553- على (ع ) در شهر بصره حضرت على (عليه السلام ) خطبه اى در بصره ايراد فرمود و پس از حمد و ستايش برخداى عز و جل و صلوات بر پيامبر (عليه السلام ) و آلش فرمود: مدت هر چه دراز باشدباز كوتاه است . گذشته ؛ عبرت زندگان است و مرده ؛ پند براى شخص زنده استديروزى كه گذشته است برگشت ندارد و فردا هم مورد اعتماد كسى نيست ... سپس فرمود:اى پيروان من شكيبا باشيد... حضرت على (عليه السلام ) مى فرمايد: در شبقبل از جنگ بدر حضرت خضر را در خواب ديدم از او خواستم به من چيزى ياد دهد كه بهكمك آن بر دشمنان پيروز شوم . خضر گفت : يا هو يا من لا هو الا هو چون على (عليه السلام ) بر اصحاب جمل پيروز شد در روز دوشنبه دوازدهم ماه رجبسال 36 از بصره وارد كوفه شد اشراف مردم واهل بصره همراهش بودند مردم كوفه همراه قراء و اشراف و بزرگان خود امام رااستقبال كردند و وى را به شهر دعوت كردند و عرض نمودند: اى اميرمؤ منان كجا فرودمى آيى ؟ آيا به كاخ وارد مى شوى ؟ حضرت فرمود: به كاروانسراى (رحبه )(656)در مى آيم . آنگاه به آنجا رفت ، سپس از آنجا پياده به مسجد رفت ، بعد دو ركعت نمازخواند و آنگاه به منبر رفت و خداى را سپاس و ستايش كرد و بر پيامبرش صلى اللهعليه و آله و سلم صلوات فرستاد و گفت : مالك بن حبيب فرمانده شرطه و رئيس نيروى نظامى حضرت بود. حضرت در پاسخ حرفاو كه اجازه قتل مردان كوفى كه در حمايت حضرت امير (عليه السلام ) برنخاستندفرمود: امام صادق (عليه السلام ) فرمود: روزى حضرت على (عليه السلام ) با يكى از كفاراهل ذمه (660) در راه همراه شده بود آن كافر ذمى از حضرت پرسيد به كجا مى روى ؟حضرت فرمود: به كوفه مى روم . مقدارى از راه كه سپرى كردند بر سر دو راهىرسيدند اما اميرالمؤ منين (عليه السلام ) راه كوفه را رها كرد و بهدنبال آن كافر رفته و راهى كه او مى رفت ادامه داد. شخص كافر پرسيد: مگر بهكوفه نمى رفتى ؟ حضرت فرمود: چرا. گفت : راه كوفه از آن طرف بود. حضرتفرمود: مى دانم . او گفت : اگر مى دانى كه راه كوفه از آن طرف است پس چرا همراه منمى آيى ؟ حضرت فرمود: پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ما دستور داده كه حق دوستىو همراهى را بجاى آوريم و همسفر خود را تا مقدارى از راه ، دوست همراه خود را بدرقه كنيم، آن كافر گفت : آيا واقعا پيغمبر بر شما چنين دستورى داده است ؟ حضرت فرمود: آرى .كافر گفت : پس به جهت همين اخلاق نيكو و بزرگوارانه است كه اين همه مردم پيرو اوشده اند. كافر اين را گفت : و با حضرت به كوفه آمد و چون دريافت كه او حضرت على(عليه السلام ) است مسلمان شد.(661) اعراب در زمان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و بعد از، آن حضرت ، با نهايت حرصمى كوشيدند كه بر پسران خانواده ى خود بيفزايند پسرى بدنيا آمده بود و دو زن كههر دو آنها در يك خانه بسر مى بردند سر نوزاد بدعوا افتادند و هر يك ادعا داشتند كهاين طفل را او زاييده است و اين ديگرى است كه مى خواهد فرزند او را بر بايد. على (عليهالسلام ) بر مسند شرع قرار داشت ، آن دو زن قنداق بچه را بدست گرفتند و كودك راجلوى اميرالمؤ منين (عليه السلام ) و اصحاب بر فرش مسجد خوابانيدند و هر دو به جيغو داد افتادند و هر دو مى گفتند يا على ع اين كوكمال من است و بى آنكه به على (عليه السلام )مجال سخن دهند، پشت سر هم براى اثبات دعوى خود منطق و برهان مى آوردند. امام (عليهالسلام ) همچنان خاموش بود بعد از مدتى كه زنها ساكت شدند امام به قنبر فرمود:برخيز شمشير مرا بياور. يكى از آن دو زن با هراس و حيرت گفت : يا اميرالمؤ منين (عليهالسلام ) شمشير براى چه . امام حسين (عليه السلام ) نقل مى كند، پدرم على (عليه السلام ) در رحبه - ميدان معروفكوفه - نشسته بود و مردم به گردش حلقه زده بودند مردى برخاست و به على (عليهالسلام ) گفت : اى اميرمؤ منان (عليه السلام ) تو در چنين مقام ارجمندى از ناحيه خداوندهستى ، ولى پدرت در آتش دوزخ است ؟ عصر خلافت امام على (عليه السلام ) بود، شبى مقدارىاموال از بيت المال را به محضر امام على (عليه السلام ) آوردند. على (عليه السلام ) بهماءموران حاضر فرمود: اين مال را تقسيم كنيد و به مستحق برسانيد، عرض كردند: شبشده و تاريكى است ، تقسيم آن را تقسيم كنيد و به مستحق برسانيد، عرض كردند: شبشده و تاريكى است ، تقسيم آن را تا فردا تاءخير بيندازيد. امام على (عليه السلام )فرمود: آيا شما قبول مى كنيد كه من تا فردا زنده باشم ؟ آنها گفتند: اين كار در دست مانيست . آنگاه فرمود: بنابراين تاءخير نيندازيد. آنگاه شمعى آورده و روشن كردند و همانشب در پرتو روشنى آن شمع به تقسيم اموال پرداختند.(664) در حديثى چنين آمده است كه در اثناء جنگ صفين مردم دسته دسته از اطراف مى آمدند و بااميرالمؤ منين (عليه السلام ) بيعت كرده و به سپاه آن حضرت مى پيوستند. روزى حضرتفرمود: كه امروز صد نفر مى آيند و با من بيعت مى كنند. نود و نه نفر آمدند و روز بلندشد و وقت آن رسيد كه حضرت براى استراحت بروند اما همچنان در آفتاب گرم نشسته وانتظار مى كشيدند. ابن عباس مى گويد: شبهه اى براى من پديد آمد زيرا تاكنون هر چهآن حضرت فرموده بودند تخلف نپذيرفته بود، حضرت همچنان منتظر بودند كه اويسقرنى از راه رسيد ظاهرا ابتدا حضرت را نشناخت سؤال كرد و حضرت را به او نشان دادند وقتى به خدمت آن حضرت رسيد فرمودند براى چهآماده اى ؟ عرض كرد: براى اينكه با شما بيعت كنم . فرمود به چه بيعت كنى ؟ عرضكرد، بمهجتى يعنى با سويداى قلب خود، آنگاه با دوست خود با آن حضرت بيعتكرد و اين امر منحصر و مختص به خود او بود زيرا باقى مردم با يك دست بيعت مى كردندو سپس آن بزرگوار با دو شمشير يكى در دست راست و ديگرى در دست چپ جهاد كرد تاشهيد شد ديگران سپر را به دست چپ مى گرفتند تا خود را حفظ كنند اما اين بزرگوارتمام همش على (عليه السلام ) بود و از خود در جنگ خبرى نداشت . عدى بن حاتم مى گويد: در جنگ صفين از حضرت على (عليه السلام ) شنيدم كه با صداىبلند فرمود: سوگند به خدا حتما معاويه و اصحابش را بهقتل مى رسانم . ولى در آخر گفتارش آهسته فرمود: انشاءالله ، من نزديك آن حضرت بودمبه آن حضرت عرض كردم اى اميرمؤ منان (عليه السلام ) تو سوگند ياد كردى كهمعاويه و يارانش را مى كشى ، ولى آهسته گفتى ان شاء الله . على (عليه السلام )فرمود: (ان الحرب خدعه ) البته جنگ يك نوع خدعه است ؛ من در نزد مؤ منان دروغ نمىگويم خواستم يارانم را بر دشمنان بشورانم و روحيه بدهم . شب جمعه و شب نوزدهم ماه رمضان سال 40 هجرت ، آخرين شب عمر امام على (عليه السلام )بود، امام حسن (عليه السلام ) مى گويد: همراه پدرم على (عليه السلام ) به سوى مسجدرهسپار شديم پدرم به من فرمود: پسرم امشب لحظه اى چرت مرا فرا گرفت در هماندمرسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بر من آشكار شد. عرض كردم : اىرسول خدا چيست اين مصائبى كه از ناحيه امت تو، به من رسيده است ؟ آنها به راه عداوت وانحراف افتاده اند. جنگ صفين بزرگترين جنگ دوره خلافت امام على ع بود در اين جنگ بسيارى از سپاه على(عليه السلام ) به شهادت رسيدند بعد از اتمام جنگ كه على (عليه السلام ) از جبهه بهسوى كوفه مى آمد از كنار خانه هاى قبيله شبا، مى گذشت حضرت شنيد كه گريه زنهاىآن قبيله براى شهيدانشان بلند است ، در اين هنگام يكى از سران اين قبيله بنام حرب بنشرحبيل به حضور على (عليه السلام ) آمد آن حضرت به او فرمود: چنانكه دريافته امزنان شما بر شما چيره شده اند آيا آنها را از اين شيون و گريه نهى نمى كنيد و بازنمى داريد.(668) معروف است كه در جنگ صفين عمر و عاص (دومين نفر از حكمت معاويه كه حيله گرىناپاك بود) به ميدان جنگ آمد، امام على (عليه السلام ) به او حمله كرد او خود را سخت درتنگنا ديد لذا پا به فرار گذاشت ولى مشاهده كرد كه على (عليه السلام )مثل برق توفنده به سوى او مى آيد، خود را به زمين انداخت و يك پاى خود را بلند كرد وعورتش كشف شد، على (عليه السلام ) از او رو برگرداند و او با اين حيله فرار كرد.مدتها از جنگ صفين گذشت ، روزى عمر و عاص نزد معاويه آمد معاويه تا او را ديد خنديد،عمر و عاص گفت : چرا مى خندى ؟ عقبه بن علقمه روايت كرده كه بر على (عليه السلام ) وارد شدم ، پيش رويش دوغترشى نهاده بود كه ترشى و پر آبى آن آزارم مى داد. عرض كردم : آيا از اين دوغميل ميل مى كنيد. امام فرمود: اى ابالخبوب پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را ديدم كهكه از اين بدتر مى خورد و از لباس من خشن تر مى پوشيد من بيم آن دارم اگر كارىكه او انجام مى داده انجام ندهم به او ملحق نشوم .(670) روزى اميرمؤ منان على (عليه السلام ) از ميدان جنگ صفين به سوى كوفه مى آمد نزديكىكوفه كنار جاده قبرستان كوفه قرار داشت . آن حضرت در آنجا توقف كرد و ضمنسخنانى اشاره اى نيز به قبرستان نمود و فرمود هذه كفات الاموات ؛ اينجامنازل و محل سكونت مردگان است سپس به خاكهاى كوفه نگريست و اشاره كرد وفرمود: هذه كفات الحياه ؛ اينجا خانه ها ومحل سكونت زندگان است . اصبغ بن نباته مى گويد: صبح زودى به همراه على (عليه السلام ) نماز خواندم ، سپسناگهان ديدم مردى وارد شد كه معلوم بود مسافر است ، به حضور على (عليه السلام )رسيد. على (عليه السلام ) به او فرمود: از كجا مى آيى ؟ عرض كرد: از شام . على(عليه السلام ) فرمود: براى كارى به اينجا آمده اى آن را خودت مى گويى يا من بگويم. او عرض كرد: اى اميرمؤ منان (عليه السلام ) خودت بفرما. على (عليه السلام ) فرمود:در شام معاويه اعلام كرد هر كسى برود و على را بكشد ده هزار دينار به او جايزه مى دهم .شخصى حاضر شد تا اين كار را به انجام رساند ليكن وقتى به خانه اش رفت پشيمانشد و با خود گفت من پسر عموى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و پدر فرزندانرسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را نخواهم كشت . روز ديگر معاويه ده هزار ديناربر رقم قبلى افزود و اعلام كرد هر كس على (عليه السلام ) را بكشد 20 هزار دينارجايزه دارد مرد ديگرى اين كار را قبول كرد ولى او نيز در عاقبت كار خود فكر كرد وپشيمان شد. روز بعد معاويه سى هزار دينار جايزه قرار داد و تو بخاطر اين جايزه اينكار را قبول كردى و اينك خود را به قصد كشتن من به اينجا آمده اى و تو ازفاميل حمير هستى . شخص تروريست به اين مطلب اقرار كرد. على (عليه السلام ) به اوفرمود: اكنون چه تصميم دارى ؟ او گفت : پشيمان شدم و اكنون مى خواهم به شامبرگردم . حضرت به غلامش قنبر فرمود: وسايل سفر او راتكميل كند و آب و غذا به او بدهد و او را روانه شام كند آن مرد باكمال شرمندگى به سوى شام برگشت .(672) جنگ صفين بود درگيرى شديد بين سپاه على (عليه السلام ) با سپاه معاويه جريان داشتيكى از قهرمانان سپاه معاويه به نام كريب (673) به ميدان تاخت و چند نفر از سپاهعلى (عليه السلام ) را به شهادت رسانيد. حضرت على (عليه السلام ) وقتى كه آنمنظره را ديد طاقت نياورد و مانند برق به سوى ميدان رفت و با يك ضربه كريب را ازاسب بر زمين انداخت و او را به هلاكت رساند، آنگاه امام على (عليه السلام ) به پايگاهخود بازگشت و چون مى دانست شجاعان ديگرى از سپاه دشمن براى انتقام خون كريب بهميدان مى آيند به پسرش محمد حنفيه فرمود: برو در ميدان مراقب دشمن باش و بجاى منبايست ، محمد حنفيه كه در شجاعت حيدر ثانى بود به ميدان تاخت هفت نفر از شجاعان دشمنيكى پس از ديگرى براى خون خواهى خون كريب به ميدان تاختند، همه آنها را به خاكهلاكت افكند.(674) معاويه در دوران خلافت على (عليه السلام ) در شام حكومت مى كرد و خود را براى جنگصفين آماده مى كرد. در سال 36 قمرى قبل از جنگ نامه هاى متعددى بين على (عليه السلام )و معاويه رد و بدل شد. روزى يكى از آزاد مردان بنام اسود بن عرفجه در مجلس معاويهفرياد زد: اى معاويه اى چيت كه هر روز نقشه ريزى مى كنى ؟ گاهى نامه مى نويسىگاهى مردم را با نامه هايت مى فريبى ، گاهشرحبيل (يكى از سران ) را براى تحريك مردم ماءمور مى كنى . بدانكه اين كارها سودىبه حال تو ندارد آنگاه شعرى خواند. در كتاب تبصرة العوام ، از دو تن بنام اسود و علقمه روايت شده است ، كه روزى به خدمتاميرالمؤ منن (عليه السلام ) شرفياب شدم در پيش روى آن حضرت ظرفى از ليف خرمابود كه يكى دو گرده نان جو سبوس دار در آن ديده مى شد و امام آن را با زانوى خود مىشكست و با نمك ريزى ، تناول مى فرمود: به خدمتكار سياهى كه فضه نام داشت گفتيممگر سبوس اين آرد را نگرفته اى ؟ گفت : توقع داريد براى آنكه نان بر اميرالمؤ منين(عليه السلام ) گوارا گردد من خويش را به ورز ووبال گرفتار سازم ؟! امام تبسم كرد و گفت : من خود دستور داده ام كه سبوس اين نانگرفته نشود، عرضه داشتيم به چه منظور چنين فرموده ايد؟ گفت : اين كار راسزاوارتر ديدم براى آنكه نفس خويش را خفت و خوارى دهم و نيز براى آنكهاهل ايمان به من تاءسى كنند و من هم در خوراك همانند ديگر ياران باشم .(676) گويند: روزى اميرالمؤ منين (عليه السلام ) با لباسى وصله دار در جمع مردم حاضر شد،كسى آن حضرت را در اين مورد سرزنش كرد. امام فرمود: ( يخشى القلب بلبسه ويقتدى المومن بى ؛ يعنى : قلب با پوشيدن اين جامه به فروتنى و خشوع مى افتدو در عين حال مؤ منان نيز به من تاءسى خواهند كرد.(677) على (عليه السلام ) مى فرمايد: رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم دنيا را بدرودگفت ، و كسى بود كه طى شصت و سه سال زندگى خشتى بر خشت ديگر نگذاشته بودو ما هم به دنبال وى راه مى پوييم ما هم هدف او را همى مى جوييم : اشع بن قيس براى پيروزى بر طرف دعواى خود در محكمهعدل على (عليه السلام ) متوسل به رشوه شد و شبانه ظرفى پر از حلواى لذيذ به درخانه على (عليه السلام ) آورد و نام آن را هديه گذاشت . على (عليه السلام ) بر آشفت وفرمود: سوگواران بر عزايت اشك بريزند آيا با اين عنوان آمده اى كه مرا فريب دهى واز آئين حق بازدارى ؟ به خدا سوگند اگر هفت اقليم را با آنچه در زير آسمانها است بهمن بدهند كه پوست جوى از دهان مورچه اى به ظلم بگيرم هرگز اين كار را نخواهم كرد،دنياى شما از برگ جويده اى در دهان ملخ براى من كم ارزش تر است على را با نعمتهاىفانى و لذتهاى زودگذر چه كار...(680) على (عليه السلام ) در زمان تصدى خلافت خود روزى بهمراه اصحاب خود از كوچه اى مىگذشتند، پير مرد مسيحى را ديدند كه مشغول گدايى است . حضرت پرسيدند: اين واقعهناگوار و ناپسند چيست ؟ در پاسخ عرض كردند: يا على (عليه السلام ) اين مردنصرانى است . قالوا: يا اميرالمؤ منين (عليه السلام ) نصرانى . امام فرمود: هنگام جوانى؛ او را به كار گرفتيد ولى در هنگام ناتوانى او را رها نموديد. سپس دستور دادند كه اورا از بيت المال مسلمين اداره كنند.(681) فقال (عليه السلام ) استعملتوه حتى اذا كبر و عجز منعتموه انفقوا عليه من بيتالمال روزى اميرمؤ منان (عليه السلام ) به قصد سرزمين صفين براى مبارزه با فرماندهان ظلمو جنايت كار معاويه از كنار اين ايوان گذشت و بقاياى عظيم حكومت ساسانيان را مشاهدهكرد يكى از همراهان امام از روى عبرت اين شعر را خواند: در ايام اعتكاف على (عليه السلام ) در مسجد كوفه معتكف بود. هنگام افطار عربى نزد آنحضرت آمد. امام (عليه السلام ) از انبان نان جو كوبيده شده خود را در آورد و مقدارى بهعرب داد. آن مرد عرب آن را نخورده و به گوشه عمامه اش بست و به طرف خانه امام حسنو امام حسين عليهم السلام حركت كرد و بعد از آنكه وارد شد با آنها هم غذا شد و عرضكرد: مردى را در مسجد غريب ديدم كه جز اين كوبيده نان جو چيزى نداشت . دلم براى اوسوخت مى خواهم كمى از اين غذاى شما را براى او ببرم تا او همميل كند. روزى حضرت على (عليه السلام ) فرياد مردى را شنيد كه مردم را به كمك خود مىخواند. آن حضرت خود را به او رساند و مشاهده كرد دو نفر درحال نزاع هستند. حضرت آنها را از هم جدا كرد، بعد يكى از آنان گفت : من لباسى به اينمرد فروخته ام و شرط كرده ام كه از فلان قسمپول مرا بدهد ولى او پول ديگرى داده است ، اكنون به او مى گويمپول را عوض كن او اطاعت نمى كند. علاوه بر اين چند سيلى هم به من زده است . على (عليهالسلام ) به آن مرد فرمود: پول را عوض كن و آنچه شرط كرده ايد بده . آنگاه حضرتبه آن مردى كه سيلى خورده بود فرمود: آيا شاهدى دارى كه گواهى دهند تو سيلىخورده اى . روزى امام على (عليه السلام ) به بازار بصره آمد و مردم را ديد آنچنان سرگرم خريد وفروشند كه گويى خود را از ياد برده و از هدف انسانى به كلىغافل شده اند با مشاهده اين منظره حضرت آنچنان متاءثر شد كه بشدت گريست . سپسفرمود: اى بندگان دنيا و اى كارگزاران اهل دنيا. شما كه روزها سرگرم معامله و سوگندخورديد و شبها با بيخبرى در خواب آرميده ايد و بين روز و شب ، از آخرت و حساب و كتابآن غافليد، پس چه وقت خود را براى سفرى كه در پيش داريد مجهز مى كنيد و براى آنتوشه بر مى داريد و در چه زمان به روز قيامت مى انديشيد و به فكر معاد مىافتيد.(691) از حبيب بن ثابت نقل شده كه مقدارى عسل و انجير از منطقه اى بنام همدان و حلوان ، كه اكثردرختان آنجا انجير است براى حضرت على (عليه السلام ) آوردند. اميرالمؤ منين (عليهالسلام ) به ماءموران دستور داد كه فرزندانم يتيم را حاضر كنند. آنها آمدند و حضرتاجازه داد كه خود آنها به سر ظرف هاى عسل بروند و بخورند و با انگشتان خود آنرابليسند. اما به ديگران با ظرف عسل بطور مساوى بين آنها تقسيم مى نمود. به حضرتاعتراض كردند كه چرا اجازه مى دهيد يتيمان با انگشتان خود از سر ظرف ها بخورند؟حضرت فرمود: امام پدر يتيمان است و بايد به عنوان پدر به فرزندان خود اجازه چنينكارى را بدهد تا آنان احساس يتيمى نكنند(693) حضرت على (عليه السلام ) در عين حالى كه از نقشه خائنانه ابن ملجم خبر داشت ، اما هيچگونه اقدامى عليه وى انجام نداد.اصحاب على (عليه السلام ) كه از توطئه ابن ملجمبيم داشتند به حضرت عرض كردند: شما كه ابن ملجم را مى شناسيد و به ما خبر داده ايدكه او قاتل شما خواهد بود چرا او را نمى كشيد؟ حضرت فرمود: او هنوز دست به كارىنزده است كه من او را بكشم ؟! روزى على (عليه السلام ) در ماه رمضانى ، بر فراز منبراز شهادت خود در اين ماه خبر داد. ابن ملجم كه در مجلس حاضر بود پس از سخنان اما نزدحضرت آمد و گفت : دست چپ و راست من با من است : دستور بده تا دستهاى مرا قطع كنند ويا فرمان بده تا مرا گردن بزنند. حضرت فرمود: چگونه تو را بكشم در حاليكه هنوزجرمى مرتكب نشده اى ، لذا بعد از ضربت خوردن امام در مسجد كوفه ، ابن ملجم را خدمتحضرت آوردند. حضرت فرمود: من آن همه به تو نيكى كردم درحال كه مى دانستم تو قاتل من هستى ولى خواستم حجت خدا را بر تو تمام كنم و در آنلحظه هم حضرت دستور داد با او رفتارى نيكو داشته باشند.(694) در روز صفين يكى از بنى هاشم و از ياران على (عليه السلام ) از فاميلهاى على (عليهالسلام ) بنام عباس بن ابى ربيعه ايستاده بود در ميدان و در زاويه اى از لشكر،ناقل ماجرا عبدالعرز است ، ناگهان يك مرد شامى از لشكر شام از طرف دشمن آمد، بنامقراربن ادهم و درخواست جنگ كرد، عباس گفت : مى آيم بشرط اينكه از اسب خود پايينبيايى ، هر دو پايين آمدند هر دو اشتهار به شجاعت داشتند و همه حواس هاى دو لشكرمتوجه اين دو نفر شد شروع به پيكار كردند ليكن هيچ كدام نتوانستند ضربه اى بهيكديگر بزنند عبدالعرز مى گويد: پشت عباس بودم عباس يك وقت متوجه سوراخ زيرزره قرار بن ادهم شد و دست انداخت و زره او را پاره كرد و با نيزه ضربه اى به او زد ويك مرتبه تكبير از مردم عراق بلند شد و يك اضطراب خاصى به لشكر كفر وارد شد وعباس سر او را جدا كرد عبدالعرز مى گويد: ديدم پشت سرم يكى دارد آيه قرآن مى خواندديدم على (عليه السلام ) است از من سؤ ال كرد چه كسى بود كه جنگيديد؟ گفتم عباسبود. فرمودند: بگو بايد رفتم گفتم آمد خدمت آقا: ديدم على (عليه السلام ) غضب كرد،كه چرا تو بدون اجازه من به جنگ رفتى مگر نگفتم به ميدان نرويد. عباس گفت : آقا مراخواند به جنگ نمى شد نروم به ميدان . روزى اميرالمؤ منين على (عليه السلام ) بر فراز منبرمشغول موعظه مردم بود در آن حال مردى نزد حضرت رسيد و آهسته در گوش امام مطلبى راگفت كه آثار خشم در صورت آن حضرت پديدار شد، آنگاه حضرت سكوت كرد. امام باقر (عليه السلام ) فرمود: كه حضرت على (عليه السلام ) در ايام خلافت با غلامخود قنبر براى معامله به بازار بزازها، آمد به مرد كاسبى فرمود دو لباس دارى به منبفروشى ؟ مرد كاسب عرض كرد: بلى ! اى پيشواى مسلمين جنسى را كه احتياج دارى نزد منموجود است . حضرت وقتى متوجه شد كه مرد كاسب او را شناخته و به عنوان اميرالمؤ منين(عليه السلام ) خطابش كرده است با او معامله نكرد و از در دكان او گذشت و درمقابل بزاز ديگرى كه جوانتر بود توقف كرد و دو لباس از او خرد يكى را به سه درهمو ديگرى را به دو درهم . پس به قنبر فرمود: پيراهن سه درهمى را تو بردار. قنبرعرض كرد: مولاى من ، شايسته تر آن است كه شما لباس سه درهمى را بپوشيد زيرامنبر مى روى و با مردم سخن مى گويى و بايد لباس شما بهتر باشد. حضرت فرمود:تو جوانى و مانند ساير جوانان به تجمل و زيبائى رغبت بسيارى دارى به علاوه من ازخداى خود حيا مى كنم كه لباسم از تو بهتر باشد زيرا از پيامبر اكرم صلى الله عليهو آله و سلم شنيدم كه فرمود: به آنان همان لباسى را بپوشانيد كه خود مى پوشيد وهمان غذا را بخورانيد كه خود مى خوريد.(697) لذا وقتى آن حضرت دو پيراهن مى خريديكى را كه بهتر بود به قنبر مستخدم خود مى داد و پيراهن ديگر را كه آستينش بلند بودبراى خود بر مى داشت و زيادى آستين آن را پاره مى كرد و پيراهن آستين پاره را بر تنخود مى كرد.(698) يكى از اصحاب حضرت على (عليه السلام ) بنام سويد ابن غفلةنقل مى كند، روزى بعد از ظهر موقع صرف غذا حضور على (عليه السلام ) شرفياب شدمديدم حضرت كنار سفره نشسته و نان خشكى در دست آن حضرت است كه سبوسهاى جو درآن آشكار بود نزد خدمتگذار آن حضرت رفته و گفتم : يا فضه الاتتقين الله فى هذاالشيخ ؟
|