|
|
|
|
|
|
قاتل مرحب مرحب (دلاور نامى يهود) به ميدان مبارزه آمد و شعر مى داد و اين رجز را مى خواند: من آن كسى هستم كه مادرم او را مرحب ناميد؛ آماده كارزار و تكاورى آزموده كه گاه با نيزه مى جنگم و زمانى با شمشير. من به مصاف او رفتم . مرحبت به منظور حفاظت هر چه بيشتر خود، قطعه سنگى تراشيده و آن را به سر نهادهبود و از آن به جاى كلاه خود استفاده مى كرد چرا كه هيچ كلاه خودى نمى توانست سربزرگ او را بپوشاند. من با ضربتى كه بر سر او فرود آوردم ، آن سنگ شكافته شد وتيغه شمشير بر فرق سرش اصابت كرد و او را بهقتل رسانيد. قال على (ع ): جا مرحب و هو يقول :
انا الذى سمتنى امى مرحب (292)
| اطعن احيانا و حينا اضرب قبائل العرب و قريش طالبين نثار مشركى قريش فى يوم بدر فهبطجبرئيل على النبى فانباه بذلك فذهب النبى و عسكر باصحابه فى سد احد وقبل المشركون الينا فحملوا علينا حمله رجل واحد. واستشهد من المسبين من استشهد و كان ممنبقى ما كان من الهزيمه و تقيت مع رسول الله (ص ) و مضى المهاجرون و الانصار الىمنازلهم من المدينه . كل يقول : قتل النبى وقتل اصحابه . ثم ضرب الله عزوجل وجوه المشركين و قد جرحت بين يدىرسول الله (ص ) نيفا و سبعين جرحه . منها هذه و هذه ثم القى رداه و امريده على جراحاته و كان منى فى ذلك ما على الله عزوجل ثوابه ان شاء الله .(293) 2 ... لما كان يوم احد و جال الناس تلك الجولهاقبل اميه بن ابى حذيفه بن المغيره و هو دارع مقنع فى الحديد ما يرى منه الا عيناهو هو يقول : يوم بيوم بدر. فعرض لهرجل من المسلمين فقتله اميه فصمدت به فضربته بالسيف على هامته و عليه بيضه و تحتالبيضه مغفر فنبا سيفى و كنت رجلا قصيرا فضربنى بسيفه فاتقيت بالدرقه فلحجسيفه فضربته و كان درعه مشمره فقطعت رجليه فوقع وجعل يعالج سيفه حتى خلصه من الدقه و جعل يناوشنى و هو بارك حتى نظرت الى فتقتحت ابطه فضربته فمات .(294) 3 ... نشدتكم بالله هل فيكم احد قتل من بنى عبد الدار تسعه مبارزه كلهم ياخذ اللوا، ثمجا صواب الحبشى مولاهم و هو يقول : و الله لااقتل بسادتى الا محمدا. قد ازبد شدقاه و احمرت عيناه فاتقيتموه وحدتم عنه و خرجتفلما اقبل كانه قبه مبينه فاختلف انا و هو ضربتين فقطعته بنصفين و بقيت رجلاه و عجزه وفخذاه قائمه على الارض ينظر اليه المسلمون و يضحكون منه .(295) 4 ... انقطع سيفى يوم احد، فرجعت الى رسول الله (ص ) فقلت : ان المرايقاتل بسيفه و قد انقطع سيفى ، فنظر الى جريدهنخل عتيفه يابسه مطروحه ، فاخذها بيده ثم هزها فصارت سيفه ذاالفقار فناولنيه فماضربت به احدا الا وقده بنصفين .(296) 5 ... ان ابا قتاده بن ربعى كان رجلا صحيحا فلما ان كان يوم احد اصابته طعنه فىعينه فبدرت حدقته فاخدهابيده ثم اتى بها الى النبىفقال يا رسول الله (ص ) ان امراتى الان تبغضنى فاخذهارسول الله (ص ) من يده ثم وضعها مكانها فلم تك تعرف الابفضل حسنها على العين الاخرى .(297) 6 ... اصابنى يوم احدست عشره ضربه سقطت الى الارض فى اربع منهن فاتانىرجل حسن الوجه حسن اللمه طيب الريح فاخذ بضبعى فاقامنى ثمقال : اقبل عليهم فانك فى طاعه الله و طاعهرسول الله (ص ) و هما عنك راضيان ... فاتيت النبى فاخبرتهفقال : يا على اقر الله عينك ذاك جبرئيل .(298) 7 ... لما انهزم الناس يوم احد عن رسول الله (ص ) لحقنى من الجزع عليه ما لم يلحقنىقط و لم املك نفسى و كنت امامه اضرب بسيفى بين يديه فرجعت اطلبه فلم اره . فقلت : ماكان رسول الله (ص ) ليفر و ما رايته فى القتلى ؟ و اظنه رفع من بيننا الى السما،فكسرت جفن سيفى و قلت فى نفسى : القاتلن به عنه حتىاقتل و حملت على القوم فافرجوا عنى و اذا انابرسول الله و ولا الدبر من العدو و اسلموك . فنظر النبى الى كتيبه قد اقبلت اليهفقال لى : رد عنى يا على ! هذه الكتيبه ؛ فحملت عليها اضربها بسيفى يمينا و شمالاحتى ولو الادبار. فقال النبى : اما تسمع يا على مديحك فى السما؟! ان ملكايقال له رضوان ينادى : لا سيف الا ذوالفقار و لافتى الا على ... فبكيت سرورا وحمدت الله سبحانه و تعالى على نعمته .(299) المسلمين لا اخذوا من تراب رجليك و فضل طهورك يستشفون به و لكن حسبك ان تكون منى وانا منك ترثنى و ارثك و انت منى بمنزله هارون و موسى الا انه لانبى بعدى....(300) فاتح خيبر 1 برادر يهودا!(301) ما، در ركاب رسول خدا(ص ) بر خيبر شهر همكيشان تو كهمردانى از يهود و دلاورانى از قريش و ديگران را در خود جاى داده بود، يورش آورديم .دشمن كه سواره و پياده با ساز و برگ كامل مجهز بود به سان كوه در برابرماايستادگى كرد. دشمن با افراد زيادى كه داشت در محكمترين جايگاه سنگر گرفته بود و هر يك از آنفرياد مى زد و از جمع ما مبارز مى طلبيد. هيچ يك از همراهان من به نبرد آنان نرفت جزاينكه از پاى درآمد. تا اينكه شعله جنگ بالا گرفت ، و چشمها كاسه خون شد. هر كس به فكر نجات خودبود. همراهان من (كه از همه جا ماءيوس شده بودند) به يكديگر نگاه كردند و سپس متوجهمن شدند و همه يك صدا گفتند: ابا الحسن ! برخيز. پيامبر خدا(ص ) مرا بر پا داشت و (فرمان حمله بر سنگرهاى سترگ دشمن را صادرفرمود). من يكه و تنها بر انبوه دشمن تاختم ، با هر كس روبرو شدم او را كشتم ، همچونشيرى كه شكار خود را بدرد قهرمان ايشان را از دم درو كردم . با فشار ضربات پى درپى ، آنان را وادار ساختم تا درون شهر خود عقب نشينى كنند. آنگاه در پيامبر خدا دست بريده او را گرفت و سرجايش گذارد و بچسبانيد. دستش سلامت گرديد،طورى كه دست مقطوع از دست سالم ، قابل تشخيص نبود. 3 و نيز در روز حنين ، سنگى را در دست گرفت و آن سنگ در دستان مبارك او به تسبيح وستايش حق پرداخت . پس ، رسول خدا به آن فرمود كه شكافته شود. سنگ سه قطعه شد و از هر قطعه آوازتسبيح به گوشمان رسيد. شنيديم كه هر پاره سنگ ذكرى مى گفت كه با ذكر ديگرىتفاوت داشت . 4 غنايم و اموالى كه در جنگ حنين ، به دست مسلمين افتاد؛ با نظارت و اشرافرسول خدا(ص ) ميان مردم تقسيم شد. در اين ميان مردى با قد كشيده و پشت خميده ، باپوستينى بر تن و آثار سجده در پيشانى ، جلو آمد و سلام كرد، اما رعايت ادب ننمود ورسول خدا(ص ) را در سلام خود مخصوص نگردانيد. سپس به حالت اعتراض به آنحضرت گفت : من شاهد غنايم بودم . حضرت فرمود: چطور بود؟ گفت : به عدل و انصاف رفتار نكردى !! حضرت از سخن او برآشفت و فرمود: واى بر تو، اگر رفتار عادلانه از من سر نزند پس از چه كسى انتظار آن مى رود؟! كسانى از ميان مسلمين به پا خاستند تا پاسخ بيشرمى او را بدهند، امارسول گرامى فرمود: رهايش كنيد، بزودى كسانى گرد او جمع شوند كه همچون تيرىكه از كمان پرتاب شود از دين بيرون خواهند شد. و خداوند پس از من آنها را به دستمحبوبترين بندگانش به هلاكت خواهد رسانيد. 1 قال على (ع ): ... خرجنا معه الى حنين فاذا نحن بواد يشخب . فقدرناه فاذا هو اربععشره قامه . فقالوا: يا رسول الله (ص )! العدو من ورائنا و الوادى امامنا كماقال اصحاب موسى : (انا لمدركون ) فنزل رسول الله (ص ) ثمقال : اللهم انك جعلت لكل مرسل دلاله فارنى قدرتك و ركب فعبرتالخيل لاتندى حوافرها و الابل لاتندى احفافها فرجهنا فكان فتحنا فتحا.(302) 2 ... و لقد جرح عبدالله بن عبيد و بانت يده يوم حنين ، فجا الى النبى فمسحعليه يده ، فلم تكن تعرف من اليد الاخرى .(303) 3 ... اخذ يوم حنين حجرا فسمعنا للحجر تسبيحا و تقديسا. ثمقال للحجر: انفلق . فانفلق ثلاث فلق نسمعلكل فلقه منها تسبيحا لايسمع للاخرى .(304) 4 ... فقال : دعوه سيكون له اتباع يمرقون من الدين كما يمرق السهم من الرميه ، يقتلهمالله على يد احت الخلق اليه من بعدى .(305) پرچم را به دست گرفتم و بر قلعه مستحكم يهود يورش بردم و خداىمتعال آنان را شكست داد و فتح و پيروزى را با دست من نصيب مسلمين فرمود .... 2 در جنگ خيبر 25 جراحت برداشتم . با همان وضع نزد پيامبر خدا(ص ) آمدم . آن حضرتهمين كه مرا به آن حال ديد، گريست . سپس مقدارى از اشك ديدگانش برگرفت و برزخمهايم ماليد كه در جا آرام گرفت و از سوزش و درد راحت شدم .
1 قال على (ع ) يوم الشورى : نشدتكم باللههل فيكم احد قال له رسول الله حين رجع عمر يجبن اصحابه و يجبنونه قد رد رايهرسول الله (ص ) منهزما فقال رسول الله . لا عطين الرايه غدا رجلا ليس بفرار، يحبه الله و رسوله و يحب الله و رسولهلايرجع حتى يفتح الله عليه . فلما اصبح قال : ادعوا لى عليا فقالوا يارسول الله (ص ) هو رمد ما يطرف فقال : جيونى به فلما قمت بينيديه تفل فى عينى و قال : اللهم اذهب عنه احر و البرد فاذهب الله عنى الحر والبرد الى ساعتى هذه ، فاخذت الرايه و هزم الله المشركين و اظفرنى بهم ....(306) 2 جرحت فى خيبر خمسا و عشرين جراحه فجئت الى النبى فلما راى مابى بكى و اخذ مندموع عينيه ، فجهلها على الجراحات ، فاسترحت من ساعتى .(307) هر ناحيه اى از خندق به دسته اى از مسلمانان واگذار شده بود.رسول گرامى در برنامه تقسيم كار، براى هر قبيله اى مساحتى معين فرمود و آنها موظفبودند مقدارى را كه به ايشان واگذار شده است ، بكنند. هر ده نفر مى بايستچهل ذراع حفر كنند. سرانجام ، كار حفر خندق با گذشت شش روز به پايان رسيد. البته بيشتر اطرافمدينه را بناهاى به هم پيوسته بود و راهى براى عبور و هجوم دشمن وجود نداشت و خندقفقط در همان قسمتى كنده مى شد كه امكان نفوذ و هجوم دشمن وجود داشت . طول و عرض و عمق خندق بدرستى شخص نيست . اما بعضى از نويسندگان ارقامى تخمينزده اند؛ از جمله گفته اند: طول خندق در حدود پنج و نيم كيلومتر و عرض آن ده متر و عمق آن پنج متر بوده است. عبور از اين عرض و جهش با اين فاصله براى چابكترين اسبها هم غير ممكن مى نمايد،كارى كه عمرو بن عبدود كرد و توانست خود را به آن سوى خندق برساند، دستيافتن بر تنگنايى بود، كه از فاصله كمترى برخوردار بوده است . از اين هشام نقل شده است كه : مسلمانان روزه ابه كار حفر خندق سرگرم بودن و شبها به خانه هاى خود باز مىگشتند اما رسول خدا(ص ) بر فراز يكى از تپه ها چادر زده بود و شبها را نيز در همانجابه سر مى برد. با پايان يافتن حفر خندق ، احزاب سر رسيدند. دريايى از دشمن دور تا دور مدينه رااحاطه كرد. اينجا بود كه گرفتارى مسلمانان به نهايت رسيد و ترس و بيم شدتيافت و دل برخى پيروان نسبت به خدا و رسول او، بد گمان شد و نفاق منافقان آشكارگشت : كسى از آن ميان گفت : محمد، ما را نويد مى داد كه گنجهاى خسرو و قيصر را به چنگ مى آوريم ، اما امروزجراءت نمى كنيم كه براى قضاى حاجت بيرون رويم . و كسانى هم نزد او آمدند و گفتند: اى رسول خدا(ص )! خانه هاى ما در خطر دشمن است ،رخصت دهيد تا به خانه هاى خود كه در بيرون مدينه است بازگرديم . محاصره دشمن ، نزديك به يك ماه طول كشيد و در اين مدت جنگى رخ نداد جز آنكه از سوىدشمن گاه تيرهايى به جانب مسلمين پرتاب مى شد ... تا آنكه عمر بن عبدود كهاو را با هزار سوار برابر مى دانستند خود را به اين سوى خندق رسانيد و طى يك مبارزهتن به تن ، به دست تواناى على به هلاكت رسيدو باقتل او سرنوشت جنگ به نفع مسلمين تغيير كرد و مهاجمان با خوارى و سرافكندگىبازگشتند. در اينجا بود كه رسول خدا(ص ) فرمود: ضربه على يوم الخندقافضل من عباده الثقلين ؛ ضربت على در روز خندق برتر از عبادت جن و انس است . و نيز فرمود: الان نغزوهم و لايغزونا؛ اكنون ما به جنگ ايشان خواهيم رفت و ايشان بهجنگ ما نخواهند آمد. و نيز فرمود: برز الايمان كله الى الشرك كله ؛ امروز تمام ايمان در برابر تمامكفر قرار گرفت .(308) قهرمان نامى عرب قريش و شمارى از تيره هاى مهتلف عرب ، همداستان شدند و با هم پيمان بستند كه از راهخود بازنگردند، تا آنكه رسول خدا(ص ) و همراهان او را از فرزندان عبدالمطلب (بههر كه دست يافتند) هلاك سازند. به همين منظور با همه توان و توشه خود به راهافتادند و در نزديكى شهر مدينه اردو زدند. آنان از اين لشكركشى خشنود بودند و فتح و پيروزى را براى خو پيش بينى مى كردندو آن را قطعى مى دانستند. فرشته وحى جبرئيل ، رسول خدا را از توطئه و نيرنگ مشركان آگاه ساخت . پيامبرخدا(ص ) برنامه حفر خندق و كندن گودالها را براى حفظ جان خود و ياران و عموم مهاجرانو انصار به اجرا گذاشت . پس از اينكه كار خندق پايان گرفت ، قريش و گروههاىمهاجم سر رسيدند و بر آن سوى خندق ما را در محاصره خود گرفتند. و از آنجا كه خود رادر موفعيت برتر، و ما را در شرايط ضعف و ناتوانى مى ديدند، تهديد مى كردند (ومانور مى دادند). پيامبر خدا(ص ) هم از اين سوى ، آنها را به اطاعت فرمانبردارى خدا دعوت مى نمود و گاهآنها را به حرمت نسب و پيوند خويشاوندى سوگند مى داد (كه دست از شرارت باز دارند)اما در مقابل از قريش و همراهان ، جز انكار و سركشى ديده نمى شد. آن روز، قهرمان نامى قريش و جهان عرب ، عمرو بن عبدود بود كه شهره آفاقبود. او همچون شترى مست نعره مى كشيد و فرياد مى كرد و رجز مى خواند و از جمع مسلمينهماورد مى طلبيد، و گاه به نشانه فتح و غلبه ، نيزه خود را حركت مى داد و شمشيرش رابه چرخش در مى آورد. هيچ كس توان رويارويى و پيكار با او را در خود نمى ديد و اميد چيره شدن و غلبه يافتنبر او را نداشت . از سوى ديگر، عمرو هم نه فتوت و مردانگى در او بود تا به هيجانش آورد ونه در دل ايمان و بصيرتى داشت تا از اقدام خود منصرفش گرداند. پيامبر خدا(ص ) مرا بر پا داشت و با دست مبارك ، دستار بر سرم بست . وذوالفقار را كه به آن حضرت تعلق داشت ، به من عطا فرمود و مرا روانه پيكاربا عمرو كرد. زنان مدينه كه آوازه شجاعت و دلاورى حريف را شنيده بودند، از ترس اينكه من مغلوبشوم ؛ مى گريستند. اما خواست خدا چنين بو كه من بر او چيره شوم و او را از پاى درآورم .البته او هم ضربتى بر سر من فرود آورد (در اينجا حضرت آثار باقى مانده زخم آنضربت را به حاضران نشان دادند). مشركان به خاطر سابقه شجاعت و جنگ آورى كه از من به ياد داشتند و اكنون نيز با بههلاكت رسيدن عمرو بن عبدود كه عرب همتايى براى او نمى شناخت چاره اىنديدند جز آنكه شكست را بپذيرند و با خوارى و سرافكندگى بازگردند. قال على (ع ): ... فان قريشا و العرب تجمعت و عقدت بينها عقدا و ميثاقا لاترجع منوجهها حتى تقتل رسول الله (ص ) و تقتلنا معه معاشر بنى عبدالمطلب ، ثم اقبلت بحدهاو حديده حتى اناخت علينا بالمدنيه واثقه بانفسها فيما توجهت له . فهبط جبرئيل على النبى فانباه بذلك . فخندق على نفسه و من معه من المهاجرين و الانصارفقدمت قريش فاقامت على الخندق محاصر لنا.ترى فى انفسها القوه و فينا الضعف ،ترعد و تبرق و رسول الله (ص ) يدعوها الى اللهعزوجل و يناشدها بالقرابه و الرحم فتابى و لايزيدها ذلك لا عتوا. و فارسها و فارس العرب يومئذ عمرو بن عبدود يهدر كالبعير المغتلم يدعوالى البراز و يرتجز و يخطر برمحه مره و بسيفه مره لايفدم عليه مقدم و لايطمع فيهطامع . لا حميه تهيجه و لا بصيره تشجعه . فانهضنى اليه رسول الله (ص ) و عممنى بيده و اعطانى سيفه هذا ضرب بيده الى ذىالفقار فخرجت اليه . و نسا اهل المدينه بواكى اشفاقا على من ابن عبدود. فقتله اللهعزوجل بيدى و العرب لاتعد لها فارسا غيره و ضربنى هذه الضربه و او ما بيده الىهامته فهزم الله قريشا و العرب بذلك و بما كان منى فيهم من النكايه .(309) انتخاب ... هنگامى كه با عمرو بن عبدود روبرو شدم از من پرسيد: كيستى ؟ گفتم : على بن ابى طالب . گفت : هماورد شايسته اى هستى پسرم ! ميان من و پدرت در گذشته دوستى و رفاقتىاستوار بود. از اين رو خوش ندارم تو را بكشم ، باز گرد!. گفتم : (شنيده ام كه ) تو با خداى خويش پيمان بسته اى كه اگر كسى سه كار را بهتو پيشنهاد كند، از آن ميان يكى را برمى گزينى ؟! گفت : همين طور است . گفتم : نخست از تو مى خواهم كه اسلام بياورى و بر وحدانيت خداى يكتا و رسالت پيامبراو شهادت دهى و آنچه را از جانب خدا آورده است بپذيرى . گفت : بپيشنهاد دوم را عرضه كن (كه اين يكى شدنى نيست ). گفتم : از راهى كه آمده اى باز گرد. گفت : در اين صورت زنان قريش چه خواهند گفت جز آنكه بگويند: من از تو ترسيده وبازگشته ام ؟ (به خدا قسم كارى نكنم كه زبان ملامت زنان گشوده گردد). گفتم : پس پساده شو تا با تو بجنگم . گفت : اين پيشنهاد را مى پذيرم . سپس پياده شد و نبرد بين ما در گرفت . دو ضربت رد وبدل شد. ضربت او به سپر من اصابت كرد و آن را شكافت و بر سر من نشست (اما چندانآسيب نديد). ضربتى هم كه من به او زدم كه زره اش دريد و پاهايش نمايان شد، و سرانجام خداوندبا دستهاى من او را به هلاكت رسانيد. قال على (ع ): ... فلما قربت منه قال : من الرجل ؟ قلت : على بن ابى طالب . قال : كفو كريم ، ارجع يا بن اخى ، فقد كان لابيك معى صحبه و محادثه فانا كره قتلك . فقلت له : يا عمرو! انك قد عاهدت الله لا يخيرك احد ثلاثخصال الا اخترت احداهن . فقال : اعرض على . قلت : تشهد ان لا اله الا الله و ان محمد رسول الله (ص ) و تقربما جا من عندالله . قال : هات غير هذه . قلت : ترجع من حيث جئت ، قال ، و الله التحدث نسا قريش بهذا، انى رجعت عنك . فقلت : فانزل فاقاتلك . قال : اما هذا فتعم ، فنزل . فاختلفت انا و هو ضربتين فاصاب الحجفه و اصب السيف راسى و ضربته ضربهفانكشفت رجليه . فقنله الله على يدى ....(310) نبرد خبير قلاع خبير از پايگاههاى مهم يهود، در شبه جزيره عربستان بود. يهوديان قلعه هاى خود را بر فراز كوهى ساخته بودند و گرداگردش را خندقى كشيدهبودند و پلى متحرك بر آن خندق نصب كرده بودند كه به هنگام نياز برپا مى شد وهنگام خطر نفوذ دشمن برداشته مى شد. پيامبر خدا(ص ) با ياران به سوى خيبر به راه افتادند تا قلاع آنها گشوده گردد وپايگاه دشمن فرو پاشد.(311) مورخان ، شمار قلعه ها را تا ده قلعه ، كه هر يك به نامى خاص شهرت داشت ، برشمردهاند. رسول خدا(ص ) پس از آنكه قلاع يهوديان را يكى پس از ديگرى به تصرف خود درآورد، اهلى قريه فدك ، كس نزد آن حضرت فرستادند و از او خواستند كه بر آن ان منتگذارد و به تبعيدشان بسنده كند و آنان رانكشد. حضرت پذيرفت . و چون لشكرى بهسوى فدك نرفت ، خالصه رسول خدا گردند ساير مسلمانان در آن سهمى نداشتند.حضرت نيز فدك را به دخترش فاطمه بخشيد.(312) فاتح خيبر 1 برادر يهودا!(313) ما، در ركاب رسول خدا(ص ) بر خيبر شهر همكيشان تو كهمردانى از يهود و دلاورانى از قريش و ديگران را در خود جاى داده بود، يورش آورديم .دشمن كه سواره و پياده با ساز و برگ كامل مجهز بود به سان كوه در برابر ماايستادگى كرد. دشمن با افراد زيادى كه داشت در محكمترين جايگاه سنگر گرفته بود و هر يك از آنفرياد مى زد و از جمع ما مبارز مى طلبيد. هيچ يك از همراهان من به نبرد آنان نرفت جزاينكه از پاى درآمد. تا اينكه شعله جنگ بالا گرفت ، و چشمها كاسه خون شد. هر كس به فكر نجات خودبود. همراهان من (كه از همه جا ماءيوس شده بودند) به يكديگر نگاه كردند و سپس متوجهمن شدند و همه يك صدا گفتند: ابا الحسن ! برخيز. پيامبر خدا(ص ) مرا بر پا داشت و (فرمان حمله بر سنگرهاى سترگ دشمن را صادرفرمود). من يكه و تنها بر انبوه دشمن تاختم ، با هر كس روبرو شدم او را كشتم ، همچونشيرى كه شكار خود را بدرد قهرمان ايشان را از دم درو كردم . با فشار ضربات پى درپى ، آنان را وادار ساختم تا درون شهر خود عقب نشينى كنند. آنگاه در قلعه آنان را بادست خود از جا كندم يك تنه داخل قلعه شدم . هر مردى كه خود را آشكار ساخت از پا درآوردم و هر زنى كه به چنگم افتاد اسيرش كردم ... تا آنكه به يارى خداوندمتعال ، پيروز گشتم و بتنهايى ؛ بى آنكه همره و ياورى داشته باشم ، غايله جنگ راخاتمه دادم . 2 به خدا سوگند، كندن در خيبر و پرتاب آن تا مسافتچهل ذراعى ، به قدرت بشرى و توان جسمانى نبود. بلكه به تاءييد الهى و نيروىملكوتى و جانى كه به نور پروردگارش روشن است ، صورت گرفت . 1 قال على (ع ): ... يا اخا اليهود فانا وردنا معرسول الله (ص ) مدينه اصحابك خيبر على رجال من اليهود و فرسانها من قريش و غيرهافتلقونا بامثال الجبال من الخيل و الرجال و السلاح و هم فى امنع دار و اكثر عدد،كل ينادى و يدعو و يبادر الى القتال فلم يبرز اليهم من اصحالى احد الا قتلوه حتى اذااحمرت الحدق و دعيت الى النزال و اهمت كل امرى نفسه و التفت بعض اصحابى الى بعضو كل يقول : يا ابا الحسن ! انهض . فانهضىرسول الله (ص ) الى دارهم فلم يبرز الى منهم احد الا قتله و لايثبت لى فارس مدينتهممسددا عليهم ، فاقتلعت باب حصنخم بيدى حتى دخلت عليهم مدينتهم وحدى ،اقتل من يظهر فيها من رجالها و اسبى من اجد من نسائها حتى افتتحتها وحدى و لم يكن لى فيهامعاون لا الله وحده .(314) 2 ... و الله ما قلعت باب خيبر و رميت به خلف ظهرى اربعين ذراعا بقوه جسديه و لاحركهعذائيه ، لكنى ايدت بقوه ملكوتيه و نفس بنور ربها مضيئه .(315) دوستى خدا و رسول (ص ) 1 (فتح يكى از قلعه هاى خيبر دشوار شد.رسول خدا(ص ) به ترتيب ابوبكر و عمر را براى فتح آن فرستاد. اما فتح قلعهصورت نگرفت و هر بار پرچم اسلام شكست خورده بازگشت )(316) ... عمر شكست خودرا به يارانش نسبت مى داد و آنها را ترسو مى خواند و ياران وى نيز او را ترسو مىخواندند. رسول خدا(ص ) فرمود: فردا همين پرچم را به مردى خواهم سپرد كه خدا به دست وىفتح را به انجام رساند، او هرگز فرار نمى كند، مردى است كه خدا و رسولش را دوستدارد و خدا و رسولش هم او را دوست مى دارند. بامداد روز بعد فرمود: على را نزد من بخوانيد. گفتند: او چندان به درد چشم مبتلا گشته است كه قادر نيست ديده بگشايد! فرمود: على را نزد من آوريد. (به هر سختى بود مرا نزد وى بردند و من ) دربرابر او ايستادم . سپس حضرت با آب دهان خود درد چشمم را معالجه كرد و اينچنين برايمدعا كرد: پروردگارا! (سوزش و سختى ) گرما و سرما را از او برطرف كن . به بركت دعاى آن حضرت ، تا اين ساعت رنج گرما و سرما از من بريده شده است . پرچم را به دست گرفتم و بر قلعه مستحكم يهود يورش بردم و خداىمتعال آنان را شكست داد و فتح و پيروزى را با دست من نصيب مسلمين فرمود .... 2 در جنگ خيبر 25 جراحت برداشتم . با همان وضع نزد پيامبر خدا(ص ) آمدم . آن حضرتهمين كه مرا به آن حال ديد، گريست . سپس مقدارى از اشك ديدگانش برگرفت و برزخمهايم ماليد كه در جا آرام گرفت و از سوزش و درد راحت شدم . 1 قال على (ع ) يوم الشورى : نشدتكم باللههل فيكم احد قال له رسول الله حين رجع عمر يجبن اصحابه و يجبنونه قد رد رايهرسول الله (ص ) منهزما فقال رسول الله . لا عطين الرايه غدا رجلا ليس بفرار، يحبه الله و رسوله و يحب الله و رسولهلايرجع حتى يفتح الله عليه . فلما اصبح قال : ادعوا لى عليا فقالوا يارسول الله (ص ) هو رمد ما يطرف فقال : جيونى به فلما قمت بينيديه تفل فى عينى و قال : اللهم اذهب عنه احر و البرد فاذهب الله عنى الحر والبرد الى ساعتى هذه ، فاخذت الرايه و هزم الله المشركين و اظفرنى بهم ....(317) 2 جرحت فى خيبر خمسا و عشرين جراحه فجئت الى النبى فلما راى مابى بكى و اخذ مندموع عينيه ، فجهلها على الجراحات ، فاسترحت من ساعتى .(318) قاتل مرحب مرحب (دلاور نامى يهود) به ميدان مبارزه آمد و شعر مى داد و اين رجز را مى خواند: من آن كسى هستم كه مادرم او را مرحب ناميد؛ آماده كارزار و تكاورى آزموده كه گاه با نيزه مى جنگم و زمانى با شمشير. من به مصاف او رفتم . مرحبت به منظور حفاظت هر چه بيشتر خود، قطعه سنگى تراشيده و آن را به سر نهادهبود و از آن به جاى كلاه خود استفاده مى كرد چرا كه هيچ كلاه خودى نمى توانست سربزرگ او را بپوشاند. من با ضربتى كه بر سر او فرود آوردم ، آن سنگ شكافته شد وتيغه شمشير بر فرق سرش اصابت كرد و او را بهقتل رسانيد. قال على (ع ): جا مرحب و هو يقول :
انا الذى سمتنى امى مرحب (319)
| اطعن احيانا و حينا اضرب فخرجت اليه فضربنى و ضربته و على راسه نقير منجبل لم يكن تصلح على رسه بيضه من عظم راسه ففلقت النقير ووصل السيف الى راسه فقتله .(320) خاك زير پا روزى كه قلعه خيبر را فتح كردم و دروازه آن را گشودم ،رسول خدا(ص ) به من فرمود: اگر خوف آن نبود كه گروهى از امت من ، مطلبى را كه مسيحيان درباره حضرت مسيحگفته اند، درباره تو نيز بگويند، در حق تو مخنى مى گفتم كه از جايى عبور نمىكردى ، مگر اينكه خاك زير پاى تو را براى تبرك ب مى گرفتند و از باقيمانده آبوضو و طهارت استشفا مى نمودند. اما براى تو همين افتخار بس ، كه تو از منى و من از توام تو ميراث بَر من هستى و من نيزاز تو، ارث مى برم . مقام و منزلت تو نزد من همچون هارون نسبت به موسى است ، جزاينكه رشته نيوت پس از من بريده است . تو آن كسى هستى كه ديون مرا ادا خواهى كرد وبر سنت و شيوه من (با منافقان ) به پيكارپردازى و در روز واپسين از همگان به مننزديكتر خواهى بود. قال على (ع ): قال لى رسول الله (ص ) يوم فتحت خيبر: لو لا انتقول فيك طوائف من امتى ما قالت النصارى فى عيسى بن مريم ، لقلت اليوم فيك مقالالاتمر على ملا من المسلمين لا اخذوا من تراب رجليك وفضل طهورك يستشفون به و لكن حسبك ان تكون منى و انا منك ترثنى و ارثك و انت منىبمنزله هارون و موسى الا انه لانبى بعدى ....(321) آن روزها و اين روزها!
در واقعه صلح حديبيّه كه مشركان ، از ورودرسول گرامى و همراهانش به شهر مكه جلوگيرى كردند و آنها را از (زيارت خانه خداو) مسجد الحرام بازداشتند پيمان صلحى بين پيامبر خدا(ص ) و مشركان قريش منعقد گشت. آن روز، من كاتب آن معاهده بودم ؛ در آنجا نوشتم : ... بار خدايا به نام تو آغاز مى كنيم . اين ، پيمان نامه اى است كه بين محمد فرستادهخدا و قريش بسته شده است . نماينده قريش سهيل بن عمرو يه مخالفت برخاست و گفت : اگر ما باور داشتيم كه محمد فرستاده خداست ، با شما نزاعى نداشتيم و از او اطاعتمى كرديم . رسول الله را از كنار نام او محو كن و بنويس : محمد بن عبدالله . گفتم : على رغم ميل تو، به خدا سوگند كه محمدرسول و فرستاده خداست . پيامبر خدا(ص ) فرمود: على ! همان طور كه او مى گويد بنويس . براى تو نيز چنين روزى خواهد آمد. (بنا بر نقلى (322) ديگر على عرض كرد): اى فرستاده خدا! دستهاى من قدرت ندارند كه لفض نبوت و رسالت را از نام شما محونمايند. حضرت فرمودند: پس دست مرا بر آن بگذار تا خود آن را محو نمايم . و من دست پيامبر را روى جملهرسول الله (ص ) گذاشتم و حضرت آن را محو كردند. (پس از گذشت چند سال ، تاريخ تكرار شد) روزى كه قرار صلح را ميان خود و سپاهشام مى نوشتم ، چنين نوشتم : به نام خداوند بخشنده مهربان ، اين قراردادى است ميان على بن ابى طالب امير مومنان ومعاويه بن ابى سفيان ... عمروعاص و معاويه به مخالفت برخاستند و گفتند: اگر ما تو را امير مومنان مى دانستيم كه در سبز نبوديم ، نام خود و پدرت كافى است، جمله امير المومنين را حذف كن . آن روز به ياد سخن پيامبر افتادم و گفتار او را حق يافتم . جالب است كه امروز معاويه به جايت مشركان قريش مى نشيند و على به جاى پيغمبر وعمروعاص به جاى سهيل بن عمرو و جمله اميرالمومنين به جاىرسول الله . عن على قال : لما كان بوم اقضيه حين رد المشركون النبى و من معه و دافعوه عن المسجدان يدخلوه ، هادنهم رسول الله (ص ) فكتبوا بينهم كتابا ... فكنت انا الذى كتب ، فكتبتباسمك اللهم ، هذا كتاب بين محمد رسول الله (ص ) و بين قريش فقال سهيل بن عمرو: لو اقررنا انك رسول الله (ص ) لم ننازعك احد. فقلت :بل هو رسول الله (ص ) و انفك راغم . فقال لىرسول الله (ص ) اكتب له ما اراد، ستعطى يا على ! بعدى مثلها. فقال على : يا رسول الله (ص ) ان يدى لاتنطق بمحو اسمك من النبوه فاخذهرسول الله فمحاه . ثم قال اكتب هذا ما قاضى عليه محمد بن عبدالله . فلما كتب الصلح بينى و بين اهل الشام ، كتبت بسم الله الرحمن الرحيم هذا كتاب بينعلى امير المومنين و بين معاويه بن ابى سفيان .فقال معاويه و عمرو بن العاص : لو علمنا انك اميرالمومنين لم ننازعك . فقلت اكتبوا ما رايتم. فعلمت ان قول رسول الله (ص ) حق قد جا.(323) معجزه نبوى در حديبيّه چاهى بود كه به مرور زمان خشك و متروكه شده بود. رسول خدا(ص ) تيرى از تركش خود بيرون آورد و آن را به برّا بن عازب داد وفرمود: اين تير را ببر و در عمق آن چاه خشك شده بنشان . پس از آنكه برّا آن تير را درون چاه نشاند، ناگهان ديديم كه دوازده چشمه آب از زير آنتير فوران كرد و بر زمين جارى شد. قال على (ع ): و لقد كنا معه بالحديبيه و اذا ثم قلبى جافه فاخرج سهما من كنانتهفناوله البرا بن عازب فقال : له اذهب بهذا السهم الى تلك القليب الجافه فاغرسهفيها. ففعل ذلك فتفجرت منه اثنتا عشره عينا من تحت السهم .(324) معجزه اى ديگر هنگامى كه رسول خدا(ص ) به حديبيّه رسيدند و مكّيان ، او و همراهانش را بهمحاصره خود درآوردند، (چيزى كه در آن بيابان خشك و سوزان ، بيش از هر چيز ديگر آنانرا آزار مى داد، مشكل تشنگى بود) شدت تشنگى به قدرى بود كه چارپايان را هم ازپاى انداخته بود و ميزان تشنگى از پهلوها و تهيگاه به هم چسبده اسبان به روشنىمحسوس بود. همراهان رسول خدا(ص ) از بى آبى (و ناتوانى ) به آن حضرت شكوه بردند و از وىيارى خواستند. پيامبر گرامى فرمودد تا مشك آبى كه ساخته يمن بود حاضر كردند. سپس دستهاى خودرا درون آن فرو بردند كه ناگاه از ميان انگشتان او چشمه هاى آب فوران كرد (و بر زمينجارى شد) و بدين ترتيب همگان سيراب شدند و تمامى اسبها و استرها هم از آن آبنوشيدند و ظروف و مشكهايمان را نيز از آن آب ذخيره كرديم . قال على (ع ): ... لما نزل الحديبيه و حاصرهاهل مكه ... ان اصحابه شكوا اليه الظما و اصابهم ذلك حتى التفت خواصرالخيل فذكروا له ذلك فدبر كوه يانيه ثم نصب يده المباركه فيها فتفجرت من بيناصابعه عيون الما فصرنا و صدرت الخيل روا و ملاناكل مزاده و سقا.(325) شتر آزاد شتر صالح با همه شگفتى و اهميتى كه داشته و قرآن هم از او ياد كرده است با جنابصالح سخن نگفت و بر نبوت و رسالت او شهادت نداد. اما، ما خود شاهد بوديم كه در يكى از جنگها، شترى نزد پيامبر خدا آمد و صدايى از خوددر آورد، سپس به قدرت خداى بزرگ به سخن در آمد و گفت : اى فرستاده خدا! فلانى (صاحب شتر) تا توانسته از من باركشيده است و اكنون كه بهسن كهولت و ناتوانى رسيده ام ، مى خواهد مرا نحر كند، و من از او به شما پناه آورده ام . رسول خدا فردى را نزد صاحب شتر فرستاد و از او خواست تا حيوان را به وى هبه كند.آن مرد پذيرفت و حضرت شتر رها كرد و آزادش گذارد. قال على (ع ): ... ان ناقه صالح لم تكلم صالحا و لم تناطقه و لم تشهد له بالنبوهو محمد بينما ننحن معه فى بفض غزاوته اذا هو ببعير قددنا ثم رعا فانطقه اللهعزوجل فقال يا رسول الله (ص ) ان فلانا استعملنى حتى كبرت و يريد نحرى فاااستعيذ بك منه . فارسل رسول الله (ص ) الى صححبه فاستوهبته منه ، فوهبه له و خلاه.(326) آزمون نبى اكرم سپاهى را بسيج كرد و به ناحيه اىگسيل داشت ، و شخصى را به فرماندهى آن برگزيد. به لشكريان نيز توصيه كردتا سخن فرمانده خود را بشنوند و فرمانش را اطاعت كنند. (با فاصله گرفتن سپاه از شهر) فرمانده خواست تا ميزان اطاعت و حرف شنوى سپاهيانشرا بيازمايد. از اين رو آتش گران برافروخت و دستور داد تا همراهانش همگىداخل آتش شوند! شنيدن اين دستور شگفت ، لشكريان را با دو فكر مخالف مواجه ساخت و آنها را به دودسته تقسيم كرد. عده اى گفتند: فرمان امير بايد اجرا شود و مابه حكم وظيفه در آتشداخل مى شويم . دسته اى هم معتقد بودند كه اين دستور اطاعت ندارد و مى گفتند: ما (به بركت اسلام وايمان به خدا و رسول او) از آتش گريخته ايم ،حال چگونه با اختيار خود در آن فرو شويم ! حكايت آنها به اطلاع رسول خدا(ص ) رسيد. حضرت فرمود: اگر آنها در آتشداخل شده بودند، هرگز از آن رهايى نمى يافتند (و به آتش جهنم گرفتار مى شدند). سپس فرمود: هيچ طاعتى در معصيت خدا نيست . اگر كسى به گناهى فرمان داد، نبايد از اوپذيرفت . تنها اطاعت فرمانى لازم است كه همسو با اطاعت الهى و در جهت صلاح و نيكىصادر شده باشد. قال على (ع ): بعث النبى جيشا و امر عليهم رجلا و امرهم ان يستمعوا له و يطيعوا، فاججنارا و امرهم ان يقتحموا فيها! فابى قوم ان يدخلوها و قالوا: انا فررنا من النار. و ارادقوم ان يدخلوها. فبلغ ذلك النبى فقال : لو دخلوها لم يزالو فيها؛ وقال : لا طاعه فى معصيه الله انما الطاعه فى المعروف .(327) جوشش آب در يكى از جنگها، رسول خدا(ص ) با مشكل بى آبى مواجه شد. (حضرتش در حالى كهبه سنگى اشاره مى كرد) به من فرمود: على ! برخيز و به جانب اين سنگ برو و بگو:من فرستاده رسول خدا(ص ) هستم ؛ از تو مى خواهم كه براى من از خود آب جارى سازى! سوگند به خدايى كه وى را به پيامبرى گرامى داشت ، همين كه پيام آن حضرت را بهآن سنگ رساندم ناگهان ديدم زايده هايى شبيه پستان گاو بر روى سنگ ظاهر شد و ازهمان زايده ها آب جريان يافت . من بسرعت نزد رسول خدا(ص ) آمدم و آنچه را واقع شده بود گزارش كردم . حضرتفرمود: على ! برو از آن آب برگير. مردم هم آمدند و مشكها و ظرفهاى خود را پر كردند،پس از آنكه خود نوشيدند و وضو ساختند و چارپايانشان را سيراب ساختند و ... اينفضيلتى بود كه خداوند عزوجل از ميان اصحاب ، تنها مرا به آن مفتخر ساخت . عن على قال : ... فان رسول الله (ص ) كان فى تعض الغزوات ففقد المافقال لى : يا على ! قم الى هذه الصخره و قل : انارسول رسول الله (ص )، انفجرى لى ما والله الذى اكرمه بالنبوه لقد ابلغتهاالرساله فاطلع منها مثل ثدى البقر فسال منكل ثدى منها ما فلما رايت ذلك اسرعت ... فاخبرتهفقال : انطلق يا على ! فخذ من الما و جا القوم حتى ملووا قربهم و اداوتهم و سقوا دوابهمو شربوا و توضووا فخصنى الله عزوجل بذلك .(328) جنگ جمل افكار زنانه بر عايشه غلبه يافت و كينه ديرينه او را همچون كوره آهنگرى بتافت ؛اگر از او مى خواستند تا آنچه را درباره من انجام دده است ، با ديگرى كند هرگز نمىپذيرفت و چنين نمى كرد .... آتش افروزان جنگ جمل به بهانه مكه از مدينه بيرون شدند. در حالى كه حرم وهمسر رسول خدا(ص ) را به اين سو و آن سو مى كشاندند؛ چنانكه كنيز را فروشندگانآن به اطراف مى كشانند. او را با خود به بصره بردند، در حالى كه زنان خويش را در خانه هاى امن خود نشاندند.كسى را كه رسول خدا(ص ) در خانه و پرده نگاه داشته بود و او را از چشم آن دو (طلحه وزبير) و چشمان ديگران باز داشته بود، به همگان نماياندند. آن هم به همراه لشكرىكه يك تن از آنان نبود كه در طاعت من نباشد و دست مرا بهميل رغبت خود به بيعت نفشرده باشد. آنها به فرمانگزار من در بصره و خزانه داران و مردمى جز آنان ، يورش آوردند: بعضىرا با زجر و سختى كشتند و بعضى را با مكر و نيرنگ از پا در آوردند. به خدا سوگند، آنها، اگر از مسلمانان جز يك تن را به عمد بى آنكه جرمى مرتكب شدهباشد - نكشته بودند، كشتن همه آن لشكر بر من روا بود؛ چه آنكه آنها همگى حاضربودند و از هلاكت مسلمانى بى گناه جلوگيرى نكردند و با دست و زبان به دفاع از وىبرنخاستند. (اين حال لشكرى است كه تنها يك مسلمان توسط آنها كشته شده باشد) پس چگونه بر منروا نباشد كشتن لشكرى كه به تعداد خود از جمع مسلمين كشته باشند؟! قال على (ع ): اما فانه فادركها راى النسا و ضغن غلا فى صدرها كمرجل القين و لو دعيت لتنال من غيرى ما اتت الى ؛ لمتفعل .(329) ... فخرجوا يجرون حرمه رسول الله (ص ) كما تجر الامه عند شائها متوجهين بها الىالبصره فحبسا نساهما فى بيوتهما و ابرزا حبيسرسول الله (ص ) لهما و لغير هما فى جيش ما منهمرجل الا و قد اعطانى الطاعه و سمح لى بالبيعه طائعا غير مكره فقدموا على عاملى بها وخزان بيت مال المسلمين و غيرهم من اهلها فقتلوا طائفه صبرا و طائفه غدرا. فو الله لو لم يصيبوا من المسلمين الا رجلا واحدا معتمدين لقتله بلا جرم جره ،لحل لى قتل ذلك الجيش كله اذ حضروه فلم ينكروه و لم يدفعوا عنه بلسان و لابيد، دع ماانهم قد فتلوا من المسلين مثل العده التى دخلوا بها عليهم ....(330) پيمان شكنان آنان كه با من پيمان بسته بودند و در شمار ياران من محسوب مى شدند، چون ديدند كهمقاصد شخصى و خواهشهاى ناروايشان را بر نمى آورم ؛ توطئه آغاز كردند و با آلتدست قرار دادن آن زن (عايشه ) بر من شوريدند.(331) با اينكه بنا به توصيه پيامبر خدا(ص )، امور آن زن به من واگذار شده بود و منوصى بر او بودم ! (آتش افروزان جنگ جمل ) عايشه را بر شترى سوار كردند و بر جهازش بستند و وى رادر بيابانهاى خشك و سوزان گرداندند و سگهاى حواب (نام آبى است در راه مكه بهبصره ) بر او پارس كردند. هر لحظه كه بر او سپرى مى گشت و هر گامى كه بر مىداشت آثار ندامت و پشيمانى بر وى آشكار مى شد. آنها سپاهيانى بودند كه پس از نخستين بيعت كه در زمان حياترسول خدا(ص ) با من بسته بودند، بيعتى مجدد بر ذمّه داشتند (و هر كدام آنان دو نوبتبا من پيمان وفادارى بسته بود)! شورشيان بر شهرى وارد شدند (بصره ) كه ساكنان آن را افرادى ناتوان با ريشهايىبلند و عقلهايى سست و افكارى فاسد تشكيل مى داد. حرفه آنها بيابان گردى و صيادىو دريانوردى بود. عايشه اين مردم جاهل و بى خرد را فريب داد و آنها را ديوانه وار با شمشيرهاى آخته رو درروى ما قرار داد. قال على (ع ): ... فان المبايعين لى لما لم يطيمعوا فى تلك منى و ثبوا بالمراه على وانا ولى امرها و الوصى عليها فحملوها علىالجمل و شدوها على الرحال و اقبلوا بها تخبط الفيافى و تقطع البرارى و تنبح عليهاكلاب الحواب و تظهر لهم علامات الندم فىكل ساعه و عند كل حال فى عصبه قد يايعونى ثانيه بعد بيعتهم الاولى فى حياه النبىحتى اتت اهل بلده قصيره ايديهم طويله لحاهم قليله عقوله عازبه آراوهم و هم جيران بدو ووراد بحر فاخرجتهم يخبطون بسيوفهم من غير علم و يرمون بسهامهم بغير فهم....(332)
تحميل نبرد من در كار آنان ميان دو مشكل قرار گرفته بودم كه هيچ يك مورد علاقه من نبود و به هركدام عمل مى كردم خالى از محذور نبود: اگر آنها را رها مى كردم و به حال خود مى گذاشتم ، از شورش باز نمى گشتند و بهحكم عقل سر فرود نمى آوردند؛ و اگر در برابر آنها ايستادگى مى كردم ، كار بهجايى مى كشيد كه نمى خواستم (جنگ و كشتار). لذا پيش از هر چيز به صحبت با آنها پرداختم و آنچه ممكن بود گفتم و راه هر گونهعذرتراشى را بر آنها بستم . به آن زن شخصاً پيغام دادم كه به خانه اش باز گردد و از آنها كه او را با خود آوردهبودند خواستم تا بر پيمانى كه با من بسته بودند و فادار بمانند و حرمت بيعتى راكه از خداوند بر گردن داشتند پاس دارند. هر چه در توان داشتم به نفع آنان به كار گرفتم . با يكى از آنها بالخصوص گفتگو كردم كه البته مؤ ثر افتاد و از سپاه كناره گرفت .(333) سپس روى به مردمكردم و همان تذكرها را به آنها نيز دادم ولى جز بر نادانى و سركشى و گمراهى آنهانيفزود. چون چنين ديدم و آنها حرفى جز اصرار بر جنگ نداشتند، ناگزير با آنها جنگيدم . آنهاآتش جنگى را بر افروختند كه به زيانشان بود و شعله هاى آن پيش از هر چيز ديگردامنگير خودشان شد و داغ حسرت بر دلهاشان نشاند. شكست (ناكثين ) و تلفات سنگين آنان چيزى نبود كه خواسته من باشد بلكه اين پيشامدبرخلاف ميل باطنى بر من تحميل شد و من بناچار به آن تن دادم . اگر در گذشته مى توانستم آنها را به حال خود بگذارم و شرارتهاى ايشان را ناديدهانگارم و از رويارويى پرهيز كنم ، با كارهايى كه در آخر مرتكب شدند، ديگر ادامه اينوضع برايم ممكن نبود؛ چرا كه خوددارى و سكوت من مى توانست به آنان يارى رساند ومن ناخواسته در برنامه فساد و تعدّى و خونريزى آنها سهيم مى گشتم و آنان بافرمانبردارى از زنان - همچون روميان و مردم يمن و ملتهاى منقرض شده كه حكومت خود رابه دست زنان كوته فكر و از هر جهت كم نصيب ، اداره مى كردند زمينه انواع فساد وتباهى را فراهم مى آوردند. با اين تفاوت (كه ديگر دير شده بود) و آن زن با لشكرىكه در اختيار داشت ، تا مى تانست از برنامه هاى باطلى كه برشمردم ، در ميان مردم اجرامى كرد. (اما با همه مشروعيتى كه براى جنگيدن با آنهاقايل بودم ) شتاب نكردم و بى مقدمه بر آنها يورش نبردم بلكه تا آنجا كه ممكن بودكار را به تاءخير انداختم . واسطه ها فرستادم . خود به سوى آنها سفر كردم . تهديدكردم . عذرشان را پذيرفتم ، هر چه از من خواستندقبول كردم و وعده انجام دادن آن را دادم . و حتى آنچه كه آنها نخواستند خود پيشنهاد كردم و... اما افسوس كه آنها جز جنگ هواى ديگرى در سر نداشتند. بناچار با ايشان جنگيدم وخداوند آنچنان كه خود مى خواست كار من و آنان را پايان داد. و آنچه بر ما رفت همو شاهدو گواه است . قال على (ع ): ... فوقفت من امرهم على اثنتين كلتاهما فى محله المكروه ؛ ممن ان كففت لميرجع و لم يعقل و ان اقمت كنت قدصرت الى التى كرهت . فقدمت الحجه بالاعذار و الانذارو دعوت المراه الى الرجوع الى بيتها و القوم الذين حملوها على الوفا بببيعتهم لى والترك ليقضهم عهد الله عزوجل لى ، و اعطيتهم من نفسىكل الذى قدت عليه و ناظرت بعضهم فرجع و ذكرت فذكر. ثم اقبلت على الناس بمثل ذلك فلم يزدادوا الا جهلا و تماديا و غيا، فلما ابوا الا هىركبتها منهم فكانت عليهم الدبره و بهم الهزيمه ، و لهم الحسره و فيهم الفنا والقتل . و حملت نفسى على التى لم اجد منها بدا، و لم يسعنى اذ فعلت ذلك و اظهرته اخرامقل الذى وسعنى منه اولا من الاغضا و الامساك و رايتنى ان امسكت كنت معينا لهم على بامساكىعلى ما صاروا اليه و طمعوا فيه من تناول الاطراف و سفك الدما وقتل ارعيه و تحكيم النسا النواقص العقول والحظوظ علىكل حال كعاده بنى الاصفر و من مضى من ملوك سبا و الامم الخاليه ، فاصير الى ما كرهتاولا و اخرا و قد اهملت المراه و جندها يفعلون ما وصفت بين الفريقين من الناس . و لم اهجم على الامر الا بعد ما قدمت و اخرت و تانيت و راجعت و ارسلت و سافرت و شافهتاعذرت و انذرت و اعطيت القوم كل شى التمسوه منى بعد عرضت عليهمكل شى لم يلتمسوه فلما ابوا الا تلك ، اقدمت عليها فبلغ الله بى و بهم ما اراد و كانلى عليهم بما كان منى اليهم شهيدا.(334) قاسطين داستان حكمت و نبرد با معاويه ، اين فرزند هند جگرخوار و (برده ) آزاد شده ! (از معدودمواردى بود كه خداوند بزرگ ، ايمان و توانايى مرا بدان وسيله آزمود). از روزى كه محمد به رسالت مبعوث گشت ، معاويه به دشمنى و خصومت با او و ساير مؤمنان پرداخت تا زمانى كه به لصف خدا و به زور شمشير مسلمانان ، دروازه هاى شهرمكه گشوده گشت . همانروز از معاويه و پدرش ، بيعت و پيمان وفادارى و فرمانبردارىبراى من گرفته شد و در فرصتهاى ديگر نيز تا سه نوبت همان پيمان تاءكيد وتجديد شد. پدرش (ابوسفيان ) نخستين كسى بود كه در گذشته (پس از رحلت پيامبر خدا(ص )) برمن به عنوان اميرالمومنين سلام كرد. و همو بود كه بارها مرا تشويق و ترغيب مىكرد كه كه به پاخيزم و حق خود را از خلفاى پيشين بستانم . در هر فرصت كه ديدارىدست مى داد، او تجديد بيعت و اظهار وفادارى مى نمود. ... معاويه كه به خلافت دل بسته بود و در سر انديشه آن را مى پروراند، همين كه دانستمن به عنوان خليفه مسلمين شناخته شده ام و حق از دست رفته به جاى خويش بازگشته استاز اينكه به آرزوى ديرينه اش (خلافت ) دست يابد و بر دين خدا كه امانتى است نزد ما،حاكم گردد، ماءيوس گشت ، روى به عمرو بن عاص آورد و به او پيوسته و تاتوانست از او دلجويى كرد و از خود شادمانش ساخت و سرزمين پهناور مصر را طعمه او كرددر صورتى كه چنين حقى نداشت . اگر درهمى بيش از سهم مسلمانان برداشت مى كرد حرام بود، و متصدىاموال نيز حق نداشت بيش از سهم مجاز، به او برساند. مهاويه به دستيارى رفيق خود، شهرهاى اسلامى را يكى پس از ديگرى دستخوش تعدىو تجاوز ساخت . براى آنان كه دست او را به بيعت فشرده بودند، اسباب آسايش و رفاهفراهم ساخت و كسانى كه امتناع نمودند محروم ساخت و يا به تبعيد فرستاد. سپس در حالى كه پيمان خود را شكسته بود، دست تعدى به اطراف و نواحى قلمرواسلامى از شرق و غرب دراز كرد و اخبار شرارتهاى او پى در پى به من مى رسيد. قال على (ع ): ... فتحكيمهم الحكمين و محاربه ابن اكله الاكباد و هو طليق ابن طليقمعاندلله عزوجل و لرسوله و المومنين منذ بعث الله محمدا الى ان فتح الله عليه مكه عنوهفاخذت بيعته نو بيعنه ابيه لى معه فى ذلك اليوم و فى ثلاثه مواطن بعده و ابوهبالامس اول من سلم على بامره الومنين و جعل يحثنى على النهوض فى اخذ حقى من الماضينقبلى و يجدد لى بيعته كلما اتانى . و اعجب العب انه لما راى ربى تبارك و تعالى قد رد الى حقى و اقره فى معدنه و انقطعطمعه ان يصير فى دين الله رابعاً(335) و فى امانه حملناها حاكماً؛ كر على العاصىبن العاص فاستماله فمال اليه ! ثم اقبل به بعد ان اطمعه (336) مصر و حرامعليه ان ياخذ من الفى دون قسمه درهما و حرام على الراعىايصال درهم اليه فوق حقه فاقبل يخبط البالد بالظلم و يطاها بالغشم فمن بايعهارضاه و من خالفه ناواه . ثم توجه الى ناكثا علينا مغيرا فى البلاد شرقا و غربا ويمينا و شمالا و الانبا تاتينى و الاخبار ترد على بذلك ....(337) پيشنهاد در اين ميان ، مرد يك چشم ثقفى (مغيره بن شعبه ) نزد من آمد و پيشنهاد كرد كه : (براىخاموشى آتشى كه معاويه برافروخته ، بهتر آن است كه ) وى را در محدوده شهرها وآباديهايى كه تحت نفوذ دارد، ابقا كنم (تا غايله فرو نشيند و امنيت بازگردد)! اگر مى توانستم در پيشگاه خداوند عذرى بياورم و خود را از تبعات ظلم و فساد حكومتشتبرئه كنم ، البته اين پيشنهاد (مغيره ) را رد نكردم و آن را به شور گذاشتم . با افرادى كه خيرخواه و دلسوز مردم و نسبت به خدا و رسولش متعهد بودند، مشورتكردم و از آنها خواستم تا در اين باره اظهار نظر كنند. (كه خوشبختانه ) آنها نيز با منهم راءى بودند و نظرشان درباره پسر هند جگرخوار، با من يكى بود. آنها مرا بر حذر مى داشتند كه مبادا دست معاويه را در سرنوشت مردم باز بگذارم و خداوندببيند كه من از گمراه كنندگان كمك گرفته ام و آنها را وسيله پيشرفت كار قرار داده ام ؟! كسانى را نزد معاويه فرستادم (شايد از شرارت دست شويد) يك بار بجلى (جرير) را و بار ديگر اشعرى را، اما هر دو،دل به دنيا بستند و تابع هواى نفس شدند (و به او گرويدند) و وى را از خود شادمانساختند. هنگامى كه ديدم معاويه حرمتهاى الهى را پاس نمى دارد و از هتك آنها پروايى ندارد و بيشاز دامنه شرارتهاى خود افزوده است ، به منظور جنگ و نبرد و كوتاه كردن دست او ازاريكه قدرت با ياران رسول خدا(ص ) مشورت كردم ؛ يارانى كه صحنه جنگ بدر راآزموده بودند و كسانى كه در بيعت رضوان شركت جسته بودند (ومدال خشنودى خدا را بر سينه داشتند) و نيز با ديگر افراد شايسته ، به گفتگو پرداختمكه اتفاقاً همگى با من هم راءى بودند و بر جنگيدن با او توصيه و تاءكيد مى كردند. من با يارانم آماده نبرد شديم . (اما پيشدستى نكردم ). از همه جا براى او نامه نوشتم وبا ارسال نامه و با فرستادن نماينده از جانب خود، خواستم كه دست از آشوب بردارد وهمچون ساير مردم با من بيعت كند. اما او در پاسخ ، نامه هاى تحكم آميز نوشت و درباره من آرزوهايى كرده بود و شروطى راپيشنهاد داده بود كه نه خداوند و نه پيامبرش و نه هيچ يك از مسلمانان نمى پذيرفتند واز آن خشنود نمى شدند. در يكى از نامه ها پيشنهاد كرده بود كه جمعى از نيكوترين اصحاب پبيغمبر را كهعمار بن ياسر جزو آنان بود به دست او بسپارم ! كجا مثل عمار پيدا مى شود؟! به خدا سوگند اگر پنج نفر گرد پيغمبر بوديم عمارششمين بود و اگر چهار نفر بوديم ، عمار پنجمين بود. معاويه در نامه اش از من خواسته بود كه چنين افرادى را (دست بسته )تحويل او دهم تا وى با كشتن و به دار آويختن آنها، به خونخواهى ادعايى عثمان پردازد.در صورتى كه به خدا سوگند، او خود با دستيارى تنى چند از خاندانش خاندانى كهنفرين بر آنان در دفتر وحى ثبت است مردم را بر عثمان شوراندند (و سببقتل او شدند). و هنگامى كه من شرايط او را نپذيرفتم ، بر من يورش آورد و دردل ، به اين سركشى و ستمگرى نيز مى باليد. شمارى از مردم حيوان صفت را كه نه داراى فهم و قدت تشخيص بودند و نه ديده حق بينداشتند نزد خود گرد آورد و امور را بر آنان مشتبه ساخت تا از او پيروى كردند. ازمال دنيا چندان به آنان بخشيد تا به سوى او گرويدند. (ما در برابر آنها ايستادگى كرديم و) با آنها به مبارزه پرداختيم و به حكميت و فرمانخداوند تن داديم . اما معاويه در مقابل ، پاسخى جز سركشى و ستمگرى نداشت و ما (ناگزير) با اوجنگيديم . خداوند نيز مانند هميشه كه ما را بر پيروزى بر دشمنان ، عادت داده بود،پيروزى را نصيب ما فرمود. و پرچم رسول خدا كه همواره در گذشته وسيله نابودى حزب شيطان بود، آن روز نيز دردست ما بود. و معاويه پرچمهاى پدرش را كه من پيوسته در ركابرسول خدا(ص ) با آنها جنگيده بودم ، در دست داشت . قال على (ع ): ... فاتانى اعور ثقيف فاشار على ان اوليه البلاد التى هو بهالادرايه بما اوليه منها. و فى الذى اشار به الراى فى امر الدنيا او وجدت عنداللهعزوجل فى توليته لى مخرجا و اصبت لنفسى فى ذلك عذرا. فاعلمت الراى فى ذلك و شاورت من اثق بنصيحته اللهعزوجل و لرسوله و لى و للمومنين . فكان رايه فى ابن اكله الاكباد، كرايى : ينهانى عنتوليته و حذرنى ان ادخل فى امر المسلمين يده و لم يكن الله ليرانى اتخذ المضلينعضدا. فوجهت اليه اخا بجهله مره و اخا الاشعريين مره كلاهما ركن الى الدنيا و تابع هواه فيماارضاه فلما رايته لم يزد فيما انتهك من محارم الله الا تماديا؛ شاورت من معى من اصحابمحمد البدريين و الذين ارتضى الله عزوجل امرهم و رضى عنهم بعد بيعتهم و غيرهم منصلحا المسلمين و التابعين ، فكل يوافق رايه رايى فى غزوع و محاربته و منعه مما نالتيده . و انى نهضت اليه باصحابى انفذ اليه منكل موضع كتبى و اوجه اليه رسلى ادعوه الى الرجوع عما هو فيه والدخول فيما فيه الناس معى . فكتب يتحكم على و يتمنى على الامانى و يشترط على شروطا لايرضاها اللهعزوجل و رسوله و لا المسلون و يشترط فى بعضها ان ارفع اليه اقواما من اصحاب محمدابرارا فيهم عمار بن ياسر و اين مثل عمار؟ و الله لقد رايتنا مع النبى ما يعدمنا خمسهال مان سادسهم لا اربعه الا كان خامسهم اشترط دفعهم اليه ليقتلهم و يصلبهم وانتحل دم عثمان . و لعمر الله ما الب على عثمان و لا جمع الناس على قتله الا هو و اشباهه مناهل بيته اغصان الشجره الملعونه فى القران فلما لم اجب الى ما اشترط من ذلك ، كرمستعليا فى نفسه بطغيانه و بغيه بحمير لاعقول لهم و لابصائر، فموه لهم امرافاتبعوه ، و اعطاهم من الدنيا ما امالهم به اليه . فناجرناهم و حاكمناهم الى الله عزوجل بعد الاغذار و الانذار فلما لم يزده ذلك الا تماديا وبغيا لقيناه بعاده الله التى عودناه من النصر على اعدائه و عدونا، و رايهرسول الله بايدينا لم يزل الله تبارك و تعالىيفل حزب الشيطان بها حتى افضى الموت اليه ... و هو معلم رايات ابيه التى لمازل اقاتلها مع رسول الله فى كل الموطن .(338) آخرين تلاش (پيكار صفين لحظه هاى پايان خود را سپرى مى كرد) و معاويه با مرگ فاصله چندانىنداشت و براى او چاره اى جز فرار باقى نمانده بود از اين رو بر اسب خود جهيد و پرچمخود را سرنگون كرد و در كار خود درمانده بود كه چه تدبيرى انديشد؟! از فرزند عاص يارى خواست و از راءى او جويا شد. عمرو عاص نظر داد كه قرآنها رابيرون آورند و بر فراز پرچمها نصب كنند و مردم را به فرمانى كه كتاب خدا بر آنگوياست ، فراخوانند و اضافه كرد: اى فرزند ابوطالب و پيروانش از آن جا كهافرادى پايبند و شايستگانى پر مهرند، و در ابتدا نيز تو را به كتاب خدا فراخوانده وبر حكم آن دعوت نموده اند، اكنون هم از اين پيشنهاد خشنود گشته و آن را خواهند پذيرفت!. براى معاويه كه راهى جز فرار و يا كشته شدن باقى نمانده بود، اجراى اين ترفندفرصتى بود كه امكان زنده ماندن او را فراهم مى ساخت . قرآن ها بر فراز نيزه ها بالا رفت و معاويه بهخيال خود مردم را به تسليم فرمان خدا و پيروى از كتاب خدا دعوت نمود! شمارى از نيكان يارانم شربت شهادت نوشيدند و عده بيشمارى هم (از ديدن مصاحف وشنيدن ياوه هاى معاويه ) فريب خوردند و بر حكم قرآندل بستند! پنداشتند كه فرزند هند جگرخوار به آنچه گفته است وفا مى كند. به آنها گفتم : اين مكر و نيرنگ است كه معاويه با دستيارى رفيقش بر پا ساخته ، و اوبزودى بر آنچه گفته است پشت خواهد كرد. اما آنها كه حرفهاى معاويه را گوش داده و ياوه هاى او را باور كرده بودند، همگى بهنداى او پاسخ گفتند و سخن مرا هيچ انگاشتند و از فرمانم سرتافتند (و در برابرمايستادند و گستاخانه گفتند): تو را چه پسند باشد و چه نباشد، خواسته باشى يانخواسته باشى ، ما به جنگ ادامه نخواهيم داد و پيشنهاد معاويه را مى پذيريم !. (پستى و رسوايى را) تا جايى رساندند كه (شنيدم ) برخى از آنان در ميان خود گفتند: چنانچه على با ما همكارى نكند و همچنان بر ادامه جنگ پا فشارى نمايد، او را همانندعثمان مى كشيم و يا خود و خاندانش را تسليم معاويه مى كنيم !. خدا مى داند، نهايت سعى و تلاش خود را به كار بردم و هر راهى كه به خاطرم مى رسيدپيمودم تا مگر بگذارند به راءى خود عمل كنم ، ولى نگذاشتند. از آنان فرصت خواستمتا به مقدر دوشيدن يك شتر و يا دويدن يك اسب به من مهلت دهند ولى نپذيرفتند؛ جز اينشيخ (مالك اشتر) و تنى چند از خانواده ام . به خدا سوگند، آن روز چيزى كه مرا از اجراى برنامه روشن خود باز دارد، وجود نداشت ،جز اينكه ديدم هم اينك است كه اين دو نفر (حسن و حسين ) كشته شوند. اگر اين دو تن كشتهمى شدند ادامه نسل پيامبر خدا(ص ) و تداوم سلاله آن حضرت در ميان امتش ، قطع مى گشت(در نتيجه امامت بر حق و وراثت معارف دين و قرآن از بين مى رفت ). و باز ترسيدم كه عبدالله بن جعفر و محمد بن حنيفه كشته شوند. زيرا مى دانستم كه ايندو، فقط به خاطر من در اين جنگ شركت كرده اند. و گرنه خود را به خطر نمى انداختند.به اين جهت به خواسته مردم تن دادم و خدا نيز چنين خواسته بود. همين كه شمشيرهاى خود را از آنان باز گرفتيم و (شعله جنگ خاموش شد) آنها به دلخواهخود در كارها داورى كردند و آنچه خود پسنديدند اختيار كردند، قرآنها را پشت سرانداختند و از دعوتى كه به حكم قرآن مى نمودند دست شستند. من هرگز كسى را در دين خدا حكم قرار نمى دادم ، چون بدو هيچ ترديدى (آن روز) انتخابحكم خطاى محض بد (چرا كه پيروزى در چند قدمى ما قرار داشت ) ولى خواسته مردم غير ازاين بود؛ آنها جز بر حكميت و پايان بخشيدن به جنگ به چيزى راضى نمى شدند. (من كه در چنگالجهل و نادانى يارانم گرفتار شده بودم ) خواستم تا دست كم كسى از خويشان خود و يافردى كه عقل و هوش او را آزموده بودم و به تعهد و خيرخواهى و دلسوزى او اطمينانداشتم ، به عنوان حكم و داور معرفى نمايم . اما هر كه را پيشنهاد كردم ، معاويه نپذيرفتو هر مطلب حقى را كه عنوان مى كردم ، او روى گرداند و ما را به بيراهه مى كشاند.(بدبختانه ) اينها همه بدان سبب بود كه معاويه از حمايت و پشتيبانى افراد من سود مىجست !! براى من راهى جز تسليم و پذيرش باقى نمانده بود؛ به خدا شكايت بردم و از آنهابيزارى جستم و انتخاب را به خودشان واگذاشتم .(339) آنها مردى را برگزيدند وعمرو عاص او را چنان به بازى گرفت و فريب داد كه (كوس رسواييش همه جا به صدادرآمد) و اخبار آن شرق و غرب عالم را بپر ساخت . (جالب اينكه ) فريب خورده (ابو موسى) از حكميت خود اظهار پشيمانى مى نمود! قال على (ع ): ... فلم يجد (معاويه ) من الموت منجى الا الهرب ، فركب فرسه و قلبرايته لايدرى كيف يحتال ؟ فاستعان براى ابن العاص فاشار اليه : ابن ابى طالب وجزبه اهل بصائر و رحمه و تقيا(340) و قد دعوك الى كتاب الله اولا و هم محيبوك اليهاخرا، فاطاعه فيما اشار به عليه اذ راى انه لامنجى له منالقتل او الهرب غيره ، فرفع المصاحف يدعو الى بزعمه . فمالت الى المصاحف قلوب من اصحابى بعد فنا خيارهم و جهدهم فى جهاد اعدا الله واعدائهم على بصائرهم عظنوا ان ابن اكله الاكباد له الوفا بما دعا اليه فاصغوا الىدعوته و اقبلوا باجمعهم فى اجابته ، فاعلتهم ان ذلك منه مكر و من ابن العاص معه وانهما الى انكث اقرب منهما الى الوفا، فلم يقبلوا قولى ول يطيعوا امرى و ابوا الا اجابته ، كرهت ام هويت ، شئت او ابيت ، حتى اخذ بعضهميقول لبعض : ان لم يفعل فالحقوه بابن عفان و ادفعوه الى ابن هند برمته ! فجهدت علم الله جهدى و لم ادع غايه فى نفسى الا بلغتها فى ان يخلونى و رايى ،فلم يفعلوا، و راودتهم على الصبر على مقدار فواق الناقه او ركضه الفرس فلم يجيبواما خلا هذا الشيخ و اما بيده الى الاشتر و عصبه مناهل بيتى ، فو الله ما منعنى ان امضى على بصيرتى الا مخافه انيقتل هذان و اما بيده الى الحسن و الحسين فينقطعنسل رسول الله (ص ) و ذرته من امته و مخافه انيقتل هذا و هذا و اوما بيده الى عبدالله بن جعفر و محمد بن الحنيفه فانى اعلم لولا مكانىلم يقفا ذلك الوقف فلذلك صبرت على ما اراد القوم مع ما سبق فيه من علم اللهعزوجل . فلما ان رفعنا عن القوم سيوفنا، تحكموا فى الامور و تخيروا الاحكام و الارا و تركواالمصاحف و ما دعو اليه من حكم القرآن ، و ما كنت احكم فى دين الله احدا اذ كان التحكيمفى ذلك الخطا الذى لاشك فيه و لاامترا، فلما الوا الا ذلك اردت ان احكم رجلا مناهل بيتى او رجلا ممن ارضى رايه و عقله و اثق بنصحته و مودته و دينه و اقبلت لااسمىاحدا امتنع منه ابن هندو لاادعوه الى شى من الحق الا ادبر عنه واقبل ابن هند يسومنا عسفا و ما ذلك الا باتباع اصحابى له على ذاك فلما ابوا الا غلبتىعلى التحكيم تبرات الى الله عزوجل منهم و فوضت ذلك اليهم فقلدوه امرا فخدعه ابنالعاص خديعه ظهرت فى شرق الارض و غربها و اظهر المخدوع عليها ندما!(341)
|
|
|
|
|
|
|
|