بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب تشيّع چیست ؟ و شیعه کیست ؟, سید محسن حجت ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     TASHA001 -
     TASHA002 -
     TASHA003 -
     TASHA004 -
     TASHA005 -
     TASHA006 -
     TASHA007 -
     TASHA008 -
     TASHA009 -
     TASHA010 -
     TASHA011 -
     TASHA012 -
     TASHA013 -
     TASHA014 -
     TASHA015 -
     TASHA016 -
     TASHA017 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

ب - شيعه و بداء
يكى از امور اعتقادى كه هميشه برادران اهل سنت ، شيعيان را به خاطر آن مورد طعن واشكال قرار مى دهند، عقيده به ((بداء)) است . ايناشكال و ايراد از نفهميدن واقعيت اين مساءله ناشى مى شود .
ما براى آنكه اشكال رفع شود اول ((بداء)) را معنا نموده و بعد اعتقاد شيعيان را توضيحمى دهيم تا معلوم شود كه آيا اشكالى بر اين عقيده وارد است يا خير؟
((بداء)) در لغت به معناى ظاهر شدن چيزى ، پس از آنكه مخفى بوده است مى باشد و ازلازمه اين معنا مسلّماً مسبوقيت ((جهل )) است ؛ زيرا چيزى كه براى كسى بعد از خفا ظاهر مىشود، از اول براى او معلوم نبوده است والاّ ظهور صدق نخواهد كرد.
واضح و روشن است كه نسبت دادن بداء به اين معنا به خداىمتعال صحيح نبوده بلكه مستلزم ((كفر)) نيز هست ، براى آنكه علم خداوند عين ذات او بوده وهيچ وقت مسبوق به جهل نيست .
شيعيان نيز كه به حكم عقل و پيروى از اهل بيت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله خداوند را ازتمام نقايص و معايب منزّه و مبرّا مى دانند، هيچ وقت چنين نسبتى را به آن ذات مقدس نداده ونخواهند داد.
آيا براى مسلمانى كه عارف به كتاب و سنت است ، امكان دارد كه معتقد به چيزى شود كهدر قرآن و سنت بالصراحه نفى شده و از نظر عقلى هممحال مى باشد.
پس معلوم مى شود كه شيعيان اگر مى گويند، براى خداوند بداءحاصل شد، معنايش آن نيست كه اهل تسنن فكر كرده اند، به تعبير ديگر شيعيان از گفتناين جمله قصدشان ظاهر شدن امرى براى خداوند پس از مخفى بودن آن نيست ؛ زيرا چيزىدر عالم براى خداوند مخفى نيست تا بعد ظاهر شود.
بلكه شيعيان از كلمه بداء آنجا كه به خداوند نسبت داده شود، غير از معناى حقيقى آن راكه اهل لغت ذكر كرده اند، اراده مى نمايند و آن معناى مجازى كلمه است كه عبارت است از:ظاهر كردن امرى پس از آنكه براى ديگران مخفى بوده است كه اصطلاحاً به آن اظهار بعداز اخفا گفته مى شود، به اين بيان كه خداوندمتعال ، گاهى چيزى را به خاطر مصلحتى ، از بندگان مخفى نگاه مى دارد، در حالى كهبراى خود او هرگز مخفى نبوده و روشن است ، ولى بعد به خاطر حكمت و مصلحتى آن مخفىشده را ظاهر مى سازد.
مثلاً: وقتى انسانى مريض مى شود و مرض وى شدت پيدا مى كند، و به حدّى مى رسد كهحتى اطبا نيز از معالجه آن عاجز مى شوند، هم خود انسان مريض و هم پزشكان معالج ازمعالجه نااميد شده و تصور بلكه حتى يقين مى نمايند كه اين مرض كشنده است و مريض راامكان ادامه زندگى نيست ؛ چون از نظر ظاهر و معاينات و چاره انديشى پزشكى كار تمامشده است ، ولى برخلاف انتظار خود مريض و اطرافيان و پزشكان معالج ، مريض يكمرتبه رو به بهبودى رفته و حالش خوب مى شود.
اينجاست كه شيعيان اين كلمه را به كار برده و مى گويند براى خداوند ((بداء))حاصل شد، يعنى صحت و سلامتى كه مريض از آن دست شسته بود و مرگى را كه درانتظارش نشسته بود و آن را حتمى مى دانست ، براى او حتمى نبود، او اين چنين مى پنداشت ،زيرا قضيّه برايش مجهول بود، ولى خداوند متعال با شفا دادن او برايش فهمانيد كهآنچنان كه او فكر مى كرد نبوده و بلكه درست بر خلاف فكر او بوده است .
شبيه اين مثل ، زياد است ، مثلاً كشورى كه از هر طرف مورد هجوم قرار گرفته و ضرباتمهلك و كشنده دشمن را از هر طرف مشاهده و تحمل مى كند، نيروى بدنى و روحى ارتشش روبه كم شدن است و اسلحه و مهمات كافى ندارد، از نظر هر عاقلى شكست خورده و مغلوبمحسوب مى شود، اما يكمرتبه مى بينيم كه مسايل و برنامه هايى اتفاق مى افتد و درستبرعكس آن چيزى كه كارشناسان نظامى و سياسى پيش بينى كرده بودند، واقع مى شود.
باز اينجاست كه مى گوييم خداوند براى مردم ظاهر ساخت چيزى را كه نمى دانستند؛ آنانپيروزى را باور نداشتند ولى خداوند اين امرى را كه براى آنهامجهول بود، آشكار و معلوم نمود.
براى اينكه اعتقاد به بداء كاملاً روشن شده و اشكالات آن رفع گردد، لازم است مقدماتىنگاشته و بعد نتيجه گيرى شود:
1 - شيعيان معتقدند كه خداوند متعال به تمام حوادث از گذشته وحال و آينده عالم است و هيچ چيز از كليات و جزئيات از او مخفى نيست و طبق نص قرآن كريم(إِنَّ اللَّهَ لاَ يَخْفَى عَلَيْهِ شَىْءٌ فِى الاَْرْضِ وَلاَ فِى السَّمَآءِ)(489) ؛ ((به درستى كهبر خداوند هيچ چيز (از آنچه ) در زمين و آسمان هست مخفى نيست )) او بر همه چيز از جزئىو كلى دانا هست .
از على عليه السّلام نيز روايت شده كه فرمود:((كل سرّ عندك علانية و كل غيب عندك شهادة (490) ؛ خدايا! هر پنهانى نزد تو آشكار و هرغايبى نزد تو حاضر است )).
آن حضرت همچنين در رابطه با علم خداوند به جزئيات ، فرمود: ((يعلم عجيج الوحوشفى الفلوات و معاصى العباد فى الخلوات و اختلاف النينان فى البحار الغامرات وتلاطم الماء بالرياح العاصفات (491) ؛ خداوند به آواز و ناله چرندگان دربيابانها و گناهان بندگان در خلوتها و آمد و شد ماهيان در درياهاى بزرگ و به همخوردن آبهاى درياها توسط بادهاى سخت ، آگاه است )).
2 - براى استعمال لفظ در معنا دو صورت متصور است ؛ يكىاستعمال لفظ در معناى حقيقى ، مثل استعمال لفظ ((شير)) در حيوان درنده و گوشتخوار وديگرى استعمال لفظ در معناى مجازى ، مثل استعمال لفظ شير در فردى كه شجاعت دارد.اين گونه استعمالات در لسان عرب و حتى در ديگر لسانها نيز شايع است ، در قرآنكريم نيز از اين گونه استعمالات ، زياد ديده مى شودمثل (... بَلْ يَدَاهُ مَبْسُوطَتَانِ ...)؛(492) ((بلكه دستهاى خداوند باز است ))، در حالىكه خداوند دستى مثل دست ما ندارد، براى اينكه دست داشتن از لوازم جسم است و خداوند جسمنيست تا دست داشته باشد، ولى با حمل اين كلمه برمعناى مجازى آنمشكل حل مى شود، به اين بيان كه بگوييم مراد از دست ، ((تسلط)) و احاطهكامل او بر همه عالم است ، به طورى كه هيچ چيز و هيچ كس نمى تواند مانع او از انجامخواست و اراده اش شود.
3 - يهوديان معتقدند كه خداوند همه كارها را انجام داده و ديگر كارى به كار اين عالمندارد؛ و به تعبير ديگر همه مقدرات عالم را از پيش تعيين نموده و امور جهان هم طبق همانمقدرات معين شده ، يكى پس از ديگرى وجود و تحقّق پيدا مى كند.
قرآن كريم ابتدا عقيده يهود را چنين بازگو مى كند: (... وَقَالَتِ الْيَهُودُ يَدُاللَّهِ مَغْلُولَةٌ...)؛(493) ((و يهود گفتند كه دستهاى خداوند (با زنجير) بسته است (و كارى نمىتواند بكند، براى اينكه همه كارها را از قبل انجام داده است )).
آن وقت براى ردّ اين مدعا مى فرمايد: (... غُلَّتْ اءَيْدِيهِمْ وَلُعِنُواْ بِمَا قَالُواْ بَلْ يَدَاهُمَبْسُوطَتَانِ يُنفِقُ كَيْفَ يَشَآءُ ...)(494) ؛ ((دستهايشان بسته باد و به خاطر اين عقيدهغلط و گفتار نادرست از رحمت (الهى ) دور شدند و مورد لعن و نفرين قرار گرفتند، بلكهدستهاى خداوند باز بوده و هر طور كه بخواهد و اراده كند،بذل و بخشش مى نمايد)).
و در جاى ديگر مى فرمايد: (... كُلَّ يَوْمٍ هُوَ فِى شَاءْنٍ)؛(495) ((خداوند هر روز درشاءن و كارى است (مى ميراند و زنده مى كند، روزى مى دهد، فقير مى كند، غنى مى سازد،مريض مى كند و شفا مى بخشد و...)).
4 - همان طورى كه در تشريعيات و امور دينيّه نسخ داريم و معناى آن اين است كه خداوندحكمى را كه جعل كرده بود و مكلفين فكر مى كردند، اين حكم تا قيامت ادامه دارد، امّا خداوندپس از مدتى آن را نسخ نموده و حكم ديگرى به جاى آنجعل مى كند؛ مثلاً: حرام را جايز و مستحب را واجب مى گرداند.
در تكوينات نيز نسخ داريم به اين معنا كه خداوند، بعضى از مقدرات را تغيير داده و بهجاى آن مقدراتى ديگر را جايگزين مى كند و لذا گفته شده كه ((بداء)) در تكوينيّات ،مثل ((نسخ )) در تشريعيات است . آيا نسخ در تشريعيات مستلزمجهل خداوند است ؟ هرگز! همين طور در تكوينيات هم اگر نسخى واقع شود كه اصطلاحاًشيعيان بر آن لفظ ((بداء)) را اطلاق مى كنند، اين مطلب هم مستلزمجهل خداوند نخواهد شد.
قرآن كريم در رابطه با وقوع نسخ در تكوينيات مى فرمايد: (يَمْحُواْ اللَّهُ مَايَشَاَّءُوَيُثْبِتُ وَعِندَهُ اءُمُّ الْكِتَبِ)(496) ؛ ((خداوند هر چه را بخواهد محو مى كند و هر چه رابخواهد اثبات مى كند و امّ الكتاب [لوح محفوظ] در نزد اوست (چيزى در اين راستا مانع اونخواهد شد؛ زيرا او فعّال مايشاء است )).
5 - آيات و روايات متعددى در قرآن و سنت وجود دارد كه مستفاد از آنها، تغيير سرنوشتانسان به سبب اعمال خوب يا بد است ، البته معناى اين مطلب آن نيست كه خداوندمتعال هيچ گونه دخالتى نداشته باشد، يا اينكه بى اطلاع باشد، بلكه آثار وضعىاعمال ، همه مخلوق خداوند بوده و او دانا هست كه چه كسى چه عملى را انجام مى دهد و بهچه نتيجه اى خواهد رسيد، ولى همان طورى كه در بحثعدل گذشت ، علم خداوند، موجب نمى شود كه انسان دراعمال خود مجبور باشد. با توجه به نكته اى كه اشاره شد، آيات و روايات زير را بهعنوان نمونه و شاهد بر مدّعا متذكّر مى شويم :
- (... إِنَّ اللَّهَ لاَ يُغَيِّرُ مَابِقَوْمٍ حَتَّى يُغَيِّرُواْ مَا بِاءَنفُسِهِمْ ...)(497) ؛ ((خداوندسرنوشت هيچ طايفه اى را تغيير نمى دهد، مگر آنكه آنان خودشان در صدد تغييرسرنوشت خود برآيند))؛ (به اين معنى كه در اعمال و كردار خود تجديد نظر كنند، آن وقتبه نتيجه دلخواه خواهند رسيد).
- (وَلَوْ اءَنَّ اءَهْلَ الْقُرَىَّ ءَامَنُواْ وَاتَّقَوْاْ لَفَتَحْنَا عَلَيْهِم بَرَكَ تٍ مِّنَ السَّمَآءِ وَالاَْرْضِ وَلَكِن كَذَّبُواْ فَاءَخَذْنَ هُم بِمَا كَانُواْ يَكْسِبُونَ)(498) ؛ ((اگراهل شهرها و آباديها ايمان مى آوردند و تقواى الهى را پيشه مى كردند، ما بركات و رحمترا از آسمان و زمين شامل حال آنها مى كرديم ، اما (آنان حق را) تكذيب نمودند، ما هم آنان رابه كيفر اعمالشان مجازات كرديم )) .
امّا روايات ، سيوطى در تفسير الدرالمنثور از على عليه السّلام روايت مى كند كه آنحضرت از رسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله معناى آيه (يَمْحُواْ اللَّهُ مَايَشَاَّءُ وَيُثْبِتُ ...)را سؤ ال كرد.
حضرت فرمود: ((لاقرن عينيك بتفسيرها و لاقرّن عين امتى بعدى بتفسيرها، الصدقة علىوجهها و برّالوالدين و اصطناع المعروف ، يحول الشقاء سعادة و يزيد فى العمر و يقىمصارع السوء(499) ؛ يا على ! چشم تو را و چشم امتم را بعد از خودم با تفسير اين آيهروشن مى كنم . مراد از اين آيه ، اين است كه صدقه اى كه براى رضاى خداوند باشد واحسان به پدر و مادر و انجام اعمال صالحه ، شقاوت راتبديل به سعادت نموده و موجب زيادى عمر و حفظ انسان از مرگهاى بد مى باشد)).
حاكم در مستدرك به سندش از ثوبان نقل مى كند كه :((قال رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله : لايرد القدر الاّ الدعاء و لا يزيد فى العمر الاالبر وان الرجل ليحرم الرزق بالذنب يصيبه (500) ؛ پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه وآله فرمود: قدر را رد نمى كند مگر دعا و عمر را زياد نمى كند مگر احسان و انسان گاهىاز رزق محروم مى شود به خاطر گناهى كه مرتكب شده است )).
باز ايشان از ابن عمر نقل مى كند كه : ((قالرسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله : الدعا ينفع ممّانزل و ممّا لم ينزل ، فعليكم عباد اللّه بالدعا(501) ؛ پيامبر فرمود : دعا نفع مى دهدبراى رفع بلاهايى كه نازل شده و براى رفع بلاهايى كه هنوزنازل نشده است ، پس اى بندگان خدا! بر شما باد كه دعا كنيد)).
توضيح آنكه روايات در اين زمينه ، در كتب عامه و خاصه ، بيش از حدّ احصا مى باشد و مافقط از باب نمونه به اين چند روايت اكتفا كرديم .
6 - علم خداوند متعال به علم ذاتى و علم فعلى تقسيم مى شود؛ علم ذاتى عين ذات مقدس اوبوده و به هيچ عنوان تغيير و تبدل در آن راه ندارد، اما علم فعلى خداوند، عبارت است از:لوح محو و اثبات كه مظهر علم او در مقام فعل است .
پس وقتى گفته مى شود ((بداء)) در علم خداوندحاصل شد، مراد حصول بداء در اين مظهر است و به تعبير واضح و روشن تر، علم خداوندداراى مراتب مختلف بوده و جايگاههاى آن مراتب ، متعدد است .
مرتبه اقوا و اول آن مراتب ، ((علم ذاتى )) خداوند است كه منزّه از تغيير و تغيرات مىباشد و آن علم محيط به همه اشيا بوده همه چيز در آن حضور دارد و هيچ چيز از آن مخفىنيست .
مرتبه دوم علم خداوند، ((علم فعلى )) او به اشياست كه داراى مراتب و مظاهرىمثل لوح محفوظ و لوح محو و اثبات و نفوس ملائكه و انبيا مى باشد، و اگر در اين قسم ازعلم تغييرى اتفاق بيفتد، موجب تغيير در ذات خداوند نخواهد بود، بلكه در مظاهر علمتغيير رخ خواهد داد، خصوصاً لوح محو و اثبات كه در آن مثلاً مقدر شده ، فلان شخص ازسعادتمندان باشد، اما او مرتكب عمل زشتى مى شود، گناه وى موجب تغيير در آن لوح شدهو مقدر مى گردد كه آن شخص جزء اشقيا باشد. آيه مباركه (يَمْحُواْ اللَّهُ ...) نيز اشارهبه همين مرتبه از علم خداوند دارد.
بنابراين ، تغيير در تقدير ملازمه با وقوع تغيير در علم ذاتى خداوند را ندارد، بلكهمستلزم تغيير در مظاهرى است كه به آن اشاره شد.
7 - قبلاً در بحث عدل گذشت كه خداوند متعال دو قسم قضا و قدر دارد؛ يكى قضا و قدرحتمى و غيرقابل تغيير و ديگرى قضا و قدر غيرحتمى وقابل تغيير كه اصطلاحاً به آن ((قضاى معلق )) نيز گفته مى شود. در قسماول ((بداء)) به هيچ عنوان راه ندارد و آنچه مقدر شده ، صددرصد واقع خواهد شد، اما قسمدوم چون معلق و مشروط مى باشد، قابل تغيير است ؛ زيرا ازاول معلق و مشروط به شرط شده است ، اگر آن شرط محقق شود، مشروط نيز محقق خواهدشد و اگر شرط منتفى باشد، مشروط نيز منتفى خواهد بود.
مثلاً: خداى متعال مقدر نموده است كه مردى به نام ((زيد))، دانشمند و عالم بزرگى شود،اما اين قضا، مشروط است به اينكه او درس بخواند و زحمت بكشد، موانع را از سر راه خودبرداشته و از گناهانى كه موجب سلب توفيق مى شوند، اجتناب نمايد، اگر اين شروطرا رعايت كرد، به آنچه مقدر شده مى رسد و اگر رعايت نكرد مسلماً به آنچه براى او مقدرشده بود نخواهد رسيد.
از مقدمات فوق نتيجه مى گيريم كه انسان مجبور نيست ازاول تا آخر عمر يك مسير را پيموده و به هيچ عنوان نتواند آن را تغيير بدهد، بلكه خداونداو را آزاد آفريده و آزاد گذاشته كه بتواند سرنوشت خود را تغيير بدهد. و خداوند طبقآيه مباركه (إِنَّ اللَّهَ لاَ يُغَيِّرُ مَابِقَوْمٍ ...) كه در بعضى از مقدمات ذكر شد، سرنوشت بندهرا تغيير نخواهد داد، مگر اينكه خود او چنين بخواهد، پس انسان آزاد است و مى تواند باانجام اعمال صالحه به سعادت دنيا و آخرت رسيده و با ارتكاب مفاسد و زشتى ها موجبسرنگونى خودش ، در چاه هلاكت و بدبختى شود.
به اين بيان كه خداوند متعال ، سرنوشت بندگان را به طور حتمى وغيرقابل تغيير رقم نزده تا هيچ كس هيچ كارى براى آينده خود نتواند انجام بدهد، بلكهقضا و قدر اولى كه براى بنده در نظر گرفته شده ، بر اوقابل تطبيق است ، مادامى كه درصدد تغيير حالش برنيايد و زمانى كه او در خودش تغييربه وجود آورد، خداى متعال هم آن مقدر را كه براىاعمال اوليه اش بود، مطابق اعمال ثانويه او تغيير مى دهد. اما جميع اين مقدرات و قضاها،سابق ولاحق آن ، قضاو قدر الهى خواهد بود. بنابر اين اگر به شيعيان اعتقاد به بداءنسبت داده مى شود، بداء به معنايى است كه شرح داده شد .
از مطالب گذشته ، معلوم گرديد كه آنچه در رابطه با عقيده شيعيان نسبت به بداء ذكرشد، خالى از اشكال بوده و بلكه بر هر مسلمانى واجب است كه به آن معتقد باشد؛ زيرامسلّم است كه اگر دعا، استغفار، تضرع ، صدقه ، احسان و نيكوكارى ، انسان رابه سوىسعادت نبرده و از شقاوت نجات ندهد، يا اگراعمال فاسده و زشت ، موجب بدبختى آدمى نشود، ديگر چه اثرى بر آنها مترتب خواهدشد، آيا امر خداوند به محاسن و نهى او از مفاسد لغو و بيهوده نخواهد بود؟
اينجاست كه مشخص مى شود، اشكالات برادراناهل سنت ما، ناشى از در نظر گرفتن معناى لغوى بداء است ، نه معناى مجازى آن كه موردنظر شيعيان مى باشد. البته اين توضيح ضرورت دارد كه علماىاهل سنت زحمت تحقيق و مطالعه كتب شيعه را به خود نداده اند تا متوجه واقعيت شوند،بنابر اين اشكالات آنان از عدم اطلاع شان ناشى مى شود. اينك از باب نمونه چند تا ازآ ن اشكالها را ذيلاً مى نگاريم .
فخر رازى در ذيل آيه (يَمْحُواْ اللَّهُ مَايَشَاَّءُ وَيُثْبِتُ ...) مى گويد: رافضه ، بداء رانسبت به خداى متعال جايز مى دانند و بداء عبارت است از اينكه چيزى را معتقد شود و بعدخلاف آن برايش آشكار گردد.
سپس مى گويد بدانكه اين عقيده باطل است ؛ زيرا علم خداوند از لوازم ذات او بوده وچيزى كه چنين باشد، تغيير وتبدل در آن محال است .(502)
مى بينيد، اين مرد عالم و دانشمند چه قدر سطحى به مسأ له فكر مى كند، او با اينكه((متكلم )) و با علم كلام آشناست ، اما در مساءله ((بداء)) اصلاً كتب كلامى شيعه را مطالعهنكرده و به علماى معاصرش از شيعيان مراجعه ننموده است ، فقط معناى لغوى بداء را درنظر گرفته و حكم به بطلان عقيده شيعيان كرده است .
شما را به خدا! آيا ممكن است ، كسى كه علم خداوند را از ((لوازم ذات )) او مى داند متوجهشود كه تغيير و تبدل در علم خداوند محال است ، اما كسى كه علم خداوند را ((عين ذات )) اومى داند، متوجه اين نكته نشده و قائل به وقوع تغيير وتبدل در آن گردد؟
مگر ممكن است شيعه اى كه صفات خداوند را عين ذات او مى داند، نه زايد بر ذات و تغييردر صفات را موجب تغيير در ذات مى داند، معتقد به مطلبى شود كه بااصل عقيده او در توحيد ذاتى و صفاتى سازگارى نداشته ، بلكه با آن متناقض است ؟
آقاى موسى جاراللّه مؤ لف كتاب ((الوشيعة )) مى گويد: ((در مذهب اسلام عقيده اى صرفاًيهودى پيدا شده است و آن عقيده بداء براى خداوند است . پس وقتى امامى چيزى مى گويد،يا خبر از ظهور قدرت خود در آينده مى دهد، بعد آنچه گفته بود واقع نشده يا خلاف آنواقع مى شود، به پيروان خود مى گويد: براى خداوند در اين امر، بداءحاصل شده و غير از آنچه وعده فرموده بود، ظاهر ساخت )).(503)
اين شخص هم بدون تحقق و مطالعه و آگاهى كافى و لازم از حقيقت بداء سخن مى گويد،زيرا:
اولاً : لفظ بداء را به همان معناى حقيقى آن كه ظهور بعد ازخفاء باشدحمل مى كند؛
ثانيا: ريشه و منشاء پيدايش اين عقيده را يهود مى داند تا ضمن ردّ آن ، با تلويح و كنايه، بفهماند كه مكتب تشيع از يهود ريشه و سرچشمه گرفته شده است ؛
ثالثا: گويا اين آقا اصلاً قرآن نخوانده ، و حتى به آواى دلنشين آن هم گوش ندادهبوده و يا اينكه خوانده و شنيده ، ولى يكى از مصاديق اين آيه مباركه بوده است كه :(اءَفَلاَ يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْءَانَ اءَمْ عَلَى قُلُوبٍ اءَقْفَالُهَآ)(504) ؛ ((آيا آنها تدبّر در قرآن(و معانى آن ) نمى كنند يا اينكه بر دلهاى آنانقفل زده شده است )). تا حقايق و واقعيات را متوجه نشوند.
آخر چطور اين عقيده مى تواند عقيده صرفاً يهودى باشد، در حالى كه درست در نقطهمقابل عقيده يهود قرار دارد.
قرآن مى گويد: عقيده يهود بسته بودن دست خداوند، يعنى بيكار بودن اوست ؛ به عقيدهيهوديان ، خداوند ديگر كارى به كار اين عالم ندارد تا چيزى براى او ظاهر شود و دراثر اين ظهور، امورى را تغيير دهد.
اما شيعيان مى گويند: خداوند ((فعال مايشاء)) است و هر روزمشغول كارى جديد است ، به طورى كه كارى او را از كارى باز نمى دارد و اين معناىبداء، به اصطلاح شيعيان مى باشد كه گفتيمحمل لفظ است بر معناى مجازى آن ، يعنى اظهار بعد از اخفا.
بسيار جاى تعجب است كه اهل تسنن مثل شيعيان به بداء معتقدند و خود خبر ندارند، منتها اسمآن عقيده را بداء نگذاشته اند، ولى از نظر لُب و نتيجه همان است كه ما به آن معتقد هستيم.
مثلاً: فخررازى در تفسير آيه (يَمْحُواْ اللَّهُ مَايَشَاَّءُ وَيُثْبِتُ ...) وجوهى را ذكر مى كند، ازجمله مى گويد: وجه هشتم آنكه محو و اثبات در ارزاق ، محن و مصايبى تصور مى شود كهخداى متعال آنها را در كتاب ، ثبت و درج نموده و بعد در اثر دعا و صدقهزايل مى كند، و در اين وجه ، تحريك و تشويق در انقطاع به سوى خداوند است .
وجه دهم آنكه : نابود مى كند هرچه را بخواهد و اثبات مى كند هرچه را بخواهد از حكم وقضايى كه قبلاً آن را مقدر كرده بود، و هيچ كس را به باطن و حقيقت كارش آگاه نمىگرداند. پس او به تنهايى حكم مى راند هر طورى كه بخواهد، و اومستقل است در ايجاد و اعدام و زنده نمودن و ميراندن و فقير ساختن و ثروت بخشيدن ، طورىكه احدى از خلق را آگاهى نيست از حقيقت و باطن آن .
بعد مى گويد: اگر كسى اشكال كند كه مگر شما معتقد نيستيد كه قلم تقدير، هرچه راكه لازم بوده ، مقدر نموده و ديگر چيزى باقى نمانده است تا مقدر شود؟ و اين عقيده باتفسيرى كه شما از محو و اثبات كرديد با همقابل جمع نيست .
فخر رازى جواب مى دهد كه خود محو و اثبات ، از چيزهايى است كه قلم تقدير برآنكشيده شده است ؛ يعنى خداوند مقدر كرده كه هر وقت هرچه را بخواهد، تغيير بدهد.
پس محو نمى كند مگر آنچه را كه سابقاً مى دانسته است كه محو خواهد كرد و اثبات نمىكند مگر چيزى را كه قضاى او به اثبات آن تعلق گرفته باشد.(505)
آنچه شنيديد همان چيزى است كه شيعيان به نام ((بداء)) مى نامند و به آن معتقد هستند، امااين آقا بدون دقت و توجه در مراد شيعيان آنها را رافضى خوانده و از نظر عقيده فاسد مىداند.
براى تكميل بحث و اينكه معلوم شود، عقيده شيعيان درطول اعصار و قرون نسبت به بداء همان چيزى است كه گفته شد، نظريه شيخ صدوققدّس سرّه را كه در حدود هزار سال و اندى پيش از اين ، زندگى مى كرده است از كتاب((عقايد)) صدوق نقل مى نماييم .
وى در باب اعتقاد به ((بداء)) مى گويد: ((يهود معتقد است كه خداىمتعال از كارها فارغ شده و ديگر كارى به كار اين عالم ندارد)).
اما ما شيعيان مى گوييم : خداى متعال نه تنها بيكار و فارغ از امور نشده است ، بلكه آنذات مقدس طبق نص قرآن كريم (... كُلَّ يَوْمٍ هُوَ فِى شَاءْنٍ)(506) ؛ ((او هر روز در شاءنوكارى است )). (به طورى كه كارى او را از كارى باز نمى دارد، زنده مى كند، مى ميراند،خلق مى كند، روزى مى دهد و هر چه بخواهد انجام مى دهد). و طبق نص قرآن كريم مىگوييم : (يَمْحُواْ اللَّهُ مَايَشَاَّءُ وَيُثْبِتُ وَعِندَهُ اءُمُّ الْكِتَبِ)(507) ؛ ((خداوند هر چه رابخواهد محو مى كند و هر چه را بخواهد اثبات مى كند و ام الكتاب [لوح محفوظ] نزد اوست)).(508)
سؤ ال : آيا بر اعتقاد به ((بداء)) اثر و فايده اى مترتب است ؟
جواب : يكى از آثار مهم اين عقيده پيدا شدن ((اميد)) در دلهاى مؤ منان است ، گناهكاران دراثر اين اميد است كه از گناه ((توبه )) مى كنند و انسان تحت ستم به خاطر اين اميد بهبهتر شدن آينده است ، كه با ظالم مى جنگد و شخص مريض ‍ براى اينكه اميد دارد شفاپيدا كند، به معالجه خود مى پردازد.
در حالى كه ((انكار بداء)) و التزام به اينكه قلم تقدير، همه چيز را قبلاً مقرر كرده وتغيير در آنها به هيچ عنوان وارد نخواهد شد، موجب ((ياءس )) و نااميدى گرديده ، سبب مىشود كه فاسق به فسق و طاغى به طغيان ادامه داده و بگويند وقتى خداوند اين چنين مقدركرده است پس ما چطورى و به كدام طريق ، اعمال بد خودمان رامبدل به اعمال نيك بگردانيم .
شيعه و تقيّه
يكى ديگر از موضوعاتى كه شيعيان به خاطر آن مورد طعن و ايراد قرار گرفته اند،اعتقاد به ((تقيه )) هست كه باز چون علماى اهل سنت و پيروان آنها،اصل اين مطلب را نفهميده اند، اين عقيده را منافى با اسلام دانسته و لبه تيز انتقاد رامتوجه مكتب اهل بيت و پيروان آن نموده اند.
شهرستانى در الملل والنحل (509) و فخر رازى در خاتمهالمحصل ، به عنوان اعتراض بر شيعيان ، كلامى را از سليمان بن جرير زيدىنقل مى كنند كه او براى توهين به شيعيان واشكال به آنها مى گويد: امامان رافضى ها دو موضوع را براى ايشان عنوان كرده اند كهاحدى نمى تواند بر آنان غلبه كند، مادامى كه عقيده به اين دو موضوع در ميان ايشانباقى باشد :
1 - موضوع بداء و اعتقاد به آن است كه ابتداءاً براى شيعيان خبر مى دهند به وقوع امرىيا حصول شوكت و عظمتى و وقتى كشف خلاف شد و آنچه گفته بودند واقع نشد، متمسكبه مسأ له بداء شده و مى گويند براى خداوند بداءحاصل شد.
2 - عقيده به تقيه هست ؛ زيرا آنان (امامان ) هر چه بخواهند مى گويند و وقتى معلومگرديد كه گفتارشان با واقع مطابق نبوده و حق نيست ، مى گويند: ما آنچه گفته بوديماز روى تقيه بود، يا فلان عمل را از روى تقيه انجام داديم و لكن واقع ، غير از آن است .
اما در رابطه با بداء و معناى آن ، در فصلقبل مفصل توضيح داده شد و تكرار، بدون وجه خواهد بود.
و اما در رابطه با تقيه ، اولاً : بايد گفته شود كه برداشت سليمان بن جرير زيدى وهمچنين عبدالكريم شهرستانى و فخررازى از تقيه درست در نقطهمقابل نظر و عقيده شيعيان است ، نه موافق آن و بلكه حتى كوچكترين شباهتى هم به تقيهاى كه شيعيان به آن معتقدند ندارد؛ زيرا در كلامنقل شده ، نسبت دروغ به امامان عليهم السّلام داده شده و متاءسفانه كه اين نسبت راشهرستانى و رازى هم تاءييد كرده اند؛ چون هيچ گونه ردّى بر سليمان بن جريرندارند.
درحالى كه امامان شيعيان همان طورى كه در ((بحث تشيع چيست )) گذشت ، به اجماع همهمسلمين ، بهترين افراد جامعه اسلامى هستند و حتى كسانى كهقائل به امامت آنها هم نيستند، و ثاقت و صداقت آنها را صددرصدقبول دارند.
پس اينكه گفته شده امامان عليهم السّلام هر وقت ببينند گفتار يا كردارشان با واقعتطابق ندارد، مى گويند: آنچه ديديد يا شنيديد از روى تقيه بود، كلامى است عارى ازحقيقت و بلكه عين جهالت و سفاهت .
ثانياً : تقيه ، غير واقع را واقع نشان دادن نيست تا ايراد فوق وارد گردد، بلكه ((تقيه)) مخفى نگه داشتن و ((بيان نكردن واقع )) است ، به اين بيان كه امام عليه السّلام يا هرفرد مسلمان ، گاهى روى بعضى از عوامل و جهات ازقبيل ترس بر جان ، مال ، عرض و ناموس يا ترس بر ديگر برادران و خواهران مسلمانش، يا ترس از اينكه مبادا به اسلام صدمه و ضربه اى وارد شود، واقع را در عينحال كه مى داند، بيان نكرده و براى مدتى آن را مخفى نگه مى دارد.
به بيان ديگر ((تقيه )) عبارت است از: اينكه كسى در ظاهر خودش را با ديگرى درگفتار يا كردار يا ترك كارى موافق نشان بدهد، به خاطر آنكه خود يا ديگران را از آزاراحتمالى آن شخص حفظ نمايد و اين در حالى است كه شخص تقيه كننده كاملاً دانا هست بهاينكه اين كار او بر خلاف حق و واقع است ، منتها چون مى داند حفظ جان يامال يا عرض يا ناموس او يا ديگر برادران دينى وى يا ديگران يا دين ، بستگى به اينكار دارد، لذا تقيه براى مصلحت اهم ((جايز)) و حتى گاهى ((واجب )) مى شود.
اما اگر تقيه موجب فساد در امرى از امور دينى شود، يا اينكه سبب ريختن خون بى گناهىگردد و مواردى از اين قبيل ، نه تنها واجب و جايز نبوده و بلكه حرام نيز مى باشد.
روى همين جهت است كه فقهاى ما تقيه را از موضوعاتى مى دانند كه متصف به احكامپنجگانه تكليفى مى شود، يعنى زمانى واجب ، گاهى مستحب ، در مواردى جايز، بعضى ازاوقات مكروه و احياناً حرام مى باشد.
با توجه به آنچه گفته شد و در بعضى از بحثهاىقبل هم گذشت ، تقيه عبارت مى شود از يك نوع ((مبارزه مخفى )) كه گاهى عليه كفر وزمانى عليه توطئه ها و نقشه هاى دشمنان اسلام و در مواردى براى حفظ وحدت كلمه بينمسلمانان و يا حفظ جان ، مال ، ناموس و عرض خود تقيه كننده يا ديگر مسلمانان ، به كارگرفته مى شود، و آنچه به عنوان توجيه اباطيل و اكاذيب مورد استفاده قرار مى گيرد،تقيه و از مصاديق آن نيست . بنابر اين به ضرس قاطع مى توان ادعا كرد كه تقيه كردنعملى است مطابق با فطرت آدمى و تمام انسانهاىعاقل دنيا در زندگى فردى و اجتماعى خود، هميشه آن را به كار مى گيرند.
مثلاً: خيلى از مردم ، برنامه هايى را كه براى آينده زندگى دارند، حتى به نزديكتريندوستان و اقوام خود نمى گويند، يا گاهى آن چنان خود را موافق با ديگران نشان مى دهندكه گويا اصلاً طرح و نقشه اى غير از آنچه ديگران مى گويند، ندارند.
در مسائل مبارزاتى براى رد گم كردن ، عكس آنچه را كه مى خواهند انجام دهند، بر سرزبانها مى اندازند. خيلى از افراد سرشناس ، براى اينكه از گزند حوادث و آزارمخالفين خود در امان بمانند، براى خود، ((اسم مستعار)) انتخاب مى كنند.
بنابراين ، تقيه موضوعى است كه نه تنها شيعيان بلكه هر انسانعاقل به رعايت آن در جهت پيشبرد اهداف خود و جامعه اى كه در آن زندگى مى كند، ملتزمخواهد بود.
علماى اهل سنّت و مساءله تقيّه
علماى اهل سنت ، اگرچه با شمشير انتقاد در رابطه باتقيه ، به شيعيان حمله ور مىشوند، اما در جاى خودش به آن ملتزم و ناچار از پذيرش آن هستند. آخر مگر مى شود،مطلبى را كه قرآن كريم بالصراحه تجويز مى كند، منكر شد؟
آيا آنان داستان عمار ياسر و دست برداشتن او را از اسلام در ظاهر، نخوانده اند؟ و آيانزول آيه مباركه (... إِلا مَنْ اءُكْرِهَ وَقَلْبُهُ مُطْمَئِنٌ بِالاِْيمَنِ...)(510) را در همين رابطهنمى دانند؟
از همه مهمتر فخر رازى كه در خاتمه كتابالمحصل ، گفتار سليمان بن جرير را با آن آب و تابنقل نموده و شيعيان را به خاطر تجويز تقيه مورد سرزنش قرار مى دهد، خود در تفسيركبير، ذيل آيه مباركه (... إِلاَّ اءَن تَتَّقُواْ مِنْهُمْ تُقَلةً ...)(511) ؛ ((مگر اينكه از آنهابپرهيزيد و به خاطر هدفهاى مهمترى تقيّه كنيد))، چنين مى گويد: تقيه ، در جايى كهمربوط به اظهار دوستى و دشمنى مى شود، جايز است و گاهى هم جايز مى شود در جايىكه مربوط به اظهار دين باشد و اما تقيه اى كه براى غير، ايجاد ضرر مى كندمثل قتل ، زنا، غصب اموال ، شهادت به دروغ ، متهم كردن زنان پاك دامن و مطلع ساختن كفار،بر خصوصيات مسلمين ، جايز نخواهد بود. بعد مى گويد: تقيه دراسلام تجويز شدهاست براى حفظ نفس ، آيا براى حفظ مال هم جايز هست ؟
وى جواب مى دهد : احتمال مى رود كه در آن صورت هم جايز باشد؛ زيرا پيامبر صلّىاللّه عليه و آله فرمود: ((حرمة مال المسلم كحرمة دمه ؛مال مسلمان چون خون او محترم است )).
باز آن حضرت صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((منقتل دون ماله فهو شهيد؛ كسى كه براى دفاع از مالش كشته مى شود، درجه شهادتدارد)).
و چون حاجت انسان به مال شديد است و لذا اگر آب را باپول زياد يا جنسى معامله كنند، فرض وضو از انسان ساقط شده و وظيفه او به تيممتبديل مى شود، تا اين ضرر دامنگير او نشود، پس چگونه براى حفظمال تقيه جايز نباشد؟
بعد مى گويد: مجاهد گفته است اين حكم ؛ يعنى جواز تقيهقبل از قوت دولت اسلامى بود تا مسلمانان كه از نظر قدرت ، ضعيف بودند، بتوانندخودشان را حفظ نمايند، اما بعد از قوت اسلام و توانايى مقابله با دشمنان جايز نخواهدبود.
فخر رازى در جواب مجاهد مى گويد: از حسن روايت شده كه تقيه تا به روز قيامت براىمؤ منان جايز خواهد بود و اين قول احسن است ، زيرا دفع ضرر از نفس به قدر امكان واجبمى باشد و اين مطلب را بيشتر واضح مى سازد آنچه حميدى روايت كرده است ، در جمع بينصحيحين در مسند عايشه كه مورد اتفاق بوده و شارح و قايه از حنفيه نيز در كتاب حجمتذكر شده است و آن خبر اين است كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله به عايشه فرمود:اگر قوم تو قريب العهد به جاهليت (و در روايت ديگر قريب العهد به كفر) نبودند واگر ترس از انكار قلبى آنها نبود، امر مى كردم خانه كعبه را خراب كنند، پسداخل خانه مى كردم آنچه را كه خارج قرار داده اند و خانه چسبيده به زمين بنا مى نمودم وبراى آن دو تا در قرار مى دادم يكى شرقى و ديگرى غربى تا مطابق آنچه كه ابراهيمعليه السّلام ساخته بود، مى گرديد.
بعد مى گويد: وقتى پيامبر صلّى اللّه عليه و آله با آن علوّشان و سموّ مكان و سطوعبرهانى كه دارد، از مردم و اعيان صحابه تقيه كند تا مبادا بر خلاف او نقشه اى بكشند ومانع اصلاح بناى كعبه شوند، پس چرا تقيه براى آحاد مسلمين جايز يا در مواردى واجبنباشد.(512)
نويسنده گمان نمى كند با بيان اعتراف آقاى فخر رازى بر جواز يا حتى وجوب تقيه ،آن هم در صورتى كه خود او شيعيان را به خاطر همين مطلب مورد انتقاد قرار داده است ،ديگر براى كسى اشكال و ايرادى باقى مانده باشد.
البته ممكن است بعضى تقيه را نتيجه جبن و ترس بدانند، ولى پس از كمى دقت متوجهخواهند شد كه تقيه ، عملى از روى ترس يا بزدلى نيست ، بلكه بى گدار به آب نزدنو بى فكر حركت نكردن و راه نيفتادن است .
شيعه و سنّت
از نظر شيعيان ، سنّت به قول ، فعل و تقرير معصوم اطلاق مى شود، اعم از آنكه پيامبرباشد يا امام يا هيچكدام .
به اين بيان كه چون پيامبر صلّى اللّه عليه و آله معصوم است ، پس گفتار و كردار وسكوت و امضاى او به هيچ عنوان مخالف با دستورات خداوندمتعال نبوده بلكه همه مطابق خواست و اراده و رضاى خداوند است و چون چنين است ، اطاعت ازتمام حركات و سكنات پيامبر صلّى اللّه عليه و آله بر ما واجب است ، قرآن كريم نيزدررابطه با همين مطلب است كه مى فرمايد: (... مَآ ءَاتَلكُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَمَا نَهَلكُمْ عَنْهُفَانتَهُوا ...)؛(513) ((آنچه را رسول براى شما (از جانب خداوند مى آورد) بپذيريد (واجرا كنيد) و از آنچه شما را از آن نهى مى كند، اجتناب نمائيد)).
اين آيه مباركه به عموم خودش ، هم شامل امور دنيايى مى شود همشامل امور آخرتى به اين معنا كه در اطاعت از اوامر و نواهى پيامبر صلّى اللّه عليه و آلهفرقى بين دين و دنيا وجود ندارد، شما ملزم هستيد همانطورى كه در امور دينى از او مىآموزيد، كارهاى دنياى خودتان را نيز مطابق آنچه او به شما دستور مى دهد قرار بدهيد.
و اما ديگر معصومين كه به نظر شيعيان ، بعد از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله سيزده نفرمى باشند، يعنى دوازده امام عليهم السّلام و حضرت زهرا عليها السّلام گر چه پيامبرنيستند يا حضرت زهرا عليها السّلام حتى مقام امامت را هم ندارد، اما چون معصوم از گناه ومصون از خطا و اشتباه هستند، تمام كردار و گفتار و تقرير آنها نيز مطابق خواست و ارادهخداوند بوده و بيانگر همان قانون و شرعى است كه حضرترسول صلّى اللّه عليه و آله از جانب خداوند آورده است و چون چنين است پس اطاعت از آناننيز در تمامى ابعاد واجب و لازم است .
به عبارت ديگر: شيعيان هيچ گاه معتقد نبوده اند كه درقبال سنت پيامبر، سنت ديگرى هم وجود دارد و بايد پيروى شود، بلكه معتقدند آنچه راكه از حضرت زهرا عليها السّلام و امامان عليهم السّلامنقل شده است و به عنوان مدارك احكام مورد استفاده قرار مى گيرد، سنّت خود آن حضراتنيست ، بلكه همان سنت رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله است كه از طريق آن بزرگوارانبه مردم ابلاغ گرديده است ؛ يعنى همانطورى كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله مبلغقانون و احكامى است كه خداوند، توسط وحى براى آن حضرتنازل فرموده است ، ائمه اطهار عليهم السّلام نيز مبلغ آنچه از پيامبر صلّى اللّه عليه وآله به آنها رسيده هست ، مى باشند.
به همين جهت است كه اگر در موردى از موارد، چيزى كه از آناننقل شده مطابقت با سنت رسول خدا نداشته باشد، طرد شده و همين عدم مطابقت با سنت ،دليل بر جعل و وضع منقول ، توسط انسانهاى فاسد و از خدا بى خبر تلقى مى گردد.
چنانچه اگر سنت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله از غير طريق آن بزرگواران ثابت شود،باز شيعيان خود را ملزم مى دانند تا به آن عمل نمايند و از ائمه اطهار عليهم السّلام همنقل نشده كه فرموده باشند، فقط به آنچه كه از طريق ما به شما مى رسدعمل كنيد، و چيزى كه از طريق غير ما به شما ابلاغ مى گردد حتى اگر صحيح هم باشدمورد عمل قرار ندهيد.
منتها شيعيان به خاطر دو جهت راه به دست آوردن سنترسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله را منحصر به طريق حضرات امامان عليهم السّلام مىدانند.
1 - حديث شريف ثقلين كه قبلاً به بعضى از اسناد و مدارك آن اشاره شد و در آن حديث ،پيامبر مرجع بعد از خودش ‍ را به قرآن و عترت منحصر فرموده است .
2 - اهل بيت عليهم السّلام تنها كسانى هستند كه به تمام كليات و جزئيات دين و سنتحضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله به طوركامل آگاهى دارند، زيرا آنان هر چه مى گويند و هر دستورى كه مى دهند، همهمتصل به رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله مى باشد، براى آنكه اميرمؤ منان على عليهالسّلام به تمام برنامه هاى دينى ، اعم از آنچه در كتاب يا سنت هست ، كاملاً آگاهىداشته و موافق و مخالف ، مقر و معترفند كه كسى داناتر از آن حضرت در ميان امت اسلامىنبوده است ، آن حضرت هم هرچه را كه از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله ديده يا شنيده بود،به امام بعد از خودش كه امام حسن مجتبى عليه السّلام باشدمنتقل نمود و امام مجتبى هم به امام حسين عليه السّلام و آن حضرت نيز به امام چهارم و بههمين منوال هر امامى ، آنچه از پيامبر در رابطه با دين و احكام آن از امامقبل شنيده بود به امام بعد منتقل مى نمود و آنها ضمن اينكهاصل و اساس دين را مى دانستند، آن را به طور صحيح و درست به مسلمانان هم ابلاغ مىكردند.
پس اگر كسى قائل به عصمت امامان عليهم السّلام هم نباشد، با آنچه ذكر شد متوجهخواهد گرديد كه احتمال خطا و اشتباه در رابطه با آن بزرگواران بهحداقل مى رسد و به همين سبب ، پيروى از آنان واجب مى شود، چه در غير ايشاناحتمال خطا و اشتباه به مراتب بيشتر از ايشان خواهد بود.
اينجا ذكر دو نكته لازم است :
1 - شيعيان در بررسى اسناد روايات دقت كامل نموده و به رواياتى كه سند آن به يكىاز معصومين عليهم السّلام متصل نشود، يا يكى از روات سندمجهول الحال باشد، عمل نمى كنند و چنانچه روات خبر، موثق باشند، يعنى از كذب وجعل دور و در اداى آنچه شنيده اند امين باشند،عمل به آن خبر را لازم مى دانند و در اين رابطه كارى به مذهب فقهى يا كلامى راوىندارند، راوى از اهل تسنن باشد يا اهل تشيّع ، دوازده امامى باشد يا غير آن ، درقبول روايت او تاءثير نمى گذارد.
2 - شيعيان ، نه تنها اسناد روايات را مورد بررسى و تحقيق قرار مى دهند، بلكه درمتون روايات و الفاظ آن نيز دقت كامل را مبذول مى دارند و اگر متن روايتى با كتاب ياسنت سازش نداشته باشد، يا مطلبى در آن باشد كه با ضوابط و قواعد واصول مسلّم اسلام منافات داشته باشد، آن را نپذيرفته و به آنعمل نخواهند كرد. در لابلاى روايات وارده از ائمه معصومين عليهم السّلام نيز رواياتىوجود دارد كه ما را امر مى كند تا به آنچه صدور آن مسلم و مراد از آن روشن استعمل نماييم .
اهل سنّت كيست ؟
از بحثهاى گذشته به اين نتيجه مى رسيم كه تنها عاملين به سنترسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله شيعيان هستند، براى اينكه شيعيان در تمام ابعاد دينى، اعم از امور مربوط به معاش يا معاد يا مسايل و احكام فقهى از سياسيات و عباديات واحكام اقتصادى و نظامى و فرهنگى و همچنين مباحث اعتقادى بهاهل بيت عليهم السّلام مراجعه مى كنند و آن بزرگواران نيز هرچه را از پيامبر صلّى اللّهعليه و آله شنيده اند، بدون آنكه كوچكترين دخل و تصرفى در آن بنمايند براى مردمبازگو مى كنند و آنچه از آنان در كتب و مجاميع روايى شيعه موجود است ، استنباطات ونظرات شخصى و خصوصى آنها نيست ، بلكه آن بزرگواران عليهم السّلام مبين و مروجدين مبين از طريق قرآن و سنت سيّد مرسلين هستند.
شيعيان اصول عقايد را از ابوالحسن اشعرى يا ماتريدى ياواصل بن عطا نمى گيرند، چون در بيان عقايد اسلامى ، آنان هيچ گونه اصالت ومحوريت ندارند، آرا و نظريات آنان نيز آراى شخصى خودشان حساب شده و واجب الاتباعنخواهد بود. از نظر زمانى هم با پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فاصله داشته و هرگز آنحضرت را نديده و از او چيزى نشنيده اند.
به نظر شيعيان ، اصول عقايد كه پايه و اساس دين مى باشد بايد از خودرسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله كه صاحب و آورنده دين هست گرفته شود، نه از كسىكه از لابلاى بعضى ازمطالب ، قواعدى را مطابق سليقه شخصى خود استنباط واستخراج نموده و به ديگران ارائه مى دهد.
وانگهى ، وقتى اخذ دين و مبانى آن ازخود پيامبر صلّى اللّه عليه و آله ممكن است ، نيازىبه مراجعه به غير آن حضرت وجود ندارد و در اين رابطه اگر كسى به كتب حديثىشيعيان مراجعه كند، متوجه خواهد شد كه چقدر حديث در ابواب مختلف اعتقادى ، از مباحثخداشناسى و توحيد گرفته تا ديگر اصول و عقايد دينى و فروعات آنمثل قضا و قدر، جبر و اختيار و غير آن ، وجود دارد.
همچنين تفسير قرآن و مراد خداوند متعال را از آيات كريمه آن بايد از شخصرسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله به دست آورد، نه از كسانى كه مطابق راءى و سليقهشخصى خودشان قرآن را تفسير مى نمايند و لذا شيعيان ضمن آنكه تفسير به راءى راباطل مى دانند، ملتزمند كه قرآن كريم را يا به كمك خود قرآن تفسير نمايند يا آنكه ازروايات وارده در رابطه با مباحث قرآنى استفاده نموده و نظر شخصى مفسر را به صرفآنكه مفسر است ، مورد اعتنا قرار ندهند.
در فروعات فقهى و احكام دينى نيز شيعيان ملتزم هستند به آنچه كه پيامبر صلّى اللّهعليه و آله در زمان حيات پربار خود بيان نموده ،عمل كنند و اگر كسى بعد از آن حضرت صلّى اللّه عليه و آله بيايد و حكمى را تشريع وابداع كند، ارزشى براى آن قائل نشده و عمل به آن را نه تنها واجب نمى دانند، بلكهالتزام به آن حكم را ((حرام )) نيز مى دانند.
و اين بدان جهت است كه شيعيان معتقدند طبق نصوص قرآن كريم ، تمام احكام دين به طوركامل در زمان پيامبر بر آن حضرت نازل شده و آن حضرت نيز به ديگران ابلاغ نمودهاست : (... الْيَوْمَ اءَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ ...)(514) ؛ ((امروز دين شما را براى شماكامل نمودم )) (يعنى ديگر هيچ گونه كمبودى در آن ديده نمى شود).
وقتى دين كامل باشد، نيازى به كم كردن يا افزودن به آن نيست و اگر كسى از پيشخودش چيزى به دين بيفزايد يا از آن بكاهد، به هر عذر و بهانه و مصلحت تراشى كهباشد، از نظر قرآن كريم محكوم است ؛ زيرا خداوندمتعال مى فرمايد:
- (... مَن لَّمْ يَحْكُم بِمَآ اءَنزَلَ اللَّهُ فَاءوْلََّبِكَ هُمُ الْكَ فِرُونَ).(515)
- (... مَن لَّمْ يَحْكُم بِمَآ اءَنزَلَ اللَّهُ فَاءُوْلََّبِكَ هُمُ الظَّ لِمُونَ)(516) .
- (... مَن لَّمْ يَحْكُم بِمَآ اءَنزَلَ اللَّهُ فَاءُوْلََّبِكَ هُمُ الْفَ سِقُونَ)(517) . ((آنها كه (مطابقما انزل اللّه ) يعنى احكامى كه خداوند نازل فرموده است ، حكم نكنند، كافر، ظالم و فاسقخواهند بود)). و اگر عدم حكم ، مطابق حكم خدا موجب كفر و ظلم و فسق شود، حكم مخالف حكمخداوند به طريق اولى موجب كفر و ظلم و فسق خواهد بود.
- (... مَن يَتَعَدَّ حُدُودَ اللَّهِ فَاءُوْلََّبِكَ هُمُ الظَّ لِمُونَ)(518) ؛ ((كسانى كه از حدود (تعيينشده از جانب ) خداوند، تجاوز نموده (و پا را فراتر مى گذارند)، ظالم خواهند بود)). وشكى نيست كه يكى از مصاديق بارز اين آيه مباركه تشريع قانون وجعل حكم مى باشد.
البته ، بايد دانست كه استنباط و استخراج حكم از منابع آن كه بعداً مورد بررسى قرارخواهد گرفت ، ربطى به باب جعل و تشريع ندارد، زيرا ((تشريع )) قانون و حكمدرست كردن است و استنباط، عالم شدن به قانون و حكم مى باشد.
خلاصه ، آنچه را پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله واجب نموده ، تا قيامت واجب و آنچه راحرام كرده ، تا قيامت حرام است ، مستحب او براى هميشه مستحب و مكروه او براى هميشه مكروهو مباح او الى يوم القيامة مباح خواهد بود؛ و اگر كسى چيزى را از پيش خود حرام نمايد ياكارى را واجب اعلام كند و مستند به اصلى ازاصول و قواعد مسلّمه نباشد، اين كار او بدعت حساب شده وعمل به آن نيز حرام مى باشد.
((بدعت ))، يعنى نوآورى ممكن است در صنايع ، تاكتيكهاى نظامى ، مباحث علمى يا كسب وتجارت و امثال آن مورد تصديق و تحسين قرار بگيرد، اما اگر درمسائل و احكام مربوط به دين باشد، بى ارزش بوده و صاحب آن تقبيح شده و معذب بهعذاب الهى خواهد گرديد. پس بدعت در امور مربوط به دين نه تنها حسن و زيبا نيست ،بلكه زشت و ناروا مى باشد.

next page

fehrest page

back page