|
|
|
|
|
|
بيمارى امام حسن (فرزندم ) حسن بشدت بيمار شد. مادرش او را در آغوش گرفت و نزد پدر برد و وى رادربرابر ديدگان پدر بر زمين نهاد و با حال زار و پريشان به او پناه برد و گفت : اىپدر! فرزندم حسن بيمار گشته ، از خدا بهواه تا سلامتى از دست رفته را به اوبازگرداند! رسول خدا(ص ) نزديكتر آمد و بر بالين فرزند نشست . و فرمود: دخترم ! همان خدايى كه وى را چون تحفه اى به تو بخشيده است بر درمان او نيزتواناست . در اين بين جبرئيل فرود آمد و گفت : اى محمد! خداوند متعال هر سوره از قرآن را كه بر تونازل كرده حرف فا را در آن به كار برده است . و فا از آفت است غير از سورهحمد كه فا ندارد. (بنابراين براى شفاى بيمار خود) ظرف آبى برگير، وسوره حمد را چهل مرتبه بر آن بخوان سپس قدرى از آن آب را بر كودك بپاش (بهخواست خدا) شفاخواهد يافت . پيامبر خدا(ص ) چنين كرد و همانجا كودك ، چونان كسى كه از بند رهيده باشد، بهبودىيافت (چندانكه گويى بيمار نبوده است ). قال على (ع ): اعتل الحسن فاشتد وجعه فاحتملته فاطمه فاتت به النبى مستفيثهمستجيره و قالت له : يا رسول الله (ص )! ادع الله لابنك ان يشفيه . و وضعته بين يديهفقام حتى جلس عند راسه ثم قال : يا فاطمه ! يا بنيه ! ان الله هو الذى وهبه لك و هوقادر على ان يشفيه . فهبط عليه جبرئيل فقال : يا محمد! ان الله جل و عز لم نيزل عليك سوره من القران الا و فيها فاكل فا من آفه ما خلا الحمد فانه ليس فيها فا فادع قدحا من ما فاقرا فيه الحمد اربعينمره ثم صبه عليه فان الله يشفيه . ففعل ذلك فكانما انشط منعقال .(35) اجر رنج در وقتى ابوذر (صحابى راستين پيامبر) بيمار شد و در بستر افتاد. من نزد پيامبر خدا آمدم و خبر بيمارى او را به آن حضرت رساندم . پس فرمود: ما را نزداو ببر تا او را ديدار كنيم سپس همگى برخاسته و به عيادت او رفتيم . رسول خدا(ص ) (ضمن احوالپرسى از او) در مورد بياريش پرسيد و ابوذر از رنجى كهمى برد و تبى كه آزارش مى داد خبر داد. پيامبر به دلجويى از او پرداخت فرمود: اباذر! هم اكنون به آب زندگانى شستشوداده شدى و در باغى از باغهاى بهشت اسكان گرفتى . مژده باد بر تو! آنچه كه بردين تو آسيب مى رساند (يعنى گناه ، هم اينك به واسطه ابتلا به درد و تب ) برطرف وآمرزيده گشت . عن اميرالمومنين قال : وعك ابوذر فاتيت رسول الله (ص ) فقلت : يارسول الله (ص )! ان اباذر قد وعك . فقال : امض بنا اليه جميعا فلما جلسناقال رسول الله (ص ): كيف اصبحت يا اباذر؟قال : اصبحت وعكا يا رسول الله (ص )! فقال : اصبحت فى روضه من رياض الجنه قدانغمست فى ما الحيوان و قد غفر الله لك ما يقدح فى دينك فابشر يااباذر....(36) طيب ولادت در كنار خانه كعبه نشسته بودم . ناگاه پيرمردى گوژپشت در برابر چشمانم ظاهر گشت. موهاى (سفيد و بلند) ابروان او كه بر ديدگانش آويخته بود، از عمر دراز او حكايت مىكرد. عصايى بر كف ، و كلاه قرمزى بر سر و جامه اى پشمين بر تن داشت . پيرمرد نزديك شد و در حضور پيامبر خدا(ص ) كه بر ديوار كعبه تكيه زده بود (برزمين ) نشست . سپس گفت : اى فرستاده خدا! آيا مى شود در حق من دعا كنى و از درگاهخدا، برايم طلب مغفرت نماى ؟. رسول خدا(ص ) در پاسخ فرمود: پيرمرد! كوشش تو بى فايده است ، واعمال تو تباه گشته است و درخواست مغفرت در حق تو پذيرفته نخواهد شد. پيرمرد كه از خواهش خود طرفى نبست ، با سر افكندگى از محضر آن حضرت خارج شد واز راهى كه آمده بود بازگشت . در اين هنگام رسول خدا(ص ) به من فرمود: على ! آيا او را شناختى ؟ گفتم : نه . فرمود: او همان ابليس ملعون است . (با شنيدن اينت جمله از جاى جستم ) و دوان دوان خود را به او رساندم . در بين راه با اوگلاويز گشته و بر زمينش كوفتم و آنگاه بر سينه اش نشيتن و گلويش را در دستهايمگرفتم و به سختى فشردم تا (هر چه زودتر) هلاكش سازم . در همين حال مرا به نام صدا زد و از من خواست كه دست از او بردارم و وى را بهحال خود گذارم و اضافه كرد كه : (فانى من المنظرين الى يوم الوقت المعلوم ).(37) يعنى مرا تا روز قيامت (يا تا روز ظهر حضرت حجت ) مهلت حيات و زندگانى داده اند و منتا آن روز زنده خواهم ماند. (بنابراين ، تلاش تو بر كشتن من بى فايده است ). سپسگفت : على ! به خدا سوگند من تو را بسيار دوست دارم ، (و اين جمله را از من بشنو و بهيادگار داشته باش ): آن كس كه در مورد تو، به دشمنى و خصومت برخيزد و از توبر دل ، حقد و كينه گيرد، بايد در مشروعيت ولادت خود ترديد كند و مرا در كار پدر خودشريك بشمارد...! من از حرف او خنده ام گرفت و رهايش ساختم . قال على (ع ): كنت جالسا عند الكعبه فاذا شيخ محدودب قدسقط حاجباه على عينيه من شدهالكبر و فى يده عكازه و على راسه برنس احمر و عليه مدرعه من الشعر، فدنا الىالنبى و النبى مسند ظهره على الكعبه ، فقال يارسول الله (ص )! ادع لى بالمغفره فقال النبى خاب سعيك يا شيخ !وضل عملك . فما تولى الشيخ قال لى : يا ابا الحسن ! اتعرفه ؟ قلت لا،قال ذلك اللعين ابليس ... فعدوت خلفه حتى لحقته و صرعته الى الارض و جلست علىصدره و ضعت يدى فى حلقه لاخنقه ، فقال لى :لاتفعل يا اباالحسن فانى من المنظرين الى يوم الوقت المعلوم و الله يا على !انى لاحبك جدا و ما ابفضك احد الا شركت اباه فى امه فصار ولد زنا فضحكت و خليت سبيله.(38) طلب آمرزش مردى در كنارم به نماز ايستاده بود. شنيدم كه براى پدر و مدر خود كه در جاهليت ازدست داده بود استغفار مى كند. به او گفتم : آيا براى پدر و مادر خود كه در جاهليت بهحال كفر مرده اند استغفار مى كنى و براى آنان آمرزش مى طلبى ؟! گفت : چه مانعى دارد؟ مگر اين ابراهيم نيست كه براى پدر خود (آزر) آمرزش خواسته است؟! ندانستم كه در پاسخ وى جه بگويم . قصه را براىرسول خدا(ص ) بيان كردم كه اين آيه نازل گشت : و استغفار و طلب آمرزش ابراهيم براى پدرش (يعنى عمويش ) جز يك وعده محض نبودهاست و چون بر وى معلوم گشت كه او دشمن خداست ، از وى تبرى و دروى جست .(39) ابراهيم بعد از وفات پدر دريافت كه او دشمن خداست و لذا هيچ استغفارى براى وى نكرد. عن على قال : صلى رجل الى جنبى فاستغفر لابويه و كانا ماتا فى الجاهليه فقلت :تستغفر لابويك و قد فى جاهليه ؟ فقال : قد استغفر ابراهيم لابيه ! فلم ادر ما ارد عليهفذكرت ذلك للنبى فانزل الله : (و ما كان استغفار ابراهيم لابيه الا عن موعده وعدها اياه فلما تبين له انهعدو لله تبرا منه)... لما مات تبين نه عدو لله فلم يستغفرله .(40) اميرمؤ منان همراز خدا پيامبر خدا(ص ) در حالى كه نوشته اى در دست داشت ، مرا به حضور خويش فراخواند.سپس فرمود: على ! در حفظ و نگهدارى اين مكتوب كوشش نما! پرسدم : مگر اين چه كتابى است ؟ فرمود: خداوند متعال ، نام همه نبكبختان و سعادتمندان عالم را درخلال آن برشمرده است ، و اسماى دوزخيان و گمراهان از پيروان مرا، تا روز واپسين همهرا در آن ثبت نموده و از من خواسته است كه آن را به تو بسپارم . قال على (ع ): دعانى رسول الله (ص ) و فى يده كتابفقال : يا على ! دونك هذا الكتاب . قلت : يا نبى الله ما هذا الكتاب ؟ قال : كتاب كتبه الله ، فيه تسميهاهل السعاده و الشقاوه من امتى الى يوم القيامه امرنى ربى ان ادفعه اليك .