بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب تفسیر المیزان جلد 19, علامه محمدحسین طباطبایی رحمه الله علیه   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     ALMIZA01 -
     ALMIZA02 -
     ALMIZA03 -
     ALMIZA04 -
     ALMIZA05 -
     ALMIZA06 -
     ALMIZA07 -
     ALMIZA08 -
     ALMIZA09 -
     ALMIZA10 -
     ALMIZA11 -
     ALMIZA12 -
     ALMIZA13 -
     ALMIZA14 -
     ALMIZA15 -
     ALMIZA16 -
     ALMIZA17 -
     ALMIZA18 -
     ALMIZA19 -
     ALMIZA20 -
     ALMIZA21 -
     ALMIZA22 -
     ALMIZA23 -
     ALMIZA24 -
     ALMIZA25 -
     ALMIZA26 -
     ALMIZA27 -
     ALMIZA28 -
     ALMIZA29 -
     ALMIZA30 -
     ALMIZA31 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

مـؤ لف : ايـن روايـت را سـيـوطـى هـم در الدر المـنـثـور از تـعـدادى از كـتـب حـديـثنقل كرده كه از آن جمله است صحيح بخارى ، و مسلم و ترمذى ، و نسائى كه همگى از ابىهـريـره از رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم ) آن رانـقـل كـرده انـد. و در روايـت نـامـبـردگان آمده : دست خود را بر سر سلمان فارسى نهاد، وفـرمـود: بـه آن خـدايـى كـه جانم به دست او است اگر علم در ثريا باشد مردانى از ايننژاد به آن دست مى يابند.
و نـيـز از سـعـيـد بـن مـنصور و ابن مردويه از قيس بن سعد بن عباده روايت شده كه گفت :رسـول خـدا (صـلى اللّه عليه و آله وسلم ) فرمود: اگر ايمان در ثريا باشد مردانى ازاهل فارس آن را به دست مى آورند.
و در تـفـسـيـر قـمـى در ذيـل آيـه (مـثـل الذيـن حـمـلوا التـوريـه ثـم لم يـحـمـلوهـاكمثل الحمار) مى گويد: حمار كتابها را حمل مى كند، ولى نمى داند كه در آن كتابها چيست، و بـه دسـتـورات آن كـتـابـهـا عـمـل نـمـى كـنـد، هـمـچـنـيـن بـنـىاسـرائيـل كـه تـورات بـر آنـان حـمـل شـد، ولى مـثـل حـمـار آن راحـمـل كـردنـد، نـه فـهـمـيـدنـد كـه در آن چـيـسـت ، و نـهعمل كردند.
و در الدر المـنـثـور اسـت كه ابن ابى شيبه ، و طبرانى از ابن عباس روايت كرده كه گفت :رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم ) فـرمود: كسى كه روز جمعه در حالى كه اماممشغول خواندن خطبه است سخن بگويد، مانند الاغى است ، كه كتابها را به دوش مى كشد.
و حتى آن هم كه به وى مى گويد: ساكت باش ، جمعه اش جمعه نيست .
مـؤ لف : در ايـن روايـت بـيـان قـبـلى مـا كـه در وجـهاتصال اين آيه به ما قبل داشتيم تاءييد شده است .
و در تـفـسـيـر قـمى در ذيل آيه (قل يا ايها الذين هادوا) آمده كه در تورات نوشته شدهبود: اولياى خدا همواره آرزوى مرگ دارند.
و در كافى به سند خود از عبداللّه بن سنان از امام صادق (عليه السلام ) روايت آورده كهفرمود: مردى نزد ابوذر آمد، و گفت : اى اباذر چرا ما از مرگ بدمان مى آيد؟ فرمود: براىايـنـكـه شـمـا دنـيـا را آبـاد و آخـرت را خـراب كـرده ايـد، و لذا ازانتقال از خانه آباد به خانه خراب بدتان مى آيد.
گفتارى درباره منظور از تعليم حكمت
توضيحى درباره رابطه سنت هاى عملى با مبانى اعتقادى
انـسـان در زندگى محدودى كه دارد، و سرگرم آبادى آن است ، چاره اى ندارد جز اينكه درآنچه مى خواهد و آنچه نمى خواهد تابع سنتى باشد، و حركات و سكنات و تمامى مساعىخود را بر طبق آن سنت تنظيم نمايد.
چـيـزى كه هست اين سنت در اينكه چه نوع سنتى باشد، بستگى به راى و نظريه انسان ،درباره حقيقت عالم و حقيقت خودش دارد، و خلاصه بستگى به جهان بينى و انسان بينى ، ورابـطـه مـيـان انسان و جهان دارد. به شهادت اينكه مى بينيم اختلافى كه امت ها و اقوام درجان بينى و نفس بينى دارند، باعث شده كه سنتهايشان هم مختلف شود.
آرى ، كـسـى كـه بـراى مـاوراى عـالم مـاده وجـودىقـائل نـيست ، و هستى را منحصر در همين عالم ماده مى داند، و پيدايش عالم هستى را مستند بهاتـفـاق و تـصـادف مـى بـيـنـد، و انسان را موجودى مى پندارد مادى محض ، كه هستى اش درفاصله بين تولد و مرگ خلاصه مى شود، و براى خود سعادتى به جز سعادت مادى ، ودر اعـمـالش هـدفـى بـه جـز رسـيـدن بـه مـزايـاى مـادى ازقبيل مال و اولاد و جاه و امثال آن دنبال نمى كند، و به جز لذت گيرى از متاع دنيا و رسيدنبـه لذائذ مـادى و يا لذائذى كه منتهى به ماديات مى شود آرزويى ندارد، و معتقد است كهمهلتش در اين كامرانى تا مدتى است كه در اين دنيا ز ندگى مى كند،
و بـعـد از مردن همه تمام مى شود، چنين كسى و چنين قومى سنتى كه به حكم اجبار پيروىمى كند غير از آن سنتى كه يك انسان و يا يك قوم معتقد به مبداء و معاد پيروى مى كند.
كـسـى كـه مـعتقد پيدايش و بقاى عالم مستند به نيرويى مافوق عالم و منزه از ماده است ، ويـقـيـن دارد كـه در وراى اين خانه خانه اى ديگر، و بعد از اين زندگى زندگانى ديگرىهـسـت ، چـنـيـن كـسى - و چنين قومى - در آنچه مى كند، سعادت هر دو نشاءه را در نظر مىگـيـرد، و بـه هـمـيـن جـهـت صـورت اعـمـال گـونـه مـردم ، و هـدفـهـايـى كـهدنبال مى كنند، و آرائى كه دارند با دسته اول مختلف است .
و چـون بـيـنـش هـا مختلف است سنت ها هم مختلف مى شود، مردمى كه بت پرستند چه آنها كهبـره مـائى انـد و چـه آنـهـا كـه بـودائى انـد به خاطر اينكه معتقد به معاد نيستند، سنتىدارنـد. و اهـل كتاب ، چه آنها كه مجوسى و يا كليمى و يا مسيحى و يا مسلمانند، براى خودسنتى دارند كه مخالف با سنت ديگران است .
و كـوتـاه سـخـن ايـنـكـه : در مـيـان اقـوام مـزبـور آنـهـا كـهاهـل مـلت و ديـن آسـمـانى اند و به معاد معتقدند، به خاطر اينكه براى خود حياتى جاويد وابـدى قـائلنـد، در اتـخـاذ سـنت ، آرائى كه مناسب با اين حيات باشد اتخاذ مى كنند. آنهاادعـاء مـى كنند كه بر هر انسانى لازم است كه وسيله زندگى عالم بقاء را فراهم نموده ،خـود را بـراى تـوجـه بـه پـروردگـارش مـهـيـا سـازد، و دراشـتـغال به كار زندگى دنيايى كه فانى است ، زياده روى نكند. و اما كسانى كه ملت ودينى ندارند و تنها در برابر ماديات خضوع دارند رفتارى غير از اين دارند. و همه اينهاكه گفته شد جاى ترديد نيست .
چـيـزى كـه هـسـت انـسـان از آنجايى كه به حسب طبع مادى اش رهين ماده و همه زدو بندش دراسـبـاب ظـاهـرى مـادى اسـت ، يـا اسـبـاب را بـه كـار مـى زنـد و يـا از آن اسـبـاب متاثر ومـنفعل مى شود، و هميشه اين سبب او را به دامن آن سبب پرتاب ، و آن به دامن اين متوسلش ‍مى كند، و هيچ وقت از آنها فراغت ندارد، لذا به خيالش چنين مى رسد كه حيات دنياى فانىاصـالت دارد، و دنـيـا و مـقـاصـد و مـزايـايـى كـه به زندگى دنيا مربوط مى شود، هدفنهائى و غرض اقصاى از وجود او است ، و بايد براى به دست آوردن سعادت آن زندگىتلاش ‍ كند.
پـس زنـدگـى دنـيـا چـنـيـن حـيـاتـى اسـت و آنـچـه در دسـتاهل دنيا از ذخيره ، نعمت ، آرزو، نيرو، و عزت هست حقيقتش همين است كه گفتيم ، و آنچه را كهفـقـر، عذاب ، محروميت ، ضعف ، ذلت ، مصيبت ، و خسران مى نامند نيز چنين چيزهايى است . وكوتاه سخن اينكه :
آنـچـه از خـيـر عـاجـل و يـا نـفـع فـانـى در دنـيـا هـسـت بـه نـظـراهـل دنـيـا خير مطلق و نفع مطلق جلوه مى كند، و آنچه را كه دوست نمى دارد شر و ضرر مىپندارد.
مـردم دنـيـا كـه چـنـيـن وضـعـى دارنـد، آن دسـتـه از آنـان كـهاهـل ملت و كتاب نيستند، عمرى را با همين پندارهاى خلاف واقع بسر مى برند، و از ماوراىايـن زنـدگـى خـبـرى نـدارنـد، ولى آنـهـايـى كـه اهل ملت و كتابند، اگر هم بر طبق دستهاول عـمـل كـنـنـد، اعـتـراف دارنـد كـه حـقـيـقـت خـلاف آن اسـت ، و هـمـيـشـه بـيـنقـول و فـعلشان ناهماهنگى هست همچنان كه خداى تعالى در اين باره فرمود: (كلما اضاءلهم مشوا فيه و اذا اظلم عليهم قاموا).
حـــكـــمـت عـبـارت اسـت از عـلمـو عـمل حق و سرچشمه گرفته از فطرت ، كه اسلام بداندعوتمى كند
حـال بـبـينيم در اين ميان اسلام به چه چيز دعوت مى كند؟ اسلام بشر را دعوت مى كند بهچراغى كه فروكش شدن برايش نيست ، و آن عقايد و دستور العملهايى است كه از فطرتخود بشر سرچشمه مى گيرد، همچنان كه فرموده : (فاقم وجهك للدين حنيفا فطرت اللّهالتى فطر الناس عليها لا تبديل لخلق اللّه ذلك الدين القيم ).
اين وضع دعوت اسلام است . از سوى ديگر ببينيم فطرت به چه دعوت مى كند؟ به طورقـطـع فـطـرت در مـرحـله عـلم و اعـتـقـاد دعـوت نمى كند مگر به علم و عملى كه با وضعشسـازگـار بـاشـد، و كـمـال واقـعـى و سعادت حقيقى اش را تاءمين نمايد. پس ، از اعتقاداتاصولى مربوط به مبداء و معاد، و نيز از آراء و عقائد فرعى ، به علوم و آرائى هدايت مىكـنـد كـه بـه سـعـادت انـسـان مـنـتهى شود، و همچنين به اعمالى دستور مى دهد كه باز درسعادت او دخالت داشته باشد.
و به همين جهت خداى تعالى اين دين را كه اساسش فطرت است ، در آياتى از كلامش دين حقخـوانـده ، از آن جـمـله فـرمـوده : (هـو الذى ارسـل رسـوله بـالهـدى و دين الحق )، و نيزدربـاره قـرآن كـه مـتـضمن دعوت دين است فرموده : (يهدى الى الحق ). و حق ، عبارت ازراى و اعتقادى كه ملازم با رشد بدون غى ، و مطابق با واقع باشد، و اين همان حكمت است ،چون حكمت عبارت است از راى و عقيده اى كه در صدقش محكم باشد،
و كـذبـى مـخـلوط بـه آن نـبـاشـد، و نـفـعـش هـم مـحـكـم بـاشـد، يـعـنـى ضـررى دردنـبـال نـداشـتـه باشد، و خداى تعالى در آيه زير به همين معنا اشاره نموده مى فرمايد:(و انـزل اللّه عـليـك الكـتـاب و الحـكـمـه )، و نـيـز در وصف كتاب خود كه بر آن جنابنـازل كـرده مـى فـرمـايـد: (و القـرآن الحـكـيـم )، و نـيـزرسـول گرامى خود را در چند جا از كلام مجيدش معلم حكمت خوانده ، از آن جمله فرموده : (ويعلمهم الكتاب و الحكمه ).
بـنـابـر ايـن پـس تـعـليـم قـرآنى كه رسول (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) متصدى آن وبيانگر آيات آنست ، تعليم حكمت است و كارش اين است كه براى مردم بيان كند كه در ميانهـمـه اصـول عـقـائدى كه در فهم مردم و در دل مردم از تصور عالم وجود و حقيقت انسان كهجـزئى از عـالم اسـت رخـنـه كـرده كـدامـش حـق ، و كـدامـش خـرافـى وبـاطـل اسـت ، و نـيـز در سـنـتـهـاى عـمـلى كـه مـردم بـه آن مـعـتـقـدنـد، و از آناصـول عـقـائد مـنـشـاء مـى گـيـرد، و عـنـوان آن غـايـات و مـقـاصـد اسـت ، كدامش حق ، و كدامباطل و خرافى است .
نـــمـــونـــه هـــاى از مـــعـــارف قـــرآنـى در رد اعـتـقـاداتباطل منكرين اديان و بتپرستان
مثلا بعضى از مردم - كه همان منكرين اديانند - معتقدند كه حيات ماديشان اصالت دارد، وهـدف نـهائى است ، حتى بعضى از آنان گفته اند: (ما هى الا حيوتنا الدنيا) ولى قرآنمـتـوجـهشان مى كند به اينكه : (و ما هذه الحيوه الدنيا الا لهو و لعب و ان الدار الاخره لهىالحيوان )، و نيز مردم معتقدند كه اسباب حاكم در دنيا تنها حيات و موت ، صحت و مرض ،غـنـى و فـقـر، نـعـمـت و نـقـمـت ، و رزق و مـحـرومـيـت اسـت و مـى گـويـنـد:(بـل مـكـر الليـل و النـهـار)، و قـرآن مـتـذكرشان مى كند به اينكه : (الا له الخلق والامـر)، و نـيـز مـى فـرمـايـد: (ان الحـكـم الا لله )، و از ايـنقبيل آيات راجع به حكم و تدبير.
و نـيـز يـك عـده مـعـتـقـدنـد كـه خـودشـان در مـشـيـت و خـواسـتمـسـتـقـل نـد و هـر چـه بخواهند مى كنند، ولى قرآن تخطئه شان كرده ، مى فرمايد: (و ماتـشـاون الا ان يـشـاء اللّه )، و يـا مـعتقدند به اينكه اطاعت و معصيت و هدايت كردن و هدايتشـدن بـه دسـت انـسـان هـا اسـت ، ولى خـداى تـعالى هشدارشان مى دهد به اينكه (انك لاتهدى من احببت و لكن اللّه يهدى من يشاء).
بـاز جـمـعى معتقدند كه نيرويشان از خودشان است ، و خداى تعالى آن را انكار نموده ، مىفـرمـايـد: (ان القـوه لله جـمـيـعـا) و يـا مـعـتـقـدنـد به اين كه عزتشان تنها با داشتنمـال و فـرزنـدان و يـاوران حـاصل مى شود، و قرآن بر خلاف اين پندار حكم مى كند و مىفـرمـايـد: (ايـبـتـغـون عـندهم العزه فان العزه لله جميعا)، و نيز مى فرمايد: (و للهالعزه و لرسوله و للمؤ منين ).
و نـيـز جـمـعى كه همان دسته اول و منكرين اديانند معتقدند كه كشته شدن در راه خدا مرگ ونـابـودى اسـت ، ولى قـرآن آن را حـيـات دانـسـتـه مـى فـرمـايـد: (و لا تـقـولوا لمـنيقتل فى سبيل اللّه اموات بل احياء و لكن لا تشعرون ).
و مـعـارفـى ديـگـر از ايـن قـبيل كه منكرين اديان و دنياپرستان درباره آنها آراء و عقائدىدارنـد، و قـرآن تـخـطـئه شـان نـمـوده ، بـه سـوى مـعـارفـى ديـگـر دعوتشان مى كند، ورسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم ) در آيـه شـريـفـه (ادع الىسبيل ربك بالحكمه و الموعظه الحسنه ) ماءمور دعوت به آن شده است . و اين معارف كهنـمـونه اى از آن ذكر شد معارف و علوم بسيار زيادى است كه زندگى دنيا خلاف آن را درذهـن تـصـوير مى كند، و همان خلاف را آن چنان آرايش مى دهد كه صاحب ذهن ، آن را حقيقت مىپـنـدارد، و خـداى تـعـالى در كـتـاب مـجيدش و رسول خدا به امر خدا در تعليمش مؤ منين راهشدار داده ،
دسـتـور مـى دهـد كـه مـؤ مـنين يكديگر را به آنچه حقيقت سفارش كنند، همچنان كه فرموده :(ان الانـسـان لفـى خـسر الا الذين امنوا و عملوا الصالحات و تواصوا بالحق )، و نيزفـرمـوده : (يـوتى الحكمه من يشاء و من يوت الحكمه فقد اوتى خيرا كثيرا و ما يذكر الااولوا الالباب ).
پـس قـرآن در حـقـيـقـت مـى خـواهـد انـسـان را در قـالبـى از عـلم وعـمل بريزد كه قالبى جديد و ريخته گرى اش هم طرزى جديد است ، قرآن مى خواهد باايـن ريـخـته گرى اش انسانى بسازد داراى حياتى كه به دنبالش مرگ نيست ، و تا ابدپـايـدار اسـت ، و بـه هـمـيـن مـعـنـا آيـه زيـر اشاره نموده ، مى فرمايد: (استجيبوا لله وللرسـول اذا دعاكم لما يحييكم )، و نيز مى فرمايد: (او من كان ميتا فاحييناه و جعلنا لهنورا يمشى به فى الناس كمن مثله فى الظلمات ليس بخارج منها).
و ما وجه حكمت و معناى آن را در هر آيه اى كه سخن از حكمت داشت ذكر كرديم ، البته به آنمقدارى كه كتاب مجال بحثش را داشت .
و از آن چـه گـذشـت مـعـلوم شـد اينكه بعضى گفته اند: تفسير قرآن ، تلاوت آنست ، و اماغور و كنجكاوى در معانى آيات قرآن تاويل ، و ممنوع مى باشد فاسد و سخنى بسيار دوراز ذهن است .
آيات 11 - 9 سوره جمعه
يـا ايـهـا الذين امنوا اذا نودى للصلوه من يوم الجمعه فاسعوا الى ذكر اللّه و ذروا البيعذلكـم خير لكم ان كنتم تعلمون (9) فاذا قضيت الصلوة فانتشروا فى الارض و ابتغوا منفضل اللّه و اذكروا اللّه كثيرا لعلكم تفلحون (10) و اذا راوا تجاره او لهوا انفضوا اليهاوتر كوك قائما قل ما عند الله خير من اللهو و من التجاره و اللّه خير الرازقين (11)
ترجمه آيات
هان اى كسانى كه ايمان آورديد هنگامى كه در روز جمعه براى نماز جمعه اذان داده مى شودبه سوى ذكر خدا بشتابيد و دادوستد را رها كنيد، اگر بفهميد براى شما بهتر است (9).
و چـون نـمـاز بـه پـايـان رسـيـد در زمـيـن پـراكـنـده شـويـد و ازفضل خدا طلب كنيد و خدا را بسيار ياد كنيد تا شايد رستگار گرديد (10).
و چـون در بين نماز از تجارت و لهوى با خبر مى شوند به سوى آن متفرق گشته تو رادر حال خطبه سر پا رها مى كنند بگو آنچه نزد خدا است از لهو و تجارت بهتر است و خدابهترين رازقان است (11).
بيان آيات
ايـن آيات وجوب نماز جمعه و حرمت معامله را در هنگام حضور نماز تا ضمن كسانى را كه درحال خطبه نماز آن را رها نموده ،
بـه دنـبـال لهـو و تـجـارت مـى رونـد عـتـاب نـمـوده ، عـمـلشـان راعمل بسيار ناپسند مى داند.
بـيـان آيـات مـربـوط بـه نـمـاز جـمـعـه ، امـر بـه شـتـاب بـدان و رهـا كردن هر كارىبازدارندهاز آن


يـا ايـهـا الذيـن امـنـوا اذا نـودى للصـلوة مـن يـوم الجمعه فاسعوا الى ذكر اللّه و ذرواالبيع ...



مـنظور از نداء براى نماز جمعه ، همان اذان ظهر روز جمعه است ، همچنان كه در آيه (و اذاناديتم الى الصلوه اتخذوها هزوا)، نيز مراد همين است .
كـلمـه (جـمعه ) - به ضم حرف جيم و ميم ، يا به ضم جيم و سكون ميم - به معناىيك روز از هفته است ، كه عرب قديم آن را (يوم العروبه ) مى گفته اند، و سپس آن راجـمـعـه خـوانـده انـد، و اين نام بيشتر مورد استعمال قرار گرفت . و منظور از (نماز روزجـمـعـه ) همان نمازى است كه مخصوص روز جمعه تشريع شده . و منظور از (سعى بهسوى ذكر خدا) دويدن به سوى نماز جمعه است . و مراد از (ذكر خدا) همان نماز است ،همچنان كه در آيه (و لذكر اللّه اكبر) به طورى كه گفته اند مراد نماز است .
ولى بـعـضـى گـفـتـه انـد: مـنـظـور از (ذكـر خدا) در خصوص آيه مورد بحث خطبه هاىقـبـل از نـماز است . و جمله (و ذروا البيع ) امر به ترك بيع است ، و به طورى كه ازسـيـاق بـرمـى آيـد در حـقـيـقـت نـهـى از هـر عـمـلى اسـت كـه انـسـان را از نـماز باز بدارد،حـال چـه خـريـد و فـروش بـاشد، و چه عملى ديگر. و اگر نهى را مخصوص به خريد وفـروش كـرد، از ايـن بـاب بـوده كـه خريد و فروش روشن ترين مصداق اعمالى است كهآدمى را از نماز باز مى دارد.
و مـعـنـاى آيـه اين است كه : اى كسانى كه ايمان آورده ايد! وقتى در روز جمعه براى نمازجـمـعـه اذان مـى گويند، تندتر بدويد، و براى رسيدن به نماز از خريد و فروش و هرعملى كه شما را از نماز باز مى دارد دست برداريد.
و جـمـله (ذلكـم خـير لكم ان كنتم تعلمون ) تشويق و تحريك مسلمانها به نماز و تركبيعى است كه بدان ماءمور شده اند.


فـاذا قـضـيـت الصـلوه فـانـت شـروا فـى الارض و ابـتـغـوا مـنفضل اللّه ...



منظور از (قضاء صلوة ) اقامه نماز جمعه ، و تمام شدن آن است . و مراد از (انتشار درارض ) مـتـفـرق شدن مردم در زمين و مشغول شدن در كارهاى روزانه براى به دست آوردنفضل خدا - يعنى رزق و روزى - است .
و اگـر در مـيـان هـمـه كـارهـاى روزانـه فـقـط طـلب رزق را نـام بـرد، بـراى اين بود كهمـقـابـل تـرك بـيع در آيه قبلى واقع شود، ليكن از آنجايى كه ما در آيه قبلى گفتيم كهمـنـظـور از تـرك بـيـع هـمـه كـارهـايـى اسـت كه آدمى را از نماز باز مى دارد، لاجرم بايدبـگـويـيـم منظور از طلب رزق هم همه كارهايى است كه عطيه خداى تعالى را در پى دارد،چه طلب رزق و چه عيادت مريض ، و يا سعى در برآوردن حاجت مسلمان ، و يا زيارت برادرديـنـى يـا حـضـور در مـجـلس عـلم ، و يـا كـارهـايـى ديـگـر از ايـنقبيل .
جـمـله (فـانـتـشـروا فـى الارض ) امرى است كه بعد از نهى قرار گرفته ، و از نظرادبـى و قـواعد علم اصول تنها جواز و اباحه را افاده مى كند، هر چند كه امر هميشه براىافاده وجوب است ، و همچنين جمله (و ابتغوا) و جمله (و اذكروا).
(و اذكـروا اللّه كـثـيرا لعلكم تفلحون ) - منظور از ذكر در اينجا اعم از ذكر زبانى وقـلبـى اسـت ، در نـتيجه شامل توجه باطنى به خدا نيز مى شود. و كلمه (فلاح ) بهمـعـناى نجات از هر نوع بدبختى و شقاء است كه در مورد آيه با در نظر گرفتن مطالبقـبـلى ، يـعـنـى مـساءله تزكيه و تعليم ، و مطالب بعدى ، يعنى توبيخ و عتاب شديد،مـنـظور همان زكات و علم خواهد بود، چون وقتى انسان زياد به ياد خدا باشد، اين ياد خدادر نـفـس آدمـى رسـوخ مـى كـنـد، و در ذهـن نـقـش مـى بـنـدد، وعوامل غفلت را از دل ريشه كن ساخته ، باعث تقواى دينى مى شود كه خود مظنه فلاح است ،همچنان كه فرموده : (و اتقوا اللّه لعل كم تفلحون ).


و اذا راوا تجاره او لهوا انفضوا اليها و تركوك قائما...



كـلمـه (انـفـضـاض ) كـه مـصـدر (انفضوا) است - به طورى كه راغب گفته - بهمـعـنـاى شـكـسـتـه شـدن چيزى ، و متلاشى شدن اجزاى آن است ، و در مورد آيه استعاره شدهبراى متفرق شدن مردم از محل نماز.
روايـات وارده از ائمـه اهـل بـيـت (عـليـهـم السـلام ) و از طـرقاهل سنت متفقند در اينكه كاروانى از تجار وارد مدينه شد،
و آن روز روز جـمـعـه بـود، و مـردم در نـمـاز جـمـعـه شـركـت كـرده بـودنـد.رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم ) مشغول خطبه نماز بود. كاروانيان به منظوراعـلام آمـدن خـود، طـبـل و دائره كـوبـيـدنـد، مـردم داخـل مـسـجـد، نـمـاز ورسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) را رها نموده ، به طرف كاروانيان متفرق شدند.ايـن آيـه شـريـفـه بـديـن مـنـاسـبـت نـازل شـد. و بـنـابـر ايـن مـنـظـور ازهـمـاناسـتعمال طبل و دائره و ساير آلات طرب به منظور جمع شدن مردم است . و ضمير در اليهابه تجارت برمى گردد، چون مقصود اصلى مردم از متفرق شدن همان رسيدن به تجارتبود، و طبل و دائره وسيله اى براى تجارت بوده ، نه مقصود اصلى .
بـعـضـى از مـفـسـريـن گـفـته اند: ضمير (اليها) به كلمه (احدهما - يكى از لهو ياتـجـارت ) كه در تقديربرمى گردد، گويا فرموده : (انفضوا الى اللّه و، و انفضواالى التـجـاره ) يـعـنـى : يـا بـه طـرف سـر و صـداىطـبـل مـتـفـرق شـدنـد، و يـا بـه طـرف تـجـارت ، چـون هـر يـك از ايـن دوعـامـل سـبـب جـداگـانـه اى بـود، براى متفرق شدن مردم . و به همين جهت در آيه شريفه باآوردن كـلمـه (اءو) بـيـن آن دو تـرديـد انـداخـت ، و نـفرمود (تجاره و لهوا)، و ضميرمـذكـور هـم صـلاحـيـت براى برگشتن به هر دو عامل را دارد. خواهى گفت : بايد ضمير بامـرجـعـش از نـظـر مـذكـر و مـونـث بـودن مـطـابـق بـاشـد، و كـلمه (لهو) مذكر، و ضمير(اليـها) مونث است . جواب مى گوييم : بله ، قاعده همين است ، ليكن كلمه (لهو) چوندر اصل مصدر است ، لذا هم مى شود ضمير مذكر به آن برگردانيد و هم مونث .
و بـاز به همين جهت است كه (ما عند اللّه ) را بهتر از هر دو دانسته ، و فرموده : (خيرمـن اللهـو و مـن التـجـاره ) و آن دو را جـدا جـدا ذكـر كـرد، و نـفـرمـوده : (خير من اللهو والتجاره ).
مـعـنـاى ايـنـكـه فـرمـود: (بـگـو آنـچـه نزد خدا است بهتر از لهو و تجارت است ...)
(قل ما عند اللّه خير من اللهو و من التجاره و اللّه خير الرازقين ) - در اين قسمت از آيهبه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) امر مى كند كه مردم را به خطايى كه مرتكبشـدنـد مـتنبه كند، و بفهماند كه كارشان چقدر زشت بوده . و مراد از جمله (ما عند اللّه )ثـوابـى اسـت كـه خـداى تعالى در برابر شنيدن خطبه و موعظه در نماز جم عه عطاء مىفرمايد.
و معناى جمله اين است كه : به ايشان بگو آنچه نزد خدا است از لهو و تجارت بهتر است ،بـراى ايـنكه ثواب خداى تعالى خير حقيقى و دائمى ، و بدون انقطاع است ، و اما آنچه درلهـو و تـجـارت اگـر خـيـر بـاشـد خـيـرى خـيـالى و غـيـر دائمـى وبـاطـل اسـت . و عـلاوه بـر اين ، چه بسا خشم خدا را در پى داشته باشد، همچ نان كه لهوهميشه خشم خداى تعالى را در پى دارد.
بـعـضـى از مـفـسـريـن گـفـتـه انـد: كـلمـه (خـيـر) كـه در آيـهاسـتـعـمـال شـده مـعـناى افعل التفضيل را ندارد (يعنى كلمه (خير) به معناى (بهتر)نيست بلكه به معناى (خوب ) است )، همچنان كه در آيه (ءارباب متفرقون خير ام اللّهالواحد القهار) اين چنين است ، و اين گونه استعمالها در مورد كلمه مذكور شايع است .
و در آيـه شـريـفـه كه مى فرمايد: (و اذا راوا...)، التفاتى از خطاب (فانتشروا -متفرق شويد) به غيبت (و اذا راوا - و چون لهو و تجارتى مى بينند)، به كار رفته، و نـكـتـه آن تـاءكـيـد مـفـاد سـيـاق - يـعـنـى آن عـتـاب و اسـتـهـجـانـى كـه درعـمـل آنـان بـود - است ، و مى خواهد بفهماند اين مردم كه از شرافت و افتخار گوش دادنبـه سـخـنـان شـخـصـى چـون خـاتـم انـبـيـاء اعـراض مـى كـنـنـد، قابليت آن را ندارند كهپروردگارشان روى سخن به ايشان بكند.
در جمله (قل ما عند اللّه خير) هم اشاره اى به اين اعراض خدا هست ، چون مى توانست خداىتـعـالى را گـويـنـده قـرار ده د، و بـفـرمـايـد (آنـچه نزد ما است بهتر است ) ولى بهپيامبرش فرمود از قول او به ايشان بگويد آنچه نزد خداست بهتر است و در همين مقدار همبـه پـيـامـبـرش نـفـرمـود (قـل - بـه ايـشـان بـگـو) تـنـهـا فـرمـود:(قـل ) هـمـچـنان كه اول آيه هم كه فرمود (و اذا راوا) ضمير آن را بدون داشتن مرجعآورد، چـون قـبـلا نـامـى از ايـشان نبرده بود، تا ضمير به ايشان برگرداند، بلكه بهدلالت سـيـاق اكـتـفـاء نـمـود، و همه اينها شدت خشم و اعراض خداى تعالى را از ايشان مىرساند. و كلمه (خير الرازقين ) يكى از اسماى حسناى خداست ، نظير رازق ، كه آن نيزنام او است . و ما در سابق درباره معناى رازقيت خداى تعالى بحث كرديم .
بحث روايتى
(روايـــاتـــى دربـــاره شـــتـــاب بـــه ســـوى نـــمـــاز جـــمـــعـــهوتعطيل كارها، انتشار در زمين بعد از نماز و طلب رزق ، و...)
در كـتـاب فـقيه روايت آمده كه : در مدينه هر وقت موذن در روز جمعه اذان مى گفت : شخصىنـدا مـى داد ديـگـر خـريـد و فروش مكنيد، حرام است ، براى اينكه حق تعالى فرموده (ياايها الذين امنوا اذا نودى للصلوه من يوم الجمعه فاسعوا الى ذكر اللّه و ذروا البيع )
مـؤ لف : اين روايت را الدر المنثور هم از ابن ابى شيبه ، عبد بن حميد، و ابن منذر از ميمونبـن مـهـران نـقـل كـرده ، و تـرجـمه عبارت روايت وى چنين است . در مدينه رسم چنين بود كههرگاه موذن اذان روز جمعه را مى گفت ،
در بازارها ندا در مى دادند: بيع حرام شد، بيع حرام شد.
و تـفـسـيـر قـمـى در ذيـل جـمـله (فاسعوا الى ذكر اللّه ) گفته : (سعى ) به معناىسـرعـت در راه رفـتـن اسـت ، و در روايـت ابى الجارود از امام باقر (عليه السلام ) آمده كهفـرمـود: وقـتـى گـفته مى شود (فاسعوا) معنايش اين است كه برويد و چون گفته مىشـود (اسـعـوا) مـعـنـايـش اسـت كـه بـراى فـلان هـدفعـمـل كـنـيـد. و در آيـه سـوره جـمـعـه مـعـنـايـش ايـن اسـت كـه بـراى نـمـاز جـمـعـه شـارب(سـبـيـل ) خـود را كـوتـاه كـنـيـد، و مـوى زيـر بـغـل رازائل سـازيـد، نـاخـن بـگيريد، غسل كنيد، بهترين و نظيف ترين جامه را بپوشيد، و خود رامـعـطـر سازيد، اينها سعى براى نماز جمعه است . و سعى براى روز قيامت هم اين است كهآدمـى خـود را بـراى آن روز مـهـيـا كـنـد، هـمچنان كه فرموده : و (من اراد الاخرة و سعى لهاسعيها و هو مومن ).
مؤ لف : منظور امام (عليه السلام ) اين است كه كلمه سعى در همه جا به معناى دويدن نيست.
و در مجمع البيان مى گويد: انس از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) روايت كردهكـه در ذيـل جـمـله (فـاذا قـضيت الصلوه فانتشروا فى الارض ...) فرمود: منظور متفرقشـدن بـراى كـسـب و كـار و طـلب دنيا نيست ، بلكه منظور عيادت مريض و تشييع جنازه ، وزيارت برادراست .
مـؤ لف : ايـن روايـت را سـيـوطـى هـم در الدر المـنـثـور از ابـن جـريـر، از انـس ازرسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم )، و از ابـن مـردويه ، از ابن عباس از آن جنابنقل كرده .
و در همان كتاب از امام صادق (عليه السلام ) روايت آورده كه فرمود: نماز در روز جمعه ، وانتشار در روز شنبه است .
سه طائفه اى كه دعايشان مستجاب نمى شود
مؤ لف : در اين معنا روايات ديگرى نيز هست .
بـاز در آن كـتـاب اسـت كـه عـمـر بـن يـزيـد از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كهفرمود:
درسـت مى بينيد كه براى برآوردن حوائج سوار مى شوم ، با اينكه خداى تعالى قضاىحـوائج را تـكـفـل فـرمـوده ، نـه بـراى ايـن اسـت كـه درتـكـفـل خـداى تـعـالى شـك دارم ، بـلكـه دوسـت دارم خـداى تـعـالى مـرا درحـال طـلب رزق حـلال بـبـيـنـد مـگـر نـشـنـيده اى كه خداى تعالى مى فرمايد (فاذا قضيتالصلوه فانتشروا فى الارض و ابتغوا من فضل اللّه )
تـو گـمـان مـى كـنـى اگـر مـردى داخـل خـانـه اى شـود، و در آن را بـه روى خـودگل بگيرد، و پيش خود بگويد: رزق من برايم از بالا فرو مى آيد، آيا اين منطق درست است؟ هـرگـز درست نيست ، و چنين شخصى يكى از آن سه نفرى است كه دعايشان مستجاب نمىشود.
راوى مـى گـويـد عـرضـه داشتم : آن سه طائفه چه كسانى هستند؟ فرمود: مردى كه زنىدارد و مـرگ او را از خدا مى خواهد، چنين دعايى مستجاب نيست ، براى اينكه عصمت آن زن بهدسـت او اسـت ، مى تواند طلاقش داده آزادش كند. دوم مردى كه با كسى معامله اى كرده ، و ياحـقـى بـر او دارد، و در هـنگام حقدار شدن شاهدى نگرفته ، و آن شخص منكر حق او شده ، وعـليـه او نـفـريـن مـى كـنـد، چنين كسى هم دعايش مستجاب نيست ، براى اينكه به وظيفه خودعـمل نكرده . سوم مردى كه با سرمايه اى كه دارد مى تواند رزق خود را در آورد، ولى درخـانـه مـى نـشـيـنـد و بـه طـلب رزق بـيـرون نـمـى رود، و از خدا رزق نمى خواهد، تا همهسرمايه را بخورد، آن وقت دست به دعا برمى دارد، دعاى او هم مستجاب نيست .
چـــنـــد روايـــت دربـاره پراكنده شدن مردم از نزد پيامبر(ص ) در حالى كه خطبه جمعهمىخواند، و نزول آيه : اذا راءوا تجارة او لهوا انفضوا اليها...)
و نيز در همان كتاب آمده كه جابر بن عبداللّه گفت : كاروانى وارد مدينه شد، در حالى كهمـا بـا رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم )مشغول نماز بوديم ، مردم (نماز را رها كرده ) به سوى آن كاروان رفتند، و به جز دوازدهنـفـر كـه يـكى از ايشان من بودم كسى باقى نماند، و در اين جريان بود كه آيه شريفه(و اذا راوا تـجـاره او لهـوا انـفـضـوا اليـهـا...)نازل گرديد.
و از كـتـاب عـوالى اللئالى حـكـايـت شـده كـه مـقـاتـل بـن سـليـمـان گـفته : در بينى كهرسـول خـدا (صـلى الله عـليـه و آله وسلم ) در روز جمعه خطبه مى خواند، دحيه كلبى بامـال التـجـاره از شـام آمـد، و او هـر وقـت مى آمد در مدينه هيچ كس باقى نمى ماند، همه بهسوى او مى آمدند، چون هر وقت مال التجاره مى آورد، تمامى آنچه مردم بدان نيازمند بودندمـى آورد، از آرد و گـنـدم و غـيـر آن ، و نـيـز هـر وقـت مـى آمـدطبل مى زد تا مردم از آمدنش مطلع شوند و از او جنس بخرند
آن روز كه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) در خطبه نماز جمعه بود، دحيه كلبىوارد شهر مدينه شد، و در آن ايام هنوز اسلام نياورده بود، مردم آن جناب را بالاى منبر تنهاگـذاشـتـنـد، و رفـتند، و در مسجد به جز دوازده نفر كسى نماند. حضرت فرمود: اگر ايندوازده نـفـر هـم مـى رفـتـند خداى تعالى از آسمان سنگ بر آنان مى باريد، اينجا بود كهسوره جمعه بر آن حضرت نازل شد.
مـؤ لف : ايـن داسـتـان بـه طـرق بـسـيـارى هـم از طـرق شـيـعـه و هـم از طـرقاهـل سـنـت روايـت شـده ، و اخـبـار در عـدد بـاقـى مـانـدگـان در مـسـجـد از هـفـت تـاچهل نفر اختلاف دارد.
و نيز در مجمع البيان است كه جمله (انفضوا) به معناى اين است كه مردم متفرق شدند. واز امـام صـادق (عـليه السلام ) روايت شده كه فرمود: به معناى (منصرف شدند) است .يعنى مردم به سوى تجارت منصرف شده ، و تو را سر پا بالاى منبر تنها گذاشتند.
جـابـر بـن سـمره مى گويد: من هيچگاه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) را نديدمكـه نـشـسـتـه خـطـبـه بـخواند، پس اگر كسى برايت حديث كرد كه آن جناب نشسته خطبهخوانده دروغ گفته است .
مؤ لف : اين معنا در رواياتى ديگر نيز آمده .
و در الدر المـنـثـور اسـت كـه ابـن ابـى شـيـبـه از طـاووس روايـت كـرده كـه گـفـت :رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) و ابو بكر و عمر و عثمان همگى ايستاده خطبه مىخواندند، و اولين كسى كه بالاى منبر نشست ، معاويه بن ابى سفيان بود.
سوره منافقون مدنى است و يازده آيه دارد
سوره منافقون آيات 8 - 1


بـسـم اللّه الرحـمـن الرحـيـم اذا جـاءك المـنـافـقـون قـالوا نـشـهـد انـكلرسـول اللّه و اللّه يـعـلم انـك لرسـوله و اللّه يـشـهـد ان المنافقين لكذبون (1) اتخذواايمانهم جنة فصدوا عن سبيل اللّه انهم ساء ما كانوا يعملون (2) ذلك بانهم آمنوا ثم كفروافـطـبـع عـلى قـلوبـهـم فـهم لا يفقهون (3) و اذا رايتهم تعجبك اجسامهم و ان يقولوا تسمعلقـولهـم كـانـهـم خـشـب مـسندة يحسبون كل صيحه عليهم هم العدو فاحذرهم قتلهم اللّه انىيـوفـكـون (4) و اذا قـيـل لهـم تـعـالوا يـسـتـغـفـر لكـمرسول اللّه لووا رؤ سهم و رايتهم يصدون و هم مستكبرون (5) سواء عليهم استغفرت لهم املم تـسـتـغـفر لهم لن يغفر اللّه لهم ان اللّه لا يهدى القوم الفسقين (6) هم الذين يقولونلاتـنـفـقـوا عـلى مـن عـنـد رسـول اللّه حـتـى يـنـفضوا و لله خزائن السموات و الارض ولكنالمـنـافـقـيـن لا يـفـقـهـون (7) يـقـولون لئن رجـعـنـا الى المـديـنـه ليـخـرجـن الاعـز مـنـهـاالاذل و لله العزة و لرسوله و للمؤ منين و لكن المنفقين لا يعلمون (8)



ترجمه آيات
به نام خداوند بخشنده مهربان . اى رسول ما چون منافقان (رياكار) نزد تو آمده گفتند كهما به يقين و حقيقت گواهى مى دهيم كه تو رسول خدايى (فريب مخور) خدا مى داند كه تورسـول اويى . و خدا گواهى مى دهد كه منافقان (سخن به مكر و خدعه و) دروغ مى گويند(1).
قسم هاى (دروغ ) خود را سپر جان خويش (و مايه فريب مردم ) قرار داده اند تا بدينوسيلهراه خدا را (بروى خلق ) ببندند (بدانيد اى اهل ايمان ) كه آنچه مى كنند بسيار بد مى كنند(2).
بـراى آن (نـفـاق و دروغ ) كـه آنـهـا (بـر زبـان ) ايـمـان آوردنـد و سـپـس(بـدل ) كـافر شدند خدا هم مهر (قهر و ظلمت ) بر دلهايشان نهاد تا هيچ (از حقايق ايمان )درك نكنند (3).
اى رسـول تـو چـون (از بـرون ) كـالبد جسمانى آن منافقان را مشاهده كنى (به آراستگىظـاهـر) تـو را بـه شـگـفـت آرنـد و اگر سخن گويند (بس چرب زبانند) به سخنهايشانگوش فرا خواهى داد (ولى از درون ) گويى كه چوبى خشك بر ديوارند (و هيچ ايمان ومعرفت ندارند و چون در باطن نادرست و بدانديشند) هر صدائى بشنوند بر زبان خويشپـنـدارنـد. اى رسـول (بـدانـكـه ) دشـمـنـان (ديـن و ايمان ) به حقيقت اينان هستند از ايشانبرحذر باش ، خدايشان بكشد چقدر (به مكر و دروغ ) از حق باز مى گردند (4).
و هرگاه به آنها گويند بياييد تا رسول خدا براى شما از حق آمرزش طلبد سر بپيچندو بنگرى كه با تكبر و نخوت روى مى گردانند(5).
اى رسول تو از خدا براى آنان آمرزش بخواهى يا نخواهى به حالشان يكسان است ، خداهـرگـز آنـهـا را نـمى بخشد كه همانا قوم نابكار فاسق را خدا هيچ وقت (به راه سعادت )هدايت نخواهد كرد (6).
ايـنـهـا هـمـان مـردم بـدخـواهـنـد كـه مـى گـويـنـد بـر اصـحـابرسول انفاق مال مكنيد تا از گردش پراكنده شوند در صورتى كه خدا را گنجهاى زمين وآسمانها است لكن منافقان درك آن نمى كنند (7).
آنـهـا (پـنـهـانـى ) مـى گـويـنـد اگـر بـه مـديـنه مراجعت كرديم البته بايد (يهوديان )اربـابـان عـزت و ثـروت مـسـلمـانـان ذليـل را از شـهـر بـيـرون كـنـنـد وحـال آنـكـه عـزت مـخـصـوص خدا و رسول و اهل ايمان است و ليكن منافقان از اين معنى آگاهنيستند (8).
بيان آيات
ايـن سـوره وضـع مـنـافـقـيـن را تـوصيف مى كند، و آنان را به شدت عداوت با مسلمين متهمسـاخـتـه ، رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم ) را دستور مى دهد، تا از خطر آنانبـرحذر باشد، و مؤ منين را نصيحت مى كند به از كارهايى كه سرانجامش نفاق بپرهيزند،تـا به هلاكت نفاق دچار نگردند، و كارشان به آتش دوزخ منجر نشود. اين سوره در مدينهنازل شده است .


اذا جاءك المنافقون قالوا نشهد انك لرسول اللّه و اللّه يعلم انك لرسوله و اللّه يشهدان المنافقين لكاذبون



كـلمـه (مـنافق ) اسم فاعل از باب مفاعله از ماده (نفاق ) است ، كه در عرف قرآن بهمعناى اظهار ايمان و پنهان داشتن كفر باطنى است .
كـاذب بـودن مـنـافـقـان در شـهادت به رسالت پيامبر(ص ) از باب كذب مخبرى بودهاست
و كلمه (كذب ) به معناى دروغ است كه ضد راستى است . و حقيقتش عبارت است از اينكهخـبـرى كـه گوينده مى دهد با خارج مطابقت نداشته باشد، پس (صدق ) و (كذب )وصـف خـبـر اسـت . ولى چـه بـسـا مطابقت (در صدق ) و مخالفت (در كذب ) به حسباعـتـقـاد خـبـر دهنده را هم صدق و كذب مى نامند، در نتيجه خبرى كه بر حسب اعتقاد خبر دهندهمـطـابـق بـا واقع باشد، صدق مى نامند، هر چند كه در واقع مطابق نباشد، و مخالفت خبربـه حـسـب اعـتـقـاد خـبـر دهـنـده را دروغ مـى نـامـنـد، هـر چند كه در واقع مخالف نباشد. نوعاول را صدق و كذب خبرى ، و نوع دوم را صدق و كذب مخبرى مى گويند.
پـس ايـنـكـه فـرمـود: (اذا جـاءك المـنـافـقـون قـالوا نـشـهـد انـكلرسـول اللّه ) حـكـايـت اظـهـار ايـمان منافقين است كه گفتند شهادت مى دهيم كه تو حتمارسـول خـدايـى ، چـون ايـن گفتار ايمان به حقانيت دين است كه وقتى باز شود ايمان بهحـقـانـيت هر دستورى است كه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) آورده ، و ايمان بهوحـدانـيـت خـداى تـعـالى و بـه مـعـاد اسـت ، و ايـن هـمـان ايـمـانكامل است .
و ايـنـكـه فـرمـود: (و اللّه يـعـلم انـك لرسـوله ) تثبيتى است از خداى تعالى نسبت بهرسـالت رسـول خـدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ). و اينكه با وجود وحى قرآن و مخاطبتقـرآن بـا رسـول خـدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) كه كافى در تثبيت رسالت آن جناببـود و مـع ذلك بـه ايـن تـثـبـيـت تصريح كرد، براى اين است كه قرينه اى صريح بركـاذب بـودن مـنـافـقـيـن بـاشد، از اين جهت كه بدانچه مى گويند معتقد نيستند، هر چند كهگفتارشان يعنى رسالت آن جناب صادق است ، پس منافقين در گفتارشان كاذبند به كذبمـخـبرى ، نه به كذب خبرى ، پس جمله (و اللّه يشهد ان المنافقين لكاذبون ) منظورشكذب مخبرى است نه كذب خبرى .


اتخذوا ايمانهم جنه فصدوا عن سبيل اللّه ...



كلمه (ايمان ) - به فتح همره - جمع (يمين ) است و به معناى سوگند مى باشد.و كـلمه (جنه ) - به ضمه جيم - به معناى سپر است ، و منظور از سپر معناى مجازىآن اسـت ، يـعـنـى هـر چـيـزى كـه انـسـان با آن حفظ شود. و كلمه (صد) - به تشديددال - هم به معناى جلوگيرى مى آيد، و هم به معناى اعراض ، و بنابر معناى دوم مراد ايناست كه منافقين از راه خدا - كه همان دين باشد - اعراض نمودند. و گاهى هم به معناىبرگرداندن مى آيد. و بنابر اين ،
مراد از جمله مورد بحث مى شود كه : منافقين عامه مردم را از راه دين برگرداندند، در حالىكه خود را در پشت سپر سوگندهاى دروغينشان حفظ كردند.
و مـعناى آيه مى شود كه : منافقين سوگندهاى دروغين خود را وقايه و سپر خود قرار داده ،از راه خـدا و ديـن او اعراض نمودند، و يا به مقدارى كه توانستند امور را فاسد و وارونهساختند، و بدين وسيله مردم را از دين خدا برگرداندند.
و جـمـله (انـهـم سـاء مـا كـانـوا يـعـمـلون ) تـقـبـيـحاعـمـال منافقين است ، اعمالى كه به طور استمرار -از روزى كه دچار نفاق شدند تا روزنزول سوره - مرتكب شده بودند.
مـنـظـور ايـنـكـه دربـاره مـنـافـقـين فرموده : (آمنوا ثم كفروا فطبع على قلوبهم ...)


ذلك بانهم امنوا ثم كفروا فطبع على قلوبهم فهم لا يفقهون



اشـاره بـا كـلمـه (ذلك ) - بـه طـورى كـه گـفـتـه انـد - بـه زشـتـىاعـمـال ايـشـان اسـت . بـعـضـى هـم گـفـتـه انـد اشـاره بـه هـمـه مـطـالبقـبـل است ، يعنى دروغگويى ، و سپر قرار دادن سوگند دروغ ، و برگرداندن مردم از راهخدا، و اعمال زشت منافقين .
و مـنـظـور از ايـنـكـه فرمود ايمان آوردند همان شهادت زبانى به يگانگى خدا و رسالترسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم ) اسـت ، كـه سـپـس در بـاطـندل از ايـمـان بـه خـدا شـدنـد، هـمـچنان كه در جاى ديگر فرموده : (و اذا لقوا الذين امنواقالوا امنا و اذا خلوا الى شياطينهم قالوا انا معكم انما نحن مستهزون ).
البـتـه بـعـيـد هـم نيست كه در بين منافقين كسانى بوده باشند كه ايمان اولشان حقيقى وجدى بوده ، ولى بعدا از دين برگشته باشند، و اين ارتداد خود را از مؤ منين پنهان نموده، در بـاطـن بـه مـنـافـقـيـن پـيـوسـتـه بـاشـنـد، و مـثـل آنـان مـنـتـظـر گـرفـتـارىرسـول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) و مؤ منين شده باشند، همچنان كه از آيات سورهتـوبه نظير آيه زير همين معنا به نظر مى رسد: (فاعقبهم نفاقا فى قلوبهم الى يوميـلقـونـه بـمـا اخـلفـوا اللّه مـا وعـدوه ) و نيز در آيه زير از منافقينى كه از همان آغاز،ايمان در دلهايشان داخل نشده تعبير كرده به اينكه (و كفروا بعد اسلامهم ).
بـنـابـراين ، پس ظاهر چنين به نظر مى رسد كه منظور از جمله (امنوا ثم كفروا) اظهارشهادتين باشد،
اعم از اينكه از صميم قلب و ايمان درونى باشد، و يا تنها گفتار بدون ايمان درونى ، وكـافـر شـدنـشـان بـديـن جـهـت بوده باشد كه اعمالى نظير استهزاء به دين خدا، و يا ردبـعـضـى از احـكـام آن مـرتـكـب شـده باشند، و نتيجه اش خروج ايمان - اگر واقعا ايمانداشته اند - از دلهايشان بوده .
معناى اينكه خداوند بر دل هاى منافقين مهر زده
و جمله (فطبع على قلوبهم فهم لا يفقهون ) نتيجه گيرى عدم فهم منافقين است از مهرىكـه بـه دلهـايـشـان خـورده ، و ايـن نـتـيـجـه گـيـرى بر آن دلالت دارد كه طبع و مهر بهدل خوردن باعث مى شود ديگر دل آدمى حق را نپذيرد، پس چنين دلى براى هميشه مايوس ازايمان و محروم از حق است .
حـال بـبـيـنـيـم مـهـر بـه دل خـوردن يـعـنـى چـه ؟ يـعـنـى هـمـيـن كـهدل بـه حـالتـى در آيد كه ديگر پذيراى حق نباشد، و حق را پيروى نكند، پس ‍ چنين دلىقـهـرا تـابـع هـواى نـفـس مـى شـود، هـمـچـنان كه در جاى ديگر فرموده : (طبع اللّه علىقـلوبـهم و اتبعوا اهواءهم ) و نيز نتيجه ديگرش اين است كه حق را نفهمد و نشنود، و بهآن عـلم و يـقـيـن پـيدا نكند، همچنان كه فرموده : (و طبع على قلوبهم فهم لا يفقهون ) ونـيـز فـرموده : (و نطبع على قلوبهم فهم لا يسمعون )، و نيز فرموده : (و طبع اللّهعـلى قلوبهم فهم لا يعلمون ) و به هر حال بايد دانست كه خداى تعالى ابتداء مهر بردل كـسـى نـمـى زنـد، بـلكـه اگـر چـنـيـن مـى كـنـد بـه عـنوان مجازات است ، چون مهر بردل زدن گـمـراه كـردن است ، و اضلال جز بر اساس مجازات به خداى تعالى منسوب نمىشود، كه اين معنا مكرر درتفسير بيان شد.


و اذا رايتهم تعجبك اجسامهم و ان يقولوا تسمع لقولهم ...



ظاهرا خطاب و چون ايشان را ببينى و سخنان ايشان را مى شنوى ، خطاب به شخص معينىنيست ، بلكه خطابى است عمومى به هر كس كه ايشان را ببيند، و سخنان ايشان را بشنود،چون منافقين همواره سعى دارند ظاهر خود را بيرايند، و فصيح و بليغ سخن بگويند. پستـنـهـا رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليه و آله وسلم ) مورد خطاب نيست . و منظور اين است كهبفهماند منافقين چنين وضعى به خود مى گيرند: ظاهرى فريبنده ، و بدنى آراسته دارندبـه طـورى كـه هـر كـس بـه آنـان بـرخـورد كـند از ظاهرشان خوشش مى آيد، و از سخنانشمرده و فصيح و بجاى آنان لذت مى برد،
و دوسـت مـى دارد بـه آن گـوش فرا دهد، از بس كه شيرين سخن مى گويند و گفتارشاننظمى فريبنده دارد.
مراد از توصيف منافقين به اينكه (كانهم خشب مسندة )
(كـانـهم خشب مسنده ) - درجمله منافقين را به حسب باطنى كه دارند مذمت مى كند. و كلمه(خشب ) - به ضمه خاء و شين - جمع كلمه (خشبه ) است ، كه به معناى چوب است. و مـصـدر تـسـنـيد كه كلمه مسنده اسم مفعول آن مصدر است ، به معناى آن است كه چيزى راطـورى نـصـب كـنـى كـه بـر چـيـز ديـگـرى نـظـيـر ديـوار ومثل آن تكيه داشته باشد.
جمله مورد بحث در مقام مذمت منافقين ، و متمم جمله سابق است ، مى خواهد بفرمايد: منافقينى كهاجـسـامى زيبا و فريبنده و سخنانى جاذب و شيرين دارند، به خاطر نداشتن باطنى مطابقظـاهـر، در مـثـل مـانـنـد چـوبـى مـى مانند كه به چيزى تكيه داشته باشد و اشباحى بدونروحند، همان طور كه آن چوب نه خيرى دارد، و نه فائده بر آن مترتب مى شود، اينان نيزهمين طورند چون فهم ندارند.
(يحسبون كل صيحه عليهم ) - اين جمله مذمت ديگرى است از ايشان ، مى فرمايد منافقيناز آنـجـا كه در ضمير خود كفر پنهان دارند، و آن را از مؤ منين پوشيده مى دارند، عمرى رابـا ترس و دلهره و وحشت بسر مى برند كه مبادا مردم بر باطنشان پى ببرند، به همينجـهـت هـر صـيـحه اى كه مى شنوند خيال مى كنند عليه ايشان است ، و مقصود صاحب صيحهايشان است .
(هـم العـدو فاحذرهم ) - يعنى ايشان در عداوت با شما مسلمانان به حد كاملند، براىايـنـكـه بـدتـريـن دشمن انسان آن كسى است كه واقعا دشمن باشد، و آدمى او را دوست خودبپندارد.
(قـاتـلهـم اللّه انـى يـوفـكـون ) - ايـن جـمـله نـفـريـنـى اسـت بـر مـنـافـقـيـن بـهقتل ، كه شديدترين شدائد دنيا است . و اى بسا اگر نفرمود (قتلهم الله - خدا آنان رابكشد) و باب مفاعله را بكار برد، براى همين افاده شدت بوده است .
ولى بعضى از مفسرين گفته اند: منظور از مقاتله در اين آيه طرد و دور كردن از رحمت است. بـعـضـى ديـگـر گـفـتـه اند: عبارت مورد بحث نفرين نيست ، بلكه جمله اى است خبرى مىخـواهـد بـفـرمايد: منافقين مشمول لعنت و طرد هستند، و اين مشموليت براى آنان مقرر و ثابتاسـت . بـعـضـى ديگر گفته اند: اين كلمه به منظور برانگيختن تعجب در شنونده به كارمـى رود، مـثـلا مى گويند (قاتله اللّه ما اشعره - فلانى چه شاعر زبردستى است ).ولى آنچه از سياق به دست مى آيد، همان وجهى است كه ما بيان كرديم .
(انى يوفكون ) - اين جمله براى انگيختن تعجب شنونده است ، مى فرمايد: چگونه ازحـق روى بـرمـى گردانند؟ بعضى هم گفته اند: صرف توبيخ و سركوب كردن است ، وجنبه استفهام ندارد.
اوصاف و احوالى ديگر از منافقين


و اذا قيل لهم تعالوا يستغفر لكم رسول اللّه لووا روسهم ...



كـلمـه (تـلويـه ) كـه مـصـدر فـعـل (لووا) مـى بـاشـد، مـصـدر بـابتـفـعـيـل از مـاده (لوى ) و مـصـدر ثـلاثـى مـجـردش (لى ) اسـت ، كـه بـه مـعـنـاىميل و انحراف است .
و مـعـنـاى عـبـارت ايـن اسـت كـه : وقـتـى بـه مـنـافـقـيـن گـفـتـه مـى شـود بـيـايـيـد تـارسـول اللّه براى شما از خدا طلب آمرزش كند - اين پيشنهاد وقتى به آنان داده مى شدهكه فسقى يا خيانتى مرتكب مى شدند و مردم از آن با خبر مى گشتند - از روى اعراض واسـتـكبار سرهاى خود را بر مى گردانند و تو آنان را مى بينى كه از پيشنهاد كننده روىگردانيده ، از اجابت او استكبار مى ورزند.


سواء عليهم استغفرت لهم ام لم تستغفرلهم لن يغفر اللّه لهم ...



يعنى چه براى ايشان استغفار بكنى و چه نكنى ، برايشان يكسان است . و يكسانى كنايهاز اين است كه فائده اى بر اين كار مترتب نمى شود. پس معناى آيه اين است كه : استغفارتو سودى به حالشان ندارد.
(ان اللّه لا يـهـدى القـوم الفـاسـقـيـن ) - ايـن جـمـله مـضـمـون آيـه راتـعـليـل نـموده ، مى فهماند: اگر گفتيم خدا هرگز ايشان رانمى آمرزد علتش اين است كهآمـرزش ، خـود نـوعـى هـدايـت بـه سـوى سـعادت و بهشت است ، و منافقين فاسقند، و از زىعـبوديت خدا خارجند، چون در نهان خود كفر پنهان كرده اند، و خدا بر دلهايشان مهر زده ، وهرگز مردم فاسق را هدايت نمى كند.


هم الذين يقولون لا تنفقوا على من عند رسول اللّه حتى ينفضوا...



كـلمـه (يـنـفضوا) مضارعى است كه از مصدر (انفضاض ) گرفته شده ، و انفضاضبـه مـعـنـاى مـتـفرق شدن است ، و معناى آيه اين است كه : منافقين همان كسانى هستند كه مىگـويـنـد مـال خـودتـان را بـر مـؤ مـنـيـن فـقـيـر كـه هـمـواره دوررسول اللّه را گرفته اند انفاق نكنيد، چون آنها دور او را گرفته اند تا ياريش كنند، واوامـرش را انفاذ، و هدفهايش را به كرسى بنشانند، و وقتى شما به آنها كمك نكرديد ازدور او متفرق مى شوند و او ديگر نمى تواند بر ما حكومت كند.
(و لله خـزائن السـمـوات و الارض ) - ايـن جـمـله پاسخ از گفته هاى منافقين است كهگـفـتـنـد (لا تنفقوا). مى فرمايد: دين ، دين خدا است و خدا براى پيشبرد دين خود احتياجبـه كـمك منافقان ندارد. او كسى است كه تمامى خزينه هاى آسمان و زمين را مالك است ، ازآن هر چه را بخواهد و به هر كس بخواهد انفاق مى كند. پس اگر بخواهد مى تواند مؤ منينفـقير را غنى كند، اما او همواره براى مؤ منين آن سرنوشتى را مى خواهد كه صالح باشد،مـثـلا آنـان را بـا فـقر امتحان مى كند و يا با صبر به عبادت خود وا مى دارد، تا پاداشىكريمشان داده ، به سوى صراط مستقيم هدايتشان كند، ولى منافقان اين را نمى فهمند.
ايـن اسـت مـعـنـاى (و ليـكـن مـنـافقين نمى فهمند) يعنى وجه حكمت اين را نمى دانند. ولىبعضى احتمال داده اند كه معناى آيه اين باشد كه : منافقين نمى دانند خزائن عالم به دستخدا است ، و او رازق همه است ، و غير او رازقى نيست ، پس اگر بخواهد مى تواند فقراء راغنى سازد ليكن منافقين پنداشته اند غنى و فقر به دست اسباب است ، در نتيجه اگر بهمؤ منين فقير انفاق نكنند مؤ منين ، رزقى پيدا نخواهند كرد.


يـقـولون لئن رجـعـنـا الى المـديـنـه ليـخـرجـن الاعـز مـنـهـاالاذل و لله العزه و لرسوله و للمؤ منين و لكن المنافقين لا يعلمون



گـويـنـده ايـن سـخـن و هـمـچـنـيـن سـخـنـى كـه آيـه قـبـل حـكايتش كرد، عبداللّه بن ابى بنسـلول بـود. و اگـر نگفت من وقتى به مدينه برگشتم چنين و چنان مى كنم و گفت ما چنين وچـنـان مـى كـنـيـم بـراى ايـن بـوده كـه هـمـفـكـران خـود را كـه مـى دانـد از گـفـتـه اوخوشحال مى شوند با خود شريك سازد.
و مـنـظـورش از (آنـكـه عـزيـزتـر اسـت ) خـودش اسـت ، و از (آنـكـهذليـل تـر است ) رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) مى خواسته با اين سخن خود،رسـول خـدا راتـهـديـد كـنـد بـه اينكه بعد از مراجعت به مدينه آن جناب را از مدينه خارجخـواهـد كـرد. ولى مـنافقين نمى دانند كه عزت تنها خاص خدا و رسولش و مؤ منين است ، درنـتيجه براى غير نامبردگان چيزى به جز ذلت نمى ماند، و يك چيز ديگر هم بار منافقينكـرد، و آن نـادانـى اسـت ، پـس مـنـافـقـيـن بـه جـز ذلت وجهل چيزى ندارند.
بحث روايتى
(روايـــاتـــى دربـــاره مـــاجـــراى رفـــتـار و گـفـتـار مـنـافـقـانـه عـبـدالله ابـن ابـىونزول آيات مربوطه )
در مـجـمـع البـيـان مـى گـويـد: ايـن آيـات دربـاره عـبـداللّه بـن ابـى مـنـافـق و همفكرانشنـازل شـده ، و جـريـان از ايـن قـرار بـود كـه بـهرسـول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) خبر دادند قبيله بنى المصطلق براى جنگ با آنجـنـاب لشـكـر جـمـع مـى كنند، و رهبرشان حارث بن ابى ضرار پدر زن خود آن حضرت ،يـعـنـى پدر جويريه ، است . رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) چون اين را بشنيدبـا لشـكـر بـه طـرفـشـان حركت كرد، و در يكى از مزرعه هاى بنى المصطلق كه به آنمـريسيع مى گفتند، و بين درياى سرخ و سرزمين قديد قرار داشت با آنان برخورد نمود،دو لشـكـر بـه هـم افتادند و به قتال پرداختند. لشكر بنى المصطلق شكست خورد، و پابـه فـرار گـذاشـت ، و جـمـعـى از ايـشـان كـشـتـه شـدنـد.رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) اموال و زن و فرزندشان را به مدينه آورد.

next page

fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation