بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب تاریخ پیامبران علیهم السلام, علامه محمد باقر مجلسى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT02 -
     FOOTNT03 -
     TARIKH01 -
     TARIKH02 -
     TARIKH03 -
     TARIKH04 -
     TARIKH05 -
     TARIKH06 -
     TARIKH07 -
     TARIKH08 -
     TARIKH09 -
     TARIKH10 -
     TARIKH11 -
     TARIKH12 -
     TARIKH13 -
     TARIKH14 -
     TARIKH15 -
     TARIKH16 -
     TARIKH17 -
     TARIKH18 -
     TARIKH19 -
     TARIKH20 -
     TARIKH21 -
 

 

 
 

next page

fehrest page

back page

باب نوزدهم در بيان قصص اشمويل و طالوت و جالوت است 
حق تعالى در قرآن مى فرمايد الم تر الى الملاء من بنىاسرائيل من بعد موسى اذ قالوا لنبى لهم ابعث لنا ملكانقاتل فى سبيل الله (72) آيا نظر نمى كنى در قصه اشراف بنىاسرائيل بعد از موسى در وقتى كه گفتند به پيغمبرى از براى ايشان كه : برانگيز ازبراى ما پادشاهى كه جنگ كنيم در راه خدا.
على بن ابراهيم و غير او به سندهاى صحيح و حسن از امام محمد باقر عليه السلام روايتكرده اند كه : بنى اسرائيل بعد از موسى عليه السلام گناهان بسيار كردند و دين خدا راتغيير دادند و از امر پروردگار خود طغيان كردند، در ميان ايشان پيغمبرى بود كه ايشانرا امر و نهى مى كرد و اطاعت او نكردند، پس حق تعالى جالوت را كه ازپادشاهان قبط بود بر ايشان مسلط گردانيد كه ايشان راذليل كرد و مردان ايشان را كشت و ايشان را از خانه ها واموال خود بيرون كرد و زنان ايشان را به كنيزى گرفت ، پس پناه بردند بسوىپيغمبر خود و استغاثه نمودند كه : از حق تعالى سؤال كن كه پادشاهى از براى ما برانگيزد تا مقاتله كنيم با كافران در راه خدا. و در بنىاسرائيل چنين بود كه پيغمبرى در خانه آباده اى بود و پادشاهى در خانه آباده ديگربود، حق تعالى جمع نكرده بود از براى ايشان پيغمبرى و پادشاهى را در يك خانه آباده، پس به او گفتند: برانگيز از براى ما پادشاهى كه با او جهاد كنيم قال هل عسيتم ان كتب عليكم القتال ان لا تقاتلوا (73) پس پيغمبر ايشان گفتبه ايشان كه : آيا نزديك است حال شما به آنكه هرگاه بر شما نوشته شودقتال و واجب گرداند خدا بر شما جنگ كردن را اينكه جنگ كنيد.
قالوا ومالنا ان لا تقاتل فى سبيل الله وقد اخرجنا من ديارنا و ابنئنا گفتند:چيست ما را كه قتال نكنيم در راه خدا و حال آنكه بيرون كرده اند ما را از خانه هاى ما وپسران ما؟، فلما كتب عليهم القتال تولوا الا قليلا منهم و الله عليم بالظالمين (74) پس چون نوشته شد بر ايشانقتال ، پشت كردند و قبول نكردند مگر اندكى از ايشان و خدا دانا است به ستمكاران ، و قال لهم نبيهم ان الله قد بعث لكم طالوت ملكا و گفت به ايشان پيغمبرايشان : بدرستى كه خدا برانگيخته است از براى شما طالوت را كه پادشاه شماباشد، قالوا انى يكون له الملك علينا و تحن احق بالملك منه ولم يوت سعه منالمال (75) گفتند: كجا او را بر ما پادشاهى مى باشد وحال آنكه ما سزاوارتريم به پادشاهى از او و داده نشده است او را گشادگى درمال .
حضرت امام محمد باقر عليه السلام فرمود: پيغمبرى در فرزندان لاوى بود و پادشاهىدر فرزندان يوسف عليه السلام بود. طالوت از فرزندان بنيامين بود برادر مادر وپدرى يوسف ، نه از خانه آباده پيغمبرى بود نه از خانه آباده پادشاهى ، قال ان الله اصطفاه عليكم وزاده بسطه فى العلم و الجسم والله يوتى ملكه من يشاءوالله واسع عليم (76) گفت به ايشان پيغمبر ايشان : بدرستى كه خداطالوت را برگزيده و اختيار كرده است بر شما و زياده كرده است او را گشادگى در علمو در بدن و خدا عطا مى كند پادشاهى را به هر مى خواهد، و حق تعالى گشاده است بخششاو و حق تعالى دانا است به مصلحت بندگان .
حضرت فرمود: طالوت به حسب بدن از همه عظيم تر بود و شجاع و قوى بود و از همهداناتر بود، اما فقير بود، پس ايشان او را به فقر عيب كردند و گفتند: خدا به اوگشادگى در مال نداده است .
وقال لهم نبيهم ان آيه ملكه ان ياتيكم التابوت فيه سكينه من ربكم و بقيه مماترك آل موسى و آل هرون تحمله الملائكه ان فى ذلك لآيه لكم ان كنتم مؤمنين (77) و گفت ايشان را پيغمبر ايشان : بدرستى كه علامت پادشاهى او آن است كهبيايد بسوى شما تابوت كه در آن سكينه هست از جانب پروردگار شما و در آن هست بقيهاى از آنچه گذاشته اند آل موسى و آل هارون در حالتى كه ملائكه آن تابوت رابردارند و بسوى شما بياورند، بدرستى كه در اين علامتى هست از براى شما اگر هستيدايمان آورندگان .
حضرت فرمود: آن تابوتى كه حق تعالى از براى موسى عليه السلام از آسمانفرستاد كه مادرش او را در آن تابوت گذاشت و در دريا انداخت ، در ميان بنىاسرائيل بود كه تبرك مى جستند به آن . پس چون هنگام وفات موسى عليه السلام شدالواح تورات و زره خود را و آنچه نزد او بود از آثار پيغمبرى همه را در آن تابوتگذاشت و به وصى خود يوشع سپرد، پس پيوسته تابوت در ميان ايشان بود تا آنكهترك كردند احترام تابوت را و استخفاف كردند به حق آن حتى آنكهاطفال در ميان راهها به تابوت بازى مى كردند، مادام كه تابوت در ميان بنىاسرائيل بود ايشان در عزت و شرف بودند، چون گناهان بسيار كردند و استخفاف بهشاءن تابوت كردند حق تعالى تابوت را از ميان بنىاسرائيل برداشت و در اين وقت از براى ايشان فرستاد (78).
در حديث صحيح فرمود كه : ملائكه آن را بسوى بنىاسرائيل آوردند (79).
و به سند معتبر ديگر فرمود كه : ملائكه به صورت گاو تابوت را بسوى بنىاسرائيل آوردند (80).
و به سند حسن فرمود كه : مراد از بقيه ، ذريه پيغمبرانند كه تابوت نزد ايشان مىبود (81).
در تفسير سكينه فرمود كه : تابوت را بنىاسرائيل مى گذاشتند در ميان صف مسلمانان و كافران ، پس از آن باد نيكوى خوشبوئىبيرون مى آمد كه آن را صورتى بود مانند صورت آدمى ، به آن سبب كافران مىگريختند (82).
به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السلاممنقول است كه : سكينه بادى است كه از بهشت بيرون مى آيد كه آن را روئى هست مانند روىآدمى ، و چون اين تابوت را در ميان مسلمانان و كافران مى گذاشتند اگر كسى مقدم برتابوت مى شد بر نمى گشت تا كشته مى شد يا مغلوب مى شد، و كسى كه از تابوتبرمى گشت و مى گريخت كافر مى شد و امام او را مى كشت (83).
و در حديث حسن از حضرت صادق عليه السلاممنقول است كه : بعد از موسى عليه السلام چون بنىاسرائيل گناهان بسيار كردند، حق تعالى بر ايشان غضب كرد و تابوت را به آسمانبرد. پس چون جالوت بر بنى اسرائيل غالب شد، از پيغمبر خود استدعا كردند كه دعاكند كه حق تعالى پادشاهى براى ايشان برانگيزد كه در راه خدا جهاد كند، خدا طالوت راپادشاه ايشان گردانيد و تابوت را براى ايشان فرستاد كه ملائكه آوردند به زمين ،چون تابوت را ميان ايشان و دشمنان ايشان مى گذاشتند هر كه از تابوت برمى گشتكافر مى شد و كشته مى شد (84).
برگشتيم به تتمه حديث اول ؛ پس حق تعالى وحى كرد بسوى پيغمبر ايشان كه جالوترا كسى مى كشد كه زره حضرت موسى عليه السلام بر قامت او درست آيد، و آن مردى استاز فرزندان لاوى كه نام او داود پسر ايشا (85) است ، و ايشا مرد شبانى بود كه دهپسر داشت و كوچكتر ايشان حضرت داود عليه السلام بود، چون طالوت بنىاسرائيل را براى جنگ جالوت جمع كرد فرستاد به نزد ايشا كه : حاضر شو و فرزندانخود را حاضر گردان .
چون حاضر شدند، يك يك از فرزندان او را طلبيد زره را بر او پوشانيد، بر هيچيكموافق نيامد، بر بعضى دراز بود و بر بعضى كوتاه ، پس طالوت به ايشا گفت كه :آيا هيچيك از فرزندان خود را گذاشته اى كه نياورده باشى ؟
گفت : بلى ، كوچكتر ايشان را گذاشته ام كه گوسفندان مرا بچراند.
پس طالوت فرستاد او را طلبيد و او داود عليه السلام بود، چون داود روانه شد بسوىطالوت فلاختى و توبره اى با خود داشت ، در عرض راه سه سنگ او را صدا زدند كه :اى داود! ما را بگير، پس گرفت آنها را در توبره خود انداخت ، داود عليه السلام در نهايتقوت و توانائى و شجاعت بود، چون به نزد طالوت آمد زره موسى عليه السلام راپوشيد بر قامت مباركش ‍ درست آمد.
پس طالوت با لشكر خود روانه به جانب جالوت شدند چنانكه حق تعالى فرموده است فلما فصل طالوت بالجنود قال ان الله مبتليكم بنهر فمن شرب منه فليس منى و منلم يطعمه فانه منى الا من اءعترف عرفه بيده فشربوا منه الا قليلا منهم (86)پس چون روانه شد طالوت با لشكرهاى خود گفت : بدرستى كه خدا شما را امتحانخواهد كرد به نهرى ، پس هر كه از آن نهر آب بياشامد پس از من نيست ، و هر كه از آن آبنياشامد پس او از من است مگر كسى كه مقدار يك كف آب بخورد به دست خود، پس همهخوردند از آن آب مگر اندكى از ايشان .
فرمود: يعنى نهرى در اين بيابان بر سر راه شما پيدا خواهد شد، پس هر كه از آن نهربياشامد از خدا نيست و هر كه نياشامد از خداست و از فرمانبرداران اوست ؛ پس چون بهنهر رسيدند حق تعالى تجويز نمود براى ايشان كه يك كف از آن آب بياشامند، پسخوردند از آن نهر مگر اندكى از ايشان . پس آنها كه خوردند شصت هزار كس بودند، اينامتحانى بود كه خدا ايشان را به آن آزمود (87).
به روايت ابن بابويه كه به سند صحيح از حضرت امام محمد باقر عليه السلام روايتكرده است كه : آن قليلى كه نخوردند شصت هزار كس ‍ بودند (88).
على بن ابراهيم از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده است كه : آن قليلى كه يك كفهم نخوردند سيصد و سيزده مرد بودند، چون از نهر گذشتند نظر كردند به لشكرهاىجالوت و قوت و صولت او و لشكر او را مشاهده كردند، آنها كه از آن آب خورده بودندگفتند: ما امروز تاب مقاومت جالوت و لشكرهاى او را نداريم ، چنانچه حق تعالى فرمودهاست كه فلما جاوزه هو والذين آمنوا معه قالوا لا طاقه لنا اليوم بجالوت وجنوده پس چون گذشتند از آن نهر طالوت و آنها كه به او ايمان آورده بودند گفتند: نيست مارا طاقتى امروز به جالوت و لشكرهاى او، وقال الذين يظنون انهم ملاقوا الله كم من فثه قليله غلبت فته كثيره باذن الله والله معالصابرين (89) گفتند آنها كه يقين به خدا و روز قيامت داشتند كه : چهبسيار گروه كمى غالب شدند بر گروه بسيارى به توفيق و يارى خدا و خدا با صبركنندگان است ، ولما برزوا لجالوت وجنوده قالوا ربنا افرع علينا صبرا وثبتاقدامنا وانصرنا على القوم الكافرين (90) و چون ظاهر شدند براى جالوت ولشكرهاى او، در برابر ايشان ايستادند و گفتند: اى پروردگار ما! فرو ريز بر ماصبرى عظيم و ثابت گردان قدمهاى ما را كه نگريزيم و يارى ده ما را بر گروهكافران .
حضرت فرمود: اين سخنان را آنها گفتند كه از آب نهر نخورده بودند.
پس داود عليه السلام آمد و در برابر جالوت ايستاد و جالوت بر فيلى سوار شده بود،و تاجى بر سر داشت ، در پيشانى او ياقوتى بود كه نورش ساطع بود و لشكرشنزد او صف كشيده بودند، پس حضرت داود عليه السلام يك سنگ را از آن سه سنگ كه درراه برداشته بود بيرون آورد و به فلاخن گذاشت به جانب راست لشكر او افكند، پس آنسنگ در هوا بلند شد فرود آورد بر ميمنه لشكر او و بر هر كه مى خورد او را مى كشت تاهمه گريختند، سنگ ديگر را به جانب چپ لشكر او انداخت تا همه گريختند، سنگ سوم رابه جالوت افكند پس سنگ سوم بلند شد بر ياقوتى كه در پيشانى جالوت بود خوردو ياقوت را سوراخ كرد به مغزش رسيد و به همان سنگ جالوت بر زمين افتاد به جهنمواصل شد چنانچه حق تعالى فرموده است كه فهزموهم باذن اللهوقتل داود جالوت و آتيه الله الملك و الحكمه و علمه مما يشاء ولولا دفع الله الناسبعضهم ببعض لفسدت الارض ولكن الله ذوفضل على العالمين (91) يعنى : پس گريزانيدند ايشان را به توفيق خدا وداود كشت جالوت را، و حق تعالى عطا كرد به داود پادشاهى و حكمت را و تعليم كرد او رااز آنچه مى خواست ، اگر نه دفع كردن خدا باشد مردم را بعضى ايشان را به بعضىهر آينه فاسد گردد زمين و ليكن خدا صاحبفضل و احسان است بر عالميان (92).
و در چند حديث صحيح و موثق از حضرت امام رضا عليه السلاممنقول است كه : سكينه بادى است كه از بهشت بيرون مى آيد كه آن را صورتى است مانندصورت انسان و بوى نيكوئى دارد، همان است كه بر حضرت ابراهيم عليه السلامنازل شد در وقتى كه خانه كعبه را مى ساخت ، و آن سكينه به جاى پى هاى كعبه حركتمى كرد و حضرت ابراهيم عليه السلام پى خانه را عقب آن مى گذاشت ، اين سكينه در ميانتابوت بنى اسرائيل بود طشتى نيز در تابوت بود كه دلهاى پيغمبران را در آن مىشستند (93)، در بنى اسرائيل چنين بود كه تابوت در هر خانه اى كه بود پيغمبرى درآنجا بود؛ تابوت اين امت شمشير و سلاح حضرت پيغمبر صلى الله عليه و آله است درهر جا كه هست امامت در آنجا است (94).
در حديث معتبر ديگر فرمود كه : تابوت حضرت موسى عليه السلام سه ذراع در دو ذراعبود، عصاى موسى عليه السلام و سكينه در آن بود، پرسيدند كه : سكينه چيست ؟
فرمود: روح خدائى بود كه هرگاه در چيزى اختلاف مى كردند با ايشان سخن مى گفت وخبر مى داد ايشان را به بيان آنچه مى خواستند (95).
به سندهاى معتبر از حضرت صادق عليه السلاممنقول است كه : چون حضرت يوشع عليه السلام به دار بقا رحلت فرمود اوصيا و امامانو پيشوايان كه بعد از آن حضرت بودند خائف و ترسان و مخفى بودند از جباران زمانخود در مدت چهار صد سال كه از زمان يوشع عليه السلام بود تا زمان داود عليه السلامو در اين مدت يازده نفر از امامان بودند، هر يك از ايشان در زمانى كه بودند قوم او مخفىبسوى او مى آمدند و مسائل دين خود را از او اخذ مى كردند، چون منتهى شد به آخر ايشانمدتى از قوم خود پنهان شد پس ظاهر شد و ايشان را بشارت داد كه حضرت داود عليهالسلام مبعوث خواهد شد و شما را از شر جباران نجات خواهد داد و زمين را از لوث وجودجالوت و لشكر او پاك خواهد كرد و فرج شما از اين شدتها به ظهور او خواهد بود.
پس ايشان پيوسته منتظر ظهور آن حضرت بودند تا آنكه چون زمان ظهور آن حضرترسيد او چهار برادر داشت و پدر پيرى داشتند و داود در ميان ايشان گمنام بود و از همهبرادران كوچكتر بود و نمى دانستند، داودى كه منتظر او هستند و زمين را از جالوت و لشكراو پاك خواهد كرد، اوست ، وليكن شيعه مى دانستند كه به خبر امام كه پيشتر بود كه اومتولد شده است و به حد كمال رسيده است و داود را مى ديدند و با او سخن مى گفتند و نمىدانستند كه داود موعود اوست .
چون طالوت بنى اسرائيل را جمع كرد كه بهقتال جالوت برود، پدر داود با چهار برادر او همراه لشكر طالوت رفتند و داود را حقيرشمردند و همراه خود نبردند و گفتند: از او در اين سفر چه كار خواهد آمد؟ بايد كهمشغول گوسفند چرانى باشد.
پس نايره قتال در ميان بنى اسرائيل و جالوتمشتعل شد و از او بسيار خائف شدند و تنگى نيز در ميان ايشان بهم رسيد، پس پدر داودبرگشت و طعامى به داود عليه السلام داد و گفت : براى برادران خود ببر كه قوتيابند بر جهاد دشمن خود - و داود مردى بود كوتاه قامت و كبود چشم و كم مو وپاكدل و پاكيزه اخلاق - پس داود وقتى بيرون رفت كه لشكرها برابر يكديگر رسيدهبودند و هر يك در جاى خود قرار گرفته بودند، پس در اثناى راه كه مى رفت برسنگى گذشت و آن سنگ به آواز بلند او را ندا كرد كه : اى داود! مرا بردار و با من بكشجالوت را كه من از براى كشتن او آفريده شده ام ؛ پس ‍ برداشت آن سنگ را و انداخت دركيسه اى كه با خود داشت كه سنگهاى فلاخن خود را براى گوسفند چرانيدن در آنجا مىگذاشت .
چون داخل لشكر بنى اسرائيل شد شنيد كه ايشان امر جالوت را بسيار عظيم ياد مى كنند،پس گفت : چه عظيم مى شماريد امروز امر او را، والله كه اگر چشم من بر او افتد او را مىكشم .
پس سخن او در ميان لشكر مشهور شد تا به سمع طالوت رسيد، او را طلبيد، چونداخل مجلس او شد، گفت : اى جوان ! چه قوت نزد خود گمان دارى و چه شجاعت از خودتجربه كرده اى كه جراءت بر مقاتله جالوت مى نمائى ؟
گفت : مكرر شير آمده است و گوسفند از گله من ربوده است ، از پى آن رفته ام و سرش راپيچانيده ام و گوسفند را از دهان آن گرفته ام .
حق تعالى وحى فرستاده بود بسوى طالوت كه نمى كشد جالوت را مگر كسى كه زرهتو را بپوشد و آن را پر كند و موافق بدن و قامت او باشد. پس ‍ طالوت زره خود راطلبيد، چون داود پوشيد با حقارت جثه او به امر الهى آن زره به آن گشادگى را پركرد پس طالوت و بنى اسرائيل از او در بيم شدند و عظمت و قدر او را دانستند، طالوتگفت : اميد است كه جالوت را اين جوان بكشد.
پس چون روز ديگر صبح شد و صف قتال از دو طرف آراسته شد حضرت داود گفت كه :جالوت را به من بنمائيد، چون جالوت را به او نمودند همان سنگ را كه در راه برداشتهبود بيرون آورد و در فلاخن گذاشت و به جانب جالوت انداخت ، پس آن سنگ به ميان دوديده آن اجل رسيده آمد در مغز سرش جا كرد و از مركوب گرديد و بر زمين افتاد.
پس مشهور شد در ميان مردم كه داود جالوت را كشت و او را پادشاه خود گردانيدند و كسىبعد از آن اطاعت امر طالوت نمى كرد، بنى اسرائيل بر سر او جمعيت كردند حق تعالى براو زيور را فرستاد و زره ساختن را تعليم او نمود، و آهن را مانند موم در دست او نرم كرد،امر فرمود مرغان و كوهها را كه با او تسبيح بگويند، و آوازى به او عطا فرمود كههيچكس به آن خوشى آواز نشنيده بود و به او قوت عظيم براى بندگى خود كرامت فرمودو در ميان بنى اسرائيل به پيغمبرى و خلافت الهى قيام نمود (96).
و در حديث معتبر ديگر فرمود: در بنى اسرائيل پيغمبرى و پادشاهى از يكديگر جدا بودتا آنكه در زمان حضرت داود عليه السلام در يكجا جمع شد، پادشاه كسى بود كه لشكرمى كشيد و جهاد مى كرد و پيغمبر امر او را اننظام مى داد، و خبرها از جانب خدا به او مىرسانيد.
پس بنى اسرائيل در زمان جالوت از پيغمبر خود پادشاه طلبيدند، پيغمبر به ايشان گفتكه : در ميان شما وفا و راستگوئى و رغبت در جهاد نيست .
گفتند: چون جهاد نكنيم در اين وقت كه ما را از خانه ها و فرزندان خود دور كرده اند؟
چون حق تعالى طالوت را پادشاه ايشان گردانيد بزرگان بنىاسرائيل گفتند: طالوت كجا رتبه آن آن دارد كه پادشاه باشد، او نه از خانه پيغمبرىاست و نه از خانه پادشاهى ، و پيغمبرى در سبط لاوى مى باشد و پادشاهى در سبطيهودا، و طالوت از سبط بنيامين است .
پيغمبر گفت : خدا او را تنومندى و شجاعت و علم و دانائى داده است ، و پادشاهى به دستخداست به هر كه مى خواهد مى دهد، شما را نيست كه كسى را كه خدا اختيار كرده است ردكنيد، علامت پادشاهى او آن است كه تابوت مدتى است كه از دست شما به در رفته است ،ملائكه از براى شما خواهند آورد و شما هميشه به بركت تابوت لشكرها را مىگريزانديد.
گفتند: اگر تابوت بيايد ما راضى مى شويم و پادشاهى او را انقياد مى كنيم (97).
فرمود كه : در تابوت ريزه هاى شكسته الواح بود و علومى كه از آسمان بر حضرتموسى عليه السلام نازل شد و بر الواح نوشتند و در آنجا بود (98).
در حديث معتبر ديگر فرمود: ملائكه كه حامل تابوتند ذريت پيغمبرانند كه اوصياىايشانند و تابوت و علوم و آثارى كه در آن بود همه نزد ماست (99).
در حديث معتبر ديگر فرمود كه : حضرت داود عليه السلام از مسجد سهله متوجه جنگ جالوتشد (100).
در حديث معتبر ديگر از حضرت امير المؤمنين عليه السلاممنقول است كه : در نحوست چهارشنبه آخر ماه فرمود كه : در اين روز عمالقه تابوت را ازبنى اسرائيل گرفتند (101).
مؤلف گويد: در پيغمبر آن زمان خلاف است : بعضى گفته اند شمعون بن صفيه بود ازفرزندان لاوى ؛ بعضى گفته اند يوشع بود؛ اكثر گفته اند كهاشمويل بود كه به زبان عربى اسماعيل است ، از حضرت امام محمد باقر عليه السلاممنقول است كه : اشمويل بود (102).
و على بن ابراهيم گفته كه : روايت شده است كه ارميا بود (103).
و شيخ طبرسى عليه الرحمه گفته است : بعضى گفته اند كه : چون بنىاسرائيل كارهاى بد بسيار كردند حق تعالى عمالقه را بر ايشان مسلط كرد كه تابوترا از دست ايشان گرفتند و در ميان ايشان بود تا حق تعالى ملائكه را فرستاد كه از ميانايشان برداشتند و از براى بنى اسرائيل آوردند، و از حضرت صادق عليه السلام چنينمنقول است (104).
و بعضى گفته اند كه : عمالقه چون تابوت را بردند و در بتخانه خود گذاشتند پسبتهاى ايشان سرنگون شد، چون از آنجا بيرون آوردند و در يك ناحيه شهر گذاشتند، دردگلو و طاعون در ميان ايشان بهم رسيد، در هر موضع كه گذاشتند بلائى در ميان ايشانحادث شد تا آخر بر عراده گذاشتند و بر دو گاو بستند كه از شهر خود بيرون كردند،پس ملائكه آمدند و گاوها را راندند تا به ميان بنىاسرائيل آوردند (105).
و بعضى گفته اند: سه ذراع در دو ذراع از چوب شمشاد بود و بر آن صحيفه هاى طلاچسبانيده بودند و در جنگ آن را پيش مى كردند، چون صدائى از ميان تابوت شنيده مى شدو تند مى شد مردم از پيش مى رفتند تا فتح مى كردند، چون صدا بر طرف مى شد و مىايستاد ايشان مى ايستادند (106).
بدان كه مشهور آن است كه : مجموع اصحاب طالوت هشتاد هزار كس ‍ بودند، بعضى هفتادهزار نيز گفته اند (107).
اشهر آن است كه : آنها كه زياده از يك كف نياشاميدند از آن نهر سيصد و سيزده تن بودند- به عدد اصحاب حضرت رسول صلى الله عليه و آله در جنگ بدر - و آنها با او ثابتماندند و ايمان به نصرت الهى آوردند، و آنها كه زياده آشاميدند برگشتند.
و از خطبه طالوتيه حضرت امير المؤمنين عليه السلام و ساير احاديث ظاهر مى شود كهعده اصحابى كه با او ماندند همين سيصد و سيزده تن ، و از بعضى اخبار ظاهر مى شودآنها كه از آن نهر هيچ آب نخوردند سيصد و سيزده نفر بودند و آنها كه يك كف بيشترنخوردند زياده از اين بودند، و به اين نحو جمع ميان اكثر احاديث مختلفه مى توان نمود(108).
و بدان كه اكثر مفسران و مورخان عامه نسبت خطا و كفر به طالوت داده اند و گفته اند كهاو بعد از كشتن داود عليه السلام جالوت را، با داود عليه السلام آغاز دشمنى كرده و ارادهقتل آن حضرت نمود و امور شنيعه اى بسيار به او نسبت داده اند (109)؛ و از احاديثشيعه اينها ظاهر نمى شود بلكه ظاهر آيه و اكثر روايات آن است كه او خوب بوده است ودر بعضى از خطب غير مشهوره نقل كرده اند كه حضرت امير المؤمنين عليه السلام فرمودكه : من طالوت اين امتم .
بدان كه اين آيات دليل است بر آنكه حضرت امير المؤمنين عليه السلام احق است بهخلافت و امامت از آنها كه غصب خلافت او كردند، زيرا كه اين آيات صريحند در آنكهپادشاهى و رياست خدائى زيادتى در شجاعت و علم معتبر است ، و به اتفاق جميع امت كهامير المؤمنين عليه السلام از همه صحابه شجاعتر و عالمتر بود و هيچكس را در اينخلافى نيست ، پس ‍ آن حضرت به خلافت و امامت احق بوده باشد از آنها كه در اكثر جنگهاگريختند و اكثر قضايا اقرار به نادانى مى كردند و به آن حضرت رجوع مى نمودند.
باب بيستم در بيان ساير قصص حضرت داود عليه السلام استو مشتمل بر چند فصل است
فصل اول در بيان فضايل و كمالات و معجزات و وجه تسميه و كيفيت حكم وقضا و مدت عمر و وفات آن حضرت است
پيش گذشت كه آن حضرت از جمله پيغمبرانى است كه ختنه كرده متولد شده اند (110)،و گذشت كه از جمله چهار پيغمبر است كه حق تعالى ايشان را براى جهاد كردن به شمشيراختيار كرده است (111)، و خواهد آمد كه آن حضرت را براى اين داود ناميدند كه جراحتدل خود را كه از ترك اولى به هم رسيده بود به مودت الهى مداوا كرد.
به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : حق تعالى بعد از نوح عليهالسلام پيغمبرى كه پادشاه باشد مبعوث نگردانيد مگر ذوالقرنين و داود و سليمان ويوسف عليهم السلام ، و پادشاهى داود عليه السلام از بلاد شام بود تا بلاد اصطخرفارس (112).
و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السلام مروى است كه : داود عليه السلام در روزشنبه به مرگ فجاءه از دنيا رفت ، پس مرغان هوا به بالهاى خود بر او سايه افكندند(113)، حق تعالى فرموده است كه وسخرنا مع داودالجبال يسبحن و الطير و كنا فاعلين (114) يعنى مسخر گردانيديم با داودكوهها را كه تسبيح مى گفتند با او و مرغان را نيز كه با او تسبيح مى گفتند و بوديم ماكنندگان ، امثال اينها را و اينها از قدرت ما بعيد نيست .
بعضى گفته اند كه : به اعجاز آن حضرت چون شروع به ذكر الهى و تسبيح او مى كردكوهها و مرغان با او به صدا مى آمدند و با او همراهى مى كردند (115).
بعضى گفته اند: كوهها و مرغان با او راه مى رفتند (116).
و علمناه صنعه لبوس لكم لتحصنكم من باءسمكمفهل انتم شاكرون (117) و آموختيم او را ساختن پوشيدنى از براى شما -يعنى زره - تا نگاه دارد شما را از تاءثير حربه و سلاح در وقت جنگ ، پس آيا هستيدشكر كنندگان خدا را بر اين نعمت ؟.
و گفته اند: اول كسى كه زره ساخت داود عليه السلام بود و پيشتر صفيحه هاى آهن را برخود مى بستند و از گرانى آن جنگ نمى توانستند كرد، پس حق تعالى آهن را نرم كرد دردست او مانند خمير كه به دست خود زره مى ساخت كه با سبكى محافظت كند از تاءثيرحربه و سلاح در بدن (118).
باز فرموده است ولقد آتينا منا فضلا ياجبال اوبى معه والطير (119) بتحقيق كه عطا كرديم داود را از جانب خودفضلى و زيادتى بر ساير مردم به اينكه گفتيم : اى كوهها و اى مرغان ! هرگاه كه اورجوع كند به تسبيح و ناله و گريه و استغفار شما نيز با او موافقت كنيد.
گفته اند كه : حق تعالى در كوهها و مرغان خلق مى كرد در وقت ذكر كردن آن حضرت ؛بعضى گفته اند كه خدا ايشان را در آن وقت شعور و زبان مى داد كه با آن حضرت ذكرمى كردند؛ بعضى گفته اند كه با آن حضرت حركت مى كردند؛ و بعضى گفته اند كه :مسخر آن حضرت بودند هر اراده كه در كوه كند از بيرون آوردن معدنها و كندن چاهها و غيرآن به آسانى ميسر شود، هر حكم كه مرغان را بفرمايد اطاعت كنند (120).
والنا له الحديد اعمل سابغات وقدر فى السرد واعملوا صالحا انى بما تعملونبصير (121) و نرم گردانيديم از براى او آهن را و امر كرديم او را كه :بعمل آور زره هاى گشاده و حلقه هاى آنها را اندازه كن و مناسب يكديگر ساز - به روايتعلى بن ابراهيم : ميخهاى حلقه ها را به اندازه حلقه ها بساز (122) - و بكنيد عملهاىشايسته بدرستى كه من به آنچه مى كنيد بينايم .
در جاى ديگر فرموده است و لقد آتينا داود و سليمان علما و قالا الحمد لله الذىفضلنا على كثير من عباده المؤمنين (123) و بتحقيق كه عطا كرديم داود وسليمان را علمى بزرگ و گفتند: سپاس خداوندى را سزاست كه فضيلت و زيادتى داد مارا بر بسيارى از بندگان مؤمن خود.
على بن ابراهيم رحمه الله روايت كرده است كه : حق تعالى عطا كرد داود و سليمان راآنچه عطا نكرده بود احدى از پيغمبران خود را از آيات و معجزات و تعليم كرد ايشان رازبان مرغان و نرم كرد از براى ايشان آهن و ارزيزه را بدون آتش ، و كوهها با داود عليهالسلام تسبيح مى گفتند و زبور را بر او فرستاد كه در آن توحيد و تمجيد الهى و دعا ومناجات بود، و در زبور اخبار حضرت رسول خدا صلى الله عليه و آله و امير المؤمنين وائمه طاهرين صلوات الله عليهم اجمعين بود، و اخبار رجعت ائمه و مؤمنان در آن بود و اخبارظاهر شدن حضرت صاحب الاءمر عليه السلام در آن مذكور بود چنانچه حق تعالى در قرآنفرموده است كه ولقد كتبنا فى الزبور من بعد الذكر ان الارض يرثها عبادىالصالحون (124) يعنى : بتحقيق كه نوشتيم در زبور از ياد كردن پيغمبرآخر الزمان كه زمين به ميراث خواهد رسيد به بندگان شايسته ما كه مراد ائمهمعصومين عليهما السلام اند
(125)،
موافق احاديث بسيار باز هم على بن ابراهيم روايت كرده است كه : چون داود در صحراهازبور تلاوت مى نمود، كوهها و مرغان هوا و وحشيان صحرا با او تسبيح مى گفتند، و آهنمانند موم در دست او نرم بود كه هر چه مى خواست بى تعب و بى آتش از آن مى ساخت(126).
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلاممنقول است كه : هر كه كارها بر او دشوار شود پس در روز سه شنبه آنها را طلب كند، كهآن روزى است كه خدا آهن را در آن روز براى داود عليه السلام نرم كرد (127).
در حديث معتبر ديگر فرمود كه : حق تعالى وحى فرستاد بسوى داود عليه السلام كه :تو نيكو بنده اى بودى اگر نه اين بود كه كسب نمى كنى و از بيتالمال مى خورى .
چون اين وحى به داود رسيد بسيار گريست ، پس خدا وحى كرد بسوى آهن كه : نرم شوبراى بنده من داود، پس هر روز يك زره به دست خود مى ساخت و به هزار درهم مى فروختتا آنكه سيصد و شصت زره ساخت و به سيصد و شصت هزار درهم فروخت و از بيتالمال مستغنى شد (128).
حضرت امير المؤمنين صلوات الله عليه در بعضى از خطب خود فرموده است : اگر خواهىتاءسى كن به داود صاحب مزامير كه زبور را به آواز خوش ‍ مى خواند و قارىاهل بهشت خواهد بود، بدرستى كه زنبيلها از برگ خرما به دست خود مى بافت و بههمنشينان خود مى گفت : كداميك از شما مى برد كه اين را بفروشد، و از قيمت آن نان جو مىخريد و مى خورد (129).
مؤلف گويد: شايد زنبيل بافتن پيش از نرم شدن آهن باشد.
و نقل كرده اند كه : حسن صوت آن حضرت به مرتبه اى بود كه چونمشغول خواندن زبور مى شد در محراب عبادت خود، مرغان هوا بر سر او هجوم مى آوردند ووحشيان صحرا كه صداى او را مى شنيدند بى تابانه از پى آواز او به ميان مردم مىآمدند كه به دست آنها را مى توانست گرفت (130).
در احاديث معتبر منقول است كه : آن حضرت يك روز روزه مى داشت و يك روز افطار مى كرد(131).
به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه روزى داود عليه السلام گفتكه : امروز خدا را عبادتى بكنم و زبور را تلاوتى بكنم كه هرگزمثل آن نكرده باشم . پس به محراب خود رفت و آنچه شرط سعى در بندگى بودبعمل آورد، چون از نماز فارغ شد ناگاه وزغى در محراب پيدا شد به امر الهى به سخنآمد و گفت : اى داود! آيا تو را خوش آمد اين عبادت و قرائتى كه امروز كردى ؟
داود گفت : بلى .
وزغ گفت : خوش نيايد تو را اين عبادتها و تلاوتها، بدرستى كه من خدا را در هر شبىهزار تسبيح مى گويم كه با هر تسبيحى از براى من سه هزار حمد الهى منشعب مى شود ومن در قعر آب مى باشم و صداى مرغى را در هوا مى شنوم گمان مى كنم كه آن گرسنهاست پس به روى آب مى آيم كه مرا بخورد بى آنكه گناهى كرده باشم (132).
در حديث معتبر ديگر از امام محمد باقر عليه السلاممنقول است كه : حضرت داود عليه السلام روزى در محراب عبادت خود بود، ناگاه كرمسرخ ريزه اى از جانب محرابش حركت نمود تا به موضع سجودش رسيد، چون نظر داودعليه السلام بر آن كرم افتاد در خاطرش خطور كرد كه آيا از براى چه حق تعالى اينكرم را خلق كرده است ؟
پس حق تعالى براى تنبيه و تاءديب آن حضرت به آن كرم وحى نمود كه : با داود سخنبگو. پس كرم به امر الهى به سخن آمد و گفت : اى داود! آيا صداى مرا شنيدى يا برروى سنگ سخت اثر پاى مرا ديدى ؟
داود گفت : نه .
كرم گفت : بدرستى كه خداوند عالميان صداى پا و نفس و آواز مرا مى شنود و اثر رفتارمرا بر روى سنگ سخت مى بيند، پس صداى خود را پست كن ، اينقدر فرياد در درگاه اومكن (133).
در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السلاممنقول است كه : حضرت داود عليه السلام چون به حج آمد و به عرفات حاضر شد وكثرت مردم را در عرفات مشاهده نمود به بالاى كوه رفت و تنهامشغول دعا شد، چون از مناسك حج فارغ شد جبرئيل عليه السلام به نزد آن حضرت آمد وگفت : اى داود! پروردگار تو مى فرمايد كه : چرا به كوه بالا رفتى ؟ آيا گمان كردىكه صداى تو به سبب صداى ديگران بر من مخفى مى باشد؟
پس جبرئيل داود عليه السلام را برد بسوى جده ، و از آنجا او را به دريا فرو برد بهقدر جهل روز راه كه در صحرا راه روند تا به سنگى رسيد، پس سنگ را شكافت ناگاهدر ميان آن سنگ كرمى ظاهر شد، پس گفت : اى داود! پروردگار تو مى فرمايد كه : منصداى اين كرم را در ميان اين سنگ در قعر اين دريا مى شنوم و از آنغافل نيستم پس گمان كردى كه اختلاط آوازها مرا مانع شنيدن آواز تو مى شود (134).
مؤلف گويد: معلوم است كه بر حضرت داود عليه السلام اين معنى پوشيده نبود كه علمالهى به همه چيز محيط است و ليكن خواست كه در دعا ممتاز باشد از ديگران ، و چون اينكار مظنه چنين گمان بود حق تعالى آن حضرت را تنبيه فرمود كه : چون امرى از منپوشيده نيست پس با داعيان ديگر مخلوط بودن بهتر است از آنكه از ايشان كناره كنى ، ياآنكه شايد به سبب فعل آن حضرت ديگران اين توهم كرده باشند، حق تعالى براىتاءديب آن حضرت و تعليم ديگران اين امر را بر آن حضرت ظاهر فرموده باشد كهنقل كند به آن جماعت تا آن توهم از خاطر ايشان بيرون رود، والله تعالى يعلم .
و به سندهاى معتبر از حضرت صادق عليه السلاممنقول است كه : حضرت داود عليه السلام از حق تعالى سؤال نمود در هر مرافعه كه به نزد او بياورند حق تعالى آنچه حكم واقع است كه در علمكامل او هست به او وحى نمايد كه به آن نحو ميان ايشان حكم نمايد، پس حق تعالى وحىفرمود كه : اى داود! مردم تاب اين نمى آورند و من حكم خواهم كرد از براى تو.
پس شخصى آمد تظلم كرد نزد داود عليه السلام و بر ديگرى دعوى نمود كه او بر منستم كرده است ، حق تعالى وحى فرمود كه : حكم واقع آن است كه بگوئى مدعى عليه راكه گردن آن كسى را بزند كه بر او دعوى كرده است و مالهاى او را به مدعى عليهبدهى ؛ چون چنين كرد بنى اسرائيل به فغان آمدند و گفتند: مردى آمد اظهار كرد كه : برمن ستم شده است ، تو حكم كردى كه ظالم گردن مظلوم را بزند و مالهاى او را بگيرد؟!
پس حضرت داود عليه السلام دعا كرد كه : پروردگارا! مرا از اين بليه نجات ده .
حق تعالى وحى فرمود به داود كه : تو از من سؤال كردى من حكم واقع را به تو الهام كنم و آن كه پيش تو دعوى آمده بود پدر مدعى عليهرا كشته بود و مالهاى او را گرفته بود و من حكم كردم به قصاص پدر خود او را بكشدو مالهاى پدر خود را از او بگيرد، پدرش در فلان باغ در زير فلان درخت مدفون استبرو به آنجا و او را به نام صدا كن تا تو را جواب گويد و از او بپرس كه كى او راكشته است . پس داود عليه السلام بسيار شاد شد، به بنىاسرائيل گفت : خدا مرا در اين قضيه فرج كرامت فرمود.
و ايشان را با خود برد به زير آن درخت و ندا كرد پدر آن مرد را به نامش ، پس ‍ صدا اززير آن درخت آمد: لبيك اى پيغمبر خدا.
فرمود: كى تو را كشته است ؟
گفت : فلان مرد مرا كشت و مالهاى مرا متصرف شد!
پس بنى اسرائيل راضى شدند.
داود عليه السلام استدعا كرد كه حق تعالى تكليف حكم واقع را از او بردارد، پس حقتعالى وحى فرستاد بسوى او كه : بندگان من در دنيا تاب نمى آورند حكم واقع را، پساز مدعى گواه بطلب و مدعى عليه را سوگند بده و حكم واقع را به من گذار كه در روزقيامت ميان ايشان حكم خواهم كرد (135).
به سند صحيح از امام محمد باقر عليه السلاممنقول است كه : حضرت داود عليه السلام از پروردگار خود سؤال كرد كه يك قضيه از قضاياى آخرت را كه در ميان بندگان خود خواهد كرد به اوبنمايد. پس حق تعالى به او وحى فرمود: آنچه از من سؤال كردى احدى از خلق خود را من بر آن مطلع نكرده ام ، سزاوار نيست كه بغير از من كسىبه آن نحو حكم كند.
پس بار ديگر داود عليه السلام اين استدعا نمود، پسجبرئيل آمد و گفت : از پروردگارت چيزى سؤال كردى كه پيش از تو هيچ پيغمبرى اين را سؤال نكرده است ، حق تعالى دعاى تو را مستجاب فرمود، دراول قضيه اى كه فردا بر تو وارد مى شود حكم آخرت را بر تو ظاهر خواهد نمود.
چون صبح شد داود عليه السلام در مجلس قضا نشست ، مرد پيرى آمد به جوانى چسبيدهبود، در دست آن جوان خوشه انگورى بود، آن مرد پير گفت : اى پيامبر خدا! اين جوانداخل باغ من شده است و درختهاى تاك مرا خراب كرده است و بى رخصت من انگور مرا خوردهاست .
آن حضرت به آن جوان گفت : چه مى گوئى ؟
آن جوان اقرار كرد كه : آنچه او دعوى مى كند، كرده ام .
پس حق تعالى وحى نمود كه : اگر به حكم آخرت ميان ايشان حكم كنى ،دل تو بر نمى تابد و بنى اسرائيل قبول نخواهند كرد؛ اى داود! اين باغ از پدر اينجوان بود، اين مرد پير به باغ رفت و او را كشت وچهل هزار درهم مال او را غصب كرد و در كنار باغ دفن كرده است ، پس شمشيرى به دست آنجوان بده تا گردن آن مرد پير را بزند به قصاص پدر خود، و باغ را تسليم آن جوانكن و بگو كه : جوان فلان موضع از باغ را بكند ومال خود را بيرون آورد. پس ‍ داود عليه السلام بترسيد و اين حكم را موافق فرموده خداجارى كرد (136).
در روايت ديگر منقول است كه : دو شخص مخاصمه كردند بسوى داود عليه السلام درگاوى و هر دو ملكيت خود گواه گذرانيدند! پس آن حضرت به نزد محراب رفت و گفت :خداوندا! مرا مانده كرد حكم كردن در ميان اين دو مرد، تو حكم فرما در ميان ايشان . پس حقتعالى وحى فرستاد: بيرون رو و بگير گاو را از آن در دست اوست و به ديگرى بده وگردن او را بزن !
چون چنين كرد بنى اسرائيل به فرياد آمدند و گفتند: هر دو گواه گذرانيدند و آن كه دردستش بود احق بود كه گاو با او باشد و داود از او گرفت و گردن او را بزد.
پس حضرت داود برگشت بسوى محراب و گفت : پروردگارا! بنىاسرائيل به فرياد آمدند از حكمى كه فرمودى .
حق تعالى وحى فرستاد كه : آن كه گاو در دستش بود پدر آن شخص ديگر را كشته بودو گاو را از پدر او گرفته بود، پس هرگاه بعد از اين چنين امور تو را پيش آيد بهظاهر شرع ميان ايشان حكم كن و از من سؤ ال مكن كه ميان ايشان حكم كنم و حكم مرا بگذاربه روز قيامت (137).
در حديث صحيح از حضرت صادق عليه السلاممنقول است كه در عهد داود عليه السلام زنجيرى از آسمان آويخته بود كه مردم محاكمه رابه نزد آن زنجير مى بردند، هر كه محق بود دستش به زنجير مى رسيد و هر كهمبطل بود دستش نمى رسيد، در آن زمان شخصى گوهرى به ديگرى سپرد و او انكار كردو گوهر را در ميان عصاى خود پنهان كرده بود. پس صاحبمال به نزد او آمد و گفت : بيا به نزد زنجير رويم تا حق ظاهر شود؛ چون به نزد زنجيررفتند صاحب مال كه دست دراز كرد دستش به زنجير رسيد، چون نوبت امانت دار شد بهصاحب مال گفت : اين عصاى مرا نگاهدار تا من نيز دست برسانم ! پس دست او نيز رسيد(چون گوهر در ميان عصا بود و عصا را به صاحبمال داده بود).
چون اين حيله از ايشان صادر شد حق تعالى زنجير را به آسمان برد و وحى نمود به داودكه : به گواه و قسم در ميان ايشان حكم كن (138).
در احاديث معتبر بسيار منقول است كه : چون قائمآل محمد صلى الله عليه و آله ظاهر شود، به حكم داود عليه السلام حكم خواهد كرد،فرمود: به علم خود و به حكم واقع و گواه نخواهند طلبيد (139).
به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : روزى حضرت امير المؤمنينعليه السلام داخل مسجد شد، پس ديد كه جوانى از برابر آن حضرت مى آيد و مى گريد،جمعى بر دور او هستند او را تسلى مى دهند، پس حضرت از او پرسيد: چرا مى گريى ؟
عرض كرد: يا امير المومنين ! شريح قاضى حكمى بر من كرده است كه نمى دانم چون است، اين جماعت پدر مرا با خود به سفر بردند، اكنون برگشته اند و پدرم با ايشان نيست ،چون احوال پدر خود را از ايشان پرسيدم گفتند: مرد! پرسيدم :مال او چه شد؟ گفتند: مالى نگذاشت ! پس ايشان را به نزد شريح بردم ، شريح بهايشان سوگند فرمود، من مى دانم يا امير المؤمنين كه پدرممال بسيارى با خود به سفر برده بود.
پس حضرت امير المؤمنين عليه السلام فرمود كه : برگرديد به نزد شريح .
چون به نزد شريح آمدند حضرت فرمود: اى شريح ! چگونه ميان اين گروه حكم كردى ؟
گفت : اين جوان دعوى كرد بر اين جماعت كه پدرم با ايشان به سفر رفت و برنگشت ، ازآنها پرسيدم ، گفتند: مرد، پرسيدم : مالش چه شد؟ گفتند: مالى نگذاشت ، جوان را گفتم: گواه دارى ؟ گفت : نه ، پس ايشان را قسم دادم .
حضرت فرمود: هيهات ! در چنين واقعه به اين نحو حكم مى كنى ؟ والله كه در اين واقعهحكمى بكنم كه كسى بيش از من نكرده باشد مگر داود پيغمبر عليه السلام ، پس فرمود:اى قنبر! پهلوانان لشكر را بطلب ، چون حاضر شدند بر هر يك از آن جماعت يكى ازآنها را موكل گردانيد، پس نظر فرمود بسوى آن جماعت و گفت : چه مى گوئيد؟ گمان مىكنيد كه من نمى دانم كه شما با پدر اين جوان چه كرديد؟ اگر اين را ندانم مرد نادانىخواهم بود.
پس فرمود: اينها را پراكنده كنيد و هر يك را در پشت ستونى از ستونهاى مسجد بازداريدو سرهاى ايشان را به جامه هاى خود بپوشانيد كه يكديگر را نبينند.
پس عبيدالله بن ابى رافع كاتب خود را طلبيد و فرمود: نامه اى و دواتى حاضر كن . ودر مجلس قضا متمكن گرديد، مردم بر دور آن حضرت جمع شدند پس فرمود: هرگاه من اللهاكبر بگويم شما نيز همه الله اكبر بگوئيد.
پس يكى از ايشان را تنها طلبيد در پيش روى مبارك خود نشانيد، رويش را گشود وفرمود: اى عبيدالله ! آنچه مى گويد بنويس .
پس شروع فرمود به سؤ ال كردن از او و فرمود: چه روز از خانه هاى خود بيرون رفتيدو پدر اين جوان با شما بود؟
گفت : در فلان روز.
فرمود: در چه ماه بود؟
گفت : در فلان ماه .
فرمود: به كدام منزل كه رسيديد او مرد؟
گفت : در فلان منزل .
فرمود: در خانه كى او مرد؟
گفت : در خانه فلان شخص .
فرمود: چه مرض داشت ؟
گفت : فلان مرض .
فرمود: چند روز بيمار بود؟
گفت : فلان عدد از روز.
پس آن حضرت احوال او را همگى سؤ ال نمود كه چه روز مرد و كى او راغسل داد و كى او را كفن نمود و كفن او از چه بود و كى بر او نماز كرد و كى او را به قبربرد. چون حضرت همه را از او سؤ ال نمود و او جواب گفت ، الله اكبر فرمود، مردم همهصدا به تكبير بلند كردند، پس رفقاى او جزم كردند كه او اقرار كرده است بر خود وبر ايشان به كشتن آن مرد كه مردم صدا به تكبير بلند كردند.
پس فرمود سر و روى اين مرد را بستند و به جاى خود بردند و ديگرى را طلبيد و نزدخود نشانيد و رويش را گشود فرمود: گمان مى كردى من نمى دانم كه شما چه كرده ايد؟
او گفت : يا امير المومنين ! من يكى از آنها بودم و راضى به كشتن او نبودم . اقرار نمود،پس هر يك را طلبيد اقرار كرد تا همه اقرار كردند.
مردى را كه اول طلبيده بود، حاضر كردند او نيز اقرار كرد كه : ما پدر اين جوان راكشتيم و مال او را برداشتيم !
پس حكم فرمود به مال و خون بر ايشان از براى آن جوان .
پس شريح گفت : يا امير المومنين ! بيان فرما كه حكم داود عليه السلام چگونه بود؟
فرمود: حضرت داود عليه السلام روزى گذشت بر جمعى ازاطفال كه بازى مى كردند، در ميان خود طفلى را آواز مى كردند: مات الدين يعنى مرد دين! پس داود عليه السلام آن كودك را طلبيد فرمود: چه نام دارى ؟
گفت : مات الدين !
فرمود: كى تو را به اين نام مسمى گردانيده است ؟
گفت : مادر من .
پس داود عليه السلام آن كودك را با خود آورد به نزد مادر او و فرمود: اى زن ! كىفرزند تو را به اين نام مسمى گردانيده است ؟
عرض كرد: پدرش .
فرمود: چگونه بوده است ؟
آن زن گفت : پدر اين طفل با جماعتى به سفر رفت و اينطفل در شكم من بود، پس آن جماعت برگشتند و شوهر من برنگشت ، چوناحوال او را از ايشان سؤ ال كردم گفتند: مرد! گفتم : مالش چه شد؟ گفتند: مالى نگذاشت !پرسيدم : آيا وصيتى كرد؟ گفتند: بلى گفت زن من آبستن است به او بگوييد خواه پسربزايد و خواه دختر او را مات الدين نام كند، پس من به آن سبب اينطفل را به اين نام ناميدم .
حضرت داود عليه السلام فرمود: آيا مى شناسى آن گروه را كه با شوهر تو به سفررفتند؟
گفت : بلى .
فرمود: زنده اند يا مرده اند؟
گفت : زنده اند.
فرمود: پس بيا با من ايشان را به من نشان ده .
پس حضرت آن جماعت را از خانه هاى ايشان بيرون آورد و به اين نحو ميان ايشان حكم كردتا اقرار كردند و مال و خون را بر ايشان ثابت گردانيد، بعد از آن به آن زن فرمود:اكنون نام كن فرزند خود را عاش الدين يعنى : زنده شد دين (140).
به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه حضرترسول صلى الله عليه و آله فرمود: عمر شريف حضرت داود عليه السلام صدسال بود، و از آن جمله چهل سال مدت پادشاهى آن حضرت بود (141).
به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السلاممنقول است كه : حق تعالى گروهى از ملائكه را بر آدم عليه السلام فرستاد در وادىروحا كه ميان طايف و مكه معظمه واقع است ، پس ندا كرد حق تعالى ذريت او را در عالمارواح كه مانند مورچگان بودند، پس همه بيرون آمدند از پشت آدم عليه السلام و مانند مگسعسل در كنار وادى جمع شدند، پس حق تعالى وحى نمود به آدم كه : نظر كن چه مى بينى ؟
عرض كرد: مورچه ريزه بسيارى در كنار وادى مى بينم .
حق تعالى فرمود: اينها فرزندان تواند كه از پشت تو بيرون آوردم كه پيمان بگيرمبراى خود به پروردگارى و از براى محمد صلى الله عليه و آله به پيغمبرى چنانچهدر آسمان از ايشان پيمان گرفتم .
آدم عليه السلام عرض كرد: پروردگارا! چگونه اينها همه را پشت من گنجايش دارد؟
فرمود: اى آدم ! به صنع لطيف و قدرت نافذ خود همه را در پشت تو جا داده ام .
آدم عرض كرد: خداوندا! چه مى خواهى از ايشان در پيمان گرفتن ؟
فرمود: آن را مى خواهم كه در معبوديت و خداوندى هيچ چيز را با من شريك نگردانند و همتاندانند.
آدم عرض كرد: خداوندا! پس كسى كه تو را اطاعت كند پاداش او چه خواهد بود؟
فرمود: او را در بهشت خود ساكن مى گردانم .
آدم گفت : پس هر كه از ايشان تو را معصيت كند جزاى او چه خواهد بود؟
فرمود: او را در جهم ساكن مى گردانم .
آدم عرض كرد: خداوندا! عدالت كرده اى در باب ايشان ، و اگر ايشان را نگاه ندارى وتوفيق ندهى اكثر ايشان معصيت تو خواهند كرد.
پس حق تعالى عرض كرد بر آدم نامهاى پيغمبران و عمرهاى ايشان را.
چون آدم عليه السلام به نام داود عليه السلام گذشت و عمر او راچهل سال ديد گفت : خداوندا! چه بسيار كم است عمر داود و بسيار است عمر من ،پروردگارا! اگر من از عمر خود سى سال بر عمر او زياد كنم آيا جارى خواهى نمود؟
فرمود: بلى اى آدم .
عرض كرد: پروردگارا! پس من از عمر خود سىسال بر عمر او افزودم ، از عمر من بينداز و بر عمر او اضافه فرما.
پس حق تعالى چنين كرد، چنانكه حق تعالى در قرآن مجيد مى فرمايد كه : محو مى كندخدا آنچه را مى خواهد و اثبات مى كند آنچه را مى خواهد و نزد اوست ام الكتاب (142) يعنى : كتابى كه مادر همه كتابهاست و كتابهاى ديگر از روى آن نوشته مىشود.
پس چون مدت عمر آدم عليه السلام منتهى شد، ملك الموتنازل شد كه قبض روحش بكند، پس آدم عليه السلام گفت : اى ملك الموت ! سىسال از عمر من مانده است .
ملك الموت گفت : آن سى سال را از عمر خود كم كردى و بر عمر داود عليه السلامافزودى در وادى روحا در هنگامى كه حق تعالى نامهاى پيغمبران ذريت تو را برتو عرض مى كرد.
آدم عليه السلام گفت : اى ملك الموت ! به خاطرم نمى آيد.
ملك الموت گفت : اى آدم ! آيا تو خود سؤ ال نكردى كه حق تعالى براى داود بنويسد و ازعمر تو نمايد؟ پس حق تعالى براى داود در زبور ثبت كرد و از عمر تو در ذكر محوفرمود.
آدم عليه السلام فرمود كه : اگر نوشته اى در اين باب هست حاضر نما تا من بدانم ؛ ودر واقع از خاطر آدم عليه السلام محو شده بود.
پس از آن روز حق تعالى امر فرمود بندگان خود را كه در قرضها و معاملات خود قباله ونامه بنويسند تا از خاطرشان محو نشود و انكار نكنند (143).
و در روايت ديگر كه از حضرت صادق عليه السلاممنقول است كه : پنجاه سال اضافه بر عمر داود عليه السلام نمود. چون انكار كردجبرئيل و ميكائيل فرود آمدند و گواهى دادند نزد او؛ پس راضى شد و ملك الموت قبض روحآن حضرت نمود (144).
در روايت ديگر چنان است كه : عمر داود چهل سال بود و آدم عليه السلام شصتسال بر آن افزود (145).
احاديث در اين معنى در باب قصه آدم عليه السلام گذشت و اشكالى چند كه بر اينها واردمى آيد در آنجا مذكور شد.
على بن ابراهيم ذكر كرده است كه : ميان زمان موسى و زمان داود عليهما السلام پانصدسال فاصله بود، و ميان داود و عيسى عليهما السلام هزار و صدسال فاصله بود (146).

next page

fehrest page

back page

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation