|
|
|
|
|
|
باب سى و دوم در بيان قصه اصحاب اخدود و پيغمبر مجوس است حق تعالى در قرآن مجيد مى فرمايد قتل اصحاب الاخدود (851) كشته شدند - ياملعون شدند - اصحاب اخدود كه گودى عظيم در زمين كنده بودند، النار ذات الوقود(852) و آن گود پر بود از آتشى كه زبانه مى كشيد، اذ هم عليها قعود(853) در وقتى كه ايشان بر دور آن آتش نشسته بودند، و هم على ما يفعلونبالمؤمنين شهود (854) و ايشان بر آنچه مى كردند بر مؤمنان گواهان بودندكه نزد پادشاه خود گواهى دهند يا در قيامت گواه خواهند بود و اعضا و جوارح ايشان برايشان گواهى خواهند داد، و ما نقموا منهم الا ان يؤ منوا بالله العزيز الحميد (855) و انكار نكردند به ايشان و عيب نكردند چيزى از ايشان را مگر آنكه ايمانآورده بودند به خداوند عزيز مستحق حمد بر نعمتها. على بن ابراهيم روايت كرده است كه : كسى كه برانگيخت حبشه را براى جنگاهل يمن ذو نواس بود، و او آخر پادشاهان حمير بود و اختيار دين يهود كرد و جمعشدند با او قبيله حمير بر يهود شدن و خود را يوسف نام كرد، و مدتى بر اين مذهب ماندپس به او خبر دادند كه گروهى در نجران هستند كه بر دين نصرانيت مانده اند و آنها براصل دين عيسى عليه السلام بودند و به حكمانجيل عمل مى كردند، و سركرده ايشان عبدالله بن يامن بود، واهل دين ذو نواس او را تحريص كردند كه لشكر ببرد به نجران و ايشان را جبر كند برداخل شدن در دين يهود چون وارد نجران شد جمع كرد آنها را كه بر دين نصرانيت بودند وبر ايشان عرض كرد دين يهوديت را و ايشان ابا كردند، چون بسيار مبالغه كرد و ايشانقبول نكردند نقبها در زمين كند و هيزم بسيار در آنها ريخت و آتش بر آن هيزمها زد، بعضىرا در آن آتش انداخت و بعضى را به شمشير كشت و بعضى را به عقوبتهاى ديگر معذبساخت ، پس عدد آنچه از آنها كشت بيست هزار نفر بود، مردى از ايشان كه او را دوس مى گفتند بر اسبى سوار شد و از ايشان گريخت ، از پى او تاختند و به اونرسيدند، ذو نواس با لشكرش به صنعا برگشت ، و اين آيات اشاره است به اين قصه(856). و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السلاممنقول است كه : حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام عالم نصارى را كه در نجران بودطلبيد و قصه اصحاب اخدود را از او پرسيد، اونقل كرد، حضرت فرمود: چنان نيست كه تو گفتى من تو را خبر مى دهم از قصه ايشانبدرستى كه حق تعالى پيغمبرى فرستاد ازاهل حبشه بر اهل حبشه ، پس تكذيب كردند و نقبها در زمين كندند و با او جنگ كردند و اكثراصحاب او را كشتند و او را با بقيه اصحاب او اسير كردند و نقبها در زمين كندند و در آنهاآتش افروختند و گفتند به آنها كه بر دين آن پيغمبر بودند كه : از او جدا شويد و ازدين او برگرديد و هر كه برنمى گردد او را در اين آتش مى اندازيم ؛ و جماعت بسيار ازدين او برگشتند و گروه بسيار را در آتش انداختند تا آنكه زنى آوردند وطفل يكماهه اى در آغوش او بود پس به او گفتند: آيا از دين برمى گردى يا تو را در اينآتش مى اندازيم ؟ پس آن زن خواست كه خود را به آتش اندازد، چون نظرش به پسرشافتاد بر او رحم كرد، حق تعالى آن طفل را به سخن آورد و گفت : اى مادر! مرا و خود را درآتش انداز والله كه اين سوختن از براى تحصيل رضاى خدا كم است ، پس آن زن خود را باآن طفل به آتش انداخت (857). به روايت ديگر از حضرت اميرالمؤمنين عليه السلاممنقول است كه : مجوس كتابى داشتند و پادشاهى داشتند، روزى مست شد و با خواهر و مادرخود زنا كرد، چون هوشيار شد اين عمل بر او دشوار نمود و به مردم گفت : اينحلال است ! و چون مردم از قبول اين امر امتناع كردند گودالها كند و پر از آتش كرد و مردمرا در آنها مى انداخت (858). و ميثم تمار رحمه الله از اميرالمؤمنين عليه السلام روايت كرده است كه آن حضرت فرمود:اصحاب اخدود ده نفر بودند و ايشان را در آتش انداختند، برمثال ايشان ده نفر را در همين بازار كوفه خواهند كشت (859)؛ و غرض آن حضرت گوياآن بود كه اشاره فرمايد به آنچه ابن زياد عليه اللعنه بعد از ورود كوفه كرد كهجمعى را تكليف مى كرد كه بيزارى جويند از اميرالمؤمنين عليه السلام ، هر كهقبول نمى كرد او را مى كشت و ميثم تمار و رشيد هجرى رضى الله عنهما از آن جملهبودند، چنانچه بعد از اين انشاء الله مذكور خواهد شد. و به سند معتبر ديگر از حضرت امام محمد باقر عليه السلاممنقول است كه : عمر شخصى را سردار كرد و لشكرى با او فرستاد بر سر شهرى ازشهرهاى شام ، چون آن شهر را فتح كردند و اهلش مسلمان شدند براى ايشان مسجدى بناكردند، چون تمام كردند مسجد خراب شد، باز ساختند و خراب شد، تا آنكه سه مرتبهچنين شد، پس اين خبر را به عمر نوشت ؛ عمر اصحاب حضرترسول صلى الله عليه و آله را جمع كرد و هيچيك از ايشان سبب اين را نداستند، چون بهخدمت حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام عرض كرد، فرمود: سببش آن است كه حق تعالىپيغمبرى بر گروهى مبعوث گردانيد و ايشان پيغمبر خود را كشتند و در مكان اين مسجد اورا دفن كردند، و او هنوز به خون خود آلوده است ، بنويس به سردار خود كه زمين رابشكافند، و چون چنين كردند جسد مبارك او را تازه خواهند يافت پس بر او نماز كنند و اورا در فلان موضع دفن كنند پس مسجد را بنا كنند كه خراب نخواهند شد. پس چون به فرموده آن حضرت عمل كردند و مسجد را ساختند خراب نشد (860). در روايت ديگر آن است كه حضرت در جواب فرمود: بنويس به والى خود كه جانب راستپى مسجد را بكند پس در آنجا شخصى خواهند يافت كه نشسته است و دست خود را بربينى و روى خود گذاشته است . عمر گفت : او كيست ؟ فرمود: تو بنويس به او كه آنچه من گفتم بكند، بعد از اينكه ظاهر شود آنچه گفتم ،خواهم گفت كه او كيست انشاء الله تعالى ؛ پس بعد از مدتى نوشته والى عمر رسيد كه :آنچه نوشته بودى به همان نحو يافتم و آنچه گفته بودىبعمل آوردم و مسجد را ساختم و خراب نشد. پس عمر پرسيد: يا على ! اكنون بفرما كه او كيست ؟ فرمود: او پيغمبر اصحاب اخدود است و قصه او در تفسير قرآن مجيد معروف است (861). و در حديث معتبر منقول است كه : روزى حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام بر منبر رفت وفرمود: بپرسيد از من قبل از آنكه مرا نيابيد. پس اشعث بن قيس منافق برخاست و گفت : يا اميرالمؤمنين ! چگونه از مجوس جزيه مىگيرند و حال آنكه كتابى ندارند و پيغمبرى بر ايشان مبعوث نشده است ؟ فرمود: بلكه خدا بر ايشان كتابى فرستاد و رسولى بر ايشان مبعوث گردانيد وايشان پادشاهى داشتند، پس شبى مست شد و دختر خود را به فراش طلبيد و با او زناكرد، چون صبح شد و قوم او شنيدند كه او چنين كارى كرده است بر در خانه او جمع شدندو گفتند: اى پادشاه ! دين ما را چركين و باطل كردى پس بيا تا تو را به صحرا بريم وحد بزنيم ! گفت : شما همه جمع شويد و سخن مرا بشنويد، اگر مرا عذرى باشد در آنچه كرده امقبول كنيد والا آنچه خواهيد بكنيد. چون جمع شدند گفت : خدا هيچ خلقى نيافريده است كه نزد او گرامى تر باشد از پدر ومادر ما آدم و مادر ما حوا. گفتند: راست گفتى اى پادشاه . گفت : آيا آدم دختران خود را به پسران خود تزويج نكرد؟! من نيز به سنت آدمعمل كردم . گفتند: راست گفتى و دين حق اين است . پس راضى به اين امر شدند و با يكديگر بيعت كردند كه نكاح محارم همهحلال باشد، پس خدا هر علم كه در سينه ايشان بود محو كرد و كتاب را از ميانشانبرداشت ، پس ايشان كافرند و داخل جهنم خواهند شد بى حساب (862). و در احاديث معتبره بسيار وارد شده است كه : مجوس پيغمبرى داشتند كه او را جاماسب مى گفتند و كتابى از براى ايشان آورده بود در دوازده هزار پوست گاو، پسپيغمبر خود را كشتند و كتاب خود را سوختند (863). و در حديث معتبر منقول است كه : زنديقى از حضرت صادق عليه السلام سؤ الى چند كرد ومسلمان شد، پس از جمله سؤ الهايى او آن بود كه : آيا مجوس پيغمبرى بر ايشان مبعوثشد؟ بدرستى كه من مى بينم كه ايشان كتابهاى محكم و موعظه هاى بليغ وامثال شافيه دارند و اقرار به ثواب و عقاب دارند و شريعتى چند دارند كه به آنهاعمل مى كنند. حضرت فرمود: هيچ امتى نيست كه رسولى بر ايشان مبعوث نشده باشد، حق تعالىپيغمبرى فرستاد بر مجوس با كتابى ، پس انكار كردند او را و كتاب او را. پرسيد: پيغمبر ايشان كى بود؟ مردم مى گويند: خالد بن سنان بود. فرمود: خالد عرب بدوى بود و رسول نبود و اين سخنى است كه مردم مى گويند. گفت : پس زردشت رسول ايشان بود؟ فرمود: زردشت امر باطلى چند براى ايشان آورد و دعوى پيغمبرى كرد، بعضى به اوايمان آوردند و بعضى انكار او كردند پس او را از شهر بيرون كردند و درندگان صحرااو را هلاك كردند. پرسيد: مجوس به حق نزديكتر بودند يا عرب در ايام كفر و جاهليت ؟ فرمود: عرب در ايام جاهليت به دين حنيف ابراهيم نزديكتر بودند از گبران ، زيرا گبرانكافر شدند به همه پيغمبران و انكار جميع كتابها و معجزات كردند و به هيچ سنن و آدابو آثار پيغمبران عمل نكردند و كيخسرو كه پادشاه مجوس بود در زمان گذشته سيصدپيغمبر را شهيد كرد؛ و گبران غسل جنابت نمى كردند و عرب مى كردند وغسل جنابت از خالص شرايع حنيفه ابراهيم است ؛ و مجوس ختنه نمى كنند و آن از سنتهاىپيغمبران است ، و اول كسى كه ختنه كرد ابراهيمخليل عليه السلام بود؛ و مجوس مرده هاى خود راغسل نمى دهند و كفن نمى كنند و عرب مى كردند؛ و مجوس مرده ها را در صحراها و غارها ودخمه ها مى اندازند و كفار عرب در خاك پنهان مى كردند و لحد براى آنها مى ساختند وسنت پيغمبران چنين بود، و اول كسى كه براى او قبر كندند و لحد ساختند آدم عليه السلامبود و مجوس نكاح مادر و دختر و خواهر را حلال مى دانند و كفار عرب اينها را حرام مىدانستند؛ و مجوس انكار كعبه مى كردند و عرب حج كعبه مى كردند و مى گفتند: خانهپروردگار ماست ، و اقرار به تورات و انجيل داشتند و ازاهل كتاب مسائل مى پرسيدند؛ و عرب در همه اسباب به دين حق نزديكتر بودند از گبران . گفت : ايشان در نكاح خواهر متمسك مى شوند به آنكه سنت آدم است . فرمود كه : در نكاح مادران و دختران به چه چيز متمسك مى شوند وحال آنكه اقرار دارند كه آدم و نوح و ابراهيم و موسى و عيسى و ساير پيغمبران عليهمالسلام حرام كردند (864)؟ باب سى و سوم در بيان قصه حضرت جرجيس عليه السلام است ابن بابويه و قطب راوندى رحمهما الله به سند خود روايت كرده اند از ابن عباس كه : حقتعالى حضرت جرجيس عليه السلام را پيغمبر گردانيد و فرستاد او را بسوى پادشاهىكه در شام مى بود كه او را داذانه مى گفتند و بت مى پرستيد، پس به او گفت :اى پادشاه ! قبول كن نصحيت مرا، سزاوار نيست خلق را كه عبادت كنند غير خدا را و رغبتنمايند در حاجات خود بسوى غير او، پس پادشاه به آن حضرت گفت : ازاهل كدام زمينى ؟ فرمود: من از اهل رومم و در فلسطين مى باشم . پس امر كرد كه آن حضرت را حبس كردند وبدن مباركش را به شانه هاى آهنين مجروح كردند تا گوشتهاى او ريخت و سركه بربدنش مى ريختند و پلاسهاى درشت بر آن بدن مجروح مى ماليدند، پس امر كرد كهسيخهاى آهن را سرخ كنند و بدنش را به آنها داغ كنند، چون ديد كه به اينها كشته نشدامر كرد ميخهاى آهن بر رانها و زانوها و كف پاهاى او كوبيدند، چون ديد كه به اينها كشتهنشد امر كرد ميخهاى بلند از آهن ساختند و بر سرش فرو بردند كه مغز سرش روان شد،و فرمود سرب را آب كردند و بر بدنش ريختند و ستونى از آهن در زندان بود كه كمتراز هيجده نفر آن را نقل نمى توانستند نمود حكم كرد كه آن را بر روى شكم او بگذارند،چون شب تاريك شد مردم از او پراكنده شدند،اهل زندان ديدند ملكى به نزد آن حضرت آمد و گفت : اى جرجيس ! حق تعالى مى فرمايد:صبر كن و شاد باش و مترس كه خدا با تو است و تو را از ايشان خلاصى خواهد داد وايشان تو را چهار مرتبه خواهد كشت و من الم و آزار را از تو دفع مى كنم . چون صبح شد آن پادشاه گمراه آن مقرب درگاه اله را طلبيد و حكم نمود كه تازيانه اىبسيار بر پشت و شكم آن حضرت زدند و باز گفت كه او را به زندان برگردانيدند وبه اهل مملكت خود فرمانها نوشت كه هر ساحر و جادوگرى كه در مملكت او باشد به نزداو بفرستند، پس فرستادند ساحرى را كه از همه ساحران ماهرتر بود و هر جادوئى كهتوانست كرد و در آن حضرت تاءثير نكرد، پس زهر كشنده اى آورد و به آن حضرتخورانيد، پس آن حضرت فرمود: بسم الله الذىيضل عند صدقه كذب الفجره و سحر السحره پس هيچ ضرر به آن حضرتنرسانيد، پس آن ساحر گفت : اگر من اين زهر را به جميعاهل زمين مى خورانيدم هر آينه قوتهاى ايشان را مى كند و احشاى ايشان را مى ريخت و خلقتهمه را متغير مى كرد و ديده هاى ايشان را كور مى كرد، پس اى جرجيس ! توئى نور وروشنى بخش راه هدايت و چراغ ظلمات اهل ضلالت و توئى حق يقين ، شهادت مى دهم كهخداوند تو بر حق است و هر چه غير اوست باطل است ، به او ايمان آوردم و تصديق كردمبه پيغمبران او و توبه مى كنم بسوى او از آنچه مرتكب شدم . پس پادشاه او را كشت ، و باز آن حضرت را به زندان فرستاد و او را به انواع عذابمعذب گردانيد و فرمود او را پاره پاره كردند و در چاهى افكندند و مجلسى آراست ومشغول شد به شراب و طعام خوردن ، پس حق تعالى امر فرمود باد را كه ابر سياهىبرانگيخت و صاعقه هاى عظيم حادث شد، و زمين و كوهها بلرزيدند و مردم همه ترسيدندكه هلاك خواهند شد، خدا ميكائيل را امر فرمود بر سر چاه آمد و گفت : برخيز اى جرجيس بهقوت خداوندى كه تو را آفريده و مستوى الخلقه گردانيده است . پس آن حضرت زنده و صحيح برخاست ، و ميكائيل او را از چاه بيرون آورد و گفت : صبركن و بشارت باد تو را به ثوابهاى الهى . پس جرجيس عليه السلام باز رفت به نزد پادشاه و فرمود: حق تعالى مرا بسوى توفرستاده است كه به من حجت بر تو تمام كند، پس سپهسالار لشكر او گفت : ايمان آوردمبه خداى تو كه تو را بعد از مردن زنده گردانيد و گواهى مى دهم كه او حق است و هرخدائى غير او هست همه باطلند، و چهار هزار كس متابعت او كردند و ايمان آوردند و تصديقآن حضرت نمودند، پس پادشاه همه را به شمشير قهر هلاك كرد و امر فرمود لوحى از مسساختند و آتش بر روى آن افروختند تا سرخ شد و آن حضرت را به روى آن خوابانيدندو سرب گداخته در گلوى او ريختند و ميخهاى آن بر ديده ها و سر مباركش دوختند پس ميخهارا كشيدند و سرب گداخته به جاى آنها ريختند، پس چون ديد كه به اينها كشته نشد امركرد آتش بر آن حضرت افروختند تا سوخت و خاكستر شد و امر كرد خاكسترش را به باددادند. پس خدا امر فرمود حضرت ميكائيل عليه السلام را كه حضرت جرجيس عليه السلام را نداكرد و زنده شد و ايستاد به امر خدا به نزد پادشاه در وقتى كه در مجلس عام نشسته بودو باز تبليغ رسالت الهى به او نمود، پس شخصى از اصحاب آن گمراه برخاست وگفت : در زير ما چهارده منبر هست و در پيش ما خوانى هست و چوبهاى اينها از درختان متفرقندكه بعضى ميوه دهنده و بعضى غير ميوه ، اگر سؤال كنى از پروردگار خود كه هر يك از اينها را درختى گرداند و پوست و برگ بهمرسانند و ميوه بدهند من تصديق تو مى كنم . پس آن حضرت به دو زانو درآمد و دعا كرد، در همان ساعت همه درخت شدند و برگ و ميوهبهم رسانيدند، پس پادشاه امر كرد آن حضرت را در ميان دو چوب گذاشتند و آن چوبها رابا آن حضرت با اره به دو نيم كردند پس ديگ بزرگى حاضر كردند، زفت و گوگردو سرب در آن ديگ ريختند و جسد شريف آن حضرت را در آن ديگ گذاشتند و آتش افروختنددر زير آن ديگ تا جسد آن حضرت با آنها بهم آميخته شد، پس زمين تاريك شد، و حقتعالى حضرت اسرافيل را فرستاد نعره اى بر ايشان زد كه همه به رو درافتادند و ديگرا سرنگون كرده گفت : برخيز اى جرجيس به اذن خدا، پس به قدرت حق تعالى آنحضرت صحيح و سالم ايستاد و رفت به نزد آن پادشاه ملعون گمراه باز تبليغرسالت نمود. چون مردم او را ديدند تعجب كردند، پس زنى آمد و به آن حضرت عرض كرد: اى بندهشايسته خدا! ما گاوى داشتيم كه به شير آن تعيش مى كرديم و مرده است و مى خواهيم كهآن را زنده گردانى . آن حضرت فرمود: اين عصاى مرا بگير ببر و بر سر گاو خود بگذار و بگو: جرجيس مىگويد برخيز به اذن خدا. چون چنين كرد گاو زنده شد، و آن زن ايمان آورد. پس پادشاه گفت : اگر من اين ساحر را بگذارم ، قوم را هلاك خواهد كرد. پس همه اجتماع كردند بر قتل آن حضرت ، پس امر كرد كه آن حضرت را بيرون برند وگردن بزنند، پس چون آن حضرت را بيرون بردند عرض كرد: خداوندا! اگر بتپرستان را هلاك خواهى كرد از تو سؤ ال مى كنم كه مرا و ياد مرا سبب شكيبائى گردانىبراى هر كه تقرب جويد بسوى تو به صبر كردن در نزد هر هولى و بلائى . پس باز آن حضرت را گردن زدند و برگشتند، همه به يك دفعه به عذاب الهى هلاكشدند (865). باب سى و چهارم در بيان قصه حضرت خالد بن سنان عليه السلام است به سندهاى معتبر از امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليهما السلاممنقول است كه : روزى حضرت رسول صلى الله عليه و آله نشسته بودند ناگاه زنى بهخدمت آن حضرت آمد پس آن حضرت او را مرحبا فرمود و دستش را گرفت و او را بر روىرداى خود در پهلوى خود نشانيد و فرمود: اين دختر پيغمبرى است كه قومش او را ضايعكردند، و او خالد بن سنان نام داشت و عبسى (866) بود، و ايشان را بسوى خدا خواند وبه او ايمان نياوردند و آتشى هر سال در ميان ايشان بهم مى رسيد و بعضى از ايشان رامى سوخت - و به روايت ديگر هر روز بيرون مى آمد (867) - و هر چيز كه نزديك آنبود از حيوانات ايشان و غير آن مى سوخت و آن آتش را نار الحرقين (868) مىگفتند، در وقت معينى بيرون مى آمد از غارى كه نزديك ايشان بود، پس خالد عليه السلامبه ايشان گفت : اگر من اين آتش را از شما برگردانم به من ايمان خواهيد آورد؟ گفتند: بلى . و چون آتش پيدا شد آن حضرت استقبال آن نمود و آتش را به قوت تمام برگردانيد و ازپى آن رفت تا داخل آن غار شد با آتش ، و قوم او بر در آن غار نشستند و گمان كردندكه آتش او را سوخته است و بيرون نخواهد آمد از غار، پس بعد از ساعتى بيرون آمد وسخنى مى گفت كه مضمونش اين است كه : اين است كار من و امر من و آنچه مى كنم از جانبخدا است و به قدرت اوست ، بنو عبس (يعنى قبيله او) گمان كردند كه من بيرون نخواهم آمداينك بيرون آمدم و از جبين من عرق مى ريزد؛ پس گفت : اكنون ايمان مى آوريد به من ؟ گفتند: نه آتشى بود كه بيرون آمد و برگشت . پس فرمود: من در فلان روز خواهم مرد، چون بميرم مرا دفن كنيد و بعد از چند روز گله اىاز گورخر بر سر قبر من خواهند آمد و در پيش ايشان گورخر دم بريده اى خواهد بود وبر سر قبر من خواهد ايستاد، در آن وقت قبر مرا بشكافيد و مرا بيرون آوريد و هر چهخواهيد از من بپرسيد كه خبر خواهم داد شما را از آنچه بوده و خواهد بود تا روز قيامت . چون آن حضرت فوت شد و او را دفن كردند و رسيد به روز وعده اى كه او كرده بود وبه همان نحو كه فرموده بود، گله وحشيان به همان علامت كه فرموده بود ظاهر شدند وبر سر قبر او ايستادند و قوم او آمدند و خواستند كه او را از قبر بيرون آورند پسبعضى گفتند: در حيات او ايمان نياورديد به او بعد از فوت او چگونه ايمان مى آوريد؟اگر او را از قبر بيرون آوريد در ميان عرب ننگى خواهد بود براى شما. پس او را بهحال خود گذاشتند و برگشتند. و او در ميان زمان حضرت عيسى عليه السلام و حضرت محمد صلى الله عليه و آله بود، واسم آن دختر محياه بود (869). مؤلف گويد: اين احاديث معتبرتر است از حديثى كه پيش گذشت كه خالد پيغمبر نبود، وذكرش در دعاى ام داود نيز مؤيد اين احاديث است ، والله يعلم . باب سى و پنجم در بيان احوال پيغمبرانى كه تصريح به اسم شريف ايشان نشدهاست. در حديث معتبر از حضرت اميرالمؤمنين عليه السلاممنقول است كه : حضرت رسول صلى الله عليه و آله فرمود كه : پيغمبرى از پيغمبران راخدا فرستاد بسوى قوم خود و چهل سال در ميان ايشان ماند و به او ايمان نياوردند، وايشان عيدى داشتند در معبد خود، چون در روز عيد در معبود خود حاضر شدند آن پيغمبر ازپى ايشان رفت و گفت : ايمان بياوريد به خدا، گفتند: اگر راست مى گوئى كه توپيغمبرى خدا را بخوان براى ما كه ميوه به ما بدهد به رنگ جامه هاى ما، و جامه ايشانزرد بود، پس آن پيغمبر عليه السلام چوب خشكى را گرفت و به زمين فرو برد و دعاكرد تا آن چوب سبز شد و زردالو از آن بهم رسيد و ايشان خوردند، پس هر كهنيت كرد كه مسلمان شود هسته اى كه از دهان انداخت مغزش شيرين بود، و هر كه نيت كرد كهمسلمان نشود هسته اى كه از دهان انداخت مغزش تلخ بود (870). و در حديث معتبر از حضرت امام رضا عليه السلاممنقول است كه : حق تعالى وحى فرمود بسوى پيغمبرى از پيغمبران خود كه : چون صبحكنى اول چيزى كه در برابر تو بيايد آن را بخور و دوم را پنهان دار و سوم راقبول كن و چهارم را نااميد مكن و از پنجم بگريز. چون صبح درآمد و روانه شد، كوه سياه بزرگى در برابرش پيدا شد، پس ايستاد و باخود گفت : پروردگار من مرا امر كرد كه اين را بخورم ، و حيران ماند كه چگونه اين كوهرا بخورد؟ پس باز به خاطرش افتاد كه پروردگار من مرا امر نمى كند مگر به چيزىكه طاقت آن داشته باشم ، پس رو به كوه روانه شد، هر چند نزديكتر مى شد آن كوهكوچكتر مى شد تا آنكه چون به نزديك آن رسيد آن را به قدر لقمه اى يافت وتناول نمود، چندان از آن لقمه لذت يافت كه از هيچ طعامى آنقدر لذت نيافته بود؛ پسچون پاره اى ديگر راه رفت طشتى ديد از طلا، پس گفت : پروردگار من مرا امر كرده استكه اين را پنهان كنم ، پس گودى كند و طشت را در آن افكند و خاك بر روى آن ريخت وگذشت ، چون قدرى راه رفت و به عقب نگاه كرد ديد آن طشت پيدا شده است گفت : آنچه خدافرموده بود كردم ، از پيدا شدن بر من حرجى نخواهد بود؛ پس پاره اى ديگر راه رفتتا به مرغى رسيد كه بازى از عقب آن مى آمد و آن مى گريخت تا به آن حضرت رسيد وبر گرد آن حضرت مى گرديد، پس گفت : پروردگار من مرا امر كرده است كه اين راقبول كنم ، و آستين خود را گشود تا آن مرغ داخل آستين او شد؛ باز گفت : شكار مراگرفتى ؟ من چند روز است كه از پى آن مى گردم ، آن حضرت با خود گفت : پروردگارمن مرا امر كرده است كه اين را نااميد نكنم ، پس قطعه اى از ران خود بريد و بسوى بازافكند و روانه شد تا آنكه رسيد به گوشت ميته گنديده كه كرم در آن افتاده بود، گفت: پروردگار من مرا امر كرده است كه از اين بگريزم ، پس از آن گريخت و برگشت . چون شب شد به خواب رفت ، در خواب ديد كسى به او گفت : آنچه خدا تو را به آن امركرده بود بعمل آوردى ، آيا مى دانى كه آنها چه بود؟ گفت : نه . آن شخص گفت : اما آن كوه پس غضب بود زيرا كه بنده در وقت غضب خدا را نمى شناسد وقدر خود را نمى داند از بسيارى غضب ، چون خود را نگاه دارد و قدر خود را بشناسد و غضبخود را ساكن گرداند عاقبتش مانند آن لقمه طيب مى شود كه خوردى . و آن طشت ، عمل صالح است ، چون بنده عمل صالح خود را كتمان كند و از مردم مخفى دارد خداالبته آن را ظاهر مى گرداند كه زينت دهد او را در نظر مردم در دنيا به آنچه ذخيره مىكند از براى او از ثواب آخرت . و آن مرغ ، صورت شخصى بود كه به نزد تو آيد كه تو را نصيحت كند، بايد نصيحتاو را قبول كنى . و آن باز، صورت شخصى است كه براى حاجتى به نزد تو آيد پس او را نااميد مگردان . و آن گوشت گنديده ، صورت غيبت بود، پس از غيبت بگريز (871). و به سند معتبر از حضرت امام صادق عليه السلاممنقول است كه : حق تعالى وحى نمود بسوى پيغمبرى از پيغمبران بنىاسرائيل كه : اگر خواهى كه مرا ملاقات كنى فرداى قيامت در حظيره قدس پس باش دردنيا تنها و غريب و غمگين و اندوهناك و وحشت نماينده از مردم مانند مرغ تنهائى كه چون شبمى شود به جاى تنهائى مى رود و وحشت مى كند از مرغان ديگر و انس مى گيرد بهپروردگار خود (872). و در حديث معتبر ديگر فرمود كه : حق تعالى پيغمبرى از پيغمبران خود را مبعوث گردانيدبسوى قوم خود و وحى نمود بسوى او كه : بگو به قوم خود كه هيچاهل شهر و گروهى نيستند كه بر طاعت من باشند و حالتى رو دهد ايشان را كه در نعمت وسرور باشند پس بگردند از آنچه من مى خواهم بسوى آنچه نمى خواهم مگر آنكه من نيزمى گردم از آنچه مى خواهند بسوى بسوى آنچه نمى خواهند، يعنى نعمت ايشان را به بلامبدل مى گردانم ، و هيچ اهل شهرى و اهل خانه اى نيستند كه بر معصيت من باشند و به سببآن معصيت ايشان را بلائى عارض شود پس بگردند از آنچه من نمى خواهم بسوى آنچه مىخواهم مگر آنكه من نيز مى گردم از آنچه نمى خواهند بسوى آنچه مى خواهند؛ و بگو بهايشان : سبقت گرفته است رحمت من بر غضب من ، پس نااميد مشويد از رحمت من ، زيرا كه برمن عظيم نمى نمايد آمرزيدن گناهى ؛ و بگو به ايشان از روى معانده متعرض غضب مننگردند و استخفاف ننمايد به حق دوستان من كه مرا عذابى چند است در وقت غضب من كههيچيك از خلق من قدرت بر مقاومت آنها و تابتحمل آنها را ندارند (873). و به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السلاممنقول است كه حق تعالى وحى نمود بسوى پيغمبرى از پيغمبران كه : چون بندگان اطاعتمن كنند خشنود مى شوم از ايشان ، و چون خشنود شوم از ايشان بركت مى فرستم بر ايشان، و بركت و رحمت مرا نهايت نمى باشد؛ و هرگاه معصيت من كنند من به غضب مى آيم ، و چونبه غضب آيم لعنت مى كنم بر ايشان ، و لعنت من سرايت مى كند به مرتبه هفتم ازفرزندان ايشان (874). و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلاممنقول است كه : شكايت كرد پيغمبرى از پيغمبران بسوى خدا از ضعف ، پس وحى رسيد بهاو كه : گوشت را با ماست بپز و بخور كه بدن را محكم مى كند (875). و پيغمبر ديگر شكايت كرد از ضعف و كمى مجامعت ، حق تعالى امر فرمود او را به خوردنهريسه (876). و پيغمبر ديگر شكايت نمود از كمى نسل و فرزندان ؛ حق تعالى وحى فرمود به اوگوشت را با تخم بخور (877). و در حديث معتبر ديگر منقول است كه : پيغمبرى از پيغمبران شكايت نمود بسوى حق تعالىاز سنگينى دل و كمى گريه ، حق تعالى وحى فرمود بسوى او كه : عدس بخور، چونبر عدس خوردن مداومت نمود دلش نرم شد و گريه اش بسيار شد (878). و در حديث معتبر ديگر از حضرت صادق عليه السلاممنقول است كه : پيغمبرى از پيغمبران شكايت نمود بسوى خدا از غم و اندوه ، حق تعالى امرفرمود او را به خوردن انگور (879). به سند حسن از امام جعفر صادق عليه السلام منقول است كه : جمعى از امتهاى گذشته ازپيغمبر خود سؤ ال كردند كه : دعا كن حق تعالى مرگ را از ما بردارد، چون دعا كرد دعاىاو به اجابت مقرون شد، آنقدر بسيار شدند كه خانه ها بر ايشان تنگ شد ونسل ايشان بسيار شد و به مرتبه اى رسيد كه مردى كه صبح مى كرد مى بايست طعام دهدپدر و مادر و اجداد خود و اجداد اجداد خود را و ايشان را استنجا بكند و بهاحوال ايشان برسد، پس بازماندند از طلب معيشت و استدعا كردند ازرسول خود كه بخواهد از حق تعالى برگرداند آنها را به حالى كهقبل از حال بودند و آن حضرت دعا كرد و بهحال سابق برگشتند (880). و در حديث معتبر ديگر فرمود: كه حق تعالى بر هيچ امتى از امتهاى گذشته عذاب نفرستادهاست مگر در چهارشنبه ميان ماه (881). و در حديث معتبر ديگر فرمود: خدا وحى نمود بسوى بعضى از پيغمبران خود كه : خلقنيكو گناه را مى گدازد چنانچه آفتاب يخ را مى گدازد (882). در روايت موثق ديگر منقول است از آن حضرت كه : حق تعالى وحى فرستاد بسوىپيغمبرى از پيغمبران كه در مملكت پادشاه جبارى بود كه : برو به نزد آن جبار و بگو منتو را تسلط نداده ام بر بندگان خود كه خونهاى ايشان را بريزى و مالهاى ايشان رابگيرى بلكه تو را مكنت داده ام و بر ايشان قدرت داده ام كه صدا و ناله مظلومان را ازدرگاه من بازدارى ، زيرا كه ترك نمى كنم فرياد رسى ايشان را هر چند كافر باشند(883). و به سند معتبر از امام على نقى عليه السلاممنقول است كه : خواب ديدن در اول آفريدن انسان نبود، پس خدا پيغمبرى فرستاد بسوىاهل زمان خود و ايشان را بسوى عبادت و اطاعت خداوند خواند، پس ايشان گفتند: اگر ما چنينكنيم چه فائده براى ما خواهد بود؟ والله كهمال و عشيره تو از ما بيشتر نيست كه از تو توقع نفعى يا ضررى داشته باشيم . آن حضرت فرمود: اگر اطاعت من كنيد خدا شما راداخل بهشت مى كند و اگر نافرمانى من بكنيد خدا شما راداخل جهنم خواهد كرد. گفتند: بهشت و جهنم چيست ؟ چون براى ايشان وصف كرد گفتند: كى خواهيم رسيد به آنها؟ گفت : بعد از مردن . گفتند: ما ديده ايم مرده هاى خود را كه استخوان شده اند و پوسيده اند. و تكذيب او را زياده كردند و استخفاف به شاءن او بيشتر كردند پس خدا خواب ديدن رادر ايشان مقرر نمود، پس به نزد آن پيغمبر آمدند و آنچه در خواب ديده بودندنقل كردند. پيغمبر فرمود: حق تعالى خواست حجت را بر شما تمام كند كه چنانچه در خواب امرى چندروح شما را عارض مى شود از راحت و الم ، و بدن شما از آنها خبر ندارد و ديگران نيزبر آنها مطلع نمى شوند، همچنين بعد از مردن روحهاى شما را ثواب و عقاب مى باشد هرچند بدنها بپوسند و از هم بپاشند تا روز قيامت باز بسوى بدنها برگردند و ثواب وعقاب با اين بدنها باشد (884).
|
|
|
|
|
|
|
|