بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب معراج السعادة, ملا احمد بن محمد مهدى نراقى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     fehrest -
     02 -
     03 -
     04 -
     05 -
     06 -
     07 -
     08 -
     09 -
     10 -
     11 -
     12 -
     13 -
     14 -
     15 -
     16 -
     17 -
     18 -
     19 -
     20 -
     21 -
     22 -
     23 -
     24 -
     25 -
     26 -
     27 -
     28 -
     29 -
     30 -
     31 -
     32 -
     33 -
     34 -
     35 -
     36 -
     37 -
     38 -
     39 -
     40 -
     41 -
     42 -
     43 -
     44 -
     45 -
     46 -
     47 -
     48 -
     49-1 -
     49-2 -
     50 -
     51 -
     52 -
     53-1 -
     53-2 -
     53-3 -
     54 -
     55 -
     56 -
     57 -
     58 -
     59 -
     60 -
     61 -
     62 -
     63 -
     64 -
     65 -
     66 -
 

 

 
 

next page

fehrest page

back page

باب اول: در بيان بعضى مقدمات نافعه، از بيان حالات نفس و منفعت فضايل اخلاق و مضرت رذايل آن

فصل اول: شناختن نفس مقدمه شناختن خدا

بدان كه كليد سعادت دو جهانى، شناختن نفس خويشتن است، زيرا كه شناختن آدمى‏خويش را اعانت‏بر شناختن آفريدگار خود مى‏نمايد.چنانكه حق - تعالى - مى‏فرمايد: «سنريهم آياتنا فى الافاق و فى انفسهم حتى يتبين لهم انه الحق‏»

يعنى: «زود باشد كه‏بنمائيم به ايشان آثار قدرت كامله خود را در عالم و در نفسهاى ايشان، تا معلوم شودايشان را كه اوست پروردگار حق ثابت‏» . (1)

و از حضرت رسول - صلى الله عليه و آله و سلم - منقول است كه: «من عرف نفسه فقدعرف ربه‏» يعنى: «هر كه بشناسد نفس خود را پس به تحقيق كه بشناسد پروردگار خودرا» . (2)

و خود اين ظاهر و روشن است كه: هر كه خود را نتواند بشناسد به شناخت ديگرى چون تواند رسيد، زيرا كه هيچ چيز به تو نزديك‏تر از تو نيست، چون خود را نشناسى ديگرى را چون شناسى؟

تو كه در علم خود زبون (3) باشىعارف كردگار چون باشى

تاثير شناختن نفس در تهذيب اخلاق

و نيز شناختن خود، موجب شوق به تحصيل كمالات و تهذيب اخلاق و باعث‏سعى در دفع «رذائل‏» (4) مى‏گردد، زيرا كه آدمى بعد از آنكه حقيقت‏خود را شناخت ودانست كه: حقيقت او «جوهرى‏» (5) است از «عالم ملكوت‏» ، (6) كه به اين عالم جسمانى‏آمده باشد، كه به اين فكر افتد كه: چنين جوهرى شريف را عبث و بى‏فايده به اين عالم‏نفرستاده‏اند، واين گوهر قيمتى را به بازيچه در صندوقچه بدن ننهاده‏اند، و بدين سبب‏در صدد تحصيل فوائد تعلق نفس به بدن بر مى‏آيد، و خود را به تدريج‏به سر منزل‏شريفى كه بايد مى‏رساند.

و گاه است كه گوئى: من خود را شناخته‏ام، و به حقيقت‏خود رسيده‏ام.زنهار زنهار،كه اين نيست مگر از بى‏خبرى و بى‏خردى.عزيز من چنين شناختن را كليد سعادت‏نشايد، و اين شناسائى ترا به جائى نرساند، كه ساير حيوانات نيز با تو در اين شناختن‏شريك‏اند، و آنها نيز خود را چنين شناسند.زيرا كه: تو از ظاهر خود نشناسى مگر سر وروى و دست و پاى و چشم و گوش و پوست و گوشت، و از باطن خود ندانى مگر اين‏قدر كه چون گرسنه شوى غذا طلبى، و چون بر كسى خشمناك شوى در صدد انتقام‏برآئى، و چون شهوت بر تو غلبه كند مقاربت‏خواهش نمائى و امثال اينها، و همه‏حيوانات با تو در اينها برابرند.

پس هرگاه حقيقت تو همين باشد از چه راه بر «سباع‏» (7) و «بهائم‏» (8) ، مفاخرت‏مى‏كنى؟ و به چه سبب خود را نيز از آنها بهتر مى‏دانى؟ و اگر تو همين باشى به چه سبب‏خداوند عالم ترا بر ساير مخلوقات ترجيح داده و فرموده:

«و فضلناهم على كثير ممن خلقنا تفضيلا»

يعنى: «ما تفضيل داديم فرزندان آدم را بر بسيارى از مخلوقات خود» (9) .

و حال اينكه در اين صفات و عوارض، بسيارى از حيوانات بر تو ترجيح دارند.

پس بايد كه: حقيقت‏خود را طلب كنى تا خود چه چيزى، و چه كسى، و از كجاآمده‏اى، و به كجا خواهى رفت.و به اين منزلگاه روزى چند به چه كار آمده‏اى، تو رابراى چه آفريده‏اند.و اين اعضا و جوارح را به چه سبب به تو داده‏اند، و زمام قدرت واختيار را به چه جهت در كف تو نهاده‏اند.

و بدانى كه: سعادت تو چيست، و از چيست، و هلاكت تو چيست.

و بدانى كه: اين صفات و ملكاتى كه در تو جمع شده است‏بعضى از آنها صفات‏بهايم‏اند، و برخى صفات سباع و درندگان، و بعضى صفات شياطين، و پاره‏اى صفات‏ملائكه و فرشتگان.

و بشناسى كه: كدام يك از اين صفات، شايسته و سزاوار حقيقت تو است، و باعث‏نجات و سعادت تو، تا در استحكام آن بكوشى.و كدام يك عاريت‏اند و موجب خذلان‏و شقاوت، تا در ازاله آن سعى نمائى.

و بالجمله آنچه در آغاز كار و ابتداى طلب، بر طلب سعادت و رستگارى لازم‏است آن است كه: سعى در شناختن خود، و پى‏بردن به حقيقت‏خود نمايد، كه بدون آن‏به سر منزل مقصود نتوان رسيد.

فصل دوم: تركيب انسان از جسم و نفس

اگر خواهى خود را بشناسى، بدان كه: هر كسى را از دو چيز آفريده‏اند: يكى اين بدن‏ظاهر، كه آن را تن گويند، و مركب است از: گوشت و پوست و استخوان و رگ و پى وغير اينها.و آن از جنس مخلوقات همين عالم محسوس است، كه عالم جسمانيات‏است.و اصل آن مركب از عناصر چهارگانه است كه «خاك، آب، باد و آتش‏» است، وآن را به همين چشم ظاهرى مى‏توان ديد.

و يكى ديگر «نفس‏» است كه آن را روح و جان و عقل و دل نيز گويند، و آن‏جوهرى است «مجرد» (10) از عالم ملكوت، و گوهرى ست‏بس عزيز از جنس فرشتگان و «عقول قادسيه‏» ، (11) و درى است‏بس گرانمايه از سنخ مجردات، كه خداى - تعالى - به‏جهت مصالحى چند - كه شمه‏اى از آن مذكور خواهد شد - به قدرت كامله خود ربطى‏ميان آن و اين بدن ظاهرى قرار داده و او را مقيد به قيد علاقه اين بدن و محبوس درزندان تن نموده، تا وقتى معين و اجلى موعود، كه قطع علاقه نفس از بدن مى‏شودرجوع به عالم خود مى‏كند.

و اين نفس را به چشم ظاهر نتوان ديد بلكه ديده نمى‏شود مگر به بصيرت باطنيه.وهر گاه حديث نفس يا روح، يا جان، يا دل، يا عقل مذكور شد همين جزء اراده مى‏شود،بلكه هرگاه انسان و آدم نيز گفته شود، به غير از اين، چيز ديگر مراد نيست، زيرا - چنانكه مذكور خواهد شد - حقيقت انسان و آدمى همين است.

پس بدن، آلتى است از نفس كه بايد به آن حالت‏به امورى چند كه مامور است قيام‏نمايد.

و بدان كه: شناختن حقيقت «بدن‏» ، امرى است‏سهل و آسان، زيرا دانستى كه آن ازجنس ماديات است و شناخت‏حقايق ماديات، چندان صعوبتى ندارد.و اما «نفس‏» ، چون كه از جنس مجردات است‏به حقيقت او رسيدن و او را به كنه، شناختن در اين‏عالم ميسر نيست، - رو مجرد شو مجرد را ببين - و از اين جهت‏بود كه بعد از آنكه‏حضرت رسول - صلى الله عليه و آله و سلم - شرح حقيقت او را خواستند حضرت بيان‏نفرمود، خطاب رسيد كه:

«و يسئلونك عن الروح قل الروح من امر ربى‏» (12)

يعنى: «از تو از حقيقت روح سئوال‏مى‏كنند، بگو كه «روح‏» از امور پروردگار است و از عالم امر (13) است‏» .

و بيش از اين رخصت نيافت كه بيان كند.

بلى هر گاه نفس انسانى خود را كامل نموده باشد، بعد از قطع علاقه از بدن و حصول تجرد از براى آن مى‏تواند شد كه آن را بشناسد.بلكه هر گاه در اين عالم نيز كسى نفس‏خود را كامل نموده باشد و بخواهد به سر حد كمال برساند و علاقه او از بدن كم شود،دور نيست كه تواند فى الجمله معرفت‏به نفس بهم رساند.

فصل سوم: راه شناختن نفس

بدان كه: آنچه گفتم آدمى را غير از همين بدن مادى و صورت حسى، جزوى ديگرهست مجرد، كه آن را «نفس‏» مى‏گويند، اگر چه فهميدن و دانستن آن صعوبت داردوليكن هر گاه كسى به نظر تحقيق، تامل كند اين مطلب بر او ظاهر و روشن مى‏شود،زيرا كه: هر كه ساحت دل خود را از غبار عالم طبيعت پاك كند و علايق و شهوات‏حيوانيت را اندكى از خود دور نمايد و آئينه دل را از زنگ كدورات اين عالم‏فى الجمله جلائلى دهد و گاه گاهى در دل را بر روى اغيار نابكار ببندد و با محبوب‏حقيقى خلوتى نمايد و با حضور قلب، متوجه به عالم انوار شود و با نيت‏خالص مشغول‏به مناجات حضرت پروردگار گردد و گاهى تفكر در عجايب ملك و «ملكوت‏» (14) جمال و «جبروت‏» (16) قادر ذو الجلال كند، البته از براى او حالتى نورانى و «بهجتى‏» عقلى حاصل مى‏شود كه به سبب آن يقين مى‏كند كه‏ذات او از اين عالم جسمانى نيست، بلكه از عالم ديگر است.

و راهى ديگر كه به سبب آن بتوان دانست كه آدمى را غير از اين بدن، جزئى ديگراست كه از جنس بدن نيست، «خواب‏» است، كه در خواب، راه حواس بسته شود و بدن‏از حركت‏بازماند و چشم از ديدن، و گوش از شنيدن بسته، و تن در گوشه‏اى ساكن وبى‏حس شود و با وجود اين، در آن وقت آدمى در آفاق و اطراف عالم مشغول‏سير كردن باشد و با اصناف خلايق در گفتن و شنودن.بلكه اگر نفس را فى الجمله صفائى‏باشد در عالم ملكوت راه يابد، و از آنجا امور آينده را ببيند و بشناسد و بر مغيبات،مطلع شود، به نوعى كه هرگز در بيدارى و در وقتى كه اين بدن در نهايت هوشيارى است‏نتواند بدان رسيد.

و راه ديگر آنكه: آدمى را قوت معرفت همه علمها و صنعتها است، و با آنهاپى مى‏برد به حقايق اشياء و مى‏فهمد امورى چند را كه نه از اين عالم است و نه مى‏داندكه از كجا اين امور داخل قلب او شده و از كجا فهميده و دانسته.بلكه گاه است كه: دريك لحظه، فكر او از مشرق به مغرب و از «ثرى‏» تا «ثريا» (17) رود، با آنكه تن او در عالم‏خاك محبوس و ايستاده.

و بالجمله اين مطلب امرى است كه بر هر كه اندكى تامل نمايد، مخفى و پوشيده‏نمى‏ماند.و در كتاب الهى و اخبار ائمه معصومين در مقامات متعدده اشاره به آن شده،مثل قول خداى - تعالى - كه خطاب به سيد رسل مى‏فرمايد:

«قل الروح من امر ربى‏» (18)

يعنى: «بگو در جواب كسانى كه سؤال مى‏كنند از تو ازحقيقت روح انسان، كه: «روح‏» از جمله كارهاى الهى است و از عالم امر است‏» .

«الا له الخلق و الامر» (19)

«يعنى: عالم امر، خدا را است، و عالم خلق خدا را» .

هر چه به مساحت و «كميت‏» در آيد آن را «عالم خلق‏» گويند و روح انسانى چون مجرد است آن را مقدار و كميت نباشد.

و ديگر مى‏فرمايد:

«يا ايتها النفس المطمئنة ارجعى الى ربك راضية مرضية‏». (20)

و ديگر مى‏فرمايد:

«و نفس و ما سويها فالهمها فجورها و تقويها قد افلح من زكيها و قد خاب من دسيها». (21)

و از پيغمبر - صلى الله عليه و آله - مروى است كه فرمودند:

«من عرف نفسه فقد عرف ربه‏»

يعنى: «هر كه شناخت نفس خود را پس مى‏شناسد پروردگار خود را» . (22)

و معلوم است كه: شناختن اين بدن جسمانى كه امرى است‏سهل و آسان، چندان‏مدخليتى در معرفت پروردگار ندارد.

و از حضرت امير المؤمنين - عليه السلام - مروى است كه فرمودند:

«خلق الانسان ذا نفس ناطقه‏» (23)

يعنى: «انسان خلق كرده شد صاحب نفسى كه به سبب آن ادراك معقولات مى‏كند» .

فصل چهارم: حقيقت و ماهيت آدمى

چون كه دانستى كه: هر كسى مركب است از نفس و بدن، پس بدان كه حقيقت‏آدمى و آنچه به سبب آن بر ساير حيوانات ترجيح دارد همان «نفس‏» است كه از جنس‏ملائكه مقدسه است.و «بدن‏» امرى است عاريت، و حكم مركب از براى نفس دارد،كه بدان مركب سوار شده و از عالم اصلى و موطن حقيقى به اين دنيا آمده، تا از براى‏خود تجارتى كند و سودى اندوزد، و خود را به انواع كمالات بيارايد، و اكتساب‏صفات حميده و اخلاق پسنديده نمايد، و باز مراجعت‏به وطن خود نمايد.يا هر بدنى‏حكم شهرى را دارد آفرينش، كه پادشاه كشور هستى كه حضرت‏آفريدگار است، هر بدنى را «اقطاع‏» (25) روحى كه از زادگاه عالم تجرد است مقرر فرموده‏تا از منافع و مداخل آن شهر تهيه خود را ديده، و مسافرت به عالم قدس كند و سزاوارخلوتخانه انس گردد.و در اين بدن شريك است‏با ساير حيوانات، زيرا كه هر حيوانى رانيز بدنى است محسوس و مشاهد، مركب از دست، پا، چشم، گوش، سر، سينه و سايراعضاء.به اين سبب بر هيچ حيوانى فضيلتى ندارد، و آنچه باعث افضليت آدمى بر سايرحيوانات مى‏شود آن جزء ديگر است، كه «نفس ناطقه‏» باشد كه حيوانات ديگر را اين‏جزء نيست.

و بدان كه بدن، امرى است فانى و بى‏بقاء كه بعد از مردن از هم ريخته مى‏شود، واجزاى آن از يكديگر متفرق مى‏گردد و خراب مى‏شود، تا باز وقتى كه به امر پروردگار - تعالى - اجزاء آن مجتمع شود، و به جهت ثواب و حساب و عقاب زنده كرده شود.

اما «نفس‏» ، امرى است‏باقى، كه اصلا و مطلقا از براى آن فنائى نيست، و بعد ازمفارقت آن از اين بدن و خرابى تن، از براى آن خرابى و فنائى نيست و نخواهد بود.واز اين روست كه خداوند - سبحانه - مى‏فرمايد:

«و لا تحسبن الذين قتلوا فى سبيل الله امواتا بل احياء عند ربهم يرزقون‏» (26)

يعنى:

«گمان نكنى كه آن كسانى كه در راه خدا كشته شدند و جان خود را درباختند مرده‏هستند، بلكه ايشان زنده‏اند نزد پروردگارشان و روزى داده مى‏شوند» .

و ديگر مى‏فرمايد:

«ارجعى الى ربك‏». (27)

يعنى: «اى نفس، رجوع و بازگشت كن به‏نزد پروردگار خود همچنانكه در اول از نزد او - سبحانه - آمدى‏» .

و نيز از اين روست كه پيغمبر خدا - صلى الله عليه و آله و سلم - در روز بدر به شهداى بدر ندا مى‏فرمود:

«هل وجدتم ما وعد ربكم حقا»

يعنى: «اى كشته شدگان در راه‏خدا! آيا آنچه را كه پروردگار شما به شما وعده داده بود حق و راست‏يافتيد؟».

آنگاه‏بعضى از اصحاب عرض كردند: يا رسول الله ايشان مرده‏اند چگونه آواز مى‏دهى ايشان‏را؟

حضرت فرمود: «انهم اسمع منكم‏».

يعنى: «ايشان از شما شنواترند و فهم و ادراك ايشان الآن از شما بيشتر است‏» . (28)

و ظاهر است كه شنيدن ايشان در آن وقت نه به همان بدنى بود كه در صحراى بدرافتاده بود، بلكه به نفس مجرده باقيه بود.

فصل پنجم: سير به عالم بالا با جنبه روحانى

از آنچه مذكور شد دانسته شد كه: از براى انسان دو جنبه است: يكى جنبه «روحانيت‏» ، كه مناسبت دارد به سبب آن با ارواح طيبه و ملائكه مقدسه.و ديگرى‏جنبه «جسمانيت‏» كه مشابهت دارد به جهت آن با حيوانات، از بهائم و سباع.و به‏واسطه آن جزء جسمانى چند روزى در اين عالم هستى زيست مى‏نمايد و مقام مى‏كند.

سپس به واسطه جزء روحانى مسافرت به عالم اعلى مى‏كند و در آنجا هميشه مقام‏مى‏سازد و مصاحبت مى‏كند با ساكنان عالم قدس، به شرطى كه در مدت اقامت در دنيا ميل به آن عالم نموده همه روزه در ترقى باشد، تا جانب جزء روحانى بر جسمانى‏غالب شود، و كدورات عالم طبيعت را از خود بيفشاند و در او آثار روحانيت پيداگردد.

و چون چنين باشد مى‏رسد به جائى كه با وجود اينكه در اين دنيا هست، هر لحظه ازسير به عالم بالا با جنبه روحانى «مبادى فياضه‏» (29) كسب فيوضات مى‏كند، و دل او به نورالهى روشن مى‏شود.و هر چه علاقه او از جسم و جسمانيات كمتر مى‏گردد، روشنائى‏دل و صفاى خاطرش زياد مى‏شود، تا زمان مفارقت از اين دنيا رسد تمامى پرده‏هاى‏ظلمانى طبيعت از پيش ديده بصيرتش برداشته مى‏شود، و حجابهاى «عوايق هيولانيه‏» (30) از چهره نفسش دور مى‏گردد، و در آن وقت از دل او جميع اندوه‏ها و المها بيرون‏مى‏رود، و از همه حسرتها و محنتها فارغ مى‏شود، و مى‏رسد به سرور ابدى و راحت‏سرمدى.هر لحظه او را از اشعه جمال ازل نورى تازه، و هر دم او را از «موايد» (31) احسان «لم يزل‏» (32) فيضى بى‏اندازه حاصل مى‏گردد.و باشد كه با وجود بقاى در دنيا، هرگاه ريشه‏جميع علايق دنيويه را از زمين دل بركند، پيش از ارتحال به عالم بقاء، اين حالات ازبراى او حاصل شود، و در اين هنگام مال و عيال بر خود «كل‏» (33) و وبال مى‏بيند، مگر به‏قدر ضرورت.بلكه از تن و بدن خود دلگير مى‏شود و طالب سفر آخرت مى‏گردد، و به‏زبان حال مى‏گويد:

حجاب چهره جان مى‏شود غبار تنم

خوشا دمى كه از اين چهره پرده برفكنم

بدن او مقيم خطه خاك، و دل او مصاحب سكان عالم افلاك، بجز مراد خدا رانجويد و سخنى كه نه از براى اوست نگويد، و راهى كه نه به سوى اوست نپويد، تا برسدبه مجاورت ملا اعلا، و محرم گردد در محفل قرب مولى.و بيابد آنچه را كه هيچ‏چشمى نديده و هيچ گوشى نشنيده و به هيچ خاطرى خطور نكرده.و ببيند آنچه را كه‏در كتاب الهى اشاره به آن شده كه:

«فلا تعلم نفس ما اخفى لهم من قرة اعين‏». (34)

يعنى: «هيچ كس نمى‏داند آنچه ذخيره شده است از براى ايشان از چيزهائى كه ديده‏ها را روشن مى‏كند» .

فصل ششم: لذت و الم جسم و روح

چون كه دانستى كه: آدمى را روحى و بدنى است كه هر كسى مركب است از اين‏دو، بايد بدانى كه هر يك از اين دو جزء را المى و لذتى و محنتى و راحتى و مرضى وصحتى است.

و آلام و محنتهاى بدن عبارت است از: امراض و بيماريها كه عارض بدن مى‏گردد،و جسم را لاغر و نحيف مى‏كند، و آن را از درك لذات جسمانيه باز مى‏دارد، و بامسامحه در معالجه به هلاكت منجر مى‏شود.و «علم طب‏» موضوعى است از براى بيان‏اين امراض و معالجات آنها.

و آلام و بيماريهاى روح عبارت است از: اخلاق ذميمه و صفات رذيله، كه موجب‏هلاكت و بدبختى روح است، و باز مى‏دارد آن را از درك لذات روحانيه، و رسيدن به‏سعادت ابديه.و آن را محروم مى‏گرداند از مرافقت محرمان خلوتخانه انس، ومجاورت عالم قدس.

و صحت و راحت روح، عبارت است از: اتصاف به اوصاف قدسيه و ملكات ملكيه،كه موجب قرب حضرت بارى، و باعث نجات و رستگارى است.و تفصيل اين امراض‏و معالجات آنها در «علم اخلاق‏» است كه در اين كتاب بيان مى‏شود.

فصل هفتم: مفاسد بيمارى نفس و فوائد صحت آن

زنهار اى جان برادر! تا حديث‏بيمارى روح را سهل نگيرى، و معالجه آن را بازيچه‏نشمارى، و مفاسد اخلاق رذيله را اندك ندانى، و صحت روح را به صحت‏بدن قياس‏نكنى.و چگونه عاقل چنين قياس كند، و حال آنكه مقصود از صحت‏بدن از براى‏كسانى كه از روح و صلاح و فساد آن فراموش كرده‏اند، نيست مگر زندگانى پنج روزه‏دنيا، و زيست كردن در اين عاريت‏سرا.و بر مرض آن مفسده‏اى مترتب نمى‏شود مگربازماندن از لذات خسيسه جماع و غذا و امثال اينها.و اما اخلاق ذميمه كه بيمارى روح‏از آنها است، باز مى‏دارد آدمى را از رسيدن به لذت سعادت ابد، و پادشاهى سرمد.وهر يك از آنها پرده‏اى است ظلمانى، كه مانع «اشراقات‏» (35) انوار الهيه، و عايق فيوضات «نفحات‏» (36) رحمانيه است، و مسامحه در معالجات آنها آدمى را به هلاكت دائمه وشقاوت ابديه مى‏رساند.و صحت روح و اتصاف آن به محاسن اخلاق باعث زندگانى‏ابدى و حيات حقيقى است.

و بعد از آنكه ساحت نفس انسان از اخلاق ناپسند، پاك، و به صفات ارجمند به‏ترتيب مقرر آراسته گردد، مستعد قبول فيضهاى غير متناهيه «رب الارباب‏» ، (37) بلكه به‏سبب آن رفع حجاب مى‏شود.و صور جميع موجودات در آئينه دلش ظاهر مى‏شود،و در اين هنگام موجودى مى‏شود تام الوجود، ابدى الحيات، «سرمدى البقا» ، (38) قامتش‏سزاوار خلعت‏خلافت الهيه، و «تاركش‏» (39) لايق تاج سلطنت و رياست معنويه.و مى‏رسدبه بهجتها و لذتهائى كه هيچ ديده مانند آن نديده، و به خاطر هيچ آفريده نگذشته.

و از اين رواست كه سيد رسل - صلى الله عليه و آله و سلم - فرموده:

«لو لا ان الشياطين يحومون على قلوب بنى آدم لنظروا الى ملكوت السموات و الارض‏»

يعنى:

«اگرنه اين مى‏بود كه لشكر شياطين اطراف دلهاى بنى آدم را فرا گرفته‏اند، هر آئينه مشاهده مى‏كردند حقايق موجودات «عوالم علويه و سفليه‏» (40) را، و مطلع مى‏شدند بر آثار قدرت كامله حق - سبحانه و تعالى - در آنها» . (41)

همچنان كه تطهير نفس از جميع صفات خبيثه، مورث رفع جميع «پرده‏هاى ظلمانيه‏» ، (42) و كشف حقايق جميع موجودات امكانيه مى‏گردد.و همچنين ازاله بعضى ازآنها نيز باعث صفائى و روشنايى در نفس مى‏شود.و بالجمله به قدرى كه آئينه نفس اززنگ كدورات عالم طبيعت پاك مى‏شود صور موجودات عوالم قدس در آن ظاهرمى‏گردد، و به همان مقدار سزاوار بساط قرب پروردگار مى‏شود.

مفاسد بيمارى نفس و فوائد صحت آن و به اين سبب خاتم انبياء - صلى الله عليه و آله‏و سلم - فرموده‏اند:

«ان لى مع الله حالات لا يحتملها ملك مقرب و لا نبى مرسل‏» . (43)

يعنى:

«مرا با خداى حالاتى چند است كه هيچ ملك مقربى و پيغمبر مرسلى طاقت و توانائى آن را ندارد» .

و هر كسى كه در مقام سلوك راه سعادت باشد، و مراقبت از احوالات خود نمايد،به قدر استعداد و قابليت‏خود بر مى‏خورد به آنچه مى‏رسد به او از الطاف ربانيه وفيوضات رحمانيه، و ليكن فهم ما ادراك فوق رتبه خود را نمى‏كند اگر چه بايد از بابت‏ايمان به بعثت، تصديق و اقرار به آن نمايد.همچنان كه ما ايمان داريم به نبوت و خواص‏پيغمبرى و ليكن حقيقت آنها را نمى‏شناسيم.و عقول قاصره ما احاطه به كنه آنهانمى‏كند، چنانچه احاطه ندارد جنين به عالم طفل، و طفل نمى‏داند عالم مميز را، و مميزعامى نمى‏فهمد عالم علماء را، و علماء نمى‏شناسند عالم انبياء و اولياء را.

و به حكم عنايت ازليه درهاى رحمتهاى غير متناهيه الهيه بر روى هر كسى گشاده، وبخل و «ضنت‏» (44) از براى احدى نشده، و ليكن رسيدن به آنها موقوف است‏به اينكه آئينه‏دل صيقل داده شود، و از كدورات عالم طبيعت پاك شود، و زنگ اخلاق ذميمه از آن‏زدوده گردد.پس حرمان از انوار فيوضات الهيه، و دورى از اسرار ربوبيه، نه از بخل‏مبدا فياض است، «تعالى شانه عن ذلك‏» (45) بلكه از پرده‏هاى ظلمانيه ذمايم صفات وعوايق جسمانيه است كه بدن آدمى را احاطه نموده است.

هر چه هست از قامت ناساز بى‏اندام ماست‏ورنه تشريف تو بر بالاى كس كوتاه نيست‏و مخفى نماند كه آنچه از علوم و معارف و اسرار كه آدمى به واسطه تطهير نفس وتصفيه آن مى‏فهمد، نه مانند اين علومى است كه از «مزاوله‏» (46) كتب رسميه و ادله عقليه‏گرفتاران عالم طبيعت و محبوسان زندان و هم و شهوت مى‏فهمند، بلكه آنها علوم‏حقيقيه نورانيه‏اند كه از انوار الهيه و الهامات حقه ربانيه مستفاد شده‏اند.و چندان ظهورو جلا و نورانيت و صفا از براى آنها هست كه قابل شك و شبهه نيستند، و اين علمى‏است كه حضرت فرمودند:

«انما هو نور يقذفه الله فى قلب من يريد» . (47)

«يعنى: علم، نورى است كه حق - تعالى - مى‏افكند آن را در هر دلى كه مى‏خواهد».

و حضرت امير مؤمنان - عليه السلام - دركلمات بسيار، اشاره به اين علم فرموده‏اند، و از آن جمله در وصف راستين از علمامى‏فرمايند:

«هجم بهم العلم على حقيقة البصيرة، و باشروا روح اليقين، و استلانوا ما استوعره المترفون، و انسوا بما استوحش منه الجاهلون و صحبوا الدنيا بابدان ارواحها معلقة بالمحل الاعلى‏» (48) .

يعنى:

«علم به ايشان هجوم آورده است، ايشان به بصيرت و بينائى و به‏حقيقت روح و يقين رسيده‏اند.و نرم و آسان شده است از براى ايشان، آنچه سخت ومشكل است‏بر ديگران از اهل عيش و تنعم در دنيا، و يار و انيس شده‏اند، آنچه‏وحشت مى‏كنند از آن جاهلان، و زندگانى مى‏نمايند در دنيا به بدنهايى كه روح آنهاتعلق به عالم اعلى دارد» .

و در مكان ديگر مى‏فرمايد:

«قد احيى عقله، و امات نفسه، حتى دق جليله، و لطف غليظه، و برق له لامع كثير البرق، فابان له الطريق، و سلك به السبيل‏» . (49)

يعنى:

«زنده كرد دل خود را و ميرانيد نفس خود را، تا آنكه ناهموارى و درشتى او لطيف و هموار شد. و درخشيد از براى او نورى درخشنده.پس ظاهر و هويدا كرد از براى او راه حق را، وبرد او را در راه، تا رسانيد او را به مطلوب‏» .

وليكن، مادامى كه صفحه دل از نقوش اخلاق ذميمه پاك نگردد، اين قسم علم ومعرفت در آن مرتسم نشود، زيرا كه علوم و معارف، عبادت باطنى است، همچنان كه‏نماز، طاعت ظاهر است.و همچنان كه تا ظاهر از جميع نجاسات ظاهر، پاك نباشد نمازصحيح متحقق نمى‏شود، همچنين تا از باطن، جميع نجاسات باطنيه را كه صفات خبيثه‏است زايل نكنى، نور علم صحيح مبرا از شوائب شبهات بر آن نمى‏تابد.و چگونه‏مى‏تواند شد كه دل ناپاك، منزل علوم حقه شود، و حال اينكه افاضه علوم بر دلها ازعالم «لوح محفوظ‏» (50) به وساطت ملائكه مقدسه است كه وسائط فيض الهى هستند.

علم بدون تزكيه، علم نيست

و پيغمبر - صلى الله عليه و آله و سلم - فرمود:

«و لا تدخل الملائكة بيتا فيه كلب‏» .

يعنى:

«ملائكه داخل نمى‏شود بر خانه‏اى كه در آن سگ باشد» . (51)

پس، هرگاه خانه دل مملو از صفات رذيله كه سگان درنده هستند باشد، چگونه. ملائكه كه حمله علوم و معارف‏اند داخل مى‏شوند؟ و از اينجا معلوم مى‏شود كه كسانى‏كه عمر خود را صرف تحصيل علم از طريق مجادلات كلاميه و استدلالات فكريه‏نموده‏اند، و از تزكيه نفس از صفات ذميمه غافل مانده‏اند، بلكه دلهاى ايشان متعلق به «قاذورات‏» (52) دنياى دنيه، و نفوس ايشان منقاد قوه غضبيه و شهويه است، از حقيقت علم‏بى‏خبر، و سعى ايشان بى‏ثمر است.و آنچه را تحصيل كرده‏اند و علم پندارند، بر خلاف‏واقع است، زيرا كه علم حقيقى را بهجت و سرور و صفا و نورى است، و دلى را كه نورعلم واقعى در آن داخل شد مستغرق لجه عظمت‏خداوند جليل، و محو مشاهده جمال‏جميل مى‏شود، و التفات به غير او نمى‏كند.و غايت همت اكثر اين اشخاص تحصيل‏زخارف دنيا، و حصول منصب و جاه و شهرت در بلاد، و تسخير قلوب عباد است.و نه‏همين است كه صفات خبيثه و اخلاق رذيله، مانع از طلوع انوار علوم حقيقيه از مطلع‏فيوضات الهيه باشد و بس، بلكه بدون تزكيه نفس و تصفيه قلب، عبادات ظاهريه رااثرى، و طاعات بدنيه را ثمرى نيست.و چه فايده مترتب مى‏شود بر آراستن ظاهر وكاستن باطن.

قال الله - سبحانه - :

«ان الصلوة تنهى عن الفحشاء و المنكر»

يعنى:

«نماز، باز مى‏دارد نمازگزاران را از اعمال زشت و منكر» . (53)

اگر نماز با خباثت‏باطن و اخلاق سيئه مقبول خداوند بى‏نياز بودى، پس چرا مى‏بينى‏اكثر مردم را كه هر روز نماز پنجگانه به جا مى‏آورند، و هر ساعت چندين منكر ومعصيت از ايشان صادر مى‏شود؟!

و حضرت فرمودند:

«الصلوة معراج المومن‏»

يعنى:

«به واسطه نماز مؤمن عروج مى‏كند به معارج قرب پروردگار» . (54)

پس اگر آنچه مى‏كنيم نماز باشد چرا بجز تنزل و هبوط از خود نمى‏يابيم؟!

گرنه موش دزد در انبان ماستگندم اعمال چل ساله كجاست؟

اول اى جان دفع شر موش كنبعد از آن در جمع گندم جوش كن

و مثال كسانى كه مواظبت‏بر عبادات جسميه مى‏كنند، و صفاى دل و پاكى آن وظلمت نفس و ناپاكى آن را فراموش كرده‏اند، و التفاتى به آن نمى‏كنند مانند قبور مردگان است كه ظاهر آن را زينت نمايند، و در باطن آن مردار گنديده پنهان است.يامثل خانه‏اى است ظلمانى و تاريك كه چراغى بر بام آن نهند.يا چون مرد دهقانى است كه تخمى افكند و آن تخم سبز شود، و با آن گياهى كه زرع را تباه مى‏كند برويد، و آن‏شخص سر آن گياه را قطع كند و از بيخ آن غافل ماند، تا آنكه قوت گيرد و همه‏محصول آن را فاسد و خشك نمايد.يا شبيه شخصى است كه بدن او را «جرب‏» (55) فراگرفته باشد، و طبيب حاذق امر فرمايد كه: دوائى بنوشد كه ماده جرب را از باطن قلع‏نمايد، و طلائى را بر ظاهر بدن بمالد كه اثر آن را از ظاهر دفع كند، و او دوا را ترك‏كند و به طلا اكتفا نمايد، و هر چه به طلا دفع شود، از چشمه باطن «اضعاف‏» آن منفجرگردد تا او را هلاك سازد.

توجه به صحت جسم، و غفلت از صحت و روح

چون معلوم شد كه: قياس بيمارى و صحت نفس به مرض و سلامتى بدن، محض‏جهل و خطاست، پس عجب از طايفه‏اى كه شب و روز اوقات خود را صرف محافظت‏صحت‏بدن فانى مى‏كنند، و صبح و شام در دفع امراض جسمانيه سعى تام به عمل‏مى‏آورند، و قول طبيب فاسقى، بلكه كافرى را گردن اطاعت نهاده و به شرب دواهاى‏ناگوار، و ارتكاب اعمال ناهنجار قيام مى‏نمايند، و سر از فرمان طبيب الهى در تحصيل‏حصول ملكات نفسانيه به تكرار اعمال سعادت دائميه و حيات ابديه مى‏پيچند، ومعالجه نفس را اندك و سهل مى‏شمارند.

ترا يزدان همى گويد كه در دنيا مخور باده‏ترا ترسا همى‏گويد كه در صفرا مخور حلوازبهر دين نه بگذارى حرام از گفته يزدان‏ز بهر تن تو بگذارى حلال از گفته ترساو چون پرده غفلت‏برداشته شود، و بيمارى نفس خود را معاينه ببيند، و دسترس به‏دوائى نداشته باشد فرياد

«يا حسرتى على ما فرطت فى جنب الله‏» (56)

از نهاد ايشان برآيد.

فصل هشتم: حصول ملكات نفسانيه به تكرار اعمال

بدان كه: هر نفسى در مبادى آفرينش و اوان طفوليت، از جميع صفات و ملكات‏خالى است، مانند صفحه‏اى كه ساده از نقش و صورت باشد، و حصول ملكات و تحقق صفات به واسطه تكرار اعمال و افعال مقتضيه آنها است.و هر عملى كه يك مرتبه سر زداثرى از آن در دل حاصل، و در مرتبه دوم آن اثر بيشتر مى‏شود، تا بعد از تكرار عمل،اثر مستحكم و ثابت مى‏گردد و «ملكه راسخه‏» مى‏شود در نفس، همچنان كه «انگشت‏» (57) چون مجاور آتش شود حرارت در آن تاثير مى‏كند و گرمى در آن ظاهر مى‏شود، ليكن‏ضعيف است و به مجرد دور كردن از آتش سرد مى‏شود.و هر گاه مجاورت طول كشيدتاثير حرارت در آن بيشتر مى‏شود، و رنگ آتش در آن هم مى‏رسد، و بعد از آن‏روشن مى‏شود و آتشى مى‏گردد كه هر چه به آن نزديك شود مى‏سوزد، و هر چه به آن‏مقابل شود روشن مى‏كند.

و همين است‏سبب در سهولت تعليم اطفال و تاديب ايشان، و صعوبت تغيير اخلاق‏مشايخ و پيران.و هرگاه كسى مراقبت احوال خود كند، و نظرى در اعمال و افعال خودكند، و صفحه دل خود را گشوده و به ديده بصيرت در آن تامل نمايد، بر مى‏خورد به‏ملكات و صفاتى كه در آنجا رسوخ كرده‏اند، و اكثر مردم به جهت گرفتارى علايق وكثرت عوايق از نقوش و نفوس خود غافل‏اند.

اما چون زمان رحلت از اين سراى پندار، و مسافرت به عالم بقا و قرار رسد، دل ازمشاغل دنيويه فارغ، و ريشه علايق از مزرع خاطر منقلع، و پرده طبيعت از مقابل ديده‏بصيرت برداشته شود، و نظر او بر لوح دل و صفحه نفس افتد.

چنانكه حق - سبحانه و تعالى - فرموده:

«و اذا الصحف نشرت‏». (58)

و در مكان ديگر مى‏فرمايد:

«فكشفنا عنك غطائك فبصرك اليوم حديد»

يعنى:

«پس‏در آن روز پرده از پيش ديده تو برداشته مى‏شود، و چشم تو تيز بين مى‏گردد، و اعمال‏خود را مى‏بينى‏» . (59)

پس نتايج اعمال خود را معاينه مى‏بيند، و ثمرات افكار و افعال خود را مشاهده‏مى‏كند، و مى‏رسد به آنچه در كتاب كريم است كه:

«و كل انسان الزمناه طائره فى عنقه و نخرج له يوم القيمة كتابا يلقيه منشورا اقرا كتابك كفى بنفسك اليوم عليك حسيبا». (60)

يعنى:

«هر شخصى را لازم ساخته‏ايم عمل او را از خير و شر در گردن او مانند «طوق‏» كه از او جدا نمى‏شود.و در روز قيامت كتابى را كه‏اعمال او در آن ثبت است‏به جهت او بيرون مى‏آوريم، در حالى كه گشاده باشد و بر او عرضه شود، آنگاه به او گفته مى‏شود بخوان نامه عمل خود را، و كافى هستى تو از براى‏محاسبه خود» .

پس كسانى كه در دنيا از احوال خود غافل، و اوقات خود را صرف لهو و باطل نموده‏اند، بى‏اختيار مى‏گويند:

«ما لهذا الكتاب لا يغادر صغيرة و لا كبيرة الا احصيها»

يعنى:

«چگونه است اين كتاب كه باقى نگذارده است از اعمال صغيره و كبيره را مگر اينكه شمرده است آن را» . (61)

فصل نهم: فايده علم اخلاق و برترى آن بر ساير علوم

چون كه شناختى كه حيات ابد، و سعادت سرمد، از براى انسان موقوف است‏به دفع‏اخلاق ذميمه و اوصاف رذيله، و كسب ملكات ملكيه و صفات قدسيه، و اين ميسرنمى‏شود مگر به شناختن رذائل صفات و فضائل ملكات، و تميز نيك و بد آنها ازيكديگر، و دانستن معالجاتى كه در علم اخلاق از براى تهذيب نفس مقرر است، معلوم‏مى‏شود كه شرف اين علم از ساير علوم برتر، و ثمر و فايده‏اش بيشتر است.

و چگونه چنين نباشد، و حال آنكه شرافت هر علمى به شرافت موضوع آن است.وموضوع اين علم، نفس ناطقه انسانيه است، كه اشرف انواع كائنات و افضل طوايف‏ممكنات است، و به واسطه اين علم از حضيض مرتبه بهائم به اوج عالم ملائكه عروج‏مى‏نمايد.

بلى، از براى بنى نوع انسان و عرضى است عريض، اول آن فروتر از عالم چهارپايان،و آخرش برتر از اقليم فرشتگان.

در حق اولش فرموده:

«ان هم الا كالانعام بل هم اضل سبيلا»

يعنى:

«نيستند ايشان مگر مانند چهارپايان،بلكه پست رتبه‏تر و گمراه‏ترند» . (62)

و به اين جهت مى‏گويند:

«يا ليتنى كنت ترابا»

يعنى:

«كاش كه من خاك بودمى‏» . (63)

و در شان آخرش رسيده:

«لولاك لما خلقت الافلاك‏».

يعنى:

«اگر مقصود تو نبودى‏آسمانها را خلق نكردمى‏» . (64)

اى نقد اصل و فرع ندانم چه گوهرى

كز آسمان تو برتر و از خاك كمترى

به اين جهت است كه سيد رسل - صلى الله عليه و آله و سلم - فرموده:

«انى وزنت‏بامتى فرجحت‏بهم‏».

يعنى:

«مرا با تمام امت موازنه نمودند من بر همه راجح آمدم‏» . (65)

و اين، خود ظاهر و روشن است كه: اين تفاوت و اختلاف در ميان افراد اين نوع، نه‏از جهت جسميت و لواحق آن است، زيرا كه همه در اين شريك هستند، بلكه به جهت‏اختلاف در اخلاق و صفات است، و اين علم باعث رسيدن به اعلا مراتب آن است.وكدام علم، اشرف از علمى است كه پست ترين موجودات را به اشرف كاينات‏مى‏رساند؟ و به اين جهت، حكماى سلف نام علم را به غير از «علم اخلاق‏» حقيقتااطلاق نمى‏كردند، و به اين سبب آن را «اكسير اعظم‏» مى‏ناميدند، و آن را اول تعليم‏خود قرار داده بودند، و اول به شاگردان خود اين علم را مى‏آموختند.و تحصيل سايرعلوم را از براى كسى كه تهذيب اخلاق نكرده بى‏ثمر مى‏دانستند.

آرى، همچنان كه بدنى كه مواد فاسده و «اخلاط رديه‏» (66) در آن مجتمع‏اند، ازكثرت غذا بجز فساد اخلاط و زيادتى مرض حاصل نبيند، همچنين نفسى كه مجتمع‏اخلاق ذميمه و صفات رذيله باشد، از تحصيل علوم بجز شر و فساد ثمرى نبيند.

و از اين روست كه: بيشتر كسانى كه ملبس به لباس علماء گشته‏اند، و خود را از زمره‏اهل علم مى‏شمرند، به مراتب حال ايشان از عوام بدتر، و دل ايشان سياه‏تر است.ماه وسال در جمع مال، خواه حرام و خواه حلال، و روز و شب در تحصيل جاه و منصب،و اين را ترويج دين و مذهب مى‏دانند.با امثال و اقران در مراء و جدال، تا اظهارفضيلت‏خود بر جمعى از عوام كنند، پاى اعتقاد ايشان سست، و اصول عقايدشان‏نادرست، رسوم شرع و ملت را دور انداخته، و بدعتى چند از براى خود ساخته وپرداخته، و آن را مقتضاى حكمت ناميده غافل‏اند از اينكه: حكمت، حقيقة همان است‏كه در شريعت نبويه مقرر فرموده.و ندانسته‏اند كه: علم بدون عمل گمراهى و ضلال، وتعلم بدون طاعت، خسران و وبال است.

همانا قول پيغمبر - صلى الله عليه و آله و سلم - را نشنيده‏اند كه:

«البلاهة ادنى الى الخلاص من فطانة بتراء».

