بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب تفسیر المیزان جلد 1, علامه محمدحسین طباطبایی رحمه الله علیه ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     ALMIZA01 -
     ALMIZA02 -
     ALMIZA03 -
     ALMIZA04 -
     ALMIZA05 -
     ALMIZA06 -
     ALMIZA07 -
     ALMIZA08 -
     ALMIZA09 -
     ALMIZA10 -
     ALMIZA11 -
     ALMIZA12 -
     ALMIZA13 -
     ALMIZA14 -
     ALMIZA15 -
     ALMIZA16 -
     ALMIZA17 -
     ALMIZA18 -
     ALMIZA19 -
     ALMIZA20 -
     ALMIZA21 -
     ALMIZA22 -
     ALMIZA23 -
     ALMIZA24 -
     ALMIZA25 -
     ALMIZA26 -
     ALMIZA27 -
     ALMIZA28 -
     ALMIZA29 -
     ALMIZA30 -
     ALMIZA31 -
     ALMIZA32 -
     ALMIZA33 -
     ALMIZA34 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

پس آيه شريفه ، مسئله خدائى بودن هر چيز را، عموميت داده ، همه چيز را از ناحيه خداميداند، و آياتى ديگر اين معنا را درباره بعضى از چيزها بخصوص اثبات مى كند، مانندآيه : (و اءنزل لكم من الانعام ثمانية ازواج )، (براى شما از جنس چهار پايان هشت جفتنازل كرد،) است و آيه : (وانزلنا الحديد فيه باءس شديد)، (آهن رانازل كرديم ، كه در آن قدرتى بسيار است ) ميباشد و آيه : (وفى السماء رزقكم وماتوعدون )، (رزق شما و آنچه كه وعده اش را بشما داده اند در آسمان است ) كه انشاءاللّهتوضيح معنايش ‍ خواهد آمد.
پس بحكم اين آيات آنچه در دنيا هست همه از ناحيه خداى سبحاننازل شده ، و خدا در كلامش مكرر فرموده : كه بار ديگر همه آنها بسوى پروردگار برمى گردند، از آن جمله آيات زير است : (وان الى ربك المنتهى )، (بدرستى كه منتهىبسوى پروردگار تو است ) و نيز (الى ربك الرجعى )، (بازگشت بسوىپروردگار تو است ) و نيز (اليه المصير)، (بازگشت بسوى او است ) (الا الى اللّهتصير الامور) (آگاه باشيد كه همه امور بسوى خدا باز مى گردد) و آيات بسيارىديگر.
و نيز آيه سوره حجر اين معنا را هم افاده مى كند: كه اشياء - در فاصله ميانه پيدايشو بازگشت - بر طبق مقتضائى سير مى كنند، كه كيفيت آغازشان آنرا اقتضاء كرده ، وبر آن سرنوشتى از سعادت و شقاوت و خير و شر جريان مى يابند، كه ابتداء وجودشاقتضاى آنرا دارد، و اين معنا از آيات زير نيز استفاده مى شود:(كل يعمل على شاكلته )، (هر كسى بر طينت خود مى تند)(ولكل وجهة هو موليها)، (هر كسى براى خود هدفى معين دارد كه خواه ناخواه به همانسو رو مى كند) كه توضيح دلالت يك يك آنها خواهد آمد.
و منظور در اينجا تنها اشاره اجمالى و بآن مقدارى است كه بحث ما تمام شود، و آن اين استكه اخبارى كه مى گويد: موجودات طبيعى نامبرده از بهشتنازل شده ، و يا از جهنم آمده ، در صورتى كه ارتباطى با مسئله سعادت و شقاوت انسانهاداشته باشد، ميشود معناى صحيحى برايش تصور كرد، چون در اينصورت بااصول قرآنى كه تا حدى مسلم است ، منطبق مى شود، هر چند كه اين توجيه باعث نشود كهبگوئيم هر يك از آن روايات صحيح هم هست ، و مى توان بدان اعتماد كرد، دقت فرمائيد.
استدلال آنها كه به كلى منكر اين دسته روايات شده اند 
در اين مسئله بعضى ها بكلى منكر روايات نامبرده شده اند، و چنيناستدلال كرده اند: كه از ظاهر آيه : (واذ يرفع ابراهيم القواعد من البيت واسمعيل ) الخ بر مى آيد كه اين دو بزرگوار خانه كعبه را بنا كرده اند، و براىعبادت كردن خدا در سرزمين و ثنيت و بت پرستى بنا كرده اند، و اينكه پاره اى داستانسرا، و به پيروى آنان جمعى از مفسرين ، حرفهاى ديگرى كه قرآن از آن سكوت كردهاضافه كرده اند.
حرفهائى است زيادى ، كه نبايد بدان اعتناء ورزيد.
هر چند كه دراين روايات خود تراشيده ، تفنن كرده يكبار خانه خدا را قديم دانسته ، يكباراز زيارت حج آدم سخن گفته اند، بارى ديگرى از آسمان رفتن آن در زمان طوفان خبر داده، و نيز گفته اند حجر الاسود سنگى از سنگهاى بهشت بوده است .
و اين آرايشها كه داستانسرايان از يك داستان اسطوره اى خود بعنوان داستانى دينى كردهاند، هر چند كه در دل ساده لوحان اثر خود را كرده ، و ليكن مردم خردمند و صاحب نظران ازاهل علم ، هرگز غفلت ندارند، از اينكه شرافتى كه خدا ببعضى موجودات نسبت به بعضىديگر داده ، شرافت معنوى است ، پس شرافت خانه كعبه بخاطر انتسابى است كه بخدادارد و شرافت حجر الاسود بخاطر اين است كه بندگان خدا بدان دست مى كشند، و در حقيقتبمنزله دست خداى سبحان است ، و گرنه صرف ياقوت و يا در و يا چيز ديگر بودن درخانه در اصل ، باعث شرافتى آن نمى شود چون شرافت در و ياقوت حقيقى نيست .
در ناحيه خدا يعنى در بازار حقائق چه فرقى بين سنگ سياه ، و سفيد هست ، پس شرافتخانه تنها بخاطر اين است كه خدا نام خود را بر آن نهاده ، و آنرامحل انواع عبادتها قرار داده ، عبادتهائى كه در جاى ديگر عملى نمى شود، و تفصيلشگذشت ، نه بخاطر اينكه سنگهاى آن بر ساير سنگها برترى دارد، و يامحل ساختمان آن از ساير زمين ها امتياز دارد، و يا بناى آن از آسمان و از عالم نور آمده است .
و اين مطلب تنها مربوط بخانه كعبه نيست ، بلكه شرافتى هم كه انبياء بر سايرافراد بشر دارند،
بخاطر تفاوتى در جسم ايشان يا در لباسشان نيست ، بلكه باز بخاطر انتسابى استكه با خدا دارند، چون خدا ايشان را برگزيده ، و به نبوت اختصاصشان داده ، و نبوت ،خود يكى از امور معنوى است ، و گرنه در دنياخوشگل تر و خوش لباس تر از انبياء بسيار بودند، و نيز برخوردارتر از ايشان ازنعمت ها زياد بوده اند.
آنگاه گفته است : علاوه بر اينكه اين روايات بخاطر تناقض و تعارضى كه با يكديگردارند، و نيز بخاطر اينكه سند صحيحى ندارند، و علاوه مخالف با ظاهر كتابند، از درجهاعتبار ساقطند.
و نيز گفته : اين روايات از جعليات اسرائيلى ها است ، كه به دست زنديق هاى يهود دربين مسلمانان انتشار يافته ، و خواسته اند بدين وسيله معارف دينى مسلمانان را زشت ودرهم و برهم كنند، تا هيچ يهود و نصارائى رغبت به اسلام پيدا نكند.
پاسخ به منكرين و معترضين و بيان اينكه اينهادچاراشكال بزرگترى شده اند
مؤ لف : اين بود گفتار آن معترض ، اينك در پاسخ مى گوئيم : هر چند كه مطالبش تااندازه اى موجه و درست است ، وليكن قدرى تندروى كرده ، و(مثل همه تندرويها كه انسان را از آنطرف مى اندازد) طورىاشكال كرده كه خودش دچار اشكال بزرگتر و زننده تر شده است .
اما اينكه گفت : روايات از درجه اعتبار ساقطند، چونكه با هم تعارض و تناقض دارند، ونيز مخالف با كتاب خدا هستند، اشكال واردى نيست ، براى اين كه اگر كسى مى خواستبه مضمون يك يك آنها ترتيب اثر دهد، اين اشكال وارد بود، (كه مثلا درّ بودن ، مناقضبا ياقوت بودن است ) ولى ما گفتيم : كه پذيرفتن آن معناى مشتركى كه همه بر آندلالت دارند، عيبى ندارد، و معلوم است كه تعارض در متن روايات ضررى به آن معناىمشترك و جامع نمى زند.
البته اينرا هم بگوئيم : كه سخن ما همه درباره رواياتى بود كه به مصادر عصمت ،يعنى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ، و ائمه معصومين از ذريه او منتهى مى شود،نه روايات ديگر، كه مثلا از مفسرين صحابه و تابعيننقل شده ، چون صحابه و تابعين حالشان حال ساير مردم است ، و از نظر روايت هيچفرقى با ساير مردم ندارند، و حتى آن كلماتى هم كه بدون تعارض از ايشاننقل شده ، حالش ، حال آن كلماتى است كه متعارض است ، و خلاصه سخن اينكه ، كلماتصحابه و تابعين نه متعارضش حجت است ، و نه بدون متعارضش ، براى اينكه آنچه دراصول معارف دينى حجت است ، كتاب خدا است و سنت قطعى و بس .
پس رواياتيكه در مثل مسئله مورد بحث از معصوميننقل ميشود، و در آنها تعارض هست ، صرف اين تعارض باعث نمى شود كه ما آنها را طرحنموده ، از اعتبار ساقط بدانيم ، مگر آنكه همان جهت جامع نيز مخالف با كتاب خدا و سنتقطعى باشد، و يا نشانه هائى از دروغ و جعل همراه داشته باشد.
در نتيجه دليل نقلى در اينجا به چند دسته تقسيم مى شود، يكى آن دليلى كه بايدقبولش كرد، مانند كتاب خدا، و سنت قطعى ، و يكى آن دليلى كه بايد ردش كرد، ونپذيرفت ، و آن عبارت از روايتى است كه مخالف با كتاب و سنت باشد، و سوم آنرواياتى است كه نه دليلى بر ردش هست و نه بر قبولش ، و چهارم آن رواياتى استكه نه از نظر عقل دليلى بر محال بودن مضمونش هست ، و نه از جهتنقل يعنى كتاب و سنت قطعى .
پس با اين بيان فساد اين اشكال ديگرش هم روشن شد، كه گفت : سند اين احاديث صحيحنيست ، براى اين كه صرف صحيح نبودن سند، باعث نمى شود كه روايت طرح شود، مادامكه مخالف با عقل و يا نقل صحيح نباشد.
و اما مخالفت اين روايات با ظاهر جمله : (واذ يرفع ابراهيم القواعد من البيت ) الخ ،هيچ معنائى برايش نفهميدم ، آخر كجاى اين آيه شريفه دلالت دارد كه مثلا حجر الاسود ازبهشت نبوده ؟ و يا در زمان آدم قبه اى بجاى اين خانه براى آدمنازل نشده ؟ و در هنگام طوفان نوح ، آن قبه باسمان نرفته است ؟.
و آيا آيه بيش از اين دلالت دارد كه اين خانه از سنگ وگل ساخته شده ، و سازنده اش ابراهيم بوده ؟ اين مطلب چه ربطى دارد باينكه آنچه درروايات آمده درست است يا درست نيست ؟
رد يا اثبات حقايق معنوى در شاءن علوم طبيعى و اجتماعى نيست 
بله تنها اشكالى كه دراين روايات هست اينست كه خيلى با طبع آقا نمى سازد، و باسليقه و راءى او جور نيست ، آنهم سليقه و رايى كه ناشى از تعصب مذهبى است ، مذهبىكه حقايق معنوى مربوط به انبياء را قبول ندارد، و نمى پذيرد كه ظواهر دينى متكى براصول و ريشه هائى معنوى باشد.
و يا ناشى از تقليد كوركورانه ، و دنبال روى بدون اراده از علوم طبيعى است ، كه در اينعصر همه چيز را زير پا نهاده ، حكم مى كند بر اينكه همانطور كه بايد هر حادثه ازحوادث طبيعى را معلول علتى مادى و طبيعى بدانيم ، امور معن وى مربوط به آن حادثه ازقبيل تعليمات اجتماعى را هم بايد به يك علتى مادى ، و يا چيزيكه بالاخره به مادهبرگردد مستند كنيم ، براى اينكه در تمامى شئون حوادث مادى ، حاكم همان ماده است .
در حاليكه اين تقليد صحيح نيست ، و وظيفه يك دانشمند اين است كه اين قدر تدبر داشتهباشد، كه علوم طبيعى تنها مى تواند از خواص ماده و تركيب هاى آن ، و ارتباطى كه آثارطبيعى با موضوعاتش دارد، بحث كند، كه اين ارتباط طبيعى چگونه است ؟.
و همچنين وظيفه علوم اجتماعى تنها اين است كه از روابط اجتماعى كه ميانه حوادث اجتماعىهست بحث كند، و اما حقايق خارج از حومه ماده ، و بيرون از ميدان عمليات آن ، حقايقى كهمحيط به طبيعت و خواص آنست ، و همچنين ارتباط معنوى و غير مادى آن با حوادث عالم ،
و اينكه آن حقايق چه ارتباطى با عالم محسوس ما دارد؟ وظيفه علوم طبيعى و اجتماعى نيست ،و اين علوم نبايد در آن مسائل مداخله كند، و به لا و نعم در آنها سخنى بگويد.
در مسئله مورد بحث علوم طبيعى تنها مى تواند بگويد: خانه ايكه در عالم طبيعت فرضشود، ناگزير محتاج باين است كه اجزائى ازگل و سنگ ، و سازنده داشته باشد، كه با حركات واعمال خود آن سنگ ها و گل ها را بصورت خانه اى در آورد، و يا بحث كند كه چگونه فلانحجره از سنگ هاى سياه ساخته شد.
همچنانكه علوم اجتماعى تنها مى تواند حوادث اجتماعيه اى كه نتيجه اش بناى كعبه بدستابراهيم است معلوم كند، و آن حوادث عبارتست از تاريخ زنده او، و زندگى هاجر واسماعيل ، و تاريخ سرزمين تهامه ، و توطن جرهم در مكه ، و جزئياتى ديگر.
و اما اينكه اين سنگ يعنى حجر الاسود مثلا چه نسبتى با بهشت يا دوزخ موعود دارد؟بررسى آن و ظيفه اين علوم نيست ، و نمى تواند سخنانى را كه ديگران در اين بارهگفته اند، و يا خواهند گفت ، انكار كند، و قرآن كريم درباره اين سنگ و سنگهاى ديگر، وهر موجود ديگر فرموده : همه از ناحيه قرارگاهى كه نزد خدا داشته اندنازل شده اند، و دوباره به سوى او برمى گردند، بعضى به سوى بهشت او، وبعضى به سوى دوزخش ، و باز همين قرآن ناطق است به اينكهاعمال به سوى خدا صعود مى كند، و به سوى اويش مى برند، و به او مى رسد.
معارف دينى به طور مستقيم هيچ ربطى به طبيعيات و اجتماعيات ندارند 
با اينكه اعمال از جنس حركات و اوضاع طبيعى هستند، و اين معنا كه چند حركت ، يكعمل را تشكيل مى دهد، و اجتماع براى آن عمل اعتبارىقائل ميشود و گرنه عمل بودن يك عمل ، امرى تكوينى و حقيقتى خارجى نيست ، آنچه درخارج حقيقت دارد، همان حركات است (مثلا نماز كه در خارج يكعمل عبادتى شمرده مى شود، عبارت است از چند حركت بدنى ، و زبانى ، كه وقتى با همتركيب مى شود، نامش را نماز مى گزاريم )، با اينحال قرآن مى فرمايد: عمل شما را بسوى خدابالا مى برند: (اليه يصعد الكلم الطيب ،والعمل الصالح يرفعه )، (كلمه طيب بسوى خدا بالا مى رود، وعمل صالح آن را تقويت ميكند) و آيه اى ديگر آن را معنا نموده ، مى فرمايد: (ولكن ينالهالتقوى منكم )، (گوشت قربانى شما، بخدا نمى رسد، ولكن تقواى شما باو مىرسد)، و تقوى يا خود فعل است ، و يا صفتى است كه ازفعل حاصل مى شود.
پس كسيكه مى خواهد درباره معارف دينى بحث كند، بايد در اينگونه آيات تدبر كند، وبفهمد كه معارف دينى بطور مستقيم هيچ ربطى به طبيعيات و اجتماعيات از آن نظر كهطبيعى و اجتماعى است ،
ندارد بلكه اتكاء و اعتمادش همه بر حقايق و معانى مافوق طبيعت و اجتماع است .
و اما اينكه گفت : (شرافت انبياء و معابد و هر امرى كه منسوب به انبياء است مانند بيت وحجر الاسود، از قبيل شرافت ظاهرى نيست ، بلكه شرافتى است معنوى كه ازتفضيل الهى ناشى شده است ) سخنى است حق ، ولكن اين را هم بايد متوجه ميشد، كه همينسخن حقيقتى دارد، آن حقيقت چيست ؟ و آن امر معنوى كه در زير اين شرافت هست كدام است ؟اگر از آن معانى باشد كه احتياجات اجتماعى هر يك را براى موضوع و ماده اش معين مىكند، از قبيل رياست ، و فرماندهى در انسانها، و ارزش و گرانى قيمت ، درمثل طلا و نقره ، و احترام پدر و مادر و محترم شمردن قوانين و نواميس ، كه معانيش در خارجوجود ندارد، بلكه اعتبارياتى است كه اجتماعات بخاطر ضرورت احتياجات دنيوى معتبرشمرده ، در بيرون از وهم و اعتبار اجتماعى اثرى از آن ديده نميشود.
و اين هم پر واضح است كه احتياج كذائى در همان عالم اجتماع وجود دارد، و از آن عالم پافراتر نمى گذارد، چون گفتيم : احتياج مولود اجتماع است ، تا چه رسد باينكه سر ازساحت مقدس خداى (عز سلطانه ) در آورد، و خدا را هم محتاج بدان حاجت كند.
خوب ، اگر بنا شد شرافت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از باب همينشرافتهاى اعتبارى باشد، چه مانعى دارد كه يك خانه و يا سنگى هم به همين شرافتمشرف گردد.
و اگر شرافت نامبرده از معانى حقيقى و واقعى ، و نظير شرافت نور بر ظلمت ، و علم برجهل ، و عقل بر سفاهت باشد، بطوريكه حقيقت وجودرسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مثلا غير حقيقت وجود ديگران باشد، هر چند كه مابا حواس ظاهرى خود آنرا درك نكنيم ، كه حقيقت مطلب هم از اين قرار است ، چون لايق بهساحت قدس ربوبى همين است ، كه فعل او و حكم او راحمل بر حقيقت كنيم ، نه اعتبار، همچنانكه خودش فرمود! (وما خلقنا السموات و الارض ومابينهما لا عبين ، وما خلقناهما الا بالحق ، ولكن اكثرهم لا يعلمون )، (ما آسمانها و زمين و مابين آن دو را كه مى آفريديم ، بازى نميكرديم ، و ما آندو را جز به حق نيافريديم ،ولى بيشتر مردم نميدانند)، كه انشاءاللّه بيانش خواهد آمد.
در اينصورت برگشت شرافت آنجناب به يك نسبتى حقيقى و معنوى با ماوراءالطبيعهخواهد بود، نه صرف شرافتى مادى ، و وقتى چنين شرافتى بنحوى در انبياء ممكن باشد،چه مانعى دارد كه در غير انبياء از قبيل خانه و سنگ وامثال آن نيز پيدا شود؟ و دليلى كه اين شرافت را بيان مى كند بخاطر انس ذهنى كهاهل اجتماع باصطلاحات اجتماعى خود دارند، ظاهر در شرافت هاى اعتبارى و معروف باشد.
اينگونه بيانات الهى و ظواهر دينى پرده هائى است كه بر روى اسرارىانداخته شده
راستى چقدر خوب بود مى فهميديم اين آقايان با آياتى كه در خصوص زينت هاى بهشتىو تشرف اهل بهشت به طلا و نقره سخن ميگويد، چه معامله ميكنند؟ با اين كه طلا و نقره دوفلز هستند، كه به غير از گرانى قيمت كه ناشى از كميابى آنها است ؟ هيچ شرافتىندارند؟ از ايشان مى پرسيم : منظور از احترام و تشريفاهل بهشت بوسيله طلا و نقره چيست ؟ و داشتن طلا و نقره و ثروتمند بودن در بهشت چهاثرى دارد؟ با اينكه گفتيم اعتبار مالى تنها در ظرف اجتماع معنا دارد، و در بيرون از اينظرف اصلا معنا ندارد، آيا براى اين گونه بيانات الهى ، و ظواهر دينى وجهى به غيراين هست ، كه بگوئيم اين ظواهر پرده هائى است ، كه بر روى اسرارى انداخته اند؟ خوب، اگر وجه همين است (كه بغير اينهم نمى تواند باشد)، پس چرا اينگونه بيانات رادرباره نشئه آخرت جائز بدانيم ، ولى نظير آنرا در بعضى ازمسائل دنيائى جائز ندانيم ؟.
و در تفسير عياشى از زبيرى از امام صادق (عليه السلام ) روايت آمده كه گفت : بهحضرتش عرضه داشتم : بفرمائيد ببينم امت محمد صلى الله عليه و آله و سلم چه كسانىهستند؟ فرمود: امت محمد صلى الله عليه و آله و سلم خصوص بنى هاشمند، عرضه داشتم :چه دليلى بر اين معنا هست كه امت محمد صلى الله عليه و آله و سلم تنهااهل بيت اويند، نه ديگران ؟ فرمود: قول خداى تعالى كه فرموده : (واذ يرفع ابراهيمالقواعد من البيت و اسمعيل ، ربنا تقبل منا انك انت السميع العليم ، ربنا و اجعلنا مسلمينلك ، و من ذريتنا امة مسلمة لك ، وارنا مناسكنا، وتب علينا انك انت التواب الرحيم )، كهوقتى خداى تعالى اين دعاى ابراهيم و اسماعيل را مستجاب كرد، و از ذريه او امتى مسلمانپديد آورد، و در آن ذريه ، رسولى از ايشان ، يعنى از همين امت مبعوث كرد، كه آيات او رابراى آنان تلاوت كند، و ايشان را تزكيه نموده ، كتاب و حكمتشان بياموزد.
امت محمّد صلى الله عليه و آله و سلم چه كسانى هستند؟ 
و نيز بعد از آنكه ابراهيم دعاى اولش را به دعاى ديگروصل كرد، و از خدا براى امت ، طهارت از شرك و از پرستش بت ها درخواست نمود، تا درنتيجه ، امر آن رسول در ميانه امت نافذ، و مؤ ثر واقع شود، و امت از غير او پيروى نكنند وگفت : (واجنبنى و بنى اءن نعبد الاصنام ، رب انهن اضللن كثيرا من الناس ، فمن تبعنىفانه منى ، و من عصانى فانك غفور رحيم ).
لذا از اينجا مى فهميم آن امامان و آن امت مسلمان ، كه محمد صلى الله عليه و آله و سلم درميان آنان مبعوث شده ، به غير از ذريه ابراهيم نيستند، چون ابراهيم درخواست كرد كهخدايا (مرا و فرزندانم را از اينكه اصنام را بپرستيم دور بدار).
مؤ لف : استدلال امام (عليه السلام ) در نهايت درجه روشنى است ، براى اينكه ابراهيم ازخدا خواست تا امت مسلمه اى در ميانه ذريه اش باو عطا كند، و ازذيل دعايش كه گفت : (پروردگارا در ميانه آن امت كه از ذريه من هستند رسولى مبعوث كن )،فهميده مى شود كه اين امت مسلمان همانا امت محمد صلى الله عليه و آله و سلم است ، اما نهامت محمد صلى الله عليه و آله و سلم بمعناى كسانيكه محمد صلى الله عليه و آله و سلمبسوى آنان مبعوث شده ، و نه امت محمد صلى الله عليه و آله و سلم بمعناى آن كسانيكهبوى ايمان آوردند، چون اين دو معناى از امت ، معنائى است اعم از ذريه ابراهيم واسماعيل ، بلكه امت مسلمى است كه از ذريه ابراهيم باشد.
از سوى ديگر ابراهيم از پروردگارش درخواست مى كند كه ذريه اش را از شرك وضلالت دور بدارد، و اين همان عصمت است ، و چون مى دانيم كه همه ذريه ابراهيم معصومنبودند، زيرا ذريه او عبارت بودند از تمامى عرب مصر و يا خصوص قريش ، كه مردمىگمراه و مشرك بودند، پس مى فهميم منظورش از فرزندان من (بنى ) خصوصاهل عصمت از ذريه است ، كه عبارتند از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و عترتطاهرينش (عليهم السلام )، پس امت محمد صلى الله عليه و آله و سلم هم تنها همينها هستند،كه در دعاى ابراهيم منظور بودند.
و شايد همين نكته باعث شده كه در دعاى دوم بجاى ذريه كلمه بنين را بياورد، مؤ يد ايناحتمال جمله : (فمن تبعنى فانه منى ، و من عصانى فانك غفور رحيم ) الخ است چون برسراين جمله فاى تفريع و نتيجه را آورده ، و با آوردن آن پيروانش را جزئى از خودش ‍خوانده ، و از ديگران ساكت شده ، كانه خواسته است بگويد: آنها كه مرا پيروى نكنند،با من هيچ ارتباطى ندارند و من آنها را نمى شناسم ، (دقت كنيد).
و اينكه امام فرمود: (پس از خدا براى آنان تطهير از شرك و بت پرستى درخواست كرد)الخ ، هر چند كه تنها تطهير از بت پرستى را خواست ، و ليكن از آنجا كه بت پرستى رابه ضلالت تعليل كرد، و گفت : (چون شرك و بت پرستى ضلالت است )، لذا امام(عليه السلام ) تطهير از معاصى را هم اضافه كرد، چون به بيانى كه در آيه :(صراط الذين انعمت عليهم ).
گذشت ، هر معصيتى شرك است .
و اينكه امام (عليه السلام ) فرمود: (اين دلالت دارد بر اينكه ائمه و امت مسلمان ) الخ ،معنايش اين است كه آيه دلالت دارد كه امام و امت يكى است ، و به بيانى كه گذشت اينائمه و امت از ذريه ابراهيم اند.
در اينجا اگر بگوئى : در صورتيكه مراد به امت در اين آيات و نظائر آن ، مانند آيه :(كنتم خير امة اخرجت للناس )، تنها عده اى معدود از امت باشند، و كلمه نامبردهشامل حال بقيه نشود، لازم مى آيد بدون جهتى مصحح ، و بدون قرينه اى مجوز، كلام خدارا حمل بر مجاز كنيم علاوه بر اين كه بطور كلى خطاب هاى قرآن متوجه به عموم مردمىاست كه به پيامبر اسلام ايمان آورده اند، و اين مطلب آنقدر روشن و بديهى است ، كه هيچاحتياج به استدلال ندارد.
معناى كلمه (امت ) از نظر عموميت و وسعت تابعمورداستعمال ، يا اراده گوينده است

در پاسخ مى گوئيم : اطلاق كلمه امت محمد صلى الله عليه و آله و سلم در عموم مردمى كهبدعوت آنجناب ايمان آورده اند، اطلاقى است نو ظهور، و مستحدث ، باين معنا كه بعد ازنازل شدن قرآن و انتشار دعوت اسلام اين استعمال شايع شد، و از هر كس ‍ ميپرسيدى ازامت كه هستى ؟ ميگفت : از امت محمد صلى الله عليه و آله و سلم هستم و گر نه از نظر لغتكلمه امت بمعناى قوم است ، همچنانكه در آيه : (على امم ممن معك و امم سنمتعهم )، به همينمعنا است حتى در بعضى موارد بر يك نفر هم اطلاق مى شود، مانند آيه شريفه : (انابراهيم كان امة قانتا لله )، (ابراهيم امتى بود عبادتگر براى خدا).
بنابراين پس معناى كلمه ، از نظر عموميت و وسعت ، و خصوصيت و ضيق ، تابع موردىاست كه لفظ (امت ) در آن استعمال مى شود، يا تابع معنائى است كه گوينده از لفظاراده كرده است .
پس كلمه نامبرده در آيه مورد بحث كه مى فرمايد: (ربنا واجعلنا مسلمين لك و من ذريتناامة مسلمة لك ) الخ ، با در نظر داشتن مقام آن كه گفتيم مقام دعا است ، با بيانى كهگذشت ، جز به معناى عده معدودى از آنان كهبرسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ايمان آوردند نمى تواند باشد، و همچنين در آيهايكه شما آورديد. يعنى آيه : (كنتم خير امة اخرجت للناس )، كه با در نظر داشتن مقامش، كه مقام منت نهادن ، و تنظيم و ترفيع شاءن امت است ، بطور مسلمشامل تمامى امت اسلام نمى شود.
و چگونه ممكن است شامل شود؟ با اينكه در اين امت فرعون صفتانى آمدند، و رفتند، وهميشه هستند، و نيز در ميانه امت دجالهائى هستند، كه دستشان بهيچ اثرى از آثار ديننرسيد، مگ ر آنكه آنرا محو كردند، و بهيچ وليى از اولياء خدا نرسيد، مگر آنكه او راتوهين نمودند، كه انشاءاللّه بيان كاملش در همان آيه خواهد آمد.
پس آيه نامبرده از قبيل آيه : (وانى فضلتكم على العالمين ) است ، كه به بنىاسرائيل مى فرمايد: (من شما را بر عالميان برترى دادم )، كه يكى از همين بنىاسرائيل قارون است ،
كه قطعا نمى توان گفت : آيه شامل او نيز مى شود، همچنانكه كلمه (قوم من ) در آيه : (وقال الرسول يا رب ان قومى اتخذوا هذا القرآن مهجورا)،(رسول گفت : اى پروردگار من ، قوم من اين قرآن را متروك گذاشتند)،شامل حال تمامى افراد امت نمى شود، بخاطر اينكه اولياء قرآن و رجالى كه (لا تلهيهمتجارة و لا بيع عن ذكر اللّه )، (نه تجارتى آنان را از ياد خدا به خودمشغول مى كند، و نه خريد و فروش ) در ميانه همين قوم و امترسول هستند.
پس همانطور كه گفتيم معناى كلمه امت بر حسب اختلاف موارد مختلف مى شود، يك جا بمعناىيكنفر مى آيد، جاى ديگر بمعناى عده معدودى ، و جائى ديگر بمعناى همه كسانى كه بهيك دين ايمان آورده اند، مانند مورد: (تلك امة قد خلت ، لهاما كسبت ، ولكم ما كسبتم )،(آنان امتى بودند كه گذشتند، و بآنچه كردند رسيدند شما نيز بآن سرنوشتى خواهيدرسيد كه خودتان براى خود معين كرده ايد) كه خطاب در آن متوجه به تمامى امت است ،يعنى كسانى كه به رسول اسلام صلى الله عليه و آله و سلم ايمان آوردند، و يا بگوبه همه كسانيكه رسول اسلام صلى الله عليه و آله و سلم بسوى آنان مبعوث شده است .
بحث علمى 
سرگذشت ابراهيم عليه و السلام يك دورهكامل از سير عبوديت را در بردارد
وقتى به داستان ابراهيم (عليه السلام ) مراجعه مى كنيم ، كه زن و فرزند خود را (ازموطن اصلى ) حركت مى دهد، و به سرزمين مكه مى آورد، و در آنجا اسكان مى دهد، و نيزبماجرائيكه بعد از اين اسكان پيشامد ميكند، تا آنجا كه مامور قربان ى كردناسماعيل مى شود، و از جانب خداى تعالى عوضى ، بجاىاسماعيل قربانى مى گردد، و سپس خانه كعبه را بنا ميكند.
مى بينيم كه اين سرگذشت يك دوره كامل از سير عبوديت را در بر دارد، حركتى كه از نفسبنده آغاز گشته ، به قرب خدا منتهى مى شود، يا به عبارتى از سرزمينى دور آغازگشته ، به حظيره قرب رب العالمين ختم مى گردد، از زينت هاى دنيا و لذائذ آن آرزوهاىدروغينش ، از جاه ، و مال ، و زمان و اولاد، چشم مى پوشد، و چون ديوها، در مسير وى باوساوس خود منجلابى مى سازند، او آنچنان راه مى رود، كه پايش بآن منجلاب فرو نرود،و چون (آن دايه هاى از مادر مهربانتر با دلسوزيهاى مصنوعى خود) مى خواهند خلوص وصفاى بندگى و علاقه بدان و توجه به سوى مقام پروردگار و دار كبريائى را دردل وى مكدر سازند، آنچنان سريع گام برمى دارد، كه شيطانها به گردش نمى رسند.
پس در حقيقت سرگذشت آنجناب و قايعى بظاهر متفرق است ، كه در واقع زنجيروار بهمميپيوندد و يك داستانى تاريخى درست مى كند، كه اين داستان از سير عبودى ابراهيمحكايت ميكند،
سيرى كه از بنده اى بسوى خدا آغاز مى گردد، سيرى كه سر تا سرش ادب است ، ادبدر سير، ادب در طلب ، ادب در حضور، ادب در همه مراسم حب و عشق و اخلاص ، كه آدمى هرقدر بيشتر در آن تدبر و دقت كند، اين آداب را روشن تر و درخشنده تر مى بيند.
در پايان اين راه ، از طرف خداى سبحان ماءمور مى شود، براى مردمعمل حج را تشريع كند، كه قرآن اين فرمان را چنين حكايت ميكند: (واذن فى الناسبالحج ياتوك رجالا، و على كل ضامر ياءتين منكل فج عميق )، (در ميانه مردم بحج اعلام كن ، تا پيادگان و سواره بر مركب هاى لاغر ازهر ناحيه دور بيايند).
چيزيكه هست خصوصياتى را كه آنجناب در عمل حج تشريع كرده ، براى ما نا معلوم است ،ولى اين عمل همچنان در ميانه عرب جاهليت يك شعار دينى بود، تا آنكه پيامبر اسلام صلىالله عليه و آله و سلم مبعوث شد، و احكامى در آن تشريع كرد، كه نسبت به آنچه ابراهيم(عليه السلام ) تشريع كرده بود، مخالفتى نداشت ، بلكه در حقيقتمكمل آن بود، و اين را ما از اينجا مى گوئيم كه خداى تعالى بطور كلى اسلام و احكام آنرا ملت ابراهيم خوانده ، مى فرمايد: (قل اننى هدانى ربى الى صراط مستقيم ، دينا قيماملة ابراهيم حنيفا)، (بگو پروردگارم مرا به سوى صراط مستقيم هدايت كرده دينىاستوار كه ملت ابراهيم و معتدل است ).
و نيز فرموده : (شرع لكم من الدين ما وصى به نوحا، و الذى اوحينا اليك ، و ما وصينابه ابراهيم ، و موسى ، و عيسى )، (براى شما از دين همان را تشريع كرد، كه نوح وابراهيم و موسى و عيسى را نيز بدان سفارش كرده بود باضافه احكامى كه مخصوصتو وحى كرديم ).
درباره حج و اشاره به اسرار و حكمت آن 
و بهر حال آنچه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از مناسك حج تشريع فرمود،يعنى احرام بستن از ميقات ، و توقف در عرفات ، و بسر بردن شبى در مشعر، و قربانى، و سنگ انداختن به سه جمره ، و سعى ميانه صفا و مروه ، و طواف بر دور كعبه ، و نمازدر مقام ، هر يك به يكى از گوشه هاى سفر ابراهيم بمكه اشاره دارد، و مواقف و مشاهد او وخانواده اش را مجسم ميسازد، و براستى چه مواقفى ، و چه مشاهدى ، كه چقدر پاك و الهىبود؟! مواقفى كه راهنمايش بسوى آن مواقف ، جذبه ربوبيت ، و سايقش ذلت عبوديت بود.
عباداتى كه توسط انبياء تشريع شده تمثالهائى از سير عبودى آناناست
آرى عباداتى كه تشريع شده (كه بر همه تشريع كنندگان آن بهترين سلام باد)صورتهائى از توجه كملين از انبياء بسوى پروردگارشان است ،تمثال هائى است كه مسير انبياء (عليهم السلام ) را از هنگام شروع تا ختم مسير حكايتميكند، سيرى كه آن حضرات بسوى مقام قرب و زلفى داشتند، همچنانكه آيه : (لقد كانلكم فى رسول اللّه اسوة حسنة )، (براى شما هم دررسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم اقتدائى نيكو بود)،
نيز باين معنا اشاره دارد، و مى فهماند آنچه امت اسلام به عنوان عبادت ميكند، تمثالى ازسير پيامبرشان است .
و اين خود اصلى است كه در اخبارى كه حكمت و اسرار عبادتها را بيان ميكند و علت تشريعآنها را شرح مى دهد، شواهد بسيارى بر آن ديده مى شود، كه متتبع بينا مى خواهد تا بآنشواهد وقوف و اطلاع يابد.

آيات 130 - 134 بقره 

و من يرغب عن ملة ابراهيم الا من سفه نفسه ولقد اصطفيناه فى الدنيا و انه فى الاخرة لمنالصالحين - 130
اذ قال له ربه اءسلم قال اءسلمت لرب العالمين - 131
ووصى بها ابراهيم بنيه و يعقوب يا بنى ان اللّه اصطفى لكم الدين فلا تموتن الا وانتم مسلمون - 132
اءم كنتم شهداء اذ حضر يعقوب الموت اذ قال لبنيه ما تعبدون من بعدى قالوا نعبد الهك واله آبائك ابراهيم و اسمعيل و اسحق الها وحدا و نحن له مسلمون 133
تلك امة قد خلت لها ما كسبت ولكم ما كسبتم و لا تسلون عما كانوا يعملون - 134.

ترجمه آيات
كسى از كيش ابراهيم روگردان است كه خود را دچار حماقت كرده فهم خدادادى را از دست دادهباشد، با اينكه ما او را در دنيا برگزيديم و او در آخرت از صالحان است (130) آنزمانش را بيادآر كه پروردگارش بوى گفت : اسلام بياور گفت من تسليم رب العالمينم(131
و ابراهيم فرزندان هم باين اسلام سفارش كرده گفت : اى پسران من خدا دين را براى شمابرگزيد زنهار مبادا در حالى بميريد كه اسلام نداشته باشيد (132)حال شما كه از اين كيش رو گردانيد يا همانست كه گفتيم فهم خود را از دست داده ايد و ياميگوئيد ما در آن لحظه كه مرگ يعقوب رسيده بود حاضر بوديم اگر اين را بگوئيد كهيعقوب از فرزندانش پرسيد: بعد از من چه مى پرستيد؟ گفتند معبود تو و پدرانتابراهيم و اسماعيل و اسحاق را كه معبودى يكتاست مى پرستيم در حالى كه براى اوتسليم باشيم (133) بهر حال آنها امتى بودند و رفتند و هر چه كردند براى خود كردندشما هم هر چه بكنيد براى خود مى كنيد شما از آنچه آنان مى كردند بازخواست نخواهيدشد (134).
روگرداندن از كيش حضرت ابراهيم عليه و السلام از حماقت و سفاهت نفس است 
بيان
(و من يرغب عن ملة ابراهيم الا من سفه نفسه ) الخ ، كلمه رغبت وقتى با لفظ (عن )متعدى شود، يعنى بگوئيم (من از فلان چيز رغبت دارم ) معناى اعراض و نفرت را مى دهد(يعنى من از فلان چيز اعراض و نفرت دارم )، و چون با لفظ (فى ) متعدى شود، معناىميل و شوق را مى دهد، (يعنى من به فلان چيز علاقه وميل دارم ).
و كلمه (سفه ) هم بطور مت عدى مى آيد، و هم لازم ، و بهمين جهت بعضى از مفسرينگفته اند: كلمه (نفسه ) مفعول كلمه (سفه ) است چون (سفه ) متعدى است ، ولىبعضى ديگر (سفه ) را لازم گرفته اند، و بهمين جهت گفته اند: كلمه (نفسه )تميز است ، نه مفعول ، و به هر حال معناى جمله اينست كه اعراض از ملت و كيش ابراهيم ازحماقت نفس است ، و ناشى از تشخيص ‍ ندادن امورى است كه نافعبحال نفس است ، از امورى كه مضر بحال آنست ، و از اين آيه معناى روايت معروف (انالعقل ما عبد به الرحمن )، (عقل چيزى است كه با آن رحمان عبادت شود) استفاده مى شود.
مقام اصطفاء و برگزيدگى همان مقام اسلام و تسليم است 
(و لقد اصطفيناه فى الدنيا) الخ ، كلمه (اصطفاء) به معناى گرفتن چكيده و خالصهر چيز است ، بطوريكه بعد از اختلاط آن با چيزهاى ديگر از آنها جدا شود، و اين كلمهوقتى با مقامات ولايت ملاحظه شود، منطبق بر خلوص عبوديت ميشود، و خلاصه اصطفاء دراين مقام اين است كه ، بنده در تمامى شئونش به مقتضاى مملوكيتش و عبوديتش رفتار كند،يعنى براى پروردگارش تسليم صرف باشد، و اين معنا با همانعمل به دين در جميع شئون تحقق مى يابد، براى اينكه دين چيز ديگرى نيست ، همان موادعبوديت در امور دنيا و آخرت است ، دين نيز ميگويد: بنده بايد در تمامى امورش تسليمرضاى خدا باشد، همچنانكه در آيه : (ان الدين عند اللّه الاسلام ) نيز دين را همانتسليم خدا شدن معرفى كرده است .
پس معلوم شد كه مقام اصطفاء عينا همان مقام اسلام است ، و شاهد بر آن آيه : (اذقال له ربه : اسلم قال : اسلمت لرب العالمين ) است ، كه از ظاهرش بر مى آيد ظرف(اذ- زمانيكه ) متعلق است بجمله (اصطفيناه ) در نتيجه معنا چنين ميشود اصطفاء ابراهيمدر زمانى بود كه پروردگارش به او گفت : اسلام آور، و او هم براى خداى رب العالميناسلام آورد پس جمله : (اذ قال له ربه : اسلمقال : اسلمت لرب العالمين )، بمنزله تفسيرى است براى جمله : (اصطفيناه ) الخ . ودر اين آيه التفاتى از تكلم بسوى غيبت بكار رفته ، براى اينكه در ابتداء فرمود: (ما اورا اصطفاء كرديم )، و بعد مى فرمايد؟: (چون پروردگارش بدو گفت ).، با اينكه جاداشت بفرمايد: (و چون بدو گفتيم )، و التفات ديگرى از خطاب بسوى غيبت بكار رفته ،براى اينكه كلام ابراهيم را اينطور حكايت مى كند، كه گفت : (من اسلام آوردم براى ربالعالمين ) با اينكه جا داشت بگويد: (پروردگارا من اسلام آوردم براى تو).
نكته و وجه دو (التفات ) در دو آيه كريمه 
حال ببينيم چه نكته اى باعث اين دو التفات شده ؟ اما التفات اولى نكته اش اينستكهخواسته است اشاره كند باينكه آنچه پروردگار باو فرموده ، سرى بوده كهپروردگارش با او در ميان نهاده ، و در مقامى نهاده كه مقام خلوت بوده ، چون هميشه ميانهشنونده و گوينده يك اتصالى هست ، كه وقتى گوينده غايب ميشود آناتصال بهم ميخورد، و مخاطب از آن مقامى كه داشت در حقيقت بريده ميشود و يا به عبارتىدر حقيقت ميانه او و گوينده ، و سخنى كه با وى در ميان داشت ، پرده اى مى افتد، و بهمينجهت خدايتعالى وقتى قصه را براى پيامبر اسلام حكايت مى كند مى فرمايد (و چونپروردگارش باو گفت چنين و چنان ) تا برساند آنچه گفته از اسرارى بوده كه جاىگفتگويش مقام انس خلوت است .
و اما نكته التفات دومى ، اين است كه همان جمله : (و چون پروردگارش به او گفت )، هرچند از يك لطف خاصى حكايت مى كند، كه مقتضايش آزادى ابراهيم در گفتگو است ، وليكن ازآنجا كه ابراهيم (عليه السلام ) هر چه باشد بالاخره بنده است ، و طبع بنده ذلت وتواضع است ، لذا ايجاب مى كند كه خود را در اين مقام آزاد و رها نبيند، بلكه در عوضادب حضور را مراعات كند، چون در غير اينصورت در حقيقت خود را مختص بمقام قرب ، ومتشرف بحظيره انس حساب كرده ، در حاليكه ا دب بندگى اقتضاء ميكند او در همانحال هم خود را يكى از بندگان ذليل و مربوب ببيند، و در برابر كسى اظهار ذلت كند،كه تمامى عالميان در برابرش تسليم هستند،
پس نبايد مى گفت : (اسلمت لك ، من تسليم توام ) بلكه بايد مى گفت : (اسلمت لربالعالمين )، (تسليم آنم كه همه عالم مربوب و تسليم اويند).
معناى اسلام و مراتب و درجات چهارگانه اسلام و ايمان 
خوب بحمداللّه وجه اين دو التفات را فهميديم ،حال ببينيم كلمه (اسلمت ) چه معنا دارد؟ اصولا كلمه (اسلام ) كه بابافعال است ، و كلمه (تسليم ) كه باب تفعيل است ، و كلمه (استسلام ) كه باباستفعال است ، هر سه يك معنا را مى دهند، و آن اين است كه كسى و يا چيزى در برابر كسديگر حالتى داشته باشد كه هرگز او را نافرمانى نكند، و او را از خود دور نسازد، اينحالت اسلام و تسليم و استسلام است ، همچنانكه در قرآن كريم آمده : (بلى من اسلم وجههلله )، (آرى كسيكه روى دل تسليم براى خدا كند)، و نيز فرموده : (انى وجهت وجهىللذى فطر السموات و الارض حنيفا)، (من روىدل ، متوجه بسوى آنكس ميكنم كه آسمانها و زمين را بيافريد توجهى معتدلانه ).
و وجه هر چيز عبارت از آنطرف آن چيز است كه روبروى تو قرار دارد، ولى بالنسبهبه خداى تعالى وجه هر چيز تمامى وجود آنست ، براى اينكه چيزى براى خدا پشت و روندارد، پس اسلام انسان براى خداى تعالى وصف رام بودن و پذيرش انسان است ، نسبتبهر سرنوشتى كه از ناحيه خداى سبحان برايش تنظيم مى شود، چه سرنوشت تكوينى، از قدر و قضاء و چه تشريعى از اوامر و نواهى و غير آن ، و به همين جهت ميتوان گفت :مراتب تسليم بر حسب شدت و ضعف وارده بر انسان و آسانى و سختى پيش ‍ آمدها، مختلفمى شود، آنكه در برابر پيش آمدهاى ناگوارتر و تكاليف دشوارتر تسليم مى شود،اسلامش قوى تر است ، از اسلام آن كس كه در برابر ناگوارى ها و تكاليف آسانترىتسليم مى شود، پس بنابراين اسلام داراى مراتبى است .
مرتبه اول اسلام : اذعان و باور قلبى بخصوص اجمالى شهادتين 

مرتبه اول از اسلام پذيرفتن ظواهر اوامر و نواهى خدا است ، به اينكه با زبان ،شهادتين را بگويد، چه اينكه موافق با قلبش هم باشد، و چه نباشد، كه در اين بارهخداى تعالى فرموده : (قالت الاعراب : آمنا،قل : لم تؤ منوا، ولكن قولوا: اءسلمنا، و لمايدخل الايمان فى قلوبكم )، (اعراب گفتند: ما ايمان آورديم بگو: هنوز ايمان نياوردهايد، ولكن بگوئيد: اسلام آورديم ، چون هنوز ايمانداخل در قلبتان نشده ).
در مقابل اسلام باين معنا اولين مراتب ايمان قرار دارد، و آن عبارتست از اذعان و باورقلبى بمضمون اجمالى شهادتين ، كه لازمه اش ‍عمل به غالب فروع است .
مرتبه دوم : اعتقاد تفصيلى به حقايق دينى وبدنبال آن انجامعمل صالح
مرتبه دوم از اسلام دنباله و لازمه همان ايمان قلبى است كه ، درمقابل مرتبه اول اسلام قرار داشت ، يعنى تسليم و انقياد قلبى نسبت به نوع اعتقادات حقهتفصيلى و اعمال صالحه اى كه از توابع آن است ، هر چند كه در بعضى موارد تخطىشود، و خلاصه كلام اين كه داشتن اين مرحله منافاتى با ارتكاب بعضى گناهان ندارد،و خداى تعالى درباره اين مرحله از اسلام مى فرمايد: (الذين آمنوا باياتنا، و كانوامسلمين )، (آنانكه به آيات ما ايمان آوردند، و مسلمان بودند).
و نيز مى فرمايد: (يا ايها الذين آمنوا، ادخلوا فى السلم كافة )، (اى كسانيكه ايمانآورديد، همگى داخل در سلم شويد).
پس به حكم اين آيه يك مرتبه از اسلام هست كه بعد از ايمان پيدا مى شود، چون مىفرمايد: اى كسانيكه ايمان آورديد! داخل در سلم شويد، پس معلوم مى شود اين اسلام غيراسلام مرتبه اول است ، كه قبل از ايمان بود، و آنگاه درمقابل اين اسلام مرتبه دوم از ايمان قرار دارد، و آن عبارتست از اعتقاد تفصيلى به حقايقدينى كه خداى تعالى درباره اش مى فرمايد: (انما المؤ منون ، الذين آمنوا بالله ورسوله ، ثم لم يرتابوا، و جاهدوا باموالهم و انفسهم فىسبيل اللّه ، اولئك هم الصادقون )، (مؤ منان تنها آنهايند كه بخدا و رسولش ايمانآورده ، و سپس ترديد نكردند، و با اموال و نفوس خود در راه خدا جهاد نمودند، اينها همانهاهستند كه در دعوى خود صادقند).
و نيز فرموده : (يا ايها الذين آمنوا، هل ادلكم على تجارة تنجيكم من عذاب اليم ؟ تؤ منونباللّه و رسوله ، و تجاهدون فى سبيل اللّه باموالكم و انفسكم )، (اى كسانى كه ايمانآورديد، آيا مى خواهيد شما را به تجارتى راهنمائى كنم كه از عذاب دردناك نجاتتان دهد؟آن اينست كه بخدا و رسولش ايمان آوريد، و در راه خدا بااموال و نفوس خود جهاد كنيد).
كه در اين دو آيه دارندگان ايمان را، باز به داشتن ايمان ارشاد مى كند، پس معلوم مىشود ايمان دومشان غير ايمان اول است .
مرتبه سوم : رام كردن نفس سركش و تسليم وجود انسان در برابر خدا 

مرتبه سوم از اسلام دنباله و لازمه همان مرتبه دوم ايمان است ، چون نفس آدمى وقتى باايمان نامبرده انس گرفت ، و متخلق باخلاق آن شد، خود بخود ساير قواى منافى با آن ،از قبيل قواى بهيمى ، و سبعى ، براى نفس رام و منقاد ميشود و سخن كوتاه ،
آن قوائى كه متمايل به هوس هاى دنيائى ، و زينت هاى فانى و ناپايدارش مى شوند، رامنفس گشته ، نفس بآسانى مى تواند از سركشى آنها جلوگيرى كند، اينجاست كه آدمىآنچنان خدا را بندگى مى كند، كه گوئى او را مى بيند، آرى او اگر خدا را نمى بيند،بارى ، اين باور و يقين را دارد كه خدا او را مى بيند، چنين كسى ديگر در باطن و سر خودهيچ نيروى سركشى كه مطيع امر و نهى خدا نباشد، و يا از قضا و قدر خدا بخشم آيد،نمى بيند، و سراپاى وجودش تسليم خدا مى شود.
درباره اين اسلام است كه خداى تعالى مى فرمايد: (فلا و ربك لا يؤ منون حتى يحكموكفيما شجر بينهم ، ثم لا يجدوا فى انفسهم حرجا مما قضيت ، و يسلموا تسليما)، (نه بهپروردگارت سوگند ايمان نمى آورند: (يعنى ايمانشانكامل نمى شود) مگر وقتى كه هم در اختلافاتى كه بينشان پديد مى آيد تو را حكم كنند،و هم وقتى حكمى راندى در دل هيچگونه ناراحتى از حكم تو احساس نكنند، و به تمام معناتسليم شوند).
اين اسلام در مرتبه سوم است كه در مقابلش ايمان مرتبه سوم قرار دارد، و آن ايمانىاست كه آيات : (قد افلح المؤ منون تا آيه والذين هم عن اللغو معرضون ).
و نيز آيه (اذ قال له ربه اسلم قال : اسلمت لرب العالمين ) و آياتى ديگر بآن اشارهمى كند، و اى بسا بعضى از مفسرين ، كه اين دو مرتبه را يعنى دوم و سوم را يك مرتبهشمرده اند.
و اخلاق فاضله از رضا و تسليم و سوداگرى با خدا و صبر در خواسته خدا، و زهد بهتمام معنا، و تقوى ، و حب و بغض به خاطر خدا، همه از لوازم اين مرتبه از ايمان است .
مرتبه چهارم از اسلام : مرحله عبوديت و بندگى 

مرتبه چهارم از اسلام دنباله و لازمه همان مرحله سوم از ايمان است ، چون انسانى كه درمرتبه قبلى بود، حال او در برابر پروردگارش ‍حال عبد مملوك است درباره مولاى مالكش ، يعنى دائمامشغول انجام وظيفه عبوديت است ، آنهم بطور شايسته ، و عبوديت شايسته همان تسليمصرف بودن در برابر اراده مولى و محبوب او و رضاى او است .
همه اينها مربوط بعبوديت در برابر مالك عرفى و بشرى است ، و اين عبوديت در ملكخداى رب العالمين عظيم تر و باز عظيم تر از آنست ، براى اينكه ملك خدا حقيقت ملك است ،كه در برابرش هيچ موجودى از موجودات استقلال ندارد، نهاستقلال ذاتى ، نه صفتى ، نه عملى ، آرى ملكيتى كه لايق كبريائى خداى جلّت كبرياؤ هاست اين ملكيت است .
پس انسان در حاليكه در مرتبه سابق از اسلام و تسليم هست ، اى بسا كه عنايت ربانىشامل حالش گشته ، اين معنا برايش مشهود شود كه ملك تنها براى خداست ، و غير خدا هيچچيزى نه مالك خويش است ، و نه مالك چيز ديگر، مگر آنكه خدا تمليكش كرده باشد، پسربى هم سواى او ندارد، و اين معنائى است موهبتى ، و افاضه اى است الهى ، كه ديگرخواست انسان در بدست آوردنش دخالتى ندارد، و اى بسا كه جمله (ربنا و اجعلنا مسلمينلك ، و من ذريتنا امة مسلمة لك ، و ارنا مناسكنا) الخ اشاره به همين مرتبه از اسلام باشد،چون ظهور جمله : (اذ قال له ربه : اسلم قال : اسلمت لرب العالمين ) الخ ظاهر در ايناست كه امر (اسلم ) امر تشريفى باشد، نه تكوينى ، و ابراهيم (عليه السلام )دعوت پروردگار خود را اجابت نمود، تا باختيار خود تسليم خدا شده باشد و اين هم مسلماست كه امر نامبرده از اوامرى بوده كه در ابتداء كار ابراهيم متوجه او شده پس اينكه دراواخر عمرش از خداى تعالى براى خودش و فرزندشاسماعيل تقاضاى اسلام و دستورات عبادت ميكند چيزى را تقاضا كرده كه ديگر باختيارخود او نبوده و كسى نمى تواند با اختيار خود آن قسم اسلام راتحصيل كند.
و يا درخواست ثبات بر امرى بوده كه باز ثابت بودنش باختيار خودش نبوده پساسلامى كه در اين آيه درخواست كرده ، اسلام مرتبه چهارم بوده ، و در برابر اين مرتبهاز اسلام ، مرتبه چهارم از ايمان قرار دارد، و آن عبارت از اين است كه اين حالت ، تمامىوجود آدمى را فرا بگيرد، كه خدايتعالى درباره اين مرتبه از ايمان مى فرمايد: (الا ا ناولياء اللّه لا خوف عليهم ، و لا هم يحزنون ، الذين آمنوا، و كانوا يتقون )، (آگاه باش، كه اولياء خدا نه خوفى بر آنان هست ، و نه اندوهناك ميشوند، كسانيكه ايمان آوردند، واز پيش ‍ همواره ملازم با تقوى بودند).
چون مؤ منينى كه در اين آيه ذكر شده اند، بايد اين يقين را داشته باشند، كه غير از خداهيچكس از خود استقلالى ندارد، و هيچ سببى تاءثير و سببيت ندارد مگر باذن خدا، وقتىچنين يقينى براى كسى دست داد، ديگر از هيچ پيشامد ناگوارى ناراحت و اندوهناك نمىشود، و از هيچ محذورى كه احتمالش را بدهد نمى ترسد، اين است معناى اينكه فرمود: (نهخوفى بر آنان هست ، و نه اندوهناك ميشوند)، و گرنه معنا ندارد كه انسان حالتى پيداكند كه از هيچ چيز نترسد، و هيچ پيشامدى اندوهناكش نسازد، پس اين همان ايمان مرتبهچهارم است ، كه در قلب كسانى پيدا ميشود، كه داراى اسلام مرتبه چهارم باشند، (دقتفرمائيد).
معناى عمل صالح و آثار آن 
(و انه فى الاخرة لمن الصالحين )، كلمه (صلاح ) بوجهى بمعناى لياقت است ، كه چهبسا در كلام خدا بعمل انسان منسوب ميشود، و از آن جمله مى فرمايد):(فليعمل عملا صالحا)، و چه بسا كه بخود انسان منسوب ميشود، از آن جمله مى فرمايد:(و انكحوا الايامى منكم و الصالحين من عبادكم و امائكم )، (دختران عزب خود را شوهردهيد، و نيز صالحان از غلام و كنيز خود را).
و صلاحيت عمل هر چند در قرآن كريم بيان نشده كه چيست ؟ وليكن آثارى را كه براى آنذكر كرده معناى آنرا روشن ميسازد.
از جمله آثاريكه براى آن معرفى كرده ، اينستكهعمل صالح آن عملى است كه شايستگى براى درگاه خدايتعالى داشته باشد، و در اينباره فرموده : (صبروا ابتغاء وجه ربهم )، (بمنظور بدست آوردن وجهپروردگارشان صبر كردند)، و نيز فرموده : (و ما تنفقون الا ابتغاء و جه اللّه )، (وانفاق نمى كنيد مگر بخاطر خدا).
اثر ديگر آن را اين دانسته ، كه صلاحيت براى ثواب دادن در مقابلش دارد، و در اين بارهفرموده : (ثواب اللّه خير لمن آمن و عمل صالحا) (ثواب خدا بهتر است براى كسى كهايمان آورد و عمل صالح كند).
اثر ديگرش اين است كه عمل صالح كلمه طيب را بسوى خدا بالا مى برد، كه در اين بارهفرموده : (اليه يصعد الكلم الطيب ، و العمل الصالح يرفعه )، (كلمه طيب به سوىاو صعود مى كند، و عمل صالح آنرا در صعود مدد مى دهد).
پس از اين چند اثرى كه بعمل صالح نسبت داده ، فهميده ميشود: كه صلاحعمل به معناى آمادگى و لياقت آن براى تلبس به لباس ‍ كرامت است ، و در بالا رفتنكلمه طيب بسوى خدايتعالى مدد و كمك است ، همچنانكه درباره قربانى در حج فرمود:(ولكن يناله التقوى منكم )، (گوشت و خون قربانى به خدا نمى رسد، وليكن تقواىشما به او مى رسد) و نيز درباره همه اعمال صالحه فرموده : (كلا نمد هولاء و هؤ لاء منعطاء ربك ، ما كان عطاء ربك محظورا)، (همه شانرا چه آنها و چه اينها را از عطاءپروردگارت مدد ميدهيم ، و عطاى پروردگار تو جلوگير ندارد) پس عطاى خدايتعالىبمنزله صورت است و صلاح عمل بمنزله ماده است .
معناى صلاح نفس و صلاح ذات و مراد از (صالحين ) در قرآن 
اين بود معناى صلاح عمل ، و اما معناى صلاح نفس ، و صلاح ذات ، ببينيم از قرآن دربارهآن چه استفاده مى كنيم ؟ يكجا مى فرمايد: (و من يطع اللّه والرسول فاولئك مع الذين انعم اللّه عليهم ، من النبيين ، و الصديقين ، و الشهداء والصالحين ، و حسن اولئك رفيقا)، (و كسيكه خدا و رسولش را اطاعت كند، اينچنين اشخاصبا آن كسانى محشورند كه خدا بر آنان انعام فرمود، از انبياء، و صديقين و شهداء وصالحين كه نيكو رفقائى هستند).

next page

fehrest page

back page