بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب حکایتها و هدایتها در آثار استاد مطهری, محمدجواد صاحبى ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     HEKAYA01 -
     HEKAYA02 -
     HEKAYA03 -
     HEKAYA04 -
     HEKAYA05 -
     HEKAYA06 -
     HEKAYA07 -
     HEKAYA08 -
     HEKAYA09 -
     HEKAYA10 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

ذكر خيرى از پدر بزرگوارم

پدر بزرگوارم (مرحوم حاج محمّد حسيد مطهرى رحمة اللّه عليه ) از وقتى كه يادم مى آيد(حداقل از چهل سال پيش ) من مى ديدم اين مرد بزرگ و شريف هيچ وقت نمى گذاشت كه وقتخوابش از سه ساعت از شب گذشته تاءخير بيفتد.
شام را سر شب مى خورد و سه ساعت از شب گذشته مى خوابيد وحداقل دو ساعت به طلوع صبح مانده و در شب هاى جمعه از سه ساعت به طلوع صبح ماندهبيدار مى شد. و حداقل قرآنى كه مطالعه مى كرد يك جزء بود. و با چه فراغت و آرامشىنماز شب ميخواند.
در سالهاى اخير با وجود اينكه تقريبا صد سال از عمرش مى گذشت . هيچ وقت من نديدمكه يك خواب ناآرام داشته باشد، اين همان لذت معنوى بود كه وى را اين چنين نگه اش مىداشت .
يك شب نبود كه پدر و مادرش را دعا نكند. يك نامادرى داشت كه خيلى به او ارادت داشت هرشب به او نيز دعا مى كرد. خويشاوندان و ذيحقان و بستگان دور و نزديكشش را همچنين ازياد نمى برد، حتى يك شب هم نشد كه همه آنها را دعا نكند، اين هادل را زنده مى كند.
آدمى كه بخواهد از چنين لذتى بهره مند شود، ناچار بايد لذتهاى مادى را تخفيف بدهد تابه آن لذت عميق تر آلهى معنوى برسد.(132)


بالاتر از عدالت

مرحوم شيخ عبد الكريم حائرى رضوان اللّه عليهنقل كرده اند: كه مرحوم ميرزا محمّد تقى شيرازى رضوان اللّه عليه كه از مراجع بسياربسيار بزرگ هستند، عادت داشتند كه هيچ وقت به كسى فرمان نمى دادند حتى يك وقتايشان مريض بودند و خانواده ايشان برايشان غذايى تهيّه كرده بودند، ايشان هم كهمريض و بسترى بودند و نمى توانستند بلند بشوند، وقتى خانواده اشان كه بيرونرفته بودند، برگشتند ديدند غذا سرد شده و ايشانميل نكرده اند،
علت آن اين بود كه آن مرحوم پيش خود فكر كرد كه اگر بخواهد آن غذا را بخورد مستلزمآن است كه يكى از بچّه ها را صدا كند تا بيايد و به او كمك نمايد لذا شبهه كرد كهشرعا آيا جائز است يا نه ؟
پس ايثار وقتى ايثار است كه براى خودنمايى و براى خودخواهى نباشد و كسى اين كاررا مى تواند انجام دهد كه از مرحله عدالت بالاتر آمده باشد يعنىعادل باشد و به حق كسى تجاوز نكند و بعد اگر خواست آنگاه از حقوق مشروع خودشايثار بكند.(133)


ايثار

در جنگ موته عده اى مجروح بر زمين افتاده بودند، مجروح چون از بدنش ‍ خون ميرودتشنگى بر او غالب مى شود و خيلى احتياج به آب پيدا مى كند.
مردى رفت آبى را برداشته و آن را در ميان مجروحان مسلمان تقسيم مى كرد، به يكى ازمجروحين رسيد ديد تشنه است آمد تا آب به او بدهد اشاره كرد به مجروح ديگرى كه اواز من تشنه تر است ؛ زود رفت سراغ او او نيز شخص ديگرى را سراغ داد و گفت : بروبه سراغ او كه از من مستحق تر است رفت سراغ او ديد سومى مرده است برگشت سراغدومى ، ديد دومى نيز جان داده است آمد سراغ اولى ديد اولى هم به لقاى خدا پيوسته است.
اين را مى گويند ايثار، و از خود گذشتگى ، يعنى در نهايت احتياج ، ديگران را بر خودمقدم داشتن ، بدون شك خدمت و محبّت يك ارزشى است انسانى ، ولى يكى از ارزشهاى انساناست .(134)


ارزش آزادى

دانشمند بزرگ و فيلسوف نامدار ابو على سينا در هنگامى كه به وزارت رسيده بود،روزى با دبدبه و با جلال و هيمنه صدر اعظمى عبور مى كرد، اتفاقا از كنار مستراحىگذشت كه يك كناس و چاه ريزى مشغول تخليه آن بود، بوعلى سينا كه هوشى فوقالعاده و قواى حسى اى قوى داشت ، ديد كه گويا كناس شعرى را زير لب زمزمه مى كندخوب گوش فرا داد، شنيد كه مى گويد:

گرامى داشتم اى نفس از آنت
كه آسان بگذرد بر دل جهانت
يعنى به خودش خطاب مى كند و مى گويد: من از اين جهت تو را گرامى داشتم كه به توخوش بگذرد.
بو على خنده اش گرفت از اينكه آن مرد، پست ترين كارها را كه كناسى است دارد انجاممى دهد و تازه منت هم سر نفس خودش مى گذارد و مى گويد:
گرامى داشتم اى نفس از آنت
كه آسان بگذرد بر دل جهانت
بوعلى اسبش را متوقف كرد و آمد جلو و رو كرد به كناس و گفت : انصافا هم كه نفس خودترا گرامى داشتى و بهتر از اين هم نمى شود!!
كناس هم وقتى كه آن قيافه و هيكل و آن اوضاع واحوال را ديد، شناخت و دريافت كه غير از بوعلى صدر اعظم وقت كس ديگرى نمى تواندباشد. پس ‍ در خطاب به بوعلى سينا گفت : من اينشغل را اختيار كردم كه ، مثل تو محكوم يك فرد ديگرى نباشم ، كناسى و آزادگى بهتراست از آنچه تو و همه رؤ ساى دنيا داريد، بهدليل اينكه تو محكومى ، تو تابعى ! نوشته اند كه بوعلى از خجالت خيس عرق شد.
زيرا ديد اين منطقى است كه جواب ندارد، اين خود واقعيتى است كه آزادى يكى ازبزرگترين و عالى ترين اززشهاى انسانى است و به تعبير ديگر: يكى از معنويتها اومى باشد، يعنى از چيزهايى است كه مافوق حد حيوانيت انسان است ، براى انسان آزادى يكارزشى است مافوق ارزشهاى مادى ، شما ببينيد انسانهايى كه بويى از انسانيت برده اندحاضرند با شكم گرسنه و تن برهنه در سخت ترين شرايط زيدگى كنند ولى دراسارت يك انسان ديگر نباشند و آزاد زندگى نمايند.(135)

هجرت از عادت

مرحوم آيت اللّه حجت اعلى اللّه مقامه ، يك سيگارى اى بود كه من واقعا هنوز نظير او رانديده ام ، گاهى سيگار از سيگار قطع نمى شد، بعضى وقتها هم كه قطع مى كرد مدتشخيلى كوتاه بود و طولى نمى كشيد كه مجدداً سيگارى را آتش مى زد در اوقات بيدارىاكثر وقتشان به سيگار كشيدن مى گذشت .
وقتى مريض شدند براى معالجه به تهران آمدند و در تهران اطباء گفتند: چون بيمارىريوى داريد بايد سيگار را ترك كنيد.
ايشان ابتدا به شوخى كفت : من اين سينه را براى سيگار كشيدن مى خواهم اگر سيگارنباشد سينه را مى خواهم چه كنم ؟
عرض كردند: به هر حال برايتان خطر دارد، و واقعا مضر است .
فرمود: مضر است ؟
گفتند: بله همينطور است .
فرمودند: ديگر نمى كشم .
يك نمى كشم كار را تمام كرد يك حرف و يك تصميم اين مرد را به صورت يك مهاجر ازعادت قرار داد.
در احاديث نيز آمده است : كه المهاجر من حجر السيئات ، مرد آن است كه بتواند از آنچه بهاو چسبيده است جدا شود و هجرت كند. اگر فردى از يك سيگار كشيدن نتواند هجرت كندپس انسا ن نيست .(136)


بنگر چه پيش فرستاده اى !

چند روز قبل از فوت مرحوم آيت اللّه بروجردى عده اى خدمت ايشان مى رسند در حالى كهآقا را خيلى ناراحت مى بينند.
آقا در چنين حالتى مى گويد: خلاصه عمر ما گذشت ، و ما رفتيم و نتوانستيم چيزى براىخود از پيش بفرستيم و عمل با ارزشى انجام دهيم !
يك نفر به عادتى كه هميشه در مقابل صاحبان قدرت تملق و چاپلوسى مى كنندخيال كرد كه اينجا هم جاى تملق و چاپلوسى است . گفت : آقا شما ديگر چرا؟ ما بيچاره هابايد اين حرفها را بزنيم شما چرا؟
بحمداللّه شما اين همه آثار خير از خود باقى گذاشته ايد، اين همه شاگرد تربيت كردهاند اين همه كتبى كه به يادگار نهاده ايد مسجدى با اين عظمت ساخته ايد، مدرسه ها دركجا و كجا بنا كرده ايد...
وقتى سخنش تمام شد مرحوم بروجردى جمله اى را گفتند كه البته حديث است .
ايشان فرمودند: خلَّص العمل فانَّ النّاقد بصيرٌ بصير. عمل را بايد خالص انجام داد، نقاد آگاه ، آگاهى آنجا هست . توخيال كردى اينها كه در منطق مردم به اين شكل است حتما در پيشگاه آلهى هم همينطور هست كهتو قضاوت مى كنى ؟ ان اللّه خبير بما تعملون . (137)
اين تعبير پيش فرستادن از خود قرآن است . تماماعمال انسان به تعبير پيش ‍ فرستاده هاست . يعنى جايى كه انسان خودش در آينده خواهدرفت و قبل از اينكه خودش برود كالاهايى مى فرستد و بعد خودش مى رود و به آنجا ملحقمى شود.
و ما تقوموا لانفسكم من خير تجدوه عند اللّه (138) يعنى و آنچه از اطاعت واعمال نيك براى خود پيش مى فرستيد، آن را نزد خدا خواهيد يافت .
اى انسانها! در اين پيش فرستادهاى خودتانكمال دقت و مراقبت را داشته باشيد نظر كنيد وقتى چيزى را مى خواهيد به جايى بفرستيداوّل وارسى مى كنيد، بازرسى و دقت مى كنيد و بعد مى فرستيد!...(139)


رك گويى و صراحت لهجه

در سالهايى كه در قم به تحصيل اشتغال داشتم يك وقت شخصى از خطباى معروف ايرانبه قم آمد، و اتفاقا حجره بنده را براى ديد و بازديد خود انتخاب نمود.
در اين ايام يكى از افراد ايشان را در وقت نامناسبى به خانه آيت اللّه بروجردى بردهبود و آن موقع درست هنگامى بود كه مرحوم آقاى بروجردى به مطالعهاشتغال داشت ، زيرا كه معظم له ساعتى بعد مى بايست تدريس مى فرمودند. در ضمنبرنامه مرحوم آقاى بروجردى اين بو كه در وقت مطالعه هيچ كس را نمى پذيرفتند.
در مى زنند و به پيشخدمت مى گويند: به آقا بگوييد فلانى به ملاقات شما آمده است .
نوكر، پيغام را مى رساند و برمى گردد و مى گويد: آقا فرمودند من فعلا مطالعه دارم، وقت ديگرى تشريف بياوريد.
آن شخص محترم هم برمى گردد و اتفاقا همان روز به شهر خود مراجعت مى نمايد. همانروز موقعى كه آيت اللّه بروجردى براى درس آمدند من را در صحن ديدند و فرمودند:((بعد از درس براى ديدن فلانى به حجره شما مى آيم )).
گفتم : ايشان رفته اند.
فرمود: پس وقتى كه ايشان را ديدى بگو: حال من وقتى تو به ديدن من آمدى مانندحال تو بود، وقتى مى خواهى براى ايراد سخنرانى آماده شوى ، من دلم مى خواست هنگامىبا هم ملاقات كنيم كه حواسم جمع باشد و با هم صحبت كنيم در حالى كه آن موقع منمطالعه داشتم و مى خواستم براى درس بيايم )).
پس از مدتى من آن شخص را ملاقات كردم ، و شنيده بودم كه بعضى از افراد وسوسهكرده و به اين مرد محترم گفته بودند:
تعمدى در كار بوده كه به تو توهين شود و تو را از در خانه برگردانند.
من به آن مرد محترم گفتم : آيت اللّه بروجردى مى خواستند به ديدن شما بيايند و چونمطلع شدند كه شما حركت كرديد معذرت خواهى نمودند.
آن مرد در جواب من گفت : ((نه تنها كه اين موضوع يك ذره به من برنخورد بلكه خيلىهم خوشحال شدم زيرا ما اروپاييها را مى ستاييم كه مردمى صريح هستند و رودرواسىهاى بيجا ندارند. من كه قبلا از ايشان وقت نگرفته بودم و لذا از صراحت ايشان خيلىخوشم آمد آيا اين كه ايشان بدون تعارف فرمودند حالا من كار دارم بهتر بود يا اينكه باناراحتى مرا مى پذيرفت و دائما در دل خود ناراحت بود و با خود مى گفت اين بلا چه بودكه رد من نازل شد وقت مرد گرفت و درس مرا خراب كرد؟! اتفاقا من بسيارخوشحال شدم كه در كمال صراحت و رك گويى مرا نپذيرفت . چقدر خوب است مرجع مسلميناينطور صريح باشد.))(140)


اگر خدا را يارى كنيد...

در سالهاى اولى كه حضرت ايت اللّه بروجردى اعلى اللّه مقامه بهدنبال يك كسالت شديد از بروجرد به تهران امده بودند و تحتعمل جراحى قرار گرفتند در اثر درخواست حوزه علميه قم از ايشان معظم له دعوت علماىحوزه علميه قم را پذيرفته و در قم اقامت فرمودند پس از چند ماه ماندن در قم تابستانفرا رسيد و حوزه تعطيل شد، ايشان به هنگام شدت بيمارى نذر كرده بودند كه اگرخداوند وى را شفا داد به زيارت حضرت رضا(ع ) تشرفحاصل كنند، قصد سفر به مشهد مقدّس را مى نمايند و اين مطلب را در يك جلسه حصوصىابراز مى كنند و سپس مى فرمايند:
كداميك از شما با من خواهيد آمد؟
افرادى كه در خدمت ايشان حضور داشتند به هم نگاهى مى اندازند و مى گويند: كمىتاءمل مى كنيم و بعداً جواب مى دهيم .
پس از آن در جلسه اى كه در غياب حضرت آيت اللّه بروجردىتشكيل مى شود، افراد پيرامون مسافرت حضرت آيت آللّه به مشهد با هم مشورت مى كنندو به اين نتيجه ميرسند كه فعلا صلاح نيست كه ايشان به مشهد بروند، زيرا كه ايشانتازه به قم آمده اند و هنوز مردم ايران و مخصوصا مردم تهران و مشهد كه در مسير و مقصدمسافرت ايشان هستند آقا را خوب نمى شناسند و بنابراين تجليلى كه شايسته مقامايشان باشد به عمل نخواهد آمد.
لهذا تصميم گرفته مى شود كه ايشان را از اين سفر منصرف كنند، ولى آنها مى دانستندكه اين جهت را نمى شود با ايشان در ميان گذاشت .
بنابراين قرار مى گذارند كه عذرهاى ديگرى را ذكر كنند مثلا ازقبيل اينكه :
چون تازه عمل جراحى كرده ايد ممكن است اين مسافرت طولانى بااتومبيل (آن وقت هواپيما و قطار در راه مشهد و تهران نبود) به شما صدمه وارد كند.
در جلسه بعد كه ايشان مجدداً مطلب را عنوان كردند افراد كوشيدند هر طورى شده وى رامنصرف كنند ولى يكى از حضار مجلس آنچه را كه همه دردل داشتند اظهار نمود و ايشان فهميدند كه منظور صلى اطرافيانش از مخالفت با اينمسافرت چيست .
ايشان همين كه اين موضوع را شنيدند ناگهان تغيير قيافه دادند و با لحنى جدى وروحانى فرمودند:
من هفتاد سال از خداوند عمر گرفته ام و خداوند در اين مدت تفضلاتى به من فرموده استكه هيچ كدام از آنها تدبير خود من نبوده است .
من هم در اين مدت كوشش داشته ام ببينم چه وظيفه اى دارم كه به آنعمل كنم حالا پس از هفتاد سال شايسته نيست خودم به فكر خودم باشم و براى شئؤ ناتشخصى خودم بينديشم ، خير، ميروم .
آرى يك فرد در زندگى عملى خود اگر كوشش و اخلاص را تواما داشته باشد خداوند اورا از راههايى كه خود آن فرد نمى داند تاءييد مى فرمايد، ان تنصر اللّه ينصركمو يثبت اقدامكم . شما اگر حقيقت را يارى كنيد حقيقت به يارى شما مى آيد.(141)


در عين شاگردى استاد بود

مرحوم آيت اللّه بروجردى (ره ) قريب سى سال از عمر خويش را در اصفهان گذرانيد.
فقه و اصول و فلسفه و منطق را در آن شهر نزد اساتيد بزرگىتحصيل كرد. تا اينكه در همانجا به درجه اجتهاد رسيد و خود يك استاد محقق و مجتهد مسلمگرديد.
بعد به نجف رفت و در حوزه درس مرحوم آيت اللّه آخوند خراسانى شركت كرد و سالها دررديف يكى از بهترين شاگردهاى او جاى گرفت .
توانايى علمى و قدرت استنباط او به جايى رسيد كه در سنين جوانى درمقابل ((آخوند خراسانى )) لب به اعتراض گشود و به سخن استاداشكال نمود.
با آنكه ((آخوند خراسانى )) از آن مدرس هايى است كه در جهان اسلام كم نظير بودهيعنى اولا در اصول ملايى فوق العاده و از اساتيد اين علم است و ثانيا در فن استادى بىنظير بوده در بيان و تحقيق و تقرير قدرتى عجيب داشت .
در حوزه درسش هزار و دويست نفر شركت مى كرده اند كه شايد پانصدتاى آنها مجتهدبوده اند. مى گويند صداى رسايى داشت بطورى كه صدايش ‍ بدون بلندگو فضاىمسجد را پر مى كرد. يك شاگرد اگر مى خواست اعتراض بكند بلند مى شد تا بتواندحرفش را به استاد برساند.
در مقابل چنين استاد قدرتمندى آيت اللّه بروجردى آنهم در سنين جوانى به طرحاشكال پرداخت و حرف خودش را تقرير كرد.
مرحوم آخوند گفت : يك بار ديگر بگو.
بروجردى بار ديگر حرف خويش را تكرار كرد.
آخوند فهميد راست مى گويد، ايرادش وارد است . از اينرو گفت : الحمدللّه ! نمردم و ازشاگرد خودم استفاده كردم .(142)


قدرش ناشناخته ماند

استاد بزرگوار حكيم عاليقدر آقا ميرزا مهدى آشتيانى اعلى اللّه مقامه ، مردى حكيم وفيلسوف بود و در حوزه علميه قم تدريس مى كردند ايشاننقل مى نمودند:
رفته بودم به يكى از كتاب فروشيها و كتابى مى خواستم ، كتاب فروش يك نسخهخطى از كتابى كه من نمى شناختم و در رياضيات بود به من ارائه داد و گفت : آقا ميرزااين كتاب شايد به درد شما بخورد آن را از من بخريد.
گفتم : قيمتش چقدر است ؟
گفت : ده تومان ! با پول آن موقع ده تومان خيلى زياد بود و من هم اينقدر نداشتم كهبدهم ولى وقتى كه كتاب را نگاه كردم ، اجمالاً فهميدم كه از كتابهايى است كهرياضيون اسلامى نوشته اند و ممكن است ارزش زيارى داشته باشد گفتم : من مى خرم بهشرط آنكه در قيمتش تخفيف بدهى .
كتابفروش حاضر نشد تخفيف بدهد آما هنوز آن كتاب روى آن ويترين بود و ما داشتيم چانهمى زديم كه يك مرد خارجى وارد شد و چشمش به كتاب افتاد،
پرسيد: قيمت اين كتاب چقدر است ؟
كتابفروش گفت : ده تومان . او فوراً ده تومان را داد ومثل برق بيرون رفت .
بعد فهميديم اين كتاب دست به دست شده و در همين تهران ميان نسخه شناسها به مبالغهنگفتى خريد و فروش گرديده كه براى ماقابل تصور نبود.
معلوم شد اولاً خود كتاب از نظر محتوى بسيار نفيس بوده و ثانيا نسخه منحصر به فردبوده و كتابخانه هاى اروپا ماءموريت داشته اند كه اين كتاب را و شايد بعضى كتابهاىديگر نظير اين كتاب را از كتابخانه هاى مشرق زمين پيدا كنند و ببرند.
حالا ببينيد چقدر از اين كتابها و چقدر از اين قرآنهاى نفيس كه نشانه ذوق و ايمان وابتگار و هنر پيشينيان بوده است و نشانه تمدن اين قوم و ملت مى باشد، نشانه علاقهمفرط مردم به كتاب مقدّس مذهبيشان بوده است مى بردند زير خاكها دفن مى كردند، نمىفهميدند چه چيزى را دفن مى كنند. اين علامت بى رشدى است ، علامت نشناختن هنر گذشتگان، نشناختن قدر و احساس گذشتگان و علامت نشناختن ارزش اجتماعى آنها براى يك ملت وسرافرازى آنها در برابر ملتهاى ديگر است .(143)


جاذبه اسلام

مرحوم آيت اللّه حاج شيخ عبدالكريم حائرى اعلى اللّه مقامه آخر عمر كه پير و فرسودهشده بودند با آنكه روزه هم براى ايشان سخت بود روزه ميگرفتند، به ايشان گفتهبودند:
شما چرا روزه مى گيريد؟ شما كه خودتان در رساله نوشته ايد براى پيرمرد و پيرهزن واجب نيست ، آيا فتواى شما عوض شده است ؟
يا آنكه هنوز خودتان را پير حساب نمى كنيد؟
فرموده بود: فتواى من تغيير نكرده است و خودم را هم پسر مى دانم .
عرض كردند: پس چرا افطار نمى كنيد؟
فرمود: آن رگ عوامى من نمى گذارد!
اسلام دين آسانگيرى است و با همان سماجت و آسانگيرى توانسته است طورى مردم را جذبكند كه حتى بعضى از افراد در بسيارى از اوقات از وظايفى كه از آنها سلب هم شده استدست برندارند.(144)


مردانه بگو نمى دانم !

ابن جوزى يكى از خطباى معروف زمان خودش بود رفته بود بالاى منبرى كه سه پلهداشت براى مردم صحبت مى كرد.
زنى از پايين منبر بلند شد و مسئله اى از او پرسيد:
ابن جوزى گفت : نمى دانم .
زن گفت : تو كه نمى دانى پس چرا سه پله از ديگران بالاتر نشسته اى ؟
جواب داد: اين سه پله را كه من بالاتر نشسته ام به آن اندازه اى است كه من من دانم و شمانمى دانيد، بنابراين به اندازه معلوماتم بالا رفتاه ام و اگر به اندازه مجهولاتم مىخواستم بالا بروم لازم بود كه يك منبرى درست كنم كه تا فلك الافلاك بالا مى رفت .
ابن مسعود در اين باره مى گويد:
قل ما تعلم و لا تقل مالا تعلم !
آنچه را مى دانى بگو و آنچه را كه نمى دانى لب فرو بند و زبان از سخن گفتنبازدار. و اگر از تو سؤ ال كردند آنچه را كه مى دانى باكمال صراحت و مردانه بگو نمى دانم .(145)


درس نمى دانم !

مرحوم شيخ انصارى رضوان اللّه عليه مردى بود كه در علم و تقوى نابغه روزگاربود كه هنوز هم علماء و فقها به فهم دقائق كلامش افتخار مى كنند.
يكى از صفات نيكو و جالب ايشان اين بود كه وقتى از ايشان چيزى سؤال مى كردند اگر نمى دانستند تعمد داشتند كه بلند بگويند ندانم ، ندانم ، ندانم .
اينطور مى گفتند كه شاگردان ياد بگيرند كه چيزى را نمى دانند از اين كه بگويندنمى دانم ننگشان نيايد.


مقدس اردبيلى

احمد بن محمّد اردبيلى ، معروف به مقدّس اردبيلى ضربالمثل زهد و تقوا است و در عين حال از محققان فقهاء شيعه است . مقدّس اردبيلى در نجف سكنىگزيد، او معاصر صفويه بود گويند: شاه عباس خيلىمايل بود كه مقدس اردبيلى خدمتى به او ارجاع كند تا اينكه اتفاق افتاد كه شخصى بهعلت تقصيرى از ايران فرار كرد و در نجف از مقدّس اردبيلى خواست كه نزد شاه عباسشفاعت كند.
مقدّس نامه اى به شاه عباس نوشت به اين مضمون :
((بانى ملك عاريت عباس بداند: اگر چه اين مرداوّل ظالم بود اكنون مظلوم مينمايد چنانچه از تقصير او بگذرى شايد كه حق سبحانه ازپاره اى تقيصيرات تو بگذرد(بنده شاه ولايت ، احمد اردبيلى )
شاه عباس نوشت :((به عرض مى رساند: عباس خدماتى كه فرموده بوديد به جان منتداشته به تقديم رسانيد اميد كه اين محب را از دعاى خير فراموش ننمائيد.))((كلب استانعلى ، عباس ))
امتناع مقدّس اردبيلى از آمدن به ايران سبب شد كه خوزه نجف به عنوان مركزى ديگر درمقابل حوزه اصفهان احياء شود.(146)
شواهد فوق نشان ميدهد كه برخلاف ادعاهاى بعضى از مغرضان و يا احتمالا بى خبران ،روحانيت شيعه در هيچ زمانى تسليم پادشاهان و زمامداران جائر نشده حتى در زمان صفويهكه اين مطلب بيشتر شايع شده است .(147)


لذّت كشف حقيقت

دانشمند معروف اسلامى ، ابوريحان بيرونى در معرض موت قرار داشت .
وى همسايه اى داشت كه فقيه بود. همسايه به عيادت ابوريحان آمده و او را در حالى ديدكه در بستر افتاده و در انتظار مرگ بسر مى برد و به اصطلاح رو به قبله است وچيزى از عمرش باقى نيست .
فقيه سؤ ال كرد: حالا چه وقت پرسيدن مسئله است ؟
ابوريحان گفت : مى دانم كه الان دارم مى ميرم ، اما اگر بدانم و بميرم بهتر است ازاينكه آن را ندانم و دنيا را وداع بگويم ! پس جوابم را زودتر بده ؟
فقنه جوابش را داد.
آن فقيه مدعى است كه هنوز به خانه اش نرسيده بود كه صداى گريه و شيون از خانهابوريحان بلند شد.
اين يك حسى است در بشر، و دانشمندانى كه اين حس را زنده نگاه داشته اند و آن راپرورش داده اند به مرحله اى مى رسند كه لذّت كشف حقيقت برايشان از هر چيز ديگربرتر است .(148)


عاشق علم

مرحوم سيد محمّد باقر اصفهانى شب زفافش بود، زنها وارد اطاق عروس و داماد شدندمرحوم سيد فوراً از اطاق خارج گرديد و به اطاق ديگرى رفت .
ديد براى مطالعه وقت مناسبى است فرصت را غنيمت شمرده بدونتاءمل مشغول مطالعه شد.
اواخر شب زنها از اطاق عروس خارج گرديدند و به سوى خانه هاى خود رفتند و عروسبيچاره تنها ماند! و هر چه منتظر ماند كه سيد بيايد نيامد تا يك وقت متوجه شد كه صبحاست !! يعنى جاذبه علم اين مرد را طورى كشيد كه شب زفاف عروسش را فراموش كرد.
اين حس علاقه به علم و حقيقت در همه افراد بشر كم و بيش وجود دارد، البتهمثل همه حس هاى ديگر شدت و ضعف دارد. و بستگى دارد به اينكه انسان چقدر آن راپرورش دهد.(149)


معشوق حقيقى

شاعر معروف زمان ما ((شهريار)) دانشجوى پزشكى بوده است به هنگامتحصيل در خانه اى در همدان سكونت داشته است . بعد عاشق دختر صاحبخانه مى شود چهجور هم عاشق مى شود!
اما در همين هنگام خواستگار زيباتر و پولدارترى براى دختر پيدا مى شود لذا ديگر دختررا به شهريار نمى دهند.
مجنون وار، از همه چيز، كار، شغل ، تحصيل ، دست برمى دارد ودنبال اين مسئله مى افتد.
سالها از اين قضيه مى گذرد يك روز همان خانم و شوهرش با شهريار ملاقات مى كنند،شهريار به او مى گويد: من ديگر با تو كارى ندارم !
حتى اگر از شوهرت طلاق بگيرى براى من فايده اى ندارد!
بعد شهريار اين ملاقات را به زبان شعر خوب وصف كرده است . او زبانحال خودش را چنين شرح مى دهد: نمى دانم من چگونه به عشق او خو كرده ام در حالى كهبه خود معشوق التفاتى ندارم .
و به همين جهت بعضى از عرفا گفته اند: اگر عشق مادى هم باشد فقط محرك است وگرنه معشوق حقيقى انسان يك حقيقت ماوراءالطبيعى مى باشد كه روح انسان با او متحد مىگردد و به او مى رسد و او را كشف مى كند و در واقع معشوق حقيقى در درون است.(150)


حقوق خدا و مردم را بايد پرداخت

در ايام طلبگى با عده اى از افراد در جلسه اى نشسته بوديم در آن مجلس ‍ مرخوم آيةاللّه العظمى آقا حجت رضوان اللّه عليه ، مورد غيبت قرار گرفت ، با اينكه آن مرحوم حقاستادى به گردن من داشت و سالها خدمت ايشان درس خوانده بودم و حتى در يك مسابقهعمومى از آن مرحوم جايزه گرفته بودم مع هذا در شرايطى قرار گرفتم كه من هم در آنبرنامه حضور داشتم .
يك وقت احساس كردم كه اين درست نيست من چرا بايد در آن شرايط قرار بگيرم ؟ لذا پىفرصت مناسبى بودم تا ايشان را ببينم و از وى رضايت بطلبم .
تا اينكه در يك تابستانى آن مرحوم به حضرت عبدالعظيم تشريف آوردند.
يك روز بعد از ظهر به در خانه ايشان رفتم و در زدم .
در را باز كردند،
گفتم : بگوييد فلانى است .
ايشان در اندرون بودند اجازه ورود دادند.
يادم هست وقتى كه داخل شدم ، ايشان را در حالى ديدم كه كلاهى بر سر داشتند و بربالشتى تكيه كرده بودند و مريض به نظر مى رسيدند.
گفتم : اقا آمده ام يك مطلبى را به شما بگويم !
فرمود: چه مطلبى ؟
گفتم : من از شما كمى غيبت كرده ام . اما غيبت زيادى نيز از ديگران شنيده ام و از اين كارسخت پشيمانم و خود را ملامت مى كنم كه چرا در جلسه اى كه از شما غيبت مى كردند حاضرشدم ؟ و چرا احيانا غيبت شما به دهن من نيز بيايد؟
من چون تصميم دارم كه ديگر از اين پس غيبت شما را نكنم و از كسى نيز استماع نكنم ، آمدهام كه به خود شما بگويم كه مرا ببخشيد و از من بگذريد.
اين مرد با بزرگوارى اى كه داشت فرمود:
غيبت كردن از امثال ما دو جور است : يك وقت به شكلى است كه اهانت به اسلام است . و يكوقت هم هست كه مربوط به شخص خود مامى شود.
من كه مقصود ايشان را فهميده بودم گفتم : نه ! بنده چيزى كه به اسلام توهين و جسارتبشود نگفته ام بلكه هر چه بوده مربوط به شخص خودتان است .
گفت : من گذشتم .
انسان اگر مى خواهد توبه كند بايد حقوق مردم را بپردازد. اگر خمس ، زكات ، نماز،روزه ، حجّ و... بدهكار است بپردازد و بجاى آورد كه در عرف به اينها حق اللّه مىگويند. اما اگر رشوه اى به زور از كسى گرفته يا از فردى مالى را غصب كرده و يادر حق شخصى ظلم و تجاوزى نموده آنها را به صاحبانش برگرداند و اگر غيبت و تهمتىرا مرتكب شده آن شخص را راضى نموده و در صورتى كه ممكن نيست و يا اين افراد ازدنيا رفته اند، لااقل بايد استغفار كرد و براى آنها كه حقى از ايشانزايل شده و يا مورد غيبت و تهمت قرار گرفته اند، از خداوند طلب مغفرت نمود كه خداوندانشاءاللّه آنها را راضى مى كند.(151)


خودش را ذوب كرد

مرحوم حاج ميرزا حبيب رضوى خراسانى يكى از مجتهدين بزرگ خراسان و مردى عارف وفيلسوف و حكيم و شاعر بوده است .
وى فردى بسيار قوى هيكل و چاق بود. اين شخص در اواخر عمرش با مردى كهاهل دل و معنا و حقيقت بوده مصادف مى شود.
حاج ميرزا حبيب با آن مقامات علمى و با آن شهرت اجتماعى و با اين كه مجتهد درجهاوّل خراسان به شمار مى آمد، نزد آن مرد زاهد و متقى واهل معنا رفت و در محضرش زانو زد.
گفته اند: افرادى كه حاج ميرزا حبيب را ديده بودند، پس از مدتى مشاهده كردند كه اوديگر آن آدم چاق گذشته نيست بلكه خيلى لاغر و كوچك شده است ، انگارهيكل قوى او يكباره آب شد!
بله ، توبه آن وقت توبه است كه اين گوشتهايى را كه در حرام رويانيده اى آبش كنى، اينها گوشت انسان نيست . زيرا اين گوشتهايى كه در مجالس ‍ شب نشينى در بدن توآمده است ، اين هيكلى كه از حرام درست كرده اى ، استخوانت ، پوستت ، گوشتت ، خونت ازحرام است ، بايد كوشش نمايى كه اينها را آب كنى و بجاى اينها گوشتى را ازحلال بر پيكر خويش ‍ برويانى ،(152)
البته به مرحوم حاج ميرزا حبيب جسارت نشود چون ايشان از هماناول مردى با تقوا بوده اند، ولى چون مراحلى از عرفان را گذرانيده بود از گذشتهخويش راضى نبوده است و آن را قرين با غفلت مى دانسته ، پس در ذوب كردن آن پيكرغفلت زده ، آنسان كوشيده است .(153)


هجرت از گناه

فضيل بن عياض يكى از دزدان معروف بود به طورى كه مردم از دست او خواب راحتنداشتند.
يك شب از ديوار خانه اى بالا مى رود روى ديوار مى نشيند تا به قصد ورود درمنزل پايين برود.
اتفاقا آن خانه از مرد عابد و زاهدى بود كه شب زنده دارى مى كرد نماز شب مى خواند، دعامى خواند اما در اين لحظه به قرآن خواندن مشغول بود صداى حزين قرآن خواندنش بهگوش مى رسيد، ناگهان اين آيه را تلاوت كرد: الم ياءن للذين آمنوا تَخشعقلوبهم لذكر اللّه آيا وقت آن نرسيده كه مدعيان ايمان قلبشان براى خدا نرم و آرامشود؟ يعنى تا كى قساوت قلب ، تا كى تجرى عصيان ، تا كى پشت به خدا كردن ؟ آياوقت رو برگرداندن از گناه و رو كردن به سوى خدا نرسيده است .
فضيل بن عياض همين كه اين آيه را روى ديوار شنيد، انگار به خود او وحى شد، گويىمخاطب شخص او است ، لذا همانجا گفت : خدايا چرا چرا وقتش رسيده است و همين الان هم موقعآن است .
از ديوار پايين آمد و بعد از آن دزدى ، شراب ، قمار، و هرچه را كه احيانا به آن مبتلا بودكنار گذاشت . از همه هجرت كرد از تمام آن آلودگيها دورى گزيد، تا حدى كه برايشمقدور بود اموال مردم را به صاحبانش پس داد، حقوق الهى را ادا كرد و كوتاهى هاىگذشته را جبران نمود. تا بجايى كه بعدها يكى از بزرگان گرديد، نه فقط مرد باتقوايى شد بلكه مربى و معلمى نمونه براى ديگران گرديد.
پس او يك مهاجر است ، زيرا توانسته است از سيئات و گناهان دورى گزيند، با اين منطقهمه توبه كاران دنيا مهاجرند.(154)


حكيم سبزوارى

حاج ملا هادى سبزوارى بعد از ملاصدرا مشهورترين حكماى الهى سه ، چهار قرن اخير است. حاجى سبزوارى در مال 1212 در سبزوار متولد شد. هفت ساله بود كه پدرش مرد. در دهسالگى براى تحصيل به مشهد رفت و ده سال اقامت كرد. شهرت حكماى اصفهان او را بهاصفهان كشانيد. در حدود هفت سال از محضر ملااسماعيل دربكوشكى اصفهانى استفاده كرد. سپس به مشهد مراجعت كرد و چند سالى در مشهدبه تدريس ‍ پرداخت . آنگاه عازم بيت اللّه شد. در مراجعت اجباراً دو سه سالى در كرماناقامت كرد.
در مدت اقامت كرمان براى اين كه نفس خود را تربيت كند و رياضت دهد، سعى كردناشناخته بماند و در همه مدت به كمك خادم مدرسه به خدمت طلاب قيام مى كرد. بعد دخترهمان خادم را به زنى گرفت و رهسپار سبزوار شد. قريبچهل سال بدون آنكه حتى يك نوبت از شهر خارج شود در آن شهر توقف كرد و به كارمطالعه و تحقيق پرداخت تا عمرش به پايان رسيد.
از نظر تشكيل حوزه گرم فلسفى و جذب شاگرد از اطراف و اكناف و تربيت آنها وپراكندن آنها در بلاد مختلف بعد از حكيم نورى كسى به پايه حكيم سبزوارى نمى رسد.صيت شهرتش در همه ايران و قسمتهاى خارج ايران پيچيد. طالبان حكمت از هر سو بهمحضرش مى شتافتند. شهر متروك سبزوار از پرتو وجد اين حكيم عاليقدر قبله جويندگانحكمت الهى گشت و مركز يك حوزه علمى شد.
كنت گوبينو فيلسوف معروف فرانسوى كه نظر خاصش در فلسفه تاريخ معروف است ،مقارن اوج شهرت حكيم سبزوارى سه سال وزير مختار فرانسه در ايران بوده و كتابىهم به نام سه سال در ايران منتشر كرده است . او مى نويسد:
((شهرت و صيت او به قدرى عالمگير شده كه طلاب زيادى از ممالك هندوستان ، تركيهو عربستان براى استفاده از محضر او به سبزوار رو آورده و در مدرسه اومشغول تحصيل هستند.))(155)
حكيم سبزوارى فوق العاده خوش بيان و خوش تقرير بود؛ با شور و جذبه تدريس مىكرد او گذشته از مقامات علمى و حكمى از ذوق عرفانى سرشارى برخوردار بود. بعلاوهمردى با انظباط، اهل مراقبه ، متعبد، متشرع و بالاخره سالك الى اللّه بود. مجموعه اينهاسبب شده بود كه شاگردان او به او تا سر حد عشق ارادت بورزند. از نظر جاذبه استادو شاگردى حكيم سبزوارى بى مانند است . بعضى از شاگردان او بعد از او با اينكهچهل سال از او فاصله گرفته بودند، باز هم هنگام يادآورى او به هيجان مى آمدند و اشكمى ريختند.
حكيم سبزوارى به فارسى و به عربى شعر مى سروده و در اشعارش به اسرارتخلص مى كرده است هر چند در هر دو قسمت ، شعر دست پايين فراوان دارد، اما در هر دوقسمت برخى اشعار دارد كه در اوج زيبايى وكمال و شور و حال است .
حكيم سبزوارى در سال 1289 در يك حالت جذبه مانندى درگذشت . يكى از شاگردانشدر تاريخ وفاتش چنين سروده است :

اسرار چو از جهان بدر شد
از فرش به عرش ناله بر شد
تاريخ وفاتش ار بجويى
گويم : ((كه نمرد، زنده تر شد))(156)


عارف ربانى ميرزا حسينقلى همدانى

بزرگترين حسنه حكيم سبزوارى ، مرحوم حكيم ربانى ، عارفكامل الهى ، فقيه نامدار، آخوند ملا حسينقلى همدانى در جزينى (قدس سره ) است . اين مردبزرگ و بزرگوار كه فرزند يك چوپان پاك سرشت بود براى ادامهتحصيل از همدان به تهران آمد. صيت شهرت و جاذبه معنويت حكيم سبزوارى او را بهسبزوار كشانيد. مدتى - كه تاريخ و مقدارش را فعلا نمى دانم - در حوزه آن حكيم شركتكرد. پس از آن به عتبات شتافت و براى تكميل علوممنقول جزء شاگردان استاد اءلمتاخرين حاج شيخ مرتضى انصارى قرار گرفت .
در همان ايام توفيق تشرف حضور آقا سيد على شوشترى را يافت و در نزد آن عارفكامل مراحل سير و سلوك را طى كرد و خود به مقامى ازكمال و معرفت رسيد كه كمتر نظيرى برايش مى توان جست .
اگر همه شاگردان حوزه حكيم سبزوارى به حضور در حوزه او افتخار مى كنند حوزه حكيمبه حضور چنين مردى مفتخر است .
حوزه تعليم و تربيت مرحوم آخوند ملا حسينقلى بيشتر حوزه تربيت بود تا تعليم ، حوزهانسان سازى بود. از اين حوزه مردان بزرگى برخاسته اند. از مطالعه مواضع متفرقهمتاب نقباءالبشر مى توان به وسعت دايره آن پى برد.
طبق آنچه از مدارك و اسناد منتشره درباره سيدجمال الدين اسدآبادى معروف به ((افغانى )) به دست مى آيد، سيد در مدت اقامتش درنجف از محضر دو نفر بهره مند شده است : يكى شيخ انصارى و ديگر آخوند ملا حسينقلى .نظر به اينكه تصريح شده كه سيد در نجف بهتحصيل علوم عقلى اشتغال داشته - بعلاوه از آثارش كم و بيش پيداست - و هم تصريحشده كه سيد از محضر اين دو نفر استفاده كرده است ، ظاهر اين است كه سيد علوم عقلى رانزد آخوند آموخته است . عليهذا سيد جمال با يك واسطه شاگرد حكيم سبزوارى است .
سيد جمال طبق مدارك موجود، در مدت اقامت در نجف با مرحوم سيد احمد كربلايى تهرانى ومرحوم سيد سعيد حبوبى از شاگردان آخوند همدانى كه به وارستگى و طىمراحل سير و سلوك معروفند رفاقت و صميميت داشته اند، و اين يكى ديگر از شگفتيهاىزندگى اين مرد خارق العاده است و بعد تازه اى به شخصيّت او مى دهد. تاكنون نديدهايم كسى متوجه اين نكته از زندگى او شده باشد.(157)


حكيم قمشه اى

آقا محمّد رضا حكيم قمشه اى . از اعاظم حكما و اساطين عرفان قرون اخير است . آقا محمّدرضا - كه شاگردان و دوستان نام او را به صورت مخفف ((آمرضا)) تلفظ مى كردند -اهل قمشه اصفهان است . در جوانى براى تحصيل به اصفهان مهاجرت كرد و از محضر ميرزاحسن نورى (158) و ملا جعفر لنگرودى (159) بهره مند شد. سالها در اصفهان عهده دارتدريس فنون حكمت بود. حدود ده سال پايان عمر خود را در تهران به سر برد و درحجره مدرسه صدر مسكن گزيد و فضلا از محضر پرفيضش استفاده كردند.پرشورترين دوره زندگانى حكيم قمشه اى دهسال آخر است .
وى مردى به تمام معنى وارسته و عارف مشرب بود؛ با خلوت و تنهايى ماءنوس بود واز جمع تا حدودى گريزان . در جوانى ثروتمند بود؛ در خشكسالى 1288 تمام ما يملكمنقول و غير منقول خود را صرف نيازمندان كرد و تا پايان عمر درويشانه زيست .
حكيم قمشه اى در اوج شهرت آقا على حكيم مدرس زنوزى و ميرزا ابوالحسن جلوه بهتهران آمد و با آنكه مشرب اصلى اش صدرايى بود كتب بوعلى را تدريس كرد و بازارميرزاى جلوه را كه تخصصش در فلسفه بوعلى بود شكست به طورى كه معروف شد:((جلوه از جلوه افتاد)).
حكيم قمشه اى هرگز جامه روستايى را از تن دور نكرد و در زى و جامه علما در نيامد.
مرحوم جهانگير خان قشقايى كه سالها شاگرد او بوده استنقل كرده كه به شوق استفاده از محضر حكيم قمشه اى به تهران رفتم . همان شباوّل خود را به محضر او رساندم . وضع لباسهاى او علمايى نبود، به كرباس فروشهاى سده مى مانست . حاجت خود را بدو گفتم .
گفت : ميعاد من و تو فردا در خرابات ؛ خرابات محلى بود در خارج خندق (قديم ) تهران ودر آنجا قهوه خانه اى بود كه درويشى آن را اداره مى كرد.
روز بعد اسفار ملاصدرا را با خود بردم . او را در خلوتگاهى ديدم كه بر حصيرىنشسته بود.
اسفار را گشودم ، او آن را از بر مى خواند. سپس به تحقيق مطلب پرداخت . مرا آنچنان بهوجد آورد كه از خود بى خود شدم ، مى خواستم ديوانه شوم . حكيم قمشه اى از ذوق شعرىعالى برخوردار بود و به ((صهبا)) تخلص ‍ مى كرده است . او درسال 1306 در كنج حجره مدرسه ، در تنهايى و خلوت و سكوتى عارفانه از دنيا رفت .قضا را آن روز مصادف بود با فوت مفتى بزرگ شهر مرحوم حاج ملا على كنى و در شهرغوغايى برپا بود. دوستان و ارادتمندانش ساعتها پس از فوت او از درگذشتش آگاهشدند. آن گروه معدود، او را در سر قبر آقا به خاك سپردند.(160)
حكيم قمشه اى آنچنان مرد، كه زيست و آنچنان زيست ، كه خود در بيتى از يكغزل سروده و آرزو كرده بود:

كاخ زرين به شهان خوش كه من ديوانه
گوشه اى خواهم و ويرانه به عالم كم نيست .(161)


آبروى فقر و قناعت

ميرزا عسكرى شهيدى مشهدى ، معروف به آقا بزرگ حكيم ؛ از احفاد مرحوم ميرزا مهدى شهيداست كه هم طبقه ملا على نورى است و در طبقه بيست و هشتم (در كتاب خدماتمتقابل اسلام و ايران ) از آنها ياد شد.
بيت شهيدى ، در مشهد در حدود صد و پنجاه سال بيت علم و حكمت و روحانيت بود. مرحوم آقابزرگ فرزند و شاگرد مرحوم ميرزا مهدى شهيد است كه شاگرد مرحوم آقا محمّدبيدآبادى و شيخ حسين عاملى بوده است .
از تحصيلات مرحوم آقا بزرگ اطلاع درستى نداريم ؛ ظاهراً ابتدا شاگرد پدرش ومرحوم ملا غلامحسين شيخ ‌الاسلام و ميرزا محمّد سروقدى در مشهد بوده و بعد به تهران آمدهو اندكى زمان مرحوم جلوه را درك كرده و نزد حكيم اشكورى و حكيم كرمانشاهى نيز درسخوانده است .
اين بنده در ابتداى تحصيل مقدمات عربى در مشهد (سالهاى 1352 - 1354 ه - ق ) او راكه پيرمردى سپيدموى و ساده زيست بود ديده بودم . وى فرزندى داشت به نام ميرزامهدى كه در همه حوزه عظيم و پر رونق مشهد در آن وقت از نظرفضل و فضيلت مانند ستاره مى درخشيد؛ استاد شرح منظومه و اسفار و كفانه بود. آن وقتسنين ميان سى و چهل را طى مى كرد. آن جوان درسال 1354 در گذشت . با درگذشت اين دو نفر، پرونده روحانيت و حكمت و فلسفه در اينخاندان بسته شد.
مرحوم آقا بزرگ به وارستگى و صراحت لهجه و آزادگى و آزادمنشى شهره بود. بااينكه در نهايت فقر مى زيست ، از كسى چيزى نمى گرفت .
يكى از علماى مركز كه با او سابقه دوستى داشته است پس از اطلاع از فقر او، درتهران با مقامات بالا تماس مى گيرد و ابلاغ مقررىقابل توجهى براى او صادر مى شود. آن ابلاغ همراه نامه آن عالم مركزى به آقا بزرگداده مى شود. مرحوم آقا بزرگ پس از اطلاع از محتوا ضمن ناراحتى فراوان از اينعمل دوست تهرانى اش ، در پشت پاكت مى نويسد: ((ما آبروى فقر و قناعت نمى بريم...)) و پاكت را با محتوايش پس مى فرستد.


next page

fehrest page

back page