بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب دوره کامل قصه های قرآن از آغاز خلقت تا رحلت خاتم انبیاء(ع ), سید محمد صوفى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     HGESEH01 -
     HGESEH02 -
     HGESEH03 -
     HGESEH04 -
     HGESEH05 -
     HGESEH06 -
     HGESEH07 -
     HGESEH08 -
     HGESEH09 -
     HGESEH10 -
     HGESEH11 -
     HGESEH12 -
     HGESEH13 -
     HGESEH14 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

نقشه يوسف براى نگهداشتن بنيامين
فلما جهزهم بجهازهم جعل السقاية فى رحل اخيه ثم اذن مؤ ذن ايتها العير انكملسارقون
(سوره يوسف : 61)
روز بعد، فرزندان يعقوب ، انبانهاى خود را از گندم پر كردند و بر روى شتران خودقرار دادند و يكى از ماءموران ، طبق اشاره يوسف ، پيمانه زرين او را در بار گندم بنيامينقرار داد.
همه كارها انجام گرفت و برادران كه با هيچ مشكلى روبرو نشده بودند و كارها بر وفقمرادشان پبش رفته بود، با شادى و لبخند رهسپار وطن شدند.
هنوز از محل دور نشده بودند كه ماءموران متوجه گمشدن پيمانه زرين گرانبهاى شاهشدند از ترس مجازات فرياد برآوردند: آى كاروانيان فلسطين ، از جاى خود حركت نكنيد،شما دزديد!
باور كردنى نبود، ماءموران چه ميگويند؟! به ما ميگويند؟! ما و دزدى ؟! آرى درست شنيدهبودند آنها در مرز اتهام قرار داشتند. با ناباورى و حيرت پرسيدند: چه چيز گم كردهايد؟ ماءموران گفتند: پيمانه زرين و گرانبهاى شاه گمشده و هر كس آن را پيدا كند يكبار شتر گندم ، بعنوان جائزه دريافت خواهد كرد.
برادران كه در امانت و صداقت خود كوچكترين ترديدى نداشتند قسم ياد كردند كه مابراى فساد و دزدى باينجا نيامده ايم . ما از خاندان پيامبر خدا يعقوب و نواده ابراهيمخليل هستيم و هرگز گرد اينگونه كارهاى زشت و ناپسند نميگرديم .
ماءموران گفتند: اگر دروغ بگوئيد و پيمانه شاه را يكى از شما دزديده باشد، كيفر اوچه خواهد بود؟
برادران با لحنى قاطع كه حاكى از اعتماد آنها بخودشان بود گفتند: در كشور ما هر كسدزدى كند، غلام و برده مال باخته ميشود و اگر يكى از ما اين كار را مرتكب شده باشد، اورا بعنوان برده صاحب مال نزد خودتان نگهداريد. طبق دستور، بارها را از شتر فرودآوردند و گندمها را از ميان انبانها بيرون ريختند.اول ، بار ساير برادران و در آخر كار، بار بنيامين . وقتى بار تو را خالى كردند، همهخشگشان زد. پيمانه زرين را از ميان بار او بيرون آوردند و بالافاصله او را بازداشتكردند.
رنگ از چهره برادران پريد. كارى كه نه قابل انكار بود، نهقابل دفاع
و سرها را بزير افكندند و سپس سر برداشتند و براى تبرئه خود و جدا كردن حساببنيامين از خودشان گفتند:
دزدى بنيامين تعجب آور و بى سابقه نيست . برادرش يوسف هم پيش از اين دست بدزدى زدهبود. آنها اشاره به ماجرائى كردند كه در زمان كودكى يوسف اتفاق افتاده بود:
وقتى راحيل مادر يوسف از دنيا رفت ، يوسف كودك بود و احتياج بمادر داشت . عمه اش او رانزد خود برد و پرستارى او را بعهده گرفت . وقتى كمى بزرگتر شد، يعقوب تصميمگرفت او را از عمه اش بگيرد و بخانه خود آورد. عمه او كه سخت به اودل بسته بود، فراق يوسف برايش رنج آور و غيرقابل تحمل مينمود. بدينجهت با توجه به قانون مجازات سارقين ، وقتى يوسف را بهپدرش تحويل ميداد، محرمانه پارچه اى گرانبها زير لباسها، به كمر يوسف بست و اورا متهم بدزدى كرد و توانست با اين حيله او را نزد خود نگهدارد.
آرى ، برادران بدليل عقده ديرينه اى كه نسبت به اين دو برادر داشتند، افسانه دورانكودكى يوسف را كه هيچگونه نقشى در آن نداشت ، بعنوان سابقه سرقت مطرح كردند.
يوسف آنرا شنيد ولى بروى خود نياورد و زير لب گفت : شما خيلى بد سابقه تر وخيانتكارتر هستيد و خداوند به افسانه هائى كه بهم ميبافيد عالم تر و آگاه تر است .
اين ياوه سرائيها، مشكلبرادران راحل نميكرد و ميبايد از راه ديگرى وارد شوند، شايد بتوانند بنيامين را از آنمخمصه نجات دهند.
بدين جهت خاضعانه با لحنى تاءثر آور گفتند: اى عزيز مصر، اگر چه بنيامين گناهكاراست و مستحق كيفر، ولى پدرى سالخورده و فرتوت دارد. گرفتارى او براى پدرش غيرقابل تحمل است . بيا و از راه لطف و مرحمت بر ما منت بگذار و يكى از ما را بجاى او بهبردگى بگير و بخدمت خود بگمار و او را آزاد كن تا نزد پدر بر.د ودل افسرده او را شاد گرداند.
يوسف با قاطعيت پيشنهاد آنانرا رد كرد و گفت : معاذالله كه ما مرتكب چنين خلافى بشويمو جز كسى كه پيمانه خود را نزد او پيدا كرده ايم ، شخص ‍ ديگرى را مجازات كنيم . اينغير ممكن است . زيرا اگر بى گناهى را به جاى او مجازات كنيم ، جزء ستمكاران خواهيمبود.
وقتى برادران از نجات بنيامين نااميد شدند براى مشورت وتبادل نظر به گوشه خلوتى رفتند و به گفتگو پرداختند. برادر بزرگترشان گفت: برادرها، فراموش نكنيد كه پدرتان عهد و پيمان موثقى از شما گرفته و خدا را در آنعهد و پيمان شاهد و وكيل قرار داده است . اين را هم فراموش نكنيد كه شما نسبت به يوسف، رفتار بدى داشته ايد. با توجه به اين دو امر، من از اين شهر قدم بيرون نميگذارم وهمين جا ميمانم تا پدر اجازه بازگشت مرا بدهد يا از طريق وحى و الهام ، خداوند بيگناهىمرا به پدر اعلام دارد.
شما نزد پدر بازگرديد و بگوئيد: پسرت دزدى كرده و ما خود شاهد و ناظر بوديم .اگر سخن ما را باور ندارى ، از كاروانيانى كه با ما بودند بپرس يا خود بيا از مردممصر كه از نزديك ماجرا ديدند تحقيق كن ولى مطمئن باش كه ما راست ميگوئيم .
پيشنهاد برادر بزرگ ، مورد تاءئيد سايرين قرار گرفت . او در مصر ماند و ديگربرادران نزد پدر بازگشتند و مطلب را به اطلاع او رساندند.
يعقوب آه دردناكى كشيد و همان سخنى را كه در روز گمشدن يوسف گفته بود تكرار كردو اضافه نمود كه باز هم به صبر و شكيبائى ادامه خواهم داد و اميدوارم خداوند همهفرزندان مرا بمن باز گرداند. آنگاه روى از فرزندان برتافت و بياد يوسف آهى كشيد.
پسران كه آه و ناله پدر، آتش در خرمن وجودشان افكنده بود گفتند: پدر جان ، تو آنقدراز يوسف ياد ميكنى كه آخر الامر خودت را بيمار و ناتوان يا نابود خواهى كرد.
يعقوب گفت : روى سخن من با شما نيست . من غم و اندوهم را با خداى بزرگ ميگويم و ازلطف و عنايت او و قدرت و توانائى او چيزهائى ميدانم كه شما از آن بى خبريد. من هرگزاميد خود را از دست نداده ام و هر لحظه در انتظار گشايش و فرج از پيشگاه تو هستم .
پسران من ، شما هم از رحمت خدا نااميد نباشيد. دست روى دست نگذاريد. برخيزيد و بارسفر ببنديد و در جستجوى يوسف و برادرش ، تلاش خود را دو چندان كنيد. آنگاه نامه اىبراى عزيز مصر نوشت و شرح حال خود و فرزندش يوسف را در آن شرح داد و از اوخواست كه بنيامين را مورد عفو قرار دهد و باو باز گرداند.
برادران نامه پدر را گرفتند و با شتاب هر چه تمام تر بمصر بازگشتند و خود رابه دربار رسانيدند. و نامه پدر را به يوسف تسليم نموده گفتند: اى عزيز مصر،شرايط سخت و طاقت فرسائى براى ما پيش آمده و ما و خانواده ما را در كام خود فرو بردهاست . ما با بضاعتى ناچيز به درگاه تو آمده ايم . هم درخواست آذوقه كافى داريم و همتقاضاى عفو و بخشش برادرمان .
يوسف نامه پدر را گرفت . آنرا بوسيد و بر ديده نهاد و آنچنان عنان اختيار از كف داد كهسخت گريه كرد و قطرات اشگش بر دامانش فرو ريخت .
عكس العمل عزيز مصر، در مقابل نامه يعقوب ، برادران را حيرت زده كرد. آنهادليل اينهمه تاءثر و گريه عزيز را نميدانستند. خيره خيره به يكديگر نگاه مى كردندو در انتظارعاقبت كار و تصميم عزيز درباره بنيامين بودند.
مراحل امتحان يعقوب و فرزندانش بپايان آمد و زمان آن رسيده بود كه يوسف پرده از چهرهبر دارد و به اين ماجراى غم انگيز پايان دهد. بدينجهت با طرح يك سؤال ، برادران را يكقدم بشناخت خود نزديكتر ساخت . او گفت : ميدانيد در دورانهاى گذشته ،آنگاه كه جوان بوديد، علم و تجربه نداشتيد، با يوسف و برادرش چه كرديد؟!
برادران بفكر فرو رفتند كه عزيز مصر از كجا ماجراى يوسف را ميداند؟!
چه كسى اين خبر را براى او گفته است ؟! حتى بنيامين هم اطلاع نداشته كه براى عزيزبازگو كند.
در چهره يوسف دقيق شدند. لب و دندان او و خطوط صورت او چقدر شبيه يوسف است .فرياد زدند: آيا تو يوسفى ؟!
گفت : آرى من يوسفم و اين بنيامين برادر من است كه خداوند بر ما منت گذاشت و در پىسختى ها و تلخى ها، عزت و عظمت عنايت فرمود و اين سرنوشت مخصوص من و برادرم نيست. هر كدام از بندگان خدا، تقوا پيشه كنند و خويشتندارى و شكيبائى از خود نشان دهند،خداوند بآنها پاداش ‍ بزرگ ميدهد و او اجر نيكوكاران را ضايع نمى گرداند.
عرق شرم و خجالت بر صورت برادران جارى شد و از سوى ديگر ترس از مجازات وانتقام ، قلبشان را فرا گرفت . لب به عذر خواهى گشودند و گفتند:
خداوند ترا بر ما برترى داد و سرورى بخشيد و ما اعتراف ميكنيم كه راه خطا رفتيم ودچار اشتباهات بزرگى شديم .
يوسف از بزرگوارى كه شيوه بندگان صالح خداست ، نگذاشت كه برادرانش ‍ در آنحال ترس و ترديد، رنج ببرند و خيلى سريع و صريح ، نظر و تصميم خود را اعلامكرد و گفت :
هيچ باكى نيست و كسى امروز، براى گذشته ، شما را سرزنش و ملامت نميكند. گذشه هاگذشته و من آنرا بدست فراموشى ميسپارم . نه تنها من از تقصير شما گذشتم كه خدانيز لغزشهاى شما را مى بخشد كه او از همه ، بخشنده تر و مهربان تر است . برادرانخود را بدست و پاى يوسف انداختند و اشگ شوق و شادى از ديدگان همه فرو ريخت .چگونه شكر خداوند را در برابر اين همه لطف و مرحمت بجا آورند و با چه زبانىسپاسگذار نعمتهاى او باشند؟!
يوسف گفت : برادران : شايسته نيست ما در اينجا شاد و خرم دور هم باشيم و پدرسالخورده ورنجديده ما در غم و اندوه بسر برد و چشم براه باشد.
اينك پراهن مرا بگيريد و نزد پدر رويد و آنرا بر ديدگانش فرو اندازيد، تا بينائىخود را باز يابد و همراه او و ساير اعضاء خانواده نزد من باز گرديد . يهودا از ميانبرادران بر خواست و پيراهن را گرفت و گفت : من بودم كه پيراهن خون آلود يوسف را درآن روز شوم ، نزد پدر بردم و او را افسرده و غمگين ساختم و اينك حق من است كه براىجبران آن عمل دردآور، پيراهن را نزد او ببرم و او را از غم و رنج برهانم .
اين را بگفت و با كاروانى كه عازم فلسطين بود، رهسپار وطن شد.
ديدار
و لما فصلت الغير قال ابوهم انى اجد ريح يوسف ...
(سوره يوسف : 95)
در همان لحظه كه كاروان از دروازه مصر خارج ميشد، يعقوب رو به اطرافيان خود كرد وگفت : اگر حمل بر بى خردى من نكنيد، من بوى يوسف را استشمام ميكنم .
گفتند: نه يوسفى در كار است و نه بوى او، اين همانخيال بافيهاى بى اساسى است كه دهها سال با آن دست و پنجه نرم ميكنى و بدانگرفتار گشته اى !
با گذشت چند روز، كاروان وارد كنعان شد و يهودا مژده سلامتى يوسف را براى پدر آوردو پيراهن را بصورت پدر افكند. ديدگان يعقوب ديگرباره بينائى خود را باز يافت وبه درگاه خداوند به سپاسگزارى پرداخت و به اطرافيان گفت : بارها به شما گفتهبودم كه من از الطاف و عنايات خداوند چيزهائى ميدانم كهعقل شما از فهم و درك آن عاجز است .
فرزندان يعقوب از او خواستند كه در پيشگاه خداوند واسطه شود و از او بخواهد كهآنانرا مورد عفو قرار دهد و از لغزشها و گناهانشان بگذرد. يعقوبقول مساعد داد و گفت : از آنجا كه خداوند آمرزنده و نسبت به بندگانش مهربان است ، درموقع مناسب آمرزش شما را از پيشگاه او تقاضا خواهم كرد.
خبر پيدا شدن يوسف و عزت و اقتدار او در مصر، بسرعت برق در شهر پيچيد. خاندانيعقوب كه جا داشت ، همه كسانيكه بستگى و آشنائى با آنها داشتند، بلكه از اين مژدهبزرگ مسرور شدند.
دهها سال بود كه اين خانواده شريف عزادار و غمگين بودند و اينك لباس ‍ ماتم از تندرآورده و لباس شادى پوشيده اند. همه خاندان يعقوب مشتاقانه آرزوى ديدار يوسف راداشتند و از همه بيشتر خود يعقوب و بدين جهت ، با شتاب فراوان بار سفر بستند و عازمسرزمين مصر شدند.
بيرون دروازه مصر، سراپرده اى مجلل ، برپا شده و مقدماتاستقبال از ميهمانان كنعانى فراهم گرديده بود. يوسف از پدر و برادران و خاندانبزرگ خود، با شكوه فراوان استقبال كرد و آنانرا در آغوش كشيد و بجبران سالهاىطولانى فراق آنانرا غرق بوسه ساخت و از آنان خواست به شهر وارد شوند و بهاقامتگاه سلطنتى قدم بگذارند.
كاخ و تشكيلات و تخت سلطنتى يوسف ، آنقدرمجلل بود كه همگى در برابر او بخاك افتادند و بدرگاه خداوند از آنهمه لطف و عنايت ،سجده شكر گذارى بجاى آوردند.
يوسف روى به پدر نمود و گفت پدر جان ؛ مى بينى كه تعبير خوابى كه چندينسال قبل ديده بودم ، تحقق يافته و خداوند آنرا بحقيقت مقرون ساخته است .
خداوند بمن بسى احسان فرمود كه مرا از زندان نجات بخشيد و اينك شما را از آن منطقهبيابانى و محروم باين سرزمين پر بركت و سرشار از نعمت آورد در حاليكه روزگارىدراز شيطان ميان من و برادرم افساد كرده بود و جدائى افكنده بود. آرى پروردگار من هرلطف و مرحمتى را بخواهد، ميتواند به بندگانش عطا كند و او بر همه چيز آگاه و كارهايشبر اساس ‍ حكمت است .
سپس رو بدرگاه خدا آورد و به سپاسگذارى از او پرداخت و گفت : پروردگارا، توئىكه فرمانروائى و بمن سلطنت بخشيدى و علم تعبير خواب كه منشاء و آثار و بركاتبزرگى است بمن عطا كردى .
پروردگارا، توئى كه آسمانهاى رفيع را برافراشتى و زمين پهناور را آفريدى ،خداوندا، بمن آن توفيق را عطا كن كه تسليم فرمان تو و مسلمان باشم و مرا در صفبندگان شايسته و صالح خود محشور فرما.
نتايج اين داستان
لقد كان فى قصصهم عبرة لاولى الالباب .
(سوره يوسف : 110)
درسهاى آموزنده اى كه از داستان يوسف ميتوان آموخت فراوان است كه در اينجا خيلى فشردهبه برخى از آنها اشاره ميكنيم :
1- پدرى سالخورده به يكى از فرزندانش ، بيش از ديگر فرزندان عشق ميورزد. گرچهبدليل خردسال بودن و بى مادرى ، مجوز محبت بيشتر، براى او فراهم است ولى اينتبعيض ، حسد و كينه ديگر برادران را برمى انگيزد، تا تا آنجا كه نقشه نابودى او راطرح ريزى و بالاخره او را بچاه ميافكنند. اگر اين تبعيض ، محرمانه و دور از چشم ديگرفرزندان انجام ميشد، شايد چنين وضعى پيش نمى آيد.
2- برادران يوسف ، بجاى انجام كارهاى خوب محبت پدر را جلب كند، در صدد نابود كردنيوسف برآمدند و اقدام آنها نه تنها محبوبيتى برايشان ايجاد نكرد، كه هم خود را بد نامكردند و هم پدر را به غم فراق مبتلا ساختند.
3- نو جوانى كه مورد حسادت برادران قرار گرفته بود، به چاه افكنده شد و سپسبعنوان برده بفروش رسيد. اما او بخاطر ايمان بخدا وتوكل بر او و صبر و استقامت ، از چاه نجات يافت و بخانه عزيز مصر كانون آسايش ورفاه راه يافت .
4- يوسف در بحبوحه جوانى ، مورد عشق همسر عزيز و ديگر زنان اشراف مصر قرارگرفت . بر سر راه او دامها گستردند و شرايط گناه را براى او فراهم ساختند. اما او بانيروى ايمان ، حتى نيم نگاهى بسوى آنها نكرد و به جرم پاكى و تقوا، بزندانشانداختند ولى خداوند، همان زندان را نردبان ترقى او قرار داد و از آنجا به فرمانروائىمصر رسيد.
5- وقتى در زندان ، رؤ ياى شاه را تعبير كرد و اجازه آزاديش صادر شد، قدم از زندانبيرون نگذاشت تا به پرونده او رسيدگى و بيگناهيش به اثبات برسد. زيرا او بهشرف و شخصيت خود اهميت ميداد و نمى خواست بعنوان يك متهم ، مورد عفو قرار گيرد.
6- جوانى كه از زندان نجات يافته بود و به قدرت رسيده بود، تمام نيرويش ‍ رابراى نجات ملك و ملت بكار بست و كوچكترين توجهى به لذات و خوشگذرانى هاىشخصى خود نكرد.
7 - او، نجات و موفقيت خود را تنها از خدا مى دانست و براى خودش ‍ كوچكترين نقشىقائل نبود و در حال عزت و قدرت نيز، دست نيازش ‍ بدرگاه خداوند بود و بس .
8 - با اينكه برادرانش ، ظالمانه ترين كارها را نسبت به او انجام داده بودند، وقتىبقدرت رسيد و توانايى انتقام را پيدا كرد آنها را مورد عفو قرار داد و حتى آنها راتوبيخ و سرزنش هم نكرد.
يكى از نويسندگان مصرى مى گويد: داستان يوسف براى كسى كه بخواهد اخلاقفاضله را بياموزد، بهترين درس است .
اين داستان ، استقامت و پايدارى در راه حق و اثر انكارناپذير آنرا شرح ميدهد و از نظرروانشناسى نتايج عميق و بزرگى دارد.
اگر يك دانشمند روان شناس ، كتابى در علم اخلاق و روانشناسى بنويسد و تمام مطالبآنرا از سوره يوسف اقتباس كند، راه دورى نرفته است .
قبل از جمهورى شدن مصر، روزى وزير فرهنگ وقت ، به بازديد يكى از دانشكده ها آمد.وزير مردى بود كه تحصيلات ابتدائى و متوسطه را در مصر بپايان رسانده و سپس بهاروپا رفته بود و در حقيقت نمونه كامل يك اروپائى و يك غرب زده بود.
وقتى وزير به كلاس درس آمد، يكى از اساتيد براى دانشجويان درس اخلاق ميگفت . روشتدريس و بيان دلنشين استاد، مورد پسند وزير قرار گرفت و پس از پايان درس از اوپرسيد: براى اين درس از چه كتابى استفاده ميكنيد؟ استاد گفت : از قرآن . وزير وزيرقيافه اى در كشيد و با لحنى بى ادبانه گفت : قرآن چيست برادر جان ! آيا از عشقبازىزليخا درس اخلاق مياموزى يا از روش زنان مصر؟!
استاد گفت : جناب وزير، همين سوره ايكه بنظر سركار خوب نيآمده ، من ميتوانماصول فضائل و اخلاق را از آن استخراج كنم .
جوانى را بشما نشان دهم كه در آغاز جوانى ، به عفت و فضيلت و آراسته و با اينكهدامهاى خطرناك ، بر سر راهش نهادند و مشكلاتى براى او ايجاد كردند، از روش پاكىخود رو بر نگردانيد و ارتباط خود را با خدا قطع نكرد. او در راه فضيلت سختيها كشيد وناكاميها ديد. اگر حاضر مى شد به ميل زن هوسبازى رفتار كند، به زندان نمى افتاد وآن همه رنج نمى ديد. او در ميان طوفانها، دين خود را حفظ كرد و حفظ دين سرچشمه تمامفضايل است .
سخن استاد كه به اينجا رسيد، وزير لب به عذرخواهى گشود و گفت : استاد عزيز، ازاشتباه من درگذر و سخن مرا ناديده بگير.
ايوب
و ايوب اذ نادى ربه انى مسنى الضر و انت ارحم الراحمين
(سوره انبياء: 84)
ايوب از نواده هاى اسحاق بن ابراهيم و داماد افرائيم بن يوسف بن يعقوب بود.
خداوند متعال او را به پيامبرى و نبوت برانگيخت و از نعمتهاى بى پايان خود به اوعنايت فرمود.
گوسفندان بسيار و مزارع آباد به او عطا كرد، و او را از نعمت فرزند و جاه وجلال بهره مند ساخت .
ايوب به شكرانه نعمتهاى الهى قيام كرد. همواره بر سفره اش يتيمان و مستمندان حاضربودند. خويشاوندان و نزديكان خود را مورد تفقد قرار مى داد.
شيطان كه آن روزها اجازه ورود به آسمانها را داشت و هنوز ممنوع نشده بود. مشاهده كرد كهمقام ايوب به واسطه شكرگذارى نعمتهاى خداوند بالا رفته و فرشتگان او را به عظمتوبزرگى ياد مى كردند.
از آنجا كه شيطان همواره در تلاش است كه بنده سعادتمندى را بدبخت كند و مؤ منى را ازراه خدا منحرف كند در صدد برآمد كه از مقام ايوب بكاهد و او را در حضيض و بدبختىساقط كند.
لذا به پيشگاه خداوند معروض داشت ، خداوندا، اين سپاسگزارى كه از ايوب مشاهده مىشود، بواسطه نعمتهاى فراوانى است كه با ارزانى داشته اى و اگر اين نعمتها را از اوسلب كنى و او را در بلا و گرفتارى بيفكنى ، قطعا شكرگزارى او تمام خواهد شد وديگر شكرانه نعمتى از او نخواهى ديد. اينك مرا بر ثروت بيكران او مسلط كن تا صدقسخنم آشكار شود.
خداوند متعال كه بر اسرار و سرائر بندگان خود آگاه است و آشكار و پنهان آنانرابخوبى مى داند، براى اينكه ثبات قدم ايوب و ايمان محكم او بر ديگران روشن شود،به شيطان فرمود: من ثروت و اموال و فرزندان ايوب را در اختيار تو گذاشتم و ترابر آنها مسلط ساختم . شيطان بزمين آمد و اموال ايوب را نابود كرد و تمام فرزندان او رابهلاكت رساند.
ايوب چون خبر نابود شدن اموال و هلاكت فرزندان خود را شنيد، بر ميزان شكر وسپاسگزارى خود افزود و بيش از پيش حمد الهى را بجاى آورد. شيطان گفت : خدايا مرابر مزراع پر درآمد و اغنام بى شمار ايوب مسلط كن تا بى صبرى او آشكار شود
خداوند مزارع و اغنام ايوب را در اختيار او گذاشت و همه به دست او نابود شدند، ولى اينخبرها كوچكترين اضطراب و ناراحتى در دل ايوب ايجاد نكرد و شكرگزاريش بيشتر شد.
شيطان كه خود را شكست خورده و بيچاره ديد، آخرين نيرنگ را بكار زد و از خدا خواست كهجسم ايوب را گرفتار مرض و بيمارى كند و نعمت تندرستى را از او بگيرد، تا ايوب دراثر ناتندرستى ، بى صبرى كند و ناسپاسى نمايد.
ايوب مريض شد ولى اين بلا نيز مانند ساير بليات ، ايوب را نلرزاند.
فقر و تهيدستى از يك طرف ، از دست رفتن فرزندان از طرف ديگر، كسالت وناتندرستى از يكسوى ، ايوب را در فشار قرار داد. مردم دنيا پرست ظاهر بين كه از حقيقتماجرا بى خبر بودند، اين بليات را دليل بر گنهكارى و دور افتادن از مقام قربپروردگار دانستند و با ايوب قطع رابطه كردند.
ايوب ناچار از شهر خارج شد و در بيرون شهر در گوشه بيابان مسكن گزيد و يگانهكسيكه تا آخر به او وفادار ماند همسر مهربانش (رحمه ) بود كه با رنج و زحمت ، قوتو غذاى او را فراهم مى ساخت .
چند سال گذشت و صبر و شكيبائى ايوب شيطان را بيچاره كرد و فرياد كشيد كه همهفرزندانش دور او جمع شدند و علت ناراحتى او را جويا شدند.
گفت : اين بنده خدا مرا به زانو در آورد و مرا در پيشگاه خدا شرمنده ساخت . اينك شما رااحضارذ كردم كه مرادر اين امر راهنمائى و كمك كنيد. گفتند، چرا حيله و نيرنگ هائى كه درراه گمراه ساختن امتها گذاشته بكار بردى ، بكار نمى برى ؟! گفت تمام دامهاى من درمورد ايوب از كار افتاده و بى اثر بوده است .
گفتند: پدرش آدم را بچه حيله از بهشت بيروم كردى ؟ گفت : بوسيله همسرش . گفتند:اينك همان راه را انتخاب كن و بوسيله همسر ايوب او را گرفتار نماى ، زيرا كسى جزهمسرش با او معاشرت و رفت و آمد ندارد.
شيطان اين نظريه را پسنديد و بلافاصله بصورت مردى درآمد و خود را به رحمهرسانيد و وسوسه كردن را آغاز نهاد و كفت : آنهمه نعمت و ثروت از دست شما رفت و بهاين زندگانى پر از بلا و گرفتارى مبدل گرديد. شوهرت هم كه مريض و ناتوان وپير و سالخورده است . گمان نميكنم كه اين سختى و محنت ، هرگز از شما برطرف شود.
همسر ايوب از شنيدن اين سخنان آهى كشيد. شيطان گفت : اين گوسفند را نزد ايوب را نزدايوب ببر و باو بگو آنرا ذبح كند و هنگام ذبح كردن آن ، نام خدا را به زبان جارىنسازد تا شفا يابد.
رحمه نزد ايوب شتافت و گفت : اى ايوب تا كى خدايت تو را گرفتار و معذب ميدارد؟ آيابتو رحم نميكند؟ چه شد آنهمه اموال و فرزندان تو؟ كو آن زيبايى و رخسار تو؟ بيا اينگوسفند را بدون نام خدا ذبخ كن و آسوده شو!
ايوب گفت : آيا دشمن خدا به سراغ تو آمد و تو را وسوسه كرد و تو نيز سخنانش راپديرفتى ؟!
واى بر تو! آنهمه نعمت و مكنت كه داشتيم كى بما داده بود؟! گفت : خدا. پرسيد چندسال در آن ناز نعمت بسر برديم ؟ گفت : هشتادسال . پرسيد اينك چند سال است كه خداوند ما را مبتلا ساخته است ؟ گفت : هفتسال .
ايوب گفت واى بر تو! خيلى بى انصافى كردى . چرا صبر نكردى تا مدت سختى مابه اندازه مدت آسايش ما برسد؟! بخدا قسم اگر حقتعالى مرا شفا دهد، براى همين گناهتكه بمن ميگوئى براى غير خدا گوسفند ذبح كنم ، ترا صد تازيانه خواهم زد. بروازنزد من . آب و غذاى تو بر من حرام است و ديگر از دست تو آب و نانى نخواهم خورد.
همسر ايوب از نزد او رفت و ايوب خود را در منتهاى سختى و بلا ديد. درآنحال پيشانى بر خاك نهاد و گفت : پروردگارا، سختى و فشار مرا احاطه كرده است و اوارحم الراحمينى . درى از درهاى رحمت خود را بر من باز كن و مرا خلاصى بخش .
خداوند دعاى او رامستجاب گردنيد و باو وحى رسانيد كه پاى خود را بر زمين بكوب .پاى بر زمين زد، زير پايش چشمه آبى پديدار شد. بدن خود را شستشوئى داد و تمامكسالتها و مرضهاى او برطرف شد و به نيكوترين صورتها درآمد و خداوند بپاداشصبر و شكيبائى و شكر گذارى او اموال و فرزندانش را باو برگردانيد.
در آنحال همسرش براى رسيدگى بحال او از شهر باز آمد ولى از شوهر ناتوان ومريض خود اثرى نيافت . گريه باو دست داد و اشك از ديدگانش ‍ سرازير شد. در آنجامردى زيبا را در بهترين لباس ديد. او را نشناخت . خواست از اواحوال شوهرش را بپرسد، ولى حيا مانع شد.
ايوب او را صدا زد و گفت : اى زن در اينجا چه ميخواهى ؟ گفت : در جستجوى شوهر ناتوانو عليل خود هستم كه در اين بيابان افتاده بود و نميداتم اكنون كجا رفته و چه برسرش آمده است ! گفت اگر او راببينى مى شناسى ؟ گفت : او در زمان تندرستى و نعمت ،بسيار به تو شبيه بود.
گفت : من ايوب هشتم كه تو ميگفتى از شيطان پيروى كنم ولى من از خداونداطاعت كردم و ازخداى خود خداستم نعمتهاى مرا بمن باز گردانيد.
آنگاه براى آنكه ذمه ايوب از سوگندى كه درباره تازيانه زدن و تاءديب همسرش يادگرده برى شود، باو وحى رسيد كه دسته اى از سوفار را كه داراى صد دانه باشد وبا ملايمت و مهربانى بهمسرت بزن تا بسوگند خودعمل كرده باشى و همسر مهربانت كه در دوران ناكامى و سختى وفا دارى كرده استنرنجد.
آرى ، خداوند بر صبر ايوب ، تمام نعمتهاى از دست رفته را باو برگدانيد و بهماناندازه هم بر آن افزود تا براى صاحبدلان و خردمندان تذكرى باشد و در هنگام سختى وبلا مضطرب نشوند و با صبر و شكيبائى ، نجات خود را از خدا بخواهند.
شعيب
والى مدين اخاهم شعيبا قال يا قوم اعبدوا الله مالكم من اله غيره ...
(سوره اعراف : 85 )
در جنوب سرزمين شام ، كنار خليج عقبه ، شهرى آباد و پر نعمت قرار داشت كه (مدين )ناميده ميشد.
ساكنان مدين با مناطق اطراف خود، مانند مصر، فلسطين و لبنان روابط تجارى داشتند واز نعمتهاى گوناگون و فراوان بهره مند بودند.
ثروت و امكانات مالى ، زندگانى پر از رفاه و كامروائى ،اهل مدين را بسوى غفلت و فساد كشانيد و آنها به بت پرستى روى آوردند.
علاوه بر پرستش بتها، آلودگيهاى اخلاقى و ناهنجارى هاى اجتماعى و اقتصادىگوناگونى در ميان آنان رواج يافت كه مهمترين آنها خيانت دراموال مردم و كم فروشى بود.
شعيب كه مردى بزرگوار و نيك انديش و سخنورى توانا بود، بفرمان خداوندمتعال ، زبان نصيحت و هدايت آنان گشود و در نهايت عطوفت و مهربانى ، همانند پدرىدلسوز، آنانرا ازانحراف و گناه بر حذر داشت و گفت :
اى قوم من ! هيچ موجودى جز خداوند يكتا، شايسته پرستش نيست . خدارا بپرستيد و دست ازاين بتهاى رنگارنگ و بى خاصيت بر داريد. سرزمين شما يك منطقه خوب و پر نعمت است .از نعمتهاى خدا استفاده كنيد و بكارهاى فساد روى نياوريد. دراموال ديگران خيانت نكيد و حق مردم راتمام و كمال پبردازيد.
راهزنى و چپاولاموال مردم كارى است زشت و ناپسند. بحقوق ديگران تجاوز نكنيد. كم فروشى و غش درمعامله را رها كنيد...
اى مردم فراموش نكنيد كه روزى يك طايفه كوچك و محدود بوديد. خداوند فرزندان بسياربشما عطا كرد و اينك يك ملت بزرگ و داراى جمعيت بسيار هستيد.
اى مردم ! از سرنوشت شوم ملتهائى كه به فساد رو آوردند و به عذاب دردناك خداگرفتار شدند، عبرت بگيريد.
اهالى مدين ، در مقابل سخنان منطقى و تكان دهنده شعيب ، سر سختى و عناد را پيشه كردندو گفتند: اى شعيب ! اين سخنان را رها كن و ما رابحال خود بگذار. ما از روش پدران و نياكان خود دست نميكشيم . تو نيز اگر بخواهىراحت زندگى كنى ، بايد با پيروانت به آئين ما باز گرديد و همرنگ جامعه خود شويد،وگرنه شما را از اين سرزمين بيرون خواهيم كرد.
شعيب همانند ساير انبيا از عكس العمل ناپسند و تهديدهاى قوم ، دلسرد و نااميد نشد وهمواره هدايت آنان تلاش ميكرد و آنانرا بسوى خدا و اطاعت امر او فرا ميخواند. گاهىسرنوشت ملتهاى ديگر را براى آنهابازگو ميكرد و ميگفت :
اى مردم ! من از آن ميترسم كه عناد و سرسختى شما، همانند قوم نوح يا قوم هود يا قومصالح را براى شما رقم زند و فراموش نكنيد كه قوم لوط كه به عذاب دردناك الهىگرفتار شدند فاصله زيادى با شما ندارند.
گفتند: اى شعيب ! ما از حرفهاى تو سردر نميآوريم . تو هم در ميان جامعه ما فردى ضعيفو ناتوان هستى . اگر بخاطر خوشاوندانت نبود، ترا سنگباران ميكرديم .
رفته رفته ، دشمنى مردم با شعيب و پيروانش صورت جدى ترى بخود گرفت و بحث وگفتگوهاى منطقى جاى خود را به آزار و اذيت داد.
وقتى شعيب از هدايت آن قوم نااميد شد و از سوئى ديگر براى مؤ منين و پيروان خود،احساس خطر كرد، از پيشگاه خداوند نجات مؤ منين و دفع شر آن قوم را درخواست نمود.
خداوند دعاى او را مستجاب فرمود و صيحه آسمانى و زلزله را بر آنها مسلط كرد. زمينبشدت لرزيد واهل مدين تا بخود آمدند، عذاب الهى طومار زندگيشان رادر هم پيچيد و كيفركفر و فساد را به آنها چشانيد.
در آن منطقه تنها شعيب و پيروانش از عذاب خداوند در امان ماندند و پس ‍ از پايان زلزله ،بدنهاى بيجان و خانه هاى ويران آن قوم ، عبرتى براى ديگران گرديد.
پس از هلاكت اهل مدين شعيب ماءموريت يافت (اصحاب ايكه ) را كه در نزديكى مدين سكونتداشتند بسوى خدا رهبرى كند.
روش اصحاب ايكه ، همان روش اهل مدين بود. كفر و فساد در ميان آنها رواج داشت . شعيبماءموريت آسمانى خود را انجام داد و آنانرا بسوى خدا دعوت نمود، ولى آنها سخنان پيامبرخود را نپذيرفتند و گفتند: اى شعيب ! بگمان ما تو را جادو كرده اند كه اين سخنان راميگوئى .تو هم بشرى هستى مانند ما و اگر راست مى گويى يك قطعه از آسمان را برسر ما خراب كن و ما را نابود گردان .
كوشش هاى شعيب در راه نجات آنها كاملا بى اثر بود و كسى دعوت او را اجابت نكرد. درنتيجه لجاجت و خيره سرى ، خداوند گرماى سختى بر آنها مسلط كرد، بطوريكه آبها بهجوش آمد و آن قوم چندين روز در نهايت سختى و مشقت بسر بردند. آنگاه قطعه ابرى ،صفحه آسمان را پوشانيد و نسيم خنكى از آن وزيد. مردم در زير آن قطعه ابر جمع شدندكه از گرما نجات پيدا كنند. بفرمان خداوند از آن ابر آتشى فرو باريد و آن قومسركش و گمراه را بجزاى كارهاى ناپسند شان طعمه حريق ساخت و همه را سوزانيد.
موسى
ان فرعون علا فى الارض و جعل اهلها شعيا يستضعف طائفه منهم يذبح ابنائهم ويستحيى نسائهم انه كان من المفسدين .
(سوره قصص : 28)
يعقوب و فرزندانش ، همراه با ديگر افراد خاندان خود، بنا به درخواست يوسف ، بهمصر آمدند و در آن سرزمين رحل اقامت افكندند.
با مرور زمان جمعيت آنها افزايش يافت و چون لقب يعقوب(اسرائيل ) بود، فرازندانش (بنى اسرائيل ) شهرت يافتند.
يعقوب پس از هفده سال زندگى در مصر، در سن 147 سالگى از دنيا رفت و پس ازچندى ، يوسف در سن 110 سالگى چشم از دنيا فرو بست .
يوسف قبل از مرگ ، خاندان و پيروان خود رافرا خواند و آينده را براى آنها پيشگوئىكرد. از سختيها و رنجهائى كه از ناحيه فرعون خواهند ديد: آنها را آگاه ساخت .
بآنها گفت : در آينده گرفتار ستمگريهاى فراعنه خواهند شد. مردان بنىاسرائيل كشته ميشوند. شكم زنان باردار را ميشكافند. پسران را ميكشند و دختران را زندهرها ميكنند. آنگاه خداوند مردى از فرزندان (لاوى ) بن يعقوب را مبعوث ميكند كه نجاتبنى اسرائيل و سقوط فرعونيان بدست او خواهد بود.
زمان چندانى از مرگ يوسف نگذشته بود كه حكومت از دست بنىاسرائيل خارج شدو افراد ديگرى كه در تاريخ فراعنه خوانده شده اند، قدرت را قبضهكردند.
چون تعداد بنى اسرائيل زياد شده بود و رشد جمعت در ميانشان بالا بود، فرعونيان رانگران كرد كه مبادا كه اين خاندان بزرگ با رشد جمعيت روز افزونشان ، در آينده براىشاه و دربار خطر آفرين شوند و مشگلاتى براى دستگاه حكومت بوجود آورند.
بدينجهت محدوديتهائى براى بنى اسرائيل بوجود آوردند. آنها را از كارهاى مهم و حساسبر كنار كردند و از هر طرف فشارهايى بر آنهاتحميل نمودند.
چون در ميان بنى اسرائيل شخضيت برجسته اى كه رهبرى آنانرا بعهده بگيرد وجودنداشت ، پراكندگى بر آنها حاكم بود و عليرغم اكثريتى كه داشتند، زير دست اقليتفرعونيان و از هر جانب مورد ستم و بى عدالتى قرار گرفتند.
آنچه نور اميد را در دلهاى بنى اسرائيل روشن نگه ميداشت ، پيشگوئيهاى يوسف بود.آنان هر روز در انتظار ظهور نجات بخش موعود بودند و يكديگر را به آينده اى درخشاننويد ميدادند.
فرعونيان گفتگوهاى محرمانه بنى اسرائيل در مورد ظهور يك نجات بخش ‍ آسمانى مىشنيدند، ولى هرگز آنرا جدى نميگرفتند. آنها كه به خدائى اعتقاد نداشتند تااز اين وعدهو وعيدها نگران شوند. شايد اين اميدها و انتظارها را ساده لوحانه مى پنداشتند و بنىاسرائيل را بچنان معتقداتى سرزنش مى كردند.
قدرت دست بدست ميگشت و فرعونى ، از پى فرعونى ، زمام امور را بدست مى گرفتولى آنچه تغيير نميكرد، وضع اسف بار بنىاسرائيل بود.
روزيكه وليد بن مصعب ، بعنوان مقتدرترين فراعنه مصر، بر تخت سلطنت نشست ، فشارو سختگيرى را بنى اسرائيل افزايش داد.
اين سخت گيرى ها موقعى شدت بيشتر گرفت كه فرعون در خواب ديد: آتشى از بيتالمقدس زبانه كشيد وسراسر مصر را در خود فرو برد و در ميان شعله هاى آن ، همهفروعونيان سوختند ولى به بنى اسرائيل آسيبى نرسيد. تعبير خواب خود را از معبراندربار جويا شد. گفتند: از بيت المقدس مردى قيام خواهد كرد كه نابودى فرعونيان بدستاو خواهد بود.
برخى معتقدند كه ستارشناسان و كاهنان دربار پيشگوئى كردند كه به زودى پسرى درميان بنى اسرائيل متولد ميشود كه تخت و تاج فرعون بدست او نابود خواهد گرديد.
او كه سخت به پيشگوئى هاى كاهنان معتقد بود، براى پيشگيرى ازاين خطر، دستور داد:زنان بنى اسرائيل را تحت نظر بگيريد و هر پسرى بدنيا آمد، او را بكشند و دخترانزنده بگذاريد.
اين دستور بشدت اجرا شد و ماءموران زن ، همه زنهاى بنى اسرائيل را زير نظر گرفتند و بى رحمانه هر پسرى متولد شد كشتند.
در چنين شرايط سخت و خفقان آورى ؛ مادر موسى حامله شد، ولى از آنجا كه اراده خداوند بهاين امر تعلق گرفته بود، هيچگونه اثر باردارى در او پديدار نگشت .
دوران باردارى بدون خطر گذشت و موسى بدنيا آمد. مادر با زحمت وترس ‍ و اضطراب ،سه ماه موسى را در خانه دور از چشم دشمنان نگهدارى كرد، ولى خطر هر لحظه او راتهديد ميكرد. ماءموران فرعون همه جا حضور داشتند. گزارش گران همه چيز را گزارشميدادند. يك سوءظن كافى بود ماءموران را به آن خانه بكشاندجان موسى را به خطراندازد. مادر نگران جان فرزند عزيزتر از جان خود، شبها و روزهاى پر اظضطرابى راميگذرانيد. او در جستجوى راهى براى نجات از اينمعضل بزرگ بود. در اينجا الطاف الهى ، بيارى او آمد و راه نجات به قلبش الهام شد.صندوق چوبى مستحكمى تهيه كرد و پسر زيبا و محبوبش را درون آن گذاشت و درب آنرامحكم بست و يك ساعت خلوت ، دور از چشم مردم ، صندوق را به رودنيل سپرد. صندوق همانند زورقى كوچك روى امواجنيل بحركت درآمد و بسوى مقصد نامعلومى براه افتاد. مادر موسى كه بهدليل مسائل امنيتى نميتوانست شخصا آن را تعقيب كند، خواهر موسى را ماءمور پى گيرىصندوق كرد.
خواهر موسى در كرانه نيل براه افتاد و ازدور، صندوق را زير نظر گرفت . صندوقروى آبهاى نيل سرگردان بود و گاهى براست و گاهى بچپ ، زمانى آرام و لحظه اىشتابان ، بجانب مقصد خود كه جز خدا كسى از آن آگاه نبود رهسپار بود.
جريان آب ، آن زورق را به نهرى كه از رود نيل منشعب شده وبداخل كاخ فرعون ميرفت هدايت كرد.
در آن هنگام ، فرعون و همسرش ، روى تختى نشسته و جريان آب را تماشا مى كردند.صندوق دربسته ، توجه آنها را بخود جلب كرد و فرعون دستور داد صندوق را از آببگيرند.
لحظه اى بعد، درب آنرا گشود و با كمال تعجب پسرى زيبا و دوست داشتنى را در ميان آنيافتند. از ديدن اوبدن فرعون بلرزه افتاد و گويا تمام پيشگوئيهاى ستاره شناسان رادر وجودآن طفل معصوم مجسم ديد. شتابزده فرياد زد: او را بكشيد، او را بكشيد.
همسر او، آسيه ، آن بانوى بزرگوار كه همراه نور يكتاپرستى در، اعماق قلبش ‍ راروشن داشته بود، قدم جلو گذاشت و با لحنى ملتمسانه گفت : نه او را نكشيد بگذاريدزنده بماند. ما او را نزد خود پرورش ميدهيم . ما كه فرزندى نداريم . او را به فرزندىمى پذيريم و شايد در آينده از وجود او، بهره هاى ديگرى هم ببريم .
فرعون كه تحت تاءثير سخنان همسرش قرار گرفته بود، سكوت كرد و سر بزيرانداخت و آسيه كودك را در آغوش كشيد. او را غرق بوسه ساخت . كودك گرسنه بود و سرخود را در جستجوى پستان ، براست و چپ حركت ميداد. او نيازمند شير بود و ميبايست هر چهزودتر دايه اى براى او فراهم كنند.
ماءموران بجستجو پرداختند. تعداد زنان شيرده كم نبود. مادرانى كه پسرانشان بدستدژخيمان فرعون كشته شده و سينه اى پر شير داشتند، فراوان بودند. يكى پس ازديگرى احضار و موسى را در آغوش گرفتند، ولى كودك از پذيرفتن و مكيدن پستان همهآنها امتناع كرد.
اين كودك با ساير كودكان تفاوت بسيار دارد. او در آينده رسالتى بزرگ و جهانى ،بعهده خواهد گرفت . او پيام رسان آفريدگار جهان و نجات بخش ‍ مستضعفان ورنجديدگان زمان خواهد بود. قطرات شيرى كه استخوان بندى پيكر او و سازمان روح وروان او را تشكيل ميدهد، بايد از منبعى پاك سرچشمه اى شفاف تراوش كند و بهيچآلودگى ظاهرى و باطنى آلوده نباشد و آن ، جز شير مادرش ، چيزى ديگرى نخواهد بود.
فرعونيان درمانده شده بودند و راه بجائى نميبردند. درآنحال خواهر موسى خود را به آنجا رساند و گفت : من خانواده اى را ميشناسم كه ميتوانندبا نهايت دلسوزى و مهربانى ، سرپرستى اين كودك را بعهده بگيرند و او را در دامانپر محبت خود پرورش دهند.
به اين ترتيب ، خداوند موسى را بمادرش برگردانيد و او بدون هيچ گونه نگرانى وتشويش به شير دادن و پرورش فرزندش همت كماشت .
گاهى روزها كودك به دربار فرعون ، نزد آسيه كه او را بفرزندىقبول كرده بود ميبرد وآسيه او را سير ميديد سپس بمادرش ميسپرد. دوران شير خوارگىبدين ترتيب گذشت و ديگر موسى به شير مادر نيازى نداشت .
بيشتر اوقات در خانه فرعون بود. اوضاع واحوال را بدقت زير نظر داشت . زندگانى مرفه و پرتجمل درباريان را ميديد و روزگار پريشان و دردآلود بنىاسرائيل را. در يك سو اقليتى داراى همه امكانات و در سوى ديگر اكثريتى فاقد همه چيز.اين بى عدالتيها و تبعيضها، قلب موسى را ميفشرد و در اعماقدل ، نجات مظلومان را از خدا درخواست ميكرد.
يك حادثه
و جاء رجل من اقصى المدينة يسعى قال يا موسى ان الملاء يا تمرون بك ليقتلوك ...
(سوره قصص : 21)
يكى از روزها موسى از راهى ميگذشت . دو نفر را ديد كه سخت با هم درگير شده و بقصدكشتن يكديگر را ميزدند. يكى از آن دو، فرعونى و ديگرى اسرائيلى و از بستگان موسىبود.
وقتى نگاه اسرائيلى به موسى افتاد، او را بيارى خود طلبيد. موسى كه همواره ياورمظلومان و خصم ستمگران بود، جلو رفت تا دفع ظلم كند. او نميخواست كسى را بكشد يامسئله را از آنچه هست پيجيده تر سازد. اما مرد فرعونى دست بردار نبود و گريبان حريفرا رها نمى كرد. موسى براى آرام ساختن او، مشتى حواله او كرد. با همان ضربه ، كاروى ساخته شد و از پاى در آمد.
موسى از اين حادثه ، سخت نگران شد و دست بدرگاه خدا برداشت و از پيشگاه مقدسشطلب آمرزش كرد و سپس هر دو، محل حادثه را ترك گفتند.
خبر كشته شدن يكى از فرعونيان و شناخته نشدنقاتل ، در سطح شهر پيچيد و همه جا، ورد زبانها شد. ماءموران اطلاعاتى و امنيتى با همهتلاشى كه بكار بستند، راه بجائى نبردند وقاتل همچنان ناشناخته باقى ماند.
روز بعد، موسى از راهى ديگر مى گذشت . همان اسرائيلى را ديد كه با يكى ديگر ازفرعونيان به زد و خورد مشغول است . وى وقتى موسى را ديد، مانند روز گذسته ، از اوكمك خواست . موسى در حاليكه براى يارى او پيش ‍ ميرفت ، او را سرزنش كرد و گفت :پيداست كه تو آدمى سركش و ماجراجو هستى . هر روز با يك نفر دعوا و جنگ راه مى اندازى. او از اين سخن ، چنان پنداشت كه دست موسى براى كوبيدن او بالا رفته ، لذا وحشت زدهگفت : اى موسى ، مى خواهى مرا بكشى ، همانگونه كه ديروز هم يك نفر را كشتى .
با اين سخن ، درگيرى آن دو منتهى شد ولى رازقتل از پرده برون افتاد و خبر شناخته شدنقاتل به اطلاع فرعون رسيد.
فرعون دستور داد، موسى را دستگير كنند و بقتل برسانند.
ماءموران در جستجوى موسى و موسى سرگردان در كوچه پس كوچه هاى شهر. او ديگرنميتوانست به خانه فرعون باز گردد و جاى ديگرى هم كه امنيت داشته باشد، نداشت .
در آن لحظات سرگردانى ، مردى كه قبلا پيرو راه انبياء و مؤ من بخدا بود، خود را بهموسى رسانيد و گفت : اى موسى ، تمام نيروهاى فرعون براى دستگيرى تو بسيج شدهاند. همه جا در جستجوى تواند. نصيحت مرا بشنو. هر چه زودتر از اين شهر برو و خود رابه نقطه اى امن برسان . موسى با استمداد از امدادهاى غيبى و باتوكل به خداوند، از شهر خارج شد و راهى را كه نميشناخت و نمى دانست به كجا منتهىميشود در پيش گرفت و با شتاب از مصر دور شد.
راهى كه او در پيش رو داشت راه مدين بود.
هشت شبانه روز پياده روى ، در صحراها با نداشتن آذوقه و مواد خوراكى ، همراه نگرانىاز تعقيب دشمن ، كار آسانى نبود. از برگ درختها و سبزه زارها، بجاى غذا استفاده كرد وسختى هاى راه را با اتكاء بخداوند بزرك ، پشت سرگذاشت تا روز هشتم ، كنار چاه مدينرسيد.

next page

fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation