بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب تاریخ پیامبران علیهم السلام, علامه محمد باقر مجلسى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT02 -
     FOOTNT03 -
     TARIKH01 -
     TARIKH02 -
     TARIKH03 -
     TARIKH04 -
     TARIKH05 -
     TARIKH06 -
     TARIKH07 -
     TARIKH08 -
     TARIKH09 -
     TARIKH10 -
     TARIKH11 -
     TARIKH12 -
     TARIKH13 -
     TARIKH14 -
     TARIKH15 -
     TARIKH16 -
     TARIKH17 -
     TARIKH18 -
     TARIKH19 -
     TARIKH20 -
     TARIKH21 -
 

 

 
 

next page

fehrest page

back page

باب بيست و نهم در بيان قصه هاى ارميا و دانيال و عزير عليهم السلام و غرائبقصص بخت نصر است
حق تعالى مى فرمايد او كالذى مر على قريه وهى خاويه على عروشها (719) كه ترجمه لفيظش آن است كه : آيا ديده ايد مانند كسى كه گذشت بر قريهاى كه آن خالى بود و ديوارهايش بر سقفهايش افتاده بود و خراب شده بود؟،بعضى گفته اند او عزير بود چنانچه از حضرت صادق عليه السلاممنقول است ؛ و بعضى گفته اند ارميا بود چنانچه از حضرت باقر عليه السلاممنقول است . و آن قريه بعضى گفته اند بيت المقدس بود كه بخت نصر خراب كرده بود؛و بعضى گفته اند ارض مقدسه بود؛ و بعضى گفته اند آن قريه اى بود كه پيشمذكور شد و چند هزار كس از آن گريختند از ترس مرگ و همه مردند (720).
قال انى يحيى هذه الله بعد موتها (721) گفت : كى يا چگونه خدا زنده خواهد كرداين شهر و اهلش را بعد از خراب شدن و مردن ايشان ؟! و اين را بر وجه انكار نگفتبلكه از براى بيان عظمت و قدرت الهى گفت يا مى خواست بداند كيفيت زنده شدن ايشانرا مانند حضرت ابراهيم عليه السلام به سبب آنكه ظاهر آيه موهم ضعف اعتقاد است .
بعضى از مفسران گفته اند: اين عزبر و ارميا نبود بلكه مرد كافرى بود (722)، و اينمخالف احاديث بسيار است .
فاماته الله ماه عام ثم بعثه (723) پس خدا ميراند او را صدسال پس زنده كرد او را، قال كم لبثتقال لبثت يوما او بعض يوم (724) چون زنده شد گمان كرد كه در خواب بوده وبيدار شده است از او پرسيدند: چند مدت است در اين مكان مكث كردى ؟ گفت : يك روز - ودر اول روز خوابيده بود، چون نظر كرد ديد هنوز آفتاب غروب نكرده است و آخر روز استگفت : - بلكه بعضى از روز، و گوينده سخن با او بعضى گفته اند خدا بود و ندااز آسمان به او رسيد؛ بعضى گفته اند ملكى بود يا پيغمبرى بود يا مرد معمرى بودكه او را شناخت بعد از زنده شدن (725)، قال بل لبثت ماءه عام (726) گفت : بلكه صدسال در اين مكان مانده اى و مرده اى و الحال زنده شده اى ، فانظر الى طعامك وشرابك لم يتسنه (727) پس نظر كن به خوردنى و آشاميدنى خود كه هيچتغيير نيافته است .
و منقول است كه : چون به اين مكان آمد انگورى و انجيرى و آب انگورى همراه داشت و اينهابا اين لطافت در مدت صد سال هيچ متغير نشده بودند به قدرت الهى (728)، و انظرالى حمارك (729) و نظر كن بسوى درازگوش خود كه چگونه پوسيده واستخوانهايش از هم ريخته است ، و لنجعلك آيه للناس ‍ (730) و براى اين تو راميرانديم در اين مدت و زنده نموديم كه آيتى باشى براى مردم بر حقيقت زنده شدنايشان در قيامت ، و انظر الى العظام كيف ننشزها ثم نكسوها لحما (731) ونظر كن بسوى استخوانهاى پوسيده كه چگونه اجزايش را بر روى يكديگر بلند مىكنيم و متصل مى كنيم و بعد از آن لباس گوشت بر روى استخوانها مى كشيم .
اكثر گفته اند حق تعالى حمار او را در نظر او زنده كرد تا ببيند خدا چگونه مرده را زندهمى كند، و بعضى گفته اند اول خدا چشم او را درست كرد و نظر مى كرد به استخوانهاىپراكنده شده خود كه جمع شدند و متصل شدند و گوشت و پوست بر روى آنها روئيد(732)، فلما تبين له قال اعلم ان الله علىكل شى ء قدير (733) پس چون ظاهر شد بر او گفت : مى دانم كه خدا بر همهچيز قادر و توانا است يعنى پيشتر مى دانستم ، يا اكنون علم من زياده شد.
و به سندهاى صحيح و حسن از حضرت صادق عليه السلاممنقول است كه : چون بنى اسرائيل معصيت بسيار كردند و تجاوز از امر پروردگار خودنمودند حق تعالى خواست بر ايشان مسلط گرداند كسى را كه ايشان راذليل گرداند و بكشد، پس وحى نمود بسوى حضرت ارميا عليه السلام كه : اى ارميا!بگو بنى اسرائيل را كه چيست آن شهرى كه آن را برگزيده ام از ميان شهرها و در آنشهر درختهاى نيكو كشته ام و از هر درخت غريب زبونى آن را پاك كرده ام ، پس متغير شداحوال آن شهر و به عوض درختهاى نيكو درخت خرنوب كه زبون ترين درختها است از آنشهر روئيد؟
چون ارميا اين سخن را به علماى بنى اسرائيلنقل كرد، گفتند: براى ما معنى اين سخن را بيان فرما، پس ارميا هفت روز روزه داشت و دعاكرد، خدا به او وحى فرمود: آن شهر بيت المقدس است و آن درختها كه در آن رويانيده امبنى اسرائيلند كه در آن شهر ساكن گردانيده ام ، و چون معصيت من كردند و دين مرا تغييردادند و بدل كردند شكر نعمت مرا به كفران پس ‍ سوگند مى خورم بذات مقدس خود كهايشان را امتحان مى كنم به فتنه عظيمى كه دانايان در آن حيران بمانند، و مسلط خواهمنمود بر ايشان از بندگان خود كسى را كه از همه كس ولادتش بدتر و خوردنش بدتربوده باشد، پس بر ايشان مسلط خواهد شد و مردان ايشان را خواهد كشت و حرمت ايشان رااسير خواهد كرد و بيت المقدس كه خانه شرف و عزت ايشان است و به آن فخر مى كنندخراب خواهد كرد و سنگى كه به آن فخر مى كنند بر همه عالم در مزبله ها خواهد افكند وتا صد سال چنين خواهد بود.
چون ارميا اين خبر را به علماى بنى اسرائيل رسانيد گفتند: اى ارميا! بار ديگر از خدا سؤال كن كه فقرا و مساكين و ضعيفان چه گناه دارند كه چنين بلائى را بر ايشان مسلط مىگرداند؟ پس ارميا هفت روز ديگر روزه داشت ، خدا وحى نفرمود به او، پس هفت روز ديگرروزه داشت و بعد از هفت روز لقمه اى از طعامتناول كرد و باز وحى به او نرسيد، هفت روز ديگر روزه داشت پس خدا وحى فرمود به اوكه : اى ارميا! دست بردار از اين سخن و اگر نه روى تو را به پشت برمى گردانم ، آيامى خواهى شفاعت كنى در امرى كه مقدر و حتم كرده ام ؟! پس وحى نمود كه : بگو بهايشان كه گناه شما اين است كه گناه را ديديد و انكار نكرديد.
پس ارميا عرض كرد: پروردگارا! به من اعلام فرما كيست آنكه او را مسلط خواهى كرد تابروم به نزد او و براى خود و اهل بيت خود امانى از او بگيرم .
حق تعالى فرمود: برو به فلان موضع و خواهى ديد پسرى كه از همه كس ‍ مزمن تر ومبتلاتر است ، ولادتش از همه كس خبيث تر است - يعنى ولد الزنا است - و غذايش از همه كسبدتر است .
چون ارميا به آن موضع آمد ديد كه پسرى در كاروانسرائى زمين گير شده است و او را درمزبله انداخته اند در ميان كاروانسرا، مادرى دارد كه او را تربيت مى كند و نان خشك را دركاسه ريزه مى كند و شير خوك را بر روى آن مى دوشد و به نزديك آن پسر مى آورد و اومى خورد! ارميا گفت : آن كه خدا فرمود البته اين خواهد بود، پس به نزديك آن پسر رفتو از او پرسيد: چه نام دارى ؟
گفت : بخت نصر.
پس ارميا دانست كه اوست ، و او را معالجه تا به اصلاح آمد، پس به او فرمود: مرا مىشناسى ؟
گفت : نه ، اينقدر مى دانم مرد صالحى هستى .
فرمود: منم ارميا پيغمبر بنى اسرائيل و خدا مرا خبر داده است كه تو بر بنىاسرائيل مسلط خواهى شد و مردان ايشان را خواهى كشت و چنين و چنان خواهى كرد.
چون بخت نصر اين سخن را شنيد به آن حال نخوتى در او بهم رسيد! ارميا عليه السلامفرمود: نامه امانى براى من بنويس ، پس نامه امان را نوشت و به آن حضرت داد، و مىرفت به كوهها و هيزم جمع مى كرد و مى آورد و مى فروخت در شهر و معاش مى كرد؛ پسمردم را به جنگ بنى اسرائيل دعوت كرد و مسكن بنىاسرائيل بيت المقدس بود، و چون جمعى به او اتفاق كردند با لشكر خود متوجه بيتالمقدس شد و مردم بسيار از اطراف و نواحى گرد او جمع شدند.
چون خبر به ارميا عليه السلام رسيد كه او متوجه بيت المقدس شده بر سر راه او آمد و ازبسيارى لشكر او نتوانست خود را به او برساند، پس نامه را بر سر چوبى كرد بلندنمود، بخت نصر گفت : تو كيستى ؟
فرمود: من ارمياى پيغمبرم كه تو را بشارت دادم كه بر بنىاسرائيل مسلط خواهى شد، و اين نامه امانى است كه براى من نوشتى .
گفت : تو را امان دادم اما امان اهل بيت تو موقوف است بر اينكه تيرى مى اندازم از اينجابسوى بيت المقدس ، اگر تير من به بيت المقدس برسد با وجود اين راه دور پس ايشانرا امان نمى دهم ، و اگر نرسد امان مى دهم ؛ و چون تير انداخت باد تيرش را برد تا بندشد در بيت المقدس ! گفت : ايشان را امان نمى دهم .
پس چون بيت المقدس را فتح كرد و داخل شد كوهى از خاك در ميان شهر ديد و در ميان آنكوه خونى ديد كه مى جوشد و هر چند خاك بر آن مى ريزند باز مى جوشد و از خاكبيرون مى آيد! پرسيد: اين چه خون است ؟
گفتند: خون پيغمبرى است از پيغمبران خدا كه پادشاهان بنىاسرائيل او را كشتند و از روزى كه شهيد شده است تا امروز اين خون مى جوشد و هر چندخاك بر آن مى ريزند از خاك بيرون مى آيد، و آن خون حضرت يحيى بن زكريا عليهالسلام است و در زمان او پادشاه جبارى بود كه زنا مى كرد با زنان بنىاسرائيل ، هرگاه به حضرت يحيى عليه السلام مى گذشت آن حضرت به او مى فرمود:از خدا بترس اى پادشاه كه حلال نيست بر تو اين كار كه مى كنى ، پس يكى از زنان كهبا آنها زنا مى كرد در وقتى كه آن ملعون مست بود به او گفت : اى پادشاه ! يحيى رابكش ، پس آن ملعون امر كرد كه بروند و سر يحيى عليه السلام را بياورند، چون آنحضرت را شهيد كردند و سر مباركش را در طشتى گذاشتند و به نزد آن ملعون آوردند آنسر مطهر با او سخن مى گفت و مى فرمود: از خدا بترس كهحلال نيست آنچه تو مى كنى ، پس خون جوشيد و از طشت بيرون آمد و بر زمين ريخت و مىجوشيد و ساكن نمى شد تا وقتى كه بخت نصرداخل بيت المقدس شد؛ و ميان شهادت آن حضرت و خروج بخت نصر صدسال فاصله بود، پس ‍ بخت نصر داخل هر شهر از شهرهاى بنىاسرائيل كه مى شد مردان و زنان و اطفال و حيوانات ايشان را مى كشت و باز آن خون مىجوشيد تا آنكه همه را فانى كرد، پس پرسيد: آيا احدى از بنىاسرائيل در اين بلاد مانده است ؟
گفتند: پير زالى از ايشان در فلان موضع هست . پس آن زن را طلبيد و چون سرش را درميان آن خون بريد خون از جوشيدن ساكن شد، و اين زن آخر آنها بود كه از بنىاسرائيل كشت ، پس رفت بسوى بابل و در آنجا شهرى بنا كرد و در آن شهر اقامت نمود وچاهى كند و دانيال را با شير ماده اى در آن چاه افكند، پس آن شيرگل آن چاه را مى خورد و دانيال شير آن را مى خورد تا آنكه مدتى بر اينحال ماند، پس خدا وحى فرمود بسوى پيغمبرى كه در بيت المقدس بود كه : اين خوردنى وآشاميدنى را براى دانيال ببر و سلام مرا به او برسان
آن پيغمبر گفت : پروردگارا! در كجا است دانيال ؟
وحى به او رسيد كه : دانيال در چاهى است در فلان موضع ازبابل .
پس پيغمبر بر سر آن چاه رفت و گفت : اى دانيال !
فرمود: لبيك ، صداى غريبى مى شنوم !
گفت : پروردگارت تو را سلام مى رساند و اين خوردنى و آشاميدنى را براى توفرستاده است ؛ و آنها را به چاه فرو فرستاد.
پس آن حضرت گفت : الحمدلله الذى لا ينسى من ذكره ، الحمدلله الذى لا يخيب من دعاه، الحمدلله الذى من توكل عليه كفاه ، الحمدلله الذى من وثق به لم يكله الى غيره ،الحمدلله الذى يحزى بالاحسان احسانا، الحمدلله الذى يجزى بالصبر نجاه ، الحمدللهالذى يكشف ضرنا عند كربتنا، و الحمدلله الذى هو ثقتنا حين تنقطعالحيل منا، و الحمدلله الذى هو رجاونا حين ساء ظننا باعمالنا يعنى : حمد مى كنمخداوندى را كه فراموش نمى كند هر كه او را ياد كند، سپاس مى كنم خداوندى را كه نااميدنمى كند كسى را كه او را بخواند، حمد مى كنم خداوندى را كه هر كه بر اوتوكل كند كفايت امور او مى كند، سپاس مى گويم خداوندى را كه هر كه بر او اعتماد كنداو را به ديگران وا نمى گذارد، حمد مى كنم خداوندى را كه جزا مى دهد به نيكى جزاىنيك ، سپاس خداوندى را سزاست كه جزا مى دهد به صبر كردن ، نجات از مخاوف و مهالكدنيا و عقبى ، حمد خداوندى را رواست كه برطرف مى كند بدحالى ما را نزد كربت و شدتما، حمد مى كنم خداوندى را كه محل اعتماد ماست هرگاه گسسته شود چاره ها از ما، حمد مىكنم خداوندى را كه اميدگاه ماست در هنگامى كه بد شود گمان ما به سبب كرده هاى ما.
پس بخت نصر در خواب ديد كه گويا سرش از آهن است و پاهايش از مس ‍ است و سينه اشاز طلا است ! منجمان را طلبيد و گفت : بكوئيد كه من چه خواب ديده ام ؟
گفتند: نمى دانيم و ليكن بگو چه ديده اى تا ما براى تو تعبير كنيم .
بخت نصر گفت : در اين مدت هر سال مبلغى به شما مى دهم و شما نمى دانيد كه من چه درخواب ديده ام ؟ و امر كرد همه را گردن زدند! پس ‍ بعضى از اركان دولت او عرضكردند: آنچه تو مى خواهى آن كسى كه به چاه افكنده اى مى داند، زيرا از آن وقت كه اورا به چاه انداخته اى تا حال زنده است و شير به او ضرر نرسانده است و شيرگل مى خورد و او را شير مى دهد، پس فرستاد و آن حضرت را طلبيد و گفت : بگو من چهخواب ديده ام !
فرمود: چنين خواب ديده اى .
گفت : راست است ، اكنون بگو تعبيرش چيست ؟
فرمود كه : تعبير خواب تو آن است كه پادشاهى تو به آخر رسيده است و سه روزديگر كشته خواهى شد و مردى از اهل فارس تو را مى كشد!
گفت : من هفت شهر بر دور يكديگر ساخته ام و بر هر شهر نگاهبانان بسيار مقرر كرده ام وبه اين نيز راضى نشده ام تا آنكه صورت مرغابى از مس بر در دروازه ها تعبيه نموده امكه هر غريبى داخل مى شود فرياد مى كند تا او را بگيرند.
دانيال فرمود: چنين خواهد شد كه من گفتم .
بخت نصر لشكر خود را متفرق نمود و حكم كرد هر كسى را كه ببينند بكشند هر كه باشد،و دانيال در اين وقت نزد او نشسته بود گفت : در اين سه روز تو را از خود جدا نمى كنم ،پس اگر سه روز گذشت و من كشته نشدم تو را مى كشم !
پس پسين روز سوم شد غمى او را عارض شد و بيرون آمد و غلامى داشت ازاهل فارس كه او را فرزند خود خوانده بود و نمى دانست ازاهل فارس ‍ است ، چون بيرون آمد آن غلام را ديد پس شمشير خود را به او داد و گفت : هركه را ببينى بكش اگر چه من باشم غلام شمشير را گرفت و ضربتى به او زد و او رابه جهنم واصل كرد.
اما ارميا عليه السلام بعد از كشتن بنى اسرائيل از بيت المقدس بيرون آمد و بر حمارىسوار شد و انجير و آب انگور براى توشه خود برداشت ، پس نظر كرد به درندگانصحرا و درندگان دريا و درندگان هوا كه بدن كشتگان را مى خوردند، پس ساعتى فكركرد و گفت : آيا چگونه خدا اين مردگان را زنده مى كند كه درندگان بدن ايشان راخوردند؟ خدا در همان موضع قبض ‍ روحش نمود، بعد از صدسال او را زنده كرد.
چون حق تعالى بر بنى اسرائيل ترحم نمود و بخت نصر را هلاك كرد، بنىاسرائيل را به دنيا برگرداند و آن كه صدسال مرده بود و زنده شد ارميا عليه السلام بود.
و عزبر چون بخت نصر پادشاه شد و بر بنىاسرائيل مسلط شد از او گريخت و در ميان چشمه آبى رفت و غائب شد در آنجا، پس خدااول عضوى كه از ارميا زنده كرد ديده هاى او بود در ميان سفيدى چشم او كه مانند سفيدهتخم مرغ بود و مى ديد چيزها را، پس خدا وحى كرد بسوى او كه : چندگاه است در اينموضع هستى ؟
عرض كرد: يك روز. پس چون ديد آفتاب بلند شده است گفت : بعضى از يك روز.
حق تعالى فرمود: بلكه صد سال در اينجا مانده اى ، پس نظر كن بسوى انجير و آبانگور كه در اين مدت متغير نشده اند، و نظر كن به حمار خود كه چگونه پوسيده است ونظر كن كه چگونه آن را و تو را زنده مى كنم .
پس ديد كه استخوانهاى پوسيده ريزه شده به قدرت الهى به نزديك يكديگر مى آيند وبر يكديگر مى چسبند و گوشتها كه خاك شده اند يا حيوانات خورده اند جدا مى شوند وبر بدن او و حمارش مى چسبند تا آنكه خلقت ارميا و حمار او هر دو درست شد و هر دوبرخاستند، پس گفت : مى دانم خدا بر همه چيز قادر و توانا است (734).
و در روايت معتبر ديگر گذشت كه : دو پادشاه كافر تمام روى زمين را متصرف شدند:نمرود و بخت نصر (735).
و در حديث معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليه السلاممنقول است : چون ارميا عليه السلام كرد بسوى خرابى بيت المقدس و حوالى آن وكشتگانى كه در آن شهرها افتاده بودند گفت : آيا اينها را كى زنده خواهد كرد بعد ازمردن ؟! پس خدا او را صد سال ميراند و بعد از آن زنده كرد و مى ديد كه اعضايش چگونهبه يكديگر متصل مى شوند و گوشت و بر روى آنها مى رويد ومفاصل و رگهايش چگونه پيوند مى شوند، پس چون درست نشست گفت : مى دانم كه حقتعالى بر همه چيز قادر است (736).
و در حديث معتبر ديگر فرمود: هر كه براى روزى خود غمگين باشد بر او گناهى نوشتهمى شود، بدرستى كه دانيال عليه السلام در زمان پادشاه جبار ستمكارى بود و او راگرفت و در چاهى انداخت و درندگان را با او به چاه افكند، پس آن درندگان نزديك اونرفتند و با او را از آن چاه بيرون نياورد، پس حق تعالى وحى نمود به پيغمبرى ازپيغمبران خود كه : طعامى براى دانيال ببر.
گفت : پروردگارا! دانيال در كجا است ؟
حق تعالى فرمود: چون از شهر بيرون مى روى كفتارى در برابر تو پيدا خواهد شد، ازپى آن كفتار برو كه او تو را مى برد بر سر آن چاه
چون آن پيغمبر بر سر چاه آمد و طعام را به چاه فرستاددانيال عليه السلام آن دعا را خواند كه گذشت .
پس حضرت صادق عليه السلام فرمود: خدا نخواسته است كه روزى دهد مؤمنان را مگر ازجائى كه ايشان گمان نداشته باشند (737).
در حديث معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه : چون هنگام وفات سليمان عليه السلامشد وصيت نمود بسوى آصف بن برخيا و او را خليفه خود گردانيد به امر الهى ، پسپيوسته شيعيان به خدمت آصف مى آمدند و مسائل دين خود را از او اخذ مى نمودند، پس آصفمدت طولانى از ايشان غائب شد پس ظاهر شد و مدتى در ميان قوم خود ماند پس ايشان راوداع كرد، شيعيان گفتند: ديگر ما تو را در كجا ببينيم ؟
گفت : نزد صراط؛ و از ايشان غائب شد، و بليه بر بنىاسرائيل شديد شد بعد از غيبت او، و بخت نصر بر ايشان مسلط شد و هر كه را مى يافتمى كشت و هر كه مى گريخت از پى او مى فرستاد و فرزندان ايشان را اسير مى كرد،چهار كس از فرزندان يهودا را از ميان اسيران خود انتخاب كرد كه يكى از آنهادانيال عليه السلام بود و از فرزندان هارون عزبر عليه السلام را انتخاب نمود، وايشان اطفال خردسال بودند و در دست او اسير ماندند و بنىاسرائيل در دست بخت نصر اسير بود، پس چون فضيلت آن حضرت را دانست و شنيد كهبنى اسرائيل انتظار بيرون رفتن او مى كشند و اميد فرج دارند در ظاهر شدن او و بردست او، امر كرد او را در چاه عظيم گشاده حبس كردند و شيرى در آنجا گذاشتند كه او راهلاك كند و امر كرد كسى طعام به او ندهد، پس شير نزديك آن حضرت نرفت و حق تعالىخوردنى و آشاميدنى او را به دست پيغمبرى از پيغمبران بنىاسرائيل براى او فرستاد، پس دانيال روزها روزه مى داشت و شب بر آن طعام افطار مىكرد و بليه و آزار شديد شد بر شيعيان و قوم او كه انتظار فرج و ظهور او مى بردندو شك كردند اكثر ايشان در دين به جهت طول مدت غيبت آن حضرت .
و چون بليه و امتحان دانيال عليه السلام و قومش به نهايت رسيد، بخت نصر در خوابديد كه ملائكه فوج فوج از آسمان به زمين مى آمدند و بر سر چاهى مى رفتند كهدانيال در آنجا محبوس بود و بر او سلام مى كردند و او را بشارت به فرج مى دادند،چون صبح شد از عمل خود پشيمان شد و امر كرد آن حضرت را از چاه بيرون آوردند و از اومعذرت طلبيد از آنچه نسبت به او كرده بود و امور مملكت و پادشاهى خود را به او گذاشت، و آن حضرت را فرمانفرماى ملك خود نمود و حكم كردن ميان مردم را به او تفويضفرمود، و هر كه از بنى اسرائيل از خوف بخت نصر مخفى شده بود ظاهر شد و گردن اميدكشيدند و بسوى دانيال جمع شدند و يقين كردند به فرج خود، پس اندك زمانى كه براين حال گذشت حضرت دانيال عليه السلام به رحمت ايزدىواصل شد و امر نبوت و خلافت بعد از او به حضرت عزبر عليه السلام منتهى شد وشيعيان بر او گرد آمدند و به او انس ‍ گرفتند ومسائل دين خود را از او فرا مى گرفتند، پس حق تعالى صدسال او را از ايشان پنهان كرد پس بار ديگر او را بر ايشان مبعوث گردانيد و حجتهاىخدا بعد از او غائب شدند و بليه بر بنى اسرائيل عظيم شد تا آنكه حضرت يحيى عليهالسلام ظاهر شد (738).
و به سند معتبر منقول است كه از حضرت امام محمد باقر عليه السلام سؤال كردند: آيا صحيح است كه حضرت دانيال عليه السلام تعبير خواب مى دانسته است و آنحضرت اين علم را به مردم تعليم نموده است ؟
فرمود: بلى ، خدا وحى نمود بسوى او و پيغمبر بود و او از آنها بود كه خدا اين علم رابه ايشان تعليم نموده بود و بسيار راست گفتار و درست كردار و حكيم و دانا بود وعبادت خدا به محبت ما اهل بيت مى كرد، و هيچ پيغمبر و ملكى نبوده است مگر آنكه عبادت مىكرده است خدا را به محبت ما اهل بيت (739).
و به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السلاممنقول است كه : پادشاهى در زمان دانيال عليه السلام بود و به آن حضرت عرض كرد:مى خواهم پسرى مثل تو داشته باشم .
فرمود: من چه منزلت در دل تو دارم ؟
پادشاه گفت : بزرگترين مرتبه ها و عظيمترين منزلتهاى تو دردل من هست و تو را بسيار دوست دارم .
دانيال گفت : چون اراده مجامعت نمائى با زوجه خود، در فكر من باش و همت خود را به جانبمن مصروف گردان
چون چنين كرد فرزندى براى او متولد شد كه شبيه ترين خلق خدا بهدانيال عليه السلام بود (740).
و به سند معتبر از حضرت رسول صلى الله عليه و آلهمنقول است كه : بخت نصر صد و هشتاد و هفت سال پادشاهى كرد، و چون از سلطنت اوچهل و هفت سال گذشت حق تعالى حضرت عزبر عليه السلام را بسوىاهل شهرها كه حق تعالى اهل آنها را هلاك كرد و بعد از آن زنده كرد مبعوث گردانيد، وايشان از شهرها متفرق بودند و از ترس مرگ گريختند و در جوار و همسايگى عزبرعليه السلام قرار گرفتند و مؤمن بودند، و عزبر به نزد ايشان تردد مى كرد و سخنايشان را مى شنيد و به سبب ايمان ايشان دوست مى داشت ايشان را و برادرى كرد با ايشاندر ايمان ، پس يك روز از ايشان غائب شد و به نزد ايشان نيامد، روز ديگر كه به نزدايشان آمد ديد همه مرده اند! پس اندوهناك شد به مرگ ايشان و گفت : كى خدا زنده خواهدكرد اين جسدهاى مرده را؟ (از روى تعجب اين سخن را گفت چون همه را يكباره مرده ديد)، خدااو را در همان ساعت قبض روح كرد و صد سال بر آنحال ماندند، و بعد از صد سال حق تعالى آن حضرت را با آن جماعت زنده كرد و ايشانيكصد هزار مرد جنگى بودند و بعد از او بخت نصر بر ايشان مسلط شد و همه را كشت ويكى از ايشان بيرون نرفت ، چون او پادشاه شددانيال را گرفت با شيعيان او و شكاف عميقى در زمين كند و ايشان را در آن نقب انداخت وآتش بر روى ايشان افروخت ، چون ديد آتش ‍ ايشان را نمى سوزاند و به نزديك ايشاننمى آيد ايشان را در آن نقب محبوس نمود و درنده بسيارى در آنجا انداخت و به هر قسمعذابى ايشان را معذب گردانيد تا آنكه حق تعالى ايشان را از دست او نجات داد، والاصحاب الاخدود كه حق تعالى در قرآن ياد فرموده است ايشانند.
و چون حق تعالى خواست دانيال را به رحمت خود ببرد امر كرد او را كه بسپارد نور و حكمتخدا را به فرزندش مكيخا و او را خليفه خود گرداند (741).
به سند حسن بلكه صحيح از حضرت صادق عليه السلاممنقول است كه حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام فرمود:دانيال عليه السلام يتيمى بود كه مادر و پدر نداشت و پير زالى از بنىاسرائيل او را تربيت كرد و پادشاهى از پادشاهان بنىاسرائيل كه در آن زمان بود دو قاضى داشت ، و آن دو قاضى دوستى داشتند و مردصالحى بود، و آن مرد صالح زن بسيار جميله صالحه عابده اى داشت و آن مرد به نزدپادشاه مى آمد و با او سخن مى گفت ، پس ‍ روزى پادشاه را احتياج بهم رسيد به شخصىكه او را براى كارى به جائى بفرستد، پس به آن دو قاضى گفت : شخصى را اختياركنيد كه من براى بعضى از امور خود او را به جائى بفرستم ، ايشان شوهر آن زن رانشان دادند و پادشاه او را براى آن كار فرستاد.
چون آن مرد روانه مى شد به آن قاضيان سفارش كرد كه : بهاحوال زن من برسيد و از او غافل مباشيد، پس آن قاضيان مى آمدند به در خانه دوست خودكه خبر از احوال زن او بگيرند، پس عاشق آن زن شدند و او را تكليف كردند كه راضىشود به زنا، و او ابا كرد، گفتند: اگر راضى نمى شوى ما نزد پادشاه گواهى مى دهيمكه تو زنا كرده اى تا تو را سنگسار كند!
آن زن صالحه گفت : هر چه خواهيد بكنيد، من به اينعمل راضى نمى شوم !
پس آن دو خائن به نزد پادشاه آمده و گواهى دادند كه آن زن عابده زنا كرده است ، پساين امر به پادشاه بسيار عظيم نمود و غم عظيمى بر اوداخل شد چون بسيار به آن زن اعتقاد داشت و شهادت قاضيان را نيز رد نمى توانست كرد،پس به ايشان گفت : شهادت شما مقبول است ، اما بعد از سه روز ديگر او را سنگساركنيد؛ و ندا كرد در آن شهر كه : در فلان روز حاضر شويد براى كشتن فلان عابده كهزنا كرده است و دو قاضى به زناى او گواهى داده اند!
چون مردم در اين باب گفتگو بسيار كردند پادشاه به وزيرش گفت : آيا در اين بابچاره اى به خاطرت نمى رسد كه باعث نجات عابده گردد؟ گفت : نه .
چون روز سوم شد كه روز وعده سنگسار بود وزير از خانه خود روانهمنزل پادشاه شد، ناگاه در اثناى راه رسيد به چندطفل كه بازى مى كردند و حضرت دانيال در ميان ايشان بود و آن حضرت را نمى شناخت ،چون وزير به ايشان رسيد دانيال گفت : اى گروهاطفال ! بيائيد كه من پادشاه شوم و فلان طفل عابده شود و فلان و فلان دو قاضىبشوند، پس خاكى نزد خود جمع كرد و شمشيرى از نى براى خود ساخت و بهاطفال ديگر حكم كرد: بگيريد دست بكى از اين گواهان را به فلان موضع ببريد و دستديگرى را بگيريد و به فلان موضع ببريد؛ پس يكى از ايشان را طلبيد و گفت : آنچهحق است بگو و اگر حق نگوئى تو را مى كشم (و در ايناحوال وزير ايستاده بوده و سخن دانيال را مى شنيد و اين اوضاع را مى ديد) پس آن طفلىكه گواه بود گفت : عابده زنا كرد! گفت : چه وقت زنا كرد؟ گفت : فلان روز! پرسيد:با كى زنا كرد؟ گفت : با فلان پسر فلان ! پرسيد: در كجا زنا كرد؟ گفت : در فلانموضع .
پس دانيال فرمود: ببريد اين را به جاى خود و ديگرى را بياوريد؛ پس او را به جاىخود بردند و ديگرى را آوردند، دانيال فرمود: به چه چيز شهادت مى دهى ؟ گفت : شهادتمى دهم كه عابده زنا كرده است ! پرسيد: در چه وقت ؟ گفت در فلان وقت ! پرسيد: باكى ؟ گفت : با فلان پسر فلان ! پرسيد: در چه موضع ؟ گفت : در فلان موضع !
پس هر يك از اينها را مخالف گواه يكديگر كه گفته بود گفت ،دانيال فرمود: الله اكبر اينها به ناحق گواهى داده بودند، اى فلان ! ندا كن در ميان مردمكه اينها به ناحق شهادت داده اند پس حاضر شوند مردم تا ايشان را بكشيم .
چون وزير اين قضيه غريبه را از آن حضرت مشاهده نمود به سرعت تمام به خدمت پادشاهشتافت و آنچه از دانيال عليه السلام ديده و شنيده بود عرض كرد، پادشاه فرستاد و آندو قاضى را طلبيد و ايشان را از يكديگر جدا كرد چنانچهدانيال كرده بود، و هر يك را تنها طلبيد و از خصوصيات زناى عابده سؤال نمود و هر يك خلاف ديگرى گفتند! پس پادشاه فرمود ندا كردند در ميان مردم كه :حاضر شويد براى كشتن دو قاضى كه ايشان افترا كرده بودند بر عابده ، و امر كردبه كشتن ايشان (742).
و به سند حسن بلكه صحيح از امام محمد باقر عليه السلاممنقول است كه حق تعالى وحى كرد به داود عليه السلام كه : برو به نزد بنده مندانيال و بگو به او كه : مرا نافرمانى كردى و تو را آمرزيدم و باز نافرمانى كردىآمرزيدم و باز نافرمانى كردى آمرزيدم ، اگر در مرتبه چهارم نافرمانى كنى تو رانخواهم آمرزيد.
پس داود عليه السلام به نزد حضرت دانيال آمد و تبليغ رسالت الهى كرد، پسدانيال عليه السلام گفت : آنچه بر تو بود از تبليغ رسالت الهىبعمل آوردى .
چون سحر شد حضرت دانيال عليه السلام به تضرع وابتهال دست به درگاه خداوند ذوالجلال برداشت و به زبان عجز و انكسار مناجات كردكه : پروردگارا! بدرستى كه داود پيغمبر تو مرا از تو خبر داد كه من تو را نافرمانىكرده ام سه مرتبه و آمرزيده اى مرا و اگر در مرتبه چهارم نافرمانى كنم مرا نخواهىآمرزيد، پس بعزت و جلال تو سوگند مى خورم كه اگر مرا نگاه ندارى و توفيق ندهىهر آينه معصيت تو خواهم كرد پس معصيت تو خواهم كرد (743).
مؤلف گويد: ملاقات حضرت داود با دانيال عليهما السلام بسيار غريب است ، و موافقآنچه از احاديث سابقه معلوم شد كه فاصله بسيار در ميان زمانهاى ايشان بوده است مگرآنكه دانيال بسيار معمر شده باشد، و محتمل است كهدانيال ديگر بوده باشد اگر چه بعيد است .
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلاممنقول است كه روزى حضرت رسول صلى الله عليه و آله فرمود: گرامى داريد نان راكه عمل كردند در آن آنچه در ميان عرش است تا زمين و آنچه در زمين است از مخلوقات خدا تانان بعمل آمده است . پس فرمود به جمعى كه در دور آن حضرت بودند كه : مى خواهيدحديثى براى شما نقل كنم ؟
گفتند: بلى يا رسول الله فداى تو باد پدران و مادران ما.
پس فرمود: پيغمبرى بود پيش از شما كه او رادانيال مى گفتند و يك گرده نان داد به كشتيبانى كه او را از نهرى بگذراند، پس كشتيبانگرده نان را انداخت و گفت : من نان تو را چه مى كنم ، اين نان در پيش ما در زير دست وپا ريخته است و پا مال مى شود.
چون دانيال اين عمل را از او ديد دست بسوى آسمان بلند كرد و گفت : خداوندا! نان راگرامى دار بتحقيق كه ديدى پروردگارا اين مرد با نان چه كرد و در حق نان چه گفت .
پس حق تعالى وحى نمود بسوى آسمان كه : باران را از ايشان حبس كن ، و وحى نمودبسوى زمين كه : مانند آجر سخت باش كه گياه از تو نرويد، پس ‍ باران از ايشان قطعشد و به مرتبه اى قحط در ميان ايشان بهم رسيد كه يكديگر را مى خوردند، چون شدتايشان به نهايت آن مرتبه رسد كه خدا مى خواست كه تاءديب ايشان به آن بنمايد روزىيك زنى كه فرزندى داشت به زن ديگر كه او نيز فرزندى داشت گفت : بيا امروز منفرزند خود را مى كشم كه ما و تو بخوريم و فردا تو فرزند خود را بكش و به منحصه اى از او بده ، گفت : چنين باشد؛ پس امروز فرزند اين زن را خوردند، چون روزديگر گرسنه شدند آن زن ديگر امتناع كرد از كشتن فرزند خود و منازعه كرد و به خدمتحضرت دانيال عليه السلام مرافعه آوردند، دانيال عليه السلام گفت : كار به اينجارسيده است كه فرزند خود را مى خوريد؟
گفتند: بلى اى پيغمبر خدا از اين بدتر هم شده است .
پس دست بسوى آسمان بلند كرد و گفت : خداوندا! عود كن بر ما بهفضل و رحمت خود و عقاب مكن اطفال و بيچارگان را به گناه كشتيبان وامثال او كه كفران نعمت تو كردند؛ پس خدا امر كرد آسمان را كه باران بر زمين ببارد وامر فرمود زمين را كه : براى خلق من برويان آنچه از ايشان فوت شده است از خير تو دراين مدت زيرا كه من رحم كردم ايشان را براىطفل خردسال (744).
و در حديث معتبر از حضرت اميرالمؤمنين عليه السلاممنقول است كه : چون درنده را بينى بگو: اعوذ بربدانيال و الجب من شر كل اسد مستاءسد (745) يعنى : پناه مى برم بهپروردگار دانيال و چاهى كه دانيال در آن افكنده بودند از شر هر شير درنده .
و به سند معتبر از حضرت امام زين العابدين عليه السلاممنقول است كه : خدا وحى نمود بسوى دانيال عليه السلام كه : دشمن ترين بندگان من نزدمن جاهل نادانى است كه سبك شمارد حق اهل علم را و ترك نمايد پيروى ايشان را، ومحبوبترين بندگان من نزد من پرهيزكارى است كه طلب نمايد ثواب بزرگ مرا و ملازمعلما باشد و از ايشان جدا نشود و تابع بردباران باشد وقبول نصيحت نمايد از دانايان (746).
و قطب راوندى و ابن بابويه رحمه الله عليهما روايت كرده اند به سندهاى خود از وهب بنمنبه كه : چون بخت نصر پادشاه شد پيوسته متوقع فساد و فجور بنىاسرائيل بود زيرا مى دانست كه تا ايشان گناه بسيار نكنند كه مستحق منع يارى خداشوند، او بر ايشان مسلط نمى تواند شد، پس پيوسته جواسيس مى فرستاد و ازاحوال ايشان خبر مى گرفت تا آنكه حال بنىاسرائيل متغير شد از صلاح به فساد و پيغمبران خود را كشتند، پس بخت نصر بالشكرش بر سر ايشان آمده و ايشان را احاطه كردند چنانچه حق تعالى مى فرمايد وقضينا الى بنى اسرائيل فى الكتاب لتفسدن فى الارض مرتين و لتعلن علوا كبيرا(747) كه ترجمه اش اين است : وحى كرديم بسوى بنىاسرائيل در تورات كه البته فساد خواهيد كرد در زمين دو مرتبه و سركشى و طغيانخواهيد كرد طغيان بزرگ .
فاذا جاء وعد اوليهما بعثنا عليكم عبادا لنا اولى باس شديد فجاسواخلال الديار و كان وعدا مفعولا (748) پس چون رسيد وعده عقوبت معصيتاول ايشان برانگيختيم بر شما بنده اى چند از خود را كه صاحب قوت و شوكت شديد وعظيم بودند پس گرديدند در ميان خانه ها و ايشان را طلب كردند و كشتند و اسير كردندو وعده عقاب ايشان وعده اى بود كردنى و لازم .
وهب گفت كه : مراد از اين گروه بخت نصر و لشكر اويند (749).
و مفسران گفته اند كه افساد اول ايشان مخالفت احكام تورات بود و افساد دوم ايشان كشتنشعيا يا ارميا يا زكريا و يحيى و قصد كشتن عيسى ، و اين گروه را بعضى بخت نصر ولشكر او گفته اند و بعضى جالوت و بعضى سخاريب گفته اند كه ازاهل نينوا بود (750).
ثم رددنا لكم الكره عليهم و امددناكم باموال و بنين و جعلناكم اكثر نفيرا (751) يعنى : پس برگردانيديم از براى شما دولت و غلبه را بر ايشان و اعانتكرديم شما را به مالها و فرزندان و لشكر شما را زياده گردانيديم .
مفسران گفته اند كه بعد از غارت بخت نصر از جانب لهراسف كه پادشاهبابل بود چون گشتاسف پسر لهراسف پادشاه شد رحم كرد بر بنىاسرائيل و اسيران ايشان را رد كرد و به شام فرستاد ودانيال را بر ايشان پادشاه كرد، پس مستولى شدند بنىاسرائيل بر اتباع بخت نصر، و بنابر قول ديگر اشاره است به كشتن داود جالوت را(752).
و وهب روايت كرده است كه : چون بخت نصر بنىاسرائيل را محصور كرد و ايشان از مقاومت او عاجز شدند تضرع و توبه و انابه كردندبسوى پروردگار خود و رو به خير و خوبى آوردند و سفيهان را منع كردند از معاصى واظهار معروف كردند و نهى از منكر نمودند، پس خدا ايشان را غالب گردانيد بر بختنصر بعد از آنكه مغلوب او شده بودند و شهرهاى ايشان را فتح كرده بود و برگشتند،و سبب برگشتن او آن بود كه تيرى بر پيشانى اسب او آمد و اسب او برگشت تا را ازشهر بيرون برد پس باز بنى اسرائيل متغير و فاسد شدند ومشغول گناهان شدند و به سبب اين باز بخت نصر اراده كرد كه بر سر ايشان بيايد،چنانچه حق تعالى مى فرمايد فاذا جاء وعد الاخره (753) پس ‍ چون رسيد وعده عقوبتديگر ايشان ليسوؤ ا وجوهكم و ليدخلوا المسجد كما دخلوهاول مره و ليتبروا ما علوا تتبيرا (754) برانگيختيم ايشان را تا روهاى شما رابه حال بد برگردانند و تا داخل مسجد بيت المقدس شوند چنانچهاول مرتبه داخل شدند و تا هلاك كنند ايشان را به قدر مدت بلندى و طغيان ايشان هلاككردنى (755).
مفسران گفته اند كه : پادشاه بابل بار ديگر به جنگ ايشان آمد (756).
و وهب روايت كرده است كه : چون بنى اسرائيل بار ديگر عود به فساد كردند حضرتارميا عليه السلام ايشان را خبر داد كه بخت نصر مهياى جنگ شما است و خدا بر شما غضبكرده است و مى فرمايد كه : اگر توبه كنيد به سبب صلاح پدران شما بر شما رحمخواهم كرد، و مى فرمايد كه : هرگز ديده ايد كه كسى معصيت من كند و به معصيت منسعادت يابد؟! يا دانسته ايد كسى را كه اطاعت من بكند و با طاعت من بدبخت وبدحال شود؟! اما علما و عباد شما پس بندگان مرا خدمتكاران خود گردانيده اند و ميان ايشانبغير كتاب من حكم طاغى شده اند به سبب نعمت من و دنيا ايشان را مغرور كرده است ؛ و اماقاريان تورات و فقيهان شما پس همه منقاد و مطيع پادشاهان شده اند و بر بدعتها باايشان بيعت مى كنند و در معصيت من اطاعت ايشان مى نمايند؛ و اما فرزندان ايشان پس فرومى روند در گمراهى و ضلالت با ديگران و با همه ايناحوال عافيت خود را بر ايشان پوشانيدم ، پس سوگند مى خورم كه عزت ايشان را بهخوارى و ايمنى ايشان را به ترس بدل خواهم كرد و اگر مرا دعا كنند اجابت ايشاننخواهم كرد و اگر بگريند بر ايشان رحم نخواهم كرد.
چون پيغمبر ايشان اين رسالت خدا را به ايشان رسانيد تكذيب او كردند و گفتند: افتراىبزرگى بر خدا بستى كه دعوى مى كنى خدا مسجدهاى خود را از عبادتمعطل خواهد كرد.
پس پيغمبر خود را گرفتند و بند كردند و در زندان افكندند، پس بخت نصر لشكر كشيدبه بلاد ايشان و محاصره كرد ايشان را هفت ماه تا آنكه فضله وبول خود را مى خوردند و مى آشاميدند، چون بر ايشان مسلط شد به روش ‍ جباران كشت وبر دار كشيد و سوزانيد و بينى و زبان بريد و دندان كند، و زنان را به رسوائى اسيركرد، پس به بخت نصر گفتند كه : مردى در ميان ايشان بود ايشان را خبر مى داد از آنچهالحال بر ايشان وارد شد پس او را متهم كردند و به زندان افكندند، پس بخت نصر امركرد كه حضرت ارميا عليه السلام را از زندان بيرون آوردند پرسيد كه : تو ايشان راحذر مى فرمودى از آنچه بر ايشان واقع شد؟
گفت : بلى ، من مى دانستم اين واقعه را و خدا مرا براى اين به رسالت فرستاد بسوىايشان
بخت نصر گفت : تو را زدند و تكذيب تو كردند؟!
گفت : بلى .
بخت نصر گفت : بد گروهى اند قومى كه پيغمبر خود را بزنند و تكذيب رسالتپروردگار خود بكنند، اگر خواهى با من باش تا تو را گرامى دارم و اگر خواهى دربلاد خود بمان تا تو را امان دهم .
ارميا گفت : من پيوسته در امان خدا هستم از روزى كه مرا آفريده است و از امان او بيروننمى روم ، اگر بنى اسرائيل نيز از امان خدا بيرون نمى رفتند از تو نمى ترسيدند.
پس حضرت ارميا عليه السلام در جاى خود ماند در زمين ايليا و آن شهر در آن وقت خرابشده بود و بعضى از آن منهدم گرديده بود، چون شنيدند بقيه بنىاسرائيل جمع شدند بسوى او و گفتند: شناختيم تو را كه پيغمبر مائى پس نصيحت كن مارا.
پس امر كرد ايشان را كه با او باشند، گفتند: پناه مى بريم به پادشاه مصر و از اوامان مى طلبيم . پس ارميا عليه السلام فرمود: امان خدا بهترين امانها است و از امان خدا بهدر مرويد و به امان ديگرى داخل مشويد.
پس ارميا عليه السلام را گذاشتند و بسوى مصر رفتند و از پادشاه مصر امان طلبيدند وايشان را امان داد، چون بخت نصر اين را شنيد فرستاد بسوى پادشاه مصر كه ايشان رامقيد كرده بسوى من بفرست و اگر نفرستى مهياى جنگ من باش .
چون ارميا عليه السلام اين را شنيد بر ايشان رحم كرد و بسوى مصر رفت كه ايشان رانجات دهد از شر بخت نصر، پس چون داخل مصر شد با بنىاسرائيل گفت : خدا وحى نموده است بسوى من كه بخت نصر را غالب خواهد گردانيد براين پادشاه و علامتش آن است كه به من نموده است جاى تخت بخت نصر را كه بر آن خواهدنشست بعد از آنكه مصر را فتح كند، پس چهار سنگ در موضع تخت او دفن كرد، پس بختنصر لشكر آورد و مصر را مفتوح گردانيد و بر ايشان ظفر يافت و ايشان را اسير كرد، وچون متوجه قسمت غنيمتها شد خواست كه بعضى از اسيران را بكشد و بعضى را آزاد كند،ارميا عليه السلام را در ميان ايشان ديد پس به آن حضرت گفت : من تو را گرامى داشتمچرا به ميان دشمنان من آمده اى ؟
فرمود: من آمده بودم كه خبر دهم ايشان را كه تو غالب خواهى شد و ايشان را از سطوتتو بترسانم ، در وقتى كه هنوز تو در بابل بودى جاى تخت تو را به ايشان نشان دادمو در زير هر پايه از پايه هاى تخت تو سنگى دفن كردم و ايشان مى ديدند.
پس بخت نصر امر نمود كه تختش را برداشتند و امر كرد كه زمين را كندند، چون سنگهاظاهر شد صدق قول ارميا عليه السلام را دانست به ارميا گفت : من ايشان را مى كشم براىآنكه تكذيب تو كردند و سخن تو را باور نداشتند، پس ايشان را كشت و به زمينبابل برگشت .
ارميا مدتى در مصر ماند پس خدا وحى نمود بسوى او كه : برگرد به شهر ايليا، چوننزديك بيت المقدس رسيد خرابى آن شهر را ديد گفت : خدا كى اين شهر را آبادان خواهدكرد؟! پس در ناحيه شهر فرود آمد و خوابيد، خدا قبض روح او نمود و مكان او را از خلقمخفى گردانيد و صد سال مرده در آن مكان بود و خدا ارميا را وعده داده بود كه بيت المقدسرا آبادان خواهد كرد، چون هفتاد سال از فوت او گذشت حق تعالى رخصت فرمود در عمارتايليا و ملكى را فرستاد بسوى پادشاهى از پادشاهان فارس كه او را كوشك مى گفتند كه خدا تو را امر مى فرمايد كه با خزانه و تهيه و لشكر خود بروى بسوىزمين ايليا و او را معمور گردانى ، پس آن پادشاه سى هزار كس تعيين نمود و هر يك راهزار نفر كاركنان داد به آنچه در كار بود ايشان را از زر و آلات عمارت و با ايشان آمدبسوى شهر ايليا و در عرض سى سال عمارت ايليا را تمام كرد، پس خدا ارميا را زندهگردانيد چنانچه در قرآن بيان فرموده است (757).
باز روايت كرده اند از وهب بن منبه كه : چون بخت نصر اسيران بنىاسرائيل را با خود برد، در ميان ايشان حضرتدانيال و حضرت عزبر عليهما السلام بودند، چون وارد زمينبابل شد ايشان را خدمتكار خود گردانيد، بعد از هفتسال خواب هولناكى ديد كه بسيار ترسيد، چون بيدار شد خواب را فراموش كرده بودپس قوم خود را جمع كرد و گفت : بگوئيد كه من چه خواب ديده ام و سه روز شما را مهلتمى دهم ، اگر نگوئيد بعد از سه روز شما را به دار مى آويزم ؛دانيال عليه السلام در آن وقت در زندان بود، چون خبر خواب ديدن بخت نصر را شنيد بهزندانبان گفت كه : تو نيكى با من بسيار كرده اى آيا مى توانى به پادشاه برسانىكه خواب او را و تعبيرش را مى دانم ؟
پس زندانبان به نزد بخت نصر آمد و سخن دانيال رانقل كرد، پس بخت نصر دانيال را طلبيد (هر كهداخل مجلس مى شد او را سجده مى كرد) چون دانيالداخل شد سجده نكرد پس بسيار ايستاد و سجده نكرد، بخت نصر به نگهبانان حضرتدانيال گفت كه : او را بگذاريد و بيرون رويد؛ چون رفتند به او گفت : اىدانيال ! چرا مرا سجده نكردى ؟
دانيال گفت : من پروردگارى دارم كه اين علم تعبير خواب را تعليم من كرده است بشرطآنكه سجده غير او نكنم ، اگر سجده غير او بكنم اين علم را از من سلب مى كند و و از منمنتفع نخواهى شد، پس به اين سبب تو را سجده نكردم .
بخت نصر گفت : چون وفا به شرط خداى خود كردى از شر من ايمن شدى ، اكنون بگوكه چه در خواب ديده ام من ؟
دانيال عليه السلام گفت : در خواب ديدى بت عظيمى را كه پاهايش در زمين بود و سرشدر آسمان ، و بالاى بدنش از طلا بود و ميانش از نقره و پائينش ‍ از مس و ساقهايش از آهن وپاهايش از سفال ، و تو نظر مى كردى بسوى آن بت و تعجب مى كردى از نيكى وبزرگى و استحكام و اختلاف اجزاى آن ، كه ناگاه ملكى از آسمان سنگى بر آن بت انداختو بر سرش خورد و آن را خرد كرد به نحوى كه همه اجزاى بدنش از طلا و نقره و مس وآهن و سفال به يكديگر آميخته شد، و چنان تخيل كردى كه اگر جن و انس همه جمع شوندنمى توانند كه آن اجزا را از هم جدا كنند، و چنانتخيل مى كردى كه اگر اندك بادى بوزد همه را پراكنده مى كند، پس ديدى آن سنگى كهملك انداخته بود بزرگ شد به مرتبه اى كه تمام زمين را گرفت ، هر چند نظر مى كردىبغير آسمان و آن سنگ ديگر چيزى نمى ديدى .
بخت نصر گفت : راست گفتى خواب من اين بود، اكنون بيان كن كه تعبير اين خواب چيست ؟
حضرت دانيال فرمود: آن بت كه ديدى مثال امتهائى است كه دراول و وسط و آخر زمانه خواهد بود: آنچه از طلا بودمثال امت اين زمان است و پادشاهى تو؛ و نقره مثال پادشاهى پسر توست بعد از تو؛ و مسمثال امت روم است ؛ و آهن مثال امت فارس و ملوك عجم است ؛ وسفال مثال پادشاهى دو امت است كه دو زن پادشاه ايشان خواهند بود يكى در جانب شرقىيمن و ديگرى در جانب غربى شام خواهند بود؛ و اما آن سنگ كه از آسمان آمد و بت را خردكرد پس اشاره است به دينى كه در آخر الزمان بر امت آن زماننازل خواهد شد دينهاى ديگر را درهم خواهد شكست ، حق تعالى پيغمبرى بى خط و سواد ازعرب مبعوث خواهد كرد كه ذليل گرداند به سبب آن جميع امتها و دينها را چنانچه ديدى كهآن سنگ بزرگ شد و تمام زمين را گرفت .
پس بخت نصر گفت : هيچكس بر من حق نعمت و احسان مانند تو ندارد، من مى خواهم كه تو رابر اين نعمت جزا دهم ، اگر مى خواهى تو را به بلاد خود بر مى گردانم و آن شهرها رااز براى تو آبادان مى كنم ، و اگر مى خواهى با من باش تا تو را گرامى دارم .
پس دانيال عليه السلام فرمود كه : بلاد مرا خدا مقدر كرده است كه خراب باشد، تاوقتى كه مقدر ساخته است كه به آبادانى برگرداند با تو بودن از براى من بهتر است.
پس بخت نصر فرزندان و اهل بيت و خدمتكاران خود را جمع كرد و به ايشان گفت كه : اينمرد حكيم دانائى است كه خدا به سبب او از من غمى را كه شما عاجز بوديد از رفع آنبرداشت و امور شما و امور خود را به او گذاشتم . اى فرزندان من ! علوم او را اخذ كنيد واطاعت او بكنيد، و اگر دو رسول بسوى شما بيايد يكى از جانب من و ديگرى از جانب او،اول اجابت او بكنيد پيش از آنكه اجابت من بكنيد. پس هيچ كار بدون مصلحت او نمى كرد.
چون قوم بخت نصر اين حالرا مشاهده كرد حسد بردند بر دانيال عليه السلام و بر دور او جمع شدند و گفتند: جميعزمين از تو بود و الحال خود را تابع اين مرد گردانيده اى ؟! دشمنان ما گمان مى كنند كهتو از حيله عقل عارى شده اى كه دست از پادشاهى خود برداشته اى .
بخت نصر گفت : من استعانت مى جويم براى اين مرد كه از بنىاسرائيل است براى اصلاح امر شما، زيرا كه پروردگار او او را بر امور خير مطلع مىگرداند.
گفتند: ما براى تو خدائى مى گيريم كه كفايت مهمات تو بكند و ازدانيال مستغنى شوى .
بخت نصر گفت : شما اختيار داريد.
پس رفتند بت بزرگى ساختند و روزى را عيد كردند و حيوانات بسيار براى قربانى آنبت كشتند و آتش عظيمى افروختند مانند آتش نمرود و مردم را دعوت كردند به سجده آن بتو هر كه سجده نمى كرد او را در آتش ‍ مى انداختند. و با حضرتدانيال چهار نفر از جوانان بنى اسرائيل بودند كه نامهاى ايشانيوشال و يوجين و عيصوا و مريوس بود، ايشان مخلصو موحد بودند پس ايشان را آوردند كه سجده كنند براى بت ، آن جوانان گفتند: اين خدانيست اين چوب بى شعورى است كه مردم ساخته اند، اگر خواهيد سجده مى كنيم براى آنخدائى كه اين بت را آفريده است ، پس بستند ايشان را و در آتش انداختند.
چون صبح شد بخت نصر بر بالاى قصر برآمد و بر ايشان مشرف شد پس ‍ ديد ايشانزنده اند و شخصى ديگر نزد ايشان نشسته است و آتش يخ شده است ، پس بسيار ترسيد،حضرت دانيال را طلبيد و از احوال آنها سؤ ال كرد از او.
دانيال عليه السلام گفت : اين جوانان بر دين منند و خداى مرا مى پرستند، به اين سبب خداايشان را از شر تو امان بخشيد و آن شخص ديگر ملكى است كهموكل است بر تگرگ و سرما، خدا به نصرت ايشان فرستاده است .
پس بخت نصر امر كرد كه ايشان را بيرون آوردند و از ايشان پرسيد كه : امشب را چگونهگذرانيديد؟
گفتند: از روزى كه خدا ما را آفريده است تا امروز شبى به خوبى اين شب نگذرانيدهبوديم .
پس ايشان را گرامى داشت و به حضرت دانيال ملحق گردانيد تا آنكه سىسال ديگر گذشت (758).
پس بخت نصر خواب ديگر ديد از خواب اول هولناكتر، باز خواب خود را فراموش كرد،علماى قوم خود را طلبيد و گفت : خوابى ديده ام مى ترسم كهدليل باشد بر هلاك من و هلاك شما پس تعبير آن خواب را بگوئيد.
ايشان گفتند: تا دانيال در اين ملك است ما نمى توانيم تعبير خواب تو كرد.
پس ايشان را بيرون كرد و حضرت دانيال را طلبيد، پرسيد كه : من چه خواب ديده ام ؟!
حضرتدانيال عليه السلام فرمود كه : در خواب ديدى درخت بسيار سبزى را كه شاخه هايش درآسمان بود و بر شاخه هاى آن مرغان آسمان نشسته بودند، و در سايه آن درخت وحشيان ودرندگان زمين بودند و تو در آن درخت مى نگريستى ، حسن و نيكوئى و طراوت آن تو راخوش مى آمد ناگاه ملكى از آسمان فرود آمد و آهنى مانند تير در گردن خود آويخته بود وصدا زد به ملك ديگر كه بر درى از درهاى آسمان ايستاده بود و گفت : خدا تو را چگونهامر كرده است كه بكنى با اين درخت ؟ آيا فرموده است كه از بيخ بر كنى يا امر كرده استكه بعضى را بگذارى ؟ پس آن ملك بالا ندا كرد كه حق تعالى مى فرمايد كه : بعضىرا بگير و بعضى را بگذار، پس ديدى كه ملك آن تير را بر سر آن درخت زد كه شكست وپراكنده شد و مرغان كه بر آن درخت بودند همه پراكنده شدند و درندگان و وحشيان كهدر زير درخت نيز متفرق شدند و ساق درخت باقى ماند بى شاخ و برگ و خالى از طراوتو حسن .
بخت نصر گفت : خواب من اين بود، اكنون بفرما كه تعبير اين خواب چيست ؟
حضرت دانيال عليه السلام گفت : تو آن درختى ، آنچه بر آن درخت ديدى از مرغانفرزندان و اهل تواند، و آنچه در سايه آن درخت ديدى از درندگان و وحشيان پس ملازمان وغلامان و رعيت تواند، و تو خدا را به غضب آورده اى به سبب پرستيدن بت .
پس بخت نصر گفت : چه خواهد كرد پروردگار تو با من ؟
گفت : تو را مبتلا خواهد كرد در بدن تو و هفتسال تو را مسخ خواهد كرد، چون هفت سال بگذرد به صورت آدم خواهى شد چنانچه دراول بودى .
پس بخت نصر هفت روز گريست ، چون از گريه فارغ شد بر بام قصر خود رفت و خدااو را به صورت عقاب مسخ كرد و پرواز كرد،دانيال عليه السلام امر كرد فرزندان و اهل مملكت او را كه امور سلطنت او را تغيير ندهند تابرگردد بسوى ايشان ، و در آخر عمرش به صورت پشه مسخ شد و پرواز مى كرد تابه خانه خود آمد، پس باز خدا او را به صورت انسان كرد، پس به آبغسل كرد و پلاسى چند پوشيد و امر كرد مردم را كه جمع شدند و گفت : من و شما عبادتمى كرديم بغير خدا چيزى را كه نفع و ضرر به ما نمى توانست رسانيد، بدرستى كهظاهر شد بر من از قدرت خدا در نفس من آنچه دانستم به سبب آن كه خدائى نيست بجز خداىبنى اسرائيل ، پس هر كه متابعت من كند او از من است و من و او در حق مساوى خواهيم بود هركه مخالفت من كند به شمشير خود او را مى زنم تا خدا ميان من و او حكم كند و شما را امشبتا صبح مهلت دادم ، صبح همه به نزد من بيائيد.
پس برگشت و داخل خانه خود شد و بر فراش خود نشست ، در همان ساعت خدا قبض روح اوكرد.
وهب گفت كه : من تمام اين قصه را از ابن عباس شنيدم (759).
باز قطب راوندى روايت كرده است كه : چون بخت نصر فوت شد مردم متابعت پسر اوكردند و ظرفها كه شياطين و جنيان براى حضرت سليمان ساخته بودند از مرواريد وياقوت كه بيرون آورد بودند از درياها كه كشتى در آنها عبور نمى تواند كرد، بختنصر اينها را به غنيمت گرفته بود از بيت المقدس و به زمينبابل آورده بود، در باب آنها مصلحت كرد با حضرتدانيال عليه السلام ، آن حضرت فرمود: اين ظرفها طاهر و مقدسند پيغمبر و فرزندپيغمبر ساخته است ، اينها را كه وسيله عبادت پروردگار او باشد پس ‍ اينها را بهگوشت خوك و غير آن كثيف و نجس مكن كه اينها را پروردگارى هست كه بزودى به جاىخود برخواهد گردانيد، پس اطاعت حضرت دانيال نكرد و او را دور كرد و آزار كرد.
آن پسر را زن دانائى بود كه تربيت يافتهدانيال عليه السلام بود، هر چند او را پند داد كه : پدر تو در هر امرى كه او را عارضمى شد به دانيال استغاثه مى كرد، فايده نبخشيد و هر امر قبيحى را مرتكب شد تا آنكهزمين از بسيارى گناهان او به درگاه خدا ناله و استغاثه كرد، پس روزى در عيدگاه خودبود ناگاه ديد كه از آسمان دستى دراز شد و بر ديوار سه كلمه نوشت پس دست و قلمناپيدا شد، چون حضرت دانيال را طلبيد و تفسير آن كلمات را از او سؤال كرد فرمود: معنى كلمه اول آن است كه عقل تو را در ترازوى تمييز سنجيدند سبك بودو معنى كلمه دوم آن است كه وعده كردى چون پادشاه شوى نيكى كنى پس وفا به وعده خودنكردى ، و معنى كلمه سوم آن است كه خدا پادشاهى عظيم به تو و پدر تو داده بود كهبه بديهاى خود آنها را پراكنده كردى و تا روز قيامت پادشاهى تو در سلسله تونخواهد بود.
گفت : بعد از برطرف شدن پادشاهى ديگر چه خواهد بود؟
فرمود كه : به عذاب خدا معذب خواهى بود. پس خدا پشه اى را فرستاد كه به يكسوراخ بينى او رفت و به مغز سرش رسيد و او را آزار مى كرد و محبوبترين مردم نزد اوكسى بود كه گرزى بر سر او بزند، و چهل شب بر اينحال بود تا به جهنم واصل شد (760).
مؤلف گويد: اين قصه ها كه به روايت وهب منقول شد از طريق عامه است ومحل وثوق و مورد اعتماد نيست ، و ظاهر احاديث معتبره آن است كه بخت نصر مسلمان نشد، چونابن بابويه و قطب راوندى نقل كرده بودند ما نيزنقل كرديم و در توحيد مفضل ايمانى هست به مسخ شدن بخت نصر اما صريح نيست .
از ابن عباس منقول است كه روزى عزبر عليه السلام مناجات كرد كه : پروردگارا! من درهمه امور تو و احكام تو نظر كردم و به عقل خود آثار عدالت را در همه يافتم ، يك چيزمانده است كه عقل من در آن حيران است و آن امر آن است كه غضب مى كنى بر جماعتى و عذابرا بر همه مى فرستى و در ميان ايشان اطفال بى گناه هستند.
پس خدا امر فرمود او را كه به صحرا بيرون رود، چون بيرون رفت و گرمى هوا بر اوشدت كرد در سايه درختى قرار گرفت و خوابيد و مورچه اى او را گزيد، پس در خشمشد و پا بر زمين ماليد و مورچه بسيارى را كشت ، پس ‍ دانست كه اين مثلى است كه خدابراى او زد، پس وحى به او رسيد كه : اى عزبر! چون جماعتى مستحق عذاب من مى شوندوقتى مقدر مى كنم نازل شدن عذاب را بر ايشان كهاجل اطفال منقضى شده باشد، پس اطفال به اجل خود مى ميرند و آنها به عذاب من هلاك مىشوند (761).
و به سند صحيح از حضرت صادق عليه السلاممنقول است كه : حق تعالى پيغمبرى بر بنىاسرائيل مبعوث گردانيد كه او را ارميا مى گفتند، پس وحى كرد بسوى او كه : بگو بنىاسرائيل را كه كدام شهر است كه من آن را اختيار كردم و برگزيدم بر همه شهرها ودرختهاى نيكو در آن كاشتم و از هر درخت بيگانه آن را پاك كردم پس فاسد شد و به جاىدرختان خوش ميوه درخت خرنوب در آن شهر روئيد؟
چون حضرت ارميا اين را نقل كرد، بنى اسرائيل خنديدند و استهزاء كردند، پس شكايتايشان را به خدا كرد، حق تعالى وحى كرد بسوى او كه : بگو به ايشان كه آن شهر بيتالمقدس است و آن درختان بنى اسرائيل اند كه دور كرده بودم از ايشان تسلط هر پادشاهجبارى را، پس فاسد شدند و نافرمانى من كردند و مسلط خواهم كرد بر ايشان در ميانشهر ايشان كسى را كه خونهاى ايشان را بريزد و مالهاى ايشان را بگيرد و هر چندگريه كند رحم نكنم بر گريه ايشان ، و اگر دعا كنند دعاى ايشان را مستجاب نگردانم ،پس ‍ صد سال خراب خواهم كرد شهرهاى ايشان را و بعد از صدسال آبادان خواهم كرد.
چون ارميا عليه السلام وحى حق تعالى را به ايشاننقل كرد، علما به جزع آمدند و گفتند: يا رسول الله ! گناه ما چيست و ما عملهاى ايشان رانكرده ايم ؟! پس بار ديگر در اين باب مناجات كن با پروردگار خود؛ پس ‍ هفت روز روزهداشت و وحى به او نرسيد، پس افطار كرد و هفت روز ديگر روزه داشت ، پس در روز بيستو يكم حق تعالى به او وحى كرد كه : برگرد از آنچه اراده كرده اى ، آيا مى خواهىشفاعت كنى در امرى كه قضاى حتمى من به آن تعلق گرفته است ؟! اگر ديگر در اينباب سخن مى گوئى رويت را به عقب بر مى گردانم .
پس حق تعالى وحى كرد بسوى او كه : بگو به ايشان كه : گناه شما آن است كه گناه راديديد و انكار نكرديد.
پس خدا بخت نصر را بر ايشان مسلط كرد و با ايشان كرد آنچه شنيده اى ؛ پس بختنصر بسوى ارميا فرستاد كه : شنيدم تو از جانب پروردگار خود ايشان را خبر دادهبودى از آنچه من نسبت به ايشان كردم و فايده نبخشيده بود ايشان را، اگر خواهى نزد منباش با هر كه خواهى و اگر خواهى بيرون رو.
گفت : بلكه بيرون مى روم . پس آب انگورى و انجيرى براى توشه خود برداشت ؛ وبه روايت ديگر آب انگورى و شيرى و بيرون رفت ، چون به قدر آنكه چشم كار كند ازشهر دور شد، رو گردانيد به جانب شهر و گفت : چگونه خدا اينها را زنده خواهد كرد بعداز مردن ؟!
پس خدا او را صد سال ميراند و در بامداد مرد و در پسين پيش از غروب آفتاب زنده شد، واول عنصرى كه خدا از او زنده كرد ديده هاى او بود، پس ‍ به او گفتند كه : چند مدت استكه در اين مكان مكث كردى ؟
گفت : يك روز؛ و چون نظر كرد ديد آفتاب هنوز غروب نكرده است گفت : يا بعضى ازروز.
گفتند: بلكه صد سال است كه در اين مكان مانده اى ، پس نظر كن به طعام و شراب خوديعنى انجير و آب انگور كه متغير نشده است ، و نظر كن به درازگوش خود كه چگونهپوسيده است و از هم پاشيده است ، پس در نظر او حق تعالى استخوانهاى بدن او را وحيوان او را به يكديگر وصل كرد و عروق و گوشت و پوست بر روى استخوانها كشيد، وچون درست ايستاد گفت : مى دانم كه خدا بر همه چيز قادر است .
و فرمود كه : براى اين بخت نصر را به اين نام مسمى كردند كه به شير سگ پرورشيافته بود و بخت نام آن سگ بود و نصر هم اسم صاحب آن سگ بود؛بخت نصر گبرى بود ختنه ناكرده و غارت آورد بر شهر بيت المقدس وداخل شد با ششصد هزار علم و كرد آنچه كرد (762).
و به سند معتبر از حضرت اميرالمؤمنين عليه السلاممنقول است كه : چهارشنبه آخر ماه بيت المقدس را خراب كردند، و در اين روز مسجد سليمانرا در اصطخر فارس سوزاندند (763).
و به سندهاى معتبر منقول است كه : ابن كوا به حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام عرضكرد كه : از تو نقل مى كنند كه گفته اى كه فرزندى بوده است كه از پدرش بزرگتربوده است و عقل من اين را قبول نمى كند.
حضرت فرمود كه : چون عزبر از خانه خود بيرون رفت زنش حامله بود و در همان ماهزائيد و در آن وقت عمر عزبر پنجاه سال بود، خدا او را قبض روح نمود، چون بعد از صدسال زنده شد خدا او را به همان هيئت كه مرده بود زنده گردانيد، و چون به خانه خودبرگشت او پنجاه سال عمر داشت و پسرش صدسال عمر داشت و فرزندان او نيز از عزبر بزرگتر بودند (764).
و به سند معتبر منقول است كه : چون هشام بن عبدالملك حضرت امام محمد باقر عليه السلامرا به شام برد، اعلم علماى نصارى كه در شام بود از حضرت سؤ الى چند نمود، چونجواب شنيد مسلمان شد، از جمله سؤ الها آن بود كه : مرا خبر ده از مردى كه با زن خودنزديكى كرد و آن زن به دو پسر حامله شد و هر دو در يك ساعت متولد شدند و در يك ساعتمردند و در يك قبر مدفون شدند، يكى صد و پنجاهسال عمر داشت و ديگرى پنجاه سال
حضرت فرمود كه : اين دو برادر عزبر و عزره بودند كه در يك ساعت متولد شدند، چونسى سال از عمر ايشان گذشت حق تعالى عزبر را صدسال ميراند و چون عزبر را زنده كرد بيست سال ديگر با عزره زندگانى كرد و هر دو دريك ساعت به رحمت ايزدى واصل شدند و مدت زندگانى عزبر پنجاهسال بود و زندگانى عزره صد و پنجاه سال (765).
مؤلف گويد: چون احاديثى كه دلالت مى كند بر آنكه آن كسى كه خدا او را صدسال ميراند ارميا عليه السلام بود صحيحتر و بيشتر است ، يا آنكه موافق طريقهاهل كتاب جواب ايشان را فرموده باشند كه باعث هدايت ايشان گردد و انكار نكنند، ومحتمل است كه هر دو واقع شده باشد، و آنچه در آيه كريمه واقع شده است اشاره بهقصه ارميا شده باشد. و بدان كه اين قصه نيز دلالت بر حقيقت رجعت مى كند موافق آنحديث متواتر كه سابقا مكرر ايراد كرديم كه آنچه در بنىاسرائيل واقع شد در اين امت نيز واقع مى شود.

next page

fehrest page

back page

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation