بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب انسان از مرگ تا برزخ, نعمت الله صالحى حاجى آبادى ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     ENSAN001 -
     ENSAN002 -
     ENSAN003 -
     ENSAN004 -
     ENSAN005 -
     ENSAN006 -
     ENSAN007 -
     ENSAN008 -
     ENSAN009 -
     ENSAN010 -
     ENSAN011 -
     ENSAN012 -
     ENSAN013 -
     FOOTNT01 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

صحبت كردن فاطمه بنت اسد  

((فاطمه )) بنت اسد يكى از زنان بزرگ اسلام كه بسيار بهرسول خدا علاقمند بود و اولين زنى است كه بعد از هجرت پيامبر اكرم صلى الله عليهو آله و سلم از مكه به مدينه هجرت كرد و باكمال سختى و مشقت وارد مدينه شد در حالى كه هنوزرسول خدا در مسجد قبا بود.
پاهاى ((فاطمه )) تمام آبله زده و زخم شده و آماس كرده بود.رسول خدا دستور داد استراحت كند. زنان مدينه براى معالجه پاهاى او آمدند. اين زنبزرگ تا آخر عمر در مدينه بود و در همان شهر هم ، از دنيا رفت و در بقيع قبرش درجلوى قبرهاى چهار امام قرار دارد.
از امام صادق عليه السلام نقل شده است : چون ((فاطمه )) بنت اسد، (مادر گرامى اميرالمؤ منين عليه السلام ) وفات كرد، آن حضرت به نزدرسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم آمد، در حالى كه گريه مى كرد.
حضرت فرمود: يا ((على )) چه شده است و چرا گريه مى كنى ؟ عرض ‍ كرد: يارسول الله ! مادرم از دنيا رفت و يتيم شدم .
رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: يا ((على ))! او تنها مادر تو نبود بلكهمادر من هم بوده است و شروع به گريه كرد و مى گفت : ((اى مادر)) سپس فرمود: يا((على ))! پيراهن مرا بگير و او را در آن كفن كن و رداى مرا بگير و او را در آن بگذار وزمانى كه از غسل دادن و كفن كردن او فارغ شديد مرا خبر دهيد!
چون ((فاطمه )) را كفن كردند، رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم چنان نمازى براو گذارد كه مانند آن را بر هيچ كس ، نه قبل و نه بعد از آن نگذارده بود. پس از آن ، درقبر ((فاطمه )) رفت و بر پشت خوابيد. چون او را در قبر گذارند، فرمود: يا((فاطمه ))! گفت : (لبيك يا رسول الله ).
فرمود: آيا آن چه را كه پروردگارت به تو وعده داده بود ديدى كه حقيقت داشت ؟ گفت :آرى ، اى رسول خدا! خدايت تو را جزاى خير دهد. حضرترسول صلى الله عليه و آله و سلم سر خود را در قبر فرو برده بود و با ((فاطمه ))گفت و گو مى كرد. بعد چند لحظه سكوت كرد و مانند اين كه به حرف كسى گوش دهدگوش مى داد. بعد فرمود: ((يا فاطمه ابنك ابنك على ، لا جعفر و لاعقيل )).
وقتى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از قبر خارج شد. عرضه داشتند: يارسول الله ! امروز با ((فاطمه )) كارى كرديد كه با هيچ كس ‍ نكرده بوديد. اولا درلباس هاى خودتان او را كفن نموديد. ثانيا در قبر اوداخل شديد و خوابيديد. ثالثا نماز مفصلى بر او گذارديد و اين گفت و گو و مناجاتطولانى را كه با او كرديد، به خاطر نداريم كه با شخص ديگرى ايناعمال را انجام داده باشيد!
فرمود: اما كفن كردن او را در لباس خود به جهت آن بود كه روزى گفتم : بسيارى از مردمروز قيامت براى عرض اعمال از قبرهاى خود عريان محشور مى شوند. ((فاطمه )) ضجهاى زد و گفت : اى واى از رسوايى روز قيامت و عريان بودن بدن ها! پس من لباس خود رابه او پوشاندم . در نمازى كه بر ((فاطمه )) خواندم از خداوند خواستم كه آن كفن راكهنه نگرداند تا زمانى كه ((فاطمه )) در بهشت وارد شود خداوند دعاى مرا مستجاب كرد.
اما داخل شدن در قبر او به جهت آن بود كه روزى گفتم : چون ميت را دفن نمايند قبر، او رافشار مى دهد. وقتى مردم از كنار قبر برگردند دو ملك به نام ((نكير و منكر)) مى آيند واز او سئوال مى كنند ((فاطمه )) گفت : به خدا پناه مى برم . از خدا خواستم كه درى ازبهشت به سوى قبر او بگشايد و قبر، او را فشار ندهد. امام اين كه گفتم : ((ابنك ابنك)) وقتى فرشتگان از خدا و پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلمسئوال كردند، جواب داد. وقتى از امام او سئوال كردند، يا نتوانست جواب دهد و يا خجالتكشيد. من به او تلقين كردم كه امام تو ((پسرت )) على است . او هم جواب داد و ملائكهرفتند.(345)


صحبت كردن جمجمه انوشيروان  

عمار ياسر مى گويد: امير المومنين عليه السلام وارد شهر مدائن شده و در ايوان كسرىفرود آمد در حالى كه ((دلف بن بحير)) با آن حضرت بود. بعد از خواندن نماز، باجماعتى از اهل ساباط حركت كرد و به ((دلف بن بحير)) فرمود: تو هم با ما حركت كن .همه با هم حركت كردند و از تمام منزل ها و كاخ ‌هاى كسرى بازديد كردند و به ((دلف)) فرمود: كسرى در اين مكان فلان چيز را داشت و در آن مكان فلان چيز را گذاشته بود.
((دلف )) تمام اخبار غيبى آن حضرت را تصديق كرد و گفت : يا امير المومنين ! چنان خبرمى دهى گويا خود شما آن چيزها را در آن جاها گذاشته ايد.
در بين حركت خود، به ((جمجمه )) پوسيده اى رسيدند. به يكى از اصحاب فرمود: اين((جمجمه )) را بردار و داخل ايوان بياور. خود حضرت همداخل ايوان شدند و نشستند. بعد فرمود: طشت آبى بياوريد و ((جمجمه )) راداخل آن بگذاريد.
سپس رو به آن ((جمجمه )) كرد و فرمود: ترا قسم مى دهم خبر دهى من كيستم و تو چهكسى هستى ؟ در اين حال ((جمجمه )) با زبان فصيح با زبان فصيح گفت : اما تو اميرالمومنين و سيد وصيين و امام متقين هستى و من هم بنده تو كسرى انوشيروان (پادشاه بزرگدنيا) مى باشم .
حضرت احوال او را پرسيد. در جواب گفت : يا على ! من پادشاهىعادل و مهربان براى رعيت بودم ؟! ظالم نبودم و از ظلم ديگران هم ناراحت مى شدم ؟! اگرچه حضرت محمد صلى الله عليه و آله و سلم در زمان پادشاهى من متولد شده و كنگره هاىقصر من در كوشش زيادى كردم كه به او ايمان آورم . ولى رياست و حكومت و عشق به دنيامرا مشغول كرد و آخر الامر به دين مجوس از دنيا رفتم . چقدر سخت است كه نعمت بزرگرسالت و رهبرى را از دست دادم و به او ايمان نياوردم و خود را از سعادت و بهشت محرومكردم .
اما خداوند با اين كيفر، مرا از عذاب و آتش نجات داد؛ زيرا در ميان رعيت باعدل و انصاف رفتار مى كردم ؟! اگر چه در دوزخ هستم ولى آتش ‍ بر من حرام است و مرانمى سوزاند. دائما حسرت مى خورم كه چرا ايمان نياوردم ؛ زيرا اگر ايمان آورده بودمالان در رديف دوستان و طرف داران شما به حساب مى آمدم .(346)


صحبت كردن ضمره  

از جابر بن عبدالله انصارى نقل شده است : حضرت على ابن الحسين امام سجاد عليهالسلام فرمود: ما نمى دانيم با مردم چگونه رفتار كنيم . اگر آن چه را كه ازرسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به ما رسيده است . براى آنها بگوييم مى خندند واگر ساكت بمانيم طاقت نمى آوريم . ضمره بن سعيد، وقتى سخن آن حضرت را شنيد گفت: آن چه را كه به تو رسيده است براى ما بگو.
امام سجاد عليه السلام فرمود: آيا مى دانيد وقتى دشمن خدا را روى سرير گذاشته و بهسمت قبرستان براى دفن مى برند چه مى گويد؟ ضمره گفت : نه ، نمى دانيم .
حضرت فرمود: دشمن خدا به حمل كنندگان جنازه اش مى گويد: آيا شكايتى را كه اكنونمن از ((شيطان )) به شما مى كنم نمى شنويد. دشمن خدا مراگول زد و در مهالك و مخاطر وارد كرد و ديگر دست مرا نگرفت و بيرون نياور. از شما واز برادرانى كه با آنها بر اساس برادرى رفتار كردم ، ولى آن ها مرامخذول و بى ياور گذاردند شكايت دارم . از خانه اى كه تماماموال خود را دادم و آن را تهيه كردم ، و اينك مسكن ديگران شده است شكايت دارم . پس قدرىبا من مدارا كنيد و اين طور با عجله مرا نبريد!
ضمره (از روى مسخره ) گفت : اى امام سجاد! اگر مردى را كهحمل مى كنيد (جان دارد) كه اين سخن را بگويد ممكن است بر گردن حاملين خود سوار شود وبه آنان حمله كند.
حضرت سجاد عليه السلام سر به سوى آسمان برداشت و عرضه داشت : پروردگارا!اگر ضمره اين سخن را از روى استهزاء و تمسخر به حديثرسول الله گفت ، او را به دست غضب خود بگير.
جابر گويد: ضمره بعد از آن چهل روز بيشتر در دنيا درنگ نكرد و سپس ‍ مرد.
يكى از غلامان كه در تشييع جنازه او حضور داشت پس از انجام دفن ، خدمت حضرت سجادعليه السلام رسيد و نشست . حضرت فرمود: اى فلانى ! از كجا آمده اى ؟
غلام گفت : از تشييع جنازه ضمره . بعد گفت : همين كه قبر را از خاك پر كردند صورتخود را بر روى آن گذاشتم ، سوگند به خدا صدايش را شنيدم به همان لهجه و لحنىكه در دنيا داشت مى گفت :
واى بر تو اى ضمره ! امروز تمام دوستان ، ترا رها كردند و تنها گذاردند و عاقبت مسيرتو به سوى جهنم شد. آن جا مسكن و خوابگاه شب و استراحت گاه روز تو خواهد بود.
جابر گويد: امام سجاد عليه السلام فرمود: ما از خداوند طلب عافيت مى كنيم ، اين استپاداش كسى كه حديث رسول خدا را مسخره كند.(347)


صحبت كردن و دعوت نمودن مرده اى  

خداوند به افراد مؤ منى كه از دنيا رفته و وارد عالم برزخ شده اند آن قدر نعمت وامكانات مى دهد كه اگر بخواهد همه اهل زمين را دعوت كند مى تواند. نعمت ها، ميوه ها،شيرينى ها، غذاها، لذت ها و شادى هاى آن جا، با عالم دنيا فرق مى كند وقبل مقايسه نيست ، لذتى كه از خوردن و چشيدن ميوه ها و غذاهاى دنيا مى بريم قطره اى ازميوه ها و شيرينى ها و لذت هاى عالم برزخ است . بعضى افراد زنده در همين عالم از غذاهاو ميوه هاى برزخى استفاده كرده و لذت آن ها را برده اند. در اين جا به چند مورد از آناناشاره مى كنيم .
1- مرحوم نراقى در كتاب خزائن از يكى از موثقين اصحابشنقل فرموده كه گفت : من در سن جوانى با پدرم و جمعى از دوستان هنگام عيد نوروز دراصفهان ديد و بازديد مى كرديم . روز سه شنبه اى براى بازديد يكى از رفقا كهمنزلش نزديك تخت فولاد(348) اصفهان بود رفتيم . گفتند: ايشانمنزل نيست .
چون راه طولانى و درازى را آمده بوديم ، براى رفع خستگى و زيارتاهل قبور به قبرستان رفتيم و آن جا نشستيم . يكى از رفقا به مزاح و شوخى رو به قبرنزديكمان كرد و گفت : از صاحب قبر! ايام عيد است . آيا از ما پذيرايى نمى كنى ؟ناگهان صداى از قبر بلند شد و گفت : هفته ديگر روز سه شنبه همين جا همه مهمان منهستيد.
مى گويد: ما همه وحشت كرديم و گمان نموديم تا روز سه شنبه بيشتر زنده نيستيم .مشغول اصلاح كارهاى خودمان شديم و وصيت هاى خود را كرديم و آماده مرگ شديم ، اما هرچه صبر كرديم از مرگ خبرى نشد. روز سه شنبه مقدارى كه از روز گذشت با هم جمعشديم و گفتيم : بر سر همان قبر برويم شايد منظور مردن نبوده است . همگى حركتكرديم . وقتى سر قبر حاضر شديم يكى از ما گفت : اى صاحب قبر! به وعده خود وفا كن.
صدايى از قبر بلند شد كه بفرماييد: ناگهان جلو چشممان عوض شد و چشم ملكوتى ماباز گرديد. باغى ديديم در نهايت طراوت و صفاى ظاهر و در آن ، نهرهاى آب صاف وجارى و درخت هاى مشتمل بر انواع ميوه هاى چهارفصل پيدا بود و بر آن درختان انواع مرغان خوش الحانمشغول آواز و نغمه سرايى بودند. شروع به گردش كرديم تا رسيديم به عمارتىدار نهايت زيبايى و تجملات كه در ميان آن باغ بود و اطراف آن عمارت به باغ گشودهمى شد و ما داخل آن شديم .
ديديم شخصى در نهايت كمال و صفا در بالاى قصر نشسته است و جمعى از ماه رويان ،كمر خدمت به ميان بسته و آماده دستور و پذيرايى از ما هستند. چون آن شخص ما را ديد ازجا برخاست و عذر خواهى كرد. در اين بين انواع و اقسام شيرينى ها و ميوه ها و آن چه را كهدر دنيا نديده بوديم و تصورش را هم نمى كرديم مشاهده نموديم .
وقتى شروع به خوردن كرديم ، چنان لذت برديم كه هيچ وقت چنين لذتى نبرده بوديم وهر چه مى خورديم سير نمى شديم و باز بيشتر اشتها داشتيم ، باز ميوه ها و غذاهاىگوناگون با طعم هاى مختلف آوردند، خورديم و لذت برديم . پس از ساعتى برخاستيمكه ببينيم چه روى داده است . آن شخص بزرگوار، ما را تا بيرون باغ مشايعت كرد. پدرماز او سئوال نمود: شما كيستيد كه خداى متعال چنين دستگاه وسيع و با عظمتى به شماعنايت فرموده است كه اگر تمام عالم را بخواهيد مهمانى كنيد مى توانيد و بگو بدانم اينجا كجاست ؟
فرمود: هم وطن شما هستم ، همان قصاب فلان محل مى باشم . گفت : علت اين درجات ومقامات كه به تو داده اند براى چيست ؟ فرمود: دو صفت نيك در من بود كه مستحق اين مقاماتو اكرام شدم . يكى اين كه هرگز در كسبم كم فروشى نكردم . ديگر اين كه در عمرم نمازاول وقت را ترك ننمودم ، به طورى كه اگر گوشت را در تراز گذاشته بودم و صداى((الله اكبر)) مؤ ذن بلند مى شد، آن را وزن نمى كردم و براى نماز به مسجد مى رفتمو نماز اول وقت را درك مى نمودم . بعد از مردن ، اين باغ و قصر و اين همه نعمت و ميوه وامكانات را به من دادند.
در هفته گذشته كه شما تقاضاى پذيرايى و مهمان شدن بر من را كرديد اجازه نداشتم :ماءذون نبودم كه شما را دعوت كنم . اين هفته اذن گرفتم و از شما پذيرايى كردم .
مى گويند: هر يك از ما مدت عمر خود سئوالكرديم و او جواب مى گفت : از جمله . شخص مكتب دارى را گفت : تو بيش از نودسال عمر مى كنى و او هنوز زنده است . به من گفت : تو فلان قدر عمر مى نمايى و الانپانزده سال ديگر باقى است . بعد خداحافظى كرديم ، ما را مشايعت كرد. خواستيمبرگرديم ناگهان ديديم در همان جاى اول ، سر قبر نشسته ايم .(349)


صحبت كردن پدر نراقى  

از ملا مهدى نراقى نقل شده است : در همان ايامى كه ايشان در نجف اشرفمشغول تحصيل علم بوده اند قحطى عجيبى پيش آمد. در ماه مبارك رمضان ، روزى از خانهبيرون مى آيد در حالى كه هيچ غذايى براى افطار نداشتند و همه بچه ها در اثرگرسنگى ، صداى ناله شان بلند بود و حتى يك ((فلس ))پول سياه نداشتند كه چيزى بخزند. براى رفع نگرانى به وسيله زيارت اموات ، يكسره به وادى السلام نجف مى رود.(350)
مى گويد: ديدم عده اى جنازه اى را آوردند و گفتند: تو هم در تشييع كردن اين جنازه شركتكن . ما آمده ايم اين ميت را به ارواح اين جا ملحق كنيم . سپس قبرى براى او كندند و جنازه رادر ميان آن گذاشتند. رو به من كردند و گفتند: ما عجله داريم و بهمحل خود مى رويم ، شما بقيه تجهيزات اين جنازه را انجام دهيد! جنازه را گذاشتند و رفتند.
در ميان قبر رفتم كه كفن را باز كنم و صورت آن ميت را به روى خاك گذارم و بعد روىاو خاك بريزم . ناگهان دريچه اى را ديدم ، از آنداخل شدم . باغ بزرگى با درخت هاى سر سبز و داراى ميوه هاى مختلف و متنوعى را مشاهدهكردم .
از داخل باغ ، راهى كه از سنگ ريزه هاى قيمتى فرش شده و به سوى قصر مجللى كهخشت هاى آن از جواهرات با ارزش و داراى تمام لوازم زندگى بود ادامه داشت . بى اختياربه سوى آن قصر باشكوه رفتم و داخل آن شدم و از پله هاى آن بالا رفتم وداخل اطاقى شدم . شخص جوانى را ديدم كه به صورت پادشاهان ، در صدر اطاق بالاىتختى از طلا نشسته است و دور تا دور اطاق افرادى نشسته اند.
به آن شخص سلام كردم . چون مرا ديد جواب سلام را داد و مرا به اسم صدا زد و بهسوى خود دعوت كرد و بالاى تخت پهلوى خودش جاى داد و اكرام زيادى نمود. افرادى كهدر اطراف اطاق نشسته بودند از آن شخص ‍ احوال پرسى مى كردند و از بستگان خودسئوال مى نمودند و آن مرد با خوشحالى به يكايك آنها جواب مى داد.
سپس گفت : مرا نمى شناسى من صاحب همان جنازه هستم . اسم من فلان ، ازاهل فلان شهر هستم و آن جمعيت ، ملائكه بودند كه مرا از شهرم به سوى اين باغ ، كه ازباغ هاى بهشت برزخى است نقل دادند. وقتى اين حرف را از آن جوان شنيدم غم من برطرفشد و مايل به سير و تماشاى آن باغ شدم و چند قصر ديگر را ديدم وقتى در آن ها نظركردم ، پدر و مادر و بعضى از ارحامم در آن ها بودند و از من پذيرايى كردند، بسيار ازطعامشان لذت بردم . در حالى كه در نهايت كيف و لذت بودم ، يادم به زن و بچه هايمافتاد كه چگونه گرسنه اند. يك دفعه متاءثر شدم . پدرم گفت : مهدى ، ترا چه مىشود؟ گفتم : زن و بچه هايم گرسنه اند.
گفت : در اين انبار، برنج خوبى است براى آن ها هر چه مى توانى ببر. عبايم را پر ازبرنج كرده و خداحافظى نمودم . از باغ بيرون آمدم و از دريچه اى كهداخل شده بودم خارج شدم . ديدم داخل همان قبر هستم و مرده هم به روى زمين افتاده و دريچهاى پيدا نيست ، اما عبايم پر از رنج است . از قبر بيرون آمدم با خشت ها در لحد را پوشيدمو روى قبر را خاك ريختم و برنج ها را برداشتم و به سوىمنزل روانه شدم ، عيالم گفت : اين ها را از كجا آوردى . گفتم : چكار دارى ؟
مدت ها گذشت كه از آن برنج ها مصرف مى كرديم و تمام نمى شد. بالاخره زن ، اصرارزيادى كرد و مرحوم نراقى هم قضيه را گفت : بعد از آن ديگر اثرى از برنج ديدهنشد.(351)


صحبت كردن صاحب قبر ((وجدنا))  

در طرف غربى بيت المقدس ، قبرستانى است معروف به (ملاميلا) در آن جا قبرى مى باشدمعروف به قبر ((وجدنا)). در جهت نامگذارى آن به اين اسم چنين گفته اند: سوارى از آنقبرستان عبور كرد و در حالى كه مشغول تلاوت قرآن بود، چونمقابل آن قبر رسيد. اين آيه را تلاوت مى كرد.
فهل وجدتم ما وعد ربكم حقا(352)
((پس آيا آن چه را پروردگارتان به شما وعده داده بود يافتيد و به آن رسيديد))؟
بلافاصله صدايى از آن قبر بلند شده :
بلى وجدنا ما و عدربنا حقا
((بلى آن چه را كه (پيامبران الهى ) به ما وعده داده بودند (از مقامات بهشتى ) به حق وحقيقت دريافتيم و به آن رسيديم .))

پس آنگه بگويند اهل بهشت
بر اصحاب دوزخ كه كردند زشت
كه هر وعده بر ما بدادند پيش
ببينيم آن را فرا، روى خويش
شما نيز آن وعده هاى عذاب
ببينيد آيا كنون در حساب ؟
بگويند: آرى ، بديديم ما
پس آن گه منادى برآرد ندا
كه بر ظالمان لعن ((الله )) باد
((سبك هست اعمالشان هم چون باد))
از اين جهت (كه از داخل قبر صدايى بلند شد، وجدنا) آن معروف به قبر ((وجدنا))گرديد.(353)

صحبت كردن روح ((قرابهادر))  

از جمال الدين كه در زمان ارغون خان برادر شاه خدابنده زندگى مى كردنقل شده است كه مى گفت : در يكى از مسافرتهايمان به شهر ((نيك )) كه از بلادتركستان است رسيدم . حكايتى عجيبى در آن واقع شده بود كه همه آن رانقل مى كردند: آن حكايت چنين بود كه لشكر كفار به جنگ تركها آمده بودند و تركها هملشگرى جمع كرده به جنگ كفار رفتند.
از شهر ((نيك )) هم ، مردى به نام (قرابهادر) با لشكر تركها به ميدان رفته و شهيدشده بود. بعد از چندى از يك گوشه خانه ((قرابهادر)) كهاهل و عيالش در آن بودند، مانند كسى كه سر او در خمره فرو رفته باشد صدايىشنيدند كه مى گفت : منم ((قرابهادر))، كفار مرا در فلان روز شهيد كردند و الان راحتم ؛پيرزنى در اين شهر مى خواهد از دنيا برود. من با هفتاد هزار روحاستقبال روح او آمده ايم . به اهل اين شهر بگوييد: بلانازل مى شود، صدقه بدهيد تا بلا رفع شود. پس كسان او آن گوشه خانه را كندندچيزى را نديدند.
دوباره ، از گوشه ديگر آن خان ، همان آواز را شنيدند.اهل و عيال ((قرابهادر)) گفتند: اگر اين خبر را پخش كنيماهل شهر ما را تصديق نمى كنند، صدايى از گوشه خانه شنيدند كه گفت : بهاهل شهر بگوييد، چوبى در ميدان نصب كنند تا از ميان آن با ايشان تكلم كنم . چوبى رادر ميان ميدان نصب كردند، اهل شهر مكرر آنچه را كهاهل و عيال او گفته بودند، شنيدند و هم چنين شنيدند كه مى گفت : صدقه دهيد و زيادبگوييد.
ععع الهى كفى علمك عن المقال و كفى كرمك عنالسوال
پس بعد از سه روز، پيره زنى از اهل شهر فوت كرد و آن صدا هم قطع شد.(354)


صحبت كردن با دخترى با پيامبر اسلام  

روزى شخصى خدمت حضرت رسول عليه السلام آمد تو عرض كرد: يارسول الله ! در يكى از سفرهايم وقتى به شهر و خانه مراجعه كردم . ديدم دختر كوچكىبا وسائل بازى خود مشغول بازى كردن است .سئوال كردم : اين دختر از كيست ؟!
آن حضرت فرمود: حركت كن و آن وادى را به نشان بده ، آن مرد هم ، با حضرت به سوىآن وادى حركت كرد. وقتى رسيدند، حضرت به پدر آن دختر فرمود: اسم دخترت چه بود؟عرض كرد: فلانى .
حضرت رسول عليه السلام فرمود: با فلانه ! به اذن خدا زنده شود( و جواب مرا بده )دختر زنده شد و عرض كرد: ((لبيك و سعديك يارسول الله !)) فرمود: پدر و مادر تو (كار بسيار زشتى انجام دادند كه ترا كشتند و دراين وادى انداختند، ولى الان ) مسلمان شده ( واز كار خود پشيمان هستند و توبه كرده اند)اگر دوست داشته باشى به دنيا برگردى و با آنها زندگانى كنى امكان بازگشتبراى تو مى باشد.
عرض كرد: يا رسول الله ! مرا ديگر حاجب به آن ها نيست و كارى با ايشان ندارم و نمىخواهم ديگر به زندگى دنيا بر گردم و با آنها محشور باشم ؛ زيرا خداوند از پدر ومادر (ظالم و بى عاطفه ) از براى من بهتر است . (355)


صحبت كردن بازرگان با خانم نيكوكار  

نقل شده است : در اصفهان يكى از بازرگانان ثروتمند وفات يافت ، در مراسم كفن ودفن و تشييع جنازه او گروهى از مردم سر شناس حضور يافتند. بزرگ او هنگام دفنش ازنزديك شركت جست و مطابق معمول ، همه از گورستان به خانه بازگشتند. صبح روز بعدهمان فرزند، موقعى كه لباسش را پوشيد دريافت كه ساعت گرانبهاى بغلى او گمشده است !
چون ساعت از جنس طلا بود و آن را با دانها الماس زينت كرده بودند فورا جستجو آغاز شد.ولى آن را نيافتند و پس از مشاوره و گفت و گوى موشكافانه كه مياناهل منزب به عمل آمد، كنيز سياه پوستى را كه خانه زاد آنها بود، دزد ساعت تشخيص دادندو او را محاكمه كردند. آن زن بينوا و بى گناه هر چه انكار كرد با خشونت و سخت گيرىبيشترى مواجه گرديد تا آن جا كه به ((داغ و درقش )) كشيده شد و آن مسكين بى دفاعرا با ميله اى از آهن گداخته آن قدر شكنجه كردند تا بهحال بى هوشى افتاد.
چند خانه آن طرف تر، خانم نيكوكارى كه سر شناساهل محل بود در عالم خواب بازرگان را ديد كه با حالت نگران و مضطرب پيش روى اوظاهر شد و گفت : الان بايد جاى ديگرى باشم اما به خاطر آن كنيز بى گناه پيش توآمده ام (ولى خانم كه از سخنان او مطلبى را به خاطر نمى آورد چون از واقعه گم شدنساعت خبر نداشت از وى سئوال كرد: موضوع كنيز چيست ؟
روح بازرگان گفت : ساعت پسر بزرگم موقع به خاك سپردن من گم شده است و حالاآنها خدمت گذارشان را شكنجه مى كنند. فردا به خانه ما برويد و به فرزند منبگوييد: وقتى جسد مرا توى قبر مى گذاشتى هنگامى كه خم شده بودى ، ساعت از جيبجليقه ات بيرون لغزيد و چون قبلا زنجيرش رها شده بود ساعت توى قبر افتاد و هيچكس ملتفت اين موضوع نشد، فورا برويد از مجتهد اجازه نبش قبر بگيريد و ساعت را كهروى كفن من افتاده است برداريد.
آن خانم به خانه بازرگان رفت و خواب خود را براىاهل منزل بيان كرد: چون همه به درستى و ايمان او اعتقاد داشتند عازم نبش قبر شدند. چونآبرو و شايد زندگى آن كنيز سياه پوست در ميان بود مجتهد هم اجازه نبش قبر داد و ساعترا در همان محلى كه روح بازرگان در عالم خواب گفته بود پيدا كردند.(356)


صحبت كردن مردى با همسر خود  

نقل شده است : در اول سلطنت رضا خان پهلوى ، در قزوين يك نفر از دنيا رفت ، يك زن وسه فرزند كوچك از او باقى ماند، اين زن پس از مرگ شوهر هر چه داشت فروخت و خرجفرزندانش كرد. حتى خانه مسكونى خود و بچه ها را به مبلغ يك صد تومان به يك مرديهودى فروخت و بچه ها را به خانه استيجارىانتقال داد.
زن ، شوهر خود را در خواب ديد كه به او گفت : چرا خانه را فروختى و بچه هاى مرابيچاره كردى ؟ جواب داد: چاره اى نداشتم بچه ها از گرسنگى مى مردند. شوهر به اوگفت : در زير پله چهارم كه به طبقه بالا مى رود يك كوزه دفن كه در آن يك صد تومانپول است . صبح برو و آن پول را بيرون آور و خانه را پس گير.
زن از خواب بيدار شد و اول صبح رفت در خانه يهودى را زد و جريان را به او گفت : مرديهودى قبول نكرد و گفت : خانه ام خراب مى شود. زن شروع كرد به داد و فرياد كردن ،در اثر فرياد او مردم جمع شدند، زن خواب خود را براى آنان همنقل كرد:
مردم به يهودى گفتند: بگذار پله چهارم كنده شود اگر شود اگر خواب اين زن دروغ بودما آن را تعمير مى كنيم . وقتى پله را خراب كدند ديدند يك كوزه بيرون آمد و در آن يكشهربانى از اين قضيه اطلاع پيدا كرد و گفت : اينپول گنج به حساب مى آيد و تعلق به دولت دارد وپول را ضبط كرد.
زن به مقامات قضايى شكايت كرد و پرونده از دادگاه قزوين به دادگسترى تهرانارجاع شد.
ماءمورين قضايى تهران پس از بررسى لازم گفتند: اينپول را شوهرش به او و بچه هايش داده است و صلاح در اين مى باشد كه ما هم آن را بهاو رد كنيم و پول را براى خرجى فرزندانش به زنتحويل مى دهند.(357)


فصل يازدهم : به كمال رسيدن اموات  
مقدمه  

چون عالم برزخ از تتمه عالم دنيا به حساب مى آيد، بعضى از مستضعفين در دين و عقايدكه از دنيا رحلت كرده اند و هنوز به مقام كمال كه رسيدن به ذات مقدس حق و حقيقت ، نبوتو مقام ولايت است نرسيده اند: اگر معاند نباشند به مرور ايام در عالم برزخ بهتكامل مى رسند و در قيامت با كمال واقعى محشور مى شوند.


داستانى از مرحوم علامه طباطبايى  

از باب نمونه داستانى را كه مرحوم علامه بزرگ طباطبايىنقل فرموده و بسيار هم جالب است بيان مى كنيم .
ايشان فرمود: واعظى به نام ((سيد جواد)) ازاهل كربلا، در ايام محرم براى تبليغ و ارشاد به اطراف و قصبات دور دست سفر مى كردو براى مردم نماز جماعت مى خواند و مسئله مى گفت و بعد از ايام محرم به كربلا بر مىگشت .
در اين مسافرتها يك مرتبه گذارش به محلى افتاد كه همه ساكنين آن ، ((سنى )) مذهببودند. در آن جا با ((پير مرد)) محاسن سفيد و نورانى بر خورد كرد، متوجه شد كه او((سنى )) است . از در صحبت و مذاكره وارد شد،ديد الان نمى تواند مقام امامت را به اوبفهماند و او را شيعه كند؛ اين ((پير مرد)) ساده لوح و پاكدل ، قلبش از محبت افرادى كه غصب خلافت كرده اند چنان سرشار است كه آمادگى ندارد وشايد ارائه مطلب نتيجه بد داشته باشد.تا اين كه يك روز كه با آن ((پير مرد))صحبت مى كرد از او پرسيد: شيخ شما كيست ؟ (358)
((سيد جواد)) با اين سئوال مى خواست كم كم راه مذاكره با او را باز كند تا به تدريجايمان در دل او پيدا كند و او را شيعه و معتقد به امامت نمايد)).
((پير مرد)) در پاسخ گفت : شيخ ما يك مرد قدرت مندى است كه چندين مهمان سرا وضيافت خانه ، چقدر گوسفند و شتر، چهار هزار نفر تير انداز و چقدر عشيره و قبيله دارد.
((سيد جواد)) گفت : ((به به )) از شيخ شما كه چقدر مرد ثروت مند و قدرت مندى است. بعد از مذاكرات ، ((پير مرد)) رو كرد به ((سيد)) ما كيست ؟
گفت : شيخ ما يك آقايى است كه هر كس هر حاجتى داشته باشد بر آورده مى كند، اگر درمشرق عالم باشى و او در مغرب اگر گرفتارى و ناراحتى براى تو پيش آيد و اسم اورا ببرى و او را صدا زنى ، فورا به سراغت مى آيد و رفعمشكل از تو مى كند و از گرفتارى نجاتت مى دهد.
((پيرمرد)) گفت : ((به به )) عجب شيخى است ، اصلا بايد شيخ اين طور باشد، بعدگفت : اسمش چيست ؟ ((سيد جواد)) گفت : ((شيخ على )). در اين باره ديگر سخنى بهميان نيامد و از هم ديگر جدا شدند. ((سيد)) به كربلا برگشت .
اما آن ((پيرمرد)) از ((شيخ على )) خيلى خوشش آمد و بسيار در فكر و انديشه او بود.بعد از مدتى كه ((سيد)) به آن محل آمد با عشق و علاقه فراوانى كه مذاكره را بهپايان برساند و ((پير)) را شيعه كند. با خود گفت : در آن روز سنگ زير بناگذاشتيم و حالا بنا را تمام مى كنيم ، در آن روز نامى از ((شيخ على )) برديم و امروزاو را معرفى مى كنيم و ((پيرمرد)) روشن دل را به مقام مقدس ولايت امير المؤ منين رهبرىمى نماييم . لذا وارد محل شد و از آن ((پير مرد)) پرسش كرد. گفتند: او از دنيا رفتهاست .
خيلى متاءثر شد و با خود گفت : عجب ((پير مردى ))! رد اودل بسته بوديم كه او را به ولايت آشنا كنيم . حيف ، بدون ولايت از دنيا رفت ، مىخواستيم كارى انجام دهيم و ((پير)) را دست گيرى كنيم ؛ معلوم بود كهاهل عناد و دشمنى نيست ، تبليغات سوء ((پير مرد)) را از گرايش به ولايت محروم كردهاست ، فوت او بسيار در من اثر كرد و به شدت متاءثر شدم .
به ديدن فرزندانش رفتم و به آن ها تسليت گفتم و تقاضا كردم مرا بر سر قبر اوبرند. فرزندانش هم ، مرا بر سر قبر او بردند. گفتم : خدايا! ما در اين ((پير مرد))اميد داشتيم . چرا او را از دنيا بردى ؟ خيلى به آستانه تشيع نزديك بود، افسوس كهناقص و محروم از دنيا رفت .
از سر قبر او باز گشتيم و با فرزندانش بهمنزل ((پير مرد)) آمديم . شب را در همان جا ماندم و خوابيدم . در عالم خواب درى را مشاهدهكردم و داخل آن شدم ، دالان بزرگ و طولانى ديدم . در يك طرف آن نيمكتى بلند بود كهروى آن ، دو نفر نشسته بودند و آن ((پير مرد سنى )) نيز درمقابل آن ها نشسته است .
پس از ورود، سلام و احوال پرسى كردم . در انتهاى دالان شيشه اى ديدم كه پشت آن ،باغى بزرگ ديده مى شد.
از ((پير مرد)) پرسيدم : اين جا، كجاست ؟ گفت : عالم قبر و برزخ است و اين باغى كهاز پشت آن ، باغى بزرگ ديده مى شد.
گفتيم : چرا در آن باغ نرفتى ؟ گفت : هنوز موقعش نرسيده است ؛ زيرااول بايد اين دالان را طى كنم و سپس داخل آن باغ شوم .
گفتم : چرا آن دالان را طى نمى كنى و جلو نمى روى ؟ اين دو نفر فرشته آسمانى و معلممن هستند، آمده اند مرا تعليم ولايت دهند ، وقتى ولايتمكامل شد داخل باغ مى روم .آقاى ((سيد جواد))، گفتى و نگفتى (يعنى گفتى كه ((شيخعلى )) ما اگر از مغرب يا مشرق عالم او را صدا زنند جواب مى دهد و به فرياد مى رسد،اما نگفتى اين ((شيخ على )) اسمش ‍ على بن ابيطالب است ). به خدا قسم ! همين كه صدازدم : ((شيخ على )) به فريادم برس ، همين جا حاضر گرديد.
گفتم : داستان چيست ؟ گفت : وقتى از دنيا رفتم مرا در قبر گذاشتند.بعد از آن ، نكير ومنكر به سراغ من آمدند و پرسيدند:
من ربك و من نبيك و من امامك ؟
((خداى تو كيست ، پيامبرت كيست ، امام تو كدام است ))
در اين حال دچار وحشت و اضطرابى سخت شدم و هر چه خواستم پاسخ دهم چيزى بهزبانم جارى نشد و توانستم بگويم من اهل اسلامم خدا و پيامبر راقبول دارم هر چه خواستم خدا و پيغمبر خود را معرفى كنم به زبانم جارى نمى شد.
نكير و منكر آمدند كه اطراف مرا بگيرند و عذابم كنند. ديدم هيچ راه فرارى نيست ،گرفتار شده ام .
ناگهان به ذهنم آمد كه گفتى : ما يك ((شيخى )) داريم كه اگر كسى گرفتار باشد واو را صدا زند اگر او در مشرق يا در مغرب عالم باشد فورا حاضر مى شود و رفعگرفتارى از او مى كند. لذا فورا صدا زدم ((على )) به فريادم برس و مرا نجات ده .
همان وقت على بن ابى طالب ((اميرالمؤ منين )) اين جا حاضر شدند و به نكير و منكرفرمودند: دست از اين ((مرد)) برداريد او معاند و از دشمنان ما نيست ، اين طور تربيتشده عقايدش كامل نيست ؛ چون اطلاع نداشته است .
حضرت ((على )) عليه السلام آن دو ملك را رد كرد و دستور داد و فرشته ديگر بيايند وعقايد مرا كامل كنند. اين دو نفر كه روى نيمكت نشسته اند دو فرشته اى هستند كه بهدستور آن حضرت آمده اند و مرا تعليم عقايد مى دهند.
حال وقت عقايد من كامل شد از امامت و ولايت اطلاع كافى پيدا كردم ، اجازه دارم كه اين دالانرا طى كنم و وارد آن باغ بزرگ شوم .(359)


اولاد مؤ منان به تكامل مى رسند 

بر همين اساس افراد ناقص و اولاد مؤ منان كه در سن كودكى از دنيا رفته اند حتى بچهاى سقط شده ، در عالم برزخ به وسيله ((ابراهيمخليل الرحمان عليه السلام )) و زوجه اش ((ساره )) و يا به وسيله حضرت ((زهراء))(س ) تربيت مى شوند و آن ها را از درختى كه در بهشت است و پستان هايى مانند پستانگاو دارد شير و غذا مى دهند.
وقتى روز قيامت فرا رسد اطفال را لباس پوشانده و به عطرهاى عالى معطر كرده اند وبه عنوان هديه ، آن ها را به پدرانشان مى سپارند و اين فرزندان با پدرانشان دربهشت ، حكم پادشاهان را دارند.
حضرت رسول صلى الله عليه و آله وسلم فرمود: در شب معراج چون مرا به آسمانبردند عبورم به پيرمردى افتاد كه در زير درختى نشسته است و در اطراف او كودكانىگرد آمده بودند.
از جبرئيل سئوال كردم : اين ((پيرمرد)) كيست ؟ گفت : پدرت حضرت ابراهيمخليل (ع ) است . پرسيدم : اين اطفال كه در اطراف او هستند چه كسانى مى باشند؟جبرئيل گفت : اين ها اطفال مؤ منانى هستند كه حضرت ((ابراهيم )) عليه السلام به آن هاغذا مى دهد.(360)
در حديث ديگرى از امام صادق عليه السلام نقل شده است كه فرمود:اطفال شيعيان ما را كه در سن كودكى از دنيا رفته و به حدكمال نرسيده اند حضرت ((فاطمه )) عليها سلام تربيت مى كند.(361)


در برزخ رذايل اخلاقى تزكيه مى شود 

مرحوم محمد شوشترى ، در عالم خواب به دوست عالم خود مى گويد: وقتى من از دنيا رفتم، ملك الموت روح مرا با كمال مهربانى به سوى خاندان عصمت و طهارت برد.
در همان لحظات اول متوجه شدم كه در روحم از نظر كمالات ناقص ‍ است و هنوز بعضى ازصفات رذيله و پست در من وجود دارد و نبايد به خود اجازه دهم با داشتن آن صفات در مياننيكان باشم .
مى گويد: حال من مانند كسى بود كه با لباس چركين و دست و صورت كثيف و آلوده بهمجلس بزرگان وارد شود و بخواهم با آن ها مجالست كند.
روح آن مرحوم ادامه مى دهد و مى گويد: به مجرد آن كه در خو احساس ‍ شرمندگى كردم ،يكى از اولياء خدا، نظافت و تزكيه روح مرا به عهده گرفت و از آن روز، مانند يكشاگردى كه به مدرسه مى رود، پيش او مشغولتحصيل كمالات روحى شدم . بنا شد اول خودم را از بعضى صفات رذيله با راهنمايى آنولى خدا پاك كنم و سپس اعتقاداتم را تكميل نمايم و خود را به كمالات روحى برسانم تالياقت معاشرت با ائمه اطهار را پيدا كنم .
در اين بين گفت : اى كاش ! اين كارها را در دنيا انجام داده بودم كه ديگر اين جامعطل نمى شدم ؛ زيرا انسان تا لذت مجالست با خاندان عصمت را نچشد. نمى تواند بفهمدكه چقدر معاشرت با آن ها ارزش دارد. وقتى لذت معاشرت با آن ها ارزش دارد. وقتى لذتمعاشرت با ايشان را احساس كرد. به او مى گويند: بايد مدت ها از ما، دور باشى تاخودت را تميز و اصلاح نمايى ، آن وقت ناراحتى فراق از آنان عذابى بس دردناك است .
آن دوست مى گويد: اين جا آقاى محمد شوشترى شروع به گريه كرد و گفت : بنابراين به شما توصيه مى كنم هر چه زودتر نفس خود را تزكيه كنيد و خود را به كمالاتروحى برسانيد تا اين جا راحت باشيد.(362)
از اين دو قضيه به خوبى معلوم مى شود كه در عالم برزخ ترقى امكان دارد و انسان مىتواند صفات رذيله خود را از بين ببرد و به كمالات روحى و معنوى برسد.


در برزخ قرآن را ياد مى دهند 

در عالم برزخ نه تنها ولايت انسان را كامل مى كنند و افراد ناقص و اولاد مؤ منانى كهسقط شده يا در سن كودكى از دنيا رفته اند بهتكامل مى رسانند (كه در قيامت نقصى و عيبى نداشته باشند).
بلكه در روايات وارد شده است : در عالم قبر و برزخ پاره اى از كمبودهاى تعليم وتربيت افراد مؤ من جبران مى شود. درست است كه آن جا، جاى انجام دادنعمل صالح نيست و انجام آن فقط در دنياست ، ولى چه مانع دارد كه معرفت انسان در آن جابيشتر و آگاهى افزون تر باشد؟
از امام موسى بن جعفر عليه السلام وارد شده است كه به مردى مى فرمود: آيا ماندن دردنيا را دوست دارى ؟ عرض كرد: بلى ، فرمود: براى چه ؟ عرض كرد: براى خواندن((قل هو الله احد)) امام كاظم عليه السلام سكوت فرمود و پس از آن به حفص فرمود: اىحفص ! هر كه از دوستان و شيعيان ما بميرد و قرآن را خوب ياد نگرفته باشد فرشتگانآن را در قبر به او ياد مى دهند و او را در خواندن قرآنكامل مى گردانند.
خداوند مى خواهد بدان وسيله درجات شيعيان را بالا؛ چون درجات بهشت برابر با آياتقرآن است . در قيامت به انسان گفته مى شود: قرآن بخوان و بالا رو، پس او مى خواند واز درجات بهشت بالا مى رود.(363)


فصل دوازدهم : اجتماع ارواح در وادى السلام  
نقل چند حديث  

مردم مى خواهند بدانند كه ارواح مؤ منان و كفار بعد از آن كه از بدنشان خارج شدند كجامى روند و چه مى كنند. آيا با هم هستند و يا هر كدام جاى مخصوص دارند؟
در رواياتى وارد شده است : ارواح مؤ منان در ((وادى السلام )) نجف جمع مى شوند،((وادى السلام )) به معنى (وادى امن و امنيت ، سلام و سلامت است ). ظهور آن در اين دنيا، درسرزمين نجف اشرف كه وادى ولايت است مى باشد و آن در پشت كوفه قرار دارد.
قبل از دفن جسد مطهر حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام آن جا شهرى نبوده است ، بلكه يكفرسخ دورتر از كوفه ، و بيابانى بوده ، لذا نجف را پشت كوفه گويند.
احمد بن عمر مى گويد: خدمت امام صادق عليه السلام عرض كردم : برادر من در بغداد است، مى ترسم در آنجا بميرد.
حضرت فرمود: باك نداشته باش و ناراحت مباش ، هر جا كه مى خواهد بميرد؛ چون هيچ مؤمنى در شرق و يا غرب عالم نمى ميرد مگر آن كه خداوند روح او را در ((وادى السلام ))با ارواح مؤ منان ديگر قرار مى دهد.
عرض كردم : ((وادى السلام )) چيست و در كجا واقع شده است ؟ فرمود: در پشت كوفه .آگاه باش ، مثل اينكه من منظره اجتماع ارواح مؤ منان را مى بينم كه حلقه حلقه دور همنشسته اند و با يكديگر گفت و گو مى كنند.(364)
نيز از آن حضرت نقل شده است كه فرمود: روح مؤ من را پس از مرگ به سوى (نهركوثر) از نواحى ((وادى السلام )) مى برند. مؤ من در باغهاى اطراف آن ، گردش مىكند و از شرابهاى آن مى آشامد.(365)
از روايات ديگرى كه در اين باب وارد شده است : استفاده مى شود كه نيكان و مقربان تاروز قيامت ، در ((وادى السلام )) (كه اطراف كوفه قرار دارد) جاى دارند و از نعمتهاىبهشتى آن سامان مى خورند و بهره مند مى شوند، از آبها و شرابهاى نهرهاى آن مىآشامند و سيراب مى گردند.
حال كه معلوم شد ارواح پيامبران و ائمه معصوم عليهم السلام و مقربان و مؤ منان نيككردار در ((وادى السلام )) نجف قرار دارند، يكسئوال پيش مى آيد و آن اين كه : چرا به زيارت قبور مؤ منان رويم و كنار قبر آنان رفتنچه خصوصيتى دارد؟ (در صورتى كه فقط جسم پوسيده شده آنان در آنها دفن شده است)؟ و چرا اين قدر سفارش شده كه به زيارت اموات خود رويد تا جايى كه پيامبر اسلامصلى الله عليه و آله و ائمه معصوم عليهم السلام ، خودشان به زيارت قبرهايى كه درقبرستان بقيع يا ساير قبرستانهاى ديگر بود مى رفتند و در آن جا دعا و زيارت مىخواندند و براى آنان استغفار و طلب آمرزش مى كردند؟
قبلا گفته شد: ارواح با اجساد خود ارتباط خاصى دارند. وقتى انسانى به زيارتاهل قبور مى رود و بر سر قبر مؤ من حاضر مى شود، روح آن مؤ من از ((وادى السلام ))فورا به سوى قبرش پرواز مى كند و از ديدار كننده خشنود مى گردد و با او انس مىگيرد و تا وقتى كه بر سر قبر او است شاد وخوشحال مى شود و موقعى از كنار قبرش بر مى گردد ناراحت مى شود و باز به ((وادىالسلام )) بر مى گردد.


next page

fehrest page

back page