بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب دوره کامل قصه های قرآن از آغاز خلقت تا رحلت خاتم انبیاء(ع ), سید محمد صوفى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     HGESEH01 -
     HGESEH02 -
     HGESEH03 -
     HGESEH04 -
     HGESEH05 -
     HGESEH06 -
     HGESEH07 -
     HGESEH08 -
     HGESEH09 -
     HGESEH10 -
     HGESEH11 -
     HGESEH12 -
     HGESEH13 -
     HGESEH14 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

احتجاج ابراهيم با نمرود
الم ترالى الذى حاج ابراهيم فى ربه ان اتاه الله الملك ...
(سوره بقره : 256)
دومين شكست خفت بار، نصيب بت پرستان شد. نه تنها تلاشهاى آنان براى كشتن و نابودكردن ابراهيم ناكام مانده و نه تنها عزت و افتخارى براى بتها بدست نيامده بود وموقعيت ابراهيم بعنوان يك جوان خداشناس ، مبارز و فداكار در اجتماع تثبيت گرديد و او رااز موقعيت يك جوان گمنام به اوج شهرت و احترام رسانيده بود.
محبوبيت ابراهيم و حضور او در اجتماع ، براى نمروديانقابل تحمل نبود و بدين جهت به چاره جوئى پرداختند.
آن معجزه بزرگ ، تعدادى از مردم ، اگر چه انگشت شمار را بسوى ابراهيم و آئين او جذبكرده و زمينه خداپرستى را فراهم نموده بود.
بت پرستان و در راءس آنها نمرود كه داعئه خدائى داشت و مردم را به پرستش خود فراميخواند از آينده بيمناك شدند.
سلطنت و قدرت او در خطر افتاده بود و ميخواست بهر طريق ممكن به اين ماجرا خاتمه دهد.
اولين فكرى كه به خاطر او خطور كرد، بحث و گفتگو با ابراهيم بود. بدينخيال كه شايد از راه بحث و مناظره بتوان او را مغلوب كرد و از راهى كه در پيش گرفتهمنصرف نمود.
بدنبال اين فكر، ابراهيم را به حضور خود فرا خواند و او را بشدت مورد انتقاد قرار دادو گفت : اى ابراهيم اين چه فتنه اى است كه برپا كرده اى و ميان ملت اختلاف و تفرقهبوجود آورده اى ؟! مگر اقتدار و عظمت مرا نمى بينى ؟ همه چيز زير فرمان من و همه مطيعبى چون و چرا منند؟
به من بگو اين خداى يكتائى كه مردم را به پرستش او دعوت ميكنى كيست و مشخصات اوچيست ؟!
ابراهيم گفت : خداى من ، پروردگار توانائى است كه حيات و مرگ همه موجودات در دستاوست . او زنده ميكند و مى ميراند. هر موجود زنده اى ، حياتش مرهون او و مرگش بدست اوست.
نمرود در برابر استدلال ابراهيم ، دست به مغالطه و عوامفريبانه و گمراه كننده زد وگفت : اين كار مهمى نيست . اگر خداى تو زنده ميكند و ميميراند، من نيز توانائى اين كار رادارم . من هم زنده ميكنم و ميميرانم .
سپس براى اثبات ادعاى خود دستور داد و نفر زندانى را آوردند. دستور داد يكى از آن دونفر را كشتند و ديگرى را آزاد كردند.
آنگاه رو به ابراهيم كرد و گفت ديدى ؟ من هم زنده ميكنم و ميميرانم .
با اينكه سخن نمرود بى معنى و كارش مغالطه احمقانه اى بيش نبود و ابراهيم ميتوانستآنرا رد كند ولى چون حاضران از علم و دانش محروم و از درك تفاوت بين برهان و مغالطهناتوان بودند، ابراهيم از آن گذشت و دليل ديگرى ارائه داد و گفت :
خداى من ، آفريدگار توانائى است كه در پرتو نظام حكيمانه اى ، خورشيد را از جانبمشرق طالع ميسارد، تو كه داعيه خدائى دارى ، خورشيد را از جانب مغرب طالع كن .
نمرود ديگر نتوانست اينجا مغلطه اى بكار بندد و مردم را بفريبد. سر به زير افكند ومبهوت و درمانده سكوت اختيار كرد.
زورمندان جهان ، وقتى از منطق و استدلال ناتوان شوند، به حربه زورمتوسل ميشوند و نظر خود را با قوه قهريه و بكار بستن زور اجرا ميكنند.
نمرود هم نمونه اى از زورمندان بود. وقتى همه راهها بسويش بسته شد و همه نقشه هايشنقش بر آب گرديد، دستور تبعيد ابراهيم را صادر كرد.
ابراهيم نبايد در آن شهر بماند و در آن جامعه زندگى كند و مردم را بسوى خدا بخواند.او هم كه دل خوشى از آن مردم نداشت و علاوه بر اين ، وظيفه تبليغ رسالت خود را بهبهترين وجه به انجام رسانيده بود، بار سفر بست و باتفاق همسرش ساره و برادرزادهاش لوط، بجانب شام و سرزمين فلسطين براه افتاد.
ماءموران نمرود، جلو دروازه شهر او را متوقف كردند و اجازه بردناموال و گوسفندان را را ندادند و خواستند اموال او را مصادره كنند.
ابراهيم گفت : سالهائى دراز از سرمايه عمر گرانبهاى من صرف شده تنا ايناموال و گوسفندان فراهم آمده اند. اگر ميخواهيداموال مرا بگيريد، عمر گذشته و جوانى از دست رفته مرا بمن برگردانيد.
ماءموران پاسخى براى او نداشتند و ناچار، بدادگاه مراجعه كردند و قاضىاستدلال ابراهيم را صحيح و منطقى تشخيص داد و به نفع او حكم صادر كرد. در نتيجهابراهيم با همراهان و اموال و احشام خود، بسوى سرزمين شام و بيت المقدس حركت كرد.
يك گرفتارى ديگر
كاروان كوچك ابراهيم ، براه خود ادامه ميداد تا به قلمرو فرمانروائى بنام (عراره )وارد شد. گمركچى او، كاروان را متوقف كرد تا عوارض مربوط را دريافت كند. پس ازبررسى اموال ابراهيم ، به صندوق بزرگى برخورد كه درشقفل بود.
از آنجا كه ابراهيم مردى با غيرت بود، قبل از آغاز سفر، همسرش ساره را كه از چشمنامحرم محفوظ بماند در داخل صندوق قرار داده بود.
گمركچى گفت : اين صندوق را باز كن تا كالاهاى موجود در آن را ارزيابى كنم . ابراهيمگفت : هر مبلغى ميخواهى بگو ميپردازم ولى اين صندوق را باز نكن .
گفت : ممكن نيست و در را باز كرد. وقتى نگاهش به ساره افتاد، پرسيد او كيست ؟ گفت : اودختر خاله و همسر قانونى من است .
گمركچى قانع نشد و آنها را نزد فرمانرواى خود برد. او وقتى چشمش به ساره افتاد،دست بسوى او دراز كرد.
ابراهيم از شدت خشم و ناراحتى ، رو برگرداند و گفت : خدايا، شر اين مرد را از حريم منكوتاه كن .
دست فرمانروا همانند يك قطعه چوب خشك شد و دانست كه با يك فرد عادى سرو كارندارد، بلكه با مردى روبرو است كه از قدرت معنوى فوق العاده اى برخوردار است . لذاگفت : اى ابراهيم ، چرا دست من اينگونه شد؟ گفت : خداى من باغيرت است و از اين كار حرامبيزار است . من از درگاه او تقاضا كردم كه ناموس مرا از گزند تو حفظ كند و او اين بلارا بر سر تو آورد.
گفت : اى ابراهيم ، از خداى خودت بخواه كه دست مرا شفا دهد و سپس ‍ بسلامت بسوى مقصدخودت برو.
در اثر دعاى ابراهيم ، دست آنمرد شفا يافت ولى او دگر باره دست بسوى ساره برد وباز هم دستش خشكيد. گفت : اى ابراهيم ، دعا كن دست من خوب شود تعهد ميكنم كه ديگرمتعرض حريم تو نشوم . گفت : من دعا ميكنم ولى بشرط اينكه اگر تخلف كنى ، ديگر ازمن درخواست دعا نكنى . او متعهد شد و ابراهيم نيز شفاى او را از خداوند خواست و شفا يافتو او هم نهايت احترام و تجليل را از ابراهيم بعمل آورد و كنيزى بنام هاجر را به سارهبخشيد و آنان را تا دروازه شهر بدرقه كرد.
ابراهيم و نشانهاى از رستاخيز:
و اذ قال ابراهيم رب ارنى كيف تحى الموتىقال اولم تؤ من قال بلى و لكن ليطمئن قلبى .
(سوره تقره : 26)
ابراهيم قهرمان يكتاپرستى و توحيد بود. تمام ذرات وجودش و تك تك سلولهاى بدنش ،نداى توحيد سر ميداد و در مسئله معاد كوچكترين شك و ترديدى در دلش راه نداشت ولىمايل بود نمونه اى از رستاخيز و چگونگى زنده شدن مردگان را بچشم ببيند و دورنمايى از صحنه قيامت را در اين جهان مشاهده كند.
بدينجهت از پيشگاه خداوند، خاضعانه از خداوند درخواست كرد كه خداوندا، بمن نشان بدهچگونه مردگانرا زنده ميكنى و به چه كيفيت آنان راپس از مرگ ، حيات دوباره ميبخشى ؟
خطاب رسيد: اى ابراهيم ، مگر تو به مسئله قيامت و حشر و نشر ايمان نياورده اى ؟ گفت :خداوندا، به آن ايمان آورده ام ولى براى اطمينان قلب و آرامش خاطرم اين تقاضا را دارمسپس طبق دستور خداوند، چهار پرنده گوناگون : طاوس ، خرس ، كبوتر و كلاغ راگرفت و سر بريد. سر آنها را نزد خود نگهداشت و بدنشانرا در هم كوبيد گوشت واستخوان وپوست و پر آنها رادر هم آميخت و سپس آن پيكرهاى در هم كوبيده را به چندينقسمت تقسييم كرد و هر قسمتى را روى مكان بلندى قرار داد.
آنگاه سر آنها يكى پس از ديگرى به دست گرفت و او را بسوى خود فرا خواند.همانگونه كه تقاضا كرده بود، از هر قسمتى از آن گوشتهاى كوبيده ، ذراتى جدا شد وبه سر آن حيوان متصل گرديد و پس از كامل شدن آن ، حيات مجدد يافت و زندگى را ازسر گرفت و بدين ترتيب ، ابراهيم قببل از قيام قيامت ، نمونه اى از مراسم و كيفيت زندهشدن مردگان را در اين جهان ، بچشم خود ديد و آيتى ديگر از آيات بزرگ الهى را مشاهدهنمود و ايمان او نسبت به رستاخيز و به مرحله عين اليقين رسيد.
ابراهيم و ستاره پرستان
و كذلك نرى ابراهيم ملكوت السماوات و الارض و ليكون من الموقنين
(سوره انعام : 76)
در راه سفر دور و درازى كه ابراهيم و كاروان كوچكش مى پيمودند، به قومى رسيدند كهستاره پرستى را شعار خود ساخته و بجاى آفريدگار جهان ، به نيايش برخىستارگان رو آورده بودند.
ابراهيم پيامبر خدا و ماءمور هدايت و راهنمائى همه ملتها بود. با هر انحرافى رو بروميشد، خود را موظف مى ديد كه با آن بمبارزه بر خيزد و مردم را از گمراهى برهاند. او دربابل با بت و بت پرستى مبارزه كرد و اينك با ستاره پرستى و ستاره پرستان رودرروقرار گرفته است .
ارشاد و هدايت جامعه ، نياز به بردبارى و تحمل و انتخاب شيوه هاى حكيمانه دارد تاتبليغ مؤ ثر واقع شود و دعوت حق ، مورد قبول قرار گيرد.
ابراهيم در برابر ستاره پرستان ، از روش همراهى و موافقت با آنان استفاده كرد وشبانگاه كه ستاره پرستان در برابر ستاره زهره به نيايش پرداخته بودند، او همزبان به ستايش آن ستاره گشود و گفت : چه زيبا و نورانى ، چه با عظمت و جذاب ، آرىاين است خداى من .
بدين ترتيب دلهاى قوم را بسوى خود متوجه و محبت آنها را به خود جلب نمود. اما ساعتىبعد كه طبق نظام آفرينش ، آن ستاره غروب كرد، ابراهيم چهره در هم گشود و با لحنىاندوهبار گفت : نه ، من خدائى را كه غروب كند و دستخوش تحولات و دگرگونى هاباشد، دوست ندارم .
با اين جملات بذر شك و ترديد را در دل ستاره پرستان افشاند و پيدايش ‍ شك ،اول قدم در راه رسيدن به ايمان است .
ساعتى بعد ماه طلوع كرد. ابراهيم نگاهى تحسين آميز به او كرد و گفت : خداى من اينست .هم بزرگتر، هم نورانى تر و هم جذاب تر.
با كذشت چند ساعت ، ماه نيز بهمان سرنوشت گرفتار شد و در گوشه آسمان غروبكرد. ابراهيم از ماه نيز بدليل غروب كردنش ، بيزارى جست و گفت : نه ، اينهم خداى مننيست و اگر پروردگار من ، مرا هدايت نكند، من نيز در زمره گمراهان قرار خواهم گرفت وبه پرستش موجوداتى همانند ستاره و ماه گرفتار خواهم گشت .
با غروب ماه و گذشتن ساعاتى چند، شب بسر آمد و خورشيد عالمتاب با درخشندگى وجلوه بى مانندش طلوع كرد و به حكومت ظلمت و تاريكى پايان داد.
ابراهيم فرياد برآورد كه اين خداى من اينست . هم زيبا و با عظمت و هم گرم و با حرارت وهم بزرگتر و شايسته تر، آرى اينست خداى من .
خورشيد بر اساس قانون خلقت ، ساعتى چند نور افشانى و زمين را از نور و حرارت خودبهره مند ساخت ولى او نيز در پايان ساعات تعيين شده ، راه غروب را در پيش گرفت و ازنظرها نا پديد شد.
ابراهيم آخرين ضربه را بر عقايد تزلزل يافته ستاره پرستان وارد آورد و گفت : نهاينهم خدا نيست . من تز همه خدايان ساختگى بيزارم . من روىدل بسوى خداوندى دارم كه آسمان و زمين را آفريد. خورشيد و ماه و ستارگان را بوجودآورد و هر كدام را در مدار بخصوصى بگردش انداخت خدائى كه خالق و حاكم بر جهعانهستى است و همه چيز فرمان بردار بى چون و چراى او است .
اسماعيل
و اذكر فى الكتاب اسماعيل انه كان صادق الوعد و كان رسولا نبيا .
(سوره مريم : 55)
سالها از ازدواج ابراهيم و ساره ميگذشت . رفته رفته هر دو قدم در سنين پيرى وسالخوردگى ميگذاشتند ولى از آنجا كه ساره عقيم بود، فرزندى نصيب آنها نشده بود.
زنم و شوهر هر دو از اين امر نگران و غمگين بودند ولى غم ساره ، غمى مضاعف بود. هم غمخودش و هم غم همسر عزيز و گراميش كه به شدت او را دوست ميداشت و تاب ديدن چهره غمآلود او را نداشت .
بدينجهت كنيز خود (هاجر) را به ابراهيم بخشيد تا شايد خداوند از اين طريقفرزندى نصيب آنها كند و چراغ خانه را روشن سازد.
ساره با خود فكر ميكرد كه فرزند ابراهيم ، اگر چه از مادرى جز او باشد، باز همفرزند او است و او ميتواند وى را فرزند خود بداند و بدينوسيله غم خود و همسرش راپايان بخشد.
اسماعيل اولين فرزندى بود كه هاجر بدنيا آورد و خانه غم آلود ابراهيم را روشن ساخت .
روزهاى نخستين با لبخند و شادى گذشت و همه حتى ساره ، از قدوم اين نوزاد مباركشادمان بودند، ولى رفته رفته در دل ساره احساس تلخى راه يافت كه روز بروز ريشهدارتر و شديدتر ميشد.
ديدن اسماعيل زيبا، در آغوش مادرش هاجر و توجه عميق همسرش به آن دو، براى سارهتحمل ناپذير شد و غمى سنگين تر از گذشته براى او به ارمغان آورد.
اين احساس درونى ساره و آثار آن ، كه در چهره و سخن و حركات او ديده ميشد، ابراهيم رادچار محذورى بزرگ كرد. ابراهيم براى ساره احترام خاصىقائل بود. سوابق درخشان و خدمات ارزنده او را بخاطر ميآورد. روزى كه ساره با اوازدواج كرد، دخترى زيبا و شريف و ثروتمند بود، در حالى كه ابراهيم جوانى تهيدست ومورد خصومت مردم بابل حتى عمويش آزر بود.
ساره در آن ايام فداكارى كرد. تمام ثروتش را در اختيار ابراهيم گذاشت و همه جا قدمبقدم ، همسرش را در راه رساندن پيام خدا بمردم ، همراهى نمود و اينك چهره غم آلود او،براى ابراهيم سخت دردناك است .
تنها يك راه در مقابل ابراهيم قرار داشت و آن ، دور كردناسماعيل و مادرش ، از آن خانه و آن سرزمين بود.
مركبى آماده كرد و آن دو را با خود برداشت و بسوى مقصدى كه خود نميدانست ، براه افتاد.با راهنمائى خداوند، همه جا آمد تا به سرزمين حجاز و مكه معظمه رسيد.
بيابانى خشك و بى آب و علف . در ميان كوههاى گرم و سوزان . دور از شهر و آبادانى ،اما در كنار خدا و بيت الله الحرام كه بدست آدم بنيانگزارى شده و پس از طوفان نوح ،همچنان پابرجا و استوار باقيمانده بود.
آنها را پياده كرد و آماده مراجعت شد.هاجر گفت : اى ابراهيم ، در اين صحراى خشك ما را بهكه ميسپارى ؟
ابراهيم با قلبى سرشار از ايمان ، با بيانى كه تا اعماق جان هاجر نفوذ كرد، گفت :شما را بخدا ميسپارم .
پس از اين پاسخ ، چهره فرزند دلبندش را بعنوان آخرين وداع بوسيد و با هاجر خداحافظى كرد و بسوى خانه خود رهسپار شد.
در لحظه بازگشت كه براى او لحظه سختى بود، رو به درگاه خدا آورد و عرضه داشت:
پروردگارا، من زن و بچه خردسالم را در اين بيابان بى آب و علف ، در كنار خانهگرانقدر تو اسكان دادم ، تا در پيشگاه تو نماز را بپا دارند و به بندگى تو كمربندند.
خداوندا، آنها تنها هستند، تو دلهاى بندگانت را باين سرزمين و اين بى پناهانمتمايل گردان . از نعمتهاى مادى و معنويت آنان را بهره مند فرما و من اميدوارم كه آنها نيزمراتب شكرگذارى و قدرشناسى از عنايات تو را به پيشگاه مقدست تقديم بدارند.
مادر و فرزند شير خوارش تنها ماندند. اما كسى كه خدا و عنايات و الطاف او را بهمراهدارد، هرگز و هيچگاه تنها و درمانده نيست .
با آب و غذاى مختصرى كه همراه داشتند، مدتى گذراندند و رفته رفته آب و آذوقه تمامشد و آثار گرسنگى درهاجر و تشنگى در چهرهاسماعيل نمودار گرديد.
هاجر براى يافتن آب ، نقاط اطراف را بررسى كرد. از كوهها بالا رفت و تپه ها دره ها رازير پا گذاشت ولى خسته و دست خالى ببالين كودك آمد.
با كمال تعجب ديد كه در زير پاى كودك چشمه آبى پديد آمده است . آب زمزم ، آبشيرين و گوارا و مبارك . از آن آب نوشيد و چهره خود و فرزندش ‍ را صفا داد و بدرگاهخداوند شكرها گزارد.
چيزى نگذشته بود كه قبيله صحرانشين (جرهم ) از آنجا گذشتند و چشمه آب و آن زنو كودك را ديدند و ازهاجر سرگذشتش را پرسيدند و چون دانستند كه خانوادهخليل خدا، ابراهيم عليه السلام است ، فوق العاده احترام كردند و با اجازه هاجر در نقطهاى از بيابان سكونت اختيار نمودند.
بناى كعبه
و اذا يرفع ابراهيم القواعد من البيت و اسماعيل ...
(سوره بقره : 127)
ابراهيم زن و فرزندش را از ياد نبرد و گاه و بيگاه بديدار آنها مى آمد و از ديدارفرزندش توشه بر مى گرفت .
آن بيابان خشك و سوزان ببركت اين خانواده خداپرست ، مورد توجه قرار گرفت و گروهزيادى از مردم در آن منطقه و دركنار زمزم سكونت اختيار كرده و به آبادانى آن همت گماشتهبودند.
در يكى از سفرهاى ابراهيم ، در حاليكه اسماعيل نيز قدم به دوران جوانى گذاشته بود،از جانب خداوند ماءموريت يافت تا خانه كعبه را تجديد بنا كند.
پدر و پسر، كمر همت بستند و قطعات كوچك و بزرگ سنگ را از دور و نزديك فراهمآوردند و خانه كعبه را از زمان آدم ابوالبشر، آثارى از آن بجاى مانده بود نوسازى وبراى پرستش خداوند وانجام مراسم حج ، آماده ساختند.
آنها در حاليكه عرق ريزان و با نيروى ايمان ، به ساختن خانه كعبهمشغول بودند، از پيشگاه خداوند منان تقاضاهائى داشتند كه قرآن كريم آنها را بيانكرده است .
خداوندا، بما روحيه عطا كن كه همواره تسليم اوامر تو باشيم و در سراسر زندگى جزاجراى دستورات تو، به چيزى نينديشيم .
خداوندا، نه تنها ما كه فرزندان و دودمان ما را نيز به اين موهبت بزرگ سرافراز فرما.
خداوندا، راه و رسم عبوديت و بندگى خودت را بما ارائه كن تا بنده اى فرمانبردار ومورد رضاى تو باشيم .
خداوندات توبه ما را بپذير و ما را مشمول رحمت واسعه خودت قرار ده .
خداوندا! براى اينكه فرزندان و آيندگان ما گرفتار انحراف و گمراهى نشوند، از ميانآنها پيامبرى مبعوث فرما تا آيات تو را بگوش آنها بخواند، كتاب و حكمت به آنهابياموز و آنان را از آلودگى ها پاك و پاكيزه گرداند.
قربانى بزرگ
... يا بنى ارى فى المنام انى اذبحك فانظر ماذاترىقال ياابت افعل ماتؤ مر...
(سوره صافات : 102)
ابراهيم آن سردار بزرگ خداپرستى و خداپرستان كه همواره در برابر امتحاناتبزرگ الهى قرار گرفته و همواره نيز از آنها سربلند و موفق بيرون آمده بود، دربرابر يك آزمايش سخت و دشوار ديگرى قرار گرفت .
از جانب خداوند به او دستور داده شد كه فرزند عزيز و دلبندشاسماعيل را با دست خود قربانى كند.
تكليف بسيار سختى بود. پدرى كه دوران پيرى ، از نعمت فرزند محروم بوده و سپسخداوند بر او منت گذاشته و پسرى شايسته و دوست داشتنى به او ارزانى داشته است . اوبراى تربيت اين پسر رنجها برده و در راه به ثمر رسانيدن او سختى هاى بسيارتحمل كرده است تا او به سنين نوجوانى و جوانى قدم گذاشته است .
با تمام علاقه و دلبستگى شديدى كه ابراهيم به پسر عزيزش داشت ، اجراى امرخداوند براى او عزيزتر و پر اهميت تر بود. بدينجهتدل از همه علائق بشرى و عواطف پدرى بر كند و آماده انجام فرمان الهى شد.
در اولين قدم ، ماجراى ماءموريت خود را با فرزندش در ميان گذاشت تا او را نيز كه درتحقق اين امر سهيم بزرگى داشت ، با خود همراه سازد.
اسماعيل كه فرزند آن پدر و تربيت يافته آن مكتب بود، بدون كوچكترين ترديد وتعلل گفت : پدر جان ، آنچه خداوند بتو دستور داده انجام بده و منهم اميدوارم بيارىخداوند در انجام اين امر مهم شكيبا باشم .
پدر و پسر با دنيائى از ايمان و عشق بخداوند، رهسپار صحراى منا شدند. جائى كهبايد قربانگاه اسماعيل و شاهد بزرگترين فداكاريهاى تاريخ و جلوه گاه عشق پاكخليل خدا باشد.
جز خداى بزرگ ، كسى از آنچه در دل ابراهيم واسماعيل ميگذشت آگاه نيست . اما بدون ترديد، دردل آن دو، جز بدست آوردن خشنودى خداوند و انجام وظيفه و اجراى امر، چيزى راه نداشت .
اسماعيلگفت : پدر جان ، دست و پاى مرا ببند تا مبادا هنگام بريده شدن گلويم دست و پا بزنم وقطرات خونم بر لباسهاى تو بريزد و اسباب زحمت تو شود. پراهن مرا پيش ازقربانى از بدنم بيرون آور و به مادرم هاجر بده تا وقتى از فراق من غمگين ميشود، اينپيراهن وسيله آرامش خاطرش شود و بوى مرا از آن بشنود.
پدر جان ، چشمهاى مرا ببند تا مبادا برخورد نگاهها، عشق پدرى را شعله ور سازد و ترااز اجراى امر خداوند باز دارد.
پدر جان ، كارد را تيز كن كه آسانتر بتوانى امر خداوند را به اجرا در آورى .
و احتمالا سخن آخر اسماعيل اين بود كه امشب بخانه مرو تا مادرم ، بى خبر از سرگذشت من، خواب راحتى داشته باشد و فردا وقتى از ماجرا آگاه ميشود، زنان همسايه و آشنا باشندكه او را تسلى دهند و ابراز همدردى كنند. ابراهيم آخرين بوسه را از چهره فرزندش برگرفت و سپس صورت او را بر خاك نهاد و كارد را بر گلويش گذاشت .
ابراهيم انتظار داشت كه با اولين اشاره ، سر از بدناسماعيل جدا شود و امر الهى به آسانى تحقق يابد، اما نه تنها با اشارهاول كه با فشارهاى سخت او نيز، كارى از پيش نرفت و كارد كوچكترين خراشى برگلوى اسماعيل نگذاشت .
آرى ، خليل مى گويد: ببر، اما خداى جليل ميگويد: نه ، و كارد همانند همه موجودات جهانهستى ، مطيع فرمان خدا است و بس .
ابراهيم برافروخته و خشمگين ، كارد را بر زمين كوبيد و شايد بخاطر انجام نيافتنفرمان الهى در تب و تاب بود.
در آن لحظه از جانب خداوند ندا رسيد كه اى ابراهيم ، آسوده خاطر باش ، تو وظيفه ات راانجام دادى و امر الهى را تحقق بخشيدى .
مقصود، كشته شدن اسماعيل نبود، بلكه هدف به نمايش گذاشتن ايمان ، اخلاص ، ايثار واز خود گذشتگى اين قهرمان بى رقيب تاريخ بود تا فرشتگان آسمان و نسلهاى آينده وهمه انسانها در طول تاريخ ، او را اسوه خويش ‍ سازند و جز رضاى خداوند به چيزىنينديشند.
جبرئيل بفرمان خداوند، گوسفندى فربه را براى ابراهيم آورد تا بجاىاسماعيل قربان كند و اينك قرنها است كه همه ساله در روز عيد قربان ، زائران خانه خدا،در همان بيابان سوزان منا، بياد آن فداكارى بزرگ ، در پيشگاه خداوند گوسفند و گاوو شتر قربانى ميكنند.
لوط
و لوطا اذقال لقومه اتاتون الفا حشة ما سبقكم من احد من العالمين .
(سوره اعراف : 80)
ابراهيم خليل پس از استقرار در سرزمين فلسطين ، رفته رفته داراى اغنام و احشام فراوانشد و بدليل محدود بودن چراگاهها، برادرزاده اش لوط، به يكى از روستاهاى آن منطقهبنام (سدوم ) مهاجرت كرد.
اهالى روستا، مردمى منحرف بودند كه گناهان گوناگون و آلودگى هاى فراوان در ميانآنها رواج داشت . مردم آزادى ، دزدى ، غارتگرى و در يك كلام مردمى شرور و درنده خوبودند.
اگر ناشناسى دوره گرد يا پيله ورى غريب به آن سرزمين قدم ميگذاشت ، دورش راميگرفتند و هر كدام مقدارى از كالاها و اموال او را ميخوردند يا ميبردند و او را بينوا ودرمانده رها مى كردند. آه و ناله او هم در دل سياه آنها اثر نميگذاشت و با قهقه هاى مستانهاو را بمسخره ميگرفتند.
كنار معابر مى نشستند و سنگريزه هائى در ميان انگشتان خود ميگذاشتند و هر ناشناسى ازآنجا ميگذشت ، او را هدف قرار ميدادند و آزارش مى كردند و باو ميخنديدند.
نارواترين كارى كه در آنها رايج بود و قرآن كريم شديدترين انتقاد را نسبت بآن انجامداده ، لواط يا همجنس گرائى بود.
كارى كه آثار نامطلوب فراوان دارد. خانواده ها را از هم ميپاشد و در دراز مدت ، بهانقراض نسل بشر مى انجامد.
لوط از جانب خدا ماءموريت يافت تا آن قوم را بسوى پاكى و تقوا دعوت كند و با مفاسد وزشتيها بمبارزه برخيزد.
لوط با دلسوزى و محبت ، دعوت خود را باطلاع قوم رسانيد و گفت : من از جانب خداوندبراى شما پيام آورده ام . شما سابقه مرا ميدانيد. امانت و صداقت من بر شما روشن است .هرگز از من دروغ و خيانتى نديده ايد. در در رسانيدن پيام خداوند نيز جانب امانت را رعايتميكنم و سخنى بر خلاف حق نميگويم .
بيائيد تقوا پيشه كنيد و راهنمائيهاى مرا بكار بنديد تا به سعادت برسيد. اين را همبدانيد كه من از شما مزدى نميخواهم و بدنبالمال و مقام نيستم مزد من تنها با خدا است .
همجنس گرائى شما گناهى است بزرگ ، شما همسران خود را كه خداوند براى شماآفريده است رها كرده ايد و باين كار ناروا پرداخته ايد.
گفتند: اى لوط، دست از اين سخنان بردار و ما رابحال خود بگذار تا ما هم بگذاريم زندگى كنى و در اين منطقه به كارت ادامه دهى .
تلاش سى ساله لوط، در راه هدايت و ارشاد انقوم ، تلاشىبيحاصل و مشت بر سندان كوبيدن بود. نه تنها آن قوم شرور، دست از راه و روش خودبر نداشتند، كه در صدد اخراج و تبعيد پيامبر بزرگوار خود بر آمدند.
در گوشه و كنار، بگوش مردم ميخواندند كه لوط و فرزندانش ، افرادى هستند كهميخواهند پاك و پاكيزه زندگى كنند جاى آنها اينجانيست ، بايد از اين روستا بروند مانعآزاديهاى ما و عيش و نوش هاى ما نباشند.
لوط كه از هدايت آن قوم كاملا ماءيوس شد، دست بدرگاه خدا برداشت و دفع شر آنها رااز خدا درخواست نمود.
گناه كثيف و غير انسانى لواط، نه تنها اعتراض لوط كه خشم خدا را بر انگيخت وفرشتگانى را ماءمور فرمود كه آن منطقه را زير و رو و آن قوم را نابود سازند.
فرشتگان كه بصورت بشر در آمده بودند، در سر راه خود، بخانه ابراهيمخليل وارد شدند و بعنوان ميهمان تازه وارد بر سفره او نشست . ابراهيم كه پيامبرىمهدبان و مهمان نواز بود، براى پذيرائى ميهمانان ، تلاش گسترده اى را آغاز كرد وگوساله اى را سر بريد و گوشت آنرا بريان كرد و در برابر آنان نهاد.
ميهمانان به تماشاى غذاهاى مطبوع اكتفا كرده و دست بسوى آن دراز نكردند. غذا نخوردنميهمانان ، ابراهيم را نگران كرد ولى بزودى با بيان ماءموريت خود - هلاك كردن قوم لوط- او را از نگرانى در آوردند.
ماءموريت فرشتگان ، براى ابراهيم و همسرش ساره ، خبرى مسرت بخش ‍ بود، زيرا آن دواز وضع قوم لوط و آلودگى ها و سرسختى و لجاجتشان آگاه و نسبت به جان لوط وفرزندانش شديدا نگران بودند.
در همان حال فرشتگان مژده فرزندى شايسته - اسحاق - را به ابراهيم و ساره دادند. آرىخداوند كه پاداش نيكوكاران را ضايع تميكند، اجر بانوئى همانند ساره كه در راه اهدافهمسرش ابراهيم سختى هاى بسيارى را تحمل نموده و براى نشر و گسترش اساسيكتاپرستى ، دوش بدوش او فداكارى كرده بود، بوى عطا فرمود.
در دوران پيرى و سالخوردگى ، در حاليكه حدود نودسال از عمر ساره گذشته بود و در چنين دورانىاحتمال بارورى زنان وجود ندارد، خداوند با ابراهيم و ساره ، اسحاق را عطا فرمود.
ابراهيم كه از مژده فرزند، آنهم از ساره ، بشدت مسرور شده بود، در باره قوم لوط بافرشتگان به گفتگو پرداخت .
او از قوم لوط دل خوشى نداشت و آنانرا مستحق عذاب ميدانست ولى از هلاك آنها نيز خشنودنبود. بدينجهت درصدد برآمد، مهلت ديگرى براى آنقوم بگيرد تا براى آخرين بارفرصتى در اختيار آنان گذاشته شود. اما قلم قضاى پروردگار، هلاكت قطعى آنقومفاسد و شرور را رقم زده و زمان تعيين شده غيرقابل تغيير بود.
فرشتگان با ابراهيم خداحافظى كردند و بجانب روستاى (سدوم ) رهسپار شدند.قبل از غروب آفتاب بآن روستا رسيدند و لوط را كه در مزرعه خود در بيرون از قريهسرگرم كار بود، ملاقات كردند و از او خواستند، شب را در خانه او بگذرانند و ميهمان اوباشند.
مشكل بزرگى براى لوط بود. او كه مردم روستا و اخلاق زشت آنها را ميدانست ، براى اينميهمانان جوان و زيبا روى ، احساس خطر ميكرد.
آرى ، آنها هر تازه واردى قدم به آن روستا ميگذاشت ، بدون كمترين شرم و حيا مورد آزار وتجاوز وحشيانه قرار ميدادند و به هيچكس رحم نميكردند.
لوط كسى را نداشت كه از ميهمانانش دفاع كند و قدرتى نداشت كه مردم وحشى را بجاىخودشان بنشاند.
از طرفى وظيفه ميهمان نوازى ايجاب ميكرد، از اين جوانان غريب كه آثار بزرگ وبزرگوارى در صورتشان مشهود بود، پذيرائى كند.
اضطراب ، ترديد، نگرانى و چاره جوئى ، افكارى بود كه لوط را احاطه كرده بود و درپى يافتن راه چاره اى بود.
بالاخره تصميم گرفت ميهمانان را بيرون روستامعطل كند تا شب فرا رسد و رفت و آمدها قطع گردد و در تاريكى شب آنان را به خانهببرد، شايد از شر آن قوم در امان بمانند.
شب فرا رسيد و هوا تاريك شد و لوط باتفاق ميهمانان رهسپار خانه شد و خوشبختانهكسى هم آنها را نديد و بسلامت ، وارد خانه شدند.
كسى از مردم آنها را نديد ولى چه ميتوان كرد وقتى كانون خطر درداخل خانه باشد و گزارش ورود ميهمانان را به قوم اطلاع دهد.
آرى همسر لوط كه هرگز دعوت لوط را باور نكرده و با دشمنان او همواره همفكر بود بربام خانه آتشى افروخت و با اين علامت ، قوم را از ورود
ميهمانان باخبر ساخت .
هنوز از ورود ميهمانان چيزى نگذشته بود كه اشرار دسته دسته ، دوان دوان و شادى كنانبه خانه لوط هجوم آوردند و قصد ورود به خانه را داشتند. لوط جلو در، به مقابله آنهاشتافت و زبان به نصيحت آنها گشود: اى مردم ، اينها ميهمانان من هستند، حرمت آنها را پاسداريد، مرا رسوا نكنيد، آبروى مرا نزد ميهمانان نريزيد. اينها در پناه من و در خانه منند.ديوانگان شهوت و انسان نماهاى افسار گسيخته ، گويا سخنان درد آلود و ملتمسانهلوط را نمى شنيدند و براى ورود به خانه هر لحظه بر فشار خود مى افزودند.
لوط كه خود را در برابر آن گروه ناتوان مى ديد فرياد زد: آيا در ميان شما يك مردرشيد، يك انسان با شرف ، يك فرد عاقل و فرزانه كه جلوى طغيان و ديوانگى شما رابگيرد نيست ؟ اگر قوه و قدرت داشتم يا پشتيبان نيرومندى در اختيارم بود، نشان ميدادمكه با شما چگونه بايد رفتار كرد.
تا اين لحظه فرشتگان تماشاگر ماجرا بودند و سخنى نمى گفتند ولى وقتى وقاحت وبيشرمى قوم از حد گذشت و ناراحتى و اضطراب ميزبان بزرگوار بآن درجه رسيد، خودرا معرفى كردند و لوط را دلدارى كردند:
اى لوط، ما فرستادگان پروردگار توايم . آسوده خاطر باش كه آنها نمى توانند بهتو آسيبى برسانند. تو همراه خانواده ات در ايندل شب از اين روستا بروى و نگاهى هم پشت سرتان نكنيد. لحظه نابودى اين قوم ازجانب خداوند هنگام طلوع صبح تعيين شده است .
اين سخنان ، سروش نجاتى بود كه در آن لحظه حساس بردل دردمند و پر اضطراب لوط فرود آمد و او را از آنهمه تشويق و نگرانى نجات داد وخاطرش آسوده گشت .
اشرار كه هنوز ميهمانان را نشناخته بودند، فشار ميآوردند تاداخل شوند ولى فرشتگان مشتى خاك بر صورت آنها پاشيدند كه همگى كور شدند وپا به فرار گذاشتند.
شايد مهلت آنشب و تاخير عذاب تا بامدادان ، لطفى بود از جانب خداوند مهربان كه بازهم فرصتى به آن قوم داده شود، شايد بخود آيند و از كردار زشت خود پشيمان شوند وبدرگاه حضرت ابديت توبه كنند. و نجات يابند. ولى انحراف آن قوم به حدى رسيدهو شيطان به گونه اى بر آن ها تسلط يافته بود كه توبه و بازگشت به حق نيز درآنها راه نيافت .
لوط همراه خانواده اش ، شبانه از آن منطقه خارج شدند ولى همسرش با آنها همراهى نكردو در روستا ماند. ساعت مقرر فرا رسيد. صبح طالع شد. زلزله اى بسيار شديد روستا رالرزانيد، زلزله اى كه ساختمانها را ويران و بناها را در هم فروريخت و منطقه را زير ورو كرد. آنگاه بارانى از سنگريزه هاى مخصوص بر آنها فرو باريد و آن قوم سركش ،با تمامى آثارشان زير باران سنگريزه ها مدفون گرديدند و نام و نشانى از آنان درصفحه روزگار باقى نماند.
اين سرنوشت شوم و دردناك ، به خاطر گناه دامنگير آنقوم شد ولى اينگونه كيفرهاىوحشتناك مخصوص قوم لوط نبود كه هر جامعه آلوده و گناهكارى در معرض اينگونهعذابهاست .
ذوالقرنين
و يسئلونك عن ذى القرنين قل ساءتلوا عليكم منه ذكرا.
(سوده كهف : 83)
مردى بزرگ و بزرگوار، كه خداوند باو اقتدار فراوان بخشيده بود. پيامبر نبود، امابا پيامبران خدا در ارتباط و از راهنمائى هاى آنان بهره مند ميشد.
خداوند باو شخصيتى قوى ، ايمانى محكم ، قدرت اداره جامعه ،عقل و دور انديشى و وسائل و امكانات مادى و معنوى ، عطا فرموده بود.
او نيز از آن سرمايه هاى خدا داده به بهترين وجه استفاده كرد و براى گسترشعدل و داد و ريشه كن كردن ظلم و فساد، تلاش فراوان نمود.
مركز فرمانروائى ذوالقرنين و ديگر خصوصيات زندگانى او در قرآن كريم ذكر نشدهولى از آياتيكه درباره او نازل شده ، اطلاعات بسيارى ميتوان بدست آورد.
او با سپاهيانش ، سفرى بسوى غرب نمود و در انتهاى سفر بجائى رسيد كه - مانند همهمسافران دريا - بنظرش آمد، خورشيد در دريا يا مردابهاى آن آورد و ساكنان آن منطقهتسليم او شدند.
ترس و نگرانى ساكنان آن منطقه را فرا گرفته بود. ذوالقرنين را نميشناختند و ازبرنامه ها و اهداف او بى خبر بودند. پادشاهان و كشور گشايان ، معمولا زورگو، بىرحم و ستمكارند. مبادا اين قدرتمند تازه وارد نيز از آنگونه باشد.
فرمان قتل و غارت بدهد و دامان از روزگار مردم برآورد.
ذوالقرنين با صدور يك اطلاعيه كوتاه ، ترس و نگرانى مردم را برطرف و برنامه كارخود را باين شرح به اطلاع مردم رسانيد:
كسانى كه راه خداپرستى را برگزينند و به كارهاى شايسته بپردازند، مورد حمايت ماخواهند بود و از كمكهاى همه جانبه ما بهره مند خواهند شد، بار سنگينى بر دوش آنهانخواهيم گذاشت و فشارى بر آنها متحمل نخواهيم كرد.
كسانى كه راه سركشى و طغيان را برگزينند و به شرك و ظلم و فساد رو آورند وبراى جامعه زيانبار باشند، به سختى مجازات خواهند شد. ما اينگونه افراد را آزادنخواهيم گذاشت و اجازه فعاليت هاى مخرب به آنان نخواهيم داد. اينگونه مردم را نه تنهاما مجازات مى كنيم ، كه در آينده به عذاب سخت خداوند نيز گرفتار خواهند شد.
ذوالقرنين پس از فتح مناطق غربى و تسلط بر آن نقطه از جهان ، لشكر كشى به جانبشرق را آغاز كرد و همه جا با فتح و پيروزى روبرو بود و از آنجا كه شيوهعدل و داد و روش پسنديده و انسانى او بگوش مردم رسيده بود، هيچگونه مقاومتى دربرابر او انجام نمى شد. او هر شهرى را متصرف مى شد، مهد و محبت را بكار مى بست وحمايت از مظلومان و دفع شر ستمكاران را باجرا در مى آورد.
ذوالقرنين در اين سفر طولانى ، بآخرين منطقه شرقى جهان آنروز رسيد و در آنجا قومىرا ديد كه زندگى بسيار ابتدائى داشتند. نه خانه و مسكنى ، نه لباس و جامه اى ،بلكه برهنه در صحرا زندگى مى كردند.
در آن منطقه نيز ذوالقرنين آنچه مورد نظرش بود بانجام رسانيد و سپس سفر سوم خودرا با تمام امكاناتى كه خداوند باو عنايت فرموده بود، همراه با سپاهيانش ، بسوىشمال آغاز كرد.
در اين سفر،بااقوام گوناگونى روبرو شد. در مناطق كوهستانى و ارتفاعات عظيم وگاهى در دره ها و صحراها، هر نقطه اى با ويژگيهائى و هر قومى با خصوصيتهائى .
يكى از اقواميكه ذوالقرنين با آنها ملاقات كرد، گروهى بودند كه وضع مادى آنها خوببود ولى از نظر فكر عقب مانده و حتى از فهم و درك سخن ناتوان بودند و اين پادشاهنيك سرشت به تحقيق در وضع زندگى و مشكلات و دردهاى آنها پرداخت ، تا كمى از رنجآنها را بكاهد و زندگى را براى آنها آسان تر سازد.
آنقوم كه رفتار محبت آميز او را ديدند، با او انس گرفتند و به هر ترتيبى بود، بازبان يا اشاره به او گفتند:
اى پادشاه مهربان ، در آن سوى كوههائى كه ما زندگى مى كنيم ، قومى وحشى وجنايتكار بنام ياءجوج و ماءجوج وجود دارند كه همواره در اين منطقه فساد برپا مى كنند.گاه و بيگاه از شكافى كه بين اين كوهها است بما حمله مى كنند و زندگانى ما را بهتباهى مى كشانند.
آيا ممكن است با اين امكانات عظيمى كه در اختيار دارى ، بين ما و آنها سدى ايجاد كنى و و مارا از حملات گاه و بيگاه آنها نجات دهى و ما هزينه حداث سد را به تو خواهيم پرداخت .
ذو القرنين با آغوش باز، درخواست آنانرا پذيرفت و هزينه سد را نيز خود به عهدهگرفت و گفت :
اعتبار و اقتدارى كه خدا به من عطا فرموده ، بهتر و بالاتر از پولى است كه شما مىخواهيد بپردازيد. شما با نيروى انسانى مرا يارى كنيد تا با كمك يكديگر، اين سد عظيمرا احداث كنيم .
آنگاه دستور داد: قطعات آهن فراهم كنيد. همه به تلاش افتادند. از هر گوشه و كنارقطعه هاى بزرگ و كوچك آهن را به محل آوردند. طبق راهنمايى ذوالقرنين ، آهنها را در درهميان دو كوه روى هم چيدند و سپس دستور داد آتش تهيه كنيد. مقادير زيادى هيزم و ديگر موادسوختنى كه در اختيار داشتند زير و رو و اطراف آهنها چيدند و آنها را شعله ور ساختند.
آتش عظيمى برافروخته شد و مدتها بآن ادامه دادند. حرارت ، آهنها را نرم و به يكديگرمتصل ساخت . سپس ذوالقرنين از مردم خواست مقدارى مس ‍ بياورند. بزودى مقدار زيادى مسآماده شد. مسها را بالاى آهنها گذاشت و با حرارت زياد آنها را ذوب كرد، بطوريكهپوششى از مس ، آن سد آهنين را در بر گرفت تا از نفوذ آب و هوا و زنگ زدگى وفرسودگى آهنها جلوگيرى شود و بدين ترتيب سدى پولادين و غيرقابل نفوذ، با ارتفاعى در حد ارتفاع كوههاى دو طرف ساخته شد كه ياءجوج و ماءجوجنه قدرت سوراخ كردن آن را داشتند و نه توان عبور از روى آنرا و در نتيجه ، آنقوممحروم و درمانده از خطر حمله اشرار مصونيت يافتند.
روزى كه سد بپايان رسيد، مردم شاديها كردند و جشنها برپا نمودند و از ذوالقرنين كهچنين شاهكار بزرگ و حيرت آورى را بوجود آورده بود، ستايش وتجليل فراوان كردند.
ذوالقرنين وقتى ديد، چشمهاى مردم به او دوخته شده و عظمت او و كارش ‍ مردم را مبهوتساخته و ممكن است مردم ظاهر بين ، آنهمه اقتدار و عظمت را از او بدانند و كسى را كه همهچيز از آن اوست فراموش كنند، با نهايت ادب و خضوع گفت :
اى مردم ، آنچه ديديد و مى بينيد، مربوط به ذوالقرنين نيست . او هم مانند شما انسانىاست ضعيف و ناتوان . موجودى است كوچك و فناپذير.
اين فكر و انديشه توانا، اين قدرت و هوش حيرت آور، اين توانائى مادى و معنوى همه وهمه از آن خدا است . رحمت او شامل حال ما شد و اين پديده شگفت انگيز بوجود آمد. اين سدعظيم و پولادين ابدى نخواهد بود. اين جهان و هر چه در آن است ، فناپذير و بر اساسوعده خداوند، روزى خواهد رسيد كه عمر اين سد نيز پايان خواهد يافت و كسيكه باقىميماند و فنا و زوال در حريم مقدسش راه ندارد، خدا است .
از زندگانى ذوالقرنين ، لشكركشيهايش ، سفرهاى شرق و غربش ، سد ساختنش ، تاريختولد و وفاتش ، مركز حكومت و فرمانروايش و بسيارى از خصوصيات حياتش ، چيزى جزآنچه در بالا خوانديد، در قرآن كريم نيامده است . زيرا قرآن تاريخ نيست و از تاريخگذشتگان آن مقدار كه در راه هدايت انسانها سودمند استنقل مى كند.
ذوالقرنين كيست ؟ اسكندر مقدونى است ؟ فريدون ، پنجمين پادشاه پيشدايان است ؟ كورش، پادشاه هخامنشى است ؟ يا شخصى ديگر؟
سدى ساخت كجااست ؟ ديوار چين است ؟ سدى بين كوههاى قفقاز و ارمنستان است ؟ يا سدىديگر؟
او در چه زمانى حكومت داشته است ؟ معاصر با ابراهيمخليل بوده ؟ معاصر با خضر بوده ؟ قبل از ميلاد مسيح مى زيسته ؟ يا زمانى ديگر؟
ياءجوج و ماءجوج چه كسانى بودند؟ قوم مغول يا طايفه اى ديگر؟
محققين و علاقه مندان به مطالعه و كسب اطلاعات بيشتر در اين زمينه ميتوانند به تفسيرشريف (الميزان )
جلد سيزدهم ، صفحات 358 ببعد و (تفسير نمونه ) جلد 12، صفحات 523 ببعد وكتاب (ذوالقرنين يا كورش كبير) تاءليف دانشمند شهير (ابو الكلام آزاد) وزيراسبق فرهنگ هند، مراجعه فرمايند.
يعقوب
و وهبنا له اسحاق و يعقوب و جعلنا فى ذريته النبوة و الكتاب و اتيناه اجره فىالدنيا و انه فى الاخرة لمن الصالحين .
(سوره عنكبوت : 27)
اسحاق با دختر عموى خود (رفقا) ازدواج كرد. خداوند دو پسر تواءما به او عطا كرد،يكى بنام (عيسو) و ديگرى بنام (يعقوب ) ناميده شد.
يعقوب ، محبوبيت خاصى نزد پدر و مادر داشت و اسحاق در باره او دعا كرد كه خدا باوبركت و طول عمر و زندگى گوارا عنايت كند.
همين محبوبيت سبب شد كه عيسو خشمگين شود و او را ببدى ياد كند و تهديد نمايد.
يعقوب بااشاره پدر و مادرش ، از فلسطين ، به سرزمين (فدان آران ) كه مسكن دائيش(لابان ) بود رفت و در آنجا خدمت دائى خود را بعهده گرفت و در نظر داشت كه درمقابل اين خدمات ، دختر او (راحيل ) را به همسرى خود در آورد ولى دائيش دختر ديگر خود(ليئه ) را بهمسرى يعقوب نامزد كرد.
يعقوب درباره راحيل با دائى خود مذاكره كرد. او گفت اگرمايل به ازدواج با راحيل هستى بايد ده سال خدمت مرا عهده دار شوى . يعقوب پذيرفت و باراحيل ازدواج نمود.
در پايان مدت قرارداد ده ساله ، لابان دو كنيز هم ازمال خود به آنان بخشيد و يعقوب بار سفر بست و با اهلبيت واموال بيشمار به فلسطين بازگشت و هدايائى براى برادرش فرستاد. عيسو هم هداياىاو را پذيرفت و با روى گشاده از يعقوب استقبال كرد و كدورت از بين آنها برداشته شدو يعقوب در كنعان ساكن گرديد. خداوند دوازده پسر به يعقوب عطا كرد كه به اسباطمعروف شدند.

next page

fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation