|
|
|
|
|
|
آرى ، ممكن است داوود (عليه السلام ) از قرائنى اطلاع داشته كه صاحب نود و نه گوسفندمـحـق اسـت ، و حـق دارد آن يـك گـوسفند را از ديگرى طلب كند و ليكن از آنجا كه صاحب يكگـوسـفـنـد سـخـن خـود را طـورى آورد كـه رحمت و عطوفت داوود را برانگيخت ، لذا به اينپاسخ مبادرت كرد كه اگر اين طور باشد كه تو مى گويى او به تو ستم كرده . پـس لامـى كـه بـر سر جمله (لقد ظلمك ) آمده لام قسم است ، و سؤ الى كه در آيه آمده وفـرمـوده : (بسؤ ال ) - به طورى كه گفته اند - متضمن معناى اضافه است ، و بههـمـين جهت با كلمه (الى ) به مفعول دوم متعدى شده ، پس معنا چنين مى شود: سوگند مىخورم كه او به تو ظلم كرده كه سؤ ال كرده اضافه كنى ميش خود را بر ميش هايش . (و ان كـثـيـرا مـن الخلطاء ليبغى بعضهم على بعض ، الا الّذين آمنوا و عملوا الصالحات وقـليـل مـا هـم ) - ايـن قـسـمـت تـتـمـه كـلام داوود (عـليـه السلام ) است كه با آن ، گفتاراول خـود را روشـن مـى كـنـد. و كـلمـه (خـلطـاء) بـه مـعـنـاى شـريـكـهـا اسـت كـهمال خود را با هم خلط مى كنند.
و ظن داود انما فتناه فاستغفر ربه و خر راكعا و اناب
|
. يـعنى داوود بدانست كه ما او را با اين واقعه بيازموديم ؛ چون كلمه (فتنه ) به معناىامتحان است و كلمه (ظن ) هم در خصوص اين آيه به معناى علم است . ولى بـعـضـى گـفـتـه اند: كلمه (ظن ) به همان معناى معروف است (كه در فارسى بهمعناى پندار است ) و پندار غير از علم است ). و مؤ يد گفتار ما كه گفتيم (ظن ) در اين مورد به معناى يقين و علم مى باشد اين است كه: اسـتـغفار و توبه داوود مطلق آمده ، و اگر كلمه مذكور به معناى معروفش مى بود، بايداسـتـغـفـار و تـوبـه مقيد به آن صورت مى شد كه (ظن ) با واقع مطابق درآيد، يعنىواقـعـه مـذكـور بـه راسـتى فتنه بوده باشد، و چون اين دو لفظ مطلق آمده ، پس ظن بهمعناى علم خواهد بود. كلمه (خر) - به طورى كه راغب گفته - به معناى افتادن و سقوطى است كه صداىخـريـر از آن شـنـيـده شـود، و (خـريـر) بـه مـعـنـاى صـداى آب ، بـاد، وامثال آن است كه از بالا به پايين ريخته شود. و كلمه (ركوع ) - بنا به گفته راغب- به معناى مطلق انحنا و خم شدن است . و كـلمـه (انـابـه ) بـه معناى رجوع است . و انابه به سوى خدا - به گفته راغب -بـه مـعـنـاى بـازگـشـت بـه سـوى اوسـت بـه تـوبـه و اخـلاص عمل و اين كلمه از ماده (نوب ) است كه به معناى برگشتن پى درپى است . و مـعناى آيه اين است كه : داوود (عليه السلام ) بدانست كه اين واقعه امتحانى بوده كه ماوى را بـا آن بـيازموديم و فهميد كه در طريقه قضاوت خطا رفته . پس ، از پروردگارخـود طـلب آمـرزش كـرد از آنـچـه از او سرزده و بى درنگ به حالت ركوع درآمد و توبهكرد. بـــيـــان ايـــنـــكـــه مـــراجـــعـــه كـــنـنـدگـان نـزد داوود مـلائكـه بـوده انـد و داسـتـانمـــرافـــعـــهتـمـثـل بـوده و حكم ناصواب در عالم غيرواقعى گناه محسوب نمى شود اكثر مفسرين به تبع روايات بر اين اعتقادند كه اين قوم كه به مخاصمه بر داوود واردشدند، ملائكه خدا بودند، و خدا آنان را به سوى وى فرستاد تا امتحانش كند - كه بهزودى روايـات آن از نـظـر خـوانـنده خواهد گذشت و به وضع آنها آگاهى خواهد يافت -.ليكن خصوصيات اين داستان دلالت مى كند بر اينكه اين واقعه يك واقعه طبيعى ، (هر چندبـه صـورت مـلائكـه ) نبوده ، چون اگر طبيعى بود بايد آن اشخاص كه يا انسان بودهاند و يا ملك ، از راه طبيعى بر داوود وارد مى شدند، نه از ديوار. و نيز با اطلاع وارد مىشـدنـد، نه به طورى كه او را دچار فزع كنند. و ديگر اينكه اگر امرى عادى بود، داووداز كـجـا فـهـمـيـد كه جريان صحنهاى بوده براى امتحان وى . و نيز از جمله (فاحكم بينالنـاس بـالحـق و لا تـتـبـع الهـوى ) بـر مـى آيـد كـه خـداى تعالى او را با اين صحنهبـيـازمـوده تا راه داورى را به او ياد بدهد و او را در خلافت و حكمرانى در بين مردم استادسازد. هـمـه ايـنـها تاءييد مى كنند اين احتمال را كه مراجعه كنندگان به وى ملائكه بوده اند كهبه صورت مردانى از جنس بشر ممثل شده بودند. در نـتـيـجـه ايـن احـتـمـال قـوى بـه نـظـر مـى رسـد كـه واقـعـه مـذكـور چـيزى بيش از يكتـمـثـل نظير رؤ يا نبوده كه در آن حالت افرادى را ديده كه از ديوار محراب بالا آمدند، وبه ناگهان بر او وارد شدند يكى گفته است : من يك ميش دارم و اين ديگرى نود و نه ميشدارد، تـازه مـى خـواهـد يـك ميش مرا هم از من بگيرد. و در آن حالت به صاحب يك ميش گفته :رفيق تو به تو ظلم مى كند... پس سخن داوود (عليه السلام ) - به فرضى كه حكم رسمى و قطعى او بوده باشد -در حقيقت حكمى است در ظرف تمثل همچنان كه اگر اين صحنه را در خواب ديده بود، و در آنعـالم حـكـمـى بـر خـلاف كـرده بـود گـنـاه شـمـرده نـمـى شـد، و حـكـم در عـالمتـمـثـل گـنـاه و خـلاف نـيـست ، چون عالم تمثل مانند عالم خواب عالم تكليف نيست ، و تكليفظـرفش تنها در عالم مشهود و بيدارى است ، كه عالم ماده است . و در عالم مشهود و واقع نهكـسـى بـه داوود (عـليـه السلام ) مراجعه كرد و نه ميشى در كار بود و نه ميشهايى ، پسخـطـاى داوود (عـليـه السـلام ) خـطاى در عالم تمثل بوده ، كه گفتيم در آنجا تكليف نيست ،هـمچنان كه درباره خطا و عصيان آدم هم گفتيم كه عصيان در بهشت بوده ؛ چون در بهشت ازدرخت خورد كه هنوز به زمين هبوط نكرده بود و هنوز شريعتى و دينى نيامده بود. خواهى گفت : پس استغفار و توبه چه معنا دارد؟ مى گوييم : استغفار و توبه آن عالم هممـانـند خطاى در آن عالم و در خور آن است ، مانند استغفار و توبه آدم از آنچه كه از او سرزد. هـمـه ايـن حـرفـهـا را بـدان جـهـت زديم ، كه خواننده متوجه باشد كه ساحت مقدس داوود(عـليـه السـلام ) مـنزه از نافرمانى خداست ، چون خود خداى تعالى آن جناب را خليفه خودخـوانـده ، هـمان طور كه به خلافت آدم (عليه السلام ) در كلام خود تصريح نموده - كهتـوضـيـح بـيـشـتـر ايـن مـطـلب در داسـتـان آدم در جـلداول اين كتاب گذشت . و امـا بـنـابـرايـن كـه بـعـضـى از مفسرين گفته اند كه دو طرف دعوا كه بر داوود (عليهالسـلام ) وارد شـدنـد از جـنـس بـشـر بـوده انـد، و داسـتـان بـه هـمـان ظـاهـرشحـمـل مـى شـود. ناگزير بايد براى جمله (لقد ظلمك ) چاره اى انديشيد، و چاره اش ايناسـت كـه حكم داوود (عليه السلام ) فرضى و تقديرى است ، و معنايش اين است كه : اگرواقع داستان همين باشد كه تو گفتى رفيق تو به تو ظلم كرده ، مگر آنكه دليلى قاطعبياورد كه يك ميش هم مال اوست . دليـل بـر ايـنـكـه بـايـد كـلام داوود (عـليـه السـلام ) را فـرضـى گـرفـت ، اين است كهعقل و نقل حكم مى كنند بر اينكه انبياء (عليهم السلام ) به عصمت خدايى معصوم از گناه وخـطـا هـسـتـنـد. چه گناه بزرگ و چه كوچك . علاوه بر اين ، خداى سبحان در خصوص داوود(عـليـه السـلام ) قـبـلا تـصـريـح كـرده بـود بـه ايـنـكـه حـكـمـت وفصل خطابش داده و چنين مقامى با خطاى در حكم نمى سازد.
و ان له عندنا لزلفى و حسن ماب
|
كلمه (زلفى ) و (زلفه ) به معناى مقام و منزلت است . و كلمه ماب به معناى مرجعاسـت و كـلمه (زلفى ) و (ماب ) را نكره (يعنى بدون الف و لام ) آورد تا بر عظمتمقام و مرجع دلالت كند. و بقيه الفاظ آيه روشن است .
يا داود انا جعلناك خليفة فى الاءرض ...
|
ظـاهـرا در ايـن كـلام ، كلمه (قلنا) در تقدير است ، و تقدير آن (فغفرنا له و قلنا ياداود...) است . مقصود از اينكه خداوند داوود (عليه السلام ) را خليفه در زمين قرار داد و ظـاهـر كـلمـه (خـلافـت ) ايـن اسـت كـه : مـراد از آن خلافت خدايى است ، و در نتيجه باخـلافـتـى كـه در آيـه (و اذ قـال ربـك للمـلائكـه انـىجاعل فى الاءرض خليفة ) آمده منطبق است ، و يكى از شؤ ون خلافت اين است كه : صفات واعـمـال مـستخلف را نشان دهد، و آينده صفات او باشد. كار او را بكند. پس در نتيجه خليفهخـدا در زمـين بايد متخلق به اخلاق خدا باشد، و آنچه خدا اراده مى كند او اراده كند، و آنچهخـدا حـكـم مـى كـند او همان را حكم كند و چون خدا همواره به حق حكم مى كند (و اللّه يقضىبـالحـق ) او نيز جز به حق حكم نكند و جز راه خدا راهى نرود، و از آن راه تجاوز و تعدىنكند. و بـه هـمـيـن جـهـت اسـت كـه مـى بـيـنـيـم در آيـه مورد بحث با آوردن (فا) بر سر جمله(فاحكم بين الناس بالحق حكم ) به حق كردن را نتيجه و فرع آن خلافت قرار داده ، واين خود مؤ يد آن است كه مراد از (جعل خلافت ) اين نيست كه شاءنيت و مقام خلافت به اوداده بـاشـد، بـلكـه مـراد ايـن اسـت كـه شـاءنـيـتى را كه به حكم آيه (و آتيناه الحكمة وفـصـل الخطاب ) قبلا به او داده بود، به فعليت برساند، و عرصه بروز و ظهور آنرا به او بدهد. بـعـضـى از مـفـسـريـن گـفـتـه انـد: (مـراد از (خـلافـت جـانـشـيـنـى ) بـراى انـبـيـاىقـبـل است ، و اگر جمله (فاحكم بين الناس بالحق ) را متفرع بر اين خلافت كرده بدانجـهـت اسـت كـه خـلافت نعمت عظيمى است كه بايد شكرگزارى شود، و شكر آن ، عدالت دربـيـن مـردم اسـت ، و يـا بـه اين جهت است كه حكومت در بين مردم چه به حق و چه به ناحق ازآثار خلافت و سلطنت است ، و تقييد آن به كلمه (حق ) براى اين است كه سداد و موفقيتاو در آن بوده ) صحيح نيست و بدون دليل در لفظ آيه تصرف كردن است . (و لا تـتـبـع الهـوى فـيـضـلك عـن سـبـيـل اللّه ) - عـطـف ايـن جـمـله بـه جـمـله مـاقـبـل و مـقـابـل آن قـرار گـرفتن ، اين معنا را به آيه مى دهد كه ، (در داورى در بين مردمپـيـروى هـواى نـفـس مـكـن كه از حق گمراهت كند، حقى كه همان راه خداست ) و در نتيجه مىفهماند كه سبيل خدا حق است . عـــصـــمـــت بـــاعـــث ســلب اخـتـيـار نيست و توجه خطاب (لا تتبع الهوى ) به داوود(عليهالسلام ) بلا اشكال است بـعـضـى از مـفسرين گفته اند در اينكه داوود (عليه السلام ) را امر كرد به اينكه به حقحكم كند و نهى فرمود از پيروى هواى نفس ، تنبيهى است براى ديگران يعنى هر كسى كهسـرپـرسـت امـور مـردم مـى شـود، بـايـد در بـيـن آنـان بـه حـق حـكـم نـمـوده و از پـيروىبـاطـل بـر حـذر بـاشد، و گر نه آن جناب به خاطر عصمتى كه داشته هرگز جز به حقحكم ننموده ، و پيروى از باطل نمى كرده . ولى اين اشكال بر او وارد است كه صرف اينكه خطاب متوجه به او، براى تنبيه ديگراناسـت ، دليـل نـمـى شـود بـر اينكه به خاطر عصمت اصلا متوجه خود او نباشد، چون عصمتبـاعـث سـلب اخـتـيـار نـمـى گـردد، (و گـر نـه بـايد معصومين هيچ فضيلتى بر ديگراننـداشـتـه بـاشـنـد، و فضائل آنان چون بوى خوش گلهاى خوشبو باشد) بلكه با داشتنعصمت باز اختيارشان به جاى خود باقى است ، و مادام كه اختيار باقى است تكليف صحيحاست ، بلكه واجب است ، همان طور كه نسبت به ديگران صحيح است چون اگر تكليف متوجهآنـان نشود، نسبت به ايشان ديگر واجب و حرامى تصور ندارد و طاعت از معصيت متمايز نمىشـود، و هـمـيـن خـود بـاعـث مـى شـود عـصمت لغو گردد؛ چون وقتى مى گوييم داوود (عليهالسـلام ) معصوم است ، معنايش اين است كه آن جناب گناه نمى كند، و گفتيم كه گناه فرعتكليف است . (ان الّذيـن يـضـلون عـن سبيل اللّه لهم عذاب شديد بما نسوا يوم الحساب ) - اين جملهنـهى از پيروى هواى نفس را تعليل مى كند به اينكه اين كار باعث مى شود انسان از روزحـساب غافل شود و فراموشى روز قيامت هم عذاب شديد دارد و منظور از فراموش كردن آنبى اعتنايى به امر آن است . در ايـن آيـه شـريـفـه دلالتـى اسـت بـر ايـنـكـه هـيـچ ضـلالتـى ازسبيل خدا، و يا به عبارت ديگر هيچ معصيتى از معاصى منفك از نسيان روز حساب نيست . احـــتـــجـــاج بـــر مـــســـئله مـــعـــاد بـــا بـــيـــان ايـــنـــكـــه خـــلق ســـمـــاء وارضباطل نيست (و ما خلقنا السماء و الاءرض و ما بينهما باطلا...) بـعـد از آنـكـه كـلام بـه يـاد روز حـسـاب مـنـتـهـى شـد، عنان كلام را به سوى همين مساءلهبـرگـردانـيـد تا آن را روشن سازد ، لذا بر اصل ثبوت آن به دو حجت احتجاج نمود يكىاحتجاجى است كه سياق آيه مورد بحث آن را مى رساند، و اين احتجاج از طريق غايات است ،چـون اگـر امر خلقت آسمانها و زمين و آنچه بين آن دو است - با اينكه امورى است مخلوق ومـؤ جـل ، يـكـى پـس از ديـگـرى موجود مى شوند، و فانى مى گردند - به سوى غايتىبـاقـى و ثـابـت و غـيـر مـؤ جـل مـنـتـهـى نـشـود، امـرىبـاطـل خـواهـد بـود، و بـاطـل بـه مـعـنـى هـر چـيـزى كـه غـايـت نـداشـتـه بـاشـد،مـحال است تحقق پيدا كند و در خارج موجود شود، علاوه بر اين صدور چنين خلقتى از خالقحكيم محال است ، و در حكيم بودن خالق هم هيچ حرفى نيست . و بسيار مى شود كه كلمه (باطل ) به بازى اطلاق مى گردد، و اگر در آيه مورد بحثهـم مـراد ايـن مـعـنا باشد، معناى آن چنين مى شود: (ما آسمانها و زمين و آنچه بين آن دو استبه بازى نيافريديم و جز به حق خلق نكرديم )، و اين همان معنايى است كه آيه (و ماخلقنا السموات و الاءرض و ما بينهما لاعبين ما خلقناهما الا بالحق ) آن را افاده مى كند. بعضى از مفسرين گفته اند: (آيه مورد بحث از نظر معنا عطف است بر ما قبلش ، و گويافـرمـوده : پـيروى هوا مكن ؛ چون اين پيروى سبب گمراهيت مى شود. و نيز به خاطر اينكهخـدا عـالم را بـراى بـاطـل كـه پـيروى هوى مصداقى از آن است ، نيافريده ، بلكه براىتوحيد و پيروى شرع خلق كرده است ). ليـكـن ايـن تـفـسـيـر درسـت نـيـسـت ، بـراى ايـنـكـه آيـه بـعـدى كـه مـى فـرمـايـد: (امنجعل الّذين آمنوا و عملوا الصالحات كالمفسدين فى الاءرض ) با اين معنا سازگار نيست. (ذلك ظـن الّذيـن كـفـروا فـويـل للذيـن كـفروا من النار) - يعنى اينكه خدا عالم را بهباطل و بدون غايت خلق كرده باشد و روز حسابى كه در آن نتيجه امور معلوم مى شود، دركـار نـبـاشـد، پـنـدار و ظـن كـسـانـى اسـت كـه كـافـر شـدنـد پـس واى بـهحال ايشان از عذاب آتش . احـــتـــجـــاج ديـــگـرى بر معاد با بيان اينكه خداوند (متقين ) و (فجار) را در يكرديفقرار نمى دهد.
ام نـجـعـل الّذيـن آمـنـوا و عـمـلوا الصـالحـات كـالمـفـسـديـن فـى الاءرض امنجعل المتقين كالفجار
|
اين آيه حجت دومى را بيان مى كند كه بر مساءله معاد اقامه كرده ، و تقريرش اين است كه: بـالضـروره و بـى تـرديـد انـسـان هـم مـانـنـد سـايـر انـواع مـوجـودات كـمـالى دارد وكـمـال انـسـان عـبـارت اسـت از ايـنـكـه در دو طـرف عـلم وعمل از مرحله قوه و استعداد درآمده به مرحله فعليت برسد، يعنى به عقايد حق معتقد گشتهو اعـمـال صـالح انـجـام دهـد، كـه فـطـرت خـود او اگـر سـالم مـانده باشد اين عقايد حق واعـمـال صـالح را تـشـخـيص مى دهد، و عبارت مى داند از ايمان به حق و عملهايى كه مجتمعانسانى را در زمين صالح مى سازد. پـس تـنـهـا كـسـانـى كـه ايـمـان آورده و بـه صـالحـاتعـمـل كـردنـد، و خـلاصـه مـردم بـا تـقـوى ، انـسـانـهـاىكـامـل هـسـتـنـد، و امـا مـفـسـدان در زمـيـن يـعـنـى آنـهـا كـه عـقـايـد فـاسـد واعـمـال فـاسـد دارنـد و نـام (فـجـار) مـعـرف آنـان اسـت ، افرادى هستند كه در واقع درانـسـانـيـتـشـان نـقـص دارنـد، و مـقـتـضـاى آن كـمـال و ايـن نـقـص ايـن اسـت كـه درمقابل كمال حياتى سعيد و عيشى طيب باشد و در ازاى آن نقص ، حياتى شقى ، و عيشى نكبتبار باشد. و معلوم است كه زندگى دنيا كه هم آن طايفه و هم اين طايفه از آن استفاده مى كنند، در تحتسـيـطـره اسـبـاب و عـوامـل مـادى اداره مـى شـود، كـه تـاءثـيـر آن اسـبـاب وعـوامـل در مـورد انـسـان كـامـل و نـاقص ، مؤ من و كافر يكسان است (زهرش هر دو را مى كشد،آتـشـش هـر دو را مـى سـوزانـد، آفـتـابـش بـه هـر دو مـى تـابـد)، در نـتـيـجـه هـر كـسعـمـل خـود را نـيـكـو و آن طـور كـه بـايـد انـجـام دهـد، و اسـبـاب مـادى هـم بـاعـمـل او مـوافـقـت داشـته باشد قهرا زندگى مطلوبى خواهد داشت ، و هر كس بر خلاف اينباشد، زندگى تنگ و ناراحتى خواهد داشت . و بنابراين اگر زندگى منحصر در همين زندگى دنيا باشد، كه گفتيم نسبتش به هر دوطـايـفـه يـكـسان است ، و ديگر حيات آخرت با زندگى مختص به هر يك از اين دو طايفه ومـنـاسـب با حال او نبوده باشد، با عنايتى كه خداى تعالى نسبت به رساندن هر حقى بهصـاحـب حـقش دارد، منافات دارد، و با عنايتى كه آن ذات اقدس به دادن مقتضاى هر چيز بهمقتضياش دارد نمى سازد. و اگر بخواهى مى توانى از بيان قبلى كه حجتى است برهانى صرفنظر نموده ، حجتىجـدلى اقـامـه كـنـى ، و بـگـويى : يكسان معامله كردن با هر دو طايفه ، و لغو كردن آنچهصلاح اين و فساد آن اقتضا دارد، خلاف عدالت خداست . و اين آيه شريفه - به طورى كه ملاحظه مى كنى - نمى خواهد بفرمايد: مؤ من و كافريـكـسـان نـيـسـتـنـد، بـلكـه مـى خـواهـد مـقـابـله بـيـن كـسـانـى كـه ايـمـان آورده وعـمـل صـالح كـرده انـد، بـا كـسـانـى كـه ايـنـطـور نـيـسـتـنـد بـيـان كـنـد،حـال چـه ايـنـكـه ايـمـان نـداشـتـه بـاشـنـد، و يـا ايـمـان داشـتـه وعمل صالح نداشته باشند، و به همين جهت دوباره مقابله را بين متقيان و فجار قرار داد.
كتاب انزلناه اليك مبارك ليدبروا آياته و ليتذكر اولوا الالباب
|
يـعـنـى ايـن قرآن كتابى است كه از جمله اوصافش اين و اين است ، و اگر در اين آيه او رابـه (انـزال ) تـوصـيـف كـرد، كـه بـه نـازل شـدن بـه يـكدفعه اشعار دارد، نه به(تـنـزيل ) كه به نازل شدن تدريجى دلالت دارد، براى اين است كه تدبر و تذكرمناسبت دارد كه قرآن كريم به طور مجموع اعتبار شود، نه تكه تكه و جدا جدا. و مـقـابـله بـيـن جـمـله (ليدبروا) با جمله (و ليتذكر اولوا الالباب ) اين معنا را مىفهماند كه مراد از ضمير جمع ، عموم مردم است . و مـعـنـاى آيـه ايـن اسـت كـه : ايـن قـرآن كـتـابـى اسـت كـه مـا آن را بـه سـوى تـونـازل كـرديم ، كتابى است كه خيرات و بركات بسيار براى عوام و خواص مردم دارد، تامـردم در آن تدبر نموده به همين وسيله هدايت شوند، و يا آنكه حجت بر آنان تمام شود، ونـيز براى اينكه صاحبان خرد از راه استحضار حجتهاى آن و تلقى بياناتش متذكر گشتهو به سوى حق هدايت شوند. بحث روايتى (داستان مراجعه دو طائفه متخاصم نزد داوود (عليه السلام ) و...) در الدر المـنثور به طريقى از انس و از مجاهد و سدى و به چند طريق ديگر از ابن عباس ،داستان مراجعه كردن دو طايفه متخاصم به داوود (عليه السلام ) را با اختلافى كه در آنروايات هست نقل كرده است . و نظير آن را قمى در تفسير خود آورده . و نيز در عرائس و كتبى ديگر نقل شده ، و صاحب مجمع البيان آن را خلاصه كرده كه اينكاز نظر خواننده مى گذرد: داوود (عليه السلام ) بسيار نماز مى خواند، روزى عرضه داشت : بار الها ابراهيم را برمن برترى دادى و او را خليل خود كردى ، موسى را برترى دادى و او را كليم خود ساختى. خـداى تـعـالى وحـى فـرسـتـاد كه اى داوود ما آنان را امتحان كرديم ، به امتحاناتى كهتـاكـنون از تو چنان امتحانى نكرده ايم ، اگر تو هم بخواهى امتيازى كسب كنى بايد بهتحمل امتحان تن در دهى . عرضه داشت : مرا هم امتحان كن . پـس روزى در حـينى كه در محرابش قرار داشت ، كبوترى به محرابش افتاد، داوود خواستآن را بـگـيرد، كبوتر پرواز كرد و بر دريچه محراب نشست . داوود بدانجا رفت تا آن رابـگـيـرد. نـاگـهـان از آنـجـا نـگـاهـش بـه هـمـسـر (اوريا) فرزند (حيان ) افتاد كهمـشـغـول غـسـل بـود. داوود عـاشق او شد، و تصميم گرفت با او ازدواج كند. به همين منظوراوريـا را بـه بـعـضى از جنگها روانه كرد، و به او دستور داد كه همواره بايد پيشاپيشتـابـوت باشى - و تابوت عبارت است از آن صندوقى كه سكينت در آن بوده - اوريابه دستور داوود عمل كرد و كشته شد. بـعـد از آنـكـه عـده آن زن سـرآمد، داوود با وى ازدواج كرد، و از او داراى فرزندى به نامسـليـمـان شـد. روزى در بـيـنـى كـه او در مـحـراب خـودمـشـغـول عـبـادت بـود، دو مـرد بـر او وارد شـدنـد، داوود وحـشت كرد. گفتند مترس ما دو نفرمـتـخـاصـم هـسـتـيـم كه يكى به ديگرى ستم كرده - تا آنجا كه مى فرمايد - و ايشاناندكند. پـس يـكـى از آن دو بـه ديـگـرى نـگـاه كـرد و خـنـديـد، داوود فهميد كه اين دو متخاصم دوفرشته اند كه خدا آنان را نزد وى روانه كرده ، تا به صورت دو متخاصم مخاصمه راهبـيـنـدازند و او را به خطاى خود متوجه سازند پس داوود (عليه السلام ) توبه كرد و آنقدر گريست كه از اشك چشم او گندمى آب خورد و روييد. آنـگـاه صـاحـب مـجـمع البيان مى گويد - و چه خوب هم مى گويد - داستان عاشق شدنداوود سـخـنـى اسـت كه هيچ ترديدى در فساد و بطلان آن نيست ، براى اينكه اين نه تنهابـا عـصمت انبيا سازش ندارد، بلكه حتى با عدالت نيز منافات دارد، چطور ممكن است انبياكـه امـيـنـان خدا بر وحى او و سفرايى هستند بين او و بندگانش ، متصف به صفتى باشندكـه اگـر يـك انـسـان مـعـمـولى مـتصف بدان باشد، ديگر شهادتش پذيرفته نمى شود وحالتى داشته باشند كه به خاطر آن حالت ، مردم از شنيدن سخنان ايشان و پذيرفتن آنمتنفر باشند؟!. مـؤ لف : ايـن داسـتـان كـه در روايـات مـذكور آمده از تورات گرفته شده ، چيزى كه هستنقل تورات از اين هم شنيعتر و رسواتر است ، معلوم مى شود آنهايى كه داستان مزبور رادر روايـات اسـلامـى داخـل كـرده انـد، تـا انـدازهـاىنـقـل تـورات را - كـه هـم اكـنـون خـواهـيـد ديـد -تعديل كرده اند. داستان عاشق شدن داود(ع ) به نقل از تورات ايـنـك خـلاصـه آنـچـه در تـورات ، اصـحـاح يـازدهـم و دوازدهـم ، ازسـموئيل دوم آمده : شبانگاه بود كه داوود از تخت خود برخاست ، و بر بالاى بام كاخ بهقـدم زدن پـرداخـت ، از آنـجـا نگاهش به زنى افتاد كه داشت حمام مى كرد، و تن خود را مىشست ، و زنى بسيار زيبا و خوش منظر بود. پـس كسى را فرستاد تا تحقيق حال او كند. به او گفتند: او (بتشبع ) همسر (اورياىحـثـى ) است ، پس داوود رسولانى فرستاد تا زن را گرفته نزدش آوردند ، و داوود بااو هـم بـسـتـر شـد، در حـالى كـه زن از خـون حـيـض پاك شده بود، پس زن به خانه خودبرگشت ، و از داوود حامله شده ، به داوود خبر داد كه من حامله شده ام . از سـوى ديـگـر اوريـا در آن ايـام در لشـكـر داوود كار مى كرد و آن لشكر در كار جنگ با(بـنـى عمون ) بودند، داوود نامهاى به (يوآب ) امير لشكر خود فرستاد، و نوشتكـه اوريـا را نـزد مـن روانـه كـن ، اوريا به نزد داوود آمد، و چند روزى نزد وى ماند، داوودنامهاى ديگر به يوآب نوشته ، به وسيله اوريا روانه ساخت و در آن نامه نوشت : اوريارا مـاءمـوريت هاى خطرناك بدهيد و او را تنها بگذاريد، تا كشته شود. يوآب نيز همين كاررا كرد. و اوريا كشته شد و خبر كشته شدنش به داوود رسيد. پس همين كه همسر اوريا از كشته شدن شوهرش خبردار شد، مدتى در عزاى او ماتم گرفت، و چـون مـدت عـزادارى و نـوحـه سـرايى تمام شد، داوود نزد او فرستاده و او را ضميمهاهـل بيت خود كرد. و خلاصه همسر داوود شد، و براى او فرزندى آورد، و اما عملى كه داوودكرد در نظر رب عمل قبيحى بود. لذا رب ، (ناثان ) پيغمبر را نزد داوود فرستاد. او هم آمد و به او گفت در يك شهر دونفر مرد زندگى مى كردند يكى فقير و آن ديگرى توانگر، مرد توانگر گاو و گوسفندبسيار زياد داشت و مرد فقير به جز يك ميش كوچك نداشت ، كه آن را به زحمت بزرگ كردهبود در اين بين ميهمانى براى مرد توانگر رسيد او از اينكه از گوسفند و گاو خود يكىرا ذبح نموده از ميهمان پذيرايى كند دريغ ورزيد، و يك ميش مرد فقير را ذبح كرده براىميهمان خود طعامى تهيه كرد. داوود از شـنـيـدن ايـن رفـتـار سخت در خشم شد، و به ناثان گفت : رب كه زنده است ، چهبـاك از ايـنـكـه آن مـرد طمعكار كشته شود، بايد اين كار را بكنيد، و به جاى يك ميش چهارمـيـش از گوسفندان او براى مرد فقير بگيريد، براى اينكه بر آن مرد فقير رحم نكرده وچنين معاملهاى با او كرده . نـاثـان بـه داوود گـفـت : اتـفـاقـا آن مـرد خـود شـما هستيد، و خدا تو را عتاب مى كند و مىفـرمايد: بلاء و شرى بر خانه ات مسلط مى كنم و در پيش رويت همسرانت را مى گيرم ، وآنـان را بـه خـويـشـاونـدانـت مـى دهـم ، تـا در حـضـور بـنـىاسرائيل و آفتاب با آنان هم بستر شوند، و اين را به كيفر آن رفتارى مى كنم كه تو بااوريا و همسرش كردى . داوود به ناثان گفت : من از پيشگاه رب عذر اين خطا را مى خواهم . ناثان گفت : خدا هم اينخطاى تو را از تو برداشت و ناديده گرفت و تو به كيفر آن نمى ميرى ، و ليكن از آنجاكه تو با اين رفتارت دشمنانى براى رب درست كردى كه همه زبان به شماتت رب مىگـشـايـند، فرزندى كه همسر اوريا برايت زاييده خواهد مرد. پس خدا آن فرزند را مريضكرد و پس از هفت روز قبض روحش فرمود، و بعد از آن همسر اوريا سليمان را براى داوودزاييد. فرمايشات امام رضا(ع ) در رد موهومات نسبت داده شده به داود(ع ) و در كـتـاب عـيون است كه - در باب مجلس رضا (عليه السلام ) نزد ماءمون و مباحثه اشبـا اربـاب مـلل و مـقـالات - امـام رضـا (عـليـه السلام ) به ابن جهم فرمود: بگو ببينمپـدران شـما درباره داوود چه گفته اند؟ ابن جهم عرضه داشت : مى گويند او در محرابشمـشـغـول نـمـاز بـود كـه ابـليـس بـه صـورت مـرغـى در بـرابـرشمـمـثل شد، مرغى كه زيباتر از آن تصور نداشت . پس داوود نماز خود را شكست و برخاستتـا آن مـرغ را بـگـيـرد. مـرغ پـريـد و داوود آن رادنـبـال كـرد، مـرغ بـالاى بـام رفـت ، داوود هـم بـه دنـبـالش بـه بـام رفـت ، مـرغ بـهداخـل خـانـه اوريـا فرزند حيان شد، داوود به دنبالش رفت ، و ناگهان زنى زيبا ديد كهمشغول آب تنى است . داوود عـاشـق زن شـد، و اتفاقا همسر او يعنى اوريا را قبلا به ماءموريت جنگى روانه كردهبـود، پـس بـه امـيـر لشكر خود نوشت كه اوريا را پيشاپيش تابوت قرار بده ، و او همچـنـيـن كـرد، امـا بـه جاى اينكه كشته شود، بر مشركين غلبه كرد. و داوود از شنيدن قصهناراحت شد، دوباره به امير لشكرش نوشت او را همچنان جلو تابوت قرار بده ! امير چنانكرد و اوريا كشته شد، و داوود با همسر وى ازدواج كرد. راوى مـى گـويـد: حـضرت رضا (عليه السلام ) دست به پيشانى خود زد و فرمود (انالله و انا اليه راجعون ) آيا به يكى از انبياى خدا نسبت مى دهيد كه نماز را سبك شمردهو آن را شـكـسـت ، و بـه دنـبال مرغ به خانه مردم درآمده ، و به زن مردم نگاه كرده و عاشقشده ، و شوهر او را متعمدا كشته است ؟ ابن جهم پرسيد: يا بن رسول اللّه پس گناه داوود در داستان دو متخاصم چه بود؟ فرمودواى بـر تـو خـطـاى داوود از ايـن قـرار بـود كـه او دردل خود گمان كرد كه خدا هيچ خلقى داناتر از او نيافريده ، خداى تعالى (براى تربيتاو، و دور نـگـه داشـتـن او از عـجب ) دو فرشته نزد وى فرستاد تا از ديوار محرابش بالارونـد، يـكـى گـفـت مـا دو خـصم هستيم ، كه يكى به ديگرى ستم كرده ، تو بين ما به حقداورى كـن و از راه حـق مـنـحـرف مـشـو، و مـا را بـه راهعدل رهنمون شو. اين آقا برادر من نود و نه ميش دارد و من يك ميش دارم ، به من مى گويد اينيـك مـيش خودت را در اختيار من بگذار و اين سخن را طورى مى گويد كه مرا زبون مى كند،داوود بدون اينكه از طرف مقابل بپرسد: تو چه مى گويى ؟ و يا از مدعى مطالبه شاهدكند در قضاوت عجله كرد و عليه آن طرف و به نفع صاحب يك ميش حكم كرد، و گفت : او كهاز تـو مـى خـواهد يك ميشت را هم در اختيارش بگذارى به تو ظلم كرده . خطاى داوود در همينبـوده كـه از رسـم داورى تـجاوز كرده ، نه آنكه شما مى گوييد، مگر نشنيدهاى كه خداىعـزّوجـلّ مـى فـرمـايـد: (يـا داود انا جعلناك خليفة فى الاءرض فاحكم بين الناس بالحق....) ابـن جـهـم عرضه داشت : يا بن رسول اللّه پس داستان داوود با اوريا چه بوده ؟ حضرترضا (عليه السلام ) فرمود: در عصر داوود حكم چنين بود كه اگر زنى شوهرش مى مرد ويـا كـشته مى شد، ديگر حق نداشت شوهرى ديگر اختيار كند، و اولين كسى كه خدا اين حكمرا برايش برداشت و به او اجازه داد تا با زن شوهر مرده ازدواج كند، داوود (عليه السلام) بود كه با همسر اوريا بعد از كشته شدن او و گذشتن عده ازدواج كرد، و اين بر مردم آنروز گران آمد. و در امـالى صـدوق بـه سـند خود از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه به علقمهفـرمود: انسان نمى تواند رضايت همه مردم را به دست آورد و نيز نميتواند زبان آنان راكـنـتـرل كـنـد هـمـيـن مـردم بـودنـد كـه بـه داوود (عـليـه السلام ) نسبت دادند كه : مرغى رادنبال كرد تا جايى كه نگاهش به همسر اوريا افتاد و عاشق او شد و براى رسيدن به آنزن ، اوريا را به جنگ فرستاد، آن هم در پيشاپيش تابوت قرارش داد تا كشته شود، و اوبتواند با همسر وى ازدواج كند... آنچه درباره شخصيت و سرگذشت داوود (عليه السلام ) در قرآن آمده است گفتارى در چند فصل پيرامون سرگذشت داوود (عليه السلام ) 1 - سرگذشت داوود (عليه السلام ) در قرآن : در قرآن كريم از داستانهاى آن جناب بهجز چند اشاره ، چيزى نيامده ، يك جا به سرگذشت جنگ او در لشكر طالوت اشاره كرده كهدر آن جـنـگ ، جـالوت را بـه قـتـل رسانده و خداوند سلطنت را بعد از طالوت به او واگذارنـمـوده و حـكمتش داده و آنچه مى خواسته بدو آموخته است . در جاى ديگر به اين معنا اشارهفـرمـوده كـه او را خـليـفـه خـود كـرد، تـا در بـيـن مـردم حـكـم و داورى كـنـد، وفـصـل الخـطاب (كه همان علم داورى بين مردم است ) به او آموخته . و در جاى ديگر به اينمـعـنا اشاره فرموده كه خدا او و سلطنتش را تاءييد نموده و كوهها و مرغان را مسخر كرد تابـا او تـسبيح بگويند. و جايى ديگر به اين معنا اشاره كرده كه آهن را براى او نرم كردتا با آن هر چه مى خواهد و مخصوصا زره درست كند. 2 - ذكـر خـيـر داوود (عـليـه السـلام ) در قـرآن : خـداى سـبـحان در چند مورد او را از انبياشـمـرده و بـر او و بـر هـمـه انبيا ثنا گفته ، و نام او را بخصوص ذكر كرده و فرموده :(و آتـينا داود زبورا ما به داوود زبور داديم ) و نيز فرموده : (به او فضيلت و علمداديـم ) و نـيـز فـرمـوده : (بـه او حـكـمـت و فصل الخطاب داديم ، و او را خليفه در زمينكرديم ) و او را به اوصاف (اواب ) و (دارنده زلفا و قرب در پيشگاه الهى ) و (دارنده حسن مآب ستوده ). 3 - آنچه از آيات استفاده مى شود: دقت در آياتى كه متعرض داستان آمدن دو متخاصم نزدداوود (عليه السلام ) است بيش از اين نمى رساند كه اين داستان صحنه اى بوده كه خداىتـعـالى بـراى آزمـايـش داوود در عـالم تـمـثـل بـه وى نشان داده تا او را به تربيت الهىتـربـيـت كـنـد و راه و رسم داورى عادلانه را به وى بياموزد، تا در نتيجه هيچ وقت مرتكبجور در حكم نگشته و از راه عدل منحرف نگردد. ايـن آن مـعـنـايـى اسـت كـه از آيـات ايـن داستان فهميده مى شود، و اما زوايدى كه در غالبروايـات هـست ، يعنى داستان اوريا و همسرش ، مطالبى است كه ساحت مقدس انبيا از آن منزهاسـت ، كـه در بـيـان آيـات و بـحـث روايـتـى مـربـوط بـه آنمحصل كلام گذشت . آيات 40 - 30 سوره ص
و وهبنا لداود سليمان نعم العبد انه اواب (30) اذ عرض عليه بالعشى الصافنات الجياد(31) فقال انى احببت حب الخير عن ذكر ربّى حتى توارت بالحجاب (32) ردّوها على فطفقمـسـحـا بـالسـّوق و الاعـنـاق (33) و لقد فتنا سليمان و القينا على كرسيّه جسدا ثم اناب(34) قال رب اغفرلى وهب لى ملكا لا ينبغى لاحد من بعدى انك انت الوهاب (35) فسخّرنا لهالرّيـح تـجـرى بـامـره رخـاء حـيـث اصـاب (36) و الشـيـاطـيـنكـل بـنـاء و غـواص (37) و آخـرين مقرّنين فى الاصفاد (38) هذا عطاونا فامنن او امسك بغيرحساب (39) و ان له عندنا لزلفى و حسن ماب (40)
|
ترجمه آيات مـا بـه داوود سـليمان را عطا كرديم كه چه بنده خوبى بود و بسيار رجوع كننده (به ما)بود (30). به يادش آور كه وقتى اسبانى نيك بر او عرضه شد (31). (از شـدت عـلاقه به تماشاى آنها از نماز اول وقت باز ماند و خود را ملامت كرد) و گفت منعـلاقـه به اسبان را بر ياد خدا ترجيح دادم تا خورشيد غروب كرد (و يا اسبان از نظرمناپديد شدند) (32). آنـها را به من برگردانيد و چون برگرداندند سر و گردنهايشان را نشان كرد تا وقفراه خدا باشند (33) مـا سـليـمـان را هـم بـيـازمـوديم و جسد بيجان (فرزندش ) را بر تختش افكنديم پس بهسوى ما متوجه شد (34). و گـفـت پـروردگـارا مـرا بيامرز و به من سلطنتى بده كه سزاوار احدى بعد از من نباشدالبته تو بخشنده اى (35). پـس مـا بـه او سـلطـنـتـى داديـم كـه دامنه اش حتى باد را هم گرفت و باد هر جا كه او مىخواست بوزد به نرمى مى وزيد (36). و نيز شيطانها را برايش رام كرديم شيطانهايى كه يا بناء بودند و يا غواص (37). و امـا بـقـيـه آنـهـا را (كـه جـز شـرارت هـنـرى نـداشـتـنـد) هـمـه را درغل و زنجير كرديم (تا مزاحم سلطنت او نباشند) (38). اين است عطاى ما و لذا بدو گفتيم از نعمت خود به هر كه خواهى عطا كن و از هر كه خواهىدريغ نما كه عطاى ما بى حساب است (39). و به راستى او در درگاه ما تقرب و سرانجامى نيك دارد (40). بيان آيات ايـن آيات راجع به دومين داستان از قصص بندگان (اواب ) است كه خداى تعالى آن رابـراى پـيـغـمـبرش بيان نموده و دستورش مى دهد به اينكه صبر پيشه سازد و در هنگامسختى به ياد اين داستان بيفتد.
و وهبنا لداود سليمان نعم العبد انه اواب
|
يـعـنـى مـا بـه داوود فـرزنـدى داديـم بـه نام سليمان . بقيه الفاظ آيه از بيان قبلى ماروشن مى شود. معناى (الصافنات الجياد)كه دوزاند بر سليمان (ع ) عرضه مى شده است
اذ عرض عليه بالعشى الصافنات الجياد
|
كـلمـه (عـشـى ) در مـقـابـل (غـداة ) اسـت ، كـه بـه مـعـنـاىاول روز اسـت و در نـتـيـجـه (عـشـى ) بـه مـعـنـاى آخـر روز و بـعد از ظهر است . و كلمه(صـافـنـات ) - بـه طورى كه در مجمع البيان گفته - جمع (صافنة ) است ، و(صافنة ) آن اسبانى را مى گويند كه بر سه پاى خود ايستاده و يك دست را بلند مىكـنـد تـا نـوك سـمش روى زمين قرار گيرد. و - نيز بنا به گفته وى - كلمه (جياد)جـمـع (جـواد) اسـت كـه (واو) آن در جـمـع بـه (يـاء) قـلب مـى شـود، واصـل (جـيـاد) جـواد - بـه كـسره جيم - بوده ، و معنايش تندرو است ، گويا حيوان ازدويدن بخل نمى ورزد. چـــنـــد وجـــه در مـــعـــنـاى سخن سليمان (عليه السلام ): (انى احببت حب الخير عن ذكرربى...)
فقال انى احببت حب الخير عن ذكر ربى حتى توارت بالحجاب
|
ضمير (قال گفت ) به سليمان برمى گردد، و مراد از خير - به طورى كه گفته اند- اسـب اسـت ، چـون عـرب اسـب را خـيـر مـى نـامـنـد، و ازرسـول خـدا (صـلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) هم روايت شده كه فرمود: تا قيامت خير را بهپيشانى اسبها گره زده اند. بـعـضـى هـم گـفـتـه انـد: (مـراد از كـلمـه (خـيـر)مـال بـسـيـار اسـت و در بـسـيـارى از مـوارد در قرآن به اين معنا آمده ، مانند آيه (ان تركخيرا). مـفـسـريـن در تفسير جمله (احببت حب الخير) گفته اند: كلمه (احببت ) متضمن معناى ايثاراست ، و كلمه (عن ) به معناى (على ) است ، و منظور سليمان (عليه السلام ) اين استكه : من محبتى را كه به اسبان دارم ايثار و اختيار مى كنم بر ياد پروردگارم ، كه عبارتاسـت از نـماز، در حالى كه آن را نيز دوست مى دارم ، و يا معنايش اين است كه : من اسبان رادوسـت مى دارم دوستى اى كه در مقابل ياد پروردگارم نمى توانم از آن چشم بپوشم ، درنـتـيـجـه وقـتـى اسـبـان را بـر مـن عـرضـه مـى دارنـد از نـمـازمغافل مى شوم تا خورشيد غروب مى كند. (حـتـى توارت بالحجاب ) - ضمير در (توارت ) - به طورى كه گفته اند -بـه كـلمه (شمس ) برمى گردد، با اينكه قبلا نامش نيامده بود، ولى از كلمه (عشى) كـه در آيـه قبلى بود استفاده مى شود. و مراد از توارى خورشيد غروب كردن و پنهانشـدن در پـشت پرده افق است ، مؤ يد اينكه ضمير به خورشيد برمى گردد كلمه (عشى) در آيـه قبلى است ، چون اگر مقصود توارى خورشيد نبود، ذكر كلمه (عشى ) در آنآيه بدون غرض مى شد و غرضى كه هر خواننده آن را بفهمد براى آن باقى نمى ماند. و توضيحى درباره علاقه آن جناب به اسب ها و بازماندنش از عبادت خدا پس حاصل معناى آيه اين است كه من آن قدر به اسب علاقه يافتم ، كه وقتى اسبان را برمـن عـرضـه كـردند، نماز از يادم رفت تا وقتش فوت شد ، و خورشيد غروب كرد. البتهبـايـد دانـست كه علاقه سليمان (عليه السلام ) به اسبان براى خدا بوده ، و علاقه بهخدا او را علاقه مند به اسبان مى كرد، چون مى خواست آنها را براى جهاد در راه خدا تربيتكـنـد، پـس رفتنش و حضورش براى عرضه اسبان به وى ، خود عبادت بوده است . پس درحقيقت عبادتى او را از عبادتى ديگر باز داشته ، چيزى كه هست نماز در نظر وى مهم تر ازآن عبادت ديگر بوده است . بـعـضـى ديـگـر از مـفـسـريـن گـفـتـه انـد: (ضـمـيـر در (تـوارت ) بـه كـلمـه(خـيـل ) بـرمـى گردد و معنايش اين است كه : سليمان از شدت علاقه اى كه به اسبانداشـت ، بـعـد از سـان ديـدن از آنـها، همچنان به آنها نظر مى كرد، تا آنكه اسبان در پشتپـرده بـعـد و دورى نـاپديد شدند). ولى در سابق گفتيم كه : كلمه (عشى ) در آيهقبلى ، مؤ يد احتمال اول است ، و هيچ دليلى هم نه در لفظ آيه و نه در روايات بر گفتاراين مفسر نيست . نقل گفتار مفسرين در معناى آيه (ردوها على فطفق مسحا بالسوق و الاعناق )
ردوها على فطفق مسحا بالسوق و الاعناق
|
بعضى از مفسرين گفته اند: (ضمير در (ردوها) به كلمه (شمس ) برمى گردد، وسليمان (عليه السلام ) در اين جمله به ملائكه امر مى كند كه : آفتاب را برگردانند، تااو نـمـاز خود را در وقتش بخواند. و منظور از جمله (فطفق مسحا بالسوق و الاعناق ) ايناست : سليمان شروع كرد پاها و گردن خود را دست كشيدن و به اصحاب خود نيز دستورداد ايـن كـار را بـكـنـنـد، و ايـن در حـقـيـقـت وضـوى ايـشان بوده . آنگاه او و اصحابش نمازخـوانـدنـد. و ايـن مـعـنـا در بـعـضـى از روايـات ائمـهاهل بيت (عليهم السلام ) هم آمده ). بـعـضـى ديـگـر از مـفـسـريـن گـفـتـه انـد: (ضـمـيـر بـه كـلمـه(خـيـل ) بـرمـى گـردد، و مـعـنايش اين است كه : سليمان دستور داد تا اسبان را دوبارهبـرگـردانـند، و چون برگرداندند، شروع كرد به ساق و گردنهاى آنها دست كشيدن وآنها را در راه خدا سبيل كردن . و اين عمل را بدان جهت كرد، تا كفاره سرگرمى به اسبان وغفلت از نماز باشد). بـعـضـى ديـگـر گـفـتـه اند: (ضمير به كلمه (خيل ) برمى گردد، ولى مراد از دستكـشيدن به ساقها و گردنهاى آنها، زدن آنها با شمشير و بريدن دست و گردن آنهاست ؛چـون كلمه (مسح ) به معناى بريدن نيز مى آيد. بنابراين سليمان (عليه السلام ) ازايـنـكـه اسـبـان ، او را از عـبـادت خـدا بـاز داشـتـه انـد خـشمناك شده ، و دستور داده آنها رابرگردانند، و آنگاه ساق و گردن همه را با شمشير زده و همه را كشته است . ولى ايـن تـفـسـيـر صحيح نيست ؛ چون چنين عملى از انبيا سرنمى زند، و ساحت آنان منزه ازمـثـل آن اسـت . هـر بـيـنـنده و شنونده اى مى پرسد كه : اسب بيچاره چه گناهى دارد كه باشـمـشـيـر بـه جـان او بـيـفـتـى ، و قـطـعـه و قـطـعـه اش كـنـى ، عـلاوه بـر ايـن ، ايـنعمل اتلاف مال محترم است . و امـا ايـنـكـه : بـعـضـى از مـفـسـريـن بـه روايـت ابـى بـن كـعـباسـتـدلال كـرده انـد بـر صحت اين تفسير، و در آخر اضافه كرده اند كه : سليمان (عليهالسـلام ) اسـبان را در راه خدا قربانى كرده ، و لابد قربانى اسب هم در شريعت او جايزبـوده ، به هيچ وجه صحيح نيست ، براى اينكه در روايت ابى ، اصلا سخنى از قربانىكردن اسب به ميان نيامد. عـلاوه بـر ايـن - هـمـان طـور كـه گـفـتـيـم - سـليـمـان (عـليـه السـلام ) از عـبـادتغـافـل و مـشـغـول بـه لهـو و هـوى نـشـده ، بـلكـه عـبـادتـى ديـگـر آن رامـشـغـول كـرده . پـس از بـيـن هـمـه وجـوه هـمـان وجـه اولقـابـل اعـتـمـاد اسـت ، البـته اگر لفظ آيه با آن مساعد باشد، و گر نه وجه دوم از همهبهتر است . جـسـدى كـه بـر تـخـت سـليـمـان (عـليـه السلام ) افكنده شد جنازه فرزند او بوده كهبراىآزمايش و تنبيه او ميرانده شد و...
و لقد فتنا سليمان و الفينا على كرسيه جسدا ثم اناب
|
كلمه (جسد) به معناى جسمى است بى روح . بـعـضـى از مـفـسـرين گفته اند: (مراد از جسدى كه بر تخت سليمان افتاد، خود سليمان(عـليـه السـلام ) بوده كه خدا او را به مرضى مبتلا و آزمايش كرد، و تقدير كلام اين استكه : (القيناه على كرسيه كجسد لا روح فيه من شدة المرض ما او را مانند جسدى بى روحاز شدت مرض بر تختش انداختيم ). ليـكـن ايـن وجـه صـحـيـح نيست ، براى اينكه هيچ گوينده فصيحى ضمير را از كلام حذفنـمـى كـنـد، و از كـلامـى كه ظاهرش انداختن جسدى بر تخت سليمان (عليه السلام ) است ،انداختن خود سليمان (عليه السلام ) را اراده نمى كند، آن هم گوينده اى كه كلامش فصيحترين كلام است . مفسرين ديگر اقوال مختلفى در مراد از آيه دارند، و هر يك از روايتى پيروى كرده و آنچهبه طور اجمال از ميان اقوال و روايات مى توان پذيرفت ، اين است كه : جسد نامبرده جنازهكودكى از سليمان (عليه السلام ) بوده كه خدا آن را بر تخت وى افكند، و در جمله (ثماناب قال رب اغفرلى ) اشعار و بلكه دلالت است بر اينكه : سليمان (عليه السلام ) ازآن جسد اميدها داشته ، و يا در راه خدا به او اميدها بسته بوده ، و خدا او را قبض روح نمودهو جـسـد بى جانش را بر تخت سليمان افكنده تا او بدين وسيله متنبه گشته و امور را بهخدا واگذارد، و تسليم او شود).
قال رب اغفر لى وهب لى ملكا لا ينبغى لاحد من بعدى انك انت الوهاب
|
از ظـاهـر سـياق برمى آيد كه اين استغفار مربوط به آيه قبلى و داستان انداختن جسد برتـفـسـيـر كرسى سليمان (عليه السلام ) است ، و اگر واو عاطفه نياورده ، براى اين استكه كلام به منزله جواب از سؤ الى است كه ممكن است بشود، گويا بعد از آنكه فرموده :(ثـم انـاب ) كسى پرسيده : در انابه اش چه گفت ؟ فرموده : (گفت پروردگارا مرابيامرز...) چـه بـسا از مفسرين كه بر اين درخواست سليمان كه گفت : (ملكى به من بده كه بعد ازمـن سزاوار احدى نباشد، اشكال كرده اند كه اين چه بخلى است كه سليمان مرتكب شده ، واز خدا خواسته مثل سلطنت او را بعد از او به احدى ندهد؟). و جـواب آن ايـن اسـت كـه : درخـواسـت او درخـواسـت بـراى خودش است ، نه درخواست منع ازديـگـران ، نـمى خواهد درخواست كند كه ديگران را از سلطنتى چون سلطنت او محروم كند، وفرق است بين اينكه ملكى را مختص به خود درخواست كند، و اينكه اختصاص آن را به خودبخواهد. معناى اينكه فرمود: (فسخرنا الريح تجرى بامره رخاء...)
فسخرنا له الريح تجرى بامره رخاء حيث اصاب
|
ايـن آيـه فـرع و نتيجه درخواست ملك است و از استجابت آن درخواست خبر مى دهد و ملكى راكـه سـزاوار احدى بعد از او نباشد بيان مى كند و آن ملكى است كه دامنه اش حتى باد و جنرا هم گرفته ، و آن دو نيز مسخر وى شدند. و كـلمه (رخاء) - به ضمه را - به معناى نرمى است و ظاهرا مراد از جريان باد بهنرمى و به امر سليمان اين باشد كه : باد در اطاعت كردن از فرمان سليمان نرم بوده وبـر طـبـق خـواسـتـه او بـه آسـانـى جـريـان مـى يـافـتـه . پـس ديـگـراشـكـال نـشود به اينكه توصيف باد به صفت نرمى ، با توصيف آن به صفت (عاصفهتـنـد) كـه آيه (و لسليمان الريح عاصفة تجرى بامره ) آن را حكايت كرده ، منافاتدارد. بـراى اينكه گفتيم : منظور از جريان باد به نرمى ، اين است كه : جارى ساختن بادبـراى آن جـنـاب هـزيـنـه اى نـداشـتـه ، و بـه آسـانـى جـارى مـى شـده ،حال يا به نرمى و يا به تندى . ولى بـعـضـى از مـفـسـريـن از اين اشكال جواب داده اند به اينكه : ممكن است خداوند باد رامـسخر سليمان (عليه السلام ) كرده ، كه هر وقت او خواست نرم بوزد، و هر وقت او خواستتند بوزد. و معناى جمله (حيث اصاب ) اين است كه : به هر جا هم كه او خواست بوزد؛ چون اين جملهمتعلق به جمله (تجرى ) است . شياطين جن در تسخير و خدمت سليمان (ع )
و الشياطين كل بناء و غواص
|
يعنى ما شيطان هاى جنى را براى سليمان (عليه السلام ) مسخر كرديم ، تا هر يك از آنهاكـه كـار بـنـايـى را مـى دانـسـتـه ، برايش بنايى كند و هر يك از آنها كه غواصى را مىدانـسـتـه بـرايـش در دريـاهـا غـواصـى كـنـد، و لؤ لؤ و سـايـر منافع دريايى را برايشاستخراج كند.
و آخرين مقرنين فى الاصفاد
|
كـلمـه (اصـفـاد) جـمـع (صـفـد) اسـت ، كـه بـه مـعـنـاىغـل آهـنـى است ، و معناى جمله اين است كه : ما ساير طبقات جن را براى او مسخر كرديم ، تاهمه را غل و زنجير كند و از شرشان راحت باشد.
هذا عطاؤ نا فامنن او امسك بغير حساب
|
يـعنى اين سلطنت كه به تو داديم عطاى ما به تو بود، عطايى بى حساب ، و ظاهرا مراداز بى حساب بودن آن ، اين است كه : عطاى ما حساب و اندازه ندارد كه اگر تو از آن زيادبـذل و بـخـشـش كـنـى ، كـم شـود. پـس هـر چـه مـى خـواهـىبـذل و بـخـشـش بـكـن ، و لذا فـرمـود: (فـامـنـن او امـسـك مـيـخـواهـىبـذل بـكـن و نـخـواسـتـى نـكن ) يعنى هر دو يكسان است ، چه بخشش بكنى و چه نكنى ،تاثيرى در كم شدن عطاى ما ندارد. ولى بعضى از مفسرين گفته اند: (مراد از بى حساب بودن عطا، اين است كه : روز قيامتاز تـو حساب نمى كشيم ) بعضى ديگر گفته اند: (مراد اين است كه : عطاى ما به تواز بـاب تفضل بوده ، نه از باب اينكه خواسته باشيم پاداش به تو داده باشيم ). ومعانى ديگرى هم براى آن كرده اند.
و ان له عندنا لزلفى و حسن مآب
|
معناى اين جمله در سابق گذشت . بحث روايتى روايـــاتـى در ذيـل آيـه ! (فـقـال انـى احـبـبـت حـب الخير عن ذكر ربى ...) و دربارهافتادنجسدى بر تخت او) در مجمع البيان در ذيل آيه (فقال انى احببت حب الخير عن ذكر ربى ...) گفته : بعضىاز مفسرين گفته اند: رسيدگى به كار اسبان ، او را از نماز عصر بازداشت تا وقت نمازفـوت شـد، - بـه نقل از على (عليه السلام ) - . و در روايات اصحاب ما اماميه آمده كهفضيلت اول وقت از او فوت شد. و نـيـز در مـجـمـع البيان گفته : ابن عباس نقل كرده كه از على (عليه السلام ) از اين آيهپـرسـيـدم ، فـرمـود: اى ابن عباس تو درباره اين آيه چه شنيده اى ؟ عرض كردم : از كعبشـنـيـدم مـيـگـفت : سليمان سرگرم ديدن از اسبان شد تا وقتى كه نمازش فوت شد، پسگفت اسبان را به من برگردانيد، و اسبها چهارده تا بودند، دستور داد با شمشير ساقهاو گردنهاى اسبان را قطع كنند و بكشند و خداى تعالى به همين جهت چهارده روز سلطنت اورا از او بگرفت ؛ چون به اسبان ظلم كرد، و آنها را بكشت . عـلى (عـليه السلام ) فرمود: كعب دروغ گفته و مطلب بدين قرار بوده كه سليمان روزىاز اسـبـان خـود سـان ديد، چون مى خواست با دشمنان خدا جهاد كند، پس آفتاب غروب كرد،به امر خداى تعالى به ملائكه موكل بر آفتاب گفت تا آن را برگردانند، ملائكه آفتابرا بـرگرداندند، و سليمان نماز عصر را در وقتش بجاى آورد. آرى انبيا (عليهم السلام )هرگز ظلم نمى كنند، و به ظلم دستور هم نمى دهند، براى اينكه پاك و معصومند. مـؤ لف : ايـن قـسـمـت از كلام كعب كه گفت : خداى تعالى چهارده روز ملك را از او بگرفت ،اشاره است به انگشترى كه ماجرايش از نظر خواننده مى گذرد. و در كـتـاب فـقيه از امام صادق (عليه السلام ) روايت آورده كه فرمود: سليمان بن داوود،روزى بـعـد از ظـهـر از اسـبـان خـود بـازديـد بـه عـمـل آورد، ومـشـغـول تـمـاشـاى آنـهـا شـد تـا آفـتـاب غـروب كرد، به ملائكه گفت : آفتاب را برايمبـرگـردانيد تا نمازم را در وقتش بخوانم . ملائكه چنين كردند، سليمان برخاست و نمازخود را خواند. و آفتاب دوباره غروب كرده و ستارگان درخشيدن گرفتند، و اين است معناىكـلام خـداى عـزّوجـلّ كـه مـى فرمايد: (و وهبنا لداود سليمان )، تا آنجا كه مى فرمايد:(مسحا بالسوق و الاعناق ). رد كلام فخر رازى در اشكال به رد شمس در قضيه سليمان (ع ) مـؤ لف : ايـن روايـت اگـر لفـظ آيـه بـا آن مـسـاعـدت كـنـد، يـعـنى با جمله (فطفق مسحابـالسـوق و الاعـنـاق ) بـسازد، روايت بى اشكالى است ، و اما مساءله برگشتن خورشيداشكالى ندارد، براى اينكه وقتى ما معجزه را براى انبياء بپذيريم و اثبات كنيم ، ديگر چه فرقى بين معجزات هست ؟ مخصوصا با در نظر گرفتن اينكه از نظر روايات ،آفتاب تنها براى سليمان (عليه السلام ) برنگشته بلكه براى يوشع بن نون و علىبـن ابـى طـالب (عـليـه السـلام ) نـيـز بـازگـشـتـه و روايـات آن دركـمـال اعـتـبار است ، پس ديگر نبايد به اشكالى كه فخر رازى در تفسير كبير خود كردهاعتنا نمود. و اما پى كردن اسبان و زدن گردنهاى آنها با شمشير، مطلبى است كه (تنها در اين روايتنـيـامـده ) در چـنـد روايـت ديـگـر نـيـز از طـريـق اهـل سـنـتنقل شده ، كه قمى هم آنها را در تفسير خود آورده . ولى چيزى كه هست همه اين روايات بهكـعـب الاحـبـار يـهـودى الاصـل برمى گردد، همچنان كه در روايات گذشته از ابن عباس همگذشت ، و به هر حال به همان بيانى كه گذشت نبايد به آن اعتنا كرد.
|
|
|
|
|
|
|
|