و اما دوم: كه پيروى شهوت فرج، و حرص بر مجامعتباشد، پس شكى نيست كهخود فى نفسه امرى است قبيح و منكر، و در نظر ارباب عقول، مستهجن و مستنكر.
عقل كه كارفرماى مملكتبدن استبه واسطه آن مقهور و «منكوب» ، (28) و قوه عاقله كهمخدوم قوا و حواس است، خادم و مغلوب مىگردد.تا كار به جائى مىرسد كه همتانسان بر تمتع، از «جوارى» (29) و نسوان «مقصور» (30) ، و از سلوك آخرت مهجور مىشود.
بلكه بسا باشد كه قوه شهويه چنان غلبه نمايد كه قوه دين را مضمحل و خوف خدارا از دل زايل نموده، آدمى را به ارتكاب فواحش بدارد.و اگر كسى را قوه واهمهغالب باشد اين شهوت او را به عشق بهيمى منجر مىسازد.و آن ناخوشىاى است كه:
عارض دلهاى بيكار، كه از محبتخداوندگار خالى، و از همت عالى برى باشندمىشود.
و بر كسى كه دشمن خود نباشد لازم است كه: خود را از مبادى شهوت كه فكر ونظر كردن باشد محافظت نمايد و احتراز كند، زيرا كه: بعد از هيجان قوه شهويه نگاهداشتن آن صعوبتى دارد.و اين اختصاص به شهوت ندارد، بلكه محبت هر امر باطلى ازجاه و مال و اهل و عيال و غير اينها چنين است.
پس اگر آدمى ابتدا در آنها فكر نكند و ملتفت مبادى آنها نشود، دفع آنها درنهايتسهولت و آسانى مىشود.و اگر پيش آنها را نگرفت و داخل در آنها شد ديگرنگاهداشتن خود امرى استبسيار مشكل.
و مثال آن، مانند كسى است كه: عنان مركبى را در دست داشته باشد و آن مركببخواهد داخل مكانى شود، ابتدا در نهايتسهولت مىتواند عنان را گرفته مانع آن شود.
و اما كسى كه ابتداء خود را محافظت ننموده، مانند كسى است كه: مركب را رها كندتا داخل جائى شود و بعد دم آن را گرفته بخواهد از عقب بيرون كشد.ببين تفاوت ره ازكجاست تا به كجا! در اول، به اندك التفاتى ممانعت ميسر گردد، در آخر به صد جانكندن دست ندهد.
پس كسى كه طالب نجات خود باشد بايد در ابتداى كار، احتياط كند، كه به آخرش مبتلا نشود.و احمق طايفهاى هستند كه: با وجود اينكه شهوت ايشان قوى استبازدر صدد تناول غذاها و معاجين مقويه باه هستند تا جماع بيشتر كنند.و ايشان مانندكسانى هستند كه مبتلا به چنگ سباع درنده شده باشند و در بعضى اوقات كه آن سباعاز او غافل شوند حيلههايى كنند كه آنها را به هيجان و حمله آورد.و چگونه كسى كه ازعقلا محسوب باشد چنين امرى مىكند و حال اينكه علاوه بر مفاسد دينيه كه بر افراطدر وقاع مترتب مىشود به تجربه رسيده كه هر كه منقاد اين شهوت گردد و به تهييج زنان و تجديد ايشان و خوردن غذاهاى مقويه و معاجين «مبهيه» (31) سعى در قوت و هيجان شهوت نمايد البته لاغر و نحيف، و در اكثر اوقات مريض و ضعيف، و عمر او كوتاه است.
و بسا باشد كه: دماغ او مختل، و عقل او فاسد گردد.و اين شهوت را تشبيه كردهاند:
به عامل ظالمى كه پادشاه او را «مطلق العنان» (32) كند، و او را از ظلم كردن منع نكند.و اوبه تدريج اموال رعايا را بگيرد تا ايشان را مستاصل كند، و به فقر و فاقه مبتلا سازد.و بهيكباره همه ايشان هلاك شوند، يا از مملكت پادشاه متفرق شده مملكت را ويران گذارند.
پس هرگاه پادشاه عقل، قوه شهويه را بر مملكتبدن مسلط سازد و آن را بر حداعتدال ندارد جميع مواد صالحه، كه از غذا هم مىرسد و بايد به جميع اعضا منقسمگردد، و بدل ما يتحلل شود، به مصرف خود مىرساند و همه را منى مىكند، و سايراعضا بىغذا مىماند، و به تدريج ضعيف مىگردند، و به زودى اجزاى ملك بدن از هممىپاشد.
و چون آفات اين شهوت، خارج از حد احصا، و باعث هلاكت دين و دنيا است،اخبار بسيار در مذمت آن وارد شده. (33)
حتى آنكه در بعضى از روايات رسيده كه: «چون ذكر مرد برخاست دو ثلث عقل اومىرود» . (34)
و در تفسير قول خداى - تعالى - :
«و من شر غاسق اذا وقب»
وارد شده كه يعنى: ازشر ذكر، هرگاه برخيزد يا داخل شود. (35)
و حضرت رسول - صلى الله عليه و آله - فرمود كه: «خدا هيچ پيغمبرى از گذشتگان رابرنينگيخت مگر آنكه شيطان اميد داشت كه او را به مهلكه زنان افكند و هلاك سازد.و من از هيچ چيز نمىترسم اين قدر كه از زن» . (36)
و فرمود كه: «بپرهيزيد از فتنه زنان.و اول فتنه بنىاسرائيل به واسطه زنان بود» . (37)
مروى است كه: «شيطان گفت: زن، نصف لشكر من است، و آن از براى من تيرىاست كه به هر جا مىافكنم خطا نمىشود.و زن محرم اسرار من، و رسول من است» . (38)
زن و اژدها هر دو در خاك بهجهان پاك ازين هر دو ناپاك به
عزيزان را كند كيد زنان خواربه كيد زن مبادا كس گرفتار
و شك نيست كه اگر شهوت فرج نبودى زنان بر مردان تسلط نيافتندى.پس افراط دراين شهوت هلاك كننده فرزند آدم است.هان، هان! تا مغرور نگردى به اينكه پيغمبرخدا زنان بسيار خواست.
كار پاكان را قياس از خود مگيرگرچه باشد در نوشتن شير شير
آشنايان ره عشق درين بحر عميقغرقه گشتند و نگشتند به آب آلوده
اگر تمام دنيا از آن او بودى لحظهاى دل او را مشغول نساختى، و ساعتى به فكر آننپرداختى.چنان آتش شوق و محبتخدا در كانون سينه همايونش افروخته بود كه: اگرگاه گاهى آبى بر آن نريختى، دل او آتش گرفتى، و از آنجا سرايتبه جسم مباركشكردى، و اجزاى وجود مسعودش را از هم پاشيدى.و جنبه تجردش چندان غالب بودكه اگر گاهى خار و خس ماديات به دامن او نياويختى يكباره از عالم ماديات گريختى،و طاير روحش به اوج عالم قدس پرواز نمودى.
به اين جهت، آن جناب زنان متعدده خواستند و نفس مقدس خود را به ايشانمشغول ساختند كه فى الجمله التفاتى به دنيا از براى او هميشه باشد و از كثرت استغراقدر «لجه بحر» (39) شوق الهى منجر به مفارقت روح مقدسش نگردد.و به اين جهتبودكه: هرگاه كثرت استغراق، او را فروگرفتى و از باده انس سرشار گشتى، دست مبارك برران عايشه مىزد و مىفرمود:
«كلمينى يا حميرا اشغلينى يا حميرا»
يعنى: «اى عايشه با من سخن گوى، و مرا مشغولدنيا كن» . (40)
و به اين سبب بود كه بعضى از زوجات آن جناب، كه به تقدير رب الارباب به تزويجآن حضرت آمده بودند در نهايتشقاوت بودند تا به جهت كثرت شقاوت دنيويه آنها غالب باشد و توانند فى الجمله مقاومتبا جنبه قدسيه آن حضرت نمايند، و روح پاكشرا به جانب دنيا جذب نمايند.و چون ايشان آن سيد انس و جان را مشغول ساختندىفى الجمله آن حضرت به اين عالم التفات مىكرد، وليكن چون جبلت آن حضرت، انسبا پروردگار بود، و التفات به خلق، عارضى بود كه از براى بقاى حيات، خود را به آنمىداشتند هروقت كه مجالست او با اهل دنيا به طول مىانجاميد دلتنگ مىشد وشكيبائى در او نمىماند و مىفرمود:
«ارحنا يا بلال»
يعنى: اذان بگوى، و ما را از اشتغال به دنيا راحت انداز. (41)
و مخفى نماند كه معالجه افراط در اين شهوت بعد از تذكر مفاسد و يادآورى معايبآن، اين است كه: قوه شهويه را به گرسنگى ضعيف كنى.و آنچه باعث هيجان شهوتمىشود، از: خيال زنان و تصور ايشان و نگاه كردن و سخن گفتن و خلوت نمودن با آنهااحتراز كنى.و اقواى اسباب هيجان اين شهوت، اين چهارتا است.و از اين چهارتا، تاثيرنظر كردن و خلوت نمودن بيشتر است.و از اين جهتخداى - تعالى - فرمود:
«قل للمومنين يغضوا من ابصارهم»
يعنى: «به مؤمنين امر كن كه ديدههاى خود رابپوشند» . (42)
و حضرت رسول - صلى الله عليه و آله - فرمود كه: «نظر كردن، تير زهر آلودى استاز تيرهاى شيطان، هر كه خود را از آن نگاهدارد به جهتخوف خدا، خدا او را عطا فرمايد ايمانى كه حلاوت آن را در دل خود بيابد» . (43)
و از يحيى بن زكريا پرسيدند كه ابتداى زنا و منشا آن چيست؟ گفت: «نگاه كردن و آرزو نمودن» . (44)
يعنى خيال و تصوركردن.
و حضرت داود - عليه السلام - به پسر خود فرمود كه: «اى فرزند من! در عقب شيرراه برو ولى در عقب زن راه مرو» . (45)
و ابليس لعين گفته است كه: «نگاه كردن كمان قديم من است.و تيرى است كه هرگزآن را خطا نمىكنم» . (46)
و چون نظر كردن باعث هيجان شهوت مىشود، شريعت مقدسه، حرام كرد نظركردن هر يك از مرد و زن را به ديگرى.و حرام نمود شنيدن مردان و زنان سخنان يكديگر را مگر در حال ضرورت.و همچنين حرام شد نظر كردن مردان به پسران «امرد» ، (47) اگر از شهوت باشد.و از اين جهت، بزرگان دين و اخيار در اعصار احتراز مىنمودند از نظر كردن به روى پسران امرد.و به اين سبب بود كه سلاطين اسلام، كهپناه مذهب و دين، و «حصن حصين» (48) شرع و آئيناند، و حكام ديندار و علمائى كهحكم ايشان نافذ بود، در اعصار و «امصار» (49) از تردد زنان در كوچه و بازار بدونحاجت و ضرورت، و از اجتماع ايشان در عيدگاهها و مساجدى كه موجب نظر كردنبه مردان و مظنه فتنه و فساد مىبود منع مىنمودند.
پس كسى كه در صدد محافظت دين و دنياى خود باشد بايد از نظر كردن به نامحرم وتصور ايشان و تكلم و خلوت با زنان اجتناب تمام نمايد.
فصل دوم: مذمتخمود و فوايد نكاح
و آن عبارت است از: كوتاهى كردن در تحصيل نمودن قدر ضرورت از قوت، بهجهتسد رمق، و سستى از قدر لازم در شهوت نكاح، به حدى كه منجر به برطرف شدنقوت، و تضييع عيال، و قطع نسل شود.و شكى نيست كه: آن در شرع مذموم وناپسنديده است، زيرا كه: تحصيل شناخت پروردگار، و سعى در عبادت آفريدگار، وكسب فضائل و دفع رذائل، موقوف به قوت بدن و صحت تن است.پس كوتاهى دررساندن غذائى به بدن، كه قوت را محافظت نمايد، آدمى را از تحصيل سعادات محرومسازد.و همچنين اهمال قوه شهوت نكاح، آدمى را از فوايد بسيار محروم مىگرداند،زيرا كه: خداوند عالم اين قوه را بر بنىآدم مسلط گردانيد تا نسل باقى ماند، و وجود اينسلسله دائمى باشد.پس كسى كه آن را مهمل گذارد و ترك نكاح كند ثمره اين قوه راضايع كرده و از فوايد بقاى نسل محروم شده است، كه يكى از آنها: موافقت ارادهخداست، كه بقاى نوع انسان باشد.و بسيار شدن بندگان، و بسيار شدن كسانى كه پيغمبرآخر الزمان به واسطه آنها مباهات و افتخار مىكند.و تبرك جستن به دعاى خير فرزندصالح بعد از مردن.و وصول به شفاعت اطفال صغيرى كه پيش از پدر و مادر مىميرند،و غير اينها از فوايد.با وجود اينكه قطع كردن رشتهاى كه از آدم ابو البشر متصل شده وآن را به ديگرى نسپردن، خود قصورى است ظاهر و روشن.
و از براى نكاح و تزويج نيز فوايد بسيارى است كه كسى كه آن را ترك مىكند، آن فوايد از او فوت مىشود.از جمله آنها: حافظتخود از شر شيطان، و شكستن «سورت» (50) شهوت، و فارغ شدن از تدبير منزل، و نگاهبانى خانه، و امر طبخ و فرش وجاروب كردن، و اسباب زندگانى را آراستن، و ظروف و جامه شستن، و امثال اينها ازآنچه آدمى را از تحصيل علم و عمل باز مىدارد.
و از اين جهتسيد رسل - صلى الله عليه و آله - فرمود كه: «بايد هر يك از شما فرا گيرد زبانى ذاكر، و دلى شاكر، و زنى پارسا، كه اعانت كند او را بر امر آخرتش» . (51)
زن خوب فرمان بر پارساكند مرد درويش را پادشا
برو پنج نوبتبزن بر درتچو يارى موافق بود در برت
همه روز گر غم خورى غم مدارچو شب غمگسارت بود بركنار
دلارام باشد زن نيكخواهوليكن زن بد خدايا پناه
سراندر جهان به به آوارگىوگرنه بنه دل به بيچارگى
به زندان قاضى گرفتار بهكه در خانه بينى بر ابر و گره
سفر عيد باشد بر آن كدخداكه بانوى زشتش بود در سراى
در خرمى بر سرائى ببندكه بانگ زن از وى برآيد بلند
و باز از جمله فوايد تزويج و نكاح آن است كه: آدمى به سبب آن زحمت و رنجمىكشد، و رياضتبر خود قرار مىدهد، در سعى كردن در حاجات اهل و عيال، وبذل جهد نمودن در تحصيل مال حلال، و اصلاح ايشان نمودن، و آداب دين را بهايشان آموختن، و تربيت اولاد كردن، و صبر بر اخلاق زنان و بدخوئى ايشان.و هر يكاز اينها فضيلتى استبىپايان، و ثوابى دارد بىكران.
و به اين جهتسيد عرب و عجم فرمود كه: «كسى كه زحمت كشد در تحصيل نفقهعيال، مانند كسى است كه: در راه خدا جهاد كند» . (52)
و فرمود كه: «هر كه نماز او نيكو، و عيال او بسيار، و كم مال باشد، و غيبت مسلمينرا نكند با من در بهشتخواهد بود، مثل اين دو انگشت من كه با يكديگرند» . (53)
و فرمودند كه: «بعضى از گناهان هست كه هيچ چيز كفاره آن نمىشود مگر زحمت در طلب معيشت» . (54)
و فرمود كه: «هر كه را سه دختر باشد و به ايشان نفقه دهد و احسان نمايد تا آنها از تربيت پدر مستغنى شوند خداى - تعالى - بهشت را بر او واجب مىكند» . (55)
و شكى نيست در اينكه خمود از شهوت و ترك نكاح، باعثحرمان از همه اينفوايد مىشود.
و بدان كه همچنان كه اين فوايد از براى نكاح هست، از براى آن آفات و بلياتبسيار نيز هست، مانند: احتياج به مال، و صعوبت تحصيل قوت حلال، - به خصوصدر امثال اين زمان - و كوتاهى در حقوق زنان، - به خصوص با تعدد ايشان - و صبر براخلاق آنها، و تحمل بدخوئى و آزارشان، و تفرقه خاطر به جهت تحصيل آنچه به آن احتياج مىشود، و امثال آنها.
و غالب آن است كه: بدين جهت صاحبان عيال به دنيا فرو مىروند و از ياد خداغافل مىشوند، و از كارى كه براى آن خلق شدهاند باز مىمانند.پس سزاوار به حالهر كسى آن است كه: مجتهد نفس خود باشد، و احوال خود را ملاحظه كند.و فوايدو مفاسدى كه مذكور شد به نظر در آورد و ببيند كه در حق او كدام طرف بهتر است و بهآن رفتار كند.اما چه سود! تا آدمى مبتلا نشده است «غايله» (56) آن را بر نمىخورد و بعد از آنكه گرفتار شد چاره نمىتواند كرد.
فصل سوم: عفت، ضد شره و خمود
دانستى كه ضد اين دو جنس، صفت «عفت» است.و آن عبارت است از: مطيع ومنقاد شدن قوه شهويه از براى قوه عاقله، تا آنچه امر فرمايد در خصوص اكل و شرب و نكاح و جماع، متابعت كند.و از آنچه نهى فرمايد اجتناب نمايد.و آن حد اعتدالاست، كه در شرع و عقل پسنديده است.و دو طرف افراط و تفريط آن مذموم و ناپسند است.
پس گمان نكنى كه آنچه وارد شده است در فضيلت جوع و گرسنگى، افراط در آنممدوح باشد.چگونه مىتواند چنين باشد! و حال اينكه غرض از خلقت انسان، بندگىكردن است و آن موقوف استبر قوت، و نشاط طبع.و شكى نيست كه گرسنگى بسيارقوت را زايل، و نشاط را باطل مىكند.پس مراد از آن: اندك خوردن استبه حدى كهآدمى ثقل غذا را نفهمد و حيوانيتبر او غالب نشود و هميشه راغب به غذا بوده باشد.
نه به حدى كه از قوت بيفتد و مزاج را فاسد كند، زيرا كه آن خارج از حد اعتدالى است كهمقصود شارع است.و غير از معنى عفت است، كه در اخبار بسيار، مدح آن وارد شده.
حضرت امير المؤمنين - عليه السلام - فرمود كه: «افضل عبادات عفت است» . (57)
و حضرت امام محمد باقر - عليه السلام - فرمود: «هيچ عبادتى افضل از عفتشكم و فرج نيست» . (58)
و به اين مضمون از حضرت امام جعفر صادق - عليه السلام - نيز روايتشده است.
و بدان كه: - همچنان كه اشاره به آن شد - اعتدال در چيز خوردن، آن است كه:
اين قدر چيزى بخورد كه ثقل معده و الم گرسنگى هيچ يك را نفهمد.بلكه از ياد شكم بيرون رود و از آن متاثر نگردد، زيرا كه: مقصود از خوردن، زنده بودن و قوت عبادت است.و ثقل طعام آدمى را كسل، و از عبادت مانع مىشود و الم گرسنگى نيز دل او را مشغول مىكند و از كار باز مىدارد.
پس سزاوار آن است كه چنان چيزى خورد كه اثرى از اكل در او نباشد تا شبيه بهملائكه گردد، كه ايشان نه از ثقل معده متاثر، و نه از گرسنگى متضرر مىگردند.
و از اين جهتخداى - تعالى - فرمود:
«كلوا و اشربوا و لا تسرفوا»
يعنى: «بخوريد و بياشاميد و اسراف مكنيد» . (59)
و اين به نسبتبه اشخاص و احوال و غذا مختلف مىگردد.و معيار آن است كه: تابسيار رغبت نداشته باشد نخورد، و هنوز رغبت او باقى باشد دستبكشد.و بايد كه غرض او از چيز خوردن، لذت يافتن نباشد، بلكه قوت يافتن از براى عبادت معبود مقصود او باشد.و در صدد تحصيل غذاهاى گوناگون نباشد، بلكه اقتصار كند به نان خالى، گاهى از گندم و گاهى از جو.و اگر به نان، خورش ضميمه نمايد به يكى اكتفا كند.
و بر گوشتخوردن مداومت نكند، و بالمره هم آن را ترك نكند.
حضرت امير المؤمنين - عليه السلام - فرمود كه: «هر كه چهل روز گوشت را ترككند خلق او بد مىشود.و هر كه چهل روز بر گوشتخوردن مداومت كند دل او را قساوت مىگيرد» . (60)
و حد اعتدال آن است كه: شبانه روزى يك دفعه چيزى بخورد.و بهتر آن است كه:
آن در وقتسحر بعد از فراغ از نماز شب، يا بعد از عشاء باشد.و اگر يك دفعه نتواند،دو دفعه بخورد: يكى صبح و ديگرى در عشاء و در وقت چيز خوردن «بسم الله» بگويد.و بعد از آن خدا را حمد و شكر كند.و در اول و آخر دستبشويد.
و در حديث وارد است كه: دستشستن در ابتدا، فقر را زايل كند.و ابتداى اكل وانتهاى آن را به نمك كند.و از براى اكل و شرب، آدابى ديگر هست كه در كتباحاديث مذكور است. (61)
بدان كه: عرفا ترغيب بسيار در گرسنگى وجوع كردهاند. (62)
و قواعد بىشمار براى آن ذكر كردند و تصريح كردهاند كه: كشف اسرار الهيه ورسيدن به مراتب عظيمه، بر آن موقوف است.و حكايتهاى چند در صبر بر گرسنگى نقلكردهاند.
و از بعضى ذكر نمودهاند كه: يك ماه، يا دو ماه، يا يك سال، چيزى نمىخوردند.واين امرى است وراى آنچه در اخبار رسيده.و غير از آنچه عامه مردم به آن تكليفشدهاند.اگر خوب باشد از براى قومى مخصوص خواهد بود و تكليف هر كس نيست.
بلى: اگر نفس به مرتبه سركشى رسيده باشد و به هيچ گونه اطاعت ننمايد، و رام كردنآن به زجر دادن به گرسنگى بسيار، موقوف باشد، چاره از آن نيست.
و اما جماع: پس حد اعتدال آن، آن است كه: اقتصار كند بر آن به قدرى كه نسلمنقطع نگردد.و از وسوسه شيطان فارغ شود.و خطرات شهوات از دل او بيرون رود.ومنجر به ضعف بدن و اختلال قوا نگردد.
پىنوشتها:
1. اتحاف السادة المتقين، ج 7، ص 450.و بحار الانوار، ج 66، ص 315، ذيل ح 7، (با اندك تفاوتى) . 2. بحار الانوار، ج 66، ص 337، ح 33. 3. بحار الانوار، ج 66، ص 314، ح 5. 4. بحار الانوار، ج 66، ص 330 ذيل ح 3. 5. محجة البيضاء، ج 5، ص 147.بحار الانوار، ج 66، ص 331، ح 7، (با اندك تفاوتى). 6. محجة البيضاء، ج 5، ص 146 و احياء العلوم، ج 3، ص 69. 7. محجة البيضاء، ج 5، ص 150.و احياء العلوم، ج 3، ص 71. 8. بحار الانوار، ج 66، ص 335، ح 20.و كافى، ج 6، ص 269، ح 3. 9. تنبيه الخواطر، ص 81. 10. محجة البيضاء، ج 5، ص 148.و احياء العلوم، ج 3، ص 70. 11. احياء العلوم، ج 3، ص 73.و محجة البيضاء، ج 5، ص 151. 12. كافى، ج 6، ص 269، ح 4. 13. كافى، ج 6، ص 269، ح 9 14. بحار الانوار، ج 66، ص 337، ح 33. 15. بحار الانوار، ج 66، ص 336، ح 29. 16. بحار الانوار، ج 66، ص 331، ح 8. 17. آرزومندشدن به جماع و همبسترشدن. 18. محجة البيضاء، ج 5، ص 146.و ارشاد القلوب ديلمى، ص 199- 206. 19. تنبيه الخواطر، ص 81.و محجة البيضاء، ج 5، ص 146. 20. محجة البيضاء، ج 5، ص 146 21. محجة البيضاء، ج 5، ص 147 و احياء العلوم، ج 3، ص 70. 22. محجة البيضاء، ج 5، ص 147 و احياء العلوم، ج 3، ص 70. 23. محجة البيضاء، ج 5، ص 148 و احياء العلوم، ج 3، ص 70. 24. محجة البيضاء، ج 5، ص 149 و احياء العلوم، ج 3، ص 71. 25. محجة البيضاء، ج 5، ص 149. 26. خستگى. 27. چهارپايان 28. مغلوب. 29. جمع جاريه، كنيزكان. 30. منحصر 31. معجون و داروهاى تقويت كننده نيروى شهوت. 32. آزاد، افسار گسيخته. 33. رك: فروع كافى، ج 8، ص 138. 34. محجة البيضاء، ج 5، ص 176.و احياء العلوم، ج 3، ص 86. 35. فلق، (سوره 113) آيه 3 36. جامع السعادات، ج 2، ص 10. 37. حقائق فيض، (ره) ص 69. 38. فيض القدير، ج 5، ص 436. 39. ميانه دريا. 40. جامع السعادات، ج 2، ص 11 41. جامع السعادات، ج 2، ص 11. 42. نور، (سوره 24)، آيه 9. 43. بحار الانوار، ج 104، ص 38، ح 34. 44. محجة البيضاء، ج 5، ص 180.و احياء العلوم، ج 3، ص 87. 45. محجة البيضاء، ج 5، ص 180.و احياء العلوم، ج 3، ص 87. 46. محجة البيضاء، ج 5، ص 180.و احياء العلوم، ج 3، ص 87 47. كسى كه هنوز صورتش مو در نياورده باشد. 48. پناهگاه و دژ محكم و استوار. 49. شهرها. 50. شدت. 51. كنز العمال، ج 3، ص 257، خ 6432. 52. كافى، ج 5، ص 88. 53. كنز العمال، ج 15، ص 875، خ 43478. 54. جامع السعادات، ج 2، ص 14. 55. احياء العلوم، ج 2، ص 30.و محجة البيضاء، ج 3، ص 71. 56. شر و فساد 57. كافى، ج 2، ص 79، ح 3. 58. كافى، ج 2، ص 80، ح 8. 59. اعراف، (سوره 7)، آيه 30. 60. وسائل، ج 17، ص 14، ح 25 61. ر.ك: مكارم الاخلاق، ص 134، باب 7. 62. رك: سير و سلوك علامه بحر العلوم، ص 150
|