|
|
|
|
|
|
مؤ لف : قريب باين دو معنى روايات ديگرى نيز وارد شده و بعضى از مفسرين بعد ازاشاره به روايت آخرى و نظائر آن ، ميگويند: علاوه بر اينكه راويان اين روايات ضعيفند،و علاوه بر اينكه با روايات ديگر مخالف است ، از نظر معنى شاذ و نادر است ، براىاينكه استفتاح در آيه را عبارت دانسته از دعاى بشخص رسولخدا صلى الله عليه و آله وسلم و در بعضى روايات دعاى به حق آنجناب ، و اين غير مشروع است ، چون هيچكس حقىبر خدا ندارد، تا خدا را به حق او سوگند دهند، اين بود گفتار اين مفسر. معناى سوگند و جواب از اشكال سوگند دادن خدا به شخص پيامبرصلى الله عليه و آله و سلم و سخن او ناشى از بيدقتى در معناى حق ، و در معناى قسم دادن بحق است . توضيح اينكه بطور كلى معناى سوگند دادن اين است كه اگر در خبر سوگند ميخوريم ،خبر را و اگر در انشاء كه دعا قسمى از آنست سوگند ميخوريم ، انشاء خود را مقيد بچيزىشريف و آبرومند كنيم ، تا اگر خبر يا انشاء ما دروغ باشد، شرافت و آبروى آن چيزلطمه بخورد، يعنى در خبر با بطلان صدق آن و در انشاء با بطلان امر و نهى يعنىامتثال نكردن آن ، و در دعا با مستجاب نشدن آن ، كرامت و شرافت آن چيزباطل شود. مثلا وقتى ميگوئيم : بجان خودم سوگند كه زيد ايستاده ، صدق اين جمله خبرى را مقيدبشرافت عمر و حيات خود كرديم ، و وابسته بآن نموده ايم ، بطورى كه اگر خبر مادروغ در آيد عمر ما فاقد شرافت شده است ، و همچنين وقتى بگوئيم بجان خودم اينكار راميكنم ، و يا بشخصى بگوئيم : بجان من اينكار را بكن ، كار نامبرده را با شرافتزندگى خود گره زده ايم ، بطوريكه در مثال دوم اگر طرف ، كار نامبرده را انجام ندهد،شرافت حيات و بهاى عمر ما را از بين برده است . از اينجا دو نكته روشن ميشود، اول اينكه سوگند براى تاءكيد كلام ، عالى ترين مراتبتاءكيد را دارد همچنانكه اهل ادب نيز اين معنى را ذكر كرده اند. دوم اينكه آنچيزيكه ما به آن سوگند ميخوريم ، بايد شريفتر و محترم تر از آنچيزىباشد كه بخاطر آن سوگند ميخوريم ، چون معنى ندارد كلام را بابرو و شرف چيزىگره بزنيم كه شرافتش مادون كلام باشد، و لذا مى بينيم خداى تعالى در كتاب خودباسم خود و بصفات خود، سوگند ميخورد و ميفرمايد: (و اللّه ربنا) و نيز ميفرمايد:(فوربك لنسالنهم ) و نيز (فبعزتك لاغوينهم ) و همچنين به پيامبر و ملائكه وكتب و نيز بمخلوقات خود، چون آسمان ، و زمين و شمس ، قمر و نجوم ، شب و روز، كوه ها،درياها، شهرها، انسانها، درختان ، انجير، زيتون سوگند خورده . 339
و اين نيست مگر بخاطر اينكه خدا اين نامبردگان را شرافت داده و بدين جهت شرافت حقه وكرامتى نزد خدا يافته اند و هر يك از آنها يا بكرامت ذات متعاليه خدا داراى صفتى ازاوصاف مقدس او شده اند و يا آنكه فعلى از منبع بهاء و قدس - كه همه اش بخاطرشرف ذات شريف خدا، شريفند - هستند. و بنابراين چه مانعى دارد كه يك دعاگوئى از ما وقتى از خدا چيزيرا درخواست ميكند، اورا بچيزى از نامبردگان سوگند دهد، از آنجهت كه خدا آن را شرافت داده است ؟ و اگر اينكار صحيح باشد، ديگر چه اشكالى دارد كه كسى خدا را به حق و حرمت رسولخدا صلىالله عليه و آله و سلم سوگند دهد؟ و چه دليلى ممكن است تصور شود كه آنجناب را ازاين قاعده كلى استثناء كرده باشد؟. و بجان خودم سوگند كه محمد رسول اللّه صلى الله عليه و آله و سلم از انجير عراق ، ويا زيتون شام ، كمتر نيست ، كه به آندو سوگند بخورد، ولى صحيح نباشد كهبآنجناب سوگند بخورد علاوه بر اينكه مى بينيم در قرآن كريم به جان آن جناب همسوگند خورده ، و فرموده : (لعمرك انهم لفى سكرتهم يعمهون :) (به جان توسوگند كه ايشان در مستى خود حيرانند). سخنى در معناى (حق ) و پاسخ از اشكال سوگند دادن به حق پيامبرصلى الله عليه و آله و سلم اين بود جواب از اشكال سوگند دادن خدا بشخص رسولخدا صلى الله عليه و آله و سلم واما جواب از اشكال سوگند دادن به حق رسولخدا صلى الله عليه و آله و سلم ، اين استكه كلمه (حق ) كه در مقابل كلمه (باطل ) است ، بمعناى چيزيست كه در واقع و خارج ثابتشده باشد، نه اينكه موهوم و پوچ باشد، مانند انسان و زمين ، و هر امر ثابت ديگر كه درحد نفس خود ثابت باشد. و يكى از مصاديق حق ، حق مالى ، و ساير حقوق اجتماعى است ، كه در نظر اجتماع امرى استثابت ، جز اينكه قرآن كريم هر چيزى را حق نميداند، هر چند كه مردم آنرا حق بپندارند،بلكه حق را تنها عبارت از چيزى ميداند كه خدا آنرا محقق و داراى ثبوت كرده باشد، چه درعالم ايجاد، و چه در عالم تشريع ، پس حق در عالم تشريع و در ظرف اجتماع دينىعبارتست از چيزيكه خدا آنرا حق كرده باشد، مانند حقوق مالى ، و حقوق برادران ، حقوقيكهپدر و مادر بر فرزند دارد. و اين حقوق را هر چند خداوند قرار داده ، اما در عينحال خودش محكوم به حكم احدى نميشود، و نميتوان چيزى را بگردن خدا انداخت ، و او را ملزمبچيزى كرد، همانطور كه از پاره اى استدلالهاى معتزله بر مى آيد كه خواسته اندخدايرا مواخذه كنند، لكن ممكن است خود خدايتعالى حقى را با زبان تشريع بر خود واجبكند، آنگاه گفته شود كه فلانى حقى بر خدا دارد، همچنانكه فرموده : (كذلك حقا علينا ننج المؤ منين :) (اين حق بر ما واجب شد كه مؤ منين رانجات دهيم ) و نيز فرموده : (ولقد سبقت كلمتنا لعبادنا المرسلين ، انهم لهم المنصورون، و ان جندنا لهم الغالبون :) (سخن ما در سابق بسود بندگانمرسل ما گذشت ، كه ايشان آرى تنها ايشان منصورند) و بطوريكه ملاحظه مى فرمائيدنصر در آيه مطلق است ، و مقيد بچيزى نشده پس نجات دادن مؤ منين حقى بر خدا شده است ،و نصرت مرسلين حقى بر او گشته و خدا اين نصرت و انجاء را آبرو و شرف داده ، چونخودش آنرا جعل كرده ، و فعلى از ناحيه خودش ، و منسوب باو شده و بهمين جهت هيچ مانعىندارد كه بدان سوگند خورد، و همچنين باولياء طاهرينش ، و يا بحق ايشان سوگندبخورد چون خودش حقى براى آنان بر خود واجب كرده ، و آن اين استكه ايشانرا به هرنصرتى كه بدان مرتبط شود، و بيانش گذشت ، يارى فرمايد. و اما اينكه آن گوينده گفته بود: احدى بر خدا حقى ندارد سخنى است واهى و بى پايه . بله اين حرف درست است كه كسى بگويد، هيچ كس نميتواند حقى براى خودش بر خدا واجبساخته ، و خلاصه خدا را محكوم غير سازد، و بقهر غير، و مقهورش كند، ما هم در اين مطلبحرفى نداريم ، و ما نيز ميگوئيم : هيچ دعاگوئى نميتواند خدا را بحقى سوگند دهد كهغير خدا بر خدا واجب كرده باشد، ولى سوگند دادن خدا بحقى كه خودش بر خودش وبراى كسى واجب كرده ، مانعى ندارد، چون خدا وعده خود را خلف نميكند (دقت فرمائيد). 341 آيات 94 - 99 بقره قل ان كانت لكم الدار الاخرة عند اللّه خالصة من دون الناس فتمنوا الموت ان كنتم صادقين- 94ولن يتمنوه ابدا بما قدمت ايديهم واللّه عليم بالظلمين - 95ولتجدنهم اءحرص الناس على حيوة و من الذين اءشركوا يود اءحدهم لو يعمر اءلف سنة وما هو بمزحزحه من العذاب ان يعمر واللّه بصير بما يعملون - 96قل من كان عدوا لجبريل فانه نزله على قلبك باذن اللّه مصدقا لما بين يديه و هدى وبشرى للمؤ منين - 97من كان عدوالله و ملئكته و رسله و جبريل و ميكال فان اللّه عدو للكافرين - 98و لقد اءنزلنا اليك آيات بينات و ما يكفر بها الا الفاسقون - 99 ترجمه آيات بگو اگر خانه آخرت نزد خدا در حاليكه از هر ناملايمى خالص باشد، خاص براى شمااست و نه ساير مردم و شما در اين دعوى خود، راست مى گوئيد پس تمناى مرگ كنيد (تازودتر بآن خانه برسيد) (94)در حاليكه هرگز چنين تمنائى نخواهند كرد براى آن جرمها كه مرتكب شدند و خدا هم ازظلم ظالمان بى خبر نيست (95) تو ايشان را قطعا خواهى يافت كه حريص ترين مردمند بر زندگى ، حتى حريص تر ازمشركين كه اصلا ايمانى بقيامت ندارند هر يك از ايشانرا كه وارسى كنى خواهى ديد كهدوست دارد هزار سال زندگى كند غافل از اينكه زندگى هزارساله او را از عذاب دورنميكند و خدا به آن چه ميكنند بينا است (96)بگو آنكس كه دشمن جبرئيل است بايد بداند كه وى قرآن را باذن خدا بر قلب تونازل كرده نه از پيش خود قرآنيكه مصدق كتب آسمانىقبل و نيز هدايت و بشارت براى مؤ منين است (97)كسيكه دشمن خدا و ملائكه و رسولان او و جبرئيل وميكائيل است بايد بداند كه خدا هم دشمن كافران است (98)با اينكه آياتى كه ما بر تو نازل كرده ايم همه روشن است و كسى بدان كفر نمى ورزدمگر فاسقان (99) ادامه محاجه با يهود و اثبات دروغگوئى آنان و ترسشان از مرگ بيان (قل ان كانت لكم ) الخ ، از آنجا كه قول يهود: (لن تمسنا النار، الا اياما معدودة )،(جز چند روزى آتش با ما تماس نمى گيرد) و نيز در پاسخ اينكه (آمنوا بماانزل اللّه :) (ايمان بياوريد به آنچه خدا نازل كرده ) گفته بودند: (نؤ من بماانزل علينا،) (به آنچه بر خود ما نازل شده ايمان مى آوريم ) و اين دو جمله بالتزامدلالت ميكرد بر اينكه يهوديان مدعى نجات در آخرتند، و ديگرانرااهل نجات و سعادت نميدانند، و نجات و سعادت خود را هم مشوب به هلاكت و شقاوتنميدانند، چون بخيال خود جز ايامى چند معذب نميشوند، و آن ايام هم عبارتست از آن چندصباحى كه گوساله پرستيدند. لذا خدايتعالى با خطابى با ايشان مقابله كرد، كه دروغگوئى آنان را در دعويشان ظاهرسازد، خطابيكه خود يهود بدون هيچ ترديدى آن راقبول دارد و آن اين استكه برسول گراميش دستور ميدهد بايشان بگويد:(قل ان كانت لكم الدار الاخرة ) يعنى اگر خانه آخرت از آن شما است ، و مراد از خانهآخرت سعادت در آخرت است براى اينكه وقتى كسى مالك خانه اى شد، به هر نحو كهخوشش آيد و دوست بدارد در آن تصرف مى كند، و به بهترين وجه دلخواه و سعادتمندانه ترين وجه وارد آن ميشود، (عند اللّه )، يعنى مستقر در نزد خدا و يا بگو بحكمخدا يا باذن او در حقيقت اين جمله نظير جمله : (ان الدين عنداللّه الاسلام ) (دين نزد خدااسلام است ) ميباشد. (خالصة ) يعنى اگر خانه آخرت در نزد خدا خالص از آن شما است ،و مراد از خالص اين استكه مشوب بچيزى كه مكروه شما باشد نيست ، خلاصه عذاب وذلتى مخلوط با آن نيست ، چون شما معتقديد كه در آن عالم عذاب نميشويد مگر چند روزى . (من دون الناس )، برخلاف مردم ، چون شما تمامى اديان به جز دين خود راباطل مى دانيد (فتمنوا الموت ان كنتم صادقين )، پس آرزوى مرگ و رفتن بدان سراىرا بكنيد، اگر راست ميگوئيد، و اين خطاب نظير خطاب(قل يا ايها الذين هادوا ان زعمتم انكم اولياء لله من دون الناس فتمنوا الموت ان كنتمصادقين ) (بگو اى كسانيكه يهودى گرى را شعار خود كرده ايد، اگر ميپنداريد كهتنها شما اولياء خدائيد نه مردم ، پس آرزوى مرگ كنيد، اگر راست مى گوئيد) ميباشد. امتحان يهود كه آيا در ادعاى خود كه زندگى قرين به سعادت آخرت را خاص خود مى داندراست مى گويد يا دروغ ؟ و اين مؤ اخذه بلازمه امرى فطرى است ، امرى كه بيّن الاثر است ، يعنى اثرش براى همهروشن است ، بطوريكه احدى در آن كمترين شك نميكند و آن اين است كه انسان و بلكه هرموجود داراى شعور، وقتى كه بين راحتى و تعب مختار شود، البته راحتى را اختيار ميكند، واگر ميان دو قسم زندگى يكى مكدر و آميخته با ناراحتى ها، و ديگرى خالص و صافى ،مخير شود، بدون هيچ ترديدى عيش خالص و گوارا را اختيار مى كند، و بفرضى هم كهبدون اختيار گرفتار زندگى پست و عيش مكدر شده باشد پيوسته آرزوى نجات از آن ورسيدن بعيش طيب و گوارا در سر مى پروراند، و حتى يك لحظه هم از حسرت بر آنزندگى خالى نيست ، نه قلبش ، و نه زبانش ، بلكه همواره براى رسيدن بآن سعى وعمل مى كند. اين امر فطرى است ، حال ببينيم يهود در دعوى خود كه زندگى قرين به سعادت آخرت راخاص خود ميداند، راست مى گويد يا دروغ ، امتحانش مجانى است ، و آن اين است كه اگرراست بگويند، و آن زندگى خاص ايشان باشد، نه ساير مردم ، بايد بزباندل و زبان سر، و با اركان بدن ، همواره آرزوى رسيدن بآنرا داشته باشند، وحال اينكه مى بينيم ابدا آرزوى آن را ندارند، چون ريگ در كفش دارند، انبياى خدا را كشتهاند، بموسى كفر ورزيده اند، و پيمانهائى از خدا را نقض كرده اند، خدا هم كه داناىبستمكاران است . (بما قدمت ايديهم ) اين جمله كنايه از عمل است ، از اين جهت كه بيشتراعمال ظاهرى انسان ، با دست انجام ميشود، و انسان بعد از انجام ، آنرا بهر كس كهبدردش بخورد، و يا از او بخواهد، تقديم ميدارد، پس در اين جمله دو عنايت استاول اينكه تقديم را بدستها نسبت داده ، نه صاحبان دست ، دوم اينكه هر فعلى راعمل دانسته . و سخن كوتاه آنكه : اعمال انسان و مخصوصا آن اعمالى كه بطور مستمر انجام ميدهد،بهترين دليل است بر آنچه كه در دل پنهان كرده ،اعمال زشت و افعال خبيث جز از باطنى خبيث حكايت نميكند، باطنيكه هرگز ميل ديدار خدا و وارد شدن بخانه اولياء او را ندارد. يهود نسبت به هر ملت ديگرى نسبت به زندگى دنيا مريض تر است (ولتجدنهم احرص الناس على حيوة ) اين جمله بمنزله دليلى است كه جمله (ولنيتمنوه ابدا) الخ ، را بيان ميكند، و شاهد بر اين است كه ايشان هرگز تمناى مرگ نمىكنند، چون مى بينيم كه از هر مردمى ديگر بزندگى دنيا كه يگانه مانع آرزوى آخرت ،حرص بر آنست ، حريصترند. و اينكه كلمه (حياة ) را نكره آورد، براى تحقير دنيا بود، همچنانكه در آيه (و ما هذهالحيوة الدنيا الا لهو و لعب ، و ان الدار الاخرة لهى الحيوان ، لو كانوا يعلمون ،) (اينزندگى دنيا جز لهوى و لعبى نيست و تنها زندگى آخرت است كه حيات محض است ، اگربدانند) نيز زندگى دنيا را به لهو و لعب تعبير كرده . (و من الذين اشركوا)، از ظاهر سياق بر مى آيد كه اين جمله عطف است بر كلمه (الناس)، و معنايش اينستكه يهوديان را مى يابى ، كه از همه مردم حتى از مشركين حريص تربدنيايند. (و ما هو بمز حزحه من العذاب اءن يعمر)، باز از ظاهر بر مى آيد كه كلمه (ما) دراول اين جمله ماى نافيه است ، و ضمير (هو) يا ضمير شاءن و قصه است ، و جمله (اءنيعمر) مبتداء، و جمله : (بمزحزحه من العذاب )، خبر آن باشد، و معنا چنين است كه(قصه از اين قرار است كه آرزوى هزار سال عمر، او را از عذاب دور نميكند) و يا راجع استباينكه قبلا فرمود: (يك يك آنان دوست ميدارند هزارسال زندگى كنند)، و معنا چنين است كه (آن ، يعنى دوستى هزارسال عمر، او را از عذاب دور نميكند). (و جمله اءن يعمر) همان ضمير را بيان مى كند، و معناى آيه اين استكه يهوديان هرگزآرزوى مرگ نمى كنند، بلكه سوگند ميخورم كه ايشانرا حريص ترين مردم بر زندگىناچيز و پست و جلوگير و مزاحم از زندگى سعيده آخرت خواهى يافت ، بلكه نه تنهاحريص ترين مردم ، كه حتى حريص تر از مشركين خواهى يافت ، كه اصلا معتقد بقيامت وحشر و نشر نيستند، آرى يك يك يهود را خواهى يافت كه دوست ميدارد طولانى ترين عمرهارا داشته باشد، و حال آنكه طولانى ترين عمر، او را از عذاب دور نميكند، چون عمر هر چهباشد بالاخره روزى بسر ميرسد. (يود احدهم لو يعمر الف سنة )، منظور از هزارسال ، طولانى ترين عمر است ، و كلمه هزار، كنايه از بسيارى است ، چون در عرب آخرينمراتب عدد از نظر وضع فردى است ، و بيش از آن اسم جداگانه ندارد، بلكه با تكرار(هزار هزار) و يا تركيب (ده هزار و صد هزار) تعبير ميشود. (بصير) يعنى عالم به ديدنى ها (و اللّه بصير بما يعملون )، كلمه (بصير) از اسماء حسناى الهى است ، و معنايش علمبديدنيها است ، نه اينكه به معناى بينا و داراى چشم باشد، و در نتيجه بصير از شعباسم عليم است . بهانه يهود براى عدم ايمان به ن قرآ نهج البلاغله ما باجبرئيل دشمنيم (قل من كان عدوا لجبريل فانه نزله على قلبك ) الخ ، سياق دلالت دارد بر اينكه آيهشريفه در پاسخ از سخنى نازل شده كه يهود گفته بودند، و آن اين بوده كه ايماننياوردن خود را بر آنچه بر رسولخدا صلى الله عليه و آله و سلمنازل شده تعليل كرده اند باينكه ما با جبرئيل كه براى او وحى مى آورد دشمنيم ، شاهدبر اينكه يهود چنين حرفى زده بودند اينستكه خداى سبحان درباره قرآن وجبرئيل با هم در اين دو آيه سخن گفته ، رواياتى هم كه در شاءننزول آيه وارد شده ، اين استفاده ما را تاءييد ميكند. و اما آيات مورد بحث در پاسخ از اينكه گفتند: ما بقرآن ايمان نمى آوريم براى اينكه باجبرئيل كه قرآن را نازل مى كند دشمنيم ، مى فرمايد اولا:جبرئيل از پيش خود قرآنرا نمى آورد، بلكه باذن خدا بر قلب تونازل مى كند، پس دشمنى يهود با جبرئيل نبايد باعث شود كه از كلاميكه باذن خدا مىآورد اعراض كنند. و ثانيا قرآن كتابهاى بر حق و آسمانى قبل از خودش را تصديق مى كند و معنا ندارد كهكسى به كتابى ايمان بياورد، و بكتابى كه آنرا تصديق مى كند ايمان نياورد. و ثالثا قرآن مايه هدايت كسانى است كه بوى ايمان بياورند. و رابعا قرآن بشارت است ، و چگونه ممكن است شخصعاقل از هدايت چشم پوشيده ، بشارتهاى آنرا بخاطر اينكه دشمن آنرا آورده ، ناديدهبگيرد؟ و از بهانه دومشان كه گفتند: ما با جبرئيل دشمنيم جواب ميدهد باينكهجبرئيل فرشته اى از فرشتگان خداست و جز امتثال دستورات خداى سبحان كارى ندارد،مثل ميكائيل و ساير ملائكه ، كه همگى بندگان مكرم خدايند، و خدا را در آنچه امر كند،نافرمانى نمى كنند، و هر دستورى بدهد انجام ميدهند. و همچنين رسولان خدا از ناحيه خود، كاره اى نيستند، هر چه دارند به وسيله خدا، و از ناحيهاو است ، خشمشان و دشمنى هايشان براى خداست ، پس هر كس با خدا و ملائكه او، وپيامبرانش ، و جبرئيلش ، و ميكائيلش ، دشمنى كند، خدا دشمن او است ، اين بود آن دوجوابيكه دو آيه مورد بحث بدان اشاره دارد. وجه بكار بردن التفات در آيه شريفه (فانه نزله على قلبك ) در اين آيه التفاتى از تكلم بخطاب كار رفته براى اينكهجمله (هر كس دشمن جبرئيل باشد) الخ ، كلام رسولخدا صلى الله عليه و آله و سلم است وجا داشت بفرمايد: (جبرئيل آنرا باذن خدا بر قلب مننازل كرده )، ولى اينطور نفرمود، بلكه فرمود: (بر قلب تونازل كرده )، و اين تغيير اسلوب براى اين بوده كه دلالت كند بر اينكه قرآن همانطوركه جبرئيل در نازل كردنش هيچ استقلالى ندارد، و تنها مامورى است مطيع ، همچنين درگرفتن آن و رساندنش برسولخدا استقلالى ندارد، بلكه قلب رسولخدا صلى الله عليه و آله و سلم خودش ظرف وحى خداست ، نه اينكهجبرئيل در آن قلب دخل و تصرفى كرده باشد و خلاصهجبرئيل صرفا ماءمور رساندن است . اين را هم بدان كه آيات مورد بحث در اواخرش چند نوع التفات بكار رفته ، هر چند كهاساس و زمينه كلام خطاب به بنى اسرائيل است ، چيزى كه هست وقتى خطاب ، خطاب ملامتو سرزنش بود، و كلام هم بطول انجاميد، مقام اقتضاء مى كند كه گوينده بعنوان اينكه مناز سخن با شما خسته شدم ، و شما لياقت آنرا نداريد كه بيش از اين روى سخن خود بشمابكنم لحظه به لحظه روى سخن از آنان برگرداند، و متكلم بليغ بايد باين منظورپشت سر هم التفات بكار ببرد، تا بفهماند من هيچ راضى نيستم با شما سخن بگويم ،از بس كه بد گوش و پست فطرتيد، از سوى ديگر اظهار حق را هم نميتوانم ترك نمودهو از خطاب بشما صرفنظر كنم . (عدو للكافرين ) الخ ، در اين جمله بجاى اينكه ضمير كفار را بكار ببرد، وبفرمايد: (عدو لهم )، اسم ظاهر آنان را آورده ، و نكته اش اين است كه بر علت حكمدلالت كند، و بفهماند اگر دشمن ايشانست ، بخاطر اين است كه ايشان كافرند، و بطوركلى خدايتعالى دشمن كفار است . (و ما يكفر بها الا الفاسقون ) الخ ، اين جمله دلالت دارد بر اينكه علت كفر كفار چيست؟ و آن فسق ايشانست ، پس كفار بخاطر فسق كافر شدند، و بعيد نيست كه الف و لام در(الفاسقون )، الف و لام عهد ذكرى ، و اشاره بهاول سوره باشد، كه مى فرمود: (و ما يضل به الا الفاسقين ، الذين ينقضون عهد اللّه منبعد ميثاقه ) الخ ، و معنا چنين باشد: كه كفر نمى ورزند بآيات خدا، مگر همانفاسقانى كه در اول سوره نام برديم . و اما سخن از جبرئيل ، و اينكه قرآن را چگونه بر قلب رسولخدا صلى الله عليه و آله وسلم نازل ميكرده ، و نيز سخن از ميكائيل ، و ساير ملائكه ، بزودى در جاى مناسبىانشاءاللّه خواهد آمد. بحث روايتى (شامل روايتى درباره دشمنى يهود باجبرئيل ) در مجمع البيان ذيل آيه ، (قل من كان عدوا لجبريل ) روايت آورده ، كه ابن عباس گفت :سبب نزول اين دو آيه اين مطلب بود، كه روايت كنند چون رسولخدا صلى الله عليه و آلهو سلم وارد مدينه شد، اين صوريا و جماعتى از يهوداهل فدك نزد آن جناب آمده پرسيدند: اى محمد خواب تو چگونه است ؟ چون ما درباره خوابپيامبرى كه در آخر زمان مى آيد چيزى شنيده ايم . فرمود، ديدگانم بخواب مى رود، ولى قلبم بيدار است ، گفتند، درست گفتى اى محمد،حال بگو ببينيم فرزند از پدر است يا از مادر؟ فرمود: اما استخوانها و اعصاب ورگهايش از مرد است ، و اما گوشت و خون و ناخن و مويش از زن است گفتند: اين را نيز درست گفتى اى محمد،حال بگو بدانيم : چه ميشود كه فرزند شبيه بعموهايش ميشود ولى بدائى هايش شباهتپيدا نمى كند؟ و يا فرزندى بدائى هايش شباهت بهم ميرساند، و هيچ شباهتى بعموهايش ندارد؟ فرمود: از نطفه زن و مرد هر يك بر ديگرى غلبه كند، فرزند بخويشان آن طرفشباهت پيدا مى كند، گفتند: اى محمد اينرا نيز درست گفتى ،حال از پروردگارت بگو كه چيست ؟ اينجا خداى سبحان سوره ،(قل هو اللّه احد) را تا بآخر نازل كرد، ابن صوريا گفت : يكسوال ديگر مانده ، اگر جوابم بگوئى بتو ايمان مى آورم ، و پيرويت مى كنم ، بگوببينم : از ميان فرشتگان خدا كداميك بتو نازل ميشود. و وحى خدا را بر تونازل مى كند؟ راوى ميگويد: رسولخدا فرمود:جبرئيل ، ابن صوريا گفت : اين دشمن ماست چونجبرئيل همواره براى جنگ و شدت و خونريزىنازل مى شود، ميكائيل خوبست ، كه همواره براى رفع گرفتاريها و آوردن خوشيهانازل ميشود، اگر فرشته تو ميكائيل بود، ما بتو ايمان مى آورديم . كيفيت خواب رسول اللّه صلى الله عليه و آله و سلم مؤ لف : اينكه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: چشمم ميخوابد و قلبمبيدار است تنها در اين حديث نيامده ، بلكه احاديثى بسيار چه از عامه و چه از خاصه دراين باب رسيده ، و معنايش اين است كه آنجناب با خوابيدن از خود بيخود نميشده ، و درخواب ميدانسته كه خواب است ، و آنچه مى بيند در خواب ، مى بى ند، نه در بيدارى . و اين حالت گاهى در بعضى از افراد صالح پيدا ميشود، و منشاء آن طهارت نفس واشتغال بياد پروردگار، و مقام او است ، علتش هم اين است كه وقتى نفس آدمى بر مقامپروردگار اشراف يافت ، اين اشراف ديگر نمى گذارد از جزئيات زندگى دنيا و نحوهارتباطى كه اين زندگى به پروردگار داردغافل بماند، و اين خود يكنوع مشاهده است كه براى آنگونه افراد دست ميدهد و ما از آنميفهميم كه آدمى در عالم حيات دنيوى در حال خواب است ،حال چه اينكه راستى بخواب هم رفته باشد، يا باصطلاح ما بيدار باشد، خلاصهآنكسى هم كه در نظر ما فرورفتگان در ماديات و محسوسات ، بيدار است ، در نظر آنافراد هوشيار، خواب است . همچنانكه از اميرالمؤ منين على بن ابيطالب صلوات اللّه عليه هم روايت شده كه فرمود:(الناس نيام فاذا ماتوا انتبهوا) مردم در خوابند، و چون بميرند، بيدار ميشوند، (تاآخر حديث ) و بزودى انشاءاللّه بحث مفصلى پيرامون اين معنا، و نيز كلامى پيرامون سايرفقرات حديث بالا در موارديكه مناسب باشد در اين كتاب خواهد آمد.
آيات 101 - 100 بقره اءو كلما عاهدوا عهدا نبذه فريق منهم بل اءكثرهم لا يؤ منون - 100 و لما جائهم رسول من عند اللّه مصدق لما معهم نبذ فريق من الذين اوتوا الكتاب كتاب اللّهوراء ظهورهم كانهم لايعلمون -101. ترجمه آيات : آيا اين درست است كه هر وقت عهدى ببندند عده اى از ايشان ، آنرا بشكنند و پشت سراندازند بلكه بيشترشان ايمان نمى آورند (100)و چون فرستاده اى از ناحيه خدا بسويشان آيد كه كتب آسمانيشان را تصديق كند بازجمعى از آنها كه كتب آسمانى دارند كتاب خدا را پشت سر اندازند و خود را بنادانى بزنند(101) بيان آيات كلمه (نبذه ) از ماده (نون - باء- ذال ) است ، كه بمعناى دور انداختن است (ولماجائهم رسول ) الخ ، مراد از اين رسول ، پيامبر عزيز اسلام است ، نه هر پيامبرى كهتورات يهود را تصديق داشته ، چون جمله : (ولما جائهم ) استمرار را نمى رساند، بلكه دلالت بر يكبار دارد، و اينآيه بمخالفت يهود با حق و حقيقت اشاره مى كند، كه از در دشمنى با حق ، بشارتهاىتورات بآمدن پيامبر اسلام را كتمان كردند، و به پيامبرى كه تورات آنان را تصديقميكرد ايمان نياوردند.
آيات 102 - 103 بقره
واتبعوا ما تتلوا الشياطين على ملك سليمان وما كفر سليمان ولكن الشياطين كفروا يعلمونالناس السحر وما اءنزل على الملكين ببابل هاروت و ماروت و ما يعلمان من اءحد حتى يقولاانما نحن فتنة فلا تكفر فيتعلمون منهما ما يفرقون به بين المرء و زوجه وما هم بضارينبه من احد الا باذن اللّه و يتعلمون ما يضرهم ولا ينفعهم ولقد علموا لمن اشتريه ماله فىالاخرة من خلاق و لبئس ما شروا به اءنفسهم لو كانوا يعلمون - 102 ولو اءنهم آمنوا و اتقوا لمثوبة من عنداللّه خير لو كانوا يعلمون - 103. ترجمه آيات يهوديان آنچه را كه شيطانها بنادرست بسلطنت سليمان نسبت ميدادند پيروى كردند درحاليكه سليمان با سحر، آن سلطنت را بدست نياورده و كافر نشده بود ولكن شيطانهابودند كه كافر شدند و سحر را بمردم ياد ميدادند، و نيز يهوديان آنچه را كه برد و فرشته بابل ، هاروت و ماروتنازل شده بود بنادرستى پيروى مى كردند چون آنها با حدى سحر تعليم نميدادند مگربعد از آنكه زنهار ميدادند كه ما فتنه و آزمايشيم مبادا اين علم را در موارد نامشروع بكاربندى و كافر شوى ولى يهوديان از آندو نيز چيزها را از اين علم گرفتند كه با آنميانه زن و شوهرها را بهم مى زدند، هر چند كه جز باذن خدا بكسى ضرر نمى زدند ولىاين بود كه از آندو چيزهائى آموختند كه مايه ضررشان بود و سودى برايشان نداشت بااينكه ميدانستند كسيكه خريدار اينگونه سحر باشد آخرتى ندارد و چه بد بهائى بودكه خود را در قبال آن فروختند، اگر ميدانستند (2.1)و اگر ايمان آورده و تقوى پيشه مى كردند مثوبتى نزد خدا داشتند كه اگر مى فهميدنداز هر چيز ديگرى برايش آن بهتر بود (3.1). اختلاف عجيب مفسرين در تفسير آيه 102 بيان (واتبعوا ما تتلوا الشياطين على ملك ) الخ ، مفسرين در تفسير اين آيه اختلاف عجيبىبراه انداخته اند، بطوريكه نظير اين اختلاف را در هيچ آيه اى از ايشان نمى يابيم ، يكاختلاف كرده اند در اينكه مرجع ضمير (اتبعوا) چه كسانند؟ آيا يهوديان عهدسليمانند؟ و يا يهوديان عهد رسولخدا صلى الله عليه و آله و سلم ؟ و يا همه يهوديان ؟دومين اختلافشان در اين است كه كلمه (تتلوا) آيا بمعناى اين است كه پيروى مى كردندآنچه را كه شياطين پيروى مى كردند و به آنعمل مى نمودند؟ يا بمعناى اين است كه (ميخواندند)؟ و يا به معناى (تكذيب مى كردند) مىباشد؟ اختلاف سومشان در اين است كه منظور از شياطين كدام شياطين است ؟ شياطين جن ؟ و ياشياطين انس ؟ و يا هر دو؟ اختلاف چهارمشان در اينست كه معناى (على ملك سليمان ) چيست؟ آيا بمعناى (در ملك سليمان است )؟ و يا به معناى (در عهد ملك سليمان است ؟ و يا همانظاهر كلام با استعلائيكه در معناى كلمه (على ) هست مراد است ؟ و يا معنايش (على عهد ملكسليمان ) است ؟ اختلاف پنجمشان در معناى جمله : (ولكن الشياطين كفروا) الخ است ، كه آيا شيطانهابدين جهت كافر شدند كه سحر را براى مردم استخراج كردند؟ و يا براى اين بود كهسحر را به سليمان نسبت دادند؟ و يا آنكه اصلا معناى (كفروا) (سحروا) ميباشد؟ اختلاف ششم آنان در جمله : (يعلمون الناس السحر) الخ ، است كه آيا رسما سحر رابه مردم آموختند؟ و يا راه استخراج آنرا ياد دادند؟ و گفتند كه سحر در زير تخت سليمانمدفون است ، و مردم آنرا بيرون آورده ، و ياد گرفتند؟ اختلاف هفتمشان در اين است : جمله (وما انزل على الملكين ) الخ ، چه معنا دارد؟ آيا حرف(ما) در اين جمله موصوله ، و عطف بر (ما) ى موصوله در جمله (ما تتلوا) الخ ، است ؟ ويا آنكه موصوله و عطف بر كلمه (السحر) است ؟ و معنايش اينستكه بمردم آنچه را كهبر دو ملك نازل شد ياد دادند؟ و يا آنكه حرف (ما) موصوله نيست ؟ بلكه نافيه و واوقبل از آن استينافيه است ، و جمله ، ربطى بماقبل ندارد، و معنايش اين استكه هيچ سحرىبر دو ملك نازل نشد و ادعاى يهود بيهوده است ؟ اختلاف هشتمشان در معناى انزال است ، كه آيا منظورنازل كردن از آسمان است ؟ يا نازل كردن از بلنديهاى زمين ؟ اختلاف نهمشان در معناى كلمه (ملكين ) است ، كه آيا اين دو ملك از ملائكه آسمان بودند؟ يادو انسان زمينى و دو ملك بكسره لام يعنى پادشاه بوده اند؟ - البته اگر كلمه نامبردهرا مانند بعضى از قرائتهاى شاذ بكسره لام بخوانيم - و يا به قرائت مشهور دو ملكبفتحه لام بودند، ولى منظور از آن ، دو انسان صالح و متظاهر بصلاح مى باشد. اختلاف دهمشان در معناى كلمه (بابل ) است ، كه آيا منظور از آنبابل عراق است ؟ يا بابل دماوند؟ و يا از نصيبين گرفته تا راءس العين است ؟ اختلافيازدهمشان در معناى جمله (وما يعلمان ) است ، كه آيا معناى ظاهرى تعليم مراد است ؟ و ياكلمه (علم ) بمعناى (اعلم - اعلام كرد) است . اختلاف دوازدهمشان در معناى جمله (فلا تكفر) است ، كه آيا معنايش اين است كه باعمل بسحر كفر مورز؟ و يا با آموختن و يا با هر دو؟ اختلاف سيزدهمشان در معناى جمله (فيتعلمون منهما) است ، كه آيا ضمير (منهما) بههاروت و ماروت بر ميگردد؟ و يا بسحر و كفر؟ و يا معنايش اينستكه مردم از دو ملك بجاىآنچه كه آنها تعليمشان كردند، علم بر هم زدن ميانه زن و شوهر را آموختند، با اينكهآندو از آن كار نهى كرده بودند. اختلاف چهاردهمشان در جمله (ما يفرقون به بين المرء و زوجه ) است ، كه آيا با سحرميانه زن و شوهر محبت و دشمنى ايجاد مى كرده اند، و يا آنكه يكى از آن دو را مغرورساخته ، و بكفر و شرك وا مى دا شتند، و ميانه زن و شوهر اختلاف دينى مى انداختند؟ و يابا سخن چينى و سعايت ، بين آندو را گل آلود نموده و سرانجام جدائى مى انداختند؟. اينبود چند مورد از اختلافاتى كه مفسرين در تفسير جملات و مفردات اين آيات و متن اين قصهدارند. البته اختلافهاى ديگرى در خارج اين قصه دارند، هم درذيل آيه ، و هم در خود قصه ، و آن اين است كه آيا اين آيات در مقام بيان داستانى است كهدر خارج واقع شده ، يا آنكه ميخواهد مطلبى را باتمثيل بيان كند، و يا در صدد معناى ديگر است ، كه اگر احتمالها و اختلافهائى را كه ذكر كرديم در يكديگر ضرب كنيم ،حاصل ضرب سر از عددى سرسام آور در مى آورد، و آن يك مليون و دويست و شصت هزاراحتمال است . و بخدا سوگند اين مطلب از عجائب نظم قرآن است ، كه يك آيه اش با مذاهب و احتمالهائىميسازد، كه عددش حيرت انگيز و محيرالعقول است ، و در عينحال كلام همچنان بر حسن و زيبائى خود متكى است ، و بزيباترين حسنى آراسته است ، وخدشه اى بر فصاحت و بلاغتش وارد نميشود، و انشاءاللّه نظير اين حرف در تفسير آيه :(اءفمن كان على بينة من ربه و يتلوه شاهد منه ، و من قبله كتاب موسى اماما و رحمة ) ازنظر خواننده خواهد گذشت . تفسير آيه از نظر ما اين بود اختلافات مفسرين ، و اما آنچه خود ما بايد بگوئيم اين است كه آيه شريفه -البته با رعايت سياقى كه دارد - ميخواهد يكى ديگر از خصائص يهود را بيان كند وآن متداول شدن سحر در بين آنان است ، و اينكه يهود اينعمل خود را مستند به يك و يا دو قصه مى دانند، كه ميانه خودشان معروف بوده ، و در آندو قصه پاى سليمان پيغمبر و دو ملك بنام هاروت و ماروت در ميان بوده است . پس بنابراين كلام عطف است بر صورتى كه ايشان از قصه نامبرده در ذهن داشته اند، وميخواهد آن صورت را تخطئه كند، و بفرمايد جريان آنطور نيست كه شما از قصه در نظرداريد، آرى يهود بطوريكه قرآن كريم از اين طائفه خبر داده ، مردمى هستنداهل تحريف ، و دست اندازى در معارف و حقايق ، نه خودشان و نه احدى از مردم نميتوانند درداستانهاى تاريخى بنقل يهود اعتماد كنند. چون هيچ پروائى از تحريف مطالب ندارند، و اين رسم و عادت ديرينه يهود است ، كه درمعارف دينى در هر لحظه بسوى سخنى و عملى منحرف ميشوند، كه با منافعشانسازگارتر باشد، و ظاهر جملات آيه بر صدق اين معنا كافى است . و بهر حال از آيه شريفه بر مى آيد كه سحر در ميانه يهود امرىمتداول بوده ، و آنرا به سليمان نسبت ميدادند، چون اينطور مى پنداشتند، كه سليمان آنسلطنت و ملك عجيب را، و آن تسخير جن و انس و وحش و طير را، و آن كارهاى عجيب و غريب وخوارقى كه ميكرد، بوسيله سحر كرد، كه البته همه آن معلومات در دست نيست ، مقدارى ازآن بدست ما افتاده ، يك مقدار از سحر خود را هم بدو ملكبابل يعنى هاروت و ماروت نسبت ميدهند، و قرآن هر دو سخن ايشان را رد ميكند، و مىفرمايد: آنچه سليمان مى كرد، بسحر نميكرد و چطور ممكن است سحر بوده باشد، وحال آنكه سحر كفر بخدا است ، و تصرف و دست اندازى در عالم بخلاف وضع عادى آنست، خدايتعالى عالم هستى را بصورتى در ذهن موجودات زنده و حواس آنها در آورده ، آنوقتچگونه ممكن است سليمان پيغمبر اين وضع را بر هم زند؟ و در عين اينكه پيامبرى استمعصوم ، بخدا كفر ورزد با اينكه خدايتعالى درباره اش صريحا فرموده : (وما كفرسليمان ولكن الشياطين كفروا يعلمون الناس السحر) و نيز مى فرمايد (ولقد علموالمن اشتريه ماله فى الاخرة من خلاق )، و چگونه ممكن است مردم بدانند كه هر كسپيرامون سحر بگردد آخرتى ندارد، ولى سليمان اين معنا را نداند؟ پس سليمان مقامش بلندتر و ساحتش مقدستر از آنست كه سحر و كفر بوى نسبت داده شود، براى اينكه خداقدر او را در چند جا از كلامش ، يعنى در سوره هاى مكى كهقبل از بقره نازل شده ، چون سوره انعام و انبياء ونحل ، و ص ، عظيم شمرده و او را بنده اى صالح ، و نبىمرسل خوانده ، كه علم و حكمتش داده و ملكى ارزانى داشت كه احدى بعد از او سزاوار چنانملكى نيست . چنين كسى ساحر نميشود، بلكه داستان ساحرى او از خرافات كهنه ايست كه شيطانها ازپيش خود تراشيده ، و بر اولياء انسى خود خواندند و بااضلال مردم و سحرآموزى به آنان كافر شدند و قرآن كريم درباره دو ملكبابل هاروت و ماروت ايشانرا رد كرده ، باينكه هر چند سحر بآندونازل شد، لكن هيچ عيبى هم در اين كار نيست ، براى اينكه منظور خدايتعالى از اينكارامتحان بود. همچنانكه اگر شر و فساد را بدلهاى بشر الهام كرد، اشكالى متوجهش نميشود چون اينكاررا باز بمنظور امتحان بشر كرده ، و يكى از مصاديق قدر است ، آندو ملك هم هر چند كهسحر بر آنان نازل شد، ولى آندو به احدى سحر نمى آموختند، مگر آنكه مى گفتند:هوشيار باشيد كه ما فتنه و مايه آزمايش توايم ، زنهار، بااستعمال بى مورد سحر كافر نشوى و تنها در موردابطال سحر و رسوا كردن ساحران ستمگر بكار بندى ولى مردم سحرى از آندو آموختندكه با آن مصالحى را كه خدا در طبيعت و مجارى عادت نهاده بود فاسد ميكردند، مثلا ميانهمرد و زن را بهم ميزدند، تا شرى و فسادى براه اندازند، و خلاصه از آندو سحرى مىآموختند كه مايه ضررشان بود، نه مايه نفعشان . پس اينكه خداى تعالى ميفرمايد: (واتبعوا) منظورش آن يهوديانى است كه بعد ازحضرت سليمان بودند، و آنچه را شيطانها در عهد سليمان و عليه سلطنت او از سحربكار مى بردند، نسل بنسل ارث برده ، و همچنان در بين مردم بكار ميبردند و بنابراينمعناى كلمه (تتلوا) (جعل و تكذيب ) شد دليلش هم اين است كه با حرف (على )متعدى شده ، و دليل بر اينكه مراد از شيطانها طائفه اى از جن است ، اين است كه ميدانيماين طائفه در تحت سيطره سليمان قرار گرفته ، و شكنجه ميشدند، و آن جناب بوسيلهشكنجه آنها را از شر و فساد باز ميداشته ، چون در آيه : (ومن الشياطين من يغوصون له ، ويعملون عملا دون ذلك ، و كنّا لهم حافظين) فرموده : بعضى از شيطانها برايش غواصى مى كرده اند، و بغير آن اعمالى ديگرانجام ميدادند، و ما بدين وسيله آنها را حفظ مى كرديم ، كه از آن بر مى آيد مراد بهشيطانها جن است و منظور از بكارگيرى آنها حفظ آنها بوده : و نيز در آيه : (فلما خرتبينت الجن ان لو كانوا يعلمون الغيب ، مالبثوا فى العذاب المهين ) (همينكه جنازهسليمان بعد از شكسته شدن عصايش بزمين افتاد، آنوقت جن فهميد كه اگر علمى بغيب مىداشت ، مى فهميد سليمان مدتهاست از دنيا رفته ، در اين همه مدت زير شكنجه او نمىماند، و اين همه خوارى نميكشيد، كه از آن فهميده مى شود قوم جن در تحت شكنجه سليمان(عليه السلام ) بودند. (وما كفر سليمان ) يعنى در حاليكه سليمان خودش سحر نميكرد، تا كافر شدهباشد، ولكن اين شيطانها بودند كه كافر شدند در حاليكه مردم را گ مراه نموده ، سحربايشان ياد مى دادند. (وما انزل ) الخ ، يعنى يهوديان پيروى كردند، ودنبال گرفتند آن سحرى را كه شيطانها در ملك سليمانجعل مى كردند، و نيز آن سحرى را كه خدا از راه الهام بدو ملكبابل يعنى هاروت و ماروت نازل كرده بود، در حاليكه آن بندگان خدا به احدى سحرياد نميدادند، مگر بعد از آنكه وى را زنهار مى دادند، از اينكه سحر خود رااعمال كنند، و مى گفتند: ما وسيله فتنه و آزمايش شما هستيم ، خدا ميخواهد شما را بوسيله ماو سحريكه تعليمتان ميدهيم امتحان كند پس زنهار مبادا با بكار بستن آن كافر شويد. (فيتعلمون منهما) ولى يهود از آندو ملك يعنى هاروت و ماروت تنها آن سحرى را مىآموختند، كه با بكار بردنش ، و با تاءثيرى كه دارد، بين زن و شوهرها جدائىبيندازند. (وماهم بضارين به من احد الا باذن اللّه ) اين جمله دفع آن توهمى است كه به ذهن هركسى مى دود، و آن اين است كه مگر ساحران ميتوانند با سحر خود امر صنع و تكوين رابر هم زده ، از تقدير الهى پيشى گرفته ، امر خدا راباطل سازند؟ در جواب و دفع اين توهم مى فرمايد: نه ، خود سحر از قدر خداست ، وبهمين جهت اثر نمى كند مگر باذن خدا، پس ساحران نمى توانند خدا را بستوه بياورند. و اگر اين جمله را جلوتر از جمله : (ويتعلمون ما يضرهم ولا ينفعهم ) الخ ، آورد براىاين بود كه جمله مورد بحث يعنى (ويتعلمون منهما) بتنهائى تاءثير سحر را مىرساند، و براى اينكه دنبالش بفرمايد تاءثير سحر هم باذن خداست ، و در نتيجه آنتوهم را كه گفتيم دفع كند، كافى بود، و ديگر احتياج نبود كه جمله بعدى را هم قبل از دفع آن توهم بياورد. كسى كه دنبال سحر و ساحرى برود بهره اى از آخرت ندارد (ولقد علموا لمن اشتريه ، ماله فى الاخرة من خلاق ) اين معنا را كه هر كه در پى سحرو ساحرى باشد، در آخرت بهره اى ندارد، همبعقل خود دريافتند، چون هر عاقلى ميفهمد كه شوم ترين منابع فساد در اجتماع بشرىسحر است ، و هم از كلام موسى كه در زمان فرعون فرموده بود: (ولا يفلح الساحر حيثاءتى )، (ساحر هر وقت سحر كند رستگار نيست ). (ولبئس ما شروا به انفسهم لو كانوا يعلمون ) يعنى ساحران با علم به اينكه سحربرايشان شر و براى آخرتشان مايه مفسده است ، در عينحال عالم باين معنا نبودند، چون بعلم خود عمل نكردند، پس هم عالم بودند و هم نبودند،براى اينكه وقتى علم ، حامل خود را به سوى راه راست هدايت نكند، علم نيست ، بلكهضلالت و جهل است ، همچنانكه خداى تعالى فرموده (افرايت من اتخذ الهه هويه و اضلهاللّه على علم )، (هيچ ديده اى كسانى را كه هواى نفس خود را معبود خود گيرند، وخدايتعالى ايشان را با داشتن علم گمراه كرده باشد؟) پس اين طائفه از يهود نيز كه باعلم گمراهند، جا دارد كسى از خدا برايشان آرزوى علم و هدايت كند. (ولو انهم آمنوا و اتقوا) الخ ، يعنى اگر اين طائفه از يهود بجاى اينكهدنبال اساطير و خرافات شيطانها را بگيرند،دنبال ايمان و تقوى را مى گرفتند. برايشان بهتر بود، و اين تعبير خوددليل بر اينستكه كفريكه از ناحيه سحر مى آيد، كفر در مرحلهعمل است ، مانند ترك زكات ، نه كفر در مرتبه اعتقاد، چه اگر كفر در مرحله اعتقاد بود جاداشت بفرمايد: (ولو انهم آمنوا) الخ ، و خلاصه تنها ايمان را ذكر مى كرد و ديگرتقوى را اضافه نمى فرمود، پس از اينجا مى فهميم كه يهود در مرحله اعتقاد ايمان داشتهاند، ولكن از آنجائيكه در مرحله عمل تقوى نداشته و رعايت محارم خدا را نمى كرده اند،اعتنائى بايمانشان نشده ، و از كافرين محسوب شده اند. (لمثوبة من عنداللّه خير لو كانوا يعلمون ) يعنى مثوبت و منافعى كه نزد خدا است ،بهتر از آن مثوبت و منافعى است كه ايشان از سحر ميخواهند، و از كفر ميجويند، (دقتفرمائيد). بحث روايتى (شامل رواياتى در ذيل آيه 102 و پيرامون سحر) در تفسير عياشى و قمى در ذيل آيه (واتبعوا ما تتلوا الشياطين على ملك سليمان ) الخ، از امام باقر (عليه السلام ) روايت آورده اند، كه در ضمن آن فرموده پس همينكه سليماناز دنيا رفت ، ابليس سحر را درست كرده ، آنرا در طومارى پيچيد، و بر پشت آن طومار نوشت : اين آنعلمى است كه آصف بن برخيا براى سلطنت سليمان بن داوود نوشته ، و اين از ذخائرگنجينه هاى علم است ، هر كس چنين و چنان بخواهد، بايد چنين و چنان كند، آنگاه آن طومار رادر زير تخت سليمان دفن كرد، آنگاه ايشانرا بدر آوردن راهنمائى كرد، و بيرون آوردهبرايشان خواند. لاجرم كفار گفتند: عجب ، اينكه سليمان بر همه ما چيره گشت بخاطر داشتن چنين سحرىبوده ، ولى مؤ منين گفتند: نه ، سلطنت سليمان از ناحيه خدا و خود او بنده خدا و پيامبر اوبود، و آيه (واتبعوا ما تتلوا الشياطين على ملك سليمان ) در خصوص همين مطلبنازل شده است . مؤ لف : اگر در اين روايت وضع علم سحر و نوشتن و خواندن آنرا به ابليس نسبت داده، منافات با اين ندارد كه در جاى ديگر به ساير شيطانهاى جنى و انسى نسبت دادهباشد، براى اينكه تمامى شرور بالاخره باو منتهى ، و از ناحيه آن لعنتى بسوى اولياءو طرفدارانش منتشر ميشود، حال يا مستقيما بآنان وحى مى كند، و يا آنكه بوسيله وسوسهدر آنها نفوذ مى كند، و اين دو جور نسبت در لسان اخبار بسيار است . و ظاهر حديث اين استكه كلمه (تتلوا) از تلاوت بمعناى قرائت باشد، و اين با آنمطلبى كه در بيان قبلى استظهار كرديم منافات ندارد، چون هر چند در آن بيان گفتيم كهظاهر كلام ميگويد كلمه (تتلوا) بمعناى (تكذب ) است ، ولكن اين معنا را از دلالتضمنى و امثال آن در آورديم ، پس منافات ندارد كه بر حسب دلالت لفظى و مطابقى كلام(تتلوا) بمعناى (تلاوت مى كردند) بوده باشد. و در نتيجه معناى كلام اين باشد كه شيطانها بر ملك سليمان سحر را بدروغ ميخواندنديعنى بدروغ آنرا علت سلطنت سليمان معرفى كردند. و اما اصل معناى اين كلمه يعنى كلمه (تتلوا)، بايد دانست كه برگشت معناى اصلى آنبه معناى (ولى - يلى - ولاية ) است ، و اين ماده بمعناى اين است كه كسى چيزى را ازجهت ترتيب مالك باشد، و مالكيت جزئى از آنرا بعد از مالكيت ديگر دارا باشد، كهانشاءاللّه در سوره مائده آنجا كه پيرامون آيه شريفه : (انما وليكم اللّه و رسوله )بحث مى كنيم ، در اين باره نيز بحث خواهيم كرد. و در كتاب عيون اخبار الرضا، در داستان گفتگوى حضرت رضا (عليه السلام ) با ماءمون، آمده : كه فرمود: هاروت و ماروت دو فرشته بودند كه سحر را بمردم ياد دادند، تابوسيله آن از سحر ساحران ايمن بوده و سحر آنان راباطل كنند و اين علم را به احدى تعليم نمى كردند، مگر آنكه زنهار ميدادند كه ما فتنه و وسيله آزمايش شمائيم ، مبادا با بكار بردن نابجاىاين علم كفر بورزيد، ولى جمعى از مردم با استعمال آن كافر شدند، و باعمل كردن برخلاف آنچه دستور داشتند كافر شدند چون ميانه مرد و زنش جدائى مىانداختند، كه خدايتعالى درباره آن فرموده : (وما هم بضارين به من احد الا باذن اللّه ). ماجراى شيطان و انگشتر سليمان و در تفسير الدر المنثور ابن جرير از ابن عباس روايت كرده كه گفت : حضرت سليمان هروقت ميخواست مستراح برود، و يا كار ديگرى انجام دهد، انگشترش را به همسرش جراده مىسپرد، روزى شيطان بصورت سليمان نزد جراده آمد، و گفت انگشترم را بده ، او هم داد،همينكه انگشتر را بدست خود كرد، تمامى شيطانهاى انسى و جنى نزدش حاضر شدند. از سوى ديگر سليمان نزد همسرش آمد، گفت : انگشترم را بياور، جراده گفت : تو سليماننيستى ، و دروغ ميگوئى سليمان فهميد كه بلائى متوجهش شده ، در آن ايام شيطانهاآزادانه بكار خود مشغول شدند، و كتابهائى از سحر و كفر بنوشتند، و آنها را در زيرتخت سليمان دفن كردند، و سپس در موقع مناسب آنرا در آورده بر مردم بخواندند، و چنينوانمود كردند: كه اين كتابها را سليمان در زير تخت خود دفن كرده ، و بخاطر همينكتابها كه در زير تخت خود داشته بر تمام مردم مسلط شده است ، مردم از سليمان بيزارشده ، و يا او را كافر خواندند، اين شبهه همچنان در ميان مردم شايع بود، تا آنكهخدايتعالى محمد صلى الله عليه و آله و سلم را مبعوث كرد، و آيه : (وما كفر سليمانولكن الشياطين كفروا) نازل گرديد. مؤ لف : اين قصه در روايات ديگر نيز آمده ، قصه ايست طولانى ، و از جمله قصه هاىوارده در لغزشهاى انبياء است ، و در ضمن آنهانقل ميشود. داستان ستاره زهره و هاروت و ماروت و نيز در تفسير الدر المنثور استكه سعيد بن جرير، و خطيب ، در تاريخش از نافع روايتكرده كه گفت ، من با پسر عمر مسافرتى رفتيم : همينكه اواخر شب شد، بمن گفت اىنافع ، نگاه كن ببين ستاره سرخ طلوع كرده ؟ گفتم : نه بار ديگر پرسيد و بگمانمبار ديگر نيز پرسيد، تا آنكه گفتم : بله طلوع كرد، گفت خوش قدم نباشد، و خلاصهنه يادش بخير و نه جايش خالى ، گفتم : سبحان اللّه ستاره ايست در تحت اطاعت خدا، وگوش بفرمان او، چطور ميگوئى نه يادش بخير و نه جايش خالى ؟ گفت من جز آنچه ازرسولخدا صلى الله عليه و آله و سلم شنيده ام نگفتم رسولخدا صلى الله عليه و آله وسلم فرمود: ملائكه بپروردگار متعال عرضه داشتند: چرا اينقدر در برابر خطايا وگناهان بنى آدم صبر مى كنى ؟ فرمود: من آنها را براى اينكه بيازمايم عافيت ميدهم ،عرضه داشتند: اگر ما بجاى آنها بوديم هرگز تو را نافرمانى نمى كرديم فرمودپس دو نفر از ميان خود انتخاب كنيد، ملائكه در انت خاب دو نفر كه از همه بهتر باشند، از هيچ كوششى فروگذار نكردند، وسرانجام هاروت و ماروت را انتخاب نمودند، اين دو فرشته بزميننازل شدند، و خداوند شبق را بر آنان مسلط كرد، من از پسر عمر پرسيدم : شبق چيست ؟گفت : شهوت ، پس زنى بنام زهره نزد آندو آمد و دردل آندو فرشته جاى باز كرد، ولى آندو هر يك عشق خود را از رفيقش پنهان ميداشت .
|
|
|
|
|
|
|
|