(41) گريه نابهنگام با پيامبر خدا(ص ) در يكى از كوچه هاى مدينه قدم مى زديم . درطول مسير به بستان سرسبزى برخورديم ، به آن حضرت عرض كردم : عجب باغزيبايى است ؟! فرمود: آرى ، زيباست ، ولى باغ تو در بهشت ، زيباتر خواهد بود. (از آنجا گذشتيم ) به باغ ديگرى رسيديم . باز گفتم : عجب باغ زيبايى است ؟! فرمود: بله زيباست ، اما باغ تو در بهشت زيباتر است . به همين ترتيب با هفت باغ مواجه شديم و هر بار گفتگوى بالا بين من ورسول خدا(ص ) تكرار مى شد، در پايان راه ناگهانرسول خدا(ص ) دست در گردنم انداخت و در حالى كه مرا به سينه خود مى فشرد بهگريه افتاد و فرمود: پدرم به فداى آن شهيد تنها. پرسيدم : اى فرستاده خدا! گريه براى چيست ؟ فرمود: از حقد و كينه هاى مردم كه در سينه ها نهان كرده و آنها را پس از من آشكار سازند:كينه هايى كه ريشه در بدر و احد دارد و ميراث از آن برده است آنهاخونهاى ريخته شده در احد را از تو طلب مى كنند. پرسيدم : آيا در آن روز دينم سلامت خواهد بود؟ فرمود: آرى . سپس فرمود: مژده باد بر تو: مرگ و حيات تو با من است (يعنى در دنيا آخرت با منخواهى بود). تو برادر من و وصى و برگزيده من و نيز وزير و وارث من خواهى بودآنكه قرضهايم ادا كند و بر وعده هايم جامه عمل پوشاند، تو هستى . على ! تو ذمه ام را برى سازى و امانتم را ردّ نمايى و بر سنت من ، با ناكثين و قاسطين ومارقين پيكار نمايى . نسبت تو با من ، همچون هارون با موسى است . تو مانند هارون در ميان امت من هستى : قومش او را ضعيف شمردند و در انديشه كشتنشبرآمدند. بر ظلمى كه از قريش بينى ، شكيبا باش و بر همدستى آنها عليه خود، صبورباش .... قال على بن ابى طالب : كنت امشى مع رسول الله (ص ) فى بعض طرق المدينهفاتينا على حديقه . فقلت : يا رسول الله (ص )! ما احسنها من حديقه !قال : ما احسنها و لك فى الجنه احسن منها، ثم اتيناعلى حديقه اخرى فقلت : يارسول الله ! ما احسنها من حديقه و قال : ما احسنها و لك فى الجنه احسن منها حتى اتينا علىسبع حدائق اقول يا رسول الله (ص ) ما احسنها ويقول : لك فى الجنه احسن منها، فلما خلاله الطريق اعتنقنى ثم اجهش باكيا وقال : بابى الوحيد الشهيد. فقلت يا رسول الله (ص ) ما يبكيك ؟ فقال : ضغائن فى صدور اقوام لايبدونها لك الا من بعدى احقاد بدر و ترات احد. قلت : فى سلامه من دينى ؟ قال : فى سلامه من دينك فابشر يا على ! فان حياتك و موتك معى و انت اخى و انت وصيىانت صفيى و وزيرى و وارثى والودى عنى و انت تقضى دينى و تنجز عادتى عنى و انتتبرى ذمتى تودى امانتى و تقاتل على سنتى الناكثين من امتى و القاسطين و المارقين و انتمنى بمنزله هارون من موسى و لك بهارون اسوه حسنه اذا استضعفه قومه و كادوا يقتلونهفاصبر لظلم قريش اياك و تظاهر هم عليك ....(42) ماءموريت خالد بن وليد پس از فتح مكه ، رسول اكرم دسته هاى جنگجويان را به اطراف مكه فرستاد كه مردم رابه اسلام دعوت كنند، ولى به آنها فرمان نبرد نداده بود. از جمله كسانى كه فرستاده بود خالد بن وليد بود كه وى را براى تبليغاسلام به ميان قبيله بين جذيمه روانه كرده بود، نه براى جنگ .(43) خالد به منظور انتقام جويى و تسويه حساب شخصى از اين تيره عرب كه در جاهليتخونى از كسان او ريخته بودند، دست به كشتار عده اى زد و گروهى را اسير كرد واموالشان را به يغما برد. رسول خدا(ص ) كه از رفتار زشت او باخبر شد، به مسجد رفت و بر فراز منبر سهمرتبه گفت : پروردگارا! من از آنچه خالد بن وليد مرتكب شده است بيزارم و از كار او متنفرم . سپس از من خواست (تا به منظور جبران زيانهايى كه به مردم آن ناحيهمتحمل شده بودند و پرداخت خونبهاى كسانى كه به ناحق كشته شده بودند) به ميان آنقبيله روم . در آنجا من (پس از آنكه از همه آسيب ديدگان دلجويى كردم و با پرداخت غرامت ، رضايتآنان را جلب نمودم در پايان ) به ايشان گفتم : شما را به خدا سوگند، اگر در ميانشما كسى هست كه حقى از او ضايع شده باشد (هم اينك برخيزد و حق خود را بستاند). كسانى برخاستند و گفتند: حال كه چنين است و تو ما را به خدا سوگند دادى بايدبگوييم كه (تعدادى ) زانو بند شتر و ظرف مخصوص سگ نيز از ما در اين حادثه مفقودگشته است . من آنها را نيز حساب كردم و وجه آن را پرداختم سپس ديدم ، هنوز مبالغى از پولى كه باخود آورده بودم همچنان باقى است . به مردم گفتم : اين پولها را نيز به شما مى بخشمتا برائت ذمه كامل از رسول خدا(ص ) حاصل شده باشد. و اين وجه را در برابر تضييعمطلقه حقوق شما چه آنها كه مى دانيد و چه چيزهايى كه نمى دانيد قرار دادم . و نيزبراى جبران ترس و وحشتى كه بر زنان و كودكان شما عارض گشته است . (پس از رتق و فتق امور و انجام دادن وظيفه ) نزدرسول خدا(ص ) بازگشتم و گزارش ماءموريت و عملكرد خود را به سمع ايشان رساندم .حضرت فرمودند: على ! به خدا سوگند (خوشحالم كردى چندانكه ) اگر به جاى اين كار، شتران سرخ موبرايم هديه مى آوردند اين قدر خوشحال نمى شدم . قال على (ع ): ان رسول الله بعث خالد بن الوليد الى بنى جذيمه ،ففعل ما فعل ، فصعد رسول الله (ص ) المنبرفقال : اللهم انى ابرا اليك مما صنع خالد بن الوليد ثلاث مرات . ثم قال : اذهب يا على ! فذهبت فوديتهم ثم ناشدتهم بالله هل بقى شى ؟ فقالوا اذ نشدتنا بالله فميلغه كلابنا و عقال بعيرنا. فاعطيتهم لهما و بقى معى ذهب كثير فاعطيتهم اياه و قلت : هذا لذمهرسول الله (ص ) و لما تعلمون و لما لا تعلمون و لروعات النسا و الصبيان ، ثم جئتالى رسول الله (ص ) فاخبرته فقال : و الله لايسرنى يا على ! ان لى بما صنعت حمرالنعم .(44) برترين موجود روزى پيامبر خدا(ص ) فرمود: خداوند متعال ، هيچ آفريده اى را برتر گراميتر از من نيافريده است . پرسيدم : اى فرستاده خدا! شما افضليد يا جبرئيل ؟ فرمود: على ! پروردگار متعال ، پيامبران خود را حتى بر نزديكترين فرشتگانشبرترى داده است . و از ميان آنان ، مرا از همهافضل شمرده است . آنگاه فرمود: پس از من مقام تو و امامان معصوم از همگان برتر خواهد بود. فرشتگان ، خدمتگذاران ماو كارپردازان (شيعيان و) علاقه مندان ما هستند. فرشتگانى كه حاملان عرش (قدت وعظمت ) الهى اند پيوسته بر حمد و ستايش پروردگار مشغولند و بهر دوستدارانما استغفار مى كنند. على ! اگر آفرينش ما نبود، نه آدم و نه حوا، نه بهشت و نه دوزخ ، نه آسمان و نه زمين... (هيچكدام ) لباس هستى نپوشيده بودند و در صفحه وجود ظاهر نمى گشتند، پس چگونهما از فرشتگان افضل نباشيم ؛ در حالى كه از نظر معرفت حق و پرستش او، بر همه آنهاسبقت و پيشى داشته ايم ؟! قال امير المومنين : قال رسول الله (ص ) ما خلق اللهعزوجل خلقا افضل منى و لا اكرم عيه منى ... فقلت : يارسول الله (ص )! فانت افضل او جبرئيل ؟ فقال : يا على ! ان تبارك و تعالى فضل انبياه المرسلين على مالئكته المقربين وفضلنى على جميع اللنبيين و المرسلين و الفضل بعدى لك يا على ! و للائمه من بعدك وان الملائكه اخدامنا و خدام محبينا، يا على ! الذين يحملون الفرش و من حوله يسبحون بحمدربهم و يستغفرون للذين آمنوا بولايتنا، يا على ! لو لا نحن ، ما خلق الله آدم و لا حوا و لاالجنه و لا النار و لا السما و لا الارض فكيف لانكونافضل من الملائكه و قد سبقنا هم الى معرفه ربنا و تسبيحه و تهليله و تقديسه...؟(45) اجازه پيامبر خدا(ص ) در منزل يكى از همسران خويش به سر مى برد، به قصد ديدار او بهآنجا رفتم . پيش از ورود، اجازه خواستم . كه بهداخل راهنمايى شدم . همين كه داخل منزل شدم (و در برابر چشمان پيامبر ظاهر گشتم )فرمود: على ! آيا نمى دانى كه خانه من خانه تو است ؟! تو براى ورود خود محتاج به اجازهنيستى . گفتم : اى فرستاده خدا! اين اجازه را از روى علاقه گرفتم . فرمود: تو، به چيزى علاقه دارى كه محبوب خداست . تو ادب كردى و به شيوه آدابالهى رفتار نمودى . آيا نمى دانى كه آفريدگار من نمى خواهد كه هيچ سرى از اسرار من بر تو پوشيدهبماند؟ على ! تو وصى پس از من هستى ، مظلوم و مغلوبى كه پس از من به او جفا كنند. آن كس كه بر پيروى از تو ثابت قدم بماند بر پيروى از من ثابت قدم مانده است . و آنكس كه از تو كناره گيرد از من جدا گشته است . دروغ گويد، كسى كه دعوى محبت من كند وبا تو دشمنى ورزد چرا كه خداى متعال آفرينش من و تو را از نور واحدى قرار داده است . عن اميرالمومنين قال : دخلت على النبى و هو فى بعض حجراته فاستاذنت عليه فاذنلى فلما دخلت قال لى : يا على ! اما علمت ان بيتى بيتك فما لك تستاذن على ؟! فقلت : يا رسول الله (ص )! احببت ان افعل ذلك .قال : يا على احببت ما احب الله و اخذت باداب الله . يا على ! اما علمت انه ابى خالقى ورازقى ان يكون لى سر دونك ؟ يا على ! انت وصيى من بعدى و انت المظلوم المضطهدبعدى . يا على ! الثابت عليك كالثابت معى و المقيم عليك كالمقيم معى و مفارقك مفارقىيا على ! كذب من زغم انه يحبنى و يبغضك لان الله تعالى خلقنى و اياك من نورواحد.(46) بر بالين پيامبر رسول خدا(ص ) در بستر بيمارى خفته بود. من به قصد عيادت او رفته بودم . در آنجامردى حضور داشت كه در حسن و جمال بى نظير بود. او در حالى كه سر مبارك پيامبر رادر دامن داشت ، و بر بالين او نشسته بود، و پيامبر نيز در خواب بود. من داخل شدم (اما جلوتر نرفتم ، صداى آن مرد) مرا به پيش خواند و گفت : نزديك عموزاده خود شو كه تو از من بر او سزاوارترى !. جلو رفتم و نزديك ايشان شدم . (با آمدن من ) آن مرد برخاست جاى خود را به من داد و رفت. من نشستم و سر مبارك حضرت را چنانكه او در دامن گرفته بود دربغل گرفتم . ساعتى گذشت . پيامبر خدا(ص ) بيدار شد، و از من پرسيد: مردى كهسر بر دامن او داشتم كجا رفت ؟. گفتم : وقتى كه من داخل شدم او مرا نزد شما خواند و گفت : نزديك عموزاده خود شو كه تواز من بر او سزاوارترى ، سپس برخاست و رفت و من جاى او نشستم . فرمود: او را شناختى ؟ گفتم : نه ، پدر و مادرم فداى شما. فرمود: او جبرئيل بود. من سر بر دامن او نهاده بودم و به سخنانش گوش مى دادم تااينكه دردم سبك گشت و خواب بر چشمانم غلبه كرد. عن على بن ابى طالب قال : دخلت على نبى الله و هو مريض فاذا راسه فى حجررجل احسن ما رايت من الخلق و النبى نائم فلما دخلت عليهقال الرجل : ادن لى ابن عمك فانت احق به منى فدنوت منهما فقامالرجل و جلست مكانه و وضعت راس النبى فى حجرى كما كان فى حجرالرجل فكمكثت ساعخ ثم ان النبى استيقظ فقال : اينالرجل الذى كان راسى فى حجره ؟ فقلت : لما دخلت عليك دعانى اليك ثم قال ادن الى ابن عمك فانت احق به منى ثم قامفجلست مكانه . فقال النبى : فهل تدرى من الرجل ؟ قلت : لا بابى و امىفقال النبى : ذاك جبرئيل كان يحدثنى حتى خف عنى و جعى و نمت و راسى فى حجره.(47) پرچم هدايت رسول خدا(ص ) به من فرمود: نخستين كسى كه به بهشت راه يابد تو هستى . گفتم : حتى پيش از شما؟ فرمود: آرى . چرا كه تو پرچمدار من در آخرت خستى ، چنانكه در دنيا بوده اى . وحامل پرچم مقدم و پيش از همه است . آنگاه فرمود: على ! گويى هم اينك مى بينم كه تو در بهشت هستى و در حالى كه پرچممرا (لواء الحمد) بح كف دارى ، (همه انسانها) از آدم ابوالبشر گرفته تا تمامىكسانى كه پس از وى آمده اند و از اين پس بيايند، در پناه آن جمع باشند. عن على بن ابى طالب قال : قال لى رسول الله (ص ): انتاول من يدخل الجنه ، فقلت : يا رسول الله (ص ) ادخلها قبلك ؟ قال 6 نعم لانك صاحب لوائى فى الاخره كما انك صاحب لوائى فى الدنيا و صاحب اللواهو المتقدم . ثم قال : يا على كانى بك و قد دخلت الجنه و بيدك لوائى و هو لواء الحمد تحته آدم فمن دونه .(48)
عيادت يك روز كه بيمارى سختى بر من عارض گشته بودرسول خدا(ص ) به ديدنم آمد. من در بستر افتاده بودم ، آن حضرت در كنارم نشست و جامهاى را كه به خودش تعلق داشت بر رويم كشيد، چونحال مرا چنان ديد كه از شدت بيمارى رنجور گشته ام ، برخاست و به مسجد رفت در آنجالحظاتى را به دعا و نماز پرداخت و سپس نزد من بازگشت جامه ام را پس زد و فرمود: على ! برخيز كه بهبودى خود را باز يافتى . من از بستر برخاستم در حالى كه هيچ دردى احساس نمى كردم و گويا هيچ بيمار نبوده ام. آنگاه به من فرمود: هيچگاه از پروردگار خود درخواستى نكردم مگر آنكه برآورده كرد، و همچنين هرگاه چيزىبراى خود مساءلت مى نمودم براى تو نيز طلب مى كردم . عن على قال : مرضت مرضا فعادنى رسول الله (ص )فدخل على و انا مضطجع فاتى الى جنبى ، ثم سجانى بثوبه فلما رانى قد ضعفت قامالى المسجد فصلى فلما قضى صلاته جا فرفع الثوب عنى . ثمقال : قم يا على فقد برئت . فقمت كانى ما اشتكيت قبل ذلك . فقال : ما سالت ربىعزوجل شيئا الا اعطانى و ما سالت شيئا الا سالت لك .(49) محتضر و قبله به رسول خدا(ص ) خبر دادند كه مردى از فرزندان عبدالمطلب درحال احتضار است . حضرت بر بالين او حاضر شد، اما ديد كه او را به سمت غير قبلهخوابانده اند همان جا فرمود تا او را به سوى قبله برگرداندند. آنگاه فرمود: در چنين حالى است كه فرشتگان رحمت به سوى محتضر مى شتابند و مورد لطف وتوجه خدا قرار مى گيرد. محتضرى كه رو به قبله باشد تا هنگامى كه قبض روح گردددر سايه لطف و عنايت الهى است . قال على (ع ): دخل رسول الله (ص ) علىرجل من ولد عبدالمطلب فاذا هو فى السوق و قد وجه الى غير القبله ،فقال : وجهوه الى القبله فانكم ادا فعلتم ذلك اقبلت عليه الملائكه واقبل الله عليه بوجهه فلم يزل كذلك حتى يقبض .(50) مرغ بريان با رسول خدا(ص ) در مسجد بودم . آن حضرت پس از اداى فريضه صبح برخاستند و ازمسجد خارج شدند. من نيز از پى او بيرون آمدم . برنامه هميشگى رسول خدا(ص ) اين بود كه اگر آهنگ رفتن جايى را داشت ، مرا مطلع مىساخت . من هم وقتى كه احساس مى كردم ، درنگ او برخلاف انتظار قدرى بهطول انجاميده است ، به همان مكان مى رفتم تا ازحال او خبر گيرم ؛ چه اينكه دلم تاب و تحمل دورى او را، هر چند براى ساعتى ، نداشت . با توجه به همين برنامه ، آن روز صبح ، پيامبر گرامى هنگام خروج از مسجد به منفرمود: من به خانه عايشه مى روم اين را گفت و روانه گرديد. من نيز بهمنزل بازگشتم و لحظاتى را در منزل ماندم ، ساعات خوشى را در جمع خانواده با حسن وحسين سپرى كردم و در كنار همسر و فرزندان خود احساس شعف و شادمانى داشتم ... (اماناگهان حالتى در خود احساس كردم ، كه گويا كسى مرا به سوى خانه عايشه فرا مىخواند، اين بود كه بى اختيار) از جا برخاستم و راهىمنزل عايشه شدم . در زدم . صداى عايشه بود كه پرسيد: كيستى ؟ گفتم : على . گفت : رسول خدا(ص ) خفته است ! ناچار برگشتم . اما با خود گفتم : جايى كه عايشه درمنزل باشد، چگونه پيامبر خدا فرصت خواب و استراحت پيدا نموده است ؟! پاسخ او را باور نكردم . باز گشتم و دوباره در زدم ، اين بار هم عايشه بود كهپرسيد: كيستى ؟ گفتم : على . گفت : رسول خدا(ص ) كارى دارند. من در حالى كه از در زدن خود شرمگين شده بودم ، برگشتم . (ولى مگر بازگشت ممكنبود؟) شوق ديدار رسول خدا(ص ) حالتى در من پديد آورده بود كه جز با ديدار اوآسوده نمى گشتم ، اين بود كه با بسرعت بازگشتم و براى بار سوم در كوفتم . اماشديدتر از دفعات پيش باز عايشه پرسيد: كيستى ؟ گفتم : على . (كه خوشبختانه ) آواز رسول خدا(ص ) به گوشم رسيد كه به عايشه فرمود: در راباز كن ! عايشه ناگزير در را بگشود و من داخل شدم . پيامبر خدا(ص ) پس از آنكه مرا (كنار خود)نشاند، فرمود: اباالحسن ! آيا نخست من قصه خود را باز گويم يا ابتدا تو از تاءخيرخود سخن گويى ؟ گفتم : اى فرستاده خدا! شما بگوييد كه سخن شما خوش تر است . آنگاه فرمود: مدتى بود كه گرسنگى آزارم مى داد، و من آن را مخفى مى داشتم . تا اينكه به خانهعايشه آمدم ، اينجا هم بااينكه توقفم به طول انجاميد چيزى براى خوردن پيدا نشد. ازاين رو دست به دعا گشودم و از ساحت كريمانه اش مدد جستم كه ناگاه دوستمجبرئيل از آسمان فرود آمد و اين مرغ بريان را به همراه خود آورد و گفت : هم اينك خداىعزوجل بر من وحى فرمود؛ كه اين مرغ برشته را كه از بهترين و پاكيزه ترين غذاهاىبهشتى است برگيرم و براى شما بياورم . و جبرئيل به آسمان صعود كرد. من نيز به پاس اجابت و عنايت پروردگار، به شكر وستايش او مشغول شدم ، آنگاه گفتم : پروردگارا! از تو مى خواهم كسى را در خوردن اين غذا همراهم سازى كه من و تو رادوست داشته باشد. لحظاتى منتظر ماندم و كسى بر من وارد نشد. دوباره دست به دعا برداشتم و عرض كردم : خدايا! توفيق همراهى در صرف اين غذا را نصيب آن بنده اى بنما كه او افزون براينكه تو و مرا دوست بدارد، محبوب من و تو نيز باشد. (چيزى نگذشت ) كه صداى كوبه در بلند شد و فرياد تو به گوشم رسيد. به عايشهگفتم : در بگشا، كه تو وارد شد، (چشمانم به ديدنت روشن شد و) من پيوسته شاكر وسپاسگزار خواندم ؛ چه اينكه تو همان كسى هستى كه خدا ورسول را دوست دارد و خدا و رسول هم او را دوست دارندعلى !مشغول شو و از غذا بخور! پس زا صرف غذا، پيامبر خدا(ص ) از على خواست تا او نيز قصه خود را بازگويد. دراينجا على آنچه در غياب آن حضرت رخ داده بود، از لحظه خروج از مسجد تا مزاحمتها وممانعت هاى عايشه و بهانه تراشى هاى او، همه را به عرض آن حضرت رسانيد. آنگاهپيامبر خدا(ص ) روى به عايشه كرد و فرمود: عايشه ! هر چه خدا بخواهد همان مى شود (اما بگو بدانم ) چرا چنين كردى ؟ عايشه گفت : اى رسول خدا(ص ) من خواستم افتخار شركت در خوردن اين غذاى بهشتىنصيب پدرم شود. حضرت فرمود: اين اولين بار نيست كه كينه توزى تو نسبت به على آشكار مى شود، مناز آنچه در دل نسبت به او دارى ، بخوبى آگاهم . عايشه ! كار تو به آنجا خواهد كشيدكه به جنگ با على برمى خيزى ! عايشه گفت : مگر زنان هم با مردان به نبرد آيند؟ پيامبر فرمود: همان كه گفتم ، تو بر جنگ و نبرد با على كمر بندى و در اين كار كسانىاز نزديكان و ياران من (طلحه و زبير) تو را همراهى كنند و بر وى بشورند. در اين جنگ رسوايى به بار خواهيد آورد كه زبانزد همگان گرديد، در اين مسير به جايىمى رسى كه سگهاى حواب بر تو پارس كنند، در آنجا تو پشيمان گردى ودرخواست بازگشت كنى اما پذيرفته نخواهد شد،چهل مرد (به دروغ ) شهادت دهند كه آن مكان حواب نيست (و نام ديگرى دارد) و توبه شهادت و گواهى آنها خرسند خواهى شد و همچنان به راه خود ادامه دهى تا به شهرىبرسى (بصره ) كه مردم آن بر حمايت و يارى تو به پاخيزند. آن شهر از دورترينآباديها به آسمان و نزديكترين آنها به آب است . اما از لين لشكر كشى سودى نخواهى برد و با شكست و ناكامى باز خواهى گشت ، آنروز تنها كسى كه جانت را از معركه قتال رهايى بخشد و تو را همراه تنى چند از معتمدانو نيكان اصحابش به مدينه باز گرداند، همين شخص خواهد بود (اشاره به على ). خيرخواهى او به تو همواره بيش از خيرخواهى تو به اوست ، على ، آن روز تو را از چيزىمى ترساند و از عاقبت شومى برحذر مى دارد كه اگر آن را اراده كند و بر زبان جارىسازد، فراق و جدايى ابدى بين من و تو حاصل گردد؛ چه اينكه اختيار طلاق و رهايىهمسرانم پس از وفات من در دست على است ، و هر يك را كه او رها سازد و طلاق گويد،رشته زوجيت بين وى و رسول خدا(ص ) براى هميشه بريده گردد. از افتخار انتساب همسرى پيامبر خدا(ص ) محروم خواهد ساخت . پيشگوييهاى حضرت كه به اينجا رسد، عايشه گفت : اى كاش مرده بودم و آن روز را نمى ديدم ! حضرت فرمود: هرگز هرگز، به خدا سوگند آنچه گفتم شدنى است و گويا هم اينك آنرا مى بينم . سپس حضرت به من فرمود: على ! برخيز كه وقت نماز ظهر است ، بايد بلال را هم براى اذان خبر كنم . آنگاهبلال اذان گفت و حضرت به نماز ايستاد و من هم نماز گزاردم . و ما همچنان در مسجد مانديم. عن على قال : كنت انا و رسول الله (ص ) فى المسجد بع ان صلى الفجر، ثم نهض ونهضت معه و كان اذا اراد ان يتجه الى موضع اعلمنى بذلك فكان اذا ابطا فى الوضعصرت اليه لاعرف خبره ؛ لانه لايتقار قلبى على فراقه ساعه فقال لى : انا متجه الى بيت عائشه فمضى و مضيت الى بيت فاطمه فلمازل مع الحسن و الحسين و هى و انا مسروران بهما ثم انى نهضت و صرت الى باب عائشهفطقت الباب فقالت لى عائشه : من هذا؟ فقلت لها: انا على فقالت : ان النبى راقدفانصرفت ثم قلت : النبى راقد و عائشه فى الدار؟ فرجعت و طرقت الباب فقالت لىعائشه من هذا؟ فقلت انا على فقالت : ان النبى على حاجه فانثيت مستحييا من دقى الباب ووجدت فى صدرى ما لا استطيع عليه صبرا فرجعت مسرعا فدققت الباب دقا عنيقا، فقالتلى عائشه : ن ها؟ فقلت : انا على فسمعت رسول الله (ص )يقول لها: يا عائشه افتحى له الباب ففتحت فدخلت . فقال لى : اقعد يا اباالحسن احدثك بما انه فيه او تحدثنى بابطائك عنى / فقلت : يا رسول الله (ص )! حدثنى فان حديثك احسنفقال : يا ابا الحسن كنت فى امر كتمته من الم الجوع فلما دخلت بيت عائشه و اطلت القعودو ليس عندها شى تاتى به ، مددت يدى و سالت الله القريب المجيب ، فهبط على حبيبىجبرئيل و معه هذا الطير و هو اطيب طعام ى الجنه فاتيك به يا محمد! فحمدت اللهكثيرا و عرج جبرئيل ، فرفعت يدى الى السما فقلت : اللهم يسر عبدا يحبك و يحبنىياكل معى هذا الطائر. فمكثت مليا فلم ار احدا يطرف الباب ، فرفعت يدى ثم قلت : اللهم يسر عبدا يحبك ويحبنى و تحبه و احبه ياكل معى هذا الطائر، فسمعت طرقت للباب و ارتفاع صوتكفقلت لعائشه : ادخلنى عليا، فدخلت فلم ازل حامد الله حتى بلغت الى اذ كنت تحب الله وتحبنى و يحبك الله و احبك فكل يا على ! فلما لكلت انا و النبى الطائر، قال لى : يا على ! حدثنى ، فقلت يارسول الله (ص ).... فقالت : يا رسول الله (ص )! اشتهيت ان يكون ابىياكل من الطير فقال لها: ما هو باول ضغن بينك و بين على و قد وقفت على ما فى فلبكلعلى انك لتقاتلينه فقالت : يا رسول الله (ص ) و تكون النسا يقاتلنالرجال ؟ فقال لها: يا عائشه انك لتقاتلين عليا و يصحبك و يدعوك الى ها نفر مناصحابى فيحملونك عليه و ليكونن فى قتالك له امر بنحدث به الاولون و الاخرون وعلامه ذلك انك تركبين الشيطان ثم تبلين قبل ان تبلغى الى الموضع الذى يقصد بكاليه ، فتنبح عليك كلاب الحواب فتسالين الرجوع فيشهد عندك قسامه اربعين رجلا ما هىكلاب الحواب فتصيرين الى بلد اهله انصارك هو ابعد بلاد على الارض الى السما واقربها الى الما و لترجعين و انت صاغره غير بالغه الى ما تريدين و يكون هدا الذىيردك مع من يثق به من اصحابه ، انه لك خير منك له و لينذرنك بما يكون الفراق بينىو بينك فى الاخره ، و كل من فرق الى بينى و بينه بعد وفاتى ففراقه جائز. فقالت : يا رسول الله (ص )! لينتى مت قبل ان يكون ما تعدنى ! فقال لها: هيهات هيهات و الذى نفسى بيده ليكونن ما قلت حتى كانى اراه . ثم قال لى : قم يا على ! فقد وجبت صلاه الظهر حتى امر بلالا بالاذان فاذنبلال و اقم الصلوه و صلى و صليت معه و لمنزل فى المسجد.(51) فتنه كور روزى رسول خدا(ص ) به من فرمود: نبرد با اهل فتنه بر تو واجب شده است ، چنانكه جهاد با مشركان بر من واجبگشته بود. پرسيدم : اى فرستاده خدا! اين چه فتنه اى است كه جهاد در مورد آن بر من فرض گشتهاست ؟ فرمود: بزودى گروهى ظاهر شوند كه شهادت بر وحدانيت حق و رسالت من دهند در حالىكه با سنت و سيرت من به مخالفت برخيزند. گفتم : با اينكه ، آنان چون من بر حقانيت اسلام شهادت دهند پس چرا با ايشان به پيكارپردازم ؟ فرمود: بر بدعتهايى كه در دين نهند و سرپيچى از فرمان الهى كنند. عرض كرد و: شما پيشتر به من وعده شهادت در راه خدا داده ايد، اى كاش از خدا مىخواستيد تا زمان آن فرا رسد و در ركاب شما تحقق پذيرد. فرمود: پس چه كسى با ناكثين و قاسطى و مارقين بجنگد؟وفاى به آن وعده حتمى است و تو به فيض شهادتنايل خواهى شد. چگونه است صبر و طاقت تو آنگاه كه محاسنت به خون سرت رنگينگردد؟! گفتم : اينكه بشارت است و جاى شكر و سپاس دارد، نه موقف صبر و بلا. فرمود: آرى ، همين طور است پس پذيراى خصومتها باش كه تو همواره مورد دشمنى وخصومت خواهى بود. عرض كردم : كاش قدرى از آن فتنه ها با بيان مى فرموديد. سپس حضرت چنين ادامه داد: پس از من ، پيروانم در فتنه و گمراهى خواهند افتاد؛ آنان قرآن را به پندار خودتاءويل كنند و به راءى خود معنى و تفسير نمايند، شراب را به بهانه نبيذ،حلال شمرند و مال حرام (رشوه ) به نام هديه ، و ربا را به اسم داد و ستد بر خود مباحسازند. و كتاب خدا را از مواضع خود تحريف كنند... آن روز فتح و غلبه با گمراهان است. در اين زمان تو همچنان ملازم خانه خود باش (و براى دفع اين گمراهيها اقدامى نكن ) تااينكه زمام خلافت و زعامت در كف تو نهاده شود. پس آنگاه كه تو عهده دار ولايت و امارتمردم گشتى ، كينه هايى كه در سينه ها به رسوب نشسته است دوباره به غليان افتند وانواع خدعه و نيرنگ عليه تو به كار گيرند، در اين هنگام ، تو بر جهاد بااهل تاءويل كمر خواهى بست چنانكه بر پيكار بااهل تنزيل (مشركان ) كمر بسته بودى ؛ چه ،حال كفر و عناد آن رز ايشان ، كمتر از كفر و ضلالت نخستين آنها نيست . پرسيدم : اگر مردم چنان شدند، درباره آنها چه رايى داشته باشم ؟ آنان را مرتد يامفتون بشمارم ؟ فرمود: آنان را مفتون بدان نه مرتد.... عن على قال : ان رسول الله (ص ) قال : ان الله كتب عليك جهاد المفتونين كما كتب علىجهاد المشركين ... فقلت : يا رسول الله (ص ) ما هذه الفتنه التى كتب على فيها الجهاد؟ قال : قوم يشهدون ان لا اله الا الله و انى رسول الله و هم مخلفون للسنه فقلت : يارسول الله (ص )! فعلام اقاتلهم و هم يشهدون كما اشهد؟ قال : على الاحداث فى الدين و مخالفه الامر. فقلت : يا رسول الله (ص )! انت كنت و عدتنى الشهدهفاسئل الله ان يعجلها لى بين يديك . قال : فمن يقاتل الناكثين و القاسزين والمارقين ؟ اما انى قد وعدتك الشهده و ستستشهدتضرب على هذه فتخضب هذه فكيف صبرك اذا؟ فقلت : يا رسول الله (ص ) ليس هذا بوطن صبر هذا موطن شكر. قال : اجل اصبت فاعد للخصومه فانك تخاصم . فقلت :رسول الله (ص ) لو بينت لى قليلا. فقال : ان امتى ستفتن من بعدى فتتاول القرآن وتعمل بالراى و نستحل الخمر بالنبيذ و السحت بيتك حتى تقلدها فاذا قلدتها جاشت عليكالصدور و قلبت لك الامور فقاتل حينئذ على تاويل القران كما قاتلت على تنزيلهفايست حالهم الثاينه بدو حالهم الاولى . فقلت : يا رسول الله (ص ) فباى المنازل انزل هولاء المفتونين ! بمنزله فتنه ام بمنزلهرده ؟ فقال : انزلهم تمنزله فتنه .(52) راز دانى رسول اكرم (ص ) رسول خدا(ص ) از امرى خبر مى داد كه از نظر مكانى با آنها فرسنگها فاصله داشت .حضرت در مدينه بود و از جنگ موته خبر مى داد جايى كه تا مدينه مسير يك ماهراه فاصله داشت ! نبرد موته را از همان جا براى ما وصف مى كرد و شمار كسانى كه در آن پيكاربه شهادت رسيدند را بر مى شمرد. بسيار اتفاق مى افتاد كسى نزد او مى آمد و پرسشى داشت ، حضرت مى فرمود: نخست تواز حاجت خود خبر مى دهى يا من بگويم كه به چه منظور آمده اى ؟ آنگاه به خواهش مردسائل پرده از حاجت پنهان او برمى داشت . مكيان را از اسرازشان باخبر مس ساخت به طورى كه هيچ نكته تاريك و مبهمى باريشانباقى نمى ماند، از جمله ، گفتگوى پنهانى صفوان بن اميه با عمر بن وهب بود؛ ميان آن دو حرفهايى در و بدل شد كه احدى از مضمون آن اگاه نبود. قصههنگامى فاش شد كه عمير از مكه به مدينه آمد، او چنين وانمومد كرد كه به انگيزهرهايى فرزندش (كه چندى پيش در جنگ بدر به دست مسلمانان اسير گشته بود) رهسپارمدينه شده است و براى آزادى وى تلاش مى كند. رسول خدا(ص ) به وى فرمود: دروغ مى گويى ، ت براى اين كار نيامده اى (بلكه قصدشومى تو را به اينجا كشانده است ) به ياد دارى آنگاه كه با صفوان در كعبهخلوت كرده بوديد و به اتفاق هم در رثاى كشته شدگان بدر اشك حسرت مى ريختيد؟!تو آنجا گفتى : به خدا سوگند با وضعى كه محمد براى ما پيش آورده و عزيزانى كه از ما در جنگبدر گرفته است ، مرگ براى ما از ادامه حيات بهتر است ، آيا پس زا كشته شدن مهتران وبزرگان قوم كه در چاههاى بدر ريخته شدند زندگانى گوارا خواهد بود؟! اگرمشكل بدهكارى و هزينه خانواده ام ، در ميان نبود من خود به حيات محمد خاتمه مى دادم و تورا از اين جهت آسوده مى ساختم . رفيقت صفوان در پاسخ گفت : مشكل قرضهاى تو با من ، دخترانت نيز با دختران منزير يك يقف خواهند بود، اى نيك و بد هر چه هست براى همه آنها خواهد بود، تو نيزپذيرفتى و به او گفتى : پس اين راز را پوشيده بدار و (هر جه زودتر)وسائل سفر را براى كشتن محمد فراهم ساز، آنگاه به قصد كشتن من به اينجا آمدى ! (كلام حضرت كه به اينجا رسيد، عمير شگفت زده گشت و چاره اى جز تصديقرسول گرامى نداشت از اين رو) به آن حضرت گفت : راست گفتى اى فرستاده خدا!همين طور است من گواهى مى دهم كه خدايى جز معبود يكتا نيست و تو فرستاده او هستى. و نظاير اين قضيه در زندگانى رسول خدا(ص ) چندان فراوان است كهقابل شمارش نيست . قال على :... محمد انبا عن موته و هو عنها غائب و وصف حربهم و من استشهد منهمو بينه و بينهم مسيره شهر و كان ياتيه الرجل يريد ان يساله عن شىفبقول : تقول او اقول ؟ فيقول : بل قل يا رسول الله (ص )فيقول : جئتنى فى كذا و كذا حتى يفرغ من حاجته . و لقد كان يخبر اهل باسرارهم بمكه حتى لايترك من اسرارهم شيئا. منها: ما كان بين صفوان بن اميه و بين عمير بن وهب اذا اتاه عميرفقال : جئت فى فكاك ابنى فقال له : كذبت بل قلت لصفوان و قد اجتعتم فى الحطيم وذكرتم قتلى بدر - و الله للموت خيرلنا من البقا مع ما صنع محمد بنا وهل حياه بعد اهل القليب ؟ فقلت انت : لولا عيالى و دين على لارحتك من محمد.فقال صفوان : على ان اقضى دينك و ان اجعل بناتك مع بناتى يصيتهن ما يصيبهن من خير اوشر فقلت انت فاكتمها على و جهزنى حتى اذهب فاقتله فجئت لتقتلنى .فقال : صدقت يا رسول الله (ص )! فانا اشهد ان لا اله الا الله و انكرسول الله (ص ). و اشباه هذا مما لا يحصى .(53) اجير روزى در مدينه سخت گرسنه شدم ؛ در پى يافتن كار به روستاهاى اطراف رفتم . دراين بين با زنى برخورد كردم كه مقدارى كلوخ گرد آورده بود حدس زدم كه مى خواهدآنها را با آب بخيساند. به همين جهت نزد او رفتم و با او قرار گذاشتم كه در برابر هردلو آب كه از چاه بكشم ، يك دانه خرما به من بدهد. شانزده دلو كشيدم و دستمتاول زد، پس قدرى آب خوردم و نزد او آمدم و با اشاره دست اجرت خود را طلب نمودم و اونيز شانزده دانه خرما شمرد و به من داد، سپس نزد پيامبر خدا(ص ) آمدم و موضوع راتعريف كردم و آن حضرت با من از آن خرماها خورد. قال على (ع ): جعت يوما بالمدينه جوعا شديدا فخرجت اطلبالعمل فى عوالى المدينه فاذا بامراه قد جمعت مدارا فظنتها تريد بله فاتيتها فقاطعتهاكل ذنوب على تمره ، فمددت (54) سته عشر ذنوبا حتى مجلت يداى ثم اتيت المافاصبت منه ث اتنتها فقلت بكفى هكذا بين يديها... فعدت لى سته عشره تمره فاتيتالنبى فاخبرته فاكل معى منها.