بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب عرفان اسلامی جلد 9, استاد حسین انصاریان   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     1 - عرفان اسلامي جلد 9
     10 - عرفان اسلامي جلد 9
     11 - عرفان اسلامي جلد 9
     12 - عرفان اسلامي جلد 9
     13 - عرفان اسلامي جلد 9
     14 - عرفان اسلامي جلد 9
     15 - عرفان اسلامي جلد 9
     2 - عرفان اسلامي جلد 9
     3 - عرفان اسلامي جلد 9
     4 - عرفان اسلامي جلد 9
     5 - عرفان اسلامي جلد 9
     6 - عرفان اسلامي جلد 9
     7 - عرفان اسلامي جلد 9
     8 - عرفان اسلامي جلد 9
     9 - عرفان اسلامي جلد 9
     FEHREST - عرفان اسلامي جلد9
 

 

 
 

چهره هاى درخشانى كه با هواى نفس مبارزه كردند

بازگو كردن حيات پاك اولياء الهى ، و عاشقان صادق حق كه پاكى در زندگى و نورانيت باطن را از طريق مبارزه با هوا بدست آوردند فرصت و مجالى بسيار وسيع لازم دارد ، و در اين باب كتابهاى مستقلى بايد نوشت ولى از باب

آب دريا را اگر نتوان كشيد *** هم بقدر تشنگى بايد چشيد

تا جائى كه امكان باشد به نمونه هائى اشاره مى رود ، باشد كه توجّه در زندگى اين پاك مردان پاك باخته درسى براى زندگى ما باشد .

آخوند ملا ابراهيم نجم آبادى

حضرت آخوند ، از نجم آباد بدون اينكه كسى او را بشناسد به طهران آمده ، در يكى از مدارس ، از طلبه اى ساكن در يكى از حجرات پرسيد : هم حجره مى خواهى ؟

آن مرد كه ظاهرى بى پيرايه و افتادهوار مى ديد ، گمان آن كه با فردى از بزرگان علما روبروست نبرده ، گفت اگر كسى باشد كه به خدمت حجره مدد نموده ، سبب آلودگى و فراغت من گردد خواهم ساخت ! آخوند به فروتنى و خاموشى مثل يك نفر خادم به كار پرداخت و دو هم حجره با يك ديگر روز و شب مى گذاشتند به حدى كه تازه وارد از حد دانش و مايه مصاحب خود آگاه و ديگرى بى خبر بود .

تا آن كه شبى صاحب حجره در مطالعه كتابى از معقول كه به درس مى خواند دير وقت فرو ماند و حضرت آخوند را روشنى چراغ مانع خواب آمده خسته ساخت ، پس سر برآورد ، و فرمود : شما را چيست كه امشب از مطالعه بس نمى كنيد و نمى خوابيد !

طلبه مغرور با بى اعتنائى گفت : تو را چه كار ، پس از چند كلمه گفتگو كه به اين روش در ميان رفت آخوند فرمود : مى بينم كه فلان كتاب در پيش دارى و در فهم فلان عبارت درمانده اى ، چه آن را غلط مى خوانى .

آنگاه برخاست و محل اشكال را صحيح خوانده ، مطلب را به بيانى روشن و وافى تقرير فرموده گفت : حال مشكل حل شد برخيز و آسوده بخواب ، اما با اين شرط و عهد كه آنچه امشب گذشت ناديده انگارى و به زبان نيارى ، من همان خادم باشم و تو همان مخدوم كه بودى .

بيچاره صاحب حجره در گرداب حيرت فرو رفت ، و تا صبح در اين خيال كه اين چه حكايت بود ؟ !

خواب نكرد فردا كه از درس مقرر برگشت كتاب را نزد آن مصاحب ناشناخته خويش گذاشته تقرير روز را طلبيد و بيانى بهتر و كامل تر از استاد خود شنيد .

از آن وقت خاضع گشته به استفاده پرداخت و آخر بر حفظ عهد خاموشى تاب نياورد همدرسان را خبر كرد و عاقبت كار به آنجا كشيد كه حضرت آخوند به درس گفتن وادار و مشهور كه به تازكى ابراهيم نامى در طهران مشغول به تدريس معقول شده و از سائر مدرسين سرآمده است ! !

آرى اين است روش مردم بى هوا ، و انسانهاى كامل و رشد يافته ، و با خبران از حق و حقيقت و سالكان راه عشق و صفا ، و آراستگان به صفات محبوب ازلى و ابدى .

هر كه در راه تو اول قدم از خويش بريد *** هم به اول قدم آنجا كه همى خواست رسيد
هيچ كس با تو نياويخت كه از خود نگريخت *** هيچ كس با تو نپيوست كه از خود نبريد
به طلب كس خبرى هم اثرى از تو نيافت *** بى طلب نيز نشانت نه شنيد و نه بديد
همه با ناله و آهند چه هشيار و چه مست *** همه با حسرت و دردند چه پير و چه مريد
زاهد از صومعه گر رخت به كوى تو كشيد *** ما نخواهيم در آن كوى بجز درد كشيد
آن كه آسان شمرد اين همه خون خوردن ما *** دور از آن روى مگر شربت هجرى نچشيد
تا دل ريش پر از درد طلب يافت كمال *** يافت هر گونه دوائى كه از او مى طلبيد

جهانگيرخان قشقائى يا اعجوبه مبارزه با نفس

اين وجود مبارك ، و منبع فيض ، و محلّ رحمت ، فرزند خان قشقائى بود .

در ايام جوانى به دنبال اسب سوارى ، و كشاورزى ، و تربيت حشم و غنم پرداخت و به دنبال جمعى رفيق از طايفه خود روزگار به خوشى مى گذارند .

در همان ايام به تارزنى شوق وافر پيدا كرد ، و پس از مدتى هنر تارزدن بياموخت و در جمع دوستان به تار زنى اشتغال مىورزيد .

شنيده بود در اصفهان در اين زمينه استاد بسيار ماهرى هست ، براى فروش اجناس ايلاتى و اصلاح تارش كه خراب شده بود ، و تكميل تحصيل موسيقى به اصفهان روى آورد .

در بازار اصفهان گذرش به مدرسه صدر افتاد ، از حال و هواى آن جا خوشش آمد ، صبح و عصر براى تفنّن به آنجا مى رفت .

