بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب تفسیر المیزان جلد 1, علامه محمدحسین طباطبایی رحمه الله علیه ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     ALMIZA01 -
     ALMIZA02 -
     ALMIZA03 -
     ALMIZA04 -
     ALMIZA05 -
     ALMIZA06 -
     ALMIZA07 -
     ALMIZA08 -
     ALMIZA09 -
     ALMIZA10 -
     ALMIZA11 -
     ALMIZA12 -
     ALMIZA13 -
     ALMIZA14 -
     ALMIZA15 -
     ALMIZA16 -
     ALMIZA17 -
     ALMIZA18 -
     ALMIZA19 -
     ALMIZA20 -
     ALMIZA21 -
     ALMIZA22 -
     ALMIZA23 -
     ALMIZA24 -
     ALMIZA25 -
     ALMIZA26 -
     ALMIZA27 -
     ALMIZA28 -
     ALMIZA29 -
     ALMIZA30 -
     ALMIZA31 -
     ALMIZA32 -
     ALMIZA33 -
     ALMIZA34 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

جاى ديگر فرموده : (و ادخلناهم فى رحمتنا، انهم من الصالحين )، (ما ايشان را در رحمتخود داخل كرديم بدان جهت كه از صالحان بودند) و نيز از سليمان (عليه السلام ) حكايتكرده كه گفت (و ادخلنى برحمتك فى عبادك الصالحين ) (مرا برحمت خودتداخل در بندگان صالحت كن ) و در جائى ديگر مى فرمايد: (و لوطا آتيناه حكما و علما- تا جمله - و ادخلناه فى رحمتنا، انه من الصالحين ).
آنچه مسلم است اين است كه مراد از صالحين در اين آيات ، مطلق هر كس كه صلاحيت رحمتعامه الهيه ، ورحمت واسعه او را دارد، نيست ، چون صلاحيت اين رحمت را تمامى موجوداتدارند، ديگر معنا ندارد نامبردگان در اين آيات را بداشتن چنين صلاحيتى بستايد.
و نيز مراد، كسانى كه صلاحيت رحمت خاص به مؤ منين را دارند، نيست ، چون هر چند بحكمآيه : (و رحمتى وسعت كل شى ء فسا كتبها للذين يتقون )، (رحمت من همه چيز رافراگرفته ، و بزودى همه آنرا بكسانى اختصاص مى دهم كه پرهيزكارى داشتند).
رحمت دوم خاص است ، ولكن صالحان از متقيان خصوصى ترند، زيرا در ميانه طائفه مؤ منو متقى افراد انگشت شمارى صالحند، پس رحمت خاص متقين نمى تواند آن رحمتى باشد كهصالحان شايستگى آنرا دارند، و حتما بايد رحمتى مهم تر از آن باشد.
و اين هم از قرآن كريم مسلم است ، كه بعضى از رحمت ها را خاص بعضى از افراد مىداند، و مى فرمايد: (يختص برحمته من يشاء)، (خدا رحمت خود را بهر كس بخواهداختصاص ميدهد)،.
و نيز مراد از صالحين مطلق هر كسى كه صلاحيت ولايت ، و قرار گرفتن در تحتسرپرستى خدا را دارد، نمى باشد، براى اينكه هر چند اين خصيصه از رحمت خاص قبلىخصوصى تر است ، و هر چند صالحان نيز در تحت چنين ولايتى از خدا هستند، و خدا متولىامورشان هست ،
همچنانكه در تفسير (اهدنا الصراط المستقيم ) نيز گفتيم ، و بزودى در تفسير آيه همخواهيم گفت ، ولكن اين ولايت مختص ‍ بصالحان نيست ، چون در آيه نامبرده انبياء، و صديقين، و شهداء، را هم نام برده ، كه با صالحان در آن ولايت شريك هستند.
اثرى كه مخصوص صالحان است 
پس بايد ديد آن اثرى كه مخصوص صالحان است ، و هيچكس در آن شركت ندارد چيست ؟ يكچيز مى تواند باشد، و آن داخل كردن صالح در رحمت است كه عبارتست از امنيت عمومى ازعذاب ، چنانكه هر دو معنا درباره بهشت آمده ، يكجا فرموده : (فيد خلهم ربهم فى رحمته)، (پروردگارشان آنها را داخل در رحمت خود ميكند)، يعنىداخل در بهشت ميكند.
و جاى ديگر فرموده : (يدعون فيها بكل فاكهة آمنين )، (در بهشت هر ميوه را كه بخواهندصدا مى زنند در حاليكه ايمن هستند).
و خواننده عزيز اگر در جمله : (و ادخلناه فى رحمتنا). و نيز در (و كلا جعلنا صالحين)
دقت كند، كه خدا در اين دو مورد عمل را بشخص خودش نسبت مى دهد، و مى فرمايد: (ما او راداخل در رحمت خود مى كنيم ) و نمى فرمايد: (اوداخل در رحمت ما مى شود).
و از سوى ديگر اين مطلب مسلم را هم در نظر بگيرد، كه خداى تعالى هميشه و همه جا اجرو پاداش و شكرگزارى از بنده را در مقابل عمل و سعى بنده قرار داده ، آنوقت مى تواندبروشنى بفهمد كه صلاح ذاتى ، كرامتى است كه ربطى بهعمل و سعى و كوشش ، و خلاصه ربطى به خواست و اراده بنده ندارد، و موهبتى نيست كهآدمى از راه عمل آنرا بدست آورد، آنوقت معناى آيه : (لهم ما يشاؤ ن فيها و لدينا مزيد)،(آنان در بهشت هر چه بخواهند در اختيار دارند و نزد ما بيش از آنش هم هست ).
را خوب مى فهمد، و متوجه مى شود كه جمله (لهم ما يشاون فيها) آن پاداش هائى استكه هر كس مى تواند از راه عمل بدست آورد، و جمله (و لدينا مزيد)، آن موهبت هائى استكه از راه عمل نصيب كسى نمى شود، بلكه در برابر صلاح ذاتى اشخاص ‍ است ، كهانشاءاللّه تعالى در تفسير سوره (ق ) توضيحش خواهد آمد.
از سوى ديگر اگر خواننده عزيز در اين نكته هم دقت كند، كه ابراهيم چهحال و چه مقامى داشت ؟ پيغمبرى بود مرسل ، يكى از پيغمبران اولواالعزم ، و نيز داراىمقام امامت ، و مقتداى عده اى از انبياء و مرسلين ، و به نص (و كلا جعلنا صالحين ).
كه ظهورش در صلاح دنيائى است ،
از صالحان بود، و با اينكه انبيائى پائين تر از وى به حكم همين آيه از صالحانبودند، مع ذلك او از خدا ميخواهد كه به صالحانقبل از خود ملحق شود، معلوم مى شود كه قبل از او صالحانى بوده اند كه او پيوستن بهايشان را درخواست مى كند، و خدا درخواستش را اجابت ميكند و در چند جا از كلامش او را درآخرت ملحق بايشان مى كند، يكجا مى فرمايد: (و لقد اصطفيناه فى الدنيا و انه فىالاخرة لمن الصالحين )، (او در آخرت از صالحان خواهد بود).
جاى ديگر مى فرمايد: (و آتيناه اجره فى الدنيا، و انه فى الاخرة لمن الصالحين )، (ماپاداش او را در دنيا داديم ، و در آخرت از صالحان خواهد بود).
و در جاى سوم مى فرمايد: (و آتيناه فى الدنيا حسنه ، و انه فى الاخرة لمن الصالحين)، (ما در دنيا حسنه اى به او داديم ، و او در آخرت از صالحان خواهد بود).
صلاح ذاتى داراى مراتبى است و رسول اللّه صلى الله عليه و آله وسلمآل او داراى بالاترين مراتب آنند
اگر خواننده عزيز در آنچه گفتيم دقت كند، بسادگى مى تواند بفهمد كه صلاح داراىمراتبى است ، كه بعضى مافوق بعض ديگر است ، و آنوقت اگر از روايتى بشنود كهابراهيم (عليه السلام ) از خدا مى خواسته به محمد وآل او (عليهم السلام ) ملحقش كند، ديگر هيچ استبعاد نمى كند، مخصوصا وقتى مى بيند كهآيات در مقام بيان اجابت دعاى او، مى فرمايد: كه او در آخرت ملحق به صالحان مى شود، ورسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم هم اين مقام را براى خود ادعا مى كند، و قرآن كريمهم مى فرمايد: (ان وليى اللّه الذى نزل الكتاب ، و هو يتولى الصالحين )، (هماناسرپرست من خدائى است كه كتاب را بحق نازل كرد، و هم سرپرستى صالحان را دارد).
چون ظاهر اين آيه اين است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ادعاى ولايت براىخود مى كند، پس از ظاهرش بر مى آيد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم همانكسى است كه دارنده صلاح مورد آيه است ، و ابراهيم (عليه السلام ) از خدا درخواست مىكند به درجه صالحانى برسد كه صلاحشان در مرتبه اى بالاتر از صلاح خود او است، پس منظورش همان جناب است .
(و وصى بها ابراهيم بنيه ) الخ ، يعنى ابراهيم فرزندان خود را به (ملت و كيش )سفارش كرد.
(فلا تموتن ) الخ ، نهى از مردن ، با اينكه مردن بدست خود آدمى نيست ، و تكليفبايد به امر اختيارى متوجه بشود، از اين باب است ، كه برگشت اين امر غير اختيارىباختيار است ، چون تق دير كلام چنين است (از اين معنا حذر كنيد، كه مرگ شما را دريابد،در حالى كه بحال اسلام نباشيد)، يعنى همواره ملازم با اسلام باشيد، تا مرگتان درحال اسلامتان واقع شود، و اين آيه شريفه باين معنا اشاره دارد، كه ملت و دين ، همان ديناسلام است ، همچنانكه در جاى ديگر فرمود: (ان الدين عنداللّه الاسلام )، دين ، (نزد خدااسلام است ).
(واله آبائك ابراهيم و اسمعيل و اسحق )، در اين آيه كلمه (اءب پدر) بر جد و عمو وپدر واقعى اطلاق شده ، با اين كه غير از تغليب مجوز ديگرى ندارد.
و اين خود براى بحث آينده كه آزر مشرك ، پدر واقعى ابراهيم نبوده ،دليل محكمى است ، كه انشاءاللّه بحثش خواهدآمد.
(الها واحدا) الخ ، در جمله قبل ، بطور مفصل فرمود: (معبود پدرانت ابراهيم واسماعيل و اسحاق )، و در جمله مورد بحث دوباره ، ولى خيلى كوتاه ، فرمود: (معبود يگانه)، تا توهمى را كه ممكن بود از عبارت مفصل قبلى به ذهن برسد، (كه لابد غير از معبودپدران ابراهيم معبودهاى ديگرى نيز هست ) دفع كند.
(و نحن له مسلمون ) اين جمله بيانى است براى عبادتى كه در جمله : (بعد از من چه چيزرا عبادت ميكنيد) از آن سؤ ال شده بود، و ميرساند آن عبادت كه فرزندان در پاسخ پدرگفتند، عبادت بهر قسم كه پيش آيد نيست ، بلكه عبادت بر طريقه اسلام است .
و در اين پرسش و پاسخ رويهمرفته اين معنا به چشم ميخورد: كه دين ابراهيم اسلامبوده ، و دينى هم كه فرزندان وى ، يعنى اسحاق و يعقوب واسماعيل و نواده هاى يعقوب ، يعنى بنى اسرائيل و نواده هاىاسماعيل يعنى بنى اسماعيل خواهند داشت ، اسلام است ، و لا غير، چه اسلام آن دينى است كهابراهيم از ناحيه پروردگارش آورده ، و در ترك آن دين ، و دعوت به غير آن ، احدى رادليل و حجتى نيست .
بحث روايتى (شامل رواياتى در ذيل آيات گذشته ) 

در كافى از سماعه از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه فرمود: نسبت ايمان بهاسلام ، نسبت كعبه است به حرم ، ممكن است كسى در حرم (كه زمينى به مساحت 1407/489كيلومتر مربع است ) بوده باشد، ولى در كعبه نباشد، ولى ممكن نيست كسى در كعبه (كهتقريبا وسط اين سرزمين است ) باشد، و در حرم نباشد (پس كسى هم كه ايمان دارد، حتمامسلمان نيز هست ، ولى چنان نيست كه كسيكه مسلمان باشد، حتما ايمان هم داشته باشد).
چند روايت در بيان اسلام و ايمان 
و در همان كتاب باز از سماعه از امام صادق (عليه السلام ) روايت آورده ، كه فرمود:(اسلام آنست كه بزبان شهادت دهى : كه معبودى جز خدا نيست ، و اينكه نبوت و رسالترسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را تصديق دارى )، با همين دو شهادت است كهخونها محفوظ ميشود، و زن دهى و زن خواهى و نيز ارث جريان مييابد، وتشكيل جامعه اسلامى هم بر طبق همين ظاهر است ، و اما ايمان به خدا عبارتست از هدايت يافتن، و ثبوت آثار اسلام در قلب .
مؤ لف : بر طبق اين مضمون روايات ديگرى نيز هست ، و اين روايات بر همان بيان قبلىدرباره مرتبه اول اسلام و ايمان دلالت ميكند.
و نيز در همان كتاب از برقى از على (عليه السلام ) روايت كرده كه فرمود: اسلام عبارتاست از تسليم ، و تسليم عبارتست از يقين .
و نيز در همان كتاب از كاهل از امام صادق (عليه السلام ) روايت آورده ، كه فرمود: اگرمردمى خداى را - به يگانگى و بدون شريك بپرستند، و نماز را بپاى دارند، و زكاترا بدهند، و حج خانه خدا كنند، و روزه رمضان را بگيرند، ولى به يكى از كارهاى خدا ويا رسول او اعتراض كنند، و بگويند چرا برخلاف اين نكردند، با همين اعتراض مشركميشوند، هر چند بزبان هم نياورند، و تنها دردل بگويند، (تا آخر حديث ).
مؤ لف : اين دو حديث به مرتبه سوم از اسلام و ايمان اشاره دارند.
و در بحارالانوار از ارشاد ديلمى ، يكى از احاديث معراج را با دو سند آورده ، كه از جملهمطالب آن اين است كه خداى سبحان برسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: اىاحمد صلى الله عليه و آله و سلم ! هيچ ميدانى كدام زندگى گواراتر، و كدام حياتجاودانه تر است ؟ عرضه داشت : پروردگارا، نه ، فرمود: اما عيش گوارا، آن عيشى استكه صاحبش از ذكر و ياد من سست نشود، و نعمت مرا فراموش نكند، وجاهل به حق من نشود، شب و روز رضاى مرا طلب كند.
و اما حيات جاودان ، آن حياتى است كه يكسره و همه دقائقش به نفع صاحبش تمام شود، وآنچنان در بهره گيرى از آن حريص باشد، كه دنيا در نظرش خوار گردد، و كوچك شود،و در مقابل ، آخرت در نظرش عظيم شود، و خواست مرا بر خواست خودش مقدم بدارد، وهمواره در پى بدست آوردن رضاى من باشد،
حق نعمتم را عظيم شمرد، رفتارى را كه با او كردم بياد آورد، شب و روز در برابر هركار زشت و گناه مراقب من باشد، قلب خويش ‍ را از آنچه ناخوشايند من است پاك كند،شيطان و وساوس او را دشمن بدارد، و ابليس را بر قلب خود مسلط نسازد، و در آن راهندهد.
كه اگر چنين كند، محبتى در دلش مى افكنم كه فكر و ذكرش ، و فراغ و اشتغالش ، و همو غمش ، و گفتگويش همه از نعمت هاى من شود، آن نعمت ها كه به سايراهل محبتم دادم ، و در نتيجه چشم و گوش دلش را باز كنم ، تا ديگر با قلب خود بشنود، وبا قلب ببيند، و به جلال و عظمتم نظر كند، و دنيا را بر او تنگ كنم ، و آنچه لذتدنيائى است از نظرش بيندازم ، تا حدى كه آنرا دشمن بدارد.
و همانطور كه چوپان گله را از ورطه هاى هلاكت دور مى كند من او را از دنيا و آنچه در آنستدور مى كنم ، آنوقت است كه از مردم مى گريزد، آنهم چه گريزى ؟ و در آخر از دار فنابه دار بقاء، و از دار شيطان به دار رحمان منتقل ميشود.
اى احمد! من او را بزيور هيبت و عظمت مى آرايم ، اين است آن عيش گوارا و آن حيات جاودان ، واين مقام خاص دارندگان رضا است ، پس هر كس بر وفق رضاى منعمل كند، مداومت و ملازمت بر سه چيز را باو بدهم ،اول آنكه با شكرى آشنايش مى كنم ، كه ديگر (مانند شكر ديگران ) آميخته باجهل نباشد، و قلبش را آنچنان از ياد خودم پر كنم ، كه ديگر جائى براى نسيان در آننباشد و آنچنان از محبت خودم پر كنم ، كه ديگر جائى براى محبت مخلوقها در آن نماند.
آنوقت است كه وقتى به من محبت ميورزد، به او محبت ميورزم ، و چشم دلش را بسوى جلالمباز مى كنم ، و ديگر هيچ سرى از اسرار خلقم را از او مخفى نمى دارم و در تاريكيهاىشب و روشنائى روز با او راز ميگويم ، آنچنان كه ديگر مجالى براى سخن گفتن بامخلوقين و نشست و برخاست با آنان برايش نماند، سخن خود و ملائكه ام را بگوشش مىشنوانم ، و با آن اسرار كه از خلق خود پوشانده ام آشنايش سازم .
جامه حيا بر تنش بپوشانم ، آنچنان كه تمامى خلايق از او شرم بدارند، و چون در زمينراه مى رود، آمرزيده برود، ظرفيت و بصيرت قلبش را بسيار كنم ، و هيچ چيز از بهشت وآتش را از او مخفى ندارم ، و او را با آن دلهره ها و شدائد كه مردم در قيامت گرفتارشآيند، و با آن حساب سختى كه از توانگران و فقراء و علماء وجهال مى كشم ، آشنايش مى سازم ، وقتى او را در قبر مى خوابانند، نكير و منكر را بر اونازل كنم ، تا با زجوئيش كنند، در حاليكه هيچ اندوهى از مردن ، و هيچ ظلمتى از قبر ولحد، و هيچ همى از هول مطلع نداشته باشد.
آنگاه ميزانى برايش نصب كنم ، و نامه اى برايش بگشايم ، و نامه اش را بدست راستشبدهم ، او را در حاليكه باز، و روشن است ، بخواند و آنگاه بين خودم و او مترجمى نگذارم، اين صفات دوستداران است .
اى احمد! هم خود را، هم واحد كن ، و زبانت را زبانى واحد، و بدنت را بدنى زنده ساز، كهتا ابد غافل نماند، چه هر كس از من غافل شود، من در امر او بى اعتنا شوم ، ديگر باكىندارم كه در كدام وادى هلاك شود.
روايتى از بحارالانوار و سخن درباره نكاتى كه از آيات و روايات راجعبه مراتبايمان و اسلام بدست مى آيد
و نيز در بحارالانوار از كافى ، و معانى الاخبار، و نوادر راوندى ، با چند سند مختلف ازامام صادق و امام كاظم (عليه السلام )، روايتى آورده كه ما عبارت كافى را در اينجانقل مى كنيم ، و آن اين است كه رسول خدا به حارثه بن مالك بن نعمان انصارى برخوردكرد و از وى پرسيد: حالت چطور است اى حارثه ؟ عرضه داشت : يارسول اللّه صلى الله عليه و آله و سلم مؤ منى هستم حقيقى ، حضرت فرمود: براى هرچيزى حقيقتى و نشانه ايست ، نشانه اينكه ايمانت حقيقى است چيست ؟ عرضه داشت يارسول الله صلى الله عليه و آله و سلم ! دلم از دنيا كنده شده ، و در نتيجه شبها بخوابنمى روم ، و روزهاى گرم را روزه ميدارم ، و گوئى بعرش پروردگارم نظر مى كنم كهبراى حساب افراشته شده ، و گوئى به اهل بهشت مى نگرم ، كه در بهشت بزيارتيكديگر مى روند، و گوئى ناله هاى اهل دوزخ را مى شنوم ، حضرت فرمود: بنده اى استكه خدا قلبش را روشن ساخته ، (و سپس رو كرد بحارثه و فرمود): ديده ات باز شده ،قدرش را بدان ، و بر آن ثابت قدم باش .
مؤ لف : اين دو روايت پيرامون مرتبه چهارم از اسلام و ايمان سخن ميگويند و درخصوصيات معناى آندو، رواياتى بسيار و متفرق هست ، كه مقدارى از آنها را در طى اينكتاب ايراد مى كنيم انشاءاللّه تعالى .
آيات مورد بحث هم به بيانى كه مى آيد اين روايات را تاءييد مى كند، اين نكته را همبايد دانست كه در مقابل هر مرتبه از مراتب ايمان و اسلام ، مرتبه اى از كفر و شرك قراردارد، اين نيز معلوم است كه هر قدر معناى اسلام و ايمان دقيق تر و راهش باريك تر شود،نجات از شرك و كفرى كه در مقابل آنست دشوارتر ميشود.
اين نيز واضح است كه هيچ مرتبه اى از مراتب پائين اسلام و ايمان ، با كفر و شرك درمرتبه بالاتر و ظهور آثار آندو منافات ندارد (مثلا كسيكه درحداقل از اسلام و ايمان است ، ممكن است رياى در عبادت از او سر بزند، و چنان نيست كهاگر رياكارى نمود بگوئيم : اصلا مسلمان نيست مترجم ).
و اين دو نكته خود دو اصل اساسى است ، كه فروعاتى بر آن مترتب مى شود، مثلا يكى ازفروعاتش اين است كه ممكن است در يك مورد معين باطن آيات قرآنى با آن مورد منطبق بشود،ولى ظواهر آن منطبق نگردد اين اجمال مطلب است ، كه بايد آنرا در نظر داشته باشى تاآنكه انشاءاللّه به تفصيلش برسى .
و در تفسير قمى ، در ذيل جمله : (ولد ينا مزيد)، فرموده اند: منظور از آن مزيد نظركردن به رحمت خدا است .
و در تف سير مجمع البيان از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم روايت آورده ، كهفرمود: خدايتعالى ميفرمايد: من براى بندگان صالحم چيزها تهيه كرده ام ، كه نه چشمىآنرا ديده و نه گوشى شنيده ، و نه به قلب بشرى خطور كرده است .
مؤ لف : معناى اين دو روايت با بيانيكه براى معناى صلاح كرديم روشن ميشود (و خدارهنمون است ).
و در تفسير عياشى در ذيل جمله : (ام كنتم شهداء اذ حضر يعقوب الموت ) الخ ، از امامباقر (عليه السلام ) روايت شده ، كه فرمود: (اين آيه درباره قائم (عليه السلام )،صادق است ).
مؤ لف : در تفسير صافى ، در ذيل همين گفتار، گفته : شايد مراد امام باقر (عليهالسلام ) اين باشد كه آيه درباره ائمه از آل محمد صلى الله عليه و آله و سلم باشد،چون هر قائمى از ايشان در هنگام مرگ ، به قائم بعد از خود، و به همه فرزندانش اينسفارش ميكرد، و آنان هم همين پاسخ را ميدادند.

آيات 135 - 141 بقره 

و قالوا كونوا هودا اءو نصرى تهتدوا قل بل ملة ابراهيم حنيفا و ما كان من المشركين -135
قولوا آمنا باللّه و ما اءنزل الينا و ما اءنزل الى ابراهيم واسمعيل و اسحق و يعقوب و الاءسباط و ما اوتى موسى و عيسى و ما اوتى النبيون من ربهملا نفرق بين احد منهم و نحن له مسلمون - 136
فان آمنوا بمثل ما آمنتم به فقد اهتدوا و ان تولوا فانما هم فى شقاق فسيكفيكهم اللّه و هوالسميع العليم - 137
صبغة الله و من اءحسن من اللّه صبغة و نحن له عابدون - 138
قل اءتحاجو ننا فى اللّه و هو ربنا و ربكم و لنا اءعملنا و لكم اعمالكم و نحن لهمخلصون - 39
اءم تقولون ان ابراهيم و اسمعيل و اسحق و يعقوب و الاءسباط كانوا هودا اءو نصارىقل ءاءنتم اءعلم اءم اللّه و من اءظلم ممن كتم شهادة عنده من اللّه و ما اللّهبغافل عما تعملون - 140
تلك امة قد خلت لها ما كسبت و لكم ما كسبتم و لا تسئلون عما كانوا يعملون - 141.
468

ترجمه آيات
يهوديان گفتند يهودى شويد تا راه يافته باشيد و نصارى گفتند نصارى شويد تا راهيافته شويد بگو بلكه ملت ابراهيم را پيروى مى كنم كه دينى ميانه است و خود او هم ازمشركين نبود (135) بگوئيد به خدا و به آنچه بر مانازل شده و به آنچه به ابراهيم و اسماعيل و اسحاق و يعقوب و اسباطنازل شده و به آنچه به موسى و عيسى دادند و به آنچه انبياء از ناحيه پروردگارشانداده شدند، و خلاصه به همه اينها ايمان داريم و ميانه اين پيغمبر و آن پيغمبر فرق نمىگذاريم و ما در برابر خدا تسليم هستيم (136) اگر ايمان آورند بهمثل آنچه شما بدان ايمان آورديد كه راه را يافته اند و اگر اعراض كردند پس بدانيدكه مردمى هستند گرفتار تعصب و دشمنى و بزودى خدا شر آنان را از شما مى گرداند واو شنوا و دانا است (137) بگوئيد ما رنگ خدائى بخود مى گيريم و چه رنگى بهتر ازرنگ خداست و ما تنها او را عبادت ميكنيم (138) بگو آيا با ما درباره خدا بگو مگو ميكنيدكه پروردگار ما و شما هر دو است ؟ و با اينكهاعمال شما براى خودتان و اعمال ما براى خودمان است و ما درعمل براى او خالصيم (139) و يا مى گوئيد ابراهيم واسماعيل و اسحاق و يعقوب و اسباط يهودى و يا نصرانى بودند؟ اگر اين را بهانه كردهبودند در پاسخشان بگو آيا شما داناتريد و يا خدا؟، و چه كسى ستمگرتر است ازكسى كه شهادتى را كه از ناحيه خدا نزد خود دارد كتمان كند و خدا از آنچه ميكنيدغافل نيست (.14) بهر حال آنها امتى بودند و رفتند هر چه كردند براى خود كردند و شماهم هر چه كرديد براى خود مى كنيد و شما از آنچه آنها كردند باز خواست نمى شويد(141)
دين حق يكى و آن هم اسلام بوده 
بيان
(و قالوا كونوا هودا او نصارى تهتدوا) الخ ، خداى تعالى بعد از آنكه بيان كرد: كهدين حق كه اولاد ابراهيم از اسماعيل و اسحاق و يعقوب و فرزندان وى بر آن دين بودنداسلام بود، و خود ابراهيم هم آنرا دين حنيف خود داشت ، اينك در اين آيه نتيجه مى گيرد كهاختلاف و انشعاب هائى كه در بشر پيدا شده ، دسته اى خود را يهودى ، و دسته اى ديگرمسيحى خواندند، همه ساخته هاى هوى و هوس خود بشر است ، و بازيگريهائى است كهخود در دين ابراهيم كرده اند، و دشمنى هائى كه با هم داشتند به حساب خدا و دين اوگذاشتند.
و در نتيجه طائفه هاى مختلف و احزابى دينى و متفرق گشتند، و رنگ هوى و هوسها واغراض و مطامع خود را بدين خداى سبحان يعنى دين توحيد زدند، با اينكه دين بطور كلىيكى بود، همچنانكه معبودى كه به وسيله دين عبادت مى شود يكى است ، و آن دين ابراهيماست ، و بايد مسلمين به آن دين تمسك جويند، و شقاق و اختلافاهل كتاب را پيروى ننموده ، آن را براى خود اهل كتاب بگذارند.
علت دسته بندى هاى دينى و پيدايش انحرافات مذهبى 
توضيح اينكه يكى از آثار طبيعى بودن زندگى زمينى و دنيوى ، اين است كه اينزندگى در عين اينكه يكسره است ، و استمرار دارد،
دگرگونگى و تحول هم دارد، مانند خود طبيعت ، كه بمنزله ماده است براى زندگى ، ولازمه اين تحول آنست كه رسوم و آداب و شعائر قومى كه ميانه طوائفملل و شعبات آن هست نيز دگرگونه شود، و اى بسا اين دگرگونگى رسوم ، باعث شودكه مراسم دينى هم منحرف و دگرگون شود، و اى بسا اين نيز موجب شود كه چيزهائىداخل در دين گردد، كه جزء دين نبوده ، و يا چيزهائى از دين بيرون شود، كه جزء دينبوده ، و اى بسا پاره اى اغراض دنيوى جاى اغراض دينى و الهى را بگيرد، (و بلا و آفتدين هم همين است ).
و اينجاست كه دين رنگ قوميت بخود گرفته ، و به سوى هدفى غير هدف اصليش دعوتمى كند، و مردم را به غير ادب حقيقيش ‍ مؤ دب مى سازد، تا آنجا كه رفته رفته كارى كهدر دين منكر بود معروف و جزء دين بشود، و مردم نسبت به آن تعصب بخرج دهند، چون برطبق هوسها و شهواتشان است ، و به عكس كارى كه معروف و جزء دين بود - منكر و زشتشود، و كسى از آن حمايت نكند، و هيچ حافظ و نگهبانى نداشته باشد، و سرانجام كاربجائى برسد، كه امروز به چشم خود مى بينيم ، كه چگونه ...
و سخن كوتاه اين كه جمله : (و قالوا كونوا هودا او نصارى )اجمال اين تفصيل است كه (و قالت اليهود كونوا هودا تهتدوا، و قالت النصارى كونوانصارى تهتدوا)، يعنى يهود گفتند. بيائيد همه يهودى شويد، تا هدايت يابيد، نصارىهم گفتند: بيائيد مسيحى شويد، تا همه راه يابيد، و منشاء اين اختلاف دشمنى بايكديگرشان بود.
(قل بل ملة ابراهيم حنيفا، و ما كان من المشركين ) اين آيه جواب همان گفتار يهود ونصارى است ، مى فرمايد: بگو بلكه ملت ابراهيم را پيروى مى كنيم ، كه فطرى است ،و ملت واحده ايست كه تمامى انبياء شما از ابراهيم گرفته تا بعد از او همه بر آن ملتبودند، و صاحب اين ملت يعنى ابراهيم از مشركين نبود، و اگر در ملت او اين انشعابها وضميمه هائيكه اهل بدعت منضم بآن كردند و اين اختلافها را راه انداختند، مى بود، ابراهيمهم مشرك بود، چون چيزى كه جزء دين خدا نيست هرگز بسوى خداى سبحان دعوت نمى كند،بلكه بسوى غير خدا ميخواند، و اين همان شرك است ، در حاليكه ملت ابراهيم دينتوحيديست كه در آن هيچ حكمى و عقيده اى كه از غير خدا باشد، وجود ندارد.
(قولوا آمنا باللّه و ما انزل الينا) الخ ، بعد از آنكه دعوت يهود و نصارى بسوىپيروى مذهب خود را حكايت كرد، اينك آنچه نزد خدا حق است (خدائى كه جز حق نمى گويد)ذكر نموده ، و آن عبارتست از شهادت بر ايمان به خدا و ايمان به آنچه نزد انبياء است ،بدون اينكه فرقى ميانه انبياء بگذارند، و آن همانا اسلام است و اگر از ميانه همهاحكاميكه بر پيغمبران نازل شده يك حكم را بيرون كشيد،
و جلوترش ذكر كرد، و آن مسئله ايمان به خدا بود كه فرمود: (بگوئيد به خدا ايمانمياوريم ، و به همه احكاميكه بر ما نازل شده )، بدان جهت بود كه خصوص ايمان به خدافطرى بشر بود، كه ديگر احتياج به معجزات انبياء نداشت .
بعد از ايمان به خداى سبحان ، ايمان (به آنچه بر مانازل شده ) را ذكر كرد، و منظور از آن قرآن و يا معارف قرآنى است ، و سپس ‍ آنچه را كهبر ابراهيم و اسماعيل و اسحاق و يعقوب نازل شده ، و بعد از آن ، آنچه بر موسى وعيسى نازل شده ذكر كرد، و اگر موسى و عيسى را از ساير انبياء جدا كرد و آنچه را برآندو نازل شده بخصوص ذكر كرد، بدان جهت بود كه در آيه شريفه روى سخن با يهودو نصارى بود، و آنها مردم را تنها بسوى آنچه بر موسى و عيسىنازل شده دعوت مى كردند.
و در آخر آنچه بر ساير انبياء نازل شده نام برد، تا شهادت نامبردهشامل همه انبياء بشود، و در نتيجه معناى (لا نفرق بين احد منهم ). (بين احدى از انبياءفرق نمى گذاريم ،) روشن تر گردد.
وجه اختلاف تعابير در آيه شريفه 
در اين آيه شريفه تعبيرها مختلف شده ، از آنچه نزد ما و نزد ابراهيم و اسحاق و يعقوببود، به عبارت (انزال ) تعبير كرد، و از آنچه نزد موسى و عيسى و انبياء ديگر است ،به (ايتاء)، يعنى دادن ، تعبير فرمود.
و شايد وجهش اين باشد: كه هر چند تعبير اصلى كه همه جا بايد آن تعبير بيايد، همان(ايتاء) و دادن كتاب و دين است ، همچنانكه در سوره انعام بعد از ذكر ابراهيم و انبياء بعدو قبلش فرمود: (اولئك الذين آتيناهم الكتاب ، و الحكم ، و النبوة )، (اينها بودند كهما كتاب و حكم و نبوتشان داديم ) لكن از آنجائيكه لفظ (دادن ) صريح در وحى وانزال نبود، و به همين جهت شامل حكمت لقمان هم ميشد، همچنانكه فرمود: (و لقد آتينالقمان الحكمه )، (ما به لقمان هم حكمت داديم )، و نيز فرمود: (و لقد آتينا بنىاسرائيل الكتاب و الحكم و النبوة )، (ما به بنىاسرائيل هم كتاب و حكمت و نبوت داديم ).
و نيز از آنجائيكه هم يهوديان و هم مسيحيان ابراهيم واسماعيل و اسحاق و يعقوب و اسباط را از اهل ملت خود مى شمردند، يهوديان آن حضرات رايهودى و مسيحيان ، مسيحى مى پنداشتند و معتقد بودند كه ملت و كيش حق از نصرانيت ويهوديت همان ملت و كيشى است كه به موسى و عيسى دادند.
لذا اگر در آيه مورد بحث مى فرمود: (و ما اوتى ابراهيم واسمعيل ) الخ دلالت صريح نميداشت بر اينكه نامبردگان شخصا صاحب ملت و وحىبودند، و احتمال داده ميشد كه آنچه به آن دو بزرگوار و به اسحاق و يعقوب داده شده ،همانها بوده كه به موسى و عيسى (عليهماالسلام ) داده اند، و آنان تابع اينان بوده اندهمچنانكه بخاطر همين تبعيت ، (دادن ) را به بنىاسرائيل هم نسبت داد، و لذا براى دفع اين توهم ، در خصوص ابراهيم واسماعيل و اسحاق و يعقوب ، لفظ (انزال ) را آورد، تا بفهماند به آن حضرات نيز وحىميشده ، و اما انبياء قبل از ابراهيم ، چون يهود و نصارى درباره آنان حرفى نداشتند، وتوهم نامبرده را درباره آنها نمى كردند، لذا درباره آنها تعبير به (دادن ) كرد، و فرمود:(و ما اوتى النبيون ).
مراد از (اسباط) 
(و الاسباط) الخ ، كلمه اسباط جمع سبط (نواده ) است ، و در بنىاسرائيل معناى قبيله در بنى اسرائيل را ميدهد، و سبط مانند قبيله به معناى جماعتى است كهدر يك پدر مشترك باشند، و همه به او منتهى گردند، و سبطهاى بنىاسرائيل دوازده تيره و امت بودند، كه هر تيره از آنان به يكى از دوازده فرزند يعقوبمنتهى ميشدند و از هر يك از آن دوازده فرزند، امتى پديد آمده بود.
حال اگر مراد به اسباط همان امتها و اقوام باشد، در اينصورت اينكه نسبتنازل كردن كتاب را به همه آنان داده ، از اين جهت بوده كه همه آن دوازده تيرهمشتمل بر پيغمبرانى بوده ، و اگر مراد به اسباط اشخاصى از انبياء باشد كه بهايشان وحى ميشده ، در اينصورت باز منظور برادران يوسف نيستند، چون ايشان انبياءنبودند، و نظير اين آيه شريفه آيه (و اوحينا الى ابراهيم واسمعيل و اسحق و يعقوب و الاسباط و عيسى ) است كه در آن نيز وحى را به اسباط نسبتداده است .
(فان آمنوا بمثل ما آمنتم به ، فقد اهتدوا) الخ ، آوردن كلمه(مثل ) با اينكه اصل معنا (فان آمنوا بما آمنتم به )، (پس اگر ايمان آورند به آنچهشما بدان ايمان آورده ايد) است ، به اين منظور بوده كه با آوردن آن شاهرگ دشمنى وجدال را زده باشد، چون اگر مى فرمود: (آمنوا بما آمنا به )، (ايمان آوريد بهماندينى كه ما بدان ايمان آورديم ) ممكن بود در پاسخ بگويند (نه ، ما تنها بآنچه برخودمان نازل شده ايمان مى آوريم ، و بغير آن كافريم ، همچنانكه همين پاسخ را دادند).
ولى اگر بجاى آن بفرمايد. كه همينطور هم فرمود: (ما به دينى ايمان آورديم كهمشتمل نيست جز بر حق ، و در آن غير از حق چيزى نيست ، پس شما هم به دينىمثل آن ايمان بياوريد كه غير از حق چيزى در آن نباشد) در اينصورت خصم ديگر بهانه اىندارد كه جدال كند، و جز پذيرفتن چاره اى ندارد، چون آنچه خود او دارد حق خالص نيست .
(فى شقاق ) اين كلمه بمعناى نفاق ، و نزاع ، و مشاجره ، و جدائى ، و باصطلاحفارسى قهر كردن مى آيد.
(فسيكفيكهم اللّه ) اين جمله وعده اى است از خداى عزيز بهرسول گراميش كه بزودى او را يارى خواهد كرد، همچنانكه باين وعده وفا كرد، و اگربخواهد اين وعده را درباره امت اسلام نيز وفا مى كند، انشاءاللّه تعالى ، اين را همخاطرنشان كنم كه آيه شريفه مورد بحث ، در ميانه دو آيهقبل و بعدش بمنزله جمله معترضه است .
(صبغه الله ، و من احسن من اللّه صبغه ؟) كلمه (صبغه ) از ماده (ص - ب - غ ) است ، ونوعيت را افاده مى كند، يعنى مى فهماند اين ايمان كه گفتگويش مى كرديم ، يك نوع رنگخدائى است ، كه ما بخود گرفته ايم ، و اين بهترين رنگ است ، نه رنگ يهوديت ونصرانيت ، كه در دين خدا تفرقه انداخته ، آنرا آنطور كه خدا دستور داده بپا نداشته است.
(و نحن له عابدون ) اين جمله كار حال را مى كند، در عينحال بمنزله بيانى است براى (صبغة اللّه و من احسن )، و معنايش اين است كه (درحاليكه ما تنها او را عبادت مى كنيم ، و چه رنگى بهتر از اين ؟ كه رنگش بهتر از رنگ ماباشد).
(قل اءتحاجو ننا فى اللّه ) الخ ، اين جمله محاجه و بگومگوىاهل كتابرا انكار نموده ، نابجا مى خواند، ودليل لغو و باطل و نابجا بودنش را اينطور بيان كرده ، كه : (و هو ربنا و ربكم ، ولنا اعمالنا، و لكم اعمالكم ، و نحن له مخلصون ).
سه چيز كه مى تواند علت بگومگوهاى بين دو نفر باشد و تطبيق آن بر مسئله موردبحث

توضيح اينكه بگومگو كردن دو نفر كه هر يك تابع متبوعى هستند، و مخاصمه شان دراينكه كدام متبوع بهتر است الا و لابد بخاطر يكى از سه جهت است يا براى آنست كه اينيكى ، متبوع خود را از متبوع ديگرى بهتر معرفى نموده ، و ثابت كند كه از متبوع اوبالاتر است ، نظير بگومگوئى كه ممكن است ميانه يك مسلمان و يك بت پرست در بگيرد،اين بگويد بت من بهتر است ، او بگويد خداى منافضل است .
و يا بخاطر اين است كه هر چند متبوع هر دو يكى است ، اما اين ميخواهد بگويد: من اختصاصو تقرب بيشترى باو دارم ، و اين ديگرى دعوى او راباطل كند، و بگويد: من اختصاص بيشترى دارم ، نه تو.
و يا بخاطر اين است كه يكى از اين دو نفر صفات و رفتارى دارد، كه با داشتن آنهاصحيح نيست خود را به آن متبوع منتسب كند، چون داشتن تابعى با آن رفتار و آنخصال مايه ننگ و آبروريزى متبوع است ، و يا بكلى متبوع را از لياقت متبوع بودن ساقطمى كند، يا محذور ديگرى از اين قبيل پيش مى آورد.
رد يهود و نصارى از سه جهت 
پس علت بگومگوى ميانه دو نفر تابع ، يكى از اين سه علت است :حال ببينيم اهل كتاب به كدام يك از اين جهات ، با مسلمانان بگومگو مى كردند، اگربخواهند بگويند: متبوع و خداى ما بهتر از خداى شما است ، كه خداى مسلمانان همان خداىاهل كتابست ، و اگر بخواهند بگويند: ما اهل كتاب اختصاص و تقرب بيشترى بخدا داريم ،كه مسلمانان خدا را با خلوص بيشترى مى پرستند، و اگر بخواهند بگويند: رفتار شمابراى خدا باعث ننگ است ، كه قضيه درست به عكس است پس محاجهاهل كتاب با مسلمانان هيچ وجه صحيحى ندارد، و لذا در آيه مورد بحث نخست محاجه آنانراانكار مى كند، و سپس جهات ثلاثه را يكى يكى رد مى كند.
(ام تقولون : ان ابراهيم - تا جمله - كانوا هودا او نصارى ) اين جمله رد جهت اولى استكه هر طائفه اى مى گفتند ابراهيم و بقيه انبياء نامبرده در آيه از ما است و لازمه اين حرفاين استكه آن حضرات نيز يهودى يا نصرانى باشند، بلكه از لازمه گذشته صريح درآنست ، همچنانكه از آيه : (يا اهل الكتاب لم تحاجون فى ابراهيم ؟ و ما انزلت التوريةو الانجيل الا من بعده ، افلا تعقلون )، (اى اهل كتاب : چرا بر سر ابراهيم با يكديگربگومگو مى كنيد؟ يا اينكه تورات و انجيل بعد از اونازل شدند، آيا باز هم نميخواهيد بفهميد) استفاده ميشود كه صريحا هر يك ابراهيم را ازخود ميدانسته اند.
(قل ءانتم اعلم ام اللّه )؟ الخ بگو آيا شما بهتر ميدانيد يا خدا؟ با اينكه خدا در اينكتاب به ما و شما خبر داد: كه موسى و عيسى وانجيل و توراتشان بعد از ابراهيم و انبياء نامبرده ديگر بودند؟.
(و من اظلم ممن كتم شهاده عندة من اللّه ) الخ و كيست ستمكارتر از آنكس كه با اينكهشهادتى از خدا را تحمل كرد، كتمان كند، يعنى با اينكه خدا بوى خبر داد: كه تشريعدين يهود و دين نصرانيت بعد از ابراهيم ، و آن ديگران بود باز هم آن را كتمان كند، پس ‍شهادتى كه در آيه آمده شهادت تحمل است نه شهادت اداء.
ممكن هم هست معنا اين باشد: كه (شهادت خدا را بر اينكه نامبردگانقبل از تورات و انجيل بودند كتمان كند) كه در اينصورت شهادت به معناى اداء خواهدبود، ولى معناى اول درست است .
(تلك امة قد خلت ) يعنى اصلا دعوا بر سر اينكه فلان شخص از چه طائفه اى بوده ،و آن ديگرى از كدام طائفه ، چه سودى دارد؟ و سكوت از اين بگومگوها چه ضررى ؟ آنچهالان بايد بدان بپردازيد مسائلى استكه فردا از آن باز خواست خواهيد شد.
و اگر اين آيه دو بار تكرار شده ، براى اين بود كه يهود و نصارى در اين بگو مگوپافشارى زيادى داشتند، و از حد گذرانده بودند، با اينكه هيچ سودى بحالشان نداشت، آنهم با علمشان باينكه ابراهيم قبل از تورات يهوديان وانجيل مسيحيان بوده ، و گرنه بحث از حال انبياء و فرستادگان خدا بطوريكه چيزى عايدشود، بسيار خوب است ، مانند بحث از مزاياى رسالت انبياء وفضايل نفوس شريفه آنان كه قرآن كريم هم باينگونه بحث ها سفارش كرده ، و حتىخودش از داستانهاى ايشان نقل كرده ، و مردم را بتدبر در آنها امر فرموده است .
بحث روايتى (شامل رواياتى در ذيل آيات گذشته ) 

در تفسير عياشى در ذيل آيه : (قلبل ملة ابراهيم حنيفا) الخ ، از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه فرمود: حنيفيتابراهيم در اسلام است .
و از امام باقر (عليه السلام ) روايت كرده كه فرمود: حنيفيت كلمه جامعى است كه هيچ چيزرا باقى نمى گذارد، حتى كوتاه كردن شارب ، و ناخن گرفتن و ختنه كردن از حنيفيتاست .
و در تفسير قمى استكه خدا حنيفيت را بر ابراهيم (عليه السلام )نازل كرد و آن عبارتست از ده حكم در پاكيزگى ، پنج حكم آن از گردن ببالا، و پنجديگر از گردن بپائين ، اما آنچه مربوط است به سر 1 - زدن شارب 2 - نتراشيدن ريش3 - و طم مو 4 - مسواك 5 - خلال .
و آنچه مربوط است به بدن 1 - گرفتن موى بدن 2 - ختنه كردن 3 - ناخن گرفتن 4 -غسل از جنابت 5 - طهارت گرفتن با آب ، اين است حنيفيت طاهره ايكه ابراهيم آورد، وتاكنون نسخ نشده ، و تا قيامت نسخ نخواهد شد.
مؤ لف : طم مو بمعناى اصلاح سر و صورت است ، و در معناى اين روايت و قريب به آناحاديث بسيارى در كتب شيعه و سنى آمده است .
و در كافى و تفسير عياشى از امام باقر (عليه السلام ) روايت آمده ، كه درذيل جمله : (قولوا آمنا باللّه ) الخ ، فرمود منظور، على و فاطمه و حسن و حسين(عليهماالسلام ) است ، كه حكمشان در ائمه بعد از ايشان نيز جارى است .
و مؤ لف : اين معنا از وقوع خطاب در ذيل دعاى ابراهيم (عليه السلام ) استفاده ميشود، آنجاكه گفت :
(و من ذريتنا امة مسلمة لك ) الخ ، و اين منافات ندارد با اينكه خطاب در آيه بعموممسلمانان باشد، چه هر چند همه مسلمانان مكلفند بگويند: (آمنا باللّه )، ليكن اينگونهخطابها، عموميت دارد، و هم خصوصيت ، چون معناى آن داراى مراتب مختلفى است ، كه بيانشدر آنجا كه مراتب اسلام و ايمان را ذكر مى كرديم ، گذشت .
و در تفسير قمى از يكى از دو امام باقر و صادق (عليهماالسلام )، و در كتاب معانىالاخبار از امام صادق (عليه السلام )، روايت آورده ، كه درذيل جمله : (صبغة ، اللّه ) الخ فرمود: صبغة همان اسلام است .
مؤ لف : همين معنا از ظاهر سياق آيات استفاده ميشود.
و در كافى و معانى از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده ، كه فرمود: خداوند در ميثاق، مؤ منين را به رنگ ولايت درآورد.
مؤ لف : اين معنا از باطن آيه است : كه انشاءاللّه تعالى بزودى معناى باطن قرآن ، و نيزمعناى ولايت و ميثاق را خواهيم كرد.

آيات 142 - 151 بقره 
سيقول السفهاء من الناس ما وليهم عن قبلتهم التى كانوا عليهاقل لله المشرق و المغرب يهدى من يشاء الى صراط مستقيم - 142
و كذلك جعلناكم امة وسطا لتكونوا شهداء على الناس و يكونالرسول عليكم شهيدا و ما جعلنا القبلة التى كنت عليها الا لنعلم من يتبعالرسول ممن ينقلب على عقبية و ان كانت لكبيرة الا على الذين هدى اللّه و ما كان اللّهليضيع ايمانكم ان اللّه بالناس لرؤ ف رحيم - 143
قد نرى تقلب وجهك فى السماء فلنولينك قبلة ترضيهافول وجهك شطر المسجد الحرام و حيث ما كنتم فولوا وجوهكم شطره و ان الذين اوتواالكتاب ليعلمون اءنه الحق من ربهم و ما اللّهبغافل عما يعملون - 144
و لئن اءتيت الذين اوتوا الكتاب بكل آية ما تبعوا قبلتك و ما اءنت بتابع قبلتهم و مابعضهم بتابع قبلة بعض و لئن اتبعت اهوائهم من بعد ما جاءك من العلم انك اذا لمن الظالمين- 145
الذين آتيناهم الكتب يعرفونه كما يعرفون اءبناء هم و ان فريقا منهم ليكتمون الحق و هميعلمون - 146
الحق من ربك فلا تكونن من الممترين - 147
و لكل وجهة هو موليها فاستبقوا الخيرات اينما تكونوا يات بكم الله جميعا ان اللّه علىكل شى ء قدير - 148
و من حيث خرجت فول وجهك شطر المسجد الحرام و انه للحق من ربك و ما اللّهبغفل عما تعملون - 149
و من حيث خرجت فول وجهك شطر المسجد الحرام و حيث ما كنتم فولوا وجوهكم شطره لئلايكون للناس عليكم حجة الا الذين ظلموا منهم فلا تخشوهم و اخشونى و لاتم نعمتى عليكمو لعلكم تهتدون - 150
كما ارسلنا فيكم رسولا منكم يتلوا عليكم آياتنا و يزكيكم و يعلمكم الكتاب و الحكمة ويعلمكم الكتاب و الحكمة و يعلمكم مالم تكونوا تعلمون - 151.

477
ترجمه آيات
بزودى سفيهان از مردم خواهند پرسيد چه انگيره اى مسلمانان را از قبله اى كه رو بدان سونماز مى كردند برگردانيد؟ بگو: مشرق و مغرب از آن خداست هر كه را بخواهد بصراطمستقيم هدايت مى كند (142) و ما شما را اينچنين امتى وسط قرار داديم تا شاهدان بر سايرمردم باشيد و رسول بر شما شاهد باشد و ما آن قبله را كه رو بآن ميايستادى قبلهنكرديم مگر براى اين كه معلوم كنيم چه كسىرسول را پيروى مى كند و چه كسى به عقب بر مى گردد هر چند كه اين آزمايش جز براىكسانيكه خدا هدايتشان كرده بسيار بزرگ است و خدا هرگز ايمان شما را بى اثر نمىگذارد كه خدا نسبت به مردم بسيار رئوف و مهربان است (143 ) ما تو را ديديم كه رودر آسمان مى چرخاندى پس بزودى تو را بسوى قبله اى برميگردانيم كه دوست مى دارى ،اينك (همين امروز) روى خود به طرف قسمتى از مسجدالحرام كن ، و هر جا بوديد رو بدانسو كنيد و كسانيكه اهل كتابند مى دانند كه اين برگشتن به طرف كعبه حق است و حكمىاست از ناحيه پروردگارشان و خدا از آنچه مى كنندغافل نيست (144) و اگر براى اهل كتاب تمامى معجزات را بياورى باز هم قبله تو راپيروى نمى كنند، و تو هم نبايد قبله آنان را پيروى كنى ، و خود آنان هم قبله يكديگر راقبول ندارند و اگر هوى و هوسهاى آنان را پيروى كنى بعد از آنكه علم به هم رساندىتو هم از ستمكاران خواهى بود (145) آنهائيكه ما كتابشان داديم قرآن را مى شناسندآنچنانكه فرزندان خود را، ولى پاره اى از ايشان حق را عالما عامدا كتمان ميكنند (146) حقهمه از ناحيه پروردگار تو است زنهار كه از دودلان مباش (147) و براى هر جمعيتىوجهه و قبله ايست كه بدان رو ميكند پس بسوى خيرات هر جا كه بوديد سبقت بگيريد كهخدا همه شما را مى آورد كه خدا بر همه چيز قادر است (148) و از هر جا بيرون شدى روبسوى قسمتى از مسجدالحرام كن و بدان كه اين حق است و از ناحيه پروردگار تو است وخدا از آنچه ميكنيد غافل نيست (149)
و از هر جا بيرون شدى رو بسوى قسمتى از مسجدالحرام كن و هر جا هم كه بوديد رو بدانسو كنيد تا ديگر مردم بهانه اى عليه شما نداشته باشند مگر آنهائيكه ستمكارند، پساز آنها مترس و از من حساب ببر براى اينكه نعمتم را بر شما تمام كنم باشد كه راه رابيابيد (150) همانطور كه رسولى در ميانه شما فرستادم تا آيات ما را بر شمابخواند و تزكيه تان كند و كتاب و حكمتتان بياموزد و بشما ياد دهد آنچه را كه هرگزخودتان نمى دانستيد. (151)
بيان 
اين آيات اگر مورد دقت قرار گيرد، آياتى است زنجيروار، منتظم و مترتب بر هم كهداستان قبله شدن كعبه براى مسلمين را بيان مى كند، پس نبايد به گفتار بعضى اعتناءكرد كه گفته اند: اين آيات نامنظم است ، آن آيه كه بايد جلوتر ذكر شود، عقب تر آمده ،و آنكه بايد عقب درآيد جلو افتاده ، و همچنين گفتار بعضى كه گفته اند: در اين آياتناسخ و منسوخ هست ، و اى بسا رواياتى هم بر تاءييد گفتار خود آورده باشند، كه بهآن روايات هم نبايد اعتناء كرد، چون مخالف با ظاهر آيات است .
(سيقول السفهاء من الناس : ما وليهم عن قبلتهم التى كانوا عليها؟)
قبل از اين آيات ، داستان ابراهيم (عليه السلام ) خاطرنشان ميشد، كه نسبت به مسئله قبلهجنبه توطئه و زمينه چينى داشت ، آيه مورد بحث توطئه دوم است ، و نيز ميخواهد جواب ازاعتراض ماجراجويانى را كه ميخواهند حادثه اى سوژه آفرين پيش آيد، تامشغول جدال و بگومگو شوند، به رسول خود تعليم دهد، و گفتيم : كه در آياتقبل نيز زمينه مسئله قبله را چيده بود سرگذشت ابراهيم و كرامتهائى كه در درگاه خدا داشت، و كرامت فرزندش اسماعيل ، و دعاى آن دو بزرگوار براى كعبه ، و مكه ، و رسولخداصلى الله عليه و آله و سلم ، و امت مسلمان ، و نيز بنا كردن خانه كعبه ، و ماءموريتشاندر خصوص تطهير خانه براى عبادت را ذكر فرموده بود.
تغيير قبله از بزرگترين حوادث و از اهم احكام تشريعى بود 
و معلوم است كه برگشتن قبله از بيت المقدس به كعبه ، از بزرگترين حوادث دينى ، واهم احكام تشريعيه است ، كه مردم بعد از هجرت رسولخدا صلى الله عليه و آله و سلمبه مدينه با آن روبرو شدند، آرى در اين ايام اسلام دست به انقلابى ريشه دار مى زند،و معارف و حقايق خود را نشر ميدهد، و معلوم است كه يهود و غير يهود درمقابل اين انقلاب ، ساكت نمينشينند، چون مى بينند اسلام يكى از بزرگترين مفاخر دينىآنان را كه همان قبله ايشان بود، از بين مى برد، قبله اى كه سايرملل بخاطر آن تابع يهود و يهود در اين شعار دينى متقدم بر آنان بودند.
علاوه بر اينكه اين تحويل قبله باعث تقدم مسلمانان ، و دين اسلام مى شود چون توجهتمامى امت را يكجا جمع مى كند، و همه در مراسم دينى به يك نقطه رو مى كنند، و اينتمركز همه توجهات به يك سو، ايشان را از تفرق نجات ميدهد هم تفرق وجوهشان درظاهر، و هم تفرق كلمه شان در باطن ، و مسلما قبله شان كعبه تاءثيرى بيشتر و قوى تردارد، تا ساير احكام اسلام ، از قبيل طهارت و دعا، وامثال آن ، و يهود و مشركين عرب را سخت نگران مى سازد، مخصوصا يهود را كه بهشهادت داستانهائى كه از ايشان در قرآن آمده ، مردمى هستند كه از همه عالم طبيعت جزبراى محسوسات اصالتى قائل نيستند، و براى غير حس كمترين وقعى نمى گذارندمردمى هستند كه از احكام خدا آنچه مربوط به معنويات است ، بدون چون و چرا مىپذيرند، ولى اگر حكمى درباره امرى صورى و محسوس از ناحيه پروردگارشانبيايد، مانند قتال و هجرت و سجده و خضوع وامثال آن ، زير بارش نمى روند، و در مقابلش به شديدترين وجهى مقاومت ميكنند.
و سخن كوتاه اينكه خداى تعالى هم خبر داد كه بزودى يهود بر مسئلهتحويل قبله اعتراض خواهند كرد، لذا به رسولخدا صلى الله عليه و آله و سلم تعليمكرد: كه چگونه اعتراضشان را پاسخ گويد، كه ديگر اعتراض نكنند.
اما اعتراض آنان اين بود كه خدايتعالى از قديم الايام بيت المقدس را براى انبياء گذشتهاش قبله قرار داده بود، تحويل آن قبله بسوى كعبه كه شرافت آن خانه را ندارد چه وجهىدارد؟.
اگر اين كار به امر خدا است ، كه خود، بيت المقدس را قبله كرده بود، چگونه خودش حكمخود را نقض ميكند؟ و حكم شرعى خود را نسخ مينمايد؟ (و يهود بطور كلى نسخ راقبول نداشت ، كه بيانش در آيه نسخ گذشت ).
و اگر به امر خدا نيست ، پس خود پيامبر اسلام از صراط مستقيم منحرف ، و از هدايت خدابسوى ضلالت گرائيده است ، گو اينكه خداى تعالى اين اعتراض را در كلام مجيدشنياورده ، لكن از جوابى كه داده معلوم مى شود كه اعتراض چه بوده است .
فائده و اثر تغيير قبله و اعتراض يهود و مشركين ، و پاسخ آنها 
و اما پاسخ آن اين است كه قبله قرار گرفتن ، خانه اى از خانه ها چون كعبه ، و يابنائى از بناها چون بيت المقدس ، و يا سنگى از سنگها چون حجر الاسود، كه جزء كعبهاست ، از اين جهت نيست كه خود اين اجسام برخلاف تمامى اجسام اقتضاى قبله شدن را دارد،تا تجاوز از آن ، و نپذيرفتن اقتضاى ذاتى آنهامحال باشد، و در نتيجه ممكن نباشد كه حكم قبله بودن بيت المقدس دگرگون شود و يالغو گردد.
بلكه تمامى اجسام و بناها و جميع جهات از مشرق و مغرب و جنوب وشمال و بالا و پائين در نداشتن اقتضاى هيچ حكمى از احكام برابرند، چون همه ملك خداهستند، هر حكمى كه بخواهد و بهر قسم كه بخواهد و در هر زمان كه بخواهد در آنها مىراند،
و هر حكمى هم كه بكند بمنظور هدايت خلق ، و بر طبق مصلحت و كمالاتى است كه براىفرد و نوع آنها اراده مى كند، پس او هيچ حكمى نميكند مگر به خاطر اين كه بوسيله آنحكم ، خلق را هدايت كند، و هدايت هم نمى كند، مگر بسوى آنچه كه صراط مستقيم و كوتاهترين راه بسوى كمال قوم و صلاح ايشان است .
پس بنا بر اين در جمله (سيقول السفهاء من الناس )، منظور از سفيهان از مردم ، يهود ومشركين عرب است ، و به همين جهت از ايشان تعبير به ناس كرد، و اگر سفيهشان خواند،بدان جهت بود كه فطرتشان مستقيم نيست ، و راءيشان در مسئله تشريع و دين ، خطا است ،و كلمه سفاهت هم به همين معنا است ، كه عقل آدمى درست كار نكند، و راءى ثابتى نداشتهباشد.

next page

fehrest page

back page