بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب حکایتها و هدایتها در آثار استاد مطهری, محمدجواد صاحبى ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     HEKAYA01 -
     HEKAYA02 -
     HEKAYA03 -
     HEKAYA04 -
     HEKAYA05 -
     HEKAYA06 -
     HEKAYA07 -
     HEKAYA08 -
     HEKAYA09 -
     HEKAYA10 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

حذف نام و تحريف حذف حسين (ع )

متوكل عباسى يك ((سر مغنيه )) داشت يعنى خانمى خواننده و رقاصه اى كه سايررقاصه ها زير نظر او بودند.
روزى متوكل با اين خانم كار داشت از اينرو سراغ او را گرفت .
گفتند: نيست .
پرسيد: كجاست ؟
جواب دادند: به مسافرت رفته است .
بعد از مدتى كه اين زن از سفر برگشت متوكل از اوسوال كرد:
- كجا رفته بودى ؟
- به مكّه رفته بودم .
- الان كه وقت زيارت مكّه نيست نه ماه ذى الحجه است كه وقت حجّ باشد و نه ماه رجب استكه وقت عمره باشد. پس راستش را بايد بگويى كجا رفته بودى ؟
بالاخره معلوم شد اين زن به زيارت امام حسين بن على (ع ) رفته است .متوكل از اين مسئله آتش گرفت . فهميد نام حسين را نمى شود فراموشاند.
دشمن وقتى ديد اينطور نمى شود نام حسين و عاشورا و كربلا را از خاطره ها برد دستبه شيوه ديگر زد و آن تحريف هدف حسين بود آنچنان كه همان چرندى را كه ((مسيحىها)) در مورد حسين گفته اند، درباره حسين (ع ) شايع ساختند و گفتند: حسين كشته شدبراى آنكه بار گناه امت را به دوش ‍ بگيرد!!(217)


عزادارى بى هدف

سالهاى اوّل مرجعيت مرحوم آيت اللّه بروجردى رضوان اللّه عليه بود. زمانى كه ايشانقدرت فوق العاده اى داشتند به ايشان خبر دادند كه وضع شبيه خوانى قم خيلى خراب وناجور است .
دعوت كردند از تمام روساى هيئت ها تا به منزل ايشان بيايند.
آقا از حاضرين پرسيد:
شما مقلد كى هستيد؟
همه گفتند: مقلد شما.
فرمود: اگر مقلد من هستيد فتواى من اين است كه اين شبيه هايى كه شما به اينشكل درمى آوريد حرام است .
با كمال صراحت به آقا عرض كردند: كه آقا ما در تمامسال مقلد شما هستيم الا اين سه چهار روز كه ابدا از شما تقليد نكردند.
خوب ، اين نشان ميدهد كه هدف امام حسين (ع ) نيست هدف اسلام نيست ، نمايشى است كه از آناستفاده هاى ديگرى و لااقل لذتى مى برند.(218)


فصل پنجم : حكايتها و هدايتهايى از حماسه هاى حسين و حسينيان
رياست طلبى فاجعه آفريد

((مغيره بن شعبه )) از نقشه كش ها و زيركهاى عرب است وى مدتى حاكم كوفه بود،معاويه ابن ابى سفيان او را از كار بركنار كرد اما مغيره به سبب طمعى كه به حكومتكوفه داشت از اين موضوع به شدت ناراحت شد. از اين رو براى اينكه دو مرتبه بهحكومت كوفه برگردد نقشه اى كشيد؛ به اين صورت كه به شام آمد و با يزيد بنمعاويه ملاقات نمود و به او گفت :
نمى دانم چرا معاويه درباره تو كوتاهى مى كند ديگر معطلى چيست ؟ چرا تو را به عنوانجانشين خودش به مردم معرفى نمى كند؟
يزيد گفت : پدرم فكر مى كند كه اين قضيه عملى نيست .
مغيره جواب داد: نه عملى است ! شما از كجا بيم داريد؟ فكر مى كنيد مردم كدام سامانعمل نخواهند كرد؟ هر چه معاويه بگويد مردم شام اطاعت مى كنند و از آنها نگرانى نيست .
اما مردم مدينه اگر فلان كس را به آنجا بفرستيد او اين وظيفه را انجام مى دهد وبنابراين آنجا هم مشكلى نيست .
از همه جا مهمتر و خطرناكتر عراق (كوفه ) است اين هم به عهده من كه انجام بدهم .
يزيد پيش معاويه مى رود و مى گويد: مغيره چنين حرفى گفته است .
معاويه مغيره را فرا مى خواند.
مغيره نزد معاويه آمده و با چرب زبانى و بيان قوى خود او را قانع مى سازد كه زمينهآماده است و كار كوفه را كه از همه جا سخت تر ومشكل تر است خودم انجام مى دهم .
معاويه براى بار دوم به نام مغيره ابلاغ صادر مى كند و او را به حكومت كوفه منصوبمى نمايد. اما مردم كوفه و مدينه اين پيشنهاد راقبول نكردند.
معاويه مجبور شد كه خود به مدينه برود.
او روساى اهل مدينه يعنى كسانى كه مورد احترام مردم بودند، افرادى مانند حضرت امامحسين (ع )، عبداللّه بن زبير و عبداللّه بن عمر را خواست .
با چرب زبانى كوشيد تا به عنوان اينكه مصلحت اسلام فعلا اينطور ايجاب مى كند كهحكومت ظاهرى در دست يزيد باشد ولى كار در دست شما تا اختلافى ميان مردم رخ ندهدشما بياييد فعلا بيعت كنيد عملا زمام امور در دست شما باشد آنها را قانع كند. ولى آنهاقبول نكردند. آنطورى كه بايد و معاويه مى خواست عملى نشد. بعد از آن با نيرنگى درمسجد مدينه مى خواست به مردم چنين وانمود كند كه آنها حاضر شدند وقبول كردند كه آن نيرنگ هم نگرفت .
معاويه هنگام مردن سخت نگران وضع پسرش يزيد بود و نصايحى به او كرد، گفت توبراى بيعت گرفتن با عبداللّه بن زبير اينطور رفتار كن ، با عبداللّه بن عمر آنطوربرخورد كن ، مخصوصا دستور داد كه با امام حسين (ع ) با رفق و نرمى زيادى رفتارنمايد، گفت : او فرزند پيغمبر است جايگاه عظيمى درميان مسلمين دارد و بنابراين بترس ازاينكه با حسين بن على (ع ) با خشونت رفتار كنى !
معاويه كاملا پيش بينى مى كرد كه اگر يزيد با امام حسين (ع ) با خشونت رفتار كند ودست خود را به خون او آغشته كند، ديگر نخواهد توانست خلافت كند و خلافت از خاندانابو سفيان بيرون خواهد رفت .
معاويه مرد بسيار زيركى بود، پيش بينى هاى او مانند پيش بينى هاى هر سياستمدارديگرى غالبا خوب از آب در مى آيد. يعنى خوب مى فهميد و خوب مى توانست پيش بينىكند. اما برعكس ، يزيد اولا خوان بود، و ثانيا مردى بود كه ازاوّل روزگار را در اشراف زادگى و شاهزادگى گذرانده بود و با آن خو گرفته وبزرگ شده بود، از اين رو با لهو و لعب انس فراوانى داشت ، سياست را واقعا درك نمىكرد، غرور جوانى و رياست ، ثروت و شهوت داشت كارى كرد كه در درجهاوّل به زيان خاندان ابوسفيان تمام شد و اين خاندان بيش از همه در اين قضيه باخت .چون اينها كه هدف معنوى نداشتند و جز به حكومت و سلطنت به چيز ديگرى فكر نمىكردند آن را هم از دست دادند.
حسين بن على (ع ) كشته شد، ولى به هدفهاى معنوى خودش رسيد در حالى كه خاندان ابوسفيان به هيچ شكل به هدفهاى خودشان نرسيدند.


سياست حسينى

بعد از اينكه معاويه در نيمه ماه رجت سال شصتم مى ميرد يزيد به حاكم مدينه كه ازبنى اميه بو نامه اى مى نويسد و طى آن موت معاويه را اعلام مى كند و مى گويد: از مردمبراى من بيعت بگير.
او مى دانست كه مدينه مركز است و چشم همه به آن دوخته شده در نامه خصوصى دستورشديد خودش را صادر مى كند، مى گويد:
حسين بن على زا بخواه و از او بيعت بگير و اگر بيعت نكرد سرش را براى من بفرست .
حاكم مدينه امام را خواست ، در آن هنگام امام در مسجد مدينه (مسجد پيغمبر) بودند، عبداللّهبن زبير هم نزد ايشان بود.
مامور حاكم از هر دو دعوت كرد پيش حاكم بروند و گفت : حاكم صحبتى با شما دارد.
پاسخ دادند: تو برو بعد ما مى آييم .
عبداللّه بى زبير به امام (ع ) عرض كرد: در اين موقع كه حاكم ما را خواسته و شما چهحدس مى زنيد؟
امام (ع ) فرمود: اظن ان طاغيتهم قد هلك ، فكر مى كنم كه فرعون اينها تلف شدهو ما را براى بيعت ميخواهد.
عبداللّه گفت : خوب حدس زديد، من هم همينطور فكر مى كنم ، حالا چه مى كنيد؟
امام (ع ) فرمود: من ميروم تو چه مى كنى ؟
عبداللّه جواب داد: بعدا تصميم خواهم گرفت .
عبداللّه بن زبير از بيراهه به مكّه فرار كرد و در انجا متحصن شد.
امام عليه السلام آماده شد تا به نزد حاكم برود عده اى از جوانان بنى هاشم را هم باخودش برد و گفت : شما بيرون بايستيد، اگر فرياد من بلند شد بريزيدداخل ولى تا صداى من بلند نشده در همينجا بمانيد و ازداخل شدن خوددارى كنيد.
مروان حكم اين اموى پليد معروف كه زمانى حاكم مدينه بود انجا حضور داشت .
حاكم نامه علنى را به امام رساند.
امام فرمود: چه مى خواهيد؟
حاكم شروع كرد به چرب زبانى صحبت كردن ، گفت : مردم با يزيد بيعت كرده اندمعاويه نظرش چنين بوده است ، مصلحت اسلام در اين است بد هر طور كه شما امر كنيد اطاعتخواهد شد، تمام نقايصى كه وجود دارد مرتفع مى شود.
امام (ع ) فرمود: شما براى چه از من بيعت مى خواهيد؟ براى مردم مى خواهيد يعنى براى خداكه نمى خواهيد؟ از اين جهت كه با بيعت من اين خلافت شرعى شود كه از من بيعت نمىخواهيد بلكه مى خواهيد تا مردم ديگر بيعت كنند؟
حاكم گفت : بله .
فرمود: پس اين بيعت من در اين اطاق خلوت كه ما سه نفر بيشتر نيستيم براى شما چهفايده اى دارد؟
حاكم گفت : درست است پس باشد براى بعد.
امام (ع ) فرمود: من بايد بروم .
حاكم گفت : بسيار خوب تشريف ببريد.
مروان حكم ، رو به حاكم كرد و گفت چه مى گويى ؟ اگر حسين از اينجا برود معنايش ايناست كه بيعت نمى كنم ، ايا اگر از اينجا برود بيعت خواهد كرد؟!
فرمان خليفه را اجرا كن !
امام (ع ) گريبان مروان را گرفت و او را بالا برد و محكم به زمين كوبيد و فرمود: توكوچكتر از اين حرفها هستى .
امام بيرون رفت ، بعد از آن سه شب ديگر هم در مدينه ماند.
سبها سر قبر پيغمبر(ص ) مى رفت و دعا مى كرد، مى گفت : خدايا راهى جلوى من بگذاركه رضاى تو در اوست .
در شب سوّم امام سر قبر پيغمبر اكرم (ص ) مى رود دعا مى كند و بسيار مى گريد وهمانجا خوابش مى برد، در عالم رويا پيغمبر اكرم (ص ) را مى بيند خوابى كه براى اوحكم الاهى و وحى داشت .
حضرت فرداى آن روز از مدينه بيرون آمد و از همان شاهراه نه از بيراهه به طرف مكّهرفت .
بعضى از همراهان عرض كردند: يا بن رسول اللّه ! لو تنكبت الطريق الاعظم .... بهتر است شما از شاهراه نرويد ممكن است مامورين حكومت شما را برگردانند مزاحمتايجاد كنند، زد و خوردى صورت گيرد.
فرمود: من دوست ندارم شكل يك آرم ياغى و فرارى را به خود بگيرم از همين شاهراه مى رومهر جه خدا بخواهد همان خواهد شد.(219)
با مطالعه اين فراز تاريخ اين سوال پيش مى ايد كه چرا امام حسين (ع ) در مدينه نماند وحتى بيعت ظاهرى را نپذيرفت تا از حوادث و خطرات آينده در امان بماند؟
جواب اين است : كه امام (ع ) دو مفسده در بيعت با يزيد مى ديد كه حتى در مورد معاويهوجود نداشت . يكى اينكه بيعت با يزيد تثبيت خلافت موروثى از طرف امام حسين (ع ) بود،يعنى مسئله خلافت يك فرد نبود مسئله خلافت موروثى بود. موضوع دوم ، كه وضع آنزمان را از هر زمان ديگر متمايز مى كرد، شخصيت خاص يزيد بود. او نه تنها مرد فاق وفاجرى بود بلكه متظاهر و متجاهر به فسق بود و شايستگى سياسى هم نداشت . معاويهو بسيارى از خلفاى آل عباس هم مردان فاسق و فاجرى بودند ولى يك مطلب را كاملا دركمى كردند و آن اينكه مى فهميدند كه اگر بخواهند ملك و قدرتشان باقى بماند بايد تاحدود زيادى مصالح اسلامى را رعايت كنند، شئون اسلامى را تا حدودى حفظ كنند اين را دركمى كردند كه اگر اسلام نباشد آنها هم نخواهند بود.
مى دانستند كه صدها ميليون جمعيت از نژادهاى مختلف چه در آسيا، چه در آفريقا و چه دراروپا كه در زير حكومت واحد در امده اند و از حكومت شام يا بغداد پيروى مى كنند فقط بهاين دليل است كه اينها مسلمانند به قران اعتقاد دارند و به هرحال خليفه را يك خليفه اسلامى مى دانند. والا اولين روزى كه احساس كنند كه خليفه خودبر ضد اسلام است ، چه اعلام استقلال مى كنند.
و براى اين خلفايى كه عاقل ، فهميده و سياستمدار بودند اين را مى فهميدند كهمجبورند تا حدود زيادى مصالح اسلام را رعايت كنند، ولى يزيد بن معاويه اين شعور راهم نداشت . آدم متهتكى بود، خوشش مى آمد به مردم و اسلام بى اعتنايى كند حدود اسلامى رابشكند! معاويه هم شاند شراب مى خورد ولى هرگز تاريخ نشان نمى دهد كه معاويه دريك مجلس علنى شراب خورده باشد يا در حالتى كه مست است وارد مجلس شده باشد. درحالى كه اين مرد علنا در مجلس رسمى شراب مى خورد، مستلايعقل مى شد بعد شروع مى كرد به ياوه سرايى . تمام مورخين معتبر نوشته اند: كه اينمرد، ميمون باز و يوزباز بود ميمونى داشت كه به آن كنيه اباقيس داده بود، اين ميمون راخيلى دوست داشت . چون مادرش زن باديه نشين بود و خودش ‍ هم در باديه بزرگ شدهبود اخلاق باديه نشينى هم داشت با سگ و يوز و ميمون انس و علاقه بخصوصى داشت .ميمون را لباسهاى حرير و زيبا مى پوشانيد و در پهلو دست خود بالاتر ازرجال كشورى و لشكرى مى نشاند! اين است كه امام حسين (ع ) فرمود: و على الاسلامالسلام اذ بلى الامه براع مثل يزيد.
اصلا وجود اين شخص (يزيد) تبليغ عليه اسلام بود. براى چنين شخصى از امام حسين (ع) بيعت مى خواهند امام از بيعت امتناع مى كرد و مى فرمود: من به هيچ و جه بيعت نمى كنم .انها هم بيعت نكردن را خطرى براى رژيم حكومت خودشان مى دانستند، خوب هم تشخيص دادهبودند و همين جور هم بود. بيعت نكردن امام ، يعنى معترض بودن ،قبول نداشتن اطاعت يزيد را لازم نشمردن بلكه مخالفت با او را واجب دانستن . از اين روآنها مى گفتند: كه بايد بيعت كنيد و امام مى فرمود: به اين ذلت تن نمى دهم .
مى گفتند: اگر بيعت نكنيد كشته مى شويد.
جواب اين بود كه : من حاضرم كشته شوم ولى بيعت نكنم .
در اينجا جواب حسين (ع ) يك ((نه )) است .


عزم شهادت

حسين عليه السلام در آخر ماه رجب كه اوايل حكومت يزيد بود براى امتناع از بيعت از مدينهخارج شد و چون مكّه را حرم امن آلهى مى داند و در آنجا امنيت بيشترى وجود دارد و مردم مسلمان، احترام بيشترى براى آنجا قائل هستند و دستگاه حكومت هم مجبور است نسبت به مكّه احترامبهترى مى داند بلكه براى اينكه مكّه را مركز اجتماع بيشترى مى يابد. زيرا:
در ماه رجب و شعبان كه ايام عمره است مردم از اطراف و اكناف به مى ايند و بهتر مى توانمردم را ارشاد كرد و آگاهى داد. بعد هم موسم حجّ فرا ميرسد كه فرصت مناسبترى براىتبليغ است .
بعد از حدود دو ماه توقف در مكّه نامه هاى مردم كوفه مى رسد.(220)
و اين در حالى است كه امام (ع ) دريافته است كه اگر در ايام حجّ در مكه بماند ممكن استدر همان حال احرام كه قاعدتا كسى مسلح نيست ، مامورين مسلح بنى اميه خون او را بريزندهتك خانه كعبه شود، هتك خانه كعبه شود هتك حجّ و هتك اسلام شود، هم فرزند پيغمبر درحريم خانه خدا كشته شود و هم خونش هدر رود. بعد شايع كنند كه حسين بن على با فلانشخص ، اختلافى داشت و او حضرت را كشت و قاتل هم خودش را مخفى كرد، در نتيجه خونامام به هدر رود.(221)
از اين رو آن حضرت با وصول نامه هاى مردم كوفه كه در آنها امام (ع ) را، دعوت بهكوفه كرده و وعده يارى و حمايت آن حضرت داده بودند به جانب كوفه حركت كرد.
كوفه ، ايالت بزرگ و مركز ارتش اسلامى بود. اين شهر كه در زمان عمر بن الخطابساخته شده بود، يك شهر لشكر نشين (222) بود و نقش بسيار موثرى در سرنوشتكشورهاى اسلامى داشت و اگر مردم كوفه در پيمان خود باقى مى ماندند احتمالا امام حسينعليه السلام موفق مى شد.
در آغاز حركت ، عده اى از خويشان و نزديكان دور او جمع شدند و بناى توصيه و نصيحترا گذاردند تا شايد حسين (ع ) را از اين كار منصرف كنند.
از جمله ((ابن عباس )) وقتى كه امام (ع ) را در تصميم خويش استوار يافت به او پيشنهادكرد: حالا كه قصد عزيمت از مكّه را دارى پس به يمن و كوهستانهاى اطراف آن برو و آنجارا پناهگاه قرار ده .(223)
ولى حسين (ع ) آگاهانه تصميم گرفته است و اين سخنان در عزم راسخ او نمى تواندخللى ايجاد كند بنابراين به راه خود ادامه مى دهد.
در بين راه يكى از امام مى پرسد:
چرا بيرون آمدى ؟
معنى سخنش اين بود كه تو در مدينه جاى امنى داشتى آنجا در حرم جدت كنار قبر پيغمبركسى معترض نمى شد. يا در مكّه مى ماندى كنار بيت اللّه الحرام ، اكنون كه بيرون آمدىبراى خودت خطر ايجاد كردى !
امام (ع ) در جواب فرمود: اشتباه مى كنى ، من اگر در سوراخ يك حيوان هم پنهان شوم ،آنها مرا رها نخواهند كرد، تا اين خون را از قلب من بيرون بريزند، اختلاف من با آنهااختلاف آشتى پذيرى نيست آنها از من چيزى مى خواهند كه من به هيچ وجه حاضر نيستم زيربار آن بروم من هم چيزى مى خواهم كه آنها به هيچ وجهقبول نمى كنند.(224)
قافله امام به سر حد كوفه مى رسد در اين هنگام با لشكر حر مواجه مى گردد،
حسين عليه السلام در اينجا خطاب به مردم كوفه مى فرمايد: شما مرا دعوت كرديد، و منهم اجابت كردم ، اما اگر منصرف شديد و نمى خواهيد بر مى گردم . البته اين معنايش ايننيست كه برمى گردم و با يزيد بيعت مى كنم و از تمام حرفهايى كه در باب امر بهمعروف و نهى از منكر شيوع فسادها و وظيفه مسلمانان ، در اين شرايط گفته ام ، صرفنظر مى كنم ، بيعت كرده و در خانه خدا مى نشينم و سكوت مى كنم ! خير، من اين حكومت راصالح نمى دانم و براى خود وظيفه اى قائل هستم .
شما مردم كوفه مرا دعوت كرديد گفتيد: اى حسين ! تو را در هدفى كه دارى يارى مى دهيم، اگر بيعت نمى كنى ، نكن . تو به عنوان امر به معروف و نهى از منكر اعتراض دارى ،از اينرو قيام كرده اى ، ما تو را يارى مى كنيم من هم آمده ام سراغ كسانى كه به من وعدهيارى داده اند، حالا مى گوييد: مردم كوفه به وعده خودشانعمل نمى كنند بسيار خوب ! ما هم به كوفه نمى رويم ، برمى گرديم به جايى كهمركز اصلى خودمان است . به مدينه يا به حجاز يا به مكّه مى رويم تا خدا چه خواهد؟بخر حال ما بيعت نمى كنيم ولو بر سر بيعت كردن كشته شويم .(225)


حسين (ع ) و شهادت مسلم

امام حسين (ع ) در هشتم دى الحجه در همان جوش و خروشى كه حجاج وارد مكّه مى شدند و درهمان روزى كه بايد به جانب منا و عرفات حركت كنند، پشت به مكّه كرد و حركت نمود و آنسخنان غراى معروف را كه نقل از سيد بن طاووس است ، انشاء كرد.منزل به منزل آمد تا به نزديكيهاى سر حد عراق رسيد.
در كوفه حالا جه خبر است و چه مى گذرد خدا عالم است . داستان عجيب و اسف انگيز جنابمسلم در آنجا رخ داده است .
امام حسين (ع ) در بين راه شخصى را ديدند كه از طرف كوفه مى آيد به اين طرف (درسرزمين عربستان جاده و راه شوسه نبوده كه از كنار يكديگر رد بشوند. بيابان بودهاست و افرادى كه در جهت خلاف هم حركت مى كردند با فواصلى از يكديگر رد مى شدند)لحظه اى توقف كردند به علمت اينكه من با تو كار دارم و ميگويند اين شخص امام حسين (ع) را مى شناخت و از طرف ديگر حامل خبر اسف آورى بو فهميد كه اگر برود نزديك امامحسين از او خواهد پرسيد كه از كوفه چه خبر؟ بايد خبر بدى را به ايشان بدهد.نخواست آن خبر را بدهد لذا راهش را كج كرد و رفت طرف ديگر.
دو نفر ديگر از قبيله بنى اسد كه در مكّه بودند و دراعمال حجّ شركت كرده بودند بعد از آنكه كار حجشان به پايان رسيد، چون قصد نصرتامام حسين را داشتند به سرعت از پشت سر ايشان حركت كردند تا خودشان را برسانند بهقافله اباعبداللّه .
اينها تقريبا يك منزل عقب بودند برخورد كردند با همان شخصى كه از كوفه مى آمد،به يكديگر كه رسيدند به رسم عرب انتساب كردند يعنى بعد از سلام و عليك اين دونفر از او پرسيدند: نسبت را بگو، از كدام قبيله هستى ؟
كفت من از قبيله بنى اسد هستم .
اينها گفتند: عجب نحن اسديان ما هم كه از بنى اسد هستيم پس بگو پدرت كيست ، پدربزرگت كيست ؟
او پاسخ گفت ، اينها هم گفتند تا همديگر را شناختند.
بعد اين دو نفر كه از مدينه مى آمدند گفتند: از كوفه چه خبر؟
گفت : حقيقت اين است كه از كوفه خبر بسيار ناگوارى است و ابا عبداللّه كه از مكّه بهكوفه مى رفتند وقتى مرا ديدند توقفى كردند و من چون فهميدم براى استخبار از كوفهاست نخواستم خبر شوم را به حضرت بدهم . تمام قضاياى كوفه را براى اينها تعريفكرد.
اين دو نفر آمدند تا رسيدند به حضرت . بهمنزل اولى كه رسيدند حرفى نزدند صبر كردند تا آنگاه كه ابا عبداللّه در منزلىفرود آمدند كه تقريبا يك شبانه روز از آن وقت كه با آن شخص ملاقات كرده بودندفاصله زمانى داشت .
حضرت در خيمه نشسته و عده اى از اصحاب همراه ايشان بودند كه آن دو نفر آمدند و عرضكردند: يا ابا عبداللّه ، ما خبرى داريم ، اجازه مى دهيد آن را در همين مجلس به عرض شمابرسانيم يا مى خواهيد در خلوت به شما عرض كنيم ؟
فرمود: من از اصحاب خودم چيزى را مخفى نمى كنم هر چه هست در حضور اصحاب منبگوييد.
يكى از آن دو نفر عرض كرد: يابن رسول اللّه ، ما با آن مردى كه ديروز با شمابرخورد كرد ولى توقف نكرد ملاقات كرديم ، او مردقابل اعتمادى بود ما او را مى شناسيم ، هم قبيله ماست از بنى اسد است . ما از او پرسيديمدر كوفه چه خبر است ؟ خبر بدى داشت گفت : من از كوفه خارج نشدم مگر اينكه به چشمخود ديدم كه مسلم و هانى را شهيد كرده بودن و بدن مقدّس آنها را در خالى كه ريسمان بهپاهايشان بسته بودند در ميان كوچه ها و بازارهاى كوفه مى كشيدند.
اباعبداللّه خبر مرگ مسلم را كه شنيد چشمهايش پر از اشك شد ولى فورا اين آيه راتلاوت كرد: مِن المؤ منين رجالٌ صدقوا ما عاهدوا اللّه عليه فمنهم من قضى نحبَه و منهممن ينتظر و ما بدَّلوا تبديلا.
در چنين موقعيتى ابا عبداللّه نمى گويد كوفه را كه گرفتند مسلم كه كشته شد هانىكه كشته شد پس كارمان تمام شد ما شكست خورديم ، از همين جا برگرديم . جمله اى گفتكه رساند مطلب چيز ديگرى است . اين آيه قرآن را كه ظاهرا درباره جنگ احزاب است .يعنى بعضى مومنين به پيمان خودشان با خدا وفا كردند و در راه حق شهيد شدند وبعضى ديگر انتظار مس كشند كه كى نوبت جانبازى آنها برسد را تلاوت كرد و سپسفرمود: مسلم وظيفه خودش را انجام داد نوبت ماست .

كاروان شهيد رفت از پيش
وان راه رفته گير و مى انديش



او به وظيفه خودش عمل كرد ديگر نوبت ماست . البته در اينجا هر يك سخنانى گفتند. عدهاى هم بودند كه در بين راه به ابا عبداللّه ملحق شده بودن افراد غيراصيل كه ابا عبداللّه در فواصل مختلف آنها را از خودش دور كرد. اينها همين كه فهميدنددر كوفه خبرى نيست ، يعنى آش و پلوئى نيست بلند شدند ورفتند(مثل همه نهضتها)
ام يبق معه الا اهل بيته و صفوته ، فقط خاندان و نيكان اصحابش ‍ با او باقىماندند كه البته عده آنها در آن وقت خيلى كم بود (در خود كربلا عده اى از كسانى كهقبلا اغفال شده و رفته بودند در لشكر عمر سعد يك يك بيدار شدند و به ابا عبداللّهملحق گرديدند)، شايد بيست نفر بيشتر همراه ابا عبداللّه نبودند، در چنين وضعى خبرتكاند هنده مسلم و هانى به اباعبداللّه و ياران او رسيد. صاحب لسان الغيب مى گويد:بعضى از مورخين نقل كرده اند: امام حسين (ع ) جه چيزى را از اصحاب خودش پنهان نمىكرد بعد از شنيدن اين خبر مى بايست به خيمه زنها و بچّه ها برود و خبر شهادت مسلم رابه آنها بدهد در حالى كه در ميان آنها خانواده مسلم هست ، بچه هاى كوچك مسلم هستندبرادران كوچك مسلم هستند خواهر مسلم و بعضى از دختر عموها و كسان مسلم هستند.
حالا الا عبد اللّه به چه شكل به آنها اطلاع بدهد.
مسلم دختر كوچكى داشت امام حسين وقتى كه نشست او را صدا كرد، فرمود: بگوييد بيايد.
دختر مسلم را آوردند او را نشاند روى زانوى خودش و شروع كرد به نوازش ‍ كردن .
دخترك زيرك و با هوش بود ديد كه اين نوازش يك نوازش فوق العاده است ، پدرانهاست لذا عرض كرد يا اباعبداللّه يا ابن رسول اللّه ، اگر پدرم بميرد چطور...؟
ابا عبداللّه متاثر شد فرمود: دختركم من به جاى پدرت هستيم بعد از او من جاى پدرت رامى گيرم .
صداى گريه از خاندان اباعبداللّه بلند شد.
ابا عبد اللّه رو كرد به فرزندان عقيل و فرمود: اولادعقيل شما يك مسلم داديد كافى است ، از بنى عقيل يك مسلم كافى است شما اگر مى خواهيدبرگرديد، برگرديد.
عرض كردند: يا ابا عبداللّه ، يا ابن رسول اللّه ، ما تاحال كه مسلمى را شهيد نداده بوديم ، در ركاب تو بوديم ، حالا كه طلبكار خون مسلمهستيم ، رها كنيم ؟ ابدا ما هم در خدمت شما خواهيم بود تا همان سرنوشتى كه نصيب مسلمشد نصيب ما هم بشود.(226)
راستى در قرآن آيه اى مناسبتر از آيه بيست سوّم سوره احزاب براى چنين موقعى پيدا مىكنيد؟
امام (ع ) با خواندن اين آيه ، مى خواهد بفهماند كه ما فقط براى كوفه نيامديم . كوفهسقوط كرد كه كرد. حركت ما فقط معلول دعوت مردم كوفه كه نبوده است . اين يكى ازعوامل بود كه براى ما اين وظيفه را ايجاد مى كرد كه عجالتا از مكّه بياييم به طرفكوفه . ما وظيفه بزرگتر و سنگين ترى داريم . مسلم به پيمان خود وفا كرد و كارشگذشت ، شهيد شد. آن سرنوشت مسلم را بايد ما هم پيدا كنيم .(227)

پيش به سوى مرگ !

كاروان حسينى در حركت است ، در حين حركت ، ابا عبداللّه عليه السلام را خواب فراگرفت ، سر را بر روى قاشه اسب يا به اصطلاح خراسانى ها بر قربوس زينگذاشت .
طولى نكشيد كه سر را بلند كرد و فرمود: ايا للّه و انا اليه راجعون .
تا اين جمله را گفت و به اصطلاح كلمه استرجاع را بزبان آورد، همه به يكديگر گفتند:اين جمله براى چه بود؟ ايا خبر تازه اى است ؟
در اين هنگام فرزند عزيز حسين ، يعنى على اكبر همان كسى كه ابا عبداللّه (ع ) او رابسيار دوست داشت و اين را اظهار مى كرد، علاوه بر همه مشخصاتى كه فرزندى را براىپدر محبوب ميكند خصوصيت ديگرى هم داشت كه باعث مخبوبيت بيشتر او در نزد پدر مىشد و آن شباهت كاملى بود كه به پيغمبر اكرم (ص ) داشت جلو آمد و عرض كرد: ياابتا لم استرجعت ؟ چرا انا للّه و انا اليه راجعون گفتى ؟
امام فرمود: در عالم خواب صداى هاتفى به گوشم رسيد كه گفت : القوم يسيرون والموت تيسر بهم .
يعنى : اين قافله دارد حركن مى كند ولى مرگ است كه اين قافله را حركت مى دهد.
هم اكنون ما داريم به سوى سرنوشت قطعى مرگ مى رويم .
على اكبر عرض كرد: پدر جان ! اَوَ لَسنا عَلى الحَق ؟ مگر نه اين است كه ما برحقيم ؟
- چرا فرزند عزيزم .
- پس وقتى مطلب از اين قرار است ما به سوى هر سرنوشتى كه مى رويم . خواهسرنوشت مرگ باشد يا حيات تفاوتى نمى كند، اساس اين است كه ما روى جاده حق قدممى زنيم يا نه ؟
بقدرى ابا عبداللّه عليه السلام از اين سخن به وجد آمد و مسرور شد كه فرمود:
من قدر نيستم پاداشى را كه شايسته پسرى چون تو باشد بدهم . (از اين رو) از خداميخواهم : خدايا! تو آن پاداشى را كه شايسته اين فرزند است به جاى من عطا فرما، جزاكَ اللّه عنَّى خير الجَزاء (228)


توبه مقبول

حر بن يزيد رياحى مردى شجحاع و نيرومند است ، اولين بار كه عبيداللّه ين زياد حاكمكوفه مى خواهد هزار سوار براى مقابله با حسين بن على (ع ) بفرستد او را بهفرماندهى اين گروه انتخاب مى كند.
اينك حر آماده شده است تا با حسين (ع ) بجنگد، صحنه اى عجيب تماشايى است كوشهامنتظر اين خبرند كه بشنوند حر با آن شجاعت و نيرومندى و دليرى با حسين (ع ) چه ميكند؟
راوى مى گويد: برخلاف تصور و انتظار، ((در آن هنگام حر بن يزيد رياحى را درلشكر عمر ديدم در حالى كه مثل بيد مى لرزيد!))
من تعجب كردم رفتم جلو گفتم : حر! من تو را مرد بسيار شجاعى مى دانستم بطورى كهاگر از من مى پرسيدند شجاع ترين مردم كوفه كيست ؟ از تو نمى توانستم بگذرم .
اينك تو چطور برسيده اى ؟ كه اينگونه لرزه بر اندامت افتاده است ؟!
حر جواب داد: اشتباه كرده اى من از جنگ نمى ترسم .
- پس از چه ترسيده اى ؟
- من خودم را در سر دو راهى بهشت و جهنم مى بينم ، نمى دانم چه كنم ؟ اين راه را بگيرم ياآن را انتخاب كنم ؟
عاقبت تصميمش را گرفت ، آرام آرام اسب خودش را كنار زد، بطورى كه كسى نفهميد چهمقصود وهدفى دارد همين كه رسيد به نقطه اى كه ديگر نمى توانستند جلويش را بگيرندناگهان به اسب خويش شلاقى زد و خود را به نزديك خيمه حسين (ع ) رساند.
سپرش را وارونه كرد كنايه از اينكه براى جنگ نيامده ام بلكه امان مى خواهم .
به نزديك امام حسين (ع ) كه رسيد سلام عرض كرد و سپس گفت :
هل لى توبةٍ؟ آيا توبه از من پذيرفته است ؟
فرمود: بله البته قبول است .
آنگاه حر عرض كرد: اقا حسين جان ، به من اجازه بدهيد تا به ميدان بروم و جان خويش رافداى راه شما بكنم .
امام (ع ) فرمود: اينك تو مهمان ما هستى از اسب بيا پايين و چند لحظه اى را در نزد مابمان .
- آقا! اگر اجازه بفرماييد تا به ميدان بروم بهتر است .
انگار كه اين مرد(حر) خجالت مى كشيد شرم داشت ، چرا؟ چون با خودش ‍ زمزمه مى كرد كهاى خدا! من همان گنهكار هستم كه اولين بار دل اولياء تو، بچه هاى پيغمبر تو رالرزانم .
حر خيلى مضطرب به نظر مى رسيد براى رفتن به ميدان خيلى عجله داشت زيرا كه باخود مى انديشيد نكند هم اكنون در همين حال كه اينجا نشسته ام يكى از بچه هاى حسين عليهالسلام بيايد و چشمش به من بيفتد و من بيش ‍ از اين شرمنده وخجل شوم ؟!(229)
آرى حر توبه كرد توبه اى جدى ، از راهى كه رفته بود برگشت ، از طرفدارى ظلم وفساد دست برداشت و به هوادارى از خق و عدالت پرداخت ، از لشكر يزيد بيرون شد وبه سپاه حسين پيوست ، حسين هم او را بى قيد و شرط پذيرفت ، زيرا كرم حسينى چنيناقتضا مى كرد.
وقتى كه حر آمد هرگز امام نفرمود كه اين چه وقت توبه است ؟ ما را به اين بدبختىيشانده اى حالا آمده اى تا توبه كنى ؟
ملى حسين اينجور فكر نمى كند، حسين همه اشدنبال هدايت مردم است حتى اگر بعد از آن كه تمام جوانانش هم شهيد شدند لشكريان عمرسعد نيز توبه مى كردند مى گفت توبه همه آنان راقبول مى كنم ، به دليل اين كه يزيد به معاويهع بعد از حادثه كربلا به على بنالحسين (ع ) گقت : اگر من توبه كنم قبول مى شود؟ بله ! تو اگر واقعا توبه بكنىقبول مى شود، ولى او هرگز توبه نكرد.


شب عاشورا

عمر سعد از آن آدمهايى بو كه هم خدا را مى خواست هم حرما را، كوشش ‍ مى كرد كه تمردىاز ابن زياد نكرده باشد و آن ابلاغى كه برايش براى حكومت رى (همين منطقه تهران )صادر شده بود از دست ندهد. و در عين حال خيلى كوشش مى كرد كه خودش را به اين كناهبزرگ آلوده نكند. به همين جهت دو سه بارى كه حضرت با او صحبت كرد وقتى كهگزارش آن را به عبيداللّه ميداد گزارش هاى را جورى ارائه ميكرد كه غيض ابن زياد بابخواباند. و احيانا تاريخ نوشته است يك چيزهايى را از پيش خودش ‍ مى گفت كهحضرت اباعبداللّه نگفته بودند.
مثلا اين كه : حسين بن على انقدر هم كه شما شنيده ايد خيلى سر مخالفت ندارد، اينجورنيست و انجور نيست .
در آخرين نامه اش به عبيداللّه زياد، يك چنين چيزى نوشت كه شما عجله نكنيد در اين كار وتصميم خيلى شديدى نگيريد ما اميدوار هستيم به اينكه بلكه بتوانيم كارى بكنيم كهصلح برقرار بشود و خون حسين بن على هم ريخته نشود و وضع حكومت شما هم همينجورىكه هست برقرار باشد و از اينجمور حرفها. يك نامه اى نوشته بود كه ابن زياد را يككمى به فكر فرو برد.
آدمهاى خبيث بد ذات هر جا كه باشند اثر وجودى خودشان را بروز مى دهند. عده اى درحاشيه مجلس اش نشسته بودند يكى از اينها همين شمر بن ذى الجوشن بود، وقتى ابنزياد گفت : از پسر سعد چنين نامه اى آمده است ، از جا بلند شد وگفت : امير! به حرفهاىعمر سعد خام نشوى حسين پسر على است ، شيعيان اينها در بلاد مختلف پراكنده اند تو ازكجا اطمينان دارى كه آنها اگر اطلاع پيدا بكنند نيايند اينجا؟ و البته اگر آمدند كاربسيار مشكل است . سياست اقتضا مى كند كه به سرعتقبل از انكه اين خبر به بلاد مختلف پخش بشود تو كار حسين را يكسره كنى !
مى گويند: اين جمله را وقتى ابن زياد شنيد تكان خورد و گفت :مثل اينكه خواب بودم بيدارم كردى ، بعد گفت : نه الان چنگالهايمان خوب به حسين بنعلى بند شده و راه فرار برايش بسته است . نسبت به عمر سعد هم ناراحت شد در نامهتندى به او نوشت : ما تو را نفرستاديم آنجا كه براى ما مصلحت انديشى كنى ، اينها چيهبراى من مى نويسى ؟ تو مامود يكى از دو كارى ، يا بايد حسين بن على را بكشى ، سرشرا براى من بفرستى يا خودش ‍ را كت بستهتحويل من بدهى اگر حاضرى دستور ما را اجرا كنى اجرا كن ، حاضر نيستى من شخصديگر را به فرماندهى سپاه منصوب مى كنم .
يك نامه هم محرمانه نوشت بهدست خود شمر داد كفت : آن نامه را به او بده اگر قبلو كردكه بسيار خوب او امير باشد تو هم امر او را اطاعت بكن اگر ديدنقبول نمى كند فورا گردنش را بزن سرش را براى من بفرست خودت كار را يكسره كن .
وقتى كه شمر آمد آن نامه را به ابن سعد داد (نامه رااول ) خواند يك نگاهى به سراپاى سمر كرد گفت : تو نگذاشتى من مى فهمم اينوسوسه را تو كردى .
شمر گفت : به هر حال چه كار مى كنى ؟ دستور امير را اجرا مى كنى يا نه ؟
پسر سعد حدس زد كه اگر بگويد نه چه خواهد شد گفت البته اجرا مى كنم !
- بسيار خوب تكليف من چيست ؟
- تو امير پيادگان باش !
شمر با هزار نفر در عمين روز تاسوعا وارد كربلا شد دستور ابن زياد هم دستور بسياراكيد و شديد بود كه به سرعت و به فوريت بايد اجرا بشود.
درست عصر روز نهم است . ابن سعد براى اينكه ديگر كم نياورده باشد از شمر، و براىاينكه شهادت بدهند پيش ابى زيار كه دستور شما را خيلى خوب اجرا كرد فورا بهلشكر دستور داد كه حركت و سپس حمله كنند.
نزديك غروب آفتاب است الا عبداللّه عليه السلام در آن وقت در جلوى يكى از خيمه ها درحالى كه نشسته بود و دستهايش روى شمسير و سرش ‍ را روز دستش تكيه داده بودخوابش برده بود. يك وقت صداى همهمه لشكر صداى سم اسبان و صداى بهم خوردماسلحه و بعد هم سى هزار يفر سپاه مجهز درستمثل دريايى كه خوج بزند و بخروشد در برابر يك گروه هفتاد و دو نفره كه تنها حدودشصت نفر آنها مرد و بهيه نك عده زن و بجه بودند يعنى همه نفوسشان به صداى صدنفر نمى رسيد و سپاه ابن سعد دور تا دور اينها محاصره نمودند و حلقه را تنگتركردند.
سر و صداى دشمن كه در فضا پيچيد زينب سلام اللّه عليها از خيمه فورا بيرون دويدببيند چه خبر است ، تا اين وضع را ديد آمد سراغ ابا عبداللّه دست روى شانه ابا عبداللّهگذاشت . عرض كرد: برادر جان اين صداها را نمى شنوى ؟ ابا عبداللّه سر را بلند كردولى بى اعتنا به اين وضع فرمود: الان در عالم رويا جدم پيغمبر را ديدم كه به منفرمود: حسينم تو با زودى به من ملحق خواهى شد!
حالا ملاحظه كنيد اينجا زينب چه حالى پيدا مى كند! فورا اباعبداللّه از جا حركت كردفرمود: برادم عباس بيايد!
اباالفضل با دو سه نفر از بزرگان و صحابه كه از مشاهير دنياى اسلام بودندمثل جناب حبيب بن مظاهر و جناب زهير بن القين وامثال اينها كه همه صحابه پيغمبر بودند امدند.
فرمود: برادر برو ببين چه خبر است اينها از ما چه مى خواهند؟
ابوالفضل با اين دو سه نفر رفتند و در مقابل لشكر ايستادند و اعلام كردند بايستيد باششما حرف داريم آنها هم ايستادند فرمود: چه شده است ؟ چه مى خواهيد؟
گفتند: امر قاطع از امير ابن زياد رسيده است كه حسين بايد يكى از دو كار را انتخاب كند:يا تسليم يا جنگ !
فرمود: پس شما بايستيد و از جاى خودئ تكان نخوريد تامن بروم و اين پيشنهاد را بابرادرم در ميان بگذارم !
ابوالفضل مى داند كه حسين چه راهى را انتخاب كرده است ولى در برابر اباعبداللّهبقدرى با ادب است كه هرگز نمى خواهد از طرف خودش حرف بزند، مى خواهد پيغام رابه اباعبداللّه برساند.
ولى آن دو نفر ايستادند شروع كردند به صحبت كردن ، پند دادن ، اندرز دادن ، نصيحتكردن .
ابوالفضل نزد حسين (ع ) برگشت و كفت : برادر جان ! چنين مى گويند هر چه امر مىفرماييد من همان را بگوييم ؟
فرمود: اماتسليم محال است . من مى جنگم تا شهيد بشوم در راه خدا.
فقط يك موضوع هست كه بايد با اينها در ميان بگذارم و آن اينكه الان سر شب است جنگ رابگذارند براى فردا خدا خودش مى داند اين جمله را كه مس گويم نه براى اين است كهمى خواهم شهادت را به تاخير انداخته باشم بلكه مى خواهم امشب را تا صبح با خداىخودم راز و نياز كنم و نماز بخوانم .
حضرت ابوالفضل برگشتند و فرمودند: برادرم مى گويد من جنگ را انتخاب كردم ولىفقط يك استدعا از شما داريم و آن اين است كه امشب رابه ما مهلت بدهيد.
يك عده اى فرياد كردند كه خير مهلت نه ! امير گفته است كه هرگزمعطل نشويد! يك عده هم گفتند نه آقا چه عجله اى است باشد فردا، اختلاف افتاد درمسانشان يكى از روساى خود آنها امد جلو ايستاد با تغير گفت شرم و حيا هم خوب چيزىاست ما با كفار و مشركين وقتى مى جنگيديم اگر آنها به ما مى گفتند مهلت دهيد، ما شب باآنها هرگز نمى جنگيديم ، حالا پسر پيغمبر از ما چنين مهلتى مى خواهد موافقت نكنيم ؟
پسر سعد ديد كه كار به اختلاف كشيده است اگر پافشارى بكند روى اصرار خودشممكن است كه تفرقه بيفتد در ميان لشكر و بد بشود. گفت : بسيار خوب ! امشب را ما مهلتمى دهيم تا فردا.
اباعبداللّه ديگر مثل امشب را به سامان دادن كارهاى خودش پرداخت ، عالمى بوده اين شبعاشورا كارهايى انجام داد ابا عبداللّه يكى از كارهايى كه انجام دائ در همان شب فرمود:خيمه ها را به سرعت بكنيد، جابجا كنيد طنابهاى خيمه را به يكديگر نزديك كنيد بهطورى كه ميخهاى هر طناب در داخل خيمه ها كوبيده بشود كه بين خيمه ها فاصله اى نباشدكسى بتواند از وسط خيمه ها بگذرد بعد هم دستور داد: خيمه ها را بهشكل نيم دايره به پا كنند و باز دستور داد در پشت خيمه ها خندقى كندند. صحرا هم نيزاربود، از نى و هيزم و سوختنى ها زياد جمع كردند منظور اين بود كه فردا صبح اين نى هترا اتش بزنند كه دشمن از پشت سر نتواند حمله كند اين تدبيرى بود كه اباعبداللّهبراى اهل بيت خاندانش بربيب داد كه تا اينهالااقل زنده هستند كسى از پشت سر نتواند بيايد متعرض حريماهل بيت بشود. ديگر اينكه دشتود داد شمشير ها همهصيقل بزنند سلاخها را آماده كنند و همه اينها را در آن شب آماده كردند. مردى بود به نامجَوْن كه ازاد شده ابوذر غفارى تود و از شيعيان حالص و مخلص ابا عبداللّه به شمار مىرفت اهل اين كار بود يعنى اسلحه ساز بود اين مرد كارش اين بود كه اسلحه ديگران رااماده مى كرد در آن شب خود حضرت مى امدند از او خبر مى گرفتند و بر كارش نظارت مىكردند.


حسين (ع ) و يارانش

نقل كرده اند: امام حسين (ع ) در شب عاشورا، فجمع اصحابه عند قرب الماء يا عند قرب المساء ، يعنى خيمه مشكهاى آب .
اصحاب خودش را در آنجا جمع كرده بود حالا چرا آنجا جمع كرد؟ من نمى دانم . شايد بهاين جهت كه آن خيمه در آن شب ديگر محلى از اعراب نداشت چون مشك آبى ديگر آنجا وجودنداشت . حداكثر آب داشتن همان بوده كه اربابمقابل معتبر نوشته اند در شب عاشورا حضرت ابا عبداللّه فرزند عزيزش على اكبر را باجمعيتى فرستادند و آنها موفق شدند و از شريعه فرات مقدارى اب اودرند و همه از آن ابنوشيدند بعد فرمود با اين اب غسل كنيد و خودتان را شستشو بدهيد و بدانيد كه اينآخرين توشه شماست از اب دنيا.
اما اگر آن جمله ((عند قرب المساء)) باشد يعنى نزديك غروب آنها را جمع كرد.
به هر حال اصحاب را جحمع كرد و خطبه اى خواند كه بسيار بسيار غرا و عالى است . اينخطبه عطف به حادثه اى بود كه در همان روز پيش امده بود.
در عصر تاسوعا تكليف يكسره شد و فقط مهلتى داده شد براى فردا تكليف قطعى بود،بعد از قطعى شدن تكليف ابا عبداللّه اصحاب را جمع كردند راوى امام زين العابدين (ع )است كه خودشان آنحا بودند مى فرمايند: آن خيمه اى كه امام (ع ) اصحاب خود ار در آنخيمه جمع كرد مجاور خيمه اى بود كه من در انجا بسترى بودم پدرم وقتى اصحابش راجمع كرد خدا را ثنا گفت : اثنى على اللّه احسن الثنَّاء واحمدهُ على السّراء والضّراءاللّهم انّى احمدك على ان اكرمتنا بالنّبوّه - و علّمتنا القران و فقّهتنا فى الدّين .
من خدا را ثنا مى گويم عاليترين ثناها هميشه سپاسگزار بوده و هستم در هر شرايطىقرر بگيرم .
انكه در طريق حث و حقيقت گام بر مى دارد در هر شرايطى قرار تگيرد، براى او خير است .مرد حق در هر شرايطى ، وظيفه اى حاص خويش را مى شناسد و با انجام وظيفه و مسوليتهيچ پيش آمدى شر نيست .
در طريقت پيش سالك هر چه آيد خير اوست
در صراط المستقيم اى دل كسى گمراه نيست
بر در مسخانه رفتن كار يك رنگان بود
خود فروشان را به كوى مى فروشان راه نيست
هر چه هست از قامت ناساز بى اندام ماست
ورنه تشريف تو بر بالاى كس كوتاه نيست
خودش هنگامى كه داشت به طرف كربلا مى امد، جمله اى در حواب فرزدق شاعر معروف درهمين زمينه دارد كه جالب است . بعد از انكه فرزدق وضع عراق را وخيم تعريف مى كند اماممى فرمايد:
انْ نزل القضاء بما نحبُّ فنحمِدُ اللّه على نعمائه و هو المستعانُ على اَداء والشُّكر وانحال القضاءُ دون الرَّجاء فلم يتعدَّ (فلم يبعُد) من كان الحقُّنيتَّة والتَّقوى سريرتَهُ يعنى اكر جريان قضا و قدر موافق آرزوى ما در امد خدارا سپاس مى گوييم و از او براىاداى شكر كمك مى خواهيم . و اگر برعكس برخلاف آنجه ما ارزو مى كنيم جريان يافت بازهم آنكه قصد و هدفى جز حق و حقيقت ندارد و سرشتش سرشت تقوا ست از هد غرض ومرضى پاك است زيان مكرده (و يا دور نشده ) است . پس به هرحال هر جه پيش ايد خير است و شر نيست .
واحمده على السّرّاء و الضّراء من او را سپاس مى گويم هم براى روزهاى داحتىو اسانى و هم براى روزهاى سختى . مى خواهد بفرمايد: من روزهاى راحتى و خوشى در عمرخود ديده ام ، مانند روزهايى كه در كودكى روى زانوى پيامبر مى نشستم روى دوش پيامبرسوار مى شدم اوقاتى بر من گذشته است كه عزنرترين كودكان عالم اسلام بودم ، خدارا بر آن روزها، سپاس مى گويم ، ب سختيهاى امروز هم سپاس مى گويم من آنچه پيشآمده براى خود بد نمى دانم 7 خير مى دانم . خدايا! ما برا سپاس مى گوييم كه نبوت رادر خاندام ما قرار دادى خدايا! ترا سپاس مى گوييم كه علم قرآن را به ما دادى ما هستيمكه قرآن را انجورى كه هست درك مى كنيم و مى فهميم و ترا سپاس مى گوييم كه ما را بابصيرت در دين قرار دادى ، فقيه در دين كردى يعنى توفيق دادى كه دين را از روى عمقدرك كنيم روح و باطنش را بفهميم زير و روى دين را انجورى كه بايد بفهميم ، بفهميم .
بعد چه كرد؟ بعد آن شهادتنامه تاريخى را دوباره اصحابش و دربارهاهل بيتش صادر كرد فرمود: انى لا اعلم اصحابا خيراً ولا اوفى من اصحابى ولااهل بيتٍ ابَّر ولا افضل من اهل بيتى . من اصحابى از اصحاب خودم بهتر و با وفاترسراغ ندارم .
مى خواهد بفرمايد من شمارا حتى بر اصحاب پيامبر كه در ركاب پيامبر شهيد شدندترجيح مى دهم بر اصخاب پدرم على كه درجمل و صفين و نهروان در ركاب او شهيد شدند ترجيح مى دهم زيرا شرايط خاص شما ازشرايط انها مهمتر است و اهل بيتى نيكوتر و صله رحم بجا آورتر و با فضيلت تر ازاهل بيت خود سراغ ندارم با اين وسيله اقرار كرد و اعتراف كرد به مقام آنها وتشكر كرد ازآنها.
بعد فرمود: بر همه شما اعلان مى كنم هم به اصحاب خودم وهم به اهلبيت خودم كه : اينقوم جز با شخص من با كس ديگر كار ندارند، اينها فعلا وجحود من را مزاحم خودشان مىدانند ا ز من بيعت مى خواهند كه بيعت نمى كنم ، مى خواهند من زا از بين ببرند به هيچكدامشما كار ندارند. اما من بيعت خودم را از شما برداشتم پس شما نه از ناحيه دشمن اجبارىبه ماندن داريد و نه از ناحيه دوست آزاد مطلق هر كس مى خواهد برود برود.
رو كرد به اصحاب و فرمود: هر يك از شما دست يكى از خاندان مرا بگيرد و برود. درميان اهل بيت امام حسين اطفال كوچك و مردان و زنان بزرگ وجود داشتند آنهااهل آن ديار نبودند، و با آن محيط ناآشنا بودند مى خواست بفرماييد كه دسته جمعى اهلبيتمن نروند بلكه هر يكى از شما دست يكى از آنها را بگيرد و از معركه خارج كنيد وبرويد.
اينجاست كه مقام اصحاب اباعبداللّه روشن مى شود، هيچ اجبارى نه از ناحيه دشمن كهبگوييم در چنگال دشمن گرفتارند و نه از ناحسه حضرت كه مساله تعهد بيعت بودنداشتند.
ابا عبداللّه به همه شان آزادى داد. در همين جا ست كه مى بينيد آن جمله هاى پرشكوه را يكيك اهل بيت و اصحابش در پاسخ به اباعبداللّه عرض كردند.
حسين (ع ) در شب و روز عاشورا دو تا دلخوشى دارد دلخوشى بزرگش بهاهل بيتش است كه مى بينيد قدم به قدمش دارند مى آيند، از آنطفل كوچكش گرفته تا فرد بزرگش . دلخوشى ديگرش بر اصحاب باوفايش ‍ هست كهمى بيند كوچكترين نقطه ضعفى ندارند فردا كه روز عاشورا مى شود يك نفر از اينهافرار نكرد يك نفر از اينها به دشمن ملحق نشد ولى از دشمن افرادى را به خود جذبكردند. هم در شب عاشورا افرادى به انها ملحق شدند و هم در روز عاشورا دشمن را مجذوبخودشان كردند كه حر بن يزيد رياحى يكى از آنهاست ، سى نفر د رشب عاشورا آمدندملحق شدند، اينها مايه هاى دلخوشى اباعبداللّه بود.
يك يك شروع كرند به جواب دادن به آن حضرت : آقا مارا مرخص ‍ مى فرمائيد! ما برويمو شما را تنها بگذاريم ! نه بخدا قسم ! يك جان كهقابل شما نيست يك جان كه در راه شما ارزش ندارد.
يكى گفت : دلم مى خواهد كه مرا مى كشتند جنازه ام را مى سوختند حاكسترم را به باد مىدادند باز دو مرتبه من زنده مى شدم ، باز در راه تو كشته مى شدم تا هفتاد بار تكرار مىشد، يكبار كه جيزى نيست .
ديگرى گفت : من دوست داشتم هزار بار مرا پشت سر يكديگر مى كشتند من هزار حان مىداشتم و قربان تو مى كردم . اوّل كسى كه اين را گفت كه ديگراندنبال سخن او را گرفتند برادرش ابوالفضل بود. بدئُهُم بذلك اخُوه العبّاسُ بنُعلى بن ابيطالب (ع )
يعنى اوّل كسى كه به سخن آمد و اين اظهارات را به زبان آورد، برادر رشيدشابوالفضل العباس بود. پشت سر آن حضرت ديگران شبيه آن حجمله ها را تكرار كردند.
مردى بود كه اتفاقا در همان ايام محرم به او خبر رسيد كه پسرت در فلان جنگ كفاراسير شده خوب جوانش بود و معلوم نبود چه بر سرش ‍ مى آيد.
گفت : من دوست نداشتم كه زنده باشم و پسرم چنين سرنوشتى پيدا كند.
اين خبر به اباعبداللّه رسيد.
حضرت او را طلب كرد و از او تشكر نمود كه : تو مرد چنين و چنان هستى پسرت گرفتاراست يك نفر لازم است كه برود آنجاپولى يا هديه اى ببرد و به انها بدهد تا اسير راازاد كنند.
از اين رو امام (ع ) كالاها و لباسهايى كه آنحا بود و مى شد آنها را بهپول تبديل كرد به او بخشن و فرمود: اينها را مى گيرى و مى روى در آنجاتبديل به پول مى كنى بعد مى دهى و فرزندت را ازاد مى كنى .
تا حضرت اين جمله را فرمود آن مرد عرض كرد: درنده هاى بيابان زنده زنده مر بخورنداگر من چنين كارى بكنم . پسرم گرفتار است باشد. مگر پسر من از شما عزيزتر است؟(230)
اين آخرين آزمايش بود كه اينها مى بايست بشوند و ارمايش شدند.
بعد از اين كه صد در صد تصميم خودشان را اعلان كرند آنوقت ابا عبداللّه پرده ازروى خقيق فردا برداشت و فرمود: پس بشما بگويم : همه شما فردا شهيد خواهيد شد.
همه گفتند: الحمد للّه رب العالمين ؛ خدا را شكر كه ما فردا در راه فرزند پيغمبر خدودمانشهيد مى شويم خدا را شكر.
اينجاست كه حساب است اكر منطق ، منطق شهيد نبود اين منطق مى آمد كه خوب حالا كه حسينبن على به هر حال كشته مى شود، ماندن اين همه افراد چه تاثيرى دارد جز اين كه اينهاهم كشته بشوند. پس اينها چرا ماندند؟ ابا عبداللّه چرا اجازه داد كه اينها بمانند؟ چرااينها را مجبور نكرد كه بروند؟ چرا نگفت چون كسى به شما كار ندارد و ماندن شما همبه حال ما كوچكترين فائده اى ندارد تنها اثرش اينست كه شما هم جان خود را از دستبدهيد. پس باند برويد رفتن واجب است و ماندن حرام . اگر فردى مانند ما به جاى امامحسين (ع ) مى بود و بر مسند شرع نشسته بود قلم بر ميداشت و مى نوشت حكم است بهاين كه ماندن شما از اين به بعد حرام و رفتن شما واجب است و اكر بمانيد از اين سفر شمامعصيت است و نماز خود را بايد تمام بخوانيد نه قصر.
اما امام حسين اين كار را نكرد چرا اين كار را نكرد و بر عكس اعلام آمادگى آنها را براىشهادت تقديس و تكريم كرد، معلوم مى شود منطق منطق ديكرى است . شهيد احيانا براىخماسه آفرينى براى تزريق خون به جامعه براى حيات دادن به جامعه بايد شهيد شوداين مودر از آن موارد بود.
شهادت تنها براى اين نيست كه دشمن مغلوب بشود در شهادت حماسه آفرينى هم هستاگر آنها در آنروز شهيد نمى شدند اين يك دنيا حماسه كى بوجود مى امد؟ اگر جه هستهمركزى شهادت شخص اباعبداللّه است اما اصحاب به شهادت ابا عبداللّهجلال و شكوه بيشترى دادند. اگر آنها ضميمه نشده بودند شهادت حسين بن على (ع ) اينعظمت و اهميت و شكوه را پيدا نمى كرد كه دهها و صدها و بلكه هزارهاسال زنده بماند مردم بيايند و گوش كنند و درس بياموزند و روح بگيرند و به حركتآيند.(231)


next page

fehrest page

back page