روزى به وقت رفتن به مدرسه صدر از كنار مغازه اى در جنب مدرسه مى گذرد ، ژنده پوش درويشى كه صاحب نفس بود او را صدا مى زند ، فرزندخان وارد مغازه مى گردد ، ژندپوش از وطن و حرفت و نسب او جويا مى شود . جهانگير شرح حال خود و علاقه اش را به تكميل تحصيل موسيقى و بخصوص تار با او در ميان مى گذارد ، چون گفتارش به پايان مى رسد ، درويش در او خيره مى شود ، و مى گويد :

گرفتم در اين فن فارابى وقت شدى ، ولى بدان كه مطربى بيش از كار در نخواهى آمد !

جهانگير خان فرياد زد مرا از خواب غفلت بيدار كردى ، هان بگو اكنون چه بايد كرد كه خير دنيا و آخرت من در آن باشد . درويش الهى در پاسخش چنين گفت :

اين گونه استنباط كرده ام كه تو را فضاى اين مدرسه پسند افتاده ، در همين جا حجره گرفته به تحصيل علوم الهى مشغول باش !

جهانگير خان مى گويد از همت نَفَس آن ژنده پوش و يمن راهنمائيش بدين مقام رسيدم .

جهانگير خان در تحصيل علوم الهى به مقامات عالى و ارجمندى رسيد ، شاگردان زيادى از محضر پر فيضش به مقامات عالى فقهى و اخلاقى و عملى رسيدند .

يكى از شاگردان او مرحوم آيت الله العظمى حاج آقا حسين بروجردى طباطبائى است ، كه پس از مرحوم آيت الله حائرى به تقويت حوزه پر بركت قم برخاست ، و از تأثير نفس گرم او حوزه هفتصد نفرى قم داراى ده هزار محصّل در رشته هاى گوناگون علوم اسلامى شد .

حوزه قم پس از آن صداى اسلام را به گوش جهانيان رساند ، و چشم هاى اهل دل را از اطراف و اكناف جهان بدين ناحيه دوخت .

در اين حوزه دانشمند بزرگى در علوم فقه ، اصول ، ادب ، كلام ، تفسير ، تاريخ ، خطابه ، نويسندگى تربيت شدند .

در اين حوزه مرد بزرگ تاريخ اسلام ، چهره با عظمت فقاهت و عرفان با نفوذترين خطيب دوران ، مؤسس انقلاب اسلامى ايران ، بنيان گذار جمهورى اسلام حضرت امام خمينى نشو و نما كرد ، كه از بركت وجودش فرهنگ اسلام از چنگ استعمار نجات پيدا كرد ، و ملت اسلام بيدار شده به هويت الهى خود بازگشتند ، و مى رود كه زمانه را براى پذيرفتن حكومت جهانى مهدى (عليه السلام) آماده نمايد .

مرحوم فسائى در باره جهانگيرخان مى گويد :

با اينكه در مراتب علميه سرآمد ارباب عمائم است از لباس بزرگان ايلات از تا پا بيرون نرفت ، او مانند افراد ايل كلاه و زلف دارد .

حاج شيخ عيسى بن فتح الله شاگرد خان مى فرمايد : سركار خان موى بلند مى داشتى و به حنا خضاب مى فرمودى .

جناب خان به حاج شيخ عيسى فرموده بود : زمينى دارم به قشقائى و از مال الاجاره آن چهل تومان است به يك سال ، زندگى خويش را تأمين مى كنم .

استاد جلال الدين همائى كه به يك واسطه شاگرد آن مرحوم بود در باره خان مى فرمود :

جهانگيرخان در اثر شخصيت بارز علمى و تسلّم مقام قدس و تقوا و نزاهت اخلاقى و حسن تدبير حكيمانه ، كه همه در وجود او مجتمع بود ، تحصيل فلسفه

را كه مابين علما و طلاب قديم سخت موهون و با كفر و الحاد مقرون بود از آن بدنامى به كلّى نجات داد ، و آن را در سرپوش درس فقه و اخلاق چندان رايج و مطلوب ساخت كه نه فقط دانستن و خواندن آن موجب ضلالت و تهمت نبود ، بلكه مايه افتخار و مباهات مى شد .

وى معمولاً يكى دو ساعت از آفتاب برآمده در مسجد جارچى سه درس پشت سر هم مى گفت كه درس اولش شرح لمعه فقه و بعد از آن شرح منظومه حكمت و سپس درس اخلاق بود ، و بدين ترتيب فلسفه را در حشو جوزقند و لوزينه فقه و اخلاق به خورد طلاب مى داد .

جابرى گويد :

اگر شارب مسكرى يا فاعل منكرى را شبانه گرفته به مدرسه آورده براى اجراء حد ، آن مرحوم مى فرمود : حبسش كنند تا بهوش آيد . بعد خود آن جناب نيمه شب رفته او را رها و از مدرسه بيرونش برده و به اندرز حكيمانه به راه راستش مى آورد .

وحيد گويد : من از جهانگيرخان با اينكه چندين سال در محضر درسش حاضر بودم ، هيچگاه دعوى شعر و شاعرى نشنيدم ، و پس از رحلت وى از شاعرى و شعر وى بوسيله شيخ محمد حكيم كه به وى محرم ترين اشخاص بود آگاه شدم از اشعار اوست :

تا ياد چين زلف تو شد پاى بست ما *** رفت اختيار عقل و سلامت زدست ما
از صرف نيستى چو كسى را خبر نشد *** عشقت چگونه كرد حكايت زهست ما
غمگين مشو گر از ستمش دل شكسته اى *** كار زد به صدهزار درست اين شكست ما
از دشمنان ملامت و از دوستان جفا *** بودست سرنوشت زروز الست ما
گشتم زهجر غرقه درياى اشك خويش *** تا ماهى وصال كى افتد به شصت ما

از آقا محمد جعفر دهاقانى خادم مدرسه صدر در مسئله فوت خان منقول است كه :

بيمارى ايشان در كبد بود ، ميرزا مسيح خان دكترش بود ، وقتى خان بيمار شديد شد ، من رفتم دنبال دكتر ميرزا مسيح خان ، گفت شما چه نسبتى با خان داريد ؟ گفتم خادمش هستم ، دكتر گفت من نمى آيم ، خان آدم كوچكى نيست ، من براى عيادت مى آيم . آمدم جريان را براى خان گفتم ، خان فهميد گفت برو بگو براى عيادتم بيايد ، آنگاه طبيب به خدمتش آمد ، خان تبسم كرد و به او گفت هر چه تو مى دانى منهم مى دانم من چاق شدنى نيستم .

ميرزا مسيح خان رفت دكتر شافتر خارجى را آورد ، دكتر شافتر نسخه نوشت ، دواهاى نسخه را از مريضخانه انگليسيها تهيه كرديم ولى خان آنها را نخورد ! !

سه چهار ساعت از شب گذشته بود كه خان گفت رختخواب را رو به قبله كنيد ، سپس يك ليوان آب خوردن خواست ، پس از خوردن آن به ذكر حق مشغول شد و چند لحظه بعد از دام تن و دنيا خلاص شد .ك

تمام علما در آن شب حاضر شدند ، جماعت انبوهى آمده بودند ، تشييع مفصلى از او شد و آيت الله آقا نجفى بر او نماز گذارد و در تكيه ترك دفنش كردند رحمة الله عليه رحمة واسعة .

مؤلف كتاتب تاريخ حكما و عرفا متاخرين صدرالمتألهين نزديك به پنجاه و دو نفر از شاگردان خان را نام مى برد ، كه هر يك از اعاظم مراجع تقليد و حكما

و عرفا و فلاسفه الهى بوده ، و هر كدام منشأ آثار و بركات عظيمى در پيشبرد فرهنگ الهى و نبوت انبيا و امامت امامان بودند .

آرى مبازره با نفس از وجود آدمى چهره اى پاك و موجودى نورانى و الهى مى سازد ، تا جائى كه انسان جز خدا نبيند و جز سخن خدا نشنود و جز سخن خدا نگويد :

زنده گشتم كه مرا نفس ستمكار بمرد *** تا فلك شعله زدم كين شرر خام فسرد
خط بيزارى دنيا نه چنان بنوشتم *** كه بصد تيغ توان نقطه اى از وى بسترد
نتوان گشت چو من زنده دلى را زخمار *** صاف گر مى نبود باد سلامت سر دُرد
اى كه باليد تو را روح زكاهيدن جسم *** باد ارزانيت اين جان كلان و تن خرد
چون به مژگان نتنم رشته خونين كه فراق *** بر حرير جگرم سوزن الماس فشرد
تا به ساعد سر انگشت محبت فرسود *** بسكه بر دامن جانم درم داغ شمرد
خوش امينى است تنم كو به امانت زخداى *** بستد جان و به خاك كف پاى تو سپرد
صبحدم روز نه دود جگر بگشودم *** گل خورشيد زبس گر مى آهم پژمرد
زده ام غوطه به صد رنگ جراحت چكنم *** هر سر موى مرا عشق به نيشى آزرد
حسرت تيغ توام كشت بخاكم بنويس *** كه فلان تشنه جگر مرد و دمى آب نخورد
طالب از گريه نياسود سراپايم دوش *** مو به مو بر تن زارم گرو از مژگان برد

برهان الحق آقاى شيخ مرتضى طالقانى

اين مرد بزرگ از حكما و اولياء الهى بود ، سالها در نجف اشرف مدرسه آقا سيد كاظم يزدى اقامت داشت و براى عاشقان علم ، حكمت الهى و فلسفه و معقول مى گفت ، قسمتى از حالات آن بزرگ مرد الهى كه عمرى را در مجاهده و مبارزه با نفس سپرى كرد از شاگرد حكيمش آقاى محمد تقى جعفرى شارح نهج البلاغه عنايت كنيد :

آن بزرگ به حالى كه براى من اسفار همى گفت ، اگر از او مى خواستندى از گفت امثله « كتاب اوّل طلبگى » نيز ابا نمى فرمود ! !

ايّام چهارشنبه را قبول كس نكردى و خود با خود همى گذراندى و مرا فرمود : كه من روزگارى دراز به طالقان شبانى همى كردم ، مگر روزى به بيابان آواى قربن شنودم و حالى يافتم و گفتم : پروردگارا تو نامه خويش با ما فرو فرستادى من بايد تا آخر عمر آن را در نيابم ؟

و در وقت در آبادى شدم و حشم و غنم مردمان با آنان سپردم و به اصفهان شدم تحصيل را ، و پنج سال ببودم و آنگاه به نجف شدم و چندى به درس آخوند صاحب كفايه مى نشستم و همى ديدم كه فائدتى از آن درس مر مرا متصور نيست ، و نيز شنيدم از حكيم متأله آقاى جعفرى كه من بگاه تحصيل به حضرت آقا بزرگ ، روزى دو مانده بود محرم سنه ارتحال وى ، جرى عادت را به خدمت او شدم و شنيدم كه مى گويد : « بلند شويد برويد آقاى برااى چه آمده ايد آقا » و چون گفتم براى درس آمده ام گفت : درس تمام شد ، آقا پنداشتم كه آن بزرگوار از سر اين خيال كه محرم درآمده است اين سخن مى گويد و گفتم هنوز حوزات تعطيل نكرده اند كه فرمود : مى دانم آقا من مسافرم من مسافرم ، خر طالقان رفته پالانش باقى مانده ، روح رفته جسدش مانده لا اله الاّ الله و اشك از ديده بباريد به شدت و دريافتم كه اخبار از ارتحال مى فرمايد به حالى كه مزاج او را دانى انحرافى از صحبت نبود .

پس گفتم : با من سخنى فرمائيد : گفت : آفرين آقا جان حالا متوجه شديد حالا متوجه شديد و اين بيت بر خواند :

تا رسد دستت بخود شو كارگر *** چون فتى از كار خواهى زد به سر

و تهليل برگرداند ، و نورانيتى سخت بر چهره او پديدار آمد و برخاستم و دو روز بر نيامد كه خبر ارتحال آن بزرگ بياوردند وبا اسف ها به مدرسه آقا سيد كاظم شديم كه مقام او بود و شنيدم كه سحرگاه عادت قديم خويش را بربام برآمد ، و مناجاتى گفته و چون باز آمده است و دوگانه به درگاه يگانه گذاشته به حجره شده است و ديگر بر نيامده و از آن روى كه پيوسته قبل از آفتاب باز از حجره برمى آمده است و به صحن مدرسه راهى مى رفته و امروز را بر نيامده است مضطرب گشته اند و در حجره شده و ديده اند كه به حال مراقبه تكيه فرموده است و جان با جان آفرين باز داده و عالم از او يتيم مانده است و من به مشاركت مرحوم مبرور آقا سيد محمد طالقانى رحمة الله متكفل غسل شدم و عطرى شديد به مغسل مى شنودم و آن پيكر پاك و نور تابناك به وادى السلام نهاديم .

خوشتر از اين در جهان چه بود كار *** دوست بر دوست رفت يا بر يار

راستى آنان كه از طريق مبارزه با هوا به مقامات عالى الهى رسيدند چه حالى داشتند و چه خبرها نزد آنان بود .

اين بوى روح پرور از آن كوى دلبرست *** وين آب زندگانى از آن حوض كوثر است
اى باد بوستان مگرت نافه در ميان *** وى مرغ آشنا مگرت نامه در پر است
بوى بهشت ميگذرد يا نسيم دوست *** يا كاروان صبح كه گيتى منور است
اين قاصد از كدام زمين است مشكبوى *** وين نامه در چه داشت كه عنوان معطر است
بر راه باد عود بر آتش نهاده اند *** يا خود در آن زمين كه توئى خاك عنبر است
باز آ و حلقه بر در زندان شوق زن *** كاحباب را دو ديده چو مسمار بر در است
باز آ كه از فراق تو چشم اميدوار *** چون گوش روزه دار بر الله اكبر است
دانى كه چون همى گذرانيم روزگار *** روزى كه بى تو مى گذرد روز محشر است
گفتيم عشق را بر صبورى دوا كنيم *** هر روز عشق بيشتر و صبر كمتر است
صورت زچشم غايب و اخلاق در نظر *** ديدار در حجاب و معانى برابر است
در نامه مى نگنجد ما را حديث شوق *** كوته كنم كه قصه ما كار دفتر است
هم چون درخت باديه سعدى به برق عشق *** سوزان و ميوه سخنش هم چنان تر است
آرى خوشست وقت عزيزان به بوى عود *** وز سوز غافلند كه در جان مجمر است

عارف عاشق ، حكيم بزرگ حاج ملاّ هادى سبزوارى

حاجى سبزوارى از حكما و فقها و عرفاى اسلامى بود ، در حق آن بزرگ مرد الهى مى توان گفت : او از اولياء الهى و انسانى خود ساخته و مردى بود كه نظيرش در ميان بزرگان اسلامى كم است .

من قسمتى از احوالات آن عارف عاشق را مستقيماً از نبيره حرت او آقاى اسرارى كه از علماى مهم سبزوارند به وقتى كه در سبزوار براى تبليغ رفته بودم و همانجا قسمت عمده اى از جلد اول عرفان را نوشتم در دو جلسه شنيدم كه آن را براى عزيزان نقل مى كنم و قسمت هاى ديگر را از كتاب ريحانة الادب ، تاريخ حكما و عرفا متأخر صدرالمتألهين و مقدمه مجموع رسائل حكيم بازگو مى كنم .

حاجى در مبارزه با نفس از بزرگترين جهادگران دوره اسلمى است ، آقاى اسرارى مى فرمودند : چون واجب الحج شد فرزند چهار ساله خود ملا محمد را نزد اقوام گذاشت و با همسر خود عازم حج شد .

در بازگشت از سفر حج همسر مهربانش از دنيا مى رود ، حاجى به تنهائى از راه آب به بندرعباس مى آيد و از آنجا وارد شهر كرمان مى شود .

از آنجا كه لباس و عمامه اش همانند دهاتيهاى سبزوار بود ، كسى آن چراغ فروزان را باور نمى كرد از رجال شايسته علمى و از اولياءِ خداست .

با وضعى كه داشت وارد مدرسه معصوميه كرمان شدم و از خادم آنجا درخواست حجره اى كرد كه چند شبى را در آنجا بماند سپس به سبزوار حركت كند .

خادم عرضه داشت واقف اين مدرسه ، حجره ها را وقف بر طالبان علم نموده ، و ماندن كاسب يا فرد معمولى در اين مدرسه جايز نيست ، مگر اينكه شما با من عهد كنى چند روزى كه در اينجا هستى در امور نظافت مدرسه و طلاب به من كمك دهى ! !

حاجى جواب مثبت مى دهد و براى تاديب نفس به كمك خادم جهت امور طلاب و نظافت مدرسه اقدام مى كند .

حاجى در آن مدرسه قصد مى كند تا ريشه كن شدن هواى نفس به كار خادمى ادامه دهد ، از اين جهت عزم بر ماندن مى نمايد .

مدّتى كه مى گذرد خادم از او مى پرسد عيال دارى مى گويد نه ، مى پرسد اگر وسيله ازدواج برايت فراهم باشد ازدواج مى كنى ، حاجى پاسخ مثبت مى دهد ، خادم مدرسه مى گويد دخترى دارم اگر ميل داشته باشى با او ازدواج كن ، حاجى بدون چون و چرا با دختر خادم ازدواج مى كند ، خدمت حاجى در آن مدرسه نزديك به سه سال طول مى كشد !

در آن زمان عالم و پيشواى روحانى كرمان آقا سيد جواد امام جمعه شيرازى بود .

اين امام جمعه از دانشمندان و علماى جامع علوم عقلى و نقلى عصر خود به شمار مى رفت ، كه علاوه بر مقامات علمى و واجديت مراتب معقول و منقول پيشوائى وارسته و روشن ضمير و دانشمندى متقى و صاحب ورع بود .

يك روز حاج سيد جواد مشغول گفتن منظومه حكمت حاجى براى شاگردان بود ، در حالى كه حاجى در كار نظافت و جاروكشى مدرسه بود سيد در حال درس به نكته اى مهم از مسائل عالى حكمت رسيد ، آنچنان كه بايد مسئله بيان حنشد ، پس از اتمام درس در حالى كه سيد به طرف منزل مى رفت حاجى در طريق منزل با بيانى وافى نكته را شرح داد ، سيد ابتدا اعتنائى نكرد ولى وقتى به منزل رفت و در آن نكته غور كرد ، بيان حاجى را بهترين بيان ديد خادم منزل را دنبال كمك خادم مدرسه فرستاد ، ولى حاجى از ترس شناخته شدن با همسر كرمانيه از خادم مدرسه كه پدرزنش بود خداحافظى كرده و رفته بود ، پس از چند سال دو طلبه كرمانى براى تكميل تحصيل حكمت به سبزوار آمدند ، چون وارد مدرسه شدند و حكيم سبزوارى را در محل درس حكمت ديدند بهت زده شدند كه آه آن فريدى كه سه سال در مدرسه به عنوان شاگرد خادم خدمت مى كرد اين مرد بود ، حاجى از تغيير چهره آن دو قضيه را يافت ، آنان را خواست و وضع خود را در كرمان به عنوان امانت و سر اعلام كرد و راضى نشد آن دو نفر طلبه داستان كرمان را بازگو كنند ! !

عشق تو سراسر همه سوز و همه دردست *** وين شيوه باندازه مردى است كه مردست
آنكس كه درين صرف نكردست همه عمر *** بيچاره ندانم كه همه عمر چه كردست
زاهد چه عجب گر كند از عشق تو پرهيز *** كس لذت اين باده چه داند كه نخوردست
عاشق كه نه گرمست چو شمع از سر سوزى *** گر آتش محض است بجان تو كه سر دست
بس شب كه بر آن در بن خاكى زضعيفى *** بنشستم و پنداشت رقيب تو كه گردست
اشكى كه بود سرخ چو رخسار تو داريم *** ما را زتو تشريف نه تنها رخ زرد است
گر هست كمال از دو جهان فرد عجب نيست *** اين نيز كمالى است كه آزاده و فردست

شرح حال حاجى را دو فرزندش آقا محمد اسماعيل و آقا عبدالقيوم و عيال كرمانيه اش چنين بازگو كرده اند :

مرحوم حاجى هر شب در زمستان و تابستان و بهار و پائيز ثلث آخر شب را بيدار بودند ، و در تاريكى عبادت مى نمودند تا اول طلوع آفتاب . دو ساعت از روز گذشته به مدرسه تشريف مى بردند و چهار ساعت تمام در مدرسه بودند ، بعد به خانه مراجعت كرده نهار مى خوردند ، ناهار ايشان معمولاً يك پول نان بود كه معمولاً يك سير بيشتر از آن نمى خوردند ، يك كاسه دوغ كمرنگ كه خودشان در وصف آن مى فرمودند دوغ آسمان گون ، يعنى دوغى كه از كمى ماست به رنگ كبود آسمانى باشد .

شب بعد از سه ساعت عبادت در تاريكى شام ميل مى كردند ، شام آن جناب مقدارى برنج و اسفناج بود ، بعد از كمى راه رفتن در يك بستر ناراحتى كه غالباً تشك نداشت مى خوابيدند ، و متكاى غير نرمى از پنبه يا پشم زير سر مى گذاشتند .

لباس مرحوم حاجى چند سال يك عباى سياه مازندرانى بود و يك قباى قدك سبز رنگى كه بقدرى آن را شسته بودند كه آرنج هاى قبا پاره شده و چندين وصله برداشته بود .

در زمستان قباى برگ شكرى رنگ و شلوار برك مى پوشيدند ، كتابخانه اى نداشتند ، كتاب ايشان منحصر به چند جلد كتاب بود !

معاشش از اين راه بود : يك روز از قنات عميد آباد داشتند و يك شبانه روز در قنات قصبه ، و باغى كه در بيرون پشت ارك واقع است . كه سالى چهل تومان فائده و حاصل باغ بود و از دو قنات مذكور نيز سى خروار غله و ده بار پنبه عائد مى گرديد .

قسمتى از اين دخل را با كمال قناعت صرف معاش مى فرمودند و ما بقى را به فقرا ايثار و انفاق مى نمودند .

هر سال در عشر آخر صفر سه شب روضه خوانى مى كردند . و يك نفر روضه خوان كريه الصوتى كه در سبزوار بود و كمتر او را دعوت مى كردند دعوت مى نمودند و شبى پنج قران به روضه خوان مى دادند و نان و آبگوشت به فقرائى كه شل و كور و عاجز بودند مى خورانيدند ، و نفرى يك قران به آنها مبذول مى داشتند ، و خمس و زكات مال خود را هر سال بدست خود به سادات و ارباب استحقاق مى رسانيدند ، و در اين موقع جنس خود را وزن مى كردند و نقد خود را مى شمردند .

همه بزرگان دين بالاتفاق آن بزرگوار را به اتصاف به ورع حقيقى و ترفع از دنيا و دنياوى وصف كرده اند و فى الحقيقة هم سخن به راست گفته اند ، بدين گفته از كيوان قزوينى بنگريد :

اولاً مى گويم هيچ كس اسباب قطبيت را مانند حاج ملاّ هادى نداشت ، از علم و حكمت و زهد بى پايان ، او از راه علم دخلى ننموده و معاشش منحصر به اجاره ملك موروثى اش بود ، و از مسلميت نزد عالم و عامى كه اگر ادعا مى نمود لخّرت النّاسُ سُجَّداً له .

و امتيازات تاريخى او آن بود كه با توفر و تسهل اسباب رياست ، ترك هرگونه رياستى نمود ، حتى پيش نمازى نكرد و به مهمانى نرفت ، و با رؤساى بلدش هم بزم نشد تا از آنها پيش افتد و در صدرنشينى و سفره چينى و مجموعه غذا گذاردن و برداشتن و غليان و دعا كردن روضه خوان و دست بوسيدن عوام رعونتى ظاهر سازد .

يك زندگى ساده بى آلايش بى خودنمائى نمود ، كه امتياز براى خود قائل نشد ، و هيچ استفاده از توجهات كامله مردم به خودش ننمود و ثروتى نيندوخت و اولادش را متجّملاً بار نياورد و آنها را عادت به رعيتى نداد .

آن جناب داراى كراماتى بود ، كه آن كرامات معلول مبارزات جانانه او با هواى نفس و رياضات و عبادات آن بزرگوار بود .

آخوند همدانى كه از مشايخ اجاززه اين افتاده مسكين است براى اين فقير نقل كرد ، زمانى كه نزد آيت الله حاج شيخ عبدالنبى نورى تلمذ داشتم فرمودند ، در ايام جوانى كه در مدرسه مروى درس مى خواندم علاقه عجيبى به علم كيميا پيدا كردمم ، در پستوى حجره كتب مربوطه را گرد آورده و سرگرم مطالعه در آن دانش بودم ، پس از چندى قافله اى از نور مازندران براى رفتن به مشهد به طهران آمد ، از اهل قافله خواهش كردم مرا هم با خود ببرند ، اهل قافله پذيرفتند ، در مسير راه خرجى خود را برآورد كردم ديدم چند قران كم خواهم آورد . چون به سبزوار رسيديم اطراق كرديم ، چند نفر از اهل قافله در شهر سبزوار مصمم بديدن حاجى شدند ، منهم همراه آنان رفتم ، به وقت خداحافظى حاجى مرا نگاه داشت ، كم بود خرجى مرا مرحمت كرده سپس فرمود از آنچه مى خوانى دست بردار ، كه بهترين كيميا دانش امام صادق (عليه السلام) است ! !

فيلسوف بزرگ ، حكيم متأله آقا سيد كاظم عصار فرمودند : از كسانى كه درك محضر حاجى كرده بودند و ما محضر آنان را دريافتيم و اگر تعيين نمى داشتى نقل نمى كردمى ، كه روزى فقيرى به حضرت آن بزرگوار شد و خواستار مقدارى سركه گرديد ، و حاجى با آن كه سخن كوتاه مى گفت به بلندى فرمود كه نداريم ، و فقير گفت كه به فلان گوشه زير زمين سركه اى هست و حاجى فرمود كه درويش از چشم تو پرده اى برگرفته اند كه چنين مى كنى ، پرده ها هست كه بايد برگيرندش ! !

افسوس بر آن ديده كه روى تو نديده است *** يا ديده و بعد از تو بروناى نگريده است
گر مدعيان نقش ببينند پرى را *** دانند كه ديوانه چرا جامه دريده است
اين كيست كه پيرامن خورشيد جمالش *** از مشك سيه دايره بر سيم كشيده است
اى عاقل اگر پاى به سنگيت برآيد *** فرهاد بدانى كه چرا سنگ بريده است
رحمت نكند بر دل ديوانه فرهاد *** آن كس كه سخن گفتن شيرين نشنيده است
از دست كمان مهره ابروى تو در شهر *** دل نيست كه در پر چو كبوتر نطپيده است
ما از تو بغير از تو نداريم تمنّا *** حلوا به كسى ده كه محبت نچشيده است
با اين همه باران بلا بر سر سعدى *** نشكفت اگرش خانه چشم آب چكيده است

ناصر قاجار كه از متكبرين دوران و داراى اخلاق فرعونى بود مى گويد : بهر شهرى كه وارد شدم صغير و كبير . عالم و عامى از من استقبال كردند ، تا در شهر سبزوار كه معلوم شد همه افراد هر طبقه وظيفه لازم خود را معمول داشته و فقط حاجى ملاّ هادى كه استقبال سهل است بديدن شاه هم نيامده است به علّت اين كه او شاه و وزير نمى شناسد ، من اين اخلاق را پسنديدم گفتم اگر او شاه نمى شناسد ، شاه او را مى شناسد ، يك روز در حدود وقت ناهار . فقط با يك نفر پيشخدمت كه اسباب زحمت اهل علم نباشد و در آنجا ناهارى صرف كرده باشم رفته و پس از پاره اى از مذاكرات متفرقه گفتم از شما خواهش دارم كه مرا خدمتى محول فرمائيد كه آن را انجام دهم ، حاجى اظهار غنا و بى حاجتى كرد ، اصرار كردم مفيد فايده نبود ، گفتم شنيده ام شما يك زمين زراعتى داريد ، خواهش مى كنم كه ماليات آن را ندهيد . آن را نيز با عذر موجهى رد نمود ، عرضه داشتم بفرمائيد ناهارى بياورند تا خدمت شما صرف كنم ، بدون اينكه از محل خود حركت كند ، خادم خويش را امر به نهار آوردن كرده خادم در دم يك طبق چوبينه با نمك و دوغ و چند دانه قاشق و چند قرص نان پيش دست ما گذاشت ، حاجى نخست آن قرص نانها را با كمال ادب بوسيده و بر رو و پيشانى گذاشته و شكرها از ته دل بجا آورد ، سپس آنها را ريز كرده در ميان دوغ ريخت و يك قاشق هم پيش من گذاشت و فرمود بخور كه نان حلال است و زراعت و جفت كارى آن دسترنج خودم است ، من يك قاشق خوردم ديدم خوردن آن نهار از عهده من بيرون است ! !

ناصر قاجار پس از رفتن پانصد تومان به خدمت حاجى فرستاد كه حاجى از قبول آن پول ابا كرد و فرمود نصف آن را به فقرا و بقيه را به ساير مستحقين برسانيد ! !

آن را كه جاى نيست همه شهر جاى اوست *** درويش هر كجا كه شب آيد سراى اوست
بى خانمان كه هيچ ندارد بجز خداى *** او را گدا مگوى كه سلطان گداى اوست
مرد خدا به مشرق و مغرب همه نيست *** هر جا كه مى رود همه ملك خداى اوست
آنك از توانگرى و بزرگى و خواجگى *** بيگانه شد بهر كه رسيد آشناى اوست
كوتاه همتان همه راحت طلب كنند *** عارف بلا كه راحت او در بلاى اوست
هر آدمى كه كشته شمشير عشق گشت *** گو غم مخور كه ملك ابد خونبهاى اوست

محدث كم نظير و مقام بى بديل ابن ابى عمير

علامه بزرگ مولى محمد بن على اردبيلى مؤلف جامع الرواة مى فرمايد :

اين مرد بزرگ و راوى عظيم القدر اصلاً از اهالى بغداد و در همان شهر سكونت داشت ، از ائمه طاهرين (عليهم السلام) سه نفر آنان را زيارت و افتخار شاگردى و نصرت و يارى آنان را داشت ، و فرهنگ الهى آن بزرگواران را با كمال جديّت به ديگران تعليم مى داد .

از وجود مبارك حضرت ابوالحسن موسى بن جعفر امام هفتم (عليه السلام) با دو گوش خودش احاديثى را شنيده بود ، و از آن بزرگوار معارف عالى الهيه را شنيده و تعليم گرفته بود .

او بطور مكرّر به خدمت عالم آل محمّد ، راضى به قضاى الهى ، چهره پاك امامت ، شمس فضاى ولايت ، اسوه عبادت ، بحر معرفت عالم بالله و انسان آگاه ، سرّ اسرار ، جامع انوار ، درياى ذخّار ، شجره طيّبه حضرت رضا (عليه السلام) رسيده بود .

او با اختر برج كرامت ، و سرچشمه فضيلت ، و كوه حلم و علم ، حضرت جوادالائمه ملاقات داشت و از آن جناب نقل روايت كرده : كتب رجالى در نشان دادن شخصيت بسيار پر ارزش ابن ابى عمير و تقواى آن چهره پاك و با بركت نوشته اند :

او انسانى است كه قدر و شأنش بسيار بزرگ و منزلت و موقعيتش نزد شيعه و سنى فوق العاده عظيم است .

او مردى است از هر جهت ثقه و مورد اطمينان ، كه تمام علما و دانشمندان و فقها و مفسران و خطبا و نويسندگان كتب حديث به وى اعتماد دارند و نزد خاصه و عامّه از مطمئن ترين و موثق ترين انسانهاست .

جاحظ اديب بزرگ عرب در باره آن بزرگوار مى گويد ، نسبت به حضرت حق از فرمانبردارترين فرمانبرداران ، و در عبادت و بندگى از قوى ترين بندگان و در پاكدامنى و ورع از بهترين آنان است .

مطلب بسيار عجيبى در كتب رجالى در باره آن بزرگ مرد الهى نقل مى كنند كه انسان از تعجب و حيرت بهت زده مى شود ، و به اين عظمت و بزرگى الله اكبر مى گويد و به اين معنا كه از رسول خدا رسيده كه مؤمن از ملك مقرب بالاتر است با تمام وجود اقرار مى كند و آن اين است كه :

آن جناب در تمام امور حيات اعم از جهات اعتقادى ، و عملى و اخلاقى و عرفى و اقتصادى ، و فردى و اجتماعى ، انسانى تك و موجودى بى نظير در ميان مردم زمانش بود ، و احدى نبود مگر اين جلالت قدر و عظمت شأن او را مى ستود ، و وى را در جميع جهات انسانى عنصرى كم نظير و منبعى الهى ، و محورى خدائى و والا مى دانست .

رجال زمان ائمه در باره اين مرد بزرگ و عارف سترگ گفته اند :

محمد بن ابى عمير اين اسوه حسنات :

از يونس بن عبدالرحمن كه خود شخصيتى بزرگ و محدّثى جليل القدر و معلّمى با كرامت است از هر جهت شايسته تر و صالح تر و از آن جناب در امور دينى فقيه تر و در دانش و بينش افضل تر بود .

حسودان بى دين ، و متكبران بى انصاف و دنياپرستان بى شخصيت ، و آنان كه خالى از مردانگى بودند نزد هارون از وى سعايت كردند .

او را در عين مصادره تمام اموال به زندان بردند ، و از وى خواستند ياران و دوستداران ائمه و شيعيان فعال و مجاهدان بزرگ را به دولت ظالم بنى عباس معرفى كند ، و براى به اقرار وادار كردن او از هر جهت بر وى سخت گرفتند .

در زندان از ضرب و شتم و آزار او فروگذار نكردند ، به وى گرسنگى و تشنگى سخت دادند ، ولى تقواى بالاى وى و عقل مستقيم او ، و جهاد جانانه اش با هواى نفس وى را از افشاى اسرار حفظ كرد ، تا او را به حياط زندان بردند و از پا بوسيله طناب بين دو درخت آويختند و صد ضربه تازيانه سخت به او زدند تا جائى كه مى گويد نزديك بود در امتحان رفوزه شوم نداى محمد بن يونس را شنيدم : دادگاه قيامتت را بياد آور ، بر آن ضربت ها صبر كردم و از دادن اطلاعات به دولت هارون خوددارى نمودم و بر اين تقوا و استقامت خدا را شكر كردم .

خبرى يافتم از يار مپرسيد زمن *** تا نياريد بر من خبردار و رسن
خبرى يافته ام از گل و از باد بهار *** خبر من برسانيد به مرغان چمن
خبر مرغ چمن باغ و گلستان باشد *** خبر باغ و گلستان چكند دفع حزن
خبرى يافتم از نكهت پيراهن دوست *** به خطا چند دويد از پى آهوى ختن
خبرى يافتم اى جوهرى از معدن لعل *** تو چرا مى روى از بهر عقيقى به يمن
خبرى يافتم از دولت وصلت به نوا *** تو كجا مى روى از بهر اويسى به يمن

حاج ميرزا حسن كرمانشاهى مثل اعلاى مخالف با هوا و طلبه شاهرودى

آقا ميرزا حسن كرمانشاهى ، علاوه بر احاطه به علوم متداول عصر از علوم رياضى و طب و حكمت مشا و اشراق و فلسفه ملا صدرا و عرفانيات و آگاهى از علوم نقلى در عمل و اخلاق فريد عصر خود بود .

نجابت و عفت نفس و بى توجهى او بدنيا و اهل پليد آن زبانزد خاص و عامبود ، با اين كه در كمال عسرت زندگى مى نمود ، از احدى پول قبول نمى كرد و با همان حق تدريس مدرسه سپه سالار قديم زندگى مى نمود .

ابتلا به فقر و تنگدستى شديد هرگز در روحيه او تزلزل وارد نكرد و هرگز از اين بابت از روزگار شكايت نداشت و با شدائد مى ساخت .

هيچ چيز مانع او از تدريس و تربيت شاگر نمى شد ، يكى از اكابر مى گفت : گاهى در اثناء درس و ديگر اوقات كه بحال خود فكر مى كرد آهى از عمق دل برمى آورد كه از آن نور مى باريد ! !

خدايا چه بندگان بزرگوار و پاكى داشتى و دارى ، خداوندا ما افتادگان در چاه طبيعت و ما ديگرى را نجات بده ، الهى دردمندان را از در دورى از مقام قرب علاج كن ، خداوندا مستمندان را از ذلت بدر آر ، پروردگارا مهجوران را از درد هجر به مقام وصل رهنمون شو ، الهى كام ناكامان را از شراب عشقت پر گردان ، خداوندا خاك نشينان را به عالم پاك برسان .

مكن رد كردگارا دعوتم را *** قبولم كن فزون كن رغبتم را
مهيا كن مراد روح پيشم *** كرامت كن عطيت هاى خويشم
مرا در وصف وحدت ترجمان ده *** بسوى خويش خاطر را نشان ده
نشان ده بى نشانا تا در آيم *** بكام دل زبان را برگشايم
در الحان آورم طوطى جان را *** شكر بخشم زشعر خود بيان را
به شغل مدح تو مشغول گردم *** زبنگ بعر و كان معزول گردم
همه جان گردم و تن را نمانم *** روان را از دل و جان وا رهانم
زسر تا پاى كلى نور گردم *** اگر مشكم همه كافور گردم
خدايا در زبان من صواب آر *** دعاى بنده خود مستجاب آر
دل پر درديم را صاف گردان *** يكى شكر مرا آلاف گردان
مرا در حضرت خود كامران گردان *** زكژ گفتن زبانم در امان دار
مرا توفيق ده تا حمد خوانم *** صفات ذات تو بر لفظ رانم
زدرگاهت چنين دارم امانى *** مرا يا رب بدين مقصد رسانى
بنالم همچو بلبل در بهاران *** ببارانم زابر ديده باران
بجنبانم سلاسل جان و دل را *** كنم روح و روان اين آب و گل را
برآرم دست دعوت در مناجات *** هزارى گويم اى قاضى حاجات
مرا در حمد خود صاحب قران كن *** زبان من چو شعر من روان كن
روان كن كار من در كامرانى *** زبان را ده برات ترجمانى
دهان بگشايم اندر وصف ذاتت *** كنم آغاز اوصاف صفاتت
خداوندا عطاهاى تو عام است *** عنايتهاى عامت بر دوام است
زمشتى خاك ما را آفريدى *** گِلى بر كُلّ كون و كان گزيدى
بنام خير امت سرفرازيم *** از آن بر جامه طوعت طرازيم
بدين تشريف و خلعت شهرياريم *** بكرّمنا كبير و كامكاريم
مسالك هوش و مستى از تو دارند *** ممالك ملك هستى از تو دارند
خلايق جمله از جام تو مستند *** همه مامور فرمان اَلَستند
توئى رزّاق هر پيدا و پنهان *** توئى خلاق هر دانا و نادان
دعاى ما اجابت كن الها *** انيس ما انابت كن الها

حاج ميرزا حسن كرمانشاهى اين مرد بزرگ الهى مى فرمايد : روزى در مدرسه سيد نصير الدين نشسته بودم ، طلبه اى ژنده پوش و ژوليده موى مستقيم به نزد من آمد و گفت آقاى ميرزا كليد حجره شانزده را به من بده و از امروز منطق بوعلى برايم بگو من خواهى نخواهى در برابر او تسليم شدم ، كليد آن حجره را به او واگذار كردم و منطق بوعلى برايش شروع نمودم در حاليكه منطق گفتن كار يك طلبه فاضل بود و من سالها بود از گفتن آن فارغ بودم .

مدتى براى او درس گفتم ، يك شب خانواده ام از كثرت مطالعه من ناراحت شد به ناراحتى او پاسخ نگفتم . ولى شب بعد هر چه دنبال منطق گشتم آن را نيافتم . دو سه روزى بى مطالعه درس گفتم ، يك روز بمن پرخاش كه اى شخيخ چرا بى مطالعه درس مى گوئى . به او گفتم كتابم را گم كرده ام ، گفت در محل رختخواب زير رختخواب سوم است ، از اطلاع او به داستانم شگفت زده شدم به او گفتم كيستى گفت كسى نيستم ، گفتم روزى كه آمدى مستقيم به نزد من آمدى و نام مرا گفتى سپس كليد حجره شانزده را كه خالى بود از من خواستى ، آنگاه درخواست منطق بوعلى كردى و امروز از جاى كتاب خبر مى دهى و اين همه بى علّت نيست داستانت را بيان كن .

گفت طلبه اى هستم از اهالى دهات شاهرود ، پدرم عالمى زاهد و خدمتگزارى با واقعيت بود ، تمام امور دينى اهل ده بر عهده او بود ، ميل زيادى به درس خواندن من داشت ولى من بر خلاف ميل او روزگار به عيش و نوش مى گذراندم . پدرم پس از ساليان درازى خدمت به مردم از دنيا رفت . پس از گذشت مراسمش ، مردم لباس او را به من پوشانده و مسجد و محرابش را واگذارم نمودند .

دو سه سالى نماز خواندم ، سهم امام گرفتم ، هداياى مردم از قبيل گوسفند و روغن و ماست و پنير و پول قبول كردم و غاصبانه و بدون استحقاق خوردم ، مسائل دينى را براى مردم از پيش خود گفتم ، روزى به فكر فرو رفتم كه طى طريق به اين اشتباه تا كى ؟ چند روز ديگر عمرم بسر مى آيد و به دادگاه برزخ و قيامت مى روم . جواب حق را در برابر اين وضع چه خواهم داد ؟ !

از تمام مردم دعوت كردم روز جمعه براى امر مهمّى به مسجد بيايند ، همه آمدند ، به منبر شدم و وضع خود را بازگو نمودم ، مرا از منبر بزيز آوردند و تا قدرت داشتند از ضرب و شتم فروگذار نكردند ، پس از آن كتك مفصّل با لباسى پاره و مندرس ، بدون داشتن وسيله ، با پاى پياده به تهران حركت كردم .

در سرازيرى راه تهران به شخص محترمى كه آثار بزرگى از ناصيت او پيدا بود برخوردم با اسم مرا صدا كرد و آدرس شما و مدرسه شما را بمن داد ، من اكثر روزها او را مى بينم و با او هم غذا مى شوم ، مسئله كتاب منطق و جايش را او به من گفت ، ميرزاى كرمانشاهى كه از گفته هاى او متعجب شده بود ، و آثار الهى مبارزه با نفس و ترك هوا را در آن طلبه مى ديد ، دريافت كه اين شخص با وجود مقدس امام عصر (عليه السلام) روبرو شده در حاليكه آن جناب را نشناخته ، ميرزا به او فرمود ممكن است از دوست خود اجازه بگيرى تا لحظه اى به شرف ملاقات او نائل گردم ، طلبه شاهرودى گفت اين كار مشكلى نيست ، من او را مى بينم و زمينه ملاقات تو را با وى فراهم مى كنم .

چون روز ديگر شد طلبه شاهرودى گفت دوست من به تو سلام رساند و گفت شما مشغول تدريس باش !

به او گفتم اگر او را ديدى اجازه بگير من از دور جمال مباركش را زيارت كنم ، گفت مانعى ندارد رفت كه اجازه بگيرد ديگر باز نگشت و مرا در حسرت ديدارش خون جگر كرد ! !

كسى زفتنه آخر زمان خبر دارد *** كه زلف و كاكل و چشم تو در نظر دارد
نه ديده از رخ خوب تو مى توان برداشت *** نه آه سوختگان در دلت اثر دارد
نه دل زطرّه خم بزخمت توان بركند *** نه شام تيره هجران زپى سحر دارد
زسحر نرگس جادوى تو عيانم شد *** كه فتنه هاى نهانى چه زير سر دارد
هزار نشه فزون ديده ام زهر چشمى *** ولى نگاه تو كيفيت دگر دارد
زابروان تو پيوسته مى طپد دل من *** كه از مژه به كمان تير كارگر دارد
حديث سوختگانت به لاله بايد گفت *** كز آتش ستمت داغ بر جگر دارد
سرى به عالم عشقت قدم تواند زد *** كه پيش تيغ بلا سينه را سپر دارد
به رغم غير مكُش دمبدم فروغى را *** كه مهرت از همه آفاق بيشتر دارد
 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation