امّا بياييد و اين امر عجيب و شگفت را در كتاب (احياء العلوم ) (99) ببينيد، كه در آنجا،غزالى آنچنان در تعصب نسبت به بنى اُميّه پيش رفته كه لعنقاتل حسين را حتّى به صورت مجمل و مبهم (لعنة الله علىقاتل الحسين ) نيز ممنوع شمرده است ! دليل او هم آن است كه ممكن است وى توبه نمودهباشد! در حاليكه اقوال و اعمال يزيد تا پايان عمر (نظيرقتل عام مردم مدينه و سنگباران كعبه و اشعارى كه سروده است ) همگى حاكى از دوام خبثسيره و سريره اوست .
شگفت تر از اين آن است كه يزيد را با وحشى ،قاتل جناب حمزه (شيرخدا و رسول خداصلى الله عليه و آله )، قياس كرده و مى گويد:وحشى از كفر و قتل توبه كرد و از اين رو لعن او جايز نيست ، با وجود آنكهقتل گناه كبيره است كه اگر قاتل توبه نكند در معرض خطر عظيمى است .
در حاليكه در اينجا نيز بايد گفت كه يزيد و وحشىقابل قياس با هم نيستند. وحشى ، زمانى جناب حمزه را كشت كه كافر بود و با اسلامآوردن وى هر گناهى كه قبلا داشت از پرونده وى سترده گشت ، زيرا اسلاماعمال گذشته را قطع مى كند و از بين مى برد(الاسلام ، يجبّ ما قبله )، و با اينحال زمانى كه با پيامبر صلى الله عليه و آله ديدار كرد، حضرت به وى فرمود ازبرابر من دور شو كه تو را نبينم . بر خلاف يزيد كه امام حسين (ع ) را زمانى كشت كهصورتا مسلمان بود و خود را خليفه ! پيامبر مى ناميد. جنايت يزيد، بى گمان ، مايه كفرو ارتداد او گرديد، چرا كه وى آن حضرت را- به تصريح اشعار خويش - به عنوانانتقام از رسول خدا صلى الله عليه و آله به واسطه كشته شدن دايى و جدّش در جنگبدر، به شهادت رسانيد، چنانكه گويد:(ليت اشياخى ببدر شهدوا) و نيز: (لعبتهاشم بالملك فلا خبرٌ جاء و لا وحيٌ نزل )!
چگونه غزالى از لعن يزيد باز مى ايستد، وحال آنكه علماى بزرگ اهل سنت ، لعن او را جايز شمرده و به خروج او از دين تصريحنموده اند. كما اينكه سخنان يزيد نيز مؤ يّد اين امر است . فىالمثل ، هنگامى كه كاروان اسراى خاندان رسالت را در گذرگاه جيرون ديد و همانجاصداى كلاغان را نيز شنيد، اين شعر را سرود:
لمّا بدت تلك الحمول و اءشرقت
|
نعب الغراب ، فقلت قل اءولا تقل
|
فقد اقتضيت من الرسول ديونى (100)
|
يعنى ، آن هنگام كه آن كاروان پديدار شد و آن خورشيدها بر بالاى تپه هاى جيروندرخشيدند، كلاغ بانگ زد. پس به وى گفتم : مى خواهى بانگ بزن و مى خواهى نزن ، كهمن ديون خود را از پيامبر(ص ) بازپس گرفتم !
از جمع علماى اهل سنت كه تصريح به كفر يزيد كرده اند مى توان قاضى ابويعلى واحمد بن حنبل و ابن جوزى (101) و كياهرسى (102) و شيخ محمّد بكرى و سعدتفتازانى (103) و سبط ابن الجوزى (104) را نام برد.
جاحظ مى گويد: گناهانى كه يزيد مرتكب شد، از كشتن حسين عليه السلام و ترساندنمردم مدينه و خراب كردن كعبه و اسير كردن دخترانرسول خدا صلى الله عليه و آله و چوب زدن به دندان حسين (ع )، آيا اينهادليل قساوت و دشمنى و تيره راءيى و كينه و عناد و نفاق اوست يا نشانگر اخلاص وعلاقة وى به پيامبر صلى الله عليه و آله و پاسدارى از شريعت و سيره آن بزرگوار؟!سپس مى افزايد: به هرحال ، اين كارهاى او مصداق فسق و گمراهى بوده ، و وى فاسقملعون است و كسى نيز كه از ناسزا گفتن به ملعون جلوگيرى كند ملعون مى باشد.(105)
علامه آلوسى نيز تاءكيد دارد كه در لعن يزيد، ترديد به خود راه مده ، زيرا كه اوويژگيهاى ناپسند بسيار دارد و در تمامى ايام تكليفش از ارتكاب گناهان كبيره بازنايستاده است . در پليدى او همين بس كه در مكّه و مدينه ، آن همه جنايت نمود و به كشتن امامحسين عليه السلام - كه برترين درودهاى خداوند بر او و جدش باد - رضايت داد و از آناظهار خوشنودى كرد و به خاندان آن حضرت اهانت نمود. و غالب برگمان من چنان است كهاين خبيث به رسالت حضرت ختمى مرتبت صلى الله عليه و آله ايمان نياورده بود. به هرحال ، مجموع جنايات يزيد درباره ساكنان حرم امن الهى (مكّه ) و خاندان پيامبر صلى اللهعليه و آله و عترت پاك آن بزرگوار، چه در هنگام حيات حسين بن على (ع ) و چه بعد ازممات ايشان ، و ديگر تبهكاريهاى او، كمتر از اين نبود كه اوراق قرآن را در ميان كثافتافكند. من تصور نمى كنم كه امر او بر اغلب مسلمانان مخفى پوشيده بوده باشد، چيزىكه هست مسلمين در آن هنگام مغلوب و مقهور (خلفاى جور) بودند و جز شكيبايى كار ديگرىاز دستشان برنمى آمد، تا خداوند خود كار خويش را به پايان برد.
اگر كسى هم ، از سر احتياط، مى ترسد يزيد را صريحا لعن كند، پس چنين بگويد:(خداوند لعنت كند كسى را كه به كشتن امام حسين (ع ) و يارانش راضى شد و عترتپيامبر را بدون جهت آزرد و حق آنان را غصب كرد). زيرا به اين ترتيب ، باز (يزيد) رالعن كرده ، زيرا او به طور اخص مشمول اين لعن است . با اين گونه لعن هيچ كس جز ابنعربى مالكى و پيروانش مخالفت نكرده اند زيرا آنان بر پايه آنچه از آناننقل شده ، ظاهرا لعن كسى را كه راضى به قتل امام حسين عليه السلام مى باشد جايزنمى شمارند، و به جانم قسم ، اين همان گمراهى بزرگى است كه نزديك است برگمراهى خود يزيد بچربد (106)
دانشمند گرامى حجّت الاسلام والمسلمين على دوانى ، در پاورقى كتاب (سير حديث دراسلام )، نوشتة سيد احمد ميرخانى (صفحه 358) درباره محمّد غزالى (متوفاىسال 505 هجرى ) چنين مى نويسد:
غزالى ظاهرا به واسطه افراط در تصوّف ، چندان اظهار تقدّس و احتياط مى كرده كه مىگويد: لعن يزيد جايز نيست ، چون او يك فرد مسلمان است و ممكن است بعد از واقعهقتل امام حسين (ع ) توبه كرده باشد! به قول فغانى ، شاعر سنّى ، خطاب به غزالى :
بر چنين كس نكنى لعنت و، شرمت بادا
|
لعن الله يزيد و على آل يزيد
|
حكيم سنايى غزنوى نيز مى گويد:
داستان پسر هند مگر نشنيدى
|
كه از او بر سر اولاد پيمبر چه رسيد؟!
|
پدر او لب و دندان پيمبر بشكست
|
مادر او جگر عمّ پيمبر بمكيد
|
خود، بناحق ، حق داماد پيمبر بگرفت
|
پسر او سر فرزند پيمبر ببريد
|
بر چنين قوم چرا لعنت و نفرين نكنم
|
لعن الله يزيدا و على آل يزيد
|
آرى ، به اين گونه كسان بايد گفت :
اى كه گفتى بر يزيد و آل او لعنت مكن
|
زآنكه شايد حق تعالى كرده باشد رحمتش
|
آنچه با آل نبى او كرد اگر بخشد خداى
|
هم ببخشايد ترا گر كرده باشى لعنتش !
|
آيا سازش نور و ظلمت ممكن است (107)
رهبر حزب شيطان يزيد بن معاويه به خوبى آگاه بود كه يك انقلاب و حركتى از خانهپسر حضرت زهرا و حضرت على ، امام حسين عليه السلام ، درحال تكون است كه بزودى زبانه خواهد كشيد و دودمان نحس اموى را خواهد سوزاند.
معاويه براى جلوگيرى از انقلاب در حال رشد و خفه كردن آن در نطفه از هر درى درآمد.سلاح زور و زر را به كار برد، ولى نتيجه نگرفت . عاقبت از در تزوير وارد شد، وپيشنهاد وصلت و ازدواج با خاندان نبوت را داد، ولى در اين جا هم شكست خورد.
مواقع حسّاس
براى هركس و يا هرگروه سياسى و غير سياسى مواردى پيش مى آيد كه فوق العادهحساس و خطرناك ، بلكه گاهى سرنوشت ساز است ، و ممكن است مسير تاريخ ملتى راعوض كند. در اين گونه مواقع ، تصميم گيرى درست نشانهعقل و درايت و قاطعيت است ، و غفلت و مسامحه ، و نديدن عمق قضيه چه بسا باعث از بينرفتن و شكست يك انقلاب باشد.
معاويه براى اينكه جلوى حركت انقلابى امام حسين عليه السلام را بگيرد با وى بظاهر ازدر آشتى و دوستى درآمد و پيوند سببى را عامل مؤ ثر در رفع اختلاف ميان بنى هاشم وبنى اميه دانست . او انتظار داشت با پيشنهاد وصلت و خواستگارى دختر زينب كبرى عليهالسلام براى پسرش يزيد، نرمش و انعطافى در روحيه خروشان امام حسين عليه السلامكه دائى دختر بود پديد آيد، يا لااقل جلوى انقلاب تا مدتى گرفته شود.
معاويه به حاكم خود مروان در مدينه نامه نوشت و به او دستور داد دختر عبدالله بن جعفراز زينب كبرى عليه السلام را براى يزيد وليعهد خود خواستگارى نموده و به عقد اودرآورد و افزود كه براى تحقق اين منظور، اختيار تام دارد كه از نظر مهريه و شرائطديگر هرچه مناسب دانست تعهد كند و علاوه بر همه اينها، يك شرط مهم و اساسى را درضمن عقد بگنجاند و آن : سازش ميان بنى هاشم (حزب الله ) و بنى اميه (حزب شيطان ) واعلان ترك مخاصمه ، و متاركه دائمى درگيرى ميان دو گروه .
دسيسه معاويه نقش بر آب شد
مروان حاكم مدينه پس از دريافت نامه معاويه ، راهى خانه عبدالله بن جعفر پدر دختر موردنظر شد. شايد چنين تصور مى كرد كه بنى هاشم از اين فرصت كاملااستقبال كرده و به وى خير مقدم مى گويند، و مانند ديگر دنيا پرستان غرق در شادى شده، اين خدمت را فراموش نمى كنند! هر چه بود مجلس رسميت يافت ، مروان پيشنهاد شيطانىمعاويه را كه براى بسيارى از اعضاى حزب شيطان مهم و فوق العاده به نظر مى آمدمطرح كرد. وى خطبه اى بليغ ايراد نمود و در ضمن آن از دودمان رسالت و خاندان نبوتتمجيد فراوان كرد و پس از بيان مهريه و شرط پرداخت تمام قرضهاى پدر دختر،موقعيت سياسى و خانوادگى يزيد بن معاويه را شرح داده و آشتى و سازش ميان دو جناحمتخاصم بنى هاشم و بنى اميه را در راءس همه شرطها قرار داد و به انتظار پاسخ مثبتنشست .
سكوت مطلق سراسر مجلس را فراگرفته و نفسها در سينه ها حبس شده بود. افراد ظاهربين و ساده انديش و كم تجربه از شادى در پوست خويش نمى گنجيدند، و بعضى دردل خويش مى گفتند چه موقعيت خوب و فرصت طلايى است ، بايد از آن در راه سازش وترك مخاصمه استفاده كرد.
اما سالار شهيدان امام حسين عليه السلام كه از رموز كار و نقشه هاى مرموز دشمن آگاه بودساكت و آرام نشسته و مجلس را تماشا مى كرد و اصلا سخنى نمى گفت ، شايد مى خواستافكار ديگران را بفهمد، و روح انقلابى آنان را بشناسد، و حزب الله را هم بيازمايد، واستقامت آنان را ارزيابى كند، اما طولى نكشيد كه صحنه عوض شد، اميدها به ياءستبديل گشت ، و نقشه شيطانى معاويه نقش برآب شد و بار ديگر رسوا گرديد.
عبدالله بن جعفر پدر دختر، پاسخ گويى به مروان حاكم مدينه و اختيار امر دختر را بهامام حسين عليه السلام كه آن روز دايى بزرگ دختر و بزرگ بنى هاشم و پيشواى والامقام بود واگذار كرد.
حسين عزيز بنيان گذار انقلاب خونين و حماسه عاشوراى كربلاى 61 هجرى خطبهزيبايى چون زيبايى خودش خواند و قاطعانه بر خلاف انتظار حضار مجلس سخن گفت وپرده از روى سياست سياست بازان برداشت ، و خط فكرى هر يك از حزب الله و حزبشيطان را مشخص كرد، و عنقا را برتر از آن دانست كه شكار دام مگسى گردد. حضرتدرباره با سه شرط پيشنهادى مروان در ازدواج دختر زينب كبرى (ع ) چنين فرمود:
- ما خاندان رسالت و نبوّت هرگز مهريه دختران خود را بيشتر از مهر سنّتى مادرمانزهرا(س ) قرار نمى دهيم ، همچنين سابقه ندارد كه بنى هاشم ديون و بدهيهاى مردان رابه وسيله زنان پرداخت كرده باشند (اشاره به اينكه بنى اميه بودند كه به وسيلهزنان ، زندگى خود را تاءمين مى كردند، و قرضهاى مردان را از اين طريق مى پرداختند.)!
اما يزيد، اين موقعيت بر شخصيت او نيافزوده علاقمندان به او جز نادانان كسى ديگرنمى باشد.
حق و باطل را هرگز آشتى نباشد
امام حسين (ع ) در رابطه با شرط سوم ازدواج (آشتى و سازش بين بنى هاشم و بنى اميه) و صلح ميان حق و باطل جمله بسيار ارزنده و سازنده اى فرمود كه زيبنده است سرمشقزندگى و برنامه غيرقابل تغيير همه انسانهاى آزاده و مسلمانان وارسته باشد:
(إ نّا قوم عاديناكم فى الله و لم نكن نصالحكم للدنيا فلقد اءعيى النسب فكيفالسبب ) (108)
ما خاندان محمد(ص ) گروهى هستيم كه در راه خشنودى خدا با شما (دشمنان دين ) جنگ وپيكار داريم ، هرگز براى دنيا و مصالح آن با شما سازش نخواهيم كرد، قرابت وفاميلى ناتوان و عاجز مانده كه صلح را بر ماتحميل كند، چه رسد بر قرابت سببى و ازدواج و وضعيت زناشوئى !
اين سخن آخرين پايه اميد معاويه و طرفدارانش را فرو ريخت ، و خط فكرى و مشىسياسى حزب الله و طرفدارانش را در برابر حزب شيطان روشن ساخت . علاوه براينامام حسين عملى بسيار جوانمردانه و بزرگانه انجام داد، بدينگونه كه ، در همان مجلسدختر زينب كبرى را به يكى از فرزندان بنى هاشم تزويج كرد، و براى هميشه اميديزيد پليد را قطع نمود و باغى را كه ارزش خوبى داشت ازمال شخصى خود به داماد و عروس هبه كرد. و با اينعمل امام ، ظاهر بينان و تنگ نظران خجل و شرمنده از مجلس خارج شده ، و تفاوت شخصيتهارا هم شناختند.
اين است ويژگى بارز و ممتاز حزب الله ، كه با هيچ عنوان و عاملى ، با آنان كه خطفكرى باطل و انحرافى دارند سازش نمى كنند، و دست دوستى و آشتى به آنان نمىدهند، و بر هر فرد حزب اللهى لازم است كه حسين وار انديشند و در پيشنهادهاى ارائه شدهاز طرف دشمن دقت فراوان به كار برند، و بامسائل چنان برخورد كنند، كه سالار شهيدان ما را آموخت .
خطبة آتشين امام حسين (ع ) در مجلس معاويه
سالار جانبازان و رهبر بزرگ انقلاب و حماسه كربلا، روزى در مجلس معاويه بنا بهتقاضاى مردم خطبه اى ايراد كرد و حقايقى را براى مسلمانان روشن ساخت . حضرت در اينخطبه ، قسمتى از شرايط رهبرى و حزب الله را كه معاويه خود را بدروغ واجد آن شرايطمى دانست بيان نمود، و يكى از شرايط را آگاهى رهبر از حقايق قرآن و پيروى از آن دانست.
امام حسين عليه السلام ضمن ايراد خطبه فصيح و بليغ مردم را به پيروى از رهبرى خوددعوت فرمود و وظيفه سنگين مسلمانان در انتخاب رهبر و اطاعت از آن را بازگو كرد:
(نَحْنُ حِزْبُ اللهِ الْغالِبونَ، وَ عِتْرَةُ رَسوُلِ الله الاقربون ، وَاءهل بَيْتِهِ الطَّيِّبوُنَ، وَ اءَحَدُالثَّقَلَيْنِ اللذين جعلنا رَسولُ اللهِ ثانى كِتابِ اللهِتَبارَكَ وَ تَعالى ، الَّذى فيهِ تَفْصيلُ كُلِّ شَيْءٍ، لا يَاءْتيهِ الْباطِلُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ لامِنْ خَلْفِهِ، وَالْمُعَوَّلُ عَلَيْنا فى تَفسيرِهِ، وَ لا يُبْطينا تَاءْويلَهُ، بَلْ نَتَّبِعُ حَقائقَهُفَاءطيعوُنا فان طاعَتَنا مَفْروُضَةٌ، اءنْ كانَتْ بِطاعَةِ الله مَقرُونَةٌ). (109)
(ماييم حزب پيروزمند پروردگار و خويشان نزديك واهل بيت پاك پيامبر خدا، و يكى از دو امانت سنگين و گران قيمت كهرسول خدا (درحديث ثقلين ) ما را جفت كتاب خدا قرارداد، قرآنى كه بيان وتفصيل هر چيز در آن است ، و هيچ سخن باطل در آن نسبت بگذشته و آينده وجود ندارد،كتابى كه در تفسير و بيان حقايق آن بايد به ما تكيه و اعتماد شود، و فهمتاءويل آن از ما دور نيست ، و ماييم كه دائما پيروى از حقايق قرآن را برنامه كار خودقرار مى دهيم ، پس ما را (با چنين خصوصيت ) اطاعت كنيد، كه اطاعت ما بر شما واجب است .چه ، خداى متعال لزوم اطاعت ما را مقرون به لزوم اطاعت از خود و رسولش قرار داده است).(110)
پيروان معاويه بين ناقه و جمل را، فرق نمى گذارند!
على بن حسين مسعودى ، از مورخان و جغرافى شناسان بزرگ اسلام در قرن چهارم ، دركتاب (مروج الذهب ) مى نويسد: (مردى از اهل كوفه در موقع بازگشتن از صفّين سواربر شتر به دمشق آمد. يكى از مردم شام با وى درآويخت و گفت : اين ناقه كه بر وىسوارى از آن من است كه در جنگ صفين به غارت رفته و در دست تو افتاده است . نزاعشانبالا گرفت و نزد معاويه رفتند. مرد دمشقى پنجاه شاهد آورد كه اين ناقهمال اوست (در زبان عرب ناقه به شتر ماده گويند) يعنى گواهى دادند اين شتر مادهمال اين مرد شامى است . معاويه هم به حكم شهادت پنجاه نفر مزبور، حكم داد كه ناقه(يعنى شترماده ) مال مرد دمشقى است و فرد عراقى را مجبور كرد كه شتر راتحويل وى دهد. مرد عراقى گفت : خدا خيرت دهد! اين شتر ناقه نيستجمل است (يعنى ماده نيست ، نر است )! معاويه گفت : حكمى داده ام و برگشت ندارد! بعدها كهمردم متفرّق شدند مرد كوفى را خواست و به او گفت : شترت چقدر قيمت داشت ؟ و آنگاه بيشاز قيمت شتر به او پرداخته و به او گفت : براى على عليه السلام خبر ببر كه من براىجنگ با وى صدهزار مرد دارم كه ناقه را از جمل فرق نمى گذارند! (يعنى اگر بهناقه جمل بگويم و به جمل ناقه ، چون و چرا نمى كنند).
مسعودى بعد از ذكر اين داستان مى نويسد: اطاعت مردم از معاويه و نفاذِ حكم وى به جايىرسيد كه در موقع رفتن به جنگ صفين روز چهارشنبه صلاى نماز جمعه در داد و با مردمنماز جمعه خواند و كسى نگفت كه امروز چهارشنبه است ، نماز جمعه چرا؟!(111)
بنى اُميه معتقد به خدا و پيغمبر صلى الله عليه و آله نبودند
دستگاه بنى اميه در شام ، اين همه تبليغات بر ضد اميرالمؤ منين على بن ابى طالبعليه السلام كرده اند، و مردم شام متجاوز از بيستسال لعن و سبّ على عليه السلام را در منبرها شنيده اند؛ كجا مى دانند حق كيست وباطل كدامست ؟!
فرد شامى كه شايد ابدا اسمى از حسنين (ع ) نشنيده و شايد يكى از هزاران افتخار بنىهاشم را نمى داند چطور مى شود حق را بدو رسانيد و او را بيدار كرد؟ جز اينكه على بنالحسين (ع ) در مركز خلافت يزيد از همان منبرى كه بر فراز آن پيوسته عليه على بنابى طالب (ع ) و ساير بنى هاشم تبليغ شده بود بالا رود و افتخارات على بن ابىطالب عليه السلام و ساير بنى هاشم را به گوش مردم شام برساند و يزيد و معاويهرا رسوا كند و اهل شام را بر يزيد بشوراند، تا قصه كشته شدن پدر و برادران او رادر كربلا، اهل شام ساليان دراز گفتگوى هر مجلس ومحفل نمايند و در نتيجه آثار شوم تبليغات معاويه بكلى محو و نابود شود و دشمن با همهسلطه و قدرتى كه دارد نتواند حقيقت را وارونه نشان دهد.
پايه تبليغات سوء اموى در شام را بايد از اينجا اندازه گرفت كه وقتى اميرالمؤ منينعلى بن ابى طالب (ع ) در محراب كشته شد،اهل شام تعجّب كرده و مى گفتند مگر على نماز مى خوانده كه به مسجد آمده و در محراب اورا كشته اند؟!(112)