يعنى:

«ابلهى و نادانى به نجات نزديكتر است از زيركى ناقص و ناتمام‏» .

و گويا به گوش ايشان نرسيده كه حضرت رسول - صلى الله عليه و آله و سلم - فرموده:

«قصم ظهرى رجلان: عالم متهتك و جاهل متنسك‏».

يعنى

«دو نفر پشت مرا شكستند:

يكى عالمى كه پرده شريعت را درد و به علم خود عمل نكند، و ديگرى جاهلى كه آداب عبادت را نداند و بدون علم عبادت كند» . (67)

فصل دهم: تهذيب اخلاق و ثمره آن

از آنچه مذكور شد دانسته شد كه: فايده علم اخلاق، پاك ساختن نفس است از صفات رذيله، و آراستن آن به ملكات جميله، كه از آن به «تهذيب اخلاق‏» تعبيرمى‏شود.

و ثمره تهذيب اخلاق، رسيدن به خير و سعادت ابديه است.و بايد دانست كه‏سعادت مطلق حاصل نمى‏شود، مگر اينكه صفحه نفس در جميع اوقات از همه اخلاق‏ذميمه «معرا» ، (68) و به تمام اوصاف حسنه «محلى‏» (69) باشد.

و اصلاح بعضى صفات يا در بعضى اوقات، اگر چه خالى از ثمر نيست، و ليكن‏موجب سعادت ابديه نمى‏شود.همچنان كه صحت‏بدن و نظام مملكت نيست مگر به‏دفع جميع امراض، و اصلاح جميع طوايف و اشخاص در تمام اوقات.

سعيد مطلق كيست

پس، «سعيد مطلق‏» كسى است كه: اصلاح جميع صفات و افعال خود را بر وجهى‏نموده باشد كه ثابت و پايدار بوده باشد از تغيير احوال، و در آنها خللى راه نيابد، و ازتبدل ازمان متغير نشود، و از شعله‏هاى مصائب و بلايا برقى به خرمن صبرش نرسد، و از سيلاب محنتها و «رزايا» (70) رخنه در بنيان شكر گزاريش نشود.و خار و خس شبهات را به‏دامن اعتقادش دسترس نباشد.بد كردن مردمان با او، را از احسان و نيكوكارى بازندارد.و دشمنى نمودن ديگران با او در دوستى او خلل نرساند.

و بالجمله در پايدارى و ثبوت اخلاق، و قوت نفس، و بزرگى ذات، و حسن‏صفات، به مرتبه‏اى رسد كه اگر آنچه به ايوب پيغمبر رسيد به او رسد تغير در احوالش‏حاصل نگردد.و اگر بلاهاى «برناس‏» (71) حكيم بر او نازل شود تبدل در اعمالش نشود. بلكه كسى كه گوى سعادت در ربود و او را سعادت واقعى نصيب گرديد، چون فى الحقيقه داخل خيل مجردات مى‏شود، از عالم جسمانيات بالاتر مى‏رود، و دست‏تصرف «افلاك‏» (72) به دامن او نرسد، و گرد تاثيرات ثوابت و سيار بر چهره او ننشيند.نه‏سعد فلك در او تاثير كند و نه نحسش، و نه قمرش را با او كارى باشد و نه شمسش را.

«اهل التسبيح و التقديس لا يبالون بالتربيع و التسديس و الانسان بعد علو النفس لا يعتنى بالسعد و النحس‏».

يعنى:

«اهل ذكر پروردگار را، از «تربيع و تسديس‏» (73) كواكب چه باك است، و ارباب نفوس قويه را از سعد و نحس فلك چه بيم‏» .

آرى دست «كيوان‏» (74) فلك از «كنگره‏» ايوان رفعتشان دور، و چراغ خورشيد در كنج‏خلوتشان تار و بى‏نور، و مشترى خود را شناسد، و «بهرام‏» (75) مرد ميدان خود را داند، وساز و نواى زهره در محفل انسشان بى‏ساز و نوا، و دف و بربطش در بزم عيششان خالى‏از صدا.قلم عطارد چون به نام ناميشان رسد سر اندازد، و ماه نو چون به جمالشان نگردخود را از نظر اندازد.بلكه بسا باشد كه انسان در قوت نفس و تجرد به مرتبه‏اى رسد كه‏تصرف در افلاك، بلكه در جميع مواد كائنات نمايد، چنانكه واقعه شق القمر از سيدانبياء و قصه رد شمس (76) از سرور اوصياء بر آن شهادت مى‏دهد.

پى‏نوشتها:


1. فصلت (سوره 41)، آيه 53.

2. بحار الانوار، ج 2، ص 32، ح 23.

3. ناتوان، عاجز.

4. جمع رذيله، و به معنى فرومايگى، پستى و ضد فضيلت است.

5. معرب گوهر است، يعنى چيز گران قيمت و با ارزش.و در فلسفه، لفظ «جوهر» ، بر عقول و نفوس مجرده‏نيز اطلاق مى‏شود.فرهنگ معارف اسلامى، ج 1، ص 658.

6. عالم فرشتگان، عالم عقول و نفوس مجرده كه مافوق عالم ناسوت و ماده است

7. جمع «سبع‏» است‏يعنى حيوانات درنده.

8. چهارپايان و هر حيوانى غير از درندگان است.

9. اسراء، (سوره 17)، آيه 70.

10. «مجرد» يعنى عارى از قيد و شرط، و لواحق و ضمائم.حكما، مجرد به امرى مى‏گويند كه روحانى محض‏بوده و مخلوط با ماده نباشد، مانند عقول و نفوس مدبره انسانى.فرهنگ معارف اسلامى، ج 3، ص 1696.

لاهيجى در تقسيم عوالم گويد: اول عالم جبروت است...كه مجرد از ماده و صورت و مدت است دوم عالم‏ملكوت است كه مجرد از ماده و مدت است‏سوم عالم ملك است و آن عالم اجساد است.رك: فرهنگ معارف‏اسلامى ج 1 ص 630.

11. مراد همان «عقول ده‏گانه‏» بنابر نظريه فلاسفه «مشاء» و «عقول‏» انوار بى‏شمار بنابر نظريه حكماء اشراق‏مى‏باشد، كه معتقدند: صادر اول از ذات حق و واسطه فيض آن عقول مى‏باشند.فرهنگ معارف اسلامى، ج 2،ص 1270- 1293

12. اسراء، (سوره (17)، آيه 85.

13. عالم مجردات را «عالم امر» مى‏نامند كه به امر تكوينى الهى از «كتم عدم‏» [جهان نيستى] به وجودآمده‏اند، و بر حسب امر تكوينى، دفعة واحدة پديدار گشته‏اند.فرهنگ معارف اسلامى، ج 2، ص 1227. (جهت‏اطلاع بيشتر به تفسير الميزان، ج 13، ص 210«طبع اول‏» مراجعه شود) .

14. «عالم ملك‏» ، جهان جسمانى و عالم ماده و ماديات را گويند، كه به آن، عالم شهادت و ناسوت وكون و فساد نيز مى‏گويند: و «عالم ملكوت‏» ، عالم مجردات، عالم ارواح و معقولات است كه به آن، عالم باطن و بقاءو اسرار نيز مى‏گويند.فرهنگ معارف اسلامى، ج 2، ص 1231.و ج 3، ص 1921.

15. جمع «غريب‏» است‏به معنى شگفتى.

16. ظاهرا همانطور كه در نسخه خطى موجود است «جلال و جبروت‏» صحيح باشد به معناى عظمت و بزرگى و غلبه و سلطنت.چنانكه عراقى گويد:

برتر زچند و چون جبروت و جلال اوبيرون زگفتگو صفت لا يزال او

فرهنگ و معارف اسلامى، ج 1، ص 631.

17. از زمين تا آسمان.

18. اسراء (سوره 17) آيه 85.

19. اعراف (سوره 7)، آيه 54.

20. يعنى: اى نفس قدسى مطمئن و آرام يافته! به ياد خدا به سوى پروردگارت بازگرد در حالى كه هم تو ازاو خشنودى و هم او از خشنود است.فجر، (سوره 89)، آيه 27 و 28

21. يعنى: قسم به نفس ناطقه انسان، و قسم به آن خداوندى كه آن را اين چنين مرتب آفريد و اعضايش رامنظم ساخت و قوايش را تعديل نمود.الشمس، (سوره 91)، آيه 7- 10.

22. بحار الانوار، ج 2، ص 32، ح 23.

23. تصنيف غرر الحكم و درر الكلم ص 231.

24. مملكت، كشور.

25. بخشيدن چيزى به كسى جهت استفاده

26. آل عمران، (سوره 3)، آيه 169.

27. فجر، (سوره 89)، آيه 28.

28. بحار الانوار، ج 6، ص 207

29. در اصطلاح فلاسفه مراد از «مبادى فياضه عاليه و متعاليه‏» همان عقول مجرد طوليه و نفوس كليه و عقول‏عرضيه است، كه «مبادى مفارقه‏» هم ناميده‏اند.و فلاسفه معتقدند كه: آنان صادر اول و واسطه فيض مى‏باشند.

فرهنگ معارف اسلامى، ج 3 ص 1667.

30. منسوب به «هيولى‏» (خميره اجسام، ماده و عنصر اوليه جسم) است.فرهنگ معارف اسلامى، ج 3، ص 2188.

31. جمع مائده است.يعنى: سفره.

32. جاودان.

33. گران و سنگين.

34. سجده، (سوره 32)، آيه 17.

35. تابش‏ها، درخشش‏ها

36. نسيم‏ها.يعنى: مانع تجليات نسيم رحمانى است.

37. مراد ذات حق است‏به اعتبار اسم اعظم و تعين اول، كه منشا تمام اسماء، و صفات است.فرهنگ معارف‏اسلامى، ج 2، ص 901.

38. هميشه زنده و جاودان، باقى.

39. تارك به معناى سر، و فرق سر است.

40. مراد از «عالم سفلى‏» عالم ماده و طبيعت ناسوت است.و مراد از «عالم علوى‏» عالم ماوراء طبيعت، و عالم‏ملكوت و جبروت است.

41. بحار الانوار، ج 70، ص 59، ح 39.

42. مراد تاريكى‏هائى است كه در اثر گناه، روى قلب انسان احساس مى‏شود.

43. بحار الانوار، ج 82، ص 243. (در مصدر بجاى «لا يحتملها» كلمه «لا يسعنى‏» ذكر شده)

44. دريغ.

45. خداوند - متعال - بالاتر و برتر از آن است كه محروميت افراد از انوار فيض الهى را به او نسبت داد.

46. ممارست.

47. بحار الانوار، ج 1، ص 225، ح 17

48. نهج البلاغه فيض الاسلام، ص 1158، حكمت 139.

49. مدرك فوق، ص 692، خطبه 210.

50. او همان لوحى است در نزد خداوند، كه از هر گونه تغيير و تبديل و تحريفى محفوظ است، و همه حقايق‏عالم و حوادث آينده و گذشته در آن درج است.در مقابل آن، لوح «محو و اثبات‏» است كه امورات نوشته در آن باتوجه به شرائط و موانع، قابل تغيير است.ر ك: تفسير نمونه، ج 21، ص 9 و ج 10، ص 241.و بحار الانوار، ج‏57، ص 375.و حق اليقين علامه شبر، ج 1، ص 78.و اسفار، ط قديم، ج 3، ص 62.

51. مسند احمد بن حنبل، ج 4، ص 28 و من لا يحضره الفقيه، ج 1، ص 159، رقم 744.

52. پليدى‏ها، نجاستها.

53. عنكبوت، (سوره 29)، آيه 45.

54. سير سلوك علامه مجلسى (مترجم) ص 58

55. يكى از بيماريهاى جلدى است كه عوارض آن، سوزش و خارش پوست‏بدن و پيدا شدن دانه‏هاى بسيارريز در روى آن است.

56. يعنى: افسوس بر من از كوتاهيهائى كه در اطاعت فرمان خدا كردم.زمر، (سوره 39)، آيه 56

57. زغال.

58. يعنى: و هنگامى كه نامه اعمال خلق گشوده شود.تكوير، (سوره 81)، آيه 10.

59. ق، (سوره 50)، آيه 22.

60. اسراء، (سوره 17)، آيه 13

61. كهف، (سوره 18)، آيه 49.

62. فرقان، (سوره 25)، آيه 44.

63. نبا، (سوره 78)، آيه 40.

64. بحار الانوار، ج 57، ص 199 و ج 15، ص 28

65. مسند احمد بن حنبل، ج 2، ص 76.

66. جمع «خلط‏» (رطوبت فاسد و گنديده) است.و در اصطلاح قديم، خون، بلغم، صفرا و سودا را اخلاطچهارگانه مى‏ناميدند.رك: فرهنگ معارف اسلامى، ج 1، ص 110

67. بحار الانوار، ج 2، ص 111، ح 25.

68. برهنه، خالى، سالم.

69. مزين، آراسته.

70. مصيبت‏ها.

71. آنچه در كتب تراجم و غيره تفحص نموديم شرح حال وى را نيافتيم.

72. عقيده عالمان نجوم و علوم غريبه و بعضى از حكما بر آن است كه: ستارگان و افلاك در سرنوشت انسان‏تاثير دارد و تدبير امور افراد به دست آنها سپرده شده، و بعضى از آنها را سعد، و بعضى ديگر را نحس مى‏دانند (رك: فرهنگ معارف اسلامى ج 3، ص 1996) .

رواياتى از اهل بيت - عليهم السلام - در مذمت و رد اين نوع اعتقاد و طرز تفكر وارد شده و فقهاء بزرگ شيعه‏مانند: علامه حلى و ديگران، اعتقاد به تاثير ستارگان و ارتباط حركات موجودات به حركت افلاك و ستارگان را كفرمى‏دانند.رك: بحار الانوار ج 58، ص 217- 311 و منتهى المطلب ج 2، ص 1014.

73. تربيع و تسديس از اصطلاحات نجومى است، كه هرگاه فاصله دو ستاره با همديگر 90 درجه (سه برج) باشد آنرا تربيع گويند.و اگر فاصله دو كوكب 60 درجه (دو برج) باشد آنرا تسديس گويند. (حاصل تقسيم 360 برعدد 4 و 6) .

74. نگاه ستاره زحل را كيوان گويند، كه نحس اكبر هم ناميده‏اند.فرهنگ معارف اسلامى ج 3، ص 1621.

75. مراد ستاره مريخ است كه اهل فن او را نشانه نحوست دانند.مدرك ياد شده ص 1998.

76. اشاره به قضيه برگشتن خورشيد براى حضرت امير المؤمنين - عليه السلام - است، كه بنا به نقل مورخين‏متعدد: روزى حضرت رسول اكرم - صلى الله عليه و آله - سر بر روى زانوى حضرت على (ع) نهاده و در حال گرفتن‏وحى بود.كه اين به قدرى طول كشيد كه آفتاب غروب نمود، و نماز عصر حضرت على (ع) قضا شد.سپس به دعاى‏حضرت رسول - صلى الله عليه و آله - آفتاب برگشت و حضرت نمازش را به جا آورد و دوباره خورشيد غروب كرد.

جهت اطلاع بيشتر رجوع شود به كتاب: الغدير، ج 3، ص 140.

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation