|
|
|
|
|
|
باب سى و ششم در بيان نوادر اخبار غير پيغمبران ازبنىاسرائيل و غير ايشان است شيخ طبرسى رحمه الله و غير او از مفسران از ابن عباس روايت كرده اند كه : عابدى درميان بنى اسرائيل بود كه او را برصيصا مى گفتند و سالها عبادت پروردگارخود مى كرد تا آنكه مستجاب الدعوه شد و بيماران و ديوانگان را نزد او مى آوردند او دعامى كرد و ايشان شفا مى يافتند، پس زنى از زنان اشراف آن زمان را جنونى عارض شد وبه نزد او آوردند كه مداوا كند، و آن زن برادران داشت ، چون آن زن را نزد او گذاشتندشيطان او را وسوسه كرد كه با آن زن زنا كند و چون با او زنا كرد حامله شد، چونترسيد رسوا شود آن زن را كشت و دفن كرد، شيطان به نزد هر يك از برادرانش آمد وگفت : عابد با خواهر شما زنا كرد و چون حامله شد او را كشت و در فلان موضع دفن كرد،پس برادران اين سخن را به يكديگر گفتند، و خبر منتشر شد تا به پادشاه آن زمانرسيد، پس پادشاه با ساير مردم به معبد او رفتند و بر آنحال مطلع شدند و او اقرار كرد كه : من چنين كردم ، پس پادشاه فرمود كه او را بر داركشند. پس شيطان متمثل شد نزد او و گفت : من تو را به اين بليه انداختم و رسوا كردم ، اگراطاعت من مى كنى تو را از كشتن خلاص مى كنم . گفت : در چه باب اطاعت تو بكنم ؟ گفت : مرا سجده كن . عابد گفت : چگونه تو را سجده بكنم با اينحال ؟ گفت : به ايما از تو اكتفا مى كنم . پس ايما كرد به سجود براى شيطان و كافر شد، و شيطان از او بيزارى جست و او راكشتند چنانچه حق تعالى در قرآن اشاره قصه او فرموده است در اين آيه شريفه كمثل الشيطان اذ قال للانسان اكفر فلما كفر قال انى برى ء منك انى اخاف الله ربالعالمين (885) يعنى : مانند مثل شيطان است در وقتى كه گفت به انسان :كافر شو پس چون كافر شد گفت : بدرستى كه من بيزارم از تو بدرستى كه من مىترسم از خداوندى كه پروردگار عالميان است (886). و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السلاممنقول است كه : در ميان بنى اسرائيل عابدى بود كه او را جريح مى گفتند وعبادت خدا مى كرد در صومعه خود، پس مادرش نزد او آمد در وقتى كه نماز مى كرد او راطلبيد او جواب نگفت ، پس برگشت باز آمد و او را طلبيد او ملتفت نشد بسوى مادر خود وبرگشت ، بار سوم آمد باز او را طلبيد و جواب نشنيد و برگشت و گفت : سؤال مى كنم از خداى بنى اسرائيل كه تو را يارى نكند. چون روز ديگر شد زن زناكارى نزد صومعه او آمد و او را درد زائيدن گرفت و در همانموضع زائيد و دعوى كرد: اين فرزند را از جريح بهم رسانيده ام . پس اين خبر در ميان بنى اسرائيل منتشر شد و گفتند: آن كسى كه مردم را بر زنا ملامت مىكرد خود زنا كرد، پادشاه امر فرمود كه او را بر دار بكشند، پس مادرش بسوى او آمد وطپانچه بر روى خود مى زد و فرياد مى كرد. جريح گفت : ساكت باش كه اين بلا از نفرين تو بر سر من آمد. مردم چون اين سخن را از جريح شنيدند گفتند: چه دانيم كه تو اين را راست مى گوئى ؟ فرمود: آن طفل را بياوريد، چون آوردند جريحطفل را گرفت و دعا كرد پس از او پرسيد: پدر تو كيست ؟ آن طفل به قدرت الهى به سخن آمد و گفت : فلان راعى از فلان قبيله . پس خدا ظاهر گردانيد دروغ آنها را كه افترا كرده بودند بر جريح و او از كشته شدننجات يافت و سوگند خورد كه ديگر از مادر خود جدا نشود و پيوسته او را خدمت بكند(887). و در حديث معتبر ديگر فرمود: پادشاهى از پادشاهان بنىاسرائيل گفت : شهرى بنا مى كنم كه هيچكس عيبى براى آن نگويد، چون شهر را تمام كردراءى جميع مردم متفق شد بر آنكه هرگز مثل آن نديده اند در خوبى و عيبى در آن نمىبينند، پس مردى گفت : اگر امان مى دهى من عيب آن را به تو مى گويم . پادشاه فرمود: بگو تو را امان دادم . پس آن مرد عرض كرد: اين شهر دو عيب دارد: اول آنكه تو خواهى مرد و به ديگرىمنتقل خواهد شد؛ دوم آنكه بعد از تو خراب خواهد شد. پس پادشاه فرمود: كدام عيب از اينها بدتر مى باشد؟ پس چه كنيم كه اين عيبها رانداشته باشد؟ عرض كرد: خانه اى بنا كن كه باقى شود و فانى نشود و هميشه تو در آن خانه جوانباشى و پير نشوى . چون پادشاه سخنان مردم و آن مرد را به دختر خودنقل كرد دخترش گفت : هيچيك از اهل مملكت تو در اين باب به تو راست نگفته اند بغير آنمرد (888). و در حديث حسن از آن حضرت منقول است كه : در بنىاسرائيل مردى بود و دو دختر داشت ، ايشان را به دو مرد تزويج نمود كه يكى از ايشانزارع بود و ديگرى كوزه گر، پس چون اراده ديدن ايشان كرد،اول رفت به ديدن آن دختر كه در خانه زارع بود و از او پرسيد: چهحال دارى ؟ گفت : شوهر من زراعت بسيارى كرده است و اگر باران بيايدحال ما از همه بنى اسرائيل بهتر خواهد بود؛ چون از آنجا بيرون آمد به ديدن دختر ديگررفت از او پرسيد: چه حال دارى ؟ گفت : شوهر من كوزه بسيار ساخته است اگر باراننيايد و آنها ضايع نشود حال ما از جميع بنىاسرائيل بهتر خواهد بود، پس بيرون آمد و عرض كرد: خداوندا! تو صلاح هر دو را بهترمى دانى پس آنچه براى ايشان خير مى دانىبعمل آور (889). و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلاممنقول است كه : در بنى اسرائيل عابدى بود كه بسيار مى گفت : الحمدلله ربالعالمين و العاقبه للمتقين ، يعنى : حمد و سپاس مخصوص پروردگار عالمياناست و عاقبت نيكو براى پرهيزكاران است ، پس ابليس لعين از گفتار او در خشم شود وشيطانى را به نزد او فرستاد و گفت : بگو عاقبت نيكو براى توانگران است ؛ چون آمد واين را گفت در ميان او و شيطان نزاع شد و راضى شدند به حكماول كسى كه در مقابل آنها بيايد به شرط آنكه سخن هر يك را تصديق كند يك دستديگرى را ببرند، و چون شخصى رسيد از او سؤال كردند و او گفت : عاقبت نيكو براى توانگران است ، و يك دست عابد بريده شد، پسبرگشت باز همان را مى گفت : الحمدلله رب العالمين و العافيه للمتقين . شيطان گفت : باز همان را مى گوئى ؟ گفت : بلى . و باز راضى شدند به حكم هر كهاول پيدا شود به همان شرط سابق ، ديگرى آمد و تصديق شيطان كرد و دست ديگر عابدبريده شد و باز حمد خدا كرد و گفت : عاقبت نيكو براى پرهيزكاران است ، شيطان گفت :اين مرتبه محاكمه مى كنيم نزد اول كسى كه پيدا شود به شرط گردن زدن پس بيرونآمدند. حق تعالى ملكى را به صورت شخصى فرستاد بر سر راه ايشان ، چون قصه خود رابه او نقل كردند دستهاى عابد را به جاهاى خود گذاشت و دست بر آنها ماليد تا درستشدند و گردن آن شيطان را زد و گفت : همچنين عاقبت نيكو براى پرهيزكاران است(890). و در حديث معتبر ديگر از حضرت امام محمد باقر عليه السلاممنقول است كه : در ميان بنى اسرائيل قاضى بود و به حق حكم مى كرد در ميان ايشان ،چون وقت وفات او شد به زن خود گفت : چون من بميرمغسل بده و كفن بكن و روى مرا بپوشان و بر روى تختى بگذار مرا كه انشاء الله بدى ازمن نخواهى ديد. چون آن قاضى مرد آنچه گفته بود زنش بعمل آورد، مدتى صبر كرد بعد از آن رفت وروى او را گشود پس ديد كرمى دماغ او را مى خورد، ترسيد از آن حالى كه ديد و برگشت، چون شب شد او را در خواب ديد كه به او گفت : آيا ترسيدى از آنحال كه ديدى ؟ گفت : بلى . قاضى گفت : والله آن حالت براى من بهم نرسيد مگر براى خواهشى كه از براى برادرتو كردم ، زيرا روزى به نزد من آمد به مرافعه و خصمى با او بود، چون نزد من نشستندگفتم : خداوندا! چنان كن كه حق با او باشد؛ چون دعواى خود رانقل كردند حق با او بود پس شاد شدم از آنكه حق با او بود، و آنحال بد مرا از براى آن عارض شد كه ميل به جانب برادر تو كردم با اينكه حق با او بود(891). و به سند حسن از حضرت صادق عليه السلاممنقول است كه : گروهى از بنى اسرائيل به نزد پيغمبر خود آمدند و گفتند: دعا كن هر وقتكه ما خواهيم خدا براى ما باران بفرستد، پس آن پيغمبر مطلب ايشان را از خدا خواست وبه اجابت مقرون گرديد و هر وقت كه باران طلبيدند به هر قدر كه خواستند براىايشان آمد، پس زراعت ايشان از ساير سالها نمو كرد و چون درو كردند بغير كاه چيزىديگر نبود، به نزد پيغمبر آمدند و گفتند: ما باران را براى منفعت خود طلبيديم و ضرررسانيد به ما. پس حق تعالى وحى فرمود: ايشان راضى نشدند به تدبير من براى ايشان وحاصل تدبير ايشان آن است كه ديدند (892). در حديث معتبر ديگر منقول است كه فرمود: كبوترى آشيان ساخته بود بر درختى و مردىبود كه هرگاه جوجه هاى آن بزرگ مى شدند مى آمد و مى گرفت ، پس آن كبوتر به خداشكايت كرد آن حال را، حق تعالى وحى فرمود كه : من شر او را از تو كفايت مى كنم . پس در اين مرتبه كه جوجه برآورد آن مرد آمد و دو گرده نان با خود داشت و سائلى از اوسؤ ال كرد، يك گرده نان را به سائل داد و بر بالاى درخت رفت و جوجه ها را برداشت ،حق تعالى به سبب آن تصدق او را سالم داشت (893). و در حديث صحيح از آن حضرت منقول است كه : شخصى بود در بنىاسرائيل سى و سه سال دعا كرد كه خدا او را فرزندى كرامت فرمايد، دعايش مستجابنشد، عرض كرد: خداوندا! آيا دورم از تو كه دعاى مرا نمى شنوى ؟ يا نزديكى و دعاى مرابه اجابت مقرون نمى گردانى ؟ پس شخصى به خواب او آمد و به او گفت : تو خدا را مى خوانى با زبانى فحضگوينده و دلى به دنيا چسبيده و ناپاك و با نيتى دروغ ، پس ترك فحش و هرزه گوئىبكن و دل خود را پرهيزكار گردان و نيت خود را نيكو كن ، چون چنين كرد دعايش مستجاب شدو خدا به او پسرى كرامت فرمود (894). و به سند صحيح از حضرت امام محمد باقر عليه السلاممنقول است كه : در بنى اسرائيل مرد عاقل مالدارى بود، پسرى داشت كه او شبيه بود درشمايل از زن عنيفه اى و دو پسر داشت از زن غير عنيفه . پس چون هنگام وفات او شد گفت :مال من از براى يكى از شماست . چون مرد پسر بزرگتر گفت : منم آن يكى ، و فرزندميانه گفت : منم ، و فرزند كوچك گفت : منم . پس به نزد قاضى آن زمان مرافعه بردند، قاضى گفت : من حكم قضيه شما را نمى دانم، برويد به نزد سه برادر كه از فرزندان غنامند. چون به نزد يكى از ايشان رفتند او را مرد پيرى يافتند، چون قصه را به اونقل كردند گفت : برويد به نزد برادرى كه از من بزرگتر است و از او بپرسيد؛ چونبه نزد او رفتند مردى بود نه جوان و نه پير، چون از او پرسيدند گفت : برويد بهنزد برادر بزرگترم ؛ چون به نزد او آمدند او را جوان يافتند، پس گفتند:اول علت اين را بگو كه چرا تو از برادران ديگر جوانترى با آنكه بزرگترى ، وبرادر بعد از تو از برادر كوچكتر جوانتر است بعد جواب مساءله را بگو. گفت : آن برادرى كه اول ديديد دو سال از من كوچكتر است و ليكن زن بدى دارد كهپيوسته او را آزرده دارد و صبر مى كند بر بدى او كه مبادا مبتلا شود به بلائى كهصبر بر آن نتواند كرد، و به اين سبب پير شده ؛ اما آن برادر دوم پس او زنى دارد كهگاهى او را غمگين مى گرداند و گاهى شاد مى گرداند، پس او در جوانى و پيرى ميانهاست ؛ و اما من زنى دارم كه هميشه مرا شاد مى گرداند و هرگز از او غمى و مكروهى به مننرسيده است تا به خانه من آمده است ، پس به اين سبب جوان مانده ام ؛ اما حكايت پدر شما وميراث او، اول برويد و او را از قبر بيرون آوريد و استخوانهاى او را بسوزانيد وبرگرديد به نزد من تا ميان شما حكم كنم . پس به جانب قبر روانه شدند، برادر كوچكتر كه از عنيفه بود شمشير برداشت ، آن دوبرادر ديگر كلنگى برداشتند، چون خواستند آن دو برادر كه قبر پدر را بشكافندبرادر كوچك شمشير كشيد و گفت : من از حصه خود گذشتم و نمى گذارم قبر پدر مرابشكافيد. پس چون به نزد قاضى برگشتند و قصه رانقل كردند فرمود: همين بس است براى شما، مال را بياوريد، چونمال را آوردند به پسر كوچك داد و به آن دو پسر ديگر گفت : اگر شما فرزند او مىبوديد دل شما بر او نرم مى شد چنانچه از او شد و راضى به سوختن او نمى شديد(895). و به سند صحيح از حضرت امام موسى عليه السلام مروى است كه : در بنىاسرائيل مرد صالحى بود و زن صالحه اى داشت ، شبى در خواب ديد كه : حق تعالىفلان مقدار عمر از براى تو مقرر كرده است و مقدر فرموده است كه نصف عمر تو درفراخى بگذرد و نصف ديگر در تنگى و تو را مختار گردانيده است كه هر يك را توخواهى مقدم فرمايد، تو كدام را اختيار مى كنى ؟ آن مرد گفت : من زن صالحه اى دارم و او شريك من است در معاش من ، با او مشورت مى كنمبعد خواهم گفت . پس چون صبح شد خواب را به زوجه خود نقل كرد، آن زن صالحه گفت : نصفاول را اختيار كن و تعجيل نما در عافيت شايد خدا بر ما رحم فرمايد و نعمت را بر ما تمامكند. چون شب دوم شد باز همان شخص به خواب او آمد و پرسيد: كدام را اختيار كردى ؟ گفت : نصف اول را، گفت : چنين باشد. پس دنيا از همه جهت رو به او آورد، پس زوجه اش به او گفت : از آنچه خدا به تو دادهاست به خويشان خود و مردم مستمند و همسايگان و فلان برادر خود بده ؛ و پيوسته او راامر مى كرد كه نعمت خود را در مصارف خير صرف نمايد. پس چون نصف عمر او گذشت و وعده تنگدستى رسيد همان شخص به خواب آن مرد آمد وگفت : خدا به جزاى احسانها كه كردى و شكر نعمت او كه ادا نمودى بقيه عمر تو را نيزمقدر فرمود كه در گشادگى و فراوانى نعمت بگذرد (896). و در حديث معتبر ديگر از حضرت صادق عليه السلاممنقول است كه : در بنى اسرائيل مردى بود بسيار پريشان و الحاح كرد بر او زوجه او درطلب روزى ، پس تضرع كرد بسوى خدا در طلب روزى ، پس در خواب ديد به او گفتندكه : دو درهم حلال را بهتر مى خواهى يا دو هزار درهم حرام را؟ گفت : دو درهم حلال را. پس به او گفتند: در زير سر تو نهاده اند بردار. چون بيدار شد دو درهم در زير بالين خود يافت ، پس آن دو درهم را گرفت و يك درهم راداد ماهى خريد و به خانه آورد، چون آن زن ماهى را ديد شروع كرد به ملامت او و سوگندياد كرد كه من دست به اين ماهى نمى گذارم ، پس آن مرد خود برخاست كه آن ماهى را بهاصلاح آورد، چون شكمش را شكافت دو مرواريد بزرگ در ميان شكم آن ماهى يافت كه هر دورا به چهل هزار درهم فروخت (897). و به سند حسن از امام محمد باقر عليه السلاممنقول است كه : يكى از علماى بنى اسرائيل را ملائكه در قبر نشانيدند و روحش را به اوبرگردانيدند و گفتند: ما ماءموريم صد تازيانه از عذاب خدا بر تو بزنيم ، گفت :طاقت ندارم ، پس يك تازيانه كم كردند، گفت : طاقت ندارم ، همچنين كم مى كردند تا بهيك تازيانه رسيد، گفت : طاقت ندارم ، گفتند، چاره اى از آن ندارى ، پرسيد: به چه سبباين تازيانه را به من مى زنيد؟ جواب دادند، روزى بى وضو نماز كردى و روزى ديگربه بنده ضعيف مسكين مظلومى برخوردى كه بر او ستمى مى شد و به تو استغاثه كرد وتو به فرياد او نرسيدى و دفع ضرر از وى نكردى ، پس يك تازيانه بر او زدند كهقبرش پر از آتش شد (898). و از وهب بن منبه منقول است كه : مردى از بنىاسرائيل قصر بسيار رفيع عالى محكمى بنا كرد، بعد از اتمام آن طعامى پخت وتوانگران را طلبيد و فقرا را نطلبيد، و هر فقيرى كه مى آمد كهداخل شود منع مى كردند و مى گفتند: اين طعام را براى تو وامثال تو نساخته اند، پس حق تعالى دو ملك فرستاد بسوى ايشان در زى فقرا و بهايشان نيز چنين گفتند؛ پس خدا امر فرمود آن دو ملك به زى اغنيا بروند، چون رفتند ايشانرا داخل كرده و اكرام نموده و در صدر مجلس جا دادند. پس حق تعالى امر فرمود آن دو ملك را كه آن شهر را و هر كه در آن شهر بود به زمينفرو برند (899). و در روايت ديگر منقول است كه : صغير و كبير بنىاسرائيل با عصا راه مى رفتند تا خيلا و تكبر نكنند در راه رفتن (900). و در حديث معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السلاممنقول است كه : در ميان بنى اسرائيل مرد عابدى بود به هر كار كه متوجه مى شد زيانمى يافت و كار دنيا بر او بسته شده بود، زنش به او نقفه مى داد تا آنكه نزد زنش نيزچيزى نماند، پس روزى گرسنه شد و زن هيچ در خانه نيافت بغير از يك پيله از رشتهخود، به شوهرش داد و گفت : جز اين نزد من چيزى نمانده است اين را ببر و بفروش و ازبراى ما طعامى بخر كه بخوريم . چون آن را به بازار آورد ديد كه مشتريان برخاسته اند و بازار را بسته اند، پس برگشت و گفت : من مى روم به نزد اين دريا و وضو مى سازم و آبى به خود مى ريزم وبرمى گردم ، چون به كنار دريا آمد صيادى را ديد كه دامى به دريا افكنده بود وبيرون آورده بود و در دام او هيچ نبود مگر ماهى زبونى كه مدتى ماده بود تا فاسد شدهبود، پس عابد گفت : بفروش به من ماهى خود را كه در عوض اين ريسمان را به تو دهمكه از براى دام خود به آن منتفع شوى . پس ماهى را گرفت و ريسمان را داد و به خانه برگشت و به زن خود آنچه گذشته بودنقل كرد، چون زن شكم ماهى را شكافت در جوف آن مرواريد بزرگى يافت و شوهرش راطلبيد و مرواريد را به او نمود، عابد آن را گرفت و به بازار رفت و آن را به مبلغبيست هزار درهم فروخت و برگشت و مال را در خانه گذاشت ، پس ناگاه سائلى به درخانه آمد و گفت : اى اهل خانه ! تصدق نمائيد بر مسكين تا خدا شما را رحم كند. آن مرد عابد گفت : داخل شو. چون داخل شد يكى از دو كيسه را به او داد، پس زنش گفت :سبحان الله ! به يك دفعه نصف توانگرى ما را برطرف كردى . پس اندك زمانى كه گذشت همان سائل برگشت و در زد، عابد گفت :داخل شو. سائل آمد و كيسه زر را به جاى خود گذاشت و گفت : بخور بر تو گوارا باد، من ملكىبودم از ملائكه ، حق تعالى مرا فرستاده بود كه تو را امتحان نمايم كه چگونه شكرنعمت بجا مى آورى ، پس خدا شكر تو را پسنديد (901). و به سند معتبر منقول است كه حمران از حضرت امام محمد باقر عليه السلام پرسيد:دولت حق شما كى ظاهر خواهد شد؟ حضرت فرمود: اين حمران ! تو دوستان و برادران و آشنايان دارى و ازاحوال ايشان احوال اهل زمان خود را مى توانى دانست ، و اين زمان زمانى نيست كه امام حقخروج تواند كرد، بدرستى كه شخصى بود از علماء در زمان سابق و پسرى داشت كهرغبت نمى نمود در علم پدر خود و از او سؤ ال نمى كرد، و آن عالم همسايه اى داشت كه مىآمد و از او سؤ الها مى كرد و علم او را فرا مى گرفت ، چون وقت وفات آن عالم شد پسرخود را طلبيد و گفت : اى فرزند! تو رغبت نمى كردى در علم من و سؤال نمى نمودى از من و همسايه من مى آمد و از من سؤال مى كرد و علم مرا اخذ مى نمود و حفظ مى كرد، اگر تو را احتياج شود به علم من بروبه نزد همسايه من ، و او را نشان داد و به او شناساند. پس آن عالم به رحمت الهى واصل شد و پسر او ماند، پس پادشاه آن زمان خوابى ديدبراى تعبير آن سؤ ال كرد از حال آن عالم ، عرض كردند: فوت شد، پرسيد: آيا از اوفرزندى مانده است ؟ گفتند: بلى پسرى از او مانده است ، پس آن پسر را طلبيد، چونملازم پادشاه به طلب او آمد گفت : والله نمى دانم پادشاه براى چه مرا مى خواهد و منعلمى ندارم و اگر از من سؤ ال كند رسوا خواهم شد. پس در اين حال وصيت پدر به ياد او آمد و رفت به نزد شخصى كه از پدرش علم آموختهبود و قضيه را نقل كرد و گفت : پادشاه مرا طلبيده است و نمى دانم كه از براى چه مطلبمرا خواسته است و پدرم مرا امر كرده كه اگر محتاج شوم به علمى به نزد تو بيايم . آن مرد گفت : من مى دانم تو را پادشاه براى چه كار طلبيده است ، اگر تو را خبر دهمآنچه از براى تو حاصل شود ميان من و خود قسمت خواهى كرد؟ گفت : بلى . پس او را قسم داد و نوشته اى در اين باب از او گرفت كه وفا كند به آنچه شرط كردهاست ، پس گفت : پادشاه خوابى ديده است تو را طلبيده است كه از تو بپرسد كه اينزمان چه زمان است ؟ تو در جواب بگو: زمان گرگ است . پس چون به مجلس پادشاه رفت پرسيد كه : من تو را براى طلب چه مطلب طلبيده ام ؟عرض كرد: مرا طلبيده اى كه سؤ ال كنى از خوابى كه ديده اى كه اين چه زمان است ؟ گفت : راست گفتى ، پس بگو اين زمان چه زمان است ؟ گفت : زمان گرگ است . پس پادشاه امر كرد جايزه به او دادند، پس جايزه را گرفت و به خانه آمد و وفا بهشرط خود نكرد و حصه اى به آن شخص نداد و گفت : شايدقبل از آنكه اين مال را تمام كنم بميرم يا بار ديگر محتاج نشوم كه از آن شخص سؤ الىبكنم . چون مدتى از اين گذشت پادشاه خواب ديگر ديد فرستاد آن پسر را طلبيد، پسرپشيمان شد از آنكه وفا به عهد خود نكرد و با خود گفت كه : من علمى ندارم به نزدپادشاه روم ، چگونه به نزد آن عالم روم و از او سؤال كنم و حال آنكه با او مكر كردم و وفا به عهد او نكردم ، پس گفت : به هرحال با ديگر مى روم به نزد او و از او عذر مى طلبم و باز قسم مى خورم كه در اينمرتبه وفا بكنم به عهد او، شايد تعليمم بكند. پس به نزد آن عالم آمد و عرض كرد: كردم آنچه كردم و وفا به پيمان تو نكردم و آنچهدر دستم بود همه تمام شده است و چيزى در دستم نمانده است و اكنون محتاج شده ام بهتو، تو را بخدا قسم مى دهم كه مرا محروم نكنى و شرط مى كنم با تو و سوگند مىخورم كه آنچه در اين مرتبه به دست من آيد ميان تو و خود قسمت كنم ، و در اين وقت نيزپادشاه مرا طلبيده است و نمى دانم كه از چه چيز مى خواهد بپرسد. آن عالم گفت : تو را طلبيده است كه از تو سؤال كند از خوابى كه باز ديده است كه اين چه زمان است ؟ بگو: زمان گوسفند است . پس چون به مجلس پادشاه داخل شد و سؤ الكرد: براى چه كار تو را طلبيده ام ؟ گفت : خوابى ديده اى و مى خواهى از من بپرسى كه اين چه زمان است ؟ گفت : راست گفتى ، اكنون بگو چه زمان است ؟ گفت : زمان گوسفند است . پس پادشاه فرمود صله بسيارى به او دادند؛ چون به خانه آمد متردد شد كه آيا وفا باآن عالم يا مكر كند و حصه او را ندهد، بعد از تفكر بسيار گفت : شايد من بعد از اينهرگز محتاج نشوم به او، و عزم كرد بر آنكه غدر كند و وفا به عهد او نكند. پس از مدتى پادشاه خوابى ديد و او را طلبيد، پس او بسيار نادم شد از غدر خود و گفت :بعد از دو مرتبه مكر ديگر چگونه به نزد آن عالم بروم و خود علمى ندارم كه جوابپادشاه بگويم ، باز راءيش بر آن قرار گرفت كه به نزد آن عالم برود، چون بهخدمت او رسيد او را بخدا سوگند داد و التماس كرد كه باز تعليم او بكند و گفت : در اينمرتبه وفا خواهم كرد و ديگر مكر نخواهم كرد، بر من رحم كن و مرا بر اينحال مگذار. پس آن عالم شرط كرد و نوشته ها را از او گرفت و گفت : باز تو را طلبيده است كه سؤال كند از خوابى كه ديده است كه اين چه زمان است ؟ بگو: زمان ترازو است . چون به مجلس پادشاه رفت از او پرسيد كه : براى چه كار تو را طلبيده ام ؟ گفت : مرا طلبيده اى براى خوابى كه ديده اى و مى خواهى بپرسى كه اين چه زمان است ؟ پادشاه گفت : راست گفتى ، پس بگو چه زمان است ؟ گفت : زمان ترازو است ؛ پس امر كرد مال عظيمى به او دادند به صله آن جواب كه گفت ،پس آن مال را به نزد آن عالم آورد در مقابل او گذاشت و عرض كرد: اين مجموع آن چيزىاست كه براى من حاصل شده است و آورده ام كه تو ميان خود و من قسمت نمائى . آن عالم گفت : زمان اول چون زمان گرگ بود تو از گرگان بودى لهذا دراول مرتبه جزم كردى كه وفا به عهد خود نكنى ، و زمان دوم چون زمان گوسفند بود وگوسفند عزم مى كند كه كارى بكند و نمى كند تو نيز اراده كردى كه وفا كنى و نكردى، اين زمان چون زمان ترازو است و ترازو كارش وفا كردن به حق است تو نيز وفا بهعهد كردى ، مال خود را بردار كه مرا احتياجى به آن نيست (902). مؤلف گويد: گويا غرض آن حضرت از نقل اين قصه آن بود كهاحوال اهل هر زمان متشابه است ، هرگاه ياران و دوستان تو مى بينى كه با تو در مقام غدرو مكرند چگونه امام عليه السلام اعتماد نمايد بر عهدهاى ايشان و خروج كند بر مخالفان؟ چون زمانى درآيد كه مردم در مقام وفاى به عهود باشند و خدا داند كه وفا به عهد امامخواهند كرد، امام را ماءمور به ظهور و خروج خواهد كرد و حق تعالىاهل اين زمان را به اصلاح آورده و اين عطيه عظمى را نصيب كند به محمد و آله الطاهرين . و به سند موثق از حضرت رضا عليه السلاممنقول است كه : مردى در بنى اسرائيل چهل سال عبادت خدا كرد و بعد ازچهل سال عبادت قربانى به درگاه خدا برد كه بداند عبادتشمقبول درگاه الهى شده است با نه ؟ پس قربانى اومقبول نشد با خود گفت : گناه و تقصير از توست و به سبب بديهاى تو عبادت تومقبول نشد، پس حق تعالى وحى فرمود بسوى او كه : مذمتى كه خود را كردى بهتر بود ازعبادت چهل ساله تو (903). و به روايت ديگر منقول است كه : پادشاهى بود در بنىاسرائيل و شهرى بنا كرد كه كسى به آن خوبى شهرى نديده بود و طعامى براى مردممهيا كرده و ايشان را دعوت نمود، و بر دروازه شهر كسى را بازداشت كه هر كه بيرونرود از او بپرسند كه : اين شهر چه عيب دارد؟ و هيچكس عيبى براى آن شهر نگفت مگر سهنفر از عباد كه عباهاى گنده پوشيده بودند، ايشان گفتند: ما دو عيب در اين شهر مى بينيم :اول آنكه خراب خواهد شد، دوم آنكه صاحبش خواهد مرد. پس پادشاه گفت : شما خانه اى گمان داريد كه اين دو عيب را نداشته باشد؟ گفتند: بلى ، خانه خراب شدن ندارد و صاحبش هرگز نمى ميرد. پس پند ايشان در پادشاه اثر كرد و ترك سلطنت كرد براى طلب آخرت و با ايشان رفيقشد و مدتى با ايشان عبادت كرد، پس برخاست كه از ايشان جدا شود گفتند: آيا از مابدى يا اختلاف آدابى ديده اى كه از ما مفارقت مى نمائى ؟ گفت : نه ، وليكن شما مرا مى شناسيد و مرا گرامى مى داريد، مى خواهم با كسى رفيقشوم كه مرا نشناسد (904). به سند حسن از حضرت امام محمد باقر عليه السلاممنقول است كه : در زمان سابق فرزندان پادشاهان راغب به عبادت مى بودند، جوانى چنداز اولاد پادشاهان ترك دنيا كرده مشغول عبادت گرديده بودند و در زمين مى گرديدند وسياحت مى نمودند كه از احوال جهان و اهل آن و از مخلوقات خداوند عالميان عبرت بگيرند. پس به قبرى گذشتند بر سر راه كه مندرس شده بود و باد خاك بسيار بر روى آن جمعكرده بود كه بغير از علامتى از آن قبر چيزى ظاهر نبود، با يكديگر گفتند: بيائيد دعاكنيم شايد حق تعالى صاحب اين قبر را براى ما زنده گرداند كه از او بپرسيم مزه مرگرا چگونه يافته است ؟ پس عرض كردند: تو خداوند مائى اى پروردگار ما! ما را بجز تو خداوندى نيست و توپديد آورنده اشيائى و دائمى كه فنا بر تو روا نيست و از هيچ چيزغافل نمى شوى ، زنده اى كه هرگز تو را مرگ نمى باشد، تو را در هر روزگارىتقديرى و تدبيرى است ، همه چيز را مى دانى بدون آنكه كسى به تو تعليم نمايد،زنده گردان براى ما اين مرده را به قدرت خود. پس از آن قبر مردى بيرون آمد كه موى سر و ريش او سفيد بود و خاك از سر خود مىافشاند، ترسان و هراسان و ديده هايش بسوى آسمان باز مانده بود، پس به ايشان گفت: براى چه بر سر قبر من ايستاده ايد؟ گفتند: تو را خوانده ايم كه از تو بپرسيم چگونه يافته اى مزه مرگ را؟ گفت : نود و نه سال شد در اين قبر ساكنم هنوز الم و شدت مرگ از من برطرف نشده استو تلخى مزه مرگ از حلق من بيرون نرفته است . گفتند: روزى كه مردى موى سر و ريش تو چنين سفيد بود؟ گفت : نه ، وليكن چون صدا شنيدم كه : بيرون آى ، استخوانهاى پوسيده من به يكديگرمتصل شد و زنده شدم ، از دهشت و ترس آنكه قيامت برپا شده باشد موهاى من سفيد شد وديده ام چنين باز ماند (905). و به سند موثق از حضرت امام رضا عليه السلاممنقول است كه : در بنى اسرائيل مردى بود و او را فرزندى نمى شد، پس حق تعالى او راپسرى عطا فرمود و در خواب ديد كه آن پسر در شب دامادى خواهد مرد. چون شب دامادى او شد پيرمرد ضعيفى را ديد، بر او رحم كرد و او را طلبيد و او را طعامداد، پس آن مرد پير گفت : مرا زنده كردى خدا تو را زنده كند، پس آن مرد شب در خواب ديدكه به او گفتند: از پسر خود بپرس در شب دامادى خود چه كرده است ؟ چون پرسيد اوگفت : چنان كارى كرده ام ، پس آن مرد بار ديگر در خواب ديد كه به او گفتند: خداپسرت را زنده داشت به آن احسانى كه نسبت به آن مرد پير كرد (906). و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلاممنقول است كه : مرد پيرى از بنى اسرائيل عبادت خدا مى كرد، روزىمشغول عبادت و نماز بود ناگاه ديد دو طفل خروسى را گرفته اند و پرهاى آن را مىكشند، پس مشغول عبادت خود شد و آنها را نهى نكرد از آن كار كه مى كردند، حق تعالىوحى نمود بسوى زمين كه : فرو بر بنده مرا، پس به زمين فرو رفت و چنين فرو خواهدرفت در زمين تا روز قيامت (907). در حديث معتبر ديگر فرمود: حق تعالى دو ملك را به شهرى فرستاد كهاهل آن شهر را هلاك كنند، پس صداى شخصى را در ميان ايشان شنيدند كه در شب تارايستاده و عبادت مى كند و بسوى حق تعالى تضرع مى نمايد، يكى از آن دو ملك بهديگرى گفت : مراجعت كنيم بسوى خدا در باب اين مرد كه تضرع مى نمايد شايد كه خدااو را يا اهل شهر را به بركت او ببخشد، آن ملك ديگر گفت : بلكه آنچه خدا فرموده استمى كنيم ما را نيست كه در ابن باب مراجعت نمائيم . چون آن ملك به مقام خود رفت و حال آن مرد را عرض كرد، حق تعالى به او ملتفت نشد ووحى نمود به سوى آن ملكى كه معاودت نكرده بود كه : آن تضرع كننده را بااهل آن شهر هلاك كن كه غضب من نيز بر او لازم شده است ، زيرا كه هرگز خود را متغيرنگردانيد در وقتى كه معصيت مرا ديد كه غضبناك شود براى معصيت من ، و بر آن ملك كه دراين باب معاودت كرده بود غضب فرمود و او را به جزيره اى انداخت و تا اين وقت در آنجزيره مغضوب حق تعالى است (908). و به سند صحيح از حضرت امام رضا عليه السلام مروى است كه : عابدى كه در بنىاسرائيل عبادت مى كرد او را عابد نمى شمردند مگر آنكهقبل از مبالغه در عبادت ده سال خاموشى اختيار مى كرد (909). در روايت ديگر منقول است كه : چون عابد بنىاسرائيل در عبادت به نهايت مى رسيد راه رونده و سعى كننده مى شد در حوائج مردم واهتمام مى كرد در آنچه سبب صلاح ايشان بود (910). و به سند معتبر از حضرت على بن الحسين عليه السلاممنقول است كه : شخصى با اهلش به كشتى سوار شدند و كشتى ايشان شكست و جميعاهل آن كشتى غرق شدند مگر زن آن مرد كه بر تخته اى بند شد و به جزيره اى از جزايربحر افتاد و در آن جزيره مرد راهزن فاسقى بود كه از هيچ فسقى نمى گذشت ، چوننظرش بر آن زن افتاد گفت : تو از انسى يا جن ؟ گفت : من از انسم . پس ديگر با آن زن سخن نگفت و بر او چسبيد و به هيئت مجامعت درآمد، چون متوجه آنعمل قبيح شد ديد كه آن زن اضطراب مى كند و مى لرزد، پرسيد: چرا اضطراب مى كنى ؟ زن اشاره به آسمان كرد كه : از خداوند خود مى ترسم . پرسيد: هرگز مثل اين كار كرده اى ؟ گفت : نه بعزت خدا سوگند كه هرگز زنا نكرده ام . گفت : تو كه هرگز چنين كارى نكرده اى اينطور از خدا مى ترسى وحال آنكه به اختيار تو نيست و تو را به جبر بر اين كار داشته ام ، پس من اولايم بهترسيدن و سزاوارترم به خائف بودن . پس برخاست و ترك آن عمل نمود و هيچ با آن زن سخن نگفت و بسوى خانه خود روان شد،در خاطر داشت كه توبه كند و نادم بود از اعمال خود، پس در اثناى راه به راهبىبرخورد و با او رفيق شد، چون قدرى راه رفتند آفتاب بسيار گرم شد پس راهب به اوگفت : آفتاب بسيار گرم است دعا كن تا خدا ابرى فرستد كه ما را سايه كند. جوان گفت : مرا نزد خدا حسنه اى نيست و كار خيرى نكرده ام كه جراءت كنم و از خدا حاجتىطلب نمايم . راهب گفت : پس من دعا مى كنم تو آمين بگو. چون چنين كردند در اندك زمانى ابرى بر سر ايشان پيدا شد و در سايه آن راه مىرفتند، چون بسيار راه رفتند راه ايشان جدا شد، جوان به راهى رفت و راهب به راه ديگررفت ، و آن ابر با جوان روان شد و راهب در آفتاب ماند، راهب به او گفت : اى جوان ! تواز من بهتر بودى كه دعاى تو مستجاب شد و دعاى من مستجاب نشد، بگو كه چه كار كردهاى كه مستحق اين كرامت شده اى ؟ چون جوان قصه خود را نقل كرد راهب گفت : چون از خوف خدا ترك معصيت او كردى خداگناهان گذشته تو را آمرزيده است پس سعى نما كه بعد از اين خوب باشى (911). به سند معتبر از حضرت جعفر بن محمد الصادق عليه السلاممنقول است كه : پادشاهى در ميان بنى اسرائيل بود و آن پادشاه قاضى داشت و آن قاضىبرادرى داشت كه به صدق و صلاح موصوف بود، و آن برادر زن صالحه اى داشت كهاز اولاد پيغمبران بود، و آن پادشاه شخصى را مى خواست كه به كارى فرستد، بهقاضى فرمود: مرد ثقه معتمدى را طلب كن كه به آن كار بفرستم . قاضى گفت : كسى معتمدتر از برادر خود گمان ندارم . پس برادر خود را طلبيد و تكليفآن امر به او نمود و او ابا كرد و گفت : من زنم را تنها نمى توانم گذاشت . قاضى بسيار اهتمام كرد و مبالغه نمود، چون مضطرب شد گفت : اى برادر! من به هيچ چيزتعلق و اهتمام ندارم مثل زن خود و خاطرم به او بسيار متعلق است ، پس تو خليفه من باشدر امر او و به امور او برس و كارهاى او را بساز تا من برگردم . قاضى قبول كرد و برادرش بيرون رفت و آن زن از رفتن شوهر راضى نبود. پس قاضى به مقتضاى وصيت برادر مكرر به نزد آن زن مى آمد و از حوائج او سؤال مى نمود و به كارهاى او اقدام مى نمود تا آنكه محبت آن زن بر او غالب شد و او راتكليف زنا كرد و آن زن امتناع و ابا كرد، پس قاضى سوگند ياد كرد كه : اگرقبول نمى كنى من به پادشاه مى گويم كه اين زن زنا كرده است . گفت : آنچه مى خواهى بكن كه من دست از دامن عفت خود برنمى دارم . چون قاضى از قبول او ماءيوس شد از خوف رسوائى خود به نزد پادشاه رفت و گفت :زن برادرم زنا كرده است و نزد من ثابت شده است . پادشاه گفت : او را سنگسار كن . پس آمد به نزد آن زن و گفت : پادشاه مرا امر كرده است كه تو را سنگسار نمايم ، اگرقبول كنى مى گذرانم والا تو را سنگسار مى كنم . گفت : من اجابت تو نمى كنم ، آنچه خواهى بكن . پس قاضى مردم را خبر كرد و آن زن را به صحرا برد و گودى كند و او را سنگسار كردتا وقتى كه گمان كرد او مرده است بازگشت ، و در زن رمقى مانده بود، چون شب شدحركت كرد و از گود بيرون آمد و بر روى خود راه مى رفت و خود را مى كشيد تا به ديرىرسيد كه در آنجا ديرانى مى بود، بر در آن دير خوابيد تا صبح شد، چون ديرانى دررا گشود آن زن را ديد، از قصه او سؤ ال نمود، زن قصه خود را به او گفت . ديرانى بر او رحم كرد و او را به دير خود برد، و آن ديرانى پسر خردى داشت و غير آنفرزندى نداشت و مالى بسيار داشت ، پس آن ديرانى آن زن را مداوا كرد تا جراحتهاى اومندمل شد و فرزند خود را به او داد كه تربيت كند. و اين ديرانى غلامى داشت كه او را خدمت مى كرد، پس بعد از زمانى آن غلام عاشق آن زنشد و به او درآويخت و گفت : اگر به معاشرت من راضى نمى شوى جهد در كشتن تو مىكنم . گفت : آنچه خواهى بكن ، اين امر ممكن نيست كه از من صادر شود. پس آن غلام فرزند ديرانى را كشت و به نزد ديرانى آمد و گفت : اين زن زناكار را آوردىو فرزند خود را به او دادى ، الحال فرزند تو را كشته است . ديرانى به نزد آن زن آمد و گفت : چرا چنين كردى ؟ مى دانى كه به تو چه نيكيها كردم ؟ زن قصه خود را به او گفت ، پس ديرانى گفت : ديگر نفس من راضى نمى شود كه تو دراين دير باشى ، بيرون رو و بيست درهم براى خرجى به او داد و در شب او را از ديربيرون كرد و گفت : اين زر را توشه كن خدا كارساز توست . آن زن در آن شب راه رفت تا صبح به دهى رسيد ديد مردى را بر دار كشيده اند و هنوززنده است ، از سبب آن حال سؤ ال نمود گفتند: بيست درهم قرض دارد و نزد ما قاعده چناناست كه هر كه بيست درهم قرض دارد او را بر دار مى كشند و تا ادا نكند او را فرود نمىآورند، پس آن زن بيست درهم را داد و آن مرد را خلاص كرد، آن مرد گفت : اى زن ! هيچكس بر من مثل تو حق نعمت ندارد، زيرا كه مرا از مردن نجات دادى پس هر جا كه مى روى درخدمت تو مى آيم . پس همراه رفتند تا به كنار دريا رسيدند و در كنار دريا كشتيها بود و جمعى بودند كهمى خواستند بر آن كشتيها سوار شوند، پس مرد به آن زن گفت : تو در آنجا توقف نما تامن بروم براى اهل اين كشتيها به مزد كار كنم و طعامى بگيرم و به نزد تو آورم . پس آن مرد به نزد اهل آن كشتيها آمد و گفت : در اين كشتى شما چه متاع هست ؟ گفتند: انواع متاعها و جواهر و عنبر و ساير چيزها است و اين كشتى ديگر خالى است كه ماخود سوار مى شويم . گفت : قيمت اين متاعهاى شما چند مى شود؟ گفتند: بسيار مى شود، حسابش را نمى دانيم . گفت : من يك چيزى دارم كه بهتر است از مجموع آنچه در كشتى شما است . گفتند: چه چيز است ؟ گفت : كنيزكى دارم كه هرگز به آن حسن و جمال نديده ايد. گفتند: به ما بفروش . گفت : مى فروشم به شرط آنكه يكى از شما برود و او را ببيند و براى شما خبربياورد و شما آن را بخريد كه آن كنيز نداند، و زر به من بدهيد تا من بروم و آخر او راتصرف كنيد. ايشان قبول كردند و كسى فرستادند كه آن زن را ديد و خبر آورد كه چنين كنيزى هرگزنديده ام ، پس آن زن را به ده هزار درهم به ايشان فروخت و زر گرفت . چون او رفت و ناپيدا شد ايشان به نزد آن زن آمدند و گفتند: برخيز و بيا به كشتى . گفت : چرا؟ گفتند تو را از آقاى تو خريده ايم . گفت : او آقاى من نبود. گفتند: اگر نمى آئى تو را به زور مى بريم . بناچار برخاست و با ايشان به كنار دريا رفت ، و چون نزديك كشتيها رسيدند هيچيك ازايشان از ديگران ايمن نبودند، پس آن زن را بر روى كشتى متاع سوار كردند و خود همهبر كشتى ديگر درآمدند و كشتيها را روان كردند، چون به ميان دريا رسيدند خدا بادىفرستاد و كشتى ايشان با آن جماعت همه غرق شدند و كشتى زن با متاعها نجات يافت وباد او را به جزيره اى برد، پس از كشتى فرود آمد و كشتى را بست ؛ چون بر گرد آنجزيره برآمد ديد مكان خوشى است و آبها و درختان ميوه دار دارد، پس با خود گفت كه : دراين جزيره مى باشم و از اين آب و ميوه ها مى خورم و عبادت الهى مى كنم تا مرگ دريابدمرا. پس حق تعالى وحى كرد بسوى پيغمبرى از پيغمبران بنىاسرائيل كه در آن زمان بود كه : برو به نزد آن پادشاه و بگو كه : در فلان جزيرهبنده اى از بندگان من هست بايد كه تو و اهل مملكت تو همه به نزد او برويد و بهگناهان خود نزد او اقرار كنيد و از او سؤ ال كنيد كه از گناهان شما درگذرد تا من گناهانشما را بيامرزم . چون پيغمبر آن پيغام را به پادشاه رسانيد، پادشاه بااهل مملكتش همه بسوى آن جزيره رفتند، در آنجا همان زن را ديدند، پس پادشاه به نزد اورفت و گفت : اين قاضى به نزد من آمد و گفت : زن برادر من زنا كرده ، من حكم كردم او راسنگسار كنند و گواهى نزد من گواهى نداده بود، مى ترسم كه به سبب آن حرامى كردهباشم ، مى خواهم كه براى من استغفار نمائى . زن گفت : خدا تو را بيامرزد، بنشين . پس شوهرش آمد و او را نمى شناخت و گفت : من زنى داشتم در نهايتفضل و صلاح و از شهر بيرون رفتم و او راضى نبود به رفتن من و سفارش او را بهبرادر خود كردم ، چون برگشتم و از احوال او سؤال كردم برادرم گفت كه : او زنا كرد و او را سنگسار كرديم ، و من مى ترسم كه در حق آنزن تقصير كرده باشم ، از خدا بطلب كه مرا بيامرزد. زن گفت كه : خدا تو را بيامرزد، بنشين ؛ و او را در پهلوى پادشاه نشاند. پس قاضى پيش آمد و گفت : برادرم زنى داشت عاشق او شدم و او را تكليف به زنا كردمقبول نكرد، پس پيش پادشاه او را متهم به زنا ساختم و به دروغ او را سنگسار كردم ، ازبراى من استغفار كن . زن گفت : خدا تو را بيامرزد. پس رو به شوهرش كرد كه : بشنو. پس ديرانى آمد و قصه خود را نقل كرد و گفت : در شب ، آن زن را بيرون كردم ، مى ترسمكه درنده اى او را دريده باشد و كشته شده باشد به تقصير من . گفت : خدا تو را بيامرزد، بنشين . پس غلام آمد و قصه خود را نقل كرد. زن به ديرانى گفت كه : بشنو. پس گفت : خدا تو را بيامرزد. پس آن مرد دار كشيده آمد و قصه خود را نقل كرد. زن گفت : خدا تو را نيامرزد؛ چون او بى سبب در برابر نيكى بدى كرده بود. پس آن زن عابده رو به شوهر خود كرد و گفت : من زن توام ، آنچه شنيدى همه قصه منبود مرا ديگر احتياجى به شوهر نيست ، مى خواهم كه اين كشتى پرمال را متصرف شوى و مرا در اين جزيره بگذارى كه عبادت خدا كنم ، مى بينى كه از دستمردان چه كشيده ام . پس شوهر او را گذاشت و كشتى را با مال متصرف شد، پادشاه واهل مملكت همگى برگشتند (912). و ابن بابويه رحمه الله به سند معتبر از حضرت على بن الحسين عليه السلام روايتكرده است كه : در بنى اسرائيل شخصى بود كار او اين بود كه قبرهاى مردم را مىشكافت و كفن مردگان را مى دزديد، پس يكى از همسايگان او بيمار شد ترسيد كه چونبميرد آن كفن دزد كفن او را بربايد، پس او را طلبيد و گفت : من با تو چگونه بودم درهمسايگى ؟ گفت : همسايه نيكى بودى براى من . گفت : به تو حاجتى دارم . گفت : بگو كه حاجت تو برآورده است . پس دو كفن را بيمار به نزد او گذاشت گفت : هر يك را كه مى خواهى و بهتر است براىخود بردار ديگرى را بگذار كه مرا در آن كفن كنند، چون مرا دفن نمايند قبر مرا مشكاف ومرا عريان مكن . پس آن نباش از گرفتن كفن ابا نمود و بيمار مبالغه نمود تا او كفن بهتر را برداشت . چون آن شخص مرد و او را دفن نمودند، نباش با خود گفت : اين مرد بعد از مردن چه مىداند كه من كفنش را برداشته ام يا گذاشته ام ، پس آمد و قبرش را شكافت ، ناگاهصدائى شنيد كه كسى بانگ بر او زد كه : مكن . پس ترسيد كفن را گذاشت و برگشت و به فرزندان خود گفت : من چگونه پدرى بودمبراى شما؟ گفتند: نيكو پدرى بودى . گفت : حاجتى به شما دارم ، مى خواهم حاجت مرا برآوريد. گفتند: بگو، آنچه فرمائى چنين خواهم كرد. گفت : مى خواهم كه چون بميرم مرا بسوزانيد، چون سوخته شوم استخوانهاى مرا بكوبيدو در هنگامى كه باد تندى آيد نصف آن خاكستر را به جانب صحرا به باد دهيد و نصفديگر را به جانب دريا. گفتند: چنين خواهيم كرد. پس چون مرد هر چه وصيت كرده بود بجا آوردند، در آنحال حق تعالى به صحرا فرمود كه : آنچه در توست جمع كن ، و به دريا فرمود كه :آنچه در توست جمع كن ، پس آن شخص را زنده كرد و بازداشت و فرمود كه : تو را چهباعث شد كه چنين وصيتى كردى ؟ گفت : بعزت تو سوگند كه از ترس تو چنين كردم . پس حق تعالى فرمود: چون از خوف من چنين كردى خصمان تو را از تو راضى مى گردانمو خوف تو را به ايمنى مبدل مى سازم و گناهان تو را مى آمرزم (913). و به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السلاممنقول است كه : زن زناكارى در ميان بنى اسرائيل بود كه بسيارى از جوانان بنىاسرائيل را مفتون خود ساخته بود، روزى بعضى از آن جوانان گفتند كه : اگر فلانعابد مشهور اين را ببيند فريفته خواهد شد. آن زن چون اين سخن را شنيد گفت : والله كه به خانه نروم تا او را از راه نبرم . پس همان شب قصد خانه آن عابد كرد و در را كوفت و گفت : اى عابد! مرا امشب پناه ده كهدر سراى تو شب به روز آورم . عابد ابا نمود، زن گفت كه : بعضى از جوانان بنىاسرائيل با من قصد زنا دارند و از ايشان گريخته ام ، اگر در را نمى گشائى ايشان مىرسند و فضيحت به من مى رسانند. عابد چون اين سخن را شنيد در را گشود، پس چون زن به خانه درآمد جامه هاى خود راگشود و افكند، چون عابد حسن و جمال او را مشاهده نمود، شهوت عنان اختيار از دست اوربود، وقتى خبر شد كه دست خود را بر بدن آن زن ديد، پس در همان ساعت متذكر شد ودست از او برداشت و ديگى در بار داشت كه آتش در زير آن مى سوخت ، رفت و دست خود رادر زير ديگ گذاشت ، زن گفت كه : چه كار مى كنى ؟ گفت : دست خود را مى سوزانم به آتش دنيا شايد كه نجات يابم از آتش عقبى . زن بيرون شتافت و به بنى اسرائيل خبر كرد: عابد را دريابيد كه دست خود را سوخت . پس بنى اسرائيلبسوى خانه عابد دويدند، وقتى رسيدند كه دستش تمام سوخته بود (914). و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلاممنقول است كه : عابدى در بنى اسرائيل بود كه از زنان دورى مى كرد، به اين سبب ازشر شيطان ايمن گرديده بود، پس شبى از شبها زنى در سراى او مهمان شد به آن سببخانه خاطرش محل وساوس شيطان گرديد، هر چند وساوس آن ملعون بر او غالب مى شدانگشتى از انگشتان خود را نزديك آتش مى برد كه كه آتش جهنم را به ياد آورد و بهياد آتش قيامت وسوسه شيطان را به باد مى داد و شعله آتش شهوت را فرو مى نشانيد، وپيوسته در اين كار بود تا صبح ؛ چون صبح طالع شد به آن زن گفت : بيرون رو كهبد مهمانى بودى تو از براى ما در اين شب (915). در حديث معتبر ديگر منقول است كه : شخصى در خدمت حضرت صادق عليه السلام وصفعبادت و تدين شخصى كرد، حضرت پرسيد: عقلش چگونه است ؟ گفت : نمى دانم . فرمود كه : ثواب به قدر عقل مى باشد، بدرستى كه عابدى در بنىاسرائيل بود كه در جزيره اى از جزيره هاى دريا عبادت خدا مى كرد و آن جزيره بسيارسبز و خرم بود و آبهاى پاكيزه و درختان بسيار داشت ، پس روزى ملكى از ملائكه بر آنعابد گذشت و عبادت او را پسنديد پس گفت : پروردگارا! ثواب عبادت اين بنده خود رابه من بنما. چون خدا ثواب او را به ملك نمود، ملك ثواب را كم شمرد در برابر عبادت او، پس حقتعالى وحى نمود بسوى آن ملك كه : برو و با او مصاحب شو. پس به ملك به صورت آدمى شد و به نزد او آمد، پس عابد از او پرسيد كه : تو كيستى؟ گفت : من مرد عابدى هستم ، شنيدم وصف اين مكان را و وصف عبادت تو را و آمده ام كه در اينمكان با تو عبادت كنم . پس در تمام اين روز با او بود، چون روز ديگر شد ملك به او گفت كه : اينمحل تو جاى دلگشائى است ، سزاوار نيست مگر از براى عبادت كردن . عابد گفت : اين مكان ما عيب دارد. ملك گفت كه : آن عيب چيست ؟ عابد گفت : عيبش آن است كه خداى ما را حمارى نيست كه در اين مكان از براى او بچرانيمكه اين علفها ضايع نشود. پس ملك گفت كه : خدا را احتياجى به اين علفها و حمار نمى باشد. گفت : اگر حمار مى داشت اين علفها ضايع نمى شد. پس حق تعالى وحى نمود بسوى آن ملك كه : من ثواب او را به قدرعقل او دادم (916). به سند حسن از حفص بن البخترى منقول است كه گفت : من مدتى به حج نرفتم ، چون بهخدمت حضرت امام جعفر صادق عليه السلام رسيدم فرمود كه : چرا دير به حج آمدى ؟ عرض كردم : فداى تو شوم كفيل و ضامن شخصى شدم و او وفا نكرد به عهد خود ومال را نداد و از من مطالبه كردند، به اين سبب به حج نتوانستم آمد. فرمود كه : تو را با ضامن شدن چه كار است ؟ مگر نمى دانى كه ضامن شدن هلاك كردقرنهاى گذشته را؟ پس فرمود: جماعتى گناه بسيار كردند و از گناه خود بسيار خائف وترسان بودند، پس جماعت ديگر آمدند و گفتند: گناهان شما بر ما، پس خدا بر اين جماعتعذاب فرستاد و فرمود كه : آنها از من ترسيدند و شما جراءت كرديد بر من (917). به سند معتبر از ابو حمزه ثمالى منقولاست كه : در زمان گذشته مردى بود از فرزندان پيغمبران ومال بسيار داشت و انفاق مى نمود از آن مال بر ضعيفان و مسكينان و محتاجان ، و چون آن مردفوت شد زنش نيز از مال او به نحوى كه او خود صرف مى كرد انفاق كرد، پس در اندكزمانى آن مال تمام شد و از آن مرد طفلى مانده بود، چون بزرگ شد بر هر كه مى گذشترحمت مى فرستادند بر پدرش و دعا مى كردند كه خدا او را خير و بخشنده و نيكوكارگرداند. پس آن پسر به نزد مادر خود آمد و گفت : چگونه بودحال پدر من كه بر هر كه مى گذرم ترحم مى كند بر پدر من و مرا دعا مى كند؟ مادرش گفت : پدر تو مرد شايسته اى بود، مال فراوان داشت و خرج مى كرد در راه خدا وبه ضعيفان و اهل مسكنت و ارباب حاجت بسيار مى داد، چون او مرد من نيز چنان كردم ومال به زودى تمام شد. پسر گفت : اى مادر! سببش آن است كه پدرم ثواب داشت در آنچه مى كرد و تو نامشروعكردى و مستحق عقاب بودى در آنچه كردى . گفت : چرا اى فرزند؟ گفت : براى آنكه پدرم مال خود را مى داد و تومال ديگرى را مى دادى . مادر گفت : راست گفتى اى فرزند، گمان ندارم كه تو بر من تنگ بگيرى و مراحلال نكنى . پسر گفت : تو را حلال كردم ، آيا چيزى دارى كه من آن را مايه كنم و ازفضل خدا طلب كنم شايد خدا گشادگى در احوال ما بدهد. گفت : صد درهم دارم . پسر گفت : اگر خدا خواهد كه بركت دهد در چيزى بركت مى دهد هر چند آنمال كم باشد. پس آن صد درهم را گرفت و به قصد طلب روزى خدا بيرون آمد، پس رسيد به مردخوشروئى كه آثار صلاح و نيكى در او ظاهر بود و مرده بود و بر سر راه افتاده بود،آن پسر چون او را بر آن حال ديد با خود گفت كه : كدام تجارت بهتر است از آنكه اينمرد صالح را بردارم و بشويم و غسل بدهم و كفن بكنم و بر او نماز بگزارم و او را دفنكنم ؟ پس چنان كرد و هشتاد درهم در تجهيز او خرج كرد و بيست درهم در دست او ماند، پسباز روانه شد به قصد طلب فضل و نعمت خدا تا آنكه به مردى رسيد، آن مرد از اوپرسيد: به كجا مى روى اى بنده خدا؟ گفت : مى روم كه طلب كنم فضل و روزى و نعمت خدا را. گفت : چه مبلغ مايه همراه دارى ؟ گفت : بيست درهم . گفت : چه نفع مى بخشد تو را در آن مطلبى كه تو دارى ؟ آن جوان گفت : اگر خدا خواهد چيزى را بركت بدهد مى دهد هر چند اندك باشد. گفت : راست گفتى ، اگر من تو را به امرى راهنمائى كنم مرا شريك خود مى گردانى كههر سودى كه بهم رسانى نصف آن را به من دهى ؟ آن جوان گفت : بلى . آن مرد گفت : از اين راه كه مى روى به خانه اى مى رسى ،اهل آن خانه تو را تكليف ضيافت مى كنند، پسقبول كن و مهمان ايشان بشو، چون به خانه ايشانداخل شوى مى نشينى پس خادم مى آيد و براى تو طعام مى آورد و گربه سياهى با اوهمراه مى آيد پس به آن خادم بگو كه : اين گربه را به من بفروش ، او مضايقه خواهدكرد، تو الحاح بسيار بكن پس او دلتنگ مى شود و مى گويد كه : گربه را به تو مىفروشم به مبلغ بيست درهم ، پس بيست درهم را بده و گربه را از او بخر و آن گربهرا ذبح كن و سرش را بسوزان و مغز سر آن گربه را بگير و توجه فلان شهر بشوكه پادشاه ايشان نابينا شده است و بگو كه : من معالجه پادشاه مى كنم و مترس از جماعتبسيارى كه خواهى ديد كه در آن شهر كشته است آن پادشاه و بر دار كشيده است ، زيراكه آنها همه جمعى بوده اند كه به معالجه چشم او آمده اند، چون از معالجه عاجز شده اندايشان را كشته است ، پس از مشاهده آنها مترس و بگو كه : من معالجه مى كنم ، و هر چهخواهى از براى معالجه شرط كن بر پادشاه ، پس روزاول يك ميل از مغز سر آن گربه در چشم او بكش و اثر نفع ظاهر خواهد شد و اگر بگويدزياده بكش قبول مكن ، و در روز دوم نيز يك ميل بكش اگر تكليف زياده كندقبول مكن ، و همچنين در روز سوم . پس آن جوان رفت و مهمان آن جماعت شد و گربه را به مبلغ بيست درهم خريد و به آنشهر داخل شد و اظهار معالجه پادشاه كرد، و در روزاول يك ميل از مغز سر آن گربه در چشم پادشاه كشيد اثر نفع ظاهر شد، و در روز دوماندكى مى ديد و در روز سوم بينا شد و چشمش به حالتاول برگشت ، پس پادشاه به او گفت كه : حق بسيار بر من دارى و پادشاهى را به منبرگردانيدى و من به جزاى آن دختر خود را به تو مى دهم . آن جوان گفت : من مادرى دارم و از او جدا نمى توانم شد. پادشاه گفت : دختر مرا بگير و هر قدر كه خواهى نزد من بمان و هرگاه كه اراده رفتنكنى دختر مرا با خود ببر. پس دختر پادشاه را به عقد او درآوردند و يكسال در نهايت عزت و شوكت و رفاهيت در ملك آن پادشاه ماند، چون بعد از يكسال اراده حركت كرد، پادشاه از همه چيز همراه او كرد از اسب و شتر و گاو و گوسفند وظروف و امتعه و اموال و اسباب و زر و بسيار، پس بيرون آمد و با زوجه واموال خود روانه ديار خود شد تا آنكه رسيد به آن موضع كه آن مرد را در آنجا ديدهبود، پس ديد كه باز آن مرد در همانجا نشسته است ، چون آن مرد او را ديد گفت : چرا بهعهد خود وفا نكردى ؟ آن جوان گفت : گذشته ها را بر من حلال كن ،الحال آنچه دارم با تو قسمت مى كنم . پس آنچه همراه داشت به دو حصه كرد و گفت : هر حصه را كه مى خواهى اختيار كن ، پسيك حصه را اختيار كرد. پس آن جوان گفت كه : وفا كردم به عهد خود؟ گفت : نه . جوان گفت : چرا؟ گفت : زيرا كه زن نيز از آنها است كه در اين سفر بهم رسانيده اى و من در آن شريكم . جوان گفت : راست گفتى ، همه مال را بگير و زن را براى من بگذار. گفت : من مال تو را نمى خواهم و حصه خود را از آن زن مى خواهم . پس آن جوان اره اى آورد كه بر سر زن گذارد و دو حصه كند و نصف را به او بدهد. پس آن مرد گفت كه : اكنون وفا به شرط خود كردى ، زن و مالها همه از توست و من ملكم ،خدا مرا فرستاده بود كه تو را خبر دهم براى آنچه كردى نسبت به آن مرده اى كه برسر راه افتاده بود (918). و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلاممنقول است كه : عابدى در بنى اسرائيل بود كه هرگز متوجه امور دنيا نشده بود، پسابليس پر تلبيس صدائى از بينى خود كرد كه لشكرهاى او همه به نزد او جمع شدندپس گفت : كيست كه برود و فلان عابد را گمراه كند؟ پس يكى از ايشان گفت كه : من مى روم . پرسيد كه : از چه راه او را گمراه خواهى كرد؟ گفت : از زنان . گفت : او تو نيست ، او هرگز معاشرت با زنان نكرده است و لذت آن را نيافته است . پس ديگرى گفت كه : من مى روم . پرسيد: از چه راه مى روى ؟ گفت : از راه شراب و لذت مطعومات . گفت : نه ، كار تو نيست ، او را از اين راه فريب نمى توان داد. پس ديگرى گفت : من مى روم . پرسيد كه : از چه راه مى روى ؟ گفت : از راه نيكى و عبادت . گفت : برو كه تو يار اوئى . پس آن شيطان به صورت مردى شد و رفت به آن مكان كه او عبادت مى كرد و در برابراو ايستاد و مشغول نماز شد، پس عابد خواب مى كرد و شيطان خواب نمى كرد، عابداستراحت مى كرد و شيطان استراحت نمى كرد، پس عابد به نزد آن شيطان رفت از روىشكستگى و اخلاص و عمل خود را حقير مى شمرد در جنبعمل او و گفت : به چه چيز تو را چنين قوتى بر عبادت بهم رسيده است ؟ شيطان جوابش نگفت . باز مرتبه ديگر به نزد او رفت و التماس كرد كه با او سخنبگويد، پرسيد: به چه عمل به اين مرتبه رسيده اى ؟ گفت : اى بنده خدا! گناهى كردم و توبه كردم ، هر وقتى كه آن گناه را به خاطر مىآورم قوت بر نماز بهم مى رسانم ؟ عابد گفت : بگو چه گناه كردى تا من نيز آن گناه را بكنم و توبه كنم شايد بهمرتبه تو برسم و اين قوت را كه تو بر نماز دارى بهم رسانم . گفت : داخل شهر شو و خانه فلان فاحشه را بپرس و دو درهم به او بده و با او زنا كن . گفت : دو درهم از كجا بياورم ؟ من نمى دانم كه دو درهم چه چيز هست ، و هرگز متوجه دنيانشده ام . پس شيطان از زير پاى خود دو درهم بدر آورد و به او داد، پس عابد با آن جامه هاىعبادت متوجه شهر شد و احوال خانه آن فاحشه را پرسيد، مردم نشان دادند گمان كردندكه عابد آمده است كه او را هدايت كند. چون عابد داخل خانه آن زن شد دو درهم را بسوى او انداخت و گفت : برخيز، پس آن زنبرخاست و داخل خانه شد و عابد را به خانه طلبيد و گفت : اى مرد! تو به هيئتى بهپيش من آمده اى كه كسى به نزد مثل من با اين هيئت نمى آيد، خبر خود را به من بگو كه بهچه سبب متوجه اين كار شده اى ؟ چون عابد قصه خود را به آن زن نقل كرد گفت : اى بنده خدا! ترك گناه آسانتر است ازتوبه كردن ، و چنين نيست كه هر كه خواهد توبه كند او را ميسر شود، البته آن مردشيطانى بوده است كه متمثل شده بوده است براى تو،الحال برو به جاى خود كه او را در آنجا نخواهى ديد. پس عابد برگشت و آن زن زناكار در همان شب مرد، چون صبح شد بر در خانه او نوشتهشده بود كه : حاضر شويد به جنازه فلان زن كه او ازاهل بهشت است . پس مردم به شك افتادند و سه روز او را دفن نكردند براى شكى كه در امر او داشتند،پس حق تعالى وحى فرمود بسوى پيغمبرى از پيغمبران - راوى گويد كه : گوياحضرت فرمود كه : حضرت عيسى عليه السلام بود - كه : برو بر فلان فاحشه نمازكن و امر كن مردم را كه بر او نماز كنند كه من او را آمرزيدم و بهشت را بر او واجبگردانيدم به سبب آنكه آن بنده مرا از معصيت من بازداشت (919).
|
|
|
|
|
|
|
|