دارد، با اين دو نفر مى شوند ده نفر و باقى مى ماند دو نفر ديگركه آن دو منتظَرند، يكى از آن دو حضرت مهدى (عج ) است كه ازاهل بيت است و منتظَر دومى را روشن نساخته كه چه كسى مى باشد.(130) اولاً: ما قضاوت در رابطه با صحت و فساد كلام سيوطى را به عهده خوانندگان محترمگذاشته و خود متعرض آن نمى شويم ؛ چون چيزى كه عيان است چه حاجت به بيان است . ثانياً : رواياتى از طريق برادران اهل سنّت منقول و در كتب معتبره آنان موجود است كهپيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله تصريح به اسم ائمه دوازده گانه و زمان امامت آنهانموده است . ما در اينجا آنچه را كه حافظ سليمان قندوزى حنفى در اين باره گفته است ، متذكر مىشويم : ((فى بيان الائمة الاثنى عشر باسمائهم : و فى فرائد السمطين بسنده عن مجاهد عن ابنعباس ، رضى اللّه عنهما، قال : قدم يهودى ، يقال له :مغثل ، فقال : يا محمد، اسئلك عن اشياء تلجلج فى صدرى ، منذحين (الى انقال ) فاخبرنى عن وصيك من هو؟ فما من نبى الاّ وله وصى و ان نبيّنا موسى بن عمران ،اوصى يوشع بن نون ، فقال : ان وصيّ على بن ابى طالب و بعده سبطاى الحسنوالحسين ، تتلوه تسعة ائمة من صلب الحسين .قال : يا محمد! فسمهم لى ، قال : اذا مضى الحسين فابنه على ، فاذا مضى على فابنهمحمد، فاذا مضى محمد فابنه جعفر، فاذا مضى جعفر فابنه موسى ، فاذا مضى موسىفابنه على ، فاذا مضى على فابنه محمد، فاذا مضى محمد فابنه على ، فاذا مضى علىفابنه الحسن ، فاذا مضى الحسن فابنه الحجة محمدالمهدى ، فهؤ لاءاثناعشر)).(131) ((در بيان ائمه دوازده گانه با اسامى ايشان . در كتاب فرائدالسمطين به سندش ازمجاهد، از ابن عباس - رضى اللّه عنهما - روايت مى كند كه يك نفر يهودى به اسممغثل ، خدمت حضرت رسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله آمد و عرض كرد اى محمد مطالبى رااز تو مى پرسم كه در سينه من مانده و هنوز برايم روشن نشده است ، (تا آنجا كه گفت )خبر بده مرا از وصى خودت ؛ زيرا پيامبرى نيامده مگر اينكه براى خودش وصى اىداشته است ، و پيامبر ما يهوديان حضرت موسى بن عمران عليه السّلام وصيت كرد يوشعبن نون را و او را به عنوان وصى خودش معرفى نمود. حضرت نبى اكرم صلّى اللّهعليه و آله فرمود: وصى من على بن ابيطالب است و بعد از او دو سبط من حسن و حسينهستند و بعد از حسين هم نُه نفر امامند كه همه از صلب حسين مى باشند. مغثل گفت : اى محمد! آنان را براى من با اسم معرفى كن ، حضرت فرمود: وقتى حسين ازدنيا برود، پسرش على امام است و بعد از او پسرش محمد و بعد از او پسرش جعفر و بعداز او پسرش موسى و بعد از او پسرش على و بعد از او پسرش محمد و بعد از او پسرشعلى و بعد از او پسرش حسن و بعد از او پسرش حجت محمَّد مهدى ، امام خواهند بود، پسايشانند امامان دوازده گانه اى كه بعد از من امامت را عهده دار هستند)). قندوزى مى گويد: ((و فى المناقب عن واثلة بن الا صقع بن قرخاب عن جابر بن عبداللّهالانصارى ، قال : دخل جندل بن جنادة بن جبير اليهودى ، علىرسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله فقال : يا محمد (الى انقال ) انّى راءيت البارحة فى النوم موسى بن عمران عليه السّلامفقال : يا جندل ، اسلم على يد محمد خاتم الانبياء و استمسك اوصيائه من بعده ، فقلت :اسلم فللّه الحمد اسلمت و هدانى بك ، ثم