بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب دوره کامل قصه های قرآن از آغاز خلقت تا رحلت خاتم انبیاء(ع ), سید محمد صوفى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     HGESEH01 -
     HGESEH02 -
     HGESEH03 -
     HGESEH04 -
     HGESEH05 -
     HGESEH06 -
     HGESEH07 -
     HGESEH08 -
     HGESEH09 -
     HGESEH10 -
     HGESEH11 -
     HGESEH12 -
     HGESEH13 -
     HGESEH14 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

يوسف
اذقال يوسف لابيه ياابت انى راءيت احد عشر كوكبا و الشمس و القمر راءيتهم لىساجدين .
(سوره يوسف : 4)
همه ماجرا از يك خواب آغاز شد. آرى يك روياى الهام آميز.
در ميان دوازده پسرى كه خداوند به يعقوب عطا كرده يوسف از همه كوچكتر، از همهزيباتر، از همه فرزانه تر و از همه شايسته تر بود.
فرزندان يعقوب از مادران متعددى بوجود آمده و يوسف از مادر خود(راحيل ) تنها يك برادر بنام (بنيامين ) داشت .
امتيازات جسمى و روحى يوسف ، سبب محبوبيت فوق العاده او نزد پدر شده بود و علاوه برآن ، مادرش (راحيل ) كه از آغاز مورد علاقه شديد يعقوب بوداينك از دنيا رفته و تنهايادگار آن همسر محبوب ، يوسف و بنيامين بودند .
پدر سالخورده بدون توجه به احساسات ساير فرزندانش به يوسف عشق ميورزيد ومجنون وار او را مورد احترام و تكريم قرار ميداد.
اين دلدادگى پدر، از چشم برادران پنهان نميماند و آتش حسد دردل آنان شعله ور ميساخت . آنها خود را بزرگتر، قوى تر و شايسته تر از يوسفميدانستند و در خلوت ، از پدر گله و انتقاد مى كردند و كار پدر را نادرست ميدانستند.
رؤ ياى يوسف كه حكايت از آينده درخشان و سيادت و سرورى او داشت آتش حسد را شعلهورتر ساخت و آنانرا به اتخاذ تصميمى عجولانه و نابخردانه وادار كرد.
آنروز بامدادان ، يوسف با چهره گشاده و لبخند زنان نزد پدر آمد و گفت : پدر جان ،خواب خوبى ديدم . ميخواهم آنرا برايت بگويم تا تو نيز مانند منخوشحال شوى .
يعقوب پرسيد: چه خوابى ديدى ؟
گفت : در خواب ديدم يازده ستاره همراه با ماه و خورشيد بر من سجده مى كردند.
پدر كه داراى مقام نبوت بود و تعبير و تفسيرخوابها را خوب ميدانست آينده درخشان يوسفرااز آن رؤ يا استنباط كرد و چون روحيه فرزندان خود را ميدانست ، با اصرار و تاءكيدفراوان از يوسف خواست كه خواب خودرابراى براداننقل نكند، مبادا از روى حسادت توطئه كنند و نقشه نابودى يوسف راطرح نمايند سپستعبير خواب او را سربسته برايش بيان كرد و گفت : اين خواب نشان ميدهد كه خداوندترابرمى گزيند و مقامى عالى و ارجمند بتوميبخشد و امتيازات مادى و معنوى بتو ارزانىميدارد. علم و فهم و تفسير رؤ يا بتو مياموزد و همانگونه كه نعمت خود را بطوركامل به پدرانت ،ابراهيم و اسحاق عطاكرد بتو و خاندان يعقوب عطا خواهد كرد.
يعقوب ازلابلاى آن رؤ يا، پيامبرى فرزندش يوسف ، سلطنت و فرمانروائى او و همچنينسرورى و سيادت او بر خاندان يعقوب را پيش بينى كرد. چيزى كه بهيچوجه براىبرادران يوسف خوش آيند نبود و بهمين جهت تاءكيد كرد كه اين رؤ يا رابراى برادرانتبازگو مكن .
دانسته نيست كه آيا برادران از ماجراى خواب يوسف آگاه شدنديا نه ؟ ولى احساسخصمانه آنها، آنقدر ريشه دار و عميق بود كه براى اجراى يك توطئه خطرناك نيازى بهاطلاع يافتن بر آن خواب نبود.
در يكى از جلسات خانوادگى ، كه برادران از هر درى سخن ميگفتند، موضوع محبوبيتيوسف و برادرش بنيامين نزد يعقوب بميان آمد.
يكى از آنها گفت : اشتباه بزرگى دامنگير پدر ما شده . او برادر كوچك و نوجوان ما رابر ما مقدم ميدارد، در حاليكه ما جوانانى برازنده ، توانا و پرقدرت هستيم . او به نيروو حمايت ما نيازمند است و مائيم كه در همه زمينه ها پشتيبان و حامى نيرومند او هستيم .
ديگرى گفت : ما بايد منشاء اين اشتباه پدر را از ميان برداريم . بيائيد دست بدست همبدهيم و با يك نقشه دقيق و ماهرانه يوسف را از پدر بگيريم . ما بايد به زندگىيوسف خاتمه دهيم و يا او را بشهر وديارى دور دست تبعيد كنيم كه در دسترس پدر نباشدو در نتيجه او را فراموش كند و تمام توجهش ‍ بما باشد.
يكى از برادران كه عاقلانه تر فكر ميكرد و احتمالا قلبى مهربانتر داشت گفت :
يوسف را نكشيد، زيرا قتل نفس ، آنهم قتل برادر، كه هيچ گناهى جز محبوبيت نزد پدرندارد، كارى زشت و غير قابل قبول است . حالا كه شما تصميم گرفته ايد بلائىبرسر يوسف بياوريد، من پيشنهاد ميكنم : يوسف را در چاهى كه در مسير كاروانها استبياندازيد تا كاروانيان او را با خود ببرند و ديگر نام و نشانى از او باقى نماند. بااين تدبير شما بدون خونريزى و جنايت بهدف خود دست خواهيد يافت .
اين پيشنهاد را همه پذيرفتند و براى اجراى اين تؤ طئه شوم دست بكار شدند.
يوسف را چگونه از پدر جدا كنند؟
برادران يوسف ، باهم نزد پدر آمدند و لحنى احترام آميز و دوستانه گفتند: پدر جان چهدليلى دارد كه تو ما را نسبت به يوسف امين نميدانى ؟مگر از ما تا كنون رفتار بدى نسبتبه او ديده اى ؟ او برادر ماست و ما همچون جان شيرين او را دوست داريم . اجازه بده فرداهمراه ما بصحرا بيايد. از هواى آزاد استفاده كند. از مناظر زيباى طبيعت لذت ببرد. بدود،بازى كند، ميوه و غذا بخورد و ما هم با تمام وجود مراقب او و نگهبان او خواهيم بود.
شايد برادران اين سخنانرا زمانى با پدر در ميان گذاشتند كه يوسف نيز حضور داشت ،تا آن نوجوان پر شور نيز تحريك شود و براى جلب موافقت پدر با آنها هماواز گردد.
پدر سالخورده در محذور عجيبى قرار گرفته بود. جواب فرزندانش را جه بگويد؟پيشنهاد آنانرا بپذيرد و به آنها اعتماد كند؟ دلش راضى نميشود. به آنها جواب رد بدهد،وضع از آنچه هست بدتر ميشود و حسادت و دشمنى آنها با يوسف شدت ميابد. بدينجهتبدنبال يافتن عذرى برآمد تا فرزندان خود را قانع كند و از بردن يوسف منصرف سازد.
گفت : عزيزان من ، چرا فكر بد به ذهن خود راه ميدهيد؟ من هرگز نسبت به شما بدبيننيستم و در امين بودن شما ترديدى ندارم ولى چه كنم ، يوسف به جان من بسته است ،طاقت دورى او را ندارم . اگر از من جدا شود، غم و اندوه مرا فرو ميگيرد و از آن مهم تر،يوسف كودك است و صحرا جولانگاه درندگان . از آن ميترسم كه شما لحظه اى از اوغافل شويد و در همان لحظه ، گرگى به او حمله كند و او را از پاى درآورد و براىهميشه مرا داغدار و آشفته خاطر سازد.
برادران گفتند: پدرجان اين ترس تو بى مورد است . جاى نگرانى نيست ما خود يكلشكريم . همه ما پهلوان و پرتوان و قدرتمنديم . كدام گرگ به خود اجازه ميدهد به مانزديك شود يا به ربودن يكى از ما طمع كند؟ از طرف ديگر اگر چنين حادثه اى پيشآيد، آبرو و حيثيت ما در جامعه خدشه دار ميشود. مردم ما را تحقير ميكنند و ديگر نميتوانيمسر بلند كنيم و در ميان مردم زندگى آبرومندى داشته باشيم . نه ، هرگز چنين چنيناتفاقى نميافتد و ما سلامت يوسف را از دل و جان تضمين ميكنيم .
يعقوب در مقابل اصرار فرزندان ، چاره اى جز تسليم نديد و با پيشنهادشان موافقتكرد. روز بعد برادران براى يك سفر تفريحى يكروزه آماده شدند و يوسف را نيز ازپدر گرفتند و براه افتادند. پدر پير تا دروازه شهر آنها را بدرقه كرد و دربارهيوسف سفارشها نمود. در آنجا براى آخرين بار يوسفش را بوسيد و در حاليكه قطراتاشك ازديدگانش فرو ميريخت ، از آنها جدا شد.
آنها بسوى صحرا براه افتادند و يعقوب ايستاده بود و با نگاههاى حسرت بارش ، آنهارا دنبال ميكرد.
برادران تا زمانى كه پدر را ميديد، يوسف را احترام و تكريم كردند و از هيچگونه اظهارمحبتى دريغ نداشتند، ولى وقتى دور شدند و از ديد پدر خارج گشتند، بى مهريها آغازشد و عقده هاى چندين و چند ساله مجال بروز يافت . او را بر زمين افكندند. آزارش كردند.به هر كدام پناه مى برد، جز شكنجه و خشونت چيزى دريافت نميكرد.
اشگها، ناله ها و استمدادهاى يوسف بى نتيجه بود. درآنحال ناگهان يوسف به خنده افتاد. اشگ و لبخند؟! برادران به حيرت افتادند. علتخنده اش را پرسيدند گفت :
يكروز كه در كنار پدر بودم و غرق در بوسه هاى مهرآميز او، شماها دسته جمعى ، درستمثل امروز، وارد شديد. من نگاهى به اندامهاى برازنده ، سينه هاى سطبر و بازوهاىتواناى شما كردم . بفكرم رسيد كه با داشتن چنين برادران
نيرومند و توانائى ، هيچ دشمنى توانائى آزار مرا نخواهد داشت .
و امروز...
آرى امروز همانها كه مى پنداشتم پناهگاه من خواهند بود، خود دشمن منند و كسانيكه آنانراشبان دلسوز و مهربان و قدرتمند تصور ميكردم ، امروز گرگ منند. آيا جاى خنده نيست ؟
خنده و گريه يوسف ، تغييرى در وضع نداد. تصميم برادران قطعى و تغييرناپذيربود. او را كنار چاه آبى كه كاروانيان از آن آب بر ميداشتند بردند و طنابى به كمر اوبستند و به اعماق چاه فرستادند. هنوز يوسف به انتهاى چاه نريسده بود، برادرانتصميم گرفتند پيراهن او را بعنوان سند با خود نزد پدر ببرند تا سخن آنانرا باوركند.
دگر باره او را بالا كشيدند و پيراهنش را از تنش در آوردند. آنچه التماس كرد كه مرابرهنه نكنيد، اعتنا نكردند و با خشونت ، پيراهن را از او گرفتند و دگر باره او را در چاهسرازير كردند.
در كنار آب چاه ، سكوئى بود. يوسف روى آن سكو نشست و برادران نيز پس از اجراءنقشه خود از چاه دور شدند.
يوسف تنها ماند، تاريكى و محيط وحشت آور چاه براى آن نوجوان نازپرورده غم انگيز وناراحت كننده بود ولى ناگهان يك الهام غيبى ، قلب او را روشن و آرام كرد.
سروش آسمانى ، در دل يوسف ندا در داد:
اى يوسف ، آزرده خاطر و اندوهگين مباش . تو تنها نيستى . تو بى پشت و پناه نيستى .آنكس كه مهر تو را در دل پدر افكند، آنكس كه برادرانت را از كشتن تو منصرف ساخت ،ترا نگهدارى خواهد كرد. دوران سختى چاه پايان خواهد رسيد. ديگر باره عزت و اقتدارخواهى يافت و اين برادران سنگدل و حسود در برابر عظمت تو بخاك خواهند افتاد و توجنايات امروزشان را قدرتمندانه به آنها خواهى گفت و غرق در شرمندگى و خجلشانخواهى كرد.
اين الهام درونى ، آنچنان يوسف را مطمئن و آرام ساخت كه گوئى هم اكنون در آغوش گرمپدر و غرق نوازشها و بوسه هاى او است .
هنوز برادران از منطقه دور نشده بودند كه كاروانى از راه رسيد. كاروانيان به سوىمصر مى رفتند و براى برداشتن آب ، در آن نقطه فرود آمدند.
يكى از كاروانيان ، كنار چاه آمد و دلو بزرگى را بدرون چاه فرستاد و پس از لحظه اىبخيال اينكه دلو پر از آب شده ، آنرا بالا كشيد. اما بجاى آب نو جوانى زيبا و جذاب رادرون دلو ديد. كاروانيان مقدم او را گرامى داشتند و از ديدار او بسىخوشحال شدند.
برادران كه از دور، همه چيز را زير نظر داشتند، خود را به آنجا رساندند و گفتند: ايننوجوان برده فرارى ما است كه ما در جستجوى او بوده ايم . درهمانحال آهسته به گوش يوسف خواندند كه اگر خود را معرفى كند و لب به تكذيبسخن آنان بگشايد كشته خواهد شد.
كاروانيان كه مهر يوسف در دلشان افتاده بود، ببرادران گفتند: اين غلام را بمابفروشيد. برادران موافقت كردند و او را به قيمتى بسيار ارزان به يكى از متقاضيانفروختند.
كاروان بسوى مصر رهسپار شد و برادران باخيال آسوده بسوى خانه بازگشتند. آنها ديگر از جانب يوسف نگرانى نداشتند و تنهافكرى كه آنانرا تحت فشار قرار مى داد ملاقات پدر و پاسخگوئى او بود.
بايد طورى صحنه سازى كنند كه پدر، دروغشان را راست پندارد و سخنشان را بپذيرد.بنابراين پيراهن يوسف را با كشتن حيوانى ، خون آلود ساختند و باقيمانده روز را درصحرا ماندند كه شب فرا رسد و در تاريكى شب تشخيص حركات چهره آنها براى پدرقابل تشخيص نباشد و از سوئى ديگر، دير آمدن آنها پدر را نگران كند و او را آمادهشنيدن آن خبر دردناك سازد.
شبانگاه در حالى كه پيراهن خون آلود يوسف در دستشان بود، گريه كنان بخانهبازگشتند. يعقوب كه از دير آمدنشان نگران و پريشان شده بود و گريه و شيون آنهابر نگرانيش افزوده بود با عجله پرسيد: يوسف كجا است ؟ چرا گريه ميكنيد؟ حرفبزنيد.
گفتند پدرجان ، بصحرا رفتيم ، به گشت و گذار پرداختيم . تفريح كرديم . چه روزخوشى بود. اما افسوس و هزار افسوس ، ما مسابقه دويدن ترتيب داديم و چون يوسفكوچك بود و نميتوانست در مسابقه شركت كند، براى حفظ اثاث و اموالمان او را نزد آنهاگذاشتيم . درست در همان زمان كه ما از او دور شديم ، گرگى درنده كه در كمين بود،باو حمله كرد و او را خورد. اينهم پيراهن خون آلود او، سند صدق گفتار ما است . گرچهميدانيم كه تو حرف ما را باور نخواهى كرد و ما را در حفظ و نگهدارى يوسف متهم خواهىساخت .
يعقوب آه سردى كشيد و پيراهن يوسف را گرفت ، آنرا بوسيد و بوئيد و در حاليكه اشگدر چشمش حلقه زده بود گفت : چه گرگ عجيبى بوده ؟ يوسف مرا پاره كرده ولى بهپيراهن او آسسيبى نرسانيده است . برادران متوجه اشتباه بزرگ خود شدند كه پيراهن راسالم با خود آورده اند، اما ديگر دير شده بود و راهى براى جبران اشتباه باقى نماندهبود.
يعقوب از همين نشانى ، به توطئه شوم فرزندانش پى برده بود و گفت : يوسف مراگرگ نخورده بلكه عقده هاى درونى شما و نفس اماره شيطان طبيعت شما دست بدست همدادند و كارى بس زشت و ناروا را در چشم شما پسنديده و زيبا جلوه دادند و با برادركوچك خود كرديد آنچه را كرديد.
سپس آهى كشيد و بى هوش روى زمين افتاد. برادران سخت به وحشت افتادند و آه و نالهسر دادند كه واى برما، هم برادر خود رااز دست داديم و هم پدر پير خود را كشتيم .
واى برما، جواب خدا را چه خواهيم داد؟ آنشب را پدر در بيهوشى و فرزندانش در آه و نالهو نگرانى گذراندند. سحرگاهان كه نسيم حيات بخش ‍ صبح بر چهره يعقوب وزيد،بهوش آمد و نگاهى باطراف خود كرد و تصميم قاطع خود را براى صبر و شكيبائى اعلامداشت و گفت : قلم قضاء پروردگار، سرنوشتى براى من و پسر عزيزم يوسف رقم زدهاست . من در برابر آن صبر خواهم كرد. صبرى زيبا و دلپذير. صبرى بدون شكوه وشكايت و براى تحمل اين فاجعه دردناك ، از خداوند كمك خواهم گرفت و او مرا يارىخواهدكرد.
تاريخ ميگويد: يعقوب به تصميم خود عمل كرد و در تمام سالهاى جدائى و فراق ،صبرى زيبا از خود به نمايش گذاشت و جز قطرات اشگ كه منافاتى با صبر ندارد،گاه و بيگاه از ديده اش فرو ميريخت ، سخنى كه نشان از ناسپساسى داشته باشد از اوشنيده نشد
يوسف در خانه عزيز:
و راودته التى هو فى بيتها عن نفسه و غلقت الابواب و قالت هيت لك ...
(سوره يوسف : 22)
كاروان بسوى مصر رهسپار شد. آنكه يوسف را خريدارى كرده بود، از كار خود بى اندازهمسرور و راضى بود ولى از آنجا كه يوسف ، به بردگان نمى مانست و چهره و حركاتاو شباهتى به غلامان نداشت و از طرفى او را به قيمتى بسيار ارزان خريده بود، مىترسيد مبادا مشگلى برايش ايجاد شود، لذا، تصميم به فروش او در بازار بردهفروشان گرفت .
چهره زيبا و نورانى ، جمال و كمال ذاتى ، آثار عظمت و اصالت خانوادگى يوسف ، هربينده اى را متوجه او ميساخت و چيزى نگذشته بود كه خريداران فراوانى پيدا كرد و هركس براى تملك او مبلغ بيشترى پيشنهاد ميداد و بالاخره عزيز مصر كه طبعاميتوانست مبلغبيشترى بپردازد، يوسف را از آن خود ساخت .
عزيز مصر كه از شخصيت هاى بر جسته و اطرافيان با نفوذ شاه بود يوسف را بخانهبرد و بهمسرش گفت : اين كودك را گرامى بدار، من به آينده او بسيار اميدوارم . شايد درآينده براى ما سودمند واقع شود و چون ما فرزندى نداريم ، او را بفرزندى خودبرگزينيم تا كانون خانوادگى مابه وجود او روشن و گرم شود.
عزيز مصر هرگز به عنوان يك برده به يوسف نمى نگريست و محو آنهمهجمال و كمال و عظمت و وقار شده بود، يوسف رايكى از افراد خانواده خود بحساب مى آوردو همواره درباره او بهمسرش توصيه و سفارش ‍ ميكرد.
خداوند اين گونه به يوسف مكانتى ارجمند بخشيد و مورد مهر و محبت آن خانواده مرفه ومتمكن قرار داد تا در اين خانه ، دومين امتحان الهى خود را با موفقيت بگذراند و شايستگىخود را براى احراز مقام نبوت و دريافت علوم الهى نشان دهد.
آنروز كه او قدم در خانه عزيز گذاشت ، نوجوانى بيش نبود ولى با مرور زمان ، قدمبه دوران جوانى گذاشت و روز به روز برجمال و كمال او افزوده شد.
زيبائى خيره كننده ، ادب و وقار و حركت حكيمانه يوسف از چشم همسر عزيز،پنهان نمىماند و محبت و عشق يوسف ، در اعماق وجود او ريشه ميدوانيد. اما يوسف كمترين توجهى بهاينگونه مسائل نداشت . او در ظاهر به كارهاى محولهمشغول بود و در دل با خداى خود گرم راز و نياز و با او در ارتباط بود.
همسر عزيز، براى جلب توجه يوسف ، به خود آرائى و خود نمائى و دلربائى پرداخت .آنچه از فنون دلبرى ميدانست بكار گرفت ، ولى يوسف همانند سدى پولادين و غيرقابل نفوذ، بى اعتنا و بى توجه به حركات آن زن ، به كار خودمشغول بود و حتى نيم نگاهى به سوى او نمى كرد.
همسر عزيز كه بى اعتنائى يوسف ، آتش در خرمن هستى او افكنده بود، تمام درهاى ورودىقفل كرد و پرده هارا فرو افكند و محيطى كاملا خلوت و مطمئن بوجود آورد و سپس يوسف رابه سوى خود فرا خواند.
يوسف كه از سلاله انبياء و تربيت يافته خاندان پاك ابراهيم بود، روى بر گرداند وبا لحنى قاطع گفت : معاذالله ، هرگز، من و گناه ؟ من و خيانت ؟ پروردگار من كه اينهمهلطف و عنايت در باره ام مبذول داشته و چنين جايگاهى در اختيارم قرار داده ، مرا به معصيت ونا فرمانى او فرا ميخوانى ؟! اين ظلمى است بزرگ و ستمكاران هرگز روى رستگارىنمى بينند.
يوسف اين بگفت و بجانب در كاخ شتافت تا خود را از آن محيط شوم و خطرناك نجات دهد.
همسر عزيز او را تعقيب كرد و از پشت سر گريبانش را گرفت و بسوى خود كشيد و درنتيجه پيراهن يوسف تا پائين از هم دريد.
در همين لحظات ، عزيز مصر را جلوى كاخ ديدند. منظره عجيبى بود. يوسف با پيراهن پارهاز جلو و همسر عزيز در تعقيب او. بزرگوارى يوسف باو اجازه نميداد كه سخنى بگويد وسبب گرفتارى همسر عزيز شود. بدينجهت سر بزير افكند و سكوت كرد. همسر عزيزكه خود را در مرز رسوائى ديد، لب بسخن گشود و بشوهر گفت : بگو ببينم ، كيفركسى كه نسبت بهمسر تو سوء قصد كند، جز زندان و شكنجه چيست ؟ با اينسئوال شيطنت آميز، يوسف را متهم كرد.
يوسف كه تا آن لحظه ساكت بود، چاره اى جز دفاع از خود نيافت و باكمال صداقت ، حقيقت حال را باز گو كرد و گفت : اين زن مرا بگناه دعوت كرد و من درحال فرار از چنگ او بودم .
عزيز مصر كه در اين ماجرا درمانده شده بود يكى از بستگانش كه با او بود به كمكشآمد و براى كشف حقيقت راهى به او نشان داد و گفت :
به پيراهن يوسف بنگريد. اگر از جلو پاره شده ، يوسف گناهكار است و اگر دريدگىپيراهن از پشت سر است ، گناه متوجه همسر عزيز است .
به پيراهن نگاه كردند، از عقب پاره شده بود و نشان ميداد كه يوسف درحال فرار بوده و تعقيب كننده ، او را بسوى خود كشيده و پيراهن پاره شده است .
عزيز مصر روى علاقه اى كه بهمسرش داشت با اينكه گناهكارى او ثابت شده بود، آنراناديده گرفت و براى خاتمه دادن باين ماجرا به يوسف گفت : اين داستان را فراموش كنو آنرا هرگز و با هيچكس مگو، سپس به همسرش ‍ گفت : برو از گناه خود استغفار كن ،زيرا در اين ماجرا، تو خطا كارى .
در محفل بانوان مصر
و قال نسوة فى المدينة امراة العزيز تراود فتيها عن نفسه قد شغفها حبا انا لنراهافى ضلال مبين (سوره يوسف : 31)
عزيز مصر، بخيال خود، بر اين رسوائى خانوادگى سرپوش گذاشت تا به بيرونخانه كشيده نشود و كسى از آن با خبر نگردد، ولى عشق زليخا چيزى نبود كه پنهانبماند.
رفته رفته اين خبر بگوش بعضى از ازنان اشراف مصر رسيد. زنانيكه احتمالا نسبت بههمسر عزيز نوعى حسادت و كينه داشتند. در جلسات خود زبان به ملامت زليخا گشودند وعقده هاى درونى خود را با بد گوئى و سر زنش او خالى كردند. سخنان ملامت آميز آنهابگوش همسر عزيز رسيد و او را سخت نگران ساخت . براى مقابله با زنان مصر، راه چارهرا در آن ديد كه آنانرا نيز گرفتار و در درد و رنج خود شريك گرداند. آرى ، آنهايوسف را نديده اند. تنها از دور، نامى از او شنيده اند و لب به سرزنش من گشودند.اگر يوسف را ببينند، خود نيز همانند من ، در اين ورطه فرو ميغلطند و عذر مرا مى پذيرند.
مجلس ضيافتى ترتيب داد و از تمام بانوان سرشناس مصر دعوت به مهمانى كرد. وقتىهمه حضور يافتند و پذيرائى آغاز شد، براى صرف ميوه ، بهر يك از زنان ، كاردى دادهشد و در همان لحظه ، باشاره همسر عزيز يوسف قدم در آن اطاق گذاشت .
بانوان مصر با جوانى مواجه شدند كه هرگز آنهمهكمال . جمال و عظمت و جذابيت را در كسى نديده بودند. چنان محو آن زيبائى خارق العادهشدند كه بى اختيار، دستهاى خود را با كاردهائى كه در دست داشتند پاره پاره كردندوفرياد بر آوردند:
آه اين جوان بشر نيست . او فرشته اى بزرگوار است . مگر ممكن است بشر، با اين جوانىو زيبائى ، اين اندازه شريف ، نجيب و پاك باشد؟!
نقشه همسر عزيز كاملا نتيجه بخش بود. او در حاليكه لبخند پيروزى بر لب داشت گفت:
خانمها، اينست آن جوانيكه مرا بخاطر دلدادگيش بباد انتقاد و سرزنش ‍ گرفته بوديد.اينك خودتان در متن ماجرا قرار گرفتيد. شما يكبار، آرى تنها يكبار او را ديديدو اينگونهدرمانده و بى طاقت شديد. دستهاى خود را بريديد و خون خود را آلود كرديد. من سالهااست با او بوده ام . شب و روز،گاه و بيگاه او را زير نظر داشته ام . عشق او در اعماقوجودم ريشه دوانيده و خواب و آسايش را از من ربوده است . تاكنون تمام تلاشهاى منبراى وصال او بى نتيجه و او همانند فرشته اى معصوم ، به من بى اعتنا و به كار خودمشغول بوده است .
اما ديگر تاب و توان من تمام شده و از اين پس اگر بخواهيد به خواسته هاى من بىاعتنائى كند، قطعا او را به زندان خواهم انداخت و عزت او را به خوارى و ذلتمبدل خواهم ساخت .
تا آنروز يوسف يك مزاحم بيشتر نداشت و او همسر عزيز بود، ولى با برگزارى آنمجلس ، بانوان اشراف مصر، هر كدام زليخائى شده بودند كه آرزوىوصل يوسف را در سر مى پراندند.
فضاى خانه عزيز، با آنهمه زيبائى و صفا، براى يوسفپاكدل و پاكدامن ، فضائى تنگ و رنج آور شد. تا جائيكه دست بدرگاه خدا برداشت وعرضه داشت :
پروردگارا، زندان با تمام محروميتهايش ، با همه سختى هايش و با همه دردها و رنجهايشرا من از اين وضع بهتر دوست دارم .
پروردگار را، اين زنان عياش و لذت طلب ، بر سر راه من دامها گسترده اند و هر روز حيلهشيطانى تازه اى بكار ميبرند تا مرا آلوده كنند.
پروردگارا، در اين شرائط طاقت فرسا و خطرناك ، تنها عنايت و حمايت تو ميتواند نجاتبخش من باشد و اگر تو شر آنانرا از من دور نكنى و مرا زير چتر حمايت خود قرار ندهى، گرفتار خواهم شد و در صف جاهلان قرار خواهم گرفت .
دعاى يوسف كه از اعماق جانش سرچشمه ميگرفت ، مورد اجابت واقع شد و خداوندمتعال او را از همه خطرات نجات بخشيد .
يوسف در زندان
ثم بدا لهم من بعد ما راوالايات ليسجننه حتى حين .
(سوره يوسف : 36)
با آنكه پاكى و بيگناهى يوسف ، بر عزيز مصر و ديگر دست اندركاران به اثباترسيده بود، تصميم گرفتند او را بر زندان بياندازند و براى مدتى ، او را در محروميتو رنج نگهدارند.
يوسف كه از آن آزمايش بزرگ الهى سر بلند بيرون آمده بود، با آغوش باز زندان راپذيرا شد و آن محيط و شرائط دشوار آنرا براى بندگى خداوند مناسب تر يافت .
درست همانروز كه يوسف را تحويل زندان دادند، دو جوان ديگر، از كاركنان دربار را بااو زندانى كردند.
آن دو جوان از نزديكان شاه ، يكى مسئول آشپزخانه و ديگرى شرابدار او بودند كه متهمبه سوء قصد نسبت بجان شاه شدند و تا تعيين تكليف و رسيدگى به پرونده ،بزندان افتادند .
يكروز صبح آن دو جوان نزد يوسف آمدند و گفتند: اى يوسف ، ما هر كدام خوابى ديده ايم ،تو كه چهره نورانى و رفتار انسانيت ، نشان ميدهد از بندگان نيكوكار و شايسته خداهستى ، تعبير خواب مرا براى ما بگو.
اولى گفت : من در خواب ديدم ، مشغول فشردن انگور و تهيه شراب هستم .
دومى گفت :من در خواب ديدم ، مقدارى نان روى سرم گذاشته و آنرا بسوى مقصدى ميبرم وپرندگان از آن نانها ميخورند. تعبير خواب ما چيست ؟
يوسف كه از هر فرصتى براى راهنمائى مردم استفاده ميكرد، وقتى علاقه آنها را بدانستنتعبير خوابشان ديد، فرصت را غنيمت شمرد و گفت :
من قول ميدهم كه خوابهاى شما را بر اساس دانشى كه در دسترس بشر نيست وپروردگار من آنرا بمن عطا كرده ، قبل از آنكه جيره غذائى روزانه شما را بياورند،براى شما بگويم . علم تعبير خواب را خداوند بى جهت بمن نداده است .من راه و روشكسانيكه بخدا ايمان ندارند و بجهان آخرت معتقد نيستند را رها كرده ام . من پيروى از سيرهپدرانم : ابراهيم ، اسحاق و يعقوب را بر گزيده ام و اصولا ما اجازه نداريم كه براىخداوند شريكى قائل شويم و اين نيز از الطاف خداوند بر مااست ، كه از شرك و انحرافنجاتمان داده و به سر چشمه يگانه پرستى و توحيد خالص راهنمائى فروده است ولىبيشتر مردم از اين نعمت بزرگ ، قدردانى و سپاسگذارى نميكنند.
رفقا، شما خودتان عقل و درك داريد، كمى بيانديشيد، آيا اين بتهاى پراكنده و موجوداتبى خاصيت براى پرستش شايسته ترند، يا خداوند يگانه قهار؟!
اين بتهائى كه شما مى پرستيد، تنها نام خدا بودن را كه شما و پدرانتان برآنها نهادهايد، با خود دارند. هيچ دليل و برهانى بر حقانيت اين راه ، از جانب خداوند نرسيده وهيچكس حق ندارد، جز فرمان خداوند، فرمان ديگرى را گردن نهد و او فرمان داده كه جز اوكسى را نپرستيد. راه درست و دين حق اين است ولى بيشتر مردم علم و آگاهى ندارند.
يوسف پس از بيان اين جملات هدايتگر، به تعبير خواب آن دو جوان پرداخت و گفت : تعبيرخواب نفر اول كه در خواب ديده شراب ميسازد اينستكه از اتهام وارده تبرئه ميشود و بهكارقبلى خود كه شربدارى شاه است ، باز ميگردد.
تعبير خواب دومى اينست كه در دادگاه محكوم بمرگ ميشود و او را به دار ميكشند وپرندگان از مغز سر او خواهند خورد و آنچه گفتم امرى است قطعى و اجتناب ناپذير.
آنگاه رو جوان اولى كه بنا بود نجات يابد و به دربار باز گردد كرد و گفت :سرگذشت من و توطئه اى كه انجام گرفته و مرا بى گناه به زندان انداخته ، براىشاه بگو تا دستور آزادى مرا صادر كند.
خوابها همانگونه تعبير شد. از آن دو جوان يكى اعدام و ديگرى آزاد شد و به درباربازگشت ولى شيطان ، يوسف را از ياد او برد و در نتيجه سالها در زندان گرفتار ماند.
آزادى و نجات :
وقال الملك انى ارى سبع بقرات سمان يا كلهن سبع عجاف (سوره يوسف : 44)
تعداد زيادى خوابگزار در دربار فرعون حضور داشتند كه هر خواب كوچك . بزرگ شاهرا باصطلاح تعبير و تفسير مى كردند و طبق افكار خود مطالبى بهم ميبافتند و معمولا همشاه قانع ميشد.
يكى از شبها شاه خوابى ديد نگران كننده و متفاوت با خوابهاى معمولى ، بدينجهت خيلىپريشان ، دستور احضار خوابگزاران و معبران را صادر كرد. لحظه اى نگذشت همهحاضر و آماده شنيده خواب شاه شدند.
شاه گفت : هفت گاو فربه و چاق را ديدم كه مورد حمله هفت گاو قرار گرفتند و گاوهاىلاغر آنها را خوردند و همچنين هفت خوشه سبز را ديدم كه هفت خوشه خشگيده بر آنهاپيچيدند و آنها را از بين بردند. اگر واقعا از علم تعبير خواب آگاهيد، اين خواب راتعبير كنيد.
خوابگزاران بفكر فرو رفتند. آنگاه بيكديگر نگريستند و چون هيچكدام تعبير مناسبىبراى آن خواب نيافتند، گفتند،:اين خواب از خوابهاى آشفته و پريشان است و ما از تعبيراين گونه خوابها اطلاعى نداريم .
نگرانى شاه بيشتر شد. سكوتى بر مجلس حاكم گرديد و در همان سكوت سنگين و آزاردهنده ، ساقى فراموشكار.بياد يوسف و تعبير خواب عجيب او افتاد و بى اختيار فرياد زد:بمن اجازه دهيد بزندان بروم و از يك زندانى بيگناه كه در تعبير خواب بى نظير است ،تعبير خواب شاه را جويا شوم .
اجازه داده شد و ساقى بملاقات يوسف شتافت . پس از گفتگوهاى مقدماتى ، ساقى خوابشاه را براى يوسف نقل كرد و تعبير آن را جويا شد.
يوسف بزرگوار، آن انسان شريف و وارسته ، آن تربيت يافته مكتب وحى و الهام ، بدوناينكه از او گله اى كند و از بى وفائى و فراموش كارى او سخنى بگويد يا پيششرطى براى تعبير خواب قرار دهد، تعبير خواب شاه را بيان كرد و هم آينده كشور راپيش بينى نمود و هم خطراتيكه بر سر راه آنها و كشورشان وجود دارد تشريح كرد و راهمقابله با آنرا را نيز بشكلى علمى و حكيمانه بيان نمود.
يوسف گفت : رؤ ياى شاه باين معنى است كه هفتسال مملكت در شرايط مناسبى قرار خواهد داشت . باران بحد كافى و بموقع خواهدباريد و كشاورزى رونق خواهد يافت . در پى آن ، هفتسال سختى و خشكسالى خواهد بود كه هيچ محصولى بدست نخواهد آمد. مسئولان كشوربايد در هفت سال اول ، با تمام توان ، تلاش كنند. كشاورزى را توسعه دهند و هر چهبتوانند محصول بيشترى بدست آورند. آنها بايد فراموش نكنند كه در هفتسال اول براى هفت سال دوم ، ذخيره غذائى تهيه و نگهدارى كنند. براى نگهدارى گندمهابراى نگهدارى آنها را در خوشه نگهدارى كنند و تنها بمقدار مصرف سارانه ، خوشه رابكوبند و بقيه را در انبارها ذخيره نمايند. پس از پايان هفتسال دوم ، ديگر باره كشور وضع عادى بخود خواهد گرفت و زندگى مردم رونق وخوشى خود را باز خواهد يافت و رفاه و آسايش فراون براى ملت فراهم خواهد گرديد.
ساقى شتابان به درگاه باز گشت و آنچه از زبان يوسف شنيده بود، باز گفت .
شاه تعبير را منطبق با خصوصيات رؤ ياى خود يافت و چهره غمگين و افسرده او از هم بازشد و فرياد زد: يوسف را فورا نزد من بياوريد.
ماءموران براى انتقال يوسف از زندان به دربار، وارد زندان شدند و از او خواستند نزدشاه بيايد.
يوسف گفت : تا دليل زندانى شدن من روشن نشود و بى گناهيم بر همگان آشكار نگردد،قدم از زندان بيرون نميگذارم . شما نزد شاه برويد و بگوئيد: زنان اشراف مصر رااحضار و از آنها بازجوئى كند كه چرا دستهاى خود را در مجلس همسر عزيز بريدند. من درپيشگاه پروردگار خود، به دليل پاكى و پاكدامنى ، روسفيدم و و او از مكر زنان آگاهاست .
فرستادگان شاه به دربار بازگشتند و او را كه بى صبرانه در انتظار يوسف بود، ازپيام او آگاه ساختند .
زنان مصر كه بعداز سالها باور نميكردند، پرده از رازشان برادشته شود و مكرشانآشكار گردد، چاره اى جز اعتراف به حقيقت نداشتند و همگى به به پاكى و عصمت يوسفگواهى دادند.
زليخا كه خود منشاء همه مسائل و مشكلات بود نيز لب به سخن گشود و گفت : اينك حقيقتاز پرده افتاده و حق آشكار گشته است . من اعتراف ميكنم كه يوسف راست ميگويد. من بودمكه او را بسوى خود فرا خواندم و اين اعتراف صريح را بدانجهت انجام ميدهم تا يوسفبداند: در غياب او به او خيانت نكردم و او را به هيچ وجه متهم نساختم و اينك بر من مسلمشده كه خداوند نقشه خائنان را بجائى نميرساند.
من هرگز خود را بيگناه نميدانم . زيرا نفس اماره ايكه در نهاد من و هر انسانى است ، هموارهبه بديها دعوت ميكند و هر كس ممكن است در دام هواى نفس گرفتار شود، مگر آنكه موردعنايت خداوند قرار گيرد و مصونيت يابد ولى ميدانم كه خداوند، نسبت به بندگانشبخشنده و مهربان است .
بدين ترتيب پرونده راكدى كه سالها در بايگانى مغزها بدست فراموشى سپرده شدهبود، مورد رسيدگى عالى ترين مقام رسمى كشور قرار گرفت و اعترافات صريحمتهمان ، تمام پرده ها را كنار زد و پاكى و بى گناهى يوسف را بر همگان روشن ساخت .
شاه كه از آن تعبير خواب و راهنمائى هاى حكيمانه و سخنان بانوان مصر درباره يوسف ،دانسته بود كه يوسف يك انسان معمولى نيست ، او انسانى است بزرگ ، شريف ، پاكدامن وحكيمى است عاليمقام كه در اثر يك توطئه ناجوانمردانه ، سالها مظلومانه درسياهچال زندان گرفتار شده است ، بى صبرانه دستور داد: يوسف را نزد من بياوريد تااو را از خاصان دربار خود قرار دهم .
يوسف با سربلندى و روسفيدى ، قدم از زندان بيرون گذاشت و به ملاقات شاه رفت .شاه از ديدار او ابراز مسرت كرد و ساعتى با او به گفتگو پرداخت . از لابلاى مذاكرات، بيش از پيش به شخصيت عالى و ارجمند يوسف پى برد و گفت : تو امروز در نزد مامكانتى ارجمند دارى و تو مورد اعتماد كامل ما هستى .
احتمالا شاه براى استفاده از وجود يوسف دراداره امور كشور، پيشنهادقبول پستى را باو داد. يوسف گفت : خزائن سرزمين مصر را به من واگذار كن كه من درحفظ آن توانا و براى بهبود كارهاى مربوط به آن ، از علم آگاهىكامل برخوردارم .
قلم قضاء يكى ديگر از نمونه هاى قدرت الهى را به نمايش گذاشت و يك زندانىفراموش را به اوج قدرت و اقتدار رسانيد.
يوسف كه از نابسانى ها، تبعيض ها و ديگر مصائب جامعه آگاه بود و ميديد كه يك قشرمرفه ، امور كشور را قبضه كرده و توده مردم در فقر و محروميت بسر ميبرند، كمر بخدمتجامعه بست و با توجه به آينده اى كه خود در تعبير خواب شاه ، پيش بينى كرده بود،براى روياروئى با حوادث آينده آماده شد.
كشاورزان را تشويق و كشاورزى را هر چه بيشتر توسعه داد. انبارهائى براى ذخيرهغلات تدارك ديد. توليد را به حداكثر و مصرف را بهحداقل رسانيد. در هفت سال اول مقادير فراوانى غله ، بصورت خوشه هاى نكوبيده درانبارها ذخيره كرد.
هفت سال دوم ، سالهاى خشكى و سختى فرا رسيد. جيره بندى انجام شد و تمام خانواده هاسهيمه اى عادلانه و كافى تعيين و از اسراف و تبذير بشدت جلوگيرى شد.
در حالى كه مردم مصر، بدليل داشتن رهبرى باكفايت و درايت ، در رفاه زندگى مىكردند، ديگر مناطق و كشورهاى اطراف ، با سختى و قحطى روبرو بودند.
برادران يوسف در مصر
و جاءاخوة يوسف و فدخلوا عليه فعرفهم و هم له منكرون
(سوره يوسف : 60)
وجود غله فراوان در مصر، ساكنان مناطق ديگر را روانه آن ديار كرد.
يوسف نيز با كمال بزرگوارى همه را مورد عنايت خود قرار ميداد و آذوقه در اختيارشانميگذاشت .
فلسطين نيز از قحطى در امان نماند و فرزندان يعقوب بجز بنيامين با اشاره پدر،براى تهيه آذوقه رهسپار مصر شدند. كارگزاران يوسف به وى اطلاع دادند كه ده نفر ازفلسطين آمدند و درخواست خريد آذوقه دارند. يوسف آنانرا به حضور پذيرفت . آرى ،برادرانش بودند. همه را شناخت ولى بدليل گذشتن دههاسال و تغيير چهره يوسف و عظمت مقام او، برادران او را نشناختند.
يوسف بدون اينكه خود را معرفى كند از آنها خواست تا شرححال خود را بيان كنند. گفتند: ما فرزندان يعقوب ، پيامبر خدا و نواده حضرت ابراهيمخليل هستيم . پدرى سالخورده و از پا افتاده داريم كه غمى جانكاه دردل و جانش سايه افكنده و ديده حهان بينش را تاريك كرده است .
يوسف علت غم يعقوب را جويا شد. گفتند: ما دوازده برادر بوديم . روزى براى گردش وتفريح به صحرا رفتيم و از برادر كوچك خود كه يوسف نام داشت و مورد علاقه شديدپدرمان بود غافل شديم . گرگى درنده به او حمله كرد و او را دريد و پدر در غم ازدست دادن او، چشمان خود را از دست داد.
يوسف گفت : شما گفتيد دوازده برادر بوديد. يكى از شما را گرگ خورده ولى اكنون مىبينم كه اكنون ده نفر بيش نيستيد. پس يازدهمى شما چه شده ؟ گفتند: او با يوسف از يكمادر بودند و ما از مادران ديگر.
پدرمان ، بعداز يوسف به او دل بسته و در اين سفر او را نزد خود نگه داشته است .
يوسف دستور داد غله كافى در اختيار آنها گذاشتند ولى تاءكيد كرد كه در سفر بعدى آنبرادرتان را با خود بياوريد، تا هم صدق گفتار شما معلوم شود و هم سهميه بيشترى ازغله دريافت كنيد و اين راهم بدانيد كه اگر او را نياوريد سهميه اى از غله بشما دادهنخواهد شد و ديگر نزد من نيائيد.
گفتند: بعيد ميدانيم پدرمان با فرستادن او موافقت كند ولى ما كوشش ‍ ميكنيم كه او راراضى كنيم كه برادر كوچكمان بينامين را در سفر آينده با خود بياوريم .
بارهاى غله بر شتران فرزندان يعقوب قرار گرفت و بدستور يوسف ، بهائى كهبراى خريد غله پرداخته بودند، مخفيانه در داخل بارهايشان قرار داده شد تا هماعتمادشان جلب شود و هم براى تهيه پول معطل نمانند و هر چه زودتر بمصربازگردند.
برادران ، با خوشحالى تمام به وطن بازگشتند و به ديدار پدر شتافتند. پدر ازديدارشان مسرور و از آوردن غله و تاءمين آذوقه خانواده اشخوشحال شد ولى بلافاصله خبر نگران كننده اى را باو رساندند كه :
پدر جان ! عزيز مصر ما را از دريافت آذوقه در آينده محروم ساخت وتحويل غله را مشروط به حضور بنيامين در جمع ما قرار داد. اجازه بده برادر كوچكمانبنيامين نيز با ما بيايد و ما هم در حفظ و نگهدارى او كوشش ‍ خواهيم كرد.
يعقوب گفت : ميگوئيد همانگونه كه در مورد برادرش يوسف بشما اعتماد كردم و او رابشما سپردم ، در اين مورد هم بشما اعتماد كنم ؟! چه اعتمادى ؟ شما نميتوانيد حافظ كسىباشيد ولى خداوند حافظ و ارحم الرحمين است .
وقتى بارها را گشودند، و در ميان آنها، بهاى پرداختى خود را كه به آنها برگرداندهشده بود، يافتند با خوشحالى فرياد زدند:
پدر، ما به كمال مطلوب خود رسيده ايم . عزيز مصر نه تنها به ما آذوقه داده كه بهاىپرداختى ما را هم محرمانه ، بطوريكه ما خجالت زده نشويم ، بما مسترد داشته است ، اينهم شاهد ديگرى بر صدق گفتار ما است .
بيا و با مسافرت فرزندت بينامين موافقت كن . سفرى ديگر به مصر برويم . آذوقهمورداحتياج خانواده مانرا بدست آوريم و يك سهم اضافى هم بنام او دريافت كنيم و ماقول ميدهيم در حفظ و حراست او نهايت دقت را بكار بنديم .
يعقوب گفت : هرگز، هرگز او را با شما نميفرستم مگر اينكه يك وثيقه مطمئن و تعهدشرعى بمن بسپاريد كه او را با خودتان برگردانيد، مگر اينكه يك حادثه اجتنابناپذير پيش آيد و از شما در برابر آن ، كارى ساخته نباشد.
برادران آنچه پدر ميخواست انجام داد و وثيقه مورد نظر او را در اختيارش ‍ گذاشتند.يعقوب هنگام عهد و پيمان فرزندان ، خدا را وكيل و شاهد و ناظر آن تعهد نامه قرار داد وسپس موافقت خود را با سفر بنيامين اعلام كرد.
فرزندان يعقوب ، سفر خود را در حالى آغاز كردند كه برادر كوچكشان بنيامين هم در بينآنها بود. بنيامين رابطه گرمى با برادران نداشت و آنانرا در مورد گمشدن برادرعزيزش يوسف گناهكار ميداست . برادران نيز نظر خوشى با او نداشتند، زيرا او هم ماننديوسف ، مورد علاقه خاص پدر بود و در حقيقت جاى خالى يوسف را او پر كرده و آنانرا ازرسيدن بهدفى كه از گمشدن يوسف داشند محروم ساخت .
هنگام حركت بسوى مصر، پدر آنها را بدرقه كرد و سفارشات مورد نظرش را در هر مسئلهاى بگوش آنها خواند و توصيه كرد كه در هنگامداخل شدن بمصر، همگى از يك دروازه و همزمان وارد نشويد، بلكه بصورت پراكنده ازدروازه هاى مختلف قدم بشهر بگذاريد.
اگر يازده برادر، همه نيرومند و توانا، همه جوان و شاداب ، آنهم از كشورى بيگانهيكباره وارد شهر شوند، توجه مردم و ماءموران دولتى را بسوى خود جلب ميكنند و سوءظنآنها برانگيخته ميشود كه مبادا اينان جاسوسان ، خرابكاران يا راهزنانى باشند كهبعنوان خريد گندم براى مقاصد شومى وارد شده باشند و در نتيجه براى آنها مشكلىپيش آورند.
از طرف ديگر اگر چه آنها يوسف نيستند ولى برادران يوسفند، از برازندگى وزيبائى خانواگى بهره مندند و ممكن است مورد چشم و نظر حسودان واقع شوند و آسيبىببينند.
فاصله طولانى فلسطين و مصر بپايان رسيد و همانگونه كه پدر توصيه كرده بود،از دروازه هاى مختلف قدم بشهر گذاشتند و بحضور عزيز مصر، يوسف كه بى صبرانهدر انتظار بازگشت آنان بود، باز يافتند.
يوسف دستور پذيرائى آنها را صادر كرد. لحظه اى بعد سينى هاى غذا را بمجلس آوردندو برادران هر كدام با برادر مادرى خود در كنار يك سينى نشستند.
بنيامين تنها ماند. يوسف پرسيد: تو چرا با برادرانت همغذا نميشوى ؟ اشك در چشمانبنيامين حلقه زد و گفت : من يك برادر از مادر خود داشتم و سخت به او دلبسته بودم ، اينهااو را بصحرا بردند و شب هنگام كه برگشتند گفتند: گرگ او را خورده و سالها است كهدر فراق او افسرده و عزادارم .
يوسف گفت : اينك من هم تنها هستم . بيا من و تو با هم همغذا ميشويم كه تنها نباشى .مراسم صرف غذا با اين ترتيب پايان يافت .
شب هنگام براى استراحت ، به هر كدام از برادران ، با برادر مادريش در اطاق جداگانه اىجاى داد و باز هم بنيامين تنها ماند و يوسف او را به اطاق مخصوص خود برد.
اينجا بود كه يوسف پرده از ماجرا برگرفت و گفت : من برادر تو يوسفم . غمها رافراموش كن و لباس عزا و ماتم از تن در آور و از رفتار ناشايسته برادران اندوهگينمباش .
شبى بسيار دلپذير و لذت بخش بود. دو برادر كه سالها در آرزوى ديدار يكديگربودند، كنار هم قرار داشتند. از هر درى سخن گفتند و از هر چه دوست داشتند گفتگوكردند.
يوسف گفت : فردا برادرانت بسوى وطن برميگردند.ميل دارى تو نزد من بمانى ؟ گفت : من بسيار مايلم ولى برادران بدون من نميروند، زيرابه پدر تعهد داده اند كه بدون من برنگردند. گفت : آسوده خاطر باش . من ترتيب كار راخواهم داد.
براى يوسف آسان ، بلكه علاقه مند بود هر چه زودتر خود را معرفى كند و پدر را ازغم و اندوه نجات دهد، ولى هنوز امتحانات الهى در مورد يعقوب و فرزندانش بپاياننرسيده و مراحلى ديگر از اين آزمايش سخت باقيمانده است تا مراتب صبر، استقامت ، رضاو تسليم آنان آشكار گردد و هنوز يوسف كه جز بفرمان خداوند كارى انجام نميدهد، اجازهمعرفى خود را نيافته است .

next page

fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation