معرفت يا اصل همه فضائل
معرفت يا بقول قرآن مجيد ، بصيرت ، واقعيتى است كه هم چون چراغ پر نور ، در شب تاريك زندگى فرا راه انسان است ، تا انسان بتواند از بركت آن ، حقايق و خطرات را درك كرده و با اراده اى متين و نيتى صادقانه به جلب منافع برخاسته و دفع خطر و ضرر كند .
انسان اگر خدا و شئون او و اوامر و نواهيش را نشناسد ، چگونه سالك راه كمال و مسافر ديار رشد و حقيقت گردد ؟
صاحب « منهاج الطالبين و مسالك الصادقين »در اين زمينه مى فرمايد :
بدانكه اول چيزى كه بر همه بندگان واجب است ، معرفت معبود و صانع همه عالم و عالميان است ، و شناخت آلاء و نعماء و گزاردن شكر آن .
و رسول (صلى الله عليه وآله) فرموده است :خداى عزوجل بود و هيچ چيز با او نبود .
پس بايد كه از اين حديث معلوم كند ، كه همه عالم و هر چه در آن است از آسمانها و زمين ها و درياها ، و هر چه در فهم و وهم انسان آيد همه مخلوِ و مصنوع است ، و حق سبحانه و تعالى خالق و صانع آن است ، و قاد است كه هر چه آفريده است ، همه را فانى و نيست كند ، و ديگر بار هر چه خواهد بيافريند ، چنان كه فرموده :
إِن يَشَأْ يُذْهِبْكُمْ وَيَأْتِ بِخَلْق جَدِيد * وَمَا ذلِكَ عَلَى اللهَ بِعَزيز .
اگر بخواهد جنس بشر را از زمين نابود مى سازد ، و خلقى ديگر از نو مى آفريند ، و اين كار ، هرگز بر خدا دشوار نيست .
و بايد كه بداند كه خداى عزوجل يكى است ، نه چون هر يكى ، بل ذات او قديم و ازلى است و ابدى ، يعنى هميشه بود و هميشه باشد ، و هر چه غير اوست اول نبود و آخر هم نباشد .
اول و مبدء همه چيزها از اوست و آخر همه چيز و رجوع آن به اوست ، ظاهر همه چيزها بدوست ، و باطن همه چيزها خود اوست .
هُوَ الاَْوَّلُ وَالاْخِرُ وَالظَّاهِرُ وَالْبَاطِنُ وَهُوَ بِكُلِّ شَيء عَلِيمٌ .
اگر نه تجلى وجود ، وجود او بودى ، هيچ چيز را بخود وجود نبودى ، و اگر نه فيض و عنايت و حفظ او بودى ، هيچ چيز را وجود نماندى .
از جمالت نمى شكيبد دل *** مى برد عقل و مى فريبد دل
عشقت اى دوست مى كند پيوست *** حلقه در گوش عاشقان الست
عاشقان تو پأك بازانند *** صيد عشق تو شاهبازانند
اى غم تو مجاور دل من *** وز دو عالم غم تو حاصل من
تا دلم هست مبتلاى تو باد *** دائماً بسته بلاى تو باد
ديده را ديدن تو مى بايد *** اگرم قصد جان كنى شايد
دل ما را فراغت از جان است *** زندگانى ما بجانان است
آتش عشق در دل ما جو *** معاشقان ضعيف را واجو
عاشقان را زجان گرفته ملال *** خونشان بر تو هم چو شير حلال
فارغى از درون صاحب درد *** مكن اى دوست هر چه بتوان كرد
رخ بما مى نما و جان مى بخش *** بر دل و جان عاشقان مى بخش
هست عشق آتشى كه شعله آن *** سوزد از دل حجاب هر حدثان
چون بسوزد هواى پيچا پيچ *** او بماند جز او نماند هيچ
عشق و اوصاف كردگار يكى است *** عاشق و عشق و حسن يار يكى است
او را نه شريك است و نه وزير ، و نه يار و نه نظير ، و نشايد كه گويند كجاست و نه بر كجاست ، و روا نبود كه پرسند كه چيست يا چون است ، زنده ايست كه هرگز نميرد ، و دانائى است كه هيچ بر وى پوشيده نباشد ، قادرى است كه از هيچ چيز عاجز نيايد ، هر چه هست و باشد همه به ارادت و مشيت اوست ، هر چه نيست و نباشد همه به اختيار و منع اوست . متكلم است به كلام ازلى ، هر چه خواهد با هر كه خواهد .
وَحْياً أوْ مِنْ وَراءِ حِجاب .
قرآن كلام اوست ، به كلام خلق نماند ، بينائى است كه هيچ چيز از نظر او غايب نشود ، شنوائى است كه هيچ چيز سمع او را از هيچ چيز مشغول نگرداند .
لا يَشْغَلُهُ سَمْعٌ عَنْ سَمْع .
لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْءٌ وَهُوَ السَّمِيعُ الْبَصِيرُ .
حاضرى است كه از هيچ كس و هيچ چيز غايب نشود ، و اگر كسى خواهد كه از وى چيزى پنهان كند ، يا بگريزد ميسر نشود .
وَهُوَ مَعَكُمْ أَيْنَ مَا كُنتُمْ .
نه كس او را زاد و نه كس از او زاده و نه كس او را همتاست .
لَمْ يَلِدْ وَلَمْ يُولَدْ * وَلَمْ يَكُن لَهُ كُفُواً أَحَدٌ .
ذات و صفات او به كس نماند ، و هيچ كس هيچ نكند الا او بيند و داند .
اعْمَلُوا مَا شِئْتُمْ إِنَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ .
عقل را به كنه معرفت او راه نيست ، و بازمانده و نادان است ، و عشق نيز در شناخت جمال و جلال او حيران است ، هر كه او وى را برگزيد و خاست او را دانست ، و آن را كه نخواست دائماً شيفته و سرگردان است ، و اگر چه اين سريست كه بس پنهان است ، اين رمز منظوم در اشاره معرفت او دليل و بيان است .
عشقم ، كه در دو كون مكانم پديد نيست *** عنقاى مغربم كه نشانم پديد نيست
زابرو و غمزه هر دو جهات صيد كرده ام *** منگر بدان كه تير و كمانم پديد نيست
و بايد كه محقق بداند كه اين است ، اعتقاد درست كه بنده را علم توحيد و يگانگى پروردگار خود حاصل شود ، و اين علم را سه درجه است :
علم اليقين و عين اليقين و حق اليقين .
علم اليقين آن است كه : بنده را به قوت ايمان و طهارتى كه دل وى را حاصل بود از شك و شبهت برهاند و به رؤيت آلاء و نعماء و آيات بينات و علاماتى كه همه دليل است بر وجود خداى عزوجل برساند .
و اما عين اليقين و حق اليقين درجه انبيا و اولياست ، هرگاه كه شخص در شرايط طريقت و ترك ما سوى الله درست آيد ، راه آن بر وى بگشايند و ذوِ آن بيابد ، و بتدريج به تحقيق آن رسد .
عارف معارف ، عاشق سوخته جان جمالى اردستانى فرمايد :
تازه نگارى طلب اى جان و دل *** تا كه روان بگذرى از آب و گل
چشم از اين نيك و بديها به دور *** هر چه بجز اوست سراسر بسوز
اى در آزرده مگو شرح پوست *** دوست غيور است مجو غير دوست
قامت دلجوى دل آرام من *** برده بكلى زدل آرام من
گر بگدازى تو گدازى دلم *** ور بنوازى تو نوازى دلم
خاك من از حب تو بسرشته اند *** عشق تو در جان و دلم كاشته اند
عشق بهر رو كه جمال آورد *** عالم صورت به زوال آورد
هر كه در اين بحر شگرف اوفتاد *** دور زاخبار و زحرف اوفتاد
پند من ار بشنوى اى جان دل *** زود بود زود كه گردى خجل
اى تو پناه همه جويندگان *** وى تو زبان همه گويندگان
هر چه پسند تو بود آن دهم *** كآنچه عطاى تو بود آن نهم
زيستن و خوردن و خفتن مباد *** جز تو و جز ذكر تو گفتن مباد
باده صورت همه جنگ آورد *** عشق مجاز آرد و رنگ آورد
فكر خود و ذكر خود و كار خود *** جمله فرو ريزد بر يار خود
آه مكن راه مجو نزد دوست *** نغز نشين مغز ببين زير پوست
گنگ به آن دم كه دم از وى نزد *** يا دو سه پيمانه از آن مى نزد
كور به آن ديده كه آن رو نديد *** بيدل و بد خوست كه آن خو نديد
و بايد كه چون بنده به قدر فهم و معرفت خود خالق و معبود خود را شناخت ، همواره به عبادت و فرمانبردارى او مشغول باشد ، در هر صورت و هر شغل كه باشد و همه عمر تا به وقت مرگ در طلب مزيد معرفت او سعى كند ، زيرا كه اين كارى است كه نهايت ندارد ، و حق تعالى فرموده است رسول را (صلى الله عليه وآله) :
وَاعْبُدْ رَبَّكَ حَتَّى يَأْتِيَكَ الْيَقِينُ .
و مفسران ، تفسير « يقين »در اين آيت به مرگ كرده اند ، يعنى خداى خود را مى پرست تا به وقت مرگ .
وَقالَ الله :
وَمَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالاِْنسَ إِلاَّ لِيَعْبُدُونِ .
أي لِيَعْرِفُون .
جن و انس را نيافريديم الا از بهر آن كه مرا بپرستند .
و تفسير پرستيدن اينجا به شناخت كرده اند .
پس بايد كه از اين معانى ، محقق بداند كه عبادت و طاعت حق تعالى بر همه خلايق واجب است ، و هيچ عبادتى فاضل تر و عالى تر از طلب معرفت او نيست .
قال الله تعالى :
أَقِمِ الصَّلاَةَ إِنَّ الصَّلاَةَ تَنْهَى عَنِ الْفَحْشَاءِ وَالْمُنكَرِ وَلَذِكْرُ اللهَ أَكْبَرُ وَاللهُ يَعْلَمُ مَا تَصْنَعُونَ .
و ذكر حقيقى آن بود كه با معرفت باشد و به حقيقت ، اگر شخص در وجود خود و هستى و نيستى آن فكر كند ، او را در معرفت معبود به هيچ دليل و آيت حاجت نبود ، بل اگر در وجود يك مور يا هر ذره از ذرات عالم او را نيابد نشان هدايت نيست زيرا كه :
وَفي كُلِّ شَيْءلَهُ آيَةٌ *** دَليلٌ عَلى أنَّهُ واحِدٌ
اى گم شده ديوانه و عاقل در تو *** سر رشته ذره ذره حاصل در تو
تا در دل من صبح كمال تو دميد *** گم شد دو جهان در دلم و دل درتو
آيات صنع و قدرت او ظاهر و هويداست ، لكن ديده ها بس ضعيف و دلها به غايت شيداست .
فَإِنَّهَا لاَ تَعْمَى الاَْبْصَارُ وَلَكِن تَعْمَي الْقُلُوبُ الَّتِي فِي الصُّدُور .
نعمت هاى ظاهر همه بر قدرت او و عجز ما دلالت است ، و نعمت هاى باطن هر كه بيند داند كه بى نهايت است .
وَإِن تَعُدُّوا نِعْمَةَ اللهَ لاَ تُحْصُوهَا .
و اگر چه به حقيقت معرفت او هيچ كس را راه نيست ، اما در وجود او و وجوب عبادت او هيچ كس را اشتباه نيست .
وَلَئِن سَأَلْتَهُم مَّنْ خَلَقَهُمْ لَيَقُولُنَّ اللهُ .
و جز خواص اهل معرفت كسى را به رؤيت آيات و تصرفات او انتباه نيست .
سَنُرِيهِمْ آيَاتِنَا فِي الاْفَاِِ وَفِي أَنفُسِهِمْ حَتَّى يَتَبَيَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ .
عجز و بى اختيارى خاص و عام در معارضه اختيارات او پوشيده و پنهان نيست و در معرض سطوت رد و قبول او جز تسليم و رضا چاره و درمان نيست .
قال الله تعالى :
يَا أَيُّهَا النَّاسُ ضُرِبَ مَثَلٌ فَاسْتَمِعُوا لَهُ إِنَّ الَّذِينَ تَدْعُونَ مِن دُونِ اللهَ لَن يَخْلُقُوا ذُبَاباً وَلَوِ اجْتَمَعُوا لَهُ وَإِن يَسْلُبْهُمْ الذُّبَابُ شَيْئاً لاَّ يَسْتَنقِذُوهُ مِنْهُ ضَعُفَ الطَّالِبُ وَالْمَطْلُوبُ * مَا قَدَرُوا اللهَ حَقَّ قَدْرِهِ إِنَّ اللهَ لَقَوِيٌّ عَزِيزٌ .
اى مردم گوش بدين مثل فرا دهيد تا حقيقت حال خود بدانيد ، آن بتان كه آنان را معبود خود مى دانيد ، هرگز بر خلقت مگسى هر چند جمع شوند قادر نيستند ، اگر مگس ناتوان چيزى از آنها بگيرد ، قدرت بر بازگرفتن ندارند . بدانيد كه طالب و مطلوب هر دو ناتوانند ، مقام خدا را نشناختند ، كه خدا ذاتى است بى نهايت توانا .
سريست بزرگ و من در آن حيرانم *** وز حيرت خود عجب فرو مى مانم
كو با من و من با وى و اين مى دانم *** وندر طلبش هنوز سرگردانم .
فَإنَّ خَيْرَ الْعِباداتِ أقْرَبُها بِالأمْنِ وَأخْلَصَها مِنَ الآفاتِ وَأدْوَمُها وَإنْ قَلَّ فَإنْ سَلِمَ فَرْضُكَ وَسُنَّتُكَ فَأنْتَ أنْتَ .
امام صادِ (عليه السلام) مى فرمايد :
بهترين عبادات ، عبادتى است كه از خطرات شياطين بيرونى و عوامل مادى بازدارنده و خطرات درونى در امان باشد ، و تداوم پيدا كند گر چه به صورت ظاهر اندك و كم بنمايد .
اگر واجبات و مستحبات تو بطور كامل و سالم انجام گيرد بدون ترديد در بندگى خود و عبادت نسبت به معبود صادقى .
وَاحْذَرْ أنْ تَطَأَ مَلِكِكَ إلاّ بِالذُّلِّ وَالاْفْتِقارِ وَالْخَشْيَةِ وَالتَّعْظيمِ .
وَأخْلِصْ حَرَكاتِكَ مِنَ الرّيا وسِرِّكَ مِنَ الْقَساوَةِ .
جداً از اينكه بدون احساس ذلت و احتياج و خشيت و درك عظمت دوست پاد در مقام بندگى و بساط سلطان واقعى ات بگذارى بپرهيز .
اين مقام جاى نشان دادن ذلت ، فقر ، خشيت و تعظيم است كه بدون اين حالات ، كسى را در اين بساط راهى نيست ، و بدون اين حقايق بندگى به زيور كمال آراستگى نمى شود .
تمام حركات عبادى خود را از ريا خالص كن ، و دلت را كه حريم حضرت مولاست از قساوت و چرك عصيان ، با جذب و جلب رحمت او بشوى .
اى شده چشم جان من بتو باز *** از تو در دل نياز و در جان آز
شب اندوه من نگردد روز *** تا نبينم جمال روى تو باز
تو زما فارغى و ما داريم *** بر درت سر بر آستان نياز
در دلم آرزوى عشق تر *** نيست انجام اگر بود آغاز
مرغ جانم زآشيانه تن *** جز بكويت كجا كند پرواز
بيشت ازينم زخويش دور مدار *** تا نگردد دريده پرده راز
آخر اى آفتاب جان افروز *** سايه اى بر من ضعيف انداز
از تو ما را گذر نخواهد بود *** گر اهانت كنى و گر اعزاز
در غمت هر نفس عراقى ر *** با خيالت حكايتى است دراز
فَإنَّ النَّبي (صلى الله عليه وآله) قال :
الْمُصَلّي مُناج رَبَّهُ فَاسْتَحِ مِنَ الْمُطَّلِعِ عَلى سِرِّكَ الْعالِمُ بِنَجْواكَ وَما يُخْفي ضَميرُكَ وَكُنْ بِحَيْثُ يَراكَ لِما أرداَ مِنْكَ وَدَعاكَ إلَيْهِ .
توجه داشته باش كه پيامبر اسلام (صلى الله عليه وآله) فرمود :
شخص نمازگزار به وقت نماز ، در حال مناجات و راز و نياز با خداست ، پس شرم و حيا كن از جناب او ، كه بر باطن و ظاهر تو آگاه است ، و به همه حركات و سكنات واقف ، مواظب باش كه به وقت مناجات زبانت از آلودگيها پاك و دلت از غفلت و قساوت و ريا منزه باشد .
و عبادت را به آن كميت و كيفيتى كه از تو خواسته اند بجا آر ، و تمام شرايط ظاهرى و باطنى آن را رعايت كن تا به حقيقت عبادت برسى .
حضرت امام خمينى آن عارف وارسته در اين زمينه مى فرمايد :
حصول ملكات كامله روحانيه و حقايق قلبيه است ، بلكه آن يكى از ثمرات آن است .
لكن نزد اهل معرفت و اصحاب قلوب ، كليه عبادات ، سرايت دادن معارف الهيه است از باطن به ظاهر ، و از سر به علن ، و چنانچه نعمت رحمت رحمانيه ، بلكه رحيميه منبسط بر تمام نشئات قلبيه و قالبيه انسانيه است ، و هر يك از مراتب را حظى است از نعم جامعه الهيه ، هر يك را حظ و نصيبى است از ثناى حق و شكر نعمت رحمانى و رحيمى واجب مطلق ، و تا از نشئه صوريه دنياويه ، نفس را حظى است ، و از حيات ملكى نصيبى است ، بساط كثرت به كلى برچيده نشود ، و حظوظ طبيعت مرتفع نگردد ، و سالك الى الله چنانچه قلب را نبايد به غير حق مشغول كند ، صدر و خيال و ملك طبيعت را نبايد در غير حق صرف كند ، تا توحيد و تقديس را در تمام نشئات قدم راسخ باشد .
و اگر جذبه روحى را در ملك طبيعت نتيجه اى جز تعبد و تواضع براى حق حاصل شود ، از انانيت نفس بقايائى مانده و سير سالك در جوف بيت نفس است ، نه سير الى الله ، و غايت سير اهل الله آن است كه طبيعت و ملك بدن را منصبغ به صبغة الله كنند ، و يكى از مراتب و مواطن حديث شريف كه فرمايد از لسان حق تعالى شأنه :
أنَا اللهُ وأنَا الرَّحْمنُ خَلَقْتُ الرَّحِمَ وَشَقَقْتُ لَها مِنْ إسْمي فَمَنْ وَصَلَها وَصَلْتُهُ وَمَنْ قَطَعَها قَطَعْتُهُ .
منم الله و منم رحمان ، خويشاوندى و رحم را من آفريدم ، و براى او نامى از نام خودم جدا ساختم ، پس هر آنكس كه آن را وصل كند و با خويشاوند بپيوندد ، من نيز او را وصل مى كنم ، و هر كس آن را ببرد من هم او را مى برم .
شايد همين قطع طبيعت كه ام الاروح است از مواطن اصلى باشد و وصلش ارتياض آن و ارجاع آن به موطن عبوديت باشد ، و فى الحديث :
عَنْ أبي عَبْدِاللهِ (عليه السلام) قالَ : إسْتُوْصَوْا بِعَمَّتِكُمْ النَّخْلَةِ خَيْراً فَإنَّها خُلِقَتْ مِنْ طينَةِ آدم .
امام صادِ (عليه السلام) فرمود : در باره عمه خودتان ، درخت خرما ـ سفارش نيك كنيد كه آن از طينت آدم آفريده شده است .
اين حديث شريف اشاره به همان رحميت است كه مذكور شد .
بالجمله اخراج مملكت ظاهر را از موطن عبوديت ، و سر خود نمودن آن را از غايت جهل از مقامات اهل معرفت است ، و از تسويلات شيطان رجيم است ، كه هر طايفه را بطريقى از حق تعالى بازدارد ، چنانچه انكار مقامات و سد طريق معارف كه قرة العين اولياء خدا (عليهم السلام) است و تحديد نمودن شرايع الهيه را به ظاهر ، كه حظ دنيا و ملك نفس و مقام حيوانيت آن است ، و غفلت از اسرار و آداب باطنيه عبادات كه موجب تطهير سر و تعمير قلب و ترقى باطن است ، از غايت جهالت و غفلت است و هر يك از اين دو طايفه از طريق سعادت و صراط مستقيم انسانيت دور و از مقامات اهل معارف مهجورند .
و عارف بالله و عالم به مقامات بايد همه حقوِ باطنيه و ظاهريه را مراعات كند و هر صاحب حقى را بحق و حظ خود برساند و از غلو و تقصير وافراط و تفريط خود را تطهير كند ، و ازاله قذرات انكار صورت شريعت كه فى الحقيقه تحديد است ، و ازاله خباثت انكار باطن شريعت كه تقييد است و هر دو از وساوس شيطانيه و اخباث آن لعين است بنمايد ، تا طريق سير الى الله و وصول بمقامات معنويه براى او آسان شود .
وَكانَ السَّلَفُ لا يَزالُونَ مِنْ وَقْتِ الْفَرْضِ في إصْلاحِ الْفَريضَيْنِ جَميعاً .
وَتَرى أهْلَ الزَّمانِ يَشْتَغِلُونَ بِالْفَضائِلِ دُونَ الْفَرائِضِ كَيْفَ يَكُونُ جَسَدٌ بِلا رُوح .
در گذشته گروهى از بندگان خدا بودند ، كه زمان بين دو واجب را خرج اصلاح دو واجب مى كردند ، به اين معنى كه نواقص وعيوب واجب قبل را اصلاح نموده و نسبت به واجب بعد به مراقبه و محاسبه بر مى خاستند ، و خلاصه سعى داشتند براى ورود به واجب بعد ، آراسته به شرايط الهيه و مقامات انسانيه گردند .
عدّه اى در اين زمان خالى از آن حال عالى ملكوتى اند ، بيشتر در پى علوم مادى اند ، و همتى براى كسب علوم معنوى باقى نگذاشته ، با اينكه علوم الهى و معنوى نسبت به علوم ديگر بمنزله روح براى جسد است .
از كمال بدبختى و پستى است ، كه درهاى رحمت الهيه از هر سو به روى انسان باز باشد ، ولى آدمى از نسيم جانفزاى آن رحمت بهره مند نگردد .
يارب دل غفلت زده ام را خبرى بخش *** وزديده صاحب نظرانم نظرى بخش
چون شمع مرا اشك روان و رخ روشن *** بى زحمت دود دل و سوز جگرى بخش
در مصلحت دنيى و دينم مددى كن *** بر دشمن بيگانه و خويشم ظفرى بخش
اين خسته غم را به فرح مرهم دل ساز *** وين بى سر و پا را به كرم پاى و سرى بخش
جان طوطى قدس است و كلامت شكرستان *** طوطى مرا زان شكرستان شكرى بخش
شمع رخ دل سوخته را نور و صفائى *** مرغ دل سودا زده را بال و پرى بخش
از شست قضا چون بپرد تير حوادث *** جان و دل بى پوشش ما را سپرى بخش
در باغ جهان شاخ وجودم تو نشاندى *** وين شاخ تنومند به فضلم ثمرى بخش
در حشر كه بخشى گنه خلق به طاعت *** جرم من بيچاره به آه سحرى بخش
هر چند عماد از ره صورت زخبر شد *** از عالم معنى دل او را خبرى بخش
قالَ عليُّ بْنُ الحُسَيْنِ (عليه السلام) :
عَجِبْتُ لِطالِبِ فَضيلة تارِكِ فَريضَة وَلَيْسَ ذلِكَ إلاّ لِحِرْمانِ مَعْرِفَةِ الاْمْرِ وَتَعْظيمِهِ وَتَرْكِ رُؤيَةِ مِنَنِهِ بِما أهَّلَهُمْ لاِمْرِهِ وَاخْتارَهُ لَهُمْ .
حضرت على بن الحسين امام سجاد (عليه السلام) مى فرمايد :
از انسانى كه در مقام بدست آوردن فضيلت يعنى علوم مادى و ظاهرى است ، ولى از انجام واجبات الهيه روى گردان است تعجب مى كنم ، چنين انسانى از شناخت حقيقت امر الهى و بزرگداشت آن ، و وظيفه خود محروم است ، و بهمين خاطر حقيقت را سبك و خوار شمرده ، و از آنچه حضرت دوست ، او را براى آن ساخته ، كه رسيدن به عالى ترين مقامات الهى و انسانى با عبادات و اطاعت است غفلت نموده .
عارف با معرفت ، شيخ بزرگوار ، جناب شيخ حسن مصطفوى در توضيح مختصرش نسبت به جملات بالا مى فرمايد :
تشخيص وظيفه از امور بسيار مهم است ، بطورى كه سالكين كار كرده ، و متدينين روشن ضمير ، و حتى آنان كه داراى مكاشفه هستند ، از تشخيص اين امر مهم عاجز بوده ، و در اين مرحله انحرافات و گمراهى هايى پيدا مى كنند .
يكى وظيفه اش كسب و تأمين معاش خود و عائله است و از اينجهت تسامح مىورزد ، ديگرى وظيفه اش تحصيل علم به فرائض و آداب و سنن است ، حقير و سبك مى شمارد .
يكى ديگر موظف است كه نهايت اهتمام به واجبات و محرمات داشته باشد ولى به امور غير لازم و كارهاى مستحبى مى پردازد .
آن يكى نماز نمى خواند و دم از ديندارى مى زند ، يا روزه نمى گيرد و از فوائد روزه مذاكره مى كند ، يا اموال مردم را مى خورد و دست و صورت آب مى كشد .
يا به كتاب خدا و سنت عمل نكره و به حرف خدا و پيغمبر گوش نمى دهد و خود را عالم به حقيقت تصور مى كند ، يا اهل علم و دانش را مسخره كرده و عقل و برهان را كوچك شمرده و به سخن هر مدعى دروغگو تسليم مى شود ، يا مرتكب صدها خيانت و جنايت و بى انصافى و ربا خوارى و ظلم و دروغ و حيله و تزوير و تهمت و غيبت و بدگوئى مى شود و در صف اول جماعت جا مى گيرد ، و بطور اجمال اغلب مردم متدين در مقام تشخيص وظيفه دچار اشتباه و انحراف مى گردند ، و بسا هست كه به خاطر بجا آوردن امرى مستحب ، ترك تكليف واجب مى كنند ، يعنى آن اندازه كه به امور مستحبى و يا مرسوم و عرفى و متداول اهميت مى دهند ، به وظائف و فرائض لازم خود اهتمام ندارند و مى توان گفت : نود درصد از مرسومات ميان مردم برخلاف شرع و عقل مى باشد ، و اين معنى با دقت كردن در رسوم متداول در مجالس جشن و عقد و تعزيت و ديد و بازديد و مهمانى خوب روشن مى شود ، و مفهوم بدعت گاهى در بعضى از اين امور صدِ مى كند ، و اگر كسى بخواهد تقوا داشته باشد و مراقب حركات و اعمال خود باشد مى بايد از اين گونه مجالس و اين رقم مصاحبت ها بپرهيزد .
عبادت واقعى
حركاتى كه به عنوان عبادت از انسان سر مى زند ، بايد به مقتضاى حال و ظرفيت عابد ارزيابى شود .
اولا هر حركتى عبادت نيست ، و هر عبادتى ، واقعى و كامل نيست ، عبادت منافق ، عبادت غير مخلص ، عبادت رياكار ، عبادت كسى كه هدفش از عتبادت جلب جهات مادى است عبادت نيست ، بلكه بازى با الفاظ و استهزاء به حق است .
علاقه داشتم مسئله عبادت را در چهره هاى گوناگونش توضيح دهم ، به آيات و روايات و كتب مربوطه مراجعه كردم ، مدتى در صدد متحد كردن مطالب پراكنده در ذهنم بودم ، تا به رشته تحرير كشيده شود خيلى توفيق پيدا نكردم ، تا قسمتى از وقت خود را در اين زمينه در « تفسير الميزان »صرف كردم ، به قطعه بسيار جالبى برخوردم كه تا حدى از ساير منابع وزين تر بود ، همان را در اينجا نقل مى كنم ، تا معناى عبادت واقعى براى شما معلوم شود .
خداى تعالى به يكى از سه وجه عبادت مى شود :
1ـ خوف
2ـ رجاء
3ـ حب
و اين هر سه در يك آيه جمع شده كه مى فرمايد :
وَفِي الآخِرَةِ عَذَابٌ شَدِيدٌ وَمَغْفِرَةٌ مِنَ اللهَ وَرِضْوَانٌ وَمَا الْحَيَاةُ الدُّنْيَا إِلاَّ مَتَاعُ الْغُرُورِ .
با توجه به اين آيه شريفه بايد هر شخص با ايمانى نسبت به حقيقت دنيا توجه داشته باشد ، و بداند كه دنيا متاع غرور و دام فريب است ، كه چون سراب بيابان بنظر بيننده لب تشنه مى آيد ، و او را به سوى خود مى كشاند ، ولى وقتى نزديك شد چيزى نمى بيند ، و اگر چنين تنبهى داشته باشد ، ديگر هدف خود را از كارهائى كه در زندگى انجام مى دهد دنيا قرار نداده ، مى داند كه در وراى اين دنيا ، جهان ديگرى است كه در آنجا به نتيجه اعمال خود مى رسد ، حال يا آن نتيجه عذابى است شديد در ازاء كارهاى زشت ، و يا مغفرتى است از خدا در قبال كارهاى نيك ، پس بر اوست كه از بن عذاب بهراسد ، و به آن مغفرت اميدواهر باشد ، ولى اگر عالى تر از اين فكر كند هدف خود را خوشنودى خود قرار نمى دهد ، و بخاطر نجات از عذاب و رسيدن به ثواب عمل نمى كند ، بلكه هر چه انجام مى دهد بخاطر خدا و خوشنودى او انجام مى دهد .
البته طبايع مردم در اختيار يكى از اين سه راه مختلف است ، بعضى از مردم كه اتفاقاً اكثريت را هم دارا هستند ، مسئله ترس از عذاب بر دلهايشان چيره گشته و از انحراف و عصيان و گناه بازشان مى دارد اينها هر چه بيشتر به تهديد و وعيدهاى الهى برمى خورند ، بيشتر مى ترسند و در نتيجه به عبادت مى پردازند .
و بعضى ديگر حس طمع و اميدشان غلبه دارد ، اينان هر چه به وعده هاى الهى و ثواب ها و در جائى كه خداوند نويد داده برمى خورند ، اميدشان بيشتر شده ، بخاطر رسيدن به نعمت ها و كرامت ها و حسن عاقبتى كه خداوند بهمردم با ايمان و عمل صالح وعده داده ، بيشتر به تقوا و التزام به اعمال صالح مى پردازند ، باشد كه بدين وسيله به مغفرت و بهشت خدائى نائل آيند .
ولى دسته سوم كه همان طبقه علماى بالله باشند هدفشان عالى تر از آن دو دسته است .
ايشان خدا را نه از ترس عبادت مى كنند و نه از طمع به ثواب ، بلكه او را عبادت مى كنند براى اين كه اهل و سزاوار عبادت است .
چون خدا را داراى اسماء حسنى و صفات عليائى كه لايق شأن اوست شناخته اند ، و در نتيجه فهميده اند كه خداوند عزيز ، پروردگار و مالك سود ايشان و اراده و رضاى ايشان و مالك هر چيز ديگرى غير ايشان است .
و اوست كه به تنهائى تمام امور را تدبير مى كند ، خدا را اين چنين شناختند و خود را هم فقط بنده ديدند ، و چون بنده شأنى جز اين ندارد كه پروردگارش را بندگى نموده ، رضاى او را به عبادت خدا مى پردازد ، و ثانياً از آنچه كه مى كند و آنچه كه نمى كند جز روى خدا و توجه به او چيز ديگر در نظر نداشته طمع نمى دارد ، نه التفاتى به عذاب دارد تا از ترس آن به وظيفه خود قيام نمايد ، و نه توجهى به ثواب دارد تا اميدوار شود ، گو اين كه از عذاب خدا ترسنده و به ثواب او اميدوار هست ، ولكن محركش براى عبادت و اطاعت خوف و رجا نيست و كلام اميرالمؤمنين (عليه السلام) صلوات الله عليه كه عرض مى كند :
من ترا از ترس آتشت و به اميد بهشتت عبادت نمى كنم ، بلكه بدان جهت عبادت مى كنم كه ترا اهل و سزاوار عبادت يافتم ، به اين معنى اشاره دارد .
اين دسته از آنجائيكه تمامى رغبت ها و اميال مختلف خود را متوجه يكسو كردند ، و آنهم مرضاى خداست ، و تنها غايت و نتيجه اى كه در نظر گرفتند خداست . لذا محبت به خدا در دلهاشان جايگير شده است .
آرى اين دسته خداى تعالى را به همان نحوى شناختند ، كه خود خداى تعالى خود را به داشتن آن اسماء و صفات معرفى كرده ، و چون او خود را به بهترين اسماء و عالى ترين صفات معرفى و توصيف كرده ، و نيز از آنجائى كه يكى از خصائص دل آدمى مجذوب شدن در برابر زيبائيها و كمالات است ، در نتيجه محبت خدائى كه جميل على الاطلاِ است در دلهاهشان جايگزين مى شود .
آرى از آيه شريفه :
ذلِكُمُ اللهُ رَبُّكُمْ لاَإِلهَ إِلاَّ هُوَ خَالِقُ كُلِّ شَيْء فَاعْبُدُوهُ .
به ضميمه آيه :
الَّذِي أَحْسَنَ كُلَّ شَيْء خَلَقَهُ .
استفاده مى شود ، كه خلقت دائر مدار حسن و اين دو متلازم و متصادِ با همند .
آنگاه از آيات بسيار ديگرى بر مى آيد كه يك يك موجودات ، آيه و دليل بر وجود خدا و آنچه در آسمانها و زمين است ، آياتى است براى صاحبان عقل و خلاصه در عالم وجود چيزى كه دلالت بر وجود او نكند و جمال و جلال او را حكايت ننمايد وجود ندارد .
پس اشياء از جهت انواع مختلفى كه از خلقت و حسن دارند همه بر جمال لايتناهاى او دلالت نموده ، با زبان حال او را حمد و بر حسن فناناپذير او ثنا مى گويند ، و از جهت انواع مختلفى كه از نقص و حاجت دارند همه بر غناى مطلق او دلالت نموده با زبان حال او را تسبيح و ساحت قدس و كبريائيش را از هر عيب و احتياجى تنزيه مى كنند :همچنان كه فرمود :
وَإِن مِن شَيْء إِلاَّ يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ .
و هيچ چيز نيست مگر آن كه او را تسبيح نموده و حمد مى گويد .
پس اين دسته از مردم در معرفت اشياء از راهى سلوك مى كنند ، كه پروردگارشان بدان راهنمائى كرده و نشانشان داده و آن راه اين است كه هر چيزى را آيه و علامت صفات جمال و جلال او مى دانند ، و براى هيچ موجودى نفسيت و اصالت و استقلال نمى بيننند ، و به اين نظر به موجودات مى نگرند كه آئينه هائى هستند كه با حسن خود حسن ماوراى خود را كه حسنى لا يتناهى است جلوه گر مى سازند و با فقر و حاجت خود غناى مطلقى را كه محيط به آنهاست نشان مى دهند ، و با ذلت و مسكنتى كه دارند عزت و كبرياء ما فوِ خود را حكايت مى كنند .
و پر معلوم است كه آن دسته از مردم كه نظرشان به عالم هستى ، چنين نظرى باشد خيلى زود نفوسشان مجذوب ساحت عزت و عظمت الهى گشته و محبت به او آنچنان بر دلهاشان احاطه پيدا مى كند كه هر چيز ديگرى و حتى خود آنان را از يادشان مى برد ، و رسم و آثار هوا و هوس و اميال نفسانى را به كلى از صفحه دلهاشان محو مى كند ، و دلهاشان را به دلهائى سليم مبدل مى سازد كه جز خذاى عز اسمه چيز ديگرى در آن نباشد ، هم چنان كه فرموده :
وَالَّذِينَ آمَنُوا أَشَدُّ حُبَّاً للهِِ .
و آنان كه ايمان دارند ، محبتشان بخدا بيشتر است .
و لذا اين طبقه دو طريق اول را كه يكى طريق خوف و ديگرى طريق رجاء است ، خالى از شرك نمى دانند ، چه آن كس كه خدا را از ترس مى پرستد در حقيقت به منظور دفع عذاب از جان خود متوسل خدا مى شود ، پس او خودش را مى خواهد نه خدا را ، و هم چنين آنكس كه خدا را به اميد ثوابش عبادت مى كند به منظور جلب ثواب و رستگارى به نعمت و كرامت متوسل خدا مى شود ، او هم خود را مى خواهد نه خدا را ، چه اگر راه ديگرى غير از توسل به خدا سراغ داشت در جلب آن نفع و دفع آن ضرر آن راه را مى پيمود ، و با خدا و عبادت او هيچ سر و كارى نداشت .
در حديث از امام صادِق (عليه السلام) آمده :
هَلْ الدّينُ إلاّ الحُبُّ .
مگر دين غير از محبت چيز ديگرى هم هست ؟
و در حديث ديگرى فرمود :
من او را به ملاك دوستيش مى پرستم .
و اين مقام نهفته ايست كه جز پاكان با آن مساس ندارند ، و اگر اهل محبت را در اين حديى به عنوان پاكان خوانده ، براى همين است كه گفتيم اين طائفه از هواى نفس و لوث ماديت منزهند پس جان كلام اين شد كه اخلاص در عبادت جز از راه محبت تمام و كامل نمى گردد .
توضيح اين مسئله به اين است كه :عبادت خدا از ترس عذاب آدمى را وادار مى كند به زهد ، يعنى : چشم پوشى از لذائذ دنيوى براى رسيدن به نجات اخروى .
پس زاهد كارش اين است كه از محرمات و يا كارهائى كه در معناى حرام است ، يعنى ترك واجبات اجتناب كند .
آنكس هم كه طمع ثواب دارد ، طمعش او را وادار به كارهائى از قبيل عبادت و عمل صالح مى كند تا به نعمت اخروى و بهشت برين نائلش سازد ، پس كار عابد هم اين است كه واجبات يا كارهائى كه در معناى واجب است يعنى ترك حرام را بجا آورد ، و خلاصه خوف زاهد او را وادار به ترك و رجاء عابد او را وادار به فعل مى كند و اين دو طريق هر يك صاحبش را به اخلاص براى دين وامى دارد ، نه اخلاص براى خدا كه صاحب دين است .
بخلاف طريقه سوم كه طريقه محبت است ، كه قلب را از هر تعلقى جز تعلق خدا پاك مى كند ، از زخارف دنيا و زينت هاى آن ، از اولاد و همسران ، از مال و جاه و حتى از خود و آرزوهاى خود پاك مى سازد ، و قلب را منحصراً متعلق به خدا و هر چه كه منسوب به خداست ، از دين و آورنده دين و ولى در دين و هر چه كه برگشتش بخدا باشد مى سازد ، آرى محبت به هر چيز ، محبت به آثار آن نيز هست .
عراقى آن عارف شوريده چه نيكو مى گويد :
اى زده خيمه حدوث و قدم *** در سرا پرده وجود و عدم
جز تو كس واقف وجود تو نيست *** هم توئى راز خويش را محرم
از تو غايب نبوده ام يك روز *** وز تو خالى نبوده ام يك دم
آن گروهى كه از تو با خبرند *** بر دو عالم كشيده اند رقم
پيش درياى كبرياى تو هست *** دو جهان كم زقطره اى شبنم
بىوجودت جهان وجود نداشت *** از جمال تو شد جهان خرم
چون تجلى است در همه كسوت *** آشكارست در همه عالم
كه به غير از تو در جهان كس نيست *** جز تو موجود جاودان كس نيست
تا مرا ازتو داده اند خبر *** از خودم نيست آگهى ديگر
سر بديوانگى برآوردم *** تا نهادم به كوى عشق تو سر
تا زخاك در تو دور شدم *** غرقه گشتم ميان خون جگر
خاك پاى تو مى كشم در چشم *** درس عشق تو مى كنم از بر
جز تو كس نيست در سراى وجود *** نظر اين است پيش اهل نظر
پيش ارباب صورت و معنى *** هست از آفتاب روشن تر
كه به غير از تو در جهان كس نيست *** جز تو موجود جاودان كس نيست
گر شبى دامنت بدست آرم *** تا قيامت زدست نگذارم
گرد كويت به فرِ مى گردم *** بيش از اين نيست در جهان كارم
گر مرا از سگان خود شمرى *** هر دو عالم بهيچ نشمارم
چون خيالى شدم زتنهائى *** تا خيال تو در نظر دارم
كار من جز نشاط و شادى نيست *** تا بدام غمت گرفتارم
چون بجز تو كسى نمى بينم *** غير از اين بر زبان نمى آرم
كه به غير از تو در جهان كس نيست *** جز تو موجود جاودان كس نيست
تا مرا ديده شد به روى تو باز *** دامن از غير تو كشيدم باز
مرغ جان من شكسته درون *** در هواى تو مى كند پرواز
عشق فرهاد و طلعت شيرين *** سر محمود و خاك پاى اياز
بكشى گر زروى دلدارى *** گره از كار من گشائى باز
هر نفس با دل شكسته من *** سخن عشق خود كنى آغاز
در حقيقت بجز تو نيست كسى *** گر چه پوشيده اى تو بر من راز
گفتم اسرار تو بپوشانم *** بر زبانم روانه گشت اين راز
كه به غير از تو در جهان كس نيست *** جز تو موجود جاودان كس نيست
آنان كه به هستى بدان گونه نگريستند ، و محصول نظر آنان عشق و محبت به صاحب هستى شد ، از كارها آن كارى را دوست مى دارند كه خدا دوست دارد ، و آن كارى را دشمن مى دارند كه خدا دشمن بدارد ، بخاطر رضاى خدا راضى و بخاطر خشم خدا خشمگين مى شوند ، اين محبت نورى مى شود كه راه عمل را براى او روشن مى سازد ، چنان كه فرمود :
أَوَمَن كَانَ مَيْتاً فَأَحْيَيْنَاهُ وَجَعَلْنَا لَهُ نُوراً يَمْشِي بِهِ فِي النَّاسِ .
و روحى مى شود كه او را به خيرات واميدارد ، هم چنان كه فرمود :
وَأَيَّدَهُم بِروح مِنْهُ .
و همين است سر اين كه از چنين كسى جز جميل و خير سر نمى زند ، و هيلله مكروه و شرى را مرتكب نمى گردد .
فيض آن بلبل گلستان عشق مى فرمايد :