|
|
|
|
|
|
فهرست مطالب باب چهاردهم در بيان قصص حضرت حزقيل عليه السلام باب پانزدهم در بيان قصص حضرت اسماعيل عليه السلام كه حق تعالى او را درقرآن مجيد صادق الوعد ناميده است باب شانزدهم در بيان قصه هاى حضرت الياس و يسع و اليا عليهم السلام باب هفدهم در بيان قصه حضرت ذوالكفل عليه السلام است باب هجدهم در بيان قصه ها و حكمتهاى حضرت لقمان حكيم عليه السلام باب نوزدهم در بيان قصص اشمويل و طالوت و جالوت است باب بيستم در بيان ساير قصص حضرت داود عليه السلام استو مشتمل بر چند فصل است فصل اول در بيان فضايل و كمالات و معجزات و وجه تسميه و كيفيت حكم وقضا و مدت عمر و وفات آن حضرت است فصل دوم در بيان ترك اولاى حضرت داود عليه السلام است فصل سوم در بيان وحيهائى است كه بر آنحضرت نازل شده و حكمتهائى است كه از آن جناب به ظهور رسيده و بعضى از نوادر احوال آن حضرت است . باب بيست و يكم در بيان قصه اصحاب سبت است باب بيست و دوم در بيان قصص حضرت سليمان بن داود عليه السلامو مشتمل است بر چند فصل فصل اول در بيان فضايل و كمالات و معجزات و مجملات حالات آن حضرت فصل دوم در بيان قصه گذشتن آن حضرت به وادى موران و ساير معجزاتآن حضرت كه در باب وحوش و طيور به ظهور پيوسته است . فصل سوم در بيان قصه آن حضرت است با بلقيس فصل چهارم در بيان مواعظ و احكام و وحيها كه بر آنحضرت نازل گرديده و نوادر احوال آن حضرت است تا وفات او و آنچهبعد از وفات آن حضرت سانح شد باب بيست و سوم در بيان قصه قوم سباء و اهل ثرثار است باب بيست و چهارم در بيان قصه حنظله عليه السلام و اسحاب رس است باب بيست و پنجم در بيان قصص حضرت شعيا و حضرت حيقوق عليهماالسلام باب بيست و ششم در بيان قصص حضرت زكريا و يحيى عليهماالسلام است باب بيست و هفتم در بيان قصص حضرت مريم دختر عمران مادر عيسى عليه السلام است. باب بيست و هشتم در بيان قصص حضرت روح الله عيسى بن مريم عليه السلام است ودر آن چند فصل است فصل اول در بيان ولادت آن حضرت است فصل دوم در بيان فضايل و كمالات و آداب و سير و سنن و معجزات و تبليغرسالات و مدت عمر و ساير مجملات حالات آن حضرت است فصل سوم در بيان قصص تبليغ رسالت آن حضرت است و فرستادنرسولان به اطراف براى هدايت خلق واحوال حواريان آن حضرت است فصل چهارم در بيان قصه نزول مائده است بر قوم حضرت عيسى عليهالسلام به دعاى آن حضرت فصل پنجم در بيان وحى هائى است كه بر حضرت عيسى عليهالسلام نازل گرديده و مواعظ و حكمتهائى كه از آن حضرت صادر شده است فصل ششم در بيان بالا رفتن عيسى عليه السلام به آسمان و فرود آمدن آنحضرت در آخر الزمان و احوال حضرت شمعون بن حمون الصفا است باب بيست و نهم در بيان قصه هاى ارميا و دانيال و عزير عليهم السلام و غرائبقصص بخت نصر است باب سى ام در بيان قصص حضرت يونس بن متى و پدر آن حضرت است باب سى و يكم در بيان قصه اصحاب كهف و اصحاب رقيم است باب سى و دوم در بيان قصه اصحاب اخدود و پيغمبر مجوس است باب سى و سوم در بيان قصه حضرت جرجيس عليه السلام است باب سى و چهارم در بيان قصه حضرت خالد بن سنان عليه السلام است باب سى و پنجم در بيان احوال پيغمبرانى كه تصريح به اسم شريف ايشان نشدهاست. باب سى و ششم در بيان نوادر اخبار غير پيغمبران ازبنىاسرائيل و غير ايشان است باب سى و هفتم در بيان احوال بعضى از پادشاهان زمين است باب سى و هشتم در بيان قصه هاروت و ماروت است باب چهاردهم در بيان قصص حضرت حزقيل عليه السلام بسم الله الرحمن الرحيم حق تعالى در قرآن مجيد فرموده است الم تر الى الذين خرجوا من ديارهم وهم الوفحذر الموت فقال لهم الله موتوا ثم احياهم ان الله لذوفضل على الناس ولكن اكثر الناس لا يشكرون (1) آيا نظر نمى كنى بسوىقصه آن جماعتى كه بيرون رفتند از خانه هاى خود و ايشان چند هزار كس بودند براىحذر از مرگ پس خدا به ايشان گفت : بميريد، پس زنده گردانيد ايشان را بدرستى كهخدا صاحب فضل و احسان است بر مردم و ليكن اكثر مردم شكر او نمى كنند. شيخ طبرسى قدس الله روحه فرموده است : ايشان گروهى بودند از بنىاسرائيل كه گريختند از طاعونى كه در شهر ايشان بهم رسيده بود؛ و بعضى گفته انداز جهاد گريخته اند؛ و بعضى گفته اند كه ايشان قومحزقيل بودند كه سومين خليفه هاى موسى عليه السلام بود زيرا كه خليفهاول بعد از موسى در بنى اسرائيل يوشع بن نون بود، بعد از او كالب بن يوقنا و بعداز او حزقيل و او را ابن العجوز مى گفتند زيرا مادرش پيرزالى بود و از حقتعالى اولاد طلبيد بعد از آنكه پير و عقيم شده بود و خداحزقيل را به او عطا كرد؛ بعضى گفته اند حزقيلذوالكفل است و از براى اين او را ذوالكفل گفتند كه كفالت و ضامنى هفتاد پيغمبركرد و ايشان را از كشتن خلاص كرد و به ايشان گفت : برويد كه اگر من كشته شومبهتر است از آنكه شماها همه كشته شويد، پس چون يهود آمدند و پيغمبران را از اوطلبيدند گفت : رفتند و من نمى دانم به كجا رفتند، و حق تعالى حفظ كردذوالكفل را كه از ايشان ضررى به او نرسيد. و گفته است : در عدد اين جماعت خلاف است ميان سه هزار و هشت هزار و ده هزار و سى هزار وچهل هزار و هفتاد هزار، و گفته است : ايشان به دعاىحزقيل زنده شدند؛ و بعضى گفته اند به دعاى شمعون . و اسم شهر ايشانداوردان بود؛ بعضى گفته اند واسط بود (2). و على بن ابراهيم عليه السلام روايت كرده است كه : ايشان در بعضى از بلاد شام بودندو طاعون در ميان ايشان بهم رسيد و خلق بسيارى از ايشان از ترس مرگ از شهر بيرونرفته و در بيابانى فرود آمدند، پس همه در يك شب مردند، و چنان بر سر راه مردمبودند كه زنده كرد و به خانه هاى خود برگشتند و عمر بسيار بعد از آن كردند و بهتدريج مردند و يكديگر را دفن كردند (3). به سند حسن منقول است كه حمران از حضرت امام محمد باقر عليه السلام پرسيد: آياچيزى در بنى اسرائيل بوده است كه در اين امتمثل آن نباشد؟ فرمود: نه . پس از تفسير اين آيه از آن حضرت سؤ ال كرد و گفت : بعد از آنكه زنده شدند همانقدرماندند كه مردم ايشان را ديدند و در همان روز مردند يا به خانه هاى خود برگشتند؟ فرمود: بلكه زنده شدند و برگشتند و به خانه هاى خود ساكن شدند و طعام خوردند وزنان نكاح كردند و مدتها زنده بودند و بعد از آن به اجلهاى خود مردند (4). و آنها كهدر اين امت در رجعت زنده خواهد شد چنين خواهند بود. مؤلف گويد: اين قصه نيز از شواهد حقيقت رجعت است ، بنا بر اين حديث كه مكرر مذكورشد كه آنچه در بنى اسرائيل واقع شد در اين امت واقع مى شود، و علماى شيعه و مخالفانبه اين آيه استدلال كرده اند. و در حديث معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام و حضرت امام جعفر صادق عليهالسلام منقول است كه : چون تفسير اين آيه را از ايشان پرسيدند فرمود: ايشاناهل شهرى بودند از شهرهاى شام و هفتاد هزار خانه بودند، و طاعون در ميان ايشان بسياربهم رسيد، هرگاه اثر طاعون ظاهر مى شد توانگران كه قوت حركت داشتند بيرون مىرفتند و مردم پريشان به سبب ضعفشان در شهرها مى ماندند بسيار مى مردند و آنها كهبيرون مى رفتند كمتر مى مردند، پس آنها كه بيرون رفته بودند مى گفتند: اگر ما درشهر مى مانديم بسيار مى مرديم ، و آنها كه در شهر مانده بودند مى گفتند: اگر مابيرون مى رفتيم آنقدر از ما نمى مردند! پس راءى ايشان بر اين قرار گرفت كه چون اثر طاعون ظاهر شود همه بيرون روند،پس در اين مرتبه اثر طاعون كه ظاهر شد همه بيرون رفتند و در شهرها بسيار گشتندتا رسيدند به شهر خرابى كه اهل آن شهر همه از طاعون مرده بودند، خانه هاى ايشانخالى مانده بود، پس بارهاى خود را به آن شهر فرود آوردند و همه در آن شهر قرارگرفتند پس حقتعالى فرمود: بميريد!همه در يك ساعت مردند، و ماندند بر آنحال تا استخوان شدند، آن شهر بر سر راهقوافل بود، اهل قافله ها استخوانهاى ايشان را از سر راه دور و در يك موضع جمع مىكردند. پس پيغمبرى از پيغمبران بنى اسرائيل كه او راحزقيل مى گفتند به اين موضع عبور نمود. چون نظرش بر استخوانهاى پوسيده افتادبسيار گريست گفت : پروردگارا! اگر خواهى در اين ساعت ابشان را زنده مى توانىكرد چنانچه در يك ساعت ايشان را ميرانده اى ، تا شهرهاى تو را آبادان كنند و بندگانتو از ايشان بوجود آيند و تو را عبادت كنند با ساير عبادت كنندگان تو. پس خدا وحى كرد به او كه : آيا مى خواهى من ايشان را زنده كنم ؟ عرض كرد: بلى اى پروردگار من . پس خدا اسم اعظم را به او وحى كرد و فرمود: مرا به اين نام بخوان تا ايشان را زندهگردانم . چون حزقيل اسم اعظم الهى را خواند، نظر كرد به استخوانها كه پرواز مى كردند بسوىيكديگر تا بدنهاى ايشان درست شد. همه به يكديگر نظر مى كردند و تسبيح و تكبير وتهليل مى گفتند، پس حزقيل گفت : شهادت مى دهم كه حق تعالى بر همه چيز قادر است(5). و به سند معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليه السلاممنقول است كه : اين جماعت در روز نوروز زنده شدند و خدا وحى فرستاد بسوى آنپيغمبرى كه براى ايشان دعا كرد كه : آب بريز بر استخوانهاى ايشان ، چون برايشان آب ريخت زنده شدند و ايشان سى هزار كس بودند، به اين سبب در ميان عجم شايعشده است كه در روز نوروز بر يكديگر آب مى پاشند و سببش را نمى دانند (6). در حديث معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه : در ضمن حجتها كه بر يكى از زنادقهتمام كرد و او را به اسلام درآورد اين حديث بود و فرمود كه : جماعتى از وطنهاى خودبيرون آمدند و از طاعون گريختند و عدد ايشان را احصا نمى توانست كرد از بسيارىايشان ، پس خدا ايشان را هلاك كرد و آنقدر ماندند كه استخوانهاى ايشان پوسيد و بندهاىبدن ايشان گسيخته شد و خاك شدند. پس خدا در وقتى كه خواست قدرت خود را بر خلق ظاهر گرداند، پيغمبرى را برانگيختكه او را حزقيل مى گفتند، پس دعا كرد و ايشان را ندا كرد ، پس بدنهاى ايشان جمع شدو روحهاى ايشان به بدنها برگشت و به هيئت روزى كه مرده بودند زنده شدند و يك كساز ايشان كم نيامد، بعد از آن مدت بسيار زندگانى كردند (7). به سند معتبر منقول است كه : حضرت امام رضا عليه السلام چون در حضور ماءمون باجاثليق نصارى حجت تمام كرد و فرمود كه : اگر عيسى را از براى آن مى گويند خدا استكه مرده را زنده مى كرد، پس سيع هم كرد آنچه عيسى كرد و امت او او را خدا نخواندند، وحزقيل پيغمبر نيز كرد آنچه عيسى كرد و سى و پنج هزار كس را بعد از آنكه شصتسال از مردن ايشان گذشته بود زنده كرد. پس به جاثليق خطاب فرمود: آيا نيافته اى كه اينها از جوانان بنى اسرائيلند كه درتورات مذكورند و بخت نصر وقتى كه بيت المقدس را خراب كرد بنىاسرائيل را كشت و ايشان را اسير كرد و برد بهبابل (8)، پس خدا حزقيل را مبعوث گردانيد و بسوى بنىاسرائيل فرستاد و ايشان را زنده كرد؟ اى جاثليق ! اينهاقبل از عيسى بودند يا بعد از او؟ جاثليق گفت : بلكه قبل از عيسى بودند. حضرت فرمود: هرگاه عيسى عليه السلام را براى مرده زنده كردن ، خدا مى دانيد، پسيسع و حزقيل را نيز خدا بدانيد زيرا اينها هم مرده زنده كردند، بدرستى كه گروهى ازبنى اسرائيل از شهرهاى خود گريختند از طاعون و ايشان چندين هزار كس بودند از ترسمرگ پس خدا ايشان را در يك ساعت ميراند، پساهل شهر بر دور ايشان حصارى ساختند و در آن حصار بودند تا رميم شدند واستخوانهايشان پوسيد، پس پيغمبرى از پيغمبران بنىاسرائيل بر ايشان گذشت و تعجب كرد از بسيارى استخوانهاى پوسيده ايشان . پس حقتعالى به او وحى فرستاد: مى خواهى ايشان را براى تو زنده كنم تا تبليغ رسالتخود به ايشان نمائى ؟ عرض كرد: بلى اى پروردگار من . پس خدا وحى فرستاد بسوى او كه : ندا كن ايشان را. آن پيغمبر ندا كرد ايشان را كه : اى استخوانهاى پوسيده ! برخيزيد به اذن خداىعزوجل . پس همه زنده شدند و برخاستند و خاك از سرهاى خود مى افشاندند (9). مؤلف گويد: از اين روايت چنان ظاهر مى شود كه اين جماعت را كه از طاعون گريختهبودند پيغمبر ديگر غير از حزقيل زنده كرده باشد وحزقيل كشته هاى بخت نصر را زنده كرده باشد، اين مخالف احاديث گذشته است ، و ممكناست كه حضرت امام رضا عليه السلام در اين حديث موافق آنچه نزداهل كتاب مشهور بوده بيان فرموده باشد براى آنكه حجت بر او تواند بود در عبارت اينحديث نيز تكلفى مى توان كرد كه موافق شود با اجابت گذشته . در حديث معتبر از امام محمد باقر عليه السلاممنقول است كه : چون پادشاه قبط به قصد خراب كردن بيت المقدس لشكر كشيد و بيتالمقدس را محاصره كرد، مردم به نزد حزقيل جمع شدند و براى دفع اين داعيه و رفع اينبليه به آن حضرت استغاثه كردند، حزقيل گفت : شايد امشب با پروردگار خود در اينباب مناجات كنم . پس چون شب شد براى رفع اين بليه به درگاه قاضى الحاجات مناجات كرد، حقتعالى وحى فرمود: من كفايت شر ايشان مى كنم . پس امر فرمود حق تعالى ملكى كهموكل بود بر هوا كه نفسهاى ايشان را بگير؛ پس همه به يكمرتبه مردند. چون صبح شد حزقيل قوم خود را خبر داد كه خدا ايشان را هلاك كرد، چون بنىاسرائيل از شهر بيرون رفتند ديدند كه ايشان همه مرده اند، پس عجبى در نفسحزقيل بهم رسيد و در خاطر گذرانيد كه : چه فرق است ميان من و سليمان عليه السلام ؟به اين سبب قرحه اى در كبد آن حضرت بهم رسيد براى تنبيه او و بسيار او را آزار كرد،پس خشوع و تذلل نمود به درگاه حق تعالى و بر روى خاكستر نشست و استغاثه كردبراى دفع آن مرض ، پس حق تعالى به او وحى فرمود: شير درخت انجير را بگير و بهسينه خود بمال ، چون چنين كرد آن مرض برطرف شد (10). مؤلف گويد: از اين حديث و حديث سابق بر اين چنان ظاهر مى شود كهحزقيل بعد از حضرت سليمان عليه السلام بوده است بر خلاف آنچه مشهور است ميانمفسران كه نزديك به زمان حضرت موسى عليه السلام بوده و خليفه سوم آن حضرتبوده است . به سند حسن از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : حق تعالى وحى نمودحزقيل پيغمبر كه خبر ده فلان پادشاه را كه : من تو را در فلان روز مى ميرانم ، پسحزقيل به نزد آن پادشاه رفت و رسالت حق تعالى را به او رسانيد، پس پادشاه دعاكرد بر روى تخت و تضرع و تذلل به درگاه خدا نمود تا از تخت خود به زير افتاد،عرض كرد: پروردگارا! آنقدر مرگ مرا پس انداز كه فرزند من بزرگ شود و او راجانشين خود گردانم . حق تعالى وحى فرمود بسوى حزقيل كه : برو به نزد پادشاه بگو كه عمرش راپانزده سال زياد كردم . حزقيل گفت : خداوندا! هرگز قوم من از من دروغ نشنيده اند، چون اين را بگويم بر دروغحمل خواهند كرد. حق تعالى به او وحى كرد كه : تو بنده منى و آنچه مى گويم بايد بشنوى ، برو وتبليغ رسالت من به او بكن (11). باب پانزدهم در بيان قصص حضرت اسماعيل عليه السلام كه حق تعالى او را درقرآن مجيد صادق الوعد ناميده است حق تعالى فرموده است واذكر فى الكتاباسماعيل انه كان صادق الوعد و كان رسولا نبيا * وكان ياءمر اهله بالصلوه و الزكوهوكان عند ربه مرضيا (12) يعنى : ياد كناسماعيل را در قرآن بدرستى كه صادق الوعد بود يعنى وفاكننده بود به وعده خود و اوپيغمبر مرسل بود و امر مى كرد اهل خود را به نماز كردن و زكات دادن و نزد پروردگارخود پسنديده بود. و در حديث معتبر از حضرت امام رضا عليه السلاممنقول است كه : حق تعالى براى اين او را صادق الوعد ناميد كه با شخصى در مكانى وعدهكرد و يك سال از براى انتظار وعده او در آن مكان ماند و از آنجا حركت نكرد (13). و به سندهاى معتبر بسيار از حضرت صادق عليه السلاممنقول است كه : اين اسماعيل كه حق تعالى او را صادق الوعد ناميده است غير ازاسماعيل فرزند ابراهيم خليل عليه السلام است بلكه پيغمبرى بود از پيغمبران كه خدااو را به قوم خود مبعوث گردانيد و قوم او گرفتند او را پوست سر و روى مبارك او راكندند. پس حق تعالى ملكى را بسوى او فرستاد و گفت : پروردگار عالميان تو را سلاممى رساند و مى فرمايد كه : ديدم كه قوم تو با تو چه كردند و مرا فرستاده استبسوى تو كه هر چه حكم در باب ايشان بفرمائى من او رابعمل آورم . اسماعيل عليه السلام گفت : نمى خواهم در دنيا از قوم خود انتقام بكشم و مى خواهم در اينبليه صبر كنم و تاءسى نمايم به حسين بن على عليه السلام فرزند پيغمبرآخرالزمان صلى الله عليه و آله تا از مرتبه ثواب آن حضرت بهره اى داشته باشم(14). به سندهاى موثق كالصحيح منقول است كه بريد عجلى از حضرت صادق عليه السلامسؤ ال كرد: اسماعيل كه حق تعالى او را صادق الوعد ناميده است ،اسماعيل پسر ابراهيم است يا غير اوست ؟ مردم مى گويند:اسماعيل بن ابراهيم است . فرمود: اسماعيل قبل از ابراهيم عليه السلام به رحمت الهىواصل شد و ابراهيم حجت خدا و صاحب شريعت تازه بود و در زمان او پيغمبرمرسل ديگر نمى توانست بود، پس چون اسماعيل فرزند اورسول تواند بود؟ بلكه پيغمبر بود اما رسول نبود.اسماعيل كه خدا در اين آيه فرموده است پسرحزقيل پيغمبر است كه حق تعالى او را مبعوث گردانيد بر قوم او، و تكذيب او كردند و اورا كشتنت ، و اول مرتبه پوست سر و روى او را كندند پس حق تعالى بر ايشان غضب كردو سطاطائيل ملك عذاب را فرستاد به نزد آن حضرت ، چون فرود آمد گفت : اىاسماعيل ! من سطاطائيل ملك عذابم ، رب الغزه مرا به سوى تو فرستاده است كه قوم تورا به انواع عذابها معذب گردانم اگر خواهى . اسماعيل فرمود: مرا به عذاب ايشان حاجتى نيست اىسطاطائيل . حق تعالى به او وحى فرمود كه : چه حاجت دارى ؟ عرض كرد: خداوندا! تو پيمان گرفتى از ما براى خود به پروردگارى و براى محمدصلى الله عليه و آله به پيغمبرى و براى اوصياى او به ولايت ، و خبر دادى خلق خود رابه آنچه امت او با حسين بن على عليه السلام بعد از پيغمبر خواهند كرد و به آنكه وعدهداده اى كه امام حسين عليه السلام را به دنيا برگردانى كه خود از كشندگان خود انتقامبكشد، پروردگارا! حاجت من در درگاه تو آن است كه مرا بدنيا برگردانى كه خود انتقامبكشم از اينها كه نسبت به من چنين كردند چنانچه امام حسين عليه السلام را برخواهىگردانيد. پس خدا وعده فرمود اسماعيل بن حزقيل را كه او را با حضرت امام حسين عليه السلام بهدنيا برگرداند در زمان رجعت (15). در حديث معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه حضرترسول صلى الله عليه و آله فرمود: بهترين تصدقها زبان است كه به سخن خيرجانهاى مردم را حفظ مى كنى و بديها را دفع مى كنى و نفع به برادر مسلمان خود مىرسانى . پس فرمود: عابدترين بنى اسرائيل آن كسى بود كه نزد پادشاه سعى درحوائج مؤمنان مى كرد، روزى يكى از عباد به نزد پادشاه مى رفت كه براى كارسازى مؤمنى ، پس در راه برخورد به اسماعيل پسر حزقيل عليه السلام و گفت : از اينجا حركت مكنتا من بسوى تو برگردم . و چون به نزد ملك رفت ، وعده را فراموش كرد،اسماعيل به انتظار وعده در آن مكان يك سال ماند، پس خدا از براى او آنجا چشمه اى جارىكرد و گياهى رويانيد كه از آن گياه و آب مى خورد و مى آشاميد و ابرى را فرستاد براو كه سايه افكند، پس روزى آن ملك به عزم سير و تنزه با آن عابد سوار شدند تابه آن مكان رسيدند كه اسماعيل در آنجا بود، پس آن عابد چوناسماعيل را ديد گفت : تو هنوز اينجائى ؟ فرمود: تو گفتى از اينجا حركت مكن ، من نيز حركت نكردم . و به اين سبب حق تعالى او راصادق الوعد ناميد. پس مرد جبارى با آن پادشاه همراه بود گفت : اى پادشاه ! اين دروغ مى گويد كه در اينمدت در اين مكان مانده است ، من مكرر به اين صحرا گذشته ام او را در اينجا نديده ام ،اسماعيل عليه السلام به او گفت : اگر دروغ گوئى خدا از چيزهاى شايسته اى كه بهتو داده است بعضى را از تو بردارد! در همان ساعت دندانهاى آن جبار فرو ريخت ، پس آنجبار به پادشاه گفت : من دروغ گفته ام و افترا كردم بر اين بنده صالح ، از او التماسكن دعا كند كه خدا دندانهاى مرا به من برگرداند كه من مرد پيرى شده ام و به دندانمحتاجم ! چون آن پادشاه التماس كرد فرمود: دعا خواهم كرد. پادشاه گفت : الحال دعا كن . فرمود: سحر دعا خواهم كرد، چون سحر شد دعا كرد تا حق تعالى دندانهاى او را به اوبرگردانيد. پس حضرت صادق عليه السلام فرمود: بهترين وقتها از براى دعا، سحر است چنانچه حقتعالى در مدح جماعتى فرموده است وبالاسحار هم يستغفرون (16) يعنى : در سحرهاايشان از خدا طلب آمرزش مى كنند(17). و در حديث معتبر ديگرى فرمود: اسماعيل پيغمبر خدا شخصى را وعده كرد در صلاح كه موضعى است در حوالى مكه ، براى انتظار وعده او يكسال در آنجا ماند در آن مدت اهل مكه آن حضرت را طلب مى كردند و نمى دانستند كه دركجاست تا آنكه شخصى به آن حضرت رسيد گفت : اى پيغمبر خدا! ما بعد از تو ضعيفشديم و هلاك شديم چرا از ما كناره كردى ؟ آن حضرت فرمود: فلان مرد ازاهل طايف با من وعده كرده است كه از اينجا حركت نكنم تا او بيايد! اهل مكه كه اين خبر را شنيدند رفتند به نزد آن مرد طايفى و گفتند: اى دشمن خدا! باپيغمبر خدا وعده كرده اى و خلف وعده او كرده اى و يكسال او را در تعب انداخته اى ؟ آن مرد به خدمت آن حضرت شتافت و زبان به معذرت گشود و گفت : اى پيغمبر خدا! واللهكه وعده را فراموش كردم . آن حضرت فرمود: والله اگر نمى آمدى در همين موضع مى ماندم تا بميرم و از اينجامبعوث شوم . لهذا حق تعالى فرموده است واذكر فى الكتاباسماعيل انه كان صادق الوعد (18). باب شانزدهم در بيان قصه هاى حضرت الياس و يسع و اليا عليهم السلام ابن بابويه رحمه الله از ابن عباس روايت كرده است كه : حضرت يوشع بن نون بعد ازحضرت موسى عليه السلام بنى اسرائيل را در شام جا داد و بلاد شام را در ميان ايشانقسمت نمود، يك سبط ايشان را فرستاد به زمين بعليك و آن سبطى بودند كه الياسپيغمبر عليه السلام از آن سبط بود، پس حق تعالى الياس را بر ايشان مبعوثگردانيد ، و در آن وقت پادشاهى در آنجا بود كه ايشان را گمراه بود به پرستيدنبتى كه آن را بعل مى گفتند چنانچه حق تعالى مى فرمايد وان الياس لمنالمرسلين (19) بدرستى كه الياس از پيغمبران فرستاده شده بود. اذقال لقومه تتقون (20) در وقتى كه گفت به قوم خود: آيا نمى پرهيزيد از عذابخدا؟، اتدعون بعلا وتذرون احسن الخالقين (21) آيا مى خوانيد و مى پرستيدبعل را و ترك مى كنيد عبادت بهترين آفرينندگان را؟، الله ربكم ورب آبائكمالاولين (22) خداوند عالميان كه پروردگار شماست و پروردگار پدران گذشتهشما، فكذبوه (23) پس الياس را تكذيب كردند و سخن او را باورنداشتند. و آن پادشاه زن فاجره اى داشت ، هرگاه خود غايب مى شد زن را جانشين خود مى كرد كه درميان مردم حكم كند، و آن ملعونه را نويسنده اى مؤمن دانائى بود كه سيصد مؤمن را از دستآن ملعونه از كشتن خلاص كرد، و در روى زمين زناكارتر از آن زن زنى نبود و هفت پادشاهاز پادشاهان بنى اسرائيل آن زن را نكاح كرده بودند و نود فرزند بهم رسانيده بودبغير از فرزند فرزند. و پادشاه همسايه صالحى داشت از بنى اسرائيل ، آن مرد باغى داشت در پهلوى قصرپادشاه كه معيشت آن مرد منحصر بود در حاصل آن باغ ، و پادشاه آن مرد را گرامى مىداشت . پس در يك مرتبه كه پادشاه به سفرى رفت ، آن زن فرصت را غنيمت شمرد، آنبنده صالح را كشت و باغ او را از اهل و فرزندان او غصب كرد، به اين سبب حق تعالى برايشان غضب فرمود. چون شوهرش آمد خبر را به او نقل كرد، پادشاه گفت : خوب نكردى . پس حق تعالى حضرت الياس عليه السلام را بر ايشان مبعوث گردانيد كه ايشان را بهعبادت الهى دعوت نمايد، پس ايشان تكذيب او كردند و او را دور كردند و اهانت به اورسانيدند و به كشتن او را ترسانيدند، الياس صبر نمود بر اذيت ايشان و باز ايشان رابسوى خدا دعوت نمود هرچند ببشتر ايشان را دعوت و نصيحت فرمود طغبان و فساد ايشانزياده شد، پس حق تعالى سوگند به ذات مقدس خود باد كرد كه اگر توبه نكنندپادشاه و زن زانيه او را هلاك كند. الياس عليه السلام اين رسالت را به ايشان رسانيد، پس غضب ايشان بر الياس زيادهشد و قصد كشتن و تعذيب او را كردند، پس از ايشان گريخت و به صعب ترين كوهها پناهبرد و در آنجا هفت سال ماند كه از گياه زمين و ميوه درخت تعيش مى كرد، حق تعالى مكان اورا از ايشان مخفى كرده بود، پس پسر پادشاه بيمار شد و مرض صعبى او را عارض شدكه از او نااميد شدند و عزيزترين فرزند پادشاه بود نزد او، پس رفتند به نزد عبادتكنندگان بت كه ايشان نزد بت شفاعت كنند كه فرزند پادشاه را شفا بدهد، فايدهنبخشيد. پس فرستادند جمعى را زير كوهى كه گمان داشتند كه الياس عليه السلام درآنجاست و فرياد و استغاثه كردند به آن حضرت كه به زير آيد و از براى پسرپادشاه دعا كند. پس حضرت الياس از كوه پائين آمد و گفت : حق تعالى مرا فرستاده است بسوى شما وبسوى پادشاه و ساير اهل شهر، پس بشنويد رسالت پروردگار خود را، حق تعالى مىفرمايد: برگرديد بسوى پادشاه و بگوئيد كه : منم خداوندى كه بجز من خداوندى نيست، منم پروردگار بنى اسرائيل كه ايشان را آفريده ام و ايشان را روزى مى دهم و مىميرانم و زنده مى گردانم و نفع و ضرر به دست من است و تو شفاى پسر خود را از غيرمن طلب مى كنى ؟! پس چون برگشتند بسوى پادشاه و قصه را به اونقل كردند، پادشاه در خشم شد و گفت : او را كه ديديد بايست او را بگيريد و ببنديد واز براى من بياوريد كه او دشمن من است . گفتند: چون او را ديديم ترسى از او در دل ما افتاد كه نتوانستيم او را گرفت ، پسپادشاه پنجاه نفر از اقويا و شجاعان لشكر خود را طلبيد و گفت : برويد و دراول اظهار كنيد كه ما به تو ايمان آورديم تا به نزديك شما بيايد و بعد از آن بگيريداو را و به نزد من بياوريد. پس آن پنجاه نفر به آن كوه بالا رفتند و به اطراف كوه متفرق شده به آواز بلند او راندا مى كردند كه : اى پيغمبر خدا! ظاهر شو از براى ما كه به تو ايمان آورده ايم . در آن وقت حضرت الياس در بيابان بود، چون صداى ايشان را شنيد به طمع افتاد كهشايد ايمان بياورند و گفت : خداوندا! اگر ايشان صادقند در آنچه مى گويند مرا رخصتفرما كه به نزد ايشان بروم ، و اگر دروغ مى گويند كفايت شر ايشان را از من بكن وآتشى بفرست كه ايشان را بسوزاند. هنوز دعاى حضرت الياس تمام نشده بود كه آتشى بر ايشاننازل شد و همه سوختند. چون خبر ايشان به پادشاه رسيد خشم او زياده شد و كاتب زنخود را كه مؤمن بود طلبيد. با او جمعى را همراه كرد و به او گفت كه :الحال وقت آن شده است كه ما به الياس ايمان بياوريم و تبه كنيم ، تو برو و الياس رابياور كه ما را امر و نهى كند به آنچه موجب رضاى پروردگار ما است . و امر كرد قومشرا كه ترك بت پرستى كردند. چون آن كاتب و آن جماعت كه با او بودند بالا رفتند برآن كوه كه حضرت الياس در آنجا ساكن بود، كاتب ، الياس عليه السلام را ندا كرد،الياس صداى او را شناخت ، حق تعالى به او وحى فرستاد كه : برو به برادر شايستهخود و بر او سلام كن و با او مصافحه كن . چون الياس به نزد آن كاتب مؤمن آمد قصه پادشاه را به اونقل كرد و گفت : مى ترسم كه اگر بروم و تو را نبرم مرا بكشد. پس حق تعالى وحى نمود به حضرت الياس كه : آنچه آن پادشاه به تو پيغام كردهاست همه حيله و مكر است و مى خواهد كه بر تو دست بيابد و تو را بكشد، آن مؤمن را بگوكه از او نترسد كه من پسر او را مى ميرانم كه اومشغول به تعزيه او شود و ضرر به آن مؤمن نرساند. پس چون كاتب با آن جماعت نزد پادشاه برگشتند درد فرزندش عظيم شده بود و مرگگلوى او را گرفته بود، به ايشان نپرداخت و الياس به سلامت به جاى خود برگشتتا بعد از مدتى كه جزع پادشاه بر مردن فرزندش تسكين يافت از آن كاتب سؤال كرد، او گفت : من الياس را نيافتم . پس الياس از كوه فرود آمد و يك سال نزد مادر يونس بن متى عليه السلام پنهان شد ويونس متولد شده بود، پس باز به كوه برگشت و در جاى خود قرار گرفت ، اندك زمانىكه از برگشتن الياس عليه السلام گذشت يونس عليه السلام را مادرش از شير گرفتو فوت شد. پس مصيبت آن زن عظيم شد و در طلب حضرت الياس به كوه بالا رفت و گرديد تاالياس عليه السلام را يافت ، قصه پسر خود را به اونقل كرد گفت : خدا مرا الهام كرد كه بيايم و تو را در درگاه او شفيع گردانم كه پسرمرا زنده كند و او را به همان حال گذاشته ام و به نزد تو آمده ام و او را دفن نكرده ام ومردن او را مخفى داشتم . الياس پرسيد: چند روز است كه پسر تو مرده است ؟ گفت : هفت روز. پس حضرت الياس هفت روز ديگر آمد تا به خانه يونس رسيد و دست به دعا برداشت ومبالغه نمود در دعا تا حق تعالى به قدرت كامله خود يونس را زنده كرد و الياس بهجاى خود برگشت . و چون يونس چهل سال از عمرش گذشت بر قوم خود مبعوث گرديد، چون الياس عليهالسلام از خانه يونس برگشت و هفت سال ديگر گذشت حق تعالى او را وحى فرستاد كه: آنچه خواهى از من سؤ ال كن تا به تو عطا نمايم . الياس گفت : مى خواهم مرا بميرانى و به پدران خود ملحق گردانى كهملال بهم رسانيده ام از بنى اسرائيل و از براى تو دشمن مى دارم ايشان را. حق تعالى به او وحى فرستاد كه : اى الياس ! اين زمان وقت آن نيست كه زمين واهل زمين را از تو خالى كنم ، و امروز قوام زمين به توست ، در هر زمان خليفه اى از من درزمين مى بايد كه باشد و ليكن سؤ ال ديگر بكن تا عطا كنم . الياس گفت : پس انتقام مرا بكش از آنها كه از براى تو با من دشمنى مى كنند، هفتسال بر ايشان باران مفرست مگر به شفاعت من . پس قحط و گرسنگى بر بنى اسرائيل زور آورد و مرگ در ميان ايشان بسيار شد،دانستند كه از نفرين الياس است ، پس به نزد آن حضرت استغاثه آمدند و گفتند: ما مطيعتوايم ، آنچه مى فرمايى بفرما. پس الياس از كوه فرود آمد و شاگرد او يسع همراه او بود، به نزد پادشاه آمد،پادشاه به او گفت كه : بنى اسرائيل را به قحط فانى كردى . الياس عليه السلام گفت : هركه ايشان را گمراه كرد ايشان را كشت . پادشاه گفت : پس دعا كن تا خدا باران بر ايشان ببارد. چون شب شد الياس عليه السلام به مناجات ايستاد و دعا كرد و يسع را گفت : به اطرافآسمان نظر كن . سيع گفت : ابرى مى بينم كه بلند مى شود. الياس عليه السلام گفت : بشارت باد تو را كه باران مى آيد، بگو كه خود را ومتاعهاى خود را از غرق شدن حفظ كنند. پس باران عظيم بر ايشان باريد و گياههاى ايشان روئيد و قحط از ايشان برطرف شد.و مدتى حضرت الياس در ميان ايشان ماند و ايشان به صلاح و نيكى بودند. پس بازبه طغبان و فساد برگشتند و انكار حق الياس كردند و از اطاعت او تمرد كردند، پس حقتعالى دشمنى را بر ايشان مسلط كرد كه ناگاه بر سر ايشان آمد تا بر ايشان مستولىشد. و آن پادشاه را با زنش كشت و در باغ آن مرد صالح كه زن پادشاه او را كشته بودانداخت . پس الياس عليه السلام يسع او را وصى خود گردانيد و الياس را خدا پر داد و لباسنور بر او پوشانيد و او را به آسمان بالا برد و عباى خود را از ميان هوا از براى يسعبه زير انداخت و يسع را حق تعالى پيغمبر بنىاسرائيل گردانيد و وحى بسوى او فرستاد و تقويت او نمود، و بنىاسرائيل تعظيم او مى نمودند و به سيرت حسنه او هدايت مى يافتند (24). در حديث معتبر منقول است از مفضل بن عمر كه گفت : روزى رفتيم به در خانه حضرتصادق عليه السلام و خواستيم كه رخصت بطلبيم وداخل شويم ، پس شنيديم صداى مبارك آن حضرت را كه به كلامى تكلم مى نمود كهعربى نبود، ما توهم كرديم كه لغت سربانى است ، پس آن حضرت بسيار گريست ، و مانيز به گريه آن حضرت بسيار گريستيم ، پس غلامى بيرون آمد و ما را رخصت داد كهداخل شديم ، پس من عرض كردم : فداى تو شوم ما در در خانه تو شنيديم كه شما بهسختى تكلم مى نموديد كه عربى نبود، ما توهم نموديم كه سربانى است و توگريستى و ما نيز به گريه تو گريستيم . فرمود كه : بلى به خاطرم آمد الياس پيغمبر عليه السلام و او از عباد پيغمبران بنىاسرائيل بود، پس دعائى كه او در سجده مى خواند من خواندم . و شروع كرد آن حضرتبه خواندن آن دعا به زبان سربانى ، والله كه هرگز نديده بوديم هيچيك از علماىيهود و نصارى كه به آن فصاحت بخوانند، پس به عربى از براى ما ترجمه نمود وفرمود: در سجده مى گفت : اتراك معذبى وقد اظمات لك هواجرى ؟ اتراك معذبى وقدعفرت لك فى التراب وجهى ؟ اتراك معذبى وقد اجتنبت لك المعاصى ؟ اتراك معذبىوقد اسهرت لك ليلى يعنى : آيا مى بينى خود را كه مرا عذاب كنى وحال آنكه تشنه بوده ام به روزه داشتن از براى تو در هواهاى گرم ؟ آيا مى بينى خود راكه مرا عذاب كنى و حال آنكه روى خود را نزد تو در خاك ماليده ام ؟ آيا مى بينى خود راكه مرا عذاب كنى و حال آنكه از گناهان براى رضاى تو دورى كرده ام ؟ آيا مى بينى خودرا كه مرا عذاب كنى و حال آنكه شبهاى خود را براى تو به بيدارى گذرانيده ام ؟. پس حق تعالى به او وحى فرستاد كه : سر بردار كه من تو را عذاب نمى كنم . پس الياس مناجات كرد كه : پروردگارا! اگر بگوئى كه تو را عذاب نمى كنم پسعذاب كنى چه خواهد شد؟ آيا نيستم من بنده تو و تو پروردگار من ؟ حق تعالى وحى نمود كه : سر بردار كه من وعده اى كه كردم البته وفا مى كنم (25). و در حديث معتبر ديگر همين قصه را بعينه موسى بناكيل از حضرت امام محمد باقر عليه السلام روايت كرده است و در آنجا به جاى الياس ،اليا واقع شده است (26). و در حديث معتبر ديگر از حضرت صادق عليه السلاممنقول است كه : بر شما باد به خوردن كرفس كه آن طعام الياس و سيع و يوشع بننون بوده است (27). در حديث معتبر ديگر از حضرت امام محمد تقى عليه السلاممنقول است كه : حضرت امام جعفر صادق عليه السلام فرمود كه : روزى پدرم امام محمدباقر عليه السلام در طواف بود كه ناگاه مردى به او برخورد كه چيزى بر روى خودبسته بود و طواف آن حضرت را قطع نمود و برد آن حضرت را به خانه اى كه درپهلوى صفا بود و فرستاد و مرا نيز طلبيدند، بغير از ما سه نفر ديگر كسى نبود، پسمن گفت : مرحبا! خوش آمدى از فرزند رسول خدا، پس دست خود را بر سر من گذاشت و گفت: خدا بركت بدهد در علوم و كمالات تو اى امين خدا و علوم او بعد از پدران خود. پس رو كرد به پدرم و گفت : اگر مى خواهى تو مرا خبر ده و اگر مى خواهى من تو راخبر دهم ، و اگر مى خواهى تو از من سؤ ال كن و اگر مى خواهى من از تو سؤال كنم ، و اگر مى خواهى تو به من راست بگو و اگر مى خواهى من به تو راست بگويم. پدرم گفت كه : همه را مى خواهم . گفت : زنهار كه در وقتى كه من از تو سؤ ال كنم به زبان چيزى را نگوئى كه در دلتغير آن احتمال دهى . پدرم گفت : اين را كسى مى كند كه در دلش دو علم باشد مخالف يكديگر و علمش را روىاجتهاد و گمان باشد، و در علم خدائى اختلاف نمى باشد. گفت : سؤ ال من همين بود، قدرى از آن را براى من بيان كردى ، اكنون مرا خبر ده كه آنعلمى كه در آن اختلاف نيست كسى مى داند؟ پدرم گفت : جميع آن علم نزد خداست و آنچه از آن مردم را ضرور است نزد اوصياىپيغمبران است . پس آن مرد نقاب را از رو گشود و درست نشست و شاد و خندان شد و گفت : من همين را مىخواستم و از براى اين آمده بودم ، گفتى : علمى كه مردم را چاره از آن نيست نزد اوصيا است، پس بگو كه آنها به چه نحو مى دانند؟ فرمود: به آن طريقى كه پيامبر صلى الله عليه و آله از جانب خدا مى دانست ايشان نيزمى دانند و الهام به ايشان مى رسد و صداى ملك را مى شنوند، اما پيغمبر صلى الله عليهو آله در وقت سخن گفتن مى ديد و ايشان را نمى ببنند، زيرا كه او پيغمبر بود و ايشانمحدثند يعنى سخن گفته شده ملكند و پيغمبر صلى الله عليه و آله به معراج مى رفت وبى واسطه سخن خدا را مى شنيد و ايشان را از معنىحاصل نمى شود. گفت : راستى گفتى اى فرزند رسول خدا! الحال مساءله دشوارى از تو مى پرسم ،بگو كه علم اوصيا چرا حالا پنهان است و ايشان تقيه مى كنند و علم خود را به همه كساظهار نمى كنند چنانچه رسول خدا صلى الله عليه و آله اظهار مى كرد؟ پس پدرم خنديد و گفت : خدا نخواسته است كه بر علم خود مطلع گرداند مگر كسى را كهدلش را براى ايمان امتحان نموده باشد چنانچه سالهارسول خدا صلى الله عليه و آله در مكه به امر الهى صبر نمود بر آزار قوم خود ورخصت نيافت كه با ايشان جهاد كند، و مدتى دين خود را و پيغمبرى خود را از مردم مخفىمى داشت تا خدا به او وحى نمود كه : ظاهر كن و علانيه بگو آنچه تو را به آن امر نمودهايم و اعراض نما از مشركان ، والله كه اگر پيشتر مى گفت ايمن بود از ضرر اما براىاين نگفت كه مى خواست وقتى بگويد كه اطاعت او بكنند، از مخالفت مردم ترسيد پس بهاين سبب نگفت ، ما نيز براى اين اظهار نمى كنيم كه مى دانيم كه اطاعت ما نمى كنند، از جانبخدا ماءمور نيستيم كه با ايشان جهاد كنيم مى خواهيم كه به چشم خود ببينى آن وقت را كهمهدى اين امت ظاهر شود و ملائكه شمشيرهاى آلا داوود را بكشند در ميان آسمان و زمين و ارواحكافران گذشته را در ميان هوا عذاب نمايند و ارواح اشباه ايشان را از زنده ها به آنها ملحقگردانند. پس آن شخص شمشيرى بيرون آورد و گفت : اين شمشير نيز از آن شمشيرهاست و من نيز ازانصار آن حضرت خواهم بود. پدرم گفت : بلى بحق آن خداوندى كه محمد صلى الله عليه و آله را از همه خلقبرگزيده است چنين است كه مى گوئى . پس آن مرد باز نقاب خود را بر رو بست و گفت : من الياس ، آنچه از تو پرسيدم همه رامى دانستم و شما را مى شناختم و ليكن مى خواستم كه باعث قوت ايمان اصحاب تو شود.و سؤ ال بسيار ديگر از آن حضرت نمود و برخاست و ناپيدا شد (28). در تفسير حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام مذكور است كه : حضرترسول صلى الله عليه و آله به زيد بن ارقم فرمود: اگر مى خواهى كه ايمن گرداندخدا تو را از غرق شدن و سوختن و لقمه در گلو گرفتن پس در صبح اين دعا بخوان : بسم الله ماشاء الله لا يصرف السوء الا الله ، بسم الله ماشاء الله لا يسوقالخير الا الله ، بسم الله ماشاء الله ما يكون من نعمه فمن الله ، بسم الله ماشاء الله لاحول ولا قوه الا بالله العلى العظيم ، بسم الله ماشاء الله صلى الله على محمد و آلهالطيبين بدرستى كه هر كه سه مرتبه بعد از صبح اين دعا بخواند ايمن گردد ازسوخته شدن و غرق شدن و لقمه در گلو گرفتن تا شام ، و هر كه بعد از شام سهمرتبه بگويد باز ايمن باشد از اين بلاها تا صبح ، بدرستى كه خضر و الياس عليهالسلام يكديگر را ملاقات مى كنند در هر موسم حج ، چون از يكديگر جدا مى شوند اينكلمات را مى خوانند و از يكديگر جدا مى شوند (29). مؤلف گويد: از اين حديث و حديث سابق بر اين معلوم مى شود كه حضرت الياس مانندحضرت خضر عليه السلام در زمين است و زنده است تا زمان حضرت صاحب الامر صلواتالله عليه و مؤيد اين معنى است آنچه شيخ محمد بن شهر آشوب رحمه الله از طرق عامهروايت كرده است كه : روزى حضرت رسول خدا صلى الله عليه و آله صدائى از قله كوهى شنيد كه شخصىمى گفت خداوندا! مرا از امت مرحومه آمرزيده شده يعنى امت پيغمبر آخر الزمان صلى اللهعليه و آله پس آن حضرت به كوه بالا رفت ، ناگاه مرد سفيد موى را ديد كه قامتشسيصد ذراع بود، چون آن حضرت را مشاهده نمود برخاست دست در گردن آن حضرت آورد وگفت : من سالى يك مرتبه چيزى مى خورم و اين وقت طعام خوردن من است . ناگاه در اين وقت خوانى از آسمان فرود آمد كه انواع طعامها در آن بود، و حضرترسول صلى الله عليه و آله با او از آن طعامهاتناول نمودند، او الياس پيغمبر بود (30). به سند موثق از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : در زمان بنىاسرائيل مردى بود كه او را اليا مى گفتند و سركرده چهار صد نفر از بنىاسرائيل بود، پادشاه بنى اسرائيل عاشق زنى شد از جماعتى كه بت پرست بودند از غيربنى اسرائيل بود،پس او را خواستگارى كرد زن گفت : به شرطى به عقد تو در مى آيمكه رخصت بدهى كه بت خود را بياورم و در شهر تو آن را بپرستم ؛ پادشاه ابا كرد. چون مكرر در ميان ايشان مراسله شد و آن زن بغير از اين شرط راضى نشد، پادشاه بهشرط او راضى شد، زن را خواستگارى كرد و آن زن را بابتش به شهر خود آورد، زنهشتصد نفر از بت پرستان را با خود آورده در شهر او بت مى پرستيدند. پس اليا به نزد آن پادشاه آمد و گفت : خدا تو را پادشاه گردانيد، عمر تو را دراز كردو تو بغى و طغيان نمودى . پادشاه به سخن اليا التفاتى ننمود. اليا بر ايشان نفرينكرد كه حق تعالى يك قطره باران بر ايشان نبارد. پس سه سال قحطى شديدى در ميان ايشان بهم رسيد تا آنكه چهارپايان خود را همهكشتند و خوردند و نماند از چهارپايان ايشان مگر يك يابو كه پادشاه بر آن سوار مىشد. و وزير پادشاه مسلمان بود، و اصحاب اليا نزد وزير پنهان بودند در سردابى واو ايشان را طعام مى داد. پس حق تعالى وحى نمود به اليا كه : برو و متعرض پادشاه بشو كه مى خواهم توبهاو را قبول كنم . چون اليا به نزد او آمد پادشاه گفت : چه كردى با ما؟ بنىاسرائيل را همه كشتى . اليا گفت : آنچه تو را به آن امر كنم اطاعت من خواهى كرد؟ پادشاه گفت : بلى . پس اليا پيمانها از او گرفت و اصحاب خود را از جاهايى كه پنهان شده بودند بيرونآورد و تقرب جستند بسوى خدا به دو گاو كه قربانى كردند، و زن پادشاه را طلبيدسر او را بريد و بت او را سوزاند. پادشاه توبه نيكوئى كرد و جامه هاى موئين پوشيدتا آنكه حق تعالى قحط را از ميان ايشان برطرف نمود و باران براى ايشان فرستاد وفراوانى در ميان ايشان بهم رسيد (31). به سندهاى معتبر از حضرت امام رضا عليه السلاممنقول است كه با جاثليق نصارى فرمود در اثناى حجتى كه بر او تمام مى كرد كه :يسع عليه السلام بر روى آب راه رفت و مرده را زنده كرد و پيس و كور را شفا بخشيد(32). مؤلف گويد: دور نيست كه اليا و الياس يكى بوده باشند چون قصه هاى ايشان ونامهاى ايشان به يكديگر شبيه است و ارباب تفسير و تاريخ اليا را ذكر نكرده اند. طبرسى رحمه الله فرموده است كه : علما خلاف كرده اند در الياس ؛ بعضى گفته اند اوادريس عليه السلام است ؛ و بعضى گفته اند از پيغمبران بنىاسرائيل است از نسل هارون پسر عمران و پسر عم يسع بوده است و پدرش پسر پسرفنحاص پسر عيزار پسر عمران بوده است ؛ و مشهور اين است ، و گفته اند كه : بعد ازحزقيل او مبعوث شد بعد از آنكه او به آسمان رفت يسع پيغمبر شد؛ بعضى گفته اند كهالياس در صحراها هدايت گمشدگان و اعانت ضعيفان مى كند و خضر عليه السلام درجزيره هاى دريا و هر روز دريا و هر روز عرفه در عرفات يكديگر را مى بينند؛ وبعضى گفته اند كه الياس ذوالكفل است ؛ و بعضى گفته اند كه خضر و الياس يكىاست ؛ و بعضى گفته اند كه يسع پسر اخطوب است و او را ابن العجوز مى گفته اند(33).
|
|
|
|
|
|
|
|