قال : اخبرنى يارسول اللّه ! عن اوصيائك من بعدك لاتمسك بهمقال : اوصيائى الاثناعشر، قال جندل : هكذا وجدناهم فى التوراة . وقال يا رسول اللّه ! سمّهم لى : فقال : اوّلهم سيدالاوصياء، ابوالائمة على ، ثمّ ابناهالحسن والحسين ، فاستمسك بهم ولايغرّنك جهل الجاهلين ، فاذا وُلد على بن الحسين زينالعابدين ، يقضى اللّه عليك ويكون آخر زادك من الدنيا شربة لبن تشربه ،فقال جندل : و جدنا فى التوراة و فى كتب الانبياء عليهم السّلام ايليا و شبراً و شبيراًفهذه اسم على و الحسن و الحسين ، فمن بعدالحسين و ما اساميهم ؟قال : اذا انقضت مدة الحسين فالامام ابنه على ويلقّب بزين العابدين ، فبعده ابنه محمديلقب بالباقر، فبعده ابنه جعفر يدعى بالصادق فبعده ابنه موسى يدعى بالكاظم ،فبعده ابنه على يدعى بالرضاء، فبعده ابنه محمد يدعى بالتقى و الزكى فبعده ابنهعلى يدعى بالنقى و الهادى ، فبعده ابنه الحسن يدعى بالعسكرى ، فبعده ابنه محمديدعى بالمهدى و القائم والحجّة ، فيغيب ، ثمّ يخرج ، فاذا خرج يملا الا رض قسطاً وعدلاًكما ملئت ظلماً وجوراً)).(132) ((حافظ سليمان قندوزى حنفى از كتاب مناقب از واثلة بن اصقع بن قرخاب ، از جابربنعبداللّه انصارى روايت مى كند كه يكى از يهوديان به نامجندل بن جنادة بن جبير، خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله شرفياب شده و (امورى رادر رابطه با خداشناسى سؤ ال نموده آنگاه ) عرض كرد: من ديشب حضرت موسى بنعمران عليه السّلام را خواب ديدم كه به من فرمود: به پيامبر خاتم ، حضرت محمد صلّىاللّه عليه و آله ايمان بياور و تمسك بجوى به اوصياى آن حضرت . پس گفتم كه ايمانمى آورم و الا ن خدا را سپاس گزارم كه به دست تو اسلام آوردم و خداوند مرا به سبب توهدايت كرد. يا رسول اللّه ! اوصياى خود را به من معرفى كن تا به آنان اقتدا نمايم .حضرت فرمود: اوصياى من دوازده نفرند. جندل گفت : همين طور است كه مى فرماييد، ما درتورات نيز ديده ايم ، پس اى رسول خدا! آنان را براى من نام ببر، حضرت فرمود:اول ايشان سيد اوصيا و پدر امامان ، على عليه السّلام هست و بعد از او نيز دو پسرش حسنو حسين خواهند بود، پس به ايشان تمسك بجوى و به جاهلين و نادانهايى كه از روىجهالت و بى خبرى مطالبى مى گويند، اعتنا نكن و بدان زمانى كه على بن الحسين زينالعابدين ، به دنيا بيايد، تو از اين دنيا رحلت خواهى كرد و آخرين غذاى تو در اين دنياجرعه اى شير است كه مى آشامى و داعى حق را لبيك مى گويى . جندل گفت : يا رسول اللّه ! ما در تورات و ديگر كتب انبيا، سه اسم ديده ايم ، ايليا وشبر و شبير و اينها اسامى على و حسن و حسين عليهم السّلام مى باشند، پس بعد از حسينعليه السّلام چه كسانى امامت خواهند داشت و اسامى آنان چيست ؟ حضرت فرمود: وقتى حسين از اين دنيا برود، امام پس از او پسر او على ملقّب به زينالعابدين و پس از او پسرش محمد ملقب به باقر و پس از او پسرش جعفر كه صادقخوانده مى شود و پس از او پسرش موسى كه كاظم خوانده مى شود و پس از او پسرشعلى كه رضا خوانده مى شود و پس از او پسرش محمد كه تقى و زكىّ خوانده مى شود وپس از او پسرش على كه نقىّ و هادى خوانده مى شود و پس از او پسرش حسن كه عسكرىخوانده مى شود و پس از او پسرش محمد كه مهدى و قائم و حجّت خوانده مى شود، پس غيبتمى كند و بعد از پايان يافتن زمان غيبت ، خروج خواهد نمود و وقتى كه خروج كند، زمين راپر از عدل و داد مى كند، همان طورى كه از ظلم و جور پر شده است )). و باز وى از كتاب مناقب از ابى طفيل عامر بن واثلهنقل مى كند كه : ((جاء يهود من يهود المدينة الى على كرّم اللّه وجهه (الى انقال ) قال : اخبرنى : كم لهذه الامة بعد نبيّها من امام ؟ (الى انقال ) قال على عليه السّلام : لهذه الامة بعد نبيّها اثناعشر اماماً، لايضرّهم خلاف من خالفهم(الى ان قال ) اولهم انا و آخرنا القائم المهدى )).(133) ((يكى از يهوديان مدينه خدمت على عليه السّلام شرفياب شده و مطالبى را سؤال كرد و جواب گرفت تا رسيد به اينجا كه گفت : به من خبر بده براى اين امت بعد ازپيامبرشان ، چند امام خواهد بود؟ حضرت فرمود: اين امت بعد از پيامبرشان ، دوازده امامدارند كه اول آن دوازده امام ، من هستم و آخرين ما مهدى قائم است )). اكنون اگر اين روايات و احاديثى كه خلفاى بعد از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله رادوازده نفر مى گفتند كنار هم بگذاريم ، ديگر شك و شبهه اى براى كسى باقى نخواهدماند در اينكه مسلمانان بعد از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله الاّ و لابد بايد از ايندوازده امام عليهم السّلام پيروى كنند و احكام دين و راهوصول و تقرب به ربّ العالمين و سعادت ابدى را از آنان بياموزند. ممكن است بعضى از كوته فكران و متعصبان بگويند: كه رواياتى را كه در آن اسامى ونامهاى دوازده امام عليهم السّلام مشخص و معين شده است ، يهوديان از پيامبر صلّى اللّهعليه و آله سؤ ال كرده اند و به اين جهت از درجه اعتبار ساقط مى شود!! مى گوييم اگر ناقل اين اخبار يا ناقلين آن يهودى هاى مسلمان شده بودند، اين مطلب ممكنبود خدشه اى در آن روايات ايجاد كند، اما مهم ، راويان اين اخبارند كه در محضررسول خدا بوده اند و حضرت در حضور آنان به سؤ الات يهوديان پاسخ داده است وراويان دو خبر اول ، ابن عباس و جابر بن عبداللّه انصارى هستند كه از بزرگان اصحابپيامبر به حساب مى آيند. راوى خبر سوم منقول ازحضرت على عليه السّلام هم ، ابىطفيل عامربن واثله است كه از اصحاب حضرت على عليه السّلام است و ذم و جرحى در كتبجرح و تعديل براى او ذكر نشده است . بر فرض ، اگر اين روايات هم نبود، يا كسانى پيدا شوند كه در دلالت يا سند آنخدشه كنند (كه نمى توانند) در قرآن كريم آياتى وجود دارد كه دلالت آن بر لزومپيروى از ائمه دوازده گانه روشن و واضح است و ما اينك چند آيه از قرآن كريم را ذكرنموده و به آن استدلال مى كنيم : 1 - (... هَلْ يَسْتَوِى الَّذِينَ يَعْلَمُونَ وَالَّذِينَ لاَ يَعْلَمُونَ ...)(134) ؛ ((آيا آنانكه مى دانندبا آنانكه نمى دانند برابرند؟)). چون استفهام در رابطه با خداى متعال معنا ندارد؛ زيرا او عالم به جميع امور است ، پسمعناى آن در اينجا توبيخ يا انكار است ؛ يعنى هرگز دانايان با نادانان در صف واحدنيستند. پس واى بركسانى كه دانا را رها كنند و بهدنبال نادان بروند. وجه استدلال به آيه مباركه به اين بيان است كه چوناهل بيت عليهم السّلام و امامان اثناعشر، هم در زمان خودشان و هم تا روز قيامت ، از همه مردمداناترند، پس با ديگران در صف واحد نيستند بلكه برترى دارند و انسانعاقل هم دنبال كسى راه مى افتد كه بالاتر وبرتر باشد، اين يك مطلب فطرى و وجدانىاست و اگر از غير آنان پيروى شود، مورد انكار و توبيخ خداىمتعال قرار خواهد گرفت . اما اعلميت و داناتر بودن على عليه السّلام چيزى نيست كه مورد شك و ترديد واقع شود،بلكه صحابه در زمان حيات و بعد از رحلت وجود مقدسرسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله به كرّات به آن حضرت مراجعه كرده وا ز او كسبفيض مى كردند. وانگهى مطالعه كلمات آن حضرت از خطبه ها، نامه ها، كلمات قصار و حكيمانه ، خودبزرگترين شاهد بر دانش بى حد و حصر آن بزرگوار هست . كلمات منقوله از آن حضرت در توحيد و بيان اركان اسلام ومسائل عرفانى و قواعد فلسفى و اخلاق و فضايل انسانى و هزاران مطلب ديگر كه از آنبزرگوار منقول و ماءثور است ، بيانگر مقام بالا و شخصيت متعالى آن حضرت است . از طرفى روايات زيادى هم در كتب معتبره اهل سنت ذكر شده كهدال بر بيان كثرت علم ودانش بى پايان على عليه السّلام مى باشد. از جمله فخررازىدر ذيل تفسير آيه (إِنَّ اللّهَ اصْطَفَىَّ ءَادَمَ وَنُوحًا وَءَالَ إِبْرَاهِيمَ وَءَالَ عِمْرَانَ عَلَى الْعَلَمِينَ)(135) ؛ از على عليه السّلام روايت مى كند كه فرمود: ((علّمنىرسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله الف باب من العلم واستنبطت منكل باب الف باب )).(136) ((پيامبر صلّى اللّه عليه و آله هزار باب از ابواب علم را به من آموخت و من از هر بابىهزار باب ديگر استخراج نمودم )). ابن عبدالبرّ شافعى مى گويد: ((وقتى خبر كشته شدن على عليه السّلام به معاويهرسيد، گفت : با مرگ على ، فقه وعلم هم از ميان مردم برداشته شد. برادرش عتبه به اوگفت : متوجه باش مبادا اين حرف را اهالى شام از تو بشنوند، معاويه با ناراحتى به اوگفت : برو و مرا راحت بگذار.(137) (الفضل ما شهدت به الاعداء)). حافظ ابى نعيم در حلية الاولياء از عبداللّه بن مسعودنقل مى كند كه گفت : ((قرآن نازل شده بر هفت حرف و هيچ حرفى در قرآن نيست مگر اينكهظاهرى دارد و باطنى و به درستى كه على عليه السّلام عالم به ظاهر و باطن قرآن است)).(138) باز از على عليه السّلام روايت مى كند كه فرمود: ((به خدا قسم ! هيچ آيه اى در قرآننيست مگر اينكه مى دانم براى چه و در كجا نازل شده است ، پروردگارم مرا قلبى متفكرو بسيار عاقل و زبانى باز و گويا عطا فرموده است )).(139) مناوى (140) در شرح اين حديث كلامى را از غزالىنقل مى كند كه گفت : ((به تحقيق كه اوايل و اواخر مى دانند كه فهميدن كتاب خدا منحصراست به على عليه السّلام و هر كه به اين مسأ لهجاهل باشد، پس گمراه و دور شده از درى كه بعد از آن حجاب ، از قلبها برداشته مىشود و يقينى تحقق پيدا مى كند كه با كشف غطا و برداشته شدن حجاب چيزى به آنافزوده نخواهد شد)). متقى هندى از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله روايت مى كند كه فرمود: ((اعلم امتى من بعدىعلى بن ابى طالب (141) ؛ داناترين امّتم بعد از من على بن ابى طالب است )). احمد بن حنبل ، از وكيع از شريك از ابى اسحاق از هبيره روايت مى كند كه روز بعد ازشهادت على عليه السّلام ، حسن بن على عليهماالسّلام براى مردم سخن گفت و فرمود: اىمردم ! شما ديروز مردى را از دست داديد كه اولين ، در علم از او پيشى نگرفتند و آخرينهم به او نخواهند رسيد.(142) ترمذى به سندش از سويد بن غفلة از صنابجى از على عليه السّلام روايت مى كند كه آنحضرت فرمود: ((قال رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله : انا دار الحكمة و علىبابها(143) ؛ پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: من خانه حكمتم و على دروازه آن است)). وى اين حديث را از ابن عباس نيز نقل كرده ، و همچنين حافظ ابونعيم (144) نيز آن راروايت نموده است . خطيب بغدادى به سندش از مجاهد از ابن عباس روايت مى كند كه : پيامبر صلّى اللّه عليه وآله فرمود: ((انا مدينة الحكمة و على بابها، فمن اراد الحكمة فلياءت الباب (145) ؛ منشهر حكمتم و على دروازه آن است ، پس هر كس حكمت را مى خواهد، بايد از دروازه بيايد)). حاكم به سندش از مجاهد از ابن عباس روايت مى كند كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آلهفرمود: ((انا مدينة العلم و على بابها فمن اراد المدينة فلياءت الباب ؛(146) من شهرعلم هستم و على در آن است هر كه مى خواهد وارد شهر شود پس بايد از در وارد شود)). سپس حاكم مى گويد: ((اين حديث صحيح الاسناد است )). صدها روايت ديگر از اين قبيل كه كتب روايى و مجاميع حديثى فريقين از آن پر است و ماازباب ((مشت نمونه خروار)) به اين چند روايت ، اشاره نموديم . اگر نبود در نزد ما جزنهج البلاغه ، باز كسى نمى توانست ادعاى تفوّق و برترى بر على عليه السّلامراداشته باشد. و امّا امام حسن و امام حسين عليهماالسّلام پس كثرت علم و دانش اين دو امام بزرگوار نيز بركسى پوشيده و مخفى نيست ؛ زيرا اولاً : آنان تا آخرين لحظات حيات پر بار جد مطهرشان، در كنار آن حضرت بودند واز چشمه زلال و جوشان علم نبوى ، استفاده ها كردند و بعد همدر مكتب پدرى چون على بن ابى طالب عليه السّلام كه باب مدينه علمرسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله است ، تربيت يافتند. خُطب ، رسالات ، ادعيه ، مواعظ ونصايح آن دو بزرگوار، بالاترين گواه بر عظمت علمى و برترى و دانايى آن دو امامعظيم الشاءن ، بر ديگر مردمان است . ابن سعد در طبقات به سندش از جبله بنت مصفح از پدرش روايت مى كند كه گفت :((قال لى على عليه السّلام : يا اخا بنى عامر سلنى عمّاقال اللّه و رسوله فانّا نحن اهلبيت اعلم بما قال اللّه و رسوله ))(147) ؛ ((على عليهالسّلام به من فرمود: اى برادر بنى عامرى ! از من سؤال كن از آنچه خدا و رسولش فرموده اند، به درستى كه مااهل بيت داناتريم به آنچه خدا و رسولش فرموده اند)). اين روايت مقام دانش وعلم اهل بيت را مشخص مى كند و اگر كسى مى خواهد بيشتر از اينبداند، پس به كتب و رسايلى كه كلمات آن دو بزرگوار رانقل كرده اند، مراجعه كند. و اما نسبت به امام على بن الحسين زين العابدين عليهماالسّلام ، پس هر كه با دقت و ازروى فهم و درايت ، صحيفه سجاديه را مطالعه كند، خواهد فهميد كه به حق اين كتاب ،زبور آل محمد صلّى اللّه عليه و آله است و از علوم گنجانيده شده در قالب دعا متوجهخواهد شد كه امام سجاد عليه السّلام وارث علم پدران خودش بوده و به همان اندازه كهآنان به علوم الهى و معارف قرآنى دسترسى داشته اند، اين امام بزرگوار هم دسترسىداشته است . و اگر كسى مى خواهد بيشتر از اين بداند پس رساله حقوقى را كه از آنحضرت منقول است ، مطالعه كند تا بداند علم چيست ؛ و عالم چه كسى است . حافظ سليمان قندوزى حنفى از كتاب صواعق نقل مى كند كه امام زين العابدين عليهالسّلام جانشين پدرش امام حسين عليه السّلام در علم ، زهد و عبادت است .(148) از محمد بن منكدر نيز در فضل آن حضرت نقل شده است كه گفت : ((گمان نمى كردم بعد ازامام على بن الحسين عليهماالسّلام كسى پيدا شود كه در علم وفضل با او برابرى كند، تا اينكه پسرش امام باقر را ديدم )).(149) لازم به ذكر است كه محمد بن منكدر از رجال عامه بوده و بااهل بيت رفت و آمد داشته است . و اما امام محمد باقر عليه السّلام ، پس فضل آن حضرت مشهورتر از آن است كه ذكر شود،و در علم و عظمت علمى آن بزرگوار همين بس كه طبقنقل فريقين ، آن حضرت را پيامبر صلّى اللّه عليه و آله ملقب به ((باقر)) كرد؛ يعنىشكافنده علوم . زبيدى در ذيل ماده ((بقر)) بعد از آنكه مى گويد: باقر لقب امام ابو عبداللّه و ابى جعفرمحمد بن على زين العابدين بن الحسين بن على است ، علت ملقّب شدن آن حضرت رابهباقر چنين مى گويد: ((وانّما لقب به لتبحّره فى العلم و توسعه . و فى اللسان ،لانه بقر العلم و عرف اصله و استنبط فرعه ، قلت : و قد ورد فى بعض الا ثار عنجابر بن عبداللّه الانصارى ان النبى صلّى اللّه عليه و آلهقال له : يوشك ان تبقى حتى تلقى ولداً لى من الحسين عليه السّلاميقال له محمد يبقر العلم بقراً فاذا لقيته ، فاقرئه منى السلام ، خرجه ائمة النسب)).(150) ((آن حضرت به جهت تبحر در علم و وسعت علمى كه داشت ، ملقّب به باقر شد و ابنمنظور در لسان العرب مى گويد: علت ملقب شدن آن حضرت به باقر آن بود كه علم راشكافت ، اصل علم را شناخت و فرع و شاخه را از آن استخراج كرد(151) (بعد زبيدىمى گويد) و در بعضى از اخبار وارد شده است از طريق جابر بن عبداللّه انصارى كهپيامبر صلّى اللّه عليه و آله به او فرمود: تو باقى و زنده خواهى ماند تا اينكهملاقات كنى فرزندى از فرزندان مرا كه از صلب حسين عليه السّلام به دنيا مى آيد وبه او محمد مى گويند، مى شكافد علم را شكافتنى ، وقتى او را ملاقات كردى ، سلام مرابه او برسان ، اين حديث را علماى علم نسب در كتب خودشان آورده اند)).(152) ذهبى در ترجمه آن حضرت مى گويد: ((او سيد بنى هاشم در زمان خودش بود و مشهوراستبه باقر كه ماءخوذ است از بقرالعلم ، يعنى شكافنده علم كه ريشه و رموز آن را مىدانست )).(153) حافظ سليمان قندوزى حنفى از صواعق نقل مى كند كه امام باقر عليه السّلام را ((باقر))ناميدند و باقر كه از بقر گرفته شده به معناى باز كردن و شكافتن است ، يعنىشكافنده علوم ، براى آنكه آن حضرت از كنوز معارف و حقايق احكام و حِكم و لطايف علمىآن قدر ظاهر ساخت كه جز انسانهاى كور باطن ، ديگران همه به اين حقيقت معترفهستند.(154) راغب نيز در مفردات مى گويد: ((امام باقر عليه السّلام را براى آن باقرگفتند كه دقايق علوم را مى دانست و معضلات آن را بازمى كرد)).(155) و اما امام صادق عليه السّلام ، پس او مانند خورشيد در آسمان علم و ادب مى درخشد وفضلش براحدى پوشيده نيست . در كتب مخالف و موافق ، سخن از عظمت و علم و تدريس و شاگردان آن حضرت است ؛شخصيتى كه در زمان حياتش چهار هزار شاگرد تربيت نمود كه هر كدام آنها بى نظيربودند. مالك ابن انس ، رئيس مذهب مالكى مى گويد: ((هيچ چشمى نديده و هيچ گوشى نشنيده و درقلب هيچ انسانى خطور نكرده است ، كسى كهافضل باشد از جعفر بن محمد صادق از نظر علم ، عبادت و ورع )).(156) ابو حنيفه رئيس مذهب معروف حنفى مى گويد: ((من كسى را كه فقيه تر از جعفر بن محمدباشد، نديده ام ، وقتى منصور خليفه عباسى آن حضرت را احضار كرد، كسى را نزد منفرستاد و پيغام داد كه مردم شيفته جعفر بن محمد شده اند، ازمسائل مشكل علمى ، چند مسأ له آماده كن كه از او بپرسى (و او نتواند جواب بگويد تا از اينمحبوبيتى كه دارد، سقوط و تنزّل كند)، ابوحنيفه مى گويد:چهل مساءله را آماده نمودم ، ابو جعفر منصور دنبالم فرستاد كه نزدش بروم ، پس واردشدم و جعفر بن محمد در طرف راست او نشسته بود، وقتى به آن حضرت نگاه كردم ، چنانهيبتى از او حس كردم كه از ابوجعفر منصور حس نكرده بودم ، پس سلام كردم و با اشارهمنصور نشستم ، آن وقت منصور مرا به آن حضرت معرفى نمود و بعد به من گفتمسائل آماده شده از قبل را محضر آن حضرت مطرح كنم ، پس هر مسأ له را مطرح مى كردم ،جواب مى داد و مى فرمود: شما اين چنين مى گوييد واهل مدينه چنين مى گويند و ما هم اين چنين مى گوييم . پس گاهىقول آن حضرت مطابق نظر اهل مدينه بود و گاهى نظر او با نظر همه فرق مى كرد وبه همين منوال تمام چهل مساءله را جواب فرمود. بعد ابوحنيفه مى گويد: آيا ما روايت نمىكنيم كه داناترين مردم كسى است كه داناتر از همه به اختلاف مردم واقوال علما باشد)).(157) آلوسى مى گويد: ((اين ابو حنيفه است و او با اينكه ازاهل سنت مى باشد افتخار مى كند و با بيان فصيح و رسا مى گويد: اگر دوسال نبود، نعمان هلاك مى شد، يعنى آن دوسالى كه در محضر امام صادق براى اخذ علم ودانش حاضر مى شد)).(158) شهاب الدين ابن الفلاح حنبلى معروف به ابن عماد مى گويد: ((گفته شده كه امام صادقعليه السّلام از ابوحنيفه سؤ ال كرد حكم كسى را كه درحال احرام دندان رباعى آهويى را شكسته است )). ابو حنيفه گفت : نمى دانم . امام صادق عليه السّلام فرمود: آيا نمى دانى كه آهو دندان رباعى ندارد.(159) توضيح آنكه دندان رباعى بين دندانهاى ثنايا و انياب قرار دارد. حافظ سليمان قندوزى حنفى مى گويد: ((در رابطه با آن حضرت در كتاب صواعق آمدهاست كه مردم از علوم آن حضرت استفاده نموده و آوازه شهرت او همه بلاد را فرا گرفت وبزرگانى چون يحيى بن سعيد و ابن جريح و مالك و سفيان بن عيينه وسفيان ثورى وابوحنيفه و شعبه وايوب سجستانى از آن حضرت روايت مى كنند آنچه را كه از او آموختهاند)).(160) اگر بخواهيم اقوال علما و بزرگان اهل سنت را كه در تعريف و توصيف آن حضرت گفتهاند، متذكّر شويم بحث به درازا كشيده واز موضوع اين كتاب خارج مى شود، كسانى كهمايلند بيشتر در رابطه با آن حضرت بدانند، به كتابهاىملل و نحل شهرستانى ، مطالب السؤ ول شافعى وفصول المهمه ابن صباغ مالكى و غير آن و يا به كتاب الامام الصادق والمذاهب الاربعة،(161) مراجعه فرمايند. و اما امام موسى كاظم عليه السّلام پس در رابطه با آن بزرگوار، ابن صباغ مالكى ازبعضى از اهل علم نقل مى كند كه آن حضرت امامى است كه قدرش بزرگ و حجتى است ازحجج خداوند كه عالم و دانشمند است ، شب تا به صبح بيدار ومشغول عبادت بوده و روزها را با روزه گرفتن سپرى مى كند و از بس حليم و بردباراست ، ملقّب به كاظم شد و در نزد اهل عراق معروف به باب الحوائج به سوى خداونداست و اين بدان جهت مى باشد كه حوايج مسلمين باتوسل به آن حضرت برآورده مى شود. و در چند صفحه بعد مى گويد: موسى كاظمعابدترين و عالم ترين و سخى ترين مردماناهل زمانش بود.(162)
|
|
|
|
|
|
|
|