(55) استغاثه طلبكار شتردارى ، يك نفر شتر به ابوجهل كه آن روز از قدرت و نفوذ فوق العاده اىبرخوردار بود به نسيه فروخت ، ابوجهل در پرداخت ثمن آن مماطله مى كرد و هر بار كهمرد بيچاره براى وصول طلب خود مراجعه مى كرد با بى اعتنايى او مواجه مى گشت ونتيجه اى نمى گرفت . يكى از فرومايگان ، به تمسخر از مرد طلبكار پرسيد:دنبال كه مى گردى و چه حاجتى دارى ؟ گفت : از عمرو بن هشام يعنى ابوجهل بابت فروش شتر طلبكارم (و او از پرداختوجه آن امتناع مى كند). گفت : در اين شهر مردى هست كه از مظلومان دفاع مى كند. اگر بخواهى او را به تو نشاندهم . گفت : آرى (سپاسگزار خواهم شد). مسخره چى پست (كه قصد توهين و تحقير رسول خدا(ص ) را داشت ) شخص پيامبر را ازدور، به او نماياند و گفت : (او محمد است ) وابوجهل از وى حرف شنوى دارد! برو و از وى يارى بخواه . او بخوبى مى دانست ابوجهل دشمن سرسخت پيامبر است و اين در حالى بود كه بارهاگفته است : اى كاش روزى فرا رسد و محمد خواهشى از من داشته باشد، آن وقت خواهدديد كه چگونه او را بازيچه خود قرار دهم و دست رد بر سينه اش كوبم ! مرد بيچاره (كه فكر مى كرد پشت و پناهى در اين شهر يافته است و به راستى حرفمحمد نزد ابوجهل بها و ارزش دارد) خود را به پيامبر رسانيد و حاجت خود را بيان كرد وگفت : محمد! شنيده ام ميان تو و ابوجهل رفاقت و صداقت برقرار است . اگر ممكن استبين ما وساطت كنى و پولى كه از او طلب دارم بستانى ؟ رسول خدا(ص ) (بى درنگ ) برخاست و همراه وى به خانهابوجهل رفت و از او خواست كه هر چه زودتر طلب آن مرد را بپردازد!(56) ابوجهل پذيرفت و با سرعت رفت و بدهى خود را تمام وكمال آورد و تقديم كرد! دوستانش (كه شاهد ماجرا بودند و انتظار چنين چيزى را نداشتند)به وى گفتند: معلوم مى شود كه از محمد ترسيدى ؟ (تو كه آرزوى چنين روزى را دردل داشتى چه شد كه با اين سرعت تسليم وى شدى ؟)ابوجهل گفت : هنگامى كه محمد به طرف من آمد ديدم در سمت راست او مردانى مجهز بهسرنيزه و همگى گوش به فرمان او ايستاده اند در سمت چپ او دو اژدهاى بزرگ دهانگشوده اند و دندانهايشان را به هم مى سايند، و از چشمانشان لهيب آتش زبانه مى كشد.ديدم اگر بخواهم امتناع كنم ، يا توسط آن مردان جنگجو شكمم دريده خواهد شد و يا اينكهطعمه آن دو اژدها خواهم شد. (اين بود كه تسليم شدم و به خواسته او گردن نهادم ). عن على قال : ان رجلا كان يطالب اباجهل بن هشام بدين ثمن جزور قد اشتراهفاشتغل عنه و جلس يشرب فطلبه الرجل فلم يقدر عليهفقال له بعض المسنهزئين : من تطلب ؟ قال عمرو بن هشام يعنىاباجهل لى عليه دين ، قال : فادلك على من سيتخرج الحقوق ؟قال : نعم ، فدله على النبى و كان ابوجهليقول ليت لمحمد الى حاجه فاسخر به وارده فاتىالرجل النبى فقال له : يا محمد! بلغنى ان بينك و بين عمرو بن هشام حسن صداقه و انااستشفع بك اليه . فقام معه رسول الله (ص ) فاتى بابه فقال له : قم يااباجهل فاد الى الرجل حقه و انما كناه اباجهل ذلك اليوم قام مسرعا حتى ادى اليه حقهفلما رجع الى مجلسه ، قال له بعض اصحابه : فعلت ذلك فرقا من محمد؟!قال : ويحكم اعذرونى انه لما اقبل رايت عن يمينه رجالا بايديهم حراب تتلالو و عن يسارهثعبانين تصطك اسنانهما و تلمع النيران من ابصارهما، لو امتنعت لم امن ان يبعجوابالحراب بطنى و يقضمنى الثعبانان .(57) تصحيح دعا در مقام دعا گفتم : خدايا مرا نيازمند هيچ يك از بندگانت نكن . پيامبر خدا(ص ) (شنيد و) گفت : يا على ! چنين مگوى ، زيرا هيچ كس نيست كه نيازمند مردمنباشد. گفتم : پس چه بگويم ؟! فرمود: بگو: خدايا! مرا نيازمند مردم بد نكن . پرسيدم : چه كسانى از مردمان بد، به شمار مى آيند؟ فرمد: كسانى كه چون به نعمتى دست يابند، آن را از ديگران دريغ دارند و چون خود بهچيزى محتاج شوند و با آان برخلاف انتظارشان رفتار گردد، بر آشوبند و زبان بهسرزنش گشايند. قال على (ع ): قلت : الهم لاتحوجنى الى احد من خلقك . فقالرسول الله (ص ): يا على لاتقولن هكذا فبيس من احد الا و هو محتاج الى الناس .... فقلت : كيف يا رسول الله (ص )؟ قال : قل اللهم لاتحوجنى الى شرار خلقك .قلت : يا رسول الله (ص )! و من شرار خلقه ؟قال : الذين اذا اعطوا منعوا و اذا منعوا عابوا.(58) آخرين توصيه پس از نزول آيه ولايت (59) كسانى به آن حضرت گفتند: اىرسول خدا(ص ) آيا افراد خاصى مورد نظر آيه هستند، يا اينكه عموم مومنان مقصود است ؟ خداى عزوجل به پيامبرش فرمان داد تا مصاديق اولوالامر را به مردم بشناساند وهمان گونه كه نماز و زكات و حج را براى ايشان تفسير كرده است ، ولايت را نيز تفسيركند. (به همين منظور) در جريان غدير خم مرا به ولايت و خلافت مردم برگمارد. نخستفرمود: من پيشتر از جانبت خداوند متعال به بيان حقيقتى ماءمور شده بودم كه بيان آنبراى من دشوار بود از آنجا كه مى ترسيدم با تكذيب مردم مواجه گردم از تبليغ آنخاموش ماندم و دم فرو بستم تا اينكه به من گفتند: چنانچه رسالت و پيام الهى را بهمردم نرسانم به خشم و عذاب الهى گرفتار خواهم شد. آنگاه امر فرمود تا مردم همه جمع شدند و سپس فرمود: اى مردم آيا مى دانيد كه خداىعزوجل مولاى من است و من مولاى مومنانم و بر ايشان از خودشان سزاوارترم ؟. گفتند:آرى اى فرستاده خدا! پس (رو به جانب من كرد و) فرمود: على ! بايست . من هم ايستادم . آنگاه گفت : هر كه منمولاى اويم على مولاى اوست ، خدايا! كسى را كه دوستدار على باشد دوست بدار و آن كهبا او دشمنى كند دشمن بدار. در اين هنگام سلمان برخاست و گفت : اى رسول خدا(ص ) مقصود از ولايت ، چگونه ولايتىاست ؟ حضرت فرمود: ولايتى همچون ولاى من ، كه از خودشان بيشتر حق تصرف در امورشان دارم. همين جا بود كه پيك وحى اين آيه را فرود آورد: امروز دين شما را به حد كمال رسانيدم و بر شما نعمت خود را تمام كردم و بهترينآيين كه دين اسلام است برايتان برگزيدم . آنگاه پيامبر خدا(ص ) فرمود: الله اكبر كه پايان نبوت من وكمال دين خدا به ولايت على ختم شد. قال على (ع ): حيث نزلت (يا ايها الذين امنوا اطيعوا الله و اطيعواالرسول و اول الامرت منكم ...)قال الناس : يارسول الله (ص ) اخاصه فى بعض المومنين ام عامه لجميعهم ؟ فامر الله عزوجل نبيه ان يعلمهم واله امرهم . و ان يفسر لهم من الولايه ما فسر لهم منصلاتهم و زكاتهم و حجتهم . و ينصبنى للناس بغذير خم ثم خطب وقال : ايها الناس ! ان الله ارسلنى برساله ضاق بها صدرى و ظننت ان الناس مكذبىفاوعدنى لابلغها او ليعذبنى . ثم امر فنودى بالصلاه جامعه ثم خطب فقال : ايها الناس اتعلمون ان اللهعزوجل مولاى و انا مولى المومنين و انا اولى بهم من انفسهم ؟ قالوا: بلى يارسول الله (ص ). قال : قم يا على ! فقمت . فقال : من كنت مولاه فعلى مولاه ، اللهم وال من والاه و عاد من عاداه . فقام سلمان فقال : يا رسول الله (ص ) لا كماذا؟ فقال : و لا كولايتى من كنت اولى به من نفسه . و انزل الله تعالى ذكره : (اليوم اكملت لكم دينكم ...) فكبررسول الله (ص ) و قال : الله اكبر تمام نبوتى و تمام دين الله ولايه على بعدى....(60) در يمن رسول خدا(ص ) مرا نزد خويش فرا خواند و از من خواست كه به منظور برقرارى صلح وآشتى در ميان مردم يمن ، به آن ناحيه سفر كنم . به آن حضرت گفتم : اى فرستاده خدا! آنان جمعيت بسيارى هستند (در ميان آنها) كسانىهستند كه عمرى از ايشان گذشته است ، در حالى كه من جوانى (كم سن وسال ) هستم . فرمود: على ! (از اين بابت نگران مباش ) در آستانه يمن كه به گردنه افيق رسيدى ، بايست و با صداى بلند بگو: اى درخت ، اى كلوخ ، اى زمين ! محمد فرستاده خدا بر شما درود فرستاده است . (توصيه حضرت را به خاطر سپردم و) به مقصد يمن به راه افتادم . همن كه بر فرازگردنه افيق رسيدم و بر يمنى ها اشراف پيدا كردم ، ناگهان ديدم كه آنها بانيزه هاى برافراشته و كمانهاى آماده و شمشيرهاى برهنه به طرف من يورش آوردند من(بنا به توصيه پيامبر خدا(ص )) همان جا به آواز بلند فرياد كشيدم : اى درخت ، اى كلوخ ، اى زمين ! محمد فرستاده خدا بر شما درود فرستاده است . در اين هنگام شنيدم كه ، درخت و كلوخ و زمين همگى يك صدا به لرزه درآمدند و گفتند: بر محمد فرستاده خدا، و بر تو درود. شنيدن اين صداها لرره بر اندام يمنى ها انداخت و زانوهايشان سست گرديد و سلاحها ازدستهايشان بر زمين افتاد و همگى با سرعت به طرف من آمدند (آماده و گوش به فرمان )،من نيز در ميان ايشان صلح و آشتى برقرار ساخته و (به مدينه ) باز گشتم . عن على بن ابى طالب قال : دعانى رسول الله (ص ) فوجهنى الى اليمن لاصلحبينهم . فقلت : يا رسول الله (ص )! انهم قوم كثير و لهم سن و انا شاب حدث . فقال : يا على ! اذا صرت باعلى عقبه افيق فناد باعلى صوتك ، يا شجر! يامدر! يا ثرى ! محمد رسول الله (ص ) يقرئكم السلام ... فذهب فلما صرت لاعلى العقبهاشرفت على اهل اليمن فاذا هم باسر هم مقبلون نحوى مشرعون رماحهم مسورون اسنتهممتنكبون قسيهم ، شاهرون سلاحهم . فناديت باعلى صوتى : يا شجر! يا مدر! يا ثرى! محمد رسول الله (ص ) يقرئكم السلام . فاضطربت قوائم القوم و ارتعدت ركبهم و وقع السلاح من ايديهم و اقبلوا الى مسرعينفاصلحت بينهم و انصرفت .(61) سفارش در آستانه سفر يمن ، پيامبر خدا سفارشهايى به من فرمود؛ از جمله آنها: مبادا با احدى پيكار نمايى مگر آنكه پيشتر او را به اسلام دعوت كرده باشى . بهخدا سوگند، اگر توسط تو يك نفر هدايت يابد، (پاداش اين كار) براى تو بهتر استاز آنچه خورشيد بر آن طلوع و غروب كند... 2 با او گفتم : مرا با اين سن كم ، به قضاوت و داورى در ميان جمعيتى مى فرستى كههمه به سال از من بزرگترند در حالى كه با قضاوت نيز آشنايى ندارم . پيامبر خدا(ص ) دست بر سينه من نهاد و گفت : خداوندا زبانش را استوار بدار و دلشرا هدايت كن و فرمود: هنگامى كه دو طرف دعوا به نزد تو آمدند ميان ايشان داورىنكن تا آنكه سخن هر دو را بشنوى ، چون چنين كردى حكم دعوا بر تو آشكار شود. به خدايى كه جانم به دست اوست ، نشد كه در داورى ميان دو تن ترديد كنم . 3... از او پرسيدم چگونه با مردم نماز بگزارم ؟ فرمود: همچون ضعيفترين ايشان با آنها نماز بگزار و به مومنين دلرحيم باش . 1 قال على (ع ): لما بعثنى رسول الله (ص ) الى اليمنقال : يا على ! التقاتل احدا حتى تدعوه الى الاسلام و ايم الله لان يهدى اللهعل ييدك رجلا خير لك مما طلعت عليه الشمس و غربت ....(62) 2 قال :... بعثنى النبى الى اليمن ، فقلت يارسول الله (ص )! تبعثنى الى قوم اسن منى و انا حديث السن لا ابصر القضاء. فوضع يده على صدرى فقال : اللهم ثبت لسانه و اهد قلبه وقال : يا على ! اذا جلس اليك الخصمان فلا بينهما حتى تسمع من الاخر فانك ادا فعلت ذلكتبين لك القضاء... و الله ما شككت فى قضا بين اثنين .(63) 3... فانى سالت رسول الله (ص ) حين وجهنى الى اليمن كيف اصلى بهم ؟فقال : صل بهم صلاه اضعفهم و كن بالمومنين رحيما.(64) پيامبر آشنا ... (در ايامى كه به فرمان رسول خدا(ص ) در يمن به سر مى بردم )، يك روز كه براىمردم سخن مى گفتم ، مردى از دانشمندان يهود از ميان جمعيت برخاست و در حالى كه كتابىبه دست داشت و در آن مى نگريست به من گفت : (اگر ممكن است ) تصويرى از شمايل محمد را براى ما وصف كن (درخواستاو را پذيرفتمو) گفتم : پيامبر خدا نه چندان بلند قد است و نه بسيار كوتاه ، موى سرش نه خيلى پيچيده استو نه باز و افتاده ، سرى بزرگ و متناسب دارد. رنگ چهره اش سفيد است و اندكى بهسرخى مى زند. استخوان بندى درشت دارد. كف دست و قدم پاهايش بزرگ و ضخيم است . ازميان سينه تا ناف خطى باريك از مو دارد. داراى محاسنى پرپشت و ابروانى پيوسته وپيشانى بلند، چهار شانه (و قوى هيكل ) مى نمايد. وقتى راه مى رود انگار از بلندى بهسرازيرى روانه باشد. هرگز مانند او، كسى را نديده ام و پس از اين هم نخواهمديد. سپس ساكت شدم و چيزى نگفتم ، دانشمند يهودى گفت : ادامه بده . گفتم : آنچه فعلاً به خاطر داشتم بيان كردم . اما او خود ادامه داد و افزود: و در چشمانش سرخى ديده مى شود. دهانى خوش بو دارد و محاسنى نيكو. وقتى با اوسخن بگويند با دقت مى شنود و هنگامى كه بخواهد به طرف جلو يا عقب سر نگاه كند باتمام بدن برمى گردد.... گفتم : به خدا سوگند اينها كه بر شمردى همه از صفات اوست . سپس گفت : يكويژگى از او ناگفته ماند. پرسيدم كدام است ؟ گفت : در پشتش حالت خميدگى مشاهده مىشود. گفتم : اين را كه بيان كردم ، همان حالتى است كه هنگام راه رفتن از آن جناب ظاهر مىگردد. (و اين نحوه راه رفتن قهراً مختصرى حالت خميدگى در ذهن بيننده ايجاد مى كند). مرد دانشمند گفت : من وصف را در كتابهاى پدرانم براى او يافته ام ، در آنجا پس از ذكراين اوصاف آمده است : (پيامبر آخر الزمان ) در مكه متولد مى شود و از آنجا به شهرى كهاز جهت حرمت و عظمت همچون مكه است مهاجرت مى كند. مدينه از آن روى حرمت پيدا مى كند كهپذيراى پيامبر(ص ) گشته است . كسانى كه از مهاجران دلجويى مى كنند و به آنان پناهمى دهند، از فرزندان عمرو بن عامر هستند. حرفه آنها(نخل دارى و) كشاورزى است ... در مجاورت آنها قومى از يهود زندگى مى كنند. گفتم : آرى همين طور است ، او فرستاده خدا و پيامبر مسلمين است .... سرانجام مرد يهودى مسلمان شد و به وحدانيت خدا و رسالت نبى مكرم گواهى داد و گفت :شهادت مى دهم كه او بر همگان پيامبر است و من با ايمان به او زنده ام و با اعتقاد به اومى ميرم و با يقين بر نبوت او ان شاءالله زنده خواهم شد. عن على (ع ) قال : بعثنى رسول الله (ص ) الى فانى لاخطب يوما على الناس و حبر مناحبار اليهود واقف فى يده سفر ينظر فيه ، فنادى الىفقال : صف لنا ابا القاسم . (فقلت ): (ان ) رسول الله (ص ) ليس بالقصير (المردد) و لاباطيل البائن ، و ليس بالجعد القطط و لا بالسبط، هورجل الشعر اسوده ، ضخم الراس ، مشرب لونه حمره ، عظيم الكراديس ، بشثن الكفين والقدمين طويل المسربه ... اهداب الاشفار مقرومن الحاجين ، صلت الجبين بعيد ما بين المنكبيناذا مشى يتكفا كانما ينزل من صبب لم ار قبله مثله و لم اربعده مثله . ... ثم سكت فقال لى الحبر: و ماذا (بعد)؟... (قلت ): هذا ما يحضرنىقال الحبر: فى عينيه حمره ، حسن الحيه حسن الفم ، تام الاذنين ،يقبل جميعا و يدبر جميعا. فقال على : هذه و الله صفته ! و (فيه ) شى اخر.فقال على : و ما هو؟ قال الحبر: و فيه جنا (قال على ): هو الذى قلت لك كانماينزل من صبب . قال الحبر: فانى اجد هذه يحرمه هو و يكون له حرمه كحرمه الحرمالذى حرم الله ، و نجد انصاره الذين هاجر اليهم قوما من ولد عمرو بن عامر،اهل نخل و اهل الارض . قبلهم يهود، قال هو هو؟ هورسول الله (ص ) . فقال الحبر فانى اشهد انه نبى الله و انهرسول الله (ص ) الى الناس كافه ، فعلى ذلك احيا و عليه اموت و عليه ابعث ان شاالله .(65) ماءموريت خاخ از سوى پيامبر خدا(ص ) ماءمور شدم تا به همراه زبير و مقداد به جايىكه به بوستان خاخ موسوم بود، برويم ؛ آن حضرت به ما فرمود: در آنجا با زنى روبرو خواهيد شد كه حامل نامه اى از سوى حاطب بن ابى بلتعه براى مشركان مكه است . (مضمون نامه چنانكه از روايت ديگر بر مى آيد،گزارش جاسوسى بود. در آن نامه نقشه يورش مسلمين و عزم و آهنگ آنان براى فتح مكهفاش گشته بود و به مشركان اين فرصت را مى داد تا در برابر هجوم مسلمين حالت آمادهباش و دفاعى به خود بگيرند)! ما به راه افتاديم و (همان طور كه رسول خدا(ص ) فرموده بود) در خاخ با آنزن كه پيك حاطب بود مواجه شديم . ابتدا از او خواستيم كه نامه راتسليم كند اما او انكار كرد و از وجود نامه اظهار بى اطلاعى نمود. زبير و مقداد به تفتيش او (و لوازم همراه وى ) پرداختند. اما چيزى نيافتند. و گفتند: گماننمى كنيم كه همراه اين زن نامه اى باشد! به آنها گفتم : (سخن به گراف مى گوييد) پيامبر خدا(ص ) از وجود نامه به همراه اينزن خبر داده است و شما مى گوييد با او نامه اى نيست ؟ (به آن زن گفتم ): يا هم اينك نامه را به من مى دهى و يا اينكه تو را برهنه كرده و خودبه تفتيش تو پردازم . (او كه دانست سخن بجد مى شنود، ترسيد و) از ميان كمربند خود نامه را بيرون آورد وتحويل داد. در بازگشت به مدينه ، رسول خدا(ص ) حاطب را احضار كرد و ضمن بازخواست از وىپرسيد: چرا چنين كردى ؟ حاطب گفت : خواستم بدان وسيله به مشركان مكه خدمتى كرده باشم و بر آنها منتى گذاشته باشم! و گرنه من با اسلام پشت نكرده و مرتد نشده ام . حضرت حرف او را پذيرفت و از تقصيرش درگذشت . و به مردم نيز سفارش كرد كهبا او به خوبى رفتار كنند.(66) قال على : بعثنى رسول الله (ص ) و الزبير و المقداد معى : قال : انطلقوا حتى تبلغوا روضه خاخ فان فيها امراه معها صحيفه من حاطب بنابى بلتعه الى المشركين . فانطلقنا و ادركناها و قلنا: اين الكتاب ؟ قالت : ما معى كتاب . ففشتها الزبير و المقداد وقالا: ما نرى معه كتابا، فقلت : خدث به رسول الله (ص ) و تقولان ليس معها؟ لتخرجنه او لاجردنك . فاخرجته من حجزتها، فلما عادوا الى النبىقال : يا حاطب ! ما حملك على هذا. قال اردت ان يكون لى يد عند القوم . و ما ارتددت .فقال : صدق حاطب لا تقولوا به الا خيرا.(67) تاءثير نماز با رسول خدا(ص ) به انتظار وقت نماز در مسجد (نشسته ) بوديم . در اين بين مردىبرخاست و گفت : اى رسول خدا(ص )! من گناهى كرده ام . (براى آمرزش آن چه بايد بكنم؟) پيامبر خدا(ص ) روى از او برگرداند (و چيزى نگفت ومشغول نماز شد) هنگامى كه نماز تمام شد همان مرد برخاست و سخن خود را تكرار كرد. پيامبر خدا(ص ) در پاسخ فرمود: آيا هم اينك با ما نماز نگزاردى ، و براى آن بخوبىوضو نگرفتى ؟ عرضب كرد: بلى چنين كردم . فرمود: همين نماز، كفاره و سبب آمرزش گناه تو خواهد بود. عن على بن الى طالب : كنا مع رسول الله (ص ) فى المسجد نتظر الصلاه ، فقامرجل فقال : يا رسول الله (ص ) انى اصبت ذنبا، فاعرض عنه فلما قضى النبى الصلاهقام الرجل فاعاد القول النبى : اليس قد صليت معنا هذه الصلاه و احسنت لها الطهور؟ قال : بلى . قال : فانها كفاره ذنبك .(68) چشمه جارى رسول خدا(ص ) نماز را به چشمه آب گرمى تشبيه مى كرد كه بر در خانه انسان جارىباشد چشمه اى كه آدمى بتواند در هر شبانه روز پنچ نوبت در ان شستشو كند. (و مىفرمود:) آيا بر كسى كه در چنان آبى شستشو كند، چرك و آلودگى باقى خواهدماند؟! حرمت نماز را كسانى پاس داشتند كه زيورهاى دنيا و فريبندگىاموال و نور چشمى فرزندان ، آنان را از اهتمام به نماز و انجام دادن آن باز نداشت . خداىسبحان در مدح آنان فرموده است : مردانى هستند كه پيشه تجارت و داد و ستد، آنان را از ياد خدا و اداى نمازغافل نخواهد ساخت .(69) پيامبر خدا(ص ) با آنكه مژده بهشت دريافت كرده بود و به زندگانى جاويد بهشتىبشارت داده شده بود، با اين حال ، چندان نماز مى گزارد كه خود را به رنج و زحمت مىافكند و اين بدان جهت بود كه خداى سبحان به او فرموده بود: به كسان خود دستور بده نماز بگزارند و خود نيز بر اداى آن صبر و شكيبايى پيشهكن .(70) قال على (ع ):... شبهها رسول الله (ص ) بالحمه تكون على بابالرجل فهو يغسل منها فى اليوم و الليله خمس مرات فما عسى ان يبقى عليه من الدرن ، وقد عرف حقها رجال من المومنين الذى لايشغلهم عنها زينه متاع و لا قره عين من ولد و لامال . يقول الله سبحانه : (رجال لاتلهيهم تجاره و لا بيع عن ذكر الله و اقام الصلوه وايتا الزكوه ) و كان رسول الله (ص ) نصبا بالصلاه بعد التبشير له باجنهلقول الله سبحانه : (و امر اهلك بالصلوه و اصطبر عليها) فكان يامر بها اهله و يصبرعليها نفسه .(71) كفاره گناه 1 پيامبر خدا(ص ) فرمود: اميدوار كننده ترين آيه در كتاب خدا اين آيه است : نماز را در اول و آخر روز بپا داريد و نيز در ساعت تاريكى شب كه همانا خوبيها،بديها را از بين خواهند برد....(72) پس از قرائت آيه فرمود: على ! قسم به خدايى كه مرا به نبوت برانگيخت و بشارت دهنده و بيم دهنده مردمقرار داد، چون كسى از شما براى وضو و تحصيل طهارت به پا خيزد، گناهان او فروريزد و هنگامى كه مقابل قبله با توجه كامل به نماز بايستد و (با رعايت آداب آن )نمازش را به پايان برد، هنوز از نماز فارغ نگشته است كه گناهانش آمرزيده گرددچندان كه گويى از مادر متولد شده است هيچ گناهى براى او باقى نخواهد ماند. و اگرباز گناهى از ا سر زند نماز بعدى كفاره آن خواهد شد.... 2 يك روز هم كه دست مرا در دست خود داشت و فرمود: هر كس كه برا اداى نمازهاى پنجگانه مداومت ورزد و عمر خود را با محبت تو به پايانبرد، (با سربلندى و خوشحالى ) نزد پروردگار خود رفته است و اگر كسى با بعضو دشمنى تو دنيا را ترك گويد (هر چند نماز گزارده باشد) با او همانند مردگان عصرجاهليت رفتار خواهد شد.... قال على (ع ): سمعت رسول الله (ص ) يقول : ارجى ايه فى كتاب الله (و لقمالصلوه طرفى النهار و زلفا من الليل ) و قرا الايه كلها وقال يا على ! و الذى بعثنى بالحق بشيرا و نذيرا ان احدكم ليقوم الى وضوئه فتتساقوعن جوارحه الذنوب فاذا استقبل الله بوجهه و قبله لمينفتل عن صلاته و عليه من ذنوبه شى كما ولدته امه فان اصاب شيئا بين الصلاتينكان له ذلك حتى عد الصلوت الخمس .(73) 2... اخذ رسول الله (ص ) بيدى و قال : من تابع هولاء الخمس ثم مات و هو يحبك فقدقضى نحبه و من مات و هو نحبه و من مات و هو يبغضك فقد مات ميته جاهليه يحاسب بمايعمل فى الاسلام و من عاش بعدك و هو يحبك ختم الله له بالامن و الايمان حتى يرد علىالحوض .(74) شفا عرب مبتلا به جذامى را نزد پيامبر خدا(ص ) آوردند كه از شدت بيمارى ، اعضاى بدن اوتكه تكه شده بود. كسان او از آن حضرت خواستند تا بيمارشان را درمان كند. رسول خدا(ص ) ظرف آبى طلبيد و با افكندن كمى از آب دهان خود، ظرف را به بيمارداد و گفت : با اين آب بدن خود را شستشو بده . مرد مبتلا چنان كرد و شفا يافت و كاملاً سالم گشت به طورى كه هيچ عارضه اى بر بدناو باقى نماند. يك بار هم عرب بايه نشينى را كه مرض برص گرفتار شده بود نزد او آوردند، كهباز رسول خدا(ص ) با همان شيوه وى را نيز درمان كرد. قال على (ع ):... و لقد اتاه رحل من جهينه اجذم يتقطع من الجذام . فشكا اليه فاخذ قدحا من ما فتفل فيه ثم قال : امسح به جسدك .ففعل فبرى حتى لم يوجد فيه شى . ... و لقد اتى اعرابى ابرص فتفل من فيه عليه فما قام من عنده الا صحيحا.(75)
|
|
|
|
|
|
|
|