چون دانستى كه محبتخدا در حق بندگان ممكن، و راس همه فضايل و سرمايهجمله سعادات است.بدان كه: الذ همه لذات، و بالاترين جمله ابتهاجات نيز هست.وبيان اين مطلب آن است كه: آنچه سابقا اشاره به آن شد معلوم شد كه محبت، ميل ورغبت طبع استبه چيزى كه ادراك آن ملايم طبع باشد.يا بهجت و سرور به ادراكملايم و لذت آن، خود ادراك ملائم و رسيدن به آن است.پس لذات، تابعادراكاتاند، و انسان جامع قواى چند هست و از براى هر قوه، لذتى است كه عبارتاست از: رسيدن و ادراك آن قوه به مقتضاى طبع خود.
و چون مقتضاى قوه غضبيه، انتقام و برترى است، پس لذت آن در تسلط و غلبهاست.و قوه شهويه كه مقتضاى آن تحصيل غذا و حصول مباشرت و امثال آن استپس لذت آن در رسيدن به آنها است.و همچنين لذت قوه سامعه در شنيدن الحان ونغمهها.و لذت باصره در ديدن آبها و سبزهها و صور جميله.و [لذت قوه] شامه دربوييدن عطرهاى طيبه.و [لذت] قوه عاقله كه آن را بصيرت باطنه گويند، مقتضاى آنمعرفتحقايق اشياء و احاطه علمى به موجودات است.پس التذاذ آن در علم و معرفتاست.و نظر به اينكه منتهاى كمال انسانى، بلكه اخص اوصاف الهيه و اشرف صفاتربوبيه، علم است.پس آن، اقواى لذات و اكمل ابتهاجات خواهد بود.و از اين جهت،هرگاه كسى بشنود كه او را به زيركى و دانايى و كثرت علم ستايش مىكنند، به نشاطمىآيد، زيرا از اين ستايش كردن و ثنا نمودن، كمال ذات و جمال علم خود را استنباط مىنمايد.پس برخود مىبالد و لذت مىيابد، بلكه اگر به نظر حقيقت و تحقيق بنگرى،ادراكى كه كمال است، نيست مگر علم و معرفت، و ساير ادراكات و رسيدن به مقتضياتساير قوا، مثل حصول غلبه و تحصيل غذا و وصول به وقاع و «سماع» (53) و امثال اينها، هيچيك از جمله كمال شمرده نمىشود.پس، كمال منحصر در علم است.و چون اقواىلذات، وصول به كمالات است، پس علم، لا محالة اقواى لذات است.
و شك نيست كه: لذت جميع بر يك «نسق» (54) نيست، چون لذت علم به خياطى و «جولائى» (55) ، هرگز مانند لذت علم به سياست «مدن» (56) و تدبير مملكت و نظم امور خلايقنيست.و همچنين لذت علم نحو و صرف و شعر و تواريخ، چون لذت علم به خدا واوصاف جلال و جمال او، و معرفت ملك و ملكوت و عجايب خلقت آسمان و زمينهانيست.بلكه، لذت هر علمى به قدر شرف آن علم است.و شرف هر علمى به قدر شرافتمعلوم است.پس اگر در معلومات، چيزى باشد كه اشرف و اجل و اعظم از همه باشد،علم به آن، الذ همه علوم، و اشرف و اكمل آنها خواهد بود.
و اين خود، ظاهر و روشن است كه: در كشور هستى و اقليم وجود، هيچ چيز اعلى واشرف و اكمل و اجل از خالق كل و قيوم همه و مربى كاينات و مدبر آنها نيست، وچگونه تصور مىشود كه احدى در ملك و كمال عظمت و جلال و قدرت و جمال وكبريا و بها بالاتر باشد از كسى كه ذات مقدس او در صفات كمال و اوصاف جلال وجمال، تام فوق تمام، و قدرت و عظمت و مملكت او غير متناهى است.
و بعد از آنكه اين مراتب را يقين داشته باشى، تشكيكى باقى نمىماند.اگر ديدهبصيرت باطنيه كور نباشد لذت به خدا اقواى لذات است.و توهم نكنى كه همه معارفو ادراكات در لذت تفاوتى ندارند، زيرا همچنان كه لذات مختلفه در نوع تفاوت دارند،همچنين لذاتى كه از يك نوعاند نيز در ضعف و قوت، نهايت اختلاف از براى ايشانهست.چنان كه مىبينى كه: لذات جوان قوى الشهوه صاحب شبق در جماع اقوى است،از لذت پير سستشهوت.و لذت نظر به صورت جميل، اضعف است از لذت نظر بهصورتى كه از آن بهتر باشد.و لذت علم به لغت، پستتر است از لذت علم به احوالسماوات و ستارگان.
و همچنين ضابطه در شناختن اينكه كدام لذت اقوى از ديگرى است، آن است كه اورا اختيار بر ديگرى كند.چنان كه مىبينيم كه: اگر كسى مسرور بشود ميان بوييدن بوىخوشى، يا مشاهده جمال دلكشى، اگر دوم را اختيار كند مىدانيم كه لذت ملاحظهجمال نزد او بيشتر است از لذت بوى خوش.و شكى نيست كه: امور نفسانيه و لذاتباطنيه در نزد ارباب كمال، به مراتب بسيار از لذات ظاهريه جسمانيه بالاتر و بهتر است،زيرا اگر مردى را مخير سازى ميان خوردن طعام لذيذى و لذت يافتن از آن، و ميانسرورى و رياست و استيلاى بر خلايق، لا محاله دوم را اختيار مىكند، و روزهاى بسيارگرسنگى را تحمل مىكند.مگر اينكه شخص رذلى، دون همتى، دل مردهاى، ناقصعقلى باشد، مانند طفلان، و عمل چنين شخصى حجت نيست.
و همچنان كه لذت رياست و كرامت، و ساير امور معنويه در نزد كسانى كه از مرتبهسفاهت طفلى ترقى كردهاند، بالاتر است از لذت ظاهريه جسميه، همچنين لذت معرفتحضرت رب العزة، و مشاهده جمال حضرت ربوبيتبه مراتب غير متناهيه برتر و بالاتراست، از لذت سرورى و خسروى و رياست و سلطنت، در نزد كسى كه هر دو لذترا چشيده باشد و طعم هر دو را يافته باشد.
اما كسى كه به لذت معرفتخدا، و مطالعه جمال و جلال كبريا نرسيده باشد، قابليتترجيح دادن ندارد.و كلام ما در چنين شخصى نيست.و ممكن نيست كه تا خود به آنلذت نرسد، بتوان كيفيت آن را و ترجيح آن را به او فهمانيد.همچنان كه لذت نگاه بهصورت جميلى را حالى كور مادرزاد نمىتوان نمود.و لذت جماع را به عنين نمىتوانفهمانيد.طفل شير خواره را كه بجز پستان مادر نديده، كيفيت لذت فرمانفرمايى را بر اوثابت نتوان كرد.
پس، همچنين كسى كه بجز لذت محسوسات را ادراك نكرده، چگونه ايمانمىآورد به لذت معرفتخدا، و ترجيح آن بر همه لذتها.و حال اينكه نه از براى خداشبيه است تا تشبيه كنند، و نه شكل و صورتى است تا تمثيل زنند.پس حقيقتحالهمان است كه گفتهاند: «من ذاق، عرف» .يعنى: «هر كه چشيد فهميد» .
پس هر كه اين دو لذت را ادراك كرد، البته ترك لذت رياست مىكند.و آستين برملك و سلطنت مىافشاند.و ارباب اين لذت را خوار و حقير مىشمارد، زيرا اين لذاتبه انواع كدورات مخلوط، و به صد محنت و رنج مربوط، و به مرگ منقطع است.و ازپى معرفتخداى - متعال - و مشاهده جمال و جلال، و مطالعه صفات و افعال اومىرود، كه از همه كدورات و آفات محفوظ است.
پادشاهان جهان از بىرگىبو نبردند از شراب بندگى
ورنه ادهموار، سرگردان و دنگملك را برهم زدندى بىدرنگ
ملك را برهم زند ادهموار زودتا بيابى جان من ملك خلود
و لذت رياست همه تنگى و مزاحمت است، زيرا هر كسى او را طالب، و اجتماعهمگى بريك رياست غير ممكن.خلاف لذت غير معرفت و ابتهاج قرب بارگاهرب العزة، كه به كثرت طالبين و اجتماع «متواردين» (57) مزاحم و تنگى در آن نيست.و ازبراى عرض و طول آن نهايتى متصور نه.بلكه هر يك از اهل معرفتبه مشاهده بهشتغير متناهى، كه نه او را مبدااى و نه منتهايى فايز، هر لحظه از گلستانى گل تازه مىچيند، ومردم از سرچشمه جامى لبريز مىنوشند.هر نفسى از درختى ميوه مىچينند.نه آنبساتين را از پى خزانى، و نه آن گل چينان را بيم از باغبانى. «لا مقطوعة و لا ممنوعة». (58)
ما عندليب گلشن قدسيم و باغ ماايمن بود زباد خزان و هواى دى
پس، جميع اقطار سماوات و ارضين، بلكه همه آفاق عالم ربوبيت كه غير متناهىاست، ميدان اهل محبت و ارباب معرفت است.هر جا كه خواهند سير مىكنند و مقاممىسازند، بىآنكه احتياج به حركتبدن داشته باشند، يا بعضى جا بر بعضى ديگر تنگنمايند.بلى، ايشان در وسعت ميدان مختلفاند:
«و لكل درجات مما عملوا». (59)
و تفاوتدرجات ايشان، به حيز حصر و عالم احاطه نمىآيد.و هر كه به اين بهجت رسيد، و اينلذت را چشيد، همه غمهاى او زايل، و جمله خواهشها و شهوتهاى او باطل مىگردد.ودل او مستغرق لجه عظمت و معرفت مىشود.نه دل او به انديشه جهنم مشغول، و نهخاطر او به اميد بهشت مشعوف.زيرا به جاى لذات كثيفه خسيسه دنيا، و علايق آن دردنيا و آخرت، دل او به ياد يك كس بسته، و از همه يادها و فكرها رسته.اگر او را درآتش اندازند، المش را نيابد، و اگر به بهشتش در آورند به نعيمش التفات ننمايد.
و شايد كه اشاره به همين لذت، يعنى لذت مشاهده جمال ربوبيتباشد، آنچه راسيد رسل از پروردگار حكايت فرمود كه: «از براى نيكان بندگان خود آماده ساختهامآنچه را هيچ چشمى نديده، و هيچ گوشى نشنيده، و به خاطر هيچ كس نگذشته.و اينلذت است كه خداى - تعالى - فرموده:
«فلا تعلم نفس ما اخفى لهم من قرة اعين».
يعنى: «هيچ كس نمىداند كه چه ذخيرهشده از براى ايشان، از آنچه ديدهها را روشن مىكند» . (60)
و وصول به نهايت اين لذت، و حصول غايت اين بهجت، اگر چه بعد از قطع علاقهروح از بدن مىشود، و ليكن اگر در دنيا صفاى تام از براى دلى حاصل شود بسا باشد كهبه بعضى از اين لذات برسد، اما به جهتحجب عالم طبيعت، رسيدن به كنه آن،موقوف به خلع بدن عنصرى و رفع علايق دنيوى است.
و مخفى نماند كه: كسى كه خدا را شناخت و به حقيقت اين لذت رسيد، مىداند كهجميع لذتهاى مختلفه و خواهشهاى متفاوته، در تحت آن مندرج، و آن مجمع همهلذات و مرادات و خواهشهاست.
كانت لقلبى اهواء مفرقةفاستجمعت اذ راتك القلب اهوايى
يعنى: دل مرا خواهشهاى بسيار و هواهاى بىحد و شمار بود، چون تو را ديد همهخواهشها و هواهاى آن يكى گرديد، و در يك جا مجتمع گرديده شد.
فصار يحسدنى من كنت احسدهو صرت مولى الورى اذ صرت مولايى
يعنى: رسيدم به جايى كه محسود كسانى شدم كه پيش از اين به ايشان حسد مىبردم،و چون تو مولى و سرور من شدى، سرور مولاى همه عالم گرديدم.
اميد خواجگيم بود، بندگى تو جستمهواى سلطنتم بود، خدمت تو گزيدم
تركت للناس دنياهم و دينهمشغلا بذكرك يا دينى و دنيايى
دين و دنياى مردم را به ايشان واگذاردم، و ياد تو مرا از همه آنها باز داشت.تويىدنياى من و دين من، و تويى حيات من و آخرت من.
سايه «طوبى» (61) ، و دلجوئى حور و لب حوضبه هواى سركوى تو برفت از يادم
و بدان كه: همچنان كه مذكور شد، آنچه در دنيا حاصل مىشود، از معرفتخداى - تعالى - خالى از كدورات و تيرگى عالم طبيعت نيست.و ليكن، بعد از آنكه اصل آن راتحصيل نمود، در عالم آخرت جلا و انكشاف مىيابد.و به تفاوت صفاى دلها و تجردآنها از علايق، ظهور و جلاى آن زياد مىشود.تا به حدى كه به مراتب بسيار از مشاهدهروشنتر مىگردد.
پس، تفاوت معرفت در دنيا و آنچه در آخرت رو مىدهد، از مشاهده و لقا، بهزيادتى ظهور و جلاست.و اين مثل كسى است كه شخصى را ببيند، و چشم بر هم نهد، كهدر اين وقت صورت او در خيالش استحاضر.و ليكن چون ديده بگشايد، تفاوتى ميانصورت خيالى و صورتى كه مىبيند مىيابد.و شكى نيست كه: اين تفاوت در صورتنيست، بلكه از زيادتى كشف و ظهور است.و از اين جهت، او را ديدن مىنامند.پس معنى ديدن، حصول غايت كشف و جلاست، خواه به چشم باشد يا به غير آن.پس، اگرفرض شود تفاوتى كه بعد از گشودن چشم از براى آن صورت خيالى حاصل شود،ادراك آن از عضوى ديگر چون سينه يا جبهه مىشد، آن را ديدن مىگفتند.پسهمچنين آنچه به خيال در نمىآيد، و از براى آن صورتى نيست، چون ذات اقدسبارى - تعالى - از براى ادراك و معرفت آنها دو مرتبه است: يكى به منزله آن صورتىاست كه در خيال بود، و آن معرفتى است كه در دنيا حاصل مىشود و يكى ديگر به منزلهصورتى است كه بعد از گشودن چشم مشاهده مىگردد و آن است كه در آخرت به آنمىرسد.و تفاوت اينها در وضوح و ظهور چون تفاوت آن دو صورت است.و از اينجهت مرتبه اخرويه را نسبتبه مرتبه دنيايى، لقاء و مشاهده و رؤيت گويند.و اين گفتنصحيح است، زيرا رؤيت را رؤيت گويند از آن جهت كه موجب غايت ظهور است.
پس مادامى كه آدمى گرفتار علايق بدنيه است در معرفت عقليات مانند كسى است كهديده برهم گذارده باشد در ديدن محسوسات.و چون به مرگ، حجاب بدن برداشته شدو نفس قدسى از چنگال جسم عنصرى مستخلص گرديد مانند آن است كه ديده گشودهشود، و ليكن نه آن است كه هر كه چشم بگشايد صورتهاى حسيه را مىبيند.چون بعضىچشمها از حليه ديدن عارى است و اصلا نورى ندارند.و بعضى تيرگى دارند، كهمىبينند و ليكن در غبار، تاريك مىبينند.و بعضى در نهايت نورانيتاند.
پس همچنين نفوس انسانيه بعضى چندان زنگ شهوات و چرك عالم طبيعتبر آننشسته كه جوهر آن فاسد شده و ديگر قابل اصلاح نيست.و اين نفس، ابد الآباد از لقاىپروردگار به مشاهده نعيم دار القرار محجوب، و در دركات عذاب مخلد مىماند.وبعضى ديگر اگر چه زنگ گرفته و ليكن به اين حد نرسيده و جوهر آن فاسد نشده وقابل صفا و تطهير هست.و چون از براى غرق شهوات و كثافات جسمانيه عرضعريضى است لهذا از براى اين قسم از نفوس، درجات و مراتب بىحد است.و ايننفوس، محتاج به تطهير و پاك ساختن هستند تا قابليت و استعداد مشاهده و لقا، همرسانند.و پاك شدن آنها به نوعى از عقوبت و عذاب اخرويه خواهد شد.و مراتبعقوبت نيز چون درجات نفوس، بىحد و نهايت است، اول آنها سكرات مرگ استو آخر سوختن به آتش جهنم، و در ميان اين دو گرفتاريهاى عالم برزخ و انواع اهوال وشدايد عرصه قيامت است.
پس هر نفسى كه صفاى تام از براى او در دنيا حاصل شده باشد و اصلا زنگ وكدورتى نداشته باشد بىحساب به نعيم ابدى فايز مىگردد و ساير نفوس لا محاله به يكىاز اين عقوبات تطهير خواهند شد، بعضى به مجرد سكرات مرگ و شدت جان كندن پاك و از زنگ خلاص مىشوند.و بعضى به عقوبات عالم برزخ، زنگ آن زدودهمىشود.و بعضى پاكى آن موقوف استبه اينكه الم عقوبت آخرت را بچشد.و بعضىديگر پاك نمىشود مگر به آتش دوزخ، كه بايد به شدت آن چركهاى او سوخته شود وخباثت او برطرف گردد.بلكه گاه باشد كه لحظهاى در آتش پاك شوند.و گاه باشد كههفت هزار سال اين عالم، در جهنم گداخته شوند.و بعضى بيشتر از اين و برخى كمتر، وتفصيل آن را بجز علام الغيوب كسى نمىداند.و آنهايى كه زنگ شهوات، نفس ايشانرا فاسد كرده در جهنم مخلد بمانند.
هان، هان! به اين مغرور نشوى كه من از اهل اسلامم و مسلم در جهنم مخلد نخواهد بود، زيرا كه از خاتمه امور، هيچ كس آگاه نيست.
و بعد از آنكه به واسطه شهوات نفسانيه، جوهر نفس فاسد شد در دم رفتن، ايمانظاهرى سلب مىشود و به كفر از دنيا مىرود - نعوذ بالله منه -.
و از آنچه گفتيم معلوم شد كه: رسيدن به درجه لقا و مشاهده، موقوف استبه تحصيل معرفت در دار دنيا.ومعرفت در دنيا حكم تخم دارد كه چون به زمين دل، زرع شد درخت لقا و مشاهده ازآن سربر مىكشد.و كسى كه تخم ندارد چگونه صاحب درخت مىشود.پس كسى كهدر دنيا خدا را نشناخت چگونه در آخرت او را مىبيند؟ ! و كسى كه در اين عالم، لذت معرفت را نيافت چگونه در آن عالم به بهجت مشاهده جمال حق مىرسد؟ ! زيرا حشر هر كس به نحوى است كه بر آن مرده.و مردن هر كسى به طريقى است كه بر آن زيسته:
«من كان فى هذه اعمى فهو فى الاخرة اعمى و اضل سبيلا». (62)
و چون از براى معرفت در دنيا مراتب بسيار است پس تجلى نور حق نيز در آخرتدرجات مختلفه خواهد داشت، همچنان كه زرع به اختلاف تخم آن مختلف مىشود.وهر قدر كه تجلى و مشاهده اقوى باشد محبت و انس به خدا بيشتر مىگردد.و هر قدر كهمحبت و انس بيشتر شد ثمره آن كه بهجت و لذت باشد بالاتر مىشود تا به جايى مىرسدكه جميع لذات اخرويه و نعمتهاى بهشت در جنب آن مضمحل مىشود.بلكه بسا باشدبه حدى منتهى مىشود كه از هر نعمت و لذتى به غير از لذت لقاى حق و مشاهده جمالمطلق، متاذى گردد و گويد:
از در خويش خدايا به بهشتم مفرستكه سر كوى تو از كون و مكان ما را بس
و از اينجا روشن شد كه اصل جمله سعادات، و مايه همه ابتهاجات، معرفتخداست، كه در شريعت مقدسه از آن به ايمان تعبير مىشود.و آن است كه ثمره آنبهجت و لذتى است كه چون آدمى در عالم آخرت به آن رسيد همه لذتهاى بهشت راحقير مىشمارد.بلكه از براى ارباب معرفت در دنيا در حالت ذكر و فكر ياد خدا ومناجات پروردگار ابتهاجات و لذتهايى حاصل مىشود كه اگر بهشت و نعيم آن را دردنيا به عوض آنها دهند راضى نمىشوند و مىگويند:
ريزند اگر در دامنت نقد دو كون و در عوضخواهند كالاى غمش زنهار اين سودا مكن
و معذلك اين لذت را اصلا نسبتى نيستبه لذت لقا و مشاهده كه بعد از قطع علاقهبدن حاصل مىشود.و همچنان كه نسبتى نيست ميان لذت خيال معشوق و رسيدن بهوصال او.و بيان اين مطلب آن است كه: هر كسى را كه لذت به معشوق و رسيدن بهوصال او و مشاهده جمال او از چندين راه مختلف مىشود:
راههاى لقاء و مشاهده و وصال حضرت حق
اول: جمال او، زيرا هر چه كمال جمال او بيشتر، لذت نظر به او بالاتر است.
دوم: محبت و دوستى به او، زيرا كه هر چه محبت عاشق بالاتر و عشق او افزونتراست لذت بهجت او از وصال، اقوى و اتم است.
سوم: به ظهور جمال معشوق و وضوح آن، زيرا لذت ديدن معشوق در تاريكى يااز دور يا از پس پرده نازكى كمتر است از ديدن او در روشنايى و نزديكبىپرده و حجاب.
چهارم: به پريشانى خاطر عاشق و گرفتارى به آلام و غمهايى كه دل او را مشوشداشته باشد، زيرا كه لذتى كه [آدم] صحيح، و مطمئن خاطرى كه هيچ فكرى بجزوصال و ملاقات معشوق ندارد از وصال او مىبرد هرگز ترسناك مشوش يا بيمار متالميا كسى كه دل او مشغول فكر مهمى است نمىبرد.
پس كسى كه محبت او اندك باشد و معشوق را از دور در تاريكى ببيند و به جهتشغلى از امور خود دل او پريشان باشد يا در جامه او عقربهاى بسيار باشد كه او را بگزنداگر چه فى الجمله لذتى را از ديدار معشوق مىيابد اما لذات او نسبتى ندارد به لذتعاشق دل از دست داده كه محبت او به نهايت رسيده باشد.و بجز ياد معشوق هيچفكرى نداشته باشد.و معشوقه را در روز روشن بىپرده ملاقات كند.پس همچنين لذتمعرفتخدا در دنيا با وجود حجاب بدن و پرده تن و گرفتارى مشاغل دنيويه اگر چه همان تدبير بدن خود باشد و تسلط مار و عقرب طبيعت از گرسنگى و تشنگى و غضبو حرص و شهوت و حبس در چاه طبيعت اصلا نسبتى ندارد با لذت لقاء و مشاهده دروقتى كه همه اينها مرتفع گردد.پس عارف به خدا چون در دنيا از عايق و مانع خالىنمىتواند بود ممكن نيست كه بهجت صافى و لذت كامل از براى او حاصل شود.
بلى بعضى اوقات از عوائق غافل مىگردد و بالمرة وجود و هستى خود را فراموشمىنمايد، جمال معرفتخود را به او مىنمايد به نحوى كه عقل او حيران و والهمىشود و نزديك به آن مىرسد كه دل او از عظمت الهى منشق گردد.و ليكن اين حالتمانند برق خاطف مىگذرد و دفعة دل او مشغول و مشوش امور دنيويه مىشود، و اينلازم زندگانى در دنياست.پس تا مرگ نيامده اين لذت خالى از نقصان نيست.و عيش،عيش آخرت، و نشاط، نشاط آن عالم است.بلكه حيات حقيقى همان است و بس:
«و ان الدار الاخرة لهى الحيوان لو كانوا يعلمون». (63)
و از اين جهت است كه: هر كه را كمال معرفتحاصل شد مشتاق مرگ مىشود.واگر حيات دنيا را خواهد به جهت تحصيل زيادتى معرفت مىطلبد، هر چه معرفت زيادشد مشاهده روشنتر و قوىتر مىگردد.همچنان كه هر چه تخم بيشتر و پاكيزه و نيكوتراست زرع آن افزونتر و نيكوتر است.و شكى نيست كه معرفتخدا به جايى مىرسدكه بالاتر از آن مرتبه نباشد، چون درياى معرفت را ساحلى نه.و احاطه به كنه جلال وجمال خداوندى محال است.پس مىشود كه عارف به خدا طول عمر به جهت زيادتىمعرفت طلبد.
و مخفى نماند كه: آنچه مذكور شد از لقاى الهى و رؤيت و مشاهده جمال ازلى نهبه نوعى است كه اهل سنت مىگويند كه به اين چشم ظاهر جمال او ديده خواهد شد:
«تعالى شانه عن ذلك» ، زيرا ديدن با اين چشم در حق خدا چه در دنيا و چه در عقبىمحال است.
به بينندگان آفريننده رانبينى مرنجان دو بيننده را
ثقة الاسلام محمد بن يعقوب كلينى و شيخ صدوق - رحمة الله عليهما - به سند صحيحروايت كردهاند كه: «از حضرت امام صادق - عليه السلام - سؤال شد از آنچه مردمانروايت مىكنند از ديدن خدا؟ پس فرمود كه: نور خورشيد يك جزو از هفتاد جزو نوركرسى است و كرسى يك جزو از هفتاد جزو نور عرش است و عرش يك جزو از هفتادجزو نور حجاب است و حجاب يك جزو از هفتاد جزو نور سر است پس اگر راست مىگويند چشم خود را تيز در نور خورشيدى كه از ابر خالى باشد بدارند و ببينند مىتوانند يا نه» . (64)
و ابو بصير روايت كرده است كه به حضرت صادق - عليه السلام - عرض كردم كه:
«خبر ده مرا از اينكه آيا مؤمنين در روز قيامتخدا را مىبينند؟ فرمود بلى پيش ازقيامت نيز او را ديدهاند.عرض كردم كه: درچه وقت؟ فرمود: در وقتى كه به ايشان گفت:
«الستبربكم».
ايشان گفتند: «بلى». (65)
پس ساعتى ساكتشد بعد فرمود كه: مؤمنين دردنيا نيز او را مىبينند، آيا تو حال او را نمىبينى؟ ابو بصير گويد عرض كردم: فداى توشوم اين كلام را از تو نقل كنم؟ فرمود: نه، زيرا كه اگر اين حديث را نقل كنى انارمىكند او را منكرى كه به معنى آن جاهل است و چنين تقدير مىكند كه اين تشبيه كفراست و حال اينكه ديدن به دل نه مثل ديدن به چشم است و خداى - تعالى - برتر است ازآنچه اهل تشبيه و اتحاد نسبتبه او مىدهند» . (66)
از حضرت امير المؤمنين - عليه السلام - پرسيدند كه: «آيا خداى خود را ديدهاى؟ فرمود: واى بر تو! خدايى را كه نمىبينم عبادت او را نمىكنم.شخصى عرض كرد كه:
چگونه او را ديدهاى؟ فرمود: چشمهاى ظاهر، به مشاهده، او را نمىبينند، و ليكن دلهااو را به حقيقت ايمان مىبينند» . (67)
و اخبار در اين خصوص بسيار است.
فصل: طريق تحصيل محبت و معرفتخدا
چون فضيلت صفت محبت و شرافت آن را يافتى پس هان، هان، سعى كن تا اينگوى از ميدان بربايى و به اين افسر كرامت مكرم گردى.
به عزم مرحله عشق پيش نه قدمىكه سودها كنى ار اين سفر توانى كرد
بدان كه: طريق تحصيل محبتخدا و تقويت آن دو چيز است:
اول: دوام فكر و ذكر، و مداومتبر ياد خدا، و تفكر در عجايب صنع و غرايبملك او و در صفات كماليه و نعوت جماليه و جلاليه و در آنچه آماده و مهيا نمودهاست از نعماى غير متناهيه در دنيا و آخرت و در آنچه عطا كرده است از وجود جميعضروريات و لوازم آن و مناجات با او در خلوت و مواظبت نمودن بر عبادات و طاعات به شرطى كه اينها بعد از كم كردن علايق دنيويه و پاك ساختن خانه دل از مشاغل بودهباشد.و سعى در پرداختن دل از محبت غير او، زيرا دل، حكم ظرفى دارد و زياده ازيك چيز در آن نمىگنجد.
«ما جعل الله لرجل من قلبين فى جوفه».
يعنى: «خدا از براى هيچ كس در اندرون اودو دل قرار نداده است» . (68)
«قل الله ثم ذرهم».
يعنى: «بگو خدا، و همه كس را ترك كن» . (69)
دوم: به تحصيل معرفتخدا و تقويت آن و مسلط ساختن معرفت آن بر خزانه دل،و تحصيل معرفت نيز به مواظبتبر طاعات و عبادت و تضرع و ابتهال به درگاه خداوند - متعال - مىشود.
«و اعبد ربك حتى ياتيك اليقين».
يعنى: «عبادت خدا را كن تا آن سبب شود كه يقيناز براى تو حاصل گردد» . (70)
«و الذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا».
يعنى: «هرگاه كسى در راه ما سعى و كوششنمايد ما راه را به او مىنماييم» . (71)
و طريقه ديگر از براى حصول معرفت، پىبردن از مصنوعات استبه او.و اينطريق در غايت وضوح و نهايت ظهور است، زيرا هيچ ذره نيست از ثريا تا ثرى مگراينكه مشتمل استبر بعضى عجايب آيات و غرايب بينات كه دلالت مىكند بر وجودواجب الوجود و كمال قدرت و غايتحكمت و نهايت جلال و عظمت او.و ايندريايى استبىپايان، زيرا كه عجايب ملكوت سماوات و ارضين به قدرى استكه احاطه عقول و افهام به آن ممكن نيست.و قدرى كه عقول قاصره ما به آن مىرسد بهحدى است كه اگر عمرها در بيان آن صرف شود به انجام نمىرسد.
و حال اينكه آن نسبتى ندارد به آنچه علم علما و فهم حكما به آن رسيده.و آن رانيز نسبتى نيستبه آنچه علم انبيا به آن احاطه نموده.و آنچه را علم جميع مخلوقاتمحيط شده مطلقا نسبتى ندارد به آنچه از علوم كه مخصوص پروردگار است.بلكه علمتمام عالم در جنب علم او مستحق نام علم نيست.
«قل لو كان البحر مدادا لكلمات ربى لنفد البحر قبل ان تنفد كلمات ربى و لو جئنا بمثله مددا». (72)
و تحصيل معرفتبه اين طريق از براى همه كس مقدور است.و نرسيدن بعضى افهامبه آن به جهت كوتاهى در تفكر و تدبر و اشتغال به شهوات دنيا و لذات نفسانيه است.
و عجب است از كسانى كه دلهاى ايشان از معرفت الهى كور گشته و حال آنكه اواظهر موجودات و واضحترين آنهاست.و حكم عقل به وجود موجودى كه قايمبه ذات كه صرف وجود باشد بديهى و ضرورى است.و اگر چنين موجودى نبودى هيچصاحب وجودى يافت نشدى.و چگونه وجود او اظهر موجودات نباشد و حال اينكههر موجودى كه غير از او است هستى او دانسته نمىشود مگر به قليلى از آثار، چنانچهحيات زيد را به حركت او و سخن گفتن او و امثال آن از آثار خود او مىفهميم، وموجودى ديگر دلالتبر وجود او نمىكند.و همچنين وجود آسمان را نمىدانيم مگر ازحركت او و جسم او.
و اما وجود واجب، پس هر چيزى دليلى است واضح بر هستى او و هيچ موجودىنيست از محسوسات و معقولات و حاضر و غايب مگر اينكه شاهدى است صدق بروجود او.پس شدت ظهور و جلاى او سبب خفاى از بعضى ديدههاى ضعيفه گشته.
چنان كه ديده خفاش به جهتشدت ظهور آفتاب از درك آن عاجز است و بجز درشب چيزى نمىبيند، زيرا ديده عقول ما ضعيف و جمال حضرت الهيه در نهايتنورانيت و اشراق است.بلكه از شدت ظهور، همه چيز را فرو گرفته، پس به اين جهت ازبعضى عقول پنهان شده.
جلوهگر بىپرده روى او ولىديد كس را طاقت ديدار نيست
علاوه بر اينكه همچنان كه ظاهر استشناختن اشيا به اضداد آنهاست و چيزى كهضدى از براى آن نيست، ادراك آن «متعسر» (73) است.پس اگر اشياى موجوده در دلالتبر وجود واجب مختلف بودى و بعضى بر وجود او دلالت كردى و بعضى نكردىشناختن وجود او آسان بودى.همچنان كه اگر آفتاب هرگز غروب نكردى و هميشهروز بودى ما چنان مىدانستيم كه هيئت زمين اين چنين است و آفتاب را جداگانهنمىشناختيم و ليكن چون شمس غروب مىكند و ظلمت عالم را فرو مىگيرد دانستيمكه روشنى روى زمين به چيزى ديگر است كه در وقت غروب بر مىخيزد و به اين سببوجود آفتاب را فهميديم.و اگر عدم اين نمىبود شناختن آن از براى همه كس مشكلبودى.پس نور خورشيد كه اظهر اعراض كونيه است و از شدت ظهور باعث ظهور سايرمحسوسات ستبدون عدم آن شناخته نمىشود.و همچنين واجب الوجود كه اظهرهمه اشيا، و سبب وضوح كل است اگر از براى او نيستى يا پنهان شدنى مىبود هر آينه آسمان و زمين خراب و ويران گشتى و ملك و ملكوت يكسره از هم پاشيدى.بر همهكس وجود واجبى، ظاهر و روشن بودى.
فصل: علائم و آثار محبتخدا
بدان كه: هر كسى چنان پندارد كه او خدا را دوست دارد، بلكه گاه است گمان كندكه او را از همه چيز دوستتر دارد و اين مجرد پندار و محض غرور است.و فى الجملهدوستى هم اگر باشد سزاوار نام محبت نيست.و محبتبنده از براى خداوند - متعال - علاماتى چند دارد:
اول آنكه: طالب لقاء و شايق مشاهده و عيان بوده باشد.و چون وصول به آنبر مردن موقوف است مشتاق مرگ باشد، و مرگ بر او گوارا باشد، و اصلا مرگ بر اوگران نباشد.و چگونه بر دوستحقيقى ناگوار است كه به كوى دوستخود مسافرتنمايد كه به وصال او برسد.و از اين جهتبعضى از اكابر دين گفته است:
لا يكره الموت الا مريبلان الحبيب لا يكره لقاء الحبيب
يعنى: مرگ را كراهت نمىدارد مگر كسى كه دوستى او مجرد دعوى باشد، زيرادوست ملاقات دوست را مكروه نمىدارد.
و مخفى نماند كه: اگر چه شوق لقاى خداوند و رغبتبه انتقال از دار دنيا غالباثمره محبت و علامت آن است و ليكن اين كلى نيست، چون مىتواند شد كه كسى ازاهل محبت نباشد و شايق به مرگ باشد مثل كسى كه در دنيا به شدت و بلاى عظيمگرفتار باشد و به گمان خلاصى از آن تعبها، موت را آرزو كند.و بسا باشد كه كسى ازجمله دوستان خدا باشد و مرگ را كراهت داشته باشد و ليكن كراهت او از مرگ بهجهت زياد كردن استعداد ملاقات خدا و تهيه اسباب لقاء است، مانند كسى كه خبرآمدن محبوب او به خانه او به او برسد و او خواسته باشد كه ساعتى آمدن تاخير افتد تاخانه خود را پاكيزه كند و فرش نمايد و از اغيار خالى سازد و اسباب لازمه را آماده كندتا فارغ البال و مطمئن خاطر از گلشن لقاى او تمتع برد.و اين شخص اگر نه به جهت تهيهلقاى الهى باشد ساعتى نمىخواهد در دنيا بوده باشد.و علامت اين سعى در عمل وصرف جميع اوقات در كار آخرت است.
و اما كسى كه كراهت او از مرگ به جهت ناگوار بودن ترك اهل و اولاد و اموال وبازماندن از شهوات دنيويه باشد مطلقا در دل او از ياد مرگ فرحى هم نرسد.و چنينشخصى از مرتبه دوستى خدا دور است.
بلى: گاه است كه كسى فى الجمله شوق به لقاى الهى داشته باشد و با وجود آن دنيا را نيز دوست داشته باشد چنين كسى از كمال محبت پروردگار خالى است و كراهت او ازموت هم كمتر از سابق است.
دوم آنكه: طالب رضاى خدا باشد و خواهش او را بر خواهش خود اختيار كند،زيرا دوست صادق هواى خود را فداى هواى محبوب مىگرداند.چنان كه گفتهاند:
اريد وصاله و يريد هجرىفاترك ما اريد لما يريد
يعنى: من خواهش وصال محبوب را دارم و او طالب دورى از من است، پس منخواهش او را برگزيدم و از سر مراد خود گذشتم تا او به مراد خود رسد.
پس هر كه دوستخدا باشد بايد ترك معاصى نموده ملازم طاعت و عبادت گردد وكسالت و بطالت را بگذارد و هيچ عبادتى بر او گران نيايد.
منقول است كه: «چون زليخا ايمان آورد و يوسف او را به نكاح در آورد از يوسفكناره گرفت و به عبادت الهى مشغول شد و چون روزى يوسف او را به خلوت دعوتكردى او وعده شب دادى.و چون شب در آمد به روز تاخير افكندى.يوسف با او بهعتاب آمد و گفت: چه شد آن دوستيها و شوق و محبت تو؟ زليخا گفت: اى پيغمبرخدا! من تو را وقتى دوست داشتم كه خداى تو را نشناخته بودم اما چون او را شناختمهمه محبتها را از دل خود بيرون كردم و ديگرى را بر او اختيار نمىكنم» . (74)
و حق آن است كه مرتكب بعضى از معاصى شدن با اصل محبتخدا منافاتى نداردگويا با كمال محبت منافى باشد، چنانچه مريض غذايى كه از براى او ضرر داردمىخورد و از آن متضرر مىشود با وجود آنكه خود را دوست دارد و صحتخود رامىخواهد.و سبب اين، غلبه خواهش نفس استبر محبت و ضعف محبت در جنب آن.
سوم آنكه: پيوسته در ياد خدا و دايم دل او به ياد خدا مشغول باشد، زيرا دل كهمايل به چيزى باشد هرگز از ياد او نمىرود.و چون محبت، به سرحد كمال رسيد بجزمحبوب، هيچ چيز به خاطر او نمىگذرد، بلكه از فكر خود ذاهل، و از اهل و عيالغافل مىشود.
چهارم آنكه: هميشه زبان او به ذكر خدا مشغول باشد و بجز حديث او چيزى نشنودو نگويد.و به غير از نام او نخواند و نجويد.و در هر مجلسى به ذكر خدا و رسول او وتلاوت قرآن و بيان احاديث زبان گشايد.
پنجم آنكه: شوق به خلوات داشته باشد كه مناجات با خداى خود كند.گاهى او راياد كند و زمانى با او راز گويد، ساعتى عذر تقصيرات خود خواهد، و لحظهاى عرضآرزوهاى خود كند و گويد:
گريزانم از آن از انجمنهاكه در دل خلوتى با يار دارم
در اخبار آمده كه: «دروغ مىگويد هر كه دعوى محبت مرا كند و چون ظلمتشباو را فرو گيرد بخوابد و از ياد من غافل شود.آيا هر دوستى لقاى محبوب خود رادوست نمىدارد؟ و من اينك حاضرم از براى هر كه طالب من باشد» . (75)
بلى:
عجبا للمحب كيف ينامكل نوم على المحب حرام
خواب بر عاشقان حرام بودخواب آن كس كند كه خام بود
ششم آنكه: بر هيچ چيز از امور دنيويه كه از دست او در رود تاسف نخورد و متالمو محزون نگردد.و اگر دنيا و مافيها از او باشد و به يك بار بر باد رود اندوهناك نشود.
و در مصايب و بلاها جزع ننمايد.و اگر همه دنيا به او رو آورد شاد نگردد، بلكهشادمانى و فرح او به محبوب خود باشد و بس.
عاشقان را شادمانى و غم اوستدست مزد و اجرت خدمت هم اوست
و اگر كسى را محبتبه سر حد كمال رسد ديگر از هيچ امرى محزون و متالمنمىگردد، زيرا شادى او به چيزى است كه زوال ندارد.پس دل او هميشه فرحناك است.
نميرد دل زنده از عشق دوستكه آب حيات آتش عشق اوست
عجب ملكىست ملك عشق كآنجاسراسر كوه و صحرا گلستانست
يكى را جان در آن در آستين استيكى را سر در آن بر آستان است
هفتم آنكه: بر همه بندگان خدا مشفق و مهربان باشد، زيرا مقتضاى محبت، دوستداشتن دوستان و منسوبان محبوب است.
و مشهور است كه: مجنون، سگى را در كوى ليلى ديد بر دور او مىگرديد و به اوعشق مىورزيد.بلى: دوستى چنين است و بايد كسى كه دشمن خدا يا دشمن دوستانخدا باشد بغض و عداوت او را داشته باشد.
هشتم آنكه: از هيبت و عظمت الهى خايف باشد و در زير لواى كبريا و جلال،متذلل و مضطرب بوده باشد.همچنان كه معرفت جمال الهى موجب محبت مىگردد،درك عظمت و جلال او نيز باعثخوف و دهشت مىشود.علاوه بر اين، دوستان راترسهاى مخصوص ديگر نيز هست، چون ترس اعراض محب و حجاب او و راندن ازدرگاه و ايستادن در يك مقام.
محنت قرب ز بعد افزون استجگر از محنت قربم خون است
نهم آنكه: محبتخود را پوشيده دارد.و زبان به اظهار آن نگشايد.و در نزد مردمانبه دعواى آن برنيايد.و به كلمات داله بر حبتخدا و امثال آن اظهار وجد و نشاطنكند، زيرا اينها همه منافى تعظيم محبوب و مخالف هيبت و جلال اوست.بلكهدوستى، سرى است كه ميان محب و محبوب است و فاش نمودن سزاوار نيست.علاوهبراين، بسا باشد در دعوى از حد واقع تجاوز كند و به دروغ و افترا افتد.
بلى كسى را كه محبتبه حد افراط رسيده باشد گاه باشد از شراب محبت چنانبىخود و مدهوش و مضطرب و حيران گردد كه بىاختيار آثار محبت از او به ظهوررسد، چنين شخصى معذور، زيرا او در تحتسلطان محبت مقهور است.و كسى كهدانست معرفت و محبتخدا به نحوى كه سزاوار او است از قوه بندگان خارج است ومطلع شد به اعتراف عظماء بنى نوع انسان از انبيا و اوليا به عجز و قصور، و از احوالملائكه ملكوت و سكان قدس و جبروت آگاه گرديده و شنيد كه يك صنف از اصنافغير متناهيه ملائكه صنفى هستند كه عدد ايشان بقدر جميع مخلوقاتى است كه خداآفريده و ايشان اهل محبتخدايند.و سيصد هزار سال پيش از خلق عالم ايشان را خلقكرده.و از آن روزى كه خلق شدهاند تا به حال به غير از خداوند - متعال - هيچ چيز بهخاطر ايشان خطور نكرده و غير او را ياد ننمودهاند، شرم مىكنند و خجالت مىكشند كهمحبتخود را معرفت و محبت نام نهند و زبان آنها از اظهار اين دعوى لال مىگردد.
حكايتبندهاى كه ذرهاى از معرفتخدا به او عطا شد
مروى است كه: «يكى از اهل الله از بعضى از صديقان استدعا نمود كه از خدامسئلت نمايد كه ذرهاى از معرفتخود را به او عطا فرمايد، چون او اين مسئلت را نموددفعة عقل او حيران، و دل او واله و سرگردان گشته سر به كوهها و بيابانها نهادهديوانهوار در صحراها و كوهها مىگشت و هفتشبانه روز در مقامى ايستاد كه نه او ازچيزى منتفع شد و نه چيزى از او.پس آن صديق از خدا سؤال نمود كه: قدرى از آنذره معرفت را كه به او عطا نموده كم كند.به او وحى شد كه: در اين وقت صد هزار بندهچيزى از محبت ما را مسئلت نمودند ما يك ذره معرفتخود را ميان ايشان قسمتفرموديم و هر يك را يك جزو از صد هزار جزو يك ذره معرفت داديم و نيز به اين بندهعطا فرموديم به اين حال شد.پس آن صديق عرض كرد: «سبحانك سبحانك» آنچه را بهاو عطا كردهاى كم كن.پس خدا آن جزو معرفت را به هزار قسم كرد و يك قسم آن را باقى گذارد و تتمه را سلب نمود.در آن وقت مثل يكى از كاملين ارباب معرفت گرديد» . (76)
بلى اين ظاهر است كه حقايق صفات الهيه از آن برتر كه عقول بشر درك آنها راتواند كرد.و احدى از كمل عارفين را طاقت آن نيست كه يك جزو از اجزاى غير متناهيهمعرفت او را تحمل نمايد.پس وصول به كنه عظمت و جلال حضرت ربوبيت و سايرصفات كمال او محال، و آنچه در حق او مىگويند يا وهم استيا خيال.اگر تواند شدكه چندين مقابل جميع مخلوقات از آسمانها و زمينها و آنچه ما فوق آنهاستبه قدرغير متناهى در ميان يك حبه خردل جا كرد ممكن است كه يك ذره از معرفتخدا دراعظم عقول بشر بگنجد:
«فسبحان من لا سبيل الى معرفته الا بالعجز عن معرفته» . (77)
علائم و آثار ديگر محبت و معرفتخدا
و از جمله علامات: محبت، انس و رضايت است - همچنان كه مذكور خواهد شد - .
و بعضى از عارفين، علامات محبت را در ابياتى چند ذكر كرده و گفته است:
لا تخد عن فللمحب دلائلو لديه من تحف الحبيب وسائل
يعنى: خدعه مكن در دعواى محبت كه دوست را نشانهاى چند است و تحفههايىاست كه از دست دوستبه او رسيده است.
منها تنعمه بمر بلائهو سروره فى كل ما هو فاعل
از جمله آنكه: تلخى بلاهاى دوست در كام جان او شيرين گردد و به آنچه به او كندشاد و فرحناك شود.
از محبت تلخها شيرين شودو ز محبت مسها زرين شود
فالمنع منه عطية مبذولةو الفقر اكرام و لطف عاجل
اگر منع كند محبتخود را از نعمتهاى دنيويه، آن را عطا و بخشش داند.و اگر او رابه فقر مبتلا سازد آن را مكرمتى شمارد.
و من الدلائل ان يرى من عزمهطوع الحبيب و ان الح العاذل
و از علامات آن است كه: سربر خط فرمان دوستباشد و در هواى او كوشد و ازپند و ملامت نينديشد و گويد:
از تو اى دوست نگسلم پيوندگر به تيغم برند بند از بند
پند آنان دهند خلق اى كاشكه ز عشق تو مىدهندم پند
و من الدلائل ان يرى متبسماو القلب فيه من الحبيب بلابل
و از جمله علامات آن است كه: چهره او خندان باشد و دل او از فراق محبوبغمناك و اندوهناك بوده باشد.
و من الدلائل ان يراه مشمرافى خرقتين على شطوط الساحل
و از علامات ديگر آنكه: دو جامه كهنه به خود پيچيده و در صحرا و كوهها و كناردرياها گردد و از مردم فرار اختيار نمايد.
و من الدلائل حزنه و نحيبهجوف الظلام فماله من عاذل
و از جمله علامات آنكه: در ظلمتهاى شب پنهان از هر ملامت كننده، آه سوزناكاز دل دردناك بركشد.
بلى:
مرغ شبخوان را بشارت باد كاندر راه عشقدوست را با ناله شبهاى بيداران خوش است
و من الدلائل ان تراه باكياان قد رآه على قبيح فاعل
و از جمله نشانههاى محبت آنكه: اگر عملى كه محبوب را ناخوش آيد از او سرزنداشك خونين از ديده روان سازد و دست ندامتبر سر زند.
و من الدلائل ان تراه راضيابمليكه فى كل حكم نازل
و از علامات آنكه: هر چه به او رسد از محبوب او راضى شود.و هر حكمى فرمايدتن در دهد.
و من الدلائل زهده فيما ترىمن دار ذل و النعيم الزائل
و از علامات آنكه: پشت پا بر همه نعمتهاى اين خانه فانى زند و با ياد او چشم ازهمه امور دنيويه بپوشاند.
ننگرد ديگر به سرو اندر چمنهر كه ديد آن سرو سيم اندام را
و من الدلائل ان تراه مسلماكل الامور الى المليك العادل
و از نشانهها آنكه: از براى خود در هيچ امرى اختيارى نگذارد و همه امور خود رابه پادشاه عادل واگذارد و گويد:
مرا با وجود تو هستى نماندبه ياد توام خود پرستى نماند
و من الدلائل ان تراه مسافرانحو الجهاد و كل فعل فاضل
و از جمله علامات آنكه: دامن همتبرميان زند و به اعمال فاضله و افعال حسنه از:
جهاد و حج و ساير عبادات پردازد.و محب صادق چون ابراهيم خليل است كه تن ومال و فرزندان را در راه خدا دريغ نداشته، تن را به آتش سوزان داد و در آن وقت ازروح القدس مدد نخواست.
ابراهيم خليل الرحمن و محبت و معرفتخدا
مروى است كه: «خداى - تعالى - ابراهيم را مال بسيار داده چنانكه چهار صد سگ باقلاده زرين در عقب گوسفندان او بودند و فرشتگان گفتند كه: دوستى ابراهيم از براىخدا به جهت مال و نعمتى است كه به او عطا فرموده.پادشاه عالم خواست كه به ايشانبنمايد كه نه چنين است، به جبرئيل فرمود كه: برو و مرا در جايى كه ابراهيم بشنود يادكن.جبرئيل برفت در وقتى كه ابراهيم نزد گوسفندان بود بر بالاى تلى ايستاد و به آوازخوشى گفت: «سبوح قدوس رب الملائكة و الروح» .چون ابراهيم نام خداى را شنيدجميع اعضاى او به حركت آمد و فرياد بر آورد و به مضمون اين مقال گويا شد:
كاين مطرب از كجاست كه برگفت نام دوستتا جان و جامه بذل كنم بر پيام دوست
دل زنده مىشود به اميد وفاى يارجان رقص مىكند ز سماع كلام دوست
پس ابراهيم از چپ و راست نگاه كرد شخصى را بر تلى ايستاده ديد به نزد وىدويد و گفت: تو بودى كه نام دوست من را بردى؟ گفت: بلى.ابراهيم گفت: اى بندهحق! نام حق را يكبار ديگر بگو و ثلث گوسفندانم از تو.جبرئيل باز نام حق را بگفت.
ابراهيم گفت: يكبار ديگر بگو و نصف گوسفندانم از تو.جبرئيل باز ناحق را بگفت.
حضرت ابراهيم در آن وقت از كثرت شوق و ذوق واله و بىقرار شد گفت: همهگوسفندانم از تو يكبار ديگر نام دوست مرا بگو.جبرئيل باز بگفت.ابراهيم گفت: مراديگر چيزى نيستخود را به تو دادم يكبار ديگر بگوى.جبرئيل باز گفت.پس ابراهيمگفت: بيا مرا با گوسفندان من ضبط كن كه از آن توست.جبرئيل گفت: اى ابراهيم! مراحاجتبه گوسفندان تو نيست، من جبرئيلم.و حقا كه جاى آن دارى كه خدا تو رادوستخود گردانيد، كه در وفادارى، كاملى.و در مرتبه دوستى، صادق.و در شيوهطاعت، مخلص ثابت قدم» . (78)
حكايت فرزند قربانى كردن ابراهيم
و مروى است كه: «روزى اسمعيل از شكار باز آمده بود ابراهيم در او نظر كرد او راديد با قدى چون سرو خرامان و رخسارى چون ماه تابان.ابراهيم را چون مهر پدرىبجنبيد و در دل او اثر محبت فرزند ظاهر گرديد در همان شب خواب ديد كه: امر حقچنان است كه اسمعيل را قربانى كنى.ابراهيم در انديشه شد كه آيا اين امرى است ازرحمن يا وسوسهاى است از شيطان، چون شب ديگر در خواب شد همان خواب را ديددانست كه امر حق - سبحانه و تعالى - است.چون روز شد به هاجر مادر اسمعيل گفت:
اين فرزند را جامه نيكو در پوش و گيسوان او را شانه كن كه وى را به نزديك دوستبرم.
هاجر سرش را شانه كرد و جامه پاكيزهاش پوشانيد و بوسه بر رخسار او زد، حضرتخليل الرحمن گفت: اى هاجر! كارد و «رسنى» (79) به من ده.هاجر گفت: به زيارت دوستمىروى، كارد و رسن را چه كنى؟ گفت: شايد كه گوسفندى بياورند كه قربان كنند.
ابليس گفت: وقت آن است كه مكرى سازم و خاندان نبوت را براندازم، به صورتپيرى نزد هاجر رفت و گفت: آيا مىدانى ابراهيم، اسمعيل را به كجا مىبرد؟ گفت: بهزيارت دوست.گفت: مىبرد او را بكشد.گفت: كدام پدر پسر را كشته استخاصهپدرى چون ابراهيم و پسرى چون اسمعيل؟ ! ابليس گفت: مىگويد خدا فرموده است.
هاجر گفت: هزار جان من و اسمعيل فداى راه خدا باد.كاش مرا هزار هزار فرزند بودىو همه را در راه خدا قربان كردندى.
ابليس چون از هاجر مايوس شد به نزد ابراهيم آمد و گفت: اى ابراهيم! فرزند خودرا مكش كه اين خواب شيطان است.ابراهيم فرمود: اى ملعون! شيطان تويى.گفت: آخردلت مىدهد كه فرزند خود را به دستخود بكشى؟ ابراهيم فرمود: بدان خداى كهجان من در قبضه قدرت اوست كه اگر مرا از شرق عالم تا غرب عالم فرزندان بودى ودوست من فرمودى كه قربان كن همه را به ستخود قربان كنم.
چون از حضرت خليل نيز نوميد شد روى سوى اسماعيل نهاد و گفت: پدرت تو رامىبرد بكشد.گفت: از چه سبب؟ گفت: مىگويد حق - عز و على - فرموده است.گفت:
حكم حق را بايد گردن نهاد.اسمعيل دانست كه شيطان استسنگى برگرفت و بدو افكند.
و به اين جهتحاجيان را واجب شد كه در آن موضع سنگريزه بيندازند.
پس چون پدر و پسر به منى رسيدند ابراهيم گفت: اى پسر
«انى ارى فى المنام انى اذبحك».
يعنى: «اى پسر! در خواب ديدم كه تو را قربان بايد كرد» .
اسمعيل گفت: «يا ابت افعل ما تؤمر».
يعنى: «بكن اى پدر آنچه را مامورى» . (80)
اما اىپدر! وصيت من به تو آن است كه: دست و پاى من را محكم ببندى كه مبادا تيزى كاردبه من رسد حركتى كنم و جامه تو خون آلود شود و چون به خانه رسى مادر مرا تسلىدهى.پس ابراهيم به دل قوى دست و پاى اسمعيل را محكم بست، خروش از ملائكهملكوت برخاست كه زهى بزرگوار بندهاى كه وى را در آتش انداختند از جبرئيل يارىنخواست.و از براى رضاى خدا فرزند خود را به دستخود قربان مىكند.پس ابراهيمكارد بر حلق اسماعيل نهاد، هر چند قوت كرد نبريد.اسمعيل گفت: اى پدر! زود فرمانحق را به جاى آور.فرمود: چه كنم هر چند قوت مىكنم نمىبرد.گفت: اى پدر! درروى من نظر مىكنى شفقت پدرى نمىگذارد، روى من را برخاك نه و كارد بر قفا گذار.
ابراهيم چنان كرد و كارد نبريد.اسماعيل گفت: اى پدر! سر كارد را به حلق من فرو بر.كهدر آن وقت آواز برآمد كه:
«يا ابراهيم قد صدقت الرؤيا».
يعنى: «اى ابراهيم! خوابخود را درست كردى [آنچه را در خواب ماموريتيافتى انجام دادى]» . (81)
دست ازاسماعيل بدار و اين گوسفند را به جاى او قربانى كن» . (82)
بلى:
شوريده نباشد آنكه از سر ترسدعاشق نبود آنكه ز خنجر ترسد
فصل: حقيقتشوق به لقاى خدا
مذكور شد كه: از جمله ثمرات محبتبه خدا، شوق به لقاى او و انس به اوست.
اما شوق، پس بدان كه: اصل شوق، عبارت است از: ميل به چيزى و رغبتبه آندر حال غياب آن.پس شوق به چيزى كه حاصل و حاضر است معنى ندارد بلكه شوق بهچيزى مىباشد كه از وجهى ادراك آن شده باشد و از وجهى ديگر ادراك آن نشدهباشد.پس شوق داشته باشد به ادراك وجهى و عدم ادراك وجهى ديگر، به خفا ووضوح باشد يا به اجمال و تفصيل.
و فى الحقيقه مرجع هر دو يكى است، زيرا اجمال و تفصيل نيز همان خفا و وضوحاست.و افضل مراتب شوق، شوق به خدا و به لقاى اوست.و تفصيل شوق به او ايناست كه: آنچه از امور الهيه كه از براى اهل معرفتحاصل مىشود هر قدر كه واضح باشد باز به جهت امتزاج آن به خيالات طبيعيه و موهومات معتاده، انسان گويا در پسپردهاى است كه مانع از غايت وضوح آنها است، خصوصا هرگاه مشاغل دنيويه نيزمخلوط به آنها گردد.